می خواهی جزو کدام گروه باشی؟ - صفحه 27 (به ترتیب امتیاز)

780 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    مهناز دژبانی مقدم گفته:
    مدت عضویت: 683 روز

    به نام خداوند هدایتگرم

    سلام استاد عزیزم و خانوم شایسته مهربانم

    سلام دوستام همراهم

    این فایل به عنوان نشانه امروز من اومد

    فکر میکنم جزء دسته دوم باشم

    شرایط الان برای من هموارتر شده همه چیز به روال عادی داره پیش میره و این بهترین فرصت برای منه که بتونم در مسیر جدیدم قدم بردارم .

    تغییر رو پذیرفتم و چند هفته ای میشه که شروع کردم امیدوارم به درآمد عالی برسم تا بتونم پرقدرت تر از قبل ادامه بدم و تو همین مسیر به آرزوهام برسم .

    بعضی وقتا یه سری نگرانی میاد سراغم یه جورایی سر در گم میشم و میفهمم که تله است . سریع میام تو سایت و سعی میکنم چند تا از فایلها رو گوش بدم و کامنتهای بچه های سایت رو بخونم و ذهنم رو کنترل کنم تا بتونم تصمیم درست رو بگیرم .

    سپاسگزارم از خداوند مهربانم که همیشه هدایتگر منه

    سپاسگزارم از اساتید عزیزم برای آگاهی های ناب

    سپاسگزارم از همه کسایی که تو این مسیر به شیوه های مختلف به من کمک میکنن تا در کمترین زمان بهترین نتیجه رو بگیرم مثالی که میتونم بزنم در این باره اینه که در زمینه کار جدیدم تو ذهنم بود که یه فرمول به خصوص رو سرچ کنم و آموزش ببینم که یکی از دوستانم که اونم خیلی پیگیر کار جدیدمه و دلش میخواد بهش آموزش بدم به طور اتفاقی کلیپ آموزش فرمول رو برام فرستاد و همینطور چند تا ایده جدید و کاربردی که فروش خوبی میتونه داشته باشه هم فرستاد

    سپاسگزارم از همسر عزیزم که در مسیر جدید پشتیبان منه و بهم دلگرمی میده تا بتونم بهترین ایده ها رو اجرا کنم و فروش فوقالعاده رو تجربه کنم .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  2. -
    Ali گفته:
    مدت عضویت: 438 روز

    سلام خدمت استاد عزیز

    بخواهم تغییرات مهم در زندگیم بگم یعنی ب مشکل خوردم ک تغییر کردم سالی نهم بودم موقع انتخاب رشته خذف رفیق فاب ک واقعا همه جا بودیم یعنی شاید حذف این آدم خیلی ب من از لحاظ ذهنی و …. کمک کرد سالی ک یازدهم بودم اوایل شروع ب تغییرات کردم از جنبه درس خوندن ک خیلی خوب بود بعدها از لحاظ افکارم ب مشکل خوردم میگفتم نمیشه و نخواهد شد کلا حرفم همین و آشنا شدم با این سایت ک تغییر کنم تغییراتی ک زندگیم خیلی تاثیر داشتن متاسفانه کم بودش ولی دیگه میخوام جزئ از دسته اول باشم وقتی شرایط سخت نمیشه تغییر کنم در مکان و زمانش

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  3. -
    لیلا توسلی گفته:
    مدت عضویت: 804 روز

    به نام خدا وسلام به خدا به شکرانه ی الله112مین گام رودرمدارایزدمنان برداشته ام امیدآن دارم که بتوانم بانیروی قدرتمندالهی باورهای قدرتمندکننده رابسازم.

    سلامتی،جسمم،روحم،روانم،احساسات،مغزوذهنم.

    روابط عالی باخودم،خدا،اطرافیان وطبیعت رابسازم.

    آزادی ورهایی واستقلال مالی بارهبریت خدارابسازم.

    الهی شکرت که نی نی ما7هفته شده امروزعروس کلم روبردم دکترفرداهم آزمایشات وسونوانجام میده.

    خدایاسپاسگذارم که به من. گفتی برای عروسم گل بگیرم ببرم مطب دکترچون برای اولین باراست میره دکتر.

    الهی سپاسگذارم که منوپسردومی بازندداداشش رفتیم طرقبه،به افتخارنی نی مون شام خوردیم وبابای نی نی شیفت شب کاربودخدایاشکرت .

    سلام استاددوست دارم گروه4م باشم واول ازهمه خودم راباقانون سلامتی وفق بدم که اززیرپای کائنات دربیام واقعادارم له ولورده میشم!ومثل جاروبرقی رفتم زیرمیزکل آشغالهارودردرون خودم میکشم که هرسری یک قسمت ازبدنم دردداره!

    امیدوارم روش ساده تری خدابرام بسازه که قانون سلامتی رواجراکنم آمین.

    من نمیدونم که این زندگی که دارم رابه راحتی زندگی کنم یابایدچالش دارباشه!خدایاتوخوف ورجاهستم یاریم ده!

    ولی ازکبر،غرور،خودپسندی،گنده دماغی،قضاوت،گله وشکایت،انگشت اتهامم راقطع کردم وانگشتم روبه سمت خودم گرفتم!که همه گندکاری هاازمن است. همه رااعتراف کردم وبه آسانی آب خوردن به عهده گرفتم ونتیجش روبه سادگی توی زندگیم لمس کردم.

    وصادقانه گفتم:که من مشرک وکافرمشکل آفرینم!باید درعمل خودم راپاکسازی کنم ویکتاپرست واقعی باشم.

    هرروزبیدارمیشم میگم خدایامن چکارکنم که امروزم ازدیروز م بهترباشدوزندگی خودم راخوب بسازم که جهان راگسترش بدم!؟

    حالاانگشتانم لابه‌لای انگشتان خداقرارگرفته ومدام مثل کلیدتوی قفل افکاروباورهایم می‌چرخد ودربهای رحمت به روم بازمیشودخدایاشکرت.

    عاشق همه تونم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  4. -
    محمدرضا رضایی گفته:
    مدت عضویت: 1473 روز

    بنام خداوند بخشنده ی مهربان

    سلام ،

    روز 112

    خداروشکر میکنم که یک روز دیگر رو دیدم و زندگی کردم و این مسیر زیبا رو دارم طی میکنم .

    من متاسفانه ابتدا جزو گروه دوم بودم و قشنگ چک و لگد های جهان رو میخوردم و کتک خورم خوب بود ولی تا یجایی و بعدش تغییر میکردم به ناچار ،

    مجدد و مجدد …

    تا اینکه به لطف شخصیت اهل تفکری که داشتم . از یجا به بعد با مطالعات و تفکرات بیشتر کمی بهتر شدم

    چک ها رو میخوردم ولی زودتر از قبل تغییر میکردم …

    تارسیدم به این سایت و الان جزو گروه سوم هستم و در حال پیشرفت به سمت گروه چهارم هستم به لطف خدا .

    واقعا این سایت بسیار بسیار به من در این روند کمک کرد و اصلا من متوجه این نبودم که دارم چک میخورم …

    من فکر میکردم این روند طبیعیه جهانه وباید چک خورد … حتی گاهی مقدس هم میدیدمش چون باور های مذهبی داشتم میگفتم چون خدا دوستم داره و میخواد من رو بهشت ببره الان داره چک میزنه بهم .

    بعد میگفتم خب من چک ها رو میخورم و چون آخ نمیگم خدا بیشتر دوستم خواهد داشت …. الان که دارم مینویسم بعد از این هزاران روزی که در سایت هستم واقعا واسم خنده داره این فکرهای اون موقع ام ولی اون زمان قشنگ اینشکلی فکر میکردم .

    سخنران هایی هم که در راه من بودن مذهبی بودن دقیقا حرفهایی میزدن که این باور من رو تقویت میکردن که این چک ها مقدسه … اینو یجورایی غیر مستقیم میگفتن و منم پذیرفته بودم .

    ولی یه حدی داشتم چون اهل تفکر و مطالعه بودم … به خودم گفتم اقا درسته این چک ها مقدس باشه شاید ، ولی چرا یه عده نمیخورن ؟؟؟ بعدش باورهای مذهبی ام میگفت خب خدا اونا رو دوست نداره و میرن جهنم ولی این شخصیت اهل تفکر و مطالعه ی من یواش یواش بر من داشت غلبه میکرد که نه ! این درست نیست …

    همزمان چک ها هم داشت بیشتر میشد و از یجا به بعد که من مطالعاتم بیشتر شد و هدایت شدم به این سایت واقعا اونقدر توی زندگیم تغییرات ایجاد شده که جدی جدی یادم نمیاد گذشته چه شکلی بودم …

    اونقدر تغییر کردم اونقدر تغییر کردم که فقط وقتی این مدلی کامنت میذارم یادم میفته …. استاد گلم ازت متشکرم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  5. -
    خوشبخت آزاد گفته:
    مدت عضویت: 1964 روز

    کجاها بوده که فهمیدی باید تغییر کنی

    خیلی جاها بوده

    و به دنبال اهداف خودم رفتم به جای اینکه وقت بزارم براز تغییر دیگران

    و جهان بهم آرامش و هدیه داد

    ارزشمندی عزت مندی و هدیه داد

    مثلا عادت پیاده روی وزانه

    عادت کارکردن رو باورهام شکرگزری

    عادت درخواست از خداوند

    و درخواست از دیگران

    و خیلی خیلی کارایی که تا قبل از اینکه جهان بهم فشار بیاره

    خودمو تغییر دادم

    اطرافیانم بهم میگن دلیلی نداره اینهمه تلاش میکنی

    کسیکه دوست داشته باشه داره

    اگر قراره رزقی بیاد میاد

    اینهمه تلاش واسه چی

    اما من اینکارهارو براز اینکه درحرکت باشم

    بای اینکه انگیزه هامو زمده نگه دارم

    برای اینکه حال جسمی و روحیم خوب باشه انجام میدم

    و کجاها بوده که نفهمیدی و به زور جهان تغیبرت داده

    وقتی که برای اهدافم حرکت نمیکنم

    و درگیر افکار منفی میشم

    عزت نفس خودمو با حرکت کردن تقویت نمیکنم

    و بسنده میکنم به شرایطم میگم

    همه چز دارم دیگ نیاز نیست حرکت کنم کار کنم اونوقت شرایط بد میشه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  6. -
    میترا محسنی گفته:
    مدت عضویت: 318 روز

    به نام الله که رب العالمین= فرمانروای کل عالم وجود است

    سلام بر استاد عزیزم ومریم خانم دوست داشتنی و دوستانم در سایت

    روز 112= میخواهی جزو کدام گروه باشی؟

    اول از همه تحسین میکنم جسارت و شهامت شما استاد عزیزم رو در ضبط کردن این فایل تو همچین خیابون شلوغ و پر رفت وآمدی

    دوم من که محو تماشای تنوع لباسهای خانما شدم اونقدر که گل گلی و رنگی ورنگی و زیبا بودن

    خدایا شکرت برای این همه تنوع لباس و پوشش متفاوت

    چه فایل قشنگی میخوای جزو کدوم دسته باشی ؟؟

    دارم به پروسه ی زندگیم فکر میکنم استاد عزیزم ببینم صادقانه من کدوم هستم

    زندگیم کارمندی بود با حقوقی که به سختی کفاف زندگیم میداد

    بیمه داشتیم

    خونه ای کوچولو داشتم از خودمون

    یه ماشین پراید

    بابت همه اینها سپاس گزار خدا بودم

    زندگیم از نظر همه اطرافیانم و خانواده ام شاهانه بودولی خودمو راضی نمیکرد یعنی این زندگی اون چیزی که میخاستم نبود نمیخاستم دغدغه پول داشته باشم

    نمیخاستم همیشه دو دوتا چهارتای زندگی کارمندی داشته باشم

    میدونستم میشه بهتر باشه راحت تر باشه

    میشه چشمت دنبال این نباشه که پیامک واریز حقوق کی میاد

    میشه به اون آب باریکه زندگی کارمندی قانع نبود و دنبال نشونه های مدل دیگه ی زندگی گشتم و دیدم ثروتمندایی هستن که از وسط ماه نگرانی نداشتن برای گذران زندگی حواسشون به آخر واول ماه نیست

    و فهمیدم باید تغییر کنم

    چطوریش نمیدونستم

    فقط میدونستم باید قدمی بردارم

    خیلی بهم حرف گفتن ناشکری ،قدرنشناسی ،مردم آرزوشون زندگی کارمندیه ولی برای من این حرفها قانع کننده نبودوقتی میدیدم کسانی هستند که از فراوانی و نعمت های جهان بی اندازه استفاده میکنند

    باورهای محدود زیادی داشتم ،شانس و بد بودن ثروت و….

    و از خدا کمک خاستم

    و تو مسیر هدایت شدم با قدم های کوچیک

    اون موقع تلگرام خیلی پرکاربرد بود و من با تکنیک های موفقیت و قانون جذب و اینا برای اولین بار آشنا شدم

    وااااای اصلا یه دنیای دیگه باز شده بود به روی زندگیم

    اونقدر دنیای قانون جذب برام شگفت انگیز بود اونقدر قدرت تجسم و فیلم راز برام عجیب بود که بازم بیشتر از خدا هدایت وکمک خاستم تا بفهمم قضیه چیه؟!

    و بازم دستان خدا بود که میومدن کمکم تا پیدا کنم مسیر درست

    یکی از دستان خدا کتابدار محلمون بود یه خانم جوانی که فوت کردن خدا رحمتشون کنه من و همسایمون همیشه کتاب رمان میخوندیم نوبتی میرفتیم یه خروار کتاب میاوردیم میخوندیم

    یه روز که نوبت همسایمون بود بره کتاب بگیره این خانم کتابدار گفته بود بهش که از رمان چیزی بهتون نمیرسه بیا دوتا کتاب بهتون میدم زندگیتون عوض میکنه و کتاب چهار اثر فلورانس اسکاول شین و شفای زندگی لوییز هی رو داده بود همسایمون

    وقتی برگشت همسایمون از کتابخونه سر کوچه گفت نمیدونم دوتا کتاب داد من لای اینا رو باز کردم اصلا خوشم نیومد کاش همون رمان میداد گفت بیا یکیش دست تو یکیش هم من میخونم به درد نخورد میبرم فردا عوضشون میکنم چهاراثر داد به من و کتاب شفای زندگی خودش برداشت من چون چند ماهی بود با قانون جذب آشنا شده بودم از خوندن این کتاب واقعا لذت بردم تو دفترم نکات مهم نوشتم یادمه تا صبح بیدار بودم اونقدر که ذوق خوندش رو داشتم صبح شد همسایمون اومد گفت بابا این کتابه مزخرف بود بده ببرم عوض کنم گفتم بزار من اینم بخونم خودم میبرم و واقعا این دوتا کتاب هم کلی بهم کمک کردن مسیر درست پیدا کنم

    کم کم با اساتیدآگاهی آشنا شدم

    استاد عرشیانفر که من حدود چهارسال افتخار شاگردی ایشون داشتم و از لایو مشترک با استاد عباسمنش افتخار پیوستن به جمع دوستان در سایت نصیبم شد ،خیلی تو این مسیر درس بهم یاد دادن

    از سال 97تا الان که یه انقلابی تو وجودم شکل گرفت که باید اوضاع زندگیم بهتر کنم تا الان که سال 1404 من از راهی که اومدم راضی ام

    خدا رو شکر میکنم که کمکم کرد که زمانی که اوضاع زندگیم خوب بود فریب نخورم و به این شرایط راضی نشم

    کلی اتفاقات مثبت بزرگ افتاده برام

    کلی اتفاقات مثبت بزرگتر درراه به زودی

    چقدر نگاهم به دنیا عوض شده

    چقدر حال من خوبه

    چقدر از وقتی که قوانین ثابت و بدون تغییر خداوند رو شناختم احساس آرامش میکنم

    حالا که فهمیدم من خالق هستم پس تلاش میکنم اون زندگی رویایی که به خاطرش پشت پا زدم به زندگی ساده ی کارمندی و تغییر رو شروع کردم از سال 97رو میتونم بسازم

    و 70 درصد سرعت پیشرفتم از زمانیه که عضو سایت شدم یعنی تمام اون سالها که من با آزمون و خطا تلاش میکردم راه رسیدن به خواسته هامو پیدا کنم یک طرف ، این 254 روز که عضو سایت هستم چقدر کمک کرده اصل پیدا کنم و فرعیات بزارم کنار

    حتما میام دوباره کامنت مینویسم از اون موفقیت بزرگا که تو راهه

    وهمه ی اینا رو مدیون نشونه های ریز و درشت جهان هستم که بهم میفموند میشه بهتر بود

    میشه عالی تر بود

    خدایا شکرت

    خدایا شکرت

    خدایا شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  7. -
    محمد گفته:
    مدت عضویت: 3785 روز

    سلام.

    من29 سالمه.فارغ التحصیل معماری سال 88٫

    سه سال پیش از سربازی اومدم.و منتظر بودم یکی بیاد منو ببره تو شرکتش بذاره پشت میز چرا که لیسانس داشتم.

    اما انتظار من فایده ای نداشت.چون کاری بلد نبودم.تو دانشگاه که چیزی یاد نمیدند.

    پس رفتم مغازه پدرم و تو یکی از مغازه های پدرم مشغول فروش شدم با حقوق 500 تومان در ماه.اما چون شغل پدرم فصلیه در ماه پاییز تو مغازه کاری نداشتم جز نشستن و حقوق گرفتن.این موضوع منو کلافه میکرد.

    تا اینکه رابطه م با پدرم بد شد.با خودم میگفتم اگه درس نمیخوندم تا الان یه مغازه بزرگتر داشتم و آویزون پدرم نبودم در عین حال بنا به ضعف وجودیم مقصر رو پدرم میدانستم که چرا به من گفت درس بخونم.

    یه روز با پدرم دعوام شد گفتم مقصر این زندگیه من شمایی.چرا برام کاری پیدا نکردی در زمینه رشته م که افسرده نشم.اونم ناراحت شد و گفت تو بی عرضه ای.این همه آدم دارند تو رشته تو پول درمیارند پس تو بی عرضه ای که نتونستی هزار تومن خودت دربیاری.

    به قدری این حرفها به من فشار آورد که نتونستم طاقت بیارم و از خونه زدم بیرون و رفتم به تمام شرکتهایی که تو تهران بودن تماس گرفتم ولی همه شون گفتند نیرو نمیخوان و اگه هم میخوان باید سابقه بدم.پس بازم نا امید شدم.

    بازم برگشتم مغازه اما اینبار به جای نشستن پشت میز نشستم پشت لب تابم و شروع کردم به یاد گرفتن یکی از پرکاربرد ترین نرم افزارهای معماری.و هر چی فیلم آموزشی بود رو نگاه کردم یک سال تمام فقط تو مغازه کار کردم و در تمام این مدت پدرم با نگاه سنگینش به من یاد حرفای اون روزش مینداخت منو.تا اینکه یه روز اس ام اس دادم به مهندسای شهرم که آموزش تری دی مکس حرفه ای.همون روز دوتا شاگرد باهام تماس گرفتن و گفتن میخوایم بیایم کلاست.و عصرش هم پول کلاس رو واریز کردند از شدت خوشحالی میخواستم پرواز کنم.

    چون هم کاری بود که دوست داشتم هم خودم پول درآوردم بدون کمک کسی.اون کلاس رو برگزار کردم بعدش اومدم تو تلگرام یه گروه مجازی زدم الان 200 نفر عضو فعال داره و هر هفته شاگرد جدیدی ازم کلاس میخواد در عین حال مدرس دانشگاه هم شدم و اونها هم ازم میخوان که دوره های جدید بگذارم.

    حس خوبی دارم و تازه میفهمم چرا پدرم اون روز زد تو سرم و گفت بی عرضه.میخواست که بلند شم.و بلند شدم و الان مدرس دانشگاهم.اما

    بازم کافی نیست.دنبال تاسیس سایت هستم.در عین حال میخوام بیام تهران و بازم پیشرفت کنم.بنا به گفته استاد در این فایل چطور بهتر بشم رو آویزه گوشم کردم.

    از فشارها نترسیم اون فشارها نشانه های الهیه برای بلند شدنمون.

    حق نگدارتون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  8. -
    زینب امیرحمیدی گفته:
    مدت عضویت: 3816 روز

    با سلام خدمت استاد گرامی

    این حرفها من رو یاد جمله ای از کتاب بادبادک باز خالد حسینی میندازه که مضمونش اینه که “وقتی دست سرنوشت بخواهد چیزی را ازت بگیرد می گذارد خوشحالی وحشتناکی را تجربه کنی”. در واقع یعنی اینکه گول اوضاع آروم و خوب رو نخور و یا این مثلی که وقتی اوضاع رو به راهه می گن این آرامش قبل از طوفانه. من توی زندگیم هم تغییراتی داشتم که قبل از طوفان، خودم شروع کردم هم تغییراتی که جهان من رو مجبور کرده انجامش دادم. یه تغییر از نوع اول این بود که چندین سال پیش بعد از فارغ التحصیلی توی یک مرکز تحقیقاتی شروع به کار کردم جاییکه خیلی ها آرزوشون بود ولی نتونسته بودن و همیشه به من حسادت می کردن و دوست داشتن جای من باشن چون شبیه هتل بود در واقع. یه حقوق نسبتاً خوب داشتم از زمان شروع به کار چون خودم تنها کارشناس اونجا در یه زمینه خاص بودم تصمیم گیری های مربوط به مسائل مرتبط رو تنها خودم انجام می دادم. اول کار دانش رو داشتم اما مهارت رو نه که کم کم تا حدی اون رو هم بدست آوردم. کارم خیلی لوکس بود و سمتم خیلی دهن پر کن. رئیس مرکز هم مدام می گفتن که قصد انجام فلان طرح رو داریم، می خوایم فلان پروژه رو شروع کنیم و از این حرفا و حتماً از تو استفاده می کنم بعنوان یک صاحب نظر. هی وعده وعید به من می دادن و اینکه عصرها بعد از کار برم توی مطبشون و اونجا هم مریض ویزیت کنم و هی با من جلسه می گذاشت که می خوام بفرستمت ماموریت فلان جا که بری فلان مهارت رو یاد بگیری تا بتونیم سطح مجله مون رو ارتقاء بدیم و اینقدر پاداش بهت میدم و اینقدر پورسانت و این حرفا. خب تا حدی هم اینکارا رو می کردن. خلاصه یه شرایطی بود که برای کسی که تازه فارغ التحصیل شده شرایط خوبی بود. من چندین بار طرح هایی که به ذهنم می رسید رو بهشون می گفتم و یا تغییراتی که باید برای بهبود کیفیت کار انجام می شد اوایل خوب برخورد می کردن اما بعد از چند وقت که مرکز به هر حال به یه سطحی رسید، دیگه به طرح ها و تغییرات و توسعه ها روی خوش نشون نمی دادن. در همین حین هم من به این نتیجه رسیده بودم که از نظر یه سری مهارتهای لازم برای کارم کمبود دارم و باید راهی پیدا کنم تا بتونم اونو بهبود بدم و چون در واقع اونا پیوند نزدیکی با تجربه داشتن و خیلی از اساتید بزرگ این رشته دوست نداشتن تجربیاتشون رو منتقل کنن چون فک می کردن با انتشار اونها، مطبشون بسته می شه و مشتریانشون کم می شه، تصمیم گرفتم توی بهترین دانشگاهی که اون رشته رو تدریس می کنه ادامه تحصیل بدم و شنیده بودم که اساتید اونجا با شاگردانشون خیلی خوب برخورد می کنن. اما از این تصمیم به کسی در محیط کار چیزی نگفتم و وقتی مخالفتهای اطرافیان رو هم دیدم به اونا هم گفتم که پشیمون شدم چون به هر حال یه کار خوب داشتم و همه بهم می گفتن صبر کن اوضاع اینطوری نمی مونه درست میشه اما من می دنستم که نباید به انتظار بشینم بلکه باید خودم یه حرکتی بکنم. خلاصه در کنار کار با همه سختی هاش، شروع به درس خوندن هم کردم و 4 ماه یه شرایط خیلی سختی رو به جون خریدم. بعد از کنکور قبل از اعلام نتایج، با توجه به عملکردم، فهمیده بودم که قبول می شم ولی مطمعن نبودم که حتما همون دانشگاه ولی به هر حال می دونستم. و شروع کردم سر کار به طرق مختلف به رئیسم گفتم که من تا دو سه ماه دیگه می خوام از اینجا برم اونم شروع کرد دوباره به وعده و وعید و وسوسه کردن من و افزایش حقوق و پاداش به مناسبتای مختلف و نمی دونم واگذار کردن یه اتاق مجزا برای من و دوباره من رو به جلسات دعوت کردن و … و من مدام بهش می گفتم نه من نمی مونم و اون می گفت اگر از اینجا بری بزرگترین اشتباه زندگیت رو انجام می دی چون هیچ جای دیگه اینقدری که من بهت بها می دم برات ارزش قائل نخواهند بود ولی من بر تصمیمم پا فشاری می کردم تا اینکه نتیجه کنکور اعلام شد و من همون بهترین دانشگاه قبول شدم. و سریع با رئیسم در میون گذاشتم و در واقع دلیل رفتنمو براش گفتم که برای ادامه تحصیله. و اونم شروع کرد که ادامه تحصیل فایده ای نداره و آخرش باید دنبال کار باشی و تو که اینجا شرایطت خوبه و از این حرفا و من گفتم نه من ترجیحم الآن تحصیله تا کار. اون هم تمام سعی و تلاشش رو کرد که من انصراف بدم و وقتی دید فایده نداره گفت اگه رفتی و بعد از اتمام درسِت اومدی گفتی فلانی کار می خوام، از من توقع نداشته باش که بگم بفرما چه خوب که اومدی، من هم گفتم شما خیالتون راحت من دیگه اینجا بر نمی گردم. و الآن که 2 سال از اون تصمیم می گذره واقعاً خوشحالم بخاطر اون. چون در این مدت نه فقط درس خوندم و از لحاظ علمی خیلی قوی شدم بلکه کلی مهارت های دیگه هم در کنارش یاد گرفتم و شرایط خیلی خوبی دارم. و الآنم دوباره چندماهه که خودم رو با یه مسئله دیگه به چالش کشیدم برای اینکه بتونم به یه پله بالاتر برم و توی همین پله نمونم. بنظر من اگر آدم این دید رو داشته باشه که همیشه به هرجا هم که برسه یه پله بالاتر برای پیشرفت و بهبود کیفیت زندگی وجود داره، هیچ وقت یه جا متوقف نمی شه و مدام تلاش می کنه برای بهتر کردن اوضاع و تغییر دادن سطح زندگیش توی همه زمینه ها. در واقع باید همیشه این نکته رو در ذهن داشته باشیم که شرایط ممکنه الآن خوب باشه ولی احتمالاً تا همیشه اینقدر خوب باقی نمی مونه و باید بهبودش بدیم و تغییر در اون ایجاد کنیم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  9. -
    محمد ابوالمعالی گفته:
    مدت عضویت: 3714 روز

    با سلام خدمت استاد عزیز و گروه تحقیقاتی عباس منش

    یرید الله بکم الیسر و لا یرید بکم العسر(خدا بر آسانی شما اراده میکند اراده او به سختی شما نیست)

    طی کردن مسیر اشتباه برای رسیدن به هدف به معنی دعوت زجر به زندگیست چون بر خاف قانونه.من هر زمان که اتفاق مثبتی رو تجربه نکنم و احساس خوبی نداشته باشم تصمیم به تغییر میگیرم چون مطمئنم یه جای کار من مشکل داره.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
    • -
      زهره میراحمدی گفته:
      مدت عضویت: 3839 روز

      با سلام خدمت آقای عباس منش و گروه پرکارتون

      میخوام در جواب این سوال که پرسیده بودید”چه زمانی جهان با سختی و مشکلات فراوان شما را مجبور به تغییر کرد ” از زندگی خودم بگم

      حدود 10 سال پیش ازدواج کردم . خیلی زود فهمیدم که با این آقا تفاهم ندارم. اصلن خوشبخت نبودم اما از ترس اینکه زندگی یه خانم مطلقه رو تجربه نکنم به زندگیم ادامه دادم . روز به روز افسرده تر شدم. هر روز با حرفام و رفتارم به شوهرم التماس میکردم که منو دوست داشته باشه .اما هر چی برای به دست آوردن محبت بیشتر تلاش میکردم کمتر به دست میوردم. من میدونستم که باید از این آقا جدا شم اما نمیخواستم این کارو بکنم.

      سالها اون شرایط سختو تحمل کردم چون فکر میکردم که زندگی بعد از طلاق سخت تره . من در برابر تغییر شرایط زندگیم مقاومت کردم تا اینکه جهان هستی خودش خواست شرایطمو تغییر بده . شوهرم با یه خانم آشنا شد و به من گفت من میخوام دو تا همسر داشته باشم . من مجبور شدم از شوهرم جدا شم. اون روزا شوهرم خیلی بدجنس شده بود و اونقدر منو اذیت کرد که مهریمو ببخشم و جدا شم . و من با سختی فراوونی مجبور شدم طلاق رو بپذیرم. حدود دو سال طول کشید تا من از لحاظ روحی به حالت عادی برگشتم.

      اما الان هر وقت یادم میاد که چه زندگی سختی با اون آقا داشتم توی دلم از خدا و کاعنات و اون خانم هوو تشکر میکنم که منو از شر اون زندگی سخت و بی حاصل نجات داد.

      در مورد اون سوال که ” چه تغییری رو در زمان مناسب در زندگی خود ایجاد کردید ” اینو از زندگیم میتونم بگم :

      من یه استاد پیانو داشتم که فکر میکردم بهترین استاد پیانوست . اینو باور کرده بودم که بهتر از این استاد دیگه پیدا نمیشه. آخه خودش همیشه تو کلاس از روش تدریس بقیه استادا ایراد میگرفت و منم حرفشو باور میکردم . یه روز استادم شروع کرد به بداخلاق شدن و هر روز غر میزد که کم تمرین میکنم. هر کار میکردم نمیتونستم راضیش کنم. دلم میخواست برم پیش یه استاد دیگه اما فکر میکردم دیگه استاد باسوادی مثل این استاد پیدا نمیشه. حدود یک سال کلاس پیانو نرفتم. اما بعد از یک سال به خودم این جراتو دادم که یه استاد دیگه پیدا کنم. یکی از دوستام یه استاد بهم معرفی کرد و من به خودم گفتم میرم امتحان میکنم ببینم چه جوریه. رفتم برای کلاس استاد جدید ثبت نام کردم و دیدم که این استاد خیلی بهتر از استاد قبلیه و استاد جدیدم همیشه ازم تعریف کرد و بهم روحیه داد و من در زمان کمی خیلی پیشرفت کردم. و خیلی از خدا و جهان هستی ممنونم که شرایطو طوری فراهم کرد که اون استاد قبلی همش با من دعوا کرد و من تونستم یه استاد بهتر پیدا کنم.

      ممنونم که نوشتمو خوندید

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  10. -
    پوریا جوان گفته:
    مدت عضویت: 3784 روز

    سلام….من کسی بودم که همه فکر می کردن بهترین دانشگاه قبول میشم و توی زندگیم هم آدم موفقی میشم…..البته توی نوجوانی مشکلات زیادی داشتم و همیشه اون مشکلات رو بهانه می کردم برای عدم موفقیت خودم…..خلاصه من به علت بی انگیزگی و صد البته تنبلی و بی هدفی دانشگاه قبول نشدم و دو سال هم کنکور دادم…..اما بازم هیچ…..و مجبور شدم به خدمت سربازی برم…..وقتی رفتم سربازی دیگه همه ازم ناامید شده بودن و پشت سرم میگفتن اینم هیچی نمیشه…..شنیدن این حرف برام خیلی سنگین بود….صادقانه بگم….چون من آدمی بودم فوق العاده با استعداد و باهوش اما متاسفانه بی اگیزه و تنبل…..توی سربازی خیلی خیلی اذیتم کردن…..چون یه منطقه بی امکانات و خطرناک بودم……وقتی از سربازی برگشتم با خودم گفتم بااااااااید تغییر کنم…….و اشتیاق عجیبی به تغییر داشتم……چون حس می کردم اگر به این زندگی ادامه بدم،تمام استعدادهام با خودم به خاک سپرده میشن و مثل همه آدمای معمولی جهان، از دنیا میرم بدون اینکه کاری کرده باشم…..این برای من انگیزه ای شد تا تشنه تغییر بشم…..و اینطور شد که با قوانین موفقیت و سایت شما آشنا شدم و بالاخره تغییر کردم…..و جالبه بدونید انقدر سریع پیشرفت کردم که توی 2 سال به اندازه بیست سال گذشته حرکت رو به جلو داشتم….من که آدم بی اعتماد به نفسی بودم،حالا توی دوستانم به آقای اعتماد به نفس معروف شدم…..این جواب قسمت دوم سوال بود

    حالا قسمت اول :

    من ترم آخر دانشگاه بودم……البته بعد از سربازی قبول شدم…….توی دانشگاه دانشجوی خوبی بودم….و جز دانشجوهای برتر رشته خودم بودم….اما این برام کافی نبود…..دلم میخواست بهترین باشم و نفر اول باشم…..اما از کودکی باوری داشتم که من نمیتونم هیچ جا نفر اول باشم….میتونم خوب باشم اما نمیتونم بهترین باشم….تا اینکه تصمیم گرفتم دوتا تغییر کنم……یکی اینکه باورمو تغییر بدم…..دوم اینکه تلاشمو زیاد کنم….فکر می کنید چه اتفاقی افتاد؟؟؟……من نفر اول شدم و از طرف دانشگاه به همایش تجلیل از نخبگان دعوت شدم…..و دوتا جایزه ارزشمند گرفتم…..قبل از اینکه مجبور بشم تغییر کردم و نتیجه اش عاااااااالی بود…..

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای: