«اعتماد به ربّ»، پیام ابراهیم از قربانی کردن فرزندش - صفحه 6 (به ترتیب امتیاز)
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2022/07/abasmanesh-5.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2016-09-12 09:33:282024-06-08 22:16:13«اعتماد به ربّ»، پیام ابراهیم از قربانی کردن فرزندششاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
به نام خداوندمهربانم
استادعزیزم سلام.
خانم شایسته عزیزم سلام.
دوستان واعضای خانواده بی نظیرم سلام
???
سومین روزسفر:
من برای نوشتن این برگ ازسفرنامه یه توقف طولانی چندهفته ای داشتم. راستش هرچی فکرمیکردم نمیدونستم چی بنویسم. این فایل رو من چندسال پیش دانلودوذخیره کرده بودم وبرخلاف فایلهای دیگه استاد که هرکدوم رو هزاران بار گوش کردم، این فایل رو شاید به تعدادانگشتان یک دستم هم گوش ندادم وهربار یه جوری بی توجه ازکنارش میگذشتم.??
حقیقتش من یه جورایی همیشه مقاومت داشتم. همیشه باخودم میگفتم اگه قانون جهان، قانون باورها وفرکانس هاست واگه این ماهستیم که همه اتفاقات زندگی خودمون رو خلق می کنیم، پس دیگه” آزمایش الهی” چیه این وسط؟؟…اصلا یعنی چی؟… نمیفهمم چراخدا باید ازیه نفربخواد سربچه شو ببره؟…مگه مانیستیم که تصمیم می گیریم زندگیمون چه جوری باشه. مگه خداوندیه سیستم نیست که صرفا به باورهای ماپاسخ میده. مگه جهان مثل آینه نیست که هرچی بهش بدیمو بهمون برمیگردونه؟…پس دیگه” خواست خدا” چیه این وسط؟؟
خیلی فکرکردم…خیلی فکرکردم….وهمینطوری کامنتای دوستان رو میخوندم…وازخداخواستم هدایتم کنه تاهمین اول راه این سفرجانمونم..
تااینکه امروز دوباره فایل روچندین بارپشت سرهم گوش دادم…وخدای من تازه فهمیدم استادچی میگه که هربار توی فایلاچیزای جدیدمی شنویم یعنی چی؟ من امروز یه عالمه چیزای جدیدشنیدم وفهمیدم …امروز یه درک تازه تری پیدا کردم …ویه عالمه آگاهی به من گفته شد!…که چون طولانی میشه یکیشو اینجا میگم فقط???
به من گفته شد تو توی ذهنت دربرابر واژه “تسلیم” مقاومت داری. به خاطراینکه توی باور تو تسلیم شدن یعنی اینکه دربرابرشرایط واتفاقات بدزندگیت تسلیم بشی. یعنی دربرابرمشکلات وبدبختی ها وگرفتاری ها( که همیشه فکرمیکردم وبه من میگفتن خواست خداست) تسلیم بشی واعتراض نکنی ونخوای چیزی رو تغییر بدی وبه همین وضعیت رضایت بدی…بایدتسلیم بشی چون یه سری چیزاهست که دست تونیست وتونمیتونی چیزی روتغییربدی….توذهن من واژه تسلیم یعنی سوختن وساختن….توی ذهن من واژه تسلیم این مفهوم ناخوشایندرو داشت!
اما الان فهمیدم که “تسلیم” به معنی اینه که من دربرابر راه حل ها والهامات وهدایت های خداوند تسلیم باشم…واجازه بدم که اون به من بگه راه حل چیه وچیکارکنم وازکدوم راه برم واجازه بدم به روش خودش هدایتم کنه به سمت چیزهایی که ازش درخواست کردم???….حتی اگه این الهامات خیلی خیلی درذهن من غیرمنطقی بیاد ویا حتی بااحساسات بشری جور درنیاد!
فهمیدم که ابراهیم ازخداوند”درخواستی” داشته…واین الهامی که دریافت کرده مبنی برقربانی کردن فرزندش در راستای خواسته ی خودش وبرای رسیدن به اون خواسته بوده….هرچندازنگاه وذهن منطقی مااین یه چیزغیرمنطقی وبی رحمانه وغیرانسانی به نظربرسه!
یادم اومدکه توی فایل دیگه ای استادگفتن بعضی وقتا اتفاقاتی می افته که ظاهر نازیبایی داره، اما در راستای رسیدن ما به خواسته هامونه. وماباید در برابر راه حل ها، الهامات وهدایت هایی که ازطرف خداوند برای مامیاد”تسلیم” باشیم.
حالادیگه واژه ی ” تسلیم” داره کم کم برای من معنی ومفهوم تازه ای پیدا می کنه…
نیازدارم بیشتر فکرکنم…نیازدارم که این مفهوم تازه رو باتمام وجودم درک کنم….نیاز دارم که “ابراهیم” ورابطه ش با خدارو بیشتر بشناسم…
سلام همسفر عزیز
بابت کامنت فوقالعادتون ممنونم.
چقدر زیبا گفتید که حتما این آزمایش حضرت ابراهیم هم الهام و هدایتی از خداوند بوده در راستای رسیدن به خواسته خود ابراهیم…شاید رسیدن به حد اعلای توحید و تسلیم و ایمان خواست ابراهیم بوده که رسیدن به این خواسته از مسیر این آزمایش بوده و چقدر زیباست که انسان به جایگاهی برسه که چنین خواسته و هدفی رو داشته باشه.
سلام دوست وهمسفرعزیزم
خوشحالم که کامنتم موردتوجهتون قرارگرفته. بله همینطوره که میفرمایید.به نظرمن هم خواست حضرت ابراهیم رسیدن به حداعلای توحید وتسلیم وایمان بود. وشماخیلی زیبا بیان کردید.
سپاسگزارم ازنظرزیباتون??????
سلام؛ای دستتتتتتت درسستتت خانوم نیلوفر ؛منم دقیقا تسلیمو مثل شما فهمیدم اشتباها؛ممنون که کمک کردی منم اصل مطلبو بفهمم.با آرزوی موفقیت??????
سلام دوست وهم خانواده عزیزم. خیلی خوشحالم وخداروشکرمی کنم که کامنتم براتون مفید بوده???درپناه خدای مهربان
سلام به استاد عباسمنش و خانم شایسته ی عزیز
با توکل به خدا میخوام اولین ردپای خودم رو برجای بذارم و تجربه ی امروزم رو برای شما دوستان بگم.
چند وقت پیش من جای مشغول به کار شدم ولی نه حقوقم مشخص بود و نه قراردادی بسته شده بود ولی میترسیدم که اگه از اون کار استعفا بدم نتونم کار پیدا کنم بعد دوهفته با کارکردن روی خودم نشونه هایی دریافت کردم که این جا به دردم نمیخوره و قدرم رو نمیدونن و با اینکه هیچ ایده ای نداشتم کجا قراره برم استعفا دادم.این رو هم بگم که من شغلم آزاده و توی زمینه ی زیبایی تازه کارم رو شروع کردم.(کار ناخن میکنم)
بعد یک روز از استعفام یه آگهی دیدم که سمت شغل به کارم مربوط نبود(کارمنشی توی سالن زیبایی) ولی حسم میگفت تماس بگیرم این رو هم بگم که من هر روز سعی داشتم حس لیاقت رو به خودم بدم و یادم باشه توکل کنم.
با اون شماره آگهی تماس گرفتم و هماهنگ کردم برای امروز .با اینکه عقلم میگفت که به درد این کار نمیخوری، تو نمیتونی، اونا تورو قبول نمیکنن ،اصلا هدفت چیه واس این کار و هزاران فکر منفی میومد به سرم ولی من سخت داشتم میجنگیدم با ذهنم..
امروز صبح درحالی که داشتم آماده میشدم برم هنزفری گذاشتم تا آهنگ گوش بدم بین آهنگ های این فایل که دانلود کرده بودم به صورت صوتی اومد (قبل این فایل کلی فایل اومدن بود ولی من رد میکردم و آهنگ گوش میدادم) یه حسی بهم گفت اینو گوش کنم با اینکه نمیدونستم کدوم فایله ولی یه صدایی توی دلم گفت این آهنگ قراره هدایتت کنه…
تمام زمان آماده شدنم و رسیدن به اون مکان فایل رو گوش دادم و به خودم گفتم توکل کن ،ایمان داشته باش، همان جوری که حضرت ابراهیم ایمان واقعی داشت سعی کن یه قطره از اون ایمانو داشته باشی،تو لایق بهترین ها هستی…
وقتی به محل مصاحبه رسیدم با دیدن نفراتی که توی صف مصاحبه بودن یکم افکار منفی اومد با خودم گفتم من اینجا چیکار میکنم ولی همون لحظه گفتم صبر داشته باش ایمان داشته باش
بعد یه خیال بافی محال کردم که کاش بگه بیا این زمینت ای که تخصص داری کار کنی و بی اختیار از این فکر خوشم اومد ولی مغزم میگفت نه کلی نیروی دیگه هستن از تو وارد تر …ولی با تمام توان ایمانمو نگه داشتم نذاشتم فرو بریزه…
وقتی رفتم برای صحبت ،گفتم که من طراحی میکنم و کار ناخن میکنم ولی خب اون شخص اول جدی نگرفت و بهش گفتم میخوایید کارامو ببینید و کارامو نشون دادم وقتی کارامو دیدم انگار برق از سرش پرید خشکش زد گفت عالیه عالیه فوق العادس تو کار منشی رو بیخیال شو بیا از شنبه کار ناخن انجام بده. از هیجان اون منم به هیجان افتادم و گفتم من این کارمو بدون آموزش توی یه هفته تمرین انجام دادم .اینقدر ذوق زده بود که سریع بلند شد و توی سالن اعلام کرد که قراره از شنبه بیاد برای کار و آموزش هم نیاز باشه بهش میدم…
تمام راه به این فکر میکردم که اینم پاداش ایمانت …
کاری که فکر میکردی محاله مثل آب خوردن خداوند برات حل کردن…
جایی هدایتت کرد که قدر کارتو میدونن…
میخوام هر وقت نا امید شدم یاد این روز بیوفتم که به چه راحتی همه چی برام حل شد…
خدایا شکرت که هدایتم کردی…
?قدرت انسان?:
ﺍﺯ ﭘﺮﻓﺴﻮﺭ ﺳﻤﯿﻌﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ” ﺗﻮ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ
ﺩﺍﺭﯼ؟ ”
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ” ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﻳﺎ، ﻣﺮﻏﺎﺑﻲ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﭘﺎﻳﺶ ﺷﮑﺴﺘﻪ . ﭘﺎﻳﺶ
ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﺭﺱ ﻣﺎﻟﻴﺪ . ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪ ﻭ ﭘﺎﻳﺶ ﺭﺍ
ﺳﻤﺖ ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﮔﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﮔﻞ ﺧﺸﮏ ﺷﻭﺪ . ﺍﻳﻨﻄﻮﺭﯼ ﭘﺎﯼ
ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﮔﭻ ﮔﺮﻓﺖ . ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻧﯿﺮﻭﯾﯽ ﻣﺎﻓﻮﻕ ﻃﺒﯿﻌﯽ ﻭﺟﻮﺩ
ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﯾﻦ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺭﺍ ﺩﺍﺩﻩ . ﺣﺎﻻ ﺍﺳﻢ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺮﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ
ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺧﺪﺍ ﯾﺎ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ “.
ﻣﻐﺮﻭﺭ ﻧﺸﻮﯾﺪ!
ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ . ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ،
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ . ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺑﺍ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ .
ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ
ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ . ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺯ
ﺷﻤﺎ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﺗﺮ ﺍﺳﺖ . ﯾﮏ ﺩﺭﺧﺖ، ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﺭﺍ
ﻣﯿﺴﺎﺯﺩ ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺑﺮﺳﺪ ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ
ﺩﺭﺧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﺪ!
ﭘﺲ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ انسان?:
ارمان جان بسیار جالب بود لذت بردم. ایول …
هر چی آرزوی خوبه مال تو …
سلام و درود بر آرمان جان عزیز برادرگل
خیلی کامنتات زیبا بود و دعای زیبایی که در کامنت قبل این آورده شد بسیار زیبا در سال 95این کامتتو نوشتی تا من امروز بعد8سال بهش برسم وبخونم وولذت بیرم
مثال اون مرغابی که خودشو درمان کرد و آن نیروی حیاتی که معلوم نیست هیچ قدرتی نمیتونه ببینتش ولی میشه حسش کرد میشه در خود و دیگری حسش کرد حیاتی که باعث نورانی تر شدن ما میشه اینکه این مرغابی رو در این حال ببینی بعد فراموشش کنی بگی خوب طبیعتش ایتجوری بود این یعنی حیات نداری یعنی با یک مرده فرقی نداری که خداوند در سوره یاسین به اینجور آدما میگه هرچی انذارشان کنی درک نمیکنن آنها در غل وزنجیرن از سرو گردن و دست وپا یعنی مرده متحرکن حیات ندارن اینه که خداوند میگه من نشانه هایم را میفرستم و ترو در مسیرش قرار میدهم اگه اونو گرفتی حیات یافتی اگرنه مرده ای بیش نیستی ممنونم بابت این مثال واین آگاهی نابی که رسوندی و اون مثالی که پرندگان مورچه رو میخورن و همون پرنده بعد مردن خوراک مورچه ها میشود پس برای اینکه هیجوقت خوراک مورچه های ذهن منطقی مون نشیم سعی کنیم مغرور نشیم و ضعیف کشی نکنیم که دست بالای دست بسیااااار هست.
بسیار نکات زیبایی را اشاره کردین جناب آقای مشایخی عزیز دمتگررررررم
شاد و پیروز و کامیاب باشی
سلام بر آقای مشایخی عزیز
بسیار زیبا بود
خیلی ممنون از احساستون…
?????سلام…ممنونم دوست عزیز
بنام خدای هدایتگر من!
سلام بر استاد خوبم.
سلام بر خواهر مهربانم، خانم شایسته.
سلام بر تمام اهالی خانه بهشت!
سلام برهمه آنهای که 3روزه شدهاند.
سالها بود که داستان ابراهیم(ع) را شنیده بودم. هرگز هیچکس مثل استادم چنین با شوق وشعف تعریف نکرده بود.
وقتی از تسلیم بودن ابراهیم حرف میزند چشمانش برق بزند. وقتی از خلیل الله بودن ابراهیم میگوید قدرت سخنانش بیشتر میشود. وقتی از فاصله اش با ابراهیم حرف احساس امیدواری را منتقل میکند.
استاد خوبم!
چند روزه که احساس میکنم، خداوند خودش به سادگی مرا هدایت میکند. وقتی بیدار میشوم فکر میکنم مرا با نوازش بیدار میکند. وقتی جای میروم اصلاََ متوجه طول راه نمیشوم. احساس میکنم با من حرف میزند. من هم گوش میدهم و هیچ چیز حواسم را پرت نمیکند. حتی گاهی آرام میخوابم. درخواب هم همصحبتی خداوند را احساس میکنم.
من میدانم که ابراهیم نیستم. اما خداوند چنان عشق میورزد که فکر میکنم، عاشقم شده است.
سعی میکنم درس امروزم را خوب یاد بگیرم. تلاش میکنم تسلیم خداوند باشم. صدالبته تلاش بیشتر میکنم تا لذت این درس را احساس کنم.
خدای من!
میدانم که همه چیز تو هستی، در عشق چمان همسرم نشسته ای،در شعف و آغوش باز دخترم هستی، در احساس احترام پسرم هستی، در رخت خواب آرامشم هستی، در بالشت زیر سرم هستی، در پول وثروت توی حسابم هستی، درطعم رزق وغذایم هستی، درهوایی که در اعماق وجودم میرود، میروی،…
اگر تسلیم تو نباشم، چه کنم؟اگر احساس خوب نداشته باشم چه کنم؟اگر به تو توجه نداشته باشم، چه کنم؟ اگر به تو امیدوار نباشم، به کی امید داشته باشم؟
من ابراهیم تو نیستم. ولی تو همیشه عاشق من هستی. نازم را میکشی. با من حرف میزنی. مرا مورد لطف قرار میدهی. هدایتم میکنی.
من طفلم بازی گوشی میکنم، معلم واستاد برایم می آوری و مرا بزرگ میکنی.
خدایا!
بینهایت سپاسگزار تو هستم به خاطر استادی که برایم معرفی کردهای.
هرلحظه شکرگزاری میکنم به خاطر خانوادهای که عطا نموده ای.
خدایا!
خانوادهام را شاد وثروتمند و سعادتمند در دنیا وآخرت گردان.
سلاااااااااام به همه دوستان گلم.واستاد عزیزتر از جانم.چقد خوشبختم وخوشحالم که تو این خونوادخ قرار گرفتم.عید قربان رو به همتون تبریک میگم.امروزم هم از فایل کلی نکته جدید یاد گرفتم هم از کامنت های دوستان درس گرفتم از تک تک دیدگاه ها.یه زمانی همش به این حرف استاد فکر میکردم که میگفن بهترین لذتی که میبرم خوندن دیدگاه های شماست.گفتم آخه وقت میشه مگه.حالا چند ماهی هست فقط دارم رو دیدگاه ها که واقعا بعضی ها حاوی نکات فوق العاده آموزنده هستند تمرکز میکنم.خدایا شکرت.اینو هم بگم زندگیم همچنان رو به جلو وپیشرفت داره میره.آخرین تغییری که ایجاد شده از طریق بخش عقل کل سوال درمورد جملات تاکیدی پرسیده بودم.خواستم به همه دوستانی که بهم کمک کردن بگم که واقعا جواب داد و میده ممنونم از همتون خیلی خیلی سپاس.در پناه خدا موفق وموید باشید.
مرتضی جان افق های بسیار روشنی انتظار شما را می کشد. پایدار باشید …
هر چی آرزوی خوبه مال تو …
سلام آقای مکرمی دوست بزرگوار ، شما شایسته ی بهترین عطایای پروردگار هستید ، تبریک بابت موفقیت هایتان و افزایش یقین و باور شما
سلام
دوست عزیز مرتضی مکرمی
بسیار زیبا نوشتید امیدوارم در تمام جنبه های زندگی موفق باشید.
سلام به استاد عزیزم و دوستان هم فرکانسی ام
این فایل بی ربط به اتفاق امروز من نیست…
توی پارک با ابجیم نشسته بودیم و درباره ی احترام به خود و عدم وابستگی صحبت میکردیم،اینکه باید ما انسان ها برای خودمون ارزش قائل بشیم و به دیگران،همسر،فرزندان و…،وابستگی نداشته باشیم و از اهدافمون بخاطر کسی دست نکشیم.
میگفتیم مثلا ما یک روتین زندگی رو برای خودمون داریم،مثلا ورزش، مدیتیشن و گوش کردن فایل و… و نباید این روتین رو بخاطر دیگران تغییرش بدیم و ازش بگذریم…
مثلا خیلیا زمانی ک ازدواج میکنن کلا برنامشون تغییر میکنه و خودشون رو با برنامه ی اون شخص هماهنگ میکنن و خیلی از کارهایی ک برای بهبود شخصیتشون میکردن رو دیگه انجام نمیدن،چون فرد دیگه ای وارد زندگیشون شده.
خلاصه میگفتیم اشتباهه و…
درحال گفتن همینا بودیم که یک شخصی با سگ بامزش از کنارمون رد میشد.
ابجی من از حیوانات یکم ترس داره و اون فرد وقتی ک متوجه شد ابجی میترسه برگشت گفت:
از حیوونا نترس از ادما بترس، کافیه وابسته ی کسی بشی،میبینی خیلی راحت ترکت میکنه…
حالا اون بنده ی خدا اون حرفو بخاطر یک تجربه ی بدی که داشته زد و حرفاش بوی حس قربانی بودن میداد اما برای من و ابجیم انگاری اون تیکه ی دوم حرفش(کافیه به کسی وابسته بشی،میبینی ترکت میکنه) انگاری مهر تاییدی از خداوند بود بر روی حرفایی ک داشتیم میزدیم…
اون شخص بخاطر ترس از تنها شدن میگفت که نباید وابسته بشیم اما ما یاد حرفای شما افتادیم استاد که خیلی عمیق قانون رو نشون میدین.
شما میگین، اگر وابسته ی هرکس یا هررچیزی بشیم اون به سرعت ازما فاصله میگیره و دور میشه…پس به این علت نباید وابسته بشیم.
پشت وابستگی کلی باور اشتباه هست
کسی وابسته میشه که،قدرت خدا و ارزشمندی خودش رو باور نداشته باشه.
به دیگران(همسر و فرزندان و…) اهمیت میده اما به خودش نه.
برای دیگران کاری رو انجام میده،اما برای خودش نه.
تمام دنیای فرد خلاصه میشه توی وجود همسر و فرزنداش و دقیقا همون افراد کسایی میشن که فرد توسط اونها طرد میشه.
طرد میشه چون به خودش احترام نزاشته
چون برای خودش ارزش قائل نشده
چون وابستست…
و چون وابستست، طبق قانون اون افراد ازش دور میشن…
یک مورد دیگه ام که از حرفای اون شخص من رو یاد صحبت های شما انداخت این بود که میگفت:
من سگم رو از خانوادم بیشتر دوست دارم…
وقتی ازش پرسیدم چرا؟گفت: سگم بی توقع بهم محبت میکنه اما ادما نه، توقع دارن…
اونجاام یاد شما افتادم که میگین باید بی توقع به دیگران محبت کنیم.
یا محبت نکنیم، یا اگر محبت کردیم منتظر جبران اون محبتمون توسط فرد نباشیم…
اگر توقع داشته باشیم،هم ارزش کاری که کردیم میاد پایین و هم احساس خودمون بد میشه.
اون میگفت که 2 ساله با خاطرات و عکسای اون دختری که ترکش کرده داره زندگی میکنه و دیگه قصد شروع رابطه جدید رو نداره…
خب این یعنی وابستگی…
حضرت ابراهیم واقعا چقددر ایمان داشته که وقتی خداوند گفت فرزندت رو رها کن،اون بدون لحظه ای درنگ این کار رو انجام داده…
وقتی خدا بهش گفت فرزندت رو قربانی کن بازم بدون درنگ رفت که این کار رو انجام بده…
اما ما چی؟ چیکار میکنیم؟
اگر خدا بگه،بودن با فلانی به صلاح تو نیست رهاش کن
بگه عکسای کسی که توی گذشته ی تو بوده و دیگه توی ایندت نقشی نداره رو پاک کن
در 99 درصد مواقع میگردیم دنبال راه فراری که اینکارو نکنیم و با هزار دلیل و منطق میخوایم از انجامش شونه خالی کنیم…
اینا واقعا برای کسی مثل حضرت ابراهیم خنده داره…
حضرت ابراهیم چطور ایمانش رو به خداوند نشون داد و ما چطور ایمانمون رو نشون میدیم…
اون شخص رو قضاوت نمیکنم و هرگز نمیگم که من اگر در شرایط اون باشم شاید بهتر عمل کنم اما از خدا براش طلب خیر و خوبی کردم.
خداوند هممون رو به راه درست هدایت کنه، راهی که حضرت ابراهیم رفت…
باید تسلیم امر خداوند باشیم و ایمان داشته باشیم که هرچی بشه،خیره.
حتما به صلاح ماست.
حتما بعد از این امتحانات،خدا چیزای خیلی بهتری برامون کنار گذاشته
حتما پاداش بهتری میگیریم.
ایمان واقعی داشته باشی، نمیترسی،
_وابسته نمیشی،نه به چیزی و نه به کسی
احساست خوبه_مشرک نیستی و…و…
اما ب قول شما اگر یکنفر تونسته کاری رو انجام بده، حتما ماهم میتونیم.
پس این نشون میده که ماهم میتونیم مثل حضرت ابراهیم باشیم. به امید رب جهانیان…
برای هممون و اون شخصی که امروز به من درسهایی داد ارزوی زندگی ابراهیم گونه دارم.
از شما استاد عزیزم سپاسگزارم برای فایل های بینظیرتون…
واقعا امروز با صحبت با اون فرد متوجه ی تغییر شخصیت و باورهام شدم.
متوجه شدم ازوقتی که به حرفای شما گوش میدم،باورهام تغییر کرده و چقدددر ارامشم بیشتره،چقدر راه درست رو از غلط،نسبت به گذشته بیشتر تشخیص میدم.
سپاسگزارم استاد.بینظیر هستید…️
به نام هدایتگر ثروت آفرین
سلام به استاد عزیزم و همه دوستان
سپاسگزارم از خانم شایسته عزیزم که ما رو با خودشون همسفرکردند. چقدر به تکرار این آموزهها نیاز داشتیم.
در مورد این سوال که گفتید چند درصد از ماحاضریم بچه نوزادمون رو توی بیابان فقط با توکل به خدا رها کنیم و بریم؟
یاد لحظه به دنیا اومدن دخترم افتادم که به خاطر یک سری مسایل داشتم از دست می دادمش و من اولین بار با چنین عشقی مواجه شدم که با تمام وجودم اشک می ریختم و به خدا می گفتم جون منو بگیر ولی به بچم جون بده، اون لحظه واقعاً اگر خدا برام این انتخاب رو میذاشت که یا خودت زنده بمونی یا بچت، من با تمام وجودم می گفتم بچم زنده بمونه. من اولین بار توی زندگیم یک نفر رو حتی بیشتر از جون خودم خواستم. در جواب سوالتون باید صادقانه بگم که من حتی نمی تونستم برای کارهای واجبم حتی نیم ساعت هم دخترم رو به پدرش، یا مادرم یا شخص مورد اعتماد دیگه ای بسپارم. و وقتی گفتید حتی اگر خود خدا هم بهتون می گفت دستش یا یک انگشتش رو ببرید نمی تونید . من با اطمینان میگم که حتی تحمل پنج ثانیه گریه اش رو هم نداشتم. بزرگترین کابوسم زدن واکسنش بود. حاضر بودم برای ده دقیقه خوابش با تمام دنیا بجنگم و همه رو سایلنت کنم.
با یاد آوری اون روزها چیزی جز تعظیم و تحسین در برابر این همه توحید ابراهیم ندارم. ابراهیمی که بعد سالها بچه دار شده اینقدر ایمانش به خدا زیاده که می تونه یک بچه کوچیک رو با مادرش توی بیابان بدون آب و غذا و سر پناه رها کنه و بره.
واقعاً گوارای وجودش خلیل الله بودن، که واقعا لایق این مقام بودند.
استاد شاگردی شما تاج افتخاریست بر روی سرم ، که الگویتان در زندگی ابراهیم است. گوارای وجودتان این همه توحید، آرامش، ثروت، شادی ،سلامتی و روابط عالی. واقعاً لیاقتش دارید.
و به خودم افتخار می کنم و خدا رو سپاسگزارم که شما را الگوی خودم قراردادم.
استاد من با آموزش های شما خدا راشناختم، من با کلام زیبای شما قوانین الهی را شناختم و بیان صادقانه تان خودم را شناختم.
توحیدی ترین الگوی دنیا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم
در پناه خدا شاد، سلامت، ثروتمند و سعادتمند در دنیا و آخرت باشید
سلام به استاد عزیزم ومریم بانوی عزیز وهمه ی دوستانم😍
امروز ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۱،روز سوم روزشمارتحول زندگی من💗😍🤩🤩
در مورد این فایل روز سوم تسلیم بودن در برابر خواست خداوند…
این تسلیم بودن در برابر خواست خداوند اولین بار زمانی برای من توزندگیم اتفاق افتاد که ۲۷ سالم بود وقتی که همسرم به رحمت خدا رفت و یه پسر ۶ ساله کم شنوا که قدرت بیان کلمات رو به درستی نداشت ثمره ازدواج ۷ سالمون بین ما به جا مونده بود، خب تمام دلسوزیهای عالم اومده بود سراغم که حالا بچم پدر نداره یتیم شده ومن باید جای پدرش رو هم براش پرکنم و…
درست در همین زمان وشرایط بدروحی خانواده همسر مرحومم(مادربزرگ وعموهای پسرم) بهم گفتند که میخوان سرپرستی پسرم رو از من بگیرن وخودشون نوه اشون رو بزرگ کنند!!!!
اول دنیا رو سرم خراب شد، من فقط ۲۷ سالم بود، همسرم که فوت شده بود،تنها دارییم پسرم بود پسری که نیاز داشت آموزشهای گفتار درمانی و تربیت شنیداری ببینه، مدام باهاش کاربشه آموزش ببینه تابتونه قدرت تکلم پیدا کنه بتونه یادبگیره باسمعک شنیدارشو تقویت کنه تابتونه مدرسه بره و….
نیازهای روحی وعاطفیشم که به کنار..
همش پیش خودم میگفتم خدایا اینها دیگه چطور انسانی هستند بچم پدر که نداره حالا میخوان مادرشم ازش بگیرن؟!!!
روزها وشبها جدای سوگ از دست دادن همسرم ترس از دست دادن پسرمم منو آزار میداد وخون به جیگرم میکرد..
اون سالها به واسطه اعتیاد همسرم که به همین دلیل هم فوتدشده بودن توسط یکی از آشناها با برنامه دوازده قدم الانان که یه برنامه معنوی برای خانواده های درگیر اعتیاد بود می رفتم، داشتم تازه خودم وخدای خودم رو میشناختم که این اتفاق افتاد، من هنوز درکی وشناختی از خداوند نداشتم ولی افرادی تو اون جلسات بودن که عاشقانه از نظر روحی وروانی حمایتم میکردن ویه جورایی دستان وزبان وآغوش خداوند بودند برام…
یکی از بندگان خوب خدا اون زمان توسط خداوند انتخاب شد تا بهم امیدواری بده راهنمایی های درست بده وکمکم کنه از خداوند طلب حمایت وهدایت کنم..
من توتهران کسی رو نداشتم خانوادم پیشم نبودن، مستاجر بودم، نیمه وقت توی مطب کارهای تزریقات وپانسمان انجام میدادم، میدونستم نگهداری از پسرم برام خیلی سخت خواهدبود باشرایطی که دارم، اما هر روز از خدا میخواستم هدایتم کنه باهام حرف بزنه، حالا از هرطریقی تواون جلسات یاد گرفته بودم که خدا با بنده هاش در ارتباطه برای همین شروع کردم نامه نوشتن وبا خدا درد دل کردن وخواسته های قلبیمو گفتن، از اون طرف با یه وکیل صحبت کردم وراهنمایی خواستم واز سمت دیگه باکساییکه شرایطی مثل من رو تجربه کرده بودند ودر دسترس بودن مشورت میکردم واز راهنمایی هاشون استفاده میکردم…خیلی دعا میکردم، اوایل این رو حق خودم میدونستم که پسرم پیش خودم بزرگ بشه وسرپرستیش مال خودم باشه، اما کم کم به این باور رسیدم که من نباید برای پسرم خدایی کنم چه بسا شاید اگر مسرم پیش مادربزرگ وعموهاش بزرگ بشه بهتر باشه…
خلاصه تواین شرایط وحال واحوال بودم که چندین ماه از فوت همسرم گذشته بود وپسرم باید مهر همون سال میرفت مدرسه…
ترس دلواپسی دلشوره ناامیدی، میومد سراغم اما سعی میکردم قرآن بخونم، نامه بنویس برای خدا،به جلسات برم ،مشورت بگیرم حتی سرخاک همسرم میرفتم وازش میخواستم راه رو نشونم بده چون همیشه شنیده بودم که میگفتن مرده ها آگاه به امورات خانواده هاشون هستند…
یه شب زار وپریشون، خیلی دلم گرفته بود، از طرفی میدونستم برگ هم به اذن خدا برزمین میفته واگه خواست خداوند این باشه که پسرم پیش مادربزرگش بزرگ بشه من نمی تونم کاری کنم..
وضو گرفتم نصف شب سجاده پهن کردم دورکعت نماز خوندم قرآن رو باز کردم چند آیه خوندم وهمون سر سجاده شروع کردم به نوشتن برای خدا…
یادمه اینطور نوشتم…خدااایا من در حدی نیستم که بد وخوب زندگی خودم وفرزندم رو تشخیص بدم، خدایا تو از دلواپسی ها ونگرانیهای من آگاهی، خدایا تواز شرایط جسمی ودرمان پسرم آگاهی، تویی که از گذشته وآینده همه ی بندگانت خبر داری، من توی این لحظه خودم وپسرم رو به تو میسپارم، من فرزندم رو به تو می بخشم در دستان خودت باشه وهرطور خودت صلاح میدونی حضانتش وسرپرستیشو به هرکی میخوای بده من تسلیم خواست توهستم، شاید پسرم پیش مادربزرگش بهتر تربیت بشه…
واینهارو نوشتم اشک ریزان وبعدش خوابیدم، یکی دو روز بعد، انگار یکی بهم گفت پاشو برو دادگاه حضانت یه سوالی بپرس،ببین شرایط حضانت وسرپرستی فرزند یتیم چطوریه، رفتم البته هرلحظه باخدا حرف میزدم که هدایتم کنه وارد اتاق قاضی شدم اجازه گرفتم وخیلی صادقانه شرایطمو به قاضی گفتم که ، من انقد حقوق دارم، هیچ حمایت کننده ای ندارم، اما اینو میدونم که تمام تلاشم رو میکنم که از پسرم بدرستی مراقبت کنم (با اینکه هیچ حمایت یا پول یا مالی از همسر مرحومم بعد مرگش برای من وپسرم وجود نداشت،)
گفتم آقای قاضی من فقط یه مادرم که نگران آینده پسرم هستم..
باورتون نمیشه من اون دادگاه هیچ پرونده ای نداشتم، هیچ مدرکی باخودم نبرده بودم حتی یادمه گواهی فوت همسرم باهام نبود،اما قاضی بعداینکه حرفهای منو شنید گفت، یه دادخواست بنویسید وبیرون منتظر باشید!
وبعد نیم ساعت نامه قیمییت(حضانت) پسرم دستم بوده، نامه دادگاهو هی خوندم چندباره خوندم،اشک ریختم ذوق کردم خندیدم😍😍😍 یادمه وقتی دور میدون رسالت اومدم سوار تاکسی بشم حس کردم خدا بغلم کرد دستشو گذاشت رو شونم وبهم گفت دیدی مینا خانم الکی نگران بودی💗💗🤩🤩🤩
قرار شد چندروز بعد مدارک فوت همسرم رو ببرم دادگاه که ضمیمه پرونده بشه، خانواده همسر مرحومم وقتی این موضوع رو فهمیدن خیلی ناراحت شدن وعصبانی، گفتند هرطور شده وکیل میگیرن تا حضانت پسرمو ازم بگیرن،وبه بهانه های مختلف واحساسی وغیر منطقی…به خاطر اینکه من زن جوونی هستم واحتمالا باید ازدواج کنم یا اینکه شرایط مالی خوبی ندارم اون موقعه واینکه پسرم یادگار پسر اوناست وحق اوناست که سرپرستش باشند، اما واقعا راه به جایی نبردن…
اینجا چندتا نکته وجود داشت برای من که دوست دارم به شما هم بگم، پیرو حرفهای شیرین ودلنشین شما استاد عزیزم که در مورد توکل کردن وحرکت کردن گفتید، واینکه خداوند حمایت وهدایتش از راه میرسه…
خب خیلی سخته تنهایی رفتن تومسیر زندگی وگاهی غیر ممکن، اینکه توهرشرایطی آدم بخواد هدایت طلب کنه حتما حتما خداوند دستهایی میفرسته کلامهایی میفرسته راههایی رو باز میکنه تا مقصد ومقصودش به اجرا دربیاد….
من تواین موضوع جنگ نکردم، ترسیدم اما ناامید نشدم، سعی کردم سهم ونقشم رو تواین موضوع پیدا کنم، جای گله وشکایت و ناامیدی ودوری از خدا بیشتر به ریسمان الهی اش چنگ انداختم ، تحقیق کردم،مشورت گرفتم، ودر نهایت خواستم رو با خواست خداوند یکی کردم ومعجزه اتفاق افتاد برای منی که جز خدا پناهی نداشتم وجالب اینکه بعدها فهمیدم اگر پدر بزرگ در قید حیاط نباشه فرزند سرپرستیش به مادر میرسه،البته اگر صلاحییت نگهداری از بچه اش رو داشته باشه این یعنی بیخودی همون مقدار حرص وجوش وناراحتی رو تحمل کردم وترسیدم…
در نهایت اینکه یک سال بعداز فوت همسرم به قول معروف داغ از دست دادن عزیز برای مادرشوهر وبرادرشوهرهام که سرد شد وبه حالت طبیعی که برگشتند وسعی کردندمنطقی تر نگاه کنن گفتند میناجان حق باتو بود، تو توی تهران امکانت بیشتری برای درمان وآموزش بچت ونگهداری ازش داشتی وداری،تو زن قوی هستی ومهدی به توبیشتر نیاز داشته وداره، ماهم که اخرهفته ها نوه امون رو می بینیم، چه خوب شد که تو نگهداریشو برعهده گرفتی و هرسالی که گذشت خانواده همسر مرحومم صمیمانه از من به خاطر تربیت ونگهداری پسرم تشکر کردند وحتی دعای خیر وحمایت های عاطفی وگاهی مالی هم برای من وپسرم داشتند…
در نهایت اینکه من رها کردن و تسلیم بودن بدون قید وشرط رو اولین بار توزندگیم اون سال(سال۹۰) تجربه کردم وبعد از اون به لطف الله سعی کردم تو اکثر موارد وموقعییت های زندگیم اینطوری تسلیم باشم..
اول تحقیق کنم،مشورت بگیرم، ببینم هدفم از خواسته ونیازی که در من هست چیه، سهم ونقشم رو به درستی تواون موقعییت انجام بدم صدالبته به کمک خداوند وطلب هدایت وحمایتش رو لحظه ای داشته باشم ودیگه خیالم راحت باشه هرچی صلاح باشه همون اتفاق میفته…
ودرس دیگه ای که گرفتم تواین سالها والبته حالا که تومسیر شما استاد عزیز وبزرگوارم هستم اینه که تو هرشرایطی وموقعییتی چه خوب وچه بد، این تنها من نیستم که دخیلم واون موقعییت وشرایط تنها برای من نبست، بلکه روی زندگی وروابط واحساسات وسرنوشت خیلی ها تاثیر داره، ویه گروه خیلی زیاد که من نمیدونم چقد هستند دارن درسهایی رو تجربه میکنن تواون شرایط، یعنی موضوع فقط من نبودم وپسرم، بلکه از خانواده همسرم گرفته تا قاضی دادگاه تاکساییکه کمکم میکردن تواون مسیر تا کسانیکه سنگ اندازی میکردن بیراهه نشون میدادن و…..داشتن یکسری امتحانات الهی رو از سر میگذروندن…
چون همون زمان خانواده همسرم پول خرج میکردن رشوه میدادن، که رای رو به نفع خودشون برگردونن، یا گاهی منوقضاوت و….
وگاهی من شاید خیلی کم وکوتاه به سرم میزد پسرم رو بردارم برم یه جای دور وبه قول شیطان حسرت دیدن نوه شون رو به دلشون بذارم…
اما بلاخره ایمان وتوکل و تسلیم بودن پیروز شد، امید برناامیدی پیروز شد، ظلم نابود وحق پدیدارشد، شیطان رفت و عشق ومحبت ومهربانی وگذشت وتواضع و همدلی پدیدارشد، والان ۱۱ سال هست از اون جریان میگذره، ولی هنوز خانواده همسر سابقم جزء بهترین دوستان وعزیزانم هستند ومنو مثل دختر وخواهرشون دوست دارن وهمیشه ازم سپاسگزار هستند برای تربیت خوب و شرایط خوبی که به لطف الله برای نوه شون،درست کردم …
این درسها وتجربه ها یکی یکی زیاد میشن وکمک میکنن منه مینا ایمانم قوی تر بشه…
به نظر من این فقط لطف خداست، که رحمتی که بر ابراهیم داشت وبردیگر پیامبرانش برای ماهم داره، مایی که نه به معراج هفت آسمان رفتیم، نه زنده شدن پرندگان ریز ریز شده وبهم آمیخته شده رو دیدیم، نه عصای موسی رو داشتیم ونه قدرت معجزه های دیگر رو…
اما به خدای ندیده ایمان آوردیم چون لطفش شامل حالمون شده، چون به کتابش وکلامش وپیامبرانش وبهشت وجهنمش ایمان داریم…
چون همه ما روزها وشبهایی رو تجربه کردیم که از هیچکس وهیچ چیز کاری ازشون ساخته
نبود وما در اوج ناامیدی پناه آوردیم به همون نور آسمان وزمین به همون منبع ای که میدونستیم از اون به وجود اومدیم وقلبمون وروحمون پیشش آرامش داره، و اون نور هم تمام زندگیمون رو روشن کرد…
وحالا من مثل کسی هستم که تو کویر خشک وسردوتاریک این دنیا یه دونه کبریت داشتم که تونستم آتشی روشن کنم تاهم گرم بشم وهم اطرافم روشن بشه،حالا تمام تلاشم رو میکنم که اون آتیش اون نور وگرما واون روشنایی خاموش نشه، چون دیگه نمیخوام راهمو گم کنم،دیگه نمیخوام ونمی تونم سرمای بی خدایی رو تجربه کنم، دیگه نمی خوام تواون کویرسرد وتاریک وخشک بمونم میخوام با اون نور حرکت کنم تواین مسیرزندگی تواین دنیا برم هر روز به سمت روشنایی وگرمای وسرسبزی وآبادانی بهتر وبیستر انشالله😍😍
من یادگرفتم هیچکس مسئول زندگی من نیست ومن مسئول زندگی کسی نیستم اما، هم من وهم همه کسانیکه با من در این زندگی در تامل هستیم بر زندگی هم تاثیر داریم خواسته یا ناخواسته،هرکدوم تجربه ودرسی برای هم هستیم، واین چه نعمت ولطف عظیم وبزرگی می تونه باشه که شامل شما استاد عزیزم ومریم بانو شده،که اثرسخنان شما ردپای تجربه های شما،نشان از مسیر صراط مستقیمی داره که مارو بخدا ومنبع اصلیمون وصل میکنه، پس همه ی ما تواین دنیا برهم تاثیر داریم وچه خوبه که تاثیر مثبت داشته باشیم یعنی درست وقشنگ زندگی کنیم وکمک کنیم دنیا جای بهتری برای زندگی باشه…
من اول راهم فک میکنم الان یکسال وچندماهه هستم🤩🤩🤩تاتی تاتی کنان دارم یاد میگیرم قدمهامو تومسیری که خداپسندانه هست بذارم اونم فقط به خاطر نگاه خاص ولطف الله مهربانم هست💗💗
استادعزیزم زنده وپاینده وخوشبخت باشید در کنار مریم جان😍😍😘😘😘
انشالله هممون در پناه امن خداوند شادو سلامت وپیروز وثروتمند وسعادتمند در دنیا وآخرت باشیم🤩
سلام دوست عزیز
بی نهایت کامنتتون حالم رو خوب کرد و با عشق و لذت سراسر کامنتتون رو خوندم و با هر سطر خوندنش لبخند به لبم نشست
آرامشتون به وضوح در کامنتتون مشخص و هویدا بود
این آرامش گوارای وجودتون …
چقدر زیبا گفتید الان دیگه بعد از چشیدن گرمای وجود خدا ، نمیشع در سرمای بی خدایی موند
این خدا طوری نمک گیرت میکنه که تو دیگه نمیتونی ازش دل بکنی
وقتی به دادت میرسه که صدای فریادتو هیچکی نمیشنوه اما اون میشنوه و با عشق در آغوش میگرتت
عین وقتی که میوه دلتون رو به شما برگزدوند
اونم بدون هیچ تلاشی …
اینا گواه وجود خداوندیه که حی و حاضره
که شنواست
که بیناست
که بی نهایت مهربان و رئوفه …
متشکرم که وقت گذاشتی و کامنت نوشتی
روی ماهتون رو میبوسم و آرزومند لحظاتی سرشار از امید و یاد خدا برای شما هم خانواده عزیز ❤️❤️❤️
سلام دوست عزیزم 😊
از خوندن کامنت شما واقعا اشک شوق ریختم از این که توی اون موقعیت بودی ولی فقط به خداوند توکل کردی
و فقط از خداوند خواستی تا کمکت کنه و در برابر خداوند تسلیم بودی و بهش ایمان داشتی تا اون هدایت کنه.
دوست من وقتی گفتی حس کردم خدا بغلم کرده و دستشو گذاشت روی شونه من واقعا اشک هایم جاری شد از این که
همه چی خداوند هست از این که تمام قدرت از آن خداوند هست😍
دوست عزیزم برایت بهترینها رو آرزو میکنم و از خواندن کامنتت واقعا لذت بردم و حال دلم عالی شد.
منتظر نتایج خوبه هستم عزیزدلم ♥️
سلام مینا خانم
چقدر قشنگ نوشتید و چه توکلی چه حمایتی خداوند از تو کرد زمانی که گفتی کسی جز تو ندارم
دوست عزیز من هم بارها وقتی بهش گفتم غیر تو ندارم و واقعا آرام گرفتم و بیخیال از حرفها و
گفته ها و قانون ها
به جای رسیدم که همه گفتند مگه میشه مگه داریم
برای خودتون که خوش قلب و مادری عالی هستید بهترینها رو در کنار عزیزترین پسر گلتون و خانواده محترمتان میخواد
شاد و موفق و پیروز باشید
به نام خدایی که هم خدای من است و هم خدای ابراهیم
در این سفرنامه میخواهم از ابراهیم و اعتمادش به ابراهیم بنویسم
یک نکته از ابراهیم در قرآن توجه من را جلب کرد و آن هم در سوره بقره در آیه ۱۳۰ است که خداوند میفرماید:
(و چه کس از آیین پاک ابراهیم روی گرداند به جز مردم بیخرد؟!)
دیگه صریح تر از این خدا بگه که هر کس به من اعتماد کنه مثل ابراهیم برایش شاهکار میکنم؟
واقعا باید قوه تعقل خود را بکار ببندیم تا در مورد شخصیت ابراهیم تعقل کنیم تا با یقین بیشتر در آیین او که یکتا پرستی است وارد شویم زیرا اگر تعقل نکنیم به تعبیر قرآن بی خرد می مانیم و از آیین او به دور می مانیم
حالا ما تصمیم میگیریم که وارد آیین ابراهیم شویم و به مانند او تسلیم باشیم ، مسلما در ابتدای مسیر نجواهای شیطانی میایند و ما را میترسانند و ایمان ما را نشانه میگیرند و وظیفه ما این است که دائما پیام خدا را در ذهن خود تکرار کنیم و با صدای بلند به شیطان تشر بزنیم و بگوییم:
چی میگی ای رانده شده از درگاه خدا ، خودت از درگاه خدا رانده شدی حالا حسودیت میشه میخوام به خدای خودم نزدیک بشم؟ اصلا تو چی میگی من در پناه قدرت خداوند هستم؟
آره اینجوری باید جوابش را داد تا بفهمه اینجا جایش نیست
یه نکته دیگه بگم از حضرت ابراهیم که آزمایشی فکر نکنم سخت تر از این باشه که بخواهد پسر خود را سر ببرد و قربانی کند ولی در این آزمایش به خدا اعتماد کرد و نتیجه اش این شد که خدا پسرش را به او بخشید و او را به مقام امام(پیشوایی)مردم رساند
حالا خدا با این داستان میخواد بگه اعتماد کن به من و خود را تسلیم امر من کن همانطوری که ابراهیم رفتار کرد آن وقت که من ایمان تو را ببینیم کهحرکت کردی شاهکارم را برایت رقم میزنم
اصلا در برابر نجواهای شیطان هم میشه این داستان ابراهیم را مدام در ذهن خود تکرار کنیم و به خود بگیم که خدای من و ابراهیم یکی است تا این ایمان و اعتماد به خدا در ذهنمان رسوخ کند
و در آخر میخوام سخنی از امام جواد علیه السلام بگم در مورد اعتماد به خدا و یه نتیجه قشنگ بگیرم که ایشان فرمودند:
(اعتماد به خدا بهای هر چیز گران است و پلکانی برای رسیدن به هر بلندی است)
خب دوستان دقت کردین وقتی میخوایم وکیلی بگیریم باید بهایی به او بپردازیم ، خب اگر من بخوام خدا را وکیل بگیرم چه بهایی باید بدم؟ آیا پول باید بدم؟ نه خدا که پول نمیخواد ، بلکه بهایی دیگر باید پرداخت و آن بها اعتماد به خداست
تنها بهایی که باید پرداخت اعتماد به اوست و عیار این بها را باید با کارکردن روی خود باارزش تر کرد
خدایا توکل و اعتمادی راستین به خود را به من عطا کن
سپاسگزارم از آقای عباس منش و خانم شایسته بزرگوار و عزیز و تیم اجرایی سایت🌹🌹🙏🙏
سلام به استاد عزیزم و همه بچه های عزیز و پرانرژی.
من این مورد رو میخوام هر سری توی تمام کامنتهام بنویسم تا هم یاداوری و تکرار برای خودم باشه و هم بچه های سایت میخونن با این چهارچوب کامنت در مورد فایل بنویسن تا به رشد خودشون کمک بشه👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
👈👈 من میخوام از این به بعد سبکم در نوشتن کامنت توی همه دوره ها و فایلها طبق این چهارچوب باشه، به این شکلی که استاد توی دقیقه 55 فایل جلسه دوم ثروت 1 میگه:
هرکجا توی فایل که به یک درکی رسیدی، stop کن و بیا
درک ت رو بنویس،
تصمیماتی که باید بگیری رو بنویس،
مثالهایی که به ذهنت میاد رو بنویس،
الگوهایی که به ذهنت میاد رو بنویس،
یعنی این نباشه که فقط گوش کنی مثل رادیو،
هرکجا که یک ایده ایی امد،
یک درکی کردی،
یه چیزی رو فهمیدی،
در مورد رفتاهای خودت در گذشته چیزی فهمیدی
یا هرچی که بود همونجا stop کن و بنویس، بذار که اینجوری رشد کنی.
زود نخواه که بری سراغ جلسات بعد،
چون تا وقتی که ما تغییر نکنیم، نتایج تغییر نمیکنه، برای تغییر هم ما باید واقعا روی خودمون کار کنیم، روشش هم همینه که درکی که از فایلها بدست میاریم رو بنویسیم. اولش شاید درک کمتر باشه ولی هرچقدر که کار میکنی و هرچقدر بیشتر در مدار قرار میگیری درک ت بیشتر و بیشتر میشه.
🔸درک من تا دقیقه 2:28 این فایل
وقتی استاد پرسیدین چند نفرمون حاضریم فرزند شیرخوارمون و همسرمون رو وسط بیابون بدون آب و علف رها کنیم؟؟؟
ذهن من بدون فکر کردن گفت نه اصلا….
یعنی یه لحظه که خودم رو توی اون شرایط گذاشتم به ذهنم نیومد که خدایی هم هست و میخواستم با عقل منطقی خودم تصمیم بگیرم، در صورتی که نه تنها با عقل منطقی و محدود خودم نمیتونم تصمیمی بگیرم بلکــــــــــــه وابستگی که به همسر و مخصوصا به فرزند بوجود میارم(این نکته مهمی هستاااا، بوجود میارم نه اینکه بوجود میاد…. من بوجودش میارم. نمیخوام الکی بُلُف بزنم بگم نه من اگر با کسی باشم وابسته نمیشم یا اگر بچه داشته باشم وابسته ش نمیشم، اتفاقا میشم، دوتا برادر کوچیک دارم که یکی شون الان 8 سالش و یکیشون 13سال و من خودم 28 سال یعنی خودتون اختلاف سنی رو درک کنین یه جورایی انگار فرزندای خودم هستن و خب واقعا وابستگی رو دارم بهشون.) و نکته دیگه اینکه چقدرررررررررررررررر توی اون لحظه نجواهای مختلفی بیاد از اینکه اگر راهزنی یا دزدی یا یه مردی بیاد همسرت رو آزار بده، یا اموالی اگه داشته باشه غارت کنه یا اصلا فرزندت رو غارت کنه، یا اگر مورد حمله موجود وحشی قرار بگیره، یا آب نیست و از تشنگی اگر بمیرن چی و کلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی نجواهای دیگه که الان دارم بهشون فکر میکنم واقعا توی اون لحظه توی بیابون خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی باید ایمان قوی داشته باشی که بتونی رهاشون کنی و خدای درونت گوش بدی………. همین الان موهای تنم سیخ شد وقتی دارم به این جنس از ایمان فکر میکنم…… همچین جنس ایمانی داشته باشی به خداوند واقعا کارایی میکنی که اکثریت مردم بهش نمیگن کار بهش میگن معجزه دیگه …..
🔸درک من تا دقیقه 6:27
“استاد تا اینجا در مورد این توضیح میدادین که بیراه هم نیست که همه مردم زندگی شون شده بچه هاشون و از خودتون گفتین که اگر حاضر باشم برای نجات فرزندم بمیرم بدون هیچ شکی اینکارو میکنم ولی نمیتونه هدف زندگی یک فرد بچه هاش باشن و بهترین حمایت از بچه هامون اینه که حمایتشون نکنیم.”
خب استاد من خودم تا یه زمانی تک فرزند بودم و هم حمایت شدم و هم حمایت نشدم، اما با اینکه تک فرزند بودم بنظر خودم خانواده م مثل بقیه خانواده های دیگه رفتاری نداشتن که لوس باشم یا نتونم کارای خودم رو بکنم اتفاقا برعکس این قضیه امااااااا یه چیزی رو که حمایت بیش از حد کردن در مورد موضوع درسم بود.
فکر میکردن اگر که من فقط درس بخونم و کاری نکنم(منظورم از کار اینه که بیرون سر یه کاری نرم، مثلا در مغازه ایی، یا فنی یادبگیرم که ازش پول در بیارم و …) و در راحتی از این شکل باشم که دغدغه نداشته باشم توی درسم پیشرفت میکنم و ……. حالا من چون بسکتبال حرفه ایی بازی میکردم شرایطم جوری بود از کلاس 4م ابتدایی باید شهرهای مختلف میرفتم و خب این قضیه من رو خیلی قویتر کرده بود و اجتماعی تر نسبت به بچه هایی که همین روش خانواده شون انجام میدادن ولی اونا فقط توی خونه بودن و درس میخوندن. من رفتارهای مختلف رو درک کردم، گاهی اوقات خودم باید توی اون سن کم تنهایی میرفتم شهرهای دیگه، من زمانی هم که تهران زندگی میکردم با اینکه خانواده م از لحاظ مالی خوب بودن ولی من رو بدون سرویس میفرستادن مدرسه. یعنی من باید از خیابون شیخ صفی پیاده میرفتم خیابون ملک نرسیده به هفت تیر و مدرسه م اونجا بود. از کلاس اول ابتدایی تا سوم ابتدایی من پیاده میرفتم و برمیگشتم یا بهم پول میدادن ماشین شخصی و تاکسی سوار میشدم و اینطوری نبود که با سرویس برم و بیام.
اما میگم چون زمان آخرای راهنمایی و دبیرستان و مخصوصا نزدیک کنکور اصلا اجازه نمیدادن و منم خب پذیرفته بودم، یعنی کاملا درک میکنم که تقصیر خودم بوده و من باید خودم زندگیم رو میساختم اینم برای این میگم چون دوستانی دارم الان که خانواده های خوب به بالایی بودن و از لحاظ مالی خیلی خوب بودن ولی فرزندشون چون دوست داشت منبع درامدی برای خودشون داشته باشن از همون زمانِ راهنمایی یا دبیرستان یواشکی کار میکردن و پول میساختن…. پس منم میتونستم اینکارو بکنم اگر نکردم بخاطر خودم و ترسهام بوده نه خانواده م…
ولی میخوام بگم حمایت بیش از اندازه چه ویژگی هایی ایجاد میکنه برای فرزندان.
اتفاقا همین دو روز پیش یک مقاله خیلیییی عالی رو یک روانشناسی به فارسی ترجمه کرده بود که منتظر بودم اینو به عنوان کامنت برای یه فایلی بنویسم و الان هدایت شدم به این فایل
اون مقاله این بود از قول دکتر امید امانی:
Developmental cognitive neuroscience
Journal homepage :
Maternal overprotection in childhood is associated with amygdala reactivity and structural connectivity in adulthood
Madeline J. Farber
از جالب ترین پژوهش هایی که اخیرا خوندم، مقاله دکتر مدلین فاربر(Farber) و همکارانش از دانشگاه دوک بود. این پژوهشگرا دنبال این بودن ببینن محافظت بیش از حد والدین چه تاثیری رئی ساختارهای مغزی بچه میگذاره!، واسهش خوبه یا بد!، خیره یا شر! “بچه مامانی بودن به نفع مغز کودکه یا به ضررش”.
برای رسیدن به جواب این سوال، پژوهشگرها مطالعهی جذاب و پر سر صدایی رو به راه انداختن. روش کارشون هم اینطوری بود که از تعداد زیادی دانش آموز و دانشجوی سال آخر دعوت کردن تا در یک مصاحبه مربوط به تجربه زندگی شرکت کنن و طی چند مصاحبه عمیق ازشون در مورد روابط با پدر و مادرها طی دوره بچگی پرسیدن و در نهایت از بین همه شرکت کنندهها، 312 نفر رو که اندزه محافظت کننده (Overprotection) قرار داشتن و بدون اجازه پدر/مادر حق آب خوردن نداشتن رو انتخاب کردن و ازشون درخواست کردن تا برای تصویربرداری از ساختارها و عملکر مغزی در دستگاه fmri قرار بگیرن و همزمان با ارائه یک مجموعه تصاویر محرک از موقعیت های مختلف هیجانی(ترس، عصبانیت، تعجب، خنثی و …) شروع کردن به اسکن ساختارهای مغزی این گروه از بچه های دیروز و بزرگسالان امروز… خروجی کار نشون میداد، حمایت زیاد و بی مورد والدین از بچهها در سنین کودکی و نوجوانی، ناحیهایی از مغز بچه ها به نام آمیگدالا(Amygdala) که مسئول ترس و واکنش های هیجانیه و در موقعیت های ترسناک و بحرانی فعال میشه رو پرکارتر میکنه و بچه هایی که طی دوره کودکی و نوجوانی والدین بیش از اندازه محافظت کننده یا به اصطلاح هلیکوپتری داشتن و بدون اجازه والدین حق نداشتن قدم از قدم بردارن و همیشه و همه جا باید جواب پس میدادن، آمیگدال پرکارتر و فعالتری داشته و موقعیت ها رو پیش از اندازه ترسناک ارزیابی میکردن.
نتیجه : محافظت زیاد و بی مورد والدین از بچه ها، زمینه ساز پرکاری ناحیهی مربوط به ترس مغز(آمیگدال) اونها در سنین بعدی شده و بزرگسالهایی ترسو، کم جرئت و جسارت رو پرورش میده که تو موقعیت های بخرانی به جای سینه سپر کردن و دریدن قلب بحران، یه گوشه یخ میکنن و دنبال راه در رو میگردن.
یه بزرگسال ترسو و کم جرئت به سختی تصمیم میگیره! به سختی مسئولیت قبول میکنه! و به سختی متعهد میشه و اجرا میکنه! مسئولیت تمام کارهاش رو قبول میکرده! و به جاش اجرا میکرده….
/
خب حتی علمی هم میبینیم که این موضوع ثابت میشه که حمایت الکی و بی جا و نادرست چه ضربه های سنگینی به بچه هامون میزنه.
🔸درک من تا دقیقه 7:35
استاد: ” ابراهیم باور داره که خدا حمایتش میکنه، تفاوت ابراهیم با همه اینه که تسلیمِ….”
در مورد این یک خط نمیدونم چی بگم….؟؟؟؟
واقعا چی میتونیم بگیم؟؟؟؟ من فکر میکنم هرچی بگیم فقط حرفِ… نمیخوام صفر و یک بهش نگاه کنم یا خودخوری کنم بگم خاک تو سر من و مقایسه بکنم و …….. فقط میخوام بگم به خودم که مهرداد خودت رو نزدیک کن به یک، ما نه یک هستیم و نه صفر بلکه فقط بین صفر و یک هستیم و بهترین حالت زندگی همینه که خودمون رو به یک نزدیک کنیم ولی چجوری؟؟؟
جواب ش استاد داد توی این یک خط
خدارو باور داشته باشیم که حمایت میکنه، باور داشته باشیم که جوابهارو بهمون میگه، باور داشته باشیم که هیچ وقت نمیتونه دوستمون نداشته باشه، باورکنیم همیشه پیشمونِ کنارمونِ، باور کنیم بهترین هارو میخواد و از ما مشتاق تر که به زندگی طبیعی که سرشار از نعمت و برکت و ثروت خوشبختی و سعادت و ارامش برسیم، از ما مشتاق تره که ساده و آسون و لذت بخش زندگی کنیم و از مسیر لذت ببریم، باورش کنیم که وهاب و بینهایت میبخشه بدون اینکه حساب و کتابی بکنه، باور کنیم فراوانی ش رو، باور کنیم که مدیریت کل کیهان و جهان با اونه، بعدش از چی بخوایم بترسیم ؟؟؟ چرا به ذهنمون این اجازه و قدرت رو بدیم که بهمون تسلط پیدا کنه که اینارو نبینیم؟؟؟ باید باورش کنیم که هرلحظه داره کمکمون میکنه و بهمون نعمت میده، مارو از خیلی بلاها دور نگه میداره فقط شرطش اینه که هی بیشتر و بیشتر تسلیم ش باشیم.
حالا تسلیم بودن در مقابل خدا یعنی چی؟؟؟؟؟ واقعا یعنی چی؟؟؟؟
تسلیم از نظر من یعنی چنان درونمون حسش کنیم مثل حسی که دوران بچگی به مامان و بابامون داریم که کنارمون هستن و خیالمون کاملا راحت و هیچ دغدغه ایی نداریم و نگران هیچی نیستیم چون خاطرمون کاملا جمع که اونا هستن و هیچ اتفاقی برای ما نمیفته دقیقا باید همچین باوری و یقین درونی به خداوند و قدرت خداوند و فراوانی خداوند داشته باشیم.
تسلیم ممکن معانی و تعریفهای دیگه ایی هم داشته باشه اما این چیزی که من الان درونم باور دارم، تسلیم یعنی حال خوب، یعنی احساس خوب
چون وقتی بچه ایی و میدونی مامان و بابات هستن و مراقبتن حااااااااااالت خیلییییییییییی خوبه، خیلییییییییییییییی کِیف میکنی، خیلی خوشحالی… خیلی روی غلتکی، خیلی انرژی داری، خیلی پروووو بازی در میاری برای بقیه حتی بزرگتر از زبونت حرف میزنی یا دعوا میکنی با بچه های دیگه چرااااااا؟؟؟؟ چون میدونی یه مامان و بابایی داری که همیشه حواسشون بهت هست، همیشه دوست دارن باید همچین یقینی داشته باشم
ولی
ربی که مارو آفریده عشقش به ما مثل پدر و مادر و بقیه شرطی نیست، عشقش خالصِ، بخاطر ما همه چی رو خلق کرده، همه چی رو در اختیارمون قرار داده، مارو جانشین خودش کرده، بهمون قدرت آزادی و انتخاب و ساختن هر شکلی از زندگی رو داده، حتی بهمون سیستمی بودنش رو داده که طبق دستورات این سیستم، طبق شرایط بازی کنیم که بهترین نتیجه رو داشته باشیم، که از بهترین و راحت ترین و لذت بخش ترین و ساده ترین مسیر زندگی رو زندگی کنیم….
این اوس کریم ما هیچوقت از ما ناراحت نمیشهههه هاااااا برعکس پدر و مادر، هیچوقت از ما روی برنمیگردونه، هیچوقت تنها نمیذاره بلکه همیشه و هرلحظه با ماست، فقط باید طبق سیستمش جلو بریم همینننننننن. سیستم خداوند بی نقص، بی خطاست، ثابتِ، همیشه ثابتِ تغییر نمیکنه فقط ما باید خودمون رو باهاش هم جهت کنیم وگرنه اون همیشه با ماست.
🔸درکم تا دقیقه 13:04
این فایل واقعا دیوونه کننده ست، فوق العاده ست، یه گنج بینظیرررررررررررررررررررره، دلم میخواد بترکمممممم
استاد: “تسلیم باشیم، تسلیم بودن یعنی احساس خوب داشتن، وقتی بدونم خداوند حمایتم میکنه من حالم خوبه، وقتی یقین دارم که وارد ترسهام بشم، زمین نمیمونم این بهم احساس خوب میده، تسلیم بودن یعنی آرامش، یعنی ادامه دادن به مسیر….”
خدارو شکر میکنم قبل از اینکه ادامه فایل رو ببینم قبلش درکم رو از تسلیم بودن گفتم و مثالی که میتونستم درکم رو انتقال بدم، انتقال دادم.
من قشنگ یادمه وقتی مامان و بابام کنارم بودن همه کار میکردم، چون جسارت پیدا میکردم و زمانی که نبودن این جسارت کم میشد.
دقیقا باید جنس ایمان و یقین م به خداوند این شکلی و فراتر باشه، به قول استاد به من بگن بیا انگشت داداشات رو نه اینکه قطع کن بلکه یه برش عمیقی بده من نمیتونم چه برسه بیای گردن بچه خودت رو با چاقو بِبُری…. اخه فکرش رو بکن چقدررررررررررررررررر ابراهیم خودش رو میشناخته، چقدر به خودش تسلط داشته به احساساتش تسلط داشته و چقدررررررررررررررررر خودش رو سپرده بودههههههه
رهااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
این کلمه رها بودن عجیب حسی بهم میده…
وقتی کلمه رها بودن رو میشنوم، وقتی استاد میگه تسلیم بودن یعنی رها باشی فقط احساس خوب توی ذهنم میاد
چون بنظرم شرط رها بودن یعنی فقط احسسسساااااااااااااااس خوب داشته باشی…
احساس خوب چجوری بوجود میاد؟؟؟
با آشکار کردن داشته هات برای خودت، یعنی تمرکزت بذاری روی داشته هات، یعنی مهرداد خان داشته هات رو ببین، کور که نیستی؟؟؟ هستی؟؟؟ نیستی دیگه… داشته هات ببین عزیزم، ببین تو خیلیییییییییییییییی بیشتر از اون روزهای قبل استاد داشته داری، داشته های تو خیلی سطح شون بالاست، ببین اینارو، شکرگزارشون باش، قران ابراهیم رو مثال میزنه که شکرگزار بود و مشرک نبود.
دلم میخوااااااد داااااااااد بزنم…. این فایل روانی میکنه ادم رو بخدااا…اینقدرررررر حس خوب و ایمان و یقین ایجاد میکنه دلت میخواد هر لحظه بشنویش و عمل کنییییییی عمل عمل عمل عمل عمل عمل…………. آهاااااااااای مهرداد عمممممممممممممممممممممل میفهمی مهرداد
عمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــل کن عزیزم….
حرف قشنگ رو همه خیلییییییییییییییی خوب بلدن، ماشالله تو هم که استاد حرف خوب زدنی….
عمل کن قشنگ من، عمل کن نتیجه بگیر با نتیجه هات بیا بگو تسلیم بودن یعنی چی
اون موقع استاد هم ازت انرژی میگیری، اون موقع ست که جهان مقابل ت زانو میزنه، اون موقع ست که وقتی اینجا توی کامنت مینویسی تسلیم یعنی چی… بچه ها که میخونن بیشتر درک میکنن، بیشتر میپذیرین، بیشتر به فکر فرو میرن….
🔸درکم تا دقیقه 14:40
“ما هم میتونیم مثل ابراهیم باشیم، اگر اون تونسته ما هم میتونیم”
ابراهیم چی بود؟؟؟ از خودت بپرس ابراهیم چی بود؟؟؟؟ آیا انسان بود یا نه ؟؟؟ آره انسان بود… پس قبول داری انسان بود؟؟؟ آرره…
پس قبول داری مثل خودت دست و پا و بدن و مغز و قلب و … داشت ؟؟؟ آره بابا قبول دارم…
خب اگر هیچ فرقی نداره و انسان بوده پس یه سری تلاشهای عملی و ذهنی داشته که شده ابراهیم؟؟؟ یه سری درک ها داشته دیگه؟؟؟ آره داشته
خب تو هم همون کارارو بکن، شخصیتت رو مثل ابراهیم تبدیل کن به چیزی که میخوای، مثل ابراهیم باور کن، مثل ابراهیم عمل کن میشی ابراهیم…
پس برای خودت بزرگ نکن هیچ چیزی رو…
چون خدای ابراهیم خدای تو هم هست، دنیایی که تو الان داری توش زندگی میکنی یه زمانی دنیای ابراهیم هم بوده، این زمینی که داری توش قدم برمیداری یه زمانی زمین ابراهیم هم بوده… تازه اون زمان خیلی زندگی از لحاظ رفاه و آسایش و امکانات نسبت به الان ضعیف تر و شاید بدتر بوده و ابراهیم توی اون زمان بوده پس میشههههههههههههههه
اکی مهرداد؟؟؟؟ اره اکی… میشههههههههه باید فقط بیشتر فکر کنم بهش، بیشتر باورش کنم، بیشتر درکش کنم، بیشتر الگو ازش به یاد بیارم و تکرار کنم..
🔸و درک من از صحبت های آخر فایل:
وقتی استاد گفتین در مورد ابراهیم بیشتر مطالعه کنین، در مورد روحیه ش و نگاهش و اینکه خداوند در قران چجوری در موردش صحبت میکنه انگار که رفیق جون جونیشِ…. یه حس عجیب و خیلیییییییییییییییی خوبی گرفتم، یه حس قدرت… یه حسی که انگار دنیا و همه این همه هیاهوی جهان توی درونم خیلی خیلی کوچیک شد و کوچیک حسش کردم…..
این فایل عجیب فوق العاده ست و خیلی وقت بود که ازش یادم رفته بود… ولی الان تحول بیشتر درونم ایجاد کرد…
منم اندازه ایی که تسلیم خداوند بودم لذت بردم و احساس قدرت داشتم و حرکت کردم اما خداروشکر میکنم این روزها خیلی بیشتر توی این مسیر هستم چون دارم عمل میکنم
یه زمانی از دانشگاه توی ترم 7 روزانه دانشگاه صنعتی شاهرود انصراف از درس دادم چون دیدم مسیرم نیست و پا گذاشتم روی همه ترسهام و امید هایی که مدرک خوبه و باید داشته باشی و ……. خیلی جاها با قدرت تونستم “نه” بگم به خیلی هایی که هرکسی جای من بود میگفت بهشون سفت بچسب که کلی میتونی رشد کنی ولی توکلم رو فقط گذاشتم روی خدا…
وارد مسیر علاقه م شدم و کار کردم یک سال و نیم و بعدش علاقه جدیدتر که هم مسیر همون علاقه قبلی ست هدایت شدم بهش و با ایمان گفتم دیگه اون مسیر یک سال و نیم ادامه نمیدم و میخوام این مسیر جدید رو برم و فقط ایمانم رو بستم به خدا و شروع کردم و خدا هم ترکونده برام تا الان و میترکونه فقط من باید با همین ایمان و توکل جلو برم.
درسته بخاطر کم ایمانیم دیر شروع کردم ولی الان دارم با قدرت میرم جلو، اینقدر قدرتم زیاد شده که همه دارن حسش میکنن، خب خیلیاش درونی بوده ولی مثلا وقتی با دوره سلامتی تونستم خودم رو از 109 کیلو به 78 کیلو برسم و نه بگم به این همه غذاهایی که لذت بودن که یه زمانی عشقم بودن ولی الان از بغلشون فقط رد میشم…
من روی ذهنم واقعا کار کردم و عملی کار کردم و عملی دارم روی حوزه علاقه م کار میکنم و کار میکنم و ادامه میدم و فقط ادامه میدم
منم میخوام بشم رفیق جون جونی خدای خودم…
باید عمل پشت عمل کنم، توکل پشت توکل، ایمان پشت ایمان، یقین پشت یقین، تسلیم بودن پشت تسلیم بودن، حس خوب پشت حس خوب…
استاد خودش میگه
اصل اینه که من بتونم ذهنم رو کنترل بکنم
اصل اینه که احساسم رو خوب بکنم و خوب نگه دارم
اصل اینه که از زوایایی به قضیه نگاه کنم که احساس بهتری بهم بده
اصل اینه که مهارت هام افزایش بدم
اصل اینه که استانداردهام ببرم بالاتر
اصل اینه که خداوند رو باور کنم به عنوان منبع قدرت
اصل اینه که توحیدی رفتار و عمل کنم
اصل اینه که بیشتر روی باورهام کار کنم
اصل اینه که بیشتر روی ایمانم کار کنم
اصل اینه که بیشتر روی موضوع هدایت کار کنم
اصل اینه که بیشتر روی احساستم کار کنم
اصل اینه که بیشتر روی توانایی هام کار کنم
اصل اینه که بیشتر روی اصل کار کنممممممممممممممممممم
بقیه ش خودش درست میشه
وقتی در مسیر درست باشی جزئیات خودشون درست میشن
توی جزئیات، خودش، خودش رو میسازه
وقتی طبق اصل جلو میری نگران جزئیات نباش، اینکه خیلیا گمراه میشن چون درگیر جزئیات میشن
بقیه ش خودش درست میشه
بقیه ش اتفاقات خوب میفته
زمان مناسب هر چیزی و هرکاری درست میشه و میفته
همه چی به خیر من تموم میشه
من همیشه در مکان درست و در زمان درست قرار میگیرم بدون اینکه خودم زمان و مکان درست رو ایجاد کنم
چوووووووووووون همه چی هدایته….
و میخوام حرفم رو با این جمله از کتاب دالِ دوست داشتن تموم کنم:
🔸عشقی که در تنورش هیزم وابستگی بسوزاند، نانِ سوختهی نفرت بیرون میآورد.
🔸یگانه کسی رو دوست داشتن دلیل بر زانو زدن، فرو ریختن و شکستن در برابرش نیست.
🔸عشق زمین نمیزند، که برپا میدارد…
🔸اسیر نمیکند، که قفس میگشاید…
🔸گاه جدایی که رسید، او که عاشقتر است، رهاتر بال میگشاید و بالاتر پرواز میکند.
سلام مهرداد عزیز…
نوشته است فوقالعاده بود.بعضی قسمت ها رو چند بار خواندم و بعضی جملاتت رو واسه خودم یادداشت کردم تا موقع سپاسگزاری هام جلوی چشمم باشه،،،مخصوصا اون جایی که گفتی عمل کن ،،یا اونجایی که گفتیاحساس خوب با آشکار کردن داشته هات برای خودت به وجود میاد خیلی لذت بردم…
بهت تبریک میگم بابت عزم و اراده ای که داری.
نتایج شما رو در دوره سلامتی دیدم و بابت اون هم از صمیم قلب بهتون تبریک میگم.انشاالله همیشه در مسیر هدایت پروردگار باشید