اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
استاد ممنون خدای وجود تو هستم که چقدر هوشمنده و چقدر ما همه به یه اندازه دسترسی داریم بهش چند روزه معنی قران رو گوش میدم و چقدر اون آیه برام بلد شده بود که تو تیر نزدی من تیر زدم چقدر به موقع بود این فایل از خدا میخوام من هم مثل شما بتوانم پیرو ابراهیم باشم که از تسلیم شدگان خدا بود خدایا خودت یاریم کن همیشه و هر لحظه تسلیم باشم جلوی تو
بله استاد به قول شما به وفور در لحظه لحظه زندگیم بوده هر دو مثال هم لحظاتی که تسلیم خدا بودم رو خدا حساب کردم و این باورو داشتم که خدا هر لحظه هدایتممیکنه و چه کارهایی انجام داده خدا برام که تو ذهن کوچک من نمیگنجیده هم مثال زیاد دارم که رو توان خودم حساب کردم منم منم کردم با مخ خوردم زمین فهمیدم که منی در کار نیست هر چه هست اذان خداست
من چند وقت پیش خدارو شکر تونستم خونه بخرم با توجه به آموزه هایی که از شما یاد گرفتم به خدا گفتم خدایا من رو تو حساب میکنم با جزئیات بهم بگو چیکار کنم چطوری پولشو جور کنم و کدوم منطقه بخرم خونه داخلش چطور باشه کدوم بنگاه بخرم از کی بخرم خلاصه گفتم خدایا من هیچی نمیدونم همه کارهارو تو انجام بده خداشاهده بطور خلاصه بگم چطور پولش جور شد با همون کارهایی که از قبل انجام میدادم ولی ورودیم رفت بالا چطور خدا یه واسطه خوش قلبی رو تو مسیرم گذاشت چه موردی روبهم معرفی کردم چقدر خوش قیمت خداشاهده انگار قلبم واضح با من صحبت میکردم و ثانیه به ثانیه میگفت چیکار کن فقط من شرایط گذاشتم و به خدا گفتم خدایااینجوری باشه حالا تو بگو چیکار کنم خدا شاهده انقدر خدا برام به بهترین نحو این کارو انجام داد الان فکر میکنم اشکم در میاد که چقدر من و همه شماها این خدا رو داریم و میچسبیم به خودمون یا دیگران؟ خدایا منو ببخش به خاطر زندگی شرک آلودی که داشتم خدایا خودت کمکم کن که مشرک نباشم و موحد باشم
یه نمونه هم همین امروز بعد از ظهر چون تازه یه قسمتی از شهر اومدیم که اصلا شناختی ندارم با خانمم رفتیم بیرون به خانمم گفتم کجا بریم گفت نمیدونم گفتم خدایا من ماشینو استارت میزنم تو بگو کجا برم راه افتادیم یه حسی بهمگفت از این خیابون برو خلاصه با توجه به الهاماتم و خدای بزرگ رفتم یه جاهایی برد که هم کلی لذت بردیم هم یه سری درخواستهایی از قبل داشتم که اونجا متوجه شدم معدن اونها بوده و خلاصه خیریت تمام بود سپاسگزار خداوند کریم استم
و اما خیلی خیلی بیشتر بوده که منم منم کردم و با مخ زمین خوردم که یکیشو میگم چون واقعا از خودم همخجالت میکشم که چرا باید انقدر زیاد باشه ایشالا با کمک خدا میخوم کاری کنم تو مورد دوم دیگه مثالی نداشته باشم
بله دوستان گلم من شغلم ازاده و درامدم خوبه یادم چند وقت پیش درامدم خیلی خوب شد هر روز بالا میرفت کم کم ته دهنم مغرور شدم با خودم گفتم دمم گرم چقدر زرنگم چقدر ذهنمو کنترل میکنم و پیشرفت میکنم بعد یه مدتی که اینجوری رفتم تو در و دیوار یهویی درامدم کم نشد قطع شد خیلی بعدش فکر کردم متوجه شدم وقتی رو خودم حساب کردم به قول خدا ، خدا منو به خودم واگذار کرد و چی از این بدتر که خدا ادمو به خودش واگذار کنه که بدن خدا من ذلیلم به قول استاد چقدر منطقیه که واقعا ما هر چه داریم از خدا داریم حتی اگه فکر کنیم از توان و استعداد خودمون مگه همون استعداد و ذهن و خون و اصلا نفس کشیدن و زنده بودن همش کار خداست که اگه یه لحظه مارو رها کنه ما هیچی نیستیم
از این به بعد هر روز تکرار میکنم
خدایا من هرچه دارم از توست
خدایا من به هر خیری از تو برسه محتاجم
خدایا هر شری بهم برسه از خودمه
خدایا تو صاحب و مالک منی هرچی دارم اذان توست
خدایا هر موفقیت و ثروتی من دارم اعتبارش مال توست من هیچی ندارم از خودم
استاد سپاسگزارم برای زندگی موحدانه ای که دارید و من میتوانم از شما یاد بگیرم
چه مقدار کریدیت داشته و فعالیت، موفقیت مان را به خداوند میدهم؟
چه مقدار متواضیع هستیم؟ یعنی چه مقدار داشته هایم را به خداوند نسبت میدهم، که هر آنچه به من داده است از آن اوست
درک و توحید بودن اصل است هر اندازه توحیدی ام خالص تر شود ایمان بهبود پیدا کند به همان اندازه چرغ زندگی ام از تمام حالات روان تر می شود آرامیش بیشتر نمایان می شود
خدایا سپاس گذارم بابت حضور تان در زندگی ام خدایا سپاس گذارم بایت هدایت و الهامات تان خدایا سپاس گذارم که مدام توحید تر میشوم خدایا شکرت از کفر و شریک که تو زره زره سلول بدنم جا گرفته بود تو تمام جنبه ها زندگی ام بود پاکسازی می شود
خدایا شکرت که تسلیم تر می شوم
خدایا شکرت که تسلیم به معنی واقعی را دارم درک میکنم
خدایا شکرت که در بهترین زمان به موقع خود تان را می رسانی دقیقا امروز حالم ناخوش بود گفتگو های درونی باز هم مثل ثابق شروع کرده بود به غر و غور کردن نقشه های شوم شیطانی که ثابق ها تو تمام لحظات زندگی در حال طرح ریزی بود امروز باز با بهترین دستان بهترین استاد که حضور این یک دانه بزرگ ترین نعمت زندگی من است آموزشات و آگاهی های که از این ابر مرد حال حاضر جناب بزگوار استاد عباسمنش عزیز️بدست آوردم بازم با یک فایل فوق العاده که اصل و اساس همین است تهیه و تدین نمودی تا باشد از آکاهی های ناب وسپاس گذارم قدر دان شان باشم
امروز روزی بارنی فشنگ داشتم با هوای 18درجه دنیا با تمام زیبای های خود امروز ستایش الله را داشتند ولی من یکی چندان روز خوبی نداشتم بازم نجواها نگذاشت امروز از این باران که اینجا خیلی کم باران داریم شاید در سال چند بار بیشتر نباشد اینجا عربستان سعودی است محیط خشگ بیابانی ولی با یک عالم ثروت و فروانی این مملکت احاطه شده است
دلیل اینکه نگذاشت از این باران لذت کافی را نبرم ریشه شان تو همین فایل بود
رفتار آدما فرق کرده بود با من یک جواری بد شده بود حرف های همکارام احساس می کردم نیش دارد کنایه می گویند نمی دونم امروز این قشنگی چرا برای من راست نبود
احساس پوجی و بی ارزشی داشتم امروز نمی دونم
ولی این فایل را ساعت 11صبح دیدم روی سایت است دانلود کردم ولی شب دقیقا ساعت 6 عصر بود گوش دادم
این اون پاک زهر بی حالی و زشتی امروز ام بود
با گوش دادن این فایل این تواضیع بودن مان خیلی من را در خود در گیر کرد
خوب از اینکه لطف الهی بود شاگرد دوره احساس لیاقت بودم خودم را درک میکنم خودم قبول میکنم اشتباه ام را می پذیریم نمی جنگم این را از آموزشات این دوره یاد گرفتم
دیدم من چقدر فخر فروشی کردم چقدر من ظالم بودم چقدر من جای مظلوم قرار داشتم
چقدر از مردم درخواست همکاری شدید داشتم چقدر مردم را بولد کردم چقدر خلی خلی کردم
چقدر کسانی که پاین تر از من بودن مسخره کردم
چقدر قضاوت کردم چقدر دخالت داشتم چقدر جای که مسخره ام کردن توهین ام کردن ساده گذشتم خندیدم به این حالت
وا وی لا
خدایا ازت دعای خیر می طلب ام من را یاری ام کن تا مسیر تکاملی ایمانم و توحیدی بودنم را طی کنم
خالص تر شوم
آها راستی زمانی یادم است که هدایت شدم به سمت سایت چه زمانی بود
دقیقا یادم است این تکه شان واقعا واقعا قشنگ ترین و رمانتیک ترین حالت تسلیم بودن من است
حدود 5-6ماه بود دقیق یادم نیست
من دوکان خریده بودم از پول قرص از اینکه اینجا به اسم سعودی است من عامل دیگر شرکت بودم او شرکت کار نداشت از طرف در دوکان خودم کار نمی توانیستم چون این سعودی نمی گذاشت
او شرکت قبلی تنازل ام را نمی داد از طرف میگفت کار ام نمی دهم پولم را بیار تو دفترم بگذار بعد من تنازل تان را میدهم خلاصه در بد ترین حالت گیر کرده بودم از یک طرف ایجازه کار نداشتم از طرف دیگر نفر پول خود را می خواست
باز یک دوستی عزیزم که واقعا دوست دارم تو هم خانواده در سایت هستیم گفت چطوری با آموزشات من گفتم من دیگر نه به قانون جذب و عباسمنش اعتماد ندارم اصلا دوست ندارم صدای شان را بیشنوم تمام فایل های شان را حذف کردم
بعد گفت برو در قسمت نتایج دوستان رضا عطا روشن را بیبن
من گفتم باشه رفتم قسمت اول فایل رضا جان را دیدم بعد بازم رها کردم نمی دونم بازم این دوست گفت من این نتایج را دیدم نفرای است که زیر صفر به کجا ها که نرسیده اند
فایل رضا جان را تکمیل دیدم
…
به طور خیلی عجیب. گفتم خدایا تسلیم هستم در مقابل تان هر اتفاق که در زندگی ام روخ داده است مقصر صد در صد خودم هستم یک سجده کردم
همین طور شوق و اشتباق بیشتر پیدا کردم به آموزشات تا اینکه تصمیم گرفتم یک از آموزشات استاد را بگیرم
همینجا هم گفتم خدایا خودت هدایت بدی چه را بخرم
که فردای شان دوره احساس لیاقت در سایت قرارگرفت گفتم ای خودش است حتا فایل توضیح شان را سیل نکردم توضیحات شان را نخواندم
به دوست گفتم من به شرایط از پی پال استفاده نمی توام از طریق صرافی پول می زنم ایران شما برایم خرید کنید کفت اوکی فرای شان این فایل را خریدم
داستان در نره از همان روز که گفتم خدایا با تمام وجود تسلیم هستم نتیجه بوم بوم می آمد خود نفر زنگ زد گفت برو تنازل کن اینجا که قرار بود تنازل کنم دفتر دار گفت کل مصارف تان 10هزار ریال میشه باز نا امید شدم گفتم من از کجا کنم این مقدار پول را بعد گفت باش یک چک کنم کمپیوتر را چه میگه خدا وکلی الله اکبر با چشمان براق دید گفت یا محمد والاه عظیم معجزه معجزه
گفتم چه شده گفت بخشش خورده از طرف دولت مصرف شما از تنازل 2هزار میشه
بعد گفت کل مصارف شما با تجدید اقامه 3 ماهه تان 4700ریال میشه
اگر طور نورمال من پیش می رفتم بایت 12500 ریال می دام این یکی از معجزه الهی
بعد گفت باید کارت بیمه تهیه کنی گفتم چند میشه گفت نورمال عادی 500ریال اگر با خدمات عالی می خواهی 2هزار ریال من گفتم من اصلا اعتقاد ندارم خندید گفت این قانون است
بعد این را دید گفت پسر تو دیگه کی هستی یک سال پیش وی آی پی ثبت کردی گفتم من خبر ندارم من اصلا جعمه نکردم اتفاقا کارت بیمه ام ندارم
گفت وی آی پی در اقامه و آبشر شان است کارت فزیکی ندارید
بازم گفت الهی شکر این کل معجزات و لطف خداوند است
این ها چه است اینها از زمانی بود که دیگر خسته شده بودم دیگر توان حرکت نداشتم گفتم خدایا تسلیم هستم
تا اینکه حالا رسیدن به این حالت خداره شکر
کل بدیهی هام پرداخت شد
کل پول دارم
شاگرد دو دوره بی نظر احساس لیاقت و کشف قوانین زندگی هستم
سپاس گذار خداوند هستم
خدایا خودت حامی ما باش در تواضیع ، بردباری، خیر تان ما همیشه تسلیم و فقیر هستم در مقابل خیر و بزرگی تو
الهی صد هزار مرتبه شکرت که خداوند من را هدایت کرد تا امشب این فایل فوق العاده را ببینم
این فایل زیبا را زمانی دیدم وبقول استاد او به من گفت او از زبان استاد صحبت کرد که اولین قدم در مسیر جدید زندگیم وکسب و کارم را برداشتم واین را یک نشانه از سوی او میدونم
مدتی بود ایده به ذهنم رسیده بود درمورد کسب و کارم و از خداوند خواستم تا من را هدایت کنه اگر این مسیر درسته خودش ب راحتی شرایط و برام فراهم کنه وقتی صبح بیدار شدم و بعد از نوشتن ستاره قطبی برای امروزم برنامه ریزی کردم و به دلم افتاد که شروع کنم و قدم اول برای تصمیمی که گرفته بودم را بردارم قصد داشتم کیک های کوچک بپزم و در مغازه همسرم که نانوایی هست بفروشم ، خیلی وقته که این تصمیم را داشتم ولی مدام این پا اون پا میکردم و میترسیدم که نکنه نشه ونجواهای ذهنی که اجازه نمیداد وارد عمل بشم
ولی امروز خداوند مهربان بهم گفت حرکت کن با اینکه امروز تعطیل رسمی بود رفتم مغازه همسرم وسایل مثل آرد مخمر و …. را برداشتم و لوازم مورد نیاز دیگه را در مسیر خریدم و به پسر کوچکم که 11سال داره گفتم بیا باهم کیک بپزیم و همکار بشیم و او هم ذوق زده اومد کمکم من اولین بارم بود که می خواستم پنجاه تا کیک بپزم اصلا بلد نبودم برای این تعداد چقدر آرد نیازه چقدر مواد دیگه ،،، همش بهم الهام میشد از خدای مهربونم خواستم بیاد وسط ،بیادو خودش منو هدایت کنه با کمک خودش دومدل مواد کیک آماده کردم و شروع کردم چنتا ازکیکها زیاد جالب نشد چون عجله کردم و بهش استراحت ندادم و وقتی از فر بیرون آوردمشون حالم خیلی گرفته شد ،چند دقیقه ناراحت بودم ولی درونم صدایی میشنیدم بهم میگفت ادیسون و خیلی از انسانها بارها و بارها به نتیجه مطلوب نرسیدند و نا امید نشدند این که دیگه خیلی آسون تره
حسی بهم گفت خمیرت و بزار استراحت کنه و کمی بیکینگ پودر بیشتر اضافه کن من سریع پودر را اضافه کردم و دوتا قالب گذاشتم داخل فر و به کیک ها از پشت شیشه فر نگاه کردم و گفتم خدایا خودت برو داخل کیک های من و اونها را به طرز جادویی خوشمزه و عالی کن
باورم نمیشه وقتی بعد از نیم ساعت قالب ها را بیرون آوردم چنان پفی کرده بود و چه طعم جادویی فوق العاده خوشمزه خوش رنگ و خوش فرم شده بود که همسرم و بچه هام تعجب کرده بودند و من خوشحال اونها را بردم درب مغازه قدم اولو برداشتم و کلی ذوق کردم و حتی عکسشو برای خواهرم فرستادم و گفتم ببین چی کیکی پختم ولی نکته این جاست که شب قبل از خواب اتفاقی گوشیمو بردارم و این فایل استاد وببینم و به خودم بیام که سمیه حواستو جمع کن مراقب باش کریدیت این کار و عالی شدن کیک و حتی ایده ها ش همش برای خداونده شاید در این مسیر قدمهای بزرگتری برداری که اون هم مال اوست مواظب باش به خود ت مغرور نشی که اول سقوط توست وقدراین فایل بجا بود استادم چقدر درس برای من داشت خدای مهربان این تو هستی که تایپ میکنی و این کامنت را میزاری و همه اینها سناریو زیبای دوست تا من این نشانه ارزشمند. را ببینم و این را آویزه گوشم کنم که همه چیز از آن خداونده همه چیز
سلام به استاد عباس منش عزیز و بانو شایسته دوست داشتنی،امیدوارم که هرجا هستید شاد و سلامت باشید،کسی که در مدار درست هست به قول استاد امکان ندارد اتفاق بدی براش پیش بیاد، چون اصلا دسترسی ندارن اتفاقات بد بهش، و همه چیز در همه ی جنبه فقط خیر و خوبیست، و اگر اتفاق بظاهر بدی هم بیوفته،اگر کنترل ذهن کنیم که انصافا بشدت تمرین میخواد ، همون اتفاق بظاهر بد،خیریتی برامون داره…. الان سایت رو باز کردم و فایل جدید توحیدی دیدم، و یه حسی بهم گفت کامنت بزار این اتفاقات دیروز رو که چطور خدا خودش داشت تمام کارها رو انجام میداد و منم فقط ناظر و نظارگر این ماجراها بودم و فقط میگفتم خدایا شکرت و خدایش هم تونستم خوب ذهنم رو کنترل کنم و آرامش داشته باشم، من فقط یک دقیقه از این فایل رو گوش کردم، قلبم گفت بنویس، چون من بندرت کامنت میزارم ولی الان شارش ذهنم بشدت بالاست و فقط دارم تایپ میکنم و تپش قلبم هم داره خیره بالا، چون این ماجراها مال همین دیروز هست که میخوام تعریف کنم،
بریم سراغ ماجرا…
3 روز پیش از اهواز به سمت کوهرنگ حرکت کردیم که یه مسافرت برفی داشته باشیم،من و داداشم، کلا دو خانواده بودیم، داداشم شب قبل از حرکت بهم گفت که ضد یخ بریز توی ماشین که رادیاتور یخ نزنه، منم رفتم تعویض روغنی که کارهای ماشین رو انجام بدم،بعد بهش گفتم که ضد یخ هم میخوام، اونم اومد و ضد یخ رو ریخت توی محفظه ی بغل نه تو رادیاتور،حالا چرا،الله و اعلم ( هدایت خدا) من بهش گفتم رادیاتور رو خالی کن و بریز که اوکی بشه،گفت نه همین اوکیه، خلاصه ما با توکل بخدا حرکت کردیم، ولی اینبار از مسیر تاراز رفتیم که همش پیچ در پیچ و هیجان انگیز بود و پر از برف…
ما رسیدم مقصد و هوا یخ بود،شب خوابیدم،صبح که بیدار شدیم بریم پیست دیدم که رادیاتور یخ زده، خداوند دستی فرستاد و با آب گرم یخ ها رو رفع کردیم(من حالم اوکی بود و تلاش کردم اراوم باشم و تو دلم گفتم خیره) با ماشین داداش رفتیم پیست و کلی بازی کردیم و غروب برگشتیم، ماشین رو بردیم تعویض روغنی و اون آقا کاراش رو انجام داد و ضد یخ ریخت توی رادیاتور و ماشین کاملا اوکی شد.خدا رو شکر…
ظهر روز بعد حرکت کردیم قسمت اهواز و ماجراها تازه شروع شد، بعد از یکساعت یهو دیدم آمپر ماشین اومده بالا،زدم کنار دیدم داره آب میریزه، (هدابت خدا : درست زمانی که به یه شهر رسیدیم این اتفاق افتاد و به یک مکانیکی خوب هدایت شدیم، جالب بود که واترپمپ خراب شده بود، بخاطر ضد یخی که ریخته بودیم تمام جرم اومده بود اونجا و باعث شد واتر پمپ خراب بشه. بازم هدایت خدا: اگر توی مقصد ضد یخ میریختم قطعا توی مسیر پیچ و خم دچار مشکل میشدم و توی کوهستان بشدت کارم سخت میشد) در همین حین مکانیک تسمه تایم ماشین رو هم چک کرد که اصلا اوضاع خوبی نداشت ( ماشین رو تازه گرفتم خبر نداشتم) و گفت فقط خدا آوردت تا اینجا و تسمه رو باز عوض کردیم که اگر مترکید توی مسیر کلا کل موتور ماشین خراب میشد، ( من این وسط فقط سپاسگزاری میکردم و آرامش داشتم و نگران نبودم که مثلاً شب توی جاده باشیم، چون نمیخواستم شب توی جاده رانندگی کنم،)
باز خدا که خواست با جوش اومدن ماشین بگه تسمه تایم که یک مشکل بسیار بزرگ ایجاد میکرد رو عوض کن، خدایا شکرت… من طی این ماجراها سعی کردم ساکت باشم و نکات مثبت قضیه رو ببینم، اینکه در زمان درستی که توی شهر بودم این ماجرا پیش اومد و اینکه از روز اول ضد یخ نریختم، و اینکه ماشین جوش آورد که بفهمم تسمه تایم خرابه اصلا، هی میگفتم حتما خیره و خدا رو شکر.
شکر خدا رسیدیم خونه و توی مسیر میخندیم و میرقصیدم و سپاسگزار بودم که کارها خوب پیش رفتن…
استاد عاشقتم، خیلی باید روی خودم کار کنم که سر سپرده تر بشم، رها تر بشم،ارومتر بشم.…
بیشتر باید باور کنم که هرآنچه هست خیریت هست هر آنچه که هست و نیست در راستای بهتر شدن من و جهان من هست، باید باور کنم و بپذیرم..
مرسی از شما دوست عزیزی که تا اینجا کامنت من رو خوندی،
در پناه الله شاد و ثرومند و سعادتمند در دنیا و آخرت باشید.
سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته مهربانم و دوستان گرامی
خدایا کمکم کن راحت تر بنویسم چیزی که میشنوم و درک میکنم و باعث رشدم میشه
سالهای دور وقتی بچه بودم تا همین چند وقت پیش خدایی داشتم که نه تنها رو دوشش سوار نبودم بلکه زیر دست و پاش گم بودم و همیشه باید حواسم میبود که یه وقت با کوچکترین لغزش لهم نکنه ….
انقد گناه ها پررنگ. بودن که( قلبم ) با لوح سفید و خال های سیاه رنگش سنجش میشد و پاک بودنش نشانه یکم امید به زندگی بهتر.
با همه اون ترسها و تفکرها ، باز کی دستم گرفته که دارم حرفهایی به شیرینی عسل و خیلی بالاتر از اون که کام جانم رو شیرین میکنه میشنوم و بقول استاد عزیزم کردیدتش برمیگرده به خدا و خدا و خدا
سر سفره ایی نشستم که میزبانش خداست و هرروز یه جوری تمام امید رو تو دلم جاری میکنه که واقعا نمیدونم چجوری شکر گزاری کنم.
شما بگید چجوری شکرگزاری کنم اینهمه حس آرامش و امید و یقین و …..
تو همه سالهای زندگیم ، اتفاقات و شرایط و جریان زندگی رو نمیفهمیدم، هر کاری میکردم راضی بشم آروم بشم نمیشد، همیشه عدل خداوند زیر سوال بود میگفتم یعنی چی آخه چرا سرته مسائل مشخص نیست چرا نمیشه الگویی باشه روشی باشه که دلت گرم باشه ، قرص باشه ، آروم باشه و آروم
و خداوند به نیکو ترین روش جواب داد به منی که خیلی میپرسیدم ….
استاد عزیزم، شما میگید چه اتفاق هایی از زندگی یادتونه که درهای لطف خداوند باز شده براتون:
من میگم دری که به این خونه و این صاحبخونه و اهلش باز شده ، یکی از باشکوهترین درهایی بوده که خداوند برام باز کرده و گفته باش تا هروقت که بخوای
من تا آخر عمرم از خداوند میخوام که مهمون همیشگی این خونه خدا باشم جایی که به اذن خداوند نیکوترین زندگی و بندگی انجام میشه….
( در قسمت اعتماد به نشانه ها و حتی هدایت انگشتی خودم روی انتخاب فایل ها ، زمانی نبوده که نیت واضح من بی جواب مستقیم بمونه )
پس کارگردانش خداست چون قبل از اینکه من بخوام و بدونم خدا کارارو انجام داده و …..
چقدر تحسین تون کردم و متعجب شدم بابت تک تک کلام ارزشمندتون
چقدر تواضع رو دلی توضیح دادین ، چقدر عالی و شیرینه این حد از بندگی که خداوند همیشه میگه تو فقط بندگی منو بکن
اره وظیفه ما تواضع و بندگی ، یعتی وقتی این کلام ناب رو بفهمیم و باورش کنیم، چقدر راحت تر از هر مساله ایی میگذریم، آخه اینجا دیگه فقط رئیس و سرور خداست، چیزی نداریم برای اهن و تلپ ( چقدر این آگاهی وجودم رو آروم شاد کرده )
استاد عزیزم، چقدر قشنگ میگین، خدا شریک نداره تو هم نداشته باش ، خدا یکیه: تو هم یکی باش برای خدا ، خدا آزاده: تو هم آزاد باش و رها،
وکیلت خدا باشه ،مشاورت خدا باشه ، کارگزارت خدا باشه، چقدر خوب میگید اعتماد کن به جریان هدایت ، ساکت باش و بیدغدغه گوش کن و مشرک نباش تابشنوی
اره وقتی آروم شدم دستم تو دست خدا بود نترسیدم، لحظه های آیندم بهتر خلق شد،، میفهمیدم چی واسه امروزم میخوام، چی دلم شاد میکنه، و خدا کمکم کرد تا تجربه کنم .
خیلی از روزهای زندگیم داره اینجوری سپری میشه، و همه لطفش از خداست. اونه که بشدت هوامو داره و من رو دوشش سوارم تا بهتر ببینم که چرا باید متواضع باشم برای خدایی که بشدت زیبا داره کارامو انجام میده.
سال اولی که اینجا اومدم خیلی چیزای خوبی برام اتفاق افتاد، اما جاهایی بلد نبودم حسابی چک و لگد روزگار خوردم تا بفهمم شرک یعنی چی و منم منم یعتی چی….
و آویزه گوشم شد که یاد بگیرم روی خدا برای همیشه حساب کنم ( اتفاقات بد بود ، اولش میگفتم چرا من ولی نتایج برام شگفت انگیز بود و انقد درس داشت برام که تو یادگیری تئوری هیچوقت این اندازه نمیفهمیدم و رشد نمیکردم ، خداروشاکرم و بعد اونها کدهای کامل تری رو تونستم بفهمم و بارگزاری کنم ) ، هم روابط و هم بحث مالی .
با کار کزدن رو خودم دارم هدایت رو بیشتر میفهمم و تجربه میکنم ، ذهنم همیشه میخواد دلیل بیاره ولی خدا کمک میکنه به من که از در امید ویقین وارد شم و با احساس خوب و آرامش ادامه بدم و نتایج خوب رو ببینم.
از این همزمانی و پاسخ به سوالاتم که بسیار مشتاق شنیدنش بودم خداروشاکرم و سپاس از استاد عزیزم
خدایا وظیفه من بندگی و تو خدایی، و همه امور به لطف تو سامان مییابد.
کلام ناب استاد :
اگه کسی بدونه خدا داره کارارو انجام میده ، دیگه از کسی نمیترسه، باج به کسی نمیده، دیگه نگران غیر خدا نیست و در نتیجه رفتار و نحوه فکر کردنش عوض میشه و میفهمه الهامات خداوند رو ( و برای هر کس به شکلی و با توجه به شخصیتش ، خداوند رابطه برقرار میکنه) …
این اصل که به اندازه ایی که در مقابل خداوند خاضعی به همون اندازه هم زندگی روان میشود ( اصل مهم)
ایاک نعبد و ایاک نستعین
خدایا مارا به راه راست هدایت فرما ، راه کسانی که به آنها نعمت، عزت داده ایی
استاد عزیز بابت ارائه سخاوتمندانه این فایل از شما سپاسگزارم .
چه جالب
همین دیشب با شنیدن صحبت هایی شک تو دلم افتاد که نکنه آنچه در زندگی من در جهت مثبت اتفاق می افته رو هم مثل جهت منفی دارم خودم خلق میکنم و خودم منبع همه چیزم و اصلا خدائی وجود نداره
امروز خیلی اتفاقی سایت شما، رو گوشیم بالا اومد ، دقیقا نمیدونم چطور . احتمال دادم دستم روی اپلیکیشن سایت شما خورده . به هر حال اینو یه نشونه دیدم و توی ذهنم بود سری به سایت بزنم.
امشب اینکار رو کردم و در تابلوی ورودی، تبلیغ فایل توحید عملی رو دیدم و حسم گفت بجای زدن نشانه همینو باز کن و با حیرت جوابمو در چند کلمه اول فایل گرفتم . فایل رو استپ کردم و کمی با همسرم در مورد افکارم و جوابی که برام اومد صحبت کردم و بعد از اون ادامه فایل رو گوش دادم . بعدش کمی نوشتم و حسم گفت همین موضوع رو الان کامنت کن و دارم مینویسم .
استاد عزیز
اتفاقات عجیبی داره توی زندگیم رخ میده ، احساس میکنم قراره بیگ بنگی رخ بده چون تصمیم گرفتم امسال تمرکزم رو بذارم روی توحید، روی خدا و اینکه هوشیار باشم ، در هر لحظه
و
نشونه ها رو بقاپم و هدفم اینه که تمرین کنم تا حضور هر لحظه اش رو در زندگی، کسب و کار، لذت ها و .. متوجه بشم. و دائما از او کمک بخوام و از او درخواست کنم.
میخوام روی بزرگترین اهرم موفقیت یعنی تقویت باور توحید کار کنم(این همون 20 درصدی که 80 درصد نتایج رو ایجاد میکنه) و برای اینکار هم از خودش هدایت میخوام.
دارم معجزه ها می بینم. توی روابط، کسب و کار، مالی، شادی و احساس خوب، ایده ها و …
مثالی به ذهنم اومد(خودم بهش فکر نکرده بودم)؛ اینکه کل سیستم جهان رو به کارخانه ای تشبیه کنم ، کارخانه ای در همه ابعاد، همه جور شغل توش رواج داره و افراد متخصص و غیر متخصص در اون مشغولند و حقوق های متفاوتی میگیرن
کارخانه ای که طی میلیون ها سال در حال گسترش در همه ی ابعادشه
موسس این کارخانه اونو از پایه بنا کرده و قوانین رو مشخص کرده و دائما رو به گسترشه و از هر خواسته ای برای بهبود در هر جنبه ای حمایت میکنه و کمک فکری میده، امکانات و شرایط رو مهیا میکنه و ابزار لازم رو در اختیار میگذاره و افراد رو به جلو هل میده مگر اینه فرد بترسه و پا پس بکشه . باز بهش قوت میده و اینکار رو بارها تکرار میکنه و اگر فرد آنقدر ترسش بزرگ باشه و انجام کار رو غیر ممکن بدونه در نهایت برای پیشرفت، فرد دیگری را جایگزین خواهد کرد که شجاع تر باشه.هر کس خودش رو لایق بهتر شدن بدونه بهتر میشه و هر کس احساس بی کفایتی کنه تنزل پیدا میکنه. هیچ چیزی ثابت نیست اما رشد و گسترش چرا.
با توجه به اینکه موسس این کارخانه لحظه به لحظه و در تمام موارد حضور داشته ، بسیار پرتجربه است و بر ذره ذره و مهره به مهره این کارخانه علم و آگاهی داره و به تمام امورش مسلطه . از تهیه ، تولید، طراحی، مدیریت ، انجام کار، فروش، بازاریابی، تبلیغات گرفته تا روابط بین افراد و مباحث رفتاری و ...
پس فرد بسیار معتبر و معتمد برای کمک و راهنمائی گرفتنه.
او به تمامی افراد این کمک را خواهد کرد و همه با خیال راحت میتونن ازش مشورت بگیرن حتی فردی که بعنوان مدیر این کارخانه استخدام شده
مدیر نیز نباید نگران کار بقیه باشه چون موسس حواسش به همه چیز هست و به او نیز روش مدیریت کردن رو میگه و شرایط رو برای او هم فراهم میکنه تا از اون طریق فرد به خواسته اش برسه و در نهایت کارخانه رشد و گسترش کنه
این مثالی بود که اومد و نوشتم
این مثال به من کمک میکنه جایگاه خودم و او رو بشناسم
فرقی نمیکنه در چه پستی خدمت میکنم، قبلا چطور بوده ام یا در چه کشوری هستم یا چه دین و مذهبی دارم و … مهم اینه که چه خواسته ای دارم و اینکه ایمان داشته باشم او هر لحظه داره کمک میکنه تا من به خواسته ام که در مسیر رشد و گسترشه برسم و همیشه بیشتر از آنچه میخواستم بهم داده شده .
خدای من ببخش منو بخاطر اینکه با هوش وذهن خودم دنبال راه حل بودم.
خدای من منو ببخش بخاطر فراموشیم.
خدای من منو ببخش که در ظاهر تو را شکر کردم ولی در باطن اعتبار و به فعالیت خودم دادم.
استاد اگه اشکهام بهم اجازه بدن از خودش هدایت میخوام که بنویسم.
امروز بین خواب وبیداری یه لحظه از ذهنم گذشت خانم توانا(اشپز کترینگ) درمورد ما با کسی حرف میزنه میگه اینا دوتا شعبه دارن خیلی موفق هستن…
دوتا شعبه داری؟!موفقی؟! مگه تو موفقی ؟!مگه دوتا شعبه مال توعه؟!تو که باعقل خودت داشتی پیش میرفتی به قول یکی از بچه ها تا خط ریش تو بدهی فرو رفته بودی …
من بودم که هدایتت کردم از وقتی 12 قدم رو کارکردی ازمن هدایت خواستی فرمون زندگیت رو سپردی به من خودت مثل بچه ی ادم نشستی سرجات گذاشتی من روندم تورو به یه مغازه 5برابر مغازه ی قبلت با ازدحامی از مشتری هدایتت کردم .از وقتی فرمون رو دادی دست من من بردمت سمت خرید واحد آپارتمانی. من برات ماشین شاسی خریدم .من برات یه واحد دیگه خریدم .من برات کترینگ رو اوکی کردم .لیلای فراموشکار !
افتادی دنبال اینکه چرا فروشت اندازه ی هزینه هاته؟! داری به چی فکر میکنی ؟!زور نزن من قفلش کردم واسه اینکه به خودت مغرور نشی واسه اینکه به یاد بیاری اینجایی که هستی من اورادمت. من رسوندمت. مثل استاد که پایین سن مغزش قفل میشد من مغزشو قفل میزدم واسه اینکه مغرور نشه اون حرفایی که بالای سن میزنه مال خودشه واسه کتاباست من بهش میگفتم …
لیلای من حالا فهمیدی کی به من گفتی پیاده شو خودم بشینم پشت فرمون …
حالا فهمیدی کی به من گفتی خودم بقیه ی راه رو بلدم من میرونم من میدونم تو بشین کنار .حالا فهمیدی ؟! درست از همون موقع که خودت پشت فرمون زندگیت نشستی استرسهات شروع شد . حکایت من وتو حکایت راننده وسرنشین تو پیچ وخم جاده ی اسالم به خلخاله.
همه ی استرس رانندگی وسواس جمعی به جاده مال رانندست وهمه ی عشق وحال ولذت بردن از قشنگی جنگلهای کنار جاده مال سرنشینه …
اخه بنده ی من که داشتم میروندم وتو داشتی عشق میکردی چرا یهو فرمون رو ازم گرفتی ؟!
چرا خواستی خودت برونی ؟!
اخه لیلای من من که داشتم تو رو به جاهای قشنگی میبردم داشتم نرم ورون
میبردمت. تو اصلا فهمیدی این همه نعمت وثروت وخوشبختی چطور وارد زندگیت شد؟! معلومه که نفهمیدی چون فقط داشتی عشق میکردی فقط داشتی لذت میبردی چون گفته بودی من نمیدونم .گفته بودی خدای من همه چی دست تو باشه .تو منو هدایت کن. من بلد نیستم .من ندارم .من نمیدونم .من تسلیمم. تو منو ببر . تو نروندی .تو پارو نزدی .تو وا دادی .خودم بردمت .اما حالا میگی من من من دوتا شعبه دارم . میگی دوتا خونه دارم .میگی …خوب برو دیگه برو جلو برو بگو من کم کم ماهی یه میلیارد سود دارم .تو که بلدی برو بگو برو برو یه میلیارد سود کن مگه دوتا شعبه نداری ؟!
خدای من شرمندتم.
من هرچی دارم از توعه ومال توعه .تو به من بخشیدی .تو راه رو به من نشون دادی .تو هدایتم کردی .تو مشتریا رو به صف کردی .تو جارو واسم آماده کردی .تو اونجارو واسم تجهیز کردی .منکه اصلا پولش رو نداشتم تو خودت واسه من پول ردیف کردی .تو بهم ایده دادی .تو تو تو خدای من هرچی شد تو کردی اعتبارش مال خودته .من فقط حرکت کردم به اون سمتی که گفتم نمیدونم وتو بهم نشون دادی .
یه نگا به زندگیم میکنم!!!
هر چی دارم مثل معجزه بوده …
من قدرتی نداشتم .
همه چی چیدمان خدا بوده.
فلان جا برو .
فلان چیزو بخر .
فلان شخص رو ببین .
نه اینکه اینطوری بگه نه چون اینطوری میگفت من نمیفهمیدم …
خودش اون مسیرو اون چیز رو اون شخص رو میاره سر راه.فقط من باهاش برخورد کردم.
ای خدااااااااا
اخه تو چقدر بزرگی.
زمانی که تقلی نکردم .زمانی که عجله نکردم .زمانی که توکل کردم .زمانی که هدایت خواستم وباور داشتم که الهام میکنه وباور داشتم آسون میکنه وباور داشتم فراوونه زمانی که برا هرچیزی تو زندگیم شکر گزار بودم ودیگه تمرکزی روی نداشته هام نبود .همه ی اینها کلید وصل شدن به منبع بود.
همه ی اینا یعنی مثل بچه ی ادم بشین سرجای خودت ولذت ببر وسویچ رو بده دست خدا ودیگه هر جا میخوای بری بسپار به خود خدا .اون تورو از زیباترین مسیرها میبره . افتادی به مسیر سنگلاخی اصلا نگران نشو بازم از مناظر لذت ببر حتی از افت وخیز ماشین زندگیت لذت ببر چون خود خدا میدونه که این مسیر بهتره ولذت بخش تر از مسیر اصلی بوده شاید اون جلو تصادفی شده شاید کوه ریزش کرده جاده بستست .بهش اعتماد کن لیلا جان …
افتادی یه جایی تو ترافیک دارین کند پیش میرین به جون خدا غر نزن شاید تو این ترافیک روی دیواری روی پلی جایی یه نوشته ای یه شماره ای چیزی ببینی که نقشه ی راهته .همونی که دنبالش بودی .حتما باید کند میرفتی تا میدیدیش.
تو فقط اروم باش لیلا.
تو فقط سکوت کن لیلا.
تو فقط اعتماد کن لیلا.
تو فقط هدایت بخواه لیلا.
تو فقط لذت ببر لیلا.
تو فقط شکر گزار باش لیلا.
تو فقط تو هر شرایطی دنبال قشنگی وزیبایی باش لیلا.
تو فقط از مسیر لذت ببر دنبال کی میرسیم وچطور میرسیم نباش لیلا.
تو اطلاعات خودت وتجربه های خودت رو جلوی شعور وآگاهی خداوند ساکت نگه دار .
به نشونه ها والهامات خداوند دقت کن لیلا.
دست از زور زدن وتقلی کردن بردار لیلا.
غر نزن لیلا.
لذت ببر لیلا.
همه چی آسون وقشنگ پیش میره هر جا نرفت بدون خیری در اونه لیلا.
استادم این فایل شد فایل ثابت شروع هر روزم .
برای اینکه در تمام اون روز دلسپرده باشم ورها.
برای اینکه بدنبال هدایت ونشانه باشم .نخوام با هوش وعقل خودم برم جلو .
بی نهایت سپاسگزارم.
میدونم همین لحظه دوباره نشست پشت فرمون زندگیم.
آخ که چه سفری بشه این سفر .
بچه ها تعهد میدم بیام بنویسم از اتفاقاتی که داره برام رقم میخوره از جاهایی که منو میبره از قشنگیهایی که نشونم میده از لذتهایی که نصیبم میکنه .واز تمام احساس خوبی که کنار خدا تجربه میکنم .
چقدر زیبا و رها واژه ها رو نوشتی.انگار که یک دیدار دو نفره با خدا داشتی و الان داری اون خاطرات رو با عشق بازگو میکنی.در واقع عشق بازی تو با خدا منو شگفت زده کرد.
چقدر خوب توحید رو درک کردی و چقدر زیباتر خدا با تو بنده نابش گفتگو کرده.
نمیدونم چطور احساسم رو بیان کنم تا حق مطلب رو ادا کرده باشم.
خاطره ای از ردپای توحید در زندگی من در امر ازدواج خودم
حقیقت این است که دخترخانمی را مدنظر داشتم برای ازدواج به گونه ای که مطمئنِ مطمئنِ مطمئن بودم که همین شخص روزی من میشود و لا غیر…
این کلید واژه را باید همین الان بگویم که در انتهای نوشته ام با آن کار دارم که آن دختر خانم پرستار بود و از دوستان مادری ام بود….
روزها به انتظار نشستم تا روز موعود خواستگاری فرا برسد ولی وقتی که فرا رسید شوکه شدم…
آری جواب از طرف ایشان نه بود و من مات و مبهوت مانده بودم که آخه چرا؟؟؟!!!
آن روزها خیلی از قانون آگاهی نداشتم و اسیر نجواهای ذهن شده بودم و حالم بد بود تا اینکه یک جمله در تلگرام خواندم که مرا خیلی آرام کرد و آن جمله حاوی چنین مضمونی بود که….
به خدا اعتماد کن ، خدا بهترین ها را در بهترین زمان و مکان روزی تو میکند…
این جمله سکانس اولیه خدا برای من بود تا آرام شوم و اما سکانس زیباتر اینجا بود که با دوستم در خیابان های تهران قدم میزدیم و صحبت میکردیم که چنین صحبتی از دهان دوستم خارج شد که
ببین ؛ مطمئن باش که یک دانه از خوبانش را برای تو کنار گذاشته
این جمله عجیب مرا آرام کرد و در آن لحظات ، من احساسی را تجربه کردم که شیرینی اش تا ابد از وجودم خارج نمیشود ، احساسی که مرا عجیب به خدا وصل کرد و به خودم گفتم که…
ببین رضا تو یک خدای قدرتمندی هم داری که بد نیست یه موقع هایی به او سر بزنی ، دیگر خیالت جمع باشد که بهترین را روزی تو میکند
وقتی اینجوری تسلیمِ خدا شدم و از سر راه او کنار رفتم ؛ معجزات شروع شد با اینکه من دیگر به ازدواج فکر نمیکردم…
همان شب پدرم با من تماس گرفت که فلان دختر خانم هست ، آیا میخواهی ایشان را برایت خواستگاری کنیم؟
ذکر این نکته واجب است که نه من و نه پدر و مادرم ، این دختر خانم را ندیده بودیم و فقط از این خانواده یِ دختر خانم ، پدر ایشان را میشناختیم که با پدرِ من همکار بودند و انسانِ باخدا و صالحی بودند…
خلاصه پدرِمن از کرمان چنین پیشنهادی را از طریق تلفن ، به من که در آن ایام ؛ در تهران بودم ، داد و در همان لحظات ندایی درون من اینگونه به من گفت که…
به حرف پدر گوش کن که سود خواهی کرد
من مانده بودم و این ندا ، به گونه ای که به خدا میگفتم که خدایا ، آخه من ایشان را ندیده ام ؛ حالا چجوری بروم خواستگاری و تنها چیزی که میشنیدم ، این بود که…
به حرف پدر گوش کن که سود خواهی کرد
به خدا میگفتم که آخه من الان کارِ درست و حسابی ندارم ، ولش کن ؛ بیخیال من بشو ولی باز آن ندا از درون من میگفت….
به حرف پدر گوش کن که سود خواهی کرد
یعنی هر چی بهانه می آوردم که خدایا ، مرا بیخیال بشو ولی آن ندا فقط میگفت که…
به حرف پدر گوش کن که سود خواهی کرد
خلاصه در آن لحظات با خودم گفتم که باید به این ندا گوش کنم ؛ ندایی عجیب بود که خیلی بلند از درونم فریاد میزد که…
به حرف پدر گوش کن که سود خواهی کرد
خلاصه به پدرم گفتم که از جانب من همه چیز حله ، به پدر ایشان اطلاع بدهید که برای دختر ایشان به خواستگاری برویم….
وقتی که جواب از جانب من قطعی شد ، پدر و مادرم تصمیم گرفتند که قبل از اطلاعِ رسمی به خانواده ایشان ، به گونه ای ایشان را ببینند و در همان روز بعد ، در یک اتفاقی بسیار معجزه آسا ، ایشان(یعنی همسرم که الان برایم تعریف کرده) در یک آرایشگاهی بودند و مادر من به بهانه آرایش به آن آرایشگاه میردند و ایشان را میبینند و تایید میکنند و به من اطلاع میدهند که بهم میایید…
خلاصه روزِ بعد پدرم با پدرِ ایشان هم صحبت میشوند که آقا رضای ما هنرمند و خطاط هست و ما میخواهیم که…
وقتی که پدرم چنین میگویند ، پدرِ ایشان هم میگویند که اتفاقا محدثه خانمِ ما هم خطاط و نقاش است و هنرمند و…
وقتی پدرِ من به من خبر میدهد که ایشان مثل خودم هنرمند است یاد همان ندا افتادم که…
به حرف پدر گوش کن که سود خواهی کرد
و مات و مبهوت بودم از این اتفاق که خدایا تو میخوای با من چه کنی؟؟؟!!!
و این اولین اطلاعاتی بود که من از ایشان کسب کردم با اینکه هنوز یکبار هم ایشان را ندیده بودم
و اما لحظه اعلام خبر خواستگاری ما به دختر خانم از زبان پدرخانمم…
لحظه ای که اکنون همسرم براین تعریف کرده که وقتی این خبر را شنید به اتاقش رفت و در را بروی خودش قفل کرد که من نمیخواهم فعلا ازدواج کنم و از این حرفا….
خلاصه آنها تصمیم گرفته بودند که به ما یک جواب نه محترمانه بگویند و برای همین قصدِسفر کردند و با خود فکر کردند که حالا میرویم سفر و این قضیه کش پیدا میکند و فراموش میشود…
از قضا که مقصدِسفر آنها شهر قم بود و پدر من از این فرصت استفاده کرد و به آنها گفت که…
رضایِ ما الان در تهران است و به شهر قم نزدیک است و اگر موافق باشید در آنجا دیداری با شما داشته باشد و صحبتی بکنید
خانواده ی همسرم در آن لحظات با خود گفتند که…
حالا اشکالی نداره ، میرویم و صحبت میکنیم و بعد میگوییم که تفاهم حاصل نشد و یک نه محترمانه به آقای احمدی میگوییم…
دقیقا یک هفته بعد از آن شبی که پدرم زنگ زد و پیشنهاد خواستگاری را به من داد ، با من تماس گرفت که من هماهنگ کرده ام که فردا بروی به قم و در حرم حضرت معصومه ، دیداری با این خانواده داشته باشی و صحبت هایت را مطرح کنی و…
من مانده بودم و این حجمِ اتفاقِ بزرگ که آخه خدایا من تنهایی بروم در مقابل یک خانواده و…؟؟؟!!!
خلاصه با خودم صحبت کردم و خودم را قانع کردم که میروم و روز بعد آماده شدم که بروم و در حین رفتن با خدای خودم صحبت کردم که…
ببین خدایا ، من نه چیزی روی کاغذ مینویسم که از روی کاغذ حرف بزنم و… ؛ خودت این زبانِ درونِ دهان مرا بچرخان که چه بگویم و چه نگویم…
خلاصه من رفتم و با پدرِ ایشان تماس گرفتم تا لوکیشن را از ایشان دریافت کنم و خدا میداند که لحظه تماس چقدر حالتی عجیب داشتم و…(آخه من خیلی خجالتی بودم و مات و مبهوت بودم که چرا الان من اینقدر شجاع شده ام؟؟!!)
بالاخره این خانواده را پیدا کردم و تک و تنها در برابر آنها نشستم و صحبت کردم…
صحبت کردن من همانا و یک دل که هیچ بلکه صد دل عاشق من شدند و این را از رفتار آنها فهمیدم که من فقط صحبت میکردم و آنها مشغول تماشای من و شنیدن صحبت های من…
خیلی برایم جالب بود که آمده بودند تا جواب نه بگویند ولی همه چیز را پادشاه جهانیان برایم درست کرد ، زیرا که به من وعده داده بود که…
به حرف پدر گوش کن که سود خواهی کرد
صحبت تمام شد و در مسیرِ برگشت به تهران بودم که لحظاتی عجیب را تجربه میکردم و….
خلاصه هفته بعد ، در کرمان با خانواده به صورت رسمی به خواستگاری رفتم و جواب بله را بصورت قطعی گرفتم…
یعنی فرآیند شروع خواستگاری ما و جواب بله گرفتن ، فقط دو هفته طول کشید به گونه ای که هم خانواده خودم و هم خانواده همسرم متعجب بودند که چی شد؟؟؟!!!
و چند ماه بعد در حرم حضرت رضا علیه السلام عقد کردیم و زندگی خود را شروع کردیم….
و خدا میداند چه خانواده ی بهشتی روزی ام شد…
فقط خدا میداند که هر چه بگویم کم است
باید رمان بنویسم…
باید رمان بنویسم از معجزاتی که در این مسیر برایم اتفاق افتاد که مجالِ ذکرش در اینجا نیست…
و اما…
در ابتدای کامنتم از یک کلید واژه گفتم بنام پرستار….
حالا وقتش است…
این اتفاقات در سال 98 افتاد…
و در انتهای سال 98 کرونا آمد و همه دیدیم که وضع بیمارستان ها و پرستاران و…چه وحشتناک بود و همه از هم فراری بودند…
و باز هم آن ندا که این بار گفت…
برو خدا رو شکر کن که آن دختر خانمِ پرستار به تو نه گفت و گرنه الان زندگی برایت معنای تلخی داشت….
این نکته را هم بگویم که آن ایام من در باغِ زیبا و بهشتیِ پدرخانمم در کنارِ همسر و خانواده یِ او ، مشغول لذت بردن از نعماتِ خدا بودم و زِ غوغایِ کرونا فارغ….
و الان هم در کنارِ هم یک زندگی بسیار زیبا را داریم و خوشیم و رویاهایی بزرگ را در سر می پرورانیم و….
کامنتهای شما خیلی عالیه واقعا حس و حال آدم رو خوب میکنه و من رو به خدا نزدیکتر
من سالها قبل یه همکار داشتم که از هر نظر نامبروان بود از نظر ادب و فرهنگ و ایمان و ثروت و اخلاق و خلاصه همه چی ما با هم هم سرویس بودیم در حد سلام و علیک با هم حرف میزدیم ولی طرز نگاههاش یه جوری بود که هر روز منتظر بودم ازم خواستگاری کنه راستش منم ازش خوشم اومده بود خلاصه یه روز با واسطه یکی از همکارا ازم خواستگاری کرد قرار شد قبل از در جریان گذاشتن خانوده ها خودمون با هم به نتیجه برسیم چند جلسه بیرون رفتیم صحبت کردیم
هیچی مشکلی نبود با هم به نتیجه مثبت رسیدیم خلاصه توی آخرین جلسه شاید باورتون نشه یهویی بهش گفتم نه در حالی که دلم با تمام وجود میخواستش
هنوز حرفاش و صداش یادمه که میگفت خانمم من شما رو خیلی دوست دارم من توی همکارا دختری ساده و بدون آرایش بودم اونم میگفت من این دخترای رنگی رنگی رو نمیخوام من سادگی و آرامش تورو میخوام و اون هم از توی پسرای مجرد همکار از همه سر بود یعنی هر دختری آرزو داشت همسرش بشه
خلاصه سرنگرفت درحالی که ما همو میخواستیم چند ماه بعد شنیدم ازدواج کرده همون روز بلیط گرفتم رفتم حرم امام رضا و کل 24ساعت توی اتوبوس گریه کردم و همش میگفتم ما که همدیگه رو میخواستیم اونم مشکلی نداشت چرا یهویی من گفتم نه بعدش جریاناتی پیش اومد و نشد
همه این سالها خدا رو مقصر میدونستم و همش باهاش دعوا میکردم تا یک ماه پیش که یه شب دوباره گفتم خدایا بعد این همه سال نمیخوای بگی چرا نزاشتی ما ازدواج کنیم
دقیقا دقیقا روز بعد بطور معجزه وار و کاملا اتفاقی با پرونده پزشکی پسرش مواجه شدم که به خدا قسم فقط معجزه بود وکار خدا بود که اگه من خودم سرچ میکردم هرگز هرگز نمیتونستم این پرونده رو پیدا کنم
و فهمیدم پسرش اوتیسم داره و بعدش از مرکز خودمون به بهانه بررسی پرونده با شماره خانمش که توی پرونده بود تماس گرفتم و چن تا سوال پرسیدم وفهمیدم خودشه و چقدر خانمش ناراحت و افسرده و غمگین بود بابت بیماری پسرش همونجا کلی از خدا خجالت کشیدم وکلی برا اون خانم دعا کردم و بعد سالها چقدر تسلیم و آرام و خجالت زده و گریان و چیزی برای گفتن نداشتم و ندارم
از خدا میخوام همه ما مجردها رو به طرف بهترین همسر مثل شما هدایت کنه و خودش برا ما بهترین همسر رو انتخاب کنه
سپاسگزارم بابت کامنتهای توحیدی ات آقا رضای گل گلاب
بعد از خواندنِ دیدگاهِ شما که لطف کردین و در پاسخ به من نوشتین ، کلماتی در ذهنِ من در حالِ رژه رفتن هستند که باید آنها را در جوابِ به شما ؛ به زنجیر بکشم تا….(تو خود حدیثِ مفصل بخوان از این مجمل)
خوشا به سعادتِ شما…
وقتی همه چیز در حال تمام شدن بود ، با یک “نه” از سمت شما ورقِ بازی عوض میشود ، یک جوابِ ردِ محترمانه ای که خودتان هم نفهمیدین که چرا من اینکار را کردم؟؟؟!!!
ولی او چیزی میدانست که لیلیِ قصه ما نمیدانست ، به قول خودش…
إِنِّیۤ أَعۡلَمُ مَا لَا تَعۡلَمُونَ…
همانا من چیزی را میدانم که شما نمیدانید…
[سوره البقره 30]
در اینجا ، لیلیِ قصه ما گاهی اوقات مثل یعقوب نبی میشود و اشک میریزد و شکایت و گلایه میکند به سمتِ خدا که آخه چی شد؟؟؟!!!
إِنَّمَاۤ أَشۡکُوا۟ بَثِّی وَحُزۡنِیۤ إِلَى ٱلله…
همانا من پریشان حالی و غم و اندوه خود را با خدایِ خود درمیان میگذارم….
[سوره یوسف 86]
ولی خدا لبخندی میزند که بزودیِ زود میفهمی که چی شد که اینطور شد و….
و بالاخره روزِ پرده گشایی از اسرار فرا میرسد …
یَوۡمَ تُبۡلَى ٱلسَّرَاۤئرُ
روزی که نهان ها ، آشکار میشود
*[سوره الطارق ٩]
و لیلی داستان ما میفهمد که ای دل غافل ، خدا رو شکر که نشد….
و نکته زیبایِ قصه ی ما در همینجاست که لیلی داستان ما در روزگاران گذشته یک کاری کرده که لایقِ چنین موهبتی شده است…
نمیدانم ، شاید این لیلیِ داستان ما در روزگاران گذشته به مانند حضرت موسی در زیر سایه یِ دیواری یا درختی بوده و از ته دل خدا را صدا زده که…
و بعد از این ، لیلی قصه ما لایق شده برای بهترین ها و به مانند حضرت موسی یک نامه عاشقانه از خدا دریافت کرده که…
وَٱصۡطَنَعۡتُکَ لِنَفۡسِی
و تو را برایِ خودِخودِخودم برگزیدم
[سوره طه 41]
مثلا گفته که
برگزیده ام برای خودم و نمیگذارم خم به ابرویِ لیلی من آید و برای همین ، کاری میکنم که با یک جواب “نه” ؛ از یک آینده ای که میتوانست حالِ خوبِ او را دچار تزلزل کند ، نجات پیدا کند….
باشد که با مرور این خاطره ، اعتمادِ بیشتری به من پیدا کند و….
خوشا به سعادتِ شما که لایقِ چنین موهبتی شدید…
خوشا به سعادت شما که خودِ خداوند مشتری شما شده…
تحسین میکنم مجاهدت های شما را در مسیر هجرت به سوی اصل راستینِ خود که چنین نتیجه ای را به همراه داشته…
مشتری اوست و من فروشنده…
میفروشم خویش را به او ، زیرا که من گرانبها هستم و هیچ چیز در این عالم بهای من نمیشود جز خودِخودِخودش ؛ به قول مولانای عزیز…
باری بر حکم خدا صبر کن که تو منظور نظر مایی. و چون برخیزی (به نماز یا هر کاری) به ستایش خدای خود تسبیح گوی
خدا اینجا داره به مامیگه تو منظور نظر منی تو در میدان دید منی
چقدر زیباست این آیه چقدر به دل میشینه
ای کاش هرلحظه و هر نفس به این مسئله توجه کنیم که خدا دقیقا داره ما رو نگاه میکنه اونم عاشقانه اونم از سر محبتی که ما حتی نمیتونیم کاملا درکش کنیم
میدونی آقا رضا این همه سال من همش خدا رو مقصر میدونستم همش بهش غر میزدم توی اون 24 ساعتی که تو اتوبوس بودم تا به مشهد رسیدم همش سرخدا غر زدم قهر کردم گریه کردم روبرگردوندم ازش اصلا چیزی نخوردم تازه رفتم حرم شکایت کنم ولی خدا همش با مهربانی منو نگا میکرد منو نوازش میکرد اشکامو پاک میکرد منو بغل میکرد ولی من متوجه نبودم ندیدمش حسش نکردم در طول این سالها غر زدن و قهر کردن اصلا منو عقاب نکرد تنبیهم نکرد سرزنشم نکرد حتما هر لحظه بهم گفته واصبر ولی من نشنیدم متوجه نبودم ولی خدا منو بخشید
این خیلی خوبه که ماها از دست اون خدای ترسناک عبوس مغرور که همش میخواست ما گریه کنیم و التماس کنیم خواهش کنیم نذرهای فراوان کنیم بعدشم هیچی بهمان نمیداد نجات پیدا کردیم خیلیها در اطافمان همچنان اونو خدا میدونن
به لطف خدا و راهنمایی استاد الان من خدایی دارم که باهاش قدم میزنم. میریم پیاده روی وخرید برام لباس انتخاب میکنه .هرچی به نفعم باشه بهم میگه چقدر دوست خوبیه برام چقدر قابل اعتماده چقدر منو دوست داره
خدا هر لحظه سپرم میشه خدا چقدر هوامو داره فهو یهدین فهو یشفین
خدا جونم اصلا سخت نمیگیره لازم نیست ازش بترسم
آقا رضای عزیز باز هم ممنونم کامنت شما خیلی عالی بود خیلی عالی بود خیلی عالی بود باز هم سپاسگزارم
مربی رانندگی من هم اهل کرمان بود اونم مثل شما بسیار با محبت بود کرمانی ها بسیار مردمان با معرفت و دوست داشتنی هستند
سپاسگزارِ خداوندی هستم که هدایتم کرد تا بیام این دیدگاه نابِ شما رو مطالعه کنم و درسش رو بگیرم
درسی که ازش گرفتم و احساسی که دارم اینه که نگران مزدوج شدن نباشم
و
به وقتش ، وقتی که من آماده اش باشم خداوند با زبان نشانه ها اون بانوی محترمی که درخورِ من باشه و من هم در خورِ ایشان باشم را هدایتمون می کنه و ما رو به زیبایی و عزتمندانه به هم میرسونه
خداوند استاد برنامه ریزی های بدون نقص هستش
—————————————-
آقا رضای عزیز چقدر قلم شیوا و روانی دارید
هم در خوش نویسی که بارها کارهای زیبا و البته کارهای طنز شما رو در کانالتون تحسین کردم
هم در نگارش جملات و کنار هم چیدن کلمات
چقدر همسرتون که اتفاقاً اسمشون هم با خواهر بنده یکی هستش تحسین می کنم
من خطاطی های همسرتون رو ندیدم ولی همون روز هم تلفنی خدمت شما عرض کردم که چقدر همسر شما خوش ذوق و با سلیقه است و چقدر این عکس پروفایل شما با تمی گرم بدون عوامل حواس پرتی و چه زاویهی زیبایی و چه لوکیشن زیبایی داره
من واقعاً ایشون رو تحسین میکنم
شما رو تحسینتون می کنم که با شجاعت، تنهایی به ملاقات این خانوادهی محترم رفتید و با ایشان صحبت کردید
و
چقدر زیبا خداوند مثل همون آیهی معروف سورهی بقره دل ها رو برای شما نرم کرده و مهر شما رو در قلب خانواده همسرتون قرار داده
و
یک درس دیگه هم این بود که با اینکه به ظاهر شرایط ایده آل برای ازدواج هم نداشتید
و با اینکه هیچ شناختی هم نسبت به این خانواده نداشتید
ولی توانستید به لطف خدا، تسلیم امر خداوند باشید و ازش خاشعانه درخواست هدایت و کمک کردید و خداوند (استاد برنامه ریزیهای بی نقص) اینقدر زیبا همهی کارهارو انجام داده
آقا رضا، دوست عزیزم، می خواهم دل نوشتهای از شما در پی وی خودم رو اینجا بازگو کنم و در موردش صحبت کنیم…
آقا محمد حسین
من این نگاه زیبابین و نکته سنج تو را تحسین میکنم…
و دوست دارم این را به تو بگویم که
این نگاه زیبابین تو آخرش یه کاری دستت میده هااا ، یک کار بسیار قشنگ از جنس بهشت…
[سوره الکهف 108] (این هم داخل پرانتز بگم، ممنون میشم بیشتر در مورد این آیه و درس های حولِ این آیه برای من توضیح بدهی، سپاسگزارم)
خدا ان شا الله به شما خیر بده…
این دعاهای خیر شما و با این سیل انرژی مثبتی که هر بار روانهی من می کردی :))
و مرور کردن حرف های شما با خودم داره باعث میشه که من مدارم با سرعت خیلی خوبی رشد کنه
چند تا از دوستان قدیمیام از مدارم خارج شدن و دیگه تقریبا باهاشون در ارتباط نیستم و جالبه دیگه هیچ احساس دوست داشتنی هم نسبت بهشون ندارم، قبلاً خیلی دوستشون داشتم
ولی این روزها به درستی خداوند داره به من میگه که باید رهاشون کنم …
و
و این رشد کردن من و رفتنم به مدارهای بالاتر
باعث شده که طی این چند روزه هدایت بشم به دو نفر از اعضای فوقالعاده سایت… و ارتباط تلفنی و گپ و گفت در تلگرام داشته باشم
و
خیلی خیلی خوشحالم به خاطر دوست های جدید و ارزشمندم و مطمئن هستم که خداوند داره نشانه هایش را به این شکل روانهی زندگیام می کنه تا امید و انگیزههای من برای کار کردن روی خودم بیشتر بشه و این مسیر بهشتی رو ادامه بدهم…
تازه این شروع کارِ
این داستان ادامه… نه نه نه
دوست دارم اینجوری بنویسم
این زندگی بهشتی ادامه داره… و هر روز بهشتی تر هم میشه
اگه بقول خودتون کل داستان و ماجراهاش رو مینوشتید ما دیگه قرار بود چه حالی پیدا کنیم؟؟ اونجایی که نوشتید من ایشونو هنوز ندیده بودم و فقط گفتند مثل شما هنرمندند همون لحظه یک نشانه دیدید و بازهم تسلیم بودید ! با اینکه هنوز ندیده بودید ایشون رو
اخه تا کجاااا ادم میتونه انقدر اعتماد داشته باشه!
یه وقتایی میام برای خودم میگم دوست دارم با کسی ازدواج کنم که فلان و فلان خصوصیت رو داشته باشه بعد میگم اخه اینم با عقل کوته بین خودمه من از کجا میدونم که این ویژگی اصلا برام خوبه یا نه! ولش کن خدا خوب میتونه برام بچینه ولی واقعیتش اینه که هنوز اتفاق نیفتاده دلیلش اینه که تسلیم نشدم تو این مورد وگرنه مثل خیلی از اتفاقات زندگیم پشت سرهم چیده میشد
یه وقتایی میگم نههه شاید خوش قیافه برای من انتخاب نکنه, شاید……
الان که دارم مینویسم و به عمق کامنت شما فکر میکنم میبینم ترس دارم که بزارم خودش برام انتخاب کنه!!!
عجیبه نه؟
این تسلیم شدن چیه که میتونه انقدر کن فیکون کنه
خدایا نمیگم برام اینکارو بکن و اونکارو نکن بهت میگم کمکم کن خودمو بکشم از سرراهت کنار! ایمانی مثل اقای احمدی که نتیجش بشه همون یار و خانواده ای که لایقش بود و براااش خوب بود!
دوست عزیزم ممنونم که از تجربیات خوبت مینویسی, برای هردوتون زندگی قشنگ و آرومی رو آرزو میکنم
به نام الله یکتایی که هدایتگرِ خون در رگ های من است
سلام بر شما دوستِ توحیدی ام ، فاطمه خانم فضائلی بزرگوار…
سپاسگزارم از پیام محبت آمیز و انرژی بخشی که برای من نوشتید و من آن را در بهترین زمانِ ممکن دریافت کردم و یک سری خاطرات و اگاهی ها را برای من یادآوری کرد…
حقیقتا نوشتهِ شما حاویِ یک کدِ زیبا برای من بود که مرا به تفکر وادار کرد و آن کد این بود که چرا باید از تسلیم شدن بترسیم؟!
حقیقت این است که اکثریتِ ما از تسلیم شدن در برابرِ خدا ترس داریم و این ترس چیزی است که از سمتِ جریانِ تاریکی به ما القا میشود با نجواهایی از این قبیل که…
حالا درسته که در امرِ ازدواج تسلیمِ خدا شدی ولی اگر یه وقت این خدا فراموش کرد و یه انسان بی ریخت و قیافه را سرِ راهت قرار داد ، پس چی؟؟؟!!!
حالا درسته که تسلیمِ خدا شدی و به حرفِ خدا گوش دادی و رفتی یک سومِ موجودیِ حسابِ بانکی ات را در راهِ خدا انفاق کردی ولی ایکاش کمی فکر میکردی ، آخه طبق گفته تحلیل گرانِ بازارِ خیارسبز ؛ فردا قراره که قیمتِ خیارسبز از 10 هزار تومان به 11 هزار تومان ، افزایش پیدا کنه ، حالا از کجا میخوای خیارسبز بخوری؟؟؟!!!حالا وقتی که پنیرِ بدون خیارسبز خوردی بهت میگمااا…
حالا درسته که…(تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل)
آری ، همه ما میدانیم که تسلیم زیباست ولی این نجواها مثل خُوره به جانِ ما میفتند و چنانچه که جلوی آنها را نگیریم تا مرز جنون ما را میبرند و کار به فحاشی و کُفرگویی به خدا میرسه که آخه تو چه خدایی هستی؟ تو اصلا مگر خدایی هم بلدی؟ تو چرا خواسته های مرا نمیدی؟ و…
ولی خب راه کار چیه؟؟!!
راهکار همان چیزی است که موسی به ما یاد داد در هنگامی که خسته و درمانده به زیر سایه ای رفت و اعتراف کرد به فقر و نیازش به درگاهِ پروردگار…
این اعترافِ به عجز و ناتوانی در برابرِ درگاهِ خداوند ، سکویِ پرتاب ما برای صعود به سمتِ اوست… ، به قول استاد عباس منش…
هر چه در برابر خدا متواضع تر باشی ، خدا تو را سربلندتر میکند
خب خدایا من هم عاجزم و این نجواها می آیند و مزاحمِ خلوتِ من و تو میشوند و مانع این میشوند که صدای تو را بشنوم ، به عزتت تو را سوگند میدهم که مرا از این جهنمِ بدونِ خودت رهایی بخش…
همین…
آن وقت خودش می آید و برای ما لالایی میخواند و آرامِ آرامِ آرام میکند و با یک سری سوالاتِ ساده یِ فراموش شده ، چنان نوری را در وجودِ ما میتاباند که جریان تاریکی چنان پا به فرار میگذارد که در چند کیلومتری ما هم جرات نمیکند عرضِ اندام کند…
مثلا میپرسد…
بنده ی عزیزم ، آیا از اینکه سیستمِ گردشِ خون در رگ هایت را به من سپردی تا من آنها را مدیریت کنم ؛ پشیمانی؟!
بنده ی عزیزم ، آیا دورانی را که در شکمِ مادرت بودی و تسلیمِ محضِ من بودی را بیاد می آوری که چه شاهکارهایی را در وجودت نهادم؟!
بنده ی عزیزم ، زمانی که در شکم مادرت تسلیمِ محضِ من بودی ، دو عدد کلیه به تو عطا کردم که روزانه 200 لیتر از خون تو را تصفیه میکند ، آیا به این نعمتِ من توجه کرده ای که الان میایی برای من خط و نشان میکشی؟!
بنده ی عزیزم ، آن انسان هایی را که مشکلِ کلیوی دارند و سیستم تصفیهِ خونِ در حال گردش آنها ، دچار اختلال شده است و باید مرتب تحت درمان و دیالیز باشند را جلویِ چشمت قرار ندادم تا بفهمی که از چه گوهری بهره میبری که دیگران آرزویش را دارند؟!
بنده ی عزیزم ، آیا همین نعمتِ تصفیه و هدایت خونِ در رگ هایت برای تو کافی نیست تا قدرت مرا باور کنی و با خیالِ راحتِ راحتِ راحت به من اعتماد کنی و تسلیمِ من باشی؟!
أَلَیۡسَ ٱللَّهُ بِکَافٍ عَبۡدَهُ؟!
آیا خدا برای کسی که بنده اش است ؛ کافی نیست؟!
[سوره الزمر 36]
بنده ی عزیزم ، تو به یک بانک اعتماد میکنی و سرمایه ی مالی ات را به آنان می سپاری تا سرمایه ات را دوچندان کنند و به تو برگردانند ، آیا من نزدِ تو به اندازه ی بانک اعتبار ندارم تا وجودت را به من ببخشی تا برایت شاهکار کنم و…؟؟!!
بنده ی عزیزم ، تو به یک خلبانی که من او را هستی بخشیده ام ، اعتماد میکنی و خودت را تقدیم او میکنی تا تو را به مقصدی برساند ، آیا افتخار میدهی تا من هم خلبانت شوم و روی دوشِ من سوار شوی تا ببینی که به کجاها بِبَرمت؟؟!!
بنده ی عزیزم ، تو به یک پزشکِ جراح اعتماد میکنی و جانت را به او تقدیم میکنی تا تو را بیهوش کند و برویت تیغ بکشد و درمانت کند ، آیا من را قابل نمیدانی که خودت را تقدیم من کنی تا تو را از شرک و ناخالصی ها درمان کنم؟!
بنده عزیزم ، من همان خدای دنیای تو در شکمِ مادرت هستم که تو تسلیمِ محض من بودی و برای من خط و نشان نمیکشیدی و من به تو چشم و گوش و کلیه و قلب و… دادم که اگر تمام مهندسین عالم جمع شوند نمیتوانند مثل آنها را بسازند ، حال چه شده که الان بزرگ شدی ، برای خودت کسی شده ای و ما را فراموش کرده ای؟!
بنده ی عزیزم ،…(تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل)
دیگه خدا باید چه کار کنه که حُسنِ نیتِ خود را به ما اثبات کند؟؟؟!!!
به تعبیر حضرت سجاد علیه السلام در دعای توحیدی ابوحمزه ثمالی که یه حمد و ستایش زیبا از خدا گفته اند که
الحمدُلله الذی أدعوهُ فیُجیبنی و إن کُنتُ بطیئا حین یَدعوننی
حمد و ستایش مخصوص خدایی است که هرگاه او را بخوانم ، مرا اجابت میکند و این در حالی است که زمانی که او مرا میخواند ، من به کُندی دعوت او را لبیک میگویم
جالب است که ما به صورتِ لاک پشتی به دعوت او لبیک میگوییم ولی او به صورتِ خرگوشی به دعوتِ خالصانه ما لبیک میگوید
او عاشقانه در هر لحظه و هر ساعت منتظر است که به سمتِ او برگردیم و به دعوتِ او یک لبیک جانانه بگوییم ولی ما مشغول دو دو تا چهارتا هستیم…
خدایا شکرت…
همین…
وادیِ تسلیم زیباست ، وادیِ سوپرایز است…
خدا توفیق تسلیم بودن در بارگاهش را به ما عطا کند ، تسلیمی بدونِ حس معامله که خدایا من تسلیم میشوم به شرط اینکه این و آن را به من بدهی ، تسلیمی برای خودِ خودِ خودش ، تسلیمی از این جنس که…
ببین خدایا ، آمده ام که ساکنِ کویِ تو باشم و به اندازه یک پلک بر هم زدن از تو غافل نباشم ، همین و تمااام
دوست دارم در تکمیل نوشته اصلی ام ، نکته ای را در نوشته ای که در جوابم به شما مینویسم ؛ بنویسم و آن مربوط به اتفاقی میشود که چند شب پیش افتاد
قبل از ذکرِ آن اتفاق ، لازم است یکی از خصوصیاتِ همسرم را بگویم تا بتوانم زیباتر مفهوم آن اتفاقِ چند شب پیش را که برایم اتفاق افتاد ، بیان کنم و آن خصوصیت همسرم این است که…
ایشان به شدت روی خریدهایی که انجام میدهد دقت میکنند ، مثلا برای خرید یک بسته نخودی که من براحتی و در عرض چند ثانیه میخرم ، زمان میگذارد تا یک بِرَندِ خوب و باکیفیت را انتخاب کند و بخرد و…
در کل میخواستم بگم که ایشان خیلی در انتخاب هایش برای خریدهایی که انجام میدهد زمان میگذارد…
حال در چند شب پیش ، همسرم حرفی را به من زد که خیلی مرا به فکر فرو برد و آن حرف این بود که…
واقعا من مانده ام که منی که اینقدر بروی خریدها و انتخاب هایم دقت دارم و زمان صرف میکنم ؛ چه شد که در مهمترین انتخاب زندگی ام ، خیلی راحت و بدون اینکه وقتی بگذارم و تحقیقی بکنم ، جوابِ بله را به تو گفتم و تو را به عنوان همسرِ و شریک زندگیِ خودم انتخاب کردم
این جمله ی همسرِ نازینیم خیلی مرا به فکر فرو برد ، در واقع جملهِ خدا بود به من که حاوی این پیام برای من بود که…
دیگه چه کار باید برایت بکنم که بفهمی من برایت کافی هستم؟!
مجددا از شما برای پاسخِ انرژی بخشی که برای من آگاهی های زیادی را مرور کرد ؛ سپاسگزاری میکنم
و برایتان بهترین ها را از خداوندی که“وَهُوَ خَیۡرُ ٱلرَّ ٰزِقِینَ”است ، خواستارم…
خَیۡرُ ٱلرَّ ٰزِقِینَ یعنی ، بهترین نعمتُ و رزقُ و روزی در بهترین زمان و بهترین مکان ؛ تقدیم به شما باد…
سلام و درود فراوان به شما اقای احمدی و سپاس فراوان برای کامنتهای زیبا و پر از اگاهیتون
امروز مسئله ای برای دختر شش ساله ام پیش اومد و اون گفت که از تصاویر توی بازی گوشی چیزهایی دیده که خیلی ترسیده و این ترس باعث شده بود که هر نقطه ای از خونه میخواست بره باید من باهاش همراه میشدم و این مسئله واسم خیلی مشکل ساز شده بود
امشب وقتی که با هم در موردش صحبت میکردیم گفتم تو میتونی از خدا کمک بگیری تا به ترست غلبه کنی و خدا کمکت میکنه که تو قوی و شجاع باشی ولی اون با بغض گفت من خیلی سعی میکنم این کارو انجام بدم ولی راستش چون خدا رو نمیبینم و وجود نداره نمیتونم ازش کمک بخوام و اون تصویرهای وحشتناک همیشه جلو چشمم هست و من در جوابش گفتم خوب اون تصویرهایی هم که ازشون میترسی وجود ندارن ولی تو فکر میکنی که هستن درصورتی که خدا واقعیه نه اون تصاویر…
و بعد بغضش شکسته شد و با گریه گفت مامان من هر چی تلاش میکنم نمیتونم خدا رو حس کنم و ازش کمک بخوام
و این موضوع منو خیلی به فکر فرو برد
من خودمم دقیقا در مواقع حساس که باید به ترسهام غلبه کنم و به خدا توکل کنم نمیتونم این کارو درست انجامش بدم و این اعتماد نداشتن و باور نداشتن ما به وجود خدا و اینکه اون قادره مطلقه در وجود خودمم نهادینه نشده و ترسهای زیادی دارم که نمیتونم اونها رو به خدا بسپارم و ذهنم رو اروم کنم
اگر تمام اتفاقات و مسائل اطرافم رو مثل تصویر دروغین بازی در گوشی دخترم در نظر بگیرم که شاید ظاهر زشت و وحشتناکی داره ولی یقین دارم دروغین هستن و وجود خارجی ندارن و در عوض خدا رو در ذهنم حقیقی و موجود بدونم میتونم در مواقع ترس از خدا کمک بخوام
مثل عکسی که پس زمینه تار و سوژه اصلی با وضوح کامل و جزعیات مشخص دیده میشه باید تمام عوامل بیرونی رو در ذهنم تار ببینم و خدا رو با کیفیت بالا و جزعیات کامل توی ذهنم بیارم و این تمرین باعث میشه برای همه کارهام اول خدا در نظر بیارم و اهمیتی به اتفاقات اطراف ندم
این کامنتی بود که دوست داشتم اینجا بنویسمش که برخی خودم ثبت بشه و هر بار با خوندنش من رو نسبت به ترسهام قویتر کنه و هر بار باورم رو نسبت به خدا بیشتر تقویت کنم
باز هم برای کامنت های عالیتون که من رو بیشتر و بیشتر به کتاب قران نزدیک میکنه و درکش رو واسم آسونتر میکنه سپاسگزارم
سلام مجدد به دوست عزیز و ارزشمندمان اقای احمدی و همسر عزیزشون
این حرفها از خود خودبهشت میاد مگه غیر از اینکه تو بهشت همه ی حرفها چیزی غیر از حرفهای خدایی و بهشتی است
إِلَّا قِیلٗا سَلَٰمٗا سَلَٰمٗا 26
من واقعا از خدای خوبم سپاسگزارم که منو به این بهشت و این دوستان بهشتی راه داد, اما یک شبه نبود اینکه الان و تو این برهه تنها چیزی ک فکر میکنم و بهش میخوام با تمااام قلبم میخوام به یادش بیارم و عمل کنم و جزیی از رفتارم کنم این واااقعا تکاملی بود !من به اینجور کامنت ها هدایت نمیشدم که, از نظر من اینا فقط حرفهای قشنگ بود ولی امان از لحظه ای که بخاطر چارتا موفقیت سال قبلت جوگیر میشی و میخوای برا سال جدیدت خووودت برنامه بریزی ولی جوری ادم گیر میکنه, جوری ک شب و روز تیره میشه, قلب بسته میشه اون شب بود که بعد دعای جوشن به یکی از نوشته های بهشتی شما هدایت شدم و بعدم فایل توحید عملی یازده اومد,
اگه خالص سازی قلب رو با خالص سازی جسم بخوام مقایسه کنم,
وقتی چندسال پیش این دخترهای جذاب ورزشکاری رو تو اینستا میدیدم منم بدجور به قلبم افتاد که اقا منم میخوام ولی فاصله انقدر زیاد, انقدر خالص سازی میخواست قبلش, اخه چیپس و پفک خوردن کجا و بدنسازی کجا! خوردن شکر و قند و سرخ کردنی کجا و دویدن و دوچرخه سواری کجا, قبلش باید خالص میشد این بدن تا پذیرای ورزش و تنفس بالا باشه, و این مسیر تکاملی طی شد و ماندگار موند و به خواسته ام رسیدم
دوسال پیشم وقتی به حرفهای استاد رسیدم فهمیدم فاصله خیلیییی زیاده یه عالمه چیزها هست که باید از ریشه خشک بشه تا این قلب بتونه خالص بشه, خوب یادمه اولیش کینه بود بعدش توقع, دروغ های الکی, اینستاگرام و…..
بقول ملاصدرا بشویید قلبهایتان را از هر احساس ناروا
وقتی راجب خرید صحبت کردید یاد یه چیزی افتادم
همسر نازنین شما تو مسائل اصلی زندگیش اعتماد کرده و چنین چشمه جوشانی از علم و معرفت و درستی کنارش قراره گرفته( من واقعا زوجهای بهشتی و پاک رو با تمام قلبم تحسین میکنم)
به میزانی که اعتماد میکنیم نتیجه میگیریم
بعد این موقع ها شیطان میاد میگه عه پس اینجوری زندگی خیلی راحته که, مگه میشه؟
ولی بعد یکماه فکر کردن به همه چی انگار تازه دارم میفهمم باید بخوااای تا هدایت بشی! باید هر لحظه بخوای و گرنه تو بهشت هم میشه گمراه شد مثل آدم و حوا
اون هفته بیرون بودم یک خانمی کنارم نشست و بی هوا یهو شروع کرد دعا کردنم و منم نگاه میکردم بعد یهو گفت هر قدمی ک میری میگی بگو خدا, همش صداش بزن, از یه پلک زدن نزدیکتره بعدشم برام پلک زد و دستمو گرفت و رفت, اصلا فکر کردنم بهش دیوانه کنندست انگار نه فقط از قلبت بلکه از بیرونم داره حرف میزنه برات
وقتی گفتید خرید بادقت یه چیزی انگار یادم اورد که این تسلیم شدنه همه چیزو اسون میکنه و برای هرکسی هرچقدر اعتماد کنه به همون اندازه جواب میگیره ,تو هرررر موردی ک خودش بخواد مثلا همسر شما تو یکی از اساسی ترین مسائلش و من مثلا تو این مسائل بعد شاید برای هردوی ما قابل درک نباشه و بگیم نهههه مگه میشه به این دلیل و اون دلیل اینو دیگ نمیشه بهش سپرد
دوسال پیش بود تقریبا اولین بار تو سریال سفر به دور امریکا خانم شایسته گفت توهمون قسمت دهم که ما برای ادامه سفرمون برنامه رو به دست خدا که استاد برنامه ریزی هاست میسپاریم و با زبان نشانه ها جلو میریم و در زمان مناسب در مکان مناسب قرار میگیریم, برای من عجیب ترین جمله بود و چون تازه یاد گرفته بودم هرجا میرفتم ازش استفاده میکردم یادمه با مامانم رفتیم کوه گم شدیم از مسیر اصلی من میگفتم تو دلم که نههه خدا هدایتمون میکنه و قشششنگ یادمه لحظه ای رو که مسیرو پیدا کردیم, دیدید استاد میگه تو توحید عملی ده که من تو همه چی ازش استفاده کردم؟؟؟ من تو این مورد هر روز داره اطمینانم بیشتر میشه
گفتید خرید یاد همین موضوع افتادم, چون رهااا شدم ازش نمیخوام بگم اوضاع ممکلت چجوریه و فلان دیدیم و عادت کردیم که هر فروشنده ای هر قیمتی رو میخواد بهت میده , یا نه اصلا انقدر تنوع زیاده ک وقتشو نداری بری بگردی یا نههه بهتر بگم اصلا نمیدونیم چی خوبه چی بد! من تصمیم گرفتم تو خرید کاملا بسپارم به خودش, از لباس و کیف و کفش تا خوردنی و وسایل خونه و هرررچیزی, بعد دیگران و حتی مامانم همیشه بهم میگه خوشبحالت همییشه راضی ای از خریدات میگم خب این بهترین بوده برای من, دوماه پیش ک عروسی دخترخالم بود و نمیدونستم چی بخرم تو نصفه روز رفتم یکم گشتم مغازه هارا از صبح ساعت یک بود تو یه مغازه از پاساژ بودیم, گفتم خب خدایا برا تفریح دیدیم و خوب بود حالا لطفا بگو چی بخرم و تمام, فروشنده لباسو آورد و خریدم و یه تخفیف تپل هم داد, هنوز ک هنوزه اطرافیانم میگن لباست چقد قشنگ بود و ازین جور حرفا, و همیشههه ی همیشه خریدم از یه جایی بوده که شده حتی یک سوم بقیه جاها همون همون
خیلی نوشتم, ممنون که وقت گذاشتید و خوندید,دوست داشتم بیشتر بنویسم ولی نشد
همیشه کامنت های شما رو دنبال میکنم و از خوندنشون لذت میبرم،
پر از آگاهی هست پر از باورهای توحیدی،
آقا رضا در بخشی از کامنتتون نوشته بودید:
(او عاشقانه در هر لحظه و هر ساعت منتظر است که به سمتِ او برگردیم و به دعوتِ او یک لبیک جانانه بگوییم ولی ما مشغول دو دو تا چهارتا هستیم)
واقعا نمیدونم منظور شما از این لبیک گفتن چی هست یعنی تو مدار درک این جمله نیستم،
شاید برای شما که در مدار درک این جمله هستید حرف من عجیب باشه ولی خواهشن درخواست دارم در خصوص جمله بالا بیشتر توضیح بدید تا بتونم در عمل و در زندگی واقعی این لبیک گفتن رو بکار ببرم و درک واضح تری داشته باشم،
ممنونم که هستید و ممنونم که دلنوشته هاتون رو با ما به اشتراک میگذارید.
سلام بر شما علی آقای قاضی بزرگوار ، دوستِ نازنین و عزیزم…
سپاسگزار لطف و محبت شما نسبت به نوشته هایی که در اینجا منتشر میکنم هستم
دوست دارم آغازِ این نوشته ام را با یک حمد و ستایشِ زیبا ، از زبانِ حضرت سجادی آغاز کنم که این عاشقانه ی او در دعایی ثبت شده است بنامِ “ابو حمزه ثمالی” که در صورتِ تمایل ، آن را بخوانید و در محتوایِ آن تامل کنید…
حمد و ستایش مخصوص خدایی است که مرا دوست دارد در حالیکه هیچ نیازی نسبت به من ندارد…
اگر کمی تامل کنیم ، متوجه میشویم که استحکام و تداومِ اکثریتِ رفاقت ها و دوستی هایی که در این دنیا وجود دارد ، بخاطرِ وجود منفعت هایی است که بینِ دو طرف وجود دارد و چنانچه آن وجهِ منفعت کنار برود ، پایه های آن دوستی به هم میخورد
ولی دوستی ای خالصانه است که به همدیگر عشق و محبت بورزیم بدونِ اینکه توقعِ منفعت و سودی از طرف مقابل داشته باشیم ، دوستی ای بهشتی از جنسِ آیه ی زیر…
ما بخاطرِ خشنودیِ خدا ، شما را غذا دادیم و در مقابل این کار خود توقعِ هیچ پاداش و سپاسگزاری هم نداریم
[سوره اﻹنسان ٩]
خیلی عجیب است که این گروهِ بندگانِ خدا ، در مقابلِ کار خود حتی توقع این را هم ندارند که طرفِ مقابل یک تشکرِ ساده از آنها داشته باشد چه برسد به اینکه بخواهند از آنها دستمزدی را دریافت کنند…
حال در دوستی خدا با خود تامل کنیم که ما را دوست دارد در حالیکه هیچ نیازی به ما ندارد ، زیرا که قدرتمندی است که از همه نظر بی نیاز است و فقر و حاجتی به هیچ کس ندارد…
حال سوال این است که چرا باید مرا دوست داشته باشد در حالیکه هیچ نیازی به من ندارد؟؟!! اصلا نشانه یِ دوستیِ صادقانه یِ او چیست؟
نشانه یِ دوستیِ صادقانه یِ او ، موهبتِ چشمانی است که هر روز صبح باز میشوند تا بتوانیم عزیزانمان را ببینیم و از وجودشان لذت ببریم…
نشانه یِ دوستیِ بدونِ دَغَلبازیِ او ، گردش آرام و منظمِ این سیاره یِ کروی شکل ، برویِ خورشیدی است که همچون یک لامپ پُر نور ، زمین را روشن میکند تا بتوانیم از زیبایی هایی که خدا در این سفره ی عالم گذاشته استفاده کنیم و…
حتی نشانه یِ دوستیِ صادقانه یِ او وجود دردها و رنج هایی است که برای ما میفرستد ولی ما گنج نهفته در آنها را دریافت نمیکنیم و بجای اینکه بفهمیم که این دردها آمده اند که ما به خود آییم و با فریادِ “إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّاۤ إِلَیۡهِ رَ ٰجِعُونَ” به سمتِ خودش برگردیم و واردِ وادیِ سلامت و بهشت شویم ؛ زبان به شکایت باز میکنیم که خدایا چرا من؟؟؟!!!
نشانه های دوستیِ صادقانه یِ او فراوانند ، فقط باید به قول سهراب سپهری “چشم ها را بشوییم و از زاویه ای دیگر نگاه کنیم”
و اما نشانه یِ واضحی که در جلوی چشمانِ ما است که باید به آن لبیک بگوییم ، چیست؟!
نشانه اش وجود استاد عباس منشی است که ما را به وادی ای دعوت کرده که وادیِ توحید است ، وادی ای با یک سری مجموعه قوانینِ مشخص که با استفاده از آنان میتوانیم خلق کنیم هر آن چه را که بخواهیم و اراده کنیم…
و لبیک ما یعنی که با صدِ وجودم این دعوت را می پذیرم و شک و شبهه ها را کنار میگذارم و یک جهاد اکبر به راه میاندازم برای هجرت از وضع فعلی به یک وضع ایده آل و بهشتی…
در واقع خدا از ما خواستگاری کرده به شوق بله گرفتن از ما…
خواستگاری کرده و ما را وعده داده که اگر بیای به سمتِ من ، دنیا را به پایت میریزم و ما را ترسانده که اگر به دعوت من لبیک نگویی ، اسیر افرادی میشوی که زندگی را برایت جهنم میکنند و هدفِ او از این کار این بوده تا ما را تحریک کند که “بله” بگوییم به دعوتِ او…
و زیبایی این سیستمِ خداوند متعالی که “کَتَبَ عَلَىٰ نَفۡسِهِ ٱلرَّحۡمَه” است ؛ این است که رحمتِ او بر خشمِ او سبقت گرفته است ، مثلا گفته است که…
ترجمه این آیه به زبان عامیانه خودمان این میشود که…
ببین بنده من ، در سرزمینِ من اگر کار زیبا کنی ، آن کار را از تو قبول میکنم و ده برابرش را به تو بر میگردانم ولی چنانچه کار نازیبا بکنی ، معادل همان را به تو برمیگردانم
عهه ، این چه سرزمینی است که در آن خوبی ها ده برابر میشود و به ما برگشت داده میشود ولی بدی ها نه…
خب همینه دیگه ، اینجا وادیِ خدای عاشقی است که منتظر ماست که به او لبیک بگوییم
اینجا وادی خدای عاشقی است که یکی از نام های زیبایش در دعای جوشن کبیر این است که…
یَا مَنْ سَبَقَتْ رَحْمَتُهُ غَضَبَهُ ….. ای کسی که رحمتِ او بر خشمِ او سبقت گرفته
اینجا وادیِ خدایِ عاشقی است که رحمتش همه ی این عالم را فراگرفته ، خودِ خودِ خودش گفته است که رحمتِ من و نگفته که غضب من…
وَرَحۡمَتِی وَسِعَتۡ کُلَّ شَیۡءࣲ
و رحمتِ من ؛ همه چیز را در بر گرفته است
[سوره اﻷعراف ١56]
اینجا وادیِ خدایِ عاشقی است که وقتی میخواهد خود را به جهانیان معرفی کند ، ابتدا از رحیم بودنش سخن میگوید و سپس از خشم و عذابش…
و ای محمد ، به بندگانم بگو که من آمرزنده و بخشنده ام و عذاب من هم دردناک است
[سوره الحجر 49 – 50]
در واقع اگر خوب دقت کنیم ، متوجه میشویم که وعده خشم و عذاب او هم نوعی رحمت است تا ما بترسیم از اینکه سمتِ آن کارهای نازیبا برویم…
آری ، سیستمِ این خدا بر بخشندگی استوار شده است و از سمت این سیستم یک پیامکِ دعوت برای ما جهتِ شرکت در جشنِ ملکوتیان ، صادر شده است و مساله این است که…
آیا من به این پیامکِ دعوتِ او لبیک میگویم یا خیر؟
آیا من این خواستگاریِ او را با یک لبیکِ جانانه قبول میکنم یا خود را به عقدِ موقت و دائمِ غیر او در می آورم و غرق در رنج و سختی و… میشوم؟
اشکالی هم ندارد که من به دعوتِ او لبیک نگویم و عروسِ او نباشم و عروسِ غیر او شوم ، فقط این وسط باید خودم را آماده کنم برای اینکه حسابی رنج بکشم و اسیر و برده یِ هوسرانی این و آن شوم و بعد از این چک و لگد خوردن ها ، مجددا با صورتی خون آلود و دست و پایِ شکسته به سمتِ او برگردم و بگویم که خدایا غلط کردم ، الان برگشتم و میخواهم بله بگویم…
خوشبحال آنان که پیامِ خدا را خوب میفهمند و در همان جلسه خواستگاریِ اول ، با شوق فراوان “بله” را میگوند و ساکن حریمِ او میشوند
آری ؛ ما دعوت شدگانی هستیم که به وادی آگاهی و توحید و حساب کردن روی خودِ خودِ خودش ، دعوت شده ایم ؛ باشد که قدردان باشیم و…
وظیفه ما این است که در برابرِ این دعوت ، یک لبیک جانانه بگوییم و با ذکرِ مقدس ” من نمیدانم و تو میدانی” از او راهنمایی بگیریم و طبق راهنمایی او جلو رویم و خوشبختِ خوشبختِ خوشبخت باشیم…
او خدایی است دانا و به ما می آموزد آن چیزهایی را که نمیدانیم…
او خدایی است که در لحظات اولیه تولد ، به همه ما علمِ چگونگیِ استخراجِ شیرِ مادر را آموخت بدون اینکه سرِ کلاسِ درسی نشسته باشیم…
او خدایی است که به قول ملاصدرا ، همه چیز میشود ، همه کس را ؛ پس با این حساب او معلمِ من میشود و برای معلم بودنم کافی می باشد…
او خدایی است که معلم ما میشود به شرط اینکه به آن چیزهایی که میدانیم عمل کنیم تا به کلاس های بالاتر او برویم تا او به ما تدریسکند چیزهایی را که نمیدانیم… ، به تعبیر خودش…
و ایگروه مومنان ؛ حد و حدود الهی را رعایت کنید و خدا به شما می آموزد و خدا نسبت به هر چیزی دانا است
[سوره البقره 282]
آری ، خدا دانایِ کُل و معدنِ علم است و هر کس به اندازهِ ظرفِ خودش از این معدن بهره مند میشود و شرط بالارفتن در دانشگاهِ خدا ؛ عمل به آن چیزهای است که به ما آموخته ، به تعبیر حضرت باقر علیه السلام…
مَن عَمِلَ بِما عَلِم ، علّمه الله ما لم یَعلَم
هر کس به آنچه که میداند ، عمل کند ؛ خدا آن چیزهایی را که نمیداند ، به او می آموزد
پس من به دعوت او لبیک جانانه میگویم و واردِ وادیِ او میشوم و در این مسیر به فرمان هایِ او احترام میگذارم و تلاش میکنم تا حد و حدود او را رعایت کنم و در عین حال سراپا گوش میشوم و شاخک هایم را تیز میکنم برای آموختن در مکتبِ او…
این شیوه حضرت محمدی است که سواد خواندن و نوشتن نداشت ولی درمکتب او بزرگ شد و خود خدا معلم او بود و او را از یک پسر بچه ی یتیم ، به شخصیتی تاثیرگذار در تاریخ مبدل کرد
این شیوه ابوعلی سینایِ طبیب است که جوابِ مسائلش را بعد از ارتباط با خدایش دریافت میکرد بدون اینکه تحتِ تعلیم استادی دیگر باشد
مثلا ، ما میدانم که در دانشگاه الله یکتا ، غیبت کردن و مسخره کردنِ همدیگر ؛ یک امرِ خلافِ قانون است و چنین دستوری در کتاب مقدس ثبت شده ؛ پس ما به این فرمانِ خدا “لبیک” میگوییم و زیپ دهانِ خود را میبندیم تا حُسنِ نیت خود را به او ثابت کنیم که آمده ایم که عوض شویم و نمیخواهیم نقش بازی کنیم و بعد از عمل به این آگاهی ها ، آماده میشویم برای آگاهی های بالاتر و…
و او معلمی است که خودش میداند چگونه ما را در معرضِ علوم بیشتری قرار دهد به شرط اینکه ما در انتظارِ جواب باشیم و درگیر حواشی نباشیم و به مانند حضرت محمد نگاهمان به آسمان باشد…
و ای محمد ، ما نگاه هایِ مشتاقانه و منتظرانه یِ تو را به سمتِ آسمان برای دریافتِ فرمانِ بازگشتِ قبله از سمت بیت المقدس به کعبه میبینیم ، با چنین اشتیاقی قطعا تو را به قبله ای که به آن خشنود شوی《یعنی همان خانه کعبه》برمیگردانیم…
[سوره البقره 144]
پس همه چیز از یک “بله گفتنِ جانانه و خالصانه” شروع میشود ، یک بله گفتنی محکم برای عروسِ خودش شدن ، بله گفتنی که هیچ جادوگرُ و حسودُ و دو بِهَم زنُ و وسوسه گرُ و شیطانی ، نتواند آن را پاره کند و کار را به طلاق و جدایی من از خدا بکشاند…
براستی که او از هر جهتی برای ما کافیست و سند چنین حرفی این آیه قرآنی است که به شاگرد نازنین ، حضرت محمد چنین میگوید که
ترجمه این آیه به زبان عامیانه خودمان اینگونه میشود که
ای محمد ، اگر عالم و آدم به تو پشت کردند و احساس تنهایی کردی ، یه وقت ننشینی و غصه بخوری که الان بی کَس و کار شدم بلکه بجایِ چنین کاری ، بگو که “حَسۡبِیَ ٱللَّهُ لَاۤ إِلَـٰهَ إِلَّا هُوَ”…
و باز هم میرسیم به جمله یِ زیبایِ ملاصدار که…
خدا همه چیز میشود همه کس را ، به شرط اعتقاد ؛ به شرط پاکی دل؛ به شرط طهارت روح
و نقطه ی آغازین اعتقاد و پاکی دل و طهارت روح ، همان لبیک گفتن جانانه خالصانه است…
ممنونم از شما علی آقای نازنین ، در پناه الله یکتا غرق در نور باشید
-حمد و ستایش مخصوص خدایی است که مرا دوست دارد در حالیکه هیچ نیازی نسبت به من ندارد…
-و لبیک ما یعنی که با صدِ وجودم این دعوت را می پذیرم و شک و شبهه ها را کنار میگذارم و یک جهاد اکبر به راه میاندازم برای هجرت از وضع فعلی به یک وضع ایده آل و بهشتی…
-در واقع خدا از ما خواستگاری کرده به شوق بله گرفتن از ما…
خواستگاری کرده و ما را وعده داده که اگر بیای به سمتِ من ، دنیا را به پایت میریزم و ما را ترسانده که اگر به دعوت من لبیک نگویی ، اسیر افرادی میشوی که زندگی را برایت جهنم میکنند و هدفِ او از این کار این بوده تا ما را تحریک کند که “بله” بگوییم به دعوتِ او…
عهه ، این چه سرزمینی است که در آن خوبی ها ده برابر میشود و به ما برگشت داده میشود ولی بدی ها نه…
خب همینه دیگه ، اینجا وادیِ خدای عاشقی است که منتظر ماست که به او لبیک بگوییم
اینجا وادی خدای عاشقی است که یکی از نام های زیبایش در دعای جوشن کبیر این است که…
یَا مَنْ سَبَقَتْ رَحْمَتُهُ غَضَبَهُ ….. ای کسی که رحمتِ او بر خشمِ او سبقت گرفته
اینجا وادیِ خدایِ عاشقی است که رحمتش همه ی این عالم را فراگرفته ، خودِ خودِ خودش گفته است که رحمتِ من و نگفته که غضب من…
آری ؛ ما دعوت شدگانی هستیم که به وادی آگاهی و توحید و حساب کردن روی خودِ خودِ خودش ، دعوت شده ایم ؛ باشد که قدردان باشیم و…
-وظیفه ما این است که در برابرِ این دعوت ، یک لبیک جانانه بگوییم و با ذکرِ مقدس ” من نمیدانم و تو میدانی” از او راهنمایی بگیریم و طبق راهنمایی او جلو رویم و خوشبختِ خوشبختِ خوشبخت باشیم…
پس من به دعوت او لبیک جانانه میگویم و واردِ وادیِ او میشوم و در این مسیر به فرمان هایِ او احترام میگذارم و تلاش میکنم تا حد و حدود او را رعایت کنم و در عین حال سراپا گوش میشوم و شاخک هایم را تیز میکنم برای آموختن در مکتبِ او…
-مثلا ، ما میدانم که در دانشگاه الله یکتا ، غیبت کردن و مسخره کردنِ همدیگر ؛ یک امرِ خلافِ قانون است و چنین دستوری در کتاب مقدس ثبت شده ؛ پس ما به این فرمانِ خدا “لبیک” میگوییم و زیپ دهانِ خود را میبندیم تا حُسنِ نیت خود را به او ثابت کنیم که آمده ایم که عوض شویم و نمیخواهیم نقش بازی کنیم و بعد از عمل به این آگاهی ها ، آماده میشویم برای آگاهی های بالاتر و…
-و او معلمی است که خودش میداند چگونه ما را در معرضِ علوم بیشتری قرار دهد به شرط اینکه ما در انتظارِ جواب باشیم و درگیر حواشی نباشیم و به مانند حضرت محمد نگاهمان به آسمان باشد…
-خدا همه چیز میشود همه کس را ، به شرط اعتقاد ؛ به شرط پاکی دل؛ به شرط طهارت روح
-و نقطه ی آغازین اعتقاد و پاکی دل و طهارت روح ، همان لبیک گفتن جانانه خالصانه است…”
بی نهایت از اینکه وقت گذاشتید و جواب مبسوطی به درخواست من دادید از شما سپاسگزارم،
افتخار من اینه که خداوند من رو قابل دونسته و هدایتم کرده به مسیری که انسانهای بزرگواری مثل استاد عباسمنش و شما بزرگان وجود دارید که نورهدایتی هستید برای من که در مسیر درست حرکت کنم و از این اتفاق خدا رو هزاران بار شکر گزار هستم .
سپاسگزارم از پیامهای پر از حس خوب و آگاهی و تامل برانگیزتون
آقای احمدی من با اینکه پیامهای شما رو از طریق ایمیلم دنبال میکنم ولی این پیام رو ندیدم
تا امروز ب صورت هدایتی دیدم و شروع کردم ب خوندن تا اونجایی ک جواب نه شنیدید و اون جمله ای ک در تلگرام خوندید و قلبتون رو آروم کرد
به خدا اعتماد کن ، خدا بهترین ها را در بهترین زمان و مکان روزی تو میکند…
بعد کاری پیش اومد و من گوشیم رو همونجوری گذاشتم تو اتاقم و اومدم بیرون
چشمم خورد ب صفحه تلویزیون ک روشن بود و قرآن پخش میشد
و این آیه بود :
و (با این حال نیز) خودداری (از ازدواج با آنان) برای شما بهتر است. و خداوند، آمرزنده و مهربان است.
خدا میخواهد (راه سعادت را) برای شما بیان کند و شما را به آداب (ستوده) آنان که پیش از شما بودند رهبر گردد و بر شما ببخشاید، که خدا دانا و به حقایق امور آگاه است.
و بعد ک رفتم سرچ کردم ک براتون بنویسم دیدم سوره نسا هست و ایه ای هست تقریبا طولانی ولی
من لحظه ای آنجا حضور داشتم ک فقط خط آخر این آیه و آیه بعدش رو ک براتون نوشتم دیدم
و جالب اینکه بعدش برنامه با همین آیه تمام شد
خوشبحالتون آقای احمدی ک نشانه های خدا رو در مسیر می بینید و تسلیم خداوند می شوید
و خدا شما رو هدایت کرد ب بهتر از اون چیزیکه شما خاستید ولی نشد
به نام خداوند بخشنده مهربان سلام به استاد عباس منش عزیزوخانم شایسته و همه بچههای هم فرکانسی در سایت خدایا شکرت واقعلا استاداین فایل امروز شما برای منه جوادبودامروزخدایی چندروز است گیچم نمیدونستم چکارکنم چی گوش کنم وخدایی امروز وقتی این فایل گوش دادم آرام گرفتم وحال بهتری بهم داد خدایا شکرت استاد خیلی ازخداممنونم که هستی حالا بریم سراغ اینکه وقتی به خدا توکل میکنی چه اتفاقاتی برات میوفته چی میشه وچه شده برام استاداینواثلا ننوشتم تاحالا ولی خیلی برام زیباست نوشتن این داستان وازاول تااخرخداوندهمه کاره بودمن به خدا این همه نه جرعت داشتم نه میتونستم خودش لطف کرده برام من پارسال یک اتفاقی توی زندگیم افتاد که مسیر زندگیم راعوض کردمن کارم نوازندگی و خوانندگی است توی مجالس عروسی استادروزی که باشما آشنا شدم یک جای زندگی میکردم سدپاهین ترازجایی که حالا هستم بعدیک سال که از آشنایی من باشما گذشت تصمیم گرفتم همراخانمم که از خانه ای که بودیم بریم یک جای بهترتمام پولی که داشتم روی خونه 75ملیون بوداستادراه افتادیم دربنگاها ورفتیم دنبال خونه هرجا میرفتیم همه میگفتن آقا بروهمون جایی روکه هستی محکم بگیر که ازدست ندید بروداداش بروولی من و همسرم بااحساس خوب وسماجت میگفتیم نه امکان ندارد خداوند کمک نکنه وتنها بزاره مارو چندروز گشتیم به همین روال دیدیم نمیشه حالا برج 3بودما توی اون خونه تا برج 7وقت داشتیم یک شب خانمم گفت جوادمیدونی چراکارما رانمی افته گفتم نه گفت چون تونرفتی به این صاحب خونه بگی ما سرماه خونتوخالی میکنیم گفتم زن بیخیال خدایی همین جوری خونه پیدا نمیشه حالا برم بگم دیگه بدترگفت بروخلاصه استاد دست و پاهام می لرزید رفتم بهش گفتم اقاما سرماه میریم ازخونت حالا 20روز مونده سرماه گفتم سرما میرم استاد خونه گذاشت برنامه دیوارفرداش مستجرامدگرفت گفتم سرماه خالی میکنم استادتا30هم دنبال خونه بودم گیرم نیامدصبح که بیدار شدیم صبح همان روز30پسرکوچیکم حالش بدشدبیمارستانی شدوبردمش بیمارستان وسایلها همه جمع بودتوی اتاق واینوبگم که توی تمام این مدت حال همه ما خوب بود میرفتیم بیرون تفریح شادی حال خوب بود حتی روزاخرکه پسرم روبردم بیمارستان به خانمم گفتم میریم وسایل امروز میزارم خونه مادرم میریم مسافرت وقتی از بیمارستان برگشتم خونه بچم روی دستم بودگفتم برم وسایل جم کنم ببرم خونه مادرم بزارم برم مسافرت وقتی آمدم دیدم صاحب خانه دم دربودگفت آقا جواداون کسی که قراربودکه امروزبیادزنگ زده که من توهمون خانه قبلی میمونم چکارکنم گفتم منم هنوزخانه پیدا نکردم باشه پولشویده بهش وبه کسه دیگه اگه دادی بگوتااخرما من خالی میکنم استاد درتمام این روزها وحتی توی بیمارستان ما حالمان خوب بودمیخندیدیم ومیگفتیم خداکارش درسته خداخلف وعده نمیکنه وبعدخداوندهدایت کردخانه ای بهم داد جایی که فکرش رو هم نمیکردم بزرگ چقدر زیبا همسایه های عالی امکانات فول صاحب خانه عالی اصلا من تاحالا صاحب خانه را ندیدم 2سال است از نزدیک اقارهنش 200ملیون بودنداشتم وقتی انقدرازاین خانه خوشمون امدکه نگوپول نداشتم هرروز میآمدم باهمسروفرزندانم ازدوراین خانه را نگاه میکردیم چون ما قبل این خیلی خانه دیده بودیم هیچ کدوم به زیبایی این نبودمن 75ملیون داشتم اون 200ملیون میخواست خدادرست کردپولوبه خدانمیدونم استادازکجا درست شدپول یکم هم قرض کردم من شغلم نوازندگی اورگ است خلاصه آقا تا دوروزمونده بودتامحرم شروع شه من بدهیهامودادم به غیراز5ملیوت تومان 5500توی حسابم بود5بدهکاربودم 2ماه محرم بیکاربودم کارایه خونه خرج دوتا بچه اگه بدهیهامومیدادم 500هزاربرام میموندمونده بودم چکارکنم بدیهاموبدم یا ندم یه ندایی تودلم گفت بدیهانوبده واعتمادکن من دادم بدیهاموواستاداون رو خیلی دلم شکست من خواهروبرادرانم آلمان هستن اگه لب ترکنم بهم هرچه بخوام میدن پول اون روزدوتاحرف زدم داشتن گریه میکردم گفتم خدایا نه ازکسی پول میگیرم ونه دیگه مسافرکشی میکنم با ماشین چون من هروقت بی پول میشدم مسافرکشی هم میکردم خلاصه محرم شروع شد اون 500هزارباخانمم رفتیم بازارخریدکردیم 350هزارمنو150هزاربرامون گفتم نمیدونم فقط میدونم بایدبلندشم صبح از خونه بزنم بیرون بقیش دست خداست میرفتم توی بازار دنبال کارمیگشتم تا اینکه یه دوستی داشتم طلافروشی داشت رفتم پیشش گفتم سلام شاگردنمیخواهی البطه روم نشد مستقیم بگم شاگردگفتم میشه پول بیارم طلای کهنه براخودم خریدوفروش کنم گفت آره برو50ملیون درست کن بیا شروع کن من نداشتم پول یک سبدبیت کوهین داشتم فروختم شد8600گفتم اون گفته 50ملیون من با8600مگه میشه یک فایلی یادم است اون زمان از شما استاد گوش کردم که شماگفتیداقاشما نظرت وقیمتت روبگوخلاصه اون فایل بهم انرژی دادومنه جوادزنگ زدم که اقامن نشدپول جورکنم 8600دارم گفت بیا شروع کن بیا رفتم سرکاربعدازدوروزبنده خداگفت ماه 3ملیون هم بهت میدم خلاصه شدم شاگردطلافروشی حدود9ماه براش کارکردم آخر دیگه رفتارهاش فرق کردمنواذیت میکردچندوقت تحمل کردم گفتم شاید مشکل منم بزارعیب وایرادهاموبرطرف کنم اخردیدم نه نمیشه گفتم خوب برم بیرون خیلی هم ترس داشتم ازقضاوت مردم فامیل که طرف طلافروشی چی شدچرادلیل خلاصه خداوندقذودرت دادمن آمدم بیرون اون طرف هم منتظربوداثلا که من برم بیرون آمدن بیرون رفتم مسافرت یک مسافرت متفاوت با همه مسافرتهام جای که اصلا هیچ شناختی راجبش نداشتم و هیچ کس را توی اون شهرنمیشناختم آخه همیشه جاهایی میرفتم که بلد باشم و بشناسم کسی را با آگاهی این کارراکردم رفتم مسافرت خداوند لطف کردنزدیک اون شهر خانه هم برام اوکی کردبابهترین قیمت بهترین جاانسان عالی خودش درست کرد چون گفته بودم خدایا من میرم به امیدتواون کارش را درست انجام داد توی مسافرت که بودم چندتا مشتری بهم زنگ زدن براطلاولازم داشتن طلاویک سری کار دیگه داشتن من شماره تلفن ازبازاریهاداشتم اینهارافرستادم پیش انهاوانهاکاراینهاراراه انداختن وبعدبهم یک درصدی زدن به حساب توی همون مسافرت یک جرقه برام خوردامدم از مسافرت بازهم چندنفربهم زنگ زدن من کارانهاراراه انداختم و برام یک چیزی مونداقارفت توسرم که طلافروشی بزنم حالا نه پول دارم نه سرمایه دارم من افغانی هم هستم استادنه مدارک شناسایی نه جوازکسب هزارویک ترس امدسراغم نه نمیشه میبرنت پلمت میکنند خلاصه شیطان شروع کردتودوره دست یابی به رویاها بودم جلسه اخرتوبه هدفت فکرکن نه به چگونگیش استاد وقتی میرفتم توی بازار به خدافکراینکه مغازه بزنم یا بگیرم دست پاهام میلرزیدانقدردست پاهام شل میشد اما رفتم تو بازار افغانهای راپیداکردم که همشهری و شرایط منوداشتن وداشتن کاسبی میکردن رفتم روزهاوروزها آنها راپیداکردم استادتااینکه مغزم قبول کرد مغازه بگیره نه جای خوب یک گوشه خلوت توی پاسازاخردلیلش هم این بود که کسی سراغت نیادتوروپلم کنه خلاصه چندروز که گذشت دیدم اونجاگوشی آنتن نمیده توی بازار هرروز میآمدم ترسهام کمتر شده بودشجاعترشده بودم رفتم یک مغازه بهترجای بهتر گرفتم استادوهمه اینهااستادنه پول داشتم نه وسایل هیچی هیچی استاد طلافروشی فقط ترازوش 30ملیون است هیچی نداشتم حتی پول پیش مغازه صندلی تلویزیون برامانی تورطلافقط 30گرم داشتم یک زنجیراونم گردنم بود استادتمام شروع کردم همه درست شداستادهمه ازروزاول که من مغازه را گرفتم تا حالا هرما فیلم گرفتم فیلم دارم استادخداراشکرشدم طلافروش من روزهای اول وقتی کسی می امدخجالت میکشیدم هیچی نداشتم استاد یواش یواش خدادرست کردالان اون 30گرم شده 65گرم به لطف خدا همه خرجهای خودش راهم درآورده توی این 8ماه استادوبگم آمدن یک ماه پیش براجواز90تامغازه راپلم کردن بغل دست من جوازهم داشت پلم کردن استاد به خدا کسی دست به مغازه من نزداینهارامن کی میتونم بگم من کردم استاد به خدا قسم من انقدرترسوهستم که جرعت همچون کارهایی راندارم اگراون دوستم رفتارش با من عوض نمیشی سالها براش کار میکردم با ماهی 3ملیون استادبعدفهمیدم ادوشودسبب خیراگرخداخواهداستادچه تجربه های به دست آوردم استادچقدربزرگترشدم همه و همه لطف خدا بوده و خودش بوده به خدا قسم استاداسم طلافروشی روبیاری میگن بایدباچندملیاردشروع کنی به خدا قسم با 30گرم شروع کردم استادوتجربه های که به دست آوردم استاداونهایی که قبل من توبازاربودن ندارن وگاهی مواقع میان آزمن میپرسند استادخیلی ممنون شما هستم که هستی زندگیه منونجات دادی خدابرکت بده به همه زندگیت استادخدایا شکرت خدایا ممنونم که هستی
سلام و عرض ادب و احترام خدمت استاد عباس منش بزرگ، بانو شایسته زیبا و همه عزیزان حاضر در این مکان مقدس…
استاد! استاد! استاد!
آخ چه می کنید شما! الله اکبر!
کل آموزه ها و دوره و فایل های سایت شما یه طرف، سلسله فایل های توحید عملی یه طرف! و باز کفه ترازو به سمت فایل های توحید عملی سنگینی می کنه.
چه موقعی این فایل رو منتشر کردین استاد! دقیقا لازمش داشتم. شما هم توی فایل اشاره کردین به این که وقتی خدا به من میگه یه فایلی رو بذارم که خیلی از بچه ها بهش نیاز دارن. الان من دقیقا یکی از اون بچه هام!!!
وگرنه خدایی چه دلیل دیگه ای جز این داشته که وسط فایل های «ذهنیت قدرتمند کننده در مقابل ذهنیت محدود کننده» یهو فایل «توحید عملی 10» بیاد!
این پاسخ خداست به درخواست بندگانی مثل من!
یکم سخته صحبت کردن در مورد این چیزا شاید خیلیاشم نتونم بگم. ولی من دیشبو با گریه خوابیدم. فایل های توحید عملی 8 و 9 و فایل «قلبی که به سوی خداوند باز می شود» رو پلی کردم و های های گریه کردم. اصلا انگار نمیشد جلوی این اشک هارو گرفت. قشنگ میفهمم حالتون رو استاد وقتی که توی یه فایلی گفتین وقتی تصمیم گرفتم روی خودم کار کنم، روحیه ام لطیف شده بود و خیلی گریه می کردم. الان من توی این حالتم. و خداوکیلی چه حال خوبی هم هست! قشنگ حس می کنی خودتی و خدا. تو سکوت و خلوت اشک میریزی و خودتو خالی می کنی و از خدا میخوای که پرت کنه.
صبح که پاشدم و دیدم «توحید عملی 10» اومده، همین که فایلتونو پلی کردم، باز این اشک ها بودن که میومدن! از این همه لطف و رحمت پروردگارم شوکه شدم. که ای خدای من! دقیقا امروز باید این فایل بیاد؟! الله اکبر!
اما علت این اشک های بی وقفه چیه؟!
راستش من به یه تضاد برخورد کردم. تضادی که مربوط میشه به روابط عاطفیم. سخته که بخوام در موردش بنویسم. برمیگرده به یه سری برنامه هایی که داشتم ولی تا الان محقق نشده.
هرچند نگاهی که به این تضاد دارم اینه که در نهایت منو رشد میده و از دل همین تضاد یه انسان خیلی قوی تر و بهتر بیرون میاد. همین 9 ماه پیش بود که یه تضاد این شکلی داشتم و بخاطر این تضاد خیلی جدی تر روی قوانین و باورهام کار کردم و همین باعث شد که نتایج خیلی فوق العاده ای در زمینه های مختلف بگیرم. اما امان از انسان فراموشکار!
همین که یکم نتایجم بهتر شد زدم تو خط حاشیه و دیگه جدیت برای کار روی باورامو رها کردم. سرگرم بازیچه های زندگی شدم و یادم رفت که بابا! اون خدا بود که همه چیو بهم داد. چرا از یادش غافل شدم؟!
و این شد که باز این تضاد اومد که به سمت خدا برم. تجربه تضاد قبلی باعث شده که این بار ته دلم یه حس خوبی داشته باشم و یه جورایی بدونم که قراره این بار جوری روی خودم و ذهنم و باورهای توحیدیم کار کنم که وقتی تضاد برطرف شد و نتایج خیلی بیشتر از این اومد، باز فیلم یاد هندستون نکنه و ادامه بدم.
متاسفانه من از اون شاگردام که دیر یاد میگیرن! اما وقتی یاد میگیرن، همه وجودشونو میذارن که تا تهش برن. از خدا میخوام تو این مسیر یار و یاورم باشه.
این تضاد یه خیر دیگه هم برام داشت. دو تا اعتیاد داشتم که بهم ضربه می زد. اعتیاد به اعمالی که در راستای اهدافم نبود. نمیخوام به اون کارها اشاره کنم اما همه ما اعمالی رو انجام میدیم که بهمون ضربه می زنه. برای من این اعمال خیلی شدید بود. شاید بعدا که در ترکشون خیلی بهتر عمل کردم، بیام و در موردشون بنویسم. همینطور که الان به راحتی در مورد ترک سیگار صحبت می کنم.
هرچی که هست، خیره! واقعا وقتی که خیلی جدی تر سعی می کنم روی خودم کار کنم، قشنگ می فهمم دست مدیریت خدارو. می فهمم که خدا به بهترین شکل زندگی منو تحت اختیار خودش می گیره. فقط همه چی برمیگرده به نگاه توحیدی من که تا یکم نتایج رخ میده، دوباره از مسیر درست برنگردم.
خداروشکر بخاطر همه چی!
استاد عزیزم، بی نهایت ازتون ممنونم که به الهاماتتون عمل کردین و این فایل که خودش یه دوره است رو روی سایت قرار دادین.
براتون از درگاه الله یکتا، تنها، و تنها، و تنها قدرت حاکم بر جهان هستی، آرزوی موفقیت و سربلندی و شادکامی دارم.
بنام خدا
سلام استاد عزیزم سلاماستاد موحد من
استاد ممنون خدای وجود تو هستم که چقدر هوشمنده و چقدر ما همه به یه اندازه دسترسی داریم بهش چند روزه معنی قران رو گوش میدم و چقدر اون آیه برام بلد شده بود که تو تیر نزدی من تیر زدم چقدر به موقع بود این فایل از خدا میخوام من هم مثل شما بتوانم پیرو ابراهیم باشم که از تسلیم شدگان خدا بود خدایا خودت یاریم کن همیشه و هر لحظه تسلیم باشم جلوی تو
بله استاد به قول شما به وفور در لحظه لحظه زندگیم بوده هر دو مثال هم لحظاتی که تسلیم خدا بودم رو خدا حساب کردم و این باورو داشتم که خدا هر لحظه هدایتممیکنه و چه کارهایی انجام داده خدا برام که تو ذهن کوچک من نمیگنجیده هم مثال زیاد دارم که رو توان خودم حساب کردم منم منم کردم با مخ خوردم زمین فهمیدم که منی در کار نیست هر چه هست اذان خداست
من چند وقت پیش خدارو شکر تونستم خونه بخرم با توجه به آموزه هایی که از شما یاد گرفتم به خدا گفتم خدایا من رو تو حساب میکنم با جزئیات بهم بگو چیکار کنم چطوری پولشو جور کنم و کدوم منطقه بخرم خونه داخلش چطور باشه کدوم بنگاه بخرم از کی بخرم خلاصه گفتم خدایا من هیچی نمیدونم همه کارهارو تو انجام بده خداشاهده بطور خلاصه بگم چطور پولش جور شد با همون کارهایی که از قبل انجام میدادم ولی ورودیم رفت بالا چطور خدا یه واسطه خوش قلبی رو تو مسیرم گذاشت چه موردی روبهم معرفی کردم چقدر خوش قیمت خداشاهده انگار قلبم واضح با من صحبت میکردم و ثانیه به ثانیه میگفت چیکار کن فقط من شرایط گذاشتم و به خدا گفتم خدایااینجوری باشه حالا تو بگو چیکار کنم خدا شاهده انقدر خدا برام به بهترین نحو این کارو انجام داد الان فکر میکنم اشکم در میاد که چقدر من و همه شماها این خدا رو داریم و میچسبیم به خودمون یا دیگران؟ خدایا منو ببخش به خاطر زندگی شرک آلودی که داشتم خدایا خودت کمکم کن که مشرک نباشم و موحد باشم
یه نمونه هم همین امروز بعد از ظهر چون تازه یه قسمتی از شهر اومدیم که اصلا شناختی ندارم با خانمم رفتیم بیرون به خانمم گفتم کجا بریم گفت نمیدونم گفتم خدایا من ماشینو استارت میزنم تو بگو کجا برم راه افتادیم یه حسی بهمگفت از این خیابون برو خلاصه با توجه به الهاماتم و خدای بزرگ رفتم یه جاهایی برد که هم کلی لذت بردیم هم یه سری درخواستهایی از قبل داشتم که اونجا متوجه شدم معدن اونها بوده و خلاصه خیریت تمام بود سپاسگزار خداوند کریم استم
و اما خیلی خیلی بیشتر بوده که منم منم کردم و با مخ زمین خوردم که یکیشو میگم چون واقعا از خودم همخجالت میکشم که چرا باید انقدر زیاد باشه ایشالا با کمک خدا میخوم کاری کنم تو مورد دوم دیگه مثالی نداشته باشم
بله دوستان گلم من شغلم ازاده و درامدم خوبه یادم چند وقت پیش درامدم خیلی خوب شد هر روز بالا میرفت کم کم ته دهنم مغرور شدم با خودم گفتم دمم گرم چقدر زرنگم چقدر ذهنمو کنترل میکنم و پیشرفت میکنم بعد یه مدتی که اینجوری رفتم تو در و دیوار یهویی درامدم کم نشد قطع شد خیلی بعدش فکر کردم متوجه شدم وقتی رو خودم حساب کردم به قول خدا ، خدا منو به خودم واگذار کرد و چی از این بدتر که خدا ادمو به خودش واگذار کنه که بدن خدا من ذلیلم به قول استاد چقدر منطقیه که واقعا ما هر چه داریم از خدا داریم حتی اگه فکر کنیم از توان و استعداد خودمون مگه همون استعداد و ذهن و خون و اصلا نفس کشیدن و زنده بودن همش کار خداست که اگه یه لحظه مارو رها کنه ما هیچی نیستیم
از این به بعد هر روز تکرار میکنم
خدایا من هرچه دارم از توست
خدایا من به هر خیری از تو برسه محتاجم
خدایا هر شری بهم برسه از خودمه
خدایا تو صاحب و مالک منی هرچی دارم اذان توست
خدایا هر موفقیت و ثروتی من دارم اعتبارش مال توست من هیچی ندارم از خودم
استاد سپاسگزارم برای زندگی موحدانه ای که دارید و من میتوانم از شما یاد بگیرم
چه مقدار کریدیت داشته و فعالیت، موفقیت مان را به خداوند میدهم؟
چه مقدار متواضیع هستیم؟ یعنی چه مقدار داشته هایم را به خداوند نسبت میدهم، که هر آنچه به من داده است از آن اوست
درک و توحید بودن اصل است هر اندازه توحیدی ام خالص تر شود ایمان بهبود پیدا کند به همان اندازه چرغ زندگی ام از تمام حالات روان تر می شود آرامیش بیشتر نمایان می شود
خدایا سپاس گذارم بابت حضور تان در زندگی ام خدایا سپاس گذارم بایت هدایت و الهامات تان خدایا سپاس گذارم که مدام توحید تر میشوم خدایا شکرت از کفر و شریک که تو زره زره سلول بدنم جا گرفته بود تو تمام جنبه ها زندگی ام بود پاکسازی می شود
خدایا شکرت که تسلیم تر می شوم
خدایا شکرت که تسلیم به معنی واقعی را دارم درک میکنم
خدایا شکرت که در بهترین زمان به موقع خود تان را می رسانی دقیقا امروز حالم ناخوش بود گفتگو های درونی باز هم مثل ثابق شروع کرده بود به غر و غور کردن نقشه های شوم شیطانی که ثابق ها تو تمام لحظات زندگی در حال طرح ریزی بود امروز باز با بهترین دستان بهترین استاد که حضور این یک دانه بزرگ ترین نعمت زندگی من است آموزشات و آگاهی های که از این ابر مرد حال حاضر جناب بزگوار استاد عباسمنش عزیز️بدست آوردم بازم با یک فایل فوق العاده که اصل و اساس همین است تهیه و تدین نمودی تا باشد از آکاهی های ناب وسپاس گذارم قدر دان شان باشم
سلام استاد عباسمنش سلام بانو شایسته عزیز سلام بچه های سایت
امروز روزی بارنی فشنگ داشتم با هوای 18درجه دنیا با تمام زیبای های خود امروز ستایش الله را داشتند ولی من یکی چندان روز خوبی نداشتم بازم نجواها نگذاشت امروز از این باران که اینجا خیلی کم باران داریم شاید در سال چند بار بیشتر نباشد اینجا عربستان سعودی است محیط خشگ بیابانی ولی با یک عالم ثروت و فروانی این مملکت احاطه شده است
دلیل اینکه نگذاشت از این باران لذت کافی را نبرم ریشه شان تو همین فایل بود
رفتار آدما فرق کرده بود با من یک جواری بد شده بود حرف های همکارام احساس می کردم نیش دارد کنایه می گویند نمی دونم امروز این قشنگی چرا برای من راست نبود
احساس پوجی و بی ارزشی داشتم امروز نمی دونم
ولی این فایل را ساعت 11صبح دیدم روی سایت است دانلود کردم ولی شب دقیقا ساعت 6 عصر بود گوش دادم
این اون پاک زهر بی حالی و زشتی امروز ام بود
با گوش دادن این فایل این تواضیع بودن مان خیلی من را در خود در گیر کرد
خوب از اینکه لطف الهی بود شاگرد دوره احساس لیاقت بودم خودم را درک میکنم خودم قبول میکنم اشتباه ام را می پذیریم نمی جنگم این را از آموزشات این دوره یاد گرفتم
دیدم من چقدر فخر فروشی کردم چقدر من ظالم بودم چقدر من جای مظلوم قرار داشتم
چقدر از مردم درخواست همکاری شدید داشتم چقدر مردم را بولد کردم چقدر خلی خلی کردم
چقدر کسانی که پاین تر از من بودن مسخره کردم
چقدر قضاوت کردم چقدر دخالت داشتم چقدر جای که مسخره ام کردن توهین ام کردن ساده گذشتم خندیدم به این حالت
وا وی لا
خدایا ازت دعای خیر می طلب ام من را یاری ام کن تا مسیر تکاملی ایمانم و توحیدی بودنم را طی کنم
خالص تر شوم
آها راستی زمانی یادم است که هدایت شدم به سمت سایت چه زمانی بود
دقیقا یادم است این تکه شان واقعا واقعا قشنگ ترین و رمانتیک ترین حالت تسلیم بودن من است
حدود 5-6ماه بود دقیق یادم نیست
من دوکان خریده بودم از پول قرص از اینکه اینجا به اسم سعودی است من عامل دیگر شرکت بودم او شرکت کار نداشت از طرف در دوکان خودم کار نمی توانیستم چون این سعودی نمی گذاشت
او شرکت قبلی تنازل ام را نمی داد از طرف میگفت کار ام نمی دهم پولم را بیار تو دفترم بگذار بعد من تنازل تان را میدهم خلاصه در بد ترین حالت گیر کرده بودم از یک طرف ایجازه کار نداشتم از طرف دیگر نفر پول خود را می خواست
باز یک دوستی عزیزم که واقعا دوست دارم تو هم خانواده در سایت هستیم گفت چطوری با آموزشات من گفتم من دیگر نه به قانون جذب و عباسمنش اعتماد ندارم اصلا دوست ندارم صدای شان را بیشنوم تمام فایل های شان را حذف کردم
بعد گفت برو در قسمت نتایج دوستان رضا عطا روشن را بیبن
من گفتم باشه رفتم قسمت اول فایل رضا جان را دیدم بعد بازم رها کردم نمی دونم بازم این دوست گفت من این نتایج را دیدم نفرای است که زیر صفر به کجا ها که نرسیده اند
فایل رضا جان را تکمیل دیدم
…
به طور خیلی عجیب. گفتم خدایا تسلیم هستم در مقابل تان هر اتفاق که در زندگی ام روخ داده است مقصر صد در صد خودم هستم یک سجده کردم
همین طور شوق و اشتباق بیشتر پیدا کردم به آموزشات تا اینکه تصمیم گرفتم یک از آموزشات استاد را بگیرم
همینجا هم گفتم خدایا خودت هدایت بدی چه را بخرم
که فردای شان دوره احساس لیاقت در سایت قرارگرفت گفتم ای خودش است حتا فایل توضیح شان را سیل نکردم توضیحات شان را نخواندم
به دوست گفتم من به شرایط از پی پال استفاده نمی توام از طریق صرافی پول می زنم ایران شما برایم خرید کنید کفت اوکی فرای شان این فایل را خریدم
داستان در نره از همان روز که گفتم خدایا با تمام وجود تسلیم هستم نتیجه بوم بوم می آمد خود نفر زنگ زد گفت برو تنازل کن اینجا که قرار بود تنازل کنم دفتر دار گفت کل مصارف تان 10هزار ریال میشه باز نا امید شدم گفتم من از کجا کنم این مقدار پول را بعد گفت باش یک چک کنم کمپیوتر را چه میگه خدا وکلی الله اکبر با چشمان براق دید گفت یا محمد والاه عظیم معجزه معجزه
گفتم چه شده گفت بخشش خورده از طرف دولت مصرف شما از تنازل 2هزار میشه
بعد گفت کل مصارف شما با تجدید اقامه 3 ماهه تان 4700ریال میشه
اگر طور نورمال من پیش می رفتم بایت 12500 ریال می دام این یکی از معجزه الهی
بعد گفت باید کارت بیمه تهیه کنی گفتم چند میشه گفت نورمال عادی 500ریال اگر با خدمات عالی می خواهی 2هزار ریال من گفتم من اصلا اعتقاد ندارم خندید گفت این قانون است
بعد این را دید گفت پسر تو دیگه کی هستی یک سال پیش وی آی پی ثبت کردی گفتم من خبر ندارم من اصلا جعمه نکردم اتفاقا کارت بیمه ام ندارم
گفت وی آی پی در اقامه و آبشر شان است کارت فزیکی ندارید
بازم گفت الهی شکر این کل معجزات و لطف خداوند است
این ها چه است اینها از زمانی بود که دیگر خسته شده بودم دیگر توان حرکت نداشتم گفتم خدایا تسلیم هستم
تا اینکه حالا رسیدن به این حالت خداره شکر
کل بدیهی هام پرداخت شد
کل پول دارم
شاگرد دو دوره بی نظر احساس لیاقت و کشف قوانین زندگی هستم
سپاس گذار خداوند هستم
خدایا خودت حامی ما باش در تواضیع ، بردباری، خیر تان ما همیشه تسلیم و فقیر هستم در مقابل خیر و بزرگی تو
سپاس گذارم که این کامنت را مطالعه میکنید
️️
به نام الله یکتا
که هر آنچه دارم ازاوست
الهی صد هزار مرتبه شکرت که خداوند من را هدایت کرد تا امشب این فایل فوق العاده را ببینم
این فایل زیبا را زمانی دیدم وبقول استاد او به من گفت او از زبان استاد صحبت کرد که اولین قدم در مسیر جدید زندگیم وکسب و کارم را برداشتم واین را یک نشانه از سوی او میدونم
مدتی بود ایده به ذهنم رسیده بود درمورد کسب و کارم و از خداوند خواستم تا من را هدایت کنه اگر این مسیر درسته خودش ب راحتی شرایط و برام فراهم کنه وقتی صبح بیدار شدم و بعد از نوشتن ستاره قطبی برای امروزم برنامه ریزی کردم و به دلم افتاد که شروع کنم و قدم اول برای تصمیمی که گرفته بودم را بردارم قصد داشتم کیک های کوچک بپزم و در مغازه همسرم که نانوایی هست بفروشم ، خیلی وقته که این تصمیم را داشتم ولی مدام این پا اون پا میکردم و میترسیدم که نکنه نشه ونجواهای ذهنی که اجازه نمیداد وارد عمل بشم
ولی امروز خداوند مهربان بهم گفت حرکت کن با اینکه امروز تعطیل رسمی بود رفتم مغازه همسرم وسایل مثل آرد مخمر و …. را برداشتم و لوازم مورد نیاز دیگه را در مسیر خریدم و به پسر کوچکم که 11سال داره گفتم بیا باهم کیک بپزیم و همکار بشیم و او هم ذوق زده اومد کمکم من اولین بارم بود که می خواستم پنجاه تا کیک بپزم اصلا بلد نبودم برای این تعداد چقدر آرد نیازه چقدر مواد دیگه ،،، همش بهم الهام میشد از خدای مهربونم خواستم بیاد وسط ،بیادو خودش منو هدایت کنه با کمک خودش دومدل مواد کیک آماده کردم و شروع کردم چنتا ازکیکها زیاد جالب نشد چون عجله کردم و بهش استراحت ندادم و وقتی از فر بیرون آوردمشون حالم خیلی گرفته شد ،چند دقیقه ناراحت بودم ولی درونم صدایی میشنیدم بهم میگفت ادیسون و خیلی از انسانها بارها و بارها به نتیجه مطلوب نرسیدند و نا امید نشدند این که دیگه خیلی آسون تره
حسی بهم گفت خمیرت و بزار استراحت کنه و کمی بیکینگ پودر بیشتر اضافه کن من سریع پودر را اضافه کردم و دوتا قالب گذاشتم داخل فر و به کیک ها از پشت شیشه فر نگاه کردم و گفتم خدایا خودت برو داخل کیک های من و اونها را به طرز جادویی خوشمزه و عالی کن
باورم نمیشه وقتی بعد از نیم ساعت قالب ها را بیرون آوردم چنان پفی کرده بود و چه طعم جادویی فوق العاده خوشمزه خوش رنگ و خوش فرم شده بود که همسرم و بچه هام تعجب کرده بودند و من خوشحال اونها را بردم درب مغازه قدم اولو برداشتم و کلی ذوق کردم و حتی عکسشو برای خواهرم فرستادم و گفتم ببین چی کیکی پختم ولی نکته این جاست که شب قبل از خواب اتفاقی گوشیمو بردارم و این فایل استاد وببینم و به خودم بیام که سمیه حواستو جمع کن مراقب باش کریدیت این کار و عالی شدن کیک و حتی ایده ها ش همش برای خداونده شاید در این مسیر قدمهای بزرگتری برداری که اون هم مال اوست مواظب باش به خود ت مغرور نشی که اول سقوط توست وقدراین فایل بجا بود استادم چقدر درس برای من داشت خدای مهربان این تو هستی که تایپ میکنی و این کامنت را میزاری و همه اینها سناریو زیبای دوست تا من این نشانه ارزشمند. را ببینم و این را آویزه گوشم کنم که همه چیز از آن خداونده همه چیز
سلام به استاد عباس منش عزیز و بانو شایسته دوست داشتنی،امیدوارم که هرجا هستید شاد و سلامت باشید،کسی که در مدار درست هست به قول استاد امکان ندارد اتفاق بدی براش پیش بیاد، چون اصلا دسترسی ندارن اتفاقات بد بهش، و همه چیز در همه ی جنبه فقط خیر و خوبیست، و اگر اتفاق بظاهر بدی هم بیوفته،اگر کنترل ذهن کنیم که انصافا بشدت تمرین میخواد ، همون اتفاق بظاهر بد،خیریتی برامون داره…. الان سایت رو باز کردم و فایل جدید توحیدی دیدم، و یه حسی بهم گفت کامنت بزار این اتفاقات دیروز رو که چطور خدا خودش داشت تمام کارها رو انجام میداد و منم فقط ناظر و نظارگر این ماجراها بودم و فقط میگفتم خدایا شکرت و خدایش هم تونستم خوب ذهنم رو کنترل کنم و آرامش داشته باشم، من فقط یک دقیقه از این فایل رو گوش کردم، قلبم گفت بنویس، چون من بندرت کامنت میزارم ولی الان شارش ذهنم بشدت بالاست و فقط دارم تایپ میکنم و تپش قلبم هم داره خیره بالا، چون این ماجراها مال همین دیروز هست که میخوام تعریف کنم،
بریم سراغ ماجرا…
3 روز پیش از اهواز به سمت کوهرنگ حرکت کردیم که یه مسافرت برفی داشته باشیم،من و داداشم، کلا دو خانواده بودیم، داداشم شب قبل از حرکت بهم گفت که ضد یخ بریز توی ماشین که رادیاتور یخ نزنه، منم رفتم تعویض روغنی که کارهای ماشین رو انجام بدم،بعد بهش گفتم که ضد یخ هم میخوام، اونم اومد و ضد یخ رو ریخت توی محفظه ی بغل نه تو رادیاتور،حالا چرا،الله و اعلم ( هدایت خدا) من بهش گفتم رادیاتور رو خالی کن و بریز که اوکی بشه،گفت نه همین اوکیه، خلاصه ما با توکل بخدا حرکت کردیم، ولی اینبار از مسیر تاراز رفتیم که همش پیچ در پیچ و هیجان انگیز بود و پر از برف…
ما رسیدم مقصد و هوا یخ بود،شب خوابیدم،صبح که بیدار شدیم بریم پیست دیدم که رادیاتور یخ زده، خداوند دستی فرستاد و با آب گرم یخ ها رو رفع کردیم(من حالم اوکی بود و تلاش کردم اراوم باشم و تو دلم گفتم خیره) با ماشین داداش رفتیم پیست و کلی بازی کردیم و غروب برگشتیم، ماشین رو بردیم تعویض روغنی و اون آقا کاراش رو انجام داد و ضد یخ ریخت توی رادیاتور و ماشین کاملا اوکی شد.خدا رو شکر…
ظهر روز بعد حرکت کردیم قسمت اهواز و ماجراها تازه شروع شد، بعد از یکساعت یهو دیدم آمپر ماشین اومده بالا،زدم کنار دیدم داره آب میریزه، (هدابت خدا : درست زمانی که به یه شهر رسیدیم این اتفاق افتاد و به یک مکانیکی خوب هدایت شدیم، جالب بود که واترپمپ خراب شده بود، بخاطر ضد یخی که ریخته بودیم تمام جرم اومده بود اونجا و باعث شد واتر پمپ خراب بشه. بازم هدایت خدا: اگر توی مقصد ضد یخ میریختم قطعا توی مسیر پیچ و خم دچار مشکل میشدم و توی کوهستان بشدت کارم سخت میشد) در همین حین مکانیک تسمه تایم ماشین رو هم چک کرد که اصلا اوضاع خوبی نداشت ( ماشین رو تازه گرفتم خبر نداشتم) و گفت فقط خدا آوردت تا اینجا و تسمه رو باز عوض کردیم که اگر مترکید توی مسیر کلا کل موتور ماشین خراب میشد، ( من این وسط فقط سپاسگزاری میکردم و آرامش داشتم و نگران نبودم که مثلاً شب توی جاده باشیم، چون نمیخواستم شب توی جاده رانندگی کنم،)
باز خدا که خواست با جوش اومدن ماشین بگه تسمه تایم که یک مشکل بسیار بزرگ ایجاد میکرد رو عوض کن، خدایا شکرت… من طی این ماجراها سعی کردم ساکت باشم و نکات مثبت قضیه رو ببینم، اینکه در زمان درستی که توی شهر بودم این ماجرا پیش اومد و اینکه از روز اول ضد یخ نریختم، و اینکه ماشین جوش آورد که بفهمم تسمه تایم خرابه اصلا، هی میگفتم حتما خیره و خدا رو شکر.
شکر خدا رسیدیم خونه و توی مسیر میخندیم و میرقصیدم و سپاسگزار بودم که کارها خوب پیش رفتن…
استاد عاشقتم، خیلی باید روی خودم کار کنم که سر سپرده تر بشم، رها تر بشم،ارومتر بشم.…
بیشتر باید باور کنم که هرآنچه هست خیریت هست هر آنچه که هست و نیست در راستای بهتر شدن من و جهان من هست، باید باور کنم و بپذیرم..
مرسی از شما دوست عزیزی که تا اینجا کامنت من رو خوندی،
در پناه الله شاد و ثرومند و سعادتمند در دنیا و آخرت باشید.
دوستدار شما امین ستایش
به نام خداوند بخشنده مهربونم
سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته مهربانم و دوستان گرامی
خدایا کمکم کن راحت تر بنویسم چیزی که میشنوم و درک میکنم و باعث رشدم میشه
سالهای دور وقتی بچه بودم تا همین چند وقت پیش خدایی داشتم که نه تنها رو دوشش سوار نبودم بلکه زیر دست و پاش گم بودم و همیشه باید حواسم میبود که یه وقت با کوچکترین لغزش لهم نکنه ….
انقد گناه ها پررنگ. بودن که( قلبم ) با لوح سفید و خال های سیاه رنگش سنجش میشد و پاک بودنش نشانه یکم امید به زندگی بهتر.
با همه اون ترسها و تفکرها ، باز کی دستم گرفته که دارم حرفهایی به شیرینی عسل و خیلی بالاتر از اون که کام جانم رو شیرین میکنه میشنوم و بقول استاد عزیزم کردیدتش برمیگرده به خدا و خدا و خدا
سر سفره ایی نشستم که میزبانش خداست و هرروز یه جوری تمام امید رو تو دلم جاری میکنه که واقعا نمیدونم چجوری شکر گزاری کنم.
شما بگید چجوری شکرگزاری کنم اینهمه حس آرامش و امید و یقین و …..
تو همه سالهای زندگیم ، اتفاقات و شرایط و جریان زندگی رو نمیفهمیدم، هر کاری میکردم راضی بشم آروم بشم نمیشد، همیشه عدل خداوند زیر سوال بود میگفتم یعنی چی آخه چرا سرته مسائل مشخص نیست چرا نمیشه الگویی باشه روشی باشه که دلت گرم باشه ، قرص باشه ، آروم باشه و آروم
و خداوند به نیکو ترین روش جواب داد به منی که خیلی میپرسیدم ….
استاد عزیزم، شما میگید چه اتفاق هایی از زندگی یادتونه که درهای لطف خداوند باز شده براتون:
من میگم دری که به این خونه و این صاحبخونه و اهلش باز شده ، یکی از باشکوهترین درهایی بوده که خداوند برام باز کرده و گفته باش تا هروقت که بخوای
من تا آخر عمرم از خداوند میخوام که مهمون همیشگی این خونه خدا باشم جایی که به اذن خداوند نیکوترین زندگی و بندگی انجام میشه….
( در قسمت اعتماد به نشانه ها و حتی هدایت انگشتی خودم روی انتخاب فایل ها ، زمانی نبوده که نیت واضح من بی جواب مستقیم بمونه )
پس کارگردانش خداست چون قبل از اینکه من بخوام و بدونم خدا کارارو انجام داده و …..
چقدر تحسین تون کردم و متعجب شدم بابت تک تک کلام ارزشمندتون
چقدر تواضع رو دلی توضیح دادین ، چقدر عالی و شیرینه این حد از بندگی که خداوند همیشه میگه تو فقط بندگی منو بکن
اره وظیفه ما تواضع و بندگی ، یعتی وقتی این کلام ناب رو بفهمیم و باورش کنیم، چقدر راحت تر از هر مساله ایی میگذریم، آخه اینجا دیگه فقط رئیس و سرور خداست، چیزی نداریم برای اهن و تلپ ( چقدر این آگاهی وجودم رو آروم شاد کرده )
استاد عزیزم، چقدر قشنگ میگین، خدا شریک نداره تو هم نداشته باش ، خدا یکیه: تو هم یکی باش برای خدا ، خدا آزاده: تو هم آزاد باش و رها،
وکیلت خدا باشه ،مشاورت خدا باشه ، کارگزارت خدا باشه، چقدر خوب میگید اعتماد کن به جریان هدایت ، ساکت باش و بیدغدغه گوش کن و مشرک نباش تابشنوی
اره وقتی آروم شدم دستم تو دست خدا بود نترسیدم، لحظه های آیندم بهتر خلق شد،، میفهمیدم چی واسه امروزم میخوام، چی دلم شاد میکنه، و خدا کمکم کرد تا تجربه کنم .
خیلی از روزهای زندگیم داره اینجوری سپری میشه، و همه لطفش از خداست. اونه که بشدت هوامو داره و من رو دوشش سوارم تا بهتر ببینم که چرا باید متواضع باشم برای خدایی که بشدت زیبا داره کارامو انجام میده.
سال اولی که اینجا اومدم خیلی چیزای خوبی برام اتفاق افتاد، اما جاهایی بلد نبودم حسابی چک و لگد روزگار خوردم تا بفهمم شرک یعنی چی و منم منم یعتی چی….
و آویزه گوشم شد که یاد بگیرم روی خدا برای همیشه حساب کنم ( اتفاقات بد بود ، اولش میگفتم چرا من ولی نتایج برام شگفت انگیز بود و انقد درس داشت برام که تو یادگیری تئوری هیچوقت این اندازه نمیفهمیدم و رشد نمیکردم ، خداروشاکرم و بعد اونها کدهای کامل تری رو تونستم بفهمم و بارگزاری کنم ) ، هم روابط و هم بحث مالی .
با کار کزدن رو خودم دارم هدایت رو بیشتر میفهمم و تجربه میکنم ، ذهنم همیشه میخواد دلیل بیاره ولی خدا کمک میکنه به من که از در امید ویقین وارد شم و با احساس خوب و آرامش ادامه بدم و نتایج خوب رو ببینم.
از این همزمانی و پاسخ به سوالاتم که بسیار مشتاق شنیدنش بودم خداروشاکرم و سپاس از استاد عزیزم
خدایا وظیفه من بندگی و تو خدایی، و همه امور به لطف تو سامان مییابد.
کلام ناب استاد :
اگه کسی بدونه خدا داره کارارو انجام میده ، دیگه از کسی نمیترسه، باج به کسی نمیده، دیگه نگران غیر خدا نیست و در نتیجه رفتار و نحوه فکر کردنش عوض میشه و میفهمه الهامات خداوند رو ( و برای هر کس به شکلی و با توجه به شخصیتش ، خداوند رابطه برقرار میکنه) …
این اصل که به اندازه ایی که در مقابل خداوند خاضعی به همون اندازه هم زندگی روان میشود ( اصل مهم)
ایاک نعبد و ایاک نستعین
خدایا مارا به راه راست هدایت فرما ، راه کسانی که به آنها نعمت، عزت داده ایی
در پناه خدا ناب ترین هارو تجربه کنید
سلام
خدا رو واقعا شکر میکنم بخاطر هدایت بی نظیرش.
استاد عزیز بابت ارائه سخاوتمندانه این فایل از شما سپاسگزارم .
چه جالب
همین دیشب با شنیدن صحبت هایی شک تو دلم افتاد که نکنه آنچه در زندگی من در جهت مثبت اتفاق می افته رو هم مثل جهت منفی دارم خودم خلق میکنم و خودم منبع همه چیزم و اصلا خدائی وجود نداره
امروز خیلی اتفاقی سایت شما، رو گوشیم بالا اومد ، دقیقا نمیدونم چطور . احتمال دادم دستم روی اپلیکیشن سایت شما خورده . به هر حال اینو یه نشونه دیدم و توی ذهنم بود سری به سایت بزنم.
امشب اینکار رو کردم و در تابلوی ورودی، تبلیغ فایل توحید عملی رو دیدم و حسم گفت بجای زدن نشانه همینو باز کن و با حیرت جوابمو در چند کلمه اول فایل گرفتم . فایل رو استپ کردم و کمی با همسرم در مورد افکارم و جوابی که برام اومد صحبت کردم و بعد از اون ادامه فایل رو گوش دادم . بعدش کمی نوشتم و حسم گفت همین موضوع رو الان کامنت کن و دارم مینویسم .
استاد عزیز
اتفاقات عجیبی داره توی زندگیم رخ میده ، احساس میکنم قراره بیگ بنگی رخ بده چون تصمیم گرفتم امسال تمرکزم رو بذارم روی توحید، روی خدا و اینکه هوشیار باشم ، در هر لحظه
و
نشونه ها رو بقاپم و هدفم اینه که تمرین کنم تا حضور هر لحظه اش رو در زندگی، کسب و کار، لذت ها و .. متوجه بشم. و دائما از او کمک بخوام و از او درخواست کنم.
میخوام روی بزرگترین اهرم موفقیت یعنی تقویت باور توحید کار کنم(این همون 20 درصدی که 80 درصد نتایج رو ایجاد میکنه) و برای اینکار هم از خودش هدایت میخوام.
دارم معجزه ها می بینم. توی روابط، کسب و کار، مالی، شادی و احساس خوب، ایده ها و …
مثالی به ذهنم اومد(خودم بهش فکر نکرده بودم)؛ اینکه کل سیستم جهان رو به کارخانه ای تشبیه کنم ، کارخانه ای در همه ابعاد، همه جور شغل توش رواج داره و افراد متخصص و غیر متخصص در اون مشغولند و حقوق های متفاوتی میگیرن
کارخانه ای که طی میلیون ها سال در حال گسترش در همه ی ابعادشه
موسس این کارخانه اونو از پایه بنا کرده و قوانین رو مشخص کرده و دائما رو به گسترشه و از هر خواسته ای برای بهبود در هر جنبه ای حمایت میکنه و کمک فکری میده، امکانات و شرایط رو مهیا میکنه و ابزار لازم رو در اختیار میگذاره و افراد رو به جلو هل میده مگر اینه فرد بترسه و پا پس بکشه . باز بهش قوت میده و اینکار رو بارها تکرار میکنه و اگر فرد آنقدر ترسش بزرگ باشه و انجام کار رو غیر ممکن بدونه در نهایت برای پیشرفت، فرد دیگری را جایگزین خواهد کرد که شجاع تر باشه.هر کس خودش رو لایق بهتر شدن بدونه بهتر میشه و هر کس احساس بی کفایتی کنه تنزل پیدا میکنه. هیچ چیزی ثابت نیست اما رشد و گسترش چرا.
با توجه به اینکه موسس این کارخانه لحظه به لحظه و در تمام موارد حضور داشته ، بسیار پرتجربه است و بر ذره ذره و مهره به مهره این کارخانه علم و آگاهی داره و به تمام امورش مسلطه . از تهیه ، تولید، طراحی، مدیریت ، انجام کار، فروش، بازاریابی، تبلیغات گرفته تا روابط بین افراد و مباحث رفتاری و ...
پس فرد بسیار معتبر و معتمد برای کمک و راهنمائی گرفتنه.
او به تمامی افراد این کمک را خواهد کرد و همه با خیال راحت میتونن ازش مشورت بگیرن حتی فردی که بعنوان مدیر این کارخانه استخدام شده
مدیر نیز نباید نگران کار بقیه باشه چون موسس حواسش به همه چیز هست و به او نیز روش مدیریت کردن رو میگه و شرایط رو برای او هم فراهم میکنه تا از اون طریق فرد به خواسته اش برسه و در نهایت کارخانه رشد و گسترش کنه
این مثالی بود که اومد و نوشتم
این مثال به من کمک میکنه جایگاه خودم و او رو بشناسم
فرقی نمیکنه در چه پستی خدمت میکنم، قبلا چطور بوده ام یا در چه کشوری هستم یا چه دین و مذهبی دارم و … مهم اینه که چه خواسته ای دارم و اینکه ایمان داشته باشم او هر لحظه داره کمک میکنه تا من به خواسته ام که در مسیر رشد و گسترشه برسم و همیشه بیشتر از آنچه میخواستم بهم داده شده .
به نام خدای مهربان
خدای من ببخش منو بخاطر غرور مخفی
خدای من ببخش منو بخاطر اینکه با هوش وذهن خودم دنبال راه حل بودم.
خدای من منو ببخش بخاطر فراموشیم.
خدای من منو ببخش که در ظاهر تو را شکر کردم ولی در باطن اعتبار و به فعالیت خودم دادم.
استاد اگه اشکهام بهم اجازه بدن از خودش هدایت میخوام که بنویسم.
امروز بین خواب وبیداری یه لحظه از ذهنم گذشت خانم توانا(اشپز کترینگ) درمورد ما با کسی حرف میزنه میگه اینا دوتا شعبه دارن خیلی موفق هستن…
دوتا شعبه داری؟!موفقی؟! مگه تو موفقی ؟!مگه دوتا شعبه مال توعه؟!تو که باعقل خودت داشتی پیش میرفتی به قول یکی از بچه ها تا خط ریش تو بدهی فرو رفته بودی …
من بودم که هدایتت کردم از وقتی 12 قدم رو کارکردی ازمن هدایت خواستی فرمون زندگیت رو سپردی به من خودت مثل بچه ی ادم نشستی سرجات گذاشتی من روندم تورو به یه مغازه 5برابر مغازه ی قبلت با ازدحامی از مشتری هدایتت کردم .از وقتی فرمون رو دادی دست من من بردمت سمت خرید واحد آپارتمانی. من برات ماشین شاسی خریدم .من برات یه واحد دیگه خریدم .من برات کترینگ رو اوکی کردم .لیلای فراموشکار !
افتادی دنبال اینکه چرا فروشت اندازه ی هزینه هاته؟! داری به چی فکر میکنی ؟!زور نزن من قفلش کردم واسه اینکه به خودت مغرور نشی واسه اینکه به یاد بیاری اینجایی که هستی من اورادمت. من رسوندمت. مثل استاد که پایین سن مغزش قفل میشد من مغزشو قفل میزدم واسه اینکه مغرور نشه اون حرفایی که بالای سن میزنه مال خودشه واسه کتاباست من بهش میگفتم …
لیلای من حالا فهمیدی کی به من گفتی پیاده شو خودم بشینم پشت فرمون …
حالا فهمیدی کی به من گفتی خودم بقیه ی راه رو بلدم من میرونم من میدونم تو بشین کنار .حالا فهمیدی ؟! درست از همون موقع که خودت پشت فرمون زندگیت نشستی استرسهات شروع شد . حکایت من وتو حکایت راننده وسرنشین تو پیچ وخم جاده ی اسالم به خلخاله.
همه ی استرس رانندگی وسواس جمعی به جاده مال رانندست وهمه ی عشق وحال ولذت بردن از قشنگی جنگلهای کنار جاده مال سرنشینه …
اخه بنده ی من که داشتم میروندم وتو داشتی عشق میکردی چرا یهو فرمون رو ازم گرفتی ؟!
چرا خواستی خودت برونی ؟!
اخه لیلای من من که داشتم تو رو به جاهای قشنگی میبردم داشتم نرم ورون
میبردمت. تو اصلا فهمیدی این همه نعمت وثروت وخوشبختی چطور وارد زندگیت شد؟! معلومه که نفهمیدی چون فقط داشتی عشق میکردی فقط داشتی لذت میبردی چون گفته بودی من نمیدونم .گفته بودی خدای من همه چی دست تو باشه .تو منو هدایت کن. من بلد نیستم .من ندارم .من نمیدونم .من تسلیمم. تو منو ببر . تو نروندی .تو پارو نزدی .تو وا دادی .خودم بردمت .اما حالا میگی من من من دوتا شعبه دارم . میگی دوتا خونه دارم .میگی …خوب برو دیگه برو جلو برو بگو من کم کم ماهی یه میلیارد سود دارم .تو که بلدی برو بگو برو برو یه میلیارد سود کن مگه دوتا شعبه نداری ؟!
خدای من شرمندتم.
من هرچی دارم از توعه ومال توعه .تو به من بخشیدی .تو راه رو به من نشون دادی .تو هدایتم کردی .تو مشتریا رو به صف کردی .تو جارو واسم آماده کردی .تو اونجارو واسم تجهیز کردی .منکه اصلا پولش رو نداشتم تو خودت واسه من پول ردیف کردی .تو بهم ایده دادی .تو تو تو خدای من هرچی شد تو کردی اعتبارش مال خودته .من فقط حرکت کردم به اون سمتی که گفتم نمیدونم وتو بهم نشون دادی .
یه نگا به زندگیم میکنم!!!
هر چی دارم مثل معجزه بوده …
من قدرتی نداشتم .
همه چی چیدمان خدا بوده.
فلان جا برو .
فلان چیزو بخر .
فلان شخص رو ببین .
نه اینکه اینطوری بگه نه چون اینطوری میگفت من نمیفهمیدم …
خودش اون مسیرو اون چیز رو اون شخص رو میاره سر راه.فقط من باهاش برخورد کردم.
ای خدااااااااا
اخه تو چقدر بزرگی.
زمانی که تقلی نکردم .زمانی که عجله نکردم .زمانی که توکل کردم .زمانی که هدایت خواستم وباور داشتم که الهام میکنه وباور داشتم آسون میکنه وباور داشتم فراوونه زمانی که برا هرچیزی تو زندگیم شکر گزار بودم ودیگه تمرکزی روی نداشته هام نبود .همه ی اینها کلید وصل شدن به منبع بود.
همه ی اینا یعنی مثل بچه ی ادم بشین سرجای خودت ولذت ببر وسویچ رو بده دست خدا ودیگه هر جا میخوای بری بسپار به خود خدا .اون تورو از زیباترین مسیرها میبره . افتادی به مسیر سنگلاخی اصلا نگران نشو بازم از مناظر لذت ببر حتی از افت وخیز ماشین زندگیت لذت ببر چون خود خدا میدونه که این مسیر بهتره ولذت بخش تر از مسیر اصلی بوده شاید اون جلو تصادفی شده شاید کوه ریزش کرده جاده بستست .بهش اعتماد کن لیلا جان …
افتادی یه جایی تو ترافیک دارین کند پیش میرین به جون خدا غر نزن شاید تو این ترافیک روی دیواری روی پلی جایی یه نوشته ای یه شماره ای چیزی ببینی که نقشه ی راهته .همونی که دنبالش بودی .حتما باید کند میرفتی تا میدیدیش.
تو فقط اروم باش لیلا.
تو فقط سکوت کن لیلا.
تو فقط اعتماد کن لیلا.
تو فقط هدایت بخواه لیلا.
تو فقط لذت ببر لیلا.
تو فقط شکر گزار باش لیلا.
تو فقط تو هر شرایطی دنبال قشنگی وزیبایی باش لیلا.
تو فقط از مسیر لذت ببر دنبال کی میرسیم وچطور میرسیم نباش لیلا.
تو اطلاعات خودت وتجربه های خودت رو جلوی شعور وآگاهی خداوند ساکت نگه دار .
به نشونه ها والهامات خداوند دقت کن لیلا.
دست از زور زدن وتقلی کردن بردار لیلا.
غر نزن لیلا.
لذت ببر لیلا.
همه چی آسون وقشنگ پیش میره هر جا نرفت بدون خیری در اونه لیلا.
استادم این فایل شد فایل ثابت شروع هر روزم .
برای اینکه در تمام اون روز دلسپرده باشم ورها.
برای اینکه بدنبال هدایت ونشانه باشم .نخوام با هوش وعقل خودم برم جلو .
بی نهایت سپاسگزارم.
میدونم همین لحظه دوباره نشست پشت فرمون زندگیم.
آخ که چه سفری بشه این سفر .
بچه ها تعهد میدم بیام بنویسم از اتفاقاتی که داره برام رقم میخوره از جاهایی که منو میبره از قشنگیهایی که نشونم میده از لذتهایی که نصیبم میکنه .واز تمام احساس خوبی که کنار خدا تجربه میکنم .
بزن بریم عشقققق…
سلام همسفر عزیز لیلا خانم.
چقدر لذت بردم از این کامنت.
چقدر زیبا و رها واژه ها رو نوشتی.انگار که یک دیدار دو نفره با خدا داشتی و الان داری اون خاطرات رو با عشق بازگو میکنی.در واقع عشق بازی تو با خدا منو شگفت زده کرد.
چقدر خوب توحید رو درک کردی و چقدر زیباتر خدا با تو بنده نابش گفتگو کرده.
نمیدونم چطور احساسم رو بیان کنم تا حق مطلب رو ادا کرده باشم.
واست بهترین ها رو آرزو میکنم همسفر.یا حق
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به استاد و همه دوستان عزیزم
خاطره ای از ردپای توحید در زندگی من در امر ازدواج خودم
حقیقت این است که دخترخانمی را مدنظر داشتم برای ازدواج به گونه ای که مطمئنِ مطمئنِ مطمئن بودم که همین شخص روزی من میشود و لا غیر…
این کلید واژه را باید همین الان بگویم که در انتهای نوشته ام با آن کار دارم که آن دختر خانم پرستار بود و از دوستان مادری ام بود….
روزها به انتظار نشستم تا روز موعود خواستگاری فرا برسد ولی وقتی که فرا رسید شوکه شدم…
آری جواب از طرف ایشان نه بود و من مات و مبهوت مانده بودم که آخه چرا؟؟؟!!!
آن روزها خیلی از قانون آگاهی نداشتم و اسیر نجواهای ذهن شده بودم و حالم بد بود تا اینکه یک جمله در تلگرام خواندم که مرا خیلی آرام کرد و آن جمله حاوی چنین مضمونی بود که….
به خدا اعتماد کن ، خدا بهترین ها را در بهترین زمان و مکان روزی تو میکند…
این جمله سکانس اولیه خدا برای من بود تا آرام شوم و اما سکانس زیباتر اینجا بود که با دوستم در خیابان های تهران قدم میزدیم و صحبت میکردیم که چنین صحبتی از دهان دوستم خارج شد که
ببین ؛ مطمئن باش که یک دانه از خوبانش را برای تو کنار گذاشته
این جمله عجیب مرا آرام کرد و در آن لحظات ، من احساسی را تجربه کردم که شیرینی اش تا ابد از وجودم خارج نمیشود ، احساسی که مرا عجیب به خدا وصل کرد و به خودم گفتم که…
ببین رضا تو یک خدای قدرتمندی هم داری که بد نیست یه موقع هایی به او سر بزنی ، دیگر خیالت جمع باشد که بهترین را روزی تو میکند
وقتی اینجوری تسلیمِ خدا شدم و از سر راه او کنار رفتم ؛ معجزات شروع شد با اینکه من دیگر به ازدواج فکر نمیکردم…
همان شب پدرم با من تماس گرفت که فلان دختر خانم هست ، آیا میخواهی ایشان را برایت خواستگاری کنیم؟
ذکر این نکته واجب است که نه من و نه پدر و مادرم ، این دختر خانم را ندیده بودیم و فقط از این خانواده یِ دختر خانم ، پدر ایشان را میشناختیم که با پدرِ من همکار بودند و انسانِ باخدا و صالحی بودند…
خلاصه پدرِمن از کرمان چنین پیشنهادی را از طریق تلفن ، به من که در آن ایام ؛ در تهران بودم ، داد و در همان لحظات ندایی درون من اینگونه به من گفت که…
به حرف پدر گوش کن که سود خواهی کرد
من مانده بودم و این ندا ، به گونه ای که به خدا میگفتم که خدایا ، آخه من ایشان را ندیده ام ؛ حالا چجوری بروم خواستگاری و تنها چیزی که میشنیدم ، این بود که…
به حرف پدر گوش کن که سود خواهی کرد
به خدا میگفتم که آخه من الان کارِ درست و حسابی ندارم ، ولش کن ؛ بیخیال من بشو ولی باز آن ندا از درون من میگفت….
به حرف پدر گوش کن که سود خواهی کرد
یعنی هر چی بهانه می آوردم که خدایا ، مرا بیخیال بشو ولی آن ندا فقط میگفت که…
به حرف پدر گوش کن که سود خواهی کرد
خلاصه در آن لحظات با خودم گفتم که باید به این ندا گوش کنم ؛ ندایی عجیب بود که خیلی بلند از درونم فریاد میزد که…
به حرف پدر گوش کن که سود خواهی کرد
خلاصه به پدرم گفتم که از جانب من همه چیز حله ، به پدر ایشان اطلاع بدهید که برای دختر ایشان به خواستگاری برویم….
وقتی که جواب از جانب من قطعی شد ، پدر و مادرم تصمیم گرفتند که قبل از اطلاعِ رسمی به خانواده ایشان ، به گونه ای ایشان را ببینند و در همان روز بعد ، در یک اتفاقی بسیار معجزه آسا ، ایشان(یعنی همسرم که الان برایم تعریف کرده) در یک آرایشگاهی بودند و مادر من به بهانه آرایش به آن آرایشگاه میردند و ایشان را میبینند و تایید میکنند و به من اطلاع میدهند که بهم میایید…
خلاصه روزِ بعد پدرم با پدرِ ایشان هم صحبت میشوند که آقا رضای ما هنرمند و خطاط هست و ما میخواهیم که…
وقتی که پدرم چنین میگویند ، پدرِ ایشان هم میگویند که اتفاقا محدثه خانمِ ما هم خطاط و نقاش است و هنرمند و…
وقتی پدرِ من به من خبر میدهد که ایشان مثل خودم هنرمند است یاد همان ندا افتادم که…
به حرف پدر گوش کن که سود خواهی کرد
و مات و مبهوت بودم از این اتفاق که خدایا تو میخوای با من چه کنی؟؟؟!!!
و این اولین اطلاعاتی بود که من از ایشان کسب کردم با اینکه هنوز یکبار هم ایشان را ندیده بودم
و اما لحظه اعلام خبر خواستگاری ما به دختر خانم از زبان پدرخانمم…
لحظه ای که اکنون همسرم براین تعریف کرده که وقتی این خبر را شنید به اتاقش رفت و در را بروی خودش قفل کرد که من نمیخواهم فعلا ازدواج کنم و از این حرفا….
خلاصه آنها تصمیم گرفته بودند که به ما یک جواب نه محترمانه بگویند و برای همین قصدِسفر کردند و با خود فکر کردند که حالا میرویم سفر و این قضیه کش پیدا میکند و فراموش میشود…
از قضا که مقصدِسفر آنها شهر قم بود و پدر من از این فرصت استفاده کرد و به آنها گفت که…
رضایِ ما الان در تهران است و به شهر قم نزدیک است و اگر موافق باشید در آنجا دیداری با شما داشته باشد و صحبتی بکنید
خانواده ی همسرم در آن لحظات با خود گفتند که…
حالا اشکالی نداره ، میرویم و صحبت میکنیم و بعد میگوییم که تفاهم حاصل نشد و یک نه محترمانه به آقای احمدی میگوییم…
دقیقا یک هفته بعد از آن شبی که پدرم زنگ زد و پیشنهاد خواستگاری را به من داد ، با من تماس گرفت که من هماهنگ کرده ام که فردا بروی به قم و در حرم حضرت معصومه ، دیداری با این خانواده داشته باشی و صحبت هایت را مطرح کنی و…
من مانده بودم و این حجمِ اتفاقِ بزرگ که آخه خدایا من تنهایی بروم در مقابل یک خانواده و…؟؟؟!!!
خلاصه با خودم صحبت کردم و خودم را قانع کردم که میروم و روز بعد آماده شدم که بروم و در حین رفتن با خدای خودم صحبت کردم که…
ببین خدایا ، من نه چیزی روی کاغذ مینویسم که از روی کاغذ حرف بزنم و… ؛ خودت این زبانِ درونِ دهان مرا بچرخان که چه بگویم و چه نگویم…
خلاصه من رفتم و با پدرِ ایشان تماس گرفتم تا لوکیشن را از ایشان دریافت کنم و خدا میداند که لحظه تماس چقدر حالتی عجیب داشتم و…(آخه من خیلی خجالتی بودم و مات و مبهوت بودم که چرا الان من اینقدر شجاع شده ام؟؟!!)
بالاخره این خانواده را پیدا کردم و تک و تنها در برابر آنها نشستم و صحبت کردم…
صحبت کردن من همانا و یک دل که هیچ بلکه صد دل عاشق من شدند و این را از رفتار آنها فهمیدم که من فقط صحبت میکردم و آنها مشغول تماشای من و شنیدن صحبت های من…
خیلی برایم جالب بود که آمده بودند تا جواب نه بگویند ولی همه چیز را پادشاه جهانیان برایم درست کرد ، زیرا که به من وعده داده بود که…
به حرف پدر گوش کن که سود خواهی کرد
صحبت تمام شد و در مسیرِ برگشت به تهران بودم که لحظاتی عجیب را تجربه میکردم و….
خلاصه هفته بعد ، در کرمان با خانواده به صورت رسمی به خواستگاری رفتم و جواب بله را بصورت قطعی گرفتم…
یعنی فرآیند شروع خواستگاری ما و جواب بله گرفتن ، فقط دو هفته طول کشید به گونه ای که هم خانواده خودم و هم خانواده همسرم متعجب بودند که چی شد؟؟؟!!!
و چند ماه بعد در حرم حضرت رضا علیه السلام عقد کردیم و زندگی خود را شروع کردیم….
و خدا میداند چه خانواده ی بهشتی روزی ام شد…
فقط خدا میداند که هر چه بگویم کم است
باید رمان بنویسم…
باید رمان بنویسم از معجزاتی که در این مسیر برایم اتفاق افتاد که مجالِ ذکرش در اینجا نیست…
و اما…
در ابتدای کامنتم از یک کلید واژه گفتم بنام پرستار….
حالا وقتش است…
این اتفاقات در سال 98 افتاد…
و در انتهای سال 98 کرونا آمد و همه دیدیم که وضع بیمارستان ها و پرستاران و…چه وحشتناک بود و همه از هم فراری بودند…
و باز هم آن ندا که این بار گفت…
برو خدا رو شکر کن که آن دختر خانمِ پرستار به تو نه گفت و گرنه الان زندگی برایت معنای تلخی داشت….
این نکته را هم بگویم که آن ایام من در باغِ زیبا و بهشتیِ پدرخانمم در کنارِ همسر و خانواده یِ او ، مشغول لذت بردن از نعماتِ خدا بودم و زِ غوغایِ کرونا فارغ….
و الان هم در کنارِ هم یک زندگی بسیار زیبا را داریم و خوشیم و رویاهایی بزرگ را در سر می پرورانیم و….
این بود داستان اعتماد به خدا….
و این است عاقبت روی آوردن به این ذکر مقدس که…
خدایا من نمیدانم و تو میدانی ، پس تو….
الله اکبر
چقدررررر زیبا بود این داستان آشنایی
چقدر زیباست اعتماد به خداوند
چقدر خدا خوب میچینه
از خوندن کامنتتون بسیاااار خوشحالم و به حالت سپاسگزاری رسیدم
از صمیم قلب عشق و خوشبختی بیشتر را برای شما خواستارم
و باز هم چقدر همزمانی
من هم درگیر یک نع بودم و …
خدایا سپاسگزااارم
من نمیدانم و تو میدانی
تو بهترینهارو برای من میخای
من تسلیم توام
تو زندگی منو بساز
تو قشنگ میچینی
دوستت دارم خدای من
سپاسگزارم الله من
اقای احمدی بی نهایت سپاسگزارم
با سلام به خدمت آقا رضای گل
کامنتهای شما خیلی عالیه واقعا حس و حال آدم رو خوب میکنه و من رو به خدا نزدیکتر
من سالها قبل یه همکار داشتم که از هر نظر نامبروان بود از نظر ادب و فرهنگ و ایمان و ثروت و اخلاق و خلاصه همه چی ما با هم هم سرویس بودیم در حد سلام و علیک با هم حرف میزدیم ولی طرز نگاههاش یه جوری بود که هر روز منتظر بودم ازم خواستگاری کنه راستش منم ازش خوشم اومده بود خلاصه یه روز با واسطه یکی از همکارا ازم خواستگاری کرد قرار شد قبل از در جریان گذاشتن خانوده ها خودمون با هم به نتیجه برسیم چند جلسه بیرون رفتیم صحبت کردیم
هیچی مشکلی نبود با هم به نتیجه مثبت رسیدیم خلاصه توی آخرین جلسه شاید باورتون نشه یهویی بهش گفتم نه در حالی که دلم با تمام وجود میخواستش
هنوز حرفاش و صداش یادمه که میگفت خانمم من شما رو خیلی دوست دارم من توی همکارا دختری ساده و بدون آرایش بودم اونم میگفت من این دخترای رنگی رنگی رو نمیخوام من سادگی و آرامش تورو میخوام و اون هم از توی پسرای مجرد همکار از همه سر بود یعنی هر دختری آرزو داشت همسرش بشه
خلاصه سرنگرفت درحالی که ما همو میخواستیم چند ماه بعد شنیدم ازدواج کرده همون روز بلیط گرفتم رفتم حرم امام رضا و کل 24ساعت توی اتوبوس گریه کردم و همش میگفتم ما که همدیگه رو میخواستیم اونم مشکلی نداشت چرا یهویی من گفتم نه بعدش جریاناتی پیش اومد و نشد
همه این سالها خدا رو مقصر میدونستم و همش باهاش دعوا میکردم تا یک ماه پیش که یه شب دوباره گفتم خدایا بعد این همه سال نمیخوای بگی چرا نزاشتی ما ازدواج کنیم
دقیقا دقیقا روز بعد بطور معجزه وار و کاملا اتفاقی با پرونده پزشکی پسرش مواجه شدم که به خدا قسم فقط معجزه بود وکار خدا بود که اگه من خودم سرچ میکردم هرگز هرگز نمیتونستم این پرونده رو پیدا کنم
و فهمیدم پسرش اوتیسم داره و بعدش از مرکز خودمون به بهانه بررسی پرونده با شماره خانمش که توی پرونده بود تماس گرفتم و چن تا سوال پرسیدم وفهمیدم خودشه و چقدر خانمش ناراحت و افسرده و غمگین بود بابت بیماری پسرش همونجا کلی از خدا خجالت کشیدم وکلی برا اون خانم دعا کردم و بعد سالها چقدر تسلیم و آرام و خجالت زده و گریان و چیزی برای گفتن نداشتم و ندارم
از خدا میخوام همه ما مجردها رو به طرف بهترین همسر مثل شما هدایت کنه و خودش برا ما بهترین همسر رو انتخاب کنه
سپاسگزارم بابت کامنتهای توحیدی ات آقا رضای گل گلاب
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بر شما لیلی خانم بزرگوار و عزیز…
بعد از خواندنِ دیدگاهِ شما که لطف کردین و در پاسخ به من نوشتین ، کلماتی در ذهنِ من در حالِ رژه رفتن هستند که باید آنها را در جوابِ به شما ؛ به زنجیر بکشم تا….(تو خود حدیثِ مفصل بخوان از این مجمل)
خوشا به سعادتِ شما…
وقتی همه چیز در حال تمام شدن بود ، با یک “نه” از سمت شما ورقِ بازی عوض میشود ، یک جوابِ ردِ محترمانه ای که خودتان هم نفهمیدین که چرا من اینکار را کردم؟؟؟!!!
ولی او چیزی میدانست که لیلیِ قصه ما نمیدانست ، به قول خودش…
إِنِّیۤ أَعۡلَمُ مَا لَا تَعۡلَمُونَ…
همانا من چیزی را میدانم که شما نمیدانید…
[سوره البقره 30]
در اینجا ، لیلیِ قصه ما گاهی اوقات مثل یعقوب نبی میشود و اشک میریزد و شکایت و گلایه میکند به سمتِ خدا که آخه چی شد؟؟؟!!!
إِنَّمَاۤ أَشۡکُوا۟ بَثِّی وَحُزۡنِیۤ إِلَى ٱلله…
همانا من پریشان حالی و غم و اندوه خود را با خدایِ خود درمیان میگذارم….
[سوره یوسف 86]
ولی خدا لبخندی میزند که بزودیِ زود میفهمی که چی شد که اینطور شد و….
و بالاخره روزِ پرده گشایی از اسرار فرا میرسد …
یَوۡمَ تُبۡلَى ٱلسَّرَاۤئرُ
روزی که نهان ها ، آشکار میشود
*[سوره الطارق ٩]
و لیلی داستان ما میفهمد که ای دل غافل ، خدا رو شکر که نشد….
و نکته زیبایِ قصه ی ما در همینجاست که لیلی داستان ما در روزگاران گذشته یک کاری کرده که لایقِ چنین موهبتی شده است…
نمیدانم ، شاید این لیلیِ داستان ما در روزگاران گذشته به مانند حضرت موسی در زیر سایه یِ دیواری یا درختی بوده و از ته دل خدا را صدا زده که…
(فَسَقَىٰ لَهُمَا ثُمَّ تَوَلَّىٰۤ إِلَى ٱلظِّلِّ فَقَالَ رَبِّ إِنِّی لِمَاۤ أَنزَلۡتَ إِلَیَّ مِنۡ خَیۡرࣲ فَقِیرࣱ [سوره القصص 24]
مثلا لیلیِ داستانِ ما گفته که “خدایا من نمیدانم و تو میدانی ، پس تو بساز ؛ زیرا که تو قشنگ میسازی…”
و یا شاید…
من نمیدانم چه گفته یا چه کرده ولی این را میدانم که او کاری را کرده که خدا با خودش گفته که…
به به ، این همان لیلی ای است که من میخواهم ، پس باید جواب او را به بهترین نحو بدهم…
آری ، او به بهترین نحو جوابِ فرکانس های ما را میدهد ، مثلا ما یک قدم به سمت او میرویم ولی او ده قدم به سمتِ ما می آید…
مَن جَاۤءَ بِٱلۡحَسَنَهِ فَلَهُۥ عَشۡرُ أَمۡثَالِهَا [سوره اﻷنعام ١60]
و بعد از این ، لیلی قصه ما لایق شده برای بهترین ها و به مانند حضرت موسی یک نامه عاشقانه از خدا دریافت کرده که…
وَٱصۡطَنَعۡتُکَ لِنَفۡسِی
و تو را برایِ خودِخودِخودم برگزیدم
[سوره طه 41]
مثلا گفته که
برگزیده ام برای خودم و نمیگذارم خم به ابرویِ لیلی من آید و برای همین ، کاری میکنم که با یک جواب “نه” ؛ از یک آینده ای که میتوانست حالِ خوبِ او را دچار تزلزل کند ، نجات پیدا کند….
باشد که با مرور این خاطره ، اعتمادِ بیشتری به من پیدا کند و….
خوشا به سعادتِ شما که لایقِ چنین موهبتی شدید…
خوشا به سعادت شما که خودِ خداوند مشتری شما شده…
تحسین میکنم مجاهدت های شما را در مسیر هجرت به سوی اصل راستینِ خود که چنین نتیجه ای را به همراه داشته…
مشتری اوست و من فروشنده…
میفروشم خویش را به او ، زیرا که من گرانبها هستم و هیچ چیز در این عالم بهای من نمیشود جز خودِخودِخودش ؛ به قول مولانای عزیز…
مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی
و چه تجارت گرانبها و پرسودی… ؛ به قول خودش….
إِنَّ ٱللَّهَ ٱشۡتَرَىٰ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنِینَ أَنفُسَهُمۡ وَأَمۡوَ ٰلَهُم بِأَنَّ لَهُمُ ٱلۡجَنَّهَۚ….
[سوره التوبه ١١١]
بهشتِ دنیا و آخرت ارزانی شما باد لیلی خانمِ بزرگوار….
سلام بر شما آقا رضای عزیز و بزگوار
با تمام کلمات کامنت شما اشک ریختم و باز تسلیم تر و آرام تر و شرمنده تر به خدا شدم
خیلی قشنگ نوشتین خیلی زیبا بود چقدر زیبا خدا از طریق کلمات شما با من حرف زد
بله دقیقا خدا ما رو برای خودش آفریده و آیا این باعث نمیشه قند توی دلمان آب بشه و توکلمان بیشتر بشه
وَاصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعْیُنِنَا ۖ وَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ حِینَ تَقُومُ
باری بر حکم خدا صبر کن که تو منظور نظر مایی. و چون برخیزی (به نماز یا هر کاری) به ستایش خدای خود تسبیح گوی
خدا اینجا داره به مامیگه تو منظور نظر منی تو در میدان دید منی
چقدر زیباست این آیه چقدر به دل میشینه
ای کاش هرلحظه و هر نفس به این مسئله توجه کنیم که خدا دقیقا داره ما رو نگاه میکنه اونم عاشقانه اونم از سر محبتی که ما حتی نمیتونیم کاملا درکش کنیم
میدونی آقا رضا این همه سال من همش خدا رو مقصر میدونستم همش بهش غر میزدم توی اون 24 ساعتی که تو اتوبوس بودم تا به مشهد رسیدم همش سرخدا غر زدم قهر کردم گریه کردم روبرگردوندم ازش اصلا چیزی نخوردم تازه رفتم حرم شکایت کنم ولی خدا همش با مهربانی منو نگا میکرد منو نوازش میکرد اشکامو پاک میکرد منو بغل میکرد ولی من متوجه نبودم ندیدمش حسش نکردم در طول این سالها غر زدن و قهر کردن اصلا منو عقاب نکرد تنبیهم نکرد سرزنشم نکرد حتما هر لحظه بهم گفته واصبر ولی من نشنیدم متوجه نبودم ولی خدا منو بخشید
این خیلی خوبه که ماها از دست اون خدای ترسناک عبوس مغرور که همش میخواست ما گریه کنیم و التماس کنیم خواهش کنیم نذرهای فراوان کنیم بعدشم هیچی بهمان نمیداد نجات پیدا کردیم خیلیها در اطافمان همچنان اونو خدا میدونن
به لطف خدا و راهنمایی استاد الان من خدایی دارم که باهاش قدم میزنم. میریم پیاده روی وخرید برام لباس انتخاب میکنه .هرچی به نفعم باشه بهم میگه چقدر دوست خوبیه برام چقدر قابل اعتماده چقدر منو دوست داره
خدا هر لحظه سپرم میشه خدا چقدر هوامو داره فهو یهدین فهو یشفین
خدا جونم اصلا سخت نمیگیره لازم نیست ازش بترسم
آقا رضای عزیز باز هم ممنونم کامنت شما خیلی عالی بود خیلی عالی بود خیلی عالی بود باز هم سپاسگزارم
مربی رانندگی من هم اهل کرمان بود اونم مثل شما بسیار با محبت بود کرمانی ها بسیار مردمان با معرفت و دوست داشتنی هستند
سلام برادر عزیز ودوست داشتنی ام
خوش حالم برات که چقدر موفق وسربلند شدی و با همسر دلخواهت
ازدواج کردی
مثل یک خواهر خیلی خوش حال شدم برات
چه قدر زیبا به خداوند اعتماد کردی
و چه قدر خداوند زیبا بهترین را نصیبت کرد خدارا شکر
امیدوارم برادران من هم خوشبخت بشوند
التماس دعا با اون نفس پاکت
ازت یاد گرفتم همه چیز را به خدا بسپارم
خدایا شکرت
کامنت شما جان تازه ای به من داد
مدت ها بود کامنتی ننوشته بودم
یاد گرفتم پسرم را به خدا بسپارم
برادر عزیز و خوش تیپم امیدوارم در کنار همسر عزیزت شاد وسربلند باشی
به نام یگانه خالق هستی
درود به شما
اوقات به کام
سپاسگزارِ خداوندی هستم که هدایتم کرد تا بیام این دیدگاه نابِ شما رو مطالعه کنم و درسش رو بگیرم
درسی که ازش گرفتم و احساسی که دارم اینه که نگران مزدوج شدن نباشم
و
به وقتش ، وقتی که من آماده اش باشم خداوند با زبان نشانه ها اون بانوی محترمی که درخورِ من باشه و من هم در خورِ ایشان باشم را هدایتمون می کنه و ما رو به زیبایی و عزتمندانه به هم میرسونه
خداوند استاد برنامه ریزی های بدون نقص هستش
—————————————-
آقا رضای عزیز چقدر قلم شیوا و روانی دارید
هم در خوش نویسی که بارها کارهای زیبا و البته کارهای طنز شما رو در کانالتون تحسین کردم
هم در نگارش جملات و کنار هم چیدن کلمات
چقدر همسرتون که اتفاقاً اسمشون هم با خواهر بنده یکی هستش تحسین می کنم
من خطاطی های همسرتون رو ندیدم ولی همون روز هم تلفنی خدمت شما عرض کردم که چقدر همسر شما خوش ذوق و با سلیقه است و چقدر این عکس پروفایل شما با تمی گرم بدون عوامل حواس پرتی و چه زاویهی زیبایی و چه لوکیشن زیبایی داره
من واقعاً ایشون رو تحسین میکنم
شما رو تحسینتون می کنم که با شجاعت، تنهایی به ملاقات این خانوادهی محترم رفتید و با ایشان صحبت کردید
و
چقدر زیبا خداوند مثل همون آیهی معروف سورهی بقره دل ها رو برای شما نرم کرده و مهر شما رو در قلب خانواده همسرتون قرار داده
و
یک درس دیگه هم این بود که با اینکه به ظاهر شرایط ایده آل برای ازدواج هم نداشتید
و با اینکه هیچ شناختی هم نسبت به این خانواده نداشتید
ولی توانستید به لطف خدا، تسلیم امر خداوند باشید و ازش خاشعانه درخواست هدایت و کمک کردید و خداوند (استاد برنامه ریزیهای بی نقص) اینقدر زیبا همهی کارهارو انجام داده
آقا رضا، دوست عزیزم، می خواهم دل نوشتهای از شما در پی وی خودم رو اینجا بازگو کنم و در موردش صحبت کنیم…
آقا محمد حسین
من این نگاه زیبابین و نکته سنج تو را تحسین میکنم…
و دوست دارم این را به تو بگویم که
این نگاه زیبابین تو آخرش یه کاری دستت میده هااا ، یک کار بسیار قشنگ از جنس بهشت…
بهشتی از جنس یک حالِ خوب دائمی…، به قول قرآن…
(خَـٰلِدِینَ فِیهَا لَا یَبۡغُونَ عَنۡهَا حِوَلࣰا)
[سوره الکهف 108] (این هم داخل پرانتز بگم، ممنون میشم بیشتر در مورد این آیه و درس های حولِ این آیه برای من توضیح بدهی، سپاسگزارم)
خدا ان شا الله به شما خیر بده…
این دعاهای خیر شما و با این سیل انرژی مثبتی که هر بار روانهی من می کردی :))
و مرور کردن حرف های شما با خودم داره باعث میشه که من مدارم با سرعت خیلی خوبی رشد کنه
چند تا از دوستان قدیمیام از مدارم خارج شدن و دیگه تقریبا باهاشون در ارتباط نیستم و جالبه دیگه هیچ احساس دوست داشتنی هم نسبت بهشون ندارم، قبلاً خیلی دوستشون داشتم
ولی این روزها به درستی خداوند داره به من میگه که باید رهاشون کنم …
و
و این رشد کردن من و رفتنم به مدارهای بالاتر
باعث شده که طی این چند روزه هدایت بشم به دو نفر از اعضای فوقالعاده سایت… و ارتباط تلفنی و گپ و گفت در تلگرام داشته باشم
و
خیلی خیلی خوشحالم به خاطر دوست های جدید و ارزشمندم و مطمئن هستم که خداوند داره نشانه هایش را به این شکل روانهی زندگیام می کنه تا امید و انگیزههای من برای کار کردن روی خودم بیشتر بشه و این مسیر بهشتی رو ادامه بدهم…
تازه این شروع کارِ
این داستان ادامه… نه نه نه
دوست دارم اینجوری بنویسم
این زندگی بهشتی ادامه داره… و هر روز بهشتی تر هم میشه
کانون خانوادهی شما گرم و عشقتون پایدار
یا حق
به نام خدای مهربانم
سلام اقای احمدی
اخه چقدر تسلیم بودن!؟؟؟
اگه بقول خودتون کل داستان و ماجراهاش رو مینوشتید ما دیگه قرار بود چه حالی پیدا کنیم؟؟ اونجایی که نوشتید من ایشونو هنوز ندیده بودم و فقط گفتند مثل شما هنرمندند همون لحظه یک نشانه دیدید و بازهم تسلیم بودید ! با اینکه هنوز ندیده بودید ایشون رو
اخه تا کجاااا ادم میتونه انقدر اعتماد داشته باشه!
یه وقتایی میام برای خودم میگم دوست دارم با کسی ازدواج کنم که فلان و فلان خصوصیت رو داشته باشه بعد میگم اخه اینم با عقل کوته بین خودمه من از کجا میدونم که این ویژگی اصلا برام خوبه یا نه! ولش کن خدا خوب میتونه برام بچینه ولی واقعیتش اینه که هنوز اتفاق نیفتاده دلیلش اینه که تسلیم نشدم تو این مورد وگرنه مثل خیلی از اتفاقات زندگیم پشت سرهم چیده میشد
یه وقتایی میگم نههه شاید خوش قیافه برای من انتخاب نکنه, شاید……
الان که دارم مینویسم و به عمق کامنت شما فکر میکنم میبینم ترس دارم که بزارم خودش برام انتخاب کنه!!!
عجیبه نه؟
این تسلیم شدن چیه که میتونه انقدر کن فیکون کنه
خدایا نمیگم برام اینکارو بکن و اونکارو نکن بهت میگم کمکم کن خودمو بکشم از سرراهت کنار! ایمانی مثل اقای احمدی که نتیجش بشه همون یار و خانواده ای که لایقش بود و براااش خوب بود!
دوست عزیزم ممنونم که از تجربیات خوبت مینویسی, برای هردوتون زندگی قشنگ و آرومی رو آرزو میکنم
به نام الله یکتایی که هدایتگرِ خون در رگ های من است
سلام بر شما دوستِ توحیدی ام ، فاطمه خانم فضائلی بزرگوار…
سپاسگزارم از پیام محبت آمیز و انرژی بخشی که برای من نوشتید و من آن را در بهترین زمانِ ممکن دریافت کردم و یک سری خاطرات و اگاهی ها را برای من یادآوری کرد…
حقیقتا نوشتهِ شما حاویِ یک کدِ زیبا برای من بود که مرا به تفکر وادار کرد و آن کد این بود که چرا باید از تسلیم شدن بترسیم؟!
حقیقت این است که اکثریتِ ما از تسلیم شدن در برابرِ خدا ترس داریم و این ترس چیزی است که از سمتِ جریانِ تاریکی به ما القا میشود با نجواهایی از این قبیل که…
حالا درسته که در امرِ ازدواج تسلیمِ خدا شدی ولی اگر یه وقت این خدا فراموش کرد و یه انسان بی ریخت و قیافه را سرِ راهت قرار داد ، پس چی؟؟؟!!!
حالا درسته که تسلیمِ خدا شدی و به حرفِ خدا گوش دادی و رفتی یک سومِ موجودیِ حسابِ بانکی ات را در راهِ خدا انفاق کردی ولی ایکاش کمی فکر میکردی ، آخه طبق گفته تحلیل گرانِ بازارِ خیارسبز ؛ فردا قراره که قیمتِ خیارسبز از 10 هزار تومان به 11 هزار تومان ، افزایش پیدا کنه ، حالا از کجا میخوای خیارسبز بخوری؟؟؟!!!حالا وقتی که پنیرِ بدون خیارسبز خوردی بهت میگمااا…
حالا درسته که…(تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل)
آری ، همه ما میدانیم که تسلیم زیباست ولی این نجواها مثل خُوره به جانِ ما میفتند و چنانچه که جلوی آنها را نگیریم تا مرز جنون ما را میبرند و کار به فحاشی و کُفرگویی به خدا میرسه که آخه تو چه خدایی هستی؟ تو اصلا مگر خدایی هم بلدی؟ تو چرا خواسته های مرا نمیدی؟ و…
ولی خب راه کار چیه؟؟!!
راهکار همان چیزی است که موسی به ما یاد داد در هنگامی که خسته و درمانده به زیر سایه ای رفت و اعتراف کرد به فقر و نیازش به درگاهِ پروردگار…
رَبِّ إِنِّی لِمَاۤ أَنزَلۡتَ إِلَیَّ مِنۡ خَیۡرࣲ فَقِیرࣱ [سوره القصص 24]
این اعترافِ به عجز و ناتوانی در برابرِ درگاهِ خداوند ، سکویِ پرتاب ما برای صعود به سمتِ اوست… ، به قول استاد عباس منش…
هر چه در برابر خدا متواضع تر باشی ، خدا تو را سربلندتر میکند
خب خدایا من هم عاجزم و این نجواها می آیند و مزاحمِ خلوتِ من و تو میشوند و مانع این میشوند که صدای تو را بشنوم ، به عزتت تو را سوگند میدهم که مرا از این جهنمِ بدونِ خودت رهایی بخش…
همین…
آن وقت خودش می آید و برای ما لالایی میخواند و آرامِ آرامِ آرام میکند و با یک سری سوالاتِ ساده یِ فراموش شده ، چنان نوری را در وجودِ ما میتاباند که جریان تاریکی چنان پا به فرار میگذارد که در چند کیلومتری ما هم جرات نمیکند عرضِ اندام کند…
مثلا میپرسد…
بنده ی عزیزم ، آیا از اینکه سیستمِ گردشِ خون در رگ هایت را به من سپردی تا من آنها را مدیریت کنم ؛ پشیمانی؟!
بنده ی عزیزم ، آیا دورانی را که در شکمِ مادرت بودی و تسلیمِ محضِ من بودی را بیاد می آوری که چه شاهکارهایی را در وجودت نهادم؟!
بنده ی عزیزم ، زمانی که در شکم مادرت تسلیمِ محضِ من بودی ، دو عدد کلیه به تو عطا کردم که روزانه 200 لیتر از خون تو را تصفیه میکند ، آیا به این نعمتِ من توجه کرده ای که الان میایی برای من خط و نشان میکشی؟!
بنده ی عزیزم ، آن انسان هایی را که مشکلِ کلیوی دارند و سیستم تصفیهِ خونِ در حال گردش آنها ، دچار اختلال شده است و باید مرتب تحت درمان و دیالیز باشند را جلویِ چشمت قرار ندادم تا بفهمی که از چه گوهری بهره میبری که دیگران آرزویش را دارند؟!
بنده ی عزیزم ، آیا همین نعمتِ تصفیه و هدایت خونِ در رگ هایت برای تو کافی نیست تا قدرت مرا باور کنی و با خیالِ راحتِ راحتِ راحت به من اعتماد کنی و تسلیمِ من باشی؟!
أَلَیۡسَ ٱللَّهُ بِکَافٍ عَبۡدَهُ؟!
آیا خدا برای کسی که بنده اش است ؛ کافی نیست؟!
[سوره الزمر 36]
بنده ی عزیزم ، تو به یک بانک اعتماد میکنی و سرمایه ی مالی ات را به آنان می سپاری تا سرمایه ات را دوچندان کنند و به تو برگردانند ، آیا من نزدِ تو به اندازه ی بانک اعتبار ندارم تا وجودت را به من ببخشی تا برایت شاهکار کنم و…؟؟!!
بنده ی عزیزم ، تو به یک خلبانی که من او را هستی بخشیده ام ، اعتماد میکنی و خودت را تقدیم او میکنی تا تو را به مقصدی برساند ، آیا افتخار میدهی تا من هم خلبانت شوم و روی دوشِ من سوار شوی تا ببینی که به کجاها بِبَرمت؟؟!!
بنده ی عزیزم ، تو به یک پزشکِ جراح اعتماد میکنی و جانت را به او تقدیم میکنی تا تو را بیهوش کند و برویت تیغ بکشد و درمانت کند ، آیا من را قابل نمیدانی که خودت را تقدیم من کنی تا تو را از شرک و ناخالصی ها درمان کنم؟!
بنده عزیزم ، من همان خدای دنیای تو در شکمِ مادرت هستم که تو تسلیمِ محض من بودی و برای من خط و نشان نمیکشیدی و من به تو چشم و گوش و کلیه و قلب و… دادم که اگر تمام مهندسین عالم جمع شوند نمیتوانند مثل آنها را بسازند ، حال چه شده که الان بزرگ شدی ، برای خودت کسی شده ای و ما را فراموش کرده ای؟!
بنده ی عزیزم ،…(تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل)
دیگه خدا باید چه کار کنه که حُسنِ نیتِ خود را به ما اثبات کند؟؟؟!!!
یَـٰۤأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُوا۟ ٱسۡتَجِیبُوا۟ لِلَّهِ وَلِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاکُمۡ لِمَا یُحۡیِیکُمۡ [سوره اﻷنفال 24]
به قول مولانا که از زبانِ خدا به ما میگوید که
صد نامه فرستادم ، صد راه نشان دادم
یا نامه نمیخوانی ، یا راه نمیدانی
به تعبیر حضرت سجاد علیه السلام در دعای توحیدی ابوحمزه ثمالی که یه حمد و ستایش زیبا از خدا گفته اند که
الحمدُلله الذی أدعوهُ فیُجیبنی و إن کُنتُ بطیئا حین یَدعوننی
حمد و ستایش مخصوص خدایی است که هرگاه او را بخوانم ، مرا اجابت میکند و این در حالی است که زمانی که او مرا میخواند ، من به کُندی دعوت او را لبیک میگویم
جالب است که ما به صورتِ لاک پشتی به دعوت او لبیک میگوییم ولی او به صورتِ خرگوشی به دعوتِ خالصانه ما لبیک میگوید
او عاشقانه در هر لحظه و هر ساعت منتظر است که به سمتِ او برگردیم و به دعوتِ او یک لبیک جانانه بگوییم ولی ما مشغول دو دو تا چهارتا هستیم…
خدایا شکرت…
همین…
وادیِ تسلیم زیباست ، وادیِ سوپرایز است…
خدا توفیق تسلیم بودن در بارگاهش را به ما عطا کند ، تسلیمی بدونِ حس معامله که خدایا من تسلیم میشوم به شرط اینکه این و آن را به من بدهی ، تسلیمی برای خودِ خودِ خودش ، تسلیمی از این جنس که…
ببین خدایا ، آمده ام که ساکنِ کویِ تو باشم و به اندازه یک پلک بر هم زدن از تو غافل نباشم ، همین و تمااام
دوست دارم در تکمیل نوشته اصلی ام ، نکته ای را در نوشته ای که در جوابم به شما مینویسم ؛ بنویسم و آن مربوط به اتفاقی میشود که چند شب پیش افتاد
قبل از ذکرِ آن اتفاق ، لازم است یکی از خصوصیاتِ همسرم را بگویم تا بتوانم زیباتر مفهوم آن اتفاقِ چند شب پیش را که برایم اتفاق افتاد ، بیان کنم و آن خصوصیت همسرم این است که…
ایشان به شدت روی خریدهایی که انجام میدهد دقت میکنند ، مثلا برای خرید یک بسته نخودی که من براحتی و در عرض چند ثانیه میخرم ، زمان میگذارد تا یک بِرَندِ خوب و باکیفیت را انتخاب کند و بخرد و…
در کل میخواستم بگم که ایشان خیلی در انتخاب هایش برای خریدهایی که انجام میدهد زمان میگذارد…
حال در چند شب پیش ، همسرم حرفی را به من زد که خیلی مرا به فکر فرو برد و آن حرف این بود که…
واقعا من مانده ام که منی که اینقدر بروی خریدها و انتخاب هایم دقت دارم و زمان صرف میکنم ؛ چه شد که در مهمترین انتخاب زندگی ام ، خیلی راحت و بدون اینکه وقتی بگذارم و تحقیقی بکنم ، جوابِ بله را به تو گفتم و تو را به عنوان همسرِ و شریک زندگیِ خودم انتخاب کردم
این جمله ی همسرِ نازینیم خیلی مرا به فکر فرو برد ، در واقع جملهِ خدا بود به من که حاوی این پیام برای من بود که…
دیگه چه کار باید برایت بکنم که بفهمی من برایت کافی هستم؟!
مجددا از شما برای پاسخِ انرژی بخشی که برای من آگاهی های زیادی را مرور کرد ؛ سپاسگزاری میکنم
و برایتان بهترین ها را از خداوندی که“وَهُوَ خَیۡرُ ٱلرَّ ٰزِقِینَ”است ، خواستارم…
خَیۡرُ ٱلرَّ ٰزِقِینَ یعنی ، بهترین نعمتُ و رزقُ و روزی در بهترین زمان و بهترین مکان ؛ تقدیم به شما باد…
خدایامرسی که هستی وهوامون رو داری.
آقا رضا دارم با گریه مینویسم
.و جوابمو وهدایت الله رو در آخرین جمله شما گرفت
همه خودشه
خدا همه چیزه اگه من باورم کن
خدا خوش بحالم که ترو دارم
حالم با کامنت شما عالی شد
دمتون گرم با اینهمه معلومات ودانش وتوحیدی بودنتون
دوستتون دارم ومنتظر کامنت های بعدی شما هستم
سلام و درود فراوان به شما اقای احمدی و سپاس فراوان برای کامنتهای زیبا و پر از اگاهیتون
امروز مسئله ای برای دختر شش ساله ام پیش اومد و اون گفت که از تصاویر توی بازی گوشی چیزهایی دیده که خیلی ترسیده و این ترس باعث شده بود که هر نقطه ای از خونه میخواست بره باید من باهاش همراه میشدم و این مسئله واسم خیلی مشکل ساز شده بود
امشب وقتی که با هم در موردش صحبت میکردیم گفتم تو میتونی از خدا کمک بگیری تا به ترست غلبه کنی و خدا کمکت میکنه که تو قوی و شجاع باشی ولی اون با بغض گفت من خیلی سعی میکنم این کارو انجام بدم ولی راستش چون خدا رو نمیبینم و وجود نداره نمیتونم ازش کمک بخوام و اون تصویرهای وحشتناک همیشه جلو چشمم هست و من در جوابش گفتم خوب اون تصویرهایی هم که ازشون میترسی وجود ندارن ولی تو فکر میکنی که هستن درصورتی که خدا واقعیه نه اون تصاویر…
و بعد بغضش شکسته شد و با گریه گفت مامان من هر چی تلاش میکنم نمیتونم خدا رو حس کنم و ازش کمک بخوام
و این موضوع منو خیلی به فکر فرو برد
من خودمم دقیقا در مواقع حساس که باید به ترسهام غلبه کنم و به خدا توکل کنم نمیتونم این کارو درست انجامش بدم و این اعتماد نداشتن و باور نداشتن ما به وجود خدا و اینکه اون قادره مطلقه در وجود خودمم نهادینه نشده و ترسهای زیادی دارم که نمیتونم اونها رو به خدا بسپارم و ذهنم رو اروم کنم
اگر تمام اتفاقات و مسائل اطرافم رو مثل تصویر دروغین بازی در گوشی دخترم در نظر بگیرم که شاید ظاهر زشت و وحشتناکی داره ولی یقین دارم دروغین هستن و وجود خارجی ندارن و در عوض خدا رو در ذهنم حقیقی و موجود بدونم میتونم در مواقع ترس از خدا کمک بخوام
مثل عکسی که پس زمینه تار و سوژه اصلی با وضوح کامل و جزعیات مشخص دیده میشه باید تمام عوامل بیرونی رو در ذهنم تار ببینم و خدا رو با کیفیت بالا و جزعیات کامل توی ذهنم بیارم و این تمرین باعث میشه برای همه کارهام اول خدا در نظر بیارم و اهمیتی به اتفاقات اطراف ندم
این کامنتی بود که دوست داشتم اینجا بنویسمش که برخی خودم ثبت بشه و هر بار با خوندنش من رو نسبت به ترسهام قویتر کنه و هر بار باورم رو نسبت به خدا بیشتر تقویت کنم
باز هم برای کامنت های عالیتون که من رو بیشتر و بیشتر به کتاب قران نزدیک میکنه و درکش رو واسم آسونتر میکنه سپاسگزارم
به نام خدای مهربانم
سلام مجدد به دوست عزیز و ارزشمندمان اقای احمدی و همسر عزیزشون
این حرفها از خود خودبهشت میاد مگه غیر از اینکه تو بهشت همه ی حرفها چیزی غیر از حرفهای خدایی و بهشتی است
إِلَّا قِیلٗا سَلَٰمٗا سَلَٰمٗا 26
من واقعا از خدای خوبم سپاسگزارم که منو به این بهشت و این دوستان بهشتی راه داد, اما یک شبه نبود اینکه الان و تو این برهه تنها چیزی ک فکر میکنم و بهش میخوام با تمااام قلبم میخوام به یادش بیارم و عمل کنم و جزیی از رفتارم کنم این واااقعا تکاملی بود !من به اینجور کامنت ها هدایت نمیشدم که, از نظر من اینا فقط حرفهای قشنگ بود ولی امان از لحظه ای که بخاطر چارتا موفقیت سال قبلت جوگیر میشی و میخوای برا سال جدیدت خووودت برنامه بریزی ولی جوری ادم گیر میکنه, جوری ک شب و روز تیره میشه, قلب بسته میشه اون شب بود که بعد دعای جوشن به یکی از نوشته های بهشتی شما هدایت شدم و بعدم فایل توحید عملی یازده اومد,
اگه خالص سازی قلب رو با خالص سازی جسم بخوام مقایسه کنم,
وقتی چندسال پیش این دخترهای جذاب ورزشکاری رو تو اینستا میدیدم منم بدجور به قلبم افتاد که اقا منم میخوام ولی فاصله انقدر زیاد, انقدر خالص سازی میخواست قبلش, اخه چیپس و پفک خوردن کجا و بدنسازی کجا! خوردن شکر و قند و سرخ کردنی کجا و دویدن و دوچرخه سواری کجا, قبلش باید خالص میشد این بدن تا پذیرای ورزش و تنفس بالا باشه, و این مسیر تکاملی طی شد و ماندگار موند و به خواسته ام رسیدم
دوسال پیشم وقتی به حرفهای استاد رسیدم فهمیدم فاصله خیلیییی زیاده یه عالمه چیزها هست که باید از ریشه خشک بشه تا این قلب بتونه خالص بشه, خوب یادمه اولیش کینه بود بعدش توقع, دروغ های الکی, اینستاگرام و…..
بقول ملاصدرا بشویید قلبهایتان را از هر احساس ناروا
وقتی راجب خرید صحبت کردید یاد یه چیزی افتادم
همسر نازنین شما تو مسائل اصلی زندگیش اعتماد کرده و چنین چشمه جوشانی از علم و معرفت و درستی کنارش قراره گرفته( من واقعا زوجهای بهشتی و پاک رو با تمام قلبم تحسین میکنم)
به میزانی که اعتماد میکنیم نتیجه میگیریم
بعد این موقع ها شیطان میاد میگه عه پس اینجوری زندگی خیلی راحته که, مگه میشه؟
ولی بعد یکماه فکر کردن به همه چی انگار تازه دارم میفهمم باید بخوااای تا هدایت بشی! باید هر لحظه بخوای و گرنه تو بهشت هم میشه گمراه شد مثل آدم و حوا
اون هفته بیرون بودم یک خانمی کنارم نشست و بی هوا یهو شروع کرد دعا کردنم و منم نگاه میکردم بعد یهو گفت هر قدمی ک میری میگی بگو خدا, همش صداش بزن, از یه پلک زدن نزدیکتره بعدشم برام پلک زد و دستمو گرفت و رفت, اصلا فکر کردنم بهش دیوانه کنندست انگار نه فقط از قلبت بلکه از بیرونم داره حرف میزنه برات
وقتی گفتید خرید بادقت یه چیزی انگار یادم اورد که این تسلیم شدنه همه چیزو اسون میکنه و برای هرکسی هرچقدر اعتماد کنه به همون اندازه جواب میگیره ,تو هرررر موردی ک خودش بخواد مثلا همسر شما تو یکی از اساسی ترین مسائلش و من مثلا تو این مسائل بعد شاید برای هردوی ما قابل درک نباشه و بگیم نهههه مگه میشه به این دلیل و اون دلیل اینو دیگ نمیشه بهش سپرد
دوسال پیش بود تقریبا اولین بار تو سریال سفر به دور امریکا خانم شایسته گفت توهمون قسمت دهم که ما برای ادامه سفرمون برنامه رو به دست خدا که استاد برنامه ریزی هاست میسپاریم و با زبان نشانه ها جلو میریم و در زمان مناسب در مکان مناسب قرار میگیریم, برای من عجیب ترین جمله بود و چون تازه یاد گرفته بودم هرجا میرفتم ازش استفاده میکردم یادمه با مامانم رفتیم کوه گم شدیم از مسیر اصلی من میگفتم تو دلم که نههه خدا هدایتمون میکنه و قشششنگ یادمه لحظه ای رو که مسیرو پیدا کردیم, دیدید استاد میگه تو توحید عملی ده که من تو همه چی ازش استفاده کردم؟؟؟ من تو این مورد هر روز داره اطمینانم بیشتر میشه
گفتید خرید یاد همین موضوع افتادم, چون رهااا شدم ازش نمیخوام بگم اوضاع ممکلت چجوریه و فلان دیدیم و عادت کردیم که هر فروشنده ای هر قیمتی رو میخواد بهت میده , یا نه اصلا انقدر تنوع زیاده ک وقتشو نداری بری بگردی یا نههه بهتر بگم اصلا نمیدونیم چی خوبه چی بد! من تصمیم گرفتم تو خرید کاملا بسپارم به خودش, از لباس و کیف و کفش تا خوردنی و وسایل خونه و هرررچیزی, بعد دیگران و حتی مامانم همیشه بهم میگه خوشبحالت همییشه راضی ای از خریدات میگم خب این بهترین بوده برای من, دوماه پیش ک عروسی دخترخالم بود و نمیدونستم چی بخرم تو نصفه روز رفتم یکم گشتم مغازه هارا از صبح ساعت یک بود تو یه مغازه از پاساژ بودیم, گفتم خب خدایا برا تفریح دیدیم و خوب بود حالا لطفا بگو چی بخرم و تمام, فروشنده لباسو آورد و خریدم و یه تخفیف تپل هم داد, هنوز ک هنوزه اطرافیانم میگن لباست چقد قشنگ بود و ازین جور حرفا, و همیشههه ی همیشه خریدم از یه جایی بوده که شده حتی یک سوم بقیه جاها همون همون
خیلی نوشتم, ممنون که وقت گذاشتید و خوندید,دوست داشتم بیشتر بنویسم ولی نشد
در پناه خدا باشید
سلام به آقا رضای عزیز،
همیشه کامنت های شما رو دنبال میکنم و از خوندنشون لذت میبرم،
پر از آگاهی هست پر از باورهای توحیدی،
آقا رضا در بخشی از کامنتتون نوشته بودید:
(او عاشقانه در هر لحظه و هر ساعت منتظر است که به سمتِ او برگردیم و به دعوتِ او یک لبیک جانانه بگوییم ولی ما مشغول دو دو تا چهارتا هستیم)
واقعا نمیدونم منظور شما از این لبیک گفتن چی هست یعنی تو مدار درک این جمله نیستم،
شاید برای شما که در مدار درک این جمله هستید حرف من عجیب باشه ولی خواهشن درخواست دارم در خصوص جمله بالا بیشتر توضیح بدید تا بتونم در عمل و در زندگی واقعی این لبیک گفتن رو بکار ببرم و درک واضح تری داشته باشم،
ممنونم که هستید و ممنونم که دلنوشته هاتون رو با ما به اشتراک میگذارید.
درپناه خداوند سالم شاد و ثروتمند باشید
به نام الله یکتایی که از همه نظر مرا کافیست…
سلام بر شما علی آقای قاضی بزرگوار ، دوستِ نازنین و عزیزم…
سپاسگزار لطف و محبت شما نسبت به نوشته هایی که در اینجا منتشر میکنم هستم
دوست دارم آغازِ این نوشته ام را با یک حمد و ستایشِ زیبا ، از زبانِ حضرت سجادی آغاز کنم که این عاشقانه ی او در دعایی ثبت شده است بنامِ “ابو حمزه ثمالی” که در صورتِ تمایل ، آن را بخوانید و در محتوایِ آن تامل کنید…
الحمدُلله الّذی تَحبّبَ إلَیَّ وَ هُوَ غَنیٌّ عنّی…
حمد و ستایش مخصوص خدایی است که مرا دوست دارد در حالیکه هیچ نیازی نسبت به من ندارد…
اگر کمی تامل کنیم ، متوجه میشویم که استحکام و تداومِ اکثریتِ رفاقت ها و دوستی هایی که در این دنیا وجود دارد ، بخاطرِ وجود منفعت هایی است که بینِ دو طرف وجود دارد و چنانچه آن وجهِ منفعت کنار برود ، پایه های آن دوستی به هم میخورد
ولی دوستی ای خالصانه است که به همدیگر عشق و محبت بورزیم بدونِ اینکه توقعِ منفعت و سودی از طرف مقابل داشته باشیم ، دوستی ای بهشتی از جنسِ آیه ی زیر…
إِنَّمَا نُطۡعِمُکُمۡ لِوَجۡهِ ٱللَّهِ لَا نُرِیدُ مِنکُمۡ جَزَاۤءࣰ وَلَا شُکُورًا
ما بخاطرِ خشنودیِ خدا ، شما را غذا دادیم و در مقابل این کار خود توقعِ هیچ پاداش و سپاسگزاری هم نداریم
[سوره اﻹنسان ٩]
خیلی عجیب است که این گروهِ بندگانِ خدا ، در مقابلِ کار خود حتی توقع این را هم ندارند که طرفِ مقابل یک تشکرِ ساده از آنها داشته باشد چه برسد به اینکه بخواهند از آنها دستمزدی را دریافت کنند…
حال در دوستی خدا با خود تامل کنیم که ما را دوست دارد در حالیکه هیچ نیازی به ما ندارد ، زیرا که قدرتمندی است که از همه نظر بی نیاز است و فقر و حاجتی به هیچ کس ندارد…
حال سوال این است که چرا باید مرا دوست داشته باشد در حالیکه هیچ نیازی به من ندارد؟؟!! اصلا نشانه یِ دوستیِ صادقانه یِ او چیست؟
نشانه یِ دوستیِ صادقانه یِ او ، موهبتِ چشمانی است که هر روز صبح باز میشوند تا بتوانیم عزیزانمان را ببینیم و از وجودشان لذت ببریم…
نشانه یِ دوستیِ بدونِ دَغَلبازیِ او ، گردش آرام و منظمِ این سیاره یِ کروی شکل ، برویِ خورشیدی است که همچون یک لامپ پُر نور ، زمین را روشن میکند تا بتوانیم از زیبایی هایی که خدا در این سفره ی عالم گذاشته استفاده کنیم و…
حتی نشانه یِ دوستیِ صادقانه یِ او وجود دردها و رنج هایی است که برای ما میفرستد ولی ما گنج نهفته در آنها را دریافت نمیکنیم و بجای اینکه بفهمیم که این دردها آمده اند که ما به خود آییم و با فریادِ “إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّاۤ إِلَیۡهِ رَ ٰجِعُونَ” به سمتِ خودش برگردیم و واردِ وادیِ سلامت و بهشت شویم ؛ زبان به شکایت باز میکنیم که خدایا چرا من؟؟؟!!!
نشانه های دوستیِ صادقانه یِ او فراوانند ، فقط باید به قول سهراب سپهری “چشم ها را بشوییم و از زاویه ای دیگر نگاه کنیم”
و اما نشانه یِ واضحی که در جلوی چشمانِ ما است که باید به آن لبیک بگوییم ، چیست؟!
نشانه اش وجود استاد عباس منشی است که ما را به وادی ای دعوت کرده که وادیِ توحید است ، وادی ای با یک سری مجموعه قوانینِ مشخص که با استفاده از آنان میتوانیم خلق کنیم هر آن چه را که بخواهیم و اراده کنیم…
و لبیک ما یعنی که با صدِ وجودم این دعوت را می پذیرم و شک و شبهه ها را کنار میگذارم و یک جهاد اکبر به راه میاندازم برای هجرت از وضع فعلی به یک وضع ایده آل و بهشتی…
در واقع خدا از ما خواستگاری کرده به شوق بله گرفتن از ما…
خواستگاری کرده و ما را وعده داده که اگر بیای به سمتِ من ، دنیا را به پایت میریزم و ما را ترسانده که اگر به دعوت من لبیک نگویی ، اسیر افرادی میشوی که زندگی را برایت جهنم میکنند و هدفِ او از این کار این بوده تا ما را تحریک کند که “بله” بگوییم به دعوتِ او…
و زیبایی این سیستمِ خداوند متعالی که “کَتَبَ عَلَىٰ نَفۡسِهِ ٱلرَّحۡمَه” است ؛ این است که رحمتِ او بر خشمِ او سبقت گرفته است ، مثلا گفته است که…
(مَن جَاۤءَ بِٱلۡحَسَنَهِ فَلَهُۥ عَشۡرُ أَمۡثَالِهَا وَمَن جَاۤءَ بِٱلسَّیِّئَهِ فَلَا یُجۡزَىٰۤ إِلَّا مِثۡلَهَا وَهُمۡ لَا یُظۡلَمُونَ) [سوره اﻷنعام 160]
ترجمه این آیه به زبان عامیانه خودمان این میشود که…
ببین بنده من ، در سرزمینِ من اگر کار زیبا کنی ، آن کار را از تو قبول میکنم و ده برابرش را به تو بر میگردانم ولی چنانچه کار نازیبا بکنی ، معادل همان را به تو برمیگردانم
عهه ، این چه سرزمینی است که در آن خوبی ها ده برابر میشود و به ما برگشت داده میشود ولی بدی ها نه…
خب همینه دیگه ، اینجا وادیِ خدای عاشقی است که منتظر ماست که به او لبیک بگوییم
اینجا وادی خدای عاشقی است که یکی از نام های زیبایش در دعای جوشن کبیر این است که…
یَا مَنْ سَبَقَتْ رَحْمَتُهُ غَضَبَهُ ….. ای کسی که رحمتِ او بر خشمِ او سبقت گرفته
اینجا وادیِ خدایِ عاشقی است که رحمتش همه ی این عالم را فراگرفته ، خودِ خودِ خودش گفته است که رحمتِ من و نگفته که غضب من…
وَرَحۡمَتِی وَسِعَتۡ کُلَّ شَیۡءࣲ
و رحمتِ من ؛ همه چیز را در بر گرفته است
[سوره اﻷعراف ١56]
اینجا وادیِ خدایِ عاشقی است که وقتی میخواهد خود را به جهانیان معرفی کند ، ابتدا از رحیم بودنش سخن میگوید و سپس از خشم و عذابش…
(نَبِّئۡ عِبَادِیۤ أَنِّیۤ أَنَا ٱلۡغَفُورُ ٱلرَّحِیمُ وَأَنَّ عَذَابِی هُوَ ٱلۡعَذَابُ ٱلۡأَلِیمُ)
و ای محمد ، به بندگانم بگو که من آمرزنده و بخشنده ام و عذاب من هم دردناک است
[سوره الحجر 49 – 50]
در واقع اگر خوب دقت کنیم ، متوجه میشویم که وعده خشم و عذاب او هم نوعی رحمت است تا ما بترسیم از اینکه سمتِ آن کارهای نازیبا برویم…
آری ، سیستمِ این خدا بر بخشندگی استوار شده است و از سمت این سیستم یک پیامکِ دعوت برای ما جهتِ شرکت در جشنِ ملکوتیان ، صادر شده است و مساله این است که…
آیا من به این پیامکِ دعوتِ او لبیک میگویم یا خیر؟
آیا من این خواستگاریِ او را با یک لبیکِ جانانه قبول میکنم یا خود را به عقدِ موقت و دائمِ غیر او در می آورم و غرق در رنج و سختی و… میشوم؟
اشکالی هم ندارد که من به دعوتِ او لبیک نگویم و عروسِ او نباشم و عروسِ غیر او شوم ، فقط این وسط باید خودم را آماده کنم برای اینکه حسابی رنج بکشم و اسیر و برده یِ هوسرانی این و آن شوم و بعد از این چک و لگد خوردن ها ، مجددا با صورتی خون آلود و دست و پایِ شکسته به سمتِ او برگردم و بگویم که خدایا غلط کردم ، الان برگشتم و میخواهم بله بگویم…
خوشبحال آنان که پیامِ خدا را خوب میفهمند و در همان جلسه خواستگاریِ اول ، با شوق فراوان “بله” را میگوند و ساکن حریمِ او میشوند
آری ؛ ما دعوت شدگانی هستیم که به وادی آگاهی و توحید و حساب کردن روی خودِ خودِ خودش ، دعوت شده ایم ؛ باشد که قدردان باشیم و…
وظیفه ما این است که در برابرِ این دعوت ، یک لبیک جانانه بگوییم و با ذکرِ مقدس ” من نمیدانم و تو میدانی” از او راهنمایی بگیریم و طبق راهنمایی او جلو رویم و خوشبختِ خوشبختِ خوشبخت باشیم…
او خدایی است دانا و به ما می آموزد آن چیزهایی را که نمیدانیم…
او خدایی است که در لحظات اولیه تولد ، به همه ما علمِ چگونگیِ استخراجِ شیرِ مادر را آموخت بدون اینکه سرِ کلاسِ درسی نشسته باشیم…
او خدایی است که به قول ملاصدرا ، همه چیز میشود ، همه کس را ؛ پس با این حساب او معلمِ من میشود و برای معلم بودنم کافی می باشد…
او خدایی است که معلم ما میشود به شرط اینکه به آن چیزهایی که میدانیم عمل کنیم تا به کلاس های بالاتر او برویم تا او به ما تدریسکند چیزهایی را که نمیدانیم… ، به تعبیر خودش…
وَٱتَّقُوا۟ ٱلله وَ یُعَلِّمُکُمُ ٱلله وَٱلله بِکُلِّ شَیۡءٍ عَلِیمࣱ
و ایگروه مومنان ؛ حد و حدود الهی را رعایت کنید و خدا به شما می آموزد و خدا نسبت به هر چیزی دانا است
[سوره البقره 282]
آری ، خدا دانایِ کُل و معدنِ علم است و هر کس به اندازهِ ظرفِ خودش از این معدن بهره مند میشود و شرط بالارفتن در دانشگاهِ خدا ؛ عمل به آن چیزهای است که به ما آموخته ، به تعبیر حضرت باقر علیه السلام…
مَن عَمِلَ بِما عَلِم ، علّمه الله ما لم یَعلَم
هر کس به آنچه که میداند ، عمل کند ؛ خدا آن چیزهایی را که نمیداند ، به او می آموزد
پس من به دعوت او لبیک جانانه میگویم و واردِ وادیِ او میشوم و در این مسیر به فرمان هایِ او احترام میگذارم و تلاش میکنم تا حد و حدود او را رعایت کنم و در عین حال سراپا گوش میشوم و شاخک هایم را تیز میکنم برای آموختن در مکتبِ او…
این شیوه حضرت محمدی است که سواد خواندن و نوشتن نداشت ولی درمکتب او بزرگ شد و خود خدا معلم او بود و او را از یک پسر بچه ی یتیم ، به شخصیتی تاثیرگذار در تاریخ مبدل کرد
این شیوه ابوعلی سینایِ طبیب است که جوابِ مسائلش را بعد از ارتباط با خدایش دریافت میکرد بدون اینکه تحتِ تعلیم استادی دیگر باشد
مثلا ، ما میدانم که در دانشگاه الله یکتا ، غیبت کردن و مسخره کردنِ همدیگر ؛ یک امرِ خلافِ قانون است و چنین دستوری در کتاب مقدس ثبت شده ؛ پس ما به این فرمانِ خدا “لبیک” میگوییم و زیپ دهانِ خود را میبندیم تا حُسنِ نیت خود را به او ثابت کنیم که آمده ایم که عوض شویم و نمیخواهیم نقش بازی کنیم و بعد از عمل به این آگاهی ها ، آماده میشویم برای آگاهی های بالاتر و…
و او معلمی است که خودش میداند چگونه ما را در معرضِ علوم بیشتری قرار دهد به شرط اینکه ما در انتظارِ جواب باشیم و درگیر حواشی نباشیم و به مانند حضرت محمد نگاهمان به آسمان باشد…
قَدۡ نَرَىٰ تَقَلُّبَ وَجۡهِکَ فِی ٱلسَّمَاۤءِ فَلَنُوَلِّیَنَّکَ قِبۡلَهࣰ تَرۡضَاهَا…
و ای محمد ، ما نگاه هایِ مشتاقانه و منتظرانه یِ تو را به سمتِ آسمان برای دریافتِ فرمانِ بازگشتِ قبله از سمت بیت المقدس به کعبه میبینیم ، با چنین اشتیاقی قطعا تو را به قبله ای که به آن خشنود شوی《یعنی همان خانه کعبه》برمیگردانیم…
[سوره البقره 144]
پس همه چیز از یک “بله گفتنِ جانانه و خالصانه” شروع میشود ، یک بله گفتنی محکم برای عروسِ خودش شدن ، بله گفتنی که هیچ جادوگرُ و حسودُ و دو بِهَم زنُ و وسوسه گرُ و شیطانی ، نتواند آن را پاره کند و کار را به طلاق و جدایی من از خدا بکشاند…
براستی که او از هر جهتی برای ما کافیست و سند چنین حرفی این آیه قرآنی است که به شاگرد نازنین ، حضرت محمد چنین میگوید که
فَإِن تَوَلَّوۡا۟ فَقُلۡ حَسۡبِیَ ٱللَّهُ لَاۤ إِلَـٰهَ إِلَّا هُوَ [سوره التوبه ١٢٩]
ترجمه این آیه به زبان عامیانه خودمان اینگونه میشود که
ای محمد ، اگر عالم و آدم به تو پشت کردند و احساس تنهایی کردی ، یه وقت ننشینی و غصه بخوری که الان بی کَس و کار شدم بلکه بجایِ چنین کاری ، بگو که “حَسۡبِیَ ٱللَّهُ لَاۤ إِلَـٰهَ إِلَّا هُوَ”…
و باز هم میرسیم به جمله یِ زیبایِ ملاصدار که…
خدا همه چیز میشود همه کس را ، به شرط اعتقاد ؛ به شرط پاکی دل؛ به شرط طهارت روح
و نقطه ی آغازین اعتقاد و پاکی دل و طهارت روح ، همان لبیک گفتن جانانه خالصانه است…
ممنونم از شما علی آقای نازنین ، در پناه الله یکتا غرق در نور باشید
سلام و درود به آقا رضا احمدی عزیزم،
مثل همیشه کامنت شما پر از آگاهی و پر از حال خوب هست
“الحمدُلله الّذی تَحبّبَ إلَیَّ وَ هُوَ غَنیٌّ عنّی…
-حمد و ستایش مخصوص خدایی است که مرا دوست دارد در حالیکه هیچ نیازی نسبت به من ندارد…
-و لبیک ما یعنی که با صدِ وجودم این دعوت را می پذیرم و شک و شبهه ها را کنار میگذارم و یک جهاد اکبر به راه میاندازم برای هجرت از وضع فعلی به یک وضع ایده آل و بهشتی…
-در واقع خدا از ما خواستگاری کرده به شوق بله گرفتن از ما…
خواستگاری کرده و ما را وعده داده که اگر بیای به سمتِ من ، دنیا را به پایت میریزم و ما را ترسانده که اگر به دعوت من لبیک نگویی ، اسیر افرادی میشوی که زندگی را برایت جهنم میکنند و هدفِ او از این کار این بوده تا ما را تحریک کند که “بله” بگوییم به دعوتِ او…
عهه ، این چه سرزمینی است که در آن خوبی ها ده برابر میشود و به ما برگشت داده میشود ولی بدی ها نه…
خب همینه دیگه ، اینجا وادیِ خدای عاشقی است که منتظر ماست که به او لبیک بگوییم
اینجا وادی خدای عاشقی است که یکی از نام های زیبایش در دعای جوشن کبیر این است که…
یَا مَنْ سَبَقَتْ رَحْمَتُهُ غَضَبَهُ ….. ای کسی که رحمتِ او بر خشمِ او سبقت گرفته
اینجا وادیِ خدایِ عاشقی است که رحمتش همه ی این عالم را فراگرفته ، خودِ خودِ خودش گفته است که رحمتِ من و نگفته که غضب من…
آری ؛ ما دعوت شدگانی هستیم که به وادی آگاهی و توحید و حساب کردن روی خودِ خودِ خودش ، دعوت شده ایم ؛ باشد که قدردان باشیم و…
-وظیفه ما این است که در برابرِ این دعوت ، یک لبیک جانانه بگوییم و با ذکرِ مقدس ” من نمیدانم و تو میدانی” از او راهنمایی بگیریم و طبق راهنمایی او جلو رویم و خوشبختِ خوشبختِ خوشبخت باشیم…
پس من به دعوت او لبیک جانانه میگویم و واردِ وادیِ او میشوم و در این مسیر به فرمان هایِ او احترام میگذارم و تلاش میکنم تا حد و حدود او را رعایت کنم و در عین حال سراپا گوش میشوم و شاخک هایم را تیز میکنم برای آموختن در مکتبِ او…
-مثلا ، ما میدانم که در دانشگاه الله یکتا ، غیبت کردن و مسخره کردنِ همدیگر ؛ یک امرِ خلافِ قانون است و چنین دستوری در کتاب مقدس ثبت شده ؛ پس ما به این فرمانِ خدا “لبیک” میگوییم و زیپ دهانِ خود را میبندیم تا حُسنِ نیت خود را به او ثابت کنیم که آمده ایم که عوض شویم و نمیخواهیم نقش بازی کنیم و بعد از عمل به این آگاهی ها ، آماده میشویم برای آگاهی های بالاتر و…
-و او معلمی است که خودش میداند چگونه ما را در معرضِ علوم بیشتری قرار دهد به شرط اینکه ما در انتظارِ جواب باشیم و درگیر حواشی نباشیم و به مانند حضرت محمد نگاهمان به آسمان باشد…
-خدا همه چیز میشود همه کس را ، به شرط اعتقاد ؛ به شرط پاکی دل؛ به شرط طهارت روح
-و نقطه ی آغازین اعتقاد و پاکی دل و طهارت روح ، همان لبیک گفتن جانانه خالصانه است…”
بی نهایت از اینکه وقت گذاشتید و جواب مبسوطی به درخواست من دادید از شما سپاسگزارم،
افتخار من اینه که خداوند من رو قابل دونسته و هدایتم کرده به مسیری که انسانهای بزرگواری مثل استاد عباسمنش و شما بزرگان وجود دارید که نورهدایتی هستید برای من که در مسیر درست حرکت کنم و از این اتفاق خدا رو هزاران بار شکر گزار هستم .
ممنونم آقا رضا عزیز
در پناه خداوند سالم ، ثروتمند و شاد باشید
ارادتمند
علی
به نام خداوند بخشنده و مهربان
سلام آقای احمدی دوست عزیز
سپاسگزارم از پیامهای پر از حس خوب و آگاهی و تامل برانگیزتون
آقای احمدی من با اینکه پیامهای شما رو از طریق ایمیلم دنبال میکنم ولی این پیام رو ندیدم
تا امروز ب صورت هدایتی دیدم و شروع کردم ب خوندن تا اونجایی ک جواب نه شنیدید و اون جمله ای ک در تلگرام خوندید و قلبتون رو آروم کرد
به خدا اعتماد کن ، خدا بهترین ها را در بهترین زمان و مکان روزی تو میکند…
بعد کاری پیش اومد و من گوشیم رو همونجوری گذاشتم تو اتاقم و اومدم بیرون
چشمم خورد ب صفحه تلویزیون ک روشن بود و قرآن پخش میشد
و این آیه بود :
و (با این حال نیز) خودداری (از ازدواج با آنان) برای شما بهتر است. و خداوند، آمرزنده و مهربان است.
خدا میخواهد (راه سعادت را) برای شما بیان کند و شما را به آداب (ستوده) آنان که پیش از شما بودند رهبر گردد و بر شما ببخشاید، که خدا دانا و به حقایق امور آگاه است.
و بعد ک رفتم سرچ کردم ک براتون بنویسم دیدم سوره نسا هست و ایه ای هست تقریبا طولانی ولی
من لحظه ای آنجا حضور داشتم ک فقط خط آخر این آیه و آیه بعدش رو ک براتون نوشتم دیدم
و جالب اینکه بعدش برنامه با همین آیه تمام شد
خوشبحالتون آقای احمدی ک نشانه های خدا رو در مسیر می بینید و تسلیم خداوند می شوید
و خدا شما رو هدایت کرد ب بهتر از اون چیزیکه شما خاستید ولی نشد
الحمدلله علی کل حال
خدایاشکرت
به نام خداوند بخشنده مهربان سلام به استاد عباس منش عزیزوخانم شایسته و همه بچههای هم فرکانسی در سایت خدایا شکرت واقعلا استاداین فایل امروز شما برای منه جوادبودامروزخدایی چندروز است گیچم نمیدونستم چکارکنم چی گوش کنم وخدایی امروز وقتی این فایل گوش دادم آرام گرفتم وحال بهتری بهم داد خدایا شکرت استاد خیلی ازخداممنونم که هستی حالا بریم سراغ اینکه وقتی به خدا توکل میکنی چه اتفاقاتی برات میوفته چی میشه وچه شده برام استاداینواثلا ننوشتم تاحالا ولی خیلی برام زیباست نوشتن این داستان وازاول تااخرخداوندهمه کاره بودمن به خدا این همه نه جرعت داشتم نه میتونستم خودش لطف کرده برام من پارسال یک اتفاقی توی زندگیم افتاد که مسیر زندگیم راعوض کردمن کارم نوازندگی و خوانندگی است توی مجالس عروسی استادروزی که باشما آشنا شدم یک جای زندگی میکردم سدپاهین ترازجایی که حالا هستم بعدیک سال که از آشنایی من باشما گذشت تصمیم گرفتم همراخانمم که از خانه ای که بودیم بریم یک جای بهترتمام پولی که داشتم روی خونه 75ملیون بوداستادراه افتادیم دربنگاها ورفتیم دنبال خونه هرجا میرفتیم همه میگفتن آقا بروهمون جایی روکه هستی محکم بگیر که ازدست ندید بروداداش بروولی من و همسرم بااحساس خوب وسماجت میگفتیم نه امکان ندارد خداوند کمک نکنه وتنها بزاره مارو چندروز گشتیم به همین روال دیدیم نمیشه حالا برج 3بودما توی اون خونه تا برج 7وقت داشتیم یک شب خانمم گفت جوادمیدونی چراکارما رانمی افته گفتم نه گفت چون تونرفتی به این صاحب خونه بگی ما سرماه خونتوخالی میکنیم گفتم زن بیخیال خدایی همین جوری خونه پیدا نمیشه حالا برم بگم دیگه بدترگفت بروخلاصه استاد دست و پاهام می لرزید رفتم بهش گفتم اقاما سرماه میریم ازخونت حالا 20روز مونده سرماه گفتم سرما میرم استاد خونه گذاشت برنامه دیوارفرداش مستجرامدگرفت گفتم سرماه خالی میکنم استادتا30هم دنبال خونه بودم گیرم نیامدصبح که بیدار شدیم صبح همان روز30پسرکوچیکم حالش بدشدبیمارستانی شدوبردمش بیمارستان وسایلها همه جمع بودتوی اتاق واینوبگم که توی تمام این مدت حال همه ما خوب بود میرفتیم بیرون تفریح شادی حال خوب بود حتی روزاخرکه پسرم روبردم بیمارستان به خانمم گفتم میریم وسایل امروز میزارم خونه مادرم میریم مسافرت وقتی از بیمارستان برگشتم خونه بچم روی دستم بودگفتم برم وسایل جم کنم ببرم خونه مادرم بزارم برم مسافرت وقتی آمدم دیدم صاحب خانه دم دربودگفت آقا جواداون کسی که قراربودکه امروزبیادزنگ زده که من توهمون خانه قبلی میمونم چکارکنم گفتم منم هنوزخانه پیدا نکردم باشه پولشویده بهش وبه کسه دیگه اگه دادی بگوتااخرما من خالی میکنم استاد درتمام این روزها وحتی توی بیمارستان ما حالمان خوب بودمیخندیدیم ومیگفتیم خداکارش درسته خداخلف وعده نمیکنه وبعدخداوندهدایت کردخانه ای بهم داد جایی که فکرش رو هم نمیکردم بزرگ چقدر زیبا همسایه های عالی امکانات فول صاحب خانه عالی اصلا من تاحالا صاحب خانه را ندیدم 2سال است از نزدیک اقارهنش 200ملیون بودنداشتم وقتی انقدرازاین خانه خوشمون امدکه نگوپول نداشتم هرروز میآمدم باهمسروفرزندانم ازدوراین خانه را نگاه میکردیم چون ما قبل این خیلی خانه دیده بودیم هیچ کدوم به زیبایی این نبودمن 75ملیون داشتم اون 200ملیون میخواست خدادرست کردپولوبه خدانمیدونم استادازکجا درست شدپول یکم هم قرض کردم من شغلم نوازندگی اورگ است خلاصه آقا تا دوروزمونده بودتامحرم شروع شه من بدهیهامودادم به غیراز5ملیوت تومان 5500توی حسابم بود5بدهکاربودم 2ماه محرم بیکاربودم کارایه خونه خرج دوتا بچه اگه بدهیهامومیدادم 500هزاربرام میموندمونده بودم چکارکنم بدیهاموبدم یا ندم یه ندایی تودلم گفت بدیهانوبده واعتمادکن من دادم بدیهاموواستاداون رو خیلی دلم شکست من خواهروبرادرانم آلمان هستن اگه لب ترکنم بهم هرچه بخوام میدن پول اون روزدوتاحرف زدم داشتن گریه میکردم گفتم خدایا نه ازکسی پول میگیرم ونه دیگه مسافرکشی میکنم با ماشین چون من هروقت بی پول میشدم مسافرکشی هم میکردم خلاصه محرم شروع شد اون 500هزارباخانمم رفتیم بازارخریدکردیم 350هزارمنو150هزاربرامون گفتم نمیدونم فقط میدونم بایدبلندشم صبح از خونه بزنم بیرون بقیش دست خداست میرفتم توی بازار دنبال کارمیگشتم تا اینکه یه دوستی داشتم طلافروشی داشت رفتم پیشش گفتم سلام شاگردنمیخواهی البطه روم نشد مستقیم بگم شاگردگفتم میشه پول بیارم طلای کهنه براخودم خریدوفروش کنم گفت آره برو50ملیون درست کن بیا شروع کن من نداشتم پول یک سبدبیت کوهین داشتم فروختم شد8600گفتم اون گفته 50ملیون من با8600مگه میشه یک فایلی یادم است اون زمان از شما استاد گوش کردم که شماگفتیداقاشما نظرت وقیمتت روبگوخلاصه اون فایل بهم انرژی دادومنه جوادزنگ زدم که اقامن نشدپول جورکنم 8600دارم گفت بیا شروع کن بیا رفتم سرکاربعدازدوروزبنده خداگفت ماه 3ملیون هم بهت میدم خلاصه شدم شاگردطلافروشی حدود9ماه براش کارکردم آخر دیگه رفتارهاش فرق کردمنواذیت میکردچندوقت تحمل کردم گفتم شاید مشکل منم بزارعیب وایرادهاموبرطرف کنم اخردیدم نه نمیشه گفتم خوب برم بیرون خیلی هم ترس داشتم ازقضاوت مردم فامیل که طرف طلافروشی چی شدچرادلیل خلاصه خداوندقذودرت دادمن آمدم بیرون اون طرف هم منتظربوداثلا که من برم بیرون آمدن بیرون رفتم مسافرت یک مسافرت متفاوت با همه مسافرتهام جای که اصلا هیچ شناختی راجبش نداشتم و هیچ کس را توی اون شهرنمیشناختم آخه همیشه جاهایی میرفتم که بلد باشم و بشناسم کسی را با آگاهی این کارراکردم رفتم مسافرت خداوند لطف کردنزدیک اون شهر خانه هم برام اوکی کردبابهترین قیمت بهترین جاانسان عالی خودش درست کرد چون گفته بودم خدایا من میرم به امیدتواون کارش را درست انجام داد توی مسافرت که بودم چندتا مشتری بهم زنگ زدن براطلاولازم داشتن طلاویک سری کار دیگه داشتن من شماره تلفن ازبازاریهاداشتم اینهارافرستادم پیش انهاوانهاکاراینهاراراه انداختن وبعدبهم یک درصدی زدن به حساب توی همون مسافرت یک جرقه برام خوردامدم از مسافرت بازهم چندنفربهم زنگ زدن من کارانهاراراه انداختم و برام یک چیزی مونداقارفت توسرم که طلافروشی بزنم حالا نه پول دارم نه سرمایه دارم من افغانی هم هستم استادنه مدارک شناسایی نه جوازکسب هزارویک ترس امدسراغم نه نمیشه میبرنت پلمت میکنند خلاصه شیطان شروع کردتودوره دست یابی به رویاها بودم جلسه اخرتوبه هدفت فکرکن نه به چگونگیش استاد وقتی میرفتم توی بازار به خدافکراینکه مغازه بزنم یا بگیرم دست پاهام میلرزیدانقدردست پاهام شل میشد اما رفتم تو بازار افغانهای راپیداکردم که همشهری و شرایط منوداشتن وداشتن کاسبی میکردن رفتم روزهاوروزها آنها راپیداکردم استادتااینکه مغزم قبول کرد مغازه بگیره نه جای خوب یک گوشه خلوت توی پاسازاخردلیلش هم این بود که کسی سراغت نیادتوروپلم کنه خلاصه چندروز که گذشت دیدم اونجاگوشی آنتن نمیده توی بازار هرروز میآمدم ترسهام کمتر شده بودشجاعترشده بودم رفتم یک مغازه بهترجای بهتر گرفتم استادوهمه اینهااستادنه پول داشتم نه وسایل هیچی هیچی استاد طلافروشی فقط ترازوش 30ملیون است هیچی نداشتم حتی پول پیش مغازه صندلی تلویزیون برامانی تورطلافقط 30گرم داشتم یک زنجیراونم گردنم بود استادتمام شروع کردم همه درست شداستادهمه ازروزاول که من مغازه را گرفتم تا حالا هرما فیلم گرفتم فیلم دارم استادخداراشکرشدم طلافروش من روزهای اول وقتی کسی می امدخجالت میکشیدم هیچی نداشتم استاد یواش یواش خدادرست کردالان اون 30گرم شده 65گرم به لطف خدا همه خرجهای خودش راهم درآورده توی این 8ماه استادوبگم آمدن یک ماه پیش براجواز90تامغازه راپلم کردن بغل دست من جوازهم داشت پلم کردن استاد به خدا کسی دست به مغازه من نزداینهارامن کی میتونم بگم من کردم استاد به خدا قسم من انقدرترسوهستم که جرعت همچون کارهایی راندارم اگراون دوستم رفتارش با من عوض نمیشی سالها براش کار میکردم با ماهی 3ملیون استادبعدفهمیدم ادوشودسبب خیراگرخداخواهداستادچه تجربه های به دست آوردم استادچقدربزرگترشدم همه و همه لطف خدا بوده و خودش بوده به خدا قسم استاداسم طلافروشی روبیاری میگن بایدباچندملیاردشروع کنی به خدا قسم با 30گرم شروع کردم استادوتجربه های که به دست آوردم استاداونهایی که قبل من توبازاربودن ندارن وگاهی مواقع میان آزمن میپرسند استادخیلی ممنون شما هستم که هستی زندگیه منونجات دادی خدابرکت بده به همه زندگیت استادخدایا شکرت خدایا ممنونم که هستی
و خدایی که در این نزدیکی است…
سلام و عرض ادب و احترام خدمت استاد عباس منش بزرگ، بانو شایسته زیبا و همه عزیزان حاضر در این مکان مقدس…
استاد! استاد! استاد!
آخ چه می کنید شما! الله اکبر!
کل آموزه ها و دوره و فایل های سایت شما یه طرف، سلسله فایل های توحید عملی یه طرف! و باز کفه ترازو به سمت فایل های توحید عملی سنگینی می کنه.
چه موقعی این فایل رو منتشر کردین استاد! دقیقا لازمش داشتم. شما هم توی فایل اشاره کردین به این که وقتی خدا به من میگه یه فایلی رو بذارم که خیلی از بچه ها بهش نیاز دارن. الان من دقیقا یکی از اون بچه هام!!!
وگرنه خدایی چه دلیل دیگه ای جز این داشته که وسط فایل های «ذهنیت قدرتمند کننده در مقابل ذهنیت محدود کننده» یهو فایل «توحید عملی 10» بیاد!
این پاسخ خداست به درخواست بندگانی مثل من!
یکم سخته صحبت کردن در مورد این چیزا شاید خیلیاشم نتونم بگم. ولی من دیشبو با گریه خوابیدم. فایل های توحید عملی 8 و 9 و فایل «قلبی که به سوی خداوند باز می شود» رو پلی کردم و های های گریه کردم. اصلا انگار نمیشد جلوی این اشک هارو گرفت. قشنگ میفهمم حالتون رو استاد وقتی که توی یه فایلی گفتین وقتی تصمیم گرفتم روی خودم کار کنم، روحیه ام لطیف شده بود و خیلی گریه می کردم. الان من توی این حالتم. و خداوکیلی چه حال خوبی هم هست! قشنگ حس می کنی خودتی و خدا. تو سکوت و خلوت اشک میریزی و خودتو خالی می کنی و از خدا میخوای که پرت کنه.
صبح که پاشدم و دیدم «توحید عملی 10» اومده، همین که فایلتونو پلی کردم، باز این اشک ها بودن که میومدن! از این همه لطف و رحمت پروردگارم شوکه شدم. که ای خدای من! دقیقا امروز باید این فایل بیاد؟! الله اکبر!
اما علت این اشک های بی وقفه چیه؟!
راستش من به یه تضاد برخورد کردم. تضادی که مربوط میشه به روابط عاطفیم. سخته که بخوام در موردش بنویسم. برمیگرده به یه سری برنامه هایی که داشتم ولی تا الان محقق نشده.
هرچند نگاهی که به این تضاد دارم اینه که در نهایت منو رشد میده و از دل همین تضاد یه انسان خیلی قوی تر و بهتر بیرون میاد. همین 9 ماه پیش بود که یه تضاد این شکلی داشتم و بخاطر این تضاد خیلی جدی تر روی قوانین و باورهام کار کردم و همین باعث شد که نتایج خیلی فوق العاده ای در زمینه های مختلف بگیرم. اما امان از انسان فراموشکار!
همین که یکم نتایجم بهتر شد زدم تو خط حاشیه و دیگه جدیت برای کار روی باورامو رها کردم. سرگرم بازیچه های زندگی شدم و یادم رفت که بابا! اون خدا بود که همه چیو بهم داد. چرا از یادش غافل شدم؟!
و این شد که باز این تضاد اومد که به سمت خدا برم. تجربه تضاد قبلی باعث شده که این بار ته دلم یه حس خوبی داشته باشم و یه جورایی بدونم که قراره این بار جوری روی خودم و ذهنم و باورهای توحیدیم کار کنم که وقتی تضاد برطرف شد و نتایج خیلی بیشتر از این اومد، باز فیلم یاد هندستون نکنه و ادامه بدم.
متاسفانه من از اون شاگردام که دیر یاد میگیرن! اما وقتی یاد میگیرن، همه وجودشونو میذارن که تا تهش برن. از خدا میخوام تو این مسیر یار و یاورم باشه.
این تضاد یه خیر دیگه هم برام داشت. دو تا اعتیاد داشتم که بهم ضربه می زد. اعتیاد به اعمالی که در راستای اهدافم نبود. نمیخوام به اون کارها اشاره کنم اما همه ما اعمالی رو انجام میدیم که بهمون ضربه می زنه. برای من این اعمال خیلی شدید بود. شاید بعدا که در ترکشون خیلی بهتر عمل کردم، بیام و در موردشون بنویسم. همینطور که الان به راحتی در مورد ترک سیگار صحبت می کنم.
هرچی که هست، خیره! واقعا وقتی که خیلی جدی تر سعی می کنم روی خودم کار کنم، قشنگ می فهمم دست مدیریت خدارو. می فهمم که خدا به بهترین شکل زندگی منو تحت اختیار خودش می گیره. فقط همه چی برمیگرده به نگاه توحیدی من که تا یکم نتایج رخ میده، دوباره از مسیر درست برنگردم.
خداروشکر بخاطر همه چی!
استاد عزیزم، بی نهایت ازتون ممنونم که به الهاماتتون عمل کردین و این فایل که خودش یه دوره است رو روی سایت قرار دادین.
براتون از درگاه الله یکتا، تنها، و تنها، و تنها قدرت حاکم بر جهان هستی، آرزوی موفقیت و سربلندی و شادکامی دارم.
خدانگهدار
1402/11/22
23:58