تسلیم بودن در برابر خداوند - صفحه 23 (به ترتیب امتیاز)

831 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    حدیث و زینب گفته:
    مدت عضویت: 658 روز

    سلام خدمت استاد عزیزم وخانم شایسته عزیز

    وسلام خدمت همه نور چشمی های خدا

    استاد عزیزم خدا را شکر میکنم برای این فایل بی نظیر الهی که احساس کردم خدای بزرگم داره اینارا به من میگه

    من کارم سیاره هروقت استرس داشتم نگران بودم

    میخواستم خودم مشتری جذب کنم دست پا میزدم هیچ فوشی نداشتم واگه هم کم بیش فروش داشتم میاوردن پس میدادن آبرو ریزی میکردن میگفتن به درد نمیخوره

    من خدا رو شکر میکنم که هروقت روخودم

    وکارم ومردم حساب باز کردم

    خدا خیلی خوب گوشمو بپیچوند که برم سمتش

    حواسم باشه من هیچی نیستم همه کاره خداست

    اگه بخوام در مورد هدایت وتسلیم شدن بگم میتونم دفتر ها پر کنم

    من از دوروز پیش انقدر فکرم مشغول موضوعی بود که دیگه به شرایطی رسیدم مه تو دوسه سال پیش هیچ وقت این طور گیر نکرده بودم

    اما لحظه ای که گفتم خدایا من تسلیمم من هیچی نیستم هیچی نمیدونم خودت هدایتم کن خودت میدونی فرمان دست خودت

    به اسمش قسم دیروز به طرز معجزه آسایی

    همه چیز عالی شد وسجده شکر کردم

    من یه دفتر دارم برای گفتگو باخدا هروقت الهام میگرم سریع مینویسم

    خدایا من هیچی نیستم هیچی نمیدونم تومیدونی

    تو بزرگی تو وهابی تو خالقی ای فرمانروای آسمانها وزمین ما رابه راه راست صراط مستقیم هدایت کن

    استاد عزیزم از خدای قدرتمندم سپاس گزارم برای حضورتون توزندگی ما که صدای گرم وخداییت

    همیشه شب روز هست توزندگیم

    خدایا هرآنچه دارم از ان توست خدایا سپاسگزارم که هر لحظه ما را حمایت هدایت وحفاظت میکنی

    خدایا شکرت خدایا سپاسگزارم خدایا ممنونم

    درپناه خدای قدرتمندم باشید

    خدا نگهدار

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 14 رای:
  2. -
    عباس حیدری گفته:
    مدت عضویت: 1390 روز

    سلام

    همزمانی نشونه ای از هدایت خداست!

    نمیدونم چی میخام بنویسم ولی مینویسم و میزارم که برام بچینه حرفارو

    داستان از جایی شروع میشه که دیروز یعنی چهارشنبه سر کار بودم و برق رفت و داشتم بر میگشتم خونه

    یه دفعه یه هجمه ای سنگین از نجوا اومد که اصلا نه فهمیدم دلیلش چیه نه فهمیدم الان باید چکار کنم

    یعنی از در تا دم ماشینم که چند دقیقه راه بود شروع کرد و میدونستم که برم خونه زمین گیر میشم!

    نشستم تو ماشین طبق معمول گفتم چه فایلی بزارم

    شیطان نشست کنار گفت یه اهنگ انلاین سرچ کن حال کنیم! خیلی وقته اهنگی نداری! نیم ساعتم که راه بیشتر نیست!

    فایلی نداری نیم ساعته گوش کنی! …

    مطمئن بودم اهنگ پلی کنم بهم حمله میکنه

    وقتی شیطان بهم حمله میکنه کارم تمومه! قشنگ ازم سواری میگیره و منو میکشونه تو مسیر عادت های اشتباه گذشتم!

    نمیدونم چی شد که یه دفعه حمله کرد بهم

    خلاصه یه دفعه بهم گفته شد زنگ بزن داداشت قرار بود بره فلان جا اگه بر گشته تو بری سوارش کنی

    زنگ زدم خاموش بود

    زنگ زدم مادرم گفت داداش نیومده، ولی چون با پدرم یکم بحثشون بود گفت زنگ بزن بابا نهار بیاد خونه

    زنگ زدم پدرم و گفت میام خونه! (عموما به این راحتی قبول نمیکنه!)

    خلاصه بعد این زنگا یکم از فرکانس بد انگاری اومدم بیرون بهم گفت بزن سوره واقعه رو گوش کن!

    شیطان گفت نه بابا اون ده دقیقس راه تو نیم ساعته!

    خدا گفت سه بار گوش کن!

    شیطان میگفت نه حواست پشت ماشین پرت میشه!

    گفتم ساکت زدم سوره واقعه و گفتم حتی اگه نرم تو فرکانسش بازم تو همین حالت بمونم حداقل!

    خلاصه دو دقیقه نگذشت که زدم زیر گریه!

    گریه میکردم پشت ماشین ها

    اصلا بی نظیره این سوره و کلام الله

    فَلَا أُقْسِمُ بِمَوَاقِعِ النُّجُومِ ﴿75﴾سوگند به جایگاه ستارگان، و محل طلوع و غروب آنها. (75)

    وَإِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِیمٌ ﴿76﴾و این سوگندی است بسیار بزرگ اگر بدانید! (76)

    إِنَّهُ لَقُرْآنٌ کَرِیمٌ ﴿77﴾که آن قرآن کریمی است (77)

    فِی کِتَابٍ مَکْنُونٍ ﴿78﴾که در کتاب محفوظ جای دارد.

    (78) لَا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ ﴿79﴾و جز پاکان نمی‏توانند آن را مس کنند. (79)

    تَنْزِیلٌ مِنْ رَبِّ الْعَالَمِینَ ﴿80﴾این چیزی است که از سوی پروردگار عالمیان نازل شده. (80)

    أَفَبِهَذَا الْحَدِیثِ أَنْتُمْ مُدْهِنُونَ ﴿81﴾آیا این سخن را (این قرآن را با اوصافی که گفته شد) سست و کوچک می‏شمرید؟ (81)

    دیگه سر آیه اخر گریه امونم نداد!

    خلاصه رسیدم خونه اروم تر شده بودم

    نهار که نخوردم سریع گرفتم بخوابم که ذهن زیر فشار لهم نکنه!

    چند دقیقه خوابیدم و پدر اومد و شروع کرد با تلفن بلند بلند صحبت کردن و من از خواب پریدم و دیگه نشد بخوابم!

    همون جا از احساس عجز و ناتوانی گریم گرفت دوباره

    خیلی اعصابم به هم ریخته بود

    قشنگ زمین بازی شیطان اماده شده بود

    اینجا مشخص میشد دارم رو ذهنم کار میکنم یا نه

    خلاصه گفتم خدایا زورم نمیرسه چکار کنم؟

    گفت 5 قدم 8(جلسه اعراض از ناخواسته‌ها)

    گوش کردم اروم تر شدم

    گفت بزار روی رندوم بزار پلی بشه!

    گفتم چشم

    رفت ارامش در پرتو اگاهی 5

    رفت جلسه 3 قدم 5 – اشاره شد به اینکه بجای دست و پا زدن بزاریم خدا خواسته هامونو بیاره

    رفت 12 کشف قوانین – پیشفرض ها در زندگی

    رفت 13 کشف قوانین – چطور رسیدن به خواسته ها

    گفت بلند شو برو بیرون

    اومدم بیرون یکم با خوانواده حرف زدم

    رفتم تو اتاق

    هنوز دل دماقم منفی بود

    حس و حالم منفی بود

    گفت شروع کن تو اتاق راه برو

    حدود 10000 قدم تو اتاق 6 متریم راه رفتم

    گفت برو کامنت جلسه 1 احساس لیافت – مقایسه

    خلاصه رفتم و کم کم اروم تر شدم

    قصد داشتم شب تا صبح بیدار بمونم رو خودم کار کنم

    با اینکه کلی خوابیده بودم در روز گفت بخواب!

    خوابیدم صبح بیدار شدم – امروز یعنی

    حالا فکرشو بکن منی که روزی ده بار فقط صفحه اول سایتو رفرش میکنم از دیروز تا امشب ندیده بودم!

    صبح بلند شدم دیدم دوباره داره حمله میکنه!

    گفت خیلی وقته بازی نکردی برو موست وانتد بازی کن – ماشینی بازیش

    دو ساعت بازی کردم

    مادرم اومد گفت خرید دارم برو خرید

    این حرفو که زد دیدم ذهنم به شکل وحشی واری حمله داره میکنه و کم کم که میخاد دوباره قدرت بگیره!

    راستش خیلی وقت بود ارایشگاه هم نرفته بودم و سختم بود که برم!

    گفتم خب اونم میرم! ولی ذهن دوباره داشت میومد سمتم!

    سریع لباسم پوشیدم فایل 8 ارامش در پرتو اگاهی گذاشتم تو گوشم رفتم بیرون! اونم تو گرم ترین روز سال در تهران!

    رفتم و بعد از چند دقیقه پیاده روی و انجام کار ها برگشتم – البته هدایت کلی شدم برای خرید کردن و …

    اومدم خونه رفتم حموم دیدم اب خیلی کمه!

    گفتم خدا ابو زیاد کن – همیشه اینو میگم دو دیقه نشده اب فراوان میشه

    نشد ایندفعه

    گفتم بیا شعر بخونیم

    ذهنم گفت تو که شعر بلد نیستی صدات هم خوب نیست!

    گفتم بیخیال بیا مسخره بازی کنیم

    خلاصه با مسخره بازی اومدم بیرون نهار خوردم دیدم نه این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست!

    گرفتم خوابیدم! – حالا ببین چند ساعت این دو روز خوابیدم!

    بیدار شدم فایل 5 قدم 8 رو یبار گوش کردم

    گفت خیلی وقته فوتبال بازی نکردی برو فوتبال

    دو ساعت پشت هم فوتبال بازی کردم

    یه دفعه ذهنم گفت وقتت رو داری تلف میکنی ها! جا موندی! دیر شد! همه دارن رو خودشون کار میکنن…

    گفتم بیخیال بابا بیخیال!

    خلاصه رفتم دیدم یه ایمیل پاسخ از سایت دارم

    رفتم دیدم همون هدایتی که دیروز باعث شد برای پاکیزه عزیز کامنت بنویسم

    همون موقع ایشون براش موقعیتی بوده که کامنت من براش مفید بوده

    کامنت پاسخ ایشون هم به شدت عالی بود برای من – ارومم کرد!

    ذهنم یهو گفت صفحه اول رفرش کن و دیدم به! هدایتو ببین!

    باورکنید رفتم صفحه اول کامنت ها دیدم امروز صبح این فایل اومده بوده

    ولی من در مدار شنیدنش نبودم!

    باید اماده میشدم

    باید اروم میشدم تا هدایت بشم ….

    این داستانی بود که چطور به این فایل هدایت شدم!

    استاد این هدایت چیه که وقتی بهش فکر میکنم اشکم در میاد

    همون جوری که شما بغض کردی!

    یک ماه و ده روز پیش بود!

    روزی که بریدم از همه چی!

    در یک شرایط داغون از همه لحاظ!

    توی یه مردابی که فقط نوک انگشتام بیرون مونده بود!

    گفتم خدایا کمک! هیچی دیگه نممونده برام! هیچ امیدی دیگه ندارم!

    حالا شرایطم چی بود؟

    یه رابطه عاطفی درب داغون که صبح تا شب دعوا و حال بدی بود!

    شرایط خونمون به شدت بد بود و همه ازم توقع!

    بیکار بودم و زیر فشار سوال بقیه که کار چی شد کار چی شد داشتم له میشدم!

    اعتماد به نفسم داغون شده بود!

    به شدت زیر فشار بودم از لحاظ ذهنی!

    یعنی یک دقیقه اروم نمیتونستم بمونم!

    طی یک روند اروم

    مثل یه قورباغه که تو اب میپزه

    من از پارسال که وارد رابطه عاطفی شدم پختم! اب پز شدم!

    نه بخاطر اون ادم و رابطه عاطفی! نه

    بخاطر وابستگی خودم!

    وگرنه اون ادم که ماه اول خیلی هم خوب بود! محبت عشق ارامش …

    ولی وقتی وابسته شدم پشت هم چک خوردم

    ولی نمیخاستم بیدار بشم

    ولی احساس بی ارزشی میگفت نه این ادم بره تو هیچ کسو نداری

    و خیلی اتفاق بدی که همه اون هایی که تجربشو داشتن میدونن وابستگی باعث میشه چه رفتارایی باهات بشه از هممون آدمی که عاشقت بود!

    خلاصه گفتم خدایا من تسلیمم!

    من به هر خیری که از تو بهم برسه فقیرم!

    گفت جدی میگی؟

    گفت هرکاری بگی میکنم! نجاتم بده! نه ادمی دورم مونده نه هیچی! هرچی دارم ازم بگیرم بهم ارامش بده!

    گفت نیازی نیست چیزی ازت بگیرم تو فقط گوش بده

    راستش خیلی وقت بود به جای خدا از عقلم کمک میگرفتم!

    همیشه کارام بدتر میشد همیشه

    گفتم خدا کمک کن مگه نمیبینی من شرایطم چیه!؟!

    گفت من سیستمم! احساس ندارم که!

    گفتم خدا قانون داری هدایتم کن!

    گفت برو گوشیت بردار بزار رو رندوم بزن فایل بعدی گوشش کن

    زدم فایل 5 قدم 8 اومد

    داستان رها کردن!

    اشکم در اومد

    ازون روز 40 روز میگذره و بالغ بر بیست بار اون فایلو گوش کردم

    آروم شدم!

    کم کم درا باز شد

    به قول استاد که میگفت :

    طبیعی اینه که درا باز بشه

    طبیعی اینه که سلامتی باشی

    طبیعی اینه که دست به خاک بزنی طلا بشه

    طبیعی اینه که همه چی خوب باشه

    طبیعی اینه که تو خوشبختی رو تجربه کنی …

    استاد 40 روز پیش گفت و گو ذهنی من منو خورد میکرد

    تو مسیر اموزش ها بودم

    دور نشده بودم اونقدرا

    ولی رفته بودم تو فاز اینکه اینا مسکن من هستن!

    رفته بودم تو فاز اینکه وقتی حالم بده ببینم شما چی میگی

    خلاصه خدمتتون عرض کنم که این اتفاقا افتاد:

    ده روز از اون هدایت گذشته بود که میدیدم من به شدت داره حالم بهتر از قبل میشه(هنوزم زیر صفر بودم) ولی پارتنرم یه سری اتفاق داره براش میافته! (راستش چند بار اینطوری شده بود ولی من میدیدم داریم از هم دور میشیم چون چسبیددددددددددددددده بودم به همون ادم روی خودم کار نمیکردم و میخاستم که بزوررررررررررر نگهش دارم! و طبیعتا خودم میرفتم تو فرکانسش!)

    دیدم ایشون حالش بد شد و یسری اتفاق و … که ازم توقع داشت که حالش خوب کنم و غیره که من قاطعانه یجورایی بی محلی کردم گفتم به من مربوط نیست

    و چند روز بعد رابطمون تموم شد

    حالا چطوری؟

    من حالم بهتر شده بود با فایل 3 قدم 10 – احساس لیاقت

    چند باری با یه دوستی میرفتم استخر و حرف میزدیم

    گفت نمیام و …

    خدا گفت تنها برو!

    و بعد از چند بار تنهایی رفتن و اروم تر شدنم یه روز که به شدت حالم خوب بود زنگ زدم به پاتنرم و ایشون به شدت به شدت به شدت با من بد صحبت کرد! منم گفتم دیگه نمیخام!

    همیشه این جور بحثا بین ما پیش میومد و همیشه هم من منت کشی میکردم بابت کار اشتباهی که نکرده بودم!

    گفتم ایندفعه ازون تو بمیری ها نیست! عباس خودتو جمع کن

    خلاصه داستانش خیلی طولانیه ولی دقیقا چند روز بود از یکسالگی رابطمون میگذشت و هنوز جشن نگرفته بودیم و …

    خلاصه هنوزم وابستگیش هست ها! ولی دیگه برنگشتم و بیخیال شدم

    بعد قطع شدن رابطه هدایت خواسته از خدا هدایت شدم به آیه زیر

    ان سعیکم لشتی!

    گفتم خدایا دیگه چجوری میخای حرف بزنی من بفهمم

    من خواستم پیدا کردن کاره ولی تمرکز ذهنم صبح تا شب دعوا تو ذهنم با پاتنرم بود

    جالبیش اینجاست

    پاتنر من با من حرف زد من راهنماییش کردم گفتم برو تو دل ترسا و فلان و … و رفت و یه کار پیدا کرد با دو برابر حقوق!(دقیقا روز اخری که دیدمش خودم بردم و رسوندمش! – البته اینم بگم اون روزا اینقدر حالم بد بود که ایشون رفت مصاحبه تا برگرده من تو ماشین گریه میکردم از حال بد!)

    ولی خودم نه برای خودم هیچی رخ نمیداد!

    خلاصه اینارو دارم مینویسم

    سختمه که اینارو بگم چون هیچ کس حتی پاتنرم هم نمیدونست

    اون فکر میکرد دوسش ندارم

    ولی نکته اینجاست

    واسبتگی = شرک

    شرک = له شدن زیر چرخ های جهان

    من که حسم رو میدونستم به ایشون ولی وابستگی باعث میشد همون رابطه عالی اخرش اون شکلی با بی احترامی ها به من تموم بشه

    سختممه که بگم

    ولی مینویسم چون میدونم یادم میره

    چون قبلا هم یادم رفته

    دارم هر روز به خودم یاداوری میکنم

    40 روز گذشته

    ولی هر وقت که داره یادم میره انگار خدا با یک نشونه ای بهم میگه

    عباس! یادت باشه از کجا به کجا رسیدی!

    عباس! یادت باشه از کجا به کجا رسیدی!

    عباس! یادت باشه از کجا به کجا رسیدی!

    و این اتفاقات یک سال گذشته یه اهرم رنج لذت شدید شده برام!

    و بعدش هدایت شدم دوباره دوره احساس لیاقت شروع کنم کار کردن…

    و چند روز بعد از قطع رابطه عاطفی با اولین مصاحبه شغلی که رفتم استخدام شدم

    اونم چه کاری

    چه همکارایی

    و الان که دارم مینویسم سه هفته است که سر کار جدیدم میروم!

    ذهن منطقی کلا میخاد حرف بزنه

    شیطان بیکار نمیمونه

    حال منو بد میکنه

    حمله میکنه

    فعلا اینقدر بهش خوراک داده بودم که زورش بیشتره

    اشکم در میاره

    به همم میریزه

    ولی هر بار سعی میکنم

    سعی میکنم که یادم باشه که باید تسلیم باشم

    هدایت

    چه واژه پرمعنایی

    وسط صحبت های این فایل

    استاد گفت خدا شرایط مارو میدونه گذشتمون میدونه ضعف هامون میدونه …

    چند وقت پیش chat-gpt4o با قبلیت حافظه دار شدن به بازار اومد

    یعنی با توجه به گذشته تو بهت پاسخ میده …

    و من با عقل ناقص خودم میگفتم به به عجب چیزی! چه دنیای خفنی میشه!

    و فراموش کرده بودم که خدا که بابا از همه گنده تره شاخ تره اون خیلی بیشتر از من و چت باکس ها حالیشه!

    به همین راحتی ادم گمراه میشه

    سه سال با سایتم

    حداقل دو سال عالی کار کردم

    یک سال معمولی

    همیشه بودم همیشه کار کردم

    ولی بازم یادم میره

    ولی بازم فراموش میکنم

    ولی بازم گمراه میشم

    هزار تا نتیجه گرفتم

    ولی بازم شیطان حرف هاشو میزنه

    خلاصه که شرک همه چیز از آدم میگیره

    و توکل به خدا کارهارو راحت تر میکنه

    واسه این کامنت ایده ای نداشتم ولی بهم گفت بنویس

    ارادتمند

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 14 رای:
  3. -
    پرنیان خدابخشی گفته:
    مدت عضویت: 790 روز

    وقتی امشب هدایت شدم سمت خوندن کامنت ها تصمیم گرفتم یکی از تجارب خودم رو بگم…

    من 18 سالمه و از بچگی همیشه به من گفته شده بود اگر از خدا یک خواسته ای داری باید با فلان امام و ….. صحبت کنی از اون بخواهی تا به خدا بگه تا تو رو به خواسته ت برسونه!

    منطق اون ادم ها هم این بود که امامان ما پاک هستند و اگر خواستمون رو از طریق اونها به خدا بگیم فقط اجابت میشه!!!!

    تا اینکه من ظرف ذهنم اماده ی دریافت اگاهی های بزرگ تر شد و درک کردمممم که چرا من انقد خودم رو لایق نمیدونم که واسطه قرار ندم و خودم با خدای خودم صحبت کنم!!!

    دیگه نگم یا امام فلان…… مستقیما بگم خدای من.

    از خودش بخوام و روی خودش حساب باز کنم!!!!

    از بعد از اون اگاهی من به خدا نزدیک تر شدم انگار!

    احساسی دارم که خداوند رفیق منه!

    ساعت ها میشینم صحبت میکنم

    از هممممممه چیز بهش میگم و بعد حتی از طرف خداوند هم مهر تایید میزنم روی تک تک خواسته هام!

    بهش میگم تو منو به این دنیا اوردی که به گسترش جهانت کمک کنم قطعااااااااااا میدونم که در این مسیر از من حمایت میکنی!!

    من با هزاران بنده ی توام ارتباط بگیرم که اون هم باز از برنامه های تو برای من هست

    باز هم به سوی خودت برمیگردم!

    چون من به تو وصلم پروردگار!!!!!

    چون من از جنس توام و روح تو در من دمیده!!!

    من فقط از تو یاری میجویم و از تو کمک میخواهم!!!

    بارها خودم رو در برابرش توی موقعیت های حساس زندگیم که ذهن خودم قفل بوده تسلیم کردممم.

    و خدای حامییییی

    خدای هدایتگر

    خدای همراه منننننن به طریقی من رو اروم کرده!

    اتفاقی افتاده که با زبون بی زبونی گفته من کنارتم!!!

    بارها با خودم میگم من دختر خدام!

    من دختر خدااام !

    خدای من این کائنات این جهان

    مثل پدرم که خیرخواه و دلسوز منه، کنار منه!

    من باید خودم رو بهش بسپارررم و فقط روی خدای درونم حساب کنممممممم نه هیچ چیز و هیچکس دیگه!!

    که فقط در این صورته که من ارامش و خوشبحتی رو در هر لحظه تجربه میکنم

    خدایا شکرت️

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 14 رای:
  4. -
    خدیجه غلام زاده گفته:
    مدت عضویت: 1926 روز

    به نام خدای مهربان و بخشنده و هدایتگرم

    سلام به استادان عزیزم

    مدت هاست کامنتی ننوشتم. چون نتونستم وقتم رو تنظیم کنم

    با اینکه میدونم چه قدر

    کار خوبیه و بودن و همراه شدن با بچه ها ورودی مناسبی برای ذهنه.

    و باورها رو عوض میکنه.

    6 ماه. پیش با هدایت های

    واضح خداوند یک مغازه باز کردیم و به کمک همین آموزش ها و کامنت ها جرات پیدا کردیم. توی مسیر این مغازه خدا میدونه چه چیزهایی که یاد گرفتیم.

    این فایل رو بارها گوش دادم و فکر کردم به تسلیم به رهایی به اعتمادبه رب به قول استاد توی 12قدم، ایمان. توحید. توکل رهایی همه یک معنی  میده.

    به نظر من در سطح الانم تسلیم شدن یعنی هر چی پیش اومد همون درسته و همون خوبه هرچند ظاهر ماجرا  نازیبا باشه.

    همون مفهوم الخیرفی ما وقع.

    به میزانی که بتونیم در عمل و رفتار ها اینو اجرا کنیم.یعنی تسلیم شدیم و گرنه به حرف که خیلی راحته.

    بارها موضوعی نادلخواه اومد و اون موقع نفهمیدم بعدها متوجه شدم حکمت ماجرا چی بود. موضوعات نادلخواه درد داره ولی درسم داره. البته اگر توی مسیر درست و این اگاهی ها بمونیم.

    و به مرور زمان که توی مسیر درست و مسیر تغییر بمانیم

    و ادامه بدیم دیگه اون موضوعات نادلخواه کمتر میشه و شایدم ترس و کلافگی ما به خاطرش کمتر میشه.

    چون میدونیم مث دفعات قبل میخاد به ما درسی بده که توش رشده و رشده. پس آروم تریم و همین ادامه دادن به مسیر، توکل ما رو اروم اروم زیاد میکنه چون به یاد میاریم دفعات قبل همه چی درست شده.

    راه دریافت الهامات ارامش داشتنه. چه کسی ارومه.!؟؟

    کسی که میدونه خدایی تو قلبش داره که هدایتش میکنه. پس اعتماد میکنه و ارومه.

    مث مادری که بچه کوچیک شو میسپاره به مادرخودش و میره به کارش برسه و تمام مدت خیالش راحته دست خوب کسی سپرده. چون به مادرش اعتماد کامل داره.

    حالا چرا ما نمیتونیم به خدایی که بارها و بارها دستمون رو گرفته تو تنگناها. تو مواقعی که هیچ راه چاره ای نداشتیم و در ها رو باز کرده توکل کنیم و راحت مث اون مادربه کارمون برسیم.

    به نظرم به چند دلیل.

    1. خودمون رو لایق نمیدونیم که خدا کارها مون رو پیش ببره و بهمون الهام کنه.(الهام واسه بچه های خوب و تاپ لولِ)

    2.فراموش میکنیم خدا به خود‌ش واجب کرده هدایت ما رو.

    3. فراموش میکنیم خدا کجاها دست مون رو گرفت حتی وقتی که عباس منشی نبودم.

    4.صبر نداشتن و تکامل رو درک نکردن و عجله و عجله.

    من و همسرم حدودا یک ساله متعهد واقعی شدیم و

    داریم تو مسیر حرکت میکنیم.

    خیلی نتیجه گرفتم تو این مدت شاید نتایج مالی بالایی توش نباشه ولی رابطه من و همسرم باهم خیلی عالی شده. و درکمون از خدا و درخواست ازش خیلی بهتر شده.

    ایرادات شخصیتی ام رو به بهبوده. درکم از قوانین و اموزش های استاد بهترشده.

    اهمیت قران برامون خیلی بیشتر شده. من باید همین موارد

    رو ببینم و ادامه بدم تا نتایج دیگه ام از راه برسه.

    واقعا وقتی بیشتر فکر میکنیم میبینیم که هر موقع ای که چسبیدیم که یه چیزی رو حفظ کنیم یا ایجاد کنیم بهش نمیرسیم ولی وقتی دیگه رها میکنیم و پیگیر نیستیم خودش به وجود میاد.

    رهایی یک ایمان بالا و توکل بی نظیر میخاد.

    ولی میدونم با تمرین و عادت دادن ذهن میتونیم بهش برسیم.

    با سپاس فراوان از همه دوستان.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 14 رای:
  5. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 708 روز

    به نام ربّ

    سلام با بینهایت عشق برای شما

    رد پای روز 29 مرداد رو باعشق مینویسم

    فکرمیکنی تسلیمی ولی تسلیم کامل نیستی و دوست داشتی خودت کاراتو انجام بدی

    امروز صبح من بیدار شدم و زنگ زدم به سازمان زیبا سازی شهری و گفتن باید برای ارسال طرحم تو بانک شهر حتما حساب باز کنم

    من وقتی حاضر شدم برم ،از در خونه اومدم بیرون خدا بهم گفت ،قشنگ مثل برق هایی که همیشه یهویی میزنه و تو دلت میفهمی بود

    گفت شناسنامه تو بردار

    ولی من اصلا اون لحظه حواسم جمع نبود ،یا نمیدونم چرا گفتم شناسنامه فک نکنم بخوان چون همه چی با کارت ملی شده

    الان میگم ای کاش به حرف خدا گوش میدادم

    چون تا آخر شب هیچ کدوم از کارام درست پیش نرفت پیچیده و پیچ در پیچ شد

    مثل حرفای استاد که میگفت انگار تو یه جنگلی و خدا میخواد راهو نشونت بده

    درسته من صبح بارها گفتم خدا تو بگو چیکار کنم و از خونه رفتم بیرون ولی نمیدونم چرا امروز حواسم جمع نبود

    که به قول حرف استاد شاخکام تیز نبود که دریافت کنم یا اینکه خودم میخواستم به سرعت کارام پیش بره

    نمیدونم ولی اینو میدونم که امروز بعد اینکه فهمیدم تسلیم خدا نبودم کلی ازش معذرت خواهی کردم

    وقتی من رسیدم بانک دیدم نوشته برای افتتاح حساب لازمه که شناسنامه باشه

    اونجا بود که گفتم وای من چرا به حرف خدا گوش ندادم بهم گفتیا خدا ، توجه نکردم

    نوبت گرفتم و برگشتم خونه و دوباره با عجله برگشتم وقتی رسیدم خیلی شلوغ لود و ساعت 1 که شد و نوبتم رسید گفت سیستم قطعه

    من اصلا ناراحت یا نگران مشدم گفتم هرچی خیره همون بشه و بهم گفتن که میتونی بری از شهر نت ،اونجا اقدام کنی خیلی سریع هم بهت کارت میدن

    وقتی این حرفو کارمند بانک گفت

    دوباره گفتم وای خدای من

    دیشب با نشونه ای که هدایتم کردی که برم و از شهرنت اقدام کنم برای افتتاح حساب ،امروز به حرف کارمند زیبا سازی شهر تهران که زنگ زدم سوال بپرسم ،گفت نه باید برین بانک و من رفتم بانک

    و اینجوری شد

    اگر همون اول صبح که 9 رفتم ،میرفتم شهر نت کارام تا 12 تموم میشد و اینجوری طول نمیکشید

    خلاصه گفتم خدایا ببخش و رفتم ،کارمند بانک گفت برو نزدیک بانک یه منطقه بود اسمشو گفت ولی دوست نداشتم برم اونجا گفتم بذار ببینم نزدیکترین شهر نت کجا هست ، رفتم به سمت جایی که تو اینترنت پیدا کردم یه حسی بهم میگفتا نرو اونجا ولی باز گوش ندادم و رفتم دیدم جمع کردن

    وقتی دیدم گفتم خدایا تو بگو کجا برم نزدیکترین جا رو بگو من اینجا برم؟؟ که باز هم میشنیدم نه اونجا نرو

    هی من خواستم با مترو برم اونجا هی شنیدم باز داری کار خودتو میکنیا اینجوری نمیشه آخرش به مشکل میخوری

    من که متوجه شدم نشستم و گفتم خب خودت بگو چیکار کنم

    همینجوری نشسته بودم و تو آدرسا نگاه میکردم کجا شهر نت داره که شنیدم پاشو برو همون جا که میخواستی بری

    گفتم خب مگه نگفتی اونجا نرو منم گفتم چشم

    گفت نه برو الان میتونی بری چون تسلیم شدی و وایسادی تا من بگم

    من رفتم و وقتی رسیدم سریع کارام انجام شد و کارمند شهر نت گفت که احتمالا تا 24 ساعت کارتت بیاد

    منم نگران بودم گفتم آخه قراره من تو مسابقه شرکت کنم ،باید طرحمو ارسال کنم

    وقتی برگشتم گفتم خدا کاری کن پیامک تاییدش بیاد و برم کارت بانکمو بگیرم

    وسطای راه بودم پیام اومد که میتونید به نزدیک ترین شهرنت برید و کارتتونو دریافت کنید

    همین که اومد از وسط راه دوباره برگشتم رفتم اونجا و کارتمو گرفتم و برگشتم خونه

    تو راه فکر میکردم که من امروز این همه مسیرم رو پیچوندم چرا اینجوری شد ؟

    که متوجه شدم کامل تسلیم نبودم

    حتی صبح وقتی میرفتم بانک یکی از دوستان تو رد پای روز 21 مرداد برام پاسخی گذاشته بود که اون هم در مورد فایل تسلیم بودن دربرابر خداوند بود

    امروز خدا با این پاسخ هم اینو بهم گفت که درمورد یه خواستا ام باید بیشتر فکر کنم و چرا چرا بیشتر به خودم بگم تا کامل تکلیفم روشن بشه که قصد پشت خواسته ام‌چیه؟

    وقتی برگشتم خونه ساعت 5 بعد از ظهر بود

    به خودم گفتم ببین طیبه اگه همون اول صبح به حرف خدا گوش میدادی و شناسنامه تو برمیداشتی کارت به این دیری تموم نمیشد

    وقتی رسیدم نهار خوردم و خوابم برد اذان بیدار شدم و بعد که شروع کردم بارگذاری کنم طرحای دیوارنگاری مدارس رو در سایت زیبا سازی شهری

    اصلا کار نمیکرد هی خطا میداد و وقتی میخواستم اطلاعتی که خواستن رو بارگیری کنم هر مرحله اش خطا میداد

    تا اینکه به مرحله ارسال طرحم رسیدم دیدم نوشته که فایل توجیهی

    من تاحالا نشنیده بودم طرح توجیهی یعنی چی ؟

    تو گوگل نوشتم و درموردش خوندم و برای طرحم توضیحات تکمیلی نوشتم

    وقتی خواستم بارگیری کنم ساعت 12 شده بود و روز 30 ام مرداد

    دیدم کلا اون فراخوان رو از قسمت بارگذاری طرح برداشتن

    هیچی نگفتم فقط اینو گفتم که هرچی خیره همون بشه

    و برداشتم تو دفتر تمرینم به خدا نوشتم که نمیدونم خدا سهل انگاری از من بود یا حکمتی داشت که امروز کارام پیش نرفت

    اگر سهل انگاری که البته کوتاهی کردم و به حرفت گوش ندادم از من هست و خودم مسئولشم ، ببخش منو و اگر در کنار کوتاهی من دلیلی داشته که نشد من بارگذاری کنم طرحم رو و در مسابقه شرکت کنم که 20 میلیون بود ،به کسی که طرحش انتخاب بشه ، حکمت و دلیلشو بهم بگو

    بعد براش نوشتم که خودت داری میبینی که من هر روز دارم تلاش میکنم تازه خسته هم نمیشم و میدونم که باید ادامه بدم و باورهامو قوی کنم و ادامه بدم

    میدونم که تو میبینی تلاش هامو و نتایج وقتی میان که من تلاشمو برای کنترل ذهن و حفظ آرامشم تمام سعیمو بکنم

    و من سعیمو میکنم تا به قوانینت عمل بکنم

    الان که دارم مینویسم ساعت 1:28 روز 30 مرداد هست و داشتم به این فکر میکردم موقع نوشتن تو دفترم

    به خدا گفتم نمیدونم چرا نشد بارگذاری کنم طرحی که بهم داده بودی رو

    ولی اینو خوب میدونم که یه نتیجه فوق العاده ای داشت این روند برای نقاشی دیواری و اون این بود که من باهات بیشتر حرف زدم و بیشتر ازت کمک خواستم و وقتی تو کمکم کردی من بیشتر باورم به اینکه تو هر لحظه هدایت میکنی قوی و قوی تر شد

    چون قدم به قدمش رو دقیق و تکاملی بهم طرح دادی و من بی نهایت ازت سپاسگزارم

    امروز هم خیلی خوب بود هر جا میرفتم سریع بی آر تی و قطار مترو میومد وقتی داشتم از شهر نت بانک شهر برمیگشتم همین که اومدم یه بی آر تی اومد ،دیدم یه خانم خندید و اومد سمتم

    بهم گفت چه پا قدم خوبی دارین ،همین که شما اومدین بی آرتی سریع اومد ،ما نیم ساعته وایسادیم نمیومد شما که اومدین سریع اومد

    خندیدم و تو دلم گفتم من کی باشم که پاقدمم خوب باشه

    این خداست که داره کارای منو انجام میده و البته در کنارش به قول حرفای استاد عباس منش که میگفت وقتی باوراتون درمورد چیزی درست باشه سریع اتفاق میفته

    مثلا همین که من هرجا میرم سریع برام ماشین میاد یا اتوبوس یا قطار مترو انگار خیلی وقته به این باور رسیدم چون قبل آگاهیم هم خیلی پیش میومد

    و چون بیشتر قبولش دارم برای همین سریع تر برام رخ میده

    و باید انقدر برای باورای دیگه ام هم دنبال الگو و تکرار باور ها باشم و ادامه بدم تا مثل این رخ بدن

    من شب که بیدار شدم به دفتر نوشتن باورهام هم نگاه کردم دیدم یه چند صفحه باور جدید نوشتم و شروع کردم با صدای خودم ضبط کردم نزدیک یک ساعت شد

    تا حالا 8 تا فایل باورهای توحیدی با صدای خودم ضبط کردم و تقریبا سعی میکنم هر روز گوش بدم در کنار گوش دادن به فایلای استاد

    و سعی میکنم موقع گوش دادن به فایلا احساسمو هماهنگ کنم و حس خوبی داشته باشم

    امروز به خدا گفتم و میگم که سعی میکنم از همین الان هرچی گفت سعی کنم که شاخکام تیز باشه تا دریافتش کنم و عمل کنم به حرفاش

    باز نمیدونم چرا امروز به حرف خدا گوش ندادم و شناسنامه مو برنداشتم ولی خب هرچی بوده خیر باشه و خیر هست و من همچنان با کلی امید ادامه میدم این مسیر رو

    اشکالی نداره فقط که این یه راه نیست کلی راه برای ثروتمند شدن وجود داره ،کلی ایده و فرصت هست برای من و اینکه نقاشیامو به فروش برسونم

    مطمئنم که به وقتش که صد در صد تغییر باورهای من هست ، اونموقع رخ میده که استاد گفته غیر ممکنه باورت تغییر بکنه و نتیجه رخ نده یا غیر ممکنه باورت تغییر نکنه و نتیجه ببینی

    من سعی و تلاشمو میکنم تا بیشتر مراقب رفتار و افکار و فرکانس ها و کنترل ورودی ذهنم باشم

    و از خدا کمک میخوام کا بیشتر و بیشتر کمکم کنه

    من بعد اینکه دیدم نشد طرحمو بارگذاری کنم به پیج سایت زیبا سازی پیام دادم و اگر خدا بخواد فردا تماس میگیرم ببینم امکانش هست من طرحمو بارگذاری کنم

    و نوشتم که اصلا توضیح ندادین باید کارت بانکی یه بانک به خصوص و فایل توجیهی باشه

    چون جوری بود که هر مرحله رو که انجام میدادی از محتویات مرحله بعد خبر نداشتی و نمیدونستی چه چیزی در انتظارته

    من اولش فکر میکردم که فقط طرح نقاشیمو بارگذاری میکنم و تموم میشه ولی اینجوری نبود

    از مرحله اول تا مرحله دوم کل قدم بود که هرکدومو که انجام دادم با یه تضادی مواجه شدم که هیچ کدومو بلد نبودم

    مثلا بخوام بگم از اول

    من وقتی خواستم تو فراخوان شرکت کنم نمیدونستم چه طرحی باید بکشم که خدا بهم گفت و میدونستم که حتما طرح خاصی بهم میگه

    بعد که طرحم تموم شد فتوشاپ بلد نبودم که طرحامو حالت وکتور درست بکنم و رفتم گفتن میتونی اسکن کنی کارتو

    بعد که اسکن کردم خواستم آپلود کنم دیدم باید برم بانک شهر افتتاح حساب کنم

    بعد اون فهمیدم باید طرح توجیهی رو بنویسم که هیچی در موردش نمیدونستم

    همه این مراحلی بودن که با بوجود اومد تضاد برای من سبب شدن که برم و حلشون کنم

    به قول حرفای استاد عباس منش که میگفت اصلا نمیدونی قدم بعدی چیه حتی اگه نمیدونی باید قدمت رو برداری تا قدمای بعدی بهت گفته بشه

    باید انجام بدی تا ببینی چی هست پیش روی تو

    در نهایت هرچی خیر هست به خیرش محتاجم

    بی نهایت سپاسگزارم از خدا امروز حالم فوق العاده بود و حس بی نظیری داشتم

    برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و عشق از خدا میخوام

    و سعادت در دنیا و آخرت باشه برای همه مون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 12 رای:
  6. -
    فاطمه(نرگس) علی پور گفته:
    مدت عضویت: 1329 روز

    بسم الله الرحمن الرحیم.

    قالَ یا مُوسى إِنِّی اصْطَفَیْتُکَ عَلَى النَّاسِ بِرِسالاتی وَ بِکَلامی فَخُذْ ما آتَیْتُکَ وَ کُنْ مِنَ الشَّاکِرینَ [144]

    بگو ای موسی!من تو را برگزیدم بر مردم.و با پیامهایم و سخن گفتنم آنچه به تو داده ام بگیر..و دریافت کن..و از شاکران باش!

    سلام و درود به استاد زیبای الهیم..استادی که همیشه بر قلبش.خشوع و خاضع بودن در برابر تنها معبود جهان..،’بر زبانش جاری..ایست.

    تسلیم بودن در برابر خدا!..

    منم میخام به نوبه خودم صلاتمو در این روز عزیز،از طرف خداوند بجا بیاورم..چون هر چقدر از نتایجم بنویسم کمه!چون نتایج من گواه، روزهایی که تسلیم در برابر خداوند بودم.به من داده،’شده..بوده…

    ………

    من حقیقتا با ورودم به این سایت..و نگاهی به گذشته خودم ..و تمام اتفاقاتی که از طرف اطرافیانم نشد…بود…من داشتم با هدایت خدا کارامو پیش میبردم..و چقدر هدایت میشدم..ولی بیشتر روی عقل خودم.و روی خودم حساب باز میکردم..

    و امروز که نگاهم روشنتر و الهی تر شده..میربینم همه لطف الهی بوده.همه رحمت الهی بوده…از تمام کارهایی که انجام دادم..همه و همه…

    و امروز همون ایده هایی که گذشته ها بهم شده بود توسط خداوند..امروز جایگاهش در زندگیم بولد شده…از قبل خداوند بهم گفته بوده تو به…این جایگاه میرسی..ولی اینقدر باورهای منطقی ام زیاد بود..که اجازه رد این خوشبختی رو بهم نمیداد…

    و امروز خیلی خوشحالم!خیلی خوشبختم.که خداوند این عنایت را بر سرم فرو ریخت…

    که بنده خالصش باشم..میدونم هنوز خیلی جاها کار دارم.ولی میدونم این روند با تکامل به اون ثباتی که میخام..و میدونم در راه درست و تسلیم بودن هنوز خیلی حاها کار داره…فقط میدونم باید ادامه بدم…

    وای استادم!…نمیدونم هر چقدر از توحید مینویسم به ایات قرآن هدایت میشم..تشنه تر میشم..همون شبی که این فایل را در چند وعده گوش دادم..

    گریه امانمو بریده بود.مخصوصا تو تنهایی خودم….

    میدونی چیه!وقتی الهام پروردگار میاد.انگار روی زمین جات نیست.یه احساس ولوله و شادی داره برای قدم برداشتن..

    چند روز پیش یکی از افراد نزدیکم.راجع به فایل توحیدی شما توی اینستا دیده بودن.ایشون میدونه که من با شما دارم روی خودم کار میکنم.و این سوال رو از من کرد…

    نمیدونم چرا وقتی اسم خدا بر زبانتون جاری میشه ..واقعا نمیتونم جلوی خودمو بگیرم..

    یسری حرفها بینمون رد و بدل شد…

    دقیقا همین تصویر رو حدودا سه شب قبلش تو خواب خداوند بهم الهام کرد..همون حرفی که شما همیشه بیان میکنید…که گوش کردن با درک کردن کاملا متفاوته..دیدم ایشون شما رو عارف..فرض کردن.و یچیز بیهوده انکار میکردم.و من دیگه قضیه رو گرفتم.گفتم خدا خودت دورش کن.که این بحثها به احساس بد منجر نشه…

    دیدم دلایل منطقیش.حالا بر حسب اونچیزی که در ظاهر می بینه..خیلی زیاده…

    پونت این صحبتم!

    درک تسلیم…و عمل به آن.که خیلی از افراد نمیتونن اینچنین خوشبختی و مسیر درست رو درک کنن..که ادامه همین سوره اعراف..داره در مورد همین موضوع میگه..

    اینان اگر هر آیه ایی مشاهده کنند به آن ایمان نمی آورند،و چون راه روشن هدایت را ببینند آن را به عنوان راه انتخاب نمی کنند،و اگر به طریق گمراهی نظر کنند آن را به عنوان راه بر گیرند،این به سبب آن است که آیات ما را انکار کردند و نسبت به آنها همواره بی توجه بودند…

    و دومین پونت..

    و هدایت شدن از طرف خداوند،’…میدونی ر دوشش سوار شدن…

    دیگه نمیای با عقل محدودت،’اون خاسته ایی رو که میخای درک کنی..خودممو میگم.قبلا خیلی برای انجام شدن کارها دست و پا میزدم به حای خوبی ختم بشه…اما نمیشد..و میومدم مقصر،’روبرو خاستمو میدیدم…

    و هزار باور داشتم…

    همه جیز میخام بگم توحید و مسیر درسته..که خداوند به موسی میگه تو را برگزدیدم…و تو را با میامهایم با سخن گفتن.در بیین مردم برگزدیدم…

    ……….

    بریم سر موضوع اصلی…هدایتهام در این چند ماه عضویتم..واقعا زبانم قاصره از اینهمه الهامات و تسلیم بودن برای انجام کار ….

    جوری بودم،’ اوایلش..که ترس سراسر وجودمو در برمیگرفت..و بهم میگفت باید انجامش بدی..همون موقع..برکاتشو میدیدم..یجاهاییم درک نمیکردم چند روز طول میکشید..بهر حال هر چقدر از این در تسلیم بگم…بخدا کمه…

    …….

    ……

    حدودا اوایل عید خدا بهم الهام کرد..که باید دیگه کار جدیدتو شروع کنی..به صورت عینی و واضح.یفردی رو بهم روانه کرد…و من تو شک و تردیدها..گفتم این میام خداست..من باید برم جلو..

    و من انجامش دادم.خیلی کارها رو انجام دادم..خیلی لطف خداوند شامل حالم شد..تا کارم یجورایی اماده ارائه دادن شد..

    و بهم بازم الهام کرد.اول شب عید.باید بری فلان جا..که اونجا یه نمایشگاهی دقیقا وسط شهر بود..چون نزدیکای محل کارم پدرم بود.باز ترسی اومد.که نباید اینکار رو انجام بدی..گفتم این برام درس داره..خداوند دل اون خانم رو برام نرم کرد برام صندلی اوردن..من نشستم…

    و من هر روز یه ساعت خاصی به این محل میرفتم..

    و چی شده بود حتی خانواده ام هیچ کاری به کارم نداشتن…

    و من کلی تحربه عملی تو اون غرفه برای پیشبرد کارم بدست اوردم…

    دیگه بهم گفت نیازی نیست بری..و فهمیدم تو کاری که انجام میدم یسرس نقطعه ضعفهای عملی دارم..و با کمک همون نمایشگاها این بزام واضحتر شد…

    و گذشت…تا کارم با خطا و ازمون و بیشتر لطف الهی..کارم به مرحله اجرایی برای دیگران رسید…

    حالا من نقطعه ضعف شخصیتی و عزت نفس کم داشتم…

    خداوند یه روز زبان خودمو بازگو کرد بهم گفت باید راهی قبرستان بشی..

    و بعد از چند دقیقه..گفتم خدا اخه تو این بعد از ظهر گرما هر کی منو ببینه..خوبیت نداره.بهم گفت باید انجام بدی.همینجوری با عقل خودم کلنجار میرفتم با خدا..صبح که بهم الهام شد تا عصر..این ذهن و خدا داشتن با هم بحث میکردن..

    یه لحظه بخودم گفتم.اگه اینکار رو انجام ندی.دیگه روی موفقعیت تو کارتو کاملا بموشون..

    گفتم خدا عصر برم یا صبح..بهم گفت همین امروز باید اقدام کنی..پاهای استخوانم توان راه رفتنو نداشت..ولی اینقدر الهامات زیاد بود که اجازه نمیداد بشینم..

    و ما راهی شدیم..همونجا ندا بهم اومد..شاید از طرف این افرادی که می بینی یه چیز منطقی نباشه..که یه دختر خودش تنهایی بره این محلی که خوبیت نداشته باشه…

    من همراهتم نترس ..کارتو انجام بده..

    همونجاهایی که ترسم بود..همونجاهایی که همیشه میرختم بهم و پرت و پلا میدییم..و خیلی کارها بهم گفت و من انجام دادم..

    تا دم دمهای مغرب من با آرامش تو قبرستونی تک تنها نشسته بودم..اینقدر خس ازامشش زیاد بود که گفتنی نبود…

    و بعد از یه مدتی..ایده اومد که خودم تنهایی.که پیاده روی درون شهری داشته باشم..حاهایی که سگ وحشی بود ولی اینقدر این خس ارامش زیاد بود..چون قبلا تونسته بودم بر ترسهام غلبه کنم..من 6روز این سفرم طول کشید…و چه تجربه هایی یه فرد تنها .هر جا که گفته میشد میرفتم..

    ولی دیگه ترس وجود نداشت..چون داشتم این اعتماد بخداوند و تسلیم بودن در برابرشو تقویت میکردم..

    گفتم اگه مسیر مسیر درست الهی باشه…اون خدا مراقب منه.و همین باور رو تکرار میکردم..بازم تجربیات زیادی کسب کردم.که نمیشه ،’این خوشبختی و کار کردن روی خودمو…بیان کنم…

    چون عزت نفسمو در برابر خداوند چند صد برابر کرد…الان که میگم بدنم مور مور میشه…

    این دو سفر ترسهای بچگی که تو درونمو دید با تسلیم و هدایت خدا به لطف خودش ریخته شد…

    روز هفتمی…باز هدایت شدم.به سفر کاری..حالا دیگه موضوعش کاملا متفاوت..راجع بازم به عزت نفس دیگه برای کارم…

    حتی خداوند بهم گفت باید فلان ساعت حرکت کنی…

    همون شخصی که روز اول کاریم بهم هدایت کرد..همون فرد همون ساعت و وقت..جلوم ظاهر کرد..و بهم گفت…

    همین مدت کوتاه چقدر هم از نظر عزت نفس.و هم از نظر کاری چقدر پیشرفت کردی…همون لحظه اون صحنه گذشته و الان رو بصورت عملی نشون داد..انگار منو تیون کرد تا کارمو استارت بزنم..

    …..

    و امروز نتایج کاریم داره با کیفیت عالی رقم میخوره…دستانشو تو راهم قرار داده،’چیزی که فکرشو نمیکنم داره برام نرم میشه..و میدونم اینده خوبی توی این بیزنسه..فعلا در حال انجام کار هستم…ببینم ایمان به غیب داره چه پاداشهایی رو برام به ارمغان میاره..

    همین الان خداوند تاییدشو برام واضح کرد..و گعت هدایت شده ایی ..خدایا شکرت که هر لحظه داری هدایتم میکنی…

    استادم..روزهایی که داشتم با هدایت و تسلیم شدن..و انجام شدن کار عملی میشدم…حوری بود منو هل میداد..یا یه برخورد شدیدی از طرف خدا میشدم..که منو جابجا میکرد..

    بحث مسبر درست اینه ..

    چیزی که شما میگین.بهم میگه بی ایمانی..دقیقا همون لحظه جهنم رو جلوی چشمم میاره.بهم میگه میخای مثل گذشتت باشی یا به موفقعیت برسی…

    طوری باهام صحبت میکنه..که جای انکار کردن و انجام ندادن نمیمونه…

    بایدیه…فقط ترس وجود داره ..ترسی که اجازه عبور رو بهت نمیده..و میخاد منطقیش کنه از نظر جامعه امروزی..

    خودتون تو همین شرایط زندگی بودین..یسری باید و نبایدها..تو جامعه عموم وجود داره..مخصوصا ما خانم ها…

    من با هدایت خدا..اینقدر درونم قوی شده..وقتی نیاد.دیگه نمیتونم تو این کتگوری بمونم..چون فورا بهم نیگه بی ایمانی..بهم نیگه ای ترسو..

    همین باعث میشه اگه ترسیم تو درونم وجود داشته باشه…باید به عملکرد انجام بشه…

    ولی همیشه رحمتش بر سرم جاری بوده..و اینقدر اون لحظات ترس بهم ازامش داده..که واقعا هیچ خوشبختی مثل این نگرش نمیتونم هیجا درک کنم..تو هیچ دانشگاهی بجز دانشگاه شما نمیتونم ببینم…

    چه جسارتهایی و چه قوی شدنهایی..که اگه به هر کسی بگی یه کار احمقانه می بینشش!ولی از نظر ما دید الهی گونه هست…

    بحث تسلیم شدن..یعنی عقلتو.اون باورهای مردم منطقی،’رو بزار کنار.و با خدا همراه شو…تو میتونی خارج از عرف جامعه ات،کارهایی انجام بدی..که هیچ وقت نمیتونستی با عقلت حساب باز کنی..

    داره تسلیم بودن این درسها رو بهم نشون میده..داره اطرافتو برات چیدمان میکنه.

    داره ثابت قدمت میکنه..و همه جوره تو رو تیون میکنه بسمت سعادتمندی دنیا و آخرت..

    تسلیم بودن.یعنی کارهایی انجام میدی که به عقل جنم نمیرسه.هیچکس نمیتونه درکش کنه..اینقدر غرق خوشبختی میشی..که هیچ چیزی رو بجز خوبی ببینی…و من

    و من

    با تمام وجودم تسلیم بودن رو یچیز مافوق میبینم..چیزی که حرکتت میده..و قویت میکنه..و نمیزاره تو ترسهات بمونی…

    اصلا شک و تردید رو ذوب میکنه میزاره کنار..

    تسلیم دلها رو برات نرم میکنه …کارهاتو به نحو احسن انجام میده..و این روند تکاملی تسلیم میشه ،’هر بار کیفیتش تعقییر کنه…

    وقتی که ما اماده اش باشیم!….

    تسلیم همه چیز..روی دوش خدا نشستی …اون پادشاه.اون رب اون معبود..برات چیدمان میکنه..و تو ذهنتو رها میکنی ادامه…

    میدی…

    تسلیم یه کتگوری خاصی هست..که نیاز به خودشناسی دقیق داره…

    خودشناسی که ترسهاتو مثل کاه روی اب هست….و میدونی اون چشمه جوشان پاک درونیت…..نمیتونه این املاح و کثیفیها را روی خودش نگهداره.بهمین خاطر با موجش میاد اونا رو یه ساحل ،’میبره…و پرتش میکنه بجای دور دست…

    تسلیم در برابر خداوند..همجوره خیر و منفعت و خوشبختیه..که واقعا نیاز اساسی داره ادامه بدی…که من هنوز خیلی جاها کم میارم..بقول خودمونی یه (توکه پا)دارم..ولی میدونم باید بحرفش گوش بدم و باید ادامه بدم..

    به امید روزهای تسلیمی و هدایت شدنیها،’… از طرف خداوند برای پیشبرد عالی در تمامی زمینه ها….

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 12 رای:
  7. -
    سحر صدیقی گفته:
    مدت عضویت: 1478 روز

    بنام خالق زیبایی ها

    خلوت گُزیده را به تماشا چه حاجت است

    چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

    جانا به حاجتی که تو را هست با خدا

    کآخِر دمی بپرس که ما را چه حاجت است

    ای پادشاهِ حُسن خدا را بسوختیم

    آخِر سؤال کن که گدا را چه حاجت است

    اربابِ حاجتیم و زبان سؤال نیست

    در حضرت کریم، تمنا چه حاجت است

    محتاج قصه نیست گرت قصدِ خون ماست

    چون رخت از آن توست، به یغما چه حاجت است

    جامِ جهان نماست ضمیرِ منیرِ دوست

    اظهار احتیاج، خود آن جا چه حاجت است

    آن شد که بارِ منتِ مَلّاح بردمی

    گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است

    ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست

    احباب حاضرند، به اعدا چه حاجت است

    ای عاشقِ گدا چو لبِ روح بخش یار

    می‌داندت وظیفه، تقاضا چه حاجت است

    حافظ! تو ختم کن که هنر خود عیان شود

    با مدعی نزاع و مُحاکا چه حاجت است

    سلام و درود خدا برقلب پاک استاد عزیزم و مریم جان شایسته

    اگه اشتباه نکنم این فایل،چند شب پیش لایو و گفت گوی استاد عزیزم با جناب سید محمد عرشیانفر بود .

    چقدر من اون شب از ضعیف بودن اینترنت ناراحت بودم که نتوانسته ام لایو رو کامل و واضح ،با گوش جان بشنوم.

    دقیقا من وقتی وارد لایو شدم که استاد در مورد هدایت خدا صحبت میکرد که سال ها پیش،ی حسی استاد و می‌بره بیرون از شهر قم و حدودا,میرسند به ی باغی و اونجا 2نفر میان و استاد و تک و تنها در اون تاریکی شب می‌بینند و از استاد میپرسند که اینجا چیکار داری و استاد در جواب پاسخ میدهند که ی حسی به من گفت بیام اونجا.

    و من چقدر گریه کردم از این همه تسلیم بودن استاد و اعتماد به صدای خدای درونشون که حتی با وجود اینکه ترسیده بودند ولی با صداقت گفتند که حس درونیشون ایشان و به اینجای دور و تاریک در دل شب کشونده و آن 2شخص پس از شنیدن این جواب استاد و دعوت میکنند به داخل باغ

    و اونجایی که استاد میگه خدا منو واسه هدایت آنها فرستاده چقدر از این جریان هدایت و تسلیم بودن ،دلم آروم شد چقدر اعتماد بیشتر شد و چقدر جهانم واسم روشنتر شد.

    حتی اون حادثه در بندرعباس که دقیقا صبح روز بعدی که استاد دیگه تصمیم گرفتند سرکار نروند و انفجار مخزن رخ میده و چند نفر از دوستانشان فوت می‌کنند.

    حتی بودن من در این لایو کاملا هدایتی بود.

    چی میشه منی که تمام برنامه ها رو بسته بودم تا تمرکزی توی سایت باشم اون شب بر حسب ی اتفاقی مجبور بودم که فیلتر شکن و روشن کنم تا عکس ی کاری رو بفرستم واسه ی دوستی.

    و بعد ی حسی بهم بگه برو اینستا رو چک کن و بعد با مقاومت زیاد اینستا رو باز کردم و دیدم که استاد لایو گذاشته و بعد همون حس گفت وارد لایو بشو و وقتی وارد شدم دقیقا همون قسمت از داستان استاد بود که درباره هدایت صحبت میکرد .

    اینا اگه هدایت نیست پس چیه،اگه برنامه ریزی خودش نبود که من با این عقل محدود خودم هیچ وقت نمی‌تونستم به این زیبایی پلن ها رو ببینم و اینقدر زیبا در زمان مناسب هدایت بشم به لایو

    و این هدایت پاسخ درخواست من از خدا بود که جریان هدایت و تسلیم بودن و واسه من بیشتر توضیح بده تا بفهممش .

    الله اکبر از این رب العالمین که هیچ وقت دیر نمیکنه و به محض درخواست،پاسخ میده.

    خدایی که همیشه حی و حاضر و گواه بر اعمال و کردار کنه و تحت هیچ شرایطی منو تنها نمیاره و همیشه حامی منه.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 14 رای:
  8. -
    مینا منصوری گفته:
    مدت عضویت: 1089 روز

    سلام و درود

    استاد اشکمون در اومد

    استاد چه طور میفهمی این سری چی لازم داریم که از اون موضوع میگی

    خدایا چه طور ازت شکر کنم که این جوری هدایتم میکنی

    استاد تنها میتونم گریه کنم وقتی این طوری از خدا حرف میزنی

    وقتی این طوری کلام خدا بر زبان شما جاریست

    خدایا من تسلیم

    خدایا شکرت

    چندبار گوش کنم بعد کامنت میزارم

    دوستان خوشبختین وقتی اینجایید

    اینجا بهشت خداست

    اینجا همون جایی هست که خدا باهاتون حرف میزنه

    در پناه حق خوشحال و ثروتمند باشین

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
  9. -
    فیروزه محسنی گفته:
    مدت عضویت: 1180 روز

    به نام خداوند آفریننده زیبایی ها

    سلام ودرود فراوان براستادعزیز ومریم جان نازنین وهمه خانواده صمیمی والهی عباسمنش

    هرلحظه که تسلیمم درکارگه تقدیر

    آرام تر از آهو بی باک تر ازشیرم

    هرلحظه که می‌کوشم درکار کنم تدبیر

    رنج ازپی رنج آید وزنجیر پی زنجیر

    بعد مدت‌ها درس آموزی درسایت توحیدی عباسمنش وشنیدن فایلهای توحیدی وهدیه استاد وشرکت دردوره کشف قوانین زندگی خداراهزاران بارشکر آموختم که هروقت تسلیمم محض خداوند مهربان باشم همه کارها به آسانی وراحتی انجام میشه

    جمله :من روی شانه های خدا می‌نشینم واجازه می‌دهم خداوند همه کارهایم را به سرانجام برساند رابارها درسایت شنیدم ودرکامنتها خواندم وبه باوری قوی درمن تبدیل شده

    هرروز که بیدار میشوم اول صبح هم می‌نویسم وهم مرتب باخودم تکرار میکنم که من روی شانه های خداوند نشستم وباخدا سرکار می‌روم وبرمیگردم ودرطول روز هرکاری می‌کنم باخدا دارم انجام می‌دهم وخداراشکر همه چی آسان وراحت انجام میشه

    هرروز صبح می‌نویسم وتکرار میکنم ایاک نعبد وایاک نستعین واثرات معجزه وار این کلمات رادرزندگی وکار وسفر وتفریح وخرید وهمه کارم می‌بینم

    هرکاری می‌خواهم انجام بدهم به دست خدا می‌سپارم ومیگم ومینویسم که خدایا من هیچی نمی‌دونم توبرهمه چیز آگاهی داری وتوخدای خوبم بهترین برنامه ریزی راانجام می‌دهی این کاراخودت برایم برنامه ریزی کن وطبق آن انجام‌ می‌دهم وهمیشه نتیجه عالیه

    می‌خوام هروقت بیرون از خانه می‌روم درراحتی واسانی وآرامش وشادی باشه وهمیشه اینها راازخدا می‌خواهم وقدم به بیرون می‌گذارم وبسیار راحت واسان ودرکمال راحتی وصحت وسلامتی وایمنی می‌روم وکارهایم را انجام می‌دهم وحتی جای پارک ماشین رابه خدا می‌سپارم وهمیشه بهترین جای پارک راخدا بهم نشان می‌دهد

    چندروز قبل دخترم سفری درپیش داشت ومن به خداگفتم خدایا دخترم رابه دست خودت سپردم روی شانه های خودت بنشان ودرصحت وسلامتی وراحتی وبه موقع وسرساعت بلیط پروازش انجام بشه وتحت حفاظت خودت وروی شانه های خودت ببرش سفر وبه مقصد برسان وچندروزقبل سفر هروقت افکار مغشوش میامد به سرم که نکنه پرواز لغو بشه یا تاخیر باشه یا اما واگرهای دیگه باخودم میگفتم فیروزه دخترت را به کی سپردی؟کی سفرراهدایت می‌کنه؟قراره باکی برود سفر؟ وجواب همه خدا بود وبعد گفتم دخترت رابه خدا سپردی وروی شانه های خداست پس آرام باش که همه چی روبراه است وخداراهزارلن بارشکر سفر به موقع وبدون تاخیر وراحت انجام شد ووقتی پیام داد رسیدم سجده شکر به جا آوردم درحالیکه درفرودگاه دیدم یکسری پروازها با تاخیر 10 تا12 ساعت یا 24 ساعت بعد اعلام شده بود هروقت باایمان کامل کاری رابه خدا سپردم وآرامش داشتم که حتمآ خداوند مهربان به بهترین شکل ممکن انجام می‌دهد آن کار عالی بود

    یک مدتی هست این باور رادارم که من درملک خدا زندگی میکنم ودرملک خدا همه چیز درامن وامان است وخدا به خوبی اوضاع راکنترل می‌کنه وحالا بسیار آرام تر هستم

    به آیه 88 سوره قصص هدایت شدم که می‌فرماید (باخدا معبود دیگری مخوان خدایی جز اونیست جزاو همه چیزفانی است،فرمان ازآن اوست وبه سوی اوبازگردانده می‌شوید )

    دراین آیه می‌فهمیم همه چیز تحت کنترل خداست پس باید ماهم تسلیم محض باشیم وکنترل زندگی رابدهیم دست خدا ودرارامش وراحتی زندگی کنیم ومرتب به خودمان یاداوری کنیم که دراحساس خوب ود حس آرامش بمانیم وبرشانه های خداوند که باشیم همه چیز عالی خواهدشد

    استاد درفایل 98 زندگی دربهشت شما داستان هدایت وکمک خداوند راگفتید که بامریم جان باجت اسکی رفتید رودخانه راکشف کنید وبنزین تمام شد ودرباران گیر افتادید ولی به خداتوکل کردید وهمچنان امیدوار بودید حتی هوا تاریک شد ولی شما خودتان را به خداسپرده بودید وبلاخره درشب سه تا قایق پلیس اومد وشما را نجات داد ورفتید ماشین رااوردید وباجت اسکی که بهش وصل کردید برگشتید پرادایس که خیلی تاثیرگذاربود وهرلحظه که به شب نزدیک شدید من دلهره داشتم ومیگفتم خیلی ایمان می‌خواد آدم ناامیدنشه وقتی خدا توکل وایمان وتسلیم شماعزیزان رادید کمکهایش رافرستاد

    من برای کار روز مره وبرای آشپزی ورانندگی وسفر ومهمانی رفتن ورستوران رفتن وکوچکترین کاری که بخوام انجام بدهم خودم را به خدا می‌سپارم ونتیجه عالی می‌شود ولی اگر درذهنم به روش خودم برنامه ریزی کنم کارها راحت پیش نمی‌رود

    خداراهزاران بارشکر آموختم که تسلیم امر خدا باشم تادرشادی وآرامش وسلامتی وراحتی بسرببرم

    استاد عزیز ومریم جان نازنین بابت این فایل وهمه مطالب وفایل های عالی وتوحیدی سایت سپاسگزارم انشالا همیشه سلامت وشاد وسرفراز وموفق باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 14 رای:
  10. -
    علی مصطفی نژاد گفته:
    مدت عضویت: 550 روز

    چقدر عالی بود اون نکته آخر که فرمودید باید یاد میگفتم که نباید فلان کارها رو میکردم. چیزی که به ظاهر و به عقیده 99درصد مردم شکست بود رو با تغییر نوع دیدگاه به نفع خودتون تغییر دادید. قدرت انسان در تغییر نوع دیدگاهشه. با تغییر نوع دیدگاه همه چی به نفع آدمه. تغییر نوع دیدگاه زمان بر هست ولی بسیار شیرینه و انسان رو رها میکنه و در آرامش قرار میده. خداوند رو شاکرم و ممنونم ازتون که این آگاهی ناب در اختیار ما میگذارید.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای: