«الگوهای موفق» در خانواده صمیمی عباس منش - صفحه 13
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2016/08/عکس-سایت-2.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2016-08-21 12:20:202020-08-22 21:46:45«الگوهای موفق» در خانواده صمیمی عباس منششاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
خواهر م ثریاجان موفق وموفق تر باشی هنوز خیلی راه موفقیت داری
با عرض ادب و احترام خدمت استاد عباس منش و همراهان عزیز
باران هستم ،26 ساله و مهندس.از سال های پیش من با قانون جذب و درک و راهکارهای آن اشنا شده بودم وبه خوبی میدانستم اینکه قانون جذب چه می گوید و اینکه ما به هر چه بخواهیم میتوانیم برسیم.هر موقع شرایط به خوبی پیش نمی رفت ، من میدانستم که با این قانون باید تجسم کنم و پر از انرژی مثبت باشم تا شرایط سامان یابد.در کل من این قانون را می شناختم ولی در مواقعی که با مساله ای برخورد میکردم ، بلد نبودم با این قانون حلشان کنم .فقط یکسری اطلاعات خام بودند بدون بهره وری و بازدهی .
تا اینکه با تضادهای جدی تری در زندگی ام روبرو شدم که نمی توانستم حلشان کنم و درخواست کمک هم از جانب دیگران مرا افسرده تر میکرد ، تا جایی که میتوانم بگویم احساس بی ارزشی می کردم.
حتی با مذهبی بودنم به این باور رسیده بودم که خدا دوستم ندارد و دعاهایم را نمیشنود.
طی معاشرت با دوستم ، بهم گفت که قانون جذب را می شناسی؟ و صحبت باز شد تا اینکه من با جناب عباس منش حدود یکسال است که آشنا شده ام.
دوستم برای اشنایی من با استاد، فایل انگیزشی استاد را گذاشت ، همانجا بغض همه وجودم را گرفت .میخواستم گریه کنم .در حین آن کلیپ انگیزشی ، تمام آرزوهایی که در زمینه کار ، تحصیل ، موفقیت فردی داشتم.جلوی چشمم آمد .خیلی وقت بود که قانون برایم کار نکرده بود.دیگر سعی میکردم نه کتابی در این حوزه بخوانم، نه سرچ کنم و نه استفاده .
ولی با این کلیپ رویاهایم را دیدم و چیزهایی که مرا از رویا ام دور کرده بودند، را هم دیدم.،شرایطی که من باور کرده بودم با وجود آنها دیگر ارزوهایم محال است و همه اینها مثل فیلمی جلوی چشمم میگذشت و گلویم را از بغض فشار میداد.بعد از آن، آن کلیپ شد التیامی برای حال روحی من.
روزها و شب ها آن را گوش می دادم و با آن انرژی می گرفتم که دنیای پیش روی من پر از شادی و موفقیت است و با آن گریه می کردم که من چرا باید با این همه اهداف و با توانایی هایم در جا بزنم.
(آن موقع من دنبال کار می گشتم و چشمم به افرادی بود که برایم کار پیدا کنند یا شدت آن وقتی بود که کاری بنظر خوب برایم پیدا شد و من علاقه ای برای آن کار نداشتم و نپذیرفتم و این باعث شد من زیر بمباران نظراتی بودم که بهم دیکته میشد ، که کار خوب پیدا شد و تو نرفتی، دیگر برایت کاری پیدا نمیشود، بهترینش همین بود، شانس یک بار در خونه آدمو میزنه و …)که بعد از آن این باورها در من رخنه کرد و دیگر سراغ کار نرفتم و درجا زدم.
بعد از آن کلیپ ، من پررنگ ترین خواسته ام ، شغلم شد و به این نتیجه رسیدم که نباید بنشینم و بگذارم سرزنش اطرافیان روی من تاثیر بگذارد و شروع کردم به کار پیدا کردن.
تا اینکه در یک دفتر مهندسی مشغول به کار شدم.
هر روز صبح در طی مسیر ، فایلهای استاد را گوش می دادم و با رضایت از کارم ، به محل کار می رفتم.اوضاع خوب بود ولی از نظر مالی نه.
“من از فایلهای استاد یاد گرفتم ، که عشق به کار باید داشت، کارت را دوست داشته باش” .و من عاشق کار و حرفه ام بودم.آنقدر که برای همکارانم ساعتها می گذشت و با خستگی از پشت میز کار خداحافظی میکردند ولی من گذر زمان را حس نمیکردم.
بعد از گذشت مدتی ، همکارانم همه از اینکه بازار کساده ، رکوده، پول نیست حرف می زدند ولی “من از استاد یاد گرفته بودم که افراد موفق چه دلار بیاید پایین، چه برود بالا، آنها پولشان را در می آورند.”
و خودم مهندسانی را می دیدم که با یک تلفن میلیون ها تومان را جابجا میکردند.و مهندسانی که بیکار بودند و مدام از کسادی بازار می نالیدند و واقعا هم کارشان گره میخورد و تاییدی بر حرفشان میشد.و این تصویر دقیقی از حرف های استاد بود که میگفتند ،دقیقا هر 2 گروه نشانه های خود را دارند و واقعا هم همین بود.
و نکته مهم دیگری که “استاد تاکید دارند این است که نشانه های کوچک را تایید کنید. ”
و من شروع به تایید رخدادها بااین قانون همیشه ثابت کردم.
-همکارانی که اعتقاد به فراوانی داشتند ، هرروز قراردادهای عالی بهشان پیشنهاد میشد و برعکس کسانی که از رکود میگفتند و همان پروژه هایشان هم به دلایلی به طول می انجامید.
-اطرافیان همه سرما میخوردند ولی من سالم سالم.
-شیرینی ای که دوست داشتم ،همان روز غیر منتظره برایم تدارک دیده میشد.
-قبولی در آزمون
-احساس شادی بیش از قبل
-وسایلی که مدت ها ارزویم بود ، به راحتی یا پولشان فراهم میشد یا به نحوی عینیت می یافتند.و …
و من ادامه دادم به تایید همین نشانه های کوچک در زندگی ام، من تایید میکردم و هر روز نشانه ها بزرگ تر میشدند.
اما در ادامه بحث شغل، اوضاع و شرایط به نظر همکاران روز به روز به رکود می رفت و قراردادها سیر نزولی پیدا کرده بودند ، تااینکه همکارم که نظارت تیم کاری در بخشی که من بودم را برعهده داشت، بهم گفت ما به تو هیچ احتیاجی نداریم.، برای چه وقتی کار نیست می آیی اینجا .اگر کاری هم باشد ، برای ماست که زودتر از تو مشغول شده ایم و …
آن روز هنگام بازگشت، دلم پر از کینه بود ، توی راه تصادف میدیدم، دعوا، اخبارهای بد جلویم گفته میشد ، با افراد عصبانی برخورد میکردم و …و بغض داشتم.
تا شب که به فکر افتادم که من باید این مساله را با قانون حل نمایم.
و من بااین تضاد اینگونه برخورد کردم:
1- به یاد فایل عفو و بخشش استاد افتادم که قبلا دیده بودم.و تصمیم گرفتم که او را ببخشم و برایش ارزوی موفقیت کردم.(حرف استاد: ببخش برای خودت ، که خودت راحت شوی و من واقعا آرام گرفتم.و اینکه ببخش و رهایش کن تا اونیز تو را رها کند و از دایره تو دور میشود.و این هم شد)
2- با فایل های درس فراوانی استاد به این باور رسیده بودم که دنیا در جهت گسترش و فراوانی هست.و برای همه ادم ها پول و ثروت و کار هست.فقط خودت باید بخواهی و مطمئن بودم با تخصصی که دارم ، خیلی جاها بهتر از اینجا هم برایم کار هست. و من با توجه به قانون فراوانی رشد می کنم. و کار بعدی ام از کار فعلی ام مطمئنا بهتر و عالی تر خواهد بود.
من نباید برای از دست دادن کار فعلی ام ناراحت باشم و خوشحال باید باشم که کاری بهتر پیش روی من است.
3- به ندای درونی ام گوش دادم که می گفت الان زمانی است که تو باید بروی دنبال تخصص خودت ، دنبال ایده های خودت و جایی که برای تخصصت بهت کار بدهند و ماندن در اینجا برایت رشد و پیشرفتی دیگر ندارد.
بعد از گذشت چند روز و گرفتن تصمیم مبنی بر اینکه من باید از آن شرکت بروم ، برای عرض خداحافظی به آنجا رفتم.
وقتی رسیدم ، ندای درونی ام گفت ، حالا استعفایت را مطرح نکن و من به کارم مشغول شدم،تا آخر وقت تقاضای استعفا نمایم.
که همان لحظه فردی وارد شد ، که به کارمندی نیاز داشت و تخصص هایی که او از آن فرد انتظار داشت را در بین تمام پرسنل ، فقط من داشتم و انتخاب دومی غیر از من نبود ، که این باعث شد رفتن من از آن محل با خوشحالی بین اعضا، و رضایت قلبی خودم صورت بگیرد و هم اینکه من دیگر دنبال کار نگشتم ، و کار معجزه وار مرا جذب کرد.
تفاوت کار جدیدم با قبلی به سبب تغییر مدارها :
1-همکاران متخصصی دارم همه شاد و سرزنده
2-همه معتقد به فراوانی، که کار هست.
3-احترام و نگاهی ویژه به تخصصم
4-در راس اعضا قرار دارم و مدیریت گروه عظیمی به من محول گشت.
که اینها همه به سبب تمرین فایلها ، تغییر نگرش ها، تغییر کم کم مداری که من در آن قرار داشتم ، صورت پذیرفت، چرا که قبل از آن اینطور نبود که “باز این هم حرف استاد هست که اوضاع و شرایط و افراد و خصوصیاتشان هم را با باورهای خودتان جذب میکنید ، شما خودتان تعیین میکنید که افراد با چه شرایطی وارد زندگی تان بشوند”.و من نمودش را دیدم .
باز من نشانه ها را تایید میکردم تا نشانه ها بزرگ تر شوند
–با فایل درامد خود را سه برابر کنید، درآمدم به بیش از 3 برابر در دو ماهه ی اول رسید.و همین طور رو به فزونی است.
در نهایت من برای کاربردی تر بودن و استفاده بهتر شما عزیزان ، فقط به موضوع شغل پرداختم و بسط آن به وسیله قانون که الگویی باشد برای نحوه برخورد شما با چالش ها و مشکلات و تضادهای به ظاهر بد در زندگی تان.و از بسیاری از دستاوردهایم از طریق قانون فاکتور میگیرم و گرنه نشانه های کارکردن این قانون را می توان در تمام جنبه های زندگی احساس نمود.
امید است هر روز ، از هر لحاظ بهتر و به اوج سعادت و کمال برسید.
سپاسگزارم
برای شما آرزوی بهترین ها را دارم. پیروز باشید.
ممنونم دوست عزیز، من نیز خوشبختی و به کمال رسیدن شما را از خداوندی که همه ثروت ها و قدرت ها در دست اوست و قادر مطلق است، خواستارم.امیدوارم همیشه با بکار بردن این قوانین همیشه ثابت ، زندگی ای الهی، شاد و سالم داشته باشید و به نتایج و موفقیت های شگفت انگیز برسید.
خانم باران بزرگوار در کلام شما درسهای گرانبهایی وجود داره و در واقع این موضوع نشون دهنده عمیق و بزرگوار بودن شماست در بخشش دیگران. خوشحالم که الان خوشحال هستید (:
جناب حاتمی محترم، سپاسگزارم از حسن نظر شما ، از خداوند برایتان سعادت ابدی، رزق و برکت ها و شادمانی های بسیار خواستارم، زیرا آنچه را خداوند عطا فرماید ، هیچ فردی نمی تواند باز ستاند ، چرا که عطایای خدای مهربان، جاودانه است.
باران جان دوست عزیزم عالی بود موفق و پایدار باشید
خانم شبخیز عزیز ، ممنون از لطف شما، برایتان از خداوند معجزات بزرگ تر، موفقیت هایی شگفت انگیز، سعادت و شادی در تمام جنبه های زندگی،خواستارم.
سلام
بسیار عالی نوشته بودید و بسیار عالی به موضوعات مهم اشاره کردید بسیار لذت بردم با آرزوهای موفقیت شما در تمام جنبه های زندگی و هر روزم بیشتر
تبریک میگیم باران عزیزم ، افرین به استفاده درستت از قانون ، مطمئنن روز به ورز موفق تر میشی
سلام دوست عزیز.. منم با نظر شما موافقم حتی درباره این موضوع به اقای عباسمنش ایمیل دادم انشالا تو سایت اصافه شه
سلام به استاد عزیزم و بچه مثبت اندیش گروه
دیشب داستان خودم رو نوشتم تو دفتر .میخواستم تایپ کنم .ولی اینقدر گریه کردم .که شب موقع خواب تصمیم گرفتم راجع بهش چیزی ننویسم . با اینکه از گریه ام احساس منفی نگرفتم ولی از احساس عالی که دارم یه کم اومدم پایین تصمیم گرفتم الان چیزی ننویسم . من تمام اتفاقات زندگیمو با دید جدیدی که پیدا کردم دارم تجزیه و تحلیل میکنم .تو یه حالت سرمستی عجیبی هستم .نمی دونید چه حس خوبی دارم.استاد عزیزم دوست داشتم اینو بهتون بگم :استاد عزیزم از اینکه تو راهی که انتخاب کردی کم نیاوردی .ممنونم .به خاطر مقاومتتون ممنونم . به خاطر صداقتتون ممنونم . از خدا ممنونم .صدای شما مثل صدای خدا بود تو گوش من .شاید اگه شما نبودی اگه صدای گرم شما نبود من الان اینجا نبودم که نوشته ای بذارم.برای همه آرزو میکنم آرامش رو با تک تک سلول های بدنشون حس کنن.
ما هم برای شما بهترین آرزوها رو داریم. شما لایق بهترین ها هستید.
حرف ها دارم
با تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم
و زمان را با صدایت می گشایی !
چه ترا دردی است
کز نهان خلوت خود می زنی آوا
و نشاط زندگی را از کف من می ربایی؟
در کجا هستی نهان ای مرغ !
زیر تور سبزه های تر
یا درون شاخه های شوق ؟
می پری از روی چشم سبز یک مرداب
یا که می شویی کنار چشمه ادارک بال و پر ؟
هر کجا هستی ، بگو با من .
روی جاده نقش پایی نیست از دشمن.
آفتابی شو!
رعد دیگر پا نمی کوبد به بام ابر.
مار برق از لانه اش بیرون نمی آید.
و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا.
روز خاموش است، آرام است.
از چه دیگر می کنی پروا؟
سهراب سپهری
با درود خدمت استاد گرامی و دوستان عزیز.
من 35 سالمه. من در سن 16 سالگی ازدواج کردم که همسرم اعتیاد داشت من آگاهی کمی داشتم و با باورهای والدینم و دیگران زندگی می کردم که هر بار میخواستم طلاق بگیرم که میگفتند طلاق خوب نیست و اگه بچه بیارم شرایط بهتر میشه و از این حرفها، با وجود همه مشکلات من صاحب 2 فرزند شدم و با کلی سختیها و درد،با آمدن دخترم و با مخالفتهای خانوادم و تهدیدها، طلاقمو به هر نحوی تو سن 23 سالگی گرفتم و مهریمو بخشیدم و حضانت بچه هامو گرفتم.حالا بماند که همسرم چه ها کرد و چه شد. اصلیت ما ترک هستیم و به شدت سنتی و افکار عقب افتاده، که تو خونه پدرم دیگه اصلا آزادی و اختیار نداشتم و خانوادم با حرفای دیگران من و بچه هام رو با کنایه هاشون اذیت میکردن. به هر حال تو اون شرایط گوشه خونه پدرم با اصرار و هزینه خودم مغازه کوچولو درست کردم و آرایشگری میکردم و هم چنان رفتم دیپلممو گرفتم، یه زمین کوچولو روی کوه خریده بودم با کلی تلاش صافش کردیم یه اتاقک درست کردم با اذیتهای شهرداری به هر حال یه چند سالی طول کشید تا یه کمی کاملش کنم بعدش فروختم یه جای دیگه خریدم. کار عکاسی و فیلمبرداری هم انجام میدادم از خانواده همسرم یاد گرفته بودم، کلاس زبان رایگان پیدا کردم میرفتم که اونجا اسم چند کتاب از باربارا.دی.انجلیس شنیدم که خوبه، گرفتم خوندمشون که از لحاظ فکر و روحی برام خوب بود تا 6 سال تونستم خونه بابام دووم بیارم خیلی گیر بودن همه چیزمو کنترل میکردن، از همه چی میترسیدم ولی دیگه طاقتم تموم شد هدایت شدم به خونه ای که داشتم، با تمام اختلافهای خانوادم رفتم خونه خودم که مغازه رو تحویل دادم، خونه خودم هم زندگی میکردم با بچه هام و هم آرایشگری میکردم هم آتلیه زده بودم عکاسی میکردم و مجلس میگرفتم فیلمبرداری میرفتم.بابام با من قهر کرد و توجهی به من نمیکرد و برادرم طبقه بالای خونم با خانومش زندگی میکردن و مثل بابام و شاید بدتر از اون باهام رفتار میکرد و دست رو مطلقه بودن من میزاشتن که رفتارشون رو توجیه کنند ولی من تحت فشارهای زیاد تازه موتورم روشن میشد و به رشد و پیشرفت فکر میکردم و چون نمی تونستن جلوی من رو بگیرن به هر طریقی که بلد بودن آزارم میدان.احساس بی پشتوانگی و بی کسی میکردم، کمبود توجه و محبت داشتم و به هر حال 3 سال هم مستقل با بچه ها م زندگی کردم و یادم نمیاد که دستمو جلوی کسی دراز کرده باشم حتی در صورت نیاز شدید و سختی زیادی من و بچه هام تحمل کردیم. تونستم تو حرفه تصویر برداری خیلی پیشرفت کنم که آرایشگری رو جمع کردم. و برای خونم وسایل خونه بگیرم و بچه هام رو کلاس و باشگاه بفرستم.ولی افکار و روحیه خوبی نداشتم گاهی شیطونی های کوچولو میکردم ولی دچار عذاب وجدان میشدم و خدارو شکر چون مسئولیت پسرم و دخترم رو داشتم فرصتی برای فراغت و شیطونی و رفیق بازی نداشتم.و یا خیلی کم داشتم. آنقدر کار فیزیکی و هر شب مراسم میرفتم برای عکاسی و فیلمبرداری دیگه هم روحم هم جسمم خسته شده بودن.باورم این بود که با یکی ازدواج کنم و دیگه کار نکنم شاید حالم خوب شه و استراحت کنم بشینم تو خونه با افکاری که داشتم یه آدمی بدتر از بابام و برادرم رو جذب کردم و من با پسر 14 ساله و دختر 9 ساله داشتم و 32 سالم بود ازدواج کردم با مردی که 13 سال از من بزرگتر بود و دختر 18 ساله و پسر 16 ساله داشت و از همسرش که دختر داییش بود 2 روز قبل از عقدمون طلاقش داد.و به خاطر خستگیم زود تصمیم گرفتم و فریب وعدههای دروغ همسر دومم شدم. یعنی همه اتفاقات بر گرفته از ذهن خودم بود و در فاصله کم اتفاق می افتاد.همسرم گوشیم ازم گرفت که با هیچ کس ارتباط نداشته باشم.و بعد از چند وقت خاموش کرد و دیگه اجازه نداد روشن کنم. من دوست داشتم کار نکنم و بیشتر خونه باشم استراحت کتم ولی دیگه حتی اجازه بیرون رفتن از خونه رو هم نداشتم و هر جا باید با خودش میرفتم و با بدترین رفتارها و شکاک بودن و تهمت زدن.با بچه هام خیلی بد رفتار میکرد. هم من هم بچه هام ازش میترسیدم.همون ماه اول ازش خواستم جدا شیم یا نامزد باشیم تو 2تا خونه مجزا ولی به هیچ راهی رو نمی پذیرفت.حتی با بابام و برادرم همدست بودن که تو هر شرایطی منو محکوم کنند که چون شوهرمه و یه کمی دستش به دهنش میرسه من باید برده باشم و همه رفتارها و بپذیرم، از دید اونها از مطلقه بودن که بهتره. تازه میتونن پوز داماد پولدارتر از داماد قبلیشون رو به دیگران بدن. ولی همسرم از لحاظ مالی خوب ساپورتم نمیکرد.با اینکه خونه نشین شده بودم مثلا در حال استراحت کردن. دچار مریضیها شدم دچار حمله های عصبی،کمر درد های فجیع که کارم به تزریق بین نخاع شدم، ناراحتی های زنانه، فشارهای بالا که کارم به بیمارستان میکشید،ناراحتی ها و طپش های قلبی، اختلال تیروئید و… بیرون رفتن من تو بیمارستان ها بود البته چون خودم بیمه بودم از مراکز بیمهای استفاده میکردم که منت شوهرمو نشنوم و هر بار من بیمارستان میرفتم باید خودش رو هم چکاب میکرد، خواستم سر کار برم که البته قبل ازدواج باهاش طی کرده بودم ولی نزاشت. یه مدتی گذشت، تحمل این شرایط برام و بچه هام زجر آور بود. خیلی هم میترسیدم هم برای خودم هم آینده بچه هام. تا اینکه 2 سال گذشت و من تحملم تموم شد. تصادفی با کتابهای صوتی رایگان آشنا شدم انگار روحم تشنه بود و دنبالشون بود و فایل صوتی بعضی از اساتید رو شنیدم یه کمی دل و جرات پیدا کردم و مخفیانه شماره چند تا وکیل رو از اینترنت پیدا کردم برای طلاق که میرم از نو شروع میکنم و دیگه دکتر نرفتم و گفتم خودم باید خوب شم و دیگه از روزی 10 تا قرصهای جور واجور خوردن خسته شده بودم، شبا نمیتونستم بخوابم آرام آرام قرصهامو کم کردم و دیگه نخوردم .بالاخره یه وکیل آقا با ترس از اینکه همسرم بعدها بهم تهمت خواهد زد ولی فقط یه مرد میتونست حریف خشونتهای همسرم بشه و در جا نزنه پیدا کردم و به بهانه بیمارستان رفتن رفتم یه جا اجاره کردم مخفیانه وسایل شخصیمو فرستادم، خیلی سخت و ترسناک بود، جرات نداشتم بروز بدم که نقشه رفتن و یه جوری فرارم لو نره چون به هیچ عنوان همسرم نمیزاشت که برم و مدام منو تهدید میکرد.من هم همه تمرکزم رو منفی ها بود برای اینکه جرأتم بیشتر شه شروع کردم نماز خوندن و روزه گرفتن و نزدیک خدا شدن که یه کمی ایمانمو قوی تر کنم، میدونستم همه این اتفاقات شبیه هم از افکار غلط و ایمان ضعیفم بود. شرایط سخت گذشته هم برام تجربه بود.یه روزی زدم به سیم آخر و رفتم و مخفیانه با خواهرم در ارتباط بودم که اوضاع رو بهم اطلاع میداد. تمام وجود من و بچه هام ترس بود و از اینکه باز مستقل شده بودیم هم احساس خوبی داشتیم.شرایط خوب نبود که با فرار مشکلی حل نمیشه باید با مشکلات روبرو میشدم، از پدرم و برادرم و همسرم خواستم که یه جا جمع شن با مشورت با وکیل که برم جلوشون از حقم دفاع کنم که اوضاع بیخ پیدا نکنه.همشون ترسیده بودن و متعجب از کار من که چه جوری تونستم و کی فرصت کردم و چرا کسی متوجه نشد با این همه کنترل. به هر حال به خاطر طلاق من 100 سکه مهرم بود که اجراش گذاشتم که همسر خسیس برای من رو تحت فشار بزارم که طلاقم بده.و همسرم خواهش و التماس که اشتباه کرده و جبران میکنه حاضر شد 50 سکه بده و با بقیه مهرم حق طلاقمو با سماجت گرفتم که قول بده تغییر کنه و من هم هر وقت خواستم بتونم جدا شم. باز با کلی شک برگشتم. رفتارم برای شوهرم قابل باور نبود هر چند خانوادم از این رفتارها از من دیده بودن که حرفامو عملی میکنم حتی اگه بمیرم. بعد از اومدن همش تو فکر کاسبی بودم با بورس و سمینارها آشنا شدم و توسط یکی از شاگردان استاد عباس منش با استاد آشنا شدم، خداروشکر و مدام هر چی مطالب رایگان رو استفاده میکردم ک به حدی تشنه بودم که پیشرفت کنم وسوسه شدم دوره روانشناسی ثروت رو تهیه کنم، یه مدت تامل کردم که این همه پول رو برای چی باید بدم ولی چند وقتی آرام و قرار نداشتم که باید بیشتر بدونم بالاخره تهیه کردم و کار مدام من گوش کردن به فایلهای استاد بود.حتی مطالب مهم رو یادداشت میکردم.اسم هر کتابی که میومد رو یادداشت میکردم.یعنی از دی ما 94 شروع کردم با ایجاد باورها برای پیشرفت و تمام کتابهای صوتی استاد رو تهیه کردم و بسته روان شناسی 2 و چند دوره عزت نفس و تند خوانی و هدفگزاری و تضاد استاد رو تهیه کردم و حدود 80 کتابهای موفقیت رو گرفتم و تا عید کارم مطالعه و خلاصه برداری و شنیدن فایلهای صوتی استاد.باورام در حال تغییر بودن و دیگه متوجه همسرم و بچه هاش نبودم و نقطه توجهم در حال تغییر بودند.از لحاظ روحی تغییر میکردم ولی مالی نه هنوز، فقط باورسازی میکردم.دیگه شبا بیدار میموندم به جای افکار منفی و شلوغ حالا دیگه کتاب میخوندم و فایل گوش میکردم ولی هر از گاهی باز به فرکانس قبلی برمیگشتم ولی دیگه رو رفتارم هوشیار شده بودم. تا الان که 4 شهریور 95 هستش افکار خیلی تغییر کرده کلاس زبان میرم حتی رفتار همسرم نیز تغییر کرده البته نه اون جور که من میخام چون دیگه میخام خودم تغییر کنم و توجهم به پیشرفت خودم باشه.ارومتر و صبورتر شدم، قرآن صوتی و پیامهای عرفانی و فلسفی دیگر اساتید و فایلهای استاد عباس منش رو مدام گوش میکنم، کتابهایی که خوندم رو خلاصه کردم رو با صدای خودم ضبط میکنم و گوش میدم. اعتماد به نفسم زیادتر شده.به مثبتها توجه بیشتری نسبت به قبل میکنم، ایمانم قویتر شده، شجاعتر شدم،و… خدا رو شکر. هر چند هر از گاهی باز اشتباه میکنم ولی به رفتارم هوشیارتر شدم. حتی مهمانی و جشن و مسافرتها و همه جا mp4 همراهمه و هنذفری تو گوشمه و به چیزهای که دوست دارم بشنوم و بهم آرامش میده توجه میکنم. خونه که خودم داشتم رو رهن دادم و دارم بازسازیش میکنم و یه طبقه اضافه کردم که یه واحد خالی هر چند کوچولو برای خودم و بچه هام دارم میسازم که زیر بار منت کسی نباشیم. و میخام خوب بفروشم و یه جای دیگه بخرم و بسازمش. خداروشکر بچه های فوقالعاده ای دارم، مستقل و صبور و آینده نگر هستن. پس انداز میکنن، پسرم از 12 سالگی تابستونا تو عکاسی و مونتاژ کار میکرد، الان هم داره تو خونمون کار میکنه. هنوز خیلی آرزوها دارم مخصوصا دوست دارم یکی از ثروتمند ترین زن دنیا باشم و در آرامش، آزادی، شادی و اسایش باشم و هر لحظه ایمانم بیشتر بشه و هر لحظه بیشتر بدونم و آگاهیم بیشتر شه،میخوام هر لحظه معنوی تر شوم و کارها و رفتارهای خوب بیشتری بتونم انجام بدم.معجزه تو باورهای ماست که ایجاد میشه و تنها خدا به ما کمک میکنه با همه چی، با کائنات، حال خوب، آرامش، شادی.وهمه چیزای خوب.خوشحالم از اینکه زنده ام و با آگاهی هدایت میشم.سختی ها برای من محرک بود و بچه هام انگیزه ای برای جلو رفتن، داشتن مسئولیت هم ایجاد انگیزه هست هم محرک.میدونم یکی از موفقترین زنان و از بهترین مادرها هستم.و میدونم من لایق بهترینها و برترینها هستم و هر لحظه بیشتر دارمشون. دیگه میدونم عشقم، پشت و پناهم،تکیه گاهم، امیدم و تمام وجودم و هستیم خداست. خدای نازنین که عاشقشم. در سلامتی و آرامش هستم و به هر جا که بخام میرسم به آسانی و موقعی که من امادگیشو دارم. میدونم هر رویدادی پیامدی برای هدایتم بوده که به تکامل برسم.
خدایا عاشقتم و همه آفریده هاتو دوست دارم.
خدایا سپاس از این همه آفریده های زیبات مثل آقای عباس منش و دیگر اساتید و عزیزان.
بسیار زیبا وانگیزه دهنده
خانم علیزاده چقدر زیبا، چقدر استوار عین کوه قوی و بردبار…
گر بخون دل میسر آب ونانی شد مرا
در مقام صبر اینهم امتحانی شد مرا
ثریا جون
خیلی داستانت روم تاثیر گذاشت. افرین خیلی شجاع بودی و با ججرات عمل کردی. خیلی دوس دارم عین شما شجاع باشم
آفرین بر شما سرکار خانم علیزاده
قطعا ما مسئول تمام اتفاقات زندگیمون هستیم امیدوارم با باورهای زیبایی که در خودتون با گوش دادن کلام الهی که از زبان مردی الهی بر وجود پاک و نورانی شما آرام میگیره بهترین و زیباترین زندگی که لایق اون هستید نصیبتون میشه…
به امید آنروز
همواره شاد و ثروتمند باشید
سلام دوست عزیز تجربیاتتان بسیار آموزنده بود
با آرزوی بهترینها
سلام واقعا زندگی شما حاوی درس های زیبایی برایم بود.
خیلی عالی بود ثریا جان ، افرین به این همه قوی بودن و اراده بالاتون مطمئنن شما لایق بهترین ها هستین و ارزوی بههترین زندگی رو براتون دارم
باسلام وکلی انرزی خدایی برای تمام خانواده من . خانواده عباسمنشی بزرگ .سلام میکنم به استادم که جای همه نداشته های منه و هم برام پدری و هم مادری وخواهری و برادری میکنه. من مریم طهمورسی 15 ساله از شیراز هستم . تعجعب کردید؟فکر کنم من کوچیک ترین عضو سایت هستم و خیلی خوش حالم که هم شهری خانم شبخیر عزیزم و یکی از اهدافم هست ایشون حضوری ببینم .
میخوام از همین الان بگم و بعد درمورد گذشته و خلاصه لحظه و دریابم .تا همین دیروز همین ساعت ها که داشتم نظر دوستان تک به تک میخوندم احساس بدی داشتم برخلاف همیشه که کلی حالم خوب میکرد و ایمانم قوی تر . من پیش خودم میگفتم چرا من چیزی ندارم که بنویسم ؟چرا من چیزی از قانونی که ادا میکنم بلدم به دست نیاوردم که با افتخار مثل بقیه اینجا بنویسم؟
(به خاطر دید منفی که اون لحظه داشتم چیزایی که به دست اورده بودم نمی دیدم )
من این دومین کامنت که توی سایت میزارم و اون قبلی هم برای فایل سوالات خود را درمورد روابط بنویسید بود .
(باور محدود کننده من که فقط 15سالمه . هیچ تجربه ای ندارم که درمورد فایل ها نظر بدم در صورتی که توی دلم یه جواب داشتم برای سوال هایی که استاد می پرسید ولی جرات نداشتم بنویسم و دقیقا جواب که میدادن میدیدم این همون جواب منه که درست بوده.)
خیلی خوش حالم که باور های محدود کننده خودم شناختم . به هر حال با هر اندیشه ای خودم مجبور کردم که تو باید تمام نظرات بخونی و تمام فایل ها یه بار دیگه گوش کنی و رفتم برای تبلتم اینترنت گرفتم که راحت تر بخونم منی که تا قبل از این به خاطر شرایط روحی بدم اینترنت قطع کرده بودذم . خ.ندن نظر بچه ها منو از تمام ناخواسته هایی که بهشون فکر میکردم دور و جدا میکرد ادامه داشت تا این که دیروز عصر بعد از 3 ماه همه چیز جور شد تا من و دوستم که خیلی دوستش دارم دنیا عزیزم رفتیم بیرون و کلی انرزی خوب دریافت کردم . اصلا هیچ کس نفهمید که من رفتم و امدم وکلی هم خوش گذشت.
دیشب طبق معمول اومد یکی از فایل های استاد پلی کنم چون توی نظر هایی که خونده بودم و خلاصه نویسی کردم خیلی اسم فایل فقط روی خدا حساب باز کنید به چشم میخورد رفتم پلی کردم میتونم قسم بخورم الان 3 روز نخوابیدم و فقط دارم فایل ها دوباره گوش میدم و نظرات میخونم و فکر میکنم و غذا هم یه وعده میخورم و جالب اینجاست که اصلا خسته هم نمی شم و کلی چیز یاد گرفتم و فهمیدم و نقطه های کور ذهنم روشن شده.
(باور محدود کننده من همیشه این بود که فکر میکردم وقتی استاد میگه شرایط مالی و روانشناسی ثروت و میگه ریس تون و همسرتون و کار فرماتون و هزار کلمه دیگه میگفتم خوب من که هیچ کدوم از اینا ندارم و تجربه شغل هم ندارم و خلاصه کلافه میشدم که چرا استاد همش درمورد پول و ادم بزرگ ها حرف میزنه و میگفتم استاد مال ده 60 ها هست و من این وسط باید یاد بگیرم که در اینده چی کار کنم ولی من خبر نداشتم که باید حرف های استاد خورد کنم و توی قالب زتدگیم بریزم و من تازه این فهم دیشب گرفتم بعد از دو سال اشنایی با استاد . دیشب درک عمیقی به من داد که خوش حالم با شما به اشتراک میزارم .
استاد مهربونم توی اون فایل گفت فقط خدا عامل خوشبختی و ثروت ما فراهم میکنه به نظرم اگر در مسیر و مدار درست باشیم و باید روی خدا حساب بارز کنیم و خدا
ممکنه این نعمت ها و خواسته های ما از دست ها و طریق های مختلف به ما بده .
من تادیشب فکر میکردم بابام عامل 1 خوشبختی 2 ثروتم 3 خواسته های شخصی 4 بزرگ ترین هدفم هست و چه ساده لوحانه چشم ام روی معجرات زندگی بسته بودمو باور های خوب گذشتم داشتم خاک میکردم و برای راحتی خودم همه تغییر ها می انداختم گردن اون تا خودم از عذاب وجدان تلاش نکرده برای زندگیم رها بشم .
1خوب من هر چی بخوام بابام باید برام تهیه کنه این باورم بود توی خواسته های شخصیم
باور جدیدم خدا میتونه از دست های دیگه و شکل های دیگه من و خوش حال کنه و به خواسته هام برسم .
2 ثروتم بابام باید به من همیشه پول بده و با اینکه میدونم از ارث محروم هستم برای اینده اصلا روی پول میلیاردی که بهم برسه فکر م نمی کردم خلاصه بماند که چه قدر سر این که بده و نده بهم همین الان پول عصبی و ناراحت میشدم و این اواخر هم به خاطر این باور ها ی محدود کننده به حالت افسردگی برگشته بودم درصورتی که با کوچیک ترین حس خوب از بابام پول زیادی در یافت میکنم
من همیشه کیفم پر پوله و خلاصه به قول دوستام و خانواده من بچه مایه دارم و همیشه توی خرج کردن هیچ ترسی ندارزم اگر بخوام از خرج کردنم بگم متن زیاد میشه و همیشه هم کیفم پر پوله خواهرم برخلاف من که از همه پول میگیره اما همیشه پول نداره
(قوانین نسبت به باور ها واکنش نشون میده و قوانین نسبت به خواهر و برادرتون واکنش متفاوتی بهتون میده )
من همیشه وقتی چیزی که دوست دارم میخوام و به خدا ایمان دارم یه جوری پولش جور میشه از طریق داییی و خاله و مامان و گاهی برنده شدن .
خدا دست های زیادی برای دادن نمعمت ها به بنده هاش داره.
3 احساس خوشبختی و بد بختی من ربطی به کسی نداره من وقتی در مسیر درست قرار میگیرم و تلاش میکنم برای زندگیم خوشبختم پس ربطی به این نداره که شرایطم فعلی زندگیم چه طور؟ ربطی به این نداره که با یه مادر و پدر افسرده زندگی میکنم .
همیشه میگم و گفتم خدا برای بنده هاش هیچ وقت بد نمیخواد و خوشبختی و بد بختی هر کس دست خودشه و خدا خیلی خوش حال میشه که ما خوشبخت بشیم پس کمکمون میکنه.و وقتی میگم اونایی که هم مدار من نیستن کلی عصبی میشن ولی برام مهم نیست.
4 بزرگ ترین هدفم من مهاجرت به لندن هستش که به امید به خدایی که منو تا اینجا اورده بهش میرسم و اینم ربطی به بابام نداره با اینکه هیچ مخالفتی نداره و انشالله به یه شکل کاملا عالی دو سال اینده مهاجرت میکنم .
مممنونم از تمام خانواده من که تجربیاتشون نوشتن کلی نکته بر داری کردم که انشالله در نظرات دیگه اونا مینویسم .
خدا و هزار مرتبه شکر که زنده هستم و میتونم زندگی با سعادت در کنار شما خانواده عزیزم تجربه کنم ببخشید طولانی شد بازم نظر میزارم .
خدا
با
من
است
سلام مریم خانوم خیلی خوشحالم که تو این سن به این درجه رسدید و انقد باورتون نسبت به خدا بالاست واقعا خوشحال شدم
از شدت خوشحالی گریم گرفت که دوستانی مثل شما ها انقد زیبا مینویسید ادم به وجهه میادش
مریم خانوم درست اهداف و باوراتون عالی هستش و دیگ فهمیدید باور های خودتون هستش
ولی هیچوقت یادت نره پدر مادر اگر نبودند ما الان هیچی نبودیم شاید اونا مثل ما باورهای درست نداشته باشن ولی نباید بگیم هیچی نمیفهمن
باید به اونها هم کمک کنیم این همه زحمت کشیدن مارو بزرگ کردن باید بخاطر این همه خوبی برامون بهترین تولد هم بگیریم براشون کمه
چون تنها چیزی که پدر مادر میخوان از فرزندشون عاقبت به خیر و شادی ما هستش پس ماهم باید زندگی اونارو هم عالی کنیم خیلی ارزش داره
حالا که به خدا نزدیک شدی بهتر اینم بدونی مریم خانوم عزیز که پدرمادرهم خیلی مهم هستن اگ ناراضی باشن بدی کردی که باز به مشکل میخوری
امیدوارم به نتایج فوق العاده ای برسی برات ارزوی بهترین هارو دارم البته اینم بگم خیلی از ما میگیم پدرمادر خوبن حرف بد نمیزنیم ولی بازم بهشون کم لطفی میکنیم وسرشون داد میزنیم و دعوا و بحث میکنیم ایشالله که تمام خانواده ها مهربون گرم کنار هم شادو خوشحال باشن
خانم مریم، سن کم درک فوق العاده بالا. تبریک و درود فراوان بر شما. به امید تحصیلات و رسیدن در مدارج بالا در لندن. میدان ترافالگار منتظر شماست برای عکس یادگاری (:
خواهر 15ساله عزیزم جای تبریک داره که تو سن کم داری این مطالبو درک میکنی خیلی خوشحالم وبرات آرزوی موفقیتهای عظیمو دارم
درود بر شما مریم خانم دوست داشتنی
این بسیار بسیار عالیه که شما با سن کمتون با این خانواده بزرگ و صمیمی آشنا شدید به شما تبریک و شادباش عرض میکنم ولیکن نکته مهم اینکه پدر و مادر بزرگوار شما بهترینها رو برای شما که فرزند دلبندشان هستی میخوان هرچند با باورهای قدیمی و محدودکننده و وظیفه همه ما فرزندان در قبال ایشان عرض احترام، خضوع و خشوع در برابر شخصیت والای این عزیزان هست لذا این شما هستی که با آگاهی کامل بر قوانین الهی و ارسال زیباترین فرکانسها به سمت ایشان بهترین رفتار از ایشان را دریافت نمایید….
همواره شاد و ثروتمند باشید….
سلام مریم عزیزم ، چقدر خوبه که توی این سن اینجایی و انقدر عالی قانون درک کردی مطمئنم موفقیت هایی زیادی در انتظارته پس با قدرت ادمه بده
سلام مریم جون. کامنتتو خوندم و خیلی چیزا برام یاداوری شد. بله خداوند از بی نهایت راه مارو ب خواسته هامون میرسونه.
اگر فقط ب همبن ی جمله باور قلبی داشته باشیم ، کلی از راه رو رفتیم.
خیلی خوشحالم برات و خیلی خوبه ک تو این سن با این مباحث و اگاهی ها اشنا شدی . کاش منم مثل شما تو این سن اشنا میشدم و چقدرررر میتونستم پیشرفت کنم ولی خداروشکر الانم دیر نیست.
موفقو ثروتمند باشی
با عرض ادب و احترام خدمت همه ی دوستان و استاد بزرگوارم
سلام به همه
خیلی خوشحالم از اینکه می تونم در این کار خیر سهیم باشم و این کمک یا کار خیر از همون نوعیه که من دوست دارم. بر خلاف این گروه تحقیقاتی من اعتقاد دارم می شه به افرادی که توان پرداخت بهای مالی ندارند هم کمک کرد و پاداش این کمک چند برابر و از جای دیگه ای به من خواهد رسید. من متخصص این هستم که افرادی رو برای کمک انتخاب کنم که نیاز به کمک من دارند و برای زحمات من ارزش بالایی قائل هستند.
من در خانواده ای متولد شدم که وضع مالی خوبی نداشت و در خانه ای کوچک(40 متری) همراه با دو برادر، پدرم، مادرم و مادر بزرگ مریضم زندگی می کردیم. سخت ترین روزهارو با مادر بزرگم که از یک بیماری روانی رنج می برد سپری می کردیم. ساعات مختلف شبانه روز به صورت ناگهانی صدای فریادهای مادر بزرگم بلند می شد و آرامش رو از ما می گرفت. چندباری از خانه فرار کرد و در مشهد و دیگر شهرهای ایران پیداش کردیم و حتی یکبار توسط ماموران دولت جمع آوری شده بود و از کمیته ی امداد به خونه آوردیمش. روز های پر از سختی و استرسی داشتیم. پدرم برای جبران این فشارهایی که به ما وارد شده بود کارهای عجیبی میکرد. برای مثال اون زمان وقتی تعطیلات تابستان رسید و من با نمره ی خوبی قبول شدم، یک دستگاه میکرو خرید که افراد با توان مالی متوسط و بالا قادر به خرید اون بودند. یک سال تابستان هم من و برادرهایم را در یک استخر لوکس و عالی در منطقه ی اوین تهران ثبت نام کرد و این اتفاق برای ما که در سطح زندگی خوبی نبودیم این باور رو القا می کرد که تو با بچه های پولدار تفاوت چندانی نداری و من لیاقت بهترین ها رو دارم. شاید تعداد دفعاتی که با پدر و مادرم به مسافرت رفتیم به تعداد اندازه ی انگشتان یک دست برسد اما هر بار که سفر می کردیم در بهترین هتل ها و بهترین امکانات بودیم. چند سال یکبار عید ها لباس می خریدیم اما هربار لباس هایی می خریدیم که هر کس مارو نمیشناخت فکر می کرد یا از خارج آمده ایم و یا در بهترین نقطه ی تهران ساکن هستیم. تمام رفتارهای پدرم این باور رو به من القا می کرد که داشتن ثروت و خوب زندگی کردن رویا نیست و چیزی دور از دسترس نیست.
مادر مثبت اندیش و فهمیده ای دارم. اون روزهای سخت که پول زیادی در خانه نداشتیم و دائم صدای فحش و نفرین های مادر بزرگم امون مارو بریده بود، مادرم کتاب های روانشناسی و مثبت می خوند. کتاب هایی از آنتونی رابینز، آندره متیوس، وین دایر، مجله ی موفقیت و… و بهترین قسمت های اونها رو برای من میخوند. داستانی که هیچ وقت از ذهنم بیرون نمیره داستان یک کارگر بود که آرزو داشت رئیس اداره ی پست باشد. این مرد تمام حقوق یک ماهش را برای خرید یک نامه بازکن طلایی خرج می کند. هر روز صبح بهترین لباسش را می پوشید و وانمود می کرد که رئیس اداره پسته و با رویاش زندگی میکرد. تا اینکه به طور اتفاقی با فردی آشنا می شود که کارمند اداره ی پست است و کمک می کند تا اون هم کارمند اداره ی پست شود. پس از طی چند سال و اتفاقات هیجان انگیز، به ریاست اداره ی پست شهر منصوب می شود. مادرم این داستان رو برام تعریف کرد و گفت اسم این ایمان فعاله و اینکه اگر ایمان داشته باشی به هدفت خواهی رسید و جلوتر از محقق شدن هدفت، مقدمات ورودش به زندگیت رو فرآهم کنی.
اون روزها کلوپ های بازی خیلی گل کرده بود و جوان ها و نوجوان ها همه در کلوپ ها جمع می شدند و ساعت ها با دستگاه های پلی استیشن بازی میکردند. تمام پول تو جیبی که دریافت می کردیم رو خرج بازی در این کلوپ ها می کردیم. من و برادرهایم علاقه ی وصف نشدنی و عجیبی به این دستگاهها داشتیم و پدرم توان خرید اونها رو نداشت. دو یا سه سال از ورود این دستگاهها می گذشت و ما هر روز برای خرید یکی از این دستگاه ها به پدرم التماس می کردیم. پس از اینکه داستان این مرد کارگر و ایمان فعال رو از مادرم شنیدم، چند هفته تمام پولم رو ذخیره کردم و با اون پول یک سی دی بازی پلی استیشن خریدم. هر روز به جای رفتن به کلوپ، روی یک میز می نشستم و با چشمان بسته وانمود می کردم که یک دستگاه پلی استیشن جلوی منه و دارم سی دی رو داخلش قرار میدم و حدود نیم ساعت در خیالاتم بازی می کردم. تابستان همان سال یک شب پدرم با یک دستگاه پلی استیشن به خانه آمد و گفت این ماه خرید بالایی از یکی از شرکت ها داشتیم و این شرکت این پلی استیشن رو به عنوان جایزه به من داد. اون شب بهترین شب زندگی من بود.
سالهای 82-83 بود که دستگاههای کامپیوتر بین خانواده ها شایع شد. هر روز در اخبار، روزنامه ها، مدارس و… در مورد مزیت های این سیستم عجیب و غریب بیشتر صحبت می شد. بیشترین تاثیر در مورد کامپیوتر رو یکی از دوستانم که اون سالها با هم زبان می خوندیم، بر روی من گذاشت. این پسر هر روز در مورد فتوشاپ، ورد، دیکشنری ها و بازی های مختلف صحبت میکرد و کامپیوتر رو به شکل گنجینه ای بزرگ در ذهن من تداعی کرد. تصمیم گرفتم بار دیگر از ایمان فعال برای خرید کامپیوتر استفاده کنم. برای ثبت نام در کلاس های کامپیوتر به چند آموزشگاه مراجعه کردم اما قیمت ها سرسام آور بود. روزهای زیادی رو در خانه به این فکر می کردم که چطور می تونم با هیچ سرمایه ای درآمد کسب کنم. ایده ای به ذهنم رسید. یک دوست خانوادگی داشتیم که فیلم های سینمایی که گاهی بعضی از این فیلم ها روی پرده ی سینما بود را می فروخت. پیش این دوست رفتم و ازش خواستم تا تعدادی فیلم به من بدهد تا بفروشم و قبول کرد که فقط پول سی دی ها رو از من بگیرد. یک تکه موکت کوچک برداشتم و به خیابان سیدخندان رفتم و بساط کوچکی درست کردم. روز اول خیلی خوب بود و کلی از فیلم ها فروش رفت. روز دوم و سوم هم فروش فوق العاده ای داشتم. هر روز که سودی به دست می آوردم تعداد فیلم های بیشتری می خریدم و در طی چند روز سرمایه ی خوبی برای خودم جمع کردم. البته کار به این راحتی ها نبود. روز دوم سرو کله ی بساطی های دیگر هم پیدا شد. نمی دونم که آیا تا به حال بدون اجازه وارد ملک شخصی و پدری کسی شده اید یا نه! اما رفتار سایر دستفروش ها به شکلی بود که انگار وارد ملکی خصوصی آنها شدم. من یک جوان 13-14 ساله بودم و با کلی کلنجار و دعوا موفق شدم جایی برای خودم دستو پا کنم. فروش عالی بود تا اینکه یک روز بعد از ظهر یک مرد درشت هیکل آمد و تمام بساطم رو جمع کرد و ریخت پشت یک وانت خواستم درگیر بشم و مانع از بردن وسایلم بشم که سایر دستفروش ها به من گفتند که مامور شهرداریه و نمیتونی کاری بکنی. پرسیدم چرا با شما کاری نداشت، گفتند ما ماهیانه شصت هزار تومن به این مامورها پرداخت می کنیم. نا امید و ناراحت به خانه بازگشتم. تمام دارائیم رو از دست داده بودم. رویای کلاس کامپیوتر، ایمان فعال و خود کامپیوتر داشت نابود می شد. چند روز بعد خالم که خیاط بود و لباس های سفارشی در خانه می دوخت تماس گرفت و گفت من یک سفارش عالی برای اول مهر دریافت کرده بودم و سفارش رو تحویل دادم. می خواستم بهتون شیرینی بدم که مادرت ماجرارو برام تعریف کرد. هزینه ی کلاس رو من پرداخت می کنم.
پس از رفتن به کلاس مشکلات دیگه ای مثل نداشتن سیستم برای تمرین مباحث فرار کامپیوتر سر راه من بود تا اینکه مادرم رو متقاعد کردم کامپیوتر وسیله ای ضروریه و مادرم تصمیم گرفت النگوهای دستش رو بفروشه و برای ما کامپیوتر خریداری کنه. اما با فروش النگوها هم نتونستیم حتی نصف هزینه ی خرید رو فراهم کنیم. پدرم به شدت مخالف خرید کامپیوتر بود اما وقتی تلاش مادرم رو دید، رفت و شخصی رو پیدا کرد که حاضر بود سیستم رو به صورت قسطی به ما بفروشه و من در 15 سالگی به رویای خودم رسیدم.
هر سال تابستان که بیکار میشدم و حوصله ام سر می رفت سودای پولدار شدن به سرم میزد. برای این رویا کارهای زیادی کردم. مادرم معتقد بود برای رسیدن به مراتب بالا باید از صفر شروع کنیم. برای همین به داییم که در داروخانه کار میکرد زنگ زد و خواهش کرد اگر ممکنه با دکتر داروخانه صحبت کنه و من مدتی بدون حقوق برای آنها کار کنم. دکتر قبول کرد و من مدتی در داروخانه کار کردم اما پس از گذشت مدتی انتظار دریافت دستمزدی داشتم و دکتر حاضر به پرداخت نبود و من داروخانه را ترک کردم. مدتی با یکی دیگر از دایی هایم که یک نصاب آیفون تصویری بود مشغول کار نصب آیفون تصویری شدیم. دایی پس از تحویل هر پروژه چند ماه بعد پولی دریافت می کرد و مبلغ بسیار ناچیزی به من می پرداخت. پس از چند ماه کار با داییم هم به دلیل پرداخت های کم کار رو ترک کردم. زمان کنکور بود و من بچه ی با استعدادی بودم. رشته ی تجربی می خوندم و دوست داشتم دکتر بشم چون مادرم دوست داشت. وقتی تلاش همکلاسی هام و بعضی از دخترهای فامیل رو میدیدم که چطور شبانه روز خودشون رو در اتاق حبس می کنند و درس میخونن، باورم رو از دست دادم که من هم می تونم دکتر بشم. هین زمانها بود که فیلم راز بیرون اومد و همه جا از فیلم راز صحبت می کردند. وقتی این فیلم رو دیدم خیلی از موضوعات اون رو با ایمان فعال مطابقت دادم و کلی چیز یادگرفتم. برای کنکور چشمامو بستم و به صندلی کنکور فکر کردم، به شادی پس از قبولی، به رشته ی پزشکی و روپوش سفید تنم و… اما من واقعا باور نداشتم که می تونم و حقم نیست که در این رشته قبول بشم. روز کنکور من چند درس رو عالی زده بودم اما یک لحظه احساس کردم باید دروسی که نخونده ام رو هم بزنم و شروع کردم به صورت حدسی کلی سوال رو علامت زدم. جواب کنکور افتضاح بود. درصد های چند درس اصلی رو فوق العاده زده بودم اما نمره منفی ها رتبه ی منو نابود کرده بود. تمام تلاشمو کردم که دوباره انگیزمو برای شرکت در کنکور به دست بیارم و تصمیم گرفتم به بیمارستان برم و دکترهای مختلف و محیط کار اونها رو از نزدیک ببینم. وقتی به بیمارستان رفتم خدارو شکر کردم که من در رشته ی پزشکی قبول نشدم. رشته ی پزشکی به هیچ عنوان با روحیه ی من سازگار نیست. محیط کاری مرده و سرد که هر روز با تعداد زیادی افراد مریض و ناتوان سروکار داشتند. تصمیم گرفتم برای رشته ی دیگه ای تلاش کنم. نشستم و با خودم خلوت کردم و در خلوت خودم به دنبال شغل مورد علاقه ام گشتم. شغلی که سرپرست و مسئول افراد مختلف باشه، درآمد خوبی داشته باشه، پرستیژ و کلاس فوق العاده ای داشته باشه و روی طرح های بزرگ سرمایه گذاری کنه. هدفگذاری من خیلی حرفه ای و دقیق نبود اما برای پیدا کردن رشته ی مدیریت کافی بود. اون زمان خیلی تعجب کردم وقتی مادرم دو روز بعد از هدفگذاری من با برگه ای تبلیغاتی به خانه آمد که تبلیغ کلاس های پیام نور برای رشته های حسابداری، مدیریت و زبان بود و من فکر می کردم مادرم دفترچه ی خصوصی من رو مطالعه کرده اما الان درک می کنم که چه اتفاقی افتاده. من در دانشگاه پیام نور مشغول تحصیل دوره ی مدیریت شدم. در دوران دانشگاه اساتید رشته های حسابداری می گفتند حسابداری بازار کار فوق العاده ای داره اما مدیریت نه! مدیریت رشته ی بیخودیه و از نظر من پولی توش نیست. برید رشتتونو تغییر بدید تا ازتون حسابدار بسازم. سر یکی از این کلاس ها بلند شدم و گفتم هر بقالی هم حسابدار میخواد و اینکه بتونی جایی هم سطح خودت حسابدار بشی کار ساده ایه! مدیریت رشته ایه که بازار کار نداره و کسی که می خواد مدیر بشه باید عرضه ی مدیر شدن داشته باشه! من عرضه ی مدیر شدنو دارم اگر شما نداری ربطی به رشته نداره. اون زمان خیلی مورد انتقاد و خشم استاد قرار گرفتم اما این عقده و دید متفاوت من خیلی در ادامه ی مسیر به من کمک کرد. دانشگاه پیام نور برای تحصیل مقداری شهریه می گیره و این برای من یک چالش جدی بود و من هیچ درآمدی نداشتم.
برای کسب درآمد به لاله زار رفتم و به عنوان کارگر مشغول به کار شدم. در گرمای تابستان با چرخ دستی بار می بردم و بار چند نیسان رو در روز خالی می کردم. فشار کار بسیار بالا بود و من همه رو به جون خریده بودم اما چیزی که من رو اذیت می کرد این بود که بیشتر اوقات با من کمتر از استاندارد های یک انسان برخورد میشد. برای مثال کارفرمای من اعتقاد داشت که کارگر حق نشستن و استراحت کردن را ندارد و روزهای داغ تابستان وقتی بعد از خالی کردن بار چند نیسان دقایقی را استراحت می کردم، مورد انتقاد کارفرما قرار میگرفتم و این شغل هم دوام چندانی نداشت. روزهای زیادی برای تاممین هزینه های دانشگاه در خیابان ها تراکت میچسباندم. چند بار توسط مامورهای نیروی انتظامی و شهرداری دستگیر شدم. این وضع سه سال ادامه داشت تا دوره ی کارشناسی تمام شد. تصور می کردم راه موفقیت داشتن مدرک علمی بالاتر است و هر کس مدرک علمی پربارتری داشته باشد، احترام و درآمد بالاتری دارد. راحت تر می تواند ویزای کشورهای خارجی را بگیرد و… با تمام وجود میخواستم در یکی از بهترین دانشگاه های دولتی درس بخوانم. در دانشگاه پیام نور افرادی را میدیدم که شب امتحان کتاب میخریدند و با تقلب امتحان را پاس می کردند در حالی که این همکلاسی های من هیچ گونه استعدادی نداشتند. سر کلاس خیلی از مباحث رو به سرعت یاد می گرفتم و گاهی با شنیدن نام یک فرضیه، موضوع مورد بحث رو حدس میزدم اما همون فرضه رو دیگران بارها و بارها سوال می کردند و یاد نمی گرفتند. در مورد موضوعات مختلف مطلب می نوشتم. بعد از نوشتن مطالبم متوجه می شدم که فردی در نقطه ای از جهان قبلا به آن اشاره کرده و در بعضی موارد هم مطالب بدیع و نویی می نوشتم. همیشه خودم رو یک نابغه میدونم و برای همین هم ایده ها و افکار جالبی به ذهنم می رسه اما در مورد پول موضوع به همین سادگی ها نبود. مشاهده ی این توانایی های خودم و این همکلاسی ها این باور را به من القا می کرد که من لیاقت درس خواندن در جایی بهتر از اینجا را دارم. خدارو به خاطر جایی که در آن قرار دارم شکر می کردم اما به دنبال مکانی بهتر بودم. برای ثبت نام در دوره های ارشد نیاز به پول داشتم. همچنین در این دوران کلاس های زبان رو هم دنبال می کردم. سر یکی از این کلاس ها معلم زبان ما فیلم راز قدیمی و دوست داشتنی رو برای ما آورد و از ما خواست تا برای بالا بردن قدرت لیسنینگ اون رو تماشا کنیم. استارت موفقیت من از اینجا زده شد. فیلم راز رو دوباره بعد سالها به خانه بردم و حدو 70 بار این فیلم رو تماشا کردم. در مورد تمام جمله های فیلم ساعتها تفکر کردم. هر جمله مانند کدی بود که نشانه ای از موفقیت در آن قرار داشت. قانون جذب در مورد بعضی موارد جواب میداد و در خیلی از مواد هم با شکست مواجه میشدم. وقتی با شکست مواجه می شدم صدای باب پراکتر تو گوشم روشن می شد که اگر یه چراغ رو به پریز زدید و روشن نشد، الکتریسیته رو زیر سوال نبرید بلکه به دنبال این باشید که کجای مدار جریان قطع شده! همین جمله باعث شد من به جای زیر سوال بردن این قانون، بیشتر در موردش تحقیق کنم. اون سال تونستم شغلی رو پیدا کنم که زمان زیادی رو ازم نمیگرفت و حقوق خوبی داشت. من منشی یک دکتر مغز و اعصاب شدم. سه سال منشی بودم و همانجا برای کنکور ارشد مطالعه می کردم و تست می زدم. برای موفقیت در کنکور به بهترین دانشگاه های دولتی میرفتم تا فرکانس خودمو ارتقا بدم. من موفق شدم در کنکور رتبه ی خوبی بدست بیارم اما رشته ای که در آن قبول شدم رشته ی مورد علاقه ی من نبود. من به زبان می گفتم که دوست دارم در رشته ی مدیریت بازرگانی پذیرفته بشوم اما در ذهنم به دنبال رشته ای بودم که به من بیاموزد چگونه بدون سرمایه کسب و کاری را راه اندازی کنم و آن را توسعه بدهم. چگونه مهارت های ارتباطات و تیم سازی را بیاموزم و… رشته ای که پذیرفته شدم کارآفرینی بود آن هم در دانشگاه علامه طباطبائی. ابتدا خیلی ناراحت بودم اما بعدا فهمیدم من دقیقا در فرکانس همین رشته بودم.
سال 92 بود که تصمیم گرفتم مطالعاتم در زمینه ی قانون جذب رو افزایش بدهم که یک شب یکی از دوستان من لینک تستی را برای من فرستاد مبنی بر اینکه آیا راست مغز هستید یا چپ مغز؟ این تست از گروه پژوهشی عباس منش بود و با کمی سرچ در سایت به فایل های تندخوانی رسیدم. فایل ها را دانلود کردم و گوش دادم. دلایل منطقی بود و بازاریابی خیلی خوبی برای اون تدارک دیده شده بود. حسابی ذهنم مشغول شد به طوری که نتوانستم تا صبح بخوابم. سر ساعت 8 صبح به شرکت زنگ زدم و سوالاتی در مورد بسته پرسیدم و سپس بسته را سفارش دادم. تمرین ها بسیار خسته کننده و نتایج خیلی کمرنگ بود. اما مهارت خوبی در تندخوانی بدست آوردم. پس از جستجوی بیشتر فایل ” چگونه در عرض یک سال درآمد خود را سه برابر کنیم” را پیدا کرد. جالب بود چون در رشته ی ما یکی از توصیه های مهم برای کارآفرین شدن، مصاحبه با کارآفرین ها و دنبال کردن تجربیات آنهاست که در این فایل به این موضوع اشاره شده بود. من سالها در این زمینه تفکر می کردم و با افراد زیادی در مورد اونها صحبت می کردم اما هیچکس اعتقادی به صحبت های من نداشت. اکثرا خیلی سطحی به موضوع نگاه می کردند. واقعا شگفت انگیز بود که سالها هیچکسی رو برای هم صحبتی در این زمینه پیدا نمیکردم اما به یکدفعه فردی با اطلاعات زیاد در این زمینه سر راه من قرار گرفته. بسیاری از تجربیات شخصیم و اعتقاداتم رو از زبان آقای عباس منش با مثال ها و تجربیات متفاوت می شنیدم. هم یک حس خوب و هم یک حس حسادت داشتم. چون من هم زندگی سختی داشتم و من هم تلاش زیادی در این زمینه کرده بودم اما موفقیت های من در زمینه ی مالی بسیار اندک بود. پول لازم برای خرید بسته ی روانشناسی ثروت رو در اختیار نداشتم. بسیار با خودم کلنجار رفتم و خودم رو راضی کردم تا این بسته رو خریداری کنم. با یکی از دوستام که توان خرید داشت شرط کردم که بسته رو مشترکا بخریم و مشترکا استفاده کنیم اگر محتویات بسته راضی کننده نبود من مبلغ کل بسته رو طی چند قسط به تو بر می گردونم. دوستم قبول کرد و پول رو به حساب من واریز کرد. من در سایت ثبت نام کردم و تمام مراحل رو انجام دادم در لحظه ی آخر دستم روی دکمه ی خرید قفل شد و یک ندای در درونم به من گفت “تو توانایی فوق العاده ای داری و می توانی باورهای بیشتری رو شناسایی کنی. زندگی تو تا الان مثل یک کلاس درس بوده! اگر همین روند رو دنبال کنی به درکی میرسی که نه تنها در زمینه ی مالی، بلکه در دیگر جنبه های زندگی هم به تو کمک خواهد کرد.” در عرض چند دقیقه ذهنم پر از افکار مختلف شد و من از خرید بسته منصرف شدم. از آن زمان به بعد هر هفته چندین کتاب مختلف در این زمینه مطالعه می کنم و سخنرانی ها و افراد مختلفی رو ملاقات کردم. بسیار در این زمینه تحقیق کردم و به درک خاصی در زمینه ی روابط عاطفی، مالی، سلامتی، معنوی و … رسیدم. یک سلسله مراتب برای هدفگذاری، تغییر باور و حرکت به سوی هدف ایجاد کردم و به افراد زیادی به صورت رایگان کمک می کنم.
اعتقاد بسیاری از کارآفرین ها این است که دانشگاه محیط مناسبی برای راه اندازی کسب و کار و موفقیت نیست و برترین کارآفرینان از دانشگاه فرار کرده و یا اخراج شده اند اما من اعتقاد دارم هست. در چند هفته یک هدفگذاری دقیق بر روی شغلی که آرزوی داشتن آن را داشتم انجام دادم. سپس باورهای مخرب خودم رو شناسایی کردم و با روشی که از آقای عباس منش آموخته بودم( ضبط کردن و گوش دادن مداوم به باورهای مخالف با باورهای محدود کننده) باورهای خودم رو تغییر دادم و پس از گذشت چند ماه نشانه های کوچک در زندگی من شروع به جوانه زدن کردند.
در دوران کارشناسی ارشد با استادی آشنا شدم که دوره ی دکترای خود را در کشور نیوزیلند گذرانده و سپس برای تدریس به ایران آمده. با این استاد محترم سایتی به نام دنیای کارآفرینان را راه اندازی کردیم و در این سایت مقالاتی در مورد کارآفرینی منتشر کردیم . پس از چند ماه یک سرمایه گذار از طریق سایت با ما تماس گرفت و جلسه ای ترتیب داد. این سرمایه گذار قصد راه اندازی یک شرکت صادرتی را داشت و از ما خواست تا با دانش خود به او کمک کنیم. تیم سه نفره ی ما به همراه آن سرمایه گذار شرکتی را به وجودآوردیم که در زمینه ی صادرات مواد غذایی فعالیت می کند. کلاس های زیادی در زمینه ی واردات و صادرات را گذراندم و بدون هیچ تجربه ی قبلی به گمرک غرب تهران رفتم و اولین کانتیتر را به مقصد کانادا ترخیص کردم. داستان راه اندازی شرکت، پیدا کردن مشتری، تولید کننده و دیگر مشکلات بسیار جالب است اما همه در مقابل اراده ی من برای رسیدن به هدفم به زانو درآمدند.
در آخر دوست دارم به نکته ای اشاره کنم که تا حالا ندیدم کسی به اون اشاره کنه. اونم اینه که هدفگذاری خیلی مهمه اما هدفی که انتخاب میشه اگر هدف بزرگی باشه حرکت به سمت اون خیلی سخته برای همین باید بتونی خودت رو قانع کنی که ارزش وقت گذشتن و حرکت به اون سمت رو داره. برای مثال من یکبار برای بدست اوردن یک ماشین پورش هدفگذاری کردم ولی نتونستم خودم رو قانع کنم که هدف با ارزشیه. من میخواستم به محل کارم برسم و مسافرت کنم و این با پراید هم میسر بود. من نتونستم دلیل قانع کننده ای پیدا کنم که زمانی رو برای جذب این ماشین اختصاص بدم. اگر بتونی خودت رو قانع کنی که هدف انتخابی مهمه و زندگی بدون اون میسر نیست، تمام تمرکز و تلاشت روی هدفت متمرکز می شه و صد در صد به اون میرسی. اولین روز مدرسه ام رو هرگز فراموش نمی کنم. وقتی با مادر به مدرسه می رفتیم به من گفت میدونی قراره چکار بکنی؟ گفتم نه! گفت تو قراره بری و بجنگی. گفتم بجنگم؟!! گفت آره تو قراره بری و با دیو جهل و نادانی بجنگی! هدف بزرگی داری و ابزار تو مداد و پاک کنه. پسرم برو و با تلاش و پشتکار چشم این دیو بزرگ رو دربیار. به عنوان یک کودک هفت ساله این حرف های مادرم چنان انرژی بهم داد که همین الان هم که در حال نوشتن این متن هستم تحت تاثیر اون قرار گرفتم.
زندگی مثل بازی کلش آف کلنزه. اولش هیچی نداری و برای ساختن یه سرپناه تلاش میکنی. اما وقتی هر روز به این سرپناهت سر بزنی و برای رشدش تلاش کنی بعد چند سال دژ بزرگ و مستحکمی رو ایجاد می کنی که خیلیی ها آرزوی داشتن اون رو خواهند داشت.
ممنونم از وقتی که گذاشتید.
دوست عزیز سلام. داستان بسیار آموزنده و متفاوتی رو داشتین. چرا؟ چون شما جزو کسایی بودین که از بچگی کار میکردین و از کودکی رویای ثروت داشتین و کارای مختلفی میکردین چیزی که کمتر تو داستان بقیه دوستان بود و تو این مورد شما با استاد هم داستان بودید. یه فرقی بین شما ها و بقیه هست ولی مطمئن نیستم چیه!!!
میلاد صمیمی عزیز ممنونم از لطفی که به من داری. ممنونم از اینکه دیدگاه من رو خوندی. ان شا الله همیشه موفق باشی
اراده قوی مسلماً باعث پیشرفت روز افزون شما بوده. از صحبت شما کاملاً مشخصه که اگر چیزی رو بخواین هیچ چیزی جلودارتون نیست. النگوهای مادر هم خیلی به کمک من هم اومده. دم شما گرم (:
امیدوارم در تمام مراحل زندگیت موفق باشی.
سلام من شمارو میشناسم جناب کوکائیان در خیلی از موارد از راهنمایی های شما استفاده کردم
شما در زمینه روابط هم بسیار تجربه های جالبی دارین
تعجب میکنم ک چطور اینجا عنوان نکردین تا عزیزانی ک تو روابط هم مشکل دارن بتونن بحره ببرن؟
همونطور ک من استفاده کردم از تجربیات شما
خانم موسوی شما همه جا هستین که :) در مورد روابط اگر می نوشتم مطلب فوق العاده طولانی میشد. حالا ان شا الله در فرصت های دیگه
سلام دوست گرامی
شما می توانید داستانهای متعددتان را در قالب نظرات مجزا نیز مطرح نمایید
یعنی اگر فکر می کنید داستان تان بیش از حد طولانی می شود، ماجرای موفقیت تان در مورد روابط را نیز در یک داستان مجزا ، در نظرات همین صفحه بنویسید
منتظر خواندن داستان های بیشتری از شما دوستان هستیم
موفق و سلامت باشید
سلام
آقای کوکاییان انشالا موفق باشید. من هم مشتاقم که اگه تجربیاتی در حوزه روابط دارید باما به اشتراک بذارید.
ابان ماه 1392 بود که از طریق یکی از دوستان به آقا پسری معرفی شدم برای خواستگاری و ازدواج. در اون زمان من یک دختر 27 ساله بودم، دانشجوی سال اول ارشد و مدیر تبلیغات یک شرکت معتبر خصوصی. وضع مالی پدرم خیلی خوب بود و خودم هم حقوق نسبتا بالایی می گرفتم. از ظاهر زیبایی برخوردار بودم و به پشتوانه کلاس های آواز که رفته بودم از صدای خوبی هم برخوردار بودم. در مجموع من یک دختر خوب از یک خانواده ی اصیل بودم.
اماااااااااا این واقعیت ماجرا بود و چیزی که من در مورد خودم میدیدم کاملا متفاوت بود. من اون روزها هیچ کدوم از این موهبت ها رو نمیدیدم و هروقت میخواستم به توصیف خودم بپردازم به ضعف هام بیشتر توجه میکردم و حتی گاهی فکر میکردم تعریف کردن از خود خیلی بده!! و انقدر این کار رو انجام نداده بودم که حتی در خلوت خودم هم حرفی برای گفتن در زمینه ی نکات مثبت شخصیتم نداشتم.!
مراسم خواستگاری با رضایت انجام شد و آقا پسر که علی نام داشت خیلی از من و خانواده م خوشش اومد. قرار بر این شد که مدتی باهم آشنا بشیم تا به مرحله بله برون و عقد و … برسیم. در مدت دو ماهی که با علی بیرون میرفتم و بیشتر میشناختمش خیلی ازش خوشم اومد و میتونم به جرات بگم که هرروز بیش از پیش بهش وابسته میشدم. دو ماه از شروع آشنایی ما گذشت و همه چیز عالی پیش میرفت و من هرروز از ترس اینکه علی رو با حرکتی یا حرفی ناراحت نکنم، همواره خواسته هامو زیر پا می گذاشتم و به همه چیز قانع میشدم. اما امروز می فهمم که تمام این به خود نیندیشیدن ها و خود کمتر بینی ها طبق قانون باید در جایی جواب داده بشه و این انکار ناپذیره.
چند روز قبل از مراسم رسمی بله برون با علی قرار ملاقات گذاشتم. صبح، تلفنی باهم صحبت کردیم و همه چیز خیلی خوب بود و ساعت 4 قرار بود بیاد دنبالم. ساعت 4 در حالی که کاملا آماده بودم خبری از علی نشد و یک ساعت گذشت. هرچی تماس گرفتم رد تماس میکرد. نگران شدم. دو سه ساعت گذشت و نا امید و البته نگران نشسته بودم. تا اینکه پیامکی از طرفش اومد با این مضمون :
مسائلی هست که باید بیشتر راجع بهش فکر کنیم، بهتره در مورد هم عجله نکنیم!
و به طور خیلی غیر معمولی دیگه ازش خبری نشد! فقط کسانی که شکست ناخواسته ی عشقی روتجربه کردن میتونن حال اون لحظه ی منو بفهمن. من یک دختری که همینطوری و در حالت معمول تم منفی بافی و ترس داشتم حالا در این شرایط هم قرار گرفته بودم که البته حاصل خلق خودم بود. حاصل زنگ زدن های هرروز و وقت و بی وقتی که فقط از این نشات میگرفت که نکنه از دست بدمش!.
دو سه هفته ای گذشت و دیگه هیچ خبری از علی و خانواده ش نشد. اوایل زیاد بحث میکردیم توی خونه که این رفتن ناگهانی چه دلیلی می تونه داشته باشه؟ که البته هیچوقت هم به نتیجه ای نمیرسیدیم. بعد از چند هفته خانواده ی من این ماجرا رو به کلی فراموش کردن و اون رو به منزله ی یک خواستگاری که به نتیجه ی مطلوب نرسید کنار خاطرات ساده ی گذشته گذاشتن اما چیزی که به سر من اومده بود فراتر از این حرفها بود و نمیتونستم حتی مطرح کنم، چون احمقانه به نظر میومد که وابسته به پسری شده باشم که فقط 2 ماه شناختمش و قصدم هم محک بوده نه چیز دیگه. تا اواخر بهمن با خودم درگیر بودم و حال فوق العاده فوق العاده بد و نا امیدانه ای داشتم.
من عادت دارم هرسال برای تولدم به خودم هدیه بدم و اواخر بهمن که تولدم بود طی یک وبگردی معمولی در محل کار نگاهی به سایت استاد عباسمنش هم انداختم. من دو یا سه سال قبلش طی یک پیامک تبلیغاتی به یکی از سمینارهای رایگان تندخوانی استاد عباسمنش دعوت شدم و چون در همون لحظه اطراف محل همایش بودم شرکت کردم وگرنه زیاد اهل این مسائل نبودم. به همین خاطر از بعد از اون سمینار کمابیش با سایت استاد عباسمنش آشنا بودم و به ندرت سری به سایت میزدم. اواخر بهمن که در فکر تهیه ی هدیه ای برای خودم بودم مقارن شد با تولید و توزیع محصول “گام به گام تا استقلال مالی” استاد عباسمنش و من هم که به شرح اتفاقات گذشته حال خوشی نداشتم تصمیم گرفتم این محصول رو که قیمت مناسبی هم داشت تهیه کنم و با خودم گفتم حالا که شوهر نکردم حداقل بذار پولدار بشم!
از اول اسفند 1393 شروع به اجرای بسته در زندگیم کردم و بعد از شنیدن اولین فایل صوتی فهمیدم وااااااااای من تو چه وضعیت اسف بار فرکانسی هستم!!! با انگیزه ی بیشتر و با قدرت شروع کردم. اولین گامم این بود که اشتباهاتم رو پذیرفتم و همین خیلی من رو به جلو سوق داد. هر روز از صبح تا شب با گوشی به فایل ها گوش میدادم. وقتی سرکار بودم در اتاقم همیشه بسته بود و در حال گوش کردن به فایلها بودم. کم کم تغییرات رو نه تنها در اطرافم بلکه در شخصیت و حال روحی خودم میدیدم. علی کاملا از ذهنم رفت و همه چیز بر وفق مراد بود. حقوقم بالا میرفت. ارتقا سمت میگرفتم. گاهی یک کاغذ توی راهرو شرکت میچسبوندم و از همه می خواستم اتفاقات مثبت اون روزشون رو بنویسن. گاهی برای همه ی همکارام یک شاخه گل میخریدم. خیلی عوض شدم. تا جایی که به عنوان انرژی مثبت ترین پرسنل شرکت شناخته شدم.
نوروز 1394 وقتی همه ی اعضای خانواده برای مسافرت آماده میشدن من گفتم نمیام چون کارهای مهمی داشتم. در سکوت و تنهایی و تعطیلات از فرصت استفاده کردم و تمام فایلهایی که استاد به صورت رایگان روی سایت گذاشته بودن و یکسری محصولات دیگه ای که خریده بودم مثل قانون آفرینش و کتابهای صوتی رو بارها و بارها مرور کردم. شخصیت خودم رو کاملا پایین ریختم و از نو ساختم. یادم میاد تو همون 15 روز تعطیلات 2 تا سررسید کامل پر از نوشته کردم. از سپاسگزاری های مختلف و خواسته های قلبیم گرفته تااااا بخشیدن ها و همه و همه رو نوشتم. همه ی آدمهای زندگیم رو بخشیدم. با تمام وجود بخشیدم و سپاسگزاری کردم.
این تحول بی نظیر بود. عااااالی بود و من بهترین حال و آرامش دنیا رو تجربه میکردم.
کمتر از یک ماه بعد به طور کاملا استثنایی و غیرقابل پیش بینی ازدواج کردم.
امروز که این مطالب رو تایپ میکنم دقیقا وسط اتاق پذیرایی خونه ی خودم و علی عزیزم نشستم. وضعیت مالی و کاریم بی نهایت تغییر کرده و همسرم که یه روزی به خاطر ترس هام و افکار نا مناسبم از دست داده بودمش، با تغییر افکار من خودش به طور معجزه آسایی برگشت، بدون اینکه از حال من خبری داشته باشه و رفتارش با من به کلی تغییر کرد و امروز عاشقانه کنارمه و بی نهایت دوسش دارم البته اینبار با دیدی کاملا متفاوت. ما همون آدمها هستیم فقط افکار و انرژی هامون تغییر کرده. من امروز به خودم و نظراتم احترام میذارم و به همین دلیل قابل احترام تر از قبل هستم. من خیلی خوشبختم و بهترین روزهای زمینی رو پشت سر میذارم.
برای همه ی دوستان آرامشی رو که تجربه کردم آرزو میکنم. شاد باشید.
پریسا جان سلام ، از نشانه های ایمان آرامش عمیق الهیست تبریک دوست عزیزم
سلام پریسا خانوم
واقعا قشنگ وا عالی بودش واقعا سپاسگذارم از این همه فعالیت دوستان
وقتی میشینم میخونم یک احساسی درونم هس نمیتونم بگم فقط باید حسش کرد هرچی میخونم احساس قشنگ تری بهم دس میده
خداروشکر پریسا خانوم شما دوباره به عشقتون رسیدید ارزوی خوشبختی وثروت بیشتری براتون دارم خیلی عالی بودش ممنونم ازتون
خانم راد، چقدر حرف هاتون ریشه دار و این نشون دهنده خودساخته بودنت داره. مبارک باشه این اتفاق بینهایت زیبا کنار همسرتون همش شاد باشید (:
سرکار خانم راد
جذب شما در جذب علی عزیز بسیار ستودنی بود درود بر شما….
همواره شاد و ثروتمند باشید…
سلام دوست عزیز ،بسیار عالی و تاثیرگذار بود.
با آرزوی بهترینها برای شما
تبریک میگم پریسای عزیزم ، امیدوارن همیشه در کنار همسرت خوشبخت و شاد و سرشار از ارامش باشی
پریسا جان از داستانت بسیار لذت بردم، خیلی زیاد دارم تو زندگی خودم حسش میکنم ،
برای تو و علی زندگی سرشار از ثروت و دل آرامی آرزو میکنم .
بنام خدایی که بشدت کافیست
پریسا جان سلام
نه تنها فایل ها و محصولات هیچ وقت قدیمی نمیشن بلکه حتی کامنت هایی که اینجا نوشته میشه مثل همین پیام شما که سال ۹۵ نوشتی و من سالل ۹۹ بهش هدایت شدم، بهتون تبریک میگم دوست عزیزم که چند ساله داری این آگاهی ها رو نوش جون میکنی، اوایل که وارد سایت شده بودم ناراحت میشدم اگر چنین پیام هایی میدیدم که که ۴ یا ۵ سال قبل تر از مکن خیلی هاا کار کردن روی خودشون و تمرکز روی رشد خودشون رو شروع کرده بودن، ولی الان خییییییییل راحت و آگاهانه میام اتفاقا پروفایل های کسانی مثل شما رو که خیلی قبل تر من با استاد آشنا شدید رو میخونم و کلللللللی تحسیین میکنم و خبر خوب اینه که خییییییلی راحت تر از قبل این کار رو میکنم، من هم لازم بوده تکاملم رو طی کنم تا الان اینجا و با این آگاهی باشم که هنوز خیلی ها هستن ترجیح میدن همچنان بجای اینکه اینکه بی نهایت نعمت و ثروتهایی که خداوند برای ما نازل کرده رو تبعیت کنند، آنچه که پدران خود رو بر اون یافتن دنبال کنند حتتتتتتتی اگر اون پدران (جامعه- خانواده و در کل دیگران) هدایتی نیافته باشند
ممکنه شما اصلا فراموش کردی این پیامی که اینجا گذاشتی و من زیر اون الان واستون دارم مینویسم اینم بخاطر اینه که ما در هر شرایط و محدودیت هایی (مالی- سلامتی و و و ) که اونم ساخته خود خود ماست باشیم وقتی به خودمون میایم و شروع میکنیم روی خودمون تمرکز کردن و آگاهانه کار کردن، دیگه آسان تر شدن ما برای آسانی ها قدم به قدم شروع میشه، و اینقدر پُر میشیم از نعمت ها و ثروتهایی که براحتی و آسانی خلق میکنیم که براحتی هم ازشون عبور میکنیم.
عشق شما و علی عزیز هم نوووووش وجودتون باشه و هر لحظه تون توحیدی تر و ثروتمندتر
خدایا شکررررت
سلام سلام سلام
نشانه امروز من شما بودید
واقعا از صمیم قلبم به شما افتخار میکنم
امیدوارم همیشه در پناه الله یکتا شاد سالم و خوشبخت و ثروتمند در دنیا و آخرت باشید
و روز به روز عشق بیشتر و آرامش بیشتری داشته باشید
واقعا شما را تحسین میکنم و برایتان آرزوی موفقیت دارم
الا ای سیدحسین استادبنده که هرکس دانش اموزت شده چه ثروتمنده
الا ای سید حسین ای نوح ثانی بود وبسایت تو کشتی, تو رانی
الا ای سید حسین ای کوه باور تو کوفتی بر سر شیطان با اگزوز خاور
الا ای سید حسین ای مرد خنده که لبخند بر لبت شیرین چو قنده
الا ای سید حسین معلم خاص که درسها درکلاست شیرین چو مرباس
الا ای سید حسین ای مرد ایمان که داری تو فقط تکیه به یزدان
الا ای سید حسین راننده تاکسی که حالا سرنشین کشتی کروزی
تو مردی از تبار اریایی همیشه خوش خبر وخندان میایی
الان داری اقامت در یو اس آ عجب جاییست بکن قسمت خدایا
بود راه تو راه زندگانی عجب راهیست ادامه ده تامیتوانی
کنم یکدم نصیحت من به دوستان بمانید اندر این ره خیر پرستان
کنم شکر به درگاهت خدایا که یافتم من هدایت را خدایا
به نام خدا
با عرض سلام خدمت تمامی دوستان عزیز و سوار بر کشتی نجات عباس منش.و سلام به استاد بزرگوار و دوست داشتنی.
راستش انقدر دوست داشتم یه شعر در وصف استاد بگم که نمیدونم یهو این مصرع ها تندو تند از کجا اومدن.امیدوارم این شعر کوچیک حداقل یه لبخند کوچیک رو لباتون اورده باشه.
من محمدرضا 33 ساله مجرد اهل اصفهان و لیسانس مکانیک
یه چیزی وبخوام بگم و اینکه ای کاش این حرفها وباورها رو من 15 یا حداقل 10 سال پیش میشنیدم و به فوتبالم ادامه میدادم وحتما به جاهای بزرگی میرسیدم.ولی افسوس که از بچگی با اعتماد بنفس ضعیفی بزرگ شدم واین بزرگترین ضربه ای بود که توزندگی به من وارد شد.یعنی اعتماد به نفس ضعیف.
از بس تو خونه. فامیل .دوستان وغیره هی گفتن فوتبال نون واب نمیشه بچسب به درست.بروبابا مگه تومیتونی به تیمای بزرگ برسی تو نه پارتی داری نه پول برو فکر نون باش که خربزه ابه. واین حرفا باعث شد من هر جایی رفتم واسه تست غول بزرگ پول وپارتی جلوم ظاهر بشه و قبل از تست دادن مهر مردودی رو رو خودم بزنم وضعیف ظاهر بشم.
دست اخر در سن 23 سالگی بعد از چندین سال تمرین مداوم و البته وقفه 2ساله سربازی که منو بیچاره کرد مجبور شدم عشق بزرگ و رویایی خودم یعنی فوتبالو رها کنم و برم دنبال درس.
دوستان اینو میخوام بگم که من اگه در فوتبال نتونستم به جایی برسم چون فکر خرابی داشتم بخاطر حرفایی بود که میشنیدم من از نظر روحی و روانی نیاز به ساپورت داشتم وگرنه از لحاظ جسمی عالی بودم.چون بعضی وقتا یه جاهایی که بعضی از مربیا تشویقم میکردن خیلی خوب ظاهرمیشدم ولی بخاطر اعتماد به نفس ضعیفم نمیتونستم این خوب بودنو حفظ کنم.بعدش دیگه تصمیم گرفتم فوتبالو فراموش کنم و روش زندگیمو عوض کنم. برای فراموش کردنش رفتم سراغ بدنسازی و علاقه مو بردم سمت اون ورزش که البته اونجام موفقیتی نداشتم چون همون لحظه تو ذهنم گذاشتند که این ورزش هم دارو میخاد هم مکمل منم حاضر به استفاده ازاین اشغالا نبودم.
رفتم دانشگاه وبه امید مهندس شدن وخوب پول دراوردن لیسلنس گرفتم ولی متاسفانه درس برام نون که نشد هیچ ابم نشد.خلاصه اینکه بعد از درس خوندن خیلی سعی کردم یه کاریو سریع یادبگیرم تورشته خودم و واسه خودم کارکنم اما نشد که نشد چون من اصلا نمیتونستم با هیچ کارفرمایی کار کنم همیشه هم ادمای زپرتی به پستم میخوردن که سر کوچکترین چیزی باهاشون بحثم میشدودر نهایت چند روز یا چند هفته یا دیگه خیلی طول میکشید دو سه ماه بیشتر نمیتونستم با هرکارفرمایی کار کنم.چون همیشه این باورم بود که من باید رییس خودم باشم و زیر بار کارای بیخودی نمیرفتم.یکی دوبارم واسه خودم کارای متفرقه راه انداختم ولی توی اونهام شکست خوردم یکیش کار تولید وفروش سنگهای تزیینی کرافت استون بود که یکسالی توش فعالیت کردم و باز شکست خوردم چون فکر میکنم باورم این بود که یه کسب و کار باید زود جواب بده و چون اینکار بمن جواب نداده بود زود جمعش کردم.
یه دو سه سالیم مشغول معامله گری در بورس شدم تا جایی که حتی اموزش خصوصیم میدادم.که خب اونم به علت رکود سال 92به این طرف وضررهای پشت سر همی که دادم مجبور شدم خودمو ناچارا ازمهلکه نجات بدم.
دوستان من به خیلی از شغلها سرک کشیدم غافل ازاینکه همشون خوبن و این فکر من بود که ایراد داشت نه اون شغل.
ولی یه تجربه خوب بتازگی دارم و اونم اینکه اتفاقا بورس بهترین قلکه واسه سرمایه گذاری و بجای خرید سکه ودلار و طلا وعتیقه بهتره هرماه 10درصد از درامدتون رو سهام بخرید وبه دید بلند مدت بهش نگاه کنید نه به روش من ودوستام که سهم رو امروز میخریدیم و دوروز بعد یه هفته یعد یا یکماه بعد باضرر میدادیم میرفت و به خیال خودمون تحلیلگر بازاریم ومیتونیم نوسان بگیریم.
تاهمین پارسالم من حتی قبض موبایلمم به سختی جورش میکردم.من واقعا 32 سالم بود و هنوز هیچ موفقیتی تو زندگیم بدست نیاورده بودم.فشار خانواده هم از طرفی خیلی سخت بود که اخه پس چرا نه شغلی نه کاری نه ازدواجی ومن هیچ جوابی نداشتم بدم.
تا اینکه به لطف خدا یکی از دوستان منو با فایلای استاد اشنا کرد و از اونجا بود که من تازه متوجه شدم که جریان زندگی من از کجا اب میخوره.
البته پولی نداشتم که محصولات رو خریدکنم ولی تمام فایلای رایگان رو دان کردم و هر روز تو این یکسال گوششون دادم.تواین یکسالم نتونستم از لحاظ مالی رشدی بکنم ولی حداقل پول تو جیبیم دراومده.
تا اینکه قبل از عید امسال تصمیم به انجام یه کاری باپدرم گرفتیم و اونم خرید کامیون حمل شیر خام به پیشنهاد همون دوستی که منو با عباسمنش اشنا کرد.چون خودشم اینکاره بود وراضی از کارش.پدرم کلا شغلش رانندگی بوده ولی تواین سی سال خیلی از لحاظ مالی پیشرفت نکرده وهنوز مشغول بکاربود با یه ماشین قدیمی.خلاصه دست بکار شدیم ویه ماشین خوب خریدیم والان بااینکه خیلی سختی کشیدیم بتازگی کارمون بهترشده ومن درامدی که تاحالا بحسابم نیومده بود رو تجربه کردم.وبه راحتی دارم حس میکنم به یکسال نرسیده ماشین دومم بخریم انشالله.
من قید مدرک ورشته مم زدم و وارد صنعت لبنیات شدم.چون معتقدم به قول استاد جهانگیری پدر کار افرینی ایران رشته تو اونجایی هست که بتونی پول دربیاری و مهندسم مهندسم رو بذاری کنار وگرنه گشنه میمونی.وقصد دارم اولین محصولیم که میخرم عزت نفس باشه چون از نون شب برام واجبتره .
*
اگه تواین یکسال خیلی نتونستم به لحاظ مالی پیشرفت کنم ولی ناراحت نیستم چون راه درست رو من دیگه پیدا کردم وبیمه شدم دیگه.و مطمئنم تا چندسال دیگه پیشرفتهای خوبی خواهم کرد.تقریبا نگرانیام از هرچیز خرد و درشتی کم شده و از اینده.دیگه همش عصبی نیستم و میدونم اینده مال منه ناراحتی معده م خیلی خیلی خوب شده ودیگه مثل قبلا اذیتم نمیکنه. ورزش بدنسازی رو که هرچند وقت یکبار چند ماه میرفتم و بعدش یابه دلیل بی پولی یا بی انگیزگی باز رهاش میکردم الان وسیله خریدم و خودم مربی خودمم و چند ماهه تو خونه با شوق انجامش میدم.
هیچوقت نمیشه که برم داخل شهر و جای پارک پیدا نکنم.رابطه م با دوستام بهتر شده و گاهی ازم مشورت میخوان.
منی که قبلا حتی یک کبریتم روم نمیشد درخواست کنم از کسی الان هرچیزی رو براحتی درخواست میکنم.ودر نهایت احساسم نسبت به قبل خیلی بهتره.
البته ناگفته نمونه که در سالهای گذشته مم چیزایی داشتم که واقعا خدارو بخاطرشون سپاسگزارم.مثل خانواده خوب دوستای خوب مسافرت تن سالم و……
به امید روزهای خوب و خوبترو باورهای درستر و زندگی شادتر.
از اینکه وقت گذاشتین وانشای منو خوندید بسیار سپاسگزارم.
آقای ذوالفقاری گرامی ، همینکه ، خود را یافته اید بزرگترین ثروت الهیست تبریک دوست عزیز
سلام جناب اقای ذوالفقاری عزیز شعر اولتون نسبت به استاد خیلی قشنگ بودش حال کردم
خیلی چیزها یاد گرفتم ممنونم مخصوصا 10 درصد از درامدمونو سهام بذاریم من خودم
الان تو نت ورک هستم ولی زیاد فعالیت نداشتم داخلش ولی وقتی تکامل شما وبقیه دوستان رو میبینم
انگیزه میگیرم و با شوق و قدرت به سویش میرم همینطور درمورد فایل عزت نفس که گفتید منم خیلی مشتاقم اول اونو بخرم
وهمینطور منتظرم زود زندگیم مثل شما ها به نتایج عالی برسم و باید تکامل رو تی کنم
خیلی گلیددددددددددد ممنونم بابت این داستان زندگی عالیتون موفق باشید راسی منم یکی از دوستام دقیقا مشکل شمارو داره
و ورزشکار بود و فوتبال حرفه بازی میکنه حتی من به سایتم معرفیش کردم ولی دقیقا همون حرف استاد شد که هرکسی تو مدارش قرار نداشته باشه
هر کاریم بکنی نمیادش خیلی دوسداشتم زندگی اون عوض بشه خیلی داره به خودش عذاب میده و زندگیشوخراب میکنه نتیجه داستان شما رو براش میذارم بخونه
که انگیزه بگیره ممنونم ازتون:)
آقای ذوالفقاری شعر فوق العاده زیبا و طناز تو دفترم نوشتم (:
سلام محمد رضای عزیز
سپاس از به اشتراک گذاشتن داستان زندگیت، انشالله همیشه موفق باشی
بنظرم امسال پول ماشین دوم رو سهام بخر و قبل از انتخابات بفروش و برو ماشین دوم و سوم رو با هم بخر
از سهام خوب خودرویی و قطعه سازی
سهام ساختمونی که الان تو کف هستن
و از پالایشی ها
بخر بنداز یه گوشه برج 2 و 3 سال بعد بیا بفروش
موفق تر باشی دوست عزیز