چرا با وجود تلاش فراوان، به خواسته‌هایم نرسیده ام؟ | قسمت 1 - صفحه 57 (به ترتیب امتیاز)

1158 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    فاطمه دهقانی گفته:
    مدت عضویت: 3940 روز

    سلام و روز بخیر خدمت همه عزیزان و گروه صمیمی عباسمنش

    ضمن تشکر از استاد و خانم شایسته جهت تهیه این فایل

    طبق سوالی که خود استاد مطرح کردن میخوام در مورد تجربه خودم با شما صحبت کنم صحبتهام شاید براتون تلخ باشه ولی خواستم بگم شاید باعث کمک شاید کمتر کسی چسدا شه اینقدر ناکامی رو در رسیدن به اهدافش تجربه کرده باشه و خودم هم خجالت میکشم از اینکه چرا حداقل به یک هدف تا الان دست پیدا نکردم اونم بعد بیشتر از 30 سال تلاش

    من از همون ماه های اول که سایت عباسمنش شکل گرفت سال 93 با استاد آشنا شدم ولی در کل از زمانی که خودم رو شناختم در زمینه موفقیت و خوشبختی مطالعه میکردم شاید از سن 25 سالگی و حتی 20 سالگی تا الان که 51 ساله هستم قبل آشنایی با استاد دهها کتاب در زمینه موفقیت شخصی خونده بودم دوره و سی دی از اساتید مختلف داشتم مثل آقای حلت آقای آزمندیان و همایون‌نژاد سادات اعلایی سهیل رضایی علیرضا شیری، عرشیانفر و….

    یادمه از اولین شماره های مجله موفقیت رو میخریدم و‌ تا چند سال مشتری پرو پا قرص اون بودم جوری که اولین ساعت انتشار مجله اون رو می میخریدم و حتی دخترم رو هم مشتری موفقیت نوجوان گرده بودم و دخترم در کارگاههای اون شرکت میکرد و چند جایزه هم گرفت .تازه مجله رو که میخوندم اسم اساتیدی رو که مصاحبه با اونها شده بود رو در گوگل سرچ‌میکردم و کارهای اونها رو دنبال میکردم. به دلیل مسایل زندگیم یه دوره چند ساله در دوره های 12 قدم شرکت کردم تا خودشناسی خوبی پیدا کنم و بتونم همسر سابقم رو ببخشم یادمه در چله زمستون در برف و یخبندون میرفتم سوهانک تا جلساتم رو ادامه بدم

    بارها طلا فروختم از لباسم زدم تا در دوره شرکت کنم

    یادمه برای انجام تمریناتم اگه لازم میشد شبها از خواب و استراحتم‌میزدم از مسافرت میزدم

    کاش میشد براتون بگم چه تلاشها چه رنجها چه هزینه ها چه انتظاراتی رو در طی این حدود 30 سال صرف کزدم ،کاش میشد به همه شما عزیزان بگم که چقدر الان تو دلم حسرت و غم و یاس خونه کرده از تمام تلاشهایی که نتایج دلخواهم رو ندادند

    هر کسی تو این دنیا من رو میشناسه بعد یه مدت کوتاه من رو انسان با اراده و پرتلاشی می بینه و به زبان هم میگوید

    من بارها چله گرفتم بارها دوره و کارگاه ثبت نام کردم

    چه کتابها که نخوندم و چه مقاله هایی که به زبان انگلیسی و فارسی دنبال نکردم

    من روزهایی که با استاد آشنا شدم یادمه با چه ذوقی مطالب رایگان از کتاب گرفته تا فایلهای صوتی و تصویری رو دانلود میکردم و ساعتها استفاده میکردم و یاداشت برداری میکردم .چه فایلهایی با صدای خودم ضبط میکردم و ساعتها گوش میدادم

    یادم نمیاد در این حدود 30 ساااااااااااال ماهی بدون مطالعه ،روزی بدون تلاش سپری شده باشه.

    ولی اون الگوی ثابت و تکراری من بعد تلاشهایی که میکردم این بود:

    در شروع هر دوره یا شروع مطالعه هر کتاب یا هر چیزی که به دیگران جواب داده بود من اولش تغییراتی رو حس میکردم ،یه کم حس و انگیزه و روحیه ام بهتر میشد و یه تغییرات کوچکی رو هم میدیدم ولی به محض وقوع این تغییرات یک دلشوره و نگرانی و اضطراب وحشتناک سراغم می آمد و مدام گفتگوهای ذهنی منفی در ذهنم شکل می گرفت که گاهی ضربان قلبم رو از شدت تندی حس میگردم یعنی به شدت در درونم مقاومت ایجاد می شد که این مقاومت تمامش مقاومت در مقابل حس خوب و حال خوب بود. اوایل جنس این مقاومت رو نمی شناختم و گول میخوردم و این دلشوره و نگرانی ها من رو با خودش میبرد و مدتی از هدفم دور میشدم و تمرینات رو کتار میگذاشتم ولی بعدها فهمیدم که این دلشوره و اضطرابها به دلیل مقاومتهای درونی من هست و من باید صبور باشم و ادامه بدم. خوب من هم سعیم رو کردم .به عنوان مثال در یک دوره ای ثبت نام کردم که سال 98 برای یک ترمش یک میلیون هشت صد تومن دادم با ‌پشتیبانی کامل و کارگاه حضوری و انصافا دوره خوبی بود .ولی بعد دو سه هفته که از دوره گذشت چنان بی قرار شده بودم که هر روز صبح با دلشوره از خواب بیدار میشدم و همه اش متتظر یک اتفاق بد بودم .هنه اش فکر میکردم اگه من به تمرینات مَشغول باشم و به مسایل روزمره زندگی فکر نکنم هر لحظه دچار ضررهای مالی و غیر مالی میشم و یه دفعه همه خوشی ها از بین میره و من متضرر میشم

    وقتی به پشتیبانم میگفتم میگفت اینها مقاومت ذهن توست و میخواد تو رو به گذشته برگردونه صبر کن دوام بیار و….

    من هم سعی کردم ولی یه روز در زمینه یکی از کارهام یه تصمیم‌اشتباه گرفتم و چنان بلایی سرم اومد که تا چند هفته کارم گریه بود و افسوس و خجالت و این شد که دیگه جر ات نکردم ادامه بدم و دوره رو رها کردم.

    این الگو بارها در زمدگی من تکرار شده یعنی تا حال من خوب میشه و میخواد تغییرلتی بنیادی شروع بشه یه شیطانی در درون من غوغا میکنه و همه چیز بدتر از قبل میشه و بعد من مجبورم دوباره جون بکنم تا اوضاع رو به روز اول برگردونم

    .الان مدت یکی دو ساله که دیگه از تغییر کردن می ترسم از رسیدن به اهدافم مایوس شدم الان کارم شده به اهدافم فقط فکر کنم و حسرت و خشم در درونم بیشتر بشه و وجودم‌پر بشه از کیته و نفرت از مادر و پدرم که چرا با من این کار رو کردن

    من بچه اول یک ازدواج پر از دعوا و تشنج بودم خاتواده ای که هفته ای چند بار کتک و کتک کاری و فحاشی و توهین و تحقیر داشتیم پدر و مادرم همیشه همدیگرو تهدید به طلاق میکردند و من همیشه در ترس از بی خانمانی و بدبختی زندگی کردم

    مادرم در حدی کتکم میزد که بدنم به خون بیفته تا دلش خنک شه تا حدی من رو تحقیر و مسخره میکرد که با خاک یکی بشم

    هزار بار هر دو اونها رو بخشیدم ولی وقتی حسرتهام‌ تموم نمیشه وقتی به یک هدف مالی هنوز نرسیدم باز دوباره نسبت به اونها خشم میگیرم.

    من خیلی به ترمزهام فکر کردم من باورهای متفی زیادی داشتم و دارم من عزت نفس و اعتماد به نفس افتضاحی داشتم خوب در این مدت در این زمینه ها کمی بهتر شدم .عقده های کمتری دارم آرامشم بیشتر شده ولی اعتراف میکنم که به هیچ یک از اهدافی که روی کاغذ نوشتم دست پیدا نکردم.

    مساله اصلی من این هست من در اعماق وجودم به نرسیدن و ناکامی عادت کردم.من عادت کردم در کمبود زندگی کنم همیشه در فشار و سختی باشم و اعتراف میکنم که نتوانستم این الگو رو تغییر بدم

    دیگه الان اونقدر برای داشتن بعضی چیزها دیر شده که دیگه حس تلاش کردن رو هم ندارم الان تفریح شده غذا خوردن

    در کل من هر چی رو واقعا بخوام یعنی دوست داشته باشم بهش برسم رو بهش نمیرسم یعنی هر چیزی که داشتنش در زندگی من تغییر بزرگی ایجاد میکنه رو بهش نمی رسم

    تغییرات زندگی من خیلی لاک پشتی و کوچیک هست و البته با تلاش و انرژی زیاد

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
    • -
      رسول عباسی گفته:
      مدت عضویت: 3983 روز

      سلام به بنده برگزیده خداوند

      با توجه به محیطی که در ان زندگی کرده اید و دوران کودکی و نوجوانی خود را در آن پشت سر گذاشته اید شما بزرگترین رسالت زندگی‌تان، را در مورد فرزند دختر خودتان به سرانجام رسانیده اید

      همین که مشکلات دوران کودکیتان را بر سر فرزندتان خالی نکرده اید و او را رهرو مسیر موفقیت قرار داده اید جای سپاس و شکرگذاری دارد

      و اما در مورد مشکل خودتان

      بنده اینطور استنباط کردم که

      ذهن شما در طول سالیان متمادی مانند یک انبار بزرگ در حال جمع آوری دوره ها و کثرت اطلاعات بوده و با هر شکستی در رسیدن به اهداف، همزمان دوره ها و مقالات موفقیت برای شما روند افزایشی داشته است

      پیشنهاد من به شما اینه که

      تمام کتب و مجلات و سی دی ها دوره ها و هر چیزی که کلا به موفقیت مربوط هست رو از زندگی خودتون بیرون بریزید حتی دوره های استاد عباسمنش رو

      همزمان سعی کنید از تمام شبکه های اجتماعی و اخبار و تلویزیون هم فاصله بگیرید

      شما به یک دگردیسی کامل نیاز دارید

      به نظر من این فاصله اونقدر باید باشه که بتونه یک پاکسازی کامل ذهنی رو از انبوه اطلاعات برای شما رقم بزنه

      سعی کنید در طول این مدت فقط به طبیعت نگاه کنید و از طبیعت الهام بگیرید

      بعد از حدود چهار تا پنج ماه از شروع این وضعیت ، آروم آروم فقط شروع کنید به کار کردن بر روی احساس خوب

      فقط و فقط احساس خوب

      اصلا و ابدا هم از دوره هیچ کسی یا هیچ کتابی استفاده نکنید

      سعی کنید پاسخ ها و مسیر رسیدن به یک احساس خوب رو فقط از طریق ذهنتون و الهامات طبیعت و خداوند بدست بیارید

      زمانی که بعد از گذشت حداقل یک سال توانستید که احساس خوب را برای خودتان تثبیت کنید آنگاه شروع به هدف گذاری های کوچک اهداف مالی بکنید

      فراموش نکنید که شما دچار یک دگردیسی شده اید و اصلا و ابدا بل مسیر گذشته باز نگردید ..

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  2. -
    روشن جهانبخشی گفته:
    مدت عضویت: 965 روز

    سلام میکنم به استاد عزیز ودوست داشتنی وهمه دوستان.

    منم تجربه این رو داشتم که هرچقدر تلاش کردم نرسیده بودم به خواستم.گفتم بیام تجربه خودم با دوستان به اشتراک بزارم قبل از اشنایی با استاد من میخواستم یک ماشین پژو در حد مدل 90 بخرم اون موقع 70 80 تومن میشد بخری ولی به خاطر شرک وباورهای مخرب نخریدم تا قیمت ها کشید بالا من دزفول بودم وتا یک مدت میگفتم ماشین های اینجا بدرد نمیخورن توگرما همه داغون هستن اگر هم ماشینی شانسی خوب باشه قیمت بالا میگن میرم اصفهام اونجا همه ماشین ها خوبن خوب کی بریم فردا فردا چی شد. منصرف میشدم اگه بخوام برم اصفهان اینقد باید کرایه بدم اگه گریم نیا چی توی برنامه دیوار هم اگر پیدا میکردم ی قیمت زده بود من هم قیمت مد نظرم میگفتم بعد که اون فرد قبول میکرد میگفتم اگه ماشینش سالم بود ایقدر کم نمی کرد همینجوی ادامه میدادیم تا ماشین کشید بالا بعد دیگه نمی گفتم اصفها میگفتم خوب الان که دیگه گرون شد چکار کنم بیام برم ی ماشین دیگه بخرم البته هدف این بود که ماشین بخرم برم مسافر کشی قبلش خودم کارگری میکردم برای دیگران ی پولی امد توی دستم این ایده امد که برم مسافر کشی توی جاده بعد که ماشین قیمتش رفت بالااین ایده امد که ی وانت مدل 84 بخرم از 90 امد وانت 84 بازم اگر میخریدم خوب بود اما نخریدم ادامه برم میوه فروشی دورگردی خوب دوباره چی شد همون اتفاقات میرفتم حتا تا پای ماملع بعد یا سرقیمت یا خرج جزعی داشت به توافق نمی رسیدیم به صورت خلاصه گفتم اما فکرکنم من یک سال همیجوی دنبالم ماشین بودم واخرش هم همه پولی که داشتم به خاطر حماقت وحرص وتمع وترس از این که دارن تموم میشن وباید ی کاری کنم یکدفعه پول خوب دستم بیاد یک ماشین خوب بخرم و…همه پول از دستم رفت رسیدم به جایی که نون هم نداشتم بخورم ویک کار احمقانه دیگه که انجام دادم این بود که من حتی تا زمانی که یک ملیون توی حسابم داشتم سر کار نرفتم بخور بخواب ومیگفتم خدا بزرگه،

    در پناه الله شاد سلامت وموفق پیروز باشید،

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  3. -
    سحر غلامی گفته:
    مدت عضویت: 1418 روز

    سلام استاد عزیزم

    روزی نیس که خدارو بابت وجود شما تو زندگیم شکر نکنم واقعا اغراق نمیکنم هر روز شاکر وجود شمام.

    خداروشکر خداروشکر خداروشکر

    من اگه بدترین حالت روحی ممکن هم باشم فقط کافیه یه فایل از شمارو گوش کنم معجزه میکنه معجزه.

    بس که اصل رو میگید و به حاشیه نمیپردازید.

    جواب سوال اول

    من یه نمونه بارز کسی هستم که دوسال و نیم پیش یه هدفی رو انتخاب کردم ،کسب و کار خودم رو راه انداختم حقیقتا همه ی تلاش خودم رو کردم

    تلاشی که واقعا اطرافیانم رو انگشت به دهن کرد چون من هیچ وقت برای هیچ چیزی اینجوری و به مدت طولانی تلاش نکرده بودم ،هیچ وقت.

    بعد از اینکه تلاشم مرز دوسال رو رد کرد و نتیجه اصلا چیزی نیس که من بخوام ( از دید کمال گرایی نگاه نمیکنما واقعا نتیجه در برابر تلاش هیییییچه ،ارزش اینهمه تلاش رو نداره)

    من واقعا به فکر فرو رفتم ،که چرا من واقعا به ثروت نمیرسم؟

    اصلا جنبه مادی قضیه برام مطرح نیستا من حتی رشد صعودی هم ندارم که دلم خوش باشه .مدام درجا میزنم ،همش چالش های مختلف سر راهم قرار میگیره تا یکی رو حل میکنم بعدی سبز میشه.

    خسته نشدم ولی درموندم ،خیلی درمونده.

    پاسخ به سوال دوم

    توی اطرافیانم کسی رو سراغ ندارم که کمتر از من تلاش کرده باشه ولی به نتیجه های بهتری رسیده باشه اما همکارام رو زیاد سراغ دارم

    نمیگم تلاششون کمتر بوده ولی تو زمان خیلی کمتری چندین برابر من نتیجه گرفتن.

    شاید من خیلی جاها خیلی اصولی تر و حرفه ای تر هم بوده باشم ولی دریغ از نتیجه.

    واقعا درک میکنم این جمله رو مه پات روگاز باشه ولی از اونور رو ترمز باشه یعنی چی

    با عمق وجودم زندگیش کردم این دو سال و نیم

    پاسخ به سوال سوم

    همونطور که خودتون بارها گفتین تمرکز ذهنی خیلی سخته من فقط پنج دیقه متمرکز شدم این باگ هارو یافتم خدامیدونه بیشتر تمرکز کنم چه باور هایی پیدا میکنم

    باور های مخرب من درمورد ثروت

    باید سال ها کار کرد تا پله پله رشد کرد بایکسال و دوسال نمیشه

    مخصوص اوایل کار باید شبانه روز کار کرد

    من چون بچه دارم و کلی باید کارهای خونه رو انجام بدم زمان کمی میمونه واسه کارم بخاطر همین من نمیتونم رشد خوبی داشته باشم

    من بدن ضعیفی دارم توانایی جسمی کمی دارم نمیتونم اونجور که باید روی کارم متمرکز باشم بخاطر همین نمیتونم موفق بشم

    وقتی روی کارم متمرکز میشم قاعدتا باید یکم از بچه بزنم واین همش باعث افکار منفی و عذاب وجدان میشه که من مادر خوبی نیستم

    فکر میکنم اول از همه باید رو خداشناسی کار کنم و اینکه اولین تلاشم برای رسیدن به ثروته اصلا پسندیده نیس

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
    گزارش نقض قوانین سایت
  4. -
    مهدی بیرانوند گفته:
    مدت عضویت: 1841 روز

    سلام دوستان

    بالاخره تونستم عکس پروفایلم رو عوض کنم . اولش یکم مردد بودم که عکس خودم رو بزارم وگفتم بزار امتحان کنم . یه چند روزی درگیر بودم و کلا نت وصل نمیشد و من دیگه گفتم باید هرطور شده عکس خودمو بزارم . ولش کردم یه چند روز بعد اومدم دیدم نت وصل شد و سایت اومد بالا و عکس خودمو گذاشتم و بابتش هم خوشحالم . کلا عاشق طبیعتم . جنگل ، بیابون و کوهای سنگلاخ …. عاشق همشونم . واسه رفتن فقط کفشای پام مال خودم بود. عینک و لباس و دستمال گردن و همه چی رو عمم بهم داد . دستش درد نکنه . یه کوه نورد حرفه ایه. واقعا ارامش و سادگی طبیعت زیباس. نگاه سنگ ها میکنی و اوناهم اروم و بی صدا فقط نگاه میکنن . واقعا بی نظیره .تا چشم کار میکنه سنگه و همه چیز ارامش خاصی داره . این مال همدانه اگه اشتباه نکنم . واقعا زیبا بود .

    من سعی میکنم تمرکزم رو روزیبایی ها بزارم و حتی اگه تا یه جایی میرم به زیبایی های تو شهر دقت کنم . و خیلی راحت تو یه کتابخونه نزدیک دریا و یه شهر خیلی سر سبز درس میخونم . به شخصه عاشق هوای ابری و باروونی ام . علاقه خاصی دارم به مه و ابر اینا . و برام هم خیلی جالبه که تو پر باران ترین شهر ایران زندگی میکنم . واقعا عالیه .

    و بتازگی هم مادرم میخواد با یه گروه به کوه نوردی بره و به من هم گفت که عضو گروه بشم و اتفاقا گفت دوستم هم شرکت میکنه . ( اینا رو به خودم یاد اوری میکنم چون تا همین پارسال باورم این بو که همین مادر دلیل تمام مشکلاتمه و هیچ وقت نمیزاره کاری رو کهدوس دارم انجام بدم و الان داره خودش منو تشویق به عضویت تو گروه طبیعت گردی میکنه فقط چون میدونه عاشق طبیعتم. هر وقت تلویزیون صحنه ای از طبیعت بزاره میخکوبش میشم . فقط بخاطر همین از روی عشق ازم خواست که منهم بیام ).

    یکی از مسایلی هم که داشتم روش کار میکردم ایجاد یه رابطه عاشقانه بود . برام خیلی دور از دسترس بود . بنا به دلایل زیادی مثلا با خودم میگفتم حالا من فقط دهن باز میکنم و خانواده مخالفت . ولی چند وقت پیش با پدرم داشتم صحبت میکردم گفت دیگه داری دانشگاه میری باید کمکم فکر زن گرفتن باشی . با خنده گفت . و حتی در باره این موضوع با مادرم صحبت کردم خیلی راحت و منطقی . مادرم به همه میگه باید ازدواج فامیلی بکنید . چیزی که باب میل من نیست و برای من خود طرف مهمه . و مادرم هم هروقت صحبت از من میشه میگه تو نه ، تو باید بری یکی همسطح خودت انتخاب کنی . دقیقا همونطور که خودم میخوام به همین راحتی . و کلا مادرم هم مخالف ازدواج من نیست و میگه باید شرایطت مناسب بشه . من هم موافقم و مطمعنم وقتی فرد مناسب سر راهم قرار بگیره دلیل نداره خانوادم مخالفت کنن و اون ها هم عاشق همچین دختری میشن . اتفاقا جلسه قبل کلاسم قرار شد که بخاطر کم شدن نفرات کلاس دختر ها و پسر ها قاطی بشه و من اینو به عنوان یه نشونه میبینم. و خیلی راحت هم اومدن اینو برا مادرم تعریف کنم تا بخودم یاد اوری کنم اگر باور هات درست باشه همه چیز جور میشه و اتفاقا کلا اگر رو راست باشی خانواده باهات مخالفت نمیکنن . و یه چیز دیگه هم در باره اون کلاس من وقتی وارد اون کلاس شدم خیلی ضعیف بودم ولی الان با اقتدار دو بار پشت سرهم بهترین درصد رو تو ازمون اوردم.

    و اما جواب به سوالات فایل

    سوال 1: چه خواسته یا هدفی داشتی یا داری و با اینکه تمام تلاش های ممکن را انجام داده ای اما هنوز به آن نرسیده ای؟

    میخوام با هدفی شروع کنم که کلا چند ساله تماما زندگی منو تحت تاثیر قرار داده و با سر کار داشتن باهاش و حل کردن جنبه های مختلفش من خیلی بزرگ تر شدم . خییییییییللللللللیییییی

    من سال اول که کنکور میدادم سال 1400 بود . کلا تا قبل اون من هدفی نداشتم . و درس میخوندم چون بهم گفته بودن . البته چرا من تا اینجا اومده بودم ، تاپای کنکور و همیشه جز دانش اموز های برتر بودم ؟ خیلی سادس چون درسی رو که میخوندم دوس داشتم . و حتی گه گزاری مادرم دایرهالمعارف تصویری مربوط به درسم رو برام میاورد و من با علاقه میخوندم . فقط نمیدونستم چکاری رو در اینده دوس دارم انجام بدم . بهم چیزی رو تلقین کردن ولی موردعلاقم نبود و واقعا نتونستم اون شغل رو رویای خودم بدونم . پس به سادگی چون به درسم علاقه داشتم این همه سال خوندمش ولی حتی نتونستم برای فقط این مدت کوتاه خودم رو تو اون شغل بیبینم .

    همیشه جزو دانش اموزای برتر بودم و حتی تو ازمون ورودی مدرسه نمونه دولتی امتیازی تقریبا دوبرابر نفر قبلیم داشتم . چیز عجیبی بود اصلا تعداد ارقام امتیازم از همه بیشتر بودو پر از 9 بود. ولی به سادگی به خودم گفتم مگه میشه؟ حتما دستگاه خرابه . همیشه هر کس ازم تعریف میکرد از زیرش در میرفتم و قبول نمیکردم . همیشه خودمو جز دانش اموزای ضعیف کلاس میدونستم . یا حد اقل متوسط . یه دفعه تعجب کردم که شنیدم قوی ترین داش اموزای مدرسه منو رقیب خودشون میدونن.

    همیشه با بی حوصلگی امتحان میدادم و خیلی با عجله و همیشه خیلی الکی 19.5 یا 19.75 میگرفتم و برام جالبه خودم با همین راحت تر بودم . همیشه هر وقت حرف از خلاقیت بود و معلم سوالی رو برای اولین بار مطرح میکرد و من جواب میدادم . و معلم کلی تعجب میکرد . یکبار گفت اصلا غیر ممکنه اینو تو جواب داده باشی . اصلا ممکن نیست . قشنگ چشمای گردش تو ذهنمه . یکبار از بس هیچ کس نمی تونست جواب بده و فقط من جواب میدادم معلم اعصابش خورد شد و گفت به جز بیرانوند کی بلده . شانس اوردم بیرونم نکرد . ( استیکر خنده از اون بلنداش )

    یکبار دبستانی که بودم معلم درسی رو میداد و فک کنم تقارن بود . خب تقارن قابل درکه و ذهنیه . من مفهومشو فهمیده بودم . کلاس اول یا دوم بودم . تهش فک کنم سوم . معلم یه شکلی که یکم پیچیده بود رو اشتباه کشید و من اومدم و کلی توضیح دادم که اینطوری نیست باید اونطوری بکشی . اولش قبول نکرد و همونطور درس داد ولی یکم بعدش متوجه اشتباهش شد و واقعا براش جالب بود که من تونستم این ایرادو پیدا کنم . معلم کلاس اولم بهم گفت تو خسته نمیشی این چیزای تکراری رو تو کلاس یاد میگیری؟

    حالا این شاگرد میاد دوره دوم متوسطه و این کمبود اعتماد بنفس کار دستش میده . نمرات نسبت به قبل خیلی ضعیف شد ولی همیشه خودم رو با ضعیف تر هام مقایسه میکردم . از یجایی به بعد تو درسم هم کم کاری میردم و افت هم داشتم ولی در مجموع با یه 18 یا 19 که با کلی ارفاق بود رد میکردم . در حالی که میفهمیدم تسلطم خیلی از قبل کم تره .

    سال اخر جایی بود که با استاد اشنا شدم و با خودم فک میکردم میخوام چکاره بشم . علاقه من چیه ؟ تا اون موقع تحت تاثیر دوستام دید بدی نسبت به درس و مدرسه پیدا کرده بودم و کلا دیگه فراری بودم از درس . البته بخاطر هوش بالام نمراتم همیشه خوب بود ولی خودم میفهمیدم خیلی افت کردم . سال اخر قبل از کنکور دیگه کاملا الکی درس میخوندم . باورم این بود که میخوام کاری که مورد علاقم بود رو ادامه بدم. فقط پای کتاب وقت میگذروندم . رتبه کنکورم اومد و کسی که همه ازش انتظار بهترین هارو داشتن ازهمون بچگی یه رتبه خیلی معمولی و پایین اورد . موقع انتخاب رشته هم با خانوادم بشدت بحثم شد که شما نمیزارید به سمت علاقم برم و کلا همه چی در به داغون . داشتن یه رشته زوری برام انتخاب میکردن و من که تازه اول استفاده از فایلای استاد بودم . همشو جمع کردم و گفتم دیگه تموم شد . من همون تابستون هم به علاقم که اهنگسازی بود خواستم بپردازم که خانوادم همش میگفتن تا کی میخوای بازی کنی برو یکار پیدا کن و منو به زور فرستادن سر یکاری . کلا تقریبا بریده بودم . هر وقت بهش فکر میکردم نفسم بند میومد و خفه میشدم . یه کاری بود که از صبح تا شب بیرون بودم . نتیجه اومد و من هیچ کدوم از رشته هایی روکه برام انتخاب کرده بودن نیاوردم . خیلی حالم بد بود . سعی کردم خودمو کنترل کنم . و خانواده هم کمکم کردن .راستی اینو بگم که تو کنکور 1400 شیمی رو 2 درصد زدم. سال 1401 هم نشستم خوندم . ولی با وضعی خیلی بهتر . رابطم با خانوادم خیلی بهتر شده بود . ولی هنوز فکر میکردم درس میخونم چون مجبورم و علاقه ای به جاییکه هستم ندارم . سال 1401 همه چیز بهتر شد . ولی باز قبول نشدم و تماما تو ذهنم این بود چرا این شرایط اجباری تموم نمیشه و پای کتاب بودم ولی فکرم پیش گیتارم بود . سال 1401 رفتم برای انتخاب رشته . قبلش هم بار ها قصد توقف داشتم و خانواده موافقت کردن ولی هی من دوباره بر میگشتم . هی شرایط درس نخوندم جورمیشد ولی شرایط جوری پیش میرفت که کار درست موندنم بود . دیگه اون اواخر اصلا چیزی به عنوان فشار اجبار خانواده رو احساس نمیکردم و تماما خودم مونده بودم . ولی باز نمیدونستم که از روی ترس موندم یا هدایت الهی و تمام مشکلاتم هم زمانی حل میشه که من تکلیفم رو با خودم معلوم کنم .

    سال 1401 رفتم برای انتخاب رشته با خانواده و همه چیز خوب بود . بحث انتخاب رشته سال 1400 من با خانواده فقط بخاطر ترس ازموندن بود و فقط رشته ای رو انتخاب کردم که با خانواده مخالفت کنم و ، اون ترس ها ، اون فاجعه رو برام رقم زد .

    من انتخاب رشته کردم و برای واردکردن پیش یکنفر رفتیم . تا نمرات منو دید گفت بمون و اینا و فلان. من که نمیدونستم از دانشگاه چی میخوام . فقط دوست داشتم ازاد باشم و اهنگ بسازم . واقعا نمیدونم چرا همش حسی به من میگفت بمون . من موندم برای کنکور 1402. و کلا این تو ذهنم بود یکبار بیام بیبینم اصلا چرا هرکاری میکنم هدایت میشم به این مسیر و رفتن به دانشگاه . من رشتم تجربیه و همه بمن میگن بیا رشته های مربوط به بیمارستان برو . که من کلا علاقه ای نداشتم . تا اون موقع خیلی رو خودم کار کرده بودم و روابطم با خانوادم خیی بهتر شده بود و کلا حالم خوب بود فقط نمیدونستم میخوام برم دانشگاه یا نه و چرا همش هدایت میشم له این مسیر . یکبار باخودم اومدم بنویسم و تکلیفمو معلوم کنم . این خودش پروسه ای بود که من چکیده نوشته هامو میارم. اول به این ایمان رسیدم که موندنم هدایت خداونده و مسیولیت انتخابمو به عهده گرفتم و هیچ تقصیری رو گردن خانواده ننداختم . چون خانواده خیلی قبل تر انتخاب رو به عهده خودم گذاشته بودن . و فقط هدایت خداوند بود که من تو این مسیر بمونم . بعد با خودم گفتم چرا من این چند سال رو به مدت خیلی زیادی درس خوندم . خیلی سادس چون از درسی که می خوندم لذت میبردم فقط دربارهاینده شغلیم مطمعن نبودم و نمی خواستم تو بیمارستان باشم . و همین دو دلی باعث شد یه ترسی از قبولی تو وجودم باشه و اصلاخودم نخوام رتبه خوبی بیارم . اومدم گفتم به چی علاقه دارم . من گفت به درسی که میخونم علاقه دارم و عاشق درس زیست هستم و کلا به چگونگی کارکرد بدن انسان خیلی علاقه دارم . پس رشته پزشکی رو انتخاب میکنم و براش تلاش میکنم . به دانشگاه خواستم برم چون احساس میکردم خدا هدایتم میکنه و رشته پزشکی رو انتخاب کردم چون در ادامه خیلی گسترده میشه و به علاقم به زیست مربوط میشه . و کلی دلیل دیگه که خواستم برم دانشگاه رو نوشتم و تصمیم گرفتم با انگیزه بخونم . خیلی همه چیز عالی بود . بشدت تو درسام پیشرفت کردم چون تکلیفمو با خودم معلوم کردم . اگه قراره برم دانشگاه برای خودم اولویت تعیین میکنم و تمرکزمو رو درسام میزارم . سال 1400 با مادرم بحثم شد و گفت دیگه حق نداری اهنگ بزنی و کلا همه چیز برام بی معنی شد . ولی الان چند وقت پیش بهم میگه میخوام برات پیانو بگیرم . من هم دیروز داشتم صحبت میکردم به مادرم گفتم میخوام سیم گیتارمو عوض کنم اونم گفت خوبه و کلا همه چیز عالی شد . الان توکلاس بالاترین نمره شیمی مال منه . برای خودم اولویت تعیین کردم و گفتم اگه الان میخوام درس بخونم اولویتم باید درس باشه و براش تلاش میکنم چون اینو هدف خودم گذاشتم . الان هم دو هفته دیگه کنکوره و کلا همه چیز عالیه . رابطم با خانوادم خیلی خوبه . من هدف دارم و دارم براش تلاش میکنم . و مطمعنم این کنکور بهترین نتایج رو میارم.

    سوال 2: چه افرادی را می شناسی که با وجود تلاش های کمتر، به سادگی به همان خواسته رسیده اند یا با وجود تلاش های مشابه با شما، خواسته ی آنها محقق شده است؟ (درباره این موضوع با جزئیات توضیح بده)

    من دوستی داشتم که همون سال اول با رتبه بالا قبول شد . این دوست ما سال اخر تو یه روستا بود . محله پدریش و کلا همه جوره از فضای مجازی و اخبار به دور بود . خانواده اینا کلی قبولی پزشکی داشت و این دوست ما سال اخر بین این فامیلایی بود که همشون پزشک بودن . و مطمعنا این قضیه خیلی بهش کمک کنه که باور کنه و در جایی کاملا ایزوله تمرکز کنه رو خودش و خیلی راحت سال اول قبول شه .

    سوال 3: چه باورهای محدود کننده ای (ترمزهای مخفی) را می توانی در ذهن خود شناسایی کنی که فکر می کنی باعث شده که با وجود این همه تلاش، باز هم به آن خواسته ها نرسی؟

    فک کنم تو همون بند اول توضیح دادم . در کنار این که تماما فکر میکردم همش تقصیر مادرم و خانوادس . من خودم هم تکلیفم با خودم معلوم نبود . میخوندم ولی در عین حال دوست نداشتم قبول بشم و کاملا در برزخ بودم تا زمانی که پذیرفتم که همش بخاطر خودمه . با اعتماد به هدایت الهی مسیرم رو انتخاب کردم و تصمیم گرفتم به دانشگاه برم و برای پزشکی بخونم .

    چون من به فیلم سازی و موسیقی فیلم علاقه دارم و از یه جاییبه بعد احساس کردم خدا هدایتم میکنه به این مسیر و همین دانشگاه میتونه دید جامعی بهم بده و حتی به عنوان یه نویسنده بهم کمک کنه . و حتی من عاشق تجربه زندگی دانشجوییم .

    ودلایل مختلف دیگه . مثلا اقای کریستوفر نولان یه فیلمسازه که برای فیلم اینتر استلار در حد پیان نامه دکتری فضا زمان پیش میره . و حتی خیلی کارگردان های دیگه که فیلم های تاریخی میسازن . همشون کلی مطالعه کردند . من هم که عاشق کتابخوندنم . و حتی یکی ازم پرسید بعد کنکور میخوای چکار کنی. وقتی اینو پرسید تو کتابخونه بودم. من در جوابش بهش گفتم میخوام برم کتابخونه . خخخخخخ . من عاشق زیست شناسی هستم و مطمعنم همین دانشگاه رفتنم کمکم میکنه فیلم ساز بهتری بشم . همونطور که تا الان هر چقدر زمان روی حل این مسیله گذاشتم بزرگ تر شدم. اروم تر شدم . روابطم خیلی بهتر شده . بهتر میدونم چی میخوام و اینکه باورکردم کنترل زندگیم دست خودمه .

    و الته از اون طرف هر وقت بحث نرفتن به دانشگاه میشد احساس بدی پیدا میکردم . اتفاقات بدی میوفتاد و مخالفت های خانواده و کلا هدایت خداوند به گونه ای پیش میرفت کهاحساس میکردم تصمیم درست من رفتن به دانشگاهه . و بالاخره تصمیمم رو گرفتم و می خوام برم . و البته تماما هم از زمانی که دیگه خانوادم رو مقصر اتفاقات زندگیم ندونستم چیز های جدیدی دیدم .

    قشنگ میبینم خانواده فقط قصدشون کمک کردنه و فقط میترسیدن و ترس داشتن و بخاطر همین شاید دست به کار هایی میزدن که از نظر من ناجالب بود . و قشنگ میبینم که اونا میخوان من زندگی راحتی داشته باشم و فقط کافیه من از علاقم پول در بیارم و خیلی راحت اونا نظرشون مثبت میشه و من فقط کافیه تمرکزم روخودمباشه .

    موفق باشید دوستان در پناه حق

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
    گزارش نقض قوانین سایت
  5. -
    اسما عباسی گفته:
    مدت عضویت: 710 روز

    سلام و درود بر استاد عزیزم و مریم جان

    به نام نور قلبم

    خدایا شکرت بابت تک تک اتفاقات زندگیم که برای هدایت و تکامل من بودن

    خدایا شکرت که در این مسیر زیبا هستم و دوستانی در این سایت دارم و استادی که مرا هدایت میکند خدایا مرسی بابت این هدایت زیبا

    چه هدفی رو انتخاب کرده و داری براش تلاش میکنی ولی اونقدر روند کنده که میتونی بگی نتیجه ایی حاصل نشده؟؟!!

    من چنتا هدف دارم ولی دوتا از هدف های مهمم رو میخوام بهتون بگم یکیش اینه که همیشه دوسداشتم خونه مجردی داشته باشم داخل محله کیان اباد کسانی که اهواز زندگی میکنند میدونن اینجا کجاست یک محله بسیارررر رویایی زیبا و پر از مرکز خرید و ماشین های خارجی و ثروت در این محله اوج میزنه و ادم های خیلییی ثروتمندی اونجا وجود داره انگار که این محله داخل اهواز نیس اون خونه های قشنگ و….

    همیشه حتی داخل دفتر خواسته هام مینوشتم که خونه داخل کیان اباد داشته باشم و ماشین اف جی کروز مشکی و دقیقا هم هروقت کیان اباد میرفتم ماشین و خونه مورد علاقم رو میدیدم و این به من حس خیلی خوبی میداد و باعث میشد تحسین کنم و حس کنم نزدیک به خواسته هامم خدایاشکرت که قدرت تحسین کردن رو دارم ، و براش تلاش میکنم مینویسم رو خودم کار میکنم ولی یه چیزی تو ذهنم پرورش دادم که اونم اینه که من قطعا بهش میرسم من لایقشم لایق بهترین هام وقتی این همه ادم رسیدن چرا من نرسم؟! رسیدن به خواسته یکی از چیزای قشنگ جهان هستی هستش

    میشه حتما میشه و بهش میرسم .

    دومین خواستم داشتن گالری هنری هستش من طراح هستم و سیاه قلم کار میکنم از بچگی به نقاشی علاقه داشتم و نقاشی های خیلییی قشنگی میکشم در این حد که بهم میگن اینا چاپ شده تو نکشیدی!! در این حد حرفه ایی هستم و دوسدارم یه گالری قشنگ و بزرگیییی بزنم و تموم نقاشیامو داخلش بزارم و قیمت بزارم رو تابلوهام و دوسدارم سبک های دیگه ی نقاشی رو هم تجربه کنم و بکشم نه فقط سیاه قلم و این اراده ایی که دارم خیلی باحاله تلاش کردم نوشتم و.. نرسیدم بهش یسری باورهای نامناسب یا به قول استاد ترمز هایی دارم که دارم روشون کار میکنم و از تو ذهنم برشون میدارم چون مانع رسیدن من به خواسته هام هستن استاد عزیزم واقعا ممنونم بابت این سوال خوبی که پرسیدین و من برای چند دقیقه ایی رفتم تو خودم و کلن ذهنم زیر و رو شد عالی بود مرسی استاد عزیزم

    خدایاشکرت بابت این استادی که دارم

    خدایاشکرت بابت همه چیزززز

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  6. -
    ریحان گفته:
    مدت عضویت: 2162 روز

    یادمه یکسال پیش عشقم میخواست بیاد خواستگاری اما خانوادم نذاشتن….الان هم با همیم و خیلی دوس داریم ازدواج کنیم .اما فعلا نشده.خودم میدونم بخاطر باورامه.یکی از باورها اینه که بابام بهم میگه که زوده ازدواج کنی با اینکه 28 سالمه.یکی اینکه حس میکنم بابام خیلی قدرت داره و اگه مخالفت کنه نمیشه کسی راضیش کنه.من میدونم شرکه.اما نمیدونم چطور این تفکرم رو درست کنم .خیلی دوس دارم با عشقم بریم سر خونه زندگیمون و دیگه دوست ندارم بمونم خونه بابام چون دیگه دوست دارم مستقل باشم.احساس میکنم یه کمبود عزت نفس و عدم لیاقتی دارم که منو از ازدواج با این آقا دور کرده .حس میکنم لیاقت اینو ندارم که یکی اینقدر خوشبختم کنه.به اینقدر آرامش عادت ندارم.احساس لیاقتتتتتتتت و چقدر این پاشنه ی اشیلمههههههههه……..آن شاللع هدایت بشم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
    گزارش نقض قوانین سایت
  7. -
    فریبرز کاوه گفته:
    مدت عضویت: 1896 روز

    درود بر استاد بزرگوارم جناب عباس‌منش گرامی و بانو شایسته‌ی عزیز و یکایک شما هم‌فرکانسی‌های گلم

    به راستی که این سایت یک سایت الهی است و خدا بر این سایت نظر رحمت خود را گذاشته و ما این افتخار را داریم که در این سایت از ثروت‌ها و نعمات و برکات او که یگانه فرمانروای جهانیان است بهرمند می‌شویم!!! خدایا پروردگارا سپاس بیکران دارم از این‌که مرا در این مسیر زیبای آگاهی و شناخت گذاشته‌ای و از شما استاد بزرگوارم و بانو شایسته‌ی عزیز و یکایک شما هم‌فرکانسی‌های گلم برای این‌که به‌عنوان دستان خداوند برای هدایت ما می‌کوشید!

    و اما پرسش نخست:

    چه خواسته یا هدفی داشتی یا داری و با اینکه تمام تلاش های ممکن را انجام داده ای اما هنوز به آن نرسیده ای؟

    خوب من از کودکی در خانواده‌ای با یک رفاه سطح پایین زندگی کردم و همیشه آرزو داشتم که بتوانم برای خود زندگی را بسازم که با زندگی پدر و مادرم متفاوت باشد. به دلیل باورهای موجود در ذهنم چنین می‌اندیشیدم که باید از راه تحصیل به خواسته‌های خود برسم که هرگز محقق نشد. با این‌که دوستانی دارم که در همان زمان تحصیل کارشناسی با آن‌ها آشنا شدم و توانستند با تلاش به خواسته‌های مالی خود برسند. متاسفانه در دوران نوجوانی با داشتن اندیشه‌ها و تمایلات ضد سرمایه‌داری، از ثروت و ثروتمندان متنفر بودم. همین باورهای نادرست در مورد ثروت که بعدها با باورهای نادرست دینی همراه شد، سبب شد تا همچنان از حتا تلاش در راستای به‌دست آوردن ثروت خودداری کنم. تا این‌که سرانجام ازدواج کردم و نیازهای زندگی که یکی پس از دیگری سر برمی‌آورند، سبب شدند که ناچار برای رفاه بیشتر تلاش کنم. این در حالی بود که هنوز باورهای من نسبت به ثروت و ثروتمندان منفی بود. ولی چیزی در درونم با این باورها مخالفت می‌کرد ولی، هرگز تلاشی درست در زمینه‌ی ثروت‌سازی نداشتم.

    تا این‌که، نیازهای زندگی مرا ناچار به تلاش‌های بیشتری برای داشتن رفته بیشتر کرد. با این حال، به دلیل همان باورهای محدود کننده خود را شایسته‌ی داشتن ثروت نمی‌دیدم و چنین می‌اندیشیدم که ثروت در جهان محدود است و بیشتر ثروتمندان دزدها و کلاهبردارانی هستند که از راه‌های نادرست به این ثروت‌ها رسیده‌اند. این در حالی بود که هرگز نمی‌اندیشیدم که، این ثروت است که این ثروت است که آبادانی و رفته اجتماعی را ممکن ساخته است. برای همین بود که به کشورهای سوال دموکرات اروپایی تمایل بیشتری نشان می‌دادم و حتا در چند سال پیش، برای آموختن زبان آلمانی اقدام کردم که به دلیل تضادهای موجود در ذهنم نسبت به مهاجرت که پر مورد آن خواهم گفت، برای آن اقدام نکردم.

    تا این‌که نزدیک به سه سال پیش با کسب و کاری آشنا شدم که به شکل شبکه‌ای انجام می‌شود. با این‌که شرکت این بیزینس یک شرکت پاک و درستکار جهانی و آمریکایی است و پتانسیل آن‌را دارد که با آن بتوانم به قله‌های دل‌خواهم برسم ولی با همه‌ی تلاشی که کردم نتوانستم به خواسته‌های خود که به شکل اهداف کاملا مشخص آن‌ها را نوشته‌ام و به اهداف کوتاه مدت و میان مدت و بلند مدت دسته‌بندی‌شان کرده‌ام برسم.

    اکنون در مورد ترمزهایی می‌گویم که امروزه هنوز هم در ذهن من هستند:

    – هنوز وقتی می‌خواهم برای معرفی محصولات اقدام کنم، تردید دارم و این در حالی است که به اعضای گروهم می‌گویم که برای این کار هیچ تردیدی نداشته باشند. گاه این تردید خود را به شکل ترس از نه شنیدن، ترس از مسخره شدن، و مقایسه‌ی خودم با فردی که مثلاً موفق است و غیره نشان می‌دهد.

    برای نمونه امشب داشتم برای این کار بیرون می‌رفتم مه در راه همین احساس تردید به سراغم آمد. خوشبختانه توانستم به فضل الهی این باور درست را در ذهنم بسازم که، این کسب و کار توسط خداوند یگانه به‌عنوان وسیله‌ای برای رشد و تکامل تو داده شده است، پس تردید در مورد آن و روش اجرایی‌اش، کفران نعمت و شرک است. برو و بدان که اگر از این همه روت و نعمتی که خداوند به تو داده است بهترین استفاده‌ها را نبری و سستی و کم‌کاری کنی، در روز رستاخیز مسئول هستی! با همین باورسازی مشغول بودم که در خیابان یکی از همکاران قدیمی را دیدم که با برادرشان کسب و کاری موفق را دارند و در پاسخ به این پرسش که چه کار می‌کنم؟ گفتم: به کسب و کاری مشغول هستم. ایشان در مورد محصولات پرسیدند و من هم در یک دقیقه یک پرزنت خوب انجام دادم. جالب‌تر این‌که، وقتی برای دیدار با یکی از پزشکان به یکی از ساختمان‌های پزشکان رفتم و البته ایشان پیش از آن برای بیماران خود از محصولات ما استفاده کرده بودند و خوشبختانه به دلیل کیفیت عالی محصولات ما، نتایج بسیار خوبی دریافت کرده بودند ولی به دعوتی که من از ایشان برای ورود به کسب و کار من داشت بودم پاسخی نداده بودند، فکر می‌کردم که پاسخی مثبت ندهند ولی در کمال ناباروری امشب گفتند که با یکی از دوستان خود در این مورد گفتگو کرده‌اند و پس از بازگشت از کنگره‌ای که باید امشب برای آن به تهران پرواز کنند، برای گفتگو برای ورود به کسب و کار ما آماده هستند. خوب این نتایج نشان می‌دهند که چگونه نتایج مثبت حاصل باورهای مثبت و نتایج نامطلوب نتیجه‌ی باورهای محدود کننده است. علاوه‌براین این نتایج، امروز نیز در محل کارم، دیدارهای بسیار خوب و مؤثر و نیز خبرهای بسیار خوب از همکارانم در کسب و کارمان داشتم که همین نتایج نیز نشان‌دهنده این است که همیشه این باورهای ماست که راه را برای ما هموار می‌سازد و آن‌چه مانع رسیدن ما به نتایج دل‌خواه می‌شود، همانا باورهای محدود کننده است و بس!!!

    چه افرادی را می شناسی که با وجود تلاش های کمتر، به سادگی به همان خواسته رسیده‌اند یا با وجود تلاش های مشابه با شما، خواسته ی آنها محقق شده است؟

    در همین کسب و کاری که دارم، افرادی را می‌شناسم که در مدت زمانی بسیار کوتاه توانسته‌اند به رتبه‌های بسیار بالا در کارمان برسند و این درصورتی است که بیشتر آن‌ها با جذب سرمایه‌گذارانی قوی، توانسته‌اند به رتبه‌های یاد شده برسند و من هنوز در تردید برای گفتگو با افراد موفقی هستم که آن‌ها را می‌شناسم. البته نباید بی انصافی کنم! همین هفته برای دیدن دو نفر از آن‌ها اقدام کردم ولی، موفق به دیدار آن‌ها نشدم. البته یقین دارم که این تنها راه برای رسیدن به نتایج بزرگ نیست و اگر من با جذب سرمایه‌های کوچک بتوانم به اهدافم برسم، پله‌های ترقی و تعالی و تکامل را بهتر می‌پیمایم!

    نمی‌دانم، شاید همین اندیشه نیز نشان از این دارد که من دچار باورهای محدود کننده هستم. خوب چه می‌شود که من در یک قرعه‌کشی پول هنگفتی را ببرم و یا چندین نفر از انسان‌های موفق البته به تدریج در کار من سرمایه‌گذاری کرده و به‌عنوان دستان خداوند مرا به اهدافم برسانند! من این باور را برای خود ساخته‌ام که، خداوند از ساده‌ترین و آسان‌ترین راه‌ها مرا به اهدافم می‌رساند و من شایسته‌ی این لطف الهی هستم!!!‌و به این موضوع یقین دارم!!!

    چه باورهای محدود کننده ای (ترمزهای مخفی) را می توانی در ذهن خود شناسایی کنی که فکر می کنی باعث شده که با وجود این همه تلاش، باز هم به آن خواسته ها نرسی؟

    – ثروت از آن همه نیست.

    – من شایستگی خوبی برای رسیدن به ثروت دل‌خواهم ندارم.

    – فرصت من برای رسیدن به اهدافش کم است.

    – منابع لازم مالی و انسانی برای رسیدنم به اهدافم ندارم.

    – پررویی لازم برای رسیدنم به اهدافش ندارم.

    – از دیگران عقب مانده‌ام.

    – سرعت من برای رسیدن به اهدافم بسیار کم است.

    – نمی‌توانم افرادی موفق را برای سرمایه‌گذاری در کسب و کارم جذب کنم.

    – و …

    البته با همه‌ی این باورهای محدود کننده، باور دارم که می‌توانم به با ایجاد باورهای مثبت و مناسب، و دوری از ورودی‌های محدود کننده، به شکل کاملا طبیعی و راحت به خواسته‌هایم برسم!!!

    استاد بزرگوارم و بانو شایسته‌ی عزیز و شما همراهان گرامی‌ام، خدا را برای بودن‌تان سپاس می‌گویم!

    ارادتمند شما

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  8. -
    رستیانی مطلق گفته:
    مدت عضویت: 1621 روز

    بسم الله الرحمن الرحیم.

    سلام به همه اعضای سایت گروه تحقیقاتی عباس منش.

    سوال 1: چه خواسته یا هدفی داشتی یا داری و با اینکه تمام تلاش های ممکن را انجام داده ای اما هنوز به آن نرسیده ای؟

    یکی از خواسته هایم این است که وارد رشته نقاشی بشوم ( رشته مورد علاقه ام است ) و برای آن قدم هایی برداشتم که هنوز نیاز به تلاش است اما سرعت حرکتم کم است خودم احساس می کنم ترمز های مخفی دارم.

    سوال 3: چه باورهای محدود کننده ای (ترمزهای مخفی) را می توانی در ذهن خود شناسایی کنی که فکر می کنی باعث شده که با وجود این همه تلاش، باز هم به آن خواسته ها نرسی؟

    در مورد سلامتی جسمی ام باور محدود کننده احساس می کنم دارم که یکی از نشانه های آن این است که دچار کمی وسواس در مورد پاکی و نجاست شدم و دقیقأ بدون شک نمی دانم چه باور مخربی باعث به وجود آمدن این‌ ترمز شده که سرعت پیشرفتم را کمی پایین می آورد و شاید گاهی مواقع احساسم را بد کند.

    در پناه الله یکتا شاد و سلامت باشید.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  9. -
    ریحان گفته:
    مدت عضویت: 2162 روز

    رسیدن به پول و ثروت خواسته ای هست که باعث شده من 24ساعته کار کنم و بدوم و سطلم سوراخ باشه.خیلی زیاد تلاش کردم.هر کاری که بگی توی رشته ام انجام دادم.رفتم بهداشت رفتم زایشگاه دوتا بیمارستان مختلف و همچنین مطب زدم .اکنون دوجا کار هستم.اوضاع خیلی بهتر شده اما هنوز ثروتی ندارم.

    دلیلش باور اینه که من با خودم فکر میکنم دختر یک خانواده ی معمولی هستم.و نمیتونم زیاد ثروتمند باشم و مثل پدر و مادرم عادی و سطح پایین زندگی میکنم.

    یک باور دیگه اینه که میگم مردم علمشون خیلی زیاد شده و آلرتن و برای همین کسی نمیاد مطب مامایی.و من نمیتونم پاسخگوی نیازاشون باشم.

    باور دیگه اینه که نمیدونم چرا ولی خودم رو لایق ثروت و زندگی راحت نمی‌بینم…واااای استاااد باورت میشه گاهی روی دوره هات کار میکنم و اوضاعم خیلی راحت میشه باورم نمیشه و خودم رو لایق راحتی نمی‌بینم و کار نمیکنم ناخودآگاه و یهو اوضاع برمیگرده و مثل قبل میشه و شروع میکنم به قربانی کردن خودم یا سخت کردن شرایطم بعد میگم ببین این زندگی طبیعیه تو هست.نمیدونم استاد جان چکار کنم حتما این فایل جواب درخواست منه.

    من برای این تضاد راه حلی ندارم هنوز

    اینکه به صورت ارادی یا غیر ارادی خودم باعث میشم شرایط مثل قبل برگرده چون خودم رو لایق شرایط راحت تر نمیدونم.

    یک باور دیگه اینه که حس میکنم علمم ناقصه .

    فک میکنم دخترای پولدار ارزشمند هستن و ما دخترای معمولی ارزشمون پایین تره.امیدوارم بتونم راهی برای ثروتمند شدن پیدا کنم .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  10. -
    سیدمحسن رضوی گفته:
    مدت عضویت: 1412 روز

    بنام خدای مهربان

    سلام میکنم خدمت استادعزیز و بانوشایسته محترم

    سلام میکنم حضورتمامی عزیزان و دوستان سایت الهی وآگاهی دهنده Abasmanesh.com

    بی نهایت سپاسگزار خداوندهستم که هدایتگرمن و میلیونهانفر برای آگاهی ازقوانین بدون تغییرخودش راهنمایی کرد.

    خدایا صدهزارمرتبه شکرت برای بی نهایت زیبایی که دراین دنیاعطا فرمودی تامادامی که بالذّت ازتمامی لحظات زندگی خودبسر میبریم نهایت استفاده رو کرده باشیم.

    چقدراستادعزیز لذّت میبرم ازین فضای رویایی که در پرادایس شماهست وبعضی وقتها، وقتی فایلهای تصویری شمارو دربهشتی که زندگی میکنید رو اینقدر غرق در زیبایی میشم که مجبورم مقداری ازفایل رو که حواسم به اطراف پرت شده رو مجدد برگردونم.

    خب بریم سراغ سوالات!

    سوال اول: چه خواسته یاهدفی داشتی یا داری وبااینکه تمام تلاش های ممکن را انجام داده ای اماهنوز به آن نرسیده ای؟

    همانطور که استادهم مثال زدند من یکی ازخواسته هام بحث مالی و استقلال مالی ست که خداروشکر تواین مدتی که بااین سایت آشناشدم و ذرّه ای ازین آگاهی هارو درک کردم تونستم مسیرمورد علاقه ی خودم روپیدا کنم ودرجهت کسب مهارت و بهبود درعمل به تجربه خودم بیفزایم.

    خُب برای رسیدن به خواسته ی آزادی و استقلال مالی باید بااحساس عالی و شوروشوق و استمرار درعمل به آگاهی هایی که دریافت میکنیم، باطی کردن تکامل خود، 100٪ وطبق قانون بدون تغییر خداوند لاجرم اتفاق خواهدافتاد.

    راننده تریلی ام! حدودا”یکسال هست که باتریلی کارمیکنم وعلاقه زیادی به کار باتریلی رو دارم.

    یکی از ترمزهای من تواین کار این بوده که الآن بخوام من صاحب یک کشنده بشم بایدحداقل 3میلیارد سرمایه داشته باشی، ولی باکار کردن روی باورهام ودیدن الگوهایی همچون استادعزیزم، آقارضای عطارروشن عزیز، بانو آزاده طیّبی که فایل های مصاحبه بااستاد درین سایت هست بمن نشون دادندکه نه تنهاهیچکدوم ازین بزرگوارها سرمایه نداشتند وبدنبال وام و قرض و… نبودند، بلکه ازبدهکاری و از زیرصفر باقرار گرفتن درمسیرمورد علاقه خود و بهبودشخصیت و دادن بدهی های خود وطی کردن تکاملشون به لعلّک ترضی رسیدندبا عشق و بالذّت.

    من هم وضعیت فعلی ام همانندآقارضا عطارروشن با بیست وسه چهارمیلیون تومن بدهکاری به یه بابایی ازسال 92مشغول تسویه اون هستم وفقط الآن یک راننده هستم و چه جوری وچه طوریشو گذاشتم بعهده جهان تا من چگونه و باچه فرکانسی درمسیرنعمت قراربگیرم وصاحب خونه و تریلی خودم باشم.( بدون گرفتن وام و قرض و اینکه ارث پدرومادر بخواد برای من کاری انجام بده!).

    سوال دوّم: چه افرادی رومیشناسی که باوجود تلاشهای کمتر، به سادگی به همان خواسته رسیده اند و یا باوجود تلاش های مشابه باشما، خواسته آنهامحقق شده است؟

    درپاسخ به سوال دوم باید بگم که چه فرد ویا الگویی بهتر ازشما استادعزیز در زندگیم می توانم پیداکنم که به سادگی والبته باعمل به درک قوانین جهان هستی واستمرار درعمل وحرکت تونسته باشه به خواسته هایی که داشته، برسه!

    دربحث سلامتی اگر بخوام کسی رونام ببرم، خودم رو میتونم مثال بزنم.

    من درمدت کوتاهی ظرف مدت دوماه یاسه ماه ازشروع دوره قانون سلامتی همزمان باخرید دوره وطی کردن جلسات وهمچنین درک مفاهیم گفته شده توسط استاد وعمل به اون مواردگفته شده تونستم به وزن ایده آل خودم از (95کیلوگرم به 65کیلوگرم)، اندام رویایی که همین الآن توآینه خودم رو میبینم، بعضی وقتها باورم نمیشه خودم، خودم رو!!!! انرژی عالی درطی روز و انجام کارهای سنگین باتریلی وکار درجاده و بالا پایین کردن ها و…

    تحرّک عالی و چندین چندین موارد نتایج عمل باین دوره ی قانون سلامتی هست، برای من محقق شود.

    وبی نهایت ازشما استادعزیز سپاسگزارم برای ترویج وگسترش این آگاهی ها برای من و تمام کسانی که درین مسیر باتعهّد واستمرار قدم برمی دارند.

    اوّل دوره ها استادمی فرمایند: شش ماه بمن وهرچی من میگم عین وحی منزل باتعهّد بامن عمل کنید، اگرکه نتیجه نگرفتیدبعد برید دنبال همون زندگی قبلی خودتون.

    دوره قانون سلامتی، این باور رو درمن ساخت که می شود، پس می شود ومطمئنا” می شودکه درطی زمان کوتاهی مثل خودم که دوماهه نتیجه تو دستم بود وباتعهّد به انجام تمرینات وساخت باورهای مناسب خواسته خود رامحقق نمایم.

    واین فرقی ندارد چه درزمینه روابط باشد، مالی باشد، سلامتی باشد، فقط باید دنبال ترمزهای ذهنی وساخت باورهای مناسب خودباشیم.

    سوال سوّم: چه باورهای محدودکننده ای رامیتوانی درذهن خود شناسایی کنی که فکرمیکنی باوجود این همه تلاش، بازهم به آن خواسته هانرسی؟

    باورهای محدودکننده من دربحث مالی که ازبچگی تو کَلّه ی مافرو کرده بودند یکیش این بود که آدم های ثروتمند از راههای نادرست به این ثروت رسیده اند.

    کسانی ثروتمند میشند میرن دنبال راههای خلاف و دزدی و قاچاق موادمخدّر و….

    که البته خیلی روی این باورها دارم کارمیکنم وهرروز که درخیابان ها ومعابرشهر انسان های ثروتمند رو میبنم سعی میکنم باتحسین کردنشون ولذّت بردن از خودرویی که دارن سوار می شوند بخودم کمک کنم برای درک بهترقوانین جهان هستی والگو کنم برای بهتر و بیشتر لذّت بردن از زندگی خودم.

    امیدوارم بادرک قوانین جهان هستی وبدون تغییرخداوند وعمل باین قوانین، زندگی ای سرشاراز نعمت، ثروت، فراوانی و لذّت و شادی وشناخت بیشتر برای خود فراهم نماییم.

    سپاسگزارم استادعزیز.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای: