ما بی انتها هستیم - صفحه 3 (به ترتیب امتیاز)
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2017/02/abasmanesh.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2017-02-07 09:30:362024-06-09 14:54:46ما بی انتها هستیمشاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
استاد عزیزم ک با شما توحید رو شناختم و رشد کردم و خداوند من رو اماده کرد برای این اتفاق و اون هم از دست دادن مادر عزیزم تکه ای از قلبم و زمان فوت مادرم دقیقا همین روز همین تاریخ و چندین ساعت گذشته بود
مادرم پر کشید و روحش ازاد شد و ورفت به سمت پروردگارش
اری استاد عزیزم من با شما توحید رو اموختم ک در چنین لحظه ای ک مصیبت وارد شده و تکه ای از وجودم مادرم پر کشیده من ارام باشم و با اشک هایی توحیدی بنویسم و بگویم پروردگارا من توانستم ابراهیمی عمل کنم و تسلیمم یا رب
حتی مالک مادرم هم نیستم و نبودم فقط در خدمت مادرم تلاش کردم نوکری کردم ک راضی باشد خداوند راضی باشد
الهی و ربی من لی غیرک
سپاس یا رب سپاس
خدایا من تسلیمم و به هر خیری فقیرم و خودت اراممان کن و هدایتمان کن و اسانمان کن…
ما همه عاجزترین هستیم و همه چیز شمایی یا رب…
الحمدلله رب العالمین
استغفرلله هر نفس…
إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِیبَهٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ…
به نام پروردگار یکتاء بی همتا رب العالمین.
الهی به امید خودت برای نوشتن کامنتی ک قلبم و حسم گفت بنویسم در پاسخ به کامنت خودم در اون شبی ک مادرم به رحمت و آغوش پروردگارش پیوست و من اولین ایده ای ک به ذهنم رسید امدم و سریع اون لحظه رو مکتوب کردم و به اندازه ای که این مدت جهاد میکردم و روی خودم کار میکردم تقوی کردم و تسلیم بودم.
چقدر مصیبتی دشوار هست از دست دادن مادر عشق رفیق و مونس و همراز اما این لحظات سخت هست ک باید توکل کرد ایمان رو حفظ کرد و ادامه داد و این لحظه بنظرم حیاتی ترین لحظه هست برای تسلیم بودن و نشان دادن ایمان…
پروردگارم راضی ام به رضای شما، من تمام تلاشم رو کردم و شما هم راضی باش یارب، درسته مادر عزیزم بوده ولی قطعا و صددرصد ک بنده ی شما بوده و شما مالک و فرمانروایی و من باور کردم ایمان کردم و با تمام وجودم این لحظه رو حس کردم و درک کردم و به تسلیم بودن و عاجز بودن خودم اقرار کردم و میکنم یا رب….
استاد عزیز و بینظیرم تمام این آگاهی ها و رشد شخصیتی و توحیدی من فقط فقط باشما بوده و دروه های ارزشمند مقدس پاک و توحیدی شما بوده به الله قسم ک اینها فایلهای رایگان نیست اینها گنج هایی هست ک فقط باید قدرشون رو بینهایت بدونیم و عمل کنیم…
الهی صد هزاران بار سپاس برای هدایت شدنم به این مکان مقدس و استمرارم برای ساخت شخصیت توحیدی و بنیان های یک زندگی توحیدی و ابراهیمی…
استاد عزیزم شما توی جلسه هفت دوره ی مقدس کشف قوانین زندگی هم از تضادها و اتفاقات زندگی خودتون صحبت کردید و من اینجا در این لحظه اقرار میکنم که چقدر این تضادها ارزشمند و گوهر هستند درسته در نگاه اول یک مصیبت وحشتناکی باشه ک قابل جبران نباشه مخصوصا از دست دادن عزیزت اما به مرور ک به اتصال و آرامش میرسی به تو گفته میشود و به حس رهایی آزادی توحید و توکل عمیق تری میرسی و از همه مهمتر راضی به رضای پروردگارت هستی …
آنچنان در این تضاد و مصیبت عالی تقوی کردم و تسلیم بودم ک مثالی شدم و الگوی عملی شدم و هرلحظه به ایمان باور و قدرت من افزوده شد برای ادامه دادن مسیر و به گفته ی قرآن صبر میکنم به حکم پروردگارم به احترام پروردگارم صبر میکنم و هرلحظه برای شادی روح مادر عزیزم بیشتر تلاش میکنم برای در مسیر توحید بودن چون زمانی ک زنده بود تنها کسی من از قانون باهاشون صحبت میکردم ساعتها فقط مادرم بود و لذت میبرد و عاشقانه تحسین میکرد و چقدر دعای خیر میکرد برای شما استاد عزیزم ک اینچنین راه و رسم توحید و زندگی رو نصیبم کردید و آموزش دادید…
مادر عزیزم روحت در پناه و آغوش پروردگار و همنشین با صالحان و نیکان و بندگان مومن و توحیدی باشد در بهشت پروردگار…
خوشحال باش مادرم من هم خوشحالم و راضی و رها و پر قدرت تر ادامه میدهم برای رسیدن به توحید عزیزم برای پروردگار بزرگ و مهربانم مادر عزیزم شما هم برای من نمونه بارز توحیدی عمل کردن بودید و صبور بودن و متوکل بودن و قوی بودن در این بیماری و تضادهایی ک داشتید و من فقط تسلیمم و درسهارو میگیرم و ادامه میدهم به مدد الهی و ریسمان الهی ک چنگ زده ام و کمک گرفتنم از صبر و صلات…
الهی صد هزاران بار سپاس به قلبم جاری شد و من نوشتم و پر قدرت تر ادامه میدهم صلات میکنم و تقوی الهی و تسلیم بودن ابراهیمی…
الهی صد هزاران بار سپاس پروردگارم برای هر نفس کشیدن هرلحظه از زندگی ام ک توحیدی عمل میکنم و تلاش میکنم بنده باشم و بندگی کنم و دختر خوبی باشم برای شما یا رب…
پروردگارآ ایاک نعبد و ایاک نستعین…
امروز 1 آذر
با حالی نسبتا آشفته از خواب بیدار شدم. و با خوابهای درهم و برهم شب قبل.
اتفاقی افتاده بود که کنترل ذهن در آن زمینه برایم خیلی دشوار بود.
دقیقا نقطهای از ضعفم لمس شده بود و وا داده بودم که نتیجهاش شده بود حال ناخوشم.
دلسوزی و دلرحمی بیخود… و بسط دادن شرایط به کم بودن من که احساس کمبود را در من فعال کرد. و حس کردم کافی نیستم به رغم همه کارهایی که میکنم.
جا انداختم که پایین بخوابم. عنقریب بود که چشمانم را ببندم مادرم گفت شاید بخواهند شب را اینجا بمانند. برو بالا بخواب.
قرار بود برادرم و نامزدش پیش ما بمانند. من پایین را برای آنها خالی کردم. شب بالا خوابیدم.
آنها هم گویا نماندند اما من شاید از روی دلخوری یا لج بازی یا هر چیز دیگر… تصمیم گرفتم بالا بمانم. یا حتا از روی کم حوصلگی.
صبح که از خواب بیدار شدم. دفترچه شکرگزاریام را بغل کردم. موسیقی شکرگزاری ام را پخش کردم. تا کمی بتوانم توجهم را بردارم از اتفاقی که افتاده و به تعادل روانی دلپذیر و جذابم برگردم. کمی موفق شدم. و یاد گرفتهام که همین کمی عالیست.
پایین آمدم. برادرم گفت دیشب آنها هم نماندند.
گفت خوب شد پایین نخوابیدی. گفتم چطور؟
گفت صبح آمدم دیدم خانه پر شده از گاز (مونوکسید کربن.) دودکش بخاری در آمده بوده.
تمام پنجره ها و در را باز کرده و با حوله گازها را بیرون کرده.
ناخوداگاه گفتم: بعضی وقتا یه اتفاقایی میافته، اون موقع دلیلشو نمیفهمی.
یاد داستان اون شعر پروین اعتصامی افتادم و پیرمردی که شرک داشته و وقتی میفهمه حکمت خدارو چقدر تغییر میکنه.
حکایت همه چیز خیره است…
حتا زمانی که ظاهرا اوضاع ناخوبه
حتا اگر این اتفاق نمیافتاد و من میرفتم هم بازم خیر بود.
داشتم فکر میکردم واقعا وقتی بخواد نگهت داره و وقتش نشده باشه، نگهت میداره. وقتش شده باشه هم شده…
یه شعر عالی در این زمینه هست:
ای رفته به چوگان قضا همچون گو
چپ میرو و راست میرو و هیچ مگو
کآنکس که تو را فتاده اندر تک و پو
او داند و او داند و او داند و او
و چه نگاه جذابیه نگاهی که استاد داره
رسیدن به صلح با مرگ
با خود
با خدا
با جهان
و حالا پیش از شروع نوشتن تمرین شکرگزاری روزانه ام. در شگفتم و سرشار از سپاسگزاری. از لطف حق و اینکه قرار است حالا حالاها در زمین باشم. اربابم با من کار دارد. ماموریتم هنوز تموم نشده…
دوست دارم حسابی لذت ببرم و درست تر زندگی کنم.
شکرگزارم…
حالا زنده ام و دارم مینویسم.
یاد حرف دوستم مهیار که وقتی میترسیدم سوار تلکابین بشم گفت: قرار باشه بیاد سراغت تو رخت خواب میاد. یعنی وقتش که بشه هیشکی جلودارش نمیتونه بشه. که غرق در پذیرش لذت بردم. انگار همه چیز بینش ماست. وقتی تصمیم میگیریم مواجه بشیم و بپذیریم تمومه.
یاد مربی غواصی افتادم که وقتی رفته بودم غواصی تفریحی رو تجربه کنم بعد از آموزش نکات فنی گفت برای این سه چیز اینجایی: «اعتماد کن، نفس بکش، لذت ببر. هر جا منو ندیدی من پشتتم»
و میخوام همه لحظههام رو کم کم شبیه همون پنج دقیقه آخر استخر کنم، اعتماد کنم، نفس بکشم و لذت ببرم. و هر جا ندیدمش مطمئن باشم که پشتمه.
خدایا شکرت که زندهام. خدایا شکرت. خدایا شکرت.
هدایتم کن به مسیر هدایت. به مسیر مستقیم و استقامت.
به راحت شدن این مسیر برام و سخت شدن مسیر غیرمستقیم.
به استقامت و تعهد به این مسیر توانمندم کن.
خدای عزیزم شکرت.
هدایتم کن به راه درست. به راه آنها که به آنها نعمت دادی… و نه گمراهان.
حقیقتا وقتی انسان میپذیره و با لذت میپذیره… اتفاقا زندگی براش زیبا تر میشه…
تو اشعار مولوی هست که میگه مترسید مترسید ازین مرگ مترسید، که این مرگ چو بند است و شما همچو اسیرید….
یا یه جای دیگه در باره همین سوگواری نکردن میگه:
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مَگِری و مگو دریغ دریغ
به دوغ دیو در افتی دریغ آن باشد
میگه اگه گریه کنی به دام دیو افتادی. دیو درونت. شیطان قسم خورده گمراه میکنه. و ما با آگاهیه که میتونیم نجات پیدا کنیم و در فرکانس صالحین قرار بگیریم. به صلح برسیم با همه چیز… و جز با روشنی محقق نمیشه…
من الظلمات الی النور…
پیش دو تا از دوستام داشتم میگفتم من یه مدت به این فکر میکردم که چرا ما آدما هر وقت کسی از دنیا میره جوری واکنش نشون میدیم که انگار برای اولین باره در عمرمون با این پدیده مواجه شدیم؟
دلیلش اینه که مدام ازش فرار میکنیم. نپذیرفتیمش.
اما اگه بپذیریم و باور کنیم واقعا از اوییم و به او باز میگردیم، دیگه نیازی نداریم ازش فرار کنیم.
به معنی این نیست که دائم ساز رفتن بزنیم نه اتفاقا با عشق زندگی میکنیم دقیقا همینجور که استاد میگن…
ما ز بالاییم و بالا می رویم
ما ز دریاییم و دریا می رویم
خواندهای انا الیه راجعون
تا بدانی که کجاها می رویم؟
به دوستام میگفتم ماها باوری رو بالای اعلامیه ها میزنیم که عمیقا باورش نداریم اگه داشته باشیم دیگه گریه نمیکنیم. تو سرمون نمیزنیم.
انا الله و لنا الیه راجعون انقدر همراه بوده با گریه همین الان موقع نوشتنش یه جوری شدم… در صورتی که نیاز داره مثل خیلی از کلمات دیگه که چسبیده به باورهای اشتباه پاکسازی بشه با باورهای درست…. تا مسیر نورونی تازه ش ازش تو مغز ساخته بشه…
به شوخی گفتم مطابق باوری که دارن بهش عمل میکنن باید بالای اعلامیه بنویسن: (ما بدبخت شدیم و بیچاره ایم و به فنا میریم… یکی مونم الان رفت به فنا)… نه رفته به بقا…
پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتی ست
مصطفا فرمود دنیا ساعتی است…
آزمودم مرگ من در زندگی ست
چون رهم از زندگی پایندگی ست
بعدترش تو اون شعر بالا میگه
جنازهام چو بدیدی مگو فراق فراق
مرا «وصال و ملاقات» آن زمان باشد :))
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟!
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست؟
چرا به دانهی انسانت این گمان باشد؟
خیلی خوبه این شعر… و گویا… الله اکبر
……..
بعد از نوشتن این کامنت، بلند بلند حرف میزدم با خودم که یه نکته مهمی یادم افتاد که خوبه اینجا به اشتراک بگذارم.
با خودم مرور کردم که منصور درسته الان آگاه شدی ولی خاطرت باشه قرار نیست وقتی مواجه شدی با کسی که داره به مدل خودش سوگواری میکنه بدویی بری بهش تذکر بدی…. باید اعراض کنی و روی برگردونی… و مسیر خودت رو بری… خدا او رو هم همونطور که تورو هدایت کرد هدایت خواهد کرد… اگر خود اون فرد بخواد و بیدار بشه….
و همچنین وقتی موقعیتی بود که باید اونجا باشی، کاری که از دستت بر میاد رو برای اون فرد سوگوار انجام بده… همین. مثل مامور اورژانس که بدون دلسوزی کارشو میکنه
…….
ما زندهایم
اینجاییم
شکر که هدایت شدیم به این مسیر
شکر که هدایت شدیم به خواندن و دیدن و نوشتن در این سایت الهی… در این اینستاگرام آگاهی ؛)
من سال 92 گرچه به پختگی الان نبودم اما تحت تاثیر سهراب سپهری نازنین شعری از درونم جاری شد درباره آشتی با مرگ… که سیر تحول درونیم درش هست… دوست دارم اینجا به یادگار بمونه و بقیه اعضای این خانواده عزیز هم ازش استفاده کنن… یاران هم فرکانسی، تقدیم شما:
چون حباب نگرانِ لب یک رود
پر از بیم و امیدم
آنقدر من نگرانم، آنقدر من بیتاب
که به من خورده قسم حضرت والا «سهراب»*
بیم نابودی و مرگ
بیم نوگل ز تگرگ
خانه دارد در من
پسِ مرگم آیا
زندگی
نور
هوا
گل
باران
عشق
خدا
هست هنوز؟!
گلِ فهمیدنِ راز، لب گره کرده به غنچه
به سکوت
لب به این راز، نمیدارد باز
من حبابم، نفسی در دل آب
من حبابم، قفسی پر ز نفس
کودکی از سر شوق
دل کمجان مرا رفت نشانه
نفسم رفت به دنیای نفس
قفسم رفت به دنیای قفس
و دمی لحظه آخِر دیدم
که گره باز شد از غنچهی راز
و به لبهای قشنگش
گل لبخند نشست.
م.
* اشاره به شعری از سهراب سپهری که در آن به حباب لب یک رود سوگند میخورد. «به حباب نگران لب یک رود قسم و به کوتاهی این لحظهی شادی که گذشت، غصه هم میگذرد، به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز»
.
.
.
حالا این باورها همیشه با من بوده به لطف مذهب و البته همراه با آلودگی که خداروشکر خیلی کمتر شده آلودگی های باوریم…
منتها شاید برای من که باورهای مالیم پر از ترمزه… این دیدگاه این سوتفاهم رو ایجاد کنه که درسته منصور دنیا ارزششو نداره… به معنویت بپرداز… دنبال پول نباش و…
که این اون نکته طلاییه که خداروشکر نسبت بهش آگاه شدم.
من با همین کیفیتی که باورهای معنوی رو ساختم
مسیر های نورونی جدید باید بسازم نسبت به ثروت و حوزه مالی…
انگار لباسی دوختم که آستین دستش جای بی ربطی دوخته شده… باید بشکافم… آستینو سر جاش بدوزم…
لباس من آستین هم لازم داره…
فرض کنین لباس گرمیه که خب بعد از پوشیدنش دیدم سوز میاد سردمه… حالا هی بقیه بگن چه قدر پسر خوبیه و تایید کنن این الگو رو… نه آقا جون دارم یخ میزنم… این الگوی شما منو گرم نکرد…
میخوام با الگوی تازه برای خودم لباس گرم بدوزم… با الگوی الهی….
به قول دوستی… ما همونطور که روح داریم، جسم هم داریم. اگه انقدر بی اهمیت بود اینجا چه غلطی میکردیم…
نمی اومدیم اصلا… حالا که اومدیم هر دوشون مهم هستن و این تعادل بی نظیره…
و باعث میشه به قول استاد بهشت رو هم اینجا و هر جای دیگه که باشیم تجربه کنیم
الهی شکرررر برای این اگاهی ها
الهی شکر
من نتایج فوق العاده ای داشتم بعد از آشنایی و کار کردن روی آگاهیها… بویژه عزت نفس که تازه هیچ وقت درست و متعهدانه انجام ندادم و جسته گریخته بوده کار کردنم روی خودم…. اتفاقا کلی اتفاق مالی خوب… منتها این پایدار نبوده و الان تعهد کردم که در این مسیر بمونم… به لطف الله یکتا
بعد از دیدن هدایتیه اون فایل ملاقات استاد با دوستان توی لس آنجلس… خیلی تکون خوردم… شکرگزاری روزانه م رو و ستاره قطبی رو از سر شروع کردم و دارم لذت میبرم….
و نمیدونید به قول استاد نوشتن چه کار که نمیکنه
مقاومت میاد بالا… اما ادامه که میدیم شل میشه
خدایا شکرت
.
.
متشکرم از همگی شما عزیزان
استاد عباس منش نازنین
خانم شایسته عزیز
آقا ابراهیم و بقیه عزیزان
دم تون گرم
راهتون پر بار و همیشه روشن
ما همراهتونیم… همسفرای دوست داشتنی و آگاه
شکر از وجودتون
سلام
واقعا کامنت عالی گذاشتی پر از آگاهی پر از شعر های جالب و آموزنده، و شعر خودت که اونم عالی بود
آفرین بهت
کامنتت خیلی ذهنم رو باز کرد و خیلی از خوندش لذت بردم
دمت گرم
امیدوارم هر روز خوشبخت تر ،ثروتمند تر،موفق تر و … همه لحاظ پیشرفت کنی
با سلام خدمت استاد گرامی و دوستان عزیز
فایلی بسیار عالی و پر از انگیزه بود سپاس گزارم و چه زیبا مرگ را تفسیر کردید متشکرم.
استاد یک سوالی داشتم اینکه: چگونه قرآن را بخوانیم یعنی قرآن به صورت کلمه به کلمه معنی شده و بیشتر کلمات عربی به درستی به فارسی ترجمه نشده. نحوه ی صحیح خواندن قرآن که بشود کشف رمز کرد چگونه است؟؟؟
دوست عزیز خانم شیدا جمشیدی سلام
از نرم افزار جامع التفاسیر نور استفاده بفرمایید ،
قرآن واضح و روشن است ، می توانید قرآن را کلمه به کلمه با ریشه ی عربی مورد بررسی قرار بدهید در ضمن هر چه قدر خوشبین تر و مثبت گراتر باشید میزان درک و دریافت شما از کلام خدا بیشتر می شود
قرآن از اعجازش این است که به محض ورود به اقیانوس آن ، خداوند معلم و راهنمای شما می شود
به قرآن آیه رحمت بسیارست ای انسان
بخوان این آیه را تفسیر و معنا کردنش با من
در خدا شاد و پیروز باشید
سلام خدمت خانم شب خیز عزیز
سپاس از راهنماییتان.
درود بر شما خانم شبخیز دقیقا همینطوره من هم با استفاده از جامع التفاسیرنور شروع کردم و واقعا دید بهتری به قرآن و معانی آن پیدا کردم 🙏
سلام خدمت استاد عزیزم و گروه عباسمنش
برای من هم همین سوال پیش آمده ممنون میشم استاد در فایل های رایگان بعدی در خصوص با این موضوع کمی ما را راهنمایی کنید
سلام استاد عزیزم گوشیم بازم دانلود نکرد دیشب رفتم گوشی درست کنم اونجا اکی بوده نظرات رو میخوام چه حس خوبیه که کنارتونم دارو شکر میکنم
به نام خدای مهربان
سلام بر استاد عزیز و خانم شایسته و همه ی دوستان
امروز هدایت شدم به این فایل و تصمیم گرفتم یک داستان از زندگی خودم بگم که در مورد از دست دادن تنها پسرم در سال 97 وقتی که 11 ساله بود و معجزه ای که بعد از دو ماه دیدم
وقتی پسرم از دنیا رفت من پیشش نبودم و نمیخوام بگم چه روزهایی بر من گذشت و چه لحظاتی را طی کردم در حالی که تنهای تنها شدم و الانم بعد از 5 سال تنها زندگی میکنم
من در اون حال بینهایت افسرده و غمگینی که داشتم هر روز بدون استثنا میرفتم بر سر مزار پسرم و ساعتها می نشستم و گریه میکردم و تصمیم گرفته بودم تا آخر عمرم دیگه ریشهامو نتراشم و مشکی را هم در نیارم از تنم و هر کسی هم که میگفت دیگه خوب نیست و ادامه نده نمی تونستم تا اینکه یک روز پسر خاله من گفت که با من بیا یه مدت که وقتی با کامیونتی که با اون بار میبرم تو هم باشی که بلکه حالت بهتر بشه اما هیچ فرقی نکرد و من در همون سفر اول شب پنجشنبه خواب پسرم را دیدم چون روزش اونجا نبودم که به سر مزارش برم و گفتم منو در اولین جایی که بتونم برگردم اصفهان پیاده کن و نزدیک های غروب من فلکه 72 تن قم پیاده شدم و شنیدم یه تاکسی صدا میزنه حرم و به دلم افتاد برم حرم و شب توی مهمانسرای حرم خوابیدم و بخاطر اینکه دیکه نمیتونستم در کار قبلی خودم که تراشکاری بود ادامه بدم تصمیم گرفته بودم که یک ماشین بخرم و حداقل با اون تو تاکسی اینترنتی کار بکنم که هم یکجا نباشم و حالم بد نشه و بچرخم تا ذهنم آروم تر بشه و در همون موقع پیاده شدن از تاکسی یک پراید نقره ای خیلی تمیز و عالی پارک شده بود که نوشته بود فروشی و حالا من با اون روحیه داغون چیزی به ذهنم نمی رسید و از کنارش رد شدم اما یه حسی تو دلم گفت برگرد و زنگ بزن به شماره که نوشته شده و من گفتم آخه من حالا که اینجا غریبم و پولم که دنبالم نیاوردم و چند قدم رفتم اما دوباره همون حس گفت حالا تو یک زنگ بزن و ضرر نداره توکل کن بر خدا
خلاصه زنگ زدم و یک انسان بسیار شریفی اومد و صحبت کردیم و یک دوری زدیم با ماشین و گفتم داستان اومدنم به قم چی بوده
و اینکه پول کافی دنبالم ندارم و قبول کرد بنده خدا و قرار شد فرداش بریم ماشینو به صافکار و نقاش و مکانیک نشون بدیم و همه چی اوکی شد و ماشینی که گفته بود دوازده و پانصد میلیون را راضی شد نه و پانصد بده بهم و من فقط یک و نیم میلیون داشتم بازم قبول کرد که وکالت تام الاختیار بده بهم و با هم بیایم اصفهان و مابقی پول را دریافت کنه کاری که حتی برادر برای برادرش نمی کنه و حتی توی دفترخانه هم اون بنده خدا گفت اگه وکالت بدی دیگه بعدش اگه این آقا پول نده نمی تونی کاری بکنی ولی این آقای فروشنده گفت من قبولش دارم و ایرادی نداره این از اولین معجزه که اتفاق افتاد
بعدش باهم اومدیم اصفهان و اون بنده خدا هم سوار اتوبوس شد و برگشت و من رفتم روستایی که پسرم هست و همون روز اتفاقا روز تولد امام رضا بود و من رفتم یک سری خونه عمه خودم و عمم گفت که حالا که قم بودی امروزم تولد امام رضا هست و برو امام زاده همینجا و خوبه امام زاده شاه شمس الدین محمد و قرار شد با عمم و شوهر عمم بریم در میان راه هم رفتیم جایی که سنگ مزار پسرم را ساخته بود و دیگه اونجا بینهایت حالم بد شد و بغض گلومو گرفت اما خودمو گرفتم و رفتیم امام زاده اصلا اونروز یه حال و هوایی داشتم انگار پاک پاک شده بوده انگار جهان منو فشرده بود و کل گناهانم از وجودم پاک شده بوده یه حسی که تا اونوقت تجربش نکرده بودم من از بیرون سلام دادم به امام زاده و قصد داخل رفتن نداشتم اما شوهر عمم گفت بیا تا بریم داخل صحن و منم قبول کردم
وقتی وارد شدم از کنار یک پسر بچه که تازه نمازش تمام شده بود رد شدم به قدری حالم خراب بود که فقط دوست داشتم بدم یک گوشه و تنها گریه کنم در همون لحظه که کل ذهنم روی پسرم بود یک صدایی آرام شنیدم که انگار بهم سلام کرد و من پیش خودم گفتم حتما این پسر بچه هست که سلام میکنه و چون نمیخواستم با هیچ کسی صحبت کنم قصد کردم برم قدم بعدی را که داشتم بر میداشتم دوباره همون صدا توی گوشم زمزمه کرد و ناخودآگاه انکار یه نیرویی منو چرخاند به سمت اون پسر بچه و پیش خودم گفتم اینم مثل بچه خودمه دلشو نشکنم و بزار جواب سلامشو بدم و وقتی چشمام به چشماش افتاد دیدم چشماش قرمز شده انگار که گریه کرده باشه و جانمازش را که سرمه ای رنگ بود تا کرد و گذاشت جلوی خودش
بهش گفتم سلام عمو جان خوبی و اون جواب داد برو ریشهاتو بزن و مشکیتو در بیار و من که اصلا توی عالم خودم بودم گفتم چرا؟
گفت تو که اینجوری هستی من حالم بده و دارم اذیت میشم من اصلا اون موقع چیزی به ذهنم نمی رسید که بتونم حتی فکری بکنم فقط وقتی شوهر عمم رسید کنارم بهش گفتم این بچه را میشناسی گفت نه گفتم تا حالا دیده ای این بچه را گفت نه چون اونجا محیط کوچیکیه و اونم گفت نه تاحالا اصلا ندیدمش و به شوهر عمم هم گفت بهش بگو بره دیگه ریشهاشو بزنه و مشکیشو در بیاره و ما اونجا نشستیم کنارش و من دوباره گفتم چرا و اون گفت تو که اینجوری هستی من حالم بده و دارم اذیت میشم و متوجه شدیم اون بچه اوتیسم هست و یک لحظه چشمش به انگشتری که داشتم افتاد و گفت عمو میشه این انگشتر را بدی به من و من اون انگشتر را تازه ساخته بودم عقیق یمن بود و گفتم آخه عمو جان این برای انگشتت بزرگه و بزار هفته بعدی که اومدم برات چندتا انگشتر رنگارنگ میارم و اون گفت نه اینو بهم بده و منم رفتم توی فکر ولی دوباره حرف قبلیش را تکرار کرد که برو ریشهاتو بزن و مشکیتو در بیار و اون وقت دیگه من نتونستم خودمو نگه بدارم و زدم زیر گریه و بهش گفتم میدونی چرا من اینجوریم من پسرم را از دست داده ام و سرم را گذاشتم روی زانوی خودم و متوجه شدم که دست شوهر عمم را گرفت و گفت بیا دنبال من و رفتند کنار ضریح و در گوش شوهر عمم حرف میزد با فاصله 10 متر یا بیشتر از من و یه حسی بهم گفت این انگشتر را بده به این بچه و یاد روایت حضرت علی علیه السلام افتادم که اگه چیزی ازت خواست دستشو خالی بر نگردان و گفتم منکه همه زندگیم رفت اینم میدم به این بچه انگار که بچه خودمه
در همون حین دیدم که برگشتند پیش من و وقتی رسید بالای سرم گفتم دستتو بیار نزدیک گفت برای چی و گفتم میخوام انگشترو بدم بهت دست چپشو آورد گفتم نه پیغمبر گفته اول دست راست اگه جا نداشت بعد دست چپ خدا شاهده وقتی انگشتر را داخل انگشتش کردم دقیقا به اندازه ی انگشتش بود انگار که برای اون تراشیده شده بود و اون تنها انگشتری بود که وقتی توی انگشت میکردم اون انگشتم درد میکرد و من علتشو نمیدونستم انگار اومده بود که اون انگشترم از من دور کنه چون بعدش به چند تا روحانی گفتم و گفتند شاید این انگشتر برات خوب نبوده
وقتی این اتفاق افتاد محکم منو بغل کرد و کلی منو بوسید و میگفت تو خیلی خوبی تو خیلی انسان پاکی هستی و بعد چند تا عکس هم گرفتیم باهاش و بهم گفت عمو میشه بیای به مادرم بگی که ابن انگشتر را خودت بهم دادی که دعوام نکنه گفتم باشه عزیزم و رفتیم کنار ایوان و عده ای خانم نشسته بودند من گفتم مادر این بچه کیه و یک خانمی گفت بچه منه و آیا کاری کرده گفتم نه و این بچه از فرشتگان هم پاکتره و من یک انگشتر بهش داده ام کاریش نداشته باشید و مادر بچه گفت نه و انگشتر را برگردون و من گفتم نه خودم بهش داده ام بعد دوباره منو محکم بغل کرد و منو مدام می بوسید و همون حرفها را میزد و انگار که بچه خودم منو بغل کرده بود و یک پیرزنی که دنبالشون بود گفت چه کار کرده که این بچه اینقدر خوشحالی میکنه و گفت این بچه پدر نداره و خدا الهی خیرت بده که دلش را شاد کردی
در همون لحظات نفر صداشون زد که بیایید تا برگردیم راننده یک مینی بوس بود و من سوال کردم از کجا اومده اید و گفتند از یک روستا اون طرف اصفهان که فاصله اون روستا تا جایی که بودیم صد کیلومتر بود و گفتند برای زیارت امام زاده اومده ایم و اینکه امروز روز تولد امام رضا هست و سوار شدند و رفتند
من اصلا متوجه نبودم چی شد و چی گذشت تو اون لحظات حتی اسم اون پسر را هم یادم رفت چی بود بعدش مدتی نشستیم پایین امام زاده و عمم گفت امشب بمون خونه ما و فردا برو و دیگه شبه و خسته ای گفتم باشه وقتی اومدیم خونشون اونا داشتند سریال تماشا میکردند و منم در حال و هوای خودم بودم یک لحظه چشمم به انگشتم افتاد و دیدم انگشترم نیست و فکر کردم گم شده یا جایی گذاشتمش و در همون لحظات دوباره یاد اون پسر افتادم و انگار یک شوکی بهم وارد شد و یاد لحظه ای افتادم که داشت با شوهر عمم صحبت میکرد افتادم هنگامی که گریه ام گرفته بود و رفته بودند
همون موقع به شوهر عمم گفتم راستی اون پسر بچه بهت چی گفت وقتی رفتید کنار ضریح گفت که به من گفت بچه اش میاد با من بازی میکنه و بهم گفته برو به بابام بگو اینقدر گریه و زاری نکن و وقتی اون ناراحته من دارم اذیت میشم و بگو بده دیگه ریشهاشو بزنه و مشکیشو در بیاره و من وقتی اینو شنیدم دیگه تاب نیاوردم که بچه ام ناراحت باشه و همون موقع رفتم ریشهامو تراشیدم و مشکی را در آوردم
بعدش خیلی دنبال اون بچه گشتم و رفتم تو همون روستا و مدرسه بچه های استثنایی و حتی دنبال در خانه اون راننده مینی بوس رفتم که بلکه این بچه را پیدا کنم و باهاش حرف بزنم اما نشد که نشد و حتی عکسهایی که ازش داشتم پاک شد و یک نفر بهم گفت دیگه دنبال این بچه نگرد اون فقط باید یک پیامی را به تو میرسونده و دیگه نباید دنبالش بگردی
الان با اشک و چشمای خیس این کامنت را نوشتم که بلکه نشانی باشه برای هدایت کسانی باشه که دوست دارند حقایقی از این جهان بدونند و اینکه به قول استاد عزیز ما فقط از فرکانسی به فرکانس دیگه میریم و این داستان را برای خیلی از علما تعریف کردم و بسیار تحت تاثیر قرار گرفتند و گفتند این معجزه ای بوده از جانب خدا و اینکه چقدر پسرت دوستت داشته و نمیتونسته ناراحتی و غم تو را تحمل کنه و اینکه این بزرگترین آزمون و آزمایش خداوند هست که ازت گرفته آزمایشی که حضرت ابراهیم علیه السلام از اون سربلند بیرون اومد.
اون اوایل از خدا گلایه داشتم به قدری تنها شده بودم و سختی کشیدم که گفتم خدایا بهت کافر نمیشم میدونم هستی از هیچ کسی هم کمکی نمیخوام قرآن و پیامبران و امامان هم روی چشمم جا دارند اما دیگه تا آخر عمرم سمت قرآن نمیرم و تصمیم گرفتم کتاب قرآن و کتابهای دعای دیگه ای که داشتم را از خونه ببرم بیرون و اونهارو گذاشتم داخل کیسه که ببرم اما ته دلم نمیذاشت یه چیزی میگفت صبر کن بازم و چند روز بعدش از طریق یک نفر که توی داستان هدایتم هم نوشتم با اسم استاد و چند تا استاد دیگه هم اسمشونو شنیده بودم آشنا شدم ولی اسم استاد عباس منش را نشنیده بودم و گفتم اونها را که اصلا دنبال نمیکنم ولی اون شخص گفت به خدا اگه فایلهای استاد عباس منش را گوش کنی متحول میشی و من مقاومت داشتم تا لحظه آخر که اون شخص اومد بره همون حس همیشگی بهم گفت حالا ضرر نداره چندتا فایلها را گوش کن و اون بنده خدا یک کانال فیک تلگرام را بهم معرفی کرد و من یکی از فایلها را دانلود کردم و وقتی صدای استاد عزیز را شنیدم اصلا میخکوب شدم انگار که میلیونها ساله که من میشناسمش انگار که قبل از تولد باهاش صحبت کرده بودم ولی در مورد قرآن باز نمیخواستم چیزی بشنوم به خدا گفتم تو که همه چیز منو یک شبه ازم گرفتی یک عمر عاشق قرآن بودم این نتیجه شد برام و فقط فایلهای دیگه را گوش میکردم تا دوباره همون حس گفت حالا بازم یک بار ببین این بنده خدا چی میگه و وقتی از قرآن کریم صحبت میکردید چنگی به دلم میزد نمیتونستم از عشقم جدا بشم این رشته ی بین منو و توحید ناگسستنیه به مو رسید اما پاره نشد تا این شد که رسالت خودم را پیدا کردم و مثل استاد عباس منش عزیز عهدی با خدا بستم که تا وقتی زنده ام در مورد توحید و دوری از شرک صحبت کنم وقتی داستان زندگی حضرت ابراهیم علیه السلام را شنیدم وقتی داستان زندگی استاد عزیز و اون سختیها و از دست دادن پسر عزیزش را شنیدم دیدم چقدر زندگی من شباهت داره به زندگی استاد و خدا من را هدایت کرد به سمت استاد خداشناسی و توحید شخصی که حتم دارم قبل از تجربه ی این زندگی در دنیای قبل از تولد دیده بودمش و منم با هدایت الله رب العالمین و آموزه های استاد گرانقدر همین مسیر را دارم ادامه میدم
از خداوند متعال بینهایت سپاسگزارم که مرا هدایت فرمود و این فایل را شنیدم و تونستم این کامنت را بنویسم چون خیلی خیلی برام سخت یادآوری خاطرات گذشته اما یه حسی مدام میگفت برو بنویس و دوبار هم کل کامنت پاک شد اما دفعه سوم نوشتمش الان نزدیک 5 ساعته که دارم مینویسم
استاد عزیز ازت سپاسگزارم هیچ چیزی نمیتونم بگم در مورد تقدیر و تشکر از شما چرا که تنها خداست که پاداش دهنده و اجر دهنده است از خدا میخوام که هر آنچه در دنیا و آخرت را طلب کرده اید صد چندان آن را به شما عطا بفرماید الهی آمین
برای خانم شایسته عزیز و همه ی دوستان عزیزم آرزوی بهترینها را دارم موفق و معید باشید در پناه الله یکتا.
سلام عرض میکنم خدمت استاد عزیز و تمامی دست اندرکاران خانواده صمیمی عباس منش.
واقعیت اینه که من خیلی کم کامنت روی سایت قرار میدم و شاید دلیلش اینه که ترجیح دادم وقتی نتایج ملموس و بزرگی توی زندگیم رخ داد اونوقت بیام از نتایجم بگم که الان که دارم فکرش رو میکنم میبینم این هم یه باور اشتباهیه که از کوچکترین نتایج زندگیم اونطوری که باید و شاید، سپاسگزار خداوند نبودم. بگذریم،
دلیل اینکه روی این فایل قدیمی دارم کامنت قرار میدم شاید برای دوستان جالب باشه.
واقعیت اینه که حسابش از دستم در رفته که من چندسال هست با استاد آشنا شدم، چون اوایل فایل های استاد رو از یکی از دوستانم روی فلش دریافت کردم و این فایل ها رو به عنوان فقط یک سری جملات زیبا و انگیزشی بهش نگاه میکردم. رفته رفته که ذهن منطقی من اجازه داد کمی این مباحث برام باور پذیرتر بشه، عضو سایت شدم و از اون روز فایلی نبوده که روی سایت قرار بگیره و من حداقل یکبار اون رو ندیده باشم، بخاطر همین همیشه خیلی هم احساس غرور میکردم که دم من گرم، چقدر چیزای زیادی از استاد یاد گرفتم و تمام فایل هاش رو گوش کردم! اما غافل از اینکه، جمله معروف استاد، ایمانی که عمل نیاورد حرف مفته، بنظرم باید زودتر ازاین ها تلنگری بهم میزد.
من حتی یک سری از محصولات استاد رو هم شاید بیشتر از یکسالی هست تهیه کردم و خب اوایل هم واقعاً وقت میذاشتم و تمرینات اون رو انجام میدادم و از نتایج کوچکی هم که میگرفتم خیلی خوشحال بودم اما ته دلم هیچوقت راضی نبودم!! همش احساس میکردم تا اون نتیجه بزرگه بوجود نیاد فایده ای نداره! همین باعث میشد که من خیلی سریع برگردم به سمت عادت های گذشته خودم، تمریناتم کمرنگتر بشه، فایل ها رو کمتر گوش کنم و تمامی این فایل ها فقط در حد «میدانم» توی ذهنم باقی بمونه نه در حد «عمل»!
مدتی پیش یک اتفاق ناخواستهای در زندگیم افتاد که خب به لطف پروردگار مهربان و آگاهی های استاد عزیز خودم فکر میکنم که خیلی خیلی عالی تونستم ذهنم رو کنترل کنم و مطمئنا اگر چندسال پیش بود، خدا میدونه چه کارهای احمقانه ای ممکنه انجام میدادم اگر این آگاهی ها رو نداشتم که واقعا از خداوند سپاسگزارم.
خلاصه اینکه تصمیم گرفتم یک لحظه به قول استاد پای خودم رو از روی گاز بردارم بشینم فکر کنم ببینم ایراد کار من از کجاست! نشستم از اول تمامی فایل های صوتی استاد رو از چند سال پیش، تا اینجایی که الان دارم این کامنت رو قرار میدم شاید در طول یک هفته گوش کردم. باورتون نمیشه، منی که فکر میکردم خیلی حالیمه و تمامی قوانین رو میدونم، تازه فهمیدم که نخیر، تا الان فقط داشتم خودم رو گول میزدم! من تا قبل از این هنوز ظرفم آماده پذیرش این آگاهی ها نبوده و فقط گوششون میکردم. الان که بصورت خیلی جدی تر و با باور قویتر دارم به این فایل ها گوش میکنم، تازه دارم به اشتباهات خودم پی میبرم و دارم سعی میکنم به اون ها عمل هم بکنم.
الان که این کامنت رو دارم مینویسم ساعت ۳ نصف شب هست، قبل از اون داشتم فایل های استاد رو گوش میکردم تا رسیدم به این فایل و واقعا متاثر شدم از خودم که فکر میکردم خیلی قوانین رو میدونم اما اشتباه فکر میکردم.
در آخر منظور من از این کامنت این هست که، به دوستان عزیزی که دارن از فایل های ارزشمند این سایت استفاده میکنند بگم که، اگر شما هم مثل من فکر میکنید که این قوانین رو میدونید و فکر میکنید دارید بهش عمل میکنید، اما نتایجی توی زندگیتون پدید نمیاد، با عرض پوزش دارید خودتون رو گول میزنید!! یکم پای خودتون رو از روی گاز بردارید، بزنید کنار جاده یه چایی برای خودتون بریزید و بشینید فکر کنید، نکنه مثه من دارید راهتون رو طولانی تر میکنید و فکر میکنید راه درسته. نتیجه مسیر درست، ظاهر شدن نتایج ملموس از کوچک به بزرگ طبق قانون تکامل در زندگی شماست. اگر قرار بوده یک مسیری رو یکساعته به مقصد برسید اما پنج ساعته که توی مسیر هستید و هنوز خبری از مقصد نیست، خب این تابلوئه که شما راه رو گم کردید.
خدا خودش بهتر میدونه که من بصورت خیلی جدیتر از گذشته فقط یک هفتس دارم با باور قویتر روی خودم کار میکنم، اما توی همین زمان کم ایده هایی به ذهنم خورده، که ایشالا وقتی نتیجش در زندگیم ظاهر شد میام در مورد اون ها هم براتون میگم که هیچ غیرممکنی در جهان وجود نداره و محدودیت فقط در ذهن ماست. مساله اینه که آیا خودتون به خودتون و توانایی هاتون باور دارید و یا مثه من خودتون رو تا الان داشتید گول میزدید؟!
امیدوارم این صحبت ها برای دوستان انگیزه ای باشه برای حرکت کردن. به قول استاد شما یک عمری به شیوه خودتون حرکت کردید و نتیجش چیزی هست که الان هستید. چند ماه به شیوه استاد حرکت کنید و تمام حرفهای استاد رو مثه وحی منزل بپذیرید، ایشالا از نتایج فوق العاده ای که در زندگیتون میگیرید، من و امثال من انگیزه و انرژی میگیریم برای حرکت بیشتر.
از خدای خودم و این جمع صمیمی سپاسگزارم.
سلام به شما دوست گرامی
من هم دقیقا مثل شما یه مدتی فایلهای رایگان استاد را گوش می کردم و خیلی بهم انگیزه میداد و خیلی به خودم مغرور شده بودم که من دیگه هم چیز را می دانم ولی هیچ نتایجی حاصل نشد جز اینکه یکم حس و حالم بهتر بود که اون هم موقتی بود
تا اینکه دوباره تصمیم گرفتم که فایلهای استاد را از اول گوش کنم و واقعا اینبار عمل کنم خیلی به خودم امیدوارم
انشالا که شما هم به تمام خواسته هاتون برسید و بیاید برامون بگید
خدایا سپاسگزارم
خدایا سپاسگزارم
خدایا سپاسگزارم
تشکر می کنم از این وقت باارزشی که برای آموزش میذارین.حرفای شما کاملا درسته و من هم امیدوارم همینطور باشه.فقط واقعا اگر عزیزی رو از دست بدیم بااینکه میدونیم جای خوبی هستن دلمون براشون تنگ میشه.چون دوستشون داریم و دلمون می خواد باشن و باز هم از دوست داشتنشون لذت میبریم
استاد عزیز واقعا چیزی که شما رو از بقیه افرادی که در این زمینه فعالیت دارن متمایز میکنه حداقل برای من نگاه متفاوت شما به تمام مسائل خصوصا دین هستش که واقعا من رو غرق لذت و آرامش میکنه.و جالبه یک فایلتون راجع به این بود که یکی از اساتیدتون راجع به این حرف زده بود که مردم در سایتها کامنت نمیزارن ولی شما باور نکردین و نتیجه اون هم در سایتتون دیدین.و من از نظر خودم علتش رو این میدونم چون خودم از جمله افرادی هستم که اصلا حوصله ندارم در هیچ سایتی کامنت بزارم اما وقتی صوت شما رو گوش میدم اینقدر غرق لذت میشم و اینقد باورهاتون نزدیک به باورهای من و شاید اکثریت افراد این سایت هست که من به شخصه دلم نمیاد بی تفاوت رد بشم و فقط گوش بدم.و با اشتیاق میام کامنت میزارم که بگم واقعا ممنون شما هستم که اینقد باورهای زیبایی دارین و اینقد با میل و واشتیاق برای انتقال باورهایی که با تلاش بهشون رسیدیدین وقت میزارین تا ما هم زندگی بهتری رو تجربه کنیم.من خودم از زمانی که خودم رو شناختم نگاهم به مرگ پیوستن به خالق بود واسه همین هرگز از مرگ نمیترسیدم اما خب از مرگ نزدیکان غمگین میشدم اما بعد وارد شدن به این مسیر به محضی که خبر فوت میشنوم که اطرافیان غصه میخورن و دلسوزی میکنن سریع به خودم یادآوری میکنم اون جای بدی نرفت بلکه به خدا پیوسته.و واقعا آروم میشم.و با عشق این مسیر رو شروع کردم با امید و با تمام سختی ها و بالا و پایینهاش که خب انصافا هم مسیر تغییر مسیر راحتی نیست بارها نا امیدی میاد سراغت و دوست داری رها کنی اما باز یه صدایی درونم میگفت نه ادامه بده تو در مسیر درستی و نتیجه این همه ایمان و تلاش رو قطعا میگیری.و باز با دیدن نشونه ها و گوش دادن به صوتهای شما به آرامش میرسیدم و مسیر رو ادامه میدادم و الان حس میکنم رسیدن به خواستم نزدیک هست چون انسان خودش با نشونه ها و دیدن شرایط حسش میکنه.ولی خب انشالاه بعد اینکه به مهم ترین خواستم رسیدم که فکر میکنم تا چند هفته دیگه برسم حتما مجدد میام و کامنت میزارم.اما از همه اینها مهمتر من فکر میکنم عشق و آرامشی بود که در این مسیر نصیبم شد.شناخت خودم خدا و نگاه توام با عشق به همه کائنات.و من واقعا در این مسیر اون احساس خلا رو که شاید 15 سال بود همراهم بود از دست دادم و خلا زندگیم با نزدیکی همراه با شناخت به خدا پر شد.واسه همین به همه دوستان میگم ادامه بدین با همه سختیهاش اگه حتی دیر به نتیجه میرسین نا امید میشین عیبی نداره ادامه بدین چون قطعا نتیجه دلخواه رو میگیرین حالا واسه بعضی ها مثل خودم دیرتر واسه بعضی ها خیلی زودتر.امیدوارم استاد هر روزتون بهتر از روز قبل باشه.
سلام مونا بانو
سوالی در ذهنم شکل گرفت با خوندن کامنت زیبایت که راحت وبسیار پرمثما با جملات توصیف کردی این راه عاشقانه رو ممنون وسپاسگذارم
کنترل ذهن داری اینو احساس کردم وشما نازنین بعد از 15 سال خلا درونی رو چه مدت طول کشید شناخته وآرام ارام تغیرش دادی
سپاسگذارم
سپاسگذارم
به نام خداوند مهربانم
سلااااام استاد عزیزم
چقدر این فایل عالی بود. چقدر دیدگاه من رو تغییر داد و جوابگوی کلی از ابهامات من شد.
در واقع خداوند این فایل رو امروز در گزینه نشانه امروز من قرار داد تا من متوجه موضوع بشم و آرامشم به مراتب بیشتر و بیشتر بشه.
الهی شکرت
چقدر حالم خوبه، چقدر احساس آرامش دارم. چون فهمیدم مرگ اصلا به معنایی که همیشه شنیدیم نیست و در واقع به معنای نزدیکی بیشتر به خداوند و رسیدن به خوشبختی بیشتره.
چه دیدگاه زیبایی
الهی شکرت
ما بی انتها هستیم. چه عنوان زیبایی
اهدافی که من دارم ، خواسته هایی که دارم ، انگیزه هایی که دارم ، همه و همه باعث حرکت کردن من میشن و باعث میشن من زندگی کنم ، من لذت ببرم و یک جسم مرده که فقط داره نفس می کشه نباشم.
چقدرررررر این فایل برام درس داشت.
یک بار نگاه کردم و بار دوم نکته برداری کردم. سعی کردم تمام برداشت هام رو بنویسم .
خیلی مهمه که من در هر لحظه جوری زندگی کنم که انگار یک ثانیه بعد قراره برم.
استاد چه مثال جالبی آخر فایل زدید. دقیقا همینه. لحظه ی آخر جوری از اون فرصت و موقعیت استفاده می کنیم که بالاترین و بیشترین لذت رو ببریم چون میدونیم قراره بریم. چرا همین لذت رو در تمام طول اون فرصت نبریم؟ چرا هر لحظه از زندگیمون لذت نبریم.
می دونید، فکر کردن به مرگ و رفتن از این دنیا باعث میشه شما دیگه از هیچ چیز ناراحت نشی ، حالت به خاطر هیچ چیز بد نشه. حتی اگر از دید تو ،کل خونه و زندگیت نابود شد. دیگه هیچ چیز و هیچ کس نمی تونه حالت رو بد کنه ، هیچی نمی تونه نگرانت کنه.
الهی شکرت
خیلی خیلی لذت بردم.
استاد واقعا از شما و از خداوند مهربانم سپاسگزارم به خاطر این آگاهی بی نظیر که باید می شنیدم و می فهمیدم.
عااااااااااشقتوووووووونم
به نام خدایی ک اولین و تنها دوست و شفیق و یاورم بوده
سلام ب استاد عزیزم، استادِ جانم
این فایل چه آگاهی هایی داره، این فایل رو در مناسب ترین زمانش خداوند برام پلی کرد، چه آرامشی گرفتم خداوند خیرتان دهد.
استاد جان من شاگرد شما هستم، من ب خدا گفتم و ادعا کردم ک سعی میکنم از مومنین اش باشم، پس باید در عمل نشون بدم.
دیروز بعدازظهر مادربزرگم از این مهمانی کوچک خداحافظی کرد، قلبم نزاشت برم سرخاک قلبم میگفت یادته استاد هم نرفت مراسم خاک سپاری فرزندش، قلبم نمی گذاشت گریه هایم ب 1 دقیقه برسه، یک حسی بهم تذکر میداد، میگفت نباید مثل اطرافیانت عمل کنی، تو ک ادعای ایمان داری تو ک میدونی انا لله و انا الیه الراجعون، نباید بزاری احساس بد در تو بمونه.
ب بچه ها نگاه میکردم ب بازی کردن شون ب خندیدن هاشون ب بی توجهی شون ب فضای اطراف و ب خودم تذکر میدادم، یکی شون گریه ها رو ک از اتاقی دیگر می شنید بهم گفت چقدر اینا حرف میزنن. اونجا خدا درس بزرگی بهم یاد داد، گفتم چه دنیای زیبایی دارید و ما بزرگترها چه راحت خرابش می کنیم.
ب اتاق بچه ها میرفتم و نگاه شون میکردم، در هوای سرد برفی ب پارک برای پیاده روی میرفتم تا توی اون فضا نباشم، برای خودم گل با گلدانی بسیار زیبا خریدم و باهاش عکس انداختم، خریدها رو من به عهده میگرفتم و ب فروشگاه ها میرفتم و تحسین فراوانی میکردم. ب خودم میگفتم فرض کن اومدی یه مهمونی برو و کمک کن، ب خودم گفتم این حرف ها این رفتارهایی رو ک میبینی فرض کن مثل یک فیلم عه، احساساتی نشو و فک کن اومدی سینما بعدش فیلم تموم میشه میره، حساس نشو، تو باید ایمانت رو نشون بدی اینجا. نباید حرف مردم برات مهم باشه، نباید ناراحت نشون بدی خودت رو ک مردم راضی باشن.
صبح توی پارک نشستم رو تاب ب خدا گفتم خدایا منو امروز از این شهر ببر خونه خودمون، ببر پیش خودت، من تنهایی خودم رو میخوام. من با این افراد با این فضا هم فرکانس نیستم، ای پناه بی پناهان پناهم ده و مرا ببر. گفتم قال ربک هو علی هین گفتم این کار برای تو آسان است.
قلبم راضی نمیشد ک بمونم، قلبم نمیزاشت ک احساس بد واردش بشه، آلارمش خیلی بلند بود، قلبم فقط احساس خوب رو میخواست. و خداوند شجاعت شد در زبانم ک بگم من میرم تهران، و خداوند قلب نرم شد در پدرم که گفت برو اشکالی نداره، در مادرم ک گفت برو خب، خداوند شد عمویم ک مرا برساند در نهایت راحتی و من کمتر از 1 روز ب غار حرایم برگشتم. و حالا این فایل پلی شد و حرف هاتون ب قلبم نشست. عجیب نشست. احساس آرامشی دارم ک انگار هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده، همونطور ک استاد بعد از فوت فرزندشون رفتن شمال و چند روز بعد ادامه کار و سمینار. فردا برای من روز جدیدی است با خواسته ها و دنبال کردن اهدافم، فردا میخواهم نهایت لذت رو ببرم، نهایت شادمانی و شادی درون. حالم عالیه، خدایا شکرت. شکرت برای حضور خودت در زندگیم، برای آگاهی های سایت، برای استاد جانم. در پناه الله باشید.
سلام به ناعمه عزیز
عجب کامنتی نوشتی اینقدر فرکانسش قوی بود که اشکم رو درآوردی
تحسینت میکنم به خاطر این حد از عمل به قانون این قدر توحیدی عمل کردن ابن قدر پا روی ترسها گذاشتن اینقدر اعتماد بهنفس
واقعا نوش جونت این هم نشینی و نزدیکی با خداوند و ارتباط قلبی با خداوند
بعضی وقتا یه سری رفتارها رو از اطرافیان میبینم به خودم میگم واقعا اینا یادشون رفته که یه. روزی باید از این دنیا برن و موندگار نیستن
وقتی آدم با به این فکر میکنه که یه روز باید بره ازاین دنیا خیلی کمتر حرص میزنه
انشالله هر جا هستی در پناه الله یکتا شاد سالم ثروتمند و سرشار از احساس خوب باشی ممنون. که برامون مینویسی
به نام خداوند بخشاینده ام
سلام دوست عزیزم مرتضی جان، سپاسگزارم بابت محبت ات.
پا روی ترس گذاشتن، حالا میفهمم فقط برای خود من بزرگ بود و وقتی عمل کردم بهش و فقط شجاعت در بیان کردنش نشون دادم بقیه کارها ساده تر از اون چیزی ک فکر میکردم انجام شد و اون بزرگ نمایی ک ذهن من کرده بود رخ نداد و خدا خودش همه کارها رو کرد.
بعد از عمل ب اون الهام من احساس کردم بزرگ تر شدم، یک پله ب خدا نزدیک تر شدم، آرامش عجیبی دارم این روزها دقیقا مثل جمله ای ک گفتی اگر بدونیم قراره ی روز از این دنیا بریم دیگه حرص زدن برای چیه؟ دیگه عجله کردن برای چیه؟
میدونی من خودم آدم عجولی بودم تا همین چند وقت پیش، فکر میکردم فرصت ها زود تموم میشه، همه چی کمه، الان وقتش هست شاید بعدا نشه، ترس از فردا داشتم. و این نشان از باور کمبود و بی ایمانی بود. ولی وقتی اومدم ب خودم گفتم حرص چی نگرانی چی داری عزیزم، تو ب اون قله میرسی نگران نباش، حالا ی روز فروش نداشتی حرص نزن ک، مگه اون روزایی ک فروش بالا داشتی تفاوتی توی احساست داشت؟ فکر کردم دیدم واقعا احساس من تفاوت خاصی نداشت، فهمیدم مهم ترین وظیفه من آرام بودن در این مسیره، آره خلق ثروت کن اما با آرامش، با اطمینان و بدون حرص و عجله داشتن، با این امید ک میرسی خدا قولش رو بهت داده، میرسی تو فقط از مسیرت از بهبود شخصیت ات لذت ببر، تو سعی کن امروزت رو بهتر تقوا کنی، حال بهتری داشته باشی، نعمت های بیشتری رو ببینی، امروز مهربان تر باشی، بخشنده تر باشی، تجسمات بهتری کنی، درخواست های بزرگ تری کنی، خدا رو بیشتر ببینی در تک تک نعمت ها و حتی لبخند و حال خوش . ایناست ک مهمه، ایناست ک نتیجه است، ایناست ک باهات پایداره، این شخصیت درست توعه ک باهات می مونه این قابل ارزش عه. وقتی روی خودمون کار میکنیم و ب دنبال بهبود خودمون هستیم، ب دنبال چشم مثبت نگرتر و قلبی آرام تر ما خوشبختیم.
ممنونم مرتضی جان ک نوشتی برام، در پناه الله باشی دوست خوبم.
سلام دوباره به آجی عزیزم …
نه دیگه با این جوابای قشنگت دیگه خیلی به قلبم نزدیک شدی آجی ناعمه …اسمت دیگه روی قلبمه ممنونم ازت …خیلی چیز دارم ازت یاد میگیرم امیدوارم خدا هروز این نعمت رو بهت بیشتر و بیشتر بده …شجاعتی که دربارش حرف زدی ترسی که از بزرگنمایی ذهنمون میاد …واقعا عالی گفتی چقدر از این ترس ها که با بی ایمانی بزرگ تر میشه و با ایمان از بین میره و باعث پیشرفتم ن میشه دقیقا مثل همون روزی که من با ترس برای اولین بار در یک کلاس رو زدم و رفتم مبحث فرکانس رو در حدی که از پدر فافا یادگرفته بودم گفتم (که البته اینم از خود استاد بهره گرفتم )و بعد از اون روز چقدر رشد کردم در حدی که جرعت اجاره ی ایده و داشتن درآمد رو پیدا کردم …
ممنونم ازت
سلام ناعمه عزیزم
کامنتت بسیار روی من تاثیر گذاشت
واقعا تحسینت میکنم
چون من سال پیش همین موقع یه عزیز از دست دادم و کلا نابود شدم
محال بود مث شما بتونم کنترل احساس داشته باشم
ولی بلاخره بعد یه مدت با کمک آموزه های استاد باز بلند شدم
واقعا تحسینت میکنم
آفرین و کامنت شمارو یادم میمونه
آرزو میکنم ک خدا بیشتر از این ب قلبت آرامش بده
موفق باشی عزیزم
به نام خداوندی ک کافی است
سلام محدثه جانم
دوست عزیزم، تمام عکس العمل ها، رفتارها، افکارها، ترسیدن ها، نگران شدن ها، از باورها و عقاید اطرافیان و گذشتگان مون نشئت می گیره و ما فکر میکنیم این روش درسته. هر وقت کاری تصمیمی رو قلبت بهش راضی نشد شجاعانه کنارش بزار حتی اگر کل اطرافیانت مخالفش هستن.
ما اگر نتایج متفاوت می خواهیم باید متفاوت از بقیه رفتار کنیم، باید طرز فکری ک از گذشتگان ب ما رسیده رو قبول نکنیم و فکر شده عمل کنیم در تمام زمینه ها منظورم هست.
سبک شخصی داشتن، متعهد بودن، شجاعت داشتن پایه های عزت نفس رو میسازه و وقتی تو مصمم بشی جهان ب کرنش در میاد و دیگه کسی مخالفت زیادی نمیکنه.
همه مون در این مسیر در حال رشد و بهبود خودمون هستیم عزیزم، هر تجربه ای برامون درس ها داره، ازت ممنونم ک نوشتی برام با محبت، در پناه الله باشی.
سلام دوباره به آجی عزیزم …
عاشق این جوابتم …
میدونی چی رو توس ذهنم آورد؟ آیه هایی که کافران میگن این دین و این آیین از پدران و پدرانمان گرفته شده …
چقدر این تفکرات به ارث رسیده اند بدون لحظه ای تفکر برای تغییر دادنش ….
واقعا باید بشکنیم این سنت و ارث پذیری رو ….
مرسی از کامنتت دختر
سلام به یکی دیگه از اعضای خانواده ام …
سلام آجی خوبم …
ممنونم ازت برای این کامنتت و ممنونم به خاطر این ایمان قشنگی که داستانشو تعریف کردی …بهت افتخار میکنم به خاطر این همه ایمان و اعتماد به خدایی که داری …
مرسی بابت این کامنت تاثیر گذار و زیبایت
سلام به استاد عزیزم ومریم خانم
وسلامی گرم به تمامی عزیزان سایت
استاد من این فایل را قبلاً یک بار گوش داده بودم اما منظورش را نفهمیده بودم اما اکنون که مادرم را هفت روزه از دست دادم وداغ بزرگی را دارم تحمل میکنم بعد چند ین روز هدایت شدم به این فایل تا کمی آرامش داشته باشم
استاد من همیشه فکر میکردم اگه یکی از عزیزانم را از دست بدم من پیش از آنها میمیرم
اما باآموزش های شما در شرایط بهتری هستم تا جایی که میتونم کنترل ذهن دارم
واقعا دلم برای مادرم تنگ شده اومرگش ناگهانی بود هنوز تو شوک
هستم فقط61سال داشت
خودم را نسبت به کسانی که عزیزانشان را از دست میدهند مقایسه میکنم آرامتر وبهتر هستم
امروز هم با دیدن این فایل دیگه سعی میکنم خود آزاری ندم وباور کنم که مادرم به اصل خودش باز گشته وجاش بهتر از جایی که ما زندگی میکنم خدارو شکر
ممنونم از استاد عزیزم به خاطر این که میتوانم ذهنم را کنترل کنم به خاطر آموزش های استاد عباس منش است
سلام و درود بینهایت به زیباترین استادم
الهی هر نفس کشیدنتون سراسر عزت برکت و سلامتی باشه استاد عزیزم،
استاد نمیدونید چقدر این فایل و آموزش هاتون دنیا دید و درون و بیرون من رو بینهایت دگرگون کرده،
استادم دقیقا همین امروز با یک تضادی مواجه شدم فوت شدن یکی از عزیزان و من بینهایت سپاسگزار خداوندم استاد عزیزم که در این مسیرم با شما هستم و هر لحظه زندگی من هرلحظه نفس کشیدن من فقط شما هستید توحید هست قرآن هست و این مسیر مقدس،
و من خداروشکر میکنم در برابر چالش ها تضادها دارم سربلند میام بیرون به لطف پروردگارم،
الهی صد هزاران بار سپاس،
استادم استاد نازنینم،
مدام این آیه قرآن در ذهن من جاری میشه انا لله و انا علیه راجعون…
ما همه از او هستیم و به او برمیگردیم…
آنان که در برابر تضادها صبور هستند خداوند به آنها درود و رحمت میفرستد،
استادم من با تک تک سلولهام در تضادها و چالش ها فقط خدارو دارم میبینم،چقدر این قوانین و مسیر به من درک داده چقدر منو بزرگ کرده چقدر منو رشد داده چقدر دارم میفهمم فرق آگاهی و جاهلیت رو جهل و اگاهی وهمه چیز در ذهن ماست نحوه ی نگاه ماست …
چقدر باورهای توحیدی اصل و اساس این دنیاست استاد من دارم میفهمم همه چیز توحیده همه چیز همه چیز حتی متخصص ترین نابغه ترین دانشمند ترین پرفسورترین ها هم در برابر توحید رب العالمین پوچ ترین و فانی ترین هستن استادم دارم میفهمم اتصال ینی چی و دارم میفهمم وقتی شما گفتید من کنترل ذهن کردم و گفتم خدایا شکرت و توجه کردم به زیبایی ها حاضر قسم بخورم سخت ترین غیر ممکن ترین کار دنیا همینه کنترل ذهن تقوی توحید یکتا پرستی اتصال و چقدر خداوند وعده ش بدون شک راست خواهد بود…
مگر از زندگی چه میخواهیی ک در خدایی خدا یافت نمیشود خداوند همه چیز میشود همه کس را…
قدرت بینهایت خداست،
فرمانروای کل کیهان خداست،
مالک آسمان ها و زمین و هرآنچه ما بین آنهاست خداوند است چقدر این آیه و این جملات رو دارم میفهمم استادم…
مالک خداست مالک هرآنچه هست و نیست مگر ما میتوانیم ادعای مالکیت داشته باشیم…
وای بر انسان حریص طمع کار و ناسپاس…
استادم دارم میفهمم درک میکنم ک وقتی میگید توحید خدا یکتا پرستی قدرت دادن به خدا یعنی چی چقدر تضادها چالش ها درسها دارن و چقدر فقط فقط فقط قدرت خدا توحید رو به ما یاداوری میکنند و لاغیر…
الحمدلله رب العالمین…
یه وقت هایی احساسم میگه این تضادها چالش ها دقیقا داره میگه بیا بیا برگرد به سمت پروردگارت با تمام وجودم احساس میکنم تضادها داره منو بیشتر سوق میده به سمت پروردگارم و منو متعهد تر میکنه در برابر قوانین…
درصورتی که نگاه گذشته ی من سراسر پوچی و حس گناه و بدبختی و بدشانسی بود که چرا من بدبختم چرا نمیشه پس کی میشه چرا خدا نمیخواد و هزاران چرا….
ولی الان میفهمم که همه چیز کنترل ذهن تقوی و توحید هست توکل هست و تسلیم امر پروردگار باشم،
با خضوع طلب هدایت کنم،
با خشوع روی زمین راه برم،
اعتبار صفر تا صد زندگی من هدایت است،
بالاترین نعمت ثروت زندگی من هدایت است،
سعادتمند و خوشبخت ترینم چون در مسیر توحیدم چون آگاهم و جدای از بدنه ی بیمار جامعه ام…
با هرتضادی و هر چالشی دارم خدارو میبینم میفهممش توحید رو دارم بینهایت میفهمم که قدرت فقط خداست فقط خداست الحمدلله رب العالمین…
تنها قدرت کیهان که فرمانروای کل جهانیان است و لاغیر…
استادم ساعتها میتونم بنویسم و ساعتها جاری میشه هر لحظه بینهایت آگاهی و کلام خداوند که من فقط بنویسم راه میرم و با خودم آگاهی ها رو مرور میکنم جاری میشود ساری میشود…
سلام و درود بر شما و همه انسانهای آگاه که تفکر، گفتار و رفتار آنها باعث ارتعاش آگاهی و جاری شدن برکت، رحمت و نور الهی در عالم هستی میشود ، اول صبح پنج شنبه پیام شما حس و حال خوبی در بنده ایجاد کرد ، لازم دانستم با این کلمات و متن کوتاه قدردانی نمایم ، آرزوی توفیق روز افزون برای همه مخلوقات خداوند دارم .