می خواهی جزو کدام گروه باشی؟ - صفحه 26 (به ترتیب امتیاز)

780 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    جواد شیروانی گفته:
    مدت عضویت: 3893 روز

    درود بر تمام ایرانیان سربلند و سرافراز

    امیدوارم در هرجای این کره خاکی که هستین شاد و ثروتمند باشید

    دیگر جهان نتواند که مرا مجبور به تغییر کند

    بنده در سال 90 در رشته مهندسی صنایع مقطع کارشناسی دانشگاه دولتی قبول شدم. با کلی ذوق و شوق رفتم واسه ثبت نام دانشگاه، اما روز ثبت نام به یکباره تمام ذوق و شوق بنده فروکش کرد زیرا بهمون خبر دادن که اولین ورودی این رشته در دانشگاه ما بودیم، تا این جای قضیه هم مشکلی نبود و خبر تلخ دیگه این بود که بهمون گفتن دانشگاه قصد داره دانشکده ای رو در یکی از شهرستانهای استان تاسیس کنه و کلاسهای ما را اونجا برگزار کنن که حدود 60 کیلومتر با مرکز استان فاصله داشت.

    با دل شکستی واعصاب خراب به خونه برگشتم(فاصله دانشگاه تا خونه حدود1200 کیلومتر بود) دوباره اول مهر وسایل رو جمع کردیم و به دانشگاه رفتیم و بهمون گفتن که باید به دانشکده در شهرستان بروید زمانی که وارد شهرستان شدیم گفتیم دانشجو فلان دانشگاه هستیم مسخرمون کردن گفتن اینجا همچین دانشکده ای نداره و با هزارتا بدبختی بالاخره محل دانشکده رو پیدا کردیم.

    وارد که شدیم دیدیم واقعا همه چی افتضاح هست ی ساختمون داغون گرفتن و همچنین ی رییس دانشکده اونجا بود که اصلا نمیشد باهاش حرف زد، هنوز خوابگاهی در نظر گرفته نشده بود و البته خوابگاهی که بعدا هم در نظر گرفتن داغوووووووون بود .

    همه چی افتضاح بود واقعا اوضاعمون افتضاح بود بدترین دوران زندگیم بود. وضعیت همه چی واقعا قرمز بود.

    افتادیم دنبال انتقالی و مهمانی و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه که از اون شهر فرار کنیم از کلاس 30 نفری فقط 19 نفر باقی موندیم و هرکار کردیم نتونستیم از اونجا فرار کنیم ماهها دنبال این قضایا بودیم تا دیدیم وقت امتحانات رسیده و ما هم اصلا درسی نتونستیم بخونیم.

    با اجازه گلتون ترم اول رو 6 واحد افتادم و معدلم شد 12:00 که اگه تو ی درس 0٫25 کمتر میگرفتم مشروط بودم

    ترم دوم هم به همین منوال گذشت و این ترم هم 6 واحد دیگه افتادم ولی این ترم دیگه از مشروط شدن جان سالم به در نبردم(خخخخخخخخخ) و اولین و آخرین مشروطی من بود.

    تابستون سررسید و رفتم سر کار که خرج تحصیلم رو در بیارم، این مدت تابستون خیلی خیلی بهم فشار اومد و حسابی سخت گذشت واقعا زجر کشیدم با خودم تصمیم گرفتم که دیگه سختی ها و فشارهای زندگی و دانشگاه رو بیخیال بشم ( البته مجبور شدما).

    ترم 3 و 4 رو حسابی درس خوندم و تمام واحدها رو پاس کردم و معدلم بالای 16 شد تا این جای قصه زندگی من تغییرات من بر اساس فشار و سختی ها بود و مجبور بودم که تغییر کنم.

    ولی از ترم 5 به بعد تصمیمات زندگیم رو خودم میگرفتم قبل از اینکه مجبور بشم.

    و از این ترم بود که با مشکلات دانشکده جنگیدم و انجمن علمی و دانشجویی رشته مهندسی صنایع رو در دانشکده تاسیس کردم و دوره های مختلفی رو برای دانشجوها برگزار میکردم که تجارب بسیار خوبی برای من بودن.

    ترم 7 تصمیمات بسیار تووووووووپی گرفتم و با نمایندگی یکی از شرکتهای ثبت و صدور گواهینامه های بین المللی مصاحبه کردم و به عنوان نماینده و مشاور اون شرکت در دانشگاه و استان فارس منصوب شدم و دوره هایی رو در دانشکده تدریس کردم(و همچنین بنده آماده گی همکاری با انجمن های علمی سراسر کشور رو دارم09307325708).

    در همین مواقع بود که با گروه استاد عباسمنش آَشنا شدم و تونستم دوره روانشناسی ثروت رو خریداری کنم.

    و الان فارغ التحصیل شدم و مدتی هست که در یک شرکت معتبر در زمینه سازه های فلزی (مجتمع صنعتی ابوقداره، شرکت فولاد پایه فارس) در شیراز مشغول بکار هستم و مطمئنم که در آینده موقعیت های کاری بسیار بسیار عالی نصیبم خواهد شد و همچنین موقعیت های کاری بسیاری خواهم ساخت، که نتیجه تغییراتی است که در مواقع صحیح تصمیم گرفتم و تغییر کردم. آفریییییییییییییین به خودم

    زندگی زیباست واقعا عالیه عالی فقط به قول سهراب چشمها رو بایست شست جور دیگر دید

    از اینکه وقت گذاشتین و این مطلب رو مطالعه کردین سپاسگزارم

    در پناه یزدان پاک، شاد و ثروتمند و پیروز باشیم در کنار همدیگه

    جواد شیروانی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  2. -
    عمران نمازی گفته:
    مدت عضویت: 3739 روز

    به نام خدا

    من و برادرم دوقلو هستیم پارسال تقریبا همین موقع بود که هر دو برای کنکور شروع به خوندن کردیم الوایل برای هر دومون خیلی سخت می گذشت ولی برادرم ذره ای از من با استعداد تر بود و همین باعث شده بود که بهتر نتیجه بگیره و اعتماد به نفسش بیشتر شه ولی من تو آزمون ها خوب نتیجه نمی گرفتم بعضی از مفاهیم واقعا سخت بود و به کلاس نیاز داشتم به همین روال می گدشت و هر روز هر روز نا امید تر می شدم حتی چندین بار دست از خوندن کشیدم و می خواستم ادامه ندم،تا این که تو تعطیات عید یکی از دوستام منو به یکی از شرکت های بازاریابی معرفی کرد اونم تازه وارد شرکت شده بود ولی اونقدر از سخنرانی ها وجلسه های اونجا برام تعرف کرد ک چقدر باعث افزایش امید و اعتماد ب نفسش شده که منم ترغیب شدم تو جلسه هاش شرکت کنم و اونجا بود که با شما آشنا شدم و چنتا از فایل های صوتی شما رو گرفتم ،ولی برادرم از اونجایی که از این شکل کار کردن و شرکت خوشش نمی اومد از اول باهاش مخالف بود و این باعث شده بود که حتی فایل های صوتی و سخنرانی های شمارو هم گوش نکنه .از اون موقع به بعد همه ی فایلای شما رو گرفتم و وهر شب قبل خواب بهشون گوش می دادم و اون موقع بود که متوجه شدم علت عدم موفقیت و کسب نتیجه های بدم باور ها و عقاید غالبم بود که سرشار از ناامیدی بود هر روز سعی می کردم باور های غلطمو پیدا کنم هر روز یکی از باورامو بشکل فایل صوتی گوش می دادم و تا زمانی که تغییر نمی کرد رهاش نمی کردم واقعا نتایج فوقالعاده ای داشت و هر هفته نتایج آزمونم بهتر میشد به هر شکل بود برادرمو راضی کردم تا عقاید و باور هاشو تغییر بده تا این که زمان آزمون رسید و باهم کنکور دادیم ،نتایج اولیه کنکور که مشخص شد و اختلاف رتبه ی من و برادرم 3000 نفر بود من موفق شدم با تغییر باور هام نتیجه ی بهتری کسب کنم با این که برادرم همیشه با استعداد تر بود و نتیجه های بهتری کسب می کرد

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  3. -
    پگاه گفته:
    مدت عضویت: 3706 روز

    استاد ودوستان عزیزم سلام .

    من اولین فرزند خانواده و متولد19 اسفند 59هستم.و اونجوری که در زندگینامه استاد دیدم یه روز از استاد کوچیکترم . نمیدونم شاید هم ربطی نداشته باشه ولی وقتی برای اولین بارنظر استاد را در مورد خدا دیدم فهمیدم خیلی از نظر فکری به هم نزدیکیم و اینجوری علاقه من به مطالعه محصولاتشون شدم و تقریبا تمام محصولات را خریدم.

    من هم از جمله کسانی هستم که مثل استاد فکر میکنم. به محض عالی شدن اوضاع خودم را به چالش میکشم و میگویم باید یه کاری کنم که اوضاع از اینکه هست بهتر بشه.والگوی من در این زمینه پدرم بودند.

    سال 1368بود که به قول خودشان وقتی اوضاع کارشان در زمینه تولید پیراهن مردانه بسیار عالی بود و مشتریان بسیار ثروتمندی داشتند که حاضر بودند برای پیراهنی که پدرم برایشان میدوزد بالاترین دستمزد رابدهند. ودر آن زمان در آمدشان از ثروتمند ترین طلافروش شهرمان بیشتر بود تصمیم گرفتند کارشان را عوض کنند و با این باور که اوضاع برای ادامه این شغل بعد از انقلاب مناسب نیست وارد کسب وکار طلا فروشی شدند .بدون اینکه بیشتر از چند ساعت در این زمینه آموزش دیده باشند .ایشان باور داشتندند که در ادامه این مسیر هرچه نیاز خواهند داست به ایشان گفته خواهد شد. و این همواره برای من الگو بود.

    من پیوسته کمال گرا بودم همیشه بسیار درسخوان و با انگیزه ومتعهد و با پشتکار بودم و میگفتم یا کاری را شروع نمیکنم یا وقتی شروع کردم میخواهم در آن بهترین باشم.

    وارد رشته مورد علاقه ام د ر دانشگاه شدم و با معدل19٫02فارغ التحصیل شدم در دوران تحصیل بخاطر ایده های متفاوتم و میل زیاد به یاد گیری پیوسته مورد تمسخر هم دانشگاهیانم بودم ولی به خودم میگفتم این یک نشانه است که در مسیر درستم.وقتی که ابن آدمهای احمق من را به خاطر ایده های جالبم مسخره میکنند و به خاطر میل به یاد گیری به من برچسب بچه دبستانی میزنند نشان میدهد که در مسیر درستم. دقیقا آخرین روز ترم هشتم با عالیترین مرد روی زمین ازدواج کردم کسی که بسیار مهربان و نازنین است و نا آگاهانه جذبش کرده بودم بدون اینکه اون موقع از قانون جذب اطلاعی داشته باشم. واین را نشان از خوش شانسی ام میدانستم وباور خوش شانس بودن من را به سمت یک زندگی عالی هدایت میکرد.

    چند ماه بعد برای گذراندن طرح /دوره دو ساله ای که باید درآن در قبال آموزش رایگان دانشگاهی به دولت خدمت کرد، مستقیما به یک مرکز تحقیقاتی فرستاده شدم در حالیکه آرزوی همه هم دو ره ای هایم بود و باید برای رفتن به همچین جایی حتما پارتی داشته باشی و چند ما هی را هم در روستا ها خدمت کنند.ولی من بدون پارتی و خیلی غافلگیر کننده به آنجا فرستاده شدم در آنجا هم مثل همه مراحل تحصیلم به علت خوش اخلاقی ،رفتار های عالیم و فعالیت ،توانمندی ،خلاقیت و پشتکار بسیار زیادم مورد توجه بودم . در اواخر طرحم باردار شده بودم . اوضاع برایم بصورت کسل کننده ای خوب پیش میرفت وبعد از اینکه طرحم به پایان رسید با توجه به سابقه عالیی که داشتم پیشنهادات زیادی برای کار دریافت کردم تا جایی که بخاطر رد کردن پیشنهادات یا جواب ندادن تلفن رییس مرکز تحقیقاتی نزد پدرم رفتند و از ایشان خواستند که از من قول همکاری در آنجا با در بخش میکروبیولوژی دانشگاه بگیرند.

    ولی من نپذیرفتم و جوابم این بود:

    در بهترین سرایط اگر حتی رئیس دانشگاه هم شوم مجال مناسبی برای اجرای ایده هایم و نشان دادن توانمندیهایم ندارم با توجه با تجربه دو ساله کار در آن مرکز تحقیقاتی مراحل اداری و محدودیتها ی زمانی و بودجه ای برایم جای مناسبی جهت اجرای ایده هایم نبود

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  4. -
    الهام احراری گفته:
    مدت عضویت: 3818 روز

    به نام همون خدای که اقای عباس منش ازش حرف میزنه…

    سلام

    من این کامنت رو فقط و فقط برای سپاسگزاری از اقای عباس منش میذارم…از وقتی که خیلی بچه بودم تو زندگیم جریانات مختلفی پیش میومد که گاهی رو به سوی موفقیت بود و گاهی شکست…چیزی که خیلی عجیب بود این بود که من هیچ وقت هیچ ارزو..رویا و یا هدف و انگیزه ای در هیچ بعدی از زندگیم نداشتم…و این روند تا سالهای سال ادامه داشت…فکر میکنم بی در خواست ترین انسان روی کره خاکی بودم..از همون بچگی تا حالا هم اطرافیانم متوجه بودند و هم خودم فهمیده بودم ادم مستعدی هستم..زود یاد میگرفتم..روابط عمومی خوبی داشتم..دوستای زیادی داشتم…همه چیز خوب بود..تنها چیزی که وجوئ نداشت هدف و انگیزه برای حرکت به جلو بود…هر اتفاق و پیشرفت خوبی هم که در زندگیم حاصل میشد به خاطر هول دادن اطرافیانم بود…در واقع هیچ کدوم از موفقیتهام حاصل هدفمندی خودم نبود…همیشه میدونستم یه جای کار ایراد داره ولی نمیدونستم کجا…نمیدونستم باید چیکار کنم…شغل داشتم..تحصیلات داشتم…اما هدف واضح و روشنی نداشتم..تا اینکه سه سال پیش در یک جریان کاملا اتفاقی یک ادم عین خودم وارد زندگیم شد…شغل داشت…تحصیلات داشت…ولی کاملا بی هدف و بی انگیزه بود(تازه حالا فهمیدم که طبق قانون جذب همانند خودم رو جذب کرده بودم)تازه این بشر از منم بدتر بود…چون من با تمام بی انگیزگی و تنبلی ته وجودم میدونستم یه جور دیگه باید زندگی کرد ولی این بنده خدا اصلا ذهنیتی ازین حرفا نداشت…خلاصه که یک رابطه ی فوق العاده اشتباه شروع شد…و من رو از همون افکار خام خودم هم درو کرد..کم کم قانع شدم که زندگی همینه…کار کنیم و یه پولی و یه خونه و ماشین و…تمام!!همه ی چشم اندازی که از زندگیم ترسیم کرده بودم همین بود…ضمن اینکه از نظر روحی و عاطفی هم تبدیل به یک ادم ضعیف و وابسته شده بودم…تمام روز فکرم اون ادم بود..در تمام اون مدت نشانه های مختلفی رو میدیدم از اینکه باید تمومش کنم ولی جرات و ارزه این کارو نداشتم….هر چه زمان میگذشت نشانه ها واضح تر و روشن تر میشد..طوری که یه ادم کندذهن هم شاید درکشون میکرد..ولی من بازم نمیتونستم تصمیم قاطع رو بگیرم…تا بالاخره یک شب طی یک جریان معجزه اسا متوجه یک سری مسایل در مورد اون ادم شدم…اینکه از صداقت من چجوری سواستفاده شده بود داشت منو میکشت…اوضاع خیلی سخت بود..وحشتناک بود…شبا احساس خفگی داشتم…نمیدونستم باید چیکار کنم…فقط از خدا یک چیز خواستم…گفتم

    خدایا تو شاهد همه چیز بودی..من گله ای ندارم…قصد انتقامم ندارم(موقعیت عالی واسه انتقام داشتم و میتونستم اساسی گوشمالیش بدم)نمیخوامم به هیچ کس اسیبی برسه چون من خودم عاقل نبودم…ازش با تمام وجود خواستم که راهی رو برام روشن کنه و نجاتم بده…با تمام روح و جانم خواستم…و صدامو شنید!!!!!یک ماه نگذشته بود که یک فایل ویدیویی رو که قبلا بارها دیده بودم رو توی کوشیم نکاه میکردم…یهو یه جرقه تو وجودم زده شد..به ادرس اون سایت مراجعه کردم.فایلهای بعدی رو دونه دونه دانلود کردم…کم کم داشتم روشن میشدم…تون اتفاقی که نمیدونستم چیه ولی منتظر اومدنش بودم افتاد…با گروه تحقیقاتی شما اشنا شدم…اقای عباس منش می دونم که توی دنیا هرچی خواستی رو داری…واسه همین دعا میکنم توی اخرت هم هرچی بخوای خدا با دست خودش بهت بده…دعا میکنم در محضر الهی با روی سفید حاضر بشی و در بهشت همنشین رول الله باشی…شما زندگی منو دگرگون کردین…اون ادم بی هدف باری به هرجهت بعد از اون شوک روحی ناگهانی تبدیل به یک ادم دیگه شد…پر از شور و نشاط و عشق و انگیزه و هدف…هدف های والا…و اینا رو مدیون خدایی هستم که شمارو فرستاد..حالا دارم با دلگرمی به خدایی زندگی میکنم که شما بهم معرفی کردی..برای شغلم…تحصیلم..خانوادم..اعتقاداتم..سلامتیم و همهی امورم هدفهای واضح و روشن دارم…و برای رسیدن بهشون حرکت میکنم….منم دلم میخواد خوب زندگی کنم و کمک کنم زمین جای بهتری برای زندگی دیگران بشه..انشاالله.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  5. -
    در مسیر دارما گفته:
    مدت عضویت: 3844 روز

    با عرض سلام و ادب و احترام خدمت تمامی دوستان

    من در یک خانواده پرجمعیت و کم درآمد در شهرستان بزرگ شدم و زمانی که با وجود مشکلات فراوان دبیرستانم تمام شد تصمیم گرفتم که تغییر کنم و با تلاش زیادی که برای قبولی در کنکور انجام دادم قبول نشدم و فردای روزی که کنکور دادم تصمیم گرفتم از خانواده و شهر خودم مهاجرت کنم و زندگی را خودم بسازم برای همین خانواده خودم را ترک کردم و به تهران آمدم. وارد شهر شلوغی شدم که هیج جای آن را نمی شناختم و به تنهایی و با پس انداز خیلی کمی که خودم جمع کرده بودم به دنبال کار گشتم و خدا رو شکر چند کار را شروع کردم اما چون هیچ کدام از آن کارها من را راضی نمی کرد با وجود ترس زیاد کارم را عوض می کردم و به دنبال یک کار بهتر می گشتم. سرانجام بعد از 9 ماه کارهای خیلی سخت از جمله کار در مترو حسن آباد و کارهای ساختمانی و کارت پخش کنی و ….. سر از یک موسسه آموزشی زبان در آوردم و در سمت آبدارچی و خدماتی مشغول شدم. چون این موسسه تازه اول کارش بود و من به چشم یک دانشگاه به محل کارم نگاه کردم و خیلی زود کلاسهای آموزشی زبان را شرکت کردم و کامپیوتر را نیز یاد گرفتم و تقریبا هر دوره ای که کلاس تشکیل می شد شرکت می کردم. و بعد از چند وقت با دادن مشاوره به مدیر در جهت پیشرفت موسسه کار کردم طوری که از 120 شاگرد به 3500 شاگرد رسید و من نیز با نشان دادن توانایی ام سمت خودم را ترفبع دادم و در سمت کامپیوتر و حتی حسابداری و مشاوره آموزشی کار کردم. بعد از همه این پیشرفتها باز هم راضی نمی شدم. چون باورم این بود که میتوانم بیشتر از اینها پیشرفت کنم و علاقه ای نداشتم که مداوم در یک کار ثابت بمانم حتی اگر کار دولتی بهم پیشنهاد می دادند حاضر نیودم قبول کنم. میخواستم بطور رسمی وارد دانشگاه شوم اما بدلیل سربازی نرفتنم موفق نشدم وارد دانشگاه شوم و حتی دوبار فراگیر پیام نور قبول شدم اما نرفتم. با وجود اینکه اختیاراتم در این موسسه بیشتر شد و خودم همه کارهای خودم را مدیریت می کردم. تصمیم گرفتم کارم را تمام کنم و برای خودم کسب و کار داشته باشم با وجود مخالفتهای مدیریت موفق نشدم و شرط گذاشتم که نیمه وقت ادامه بدم. و برای همین نصف روز به دنبال کارهای خودم بودم. و توانسته ام تجربه های دیگری را در سایر زمینه ها بدست بیاورم اما باز هم این کارها من را راضی نمی کرد. چون تغییر در خون من است. اصلا نمی توانم بیکار باشم یا اینکه در یک کار بمانم. خوشبختانه موفق شدم که با وجود ایده های مختلف در مورد کسب و کار به یکی بچسپم و یکی از ایده هایی که مورد نیاز جامعه است عملی کنم و خدارو شکر در اول کارم هستم و پیشرفتهای خیلی خوبی داشته ام.

    با وجود اینکه در مورد تغییر در زندگی و زمانهایی که جهان و شرایط و محیط ما را وادار به تغییر می کند بحثهای زیادی میشود کرد اما من همیشه سعی کرده ام قبل از اینکه اوضاع بدتر شود تغییر کنم چون زندگینامه افراد موفق را که مطالعه می کردم متوجه می شدم که تا آخرین لحظه تلاش کرده اند و تسلیم جهان نشده اند و خودشان خواستار تغییر بوده اند و ما باید آنها را الگوی خودمان قرار بدهیم. مثل ناپلئون هیل و خیلی های دیگر.

    این را عرض کنم که به تنهایی تمام مسائل مربوط به زندگی شخصی را خودم انجام داده ام. و حتی به تنهای خانواده تشکیل داده ام و حتی برای ازدواج هم به تنهایی و بدون کمک از هیچ کس و با شکستن خیلی از سنتهای فرهنگی این کار را انجام داده ام و به خودم افتخار می کنم.

    از 20 سالگی تا بجال همیشه کتایهایی در زمینه موفقیت مطالعه می کردم و همیشه می خواستم و می خواهم که موفقیت بیشتری در زندگی داشته باشم و با امید به خدا و توکل به او و توانایی هایم راهی را برای خلق خدا هموار کنم تا بتوانم تاثیر مثبتی در زندگی مردم گذاشته باشم و در تاریخ بشریت جاودان بمانم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  6. -
    زهرا گلیج گفته:
    مدت عضویت: 3934 روز

    سلام

    استاد از این مطلب بسیار استفاده کردم خیلی عالی بود.

    خود من یک فرد بدنبال تغییری هستم از تغییر و پیشرو بودن لذت می برم و خیلی خوشحالم که با شما به عنوان یک فرد پیشرو آشنا شدم خیلی عالیست. خدا رو شکر می کنم.

    من حدود 8 سال پیش در حوزه تحقیق موقعیت خوبی داشتم ولی همان موقع تصمیم به تغییر گرفتم به دنبال آرزویم که داشتن یک کسب و کار برای خودم بود رفتم وارد اتاق بازرگانی تهران شدم و با دوستان جدیدی آشنا شدم بانوان کارآفرین و بازرگان، در ابتدا فهمیدم من برای تبدیل شدن به فردی با چنین ویژگیهایی لازم است خیلی تغییر کنم برای این تغییر رفتم ادامه تحصیل دادم و همزمان روی زبانم کار کردم و بعد از آن شروع کردم به استفاده از موقعیت رفتن به سفرهای خارجی هنوز هم خیلی از افراد تازه کار حوزه کسب و کار از شروع این کار وحشت دارند ولی من شهامت به خرج دادم و با وجود چالشها نهراسیدم و جلو رفتم کلی دوستان خارجی گرفتم و چه حرکتهای زیادی کردم از حدود دو سال و هفت ماه پیش که دوباره روی موسسه ام بعد از دوران ادامه تحصیل و مطالعه و تحقیق متمرکر شدم تصمیم گرفتم کسب و کارم را بین المللی کنم که این اتفاق در حال رخ دادن است و یک کارگاه بین المللی در خارج از ایران برگزار کردم باز هم چالشهایی پیش آمد ولی ادامه دادم استقامت به خرج دادم این بار موقعیت کسب و کارم در حال تثبیت شدن است تیم خیلی عالی تشکیل دادم. این مسیر را ادامه می دهم خیلی عالیست از تغییر و پیشرفت لذت می برم.

    الان که خود را با ده سال پیشم مقایسه می کنم اصلا قابل مقایسه نیستم الان یک کسب و کار دارم با تیم خوب در حوزه هایی حرفهای زیادی برای گفتن دارم که بی مانند است ولی یاد گرفتم که دائم استانداردهای بالاتری برای خود تعیین کنم و از این کار لذت می برم بسیار هیجان انگیز است.

    از خداوند سپاسگزارم که هدایتم کرد و با مجموعه گره تحقیقاتی عباس منش آشنا شدم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  7. -
    باران گفته:
    مدت عضویت: 2470 روز

    سلام

    من امروز دوباره این فایل رو گوش دادم و یه سوال برام ایجاد شد.

    توی این ویدیو استاد گفتن که وقتی مغازه داشتن، بعد از مدتی «به علت اینکه دست زیاد شده بود» درآمدشون کم شد.

    از طرفی من یادم میاد که تو یه ویدیوی دیگه استاد گفتن که این باور «دست زیاد شده پس درآمد کمه» یک باور منفی و ضد ثروته!

    کدوم یکی از این دو مورد درسته؟ زیاد شدن دست تو یه شغل خاص یک واقعیت ثابته یا یک باور منفی؟

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
    • -
      سجاد بحرینی گفته:
      مدت عضویت: 2833 روز

      سلام به تو دوست عزیز

      باید اول قانون را خوب بفهمی و شیر فهم شوی

      چطور؟اینکه هر روز با خودت این فایلهای رایگان را مرور کنی باورهایش را بیرون بکشی و با خودت زمزمه کنی(فایل صوتیش رو درست کنی ) در موردش بنویسی و از همه مهمتر تمریناتی را انجام بدهی

      دوم اینکه استاد عباسمنش هم مثل من و شما یک انسان هستند و دقیقا خصوصیات روحی و جسمی من و شما را دارا هستند و قطعا ایشان هم. برهه ای از زندگیشان دچار باور کمبود بوده اند چرا که مشکلاتی به مراتب بیشتر و شاید خنده دارتر یا سخت تر از من و شما داشته اند

      حرف ایشان در این فایل این بود که زمانی تغیر کنید که شرایط به ظاهر خیلی خیلی عالی است ، یعنی گول شرایط عالی را نخورید و در پی بهتر کردن شرایط خودتان باشید

      در پی ایجاد کردن باورهای بهتری باشید تا به اجبار نیافتید و سختی زندگی به شما نرسد

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
    • -
      زلیخا جهانگیری⁦ گفته:
      مدت عضویت: 2283 روز

      فائزه ی عزیزم سلام.

      قطعا این باور اشتباه محض است. استاد بارها گفتند که قبلا باورهای ثروتشون مشکل داشت و باورهای اشتباهی داشتن که باعث شده بود در بقیه جنبه ها موفق شوند ولی در ثروت نه.

      بعد از کارکردن روی باورهای ثروت، و نتیجه گرفتنشون، بسته روانشناسی ثروت رو آماده کردند.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
    • -
      مسعود آکسته گفته:
      مدت عضویت: 1613 روز

      سلام دوست عزیزم

      اونجا که استاد میگه دست زیاد شد برا وقتی هست که هیچ چیزی از قانونو بلد نبوده

      این یک قسمت از سوال اینم در نظر بگیر

      بعد منظور برا شغلی هست که هیچ خلاقیت نداره به مهارتهات اضافه نمیشه جای رشد نداره و هر کسی میتونه بیاد اون شغلو راه بندازه

      اینم یه قسمت دیگه

      برای ثروت پایدار باید اول بری دنبال شغل مورد علاقت بعد تو اون شغل خلاق باشی کسب مهارت کنی رشد کنی حرکت کنی حرکت کنی و بعد ثروت پایدار با مهارت پایدار به دست میاد

      شاد و پیروز باشی

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  8. -
    حسن گرامی گفته:
    مدت عضویت: 1371 روز

    سلام استاد جان

    من متاسفانه در بیشتر موارد اینقدر سخت تغییر کردم که جهان با من…..

    دیگه نگم براتون

    فقط اینکه الان که توی یک تضاد دیگه ای برخورد کردم و از طرفی حرف های شما رو گوش دادم ، با پوست و گوشت و استخوانم کاملاً درک کردم که بهترین زمان برای تغییر فقط زمانی هست که همه چیز خوبه

    شما خیلی حرفه ای رفتین جلو اول اینکه کلوپ بازی رو گذاشتین کنار ، دوم کارهایی که توی بندرعباس می کردین رو گذاشتین کنار ، سوم وقتی که رسالت شغلی خودتون رو پیدا کردین جایی که توش بودین عوض کردین ، واقعاً حرفه ای ترین کار همینه

    من اتفاقاً خیلی باید روی این قضیه تمرین کنم اونم باید ایمانم رو نسبت به خداوند بیشتر کنم

    مرسی استاد عزیزم ❤

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  9. -
    صفورا کوشککی گفته:
    مدت عضویت: 1207 روز

    بنام یکتای هستی بخش

    روز 112 سفرنامه

    میخواهی جزء کدوم گروه باشی

    سلام استاد جانم و دوستان عزیزم

    من سالها پیش زمانی که از قانون اطلاع نداشتم دوبار به شکل فجیع تو روابط عاطفیم شکست خوردم.قبلش کلی نشونه اومد که باید تغییر کنم کلی چک و لقد جهان بهم زد که بهم بفهمونه و نفهمیدم و همچنان ادامه دادم.اینقدر ادامه دادم تا جهان با پتک اومد سراغم. همه چیمو از دست دادم به بدترین حالت روحی یعنی افسردگی رسیدم اعتبارم رو پیش خونواده و اطرافیانم از دست دادم.مرگ هزاران بار برام بهتر از وضعیتی بود که داشتم چند سال به همین منوال گذشت تا با قانون آشنا شدم و شروع کردم به تغییر به پیدا کردن دوباره ی ارزشهای از دست رفته ام.

    و خدا میدونه که چقدرررر من تغییر کردم.

    و مورد دیگه در مورد کارم و شراکتم بود که تقریبا با اولین نشونه ها سریع خودمو جمع و جور کردم و اولین کاری که کردم این بود به کل توقعم رو از شریکام آوردم پایین و در بهترین زمان اقدام کردم برای تموم کردن شراکتم.از اون روز کلی اتفاقات خوب برام افتاده و خدا میدونه چقدررر اتفاقات خوب دیگه ای در انتظارمه.چون وارد محیط و کاری شدم که تخصممه و عاشقشم.

    در پناه الله یکتا

    لایق بهترینهاید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
    • -
      محدثه گفته:
      مدت عضویت: 1001 روز

      سلام صفورا جان. پیام زیباتون رو خوندم.

      از پایان دادن شرکاتتون گفتید. حقیقتا من هم الان در وضعیتی هستم که یک حسی مدام و بارها بهم میگه که تمومش کنم اما نجوای شیطانی هم بهم میگه همینی که داری رو از دست میدی.

      اما من انجامش میدم و تمومش میکنم حتی اگر ندونم بعدش قراره چی بشه. چون باور دارم خدا کمکم میکنه.

      راهش پیدا میشه .

      ممنون از پیام زیبات

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
      • -
        صفورا کوشککی گفته:
        مدت عضویت: 1207 روز

        سلام محدثه جانم…

        قطعا خداوند با شجاعانه…

        اون طرف ترسها خواسته هامون منتظرمونن.

        منکه وقتی اقدام کردم با وجود تمام ترسهایی که داشتم نتایجی گرفتم که تو این چندسال نگرفته بودم…

        امیدوارم که بهترینها برات رقم بخوره…

        چون لایق بهترینهایی

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  10. -
    سعید گفته:
    مدت عضویت: 652 روز

    به نام خداوند بخشنده مهربان

    من تو خانواده بزرگ شدم که پدر و مادرم خیلی حساس هستند و نمیزاشتند کاری رو انجام بدم و امر و نهی میکردن ومنو میترسوندن از بچگی واسه همین اعتماد به نفس ضعیفی داشتم اما خودم هم مقصرم که زودتر ازشون جدا نشدم

    . این ها مهم نیست و خواستم بگم تضاد به ادم خیلی کمک میکنه. کمی بزرگتر شدم رفتم یه شهر دیگه برای کار کردن و دیدم چقدر یاد گرفتم خودم رو اداره کنم و لذت بردم و دوباره رفتم شهرهای دیگه زندگی کردم برام رشد شد . ادم های جدید و مهارت های جدید یاد گرفتم و دیدم چقدر دوست دارم حرکت کنم و لذتبخشه

    مهارت هایی مثل ارتباط برقرار کردن و فروش برام سخت بود و رفتم تو دلش و خیلی به خودم و عزت نفسم کمک کرد و در جهاتی هم تغییر نکردم نشونه ها میوم و مقاومت داشتم و انقدر تغییر نکردم که صفر شدم و افتادم.

    به زبان از بچگی علاقه داشتم نرفتم دنبالش اما هی عقب انداختم و اخر ولش کردم که چقدر میتونست کمکم کنه و موقعیت برام باز کنه.

    لاغر بودم وپرخوری میکردم و بدنم الارم میداد توجه نکردم همین باعث شد نتونم خیلی از تجربه ها رو داشتم

    باورها باید تغییر کنه . کسایی که میترسند و حرکت میکنند دنیا درونشون رو فتح میکنند.

    سوال اینه الان که میدونم بازهم تغییر میکنم؟

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای: