تسلیم بودن در برابر خداوند - صفحه 2
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2024/08/abasmanesh.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2024-08-08 08:57:552024-08-08 09:05:31تسلیم بودن در برابر خداوندشاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
این روزا حس میکنم باید رد پاهامو تو فایلایی که درمورد هدایت و تسلیم بودنه بنویسم ،یه حسی بهم میگه بیا و اینجا بنویس
رد پای رور 24 شهریورم رو با عشق مینویسم
بگو چشم
با من جرو بحث نکن
حتما دلیلی داره که بهت میگم مسیرتو تغییر بده
وقتی تو میخوای رو شونه من بشینی پس چرا جر و بحث میکنی
تو فقط و فقط باید گوش بدی و بگی چشم
همین
این پیام رو امروز از خدا دریافت کردم وباهاش به شدت داشتم تو مترو جر و بحث میکردم که جریانشو در ادامه مینویسم
امروز شنبه که روز کلاس رنگ روغنم هست من مثل همیشه با عشق بیدار شدم و وسیله هامو حاضر کردم تا برم کلاس
دیشب یکی از فامیلیای نزدیکمون زنگ زد و گفت که میان تهران و میاد خونه ما
از طرفی هم ، دیرور یهویی مادرم بلیت گرفته بود و قرار بود بره خونه خواهرم تا دو هفته اونجا بمونه
من صبح که بیدار شدم، مادرم گفت قبل کلاست برو وسیله بخر و بیا، داشتم میرفتم که مهمونامون رسیدن و من رفتم و خرید کردم و برگشتم خونه
و وسیله هامو برداشتم و رفتم کلاس و با مادرم خداحافظی کردم
وقتی سوار مترو شدم شروع کردم به بافتن گل و هی میبافتم یهویی دیدم خانمی که کنارم نشسته بود با یه لحن مودبانه وبا احترام پرسید که شما لباسم میبافید ؟
بهش گفتم چجور لباسی
گفت الان عکسشو نشون میدم و وقتی نشونم داد دیدم پر از گلای بافتنی بود که با زنجیر وصل بودن به هم و یه لباس خوشگل رو تشکیل داده بودن
و شروع کرد حرف زدن و ازم خواست که بدونه چقدر میتونم براش ببافم که گفتم من بلد نیستم و بعد شماره مو دادم بهش و گفتم اگر دوست داشتین عکسشو بفرستین من به چند نفر نشون میدم
خیلی خانم مودبی بود وقتی فهمید ترکم گفت از شهرتون خیلی خاطره زیبایی دارم و خیلی با عشق داشت خاطره شو تعریف میکرد
وقتی رفتم رسیدم کلاس و نشستیم ، استادم یک ساعت دیر تر اومد کلاس و گفت که اجاره مغازه شو زیاد کردن و قراره شهریه ها هم بالا بره
یعنی ماهی 1800 که قرار بود بدیم الان باید از مهر ماه ،ماهی 2200 احتمالا شهریه بدیم و گفت بهتون اطلاع میدم
وقتی اینو گفت اولش نجوای ذهنم خواست نگرانم کنه ولی سریع گفتم ،خب طیبه این یعنی اینکه باید بیشتر تلاش کنی روی باورات و روی مهارتت و روی بافتن و فروش کارات و سعی کنی به ایده ای که خدا بهت گفت بهش عمل کنی
که بدی بافتنیارو یه نفر دیگه برات ببافه و خودت فقط و فقط تمرکزت رو بذاری روی نقاشی
بعد که تا حدود ساعتای 17 کلاسمون طول کشید
من نقاشی خواهر زاده ام رو که چند روز پیش رفته بودیم پارک و نیمکت و دوچرخه شو باهم طراحی کردیم رو خواستم نشون بدم به استادم
وقتی بهش نشون دادم گفت چقدر عالی کار کرده ،چقدر عالی هماهنگه دست و حافظه تصویریش و چشمش باهم دیگه و خیلی راحت تصویر سازی میکنه و بهم گفت حتما بگو بیاد کلاس و تا سه سال دیگه استاد حرفه ای میشه
یه لحظه گفتم استاد اون از منم جلو تر میزنه ولی منم باید تمام تلاشمو بکنم ، خدا به همه به یه اندازه توانایی داده
به خودم گفتم نباید اجازه بدی ذهنت با این حرفا نگرانت کنه
همیشه با تلاش و استمرار صد در صد نتیجه میگیری پس ادامه بده
منم اگر برای مهارتم زمان بیشتری بذارم صد در صد عالی میشم نسبت به الانم
وقتی کلاس تموم شد و رفتم من سوار قطار مترو شدم
داشتم بافتنی میبافتم که تکیه داده بودم به سمت شیشه صندلی ،نشسته بودم
یهویی بهم گفته شد پاشو جاتو بده به این خانمی که رو بروت وایساده
من نگاهش کردم دیدم که یه خانم مسن بود
گفتم خدا دارم بافتنی میبافم تا خونه کلی راهه و من کلی بافتنی میبافم تو این چند دقیقه ، هی من بهانه آوردم هی خدا میگفت مگه بهت نگفتم پاشو و جاتو بده به اون خانم
همه این بحثا تو چند ثانیه بود و بالاخره چشم گفتم و بلند شدم و شنیدم که باید پیاده بشی و هفت تیر خط عوض کنی و از یه مسیر دیگه بری
وای یعنی من اون لحظه نمیدونم چی شده بود نمیخواستم به حرف خدا گوش بدم
البته شایدم بدونم چون گیر داده بودم به اینکه من دارم کاموا میبافم و باید تا ایستگاه نزدیک خونمون کلی کار ببافم
و هی خدا بیشتر بهم میگفت مگه بهت نگفتم پاشو مگه بهت نگفتم باید هفت تیر پیاده بشی
وقتی رسید هفت تیر و داشت نگه میداشت من گفتم من هفت تیر پیاده نمیشم راه مستقمیمو ول کنم از راه پیچ در پیچ برم ؟؟؟
بهم گفت اگر به حرفم گوش ندی ضرر میرسه بهت
چشم بگو و پیاده شو
باید پیاده بشی و من سریع پیاده شدم و به خودم اومدم گفتم طیبه چیکار داری میکنی مگه قرار نیست رو شونه های خدا بشینی هرچی گفت، هرجا برد، بگی چشم
به خودت بیا
بعد رفتم و هفت تیر خط عوض کنم که دیدم چقدر راه تعویض خطش دوره هی داشتم غر میزدم به خدا و میگفتم خب منو چرا از راه ساده آوردی از این راه طولانی برم و من کلی پیاده رفتم بدنم درد میکنه خسته ام ، الان اگه با خط یک میرفتم میرسیدم
و خدا میگفت حتما یه دلیلی داره که گفتم پیاده بشی
یادت باشه تو هیچ علمی نداری و باید بگی چشم
من قشنگ این صداهارو میشنیدم ،نه حس میکردم و نه درک میکردم ،فقط و فقط با صدایی عین صدای خودم میشنیدم که بلند تر از صدای خودم بود و داشتیم هی گفتگو میکردیم
و بعد همینجور داشتم میگفتم که چرا منو از این راه آوردی ، تا اینکه رسیدم دیدم پر از جمعیته و گفتم بیا ! ببین چقدر جمعیت زیاده من الان چجوری سوار مترو بشم ؟ دستم پره وسیله هست و بوم نقاشیم که خیسم هست ،بین این همه جمعیت چجوری وایستم تو واگن
بعد شنیدم که این قطارو سوار نشو بذار همه برن بعد دوباره قطار میاد
وقتی قطار رفت گفتم خب من نمیدونم که خودت میدونی منو از جام بلند کردی و گفتی بیا اینجا با این خط مترو برو خونه ،الانم باید مترو خلوت باشه تو این ساعت اوج شلوغی که هی آدما میومدن و قطار جا نداشت
وقتی قطار اومد به طرز عجیبی خالی بود و فقط آدما نشسته بودن و کمتر کسی وایساده بود
با اینکه قطار بعد ده یا 15 دقیقه اومد
همیشه که اینجوری میاد پر میشه از آدم و اصلا نمیشه سوار شد
وقتی در قطار باز شد داشتم میخندیدم و رفتم تکیه دادم به کنار در ، که خالی بود و بوم نقاشی و بافتنیامو گذاشتم زمین
گفتم وای خدا من غر زدم ولی تو هیچی نگفتی که هیچ ، خیلی هم راحت قطار خالی بود و جمعیت نبود که من به سختی بیفتم
و ازش تشکر کردم و شروع کردم به بافتن گل سرا و وقتی باز رفتم و منتظر بودم تا بیرون مترو، اتوبوس محله مون بیاد یکم دیر اومد ولی هی پشت سر هم بی آر تی میومد
منم باز شروع کردم ،گفتم خب من چرا نرفتم با بی آر تی برم
پیش خودم گفتم خب تو خسته بودی نخواستی پله های عابر پیاده رو بری بالا برای همین نشستی تا اتوبوس بیاد
اینو دیگه گردن خدا ننداز
بعد که برگشتم خونه مادرم شام درست کرده بود و گذاشته بود و رفته بود که دو هفته خونه خواهرم بمونه
وقتی فامیلمون اومد شامو خوردن و بعد تا نصفه های شب کار کردیم خونه رو گفت بیا باهم مرتب کنیم
من امروز یه توجهی هم کردم به سرماخوردگی یه نفر از نزدیکانم ،خواهر زاده ام مریض شده بود
من به مادرم گفتم بهش بگو وقتی مریضه نیاد خونه ما
ما رو هم مریض میکنه و منم حوصله سرماخوردگی ندارم ،پارسال اسفند ماه یادته شدید سرما خوردم و دو ماه خوب نشدم
نگو داشتم توجه میکردم به بیمار شدن
و هی یه صدایی میگفت توجه نکن
و من میخواستم عامل بیرونی رو از سر راهم بردارم که مثلا اگر نیاد خونه مون من مریض نمیشم
در صورتی که سرماخوردگی از افکار و فرکانس های من هست که شروع میشه
و به اینم فکر میکردم که هر موقع این فامیلمون اومده خونه ما من مریض شدم یا از اونا که سرماخورده بودن منم گرفتم
ولی همه اینا نجوای ذهن بود و اینکه باورای محدود من
باید باورای قوی براش بنویسم تا تکرار نشه ، چون حس کردم سرماخوردگیم الگوی تکرار شونده هست و باید اصلاح بشه
شب وقتی خواستیم شامی که مادرم درست کرده بود رو بخوریم داداشم گفت ،فامیل نزدیکمون زنگ زد گفت به خواهرتم بگو بیان خونه تون ما کیک تولد میخریم بیاریم و باهمدیگه بخوریم
امروز تولد دخترش بود و دخترش سال 96 فوت کرد و هنوز هم که هنوزه همیشه گریه میکنه برای دخترش و یاد حرفای استاد عباس منش میفتادم که در مورد وابستگی میگفت
و از وقتی وابستگی رو سعی کردم درخودم از بین ببرم تا حدودی ،خیلی خیلی راحت تر شدم
چون دیگه وقتی به روز فوت پدرم فکر میکنم دیگه هیچ گونه اذیتی در قلبم حس نمیکنم و میدونم که حضور داره در همه جا و هیچ کس نمیمیره
و حتی نسبت به عزیزانم هم این وابستگی از بین رفته تا حودو بسیار زیادی ، چون الان دیگه خودم به مادرم میگم برو مثلا دو هفته بمون خونه خواهرم و یا برو مسافرت و بگرد و خوش بگذرون
در صورتی که قبلا دو سه روز میرفت جایی من از شدت وابستگی نمیتونستم تو خونه تنها باشم
خداروشکر میکنم که کمکم کرد تا محدودیت هام برداشته بشه
امروز یه اتفاقی هم باعث شد که من بیشتر فکر کنم
وقتی سر کلاس بودیم استادم گفت که طیبه چهارپایه کلاسو بردی چرا برنگردوندی کلاس ؟
من تعجب کردم گفتم استاد من هفته پیش هرچی از مغازه تون برداشتم و بردم تو ورکشاپ ،همه رو برگردوندم
من هرچی میگفتم استادم میگفت برداشتی بردی اونجا برنگردوندی سرجاش
و من هی تو دلم ناراحت میشدم میگفتم من چرا باید دروغ بگم ؟
بعد که همکلاسیم اومد به اونم گفت و اونم مثل من گفت استاد من برنداشته بودم چرا فکر میکنید ما داریم دروغ میگیم ؟؟؟؟؟
بعد که صندلی رو کارکنان پاساژ آوردن من گفتم استاد اصلا من اینو نبرده بودم من رنگ خاکستریشو برده بودم
خداروبی نهایت سپاسگزارم که یهویی به دلم انداخت که طیبه به عکسایی که روز ورکشاپ گرفتی نگاه کن و به استادت نشون بده
وقتی نگاه کردم گفتم ببینید استاد من اینو برداشته بودم
که استادم دید و هیچی نگفت
ومن ناراحت شدم بعد که فکر کردم فهمیدم چی به چیه
گفتم چرا باید این رفتارو بکنه و فکر کنه من دروغ میگم؟
وقتی بیشتر فکر کردم و خدا کمکم کرد و فهموند که بدونم کجای کارم مشکل داره گفته شد که طیبه تو هم وقتی از اتاقت که پر از وسیله نقاشیه و یه وقتایی نمیتونی پیداشون کنی به خانواده ات یا یه بار به یه نفر از فامیلات شکت رفت که بچه های اونا برداشتنش
این رفتار استادت امروز برای تو نشانه هست که از این به بعد تو هم ش نکنی به کسی و فکر نکنی داره دروغ میگه
آروم باشی و همه چیزو بسپری به خدا
انگار خدا وقتی میبینه من دارم تلاشمو میکنم تا تغییر بدم شخصیتم رو هر روز با کلی درس میاد سراغم تا سعی کنم یاد بگیرم و در عمل انجام بدم به درسایی که یاد گرفتم
و من تمام سعی و تلاشمو میکنم
وقتی به رفتارای آدما دقتم بیشتر میشه پی میبرم که همه این اتفاقایی که من تجربه اش میکنم ،همه از درون خودم بوده و هیچ عامل بیرونی وجود نداره
فقط و فقط خودم مسئول اتفاقات زندگیم هستم
و هربار که بیشتر متوجه میشم سعی میکنم بیشتر دقت کنم و بیشتر درس بگیرم و عمل کنم که دیگه تکرار نشه
برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 23 شهریور رو با عشق مینویسم
اعتماد به ربّ
تو به من اعتماد کن و لذت ببر از مسیر، ببین چجوری شگفت زده ات میکنم
(خلاصه کل رد پامو بنویسم
من امروز 5میلیون و 50 فروش داشتم خدایا شکرت )
تقریبا 2 و نیم برابر هفته پیش
نمیدونم ،خودم هیچی نمیدونم، ولی اینو خوب میدونم که عاجز بودنمو هر لحظه یادآوری کنم به خودم، که طیبه تو عاجزی و فقیر و ناتوان و هیچ چی نمیدونی ،هیچ چی
و تو هیچی، در مقابل الله یکتا
ربّ تو همه چیزه
تویی که تو نیستی و هیچی
وقتی به خدا گفتم امروزمو باید درمورد چه چیزی بنویسم که پر رنگ بود در طول روزم ؟؟؟
یهویی دو جا رو جلوی چشمم آورد و گفت بنویس اعتماد به ربّ
یه جا از صبح تا ظهر من به خدا اعتماد کردم و سپردم بهش ،کلی برای من مشتری شد
یه جا نتونستم خودمو کنترل کنم و اعتمادم کم شد و خواستم خودم کارامو انجام بدم یعنی با تخفیف بفروشم که چوبشو خوردم و بعد به مسر برگشتم که خدا دوباره برام مشتری شد
من میخوام از امروزم ، که شگفتانه خدا برای من بود رو بنویسم تا یادم باشه که هر وقت اعتماد کنی و بندگی کنی، نتیجه اش فوق العاده هست
و وقتی اعتماد نکنی نتیجه کاملا تو رو نابود میکنه
حالا تو هرجنبه از زندگیت میخواد باشه ، عشق ،ثروت ،شادی و سلامتی و آرامش و…
من امروز صبح یهویی بیدار شدم و خدا بیدارم کرد و یه لیوان آب ولرم و آب لیمو عسل مثل هر روزم که ناشتا میخورم ،درست کردم و خوردم و حاضر شدم تا برم پل طبیعت تا تو جمعه بازار گل سرامو بفروشم
و مادرم هم، تا ظهر بیاد
من چقدر پیشرفت کردم و چقدر بابتش سپاسگزارم
منی که حتی کارای نقاشیمو یا کارای دستمو بیرون از خونه تو دستم نمیگیرفتم ، الان دارم 4 هفته جمعه خیلی راحت توی یه ظرف گل سرارو میذارم ،از خونه تا پل طبیعت و مترو و اتوبوس میگیرم دستم و حتی با کلی اعتماد به نفس دستم میگیرم
و حتی تو مترو میبافم و آدما نگاه میکنن یا سوال میپرسن که چی داری میبافی
وقتی از در خونه رفتم بیرون ، آسمون یه جور خاص بود، ابرا سفید تر و آسمون آبی تر
اصلا آسمون آبیش با آبی های هر روز فرق داشت و البته هر روز باید اینجوری ببینمش این همه زیبایی خدا رو و سپاسگزاری کنم
وقتی من حدود ساعت 8:30 از خونه رفتم با یه ظرف مستطیلی بزرگ که تقریبا 90 تا گل سر داشتم یعنی کلا 6300 هزار تمن گل سر بافته بودم
که خواهرم دیشب ازم چند تاشو گرفت و 560 هم بهم میده که اینو بخوام به فروش امروزم اضافه کنم 5 میلیون و 600 میشه
دقیق نشمردم ولی حدودی 90 تا بود
من یه کاموا هم با خودم بردم تا تو راه ببافم و بیکار نشینم که چشمم الکی نچرخه و دستام و تمام سلول های بدنم کار مفید انجام بدن
وقتی سوار قطار شدم ،و رسید ایستگاه همت اولش خواستم اونجا پیاده بشم ولی وایسادم تا ایستگاه بعدیش پیاده بشم که حقانی هست
جلو در که وایساده بودم یه خانم حدود 55 ساله خیلی خیلی زیبا با موهای طلایی و لباس زیبا باهام صحبت کرد و گفت که داری میری جمعه بازار ؟؟
گفتم بله
گفت من کار چوب انجام میدم و کُنده درختو با کَنده کاری چهره در میارم و الان دارم یه مادر و فرزند میسازم
بعد با هم پیاده شدیم و منو برد به ساختمون جمعه بازار و یه جای خیلی خیلی زیبا و هنری بود که داخلش انقدر زیبا کار شده بود و کاشیاش زیبا بود ، که محو زیبایی که داشت شده بودم و هنرمندایی که از چوب ، مثلا مجسمه عقاب ،یه مرد پیر یا یه مادر و بچه و یا خیلی چیزای دیگه رو درست میکردن
منو برد تا کارشو ببینم و بعد کنارش یه غرفه بود که یه دختر کارای چوبی انجام میداد و گلامو که دید یدونه ازم گل آفتاب گردان خرید
همه اش داشتم تو دلم میگفتم که خدا حواسم هستا تو این خانم رو سر راهم گذاشتی تا منو بیاره به این مکان زیبا که همه اش شگفتی تو هست رو ببینم و لذت ببرم و بیام اینجا تا اولین فروشم در این مکان پر از رنگ و چوب و زیبایی باشه که حضور تو رو بیشتر و بیشتر در این مکان پر از زیبایی حس کردم
بعد که خداحافظی کردم و رفتم ،بازم میخواستم برم سمت اون عتیقه فروشی که نمیدونم چی شد نرفتم و وایسادم تو خیابون و قدم زدم و هر کس میدید میومد میخرید
وقتی وایساده بودم تو آفتاب به یه ماشین تکیه دادم که بعدش به پلاک ماشین نگاه کردم دیدم که همون عددیه که بین من و خداست که برای یه خواسته ام هی بهم نشونه داده
وقتی بازم اون عدد رو دیدم سپاسگزاری کردم و باز هم تکیه دادم به اون ماشین
جمعیت زیادی میومدن و نگاه میکردن و میخریدن
و تحسین میکردن که بافتم و میفروشم
وقتی وایساده بودم یه آقا اومد که یه نایلون بزرگ داشت بهم گفت ،ترکمنی هستی ؟ گفتم نه من ترکم و شهرم نزدیک ترکیه هست
بعد دقیق یادم نموند فکر کنم گفت بلوچستانی هست و آورده سر بندایی که خواهراش دوختنو تو بازار بفروشه
بعد گفت میشه گل سراتو با سر بندای من عوض کنی 4 تا بردارم برای خواهرام ؟
گفتم باشه و 4 تا برداشت و برام 3 تا سر بند و یه دستبند داد
وقتی رفت دیدم دوباره برگشت گفت یادم رفت دختر همسایه مون یادم رفت براش بگیرم
اگه رو سر خواهرام ببینه دلش میگیره
اونجا بود که به خودم گفتم ببین چقدر به فکر اینه که اگر یه بچه ببینه ممکنه دلش بخواد و برای اونم گرفت
وقتی رفت من وایسادم جلو همون ماشین و سایه ای نبود که بشینم ، بعد هی پشت سرهم مشتری میومد
اولش یه لحظه نجوای ذهنم خواست که منو وادار کنه که به فکر مردم باشم و چشمم دنبال مشتری باشه ولی سریع حواسمو جمع کردم و به خودم گفتم ببین طیبه
تو دیگه الان باید فقط آروم باشی
چون بندگیتو کردی و همه کاراشو انجام دادی که البته همه کاراشو بازم خود خدا انجام داده
من هیچ کاره ام
الان باید آروم باشی و خدا به وظیفه اش و به تقسیم کارش و قسمت خودش عمل کنه
و من سپایگزاری کردم به خاطرفروش همه گل سرا که حتی تصور کردم به حسابم پول واریز شده و شکر کردم
بعد من حواسمو دادم به زیبایی های اطراف و هی برام مشتری میومد ،دیگه به مردم نگاه نمیکردم و به فایلا گوش میدادم
بعد که مشتری میومد هی پشت سر هم میومد و ساعت که 12 شد
یعنی از ساعت 10 تا 12 نصف گل سرا رو فروخته بودم
یعنی خدا مشتری شد برام
خیلی حس خوبی داشت
حالا وقتی مشتری میومد من سریع گوشیمو باز میکردم و تو گوگل درایو سپاسگزاریمو مینوشتم که خدا ازت سپاسگزارم مشتری شدی برام
یهویی انقدر مشتری اومد اصلا متوجه نمیشدم از کجا میان ،واقعا فوق العاده بود و فقط این جمله رو مرور میکردم تو دلم که
طیبه کافیه که بندگی کنی ،خدا خودش باقی کارارو انجام میده
وقتی هی پشت سر هم مشتری میومد و دیگه کم کم گل سرا داشت تموم میشد من دوباره تو گوشیم قسمت یادداشت گوگل درایو نوشتم که خدا داری چیکار میکنی با من
وای یعنی موندم، اصلا فرصت ندادی بیام بنویسم و پشت سر هم داری مشتری میشی برام
و اینجا بود که گفتم خب این یعنی باید هفته بعدم رو دو برابر امروز ببافم و بیارم
یعنی 200 تا گل سر
یه چیز خیلی خیلی جالب و درس بزرگ
اینکه کسایی که از فروشنده های دیگه گل سر گرفته بودن میومدن ار من هم میخریدن هم برگ و هم گل
اونجا بود که درک کردم و بهم گفته شد ببین طیبه
وقتی رهایی و التماد داری به تقسیم کار بین خودت و خدا
اونموقع هست که حتی کسایی که از فروشنده های دیگه خرید کردن رو میفرستم یه بارم بیان ازتو خرید کنن
من یعنی متعجب بودم
میومدن میگفتن وای من برای فلانی یادم رفت گل سر بخرم
یا وای من بازم میخوام رنگ اینا خوشگل تره
و چندین نفر گفتن که گلای این دختر خوشگل تره
و همه اینا محبت خداست برای من
بعد اینم متعجبم کرد یه دختر پسر اومدن ،منو که دیدن
گفت وای ببین کاش گل سرمو از این دختر میگرفتم ،رنگ سبزش متفاوت تره و من برگای این دخترو دوست دارم و ریزه بافتشون
و بهم گفت میشه لطفا اینو برای من عوض کنی ؟ خواهش میکنم من گل سر و گرفتم ولی کاش از تو میگرفتم
بعد پسر بهش گفت ادکی خودتو خسته نکن بذار ببین اصلا حاضره که تعویض کنه ؟!
بعد دیدم چشمش تو این رنگا مونده گفتم باشه بردار و گل سری که خریدی رو بذار اینجا
بلافاصله تو دلم گفتم خدا مشتری این گل سرو میفرسته
بذار دلت شاد باشه
وای یعنی متعجب و حیرت زده شدم
بلافاصله که اونا رفتن و خوشحال شد و گفتم باشه بردار ،یه مشتری اومد سریع اونو برداشت و زد به سرش و دو تا دیگه خرید کلا سه تا خریدن و رفتن
اونجا بود که تو دلم گفتم ببین طیبه تو دل یه نفرو خواستی شاد کنی و بعدش گفتی خدا تو مشتری اینم میفرستی
و دقیقا همینجور شد
اتفاقات امروزم لحظه به لحظه اش انقدر پر از شگفتی بود که من مینویسم ولی خیلیاشو نمیدونم اینجا چجوری بنویسم خیلی طولانی میشه رد پام
ولی مینویسم بیشترشو تا جایی که یادم بیاد و اگر قرار باشه بنویسم خدا به یادم میاره
ساعت 12 که شد
و من اینو نوشتم برای خدا
وای خدا چیکار داری میکنی
انقدر مشتری شدی برام که نفهمیدم چند تاشو خریدن
خودت مدیریتش کن همه چیو
من فقط لذت میبرم و خوب صحبت میکنم
راستش یه کار نادرستی هم کردم وقنی مشتری زیاد بود از هر طرف دخترا برمیداشتن و به سراشون میبزدن گل سرارو بعد یه لحظه به یه نفر شک کردم که یه گل سر برداشت و بعد از خدا طلب بخشش کردم گفتم خدایا منو ببخش کمکم کن تا اعتماد کنم به آدما
بعد یه مشتری اومد خواست بگیره ، گفت کارت خوان داری گفتم نه و خواست کارت به کارت کنه گفت 60 انتقال میدم
من قبول کردم
اون لحظه نجوای ذهنم گفت قبول کن زود بفروش هرچی مونده تموم بشه
بعد من اصلا حواسم به این نبود که دارم شرک میورزم و دوباره حواسم به این رفت که سریع فروش برن و من برم پیش مادرم که قسمت دیگه نشسته بود
نگو داشتم راهو اشتباه میرفتم
درسته آفتاب داشت بیشتر گرماشو میداد و من صبح فقط با یه لیوان آب و عسل از خونه اومدم بیرون و گرسنه ام شده بود ،
یهویی دیدم حالم داره بد میشه و چون از 10 تا 12 فقط یه جا وایساده بودم یهویی فشارم افتاد
رفتم نشستم رو پله ها داشتم قند میخوردم که یه دختر اومد ازم خرید کرد و پشت سرش یه دختر دیگه اومد خرید کرد
انقدر تراکنش داشت حسابم که بانک دیگه قبول نمیکرد و یه کارت دیگه به مشتریام دادم
بعد دو تا دختر اومدن گفتن میشه برم از مترو کارت به کارت کنم؟؟باز دوباره نجوای ذهنم حریصم کرد که زودتر بفروش
ولی تو دلمم گفتم بذار بگم باشه اعتماد میکنم به خدا ،چون مشتری گفت میخوام ولی نمیشه از گوشیم کارت به کارت کنم و قبول کردم
ولی نجوای ذهنم ولم نمیکرد میگفت دادی رفت ،نکنه پولتو واریز نکنن ؟
و هی میخواست بترسونه که گفتم نه من به خدا اعتماد دارم انسان هایی رو سر راهم میاره که درست هستن
بعد من رفتم آب بخورم که هی مشتریایی میومدن که تخفیف میخواستن ازم
یه دختر پسر هم گفتن 50 داریم میشه 50 بدی گفتم باشه
و هی تخفیف میخواستن
یه لحظه به خودم اومدم گفتم چرا همه مشتریا تخفیف میخوان
چی تغییر کرد از صبح
از صبح تا 12 همه سریع واریز میکردن ولی الان تخفیف میخوان
بعد رفتم پیش مامانم تا ناهاری که آورده بود رو بخورم و 10 تا گل سر بهش بدم و برگردم دوباره سر جای قبلیم
نشسته بودم دیدم یه خانم اومد گفت چنده ؟؟گفتم 70 گفت چیه مگه 70 میدی یه گل سر کوچیکه دیگه ،50 بدی برمیدارم
چیه مگه رو جوری گفت که من متوجه اشتباهم شدم
اونجا بود که گفتم نه نمیتونم کارم با ارزشه و متوجه شدم که خودم باعثش بودم
چون من به اولین مشتری که اومد و تخفیف 10 تمنی دادم و تو ذهنم به نجوای ذهن گوش دادم و انگار یه جورایی دیگه نسپردم به خدا و فقط میخواستم که سریع فروش برسه که نتیجه اش شد مشتریایی که هی تخفیف میخواستن
و وقتی متوجه شدم هرکس تخفیف خواست گفتم نه و بعد مشتریا تغییر کردن
الان متوجه میشم که استاد میگفت شما هر لحظه با فرکانس های الانتون که در لحظه دارین توجه میکنید اتفاق یه ثانیه بعد یک دقیقه بعد و یا 1 سال و 50 سال بعدتونو رقم میزنید
امروز این حرفشو قشنگ درک کردم
وقتی من تصمیم گرفتم نه بگم و گفتم ارزش کارم بیشتره مشتریام تغییر کردن
وایساده بودم جلوی همون ماشین یه دختر اومد ازم گل سر بخره یدونه رنگ سبزش مونده بود یهویی دو تا مشتری هم اومد گفتن وای ما میخوایم و منم گفتم مادرم یکم بالاتر ورودی بعدی بازاره میاین ازش بگیرم ؟؟
گفتن باشه هرجا باشه ما میایم
و با من اون همه راهو اومدن تا گل سر بخرن و سه تا گل سر فروش رفت و دیگه آخرای گل سرا بود
اونموقع بود که به خودم گفتم ببین طیبه الان چی عوض شد ؟؟؟؟؟؟
تو دوباره برگشتی به مسیر خدا و خدا برات مشتری شد که حاضر بودن پشت سر تو بیان تا ازت خرید کنن
و فرکانسی که ارسال کردی باعث تغییر مشتری شد که حاضر بودن باهات بیان و خرید کنن
پس از این به بعد آروم باش حتی اگر تعداد کارات کم مونده باشه ،اگر آروم باشی همه رو خدا به راحتی و به طبیعی ترین شکل ازت میخره تو فقط بندگی کن و لذت ببر از مسیرت
بعد که گل سرام برگای سبز تموم شد برگشتم پیش مادرم
ساعت 2:30 همه گل سرا فروش رفت و چند تا گل و برگ پاییزی موند که رفتم پیش مادرم و تا 5 نشستیم و جمع کردیم تا بریم
قرار بود بعد جگعه بازار بریم مصلی امام خمینی ،خواهرم میگفت بریم اونجا هم بفروشیم
یکم که راه افتاده بودیم مادرم گفت بشین یکم استراحت کنیم ،منم گل سرارو دستم گرفته بودم
بعد یه آقای مسن اومد گفت چرا داد نمیزنی و بلند بگی مردم گل سر دارم بیاین ازم بخرین
من خندم میگرفت و یاد حرفای اسناد عباس منش میفتادم و تو دلم میخندیدم
وقتی خواستم درجواب به اون آقای مسن بگم :
گفتم نیازی به داد زدن و بلند گفتنم نیست خدا مشتری رو میرسونه
بعد دوباره اون خندید و گفت بله درسته ولی خدا گفته که باید حرکت کنی و تلاش کنی ،نمیشه که همینجوری ظرفو بگیری دستت هیچ حرفی نزنی و کسی ازت نخره
بازم من خندیدم و گفتم خدا خودش مشتری میفرسته نیازی نیست من کار خاصی بکنم
و تو دلم گفتم من و خدا تقسیم کارمونو کردیم
من بندگیمو کردم حالا خدا نوبتشه و همه رو فروخته و ده تا مونده که اونا هم بفروش میرسه
وای یعنی ذوق میکردم وقتی اون آقای مسن گفت این حرفارو و من با جوابایی که میگفتم متوجه میشدم که باورام تغییر کرده
متوجه میشدم که من طیبه که هیچی نیستم
هیچی
کارام به سادگی و طبیعی ترین شکل داره انجام میشه
یاد حرف استاد میفتادم میگفت که تبلیغ ؟؟؟؟
و میگفت وقتی خدا برای پیامبر کلی آدم فرستاده
اگر اشتباه نگم : برای حضرت عیسی که پشت سرش راه افتادن مردم و ماهی گیری رو کنار گذاشتن تا به حرفاش گوش بدن
خدای پیامبر و اماما ،خدای منم هست
خدایی که بدون تبلیغ برای اونا کلی آدم فرستاده ،صد در صد برای منم میفرسته
و من چند وقتیه که به خودم و خدا میگم که وقتی برای استاد عباس منش هم شده پس برای منم میشه
پس من هم اصلا داد نمیزنم که گل سر دارم و یا نقاشی دارم
مشتری خودش میاد سمت من
و اینجوری هم شد
آدما به طرز عجیبی پشت سرم میان و میگن خانم فروشیه و دو تا دوتا و یا سه تا سه تا ازم میخرن
یه مشتری اومد دختر نازی بود با مادرش و مادربزرگش ، گفت که مادر من 3 تا گل سر میخوام ،مادرش گفت بردار ببریم اونور ،وقتی از ایران برگشتیم تو مهمونیا رو سرت بزن بعد که خرید کردن مادربزرگش گفت نایلون نمیدین
من معذرت خواهی کردم و گفتم نایلون ندارم و گفت عزیزم باید نایلون دتشته باشی برای خریدای بیشتر
اونجا بود که درس شد برام تا دفه بعد حتما نایلون ببرم
وای من چقدر دوست دارم این رد پامو
23 شهریور ماه
با کلی درس و آگاهی که در عمل کردن هام دارم یاد میگیرم و خدا یکی یکی همه محدودیت هامو ازم میگیره و هر لحظه بهش نزدیک و نزدیک تر میشم با هر قدمی که برمیدارم
وقتی نشستیم تو راه برگشت به سمت مترو ، یهویی یه خانم اومد و گل خرید و سه تا دختر اومدن و 3 تا برگ پاییزی و گل خریدن
و گفتن بریم مترو برسیم کارت به کارت میکنیم ،گفتم باشه و دوباره گفتم خدا من بهت اعتماد میکنم و میدونم که واریز میکنن
ولی ذهنم داشت منو نگران میکرد میگفت اگه واریز نکردن چی ؟؟؟
و من سعی میکردم کنترل کنم ذهنمو
بعد که رفتیم تا مترو همه دخترا رو سرشون جوانه داشتن یا از من خرید کرده بودن یا از فروشنده های دیگه تو جمعه بازار
وقتی رسیدیم تا قطار بیاد همون سه تا دخترو دیدیم ،مامانم گفت طیبه اینا که گفتن برسیم مترو واریز میکنیم ؟
منم گفتم حتما یادشون رفته و بعد واریز میکنن
ولی ذهنم داشت نجواهاشو میگفت و میخواست نگرانم کنه
میگفت ببین این یعنی نمیدن ،پولتو میخورن
و همه اینا برمیگشت به باورای محدودی که داشتم از بچگی که همیشه اطرافیان بهم میگفتن که به هیچ کس اعتماد نکن و به کسی تا پولشو نداده نفروش پولتو میخوره
و خیلی وقتا اینجوری میشد
ولی از وقتی سعی کردم به خدا اعتماد کنم و بسپرم به خدا ،به کسایی که گفتن میریم از خونه واریز میکنیم ،تو دلم گفتم باشه اشکالی نداره خدا من به تو دادم و میرفتن و واریز میکردن
یاد یه حرف استاد افتادم که میگفت وقتی مثلا به یکی پول میدی دیگه چشمت دنبال اون پول نباشه تو دلت بگو اگر داد میده اگر هم نداد دیگه من برای خدا دادم
درمورد پول قرض دادن میگفت انقدر روی خودت کار کن تا وقتی به یکی پول دادی چشمت دنبالش نباشه و نگران نباشی
و من یه لحظه به خودم گفتم انقدر روی خودم باید کار کنم تا اگر یه وقت از نقاشیام و یا اینکه از گل سرا فروختم نگران نباشم که کی واریز میکنه
بعد که سوار قطار شدیم اصلان نیازی نبود من حرف بزنم و بگم خانما گل سر دارم وایسادا بودیم من ظرف گل سرارو بلند کرده بودم که به سر کسی نخوره ، جمعیت زیاد بود ، یه دختر گفت چنده و قیمت پرسید و گفت رنگ سبزشو نداری گفتم نه اگر میخوای آدرس پیجمو میدم سفارش بده گفت نه من از برگای پاییزی میخوام
و بهش دادم و ازم خرید کرد
این اولین فروشم تو واگن مگقطار مترو بود
منی که چند ماه پیش تلاش میکردم تا تو مترو نقاشیامو بفروشم الان خیلی راحت داشتم صحبت میکردم
باورم نمیشه چند ماه پیش انقدر من تو واگن خجالت میکشیدم به آدما نقاشیامو نشون بدم ،الان خود آدما میان سمتم هم برای گل سرا هم برای نقاشیام که تو جمعه بازار میبرم میفروشم
همه اینا کار خداست
چقدر خدا باحاله
یاد حرف استاد عباس منش افتادم که میگفت تو قدم اولو بردار ،خدا بی نهایت قدم برات برمیداره
خیلی ازش سپاسگزارم
من حتی نیم قدمم برنداشتم ولی خدا بی نهایت داره برای من قدم برمیداره
امروز من 5 میلیون و 50 هزار تومان فروش داشتم که سریع 10 درصد ازش رو کنار گذاشتم که برای خدا
که استاد عباس منش میگفت 10 درصد از درآمدت رو همیشه کنار بذار
نسبت به هفته قبل دو برابر شد درآمدم
بعد که داشتم پولای نقدی که دستم بود رو میشمردم 50 به خواهر زاده ام و 50 به خواهرم و 50 به داداشم دادم که داداشم داد به مادرم
وقتی داشتم پول رو میدادم دیگه اون نگرانی که پولم کم میشه رو نداشتم
با یه حس رضایت خاصی و اینکه تو دلم گفتم پول که برای من نیست ،پول خداست
من خوشحالم که خدا به من عطا کرده و میتونم برای خانواده ام هم از درآمدم بدم
و واقعا حس خوبی داشتم وقتی پول میدادم و میگفتم خب خدا بیشتر از اینا بهم عطا میکنه ،بعدشم فراوانی ثروتش بی نهایته ،من هرچقدر بیشتر ببخشم بیشتر به من عطا میکنه
و واقعا پولم پر برکت بود و پر برکت شد ، با اینکه 10 درصد خدا رو کنار گذاشتم و به خواهر و خواهر زاده و داداشم 50 دادم ولی باز پولم انگار هیچی کم نشد
من بیشتر تلاش میکنم تا بیشتر بهم عطا کنه
هم کنترل کنم ورودیای ذهنمو و هم روی مهارتم کار کنم
قبلنا وقتی پول میدادم به کسی ناراحت میشدم که پولم تموم شد
خوشحالم از اینکه امروز این حسو داشتم که فراوانه و خدا به من عطا میکنه بی نهایتش رو
وقتی اینارو دارم مینویسم فقط یه چیزی یادآور میشه برام
که باورایی که دارم تکرار میکنم و تغییر دادم با تکرارشون دارن جواب میدن
چون استاد تو یه فایل میگفت که غیر ممکنه باورتون تغییر کنه و نتیجه رو نبینید
و یه جا فکر کنم فایل انرژی که خدا مینامیم اونجا میگفت که
وقتی همه مولفه ها کنار هم قرار بگیرن
بووووووووووووووومممممممم
وای من چقدر این بوم رو دوست دارم
کم کم دارم تجربه اش میکنم
اول از چیزای کوچیک این بوم هارو دیدم
و الان با قدمایی که برمیدارم هر روز داره بزرگ و بزرگتر میشه
امروز به داداشم گفتم که کارت به کارت بانکم زیاد بود هر کس کارت به کارت میکرد نمیشد کارت دیگه میدادم ،داداشم گفت دیگه باید به فکر دستگاه کارت خوان باشی
هفته بعد که فروختی باید یه کارت خوان بخری
و بهم گفت بعدش ممکنه مالیات هم بگیرن
وقتی لین حرفو گفت سریع گفتم اشکالی نداره مالیات هرچقدرم باشه پرداخت میکنم
خوشحالم از اینکه اسم مالیات که اومد دیگه مثل قبل نیستم که بگم چرا باید مالیات بدم
الان انگار یه حس عجیبی دارم دلم قرص و محکمه که خدا میرسونه
و سریع گفتم انقدر پول بهم میده که مالیاتشم با عشق پرداخت میکنم با کمال میل
امروز انقدر درس داشت برای من که خیلی از شگفتیای خدارو نتونستم بنویسم و یه سریاشون یادم نمونده ولی بابت تک تکشون بی نهایت سپاسگزاری میکنم
برای شما دوستان و خانواده صمیمی عباس منش بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 12 شهریور
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: خداوند متعال به حضرت داود علیه السلام وحی فرمود:
اى داود! تو مى خواهى، من هم مى خواهم ، ولى جز آنچه من مى خواهم نمى شود. پس اگر تسلیم آنچه من مى خواهم بشوى، آنچه را هم تو مى خواهى عطایت مى کنم. امّا اگر تسلیم آنچه من مى خواهم نشوى، در آنچه خودت مى خواهى تو را به رنج مى افکنم و جز آنچه هم که من بخواهم نخواهد شد.
من این حدیث رو خیلی دوست دارم از اون روزی که خدا این رو بهم نشونه داد ،سعی کردم بگذرم از خواسته ام و خواسته های دیگه ام ، به خدا بگم درسته من دوست دارم به خواسته هام برسم ولی اگر تو بهتر از اونو برای من سراغ داری اونو بهم بده
و سعی میکنم مثل استاد عباس منش باشم که میگفت من دوست داشتم اون خونه رو بخرم ولی تسلیم بودم و گفتم اگر شد خوشحال میشم و اگر نشد باز هم خوشحال میشم و حتما خیری در این بوده برای من ،در هر دو صورت خیر هست
و وقتی تسلیم بودن ، خدا بهشون عطا کرد اون خونه رو که میخواستن بخرن
از خدا عمیقا میخوام یادم بده تا تسلیم ترش باشم و منم با وجود اینکه دوست دارم خواسته ام مستجاب بشه ، ولی باز بگم هرچی خدا بگه و خیره همون بشه
الان که این جملات رو نوشتم یه لحظه گفتم من چرا برای امروزم با این جملات شروع کردم !!
ولی فکر کنم بدونم چون مربوط به اتفاقات دیروزم هست که من تسلیم خدا شدم و خدا زمان رو برای من نگه داشت
وقتی من سوار قطار شدم و رفتم و خاله ام جا موند
رفتم نشستم و کوپه مون 6 نفره بود و همه خانم بودیم
همین که نشستم شروع کردم به بافتن جوانه ها
یکم با هم کوپه ایام صحبت کردم و بعد اونا گفتن میخوایم بخوابیم ،هنوز ساعت 9:30 بود و من نمیخواستم بخوابم
چراغم خاموش میکردن
من اومدم تو راه روی قطار که روشن بود شروع کردم به بافتن جوانه ها و تا ساعت 3 کلی جوانه بافتم
وقتی نشسته بودم از یه کوپه چند تا پسر اومدن رد بشن ،یکیشون میگفت به دوستش که چرا این دختر نمیره بخوابه و شنیدم گفت من باید برم ازش بپرسم
و از سر کنجکاوی اومد و بهم گفت شما جا ندارین که اینجا تو راه روی قطار نشستین و دارین کار میکنین
گفتم نه جا دارم ولی همه خوابن
بهم گفت خوب شما هم برین بخوابین
گفتم نمیشه که منم برم
پرسید چرا
گفتم خب دارم کار میکنم ،تو تاریکی نمیتونم کار کنم
بعد با یه علامت تعجبی گفت که آهان پس یعنی کار واجب تر از خوابه
لبخند زدم و گفتم بله و رفت
اون لحظه یاد حرفای استاد عباس منش میفتادم که تو فایل هدف و انگیزه در سلامتی جسم
که خدا این روزا بهم نشونه داده بود تا به این فایل گوش بدم
و یادم اومد که میگفت برای اینکه به هدفت برسی باید لیاقتت رو نشون بدی که چقدر لایقشی
و من هم تمام سعی و تلاشمو میکنم و از خدا میخوام کمکم کنه تا بیشتر عمل کنم به قوانین
بعد که کوپه کناریمون تو زیرآب پیاده شدن من رفتم تو کوپه اونا که جای خالی بود و نشستم و یکم بعد خوابیدم
یه چیزی بود تو این سفرم که خیلی جالب بود و برام درس داشت که یادم باشه سعی کنم بیشتر دقت کنم که دارم به چی فکر میکنم
چون به هرچی فکر کنی و باور داشته باشی برات رخ میده
من بلیت رفت و برگشت که گرفتم هر دو سالن 7 بودن و کوپه 3 و برگشتنی کوپه 4
به خودم گفتم طیبه چرا مثلا سالن 9 نشد یا سالن 4 یا سالن 6
چرا سالن 7 ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خودشم هر دو بلیت 7 بودن و دقیقا عددی که از وقتی خودمو متوجه شدم و میدیدم که هی برام تکرار میشه از این عدد خوشم اومد که تو تاریخ تولدمم پر عدد 7 و شناسنامه و گوهی رانندگی و …
1370/12/27
اونموقع به خودم گفتم ببین طیبه تو عمیقا باور داری که خدا با عدد 7 بیشتر حرفاشو بهت میگه
و همه نشونه هاش با عدد 74 هست برای تو
نمیدونم چی بگم ولی قشنگ اینو میدونم که اگر تلاشمو بکنم و باورهام رو قوی کنم همیشه ، و سعی کنم هر روز تکرار کنم ورودیای مثبت رو صد در صد اتفاقات خوبی برام میفته
چون که اینا رو دیدم که شده ، پس برای خواسته های بزرگمم میشه
اگر باورهام هم جهت با خواسته هام بشن راهی جز رخ دادنشون نیست
مثل همین تکرار عدد که با وجود اینکه من آگاه شدم و میدونم دلیل تکرارش اتفاقی نیست و باور خودمه که انقدر قوی و عمیقه که خیلی راحت تکرار میشه
پس اگر تلاشمو بیشتر کنم و برای سایر خواسته هام باور هم جهت با خواسته رو بسازم صد در صد رخ میدن
چون این یه قانون ثابت و کاملا با عدالت هست
وقتی خوابیدم و صبح شنیدم که مسئول قطار گفت ملافه و وسایلارو بدین و جمع کنید میام بگیرم ،بلند شدم و جمع و جور کردم ووقتی رسیدم خواهر و خواهر شوهرم اومدن منو بردن خونه شون
من یکم استراحت کردم نیم ساعت و بعد از خواهرم تفنگ چسب حرارتیشو گرفتم و شروع کردم به چسب زدن جوانه ها
کلی جوانه بافته بودم، 20 تا تو مسیر قطار تهران به گرگان
و میدونم که خدا جواب این تلاشامو بهم عطا میکنه
بعد حاضر شدیم رفتیم به یه امامزاده تا اونجا منتظر باشیم تا خواهرم بیاد و بریم به یه جایی که خواهرم میگفت اسمش هزار پیچ هست و بسیار زیباست که کل شهر گرگان دیده میشه از اونجا
ما که نشسته بودیم و نمازمو خوندم یه خانم مسن اومد و گفت دخترم به آژانس از گوشیم زنگ میزنی گفتم باشه و جواب نمیداد بهم گفت کسی رو ندارم از دستش بگیرم و برم اونور خیابون ،بهش گفتم میخواین من باهاتون بیام
خوشحال شد و گفت آره بیا
وقتی باهم رفتیم بهم گفت خودم ماشین داشتم فروختمش و الان مجبورم با آژانس برم
بعد برگشت گفت که من خودم ماشین بلدم برونم و شروع کرد از زندگیش گفت که همسرش ارتشی بوده و از 30 سالگیش بهش گفته که باید دوچرخه ،موتور، رانندگی ماشین و ماشینای بزرگ مثل تریلی و اتوبوس و یاد بگیره و گواهیشو بگیره
انقدر با ذوق داشت برام تعریف میکرد
میگفت همسرم چون کارش جوری بود که به من گفت باید تو هم یاد بگیری ،من هم یاد گرفتم خیلی از همسرش تعریف کرد و بعد گفت اون فوت کرده و الان من خودم کارامو انجام میدم خیلی راحت
بین حرفاش یه حس خوبی بود از همسرش
خداروشکر میکنم که با انسان هایی روبرو میشم که خیلی خیلی عاشق هم هستن و حتی وقتی همسرشون فوت میکنه غصه از دست دادنش رو نمیخورن و برعکس با کلی یاد کردن خاطره از همسرشون به نیکی میگن و خودشون بلدن ادامه زندگی رو با عشق مسیرشو برن
این خودش یه نشونه هست که هستن مردایی که به یادگیری زن خودشون اهمیت میدن و دوست دارن همسرشون پیشرفت کنه و پا به پای هم این مسیر پیشرفت رو طی بکنن و درمسیر باهم لذت ببرن و عشق بورزن
و هستن مردایی که در این جهان هستی عاشقانه عاشق زن و زندگیشون هستن و احترام و اهمیت میدن بهشون
خدایا سپاسگزارم از اینکه آدم های بسیار خوب رو سر راهم قرار میدی
بعد که خانم مسن رفت خونشون، من برگشتم یکم بعدش خواهرم اومد و رفتیم هزار پیچ
مادر شوهرشم که مهمون اومده بود ، با ما اومده بود
وقتی رفتیم و رسیدیم انقدر زیبا بود و عالی که همه اش عظمت و زیبایی خدا بود یه جای سر سبز و زیبا که کلی حس خوب داشت
وقتی نشستیم و ناهار بخوریم داشتم نگاه میکردم و فکر میکردم
گفتم ببین طیبه تو اصلا قصد اومدن به گرگان رو نداشتی
حتی با خواهش مادرت که طیبه برای یه روزم که شده بیا و خاله هم دلش میخواد بیاد برای اون همسفر شو و بیاین
و من گفتم باشه و اومدم
ولی تو این سفر یه چیز دیگه هم برام جالب بود
چون من اصلا نیتی برای اومدن به این سفر نداشتم و میخواستم بشینم و کارای تمرین کلاسمو انجام بدم
و خاله ام خیلی مشتاق بود تا این سفر رو بیاد
حتی به خواهرم گفته بود که من اومدم منو حتما ببرید دریا
و تاکید داشت که دریا میخوام برم
ولی برای من مهم نبود که حتما دریا برم یا طبیعت
درسته تو دلم میخواستم برم طبیعت و یه جای جدید رو ببینم ولی یادمه گفتم خدا، درسته دوست دارم برم طبیعت و از درخت و سبزه ها و زیبایی های طبیعت لذت ببرم ، ولی خب هرچی بهتره همون بشه
واقعا شگفت انگیزه مگه نه
هر بار که بهش فکر میکنم میگم ببین دختر تو تسلیم بودی و جوری رقم خورد که تو بیای به این طبیعت زیبا
یاد حرف استاد افتادم که میگفت وقتی میرین سفر قصد پشت سفرتونو بگید نه اینکه گیر بدین به یه جای خاصی
اگر تسلیم بشین و قصد پشت خواسته تونو بگید خدا جای بهتریو برای شما در نظر میگیره و واقعا خدا منو هدایت کرد به اون کوه زیبا که اسمش هزار پیچ بود
از خدا میخوام تو همه جنبه های زندگیم یادم بده که اول قصد پشت خواسته هامو ازش بخوام
طبق باورای خاله ام که داشت و نتونست به قطار برسه و حتی به دریا هم نتونست بره
و باوری که داشت و گفت میدونستم که این سفرم نمیشه ،با توجه به فالی که گرفته بود و تو فال حافظ گفته بود که سفرت انجام نمیشه
و همه اینا همه چی باوره و تسلیم بودن به خدا
وقتی ما یکم بعدش رفتیم ،خواهر زاده ام که با مادرم اومده بود گفت بریم جنگل رو بگردیم وقتی همگی رفتیم ،مامانم پیش وسایلامون موند و ما رفتیم
از وقتی رسیدیم نزدیک 10 تا سگ وسط جاده جلوی ماشینارو میگرفتن و پارس میکردن خواهرم گفت اون سمت نریم اگرم بریم مادر شوهرم تو بیا چون تو از سگ نمیترسی
من اول یکم ترسیدم ولی بعد گفتم چرا بترسم خدا که ترس از سگ رو از وجودم گرفته بعدشم همه چیز خود خداست من الان اگرم برم ،خدا محافظ من هست و باهم همگی رفتیم
خیلی جالب بود سگا اصلا سمت ما نیومدن و فقط دوسه بار نزدیک شدن و پارس نکردن اونم هخیلی نزدیک نه از فاصله 4 متری یا 6 متری
من بارها به خدا گفتم خدایا کمکم کن تا شرک نورزم و نترسم
وقتی رفتیم جنگل اطراف جاده رو بگردیم خیلی خیلی زیبا بود و پر بود از حشره ها و تار عنکبوت که کلی رو زمین بود و نور آفتاب بهشون میخورد و خیلی زیبا دیده میشدن
داشتیم میرفتیم ،خواهر زاده ام روی درخت رو نشونم داد جلد یه جور حشره بود که روی تنه درختا پر بود از اون جلد حشره و من عکس گرفتم و بارها میگفتم خدای من عظمت توست
تویی که هر لحظه به تمام جهان هستی رسیدگی میکنی
خیلی جنگل زیبایی بود و از اینکه من بعد از مدتی در این مکان زیبا بودم سپاسگزاری کردم از خدا
یاد حرف استاد عباس منش افتادم که میگفت حتی اگر در زیبا ترین کشور باشید ،اما اگر در مدار دریافتش نباشید نمیتونین برین زیبایی هارو ببینین
و اگر در مدار دریافتش باشید خدا هدایتتون میکنه به ادن مکان
و خوشحالم که در مدار دریافت این زیبایی ها بودم
و کلی از زیبایی هاش عکس گرفتم
بعد که برگشتیم گیره سرها رو گذاشتم رو یه سکو و نشستم تا آدما بیان و خرید کنن
خواهرم گفت بیا بریم پاراگلایدر ر ببینیم هر روز اینجا میان و میرن پرواز میکنن بریم نگاه کن
باهم دیگه رفتیم 7 نفر به نوبت رفتن و تو آسمون که باد زیبایی هم داشت پرواز میکردن با چتر
خیلی حس خوبی داشت دیدن این صحنه از نزدیک
و اونجا بود که یه خواسته درمن شکل گرفت و گفتم منم میخوام یه روز پرواز کنم در این آسمون زیبای خدا و واقعا حس خوبی داشت که کل شهر رو از آسمون ببینی
قیمتشو پرسیدم صاحبش گفت 10 دقیقه اش 1500 هست
به خدا گفتم خب خواسته بعدی من اینه ازت میخوامش
یک ساعتی نشستیم و تماشا کردیم این همه زیبایی رو و غروب آفتاب رو هم دیدیم و عکس گرفتیم خیلی زیبا بود
کوه های روبرویی که پر بودن از درخت و نور خورشید یه رنگ نارنجی و گلبهی و قرمز و زرد خاصی داشت که نمیشه با کلام توصیفش کرد این همه زیبایی رو
وقتی دیگه هوا تاریک شد برگشتیم خونه و نزدیک خونه خواهرم غذا میدادن خیلی خوشمزه بود برنج و مرغ رو جوری پخته بودن که انقدر سبک و خوشمزه بود فوق العاده بود طعمش
خداروشکر میکنم که امروز کلی از این زیبایی هاشو دیدم و لذت بردم و یه آرزوی جدید در من شکل گرفت
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای 9 شهریور رو با عشق مینویسم
ربّ من
جانم
ربّ من
جانم
ربّ من
جانم بنده عزیزم بگو میشنوم
خیلی دوستت دارم
منم دوستت دارم بنده عزیزم
الان که دارم مینویسم دارم اشک میریزم ،یه اشک سبک با یه نفس سبک با یه حس بی وزنی و حسی که نمیدونم چجوری توصیفش کنم انقدر آروم و سبکم که حس نمیکنم تو بدنم باشم
خدا کاری با من کرد که الان بعد چند وقت ،که از وقتی آگاه شدم ،هر وقت آگاه تر میشدم و درکم بیشتر میشد و نماز میخوندم با گریه شدید میخوندم و به معنیاش توجه میکردم ،بعد یه چند ماهی بود با این حال نماز نخونده بودم
و امروز خدا بهم لطف داشت تا با عشق بیشتر و توجه نمازمو بخونم البته شاید کامل توجه نداشتم ولی وقتی داشتم نماز میخوندم فقط خودم بودم و خودش
از اینکه درمقابلش هیچی نیستم ،در مقابل این همه عظمتش
جریانو از شب مینویسم
چون اتفاقات روزم به هم پیوسته هست
اول این متن بالا رو نوشتم چون حس کردم باید اول اینو بنویسم تا در آخر رد پام ادامه شو بنویسم و آخر شبم با عشق خدا و نماز مغرب با کلی عشق بین من و خودش بود
من دیشب میخواستم نقاشی بکشم تا فرداش، جمعه یعنی امروز 9 شهریور ببرم جمعه بازار پل طبیعت ، ولی خوابم میومد گفتم تا یک بخوابم ، ساعت گوشیمو گذاشتم ساعت 1 که بیدار بشم ، ولی خوابم برد و صدای زنگ گوشیمو میشنیدم ولی بیدار نمیشدم تا اینکه با صدای الله اکبر، بیدار شدم و دیدم نماز صبح هست
از خدا تشکر کردم و نمازمو خوندم و چراغای اتاقمو روشن کردم و شروع کردم به نقاشی کشیدن ،
چند روزی بود شبا صدای صوت از گوشم میشنیدن و گوشم درد میکرد مدام فکر این بودم که چی باعث شده که گوشم اینجوری درد بگیره
آخه استاد عباس منش میگفت دردی اگر در بدنتون حس کردین نشانه ای هست که میخواد چیزی بهتون بگه
و من متوجه شدم که الگوی تکرار شونده مو هنوز نتونستم تصحیحش کنم و هرچند دقت یه بار به یه قسمت از بدنم گیر میدم و حس میکنم درد میکنه یا ربطش میدم به عوامل بیرونی
مثل :
باورغلطی که اگر شب بیدار بمونی مریض میشی
یا اینکه اگر زیادی هندزفری تو گوشت باشه گوشت نمیشنوه و ضرر میرسونه و خیلی چیزای دیگه
که باید سعیمو بکنم آگاهانه توجهم به اعضای بدن پر از عشقم باشه که هر لحظه دارن سلامت و باعشق برای من کار میکنن
و باید اینو به خودم بگم که خودم مسئول این دردا بودم و خودمم باید درستش کنم و سعی کنم آگاهانه تکرار کنم و تمام تلاشمو بکنم
ولی من که هیچ آگاهی ندارم با این عقل ناقصم که دقیق بدونم چی باعث این درد شده و خدا بهتر از من میدونه دلیل اصلیشو و ازش کمک میخوام بهم بگه و اصلاح کنم
و البته اینم بگم جدیدا قدم برداشتم برای سلامتیم ،تا جایی که میتونم چیزای مضر نمیخورم و قدر بدنمو بیشتر میدونم و سعیمو میکنم غذاها رو با مصلحاتش بخورم
تا اینکه با این مراقبت ها و قدم برداشتن ها ،لایق بشم برای خرید دوره قانون سلامتی
من وقتی داشتم نقاشی میکشیدم ،یاد حرف مادرم افتادم
دو روز پیش بهم زنگ زد گفت طیبه من میخوام بمونم گرگان خونه خواهرت ،میشه بلیت قطارو لغو کنین ،پرسیدم چرا
مگه قرار نبود من یکشنبه بیام و سه شنبه باهم برگردیم
گفت آره ولی اینجا یه خانم رو دیدم که میگفت یه نفر روی دستش چربی زیر پوستی داره که رفته پیش یه سید و روغن زده و خوب خوب شده ، آخه مامان من بعد فوت بابام انقدر شب و روز گریه کرد که چربی زیر پوستی کنار چشمش ایجاد شد و دکترا گفتن که از گریه زیاد مایعی که از چشم و بینی باید خارج بشه ،خارج نشده و اونجا جمع شده و نمیشه کاریش کرد
و این حدود 14 سال هست که روی صورت ،کنار چشم مادرمه و بزرگ شده
مادرم میگفت طیبه میخوام برم تا اون سیدی که میگن روی صورتم از اون روغن بزنه تا اینکه این چربی بره
ولی گفته که من این روغن رو میزنم و دعا میکنم ، لازمه اش اینه که باور داشته باشین تا درمان بشه
اینو که شنیدم گفتم خب معلومه که همه چی باوره
و یاد حرفای استاد عباس منش افتادم
یه لحظه از فکرم رد شد که منم میتونم برم برای گلوم و یه چربی زیر پوستی کوچیکم رو بدنم بود که با شنیدنش گفتم منم برم
ولی بعد گفتم خب من به جای اینکه مثلا بخوام برم پیش اون سید ،چرا راهمو طولانی میکنم ، مستقیم میرم به خدا میگم دیگه
درسته اونا دستی هستن از دستای خدا و دعا میکنن
ولی اگر من باورم قوی نباشه چه اون سید دعا کنه و چه خودم بخوام هیچ اتفاقی نمی افته
الانم که با خدا با هم رفیقیم و خیلی راحت بهش میگم ،ولی طبق گفته استاد که تو فایلی میگفت دعای اماما و پیامبرا برای این نبود که دعا کردن قبول شده
طبق باوری که به قدرت خدا داشتن دعا شون مستجاب میشد
فکر کنم تو فایل انرژی که ما خدا مینامیم اونجا میگفت استاد
بعد یه لحظه گفتم و رد شدم
گفتم خدا من میخوام از خودت بخوام
خودت بهم بگو چیکار کنم تا گلوم خوب بشه ،چون دوسه روزی بود که کمی درد داشت و نمیدونستم کجای کارم ایراد داره که اصلاحش کنم
و طبق باورای غلط درمورد بیماری و اینکه هرجایی از بدن درد گرفت بترسید و سریع برید بیمارستان به خصوص درد گوش من رو میترسوند
و داشتم شرک میورزیدم
و البته اینم بگم تمام تلاشمو میکردم تا آگاهانه توجهمو به نکات مثبت بدم تا دردگلو و گوشمو حس نکنم
بعد گذشت من دیگه رها کردم و درموردش با خدا حرفی نزدم
درسته نجواهای ذهن هی میومد ولی سعیمو میکردم تا به زیبایی ها توجه کنم
و به نقاشیم ادامه دادم و وقتی تموم شد بسته بندی نقاشیام و عکس گرفتم تا وسایلامو جمع کنم و برم جمعه بازار
قرار بود خواهرمم با من بیاد
هفته پیش بهم گفت منم باهات بیام
اون هفته ذهنم سریع گفت چرا باهات بیاد اون بیاد انرژیش و فرکانسش پایینه مانع از فروش تو میشه و مشتری سمتت نمیاد
از این حرفایی میزد که من تازه پا تو مسیر آگاهی گذاشتم و اون سال اول 1401 از این کتابایی خونده بودم که میگفت ،به آدما دست ندید انرژی منفیشون به شما منتقل میشه و مریضتون میکنه
یا اینکه میگفت اگر نوشته ناجالبی در خونه تون باشه و خبر نداشته باشید میتونه باعث مرگ شما و یه جورایی همون چشم زخم باشه و از این حرفا
که همون روز جواب ذهنمو دادم ،گفتم، ببین ،دیگه اون آگاهیایی که فکر میکردی و من فکر میکردم درسته رو دور ریختم
چرا؟؟؟
چون قدرت فقط و فقط خداست
و هیچ کس نمیتونه هیچ کاری بکنه
تا زمانی که من باور نداشته باشم هیچ ضرری به من نمیرسه ولی اگر بترسم و نگران باشم و شرک بورزم ،آره میتونه ضرر برسونه
بعد گفتم خیلی هم خوب ،خواهرمم بیاد ، خدا برای هر کس با توجه به باورش بهش مشتری میاره
خواهرم بیاد یا هر کس دیگه من فروش خواهم داشت و حتی خواهرمم میفروشه به لطف خدا و سپاسگزاری کردم از خدا
وقتی اومد و با هم دیگه رفتیم ، یکم دیر اومد و بی آر تی رفت و چون جمعه بود نجوای ذهنم گفت بیا ،دیدی گفتم با خواهرت نرو دیر کرد بی آر تی رفت الان دیر میرسی جمعه بازار
اگر خودت تنها بودی سریع سوار میشدی
گفتم بشین سرجات هیچ اشکالی نداره هرچی خیرهمون میشه و ما میریم و میفروشیم
وقتی رسیدیم حقانی و رفتیم سرجای قبلیمون من شروع کردم به پهن کردن وسایلام و تمام جوانه های بافتنیایی که بافته بودمو هم چیدم
ساعت 12:7 بود و وقتی نشستم، گفتم خب خدا شروع کن، الان نوبت توعه خودت از طریق ساناز خانم که دیروز صبح حدود 5:36 بیدارش کردی تا بیاد سایت و برای پاسخ من، برای دیدگاهش تو فایل ، بهم پیغام فرستادی
گفتگو با دوستان 53 | تشخیص الهام از نجوا – صفحه 20
و بیدارش کردی تا بیاد و بنویسه که جمعه خیلی خیلی روز خاصی برای من هست و من امید دارم به این نامه عاشقانه تو ربّ من
بعد یه دختر خیلی راحت اومد گفت جوانه ها چنده و اولین جوانه 70 تمن به فروش رفت و 12:18 بود
تقریبا ده دقیقه بود نشسته بودم و خواهرم رفت یکم بگرده بعد بیاد پیشم
بعد اون یه آقا اومد با دخترش و دخترش گفت من گیره سر میخوام و وقتی پول داد گفتم خورد ندارم و یکی دیگه ازم خریدن و باباش به دخترش گفت هرچقدر دوست داری بردار من مشکلی ندارم
بعد که به حرفش فکر کردم گفتم ببین یه باور قوی داشت این حرفش و با چنان اطمینانی میگفت ،که این باورو من حس کردم که خدا میرسونه و من انقدر ثروت و فراوانی دارم که هرچقدر از اینجا برداری من میتونم پولشو پرداخت کنم و از جیبش کلی اسکناس صد هزار تمنی در آورد پول جوانه هارو داد و رفتن
جالبه من از وقتی شروع کردم به تکرار باورای قدرتمند کننده و هر روز حداقل یک بار حتما سعی میکنم به باورایی که با صدای خودم ضبط کردم گوش بدم
از اون روزی که خدا تاکید کرد در کنار صحبت کردن با من باوراتم باید قوی کنی و قدم برداری تا من قدم بردارم برات ، از اون روز من انسان های ثروتمند ،عاشق و زیبا و با احترام رو میبینم
حتی مشتریام به راحتی ، حتی بدون اینکه قیمت بپرسن ازم کارت بانکیشونو میدادن تا کارت بکشم
ولی من میگفتم کارت خوان ندارم و اگر میشه نقدی بدین یا کارت به کارت کنید
و سریع کارت به کارت میکردن یا پول نقد میدادن بدون اینکه درخواست تخفیف بکنن
کلی هم تشکر میکردن و میرفتن
یادمه از اینستاگرام دو سه روز پیش یه فایلی دیدم که یه نفر میگفت اول فروش رو یاد بگیر بعد برو جایی بفروش که مشتریای خوب باشن
کل منظورش این بود که تو درخواستتو بکن از خدا که مشتریایی میان سراغت که به راحتی پول رو پرداخت میکنن یا حتی چند روز قبل هم واریز میکنن و به راحتی تو هر خدماتی که داشتی به قیمت حتی بالاتر میفروشی
البته که حرف استاد عباس منش یادمه کیفیت کارت رو بالا ببر
کل حرفش داشت این باورو میرسوند که یاد بگیر چجوری بخوای تا اونجور که دوست داری رخ بده
و من داشتم تکرار باورامو تو این تقریبا سه هفته زندگی میکردم تو لحظه ، که چقدر داره مشتریام تغییر میکنه
چقدر راحت پول واریز میکنن
بعد دو تا دختر خیلی زیبا اومدن با موهای نیمه بلند و زیبا ازم خرید کردن بهشون گفتم میشه ازتون عکس بگیرم داشتن جوانه هارو به سر همدیگه میزدن خیلی ذوق داشتن و حس خوبی داشت
هر کس میخرید ذوق داشت و با اینکه سنشون بیشتر هم بود ولی کلی ذوق میکردن و حتی یه مشتریم چنان ذوقیق داشت که خیلی حس خوبی میگرفتم
وایساده بودم یه دختر زیبا اومد گفت میشه به موهام بزنم گفتم چرا که نه روی موهاش زد و انقدر ذوق کرد که از ذوق اونا منم کیف میکردم خیلی حس خوبی بود
بعد که 4 تا خدا برای من فروخت ، یکم فاصله افتاد ،مشتری نیومد ،بعد که فکر کردم دیدم که مشکل از من بود
وقتی داشتم پشت سرهم مشتریارو جواب میدادم اونموقع سرم به کارم یعنی تمرین خط تحریری بودم و سپرده بودم به خدا یهویی یکی میومد میگرفت میرفت
ولی تو اون لحظه من داشتم دنبال آدما میگشتم نگاهشون میکردم که بیان و خرید کنن ،حتی چشمم دنبال این میگشت که سر یکی جوانه فروشنده های دیگه رو ببینم ،یه جورایی حسادت بود و انقدر پنهان بود که من اون لحظه متوجهش نشدم
من تو اون فاصله چشمم به آدما بود و میگفتم چرا نمیان بخرن و انگار یه جورایی عجله داشتم
جالب اینجاست، خدا به این رفتار من یه درسی بهم داد
که باید سعی کنم همیشه بسپرم به خودش و کار خودمو بکنم
خود خدا کارشو خوب بلده به وقتش انجام بده
به تک تک اون آدمایی که میومدن به کارای من نگاه میکردن و میرفتن و جوانه هارو میدیدن وقتی برمیگشتن میدیدم که دستشون یه جوانه هست یا برای دختراشون خریدن یا رو سرشونه
پرسیدم چرا اینا جوانه های منو ندیدن و رفتن و از اونیکی فروشنده ها گرفتن
اونجا بود که به خودم گفتم ببین طیبه رها باش و شروع کردم به فکر کردن تک تک رفتارهای اون یه ساعت که مشتری نمیومد
گفتم مگه خدا اونروز با حرف ساناز خانم تو سایت نگفت بهت که همه اش فروش میره چرا نگرانی ؟
بعد متوجه شدم که ببین، اگر نگران باشی و به هر دلیل حسادت بورزی نسبت به یه فروشنده دیگه ،خدا ممکن بود اونارو بفرسته و از تو جوانه بخرن ولی قشنگ اومدن و از جلو وسایلای تو رد شدن و دیدن کاراتو، ولی اصلا ندیدن !!!!!!!!!! این یعنی چی؟؟؟؟
یعنی اینکه خدا چشمشونو از دیدن بسته بود ،که نیان و از تو خرید نکنن
و تنها دلیلش افکار نا مناسب خودت بود که یک : حسادت ورزیدی
دو: عجله داشتی و نگران بودی
دلیل اینکه این اتفاق رو تجربه کردی این بود که باید تو پی میبردی و فکر میکردی تا اشتباه کارتو پیدا کنی
حتی یه دختر و پسری اومدن کنار من نشستن و رفتن و بعد که برمیگشتن برن دیدم دست دختر دو تا گل بافتنی هست
و به خودم گفتم طیبه رها باش بذار خدا کار خودشو بکنه
یادته هفته پیش رها بودی و سرت به کار خودت بود و داشتی خط تحریری رو تمرین میکردی چقدر پشت سر هم برات مشتری اومد
الان دقتت به آدما بود که ،کی میاد بگیره
بعد دیدم هر کی میاد سمت وسایلام نجوای ذهنم بلند میگه نمیخرن ببین الان نمیخرن
یهویی به خودم اومدم گفتم خدا کمکم کن و به ذهنم گفتم ساکت شو ، خدا وعده داده بهم جوانه ها فروش میره
و به خدا گفتم خدا کاری کن که ذهن خاموش بشه ببینه که تو چقدر قدرتمندی
همینو که گفتم سه نفر اومدن جوانه خریدن و رفتن
هی به ذهنم گفتم دیدی گفتم، دیدی گفتم خدا چقدر خوبه سریع جوابمو داد
پس ساکت میشی
ولی ساکت نمیشد دوباره از خدا کمک خواستم که شنیدم توجه نکن و با من حرف بزن
بعد که متوجه اشتباهم شدم و فهمیدم شرک میورزیدم ،از خدا طلب بخشش کردم و پشت سرهم اومدن ازم جوانه و جوجه خریدن که بافته بودم
بعد تو فکر اینم بودم، میگفتم خدا نقاشیامم بخردیگه ، کلی کار کردم ،ولی امروز از نقاشیام و بقیه چیزا فروش نداشتم
فقط و فقط جوانه بود که خدا بهم وعده شو داده بود
و 700 هزار تمن جوانه فروش رفت تو جمعه بازار از ساعت 1 تا 5 بعد از ظهر
وقتی ساعت 5 شد جمع کردیم تا برگردیم سمت مترو
حدود ساعتای 1 بود خاله ام زنگ زد گفت طیبه بازم رفتی برای فروش
گفتم آره و گفت میام ببینمت و باهم برگردیم
بعد من برای بدن عزیزم ناهار درست کردم و صبح تخم مرغ و سیب زمینی آب پز کردم و خیار شور و گوجه وچای و چیزای دیگه برداشتم
وقتی با خاله ام صحبت میکردم گلوم درد گرفت گفتم خدایا کمکم کن چی برای گلوی من خوبه و دیگه بهش فکر نکنم
وقتی پاشدیم تا بیایم جوانه هارو گرفتم دستم و گفتم خدا من نمیدونم گفتی میفروشی همه شو بخر ازم، از 23 تا 13 تا مونده
بعد وسط راه خواستم آب بخورم یه دختر بچه دید و به مادرش گفت ،مادرش گفت تخفیف بده گفتم باشه اشکالی نداره 10 تخفیف میدم
بعد اون یه دختر اومد و به باباش گفت باباش گفت تخفیف بده دوتا بخرم و گفتم باشه
و سومی تو مترو بود که برای من درس بزرگی داشت
وقتی نزدیک مترو شدیم یهویی یادم اومد من نماز نخوندم ،گفتم وای خدای من ببخش نماز نخوندم سریع دوییدم مسجد وقتی شروع کردم داشتم با عجله میخوندم تا غروب 4 دقیقه مونده بود که میخواستم تو اون 4 دقیقه تموم کنم نمازمو
وسط نماز شنیدم که با عجله نخون
اگه با عجله میخونی فایده ای نداره به چه دردی میخوره به معنیاش و حتی به من فکر نمیکنی و توجه نداری
آروم بخون من ازت قبول میکنم
به خودم گفتم ببین حتی الانم خدا بهم میگه چیکار کنم و چی برای من خوبه
بعد که رفتیم خاله ام گفت بشینیم اینجا برو نماز مغرب رو هم بخون بعد بریم گفتم نه بریم تو خونه میخونم
وقتی منتظر قطار بودیم یه خانم اومد قیمت پرسید گفتم 70 گفت گرونه تو جمعه بازار 60 میدادن
بعد گفت پولم کمه 40 حساب میکنی
گفتم باشه بعد دیدم 20 بهم داد گفت پولام خیس شده آب ریخته تو کیفم
بعد دیدم باقی پولمو نداد گفت دیگه پول ندارم این ده تمنم برای کرایه ماشینم
چیزی نگفتم گفتم باشه بذار بفروشم
ولی بعد متوجه باور اشتباهم شدم
و خدا با رفتار این خانم بهم فهموند که به هر قیمتی کار دستتو نفروش
چون من اون لحظه که خانم هی تخفیف میخواست ،تو ذهنم بود که سریع باید همه رو بفروشم و دوباره خودمو به خدا نسپردم و انگار میخواستم خودم کارارو انجام بدم
وقتی وایساده بودیم تو قطار همون خانم گفت ، به بچه خواهرم گفتم خوشش اومد برات مشتری پیدا کردم شماره کارت بده
جوری هم بهم گفت انگار فقط اون میتونه برای من مشتری پیدا کنه
بعدش متوجه شدم همه اش فرکانسای خودم بود که باعث شدم چنین مشتری سمتم بیاد
بعد که گفتم 70 واریز کنه گفت بهش گفتم 30
گفتم نمیشه که چون شما گفتین همراهتون نیست من 30 دادم نمیتونم کمتر از 60 بدم که نخواست و جوانه رو گذاشت تو ظرفم یه جوری پرت کرد جوانه رو تو ظرف
رفتارش منو آگاه کرد به افکارم و انگار یه پس گردنی از خدا بود که ببین تو عجله کردی همه اش به این فکر بودی که همه رو بفروشی با عقل کمت ولی ببین چی شد
کمتر فروختی حتی کارتو پرت کرد توی ظرفی که دستت بود
دیدم که من شرک داشتم و از خدا معذرت خواهی کردم
و این برای من درس شد که وقتی من دارم باورای قوی رو تکرار میکنم و خودمو میسپرم و تسلیم خدا میشم ،خدا خودش مشتریای ثروتمند رو که به راحتی واریز میکنن برام میاره
من هیچ کاره ام و خداست که همه چیز رو برای من میاره خداست که قدرت داره
و همه مشتریای جمعه بازارو یادم آوردم
و گفتم دیگه طیبه نباید خودت کاری انجام بدی
وظیفه تو اینه که فقط به قوانین عمل کنی همین
بعد تو مترو یهویی متوجه شدم که آدما یکی یکی قیمت میپرسن ازم بدون اینکه من بلند چیزی بگم ، یه نفر میخواست خرید کنه کارت خوان نداشتم
و چندین نفر قیمت میخواستن
که متوجه شدم پیشرفت کردم چون من چند ماه پیش حتی نمیتونستم وسیله هامو تو مترو دستم بگیرم و بعدش چند باری شد ولی کم میپرسیدن
ولی اینبار همه میپرسیدن چنده
وقتی رسیدیم خونه آبجیم رفت خونه شون و منم اومدم و شروع کردم به تمیز کردن وسایلی که برده بودم
امروز یه فایلی دیدم که رونالدو مصاحبه داشت در مورد نظم
به خودم گفتم سعی کن از این به بعد تو کارات نظم داشته باشی
بعد که کارامو انجام دادم ، شامم رو هم خوردم حس کردم که سه تا پیاز بردار و با غذا بخور
بعد که آخرای غذام بود
قشنگ شنیدم الان برو پیاز بردار و رنده کن و آبشو غرغره کن
پرسیدم که چرا؟ گفت مگه نگفتی میخوای گلوت خوب بشه و ازم خواستی شفا بدم
خب الان برو کاری که میگمو انجام بده
چون قبلا خدا بارها بهم گفته بود برو فلان چیزو بخور برات خوبه و من تو اینترنت زده بودم که دیدم دقیقا خدا حساب شده برای من تجویز کرده ،اونموقع اسفند ماه 1402 بود
الانم با توجه به اون تجربه ام چشم گفتم و رفتم سریع پیاز برداشتم
قبلش پرسیدم چند تا پیاز بردارم که شنیدم تو اول برو بردار سریع تر برو و زود رفتم و سه تا پیاز برداشتم و رنده کردم تا آبشو بگیرم
شنیدم گفت خورده هاشم باید بخوری
الان که میگم شنیدم یا گفت ، قشنگ یه صدایی عین صدای خودم باهم داشتیم گفتگو میکردیم
بعد من که خواستم غرغره کنم ، ترشحاتی از گلوم اومد که واقعا اونا داشتن اذیتم میکردن
آخه من با توجه به باورهای غلطم در سال 97 باعث شد به طرز عجیبی تیروئیدم مشکل پیدا کنه و تا الان خوب نشده
میدونم دلیل این خوب نشدنش و بوجود اومدنش مسئولش خودم بودم و خودم و میدونم باید خودم هم قدم بردارم برای سلامتیم
بعد که غرغره کردم شنیدم خب الان روزی 3 بار باید آب پیاز رو غرغره کنی و تا ده روز کافیه
من اینو شنیدم کنجکاو شدم گفتم بذار برم تو گوگل بنویسم ببینم غرغره آب پیاز برای چی مفیده
وقتی خوندم فقط اشک ریختم ، گفتم خدا چیکار داری بامن میکنی دقیقا توضیحات گوگل که نوشته بود 3 الی 4 بار در روز به مدت 10 روز باید انجام بده کسی که گلوش درد میکنه و عفونی شده و به گوشش زده و گوشش درد داره
که دقیقا چند وقت بود گوش من درد میکرد و سوت میکشید و با هر باد سرد گوشم سریع درد میکرد
از وقتی اسفند ماه سرماخوردگی شدید گرفتم اینجوری شد
و من داشتم به هدایت خدا فکر میکردم و گریه میکردم
ببین چقدر حساب شده
من اون لحظه گفتم که خدا من به جای اینکه برم پیش اون سید و ازش روغن بگیرم ،چرا مستقیم نیام سمت تو
تو خودت کمکم کن که چه کارهایی باید انجام بدم برای شفای تیروئد و گوش و گلوم
که خدا تا شب بهم گفت باید چیکار کنم
بعد من حس کردم که اول برو نماز بخون بعد برو سایت
بعد دیدم یکی از دوستان اسمشون فاطمه خانم بود برای من پاسخی برای فایل روز شمار 136 9 شهریور ساعت 12 برام پاسخ نوشته
مثل ابوموسی نباشیم – صفحه 33
که من رد پانو 27 اردیبهشت نوشته بودم و الان 9 شهریوره
تقریبا دو ماه و نیم شده
پاسخی برام گذاشته بود
تا حدودی خوندم و به دیدگاه خودم که نگاه کردم دیدم من اون روزا تمام حل مساله ام این بود که تو مترو وسیله هامو بفروشم یا میرم جلو درمدرسه ها
دیدم من چقدر پیشرفت داشتم تو این مدت
و پاسخ فاطمه خانم به من یادآوری کرد که ببین اگر تلاش کنی نتایجت سرعت میگیره همینجوری ادامه بده و اینکه تو میتونی باید بیشتر قدم برداری و به خدا و وعده هاش تسلیم باشی
من رفتم تا نمازمو بخونم شروع کردم به گریه ،دست خودم نبود هی هدایتای خدا اومد به یادم و با هر آیه ای که میخوندم گریه میکردم که تو چقدر بزرگ و عظیمی که منو هدایت کردی چون بعد غرغره نفسم سبک شد
حس آرامشی اومد بهم و حس بی وزنی داشتم تو گلو و گوشام
حس کردم که گفته شد تو فقط بسپر به من و باور داشته باش که همه چی درست میشه
باور پیدا کنی به قدرت من دیگه به راحتی همه چی رخ میده
الان که نفس میکشم حس میکنم اکسیژن بیشتری به بدنم میره
وقتی نماز میخوندم حالم عجیب بود خیلی دوست داشتم بیشتر تو اون حالم باشم
از خدا خواستم بیشتر بشه دوستی بینمون
و من یهویی شروع کردم به گفتن ربّ من
من هی ربّ من میگفتم و هی میشنیدم جانم و هی میگفتم و دوباره میشنیدم جانم عشق دلم عزیزم
و من هی گریه میکردم و میگفتم ربّ من
انگار دوست داشتم فقط بگم ربّ من
خیلی خدا باحاله
وقتایی که صداش میزنم یادم میاد که خدا چقدر مشتاق تر از من هست که من سمتش برم و باهاش حرف بزنم
و چقدر خالق و صاحب اختیار بزرگ و عظیمیه که لحظه به لحظه ،با اینکه خطا هم داشتم امروز و کلی شرک ورزیدم و بعد متوجه شدم شرک بوده ولی همون خدا شب سر نماز به من اجازه گفتن ربّ من رو داد تا بهم بگه جانم
من یادمه پارسال و قبل آگاهیم محتاج یه جانم شنیدن از آدما بودم
تا یکی به من میگفت جانم رفتارم با خودم خوب میشد ، حس میکردم خیلی مهمم و وقتی کسی باهام خوب رفتار میکرد حس خوبی بهم دست میداد و وقتی خوب رفتار نمیکردن حالم بد میشد ولی الان که فکر میکنم به گذشته ام میبینم که با خودم در صلح نبودم و خودمو دوست نداشتم و خدا رو نداشتم
که اصل خداست
حتی وقتی میشنیدم جانم یهویی محکم خودمو بغل کردم و گفتم دوستت دارم و شنیدم منم دوستت دارم بنده من
ولی الان هر کس میگه جانم یا عشقم
که امروز یکی از مشتریا که یه دختر خیلی خیلی نازی بود و کلی برای جوانه ها ذوق داشت گفت عشقم پیجتو فالو میکنم
من اون لحظه از طرف خدا داشتم پیام دریافت میکردم
که ببین من بدون اینکه تو هشتگ هم بذاری به وقتش پیجتو پر از افرادی میکنم که به راحتی میان و کارای پیجتو میبینن و نقاشیاتو خرید میکنن
و حتی دوست داشتنمو از طریق آدما بهت میگم
خدا داره یکی یکی همه چیو برای من میچینه و کمکم میکنه
وقتی اومدم تا پولارو حساب کنم گفتم خدا الان وقتشه بذار ببینم 10 درصدی که استاد عباس منش میگفت چقدر میشه که سهم تو رو کنار بذارم
بعد گفتم البته سهم تو که همه اش برای تو هست من چیکاره ام این وسط
بعد حساب کردم 820 هزار تمن بود فروشم 10 درصدش 82 هزار تمن شد که 100 هزار تمن برداشتم تا کنار بذارم
یه لحظه نجوای ذهنم گفت 100 زیاده
گفتم چی داری میگی 100 هزار تمن درمقابل 820 تمنی که امروز خدا به من داد که زیاد نیست
من از این به بعد ده درصد از هر بار فروشم رو کنار میذارم برای خدا
بعد گفتم خدا این پولو باید چیکار کنم؟؟؟
که بعدش حس کردم اول از فامیلامون شروع کنم بعد به افراد غریبه بدم
برای تمام لحظه به لحظه امروزم از خدا سپاسگزارم و ازش میخوام بازم کمکم کنه و بهم بگه چیکار باید انجام بدم تا بهتر از امروزم باشم
امروز خیلی خیلی زیاد بود اتفاقات و ممکنه که من یادم بره یه سریاشون ولی برای تک تکشون بی نهایت از خدا سپاسگزارم
خدایا بی نهایت سپاسگزارم ازت
برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 4 شهریور روز اربعین رو مینویسم
نمیدونم چندمین باریه که دارم برای این فایل رد پامو میذارم
بگی موجود باش موجود میشه
امروز من هرچی گفتم شد
امروز که با خواهرم قرار گذاشتیم بریم پیاده روی اربعین از یه قسمت با بی آر تی بریم و مثل هر سال از امام علی رفتیم سوار بی آر تی بشیم
چون هر سال روز اربعین اتوبوسا کمتر میان میدونستم که امکانش هست دیر بیاد ،رفتیم نشستیم ایستگاه یه ربع نشسته بودیم ،هرکس اونجا بود میگفت اتوبوس نیومد و بریم سوار اسنپ بشیم بریم به مسیر پیاده روی
خواهرم به من گفت بیا بریم با مترو بریم
گفتم نه من میدونم الان میاد ،گفت از کجا میدونی شاید دیر بیاد
گفتم نه میدونم میاد
حتی بهش گفتم ببین اینا که رفتن با اسنپ برن تا اینا برن اونور خیابون بی آر تی اومده
وقتی چند نفر رفتن سوار ماشین بشن ، سریع بی آر تی اومد ،به خواهرم گفتم دیدی گفتم الان میاد
بعد که رفتیم تو مسیر پیاده شدیم و پیاده رفتیم
من هر سال مستقیم بدون اینکه برم از ایستگاه صلواتیا چیزی بگیرم میرفتم تا شاه عبدالعظیم و خجالت میکشیدم که برم از ایستگاه صلواتی غذا بگیرم و فقط چای یا شربت میگرفتم
اینبار به خواهرم گفتم بیا بریم غذا بگیریم ، و رفتیم وایسادیم تو صف و گرفتیم
من چقدر تغییر کردم
حالا چرا ؟
چون وقتی تو صف بودیم من از رنگ حنایی موهای دو تا دختر بچه خیلی خوشم اومد و به مادرش که جلوتر از من وایساده بود گفتم حنا زدین به موهاشون
گفت بله و بعد سر صحبت باز شد و باهم حرف زدیم
در صورتی که من قبلا ، عمرا با یه نفر حرف میزدم ،حتی اگر کسی هم با من میخواست حرف بزنه فقط لبخند میزدم و چیزی نمیگفتم
بعد که غذا رو گرفتیم و رفتیم تو مسیر یه دختر بسیار زیبا که موهاشو بافته بود رو دیدم و به خواهرم نشومش دادم گفتم ببین بافت موهاش چه خوشگله ،همینجور که داشتیم نگاهش میکردیم بین اون همه جمعیت مارو دید که من داشتم لبخند میزدم
با چشمش و حااتی که سرشو تکون دادمنظورشو متوجه شدم که چی شده ؟؟؟
رفتم جلو و بهش گفتم چقدر بافت موهاتون زیباست و بهتون میاد ،لبخند عمیقی زد و تشکر کرد و ما اومدیم
من الان دیگه خیلی خیلی راحت به همه زیبایی هاشونو میگم و حتی با عشق لبخند میزنم
الان که نوشتم یادم اومد دیروز که داشتم میرفتم کلاس رنگ روغنم ، تو مترو وایسادم جلو در که پیاده بشم دیدم یه دختر به نقاشیم نگاه میکنه خواستم پیاده بشم گفت نقاشیتون خیلی زیبا شده و خوب کار کردین
بعد با هم پیاده شدیم و تشکر کردم ازش و با هم رفتیم سوار قطار تجریش بشیم تبلیغ پیجمو دادم گفت خودشم نقاشی انجام میده و بعد یکم باهم حرف زدیم و رفتیم
همه اینا نتایجیه که واقعا داره نشون میده من هر لحظه دارم پیشرفت میکنم و موفقیت رو دارم با اعماق قلبم زندگی میکنم و حس میکنم و پر از عشق میشم هر لحظه
منی که تو مترو حس خجالت بین اون همه جمعیت میگرفت منو الان خیلی راحت حتی با آدما حرف میزنم
وقتی کل مسیر رو تا حرم رفتیم خیلی خوب بود مدام میگفتم خدایا شکرت چقدر عظمت تو در این مکان بیشتر به چشم میاد
وسطای راه بودیم که یه نوشته توجهمو جلب کرد و عکسشو گرفتم
نوشته بود
از با حسین تا یا حسین یک نقطه کم دارد ولی
با حسین عمل به تکلیف کجا و یا حسین گفتن کجا
و بعد نوشته بود
مهم ترین درس عاشورا :
هر وقت احساس کردید در مسیر اشتباه هستید ،شجاعت تغییر مسیر را داشته باشید
وقتی این متنا رو خوندم یاد حرف استاد الهی قمشه ای افتادم که میگفت هرجا میریم کربلاست و هر روز عاشورا
اینکه باید هر لحظه تصمیم گیری کنی و ببینی میخوای منافع خودتو زیر پا بذاری و شهید کنی خودتو یا حق رو ،الله رو شهید کنی
و میگفت یزید خدا رو شهید کرد و منافع خودش رو میخواست
ولی امام حسین خودش رو شهید کرد
یادمه روزی که رفتم برای بانک شهر حساب باز کنم 29 مرداد بود ، یهویی سر در مترو رو دیدم، که با اینکه بارها رفته بودم ولی اون متن رو ندیده بودم ، که نوشته بود
هر روز عاشوراست و هر زمینی کربلا
این روزا این جملات به شکلای مختلف برای من تکرار میشد
و من متوجه شدم که باید سعی کنم هر لحظه تصمیم بگیرم خودم رو ،منافع خودم رو شهید کنم وبذارم که به گفته استاد عباس منش ، خدا خودش هرچی رو که برای من خوبه رو انجام بده
و تسلیمش باشم و بشینم روی شونه هاش تا منو هرجا دلش خواست ببره
خدا تنها کسیه که بهترین جاها میبره منو
خدایا کمکم کن به کمکت شدیدا نیاز دارم
و من از اینکه بعد سال ها عمر از خدا در این جهان هستی
تازه درک کردم که عاشورا و کربلا و امام حسین چی بود و چی هست و چی باید یاد بگیرم ازشون
و خوشحالم از اینکه امسال اولین سالی بود که من آگاه بودم از مسیری که پیاده میرفتم تا حرم حضرت عبدالعظیم
امروز صبح که بیدار شدم خواب میدیدم راهی کربلام و وقتی بیدار شدم دیدم نه کربلا نیستم
ولی در اصل قدم برداشتم در مسیر یادگیری و سعی میکنم که از آموخته هام از عاشورا و کربلا و امام حسین عمل کنم
و حس میکنم این خودش درمسیر کربلا و امام حسین بودنه
چون این روزا خوابام عجیب شده
حتی تو خواب هم از قوانین باهام صحبت میشه یا بهم گفته میشه ایمانت رو نشون بدی اتفاقای خوب برات رقم میخوره
چند روز پیش فکر کنم جمعه بود ،خواب دیدم یه صدایی میگفت سمت من بیا اگر تسلیم باشی خیلی برای تو خوبه و یه نوری دیدم که میخواستم سمتش برم ولی یه چیزایی مانعم میشدن و نمیتونستم سمت نور برم
و بهم گفته میشد که باید رها بشی باید ایمانت رو به من نشون بدی
خوابای عجیبی بودن خوابای این چند روزم
حس میکنم از وقتی جدی شروع کردم آگاهانه به تکرار باورای قدرتمند و پیام خدا رو که بهم گفت باید در کنار صحبت کردن با من باوراتم قوی کنی تا من بتونم در ادامه کمکت کنم ، خوابام هم تغییر کرده
مثلا در مورد مکضوعی قشنگ و واضح تو خوابم بهم گفته میشد که باید تسلیم بشی لحظه ای که تسلیم بشی اونو بهت میدیم
و یه بارم جمعه همون خوابو دیدم که سمت نور میرفتم و یه چیزی مانع میشد و بعدش سعی کردم بعد اون یه جایی برم ولی نرفتم و برگشتم و یه آقایی اومد و بهم گفت میدونستم ایمانت رو نشون میدی و الان اجازه رو بهت دادن
نمیدونم چه اجازه ای بود ولی حس میکردم که در مورد خواسته هامه که باید بگذرم و کامل رها بشم
که واضح حتی دیدم که وقتی تو خواب گذشتم اون خواسته ام بهم داده شد و داشتمش
و من باید از این خواب ها درس بگیرم که تسلیم تر باشم
و درستش همینه که باید عمل کنم و یاد بگیرم که چجوری باید رفتار کنم و کنترل کنم ورودیای ذهنم رو
امروز من وقتی پیاده رفتم دائما تو این پیاده روی عظمت خدا رو میدیدم و به یاد میاوردم که امام حسین هم کنترل کرده ذهنش رو که خدا براش افزوده
خدا براش همه چی داده
و عشقی داده که بعد از سال ها همه یادآور میشن عاشورا رو
از خدا کمک میخوام که سعی بکنم من هم عمل کنم و قدم بردارم در این مسیر برای بهتر شدنم نسبت به روز قبل
تو راه داشتیم میرفتیم من دنبال چای بودم دیدم میگن بیاین شربت بخورین و در ادامه گفت شربت شهادت
برگشتم و گرفتم و خوردم ، شربت شهادت ،شهید بودن ،و منی که معنی شهید بودن رو تازه دارم متوجه میشم
به خودم گفتم تو لیاقت شهید بودن و شهید شدن رو داری
و همون لحظه بود که خدا بلافاصله گفت باید مدارهات رو طی کنی و کنترل کنی همیشه خودت و ذهنت رو
همینجوری با گرفتن شربت شهادت شهید نمیشی
باید خودت برای شهید شدن قدم برداری
و لازمه همه اینها کنترل ذهنه و عمل کردن و قدم برداشتن برای قوانین ثابت خدا
تو راه که داشتیم میرفتیم به آبجیم گفتم کاش یه نایلون میگرقتیم از یه مغازه ،وقتی رفتیم تو دلم گفتم خب خدا من نایلون رایگان میخوام
همین که به مغازه دار گفتم نایلون بدین گفتم چقدر میشه گفت برو به سلامت
خوشحال شدم گفتم وای گفتم و شد
بعد گفتم خب الان من کیک یزدی میخوام که با چای بخورم
یه چند قدم بعدش دیدم کیک یزدی میدن سریع رفتم یکی گرفتم و با خواهرم رفتیم
گفتم خب الان چای بده خدا
خیلی کیف داشت من هرچی میگفتم چند قدم بعدش بود
هرجا نگاه میکردیم شربت میدادن و هندونه ،هوا هم گرم بود
گفتم من چای میخوام خدا
یه جورایی هم مطمئن تر شده بودم که بهم چای میده
وقتی رفتیم نزدیک میدون حرم دیدم یه ایستگاه صلواتی بزرگ که پر از کتریای بزرگ و سماور بود که چای آتیشی میدادن سریع رفتم یدونه چای گرفتم
بعد گفتم وای ببین هرچی خواستم خدا بهم داد
گفتم و موجودش کرد
وقتی رفتم چای بگیرم آقایی که چای میداد قوری دستش بود و کنارش ظرف اسپند من عکسای هنری زیاد میگیرم بعد سریع یه عکس گرفتم اولش نجوای ذهنم گفت نشونش نده
چون به دلم افتاد نشون بدم عکسی که گرفتم رو
و سریع گفتم آقا ببینید ازتون عکس گرفتم چقدر زیبا شده و لبخند زد و تشکر کرد و چای برداشتم و رفتم
بعد که رفتیم از گیت رد شدیم گفتم بیا بشینیم من چایمو بخورم بعد بریم داخل
دیدم یه خانم گفت چای کجا میدن گفتم بعد میدون هست
گفت نمیتونم برم و کمی مسن بود سریع چایی که گرقته بودم بردم بهش دادم گفتم برای شما و من میرم دوباره میگیرم
دوباره رفتم که بگیرم چای تموم شده بود و از رو کتریای روی آتیش میدادن
یهویی یادم افتاد من وقتی داشتم چای میگرفتم تو دلم گفتم از این رو آتیشیا میگرفتم
که خدا کاری کرد که برگردم و از رو آتیشیا بگیرم
خیلی خوشحال بودم دقیقا وقتی رسیدم گفتن چند تا لیوان یک بار مصرف بیشتر نمونده و من دو تا گرفتم تا یکیشم به همون خانم بدم
وقتی برگشتم و باخواهرم رفتیم داخل حیاط حرم ، سلام دادم و یه چیز جالب اینکه هر موقع ادای احترام میکنم به شهدا یا امامزاده ها سریع یادم میارم که
عظمت خداست و کسانی هستن که کنترل ذهن داشتن و خداگونه بودن و در این مکان یاد خدا بیشتر و بیشتر هست
به مکانی اومدم که بیشتر سعی کردن تا کنترل ذهن داشته باشن و منم باید یاد بگیرم
و استاد عباس منش میگفت وقتی سعی میکنی خداگونه بشی خدا عزیزت میکنه همه دوستت دارن
وقتی روی خودت کار میکنی عزیز میشی
و برای تو احترام میذارن
و همه اینارو در اماما و در امام زاده شاه عبدالعظیم دیدم
که انقدر روی خودشون کار کردن و تسلیم خدا بودن که خدا عزیزشون کرده که مورد احترام هستن
خیلی خوشحالم از اینکه آگاه شدم و درک کردم که چجوری باید زیارت کنم مکان های خدا گونه رو
وقتی برگشتیم یه سر به درختی که تو ایستگاه بی آر تی شهرکمونه سر زدم وبهش سلام دادم
یه وقتایی جدیدا از شدت مهر و محبت دلم میخواد درختو بغل کنم
یا وقتی به آدما نگاه میکنم دلم میخواد بغلشون کنم و بهشون بگم دوستشون دارم
و البته که باید اول از خودم و خانواده ام شروع کنم این حس عشق و محبت رو
وقتی رسیدیم خونه من شروع کردم به نقاشی و یکم خوابیدم
بعد که بیدار شدم نمیدونم چی شد یهویی جلو آینه وایسادم و حرف زدم با صاحب تصویر زیبا که ربّ ماچ ماچی من هست
جریانشو تو قسمت
روش قرار دادن عکس، در پروفایل شخصی تان
نوشتم
چون بعد اینکه جلو آینه با خودم حرف زدم و کلی با عشق با خودم و خدا حرف زدم بعدش هدایت شدم به سایت تا عکس پروفایلمو بذارم که به راحت ترین شکل و نمیدونم چجوری بگم
ولبته چرا نشه میدونم چجوریه
گفتم موجود باش و موجود شد
یعنی باور هم جهت با خواسته ام انقدر قوی بود که من موفق به گذاشتن عکس پروفایل تو سایت وورد پرس شدم تا در سایت عکسم مشخص بشه
داشتم فکر میکردم دیدم ، در صورتی که من قبلا دو بار فکر کنم خواسته بودم که تو سایت عکس بذارم ولی باورام محدود بود و نتونسته بودم اونموقع
که چند ماه پیش بود و میگفتم چقدر مراحلش سخته
ودی الان که به ساده و طبیعی ترین روش عکسم بارگذاری شد
فقط میتونم اینو براش بگم
که گفتم و موجود شد
خواستم و شد
و چون باورام هم جهت با خواسته ام بود شد
یعنی دیگه ترمزی نداشتم
قبلا این ترمزارو داشتم :
که میگفتم چرا باید عکس بذارم ،نکنه کسی از عکسم سواستفاده کنه ،نکنه کسی بشناسه منو و کلی باورای غلط دیگه که از بچگی بهم گفته بودن
و اینکه فهمیدم عاشق خودم نبودم که عکسمو بذارم
یادمه اونموقع که میخواستم عکس پروفایل بذارم ترس داشتم عکسمو بذارم
ولی الان با کلی عشق و خوشحالی و خیلی راحت عکسمو بارگذاری کردم
خوشحالم از اینکه هر روز متوجه پیشرفتم میشم و همه اینا کار خداست و من هیچی نیستم در مقابل ربّ ماچ ماچی خودم
یادمه روز شنبه یعنی دیروز که رفتم به رستوران سمت تجریش و کارای نقاشیمو نشون دادم تو راه یه فیلم تیکه ای از اینستاگرام دیدم
یه آقایی بود که این جملات رو میگفت
میگفت تاحالا هیچ کس ندیده من چیکار میکنم ولی برای شما اینبار میگم و دیدم رفت وایساد جلو آینه گفت
قلبی دوستت دارم و اسمشو گفت
و گفت هیچ کس تو این دنیا بیشتر از من دوستت نداره
همه کار برات کردم
الانم باهات حال میکنم میبینمت
با تمیزیت ،با خونه زندگیت با رفیقات
با مردم با همه
حالا یه بوس بده
و خودشو از لپاش از آینه بوس کرد و از لبشم بوس کرد و گفت
دمت گرم
قدر خودمو باید بدونم برادر
من مهمان خدام در این دنیا
و وقتی میدیدم این همه به خودش عشق داشت لذت میبردم اون روز وقتی تو خیابون راه میرفتم تا از مترو قیطریه برم خونه عموم
خیلی حس خوبی داشتم وقتی جلو آینه داشتم با خودم صحبت میکردم
چقدر همه چی تو این یک سال تغییر کرد
منی که وقتی به آینه نگاه میکردم و اولین روزایی که شروع کردم به آگاهی و تو کتابایی که میخوندم و یادمه شفای زندگی رو یا نیمه تاریک وجود رو خوندم و تصمیم گرفتم که عمل کنم به تمریناتش
خیلی برام سخت بود جلو آینه وایسم و با خودم صحبت کنم
وقتی برای بار اول وایسادم جلو آینه و گفتم دوستت دارم طیبه
یه صدای خیلی خیلی زیاد و بزرگ گفت نه دوست نداری دروغ میگی و من اون لحظه ساعت ها گریه کردم جلوی آینه به خودم نگاه میکردم و میگفتم ببخشید اگر به تو توجه نکردم و همه اش دنبال این بودم که عشق رو از بیرون دریافت کنم
نگو عشق از درون بود و خبر نداشتم
من اون روزا که واقعا برام خیلی سخت بود و البته بگم شیرین ،الان میگم شیرین
چون الان که چشیدم عشق به خودم رو و عشق به خدا رو و دارم به جهان هستی عشق ارسال میکنم واقعا برام شیرین شده
هر موقع یاد اون روزا میفتم میگم اشکالی نداره هرجقدرم سخت بود ولی الان شیرینه
و من دارم با خدا لذت میبرم هر روز و هر لحظه و سعی میکنم بیشتر یادش باشم
یادمه یه کتابی خوندم اسمش تسلط بر عشق ورزی بود
من سالت ها نشستم و چجد صفحه از کتابو خوندم و فقط اشک ریختم که چقدر به خودم اذیت دادم و دوست نداشتم خودمو و اون روزا بود که اگر تمریناتشونو انجام نمیدادم مدارم تغییر نمیکرد تا در مدار دریافت آگاهی های سایت زیبای عباس منش قرار بگیرم
با تمام وجودم از خدا سپاسگزارم که کمکم کرد همه این روزها رو از اول مهر سال 1402 و بعد 7 مهر شروع هر روزه گوش دادنم به آگاهی های این سایت پر از عشق و تا الان با کلی عشق هر روز تمام سعی و تلاشمو میکنم
الان که دارم مینویسم یاد یه حرفی افتادم که تو فایلای آگاهی شنیده بودم
میگفت تولد انسان وقتی هست که از اون روزی که آگاه بشه روز تولدشه و روز تولد جسمی من 27 اسفنده ولی روز تولد آگاهی من که این روز خاص ترین روزه برای من و امسال یه ماه مونده تا 7 مهر و سال اول تولد آگاهیم هست
و بینهایت از خدا سپاسگزارم
شب که شد ، میخواستم بیدار بمونم خوابم میومد به خدا گفتم اجازه دارم بخوابم ،که حس کردم اشکالی نداره بخواب
چقدر حس خوبیه که خدا هر لحظه بهت بگه چیکار کنی
بی نهایت عشق و زیبایی و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا برای همه تون میخوام
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
من هنوز دارم این فایل رو گوش میدم
رد پای روز 3 شهریورم رو با عشق مینویسم
صِرَٰطَ ٱلَّذِینَ أَنۡعَمۡتَ عَلَیۡهِمۡ غَیۡرِ ٱلۡمَغۡضُوبِ عَلَیۡهِمۡ وَلَا ٱلضَّآلِّینَ
راه آنان که به آنها نعمت داده ای ، نه راه کسانى که بر آنها خشم کردی و نه گمراهان
امروز خدا با عصبانیت از زبان استادم ،یه حرفی رو بهم گفت تا دقت کنم و وقتی خواستم رد پامو بنویسم گفتم خدا اولش باید چی بنویسم که یاد این آیه آخر از سوره حمد افتادم
و خدا گفت و نوشتم
من شب، چون کمی نیاز به استراحت داشتم خوابیدم و9 صبح بیدار شدم و حاضر شدم تا برم کلاس رنگ روغنم
نمیدونستم چه اتفاقاتی در انتظارمه
وقتی حاضر شدم تمام نقاشیای آماده ام که آینه دستی و زیر لیولنی و چیزای دیگه بود رو جمع کردم تا بعد از ظهر ،بعد کلاس رنگ روغنم برم کافه رستورانی که تجریش بود و خدا از زبان صاحب کافه کنار محل کار داداشم بهم گفت که برو اونجا و نقاشیاتو نشون بده و قدم بعدیم اون بود
رفتن و صحبت کردن در مورد کارام
یکم سنگین بود ،ولی گفتم باید عمل کنم به ایده ای که خدا بهم داده تا قدم بعدی رو بهم بگه
اول میخواستم برم کاموا بگیرم از حسن آباد و گیره سر با قلاب بافی جوانه ببافم و گیره سرای تق تقی رو هم از بازار پانزده خرداد بگیرم و سریع تا جمعه چند تا ببافم
بعد که خواستم از خونه برم بیرون، گفتم خدا تو بگو چیکار کنم برم یا نرم تو بگو
که حس کردم نباید امروز برم و مسیرم فقط کلاسم باشه
وقتی رفتم و رسیدم سرکلاسم دیدم کلاس رنگ روغن قبل ما هیچ کدوم از شاگرداشون نیستن ،که سه سال بود میومدن و به مرحله ای از استادی رسیده بودن و تقریبا کم مونده بود تا مدرک بگیرن
یه لحظه تعجب کردم چون استادمم نبود
رفتم سرکلاس ، هنرجوی استادم که الان استاد شده و طراحی های کلاس رو تدریس میکنه ،با شاگرداش سر کلاس بود
بهم گفت طیبه زود اومدی امروز! ،گفتم نمیدونم مثل همیشه همون ساعتا بود تقریبا که راه افتادم فکر کنم 11 بود ولی زودتر رسیدم
نشستم تا بچه های کلاسمون بیان ، بعد رفتم نمازمو خوندم و برگشتم کلاس ، وقتی یکی یکی بچه ها اومدن ،دیدم یکی از بچه ها گفت استاد شدیدا عصبانیه و کلاس قبل مارو یه کل تعطیل کرد
و دیگه بهشون تدریس نمیکنه و بهشون گفت دیگه نیان
و یه جورایی از کلاس بیرونشون کرد
برام سوال پیش اومد گفتم خدایا چرا آخه ؟؟؟؟
چی شده ؟؟؟
بعد یکی از بچه ها تا حدودی گفت و وقتی خود استاد اومد گفت اول کاراتونو ببینم
بعد یهویی با عصبانیت گفت ، اگر قراره کلاس رو سر سری بگیرید و نخواین که جدی ادامه بدین نیاین بهتره
الکی پول ندین
نه وقت منو بگیرین و نه وقت بقیه رو
و نه باعث بشین کسایی که واقعا دوست دارن یاد بگیرن به پای شما بسوزن
پرسیدیم چی شده
گفت کلاس قبل شما با اینکه منو میشناسن که تو کارم جدی ام و شوخی ندارم ، و سه ساله که میان کلاس ،هی گفتن بین تعطیلی که شنبه هست رو تعطیل کنیم و نیایم کلاس و مدام به فکر تعطیل شدن کلاس بودن تا برن مسافرت ، که من گفتم به کل تعطیل میشه کلاستون و دیگه من بهتون تدریس نمیکنم
شما دنبال یادگیری نیستین ،دنبال خوش گذرونی و مسافرتین همون بهتر کلاس تعطیل بشه
من هنرجویی میخوام که علاقه و عشق داشته باشه نه اینکه یه روز بیاد یه روز نیاد و وقتیم میاد کار نکنه و بیاد به من بگه استاد رفتم مسافرت و نبودم و بهانه بیاره
یه بار یادمه میگفت هنرجویی میخوام که حتی اگر مریض هم بشه عشقی که به نقاشی داره باعث بشه بشینه کار کنه
اگر عشق و علاقه دارین باید تفریحتون طراحی و نقاشی باشه
باید مسافرت رفتنتون نقاشی و طراحی باشه و مسافرتتون برای پیشرفتتون در نقاشی باشه نه اینکه همه اش در گردش و مهمونی باشین و بعد بگین استاد تعطیل کن تا بریم مسافرت
بعد یکی از بچه ها گفت استاد علاقه داریم ، ولی هی میخوایم تمرین کنیم نمیشه یا بلد نمیشیم
استادم گفت اینا همه اش بهانه هست اگر تو واقعا عاشق نقاشی باشی براش وقت میذاری و تلاش میکنی تا بالاخره بتونی یه کار درست رو برای من بیاری نه اینکه هر هفته بگی من اینکار رو داشتم نشد یا هرکاری کردم نقاشیم خوب نشد و نیاوردمش تا ببینید کارمو
حتی شده شبا نمیخوابی و نقاشی میکشی تا پیشرفت کنی
هر کس میاد کلاس من ، باید جدی باشه و عشقی که داره برای عشقش زمان بذاره تا نتیجه ببینه
اگر برای تفریح میاین من اون استاد نیستم که دنبالش هستین ،این پاساژ پر از آموزشگاهه برید از اونا یاد بگیرید ،اتفاقا اونا خیلی خوشحال میشن هنرجوهای من برن ازشون یاد بگیرن
و تنها استادی که با رفتن هنرجوش ناراحت نمیشه منم چون من هیچ نیازی به هنرجوی بیشتر ندارم
تنها خواسته من اینه به کسی یاد بدم که واقعا میخواد یاد بگیره
ولی من نمیتونم به کسی که عاشق نقاشی نیست و براش زمان نمیذاره و بهانه میاره تدریس کنم
و گفت تو این سال های تدریسم خیلی از ولاسارو تعطیل کردم ،پس هیچ ترسی ندارم که وای به حسابم پول نمیاد و از این حرفا
هفته بعد هر کس کار کرد بیاد ،هرکس کار نکرد نیاد که کلاهمون تو هم نره
همه اینارو میگفت من تو دلم میگفتم خب اینا درست ولی چرا به خاطر یه نفر یا دو نفر کل کلاسو تعطیل کرده ؟؟!!
وقتی داشت با عصبانیت میگفت من ترسیدم بعد به خودم اومدم گفتم ،چرا باید بترسی و شرک میورزی
دقت کن که چرا داره عصبانی میشه و این حرفارو میزنه
شاید برای تو یه پیامی داره که باید از حرفای استاد رنگ روغنت یاد بگیری و عمل کنی
وقتی به حرفاش خوب گوش دادم، فهمیدم که خداست از طریق عصبانیت استادم بهم میگه که جدی باش تو کار نقاشی و فکرت اینور اونور نباشه
و فکر من این روزا همه اش به این بود که تدریس کنم
تدریس خط تحریری و طراحی انگار میخواستم به خواسته هایی که نوشتم سریع بهشون برسم
تا پول دستم بیاد و بتونم هزینه کلاسامو پرداخت کنم و اصلا برام مهم نبود که خودم هنوز کامل طراحیم خوب نیست ،فقط به فکر این بودم که یاد بدم و از هنرجویی که میاد پیشم پول بگیرم
دقیقا مثل حرف استادم که میگفت خیلیا مهم نیست براشون که شما طراحی و نقاشی یاد بگیرید یا نه خودشونم د ست بلد نیستن
پس فقط پول براشون مهمه
اولش متوجه نشدم که این قشنگ یه پیامه برای من که طیبه دقت کن ، مهم ترین چیز رو باید یاد بگیری و اینه که صرفا پول برات مهم نباشه
درسته الان پول نداری ولی اگه روی مهارتت متمرکز بشی خود پول سمتت میاد
مهم باید این باشه که اول روی مهارتت کار کنی بعد وقتی دیدی پیشرفت کردی تازه بخوای یاد بدی
جمله به جمله حرفای استاد رنگ روغنم، من رو یاد تک تک فایلا و صحبتای استاد عباس منش مینداخت و وقتی فکر میکردم میومد جلو چشمم
استاد عباس منش میگفت که به خدا گفتم افرادی رو برام بیاره که آماده دریافت آگاهی باشن
و حتی درمورد پول آموزشا که میگفتن نیازی به اینکه آدمای زیادی بیان و پول بدن ندارن
و کلی حرفای دیگه
ولی وقتی به حرفای استادم فکر کردم دیدم بله منم این افکارو داشتم
و تاکید میکرد که ، من چون صد خودمو میذارم برای آموزش نقاشی ، میخوام کسانی بیان که واقعا صدشونو میذارن
و طراحیشونم قوی میکنن
نه اینکه به فکر همه چی هستن ،الا تمرین و تکرار
که باز حرف استاد عباس منش یادم اومد
میگفت باید استمرار داشته باشید تا یاد بگیرین کنترل کنین ورودیای ذهنتونو ، تا یاد بگیرین به قوانین عمل کنین و تغییر بدین شخصیتتون رو
نه اینکه یه روز کار کنید رو ورودیای ذهنتون یه هفته مثل اکثریت جامعه فکر کنید نه اینجوری نباشه
بعد استاد داشت در مورد آموزش و ورکشاپایی که هنرمندا مثلا چهار روزه برای نقاشی میذارن و کلی پول از مردم میگیرن میگفت
میگفت که هستن خیلیا که طراحیشون ضعیفه و براشون پول مهمه و تدریس میکنن و پول میگیرن ولی یادگیری هنرجو براشون مهم نیست
ولی برای من یادگیری هنرجو مهمه ،میخوام کسی بیاد که یاد بگیره نه اینکه یه چیزی بگم و بره هیچیم متوجه نشه
میگفت منم بلدم مثل بقیه باشم ولی من یه اصلی برای خودم دارم و اون اینه که باید خدارو در کارم در نظر بگیرم ،به هر قیمتی کار نکنم
میگفت من که میدونم نقاشم و نقاشی یه بازه زمانی داره که به مرحله ای برسه که هنرجو قشنگ یاد بگیره
وقتی من میدونم این مجسمه ای که شما الان دوماهه دارین روش کار میکنید و الان ماه سومه ، کلی کار داره
پس من اگر بیام ورکشاپ چند روزه بذارم برای این کار و یادش بدم صد در صد کارم درست نیست و این کار ظلمه به خودم و گناهی که مرتکب میشم و باید پاسخگو باشم
چون نمیشه یه نقاشی رو که سه ماه زمان میبره در 4 روز دو ساعته بکشم
بعد من پرسیدم گفتم استاد یه سوال برام پیش اومد یعنی ما که الان طراحیمون خیلی قوی نیست نباید آموزش بدیم؟؟؟؟
گفت نه اصلا
چون تو خودت بلد نیستی و اگر بخوای به یکی یاد بدی اشتباهت رو به اون میگی و درست یاد نمیگیره تو باید هر روز روی پیشرفتت کار کنی تا وقتی مهارتت رشد و پیشرفت کرد و به جایی رسیدی که بتونی تدریس کنی اونموقع یاد بدی
اونموقع بود که عین برقی جرقه زد ، خدا بهم گفت که حواست باشه فکر و ذکرتو بذار پای یادگیری و طراحی
دیگه به فکر تدریس نباش
به قول حرف استاد عباس منش ،عجله نکنید که به فلان چیز برسید شما مهارتتون رو یا شخصیتتون رو تغییر بدین ،به وقتش بهتون داده میشود
و من امروز متوجه شدم که باز هم یه اشتباه دیگه داشتم و این بود که میخواستم تدریس کنم در صورتی که خودم هنوز کامل طراحیم خوب نشده که بتونم یاد بدم
و متوجه شدم یکی دیگه از دلیلایی که من نتیجه نمیگرفتم از تبلیغ کارام به جاهای مختلف یکی از عواملش هم این بود که من فقط میخواستم پول دستم بیاد و آموزشش اصلا برام مهم نبود
بعد که صحبتاش تموم شد گفت هفته آینده همه تونو میگم اگر این مجسمه رو کار کردین ،که هیچ اگر کار نکردین خودتون نیاین
و دیگه کارای هیچ کدوممونو نگاه نکرد و شروع کرد به ادامه کار
همه مون ساکت بودیم و تا چند دقیقه بعد سرحرفو یکی از بچه ها باز کرد و استاد کمی آروم شد
یکم بعد دیدیم یه خانم از کلاس قبلی اومد و به استاد میگفت که خواهش میکنم بذارید من بیام کلاس و ادامه بدم باهاتون
ولی استاد به هیچ وجه راضی نشد گفت من دیگه نمیتونم بهتون درس بدم حتی به شما ،به هیچیک از هنرجوهای اون کلاس هیچ وقت تدریس نمیکنم
،گفت چرا استاد من که سر کلاس گفتم من میام استادم گفت نه محکم نگفتی که به همکلاسیات ،،که بگی من شهریه کلاس میدم تا بیام یاد بگیرم ،آموزش ببینم به خاطر شما نمیتونم کلاسمو تعطیل کنم و باید بلند و محکم در مقابل حرفای دوستات وایمیستادی
این برات درس باشه که نذاری بقیه با سهل انگاریاشون و کم کاریاشون تویی که علاقه مند به یادگیری هستی رو از یادگیری دور کنن و باعث بشن تو هم بسوزی در کنارشون
وقتی این حرفو میگفت ،انگار خدا قشنگ به یادم آورد حرف همکلاسیمو که چند روز پیش بهم گفت طیبه به استاد بگیم که کلاس رو یه روز دیگه بندازه ؟ و من گفتم اشکالی نداره هر روزی باشه من میام اگه اکثر بچه ها بخوان روز دیگه باشه
با اینکه دوست نداشتم روزش تغییر کنه ولی برخلاف میلم گفتم اشکالی نداره به استاد بگیم
در صورتی که استادم سر کلاس یه بار گفت که روز کلاس به هیچ وجه قابل تغییر نیست و وقت نداره که روزای دیگه برگزار کنه
بعد قرار بود امروز با اون همکلاسیم به استاد بگیم در مورد زمان کلاس و حتی چند باری تو کلاسمون یکی از بچه ها میگفت که تعطیل کنیم
و چون سرماخورده بود امروز نیومده بود سر کلاس ، وقتی همکلاسیم گفت سرماخورده تعجب کردم گفتم تو این هوای گرم مگه سرما میشه خورد ، ولی الان متوجه شدم خدا میخواسته همکلاسیم نیاد سر کلاس تا بحث تعطیلی و تغییر روز کلاس رو نگه تا استادم کلاس مارو هم تعطیل نکنه
یعنی خدا یه جوری از من محافظت کرد و کمکم کرد تا من در این مسیر ادامه بدم و تلاش کنم
وقتی این یادم اومد گفتم وای خدای من
تو از من مراقبت کردی و این جریانات شد تا هم بهم بگی ، تو هم حواست رو جمع کن و هم بگی که تو هم نباید با رای دیگران نظرتو عوض کنی
باید در آموزش دیدنت جدی باشی و تلاش کنی برای پیشرفت در مهارتت
این درس امروز من بود که باید همیشه یادم باشه تا به آگاهیش عمل کنم
استادم میگفت که من یه اخلاقی دارم و مثل بقیه نقاشا نیست
من انقدر پول دارم که نیازی به شهریه دادن شما ندارم که بگم باشه بذار بیاد یاد نگرفتم یاد نگرفت بیاد و پول به جیب من بیاد
نه من اینجور آدمی نیستم
گفت من میخوام فردی بیاد سر کلاسم که واقعا علاقه منده تا یاد بگیره و تلاش میکنه و پیشرفت میکنه ، نه کسی که برای تفریح و خوشگذرونی و چند ماه میاد و علاقه اش گذراست
من یه آدم عاشق میخوام که تمام فکر و ذکرش نقاشی باشه و بس
زمان بذاره براش ،کار کنه هر روز پیشرقت کنه
و من با دیدن پیشرفتش لذت ببرم
کلاس امروز برای من کلی درس داشت و بی نهایت از خدا سپاسگزارم
وقتی کلاس تموم شد بچه ها گفتن استاد الان میشه کارمونو ببینید استاد گفت هر کس دوست داره بیاره مشون بده
من اولین نفر بردم استادم دید گفت آفرین طیبه تو خیلی بختر از بقیه کار میکنی و بهم گفت که ولی سعی کن لطیف تر کار کنی و بیشتر زمان بذاری و باز در کنارش طراحی کار کن
بعد من وایسادم تا کارای بقیه بچه ها رو ببینه
بعد گفتم استاد من میخوام کلاس طبیعت رو شرکت کنم اولش گفت طیبه بذار بعدا یاد میگیری عجله نکن گفتم استاد میخوام همزمان پیش ببرم و سعی میکنم زمان بذارم برای هر دو
گفت باشه اگر زمان میذاری بیا آخر شهریوره
بعد که برگشتم قرار بود اول برم کافه رستوران سمت محل کار داداشم پیاده رفتم و وقتی رسیدم تو دلم با خدا صحبت میکردم
میگفتم خب خدا من قدمم رو برداشتم باقی کاراش باتو
من که نمیدونم قراره چه اتفاقی بیفته
تو از زبون اون مدیر کافه گفتی بیام اینجا منم اومدم
تو راه داشتم به این فایل از استاد که از اینستاگرام دانلود کردم گوش میدادم که میگفت
دوستان خداوند به شکل اتفاق وارد زندگیتون میشه
به شکل آدما ،شرایط ،ایده ،مشتری خوب ، روابط عاشقانه وارد زندگیتون میشه
همه اینا اسمش خداست دنبال چی میگردیم ما
همه این چیزایی که من گفتم یا نگفتم یا بعدا میگم ،همه اش اسمش خداست
اسمش همون انرژیه که همه جارو پر کرده
که نور آسمان ها و زمینه
این انرژی واکنش نشون میده به ما
وقتی که شما یک شکل خاصی رو نگاه میکنید به دنیا
وقتی تو دنیارو پر از زیبایی و پر از آدمای خوب میبینی و باور داری که انسان های خوب و شرایط خوب و زیبایی ها همه جا هستن
وقتی اینجوری فکر میکنی و باور داری اون انرژی واکنشش اینه که اینجور چیزارو نشونت میده
همینا که تو تو ذهنت ساختی و باورشون کردی
داشتم به اینا گوش میدادم تا رسیدم جلو کافه رستوران بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و داخل شدم و گفتم خدا من نمیدونم چی بگم ولی میدونم که برای تو صحبت میکنم خودت به زبونم جاری کن هرچی که قراره بگم
وقتی رفتم داخل یه دختر زیبا و جذاب و مودب سلام کرد و گفت برای رزرو کافه اومدین ،گفتم نه میخوام نقاشیامو نشون بدم گفت بله بیاید داخل و رفتم با اعتماد بنفس سلام دادم و وقتی صاحب کتابخونه و گالری رستوران اومد
تابلوی تمرین رنگ روغنم رو دید گفت که تابلو قبول نمیکنیم
گفتم نه کارای کوچیک آوردم و گفت بفرمایید داخل و انقدر با احترام صحبت میکرد و من هم خیلی راحت حرف میزدم بدون هیچ خجالتی
شروع کردم و نقاشیامو نشون دادم و آینه دستی و کارای دیگه مو دید و حتی بهش گفتم یه تابلو دارم که روی برگ درخت نقاشی کشیدم اگر بخواین رو برگ درختم کار میکنم و قاب میکنم
و درمورد روش پرداختش و چیزای دیگه گفت
نقاشیامو که از نزدیک دید خیلی پسندید و گفت این ماه خریدمون بسته شده ولی آخر ماه برای اول مهر بهتون میگم کاراتونو بیارید
و شماره مو دادم تا اطلاع بدن و بهم گفت به شماره تلگراممون نقاشیامو بفرستم تا بهم بگن چی میخوان
وقتی صحبتام تموم شد و برگشتم انقدر محیط خوب و عالی بود که حتی یه لحظه به خودم گفتم طیبه چرا الان اومدی اینجا
و یاد چند ماه میش افتادم که بارها ایده اومدن به کافه بهم داده شده بود ولی هر بار نمیشد برم و اگر هم به یه کافه ای میرفتم میگفتن نمیخوان و بعدش نمیدونم چی شد من دیگه ایده کافه رو پیگیری نکردم تا هی برم کارامو نشون بدم
انگار وقتی قدم برمیداری و مصممی خدا کمکت میکنه که قدم هاتو برداری
وقتی برگشتم ،رفتم محل کار داداشم و داداشم برام چای آورد و رفتم دستامو بشورم برمیگشتم یهویی شنیدم یه دختر بچه بلند بهم گفت سلام
خیلی حس خوبی داشت منم بلند گفتم سلام خوبی
خیلی ناز بود اصلا منو نمیشناخت من رفتم و یه جاکلیدی لبخند اموجی براش بردم و هدایه دادم خیلی زیبا بود و به خودم گفتم ببین هرچی از این جهان هستی میبینی همه باوراییه که از خدا داری و داره جواب میده تکرار باورا
و خداست که داره بهت محبت میکنه
نشستم حیاط اون باغ زیبا یکم طراحی کردم و دوباره از اونجا تا مترو قیطریه پیاده رفتم تا برم خونه عموم که شام دعوت بودیم
تو راه من خونه های زیبا و ثروتمندانه میدیدم و ماشینای گرون قیمت هی میومدن رد میشدن وقتی قدم برمیداشتم با خدا صحبت میکردم و فایلای تیکه ای اینستاگرام رو نگاه میکردم و فکر میکردم
کل راهم انقدر طولانی بود که اصلا خستگی نداشت و من بسیار سبک و راحت بودم
وقتی رسیدم میرداماد و اذان گفته شد من نزدیک همون مسجدی بودم که یه بار خدا منو هدایت کرد به اونجا و در مورد خواسته ام نشونه داد و آیه 82 سوره یس رو بهم گفت که اگر بگم موجود باش موجود میشه
وقتی رفتم نمازمو خوندم گفتم خدا بازم منو این مسجد آوردی چی قراره بهم بگی
که حس کردم باید ببینم رو تابلوی اعلام تلاوت قرآن کدوم سوره و صفحه هست که نوشته بود سوره اعراف صفحه 145
صفحه قرآن رو باز کردم دیدم سوره انعام هست تو صفحه 145
گفتم چرا فرق داره
گفتم چرا صفحاتش با اسم سوره فرق داره گفتم خدا کدوم رو باید بخونم نشونه بده
یادمه استاد میگفت اگر از خدا نشونه میخواین و منتظر باشین که بهتون نشونه میده،به بی نهایت طریق نشونه رو میده بهتون
و بلافاصله یه خانم گفت برای 72 شهید صلوات
که حس کردم باید صفحه 175 سوره اعراف رو بخونم نه صفحه 145 که سوره انعام بود
باز کردم تا بخونم نشد بخونم به ساعت نگاه کردم دیدم 19:30هست و باید تا 8 برسم خونه عموم
گفتم برسم خونه میخونمش، الان که دارم مینویسم هنوز نخوندم ولی حتما میخونم ببینم چی قراره بدونم
وقتی رسیدم خونه عموم ،سه تا گربه دارن ،به طرز عجیبی آروم و با محبت شده بودن هی میومدن کنارم و کنار خواهرم و میخواستن نازشون کنیم
به زن عموم گفتم وای من یکسال پیش شدیدا میترسیدما الان اصلا ترسی ندارم
بعد شام یکم درمورد نقاشی و تصویر ذهنی باهم صحبت کردیم و نقاشی ورکشاپ رایگان هفته پیشمو که موضوعش تنهایی بود رو نشونش دادم
بعد با هم دیگه برای موضوعای مختلف تصویر ذهنیمونو میگفتیم
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 2 شهریور رو با عشق مینویسم
الان که دارم مینویسم اشک تو چشمام جمع شده و یه لبخند خاصی رو لبم اومده نمیدونم از خوشحالی گریه کنم یا بخندم
بی نهایت از خدا سپاسگزاری میکنم
داره جواب میده
تکرار باورایی که هر لحظه دارم تکرار میکنم و بهشون توجه میکنم و احساس لیاقت و ارزشمندی داشتنشون رو دارم
از وقتی خدا تاکید کرد، که باید هر روز آگاهانه تکرار کنی باورای قدرتمند رو ، شروع کردم، نمیدونم دو هفته شد یا نه
قبلش فقط داشتم با خدا حرف میزدم و فکر میکردم اگر با خدا حرف بزنم همه چی درست میشه ، باورام قوی میشه و هر چی تلاش میکردم انگار خیلی پیش نمیرفتم ولی بعد که خدا بهم گفت باید در کنار حرف زدن با من ،باوراتم قدرتمند کنی و خودت باید تلاش کنی
شروع کردم به گوش دادن به باورهای قدرتمند کننده و با هر بار گوش دادن از صمیم قلبم سعی میکردم و سعی میکنم که احساسمم خوب باشه
تو این دو هفته با نشانه هایی که دریافت کردم از خدا ، بهم گفت :
من نمیتونم برای تو کاری انجام بدم و یک شبه باوراتو تغییر بدم ، چون این قانون من هست
که باید تکاملت طی بشه و تا وقتی خودت قدم برنداشتی من نمیتونم کمکی بهت بکنم ،من هر لحظه هدایتت میکنم و هرجایی که باید بری ،یا هر کاری باید انجام بدی رو بهت میگم، به بی نهایت طریق
و تو باید خودت بخوای و قدم برداری تا قدمای بعدی رو بهت بگم و باید خودت مسئول تمام زندگیت باشی و خودت باید بگردی دنبال الگو و خودت تلاش کنی، آگاهانه کنترل کنی ورودی های ذهنت رو تا منم کمکت کنم و با قدم هایی که برمیداری و حرکت میکنی محدودیت هات برداشته بشه
حتی تو تغییر باورهات هم تا زمانی که قدم برنداری نمیتونم کمکی بهت بکنم ، هرچقدر هم با من حرف بزنی ، در کنارش باید توجه و تمرکزت به تک تک رفتارات باشه تا اینکه پیدا کنی باورای غلط رو و منم کمکت میکنم تا در پیدا کردن و قوی کردنشون یکی یکی پله هارو طی کنی
مثل الان که بهت گفتم و مثل یه برق روشن شد که تو اشتباهت این بود که تمام مسئولیت کارت رو بر عهده بگیری حتی فروش
و اونموقع هست که من به کمکت میام تا هر لحظه آسون و آسون تر بشه
الان که دارم مینویسم 14:6 هست و نشستم رو سکوی جمعه بازار پل طبیعت ، وقتی دیروز با گوش دادن به این فایل و تاکید خدا که به یادم آورد ، دارم مسیرو اشتباه میرم ،و بهم فهموند که طیبه تمام مسئولیت کارت رو خودت برعهده بگیر و نذار مادرت تنها بیاد برای فروش نقاشیات
به جای اینکه بشینی خونه و نقاشی بکشی و مادرت بیاد و وسیله هارو بفروشه ،خودت جوری تنظیم کن که اونجا کارایی رو انجام بدی که نیازی به رنگ و چیزای دیگه نداشته باشه
میتونی طراحی کنی تو اون ساعاتی که برای فروش نقاشیات رفتی و یا حتی میتونی تمرین خط تحریری انجام بدی
اگر هم از این به بعد مادرت اومد ، باید خودت هم بیای و مسئولیتش رو برعهده بگیری
تا قدم های بعدی بهت گفته بشه
اینجوریه که کارت درست میشه و میتونی تغییر بدی مدارت رو
وقتی استاد عباس منش تو قسمتی از فایل میگفت که باید خودت مسئولیت تمام کارهات رو برعهده بگیری و درمورد کارش توضیح میداد ،اصلا نمیدونم چی شد که این موضوع جلو چشمم اومد ،البته که کار خدا بود و فهمیدم که من یک ماهه ، اشتباه تصمیم گرفتم و میخواستم به دست فروشی نقاشیام نرم و هی از خدا مشتری برای نقاشی دیواری میخواستم
و طبیعتا معلوم بود که چرا نمیشد
به این دلیل که من هنوز در مداری که دستفروشی نقاشیام بود به تثبیت نرسونده بودم درآمدم رو و دوست داشتم با سرعت روی پله مدار بالاتر که سفارش گرفتن نقاشی دیواری بود برسم
که صد در صد برای نقاشی دیواری اگر سفارشی میگرفتم ممکنه یه سفارش 10 میلیونی بشه و من هنوز درآمدم حدود 1 میلیون بود از فروش نقاشی در ماه
با اینکه این فایل رو بارها تو این چند روز ، از وقتی تو سایت گذاشتین گوش میدادم و فکر میکردم ، ولی الان متوجه این موضوع شدم و حتی هر بار متوجه یه چیز جدید میشم
که تو رد پاهام در این فایل نوشتم
این یه نشونه هست که هر بار داره درکم عمیق تر میشه
من الان فهمیدم که باید خودم مسئولیت تمام کارهام رو برعهده بگیرم
قبلا این حرف رو از فایلای دیگه استاد شنیده بودما، ولی هر بار یه جور بهم گفته میشد و الان یه جور دیگه
استاد که میگفت باید یه سری درسارو بگیری الان میفهمم که چرا این مدت که تصمیم گرفتم دیگه دست فروشی نقاشیام نیام و شروع کنم به تبلیغ نقاشیام و پیج اینستاگرامی که جدید باز کردم و خواستم سفارش نقاشی دیواری بگیرم ، هرچی تلاش میکردم ،میرفتم کارمو تبلیغ میکردم پیش نمیرفت
هی میگفتم خدا من که دارم تلاش میکنم چیکار باید بکنم که نکردم تو بگو
حتی کسی نمیومد فالو کنه یا سفارش بده که من تبلیغ کارمو بهشون داده بودم
الان متوجه میشم که باید این درس رو میگرفتم که تمام صفر تا صد مسئولیت کارم به عهده خودمه ، نه مادرم و نه هیچ کس دیگه
و اولین عاملِ پیش نرفتنش که تکرار باورهام بود که باید آگاهانه هر روز شروع میکردم والان فکر کنم دو هفته شده که شروع کردم و الان دومین اشتباهمم خدا بهم گفت که همیشه حواست باشه که مسئولیت تمام کارهات با خودت هست و بس
در ادامه صحبتای استاد عباس منش تو این فایل میگفت که وقتی موقعی که تو یه خواسته ای داری و جواب نمیده
به این دلیله که باید یه عالمه درس رو باید بگیری
و یه سری چیزارو باید یاد بگیری
من باید یاد میگرفتم که نباید با کسی شریک میشدم
من باید یاد میگرفتم نباید هزینه تبلیغات میدادم
باید یاد میگرفتم که بفهمم تو بیزینسمون داره چه اتفاقایی میفته ، نگم من فقط دارم کارای اجرا رو انجام میدم
اگر میخوای موفق باشی این اشتباهاتی که کردی رو نباید دفه های بعد بکنی
یعنی میخوام بگم اگر یه موقعی یه سری نتایج خوب نمیگیریم نه به این دلیله که خدا نمیخواد ،به این دلیله که ما داریم مسیر رو اشتباه میریم
و اتفاقا اون سری نتایج خوبی که نمیگیریم کمک میکنه که بفهمیم اشتباهاتمون کجاست
باعث میشه که فکر کنیم
کی ما فکر میکنیم ؟
موقعی که اتفاق بدی برامون پیش میاد
اینارو که شنیدم فکر کردم و خدا مثل برق آورد جلوی چشمم که باید مسئولیت تمام کارتو به عهده بگیری
انگار باید من این درس رو میگرفتم تا این اتفاقایی که الان برام افتاد و اشک و لبخند باهم اومد و نمیدونستم بخندم یا گریه کنم ، رو درک کنم که چرا این مدت پیش نمیرفتم
حتی پول کلاس رنگ روغنم هم با اینکه مادرم میرفت هر هفته جمعه بازار و تقریبا پولش جور میشد ولی آخر ماه من باز میگفتم باید شهریه کلاسمو بدم
نگو من باید خودم میرفتم برای فروش نقاشیام تا خدا بهم عطا کنه دو برابر و چندین برابرش رو
من شب رو تا ساعت 4 نخوابیدم و بارها نجوای ذهنم میخواست بهم بگه، نگه دار فردا رنگ کن خوابت میاد، بخواب
الان 4 تا آینه دستی کار کردی و 2 تا زیر لیوانی بذار نصفه بمونن فردا نبر پل طبیعت از کجا معلوم فروش برن یا نه
و کلی حرف دیگه میگفت که نگرانم کنه
سریع اون نرده بانی که دیدم و دو تا دست هی داشت پله هارو میذاشت و اون فرد از پله ها به راحتی و ساده و طبیعی بالا میرفت رو به یادم آوردم که نوشته بود به خدا اعتماد کنی خدا همینجور برات پله میذاره ، تو فقط حرکت کن
و به ذهنم گفتم هرچی میخوای بگو ، وقتی ندارم به حرفات توجه کنم
خدایی که برای همه پله میذاره فردا صد در صد برای منم پله میذاره ،خودش میبینه الان شبه و خوابم میاد و نخوابیدم
پس خودشم پاداش این تلاشمو میده و پاداشش مشتریایی هست که فردا میفرسته تا از من خرید کنن
پس بشین سرجات و سکوت کن
و من تا 4 صبح کار کردم و 6 تا کار جدید رنگ کردم تا صبح برم برای فروش
گفتم خدای من از این جدیدا هم ازم بخریا ،شبو کلی زحمت کشیدم
وقتی کارم تموم شد و خوابیدم صبح بیدار شدم و رفتم پل طبیعت تا من برم برسم اونجا ساعت 1 شد
هی نجوای ذهنم میگفت دیر رسیدی الان کم میفروشی هی منم سعی کردم کنترل کنم
گفتم ساکت باش ،خدا انقدر قویه که میتونه کارامو یه جا ازم خرید کنه تو یه لحظه ،فقط من باید باور و ایمانم رو بهش قوی کنم
وقتی رفتم نشستم و مشتریا رو خدا پشت سرهم فرستاد خیلی خوشحال بودم
همه اش به این فکر بودم که باید این درس رو یاد میگرفتم که مسئولیت کارمو به عهده بگیرم تا خدا کمکم کنه و مشتری بشه برام
این قسمت رو ظهر وقتی تو پل طبیعت بودم نوشتم :
من که الان نشستم اینجا یه مشتری اومد یه پسر بچه حدود 6 ساله یا 5 ساله بود با باباش ، انقدر باباش خوب و با احترام و بچه گانه با پسرش صحبت میکرد که فقط خداروشکر کردم که انسان های با ادب و با احترامی که با عشق با بچه هاشون صحبت میکنن رو میبینم
بعد همین که اومد سریع گفت پسرم چی میخوای برات بخرم ،گفت پسرونه چی داری بهم بدی ، گفتم چیز زیادی ندارم دوچرخه و دو تا جاکلیدیه
بعد یه آینه دستی بزرگ رو سریع برداشت و گفت برای آبجیت آینه میخریم و سریع پولشو کارت به کارت کرد و رفت
انقدر زیبا با پسرش حرف میزد که به خودم گفتم اینجوری خوب حرف زدن رو یاد بگیر و با احترام حرف بزن چه با بچه ، چه با همه انسان ها
وقتی رفتن ، من فقط اشک تو چشمام جمع شد و گفتم داره جواب میده تکرار باورا
و مسئولیت پذیری
بعدش یه خانم اومد و خرید کرد باز برای پسرشون چیزی میخواستن که زیاد نداشتم و یه کش خریدن و باقی پولشونو نگرفتن
یاد اون باوری که تکرار میکردم افتادم
که با صدای خودم ضبط کردم و گفتم که مشتری ها حاضرن بیشتر از پولی که برای کارام گذاشتم پرداخت کنن
هفته پیش یه نفر از مادرم آینه دستی خریده بود و 50 اضافه پرداخت کرده بود و گفته بود که ارزش این نقاشی بیشتر از ایناست
و اینا یه نشونه هست که طیبه تکرار باورا داره جواب میده
خدایا شکرت
اینجا انقدر آب و هواش خوب و خنک و هوای ملایمی داره که نشستم دارم کیف میکنم و لذت میبرم از این همه زیبایی های خدا
وقتی من پولایی که مشتریا دادن رو شمردم نزدیک 600 شد گفتم خدا من نمیدونم فررا کلاس رنگ روغن دارم و باید 1500 به شهریه کلاسم برای یک ماه به استادم بدم
من از اینجا رفتم 1500 باید به حسابم باشه
اینو گفتم و هی داشتم به فایلایی که تو اینستاگرام از استاد عباس منش بود رو گوش میدادم
هی پشت سرهم مشتری اومد و پول کلاسم جور شد در عرض چند ساعت تا حالا تو روز انقدر فروش نداشتم تو روز چیه
در عرض 3 ساعت یک میلیون و 178
و باقی پولشو که 1500 بشه تو حسابم داشتم و من فردا هزینه شهریه کلاسمو به راحتی و سادگی میبرم به استادم بدم و خدا بازهم به راحتی شهریه این ماهم رو بهم عطا کرد
وقتی خدا هر ماه میتونه انقدر دقیق وحساب شده برای من برسونه پس میتونه بیشتر از این رو هم عطا کنه
خیلی خوشحال بودم و مدام میگفتم ،پس باید درسامو میگرفتم تا تو به تلاشم عطا کنی و قول دادم که تلاشمو بیشتر کنم و خودم مسئولیت صفر تا صد کارامو به عهده بگیرم
وقتی دیدم پول کلاس جور شد گفتم خدا پر رو شدم همه نقاشیامو یه جا ازم بخر
وای یعنی یه صدایی عین صدای خودم که میدونم خداست بهم گفت که طیبه یادت باشه درسته که من میتونم یک جا ازت بخرم ولی زمانی ازت میخرم که دیگه رو دور تند سرعت قرار گرفتی که ببینم داری نتایجت رو به ثبات میرسونی و سعی نداری یه دفه ای بیشتر از مدارت بفروشی
پس تکاملت رو در یادت بیار و تو حرکت کن، نگران نباش منی که الان پولی که نیاز داشتی رو جور کردم برات بدون که انقدر دارم و انقدر فراوان هست که به وقتش میدم بهت
یاد حرفای استاد عباس منش میفتم که تو یه فایل میگفت شما تمرکزتو بذار روی تغییر شخصیتت ، به وقتش همه چیز داده میشود
وقتی میگم به وقتش داده میشود اون لحن صدای استاد که داده میود رو میکشید قشنگ تو گوشم میشنوم
و به خودم میگمطیبه عجله نکن به وقتش داده میشود تو فقط تلاش کن تا اصل رو رعایت کنی و به قوانین عمل کنی و قدم برداری و در مسیر لذت ببری ،به وقتش داده میشود
همه چیز به وقتش داده میشود
تو فقط آروم باش و در مسیرت با لذت ادامه بده
ظهر وقتی میومدم جمعه بازار ،یه استوری دیدم از کسی که داشت در مورد آیه ای از قرآن میگفت
میگفت نمیدونم شاید حکمتی داره من اینو استوریش کردم
وقتی آیه رو خوند و من یکم فکر کردم گفتم خدا تو وکیل و کار ساز منی
سوره غافر آیه 44
فَسَتَذۡکُرُونَ مَآ أَقُولُ لَکُمۡۚ وَأُفَوِّضُ أَمۡرِیٓ إِلَى ٱللَّهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ بَصِیرُۢ بِٱلۡعِبَادِ
پس به زودى گفتارم را متذکر مى شوید و من کار خود به خدا وامى گذارم، که او کاملا بر احوال بندگان بیناست
میگفت تو کاراتون خدا رو وکیل خودتون قرار بدین
یاد موضوع شکایتم از تابلویی که تو نمایشگاه پاره اش کردن افتادم که خدا بارها بهم گفت من وکیل توام
بعد یهویی یه فایلی از استاد عباس منش دیدم
میگفت قدرتمند ترین فرمانروای کائنات در اختیار شماست ،خدا در اختیار شماست و داره فقط و فقط بازخورد میده به باورای شما
اگر درک کنید این موضوع رو چقدر اعتماد بنفستون بالا میره
صبح هم این فایل رو شنیدم که کلید ثروت و رسیدن به خواسته ها استاد میگفت
اینکه تو ذهن شما رسیدن به یک خواسته ای منطقی باشه ،این کلیده
اگر قابل باور باشه خودت دیگه ادامه میدی و حرکت میکنی
یکم فکر کردم گفتم آره اوایل شروعم و اومدن تو این مسیر سخت بود باورش و حرکت نمیکردم ولی رفته رفته که تمریناتو انجام دادم متوجه شدم که داره باورم میشه و من از این متوجه شدم که دارم حرکت میکنم
بعد من هی به اون استوری که از سوره غافر گذاشته بود و درمورد خدا میگفت ، فکر میکردم و یه حدیثی گذاشته بود که
قالَ اَمیرُالمُؤمِنین علیه السلام: اَوْحَى اللّه ُ اِلى داوُودَ: یا داوُودُ! تُریدُ وَ اُریدُ وَ لایَکُونُ اِلاّ ما اُریدُ ، فَاِنَ اَسْلَمْتَ لِما اُریدُ اَعْطَیْتُکَ ما تُریدُ وَ اِنْ لَمْ تُسْلِمْ لِما اُریدُ اَتْعَبْتُکَ فیما تُریدُ وَ لا یَکُونُ اِلاّ ما اُریدُ. [توحید صدوق، ص 337.]
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: خداوند متعال به حضرت داود علیه السلاموحى فرمود: اى داود! تو مى خواهى، من هم مى خواهم ، ولى جز آنچه من مى خواهم نمى شود. پس اگر تسلیم آنچه من مى خواهم بشوى، آنچه را هم تو مى خواهى عطایت مى کنم. امّا اگر تسلیم آنچه من مى خواهم نشوى، در آنچه خودت مى خواهى تو را به رنج مى افکنم و جز آنچه هم که من بخواهم نخواهد شد.
وقتی تو اتوبوس شهرکمون بودم گفتم بذار ببینم چیه این حدیث درست بخونمش
وقتی خوندم تازه متوجه شدم و این رو با جملات دیگه حتی استاد عباس منش بارها گفته بود که اگر سعی کنی تسلیم خدا باشی و بگی تو بگو و هرچی تو بگی خیره و یاد خرید خونه اش افتادم که استاد میگفت گفتم اگر بشه خوشحال میشم و اگر نشه باز هم خوشحال میشم و خیری درش بوده و بعد که استاد رها کرده اون خونه رو به راحتی خریده
با اینکه دوست داشته اون خونه رو بگیره ولی رها شده و خدا بهش عطا کرده
حتی ت گو این فایل هم استاد گفت میخوام ملک بگیرم و گفتم که اگر خوب باشه و خدا بگه همه رو میخرم اگر نخواد و نشونه بده نخر هیچکدومو نمیخرم
همینجور داشتم میخوندم یه لحظه تو دلم یه جرقه ای زد باز درمورد همون خواسته همیشگیم که باعث شد من تو این مسیر آگاهی قدم بذارم که حس میکنم هنوز وابستگی دارم بهش و البته که خیلی رهاتر شدم تو این تقریبا 10 ماه
بلد من گفتم خدا اگر اینجوریه من نمیخوامش تو کمکم کن که رها بشم از این خواسته و بگم هرچی تو بگی
قصد پشت خواسته مو میدونی و درسته من اون خواسته رو میخوام ولی هرچی تو بگی
اینو گفتم و کمک خواستم و گفتم اجازه میدم بهت که هدایتم کنی هرچی لازمه بهم بگی و یادم بدی
سرمو برگردوندم بیرونو نگاه کنم از اتوبوس که نشسته بودم پشت پنجره
دیدم یه ماشین رد شد دقیقا همون شماره که هی برام تکرار میشه و نشونه خداست دو بار تو پلاکش تکرار شده بود و حرف اول اسمم بود ط و قشنگ نشونه بود برای من که آفرین که داری نسبت به اون خواسته ات سعی میکنی بگذری و بگی نمیخوامش
من دوباره این حدیث رو تو اتوبوس خوندم و گریه کردم و خندیدم ،نمیدونستم بخندم یا گریه کنم خیلی سپاسگزاری کردم تا برسم خونه فقط میخندیدم
وقتی رسیدم خونه داشتم میگفتم مگه نمیگی تو در همه چیز هستی ، پس وقتی هستی
عشقت رو هر لحظه بهم عطا میکنی
پس من اون خواسته ام رو که هی ازت میخواستمش چرا باید دیگه بخوامش ،من که دارمت من که هر لحظه دارم باهات زندگی میکنم ،من که هر لحظه دارم عشق دریافت میکنم از تو من دارمش در اصل من تو رو دارم چرا باید هی بگم من اون خواسته رو میخوام
من دیگه دارمت و دیگه اون خواسته رو نمیخوام
دلم میخواد همین لحظه رها بشم و نخوامش از صمیم قلبم
من تورو میخوام و تویی که در اون خواسته هست و من وقتی تو رو دارم پس اونم دارم
نیازی به گفتن خواسته ام نیست
خدای ماچ ماچی من خیلی باحالی بینهایت ازت سپاسگزارم که بهم کمک میکنی تا بگذرم از هر آنچه که باید بگذرم
وقتی نزدیک غروب داشتم از پل طبیعت برمیگشتم یه ایده ای خدا بهم داد و اون این بود که رو سر همه دیدم یه چیزی مثل برگ هست که بافته شده و همه جا دخترا رو موهاشون زده بودن گیره سر رو
گفتم خب منم میتونم ببافم و اونارم کنار نقاشیام بفروشم ،چون منم بلدم قلاب بافی رو از دو نفر پرسیدم چند خریدین گفت 70 تمن
علاقه مند شدم تا کاموا بخرم و منم ببافم و از هفته بعد ببرم و بفروشم
ممنونم و سپاسگزارم از خدا که هر لحظه بهم ایده های جدید میده و بی کهایت ممنونم ازش
برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت و سعادت در دنیا و آخرت رو از خدا میخوام
به نام ربّ
سلام فاطمه جان ممنونم از اینکه زمان با ارزشتو برای خوندن آگاهی ها میذاری
راستشو بخوای من اگر بخوام خلاصه بهت بگم برای من
از لحظه ای شروع شد که 28 اسفند فایل جدید استاد رو که میگفت هدف سال جدیدتون تغییر شخصیت خودتون باشه که اگر شخصیتتون تغییر کنه پول ،مشتری،عشق و سلامتی و آرامش همه چی خودشون میاد
و من هدفمو این گذاشتم و روی خودم متمرکز شدم
و از 4 فروردین پشت سر هم مشتری اومد برام
تو این چند ماه کاری که من کردم این بود که کلی به رفتارام دقت کردم
و باورای اشتباهمو پیدا کردم
البته میگم من خودم که چیزی بلد نیستم همه رو خدا بهم عطا کرده و حتی وقتی شروع کردم به تغییر خدا خودش باورای اشتباهو بهم نشون داد
و مهم ترین چیز عمل کردن و قدم برداشتنه ،هر ایده ای بهم داد سعی کردم برم دنبالش و تا جایی که قدم برداشتم نتیجه کارمو چند برابر بهم داده تا اینجا
و من متوجه شدم که سه تا کارو اگر انجام بدم همه چی خود به خود درست میشه
1. تسلیم گفته خدا باشم و هر وقت حس کردم باید چیزی رو انجام بدم ،چشم بگم و بهش اعتماد داشته باشم ،که این اعتماد رو از چیزای کوچیک شروع کردم
2. قدم بردارم
تا من قدمی برندارم هیچ اتفاقی برای من نمیفته
و من دقیقا از اول امسال قدم برداشتم و مشتری هام زیاد شد به نسبت قدم هام
و 3. سعی میکنم هر روز به قوانین عمل کنم ،باورای قوی بسازم درمورد ثروت ،سلامتی و شادی و عشق و…
و اینارو هر روز تکرار میکنم و الگوپیدا میکنم و تحسینشون میکنم و بارها میگم اگر اون تونسته پس تو هم میتونی
به نظرم این سه تا کارو انجام بدی نتایجت واقعا دیده میشه خیلی سریع
به نام ربّ
سلام زهره جان
سلامت باشی و از اینکه زمان با ارزشت رو گذاشتی تا رد پای طولانی مو بخونی ازت سپاسگزارم
راستش دلم نمیاد این همه عظمت خدا رو که در طول روز برام کلی شگفتی نشون میده رو تو نوشته هام ننویسم
حالا یه وقتایی خیلیاش یادم میره بنویسم
آره تو هم شروع کن صد در صد وقتی قدمتو برداری خود به خود همه ایده ها و قدمای بعدی بهت گفته میشه
یادمه من اولین بار از دستفروشی پفیلا شروع کردم
بعد بهم ایده داد که جاکلیدی روش بچسبونم
بعد ایده داد که کارای نقاشیمو در کنارش بفروشم
بعد ایده داد که به مغازه ها برم و به رستورانا برم
بعد کم کم که گذشت و من متوجه شدم که هرچی به رستورانا میرم و جاهای دیگه میرم و سفارشی نمیگیرم ،متوجه شدم ایراد کارم از باورامه و باید روی باورام کار کنم
از وقتی خدا بهم تاکید کرد که هم روی باورات کار کن و هم بامن حرف بزن ، از روزی که باورای قدرتمند رو هر روز دارم با احساس خوب و لبخند تکرار میکنم و حتی تصورشون مبکنم و الگو پیدا میکنم
به طرز شگفت انگیزی مشتری هام تغییر کردن
و همین ایده گل سرا بهم گفته شد که انجام دادم و فروش عالی داشتم
میدونم که خدا برای تو هم ایده های ناب رو میگه
برات بهترین هارو از خدا میخوام ،بی نهایت عشق و شادب و سلامتی و آرامش و ثروت باشه برات زهره زیبای دوست داشتنی
به نام ربّ
سلام زهره جانم
سپاسگزارم ازت
آره من تازه دارم درک میکنم و هرچقدر سعی میکنم قدم هامو سریع تر بردارم انگار درای بیشتری به روم باز میشه از همه جنبه های زندگیم
و خدا داره یادم میده که تسلیم ترش باشم و آرومتر باشم
خداروشکر میکنم که نسبت به پارسالم خیلی خیلی پیشرفت داشتم
چند باری شده که نجوای ذهنم گفته چرا این همه با جزئیات مینویسی کی حوصله داره بخونه این رد پای طولانیتو
ولی بارها و بارها در جواب نجوای ذهنم ،یه اراده بزرگتری بهم فهمونده که تو کاری با اون نداشته باش
تو فقط بنویس
هرکس که قراره بخونه خودش میاد و میخونه و تو باید ریز ترین رفتاراتو زیر ذره بین بذاری تا هر روز دقت کنی و بیای و اینجا بنویسی تا بهتر خودت درک کنی و مدارت بالا تر بره
خدارو بی نهایت سپاسگزارم برای داشتن چنین خانواده صمیمی که در این سایت پر از آگاهی هست و پیام های همیدیگه رو برای هرکدوممون نشانه قرار داده تا بخونیم و درک کنیم و عمل کنیم
بی نهایت زیبایی و ثروت و عشق و شادی و سلامتی باشه برات زهره جان