ذهنیت قدرتمندکننده در برابر ذهنیت محدودکننده | قسمت 4 - صفحه 7 (به ترتیب امتیاز)

490 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    عارفه محمودی گفته:
    مدت عضویت: 1438 روز

    ■ آیه 11 سوره رعد :لَهُ مُعَقِّبَاتٌ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ یَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ ۗ إِنَّ اللَّهَ لَا یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّىٰ یُغَیِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ ۗ وَإِذَا أَرَادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوءًا فَلَا مَرَدَّ لَهُ ۚ وَمَا لَهُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَالٍ

    ● ترجمه:براى او فرشتگانى است که پى در پى او را به فرمان خدا از پیش رو و از پشت سرش پاسدارى مى‌کنند. در حقیقت، خدا حال قومى را تغییر نمى‌دهد تا آنان حال خود را تغییر دهند. و چون خدا براى قومى آسیبى بخواهد، هیچ برگشتى براى آن نیست، و غیر از او حمایتگرى براى آنان نخواهد بود.

    ● پیام آیه:

    1- خداوند انسان را رها نمى‌گذارد. «لَهُ مُعَقِّباتٌ»

    2- گروهى از فرشتگان الهى، محافظ انسان‌ها هستند. «لَهُ مُعَقِّباتٌ»

    3- خداوند انسان را از حوادث غیر مترقّبه حفظ مى‌کند، «لَهُ مُعَقِّباتٌ‌ … یَحْفَظُونَهُ» نه از

    ─━━━━━─━━━━━─━━━━━─━━━━━──━━━━━─━━━━

    ■ سلام درود الله یکتا به شما استاد توحیدیم. و خانم شایسته مهربانم سلاااامم.

    سلام به همه دوستانم در دوره بی نظیر خودشناسی

    استاد جان می دونستید شما با این دوره ما رو به خودمون هدیه می دهید.

    چه هدیه ارزشمندتر از این که من خودمو بشناسم. اونم با آگاهی نابی که شما بر ظرف جان من و ما می ریزید.

    استاددد نمی دونم چه باوری از دوره احساس لیاقت ایجاد شده در من که به صورت یک الگو درآمد قبل از آمدن فایل روی سایت و یادرست همان روز یه اتفاقی برای من افتاده یا می افتد که شما دقیقااااا در مورد چالش من صحبت می کنید انگاری خدا از من امتحان عملی می گیره به واسطه آموزش های این سایت الهی و بوسیله درس هایی که از آموزه های شما بر روح روانم جاری میشه……

    ─━━━━━─━━━━━─━━━━━─━━━━━──━━━━━─━━━━

    ■سوالات فایل :

    وقتی تغییری در روند روتین زندگی شما رخ می دهد، چه واکنشی نشان می دهید؟ مقاومت شدید ، حال بدی،دچار اشفتگی و نگرانی تقریبا چند روز داغون و بهم ریختم حالا بستگی به این هم داره این موضوع چقدر برام مهم بوده… حال بدی دلتنگیش هم به هان اندازه طولانی تر

    یکی از مشکلات اساسی من که در دوره احساس لیاقت بهش پی بردم درد وابستگی به هرچیزی که وقتی هم وابسته به هرچیزی که بشی از دستش می دی… استاد من از همان بچگی که اولین چیزی که دوست داشتم بابام برام بخره که داستانش هم توی سریال زندگی دربهشت گفتم،داشتن یک بچه بزغاله بود یه بزغاله 2 هفته ای بود که آمد دنیا خریدم (اسمشو گذاشتم ناز نازی) وقتی 2سالش شد من گمش کردم یعنی گم شد. خیلی حال بدی رو تجربه کردم وقتی رهاش کردم ،بعداز سه ماه یا چهارماه بعد پیداش کردم اما باز وابستگی و اینبار خودم راضی شدم برای تولد داداشم قربانی کنند…. از همان بچگی خدا بهم درس داد که وابسته نشم به هزاران طریق…. اما من هیچ وقت نتونستم بپذیرم و همیشه هم درد روحی و رنج هایی کشیدم،اما بعد ها که مثلا بعداز یکسال چه بسا بعد ده سال به اون اتفاق فکر کردم دیدم چقدر خیر برکت برام داشت مثلا وقتی ناز نازی رو من راضی به قربانیش شدم. بابام رفت یه بزغاله ای خرید به همراه مامانش که من نخوام خودم بهش شیربدم و خودم بزرگ کنم آخ نازنازی دوهفته بود متولد شده بود من از مامانش جدا کردم خریدمش و خودم همه جور بزرگش کردم و دست پروده خودم شده با کلی آموزش هایی که بهش داده بودم هنوز هنوز بعد 20 سال چه بسا بیشتر برام شیرین مرور خاطرات بزرگ کردنش….. خلاصه وقتی بابام یه بزغاله به همراه مامانش خرید بابام اصلا خبر نداشت مامان بزی من باردار اصلا فروشنده هم خودش خبر نداشت بعد چند هفته مامان بزی من دوقلویی اورد دنیا حالا من 3 تا بزغاله به همراه مامانشون داشتم. که دیگه نمی تونستم ازشون مراقبت کنم…. خیربرکت فراوانی….

    یا وقتی خیلی از روابط های دوستانم تمام میشد به هر دلیلی اینم بگم خودم اون رابطه ها رو کات می کردم.

    کات کردن اون رابطه های دوستی خیلی برام خیر داشت ، اما من بعدها متوجه این این خیر شدم بعدهاکه میگم بعداز چندسال….. دوستان جدید دوست شدم با آگاهی بهتر و منش های بهتر اما هرچی بزرگتر شدم.خب تغییرات هم در جنبه های مختلف زندگی بوجود می آمد. تغییرات بزرگتر به شکل های متفاوت تر پیش می آمد…چیزی که در همه اینها مشترک بود الان که دارم می نویسم متوجه شدم،الان که بعداز آگاهی های و شنیدن فایل وقتی فکر کردم متوجه شدم در همه اینها یه چیزمشترک بود. وابسته هیچ شرایط و موقعیت نشو مثل استاد همیشه آماده پذیرش تغییر باش. استاد شما یه مثال خیلی عالی زدید در مورد همکاری تیم تون باشما…. به هر دلیلی نخوان با شما ادامه بدن شما از قبل به این موضوع فکر کردید باورهاتون ساختید و خودتون رو آماده کردید.

    چقدر مثال به جا و عالی بود سپاس.

    ● استاد شاید باورتون نشه همه این اتفاقات هم بی تاثیر نبودن از هدایت من برای خرید دوره ارزشمند احساس لیاقت

    ● مثال دوم که بخوام در این زمینه بزنم و هنوز هم درگیرش هستم و ….

    در بحث سلامتی منه چندماهی بوجود آمده …..

    ● خب این اتفاق باعث شد اول اینکه بدونم مرگ من هم اختیارش دست من نیست و من همیشه آماده این باشم که هر لحظه خدا اراده کنه سوت پایانی بازی زندگی من بزنه و من از صحنه این زندگی زمینی فیزیکی خارج میشم.

    این اتفاق باعث شد که بدونم من حتی قد یک پلک زدن اختیار از خودم ندارم یادم شهریور ماه بود وقتی تنگی نفس برای اولین بار منو به مرز خفگی رساند هر لحظه احساس می کردم نفس بعدی نمی تونم بکشم …..

    خب این تغییر در روند تغذیه من ایجاد شد که منو مصمم به این کرد که باید اصولی حواسم به سلامتی خودم وتغذیه ام. باشم…..

    ● استادجان مثال در این زمینه زیاد دارم اما چیزی که برام ارزشمند بود و از این فایل دریافت کردم چقدر من درمقابل این تغییرات مقاومت داشتم اما همه شو به خیر برکت من انجامیده اما من باز برای تغییر بعدی روش قبل خودم رو داشتم همان عکس العمل ها همیشگی نگرانی ها همان ناراحتی اما همیشه نتیجه برعکس اون همه احساسات منفی من بوده…

    استاد چندشب پیش توی عالم تنهایی خودم وقتی به آینه روشویی خونه نگاه می کردم که صورتم بشورم یهو بایه حسی به خودم گفتم عارفه اگه قرار برای این اتفاق ده سال دیگه خدارو شکر کنی،چرا الان شکر نکنی . ببین عارفه من نمی دونم چی قرار پیش بیاد اما همیشه برای هرتغییری کلی گریه زاری ناراحتی غم غصه خوردی بعداز چندسال تازه خداروشکر کردی. بیا برای این اتفاق الان خداروشکر کن

    بگو خداجان من که نمی دونم چه خیریتی در دل این داستان نهفته اس اما شکرت می دونم همیشه خیرم منو خواستی‌. من دیر متوجه شدم سالها گذشت متوجه شدم بعداز سالها بعد شکر کردم اینبار می خوام داغ داغی شکرت کنم خدایاااااااا بابت تمامی جداییی هایی که در زندگی اتفاق افتاد شکرتتتتتتتتتت. خدایا بابت این اتفاقی که افتاد ومن هنوز نمی دونم چه خیریتی درش هست شکرت

    ● آیا در برابر آن تغییر مقاومت می کنی یا با آغوش باز از آن تغییر استقبال می کنی؟! همیشه مقاومت داشتم اما ازوقتی با سایت و آگاهی این سایت دارم پیش می رم با اگاهی های بی نظیر دوره اجرای توحید در عمل و احساس لیاقت برام منطقی شد پذیرفتنی شد و باوراینکه هر اتفاقی افتاد خیر. همه چیز به نفع من تغییر خواهد کرد،خداوند جلوتر از من قدم برمی داره اون همیشه از من محافظت می کنه اگه این تغییر اتفاق افتاد خدا چیز بهتری برام خواسته…..

    من عزیز دل خدام من بنت الله خداهستم

    من همان عزیز دوردانه خدایی هستم که همیشه هر لحظه باتپش های قلبم درسینه ام میگه عارفه من هستم. عارفه من هستم….

    ●آیا آن تغییر را فرصتی برای تجربه های جدید، ورود به دل ناشناخته ها و رشد و پیشرفت می دانی یا به چشم “اختلال در زندگی ات” به آن نگاه می کنی؟!

    استاد جان من خودم دانشجوی شما می دانم. و پاسخ منی که تقریباااا دارم هر روز باسایت پیش می رم و تغییر درنگرش های من این آگاهی ها بوجود آوردفرصتی برای تجربه های جدید، ورود به دل ناشناخته ها و رشد و پیشرفت می دانم….

    ─━━━━━─━━━━━─━━━━━─━━━━━──━━━━━─━━━━

    ■ سپاسگزاری:

    ● خدارو شاکر سپاسگزارم به من فرصت داد تا بار دیگر پای آموزه های شما استاد توحیدیم‌بنشینم.

    ● از شما استاد عزیز و خانم شایسته مهربان بابت این آگاهی هایی که به ما آموزش می دهید ممنون و سپاسگزارم

    ꧁꧂در پناه الله مهربان شاد ،سلامت، ثروتمند خوشبخت وسعادتمند در دنیا وآخرت باشید. ꧁꧂

    خدایا تنها تورا می پرستم و تنها از تو یاری می جویم تو بال پروازم باش در مدارثروت و موفقیت قرار بگیرم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای:
  2. -
    مانلیا گفته:
    مدت عضویت: 1592 روز

    در مورد تغییرات در بعد روابط من قبلا خیلی خیلی مقاومت داشتم و از کوچکترین تغییر در روابطم بسیار میترسیدم

    الان من خیلی توی این مورد بهتر شدم اما این پاشنه ی اشیلمه و یکمی میبینم گاهی توش مشکل دارم و زود حلش میکنم

    الان خیلی بهتر شدم اما عالی نیستم توش هنوز

    منظورم در بعد روابط اینه که وقتی به فردی یا ارتباطی عادت میکنم برام تغییر درش سخته

    یادمه دبیرستان بودم یه دوستی داشتم و اون منو ول کرد رفت با یه نفر دیگه دوست شد و همه اش باهم بودن و منو کلا فراموش کرد … من سر این موضوع ماه ها گریه میکردم

    یا یه دوسته دیگه ای داشتم اگه یکم باهام قهر میکرد ناراحت میشد یا جواب سلاممو نمیداد روزگار برام تاریک و سیاه میشد تا اشتی کنه و مثل دفعه قبل باهام گرم بگیره

    این چیزیه که تو دبیرستان بودم

    الان سه سال میگذره از اون موقع

    من به جایی رسیدم که اون فردی که ترک میکنه من شدم

    اون فردی که دیگه محل نمیذاره و بقیه التماس میکنن باش باشن منم

    البته با اینکه دقیقا 180 درجه تغییر کردم و از کسی که میچسبید تبدیل شدم به کسی که بقیه دنبالشن

    اما باز میبینم گاهی اون پاشنه اشیله رو درحد کمتر دارم

    مثلا چند وقت پیش یکی از دوستام که مربیه خفن و حرفه ایه و بهم کلی چیز یاد میده سر موضوعی باهام دیگه سرد برخورد میکرد و مثل قبل زنگم نمیزد و جویای حال و احوالم نمیشد

    تو یک هفته اول خیلی مقاومت داشتم سعی میکردم بهش نزدیک بشم و رابطمون مثل قبل بشه و بام گرم بگیره و کمی تلاش کردم

    اما بعدش ولش کردم و گفتم اوکی اگه میخواد اصن بره و دیگه هیچ تلاشی نکردم

    بعد دیدم خود اون فرد کم کم بام خوبتر شد

    من روابط پاشنه ی اشیلم بود که الان هر دفعه دارم توش بهتر و بهتر و بهتر میشم

    یه مربی داشتم پارسال منو انداخت از کلاسش بیرون کلی بهش التماس و پیگیری کردم زنگ و پیام دادم تا دوباره منو راه بده و بتونم دوباره باش دوست بشم چون دوستش داشتم

    امسال خودم اروم اروم ازش فاصله گرفتم و کنار کلاسش یه کلاس دیگه گرفتم ولی یهو اومد دوباره منو از کلاسش انداخت بیرون

    یکم یکم همون چند ساعت اولش سعی کردم نگهش دارم سعی کردم رابطه ی دوستیمون رو نگه دارم چون برام با ارزش بود چرا با ارزش بود چون باورای اشتباهی داشتم

    اما بعد از چند ساعت پذیرفتم و تمام تلاشمو کردم باورامو تغییر بدم و جملات تاکیدی مثبت در برابر این تغییر به کار بردم اینقدر با خودم حرف زدم و این تغییر رو به خیر و صلاحم دونستم که به یک روز نکشید حالم خوب شد و کاملا رهاش کردم …

    در کل الان خیییلی بهترم نسبت به قبل اما خیلی جای بهتر شدن دارم

    استاد به قول خودتون ما باید خودمون رو از قبل اماده کنیم

    من چطور میتونم فردی باشم که در برخورد با چالش ها ، مسائل ، تضاد ها و تغییرات حالش همچنان خوب میمونه و نمیگذاره حالشو بد کنه ؟؟؟

    اینکه هر روز یاداوری کنه باورهای در جهت این مسائل رو

    هر روز یاداوری کنم ممکنه مثلا فلان رابطه ای که دارم و خیلی دوستش دارم از بین بره به هر دلیلی شاید طرف دیگه نخواد باشه من باید هر روز یاداوری کنم خودمو اماده کنم که هر کسی که الان دوستش دارم و میخوام بمونه تو زندگیم ممکنه اون بخواد بره

    و اون حق اینو داره بره و من حق ندارم حتی بپرسم چرا

    باید باور اینو بسازم که اگه رفت صد در صد بهترش میاد

    این یعنی توحید … که خداوند همیشه همیشه چهارچشمی حواسش به منه و هر اتفاقی میوفته صد در صد به نفع منه

    حتی اگه من ظاهرش رو دوست نداشته باشم حتی اگه ظاهرش ناخوشایند باشه … همه اتفاقات زندگیم به نفع منههههههههه

    الان با این قسمت من دارم به این فکر میکنم که بیشتر هر روز خودمو اماده کنم برای تغییرات در روابطم

    در حدی بشم که باز اگه کسی که دوستش داشتم خواست بره از زندگیم بگم به سلامت و با شادی روتین زندگیم رو ادامه بدم چون قراره بهترش بیاد

    تا به الان میگم خیلی بهتر شدم اما تا الان واکنشم اوایلش مقاومت بوده در برابر تغییر اما بعد ول میکردم میخوم جوری بشم که از همون اول هیچ مقاومتی نکنم هییییچ مقاومتی و بگم اوکی خدافظ

    .

    جواب مرحله ی اول :

    من توضیح دادم جریان اون مربیم رو … وقتی منو از کلاسش انداخت بیرون امسال برای دومین بار چند ساعت اولش نگران شدم اما بعدش تا فردا نرسید اروم کردم خودم رو و برا همیشه رهاش کردم

    از اون جریان 5_6 ماهی میگذره

    و باید بگم بعد از اون من با یک مربی دیگه کارم رو شروع کردم

    استاد نمیدونم چطور بگم این مربی و کلاس الانم چههههه قدر منو رشد داده چه قدر رو من تاثیر گذاشته که حتی یک درصد به واللله قسم حتی یک درصد این تاثیر رو اون کلاس مربی قبلیم روم نداشت و من هیچی اونجا طی نه ماه یاد نگرفتم هیچی هیچی هیچی الکی فقط میرفتمو میومدم چون باورای اشتباهی داشتم چون دوستش داشتم وفکر میکردم خاصه اما نبود و نمیدونستم چون من از ورزش هیچی بلد نبودم که بفهمم کلاسش مناسبه من نیست ( در کل مربی خفنی بود اما برای من و کسایی مثل من در سطح مبتدی اصلا خوب نبود اصلا )

    و من این شیش ماه توی این کلاس جدید کلی بدنم قوی شده کلی عضله ای شدم  کلی اطلاعاتم رفته بالا کلی حرکت یاد گرفتم و کلی دوستای خوب پیدا کردم تو این کلاس درحالیکه بچه های اون کلاس قبلیم هیچ کدومشون با من دوست نبودن

    .

    مرحله دوم :

    برنامه ی قابل اجرای من

    اینه ک هر روز بیشر رو توحیدم و احساس لیاقت و خود ارزشمندی ام کار کنم و بدونم نیاز به هیچ کسی به جز خدا ندارم و رابطه‌ی اصلی من رابطه با خداونده

    .

    مرحله سوم :

    همه ی اتفاقات زندگی من با تاییدیه خداوند رخ میدن در زندگیم و در جهت رشد و پیشرفت من هستن

    من لایق روابطی بهتر هستم و اگه قراره این فرد بره پس قراره یک فرد خیییلی بهتری جاش بیاد برام

    خداوند چهار چشمی حواسش به منه و همه اتفاقات درجهت رسیدن من به خواسته هامه حتی اگه ظاهرش رو دوست ندارم

    .

    الان یادم افتاد یک تغییر دیگه رو هم بگم

    من پارسال گیاهخوار بودم و وقتی فهمیدم این راه درست نیست و تصمیم گرفتم بیام دوره سلامتی شرکت کنم از شدت مقاومت گریه ام گرفت اما انجامش دادم و الان از نتیجه خیلی راضی ام

    حدودا یک سال این روند پذیرش برام طول کشید

    اوایل که دوره سلامتی اومده بود به شدت بهش مقاومت داشتم

    میگفتم من حاضرم بمیرم ولی گوشت نخورم

    و گفتم اوکی استاد خوبه بقیه دوره هاش اینو ول کن

    و دیگه یک سری اتفاقات افتاد که بعد یک سال این تغییر رو پذیرفتم و متعهدانه انجامش دادم … الان یک ساله تو این دوره ام و حتی یکبار هم چیت نکردم هر روزم دارم متعهد تر عمل میکنم هر روز دارم میبینم چیا خوردم این ماه چیکارا کردم و چه چیزی رو باید تغییر بدم تا بهتر بشه

    .

    استاد من اینقدر حواسم به خودم هست و هر روز دقیق و جزیی خودم رو چک میکنم که الان واقعا چیزی نمیبینم که نیاز به تغییر باشه از طرف من در زندگیم

    هر روز دارم روی باورام و توحیدم کار میکنم

    هر روز بهتر و دقیق تر عمل میکنم از همه جنبه ها و با دقت فراوان روندم رو زیر نظر دارم در تمام ابعاد زندگیم

    تنها چیزی که نیاز دارم باورامه که قویتر بشن

    ‌.

    الهی شکرت که برای دومین بار امروز به من اجازه دادی کامنت بنویسم و بم گفتی چی بنویسم

    .

    در پناه الله یکتا

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای:
  3. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1905 روز

    به نام خداوند هدایتگرم.

    سلام.

    تغییر کردن

    تغییر تو ذهنم برام فرصته برای پیشرفت یا مقاومت دارم؟

    گاهی مقاومت دارم، گاهی به استقبالش میرم.

    در زمینه کار با کامپیوتر و کاوشگری در مورد تکنولوژی، استقبال میکنم.

    ذهن کنجکاوم میخواد بفهمه چی به چیه.

    من از وقتی هنرستانمون درس کامپیوتر رو اضافه کرد، فهمیدم خوشم میاد.

    تو کلاس با DOS اشنامون کردن، همون صفحه سیاهه که توش دستور مینوشتیم.

    یادمه پوشه و فایل ساختن، دیدن ریشه رو یاد گرفتیم و …

    قبلش خودمون pc خریده بودیم به خاطر درس داداشم.

    اون موقع pc هنوز خیلی عمومی نبود که همه داشته باشن.

    دانشگاه داداشم ما رو هل داد به سمت خریدش.

    من تو خونه سر و کله میزدم با کامپیوتر، شجاعتشو داشتم، ترس چندانی نداشتم از اینکه کاری کنم و خراب بشه.

    با ویندوز Xp کار میکردم و کیف میکردم.

    یادمه به داداشم که بلد بود ویندوز عوض کنه میگفتم یاد منم بده، و اون یادم نمیداد…

    چند سال بعدش که منشیِ اموزشگاه کامپیوتر و حسابداری شدم، از یکی از مربی های اونجا یاد گرفتم.

    یادمه داشت نصب ویندوز رو تو دوره رایانه کار درجه 2 به هنرجوهاش یاد میداد، منم صدا کرد…

    چقدر هم خوشحال شدم.

    اونجا دیدم و بعدا به عنوان تجربه چند بار ویندوز کامپیوترهای اموزشگاه رو هم عوض کردم و دیگه ماهر شدم.

    خونه رو هم خودم انجام میدادم با شوق و افتخار.

    از ویندوز xp با عشق رفتم سراغِ ویستا(آزمایشی بود بیشتر انگار) و بعد هم ویندوز جذاب 7 که دنیای متفاوتی داشت از xp

    عاشق اینم ببینم چی جاش عوض شده، ظاهرش چطوری شده و …

    عاشق کاربریِ ساده و جذابش شدم.

    بعد هم 8 خیلی کم…

    لپ تابمون در حال حاضر همون 7 هست، چون مشخصات سخت افزارش سازگاری با 10 نداره…

    سعی کردم نصب کردم ولی کند و بی خاصیت شد.

    تا ان شالله بعدا لپ تاپ جدید بیاد سمتم با بالاترین ویندوز.

    شاید ظاهرش اوایل برام نااشنا باشه چون تجربه ندارم، اما میدونم کاوشگرم و حسابی از سر و کولش بالا خواهم رفت تا تفاوتهاشو با قبلی ها کشف کنم.

    این فایل باعث شد برم سرچ کنم ببینم اخرین نسخه ویندوز الان چیه، دیدم 12 هست و ذوق کردم که بعدا ببینم چیه و چه ظاهر و باطنی داره :)

    مدتهاست خیلی کم با کامپیوتر کار میکنم.

    بعد از دانشگاه دیگه کار خاصی ندارم.

    زمان دانشگاه تو رشته گرافیک، با نرم افزارهای تخصصی مون کار میکردم و کیف میکردم.

    الان فقط در حد جابجایی فایلهای موبایلم به هارد و برعکس کار میکنم.

    سالهاست از کامپیوتر اسباب کشی کردم به موبایل.

    هر چی لازم دارم تو موبایل انجام میدم، اپلیکیشن های موبایل هم بسیار توانمند شدن و جای نرم افزارهای کامپیوتر رو گرفتن.

    سرچ، بانکداری اینترنتی، چک کردن سایت و کامنت و … برای من تو موبایل انجام میشه همیشه.

    بعد از کوچم به موبایل، کاوشگری هامم اومد اینجا.

    چیزی بخوام سرچ کنم، کارهای بانکی انجام بدم، اپلیکیشن تست کنم، موسیقی گوش بدم و … همه اومدن اینجا.

    یعنی موبایل برای من کامپیوتر کوچکه، با همه ی اون آپشن ها.

    یادمه سر تغییر نسخه آفیس هم هیجان زده شدم شدید، از 2003 به 2007.

    دیدم من که بلدم گزینه ها و ابزارها رو، فقط ظاهرش عوض شده، اتفاقا خوشگلتر شده با کاربریِ اسان تر.

    تازه بعدش آموزش هم دادم.

    من مدتی مربی کامپیوتر هم بودم، از اموزش ویندوز Xp و 7 بگیر تا آفیس 2003 و 2007.

    اعتماد به نفسم بالا بود چون میدونستم بلدم، میگردم و پیدا میکنم.

    همیشه به شاگردهامم اعتماد به نفس میدادم نترسین، کاری نمیکنین که کامپیوتر بترکه :))))))

    همچین چیزی پیش نمیاد، تمرین کنین و یاد بگیرین.

    به عبارتی گاردی در برابر تغییر ورژن یه برنامه کامپیوتری ندارم تا جایی که حس میکنم و خودمو میشناسم.

    این نگاه کاوشگری در کامپیوتر و تکنولوژی، برای ورود به ناشناخته در من بود و هست همیشه.

    بعدها هم که وارد بانکداری اینترنتی شدم و توش ماهر شدم، متوجه شدم این انگار تو روحِ منه که سر و کله بزنم با تکنولوژی و لذت ببرم.

    البته دوران جوانی با عشق دوره ICDL 1-2 رو کلاس رفتم و همونا رو خودمم یاد دادم+ تایپ سریع 10 انگشتی.

    خودمو پویا میکردم تو کلاس هام وقتی مربی بودم.

    فقط به کتابی که درس میدادم قناعت نمیکردم، یادمه سر مبحث اشنایی با ویروس ها، سرچ هم داشتم و اطلاعات جانبی هم داشتم.

    اخرین کاوشگریم در تکنولوژی مربوط میشه به دستگاه های پرداخت وجه تو ازمایشگاه و داروخانه، خیلی باحال، خیلی سریع و کاربردی :)

    در مورد تغییراتی که سختمه و مقاومت دارم:

    تغییر محل کار، یعنی مصاحبه ای که منجر به جذبم به اون محیط کار بشه، میترسم…

    مصاحبه رو خوب رفتم ولی وقتی قطعی شد، ترسیدم از محیط جدید.

    از مدرسه قبلی بیرون اومدم خودم بعد 4 سال معلم هنر بودن، بعد یکی دو سال، رفتم مدرسه جدید، قرارداد نوشتیم، دو ماه سر زدم اونجا تو تابستون، ویدیوی معرفی اغاز سال هم گرفتم، اما روز اول مهر با دیدن سیستم غیر حضوری و عدم امکاناتی که مدیر صحبتشو میکرد و … کلا پریشون شدم و ترسیدم و کناره گیری کردم، خارج شدم چون اون غیر حضوری چیزی نبود که از معلمی بخوام و دوست داشته باشم انجامش بدم.

    البته وقتی انصراف دادم، دلایل دیگه ای هم داشتم، حقوقش، دوری راه تا خونه و …

    تو اتوبوس در برگشت خوشحال ترین بودم، چون میدونستم اون مدرسه با شرایط و امکانات محدودش برای هنر، اصلا چیزی نبود که بخوام.

    یعنی پیشرفتی نسبت به مدرسه قبلیم محسوب نمیشد، انگار فقط دورتر شدم از خونه، وگرنه امکانات هنر که میخواستم هم در کار نبود…

    چرا نوشتم این مثال رو، چون ابعاد وسیع خودشناسی داره برام.

    چون متوجه شدم اینجا از تغییر ترسیدم…

    زمان قبولیم در کارشناسی گرافیک هم ترسیدم، اما تو دلش رفتم و ادامه دادم…

    بین کاردانی و کارشناسیم 5 سال فاصله بود و حسِ خجالت هم داشتم انگار.

    تازه وارد رشته ای شده بودم که فقط عشق منو اورد اونجا، وگرنه هیچ ربطی به قبلی نداشت، از کاردانی الکترونیک اومدم سراغِ کارشناسی گرافیک :)))

    آفرین به بردباری و تلاش های با عشقت سمانه جونم در مسیر گرافیک.

    خودمو واکاوی میکنم میبینم نگاه غالبم اکثرا به تغییر اجباری اول ترسه، گاهی مجبورم و ادامه میدم.

    و گاهی هم کناره گیری میکنم.

    ذهنم مقاوت داره در برابر تغییر؟

    بله، گاهی مقاومت دارم اونم شدید.

    گاهی هم نه.

    تغییراتی که نتایج خوب داشته برام:

    – رانندگی- ورودم بهش با انتخاب خودم نبود، یعنی شرایط ایجاب میکرد که انجامش بدم.

    پدر فوت کرده بود، خونه نیاز داشت به خرید، به بهشت زهرا رفتن، برای رفت و آمدهامون به صورت مستقل و …

    شاید بخشیش اجبار بود، اما بخشیش هم خودم دلم میخواست مستقل شیم، منتظر نباشیم اخر هفته برادر یا خواهرم بیان و با اونا بریم بهشت زهرا، یا میدون برای خرید و …

    کم کم تمرین کردم، خواهر و مادرم کنارم میشستن میرفتیم تمرین، کلاس کمکی هم قبلش گرفتم، و رفته رفته بهتر شدم و بعدا عاشق و ماهر شدم در رانندگی.

    نقطه عطف حرکت و بهبودم در رانندگی یه خاطره ای بود:

    خانواده دایی ام از شهرستان اومده بودن خونه ما، بعدش میخواستن برن خونه خاله ام.

    ما هم میخواستیم بریم، ولی تعدادمون از ظرفیت ماشینشون بالاتر میرفت…

    پسر داییم پیشنهاد داد یا کس دیگه ای یادم نمیاد، گفتن سمانه تو هم ماشین بیار…

    یادمه رفتم سرویس بهداشتی.

    یه لحظه به خودم گفتم فرصت خوبیه برو و امتحان کن…

    میترسیدما زیاد …

    اخه تا اون موقع تمریناتم محلی بود، خیلی نزدیک خونه …

    اون روز جاده کرج رفتم و انگار یه سختی شکسته شد…

    بعد از اون روز جسارتم چند پله بالاتر رفت و بهبودم سریعتر جلو رفت.

    انقدر که واسه تمرین و لذت با مامانم میرفتیم دور دور جاهای مختلف و متنوع.

    هم دست فرمونم بهتر میشد، هم تفریح بود، هم شادی میکردیم.

    اینطوری شد که کم کم دیگه خودمون رفتیم بهشت زهرا، میدون، خونه اقوام، تفریح، کافه، پارک و …

    – پارکینگِ سخت و پیچیده ی خونه مستاجری مون هم که تو یه کامنت بهش اشاره کردم، اونم تغییر اجباری بود که البته باعث رشد شدید مهارتم در رانندگی شد.

    یادمه خودِ ازمون رانندگی و کلاس اموزشی اش سالها قبلش هم موجب استرسم بود، ولی اونم به فضل خدا موفق شدم و انجامش دادم.

    من 20 سالگی ثبت نام کردم و گواهینامه گرفتم، اما نَشِستم پای ماشین، تا 4 سال بعدش که پدر فوت کرد و حالا نیاز داشتیم یکی بشینه پشت فرمون ماشین بابا…

    خواهرم که یه سال بزرگتر از منه اقدام نکرد، ولی من اقدام کردم، چون نیاز شدید مادرم رو میدیدم و احساس مسیولیت کردم که سمانه بشین پشت فرمون.

    خیلی میترسیدما ولی حس کردم مجبورم و باید اقدام کنم.

    نمیتونستم بی تفاوت باشم و شونه خالی کنم.

    افرین سمانه جان، ممنونم ازت.

    – الان هر وقت به تغییر محل زندگی فکر میکنم اولش میترسم.

    ولی شواهد نشون میده وقتی میوفتم تو دل یه تغییر اجباری، از پسش برمیام و اوضاع رو جمع و جور میکنم، البته که بعدش راضی و خوشحالم میشم.

    – الان تغییر بزرگی رو داخلشیم: نی نی دار شدن، مامان شدن، فرزند پروری، مسیولیت هاش…

    معلومه که بلد نیستم خیلی چیزها رو، میترسم و …

    اما دایم به خودم یاداوری میکنم، خدا هست، یادم میده، به یادم میاره، همه چیز رو یاد میگیرم و خوب جلو میرم، تجربه میکنم…

    چون الان یاد گرفتم اشتباه کردن هم جزیی از مسیر اموزش و یادگیریه، و ترس و سرزنش خودم از اشتباهاتم داره کمتر میشه به لطف خدا.

    – یه تغییر بزرگ تو زندگی، ازدواج هم هست، خروج از زندگی مجردی و ورود به تاهل و مسیولیت هاش.

    اونجا خوب بودم و هستم به لطف خدا، ریلکس بود ذهنم و جلو رفتم…

    تو زندگی مشترک گاهی ترس هایی یقه مو میگرفت و میگیره اما میتونم و یاد گرفتم بهتر مدیریتشون کنم به لطف خدا.

    میخوام بگم گل و بلبل 100 درصد نیست هیچی، یعنی همه همینن، اما این قشنگه که دارم یاد میگیرم چطوری بهبود بدم خودم و زندگی و شخصیتم رو هر دفعه.

    با تشکر عمیق از استاد و اگاهی هایی که بهمون منتقل میکنن.

    فکر کنم طبیعیه وقتی با تغییر روبه رو شیم اولش بترسیم…

    مهم بعدشه که بتونیم کنترل ذهن کنیم.

    اخه ادم وقتی از نقطه امنش خارج میشه، اول میترسه، چون حسِ حمله و ناامنی بهش دست میده.

    اما میشه وقتی یه تغییر میاد به قول استاد بگم که:

    فرصت جدیدی برای بهبود دستم رسیده، برم ببینم چه خبره، امتحان میکنم، شایدم خوب بود :)

    تا تجربه نکنم که متوجه نمیشم واسم خوبه یا ضرر داره برام.

    من فکر میکنم ادمی هستم که به نقاط امنم بیشتر چسبیدم تا اینکه بخوام دایم خودمو بازیابی کنم که حالا بیا و وارد تغییر و چالش جدیدی بکن خودتو.

    البته اینم بگم واسه تغییرات شخصیتیم اقدام کردم مدتهاست و الان داخلشم و دارم نتایجشو کم کم میبینم.

    اینکه روی حساسیت هام کار میکنم، روی خودشناسی کار میکنم.

    اینم ورود به تغییر محسوب میشه دیگه.

    خودخواسته تمرین میکنم که کمتر ورود کنم به مسایل دیگران، اینکه ارشادشون کنم و …

    در حالت کلی و معدلی بخوام بگم تغییرات در داخلِ سمانه جان، راحت تر از گذشته پذیرفته میشن…

    تا حدودی ترس هام کمتر شدن و شجاعتم از روبه رویی باهاشون، بیشتر شده به لطف خدا و اموزشهای استاد.

    قبلا با ورود تغییر، سریع پَس میزدم، دور میشدم، فرار میکردم.

    الان چون با کنترل ذهن بهتر اشنا شدم، ترسم مدیریت بهتری میشه نسبت به گذشته.

    استاد جان مرسی برای این فایل و سوال هاتون.

    احتمل قوی دوباره میام اینجا کامنت بنویسم.

    خوندن کامنت بچه‌ها باعث میشه بهتر با خودم روبه رو شم و خودمو از لایه های مخفیم بهتر بیرون بکشم.

    همه مون سلامت باشیم و در پناه خدای مهربون همیشه.

    الهی شکرت برای این روزی و همه ی روزی هات.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای:
  4. -
    محمد حسین تجلی گفته:
    مدت عضویت: 2228 روز

    به نام یگانه خالق هستی

    سلام ، وقت شما به خیر

    من در برابر تغییرات تقریباً پنجاه پنجاه هستم

    جاهایی بوده توی زندگیم که خداوند می خواسته من رو رشد بده و تغییرات اساسی مثل: تغییر محل زندگیم از محله ای که در اون بزرگ شدم و همه جا رو مثل کف دستم بلدم به محله ای بی نهایت جدید وا کاملا نا آشنا که تا قبل از عوض کردن خونم حتی یک بار هم پام رو توی اون محلع و اصلا اون قسمت از شهر نگذاشته بودم!!

    این مثال ملموس ترین مثالی هست توی ذهنم، در برابرش بسیار بسیار مقاومت داشتم

    اما بعداً همین تغییر با تغییر نگاهم و نگرشم و در نهایت تغییر عملکرد هایم تبدیل شد به نقطه‌ی عطف زندگی من و الان وقتی بهش فکر می کنم خدا رو شکر می کنم که این اتفاق و اتفاقات بعدش (در واقع هدایت ها، اون زمان ها مفهوم هدایت رو درک نمی کردم و با قانون آشنا نبودم ، این موضوعات بر می کرده به سال 95 و 96) باعث شده برگه‌ی زندگی من برگرده و زندگیم متحول بشه

    خدا رو صد هزار مرتبه شکر

    این مثال و یه سری مثال هایی مشابه به این اونجاهایی هستش که من مقاومت داشتم در برابر تغییر

    البته که هنوز وقتی این مثال رو توی صحبت های شخصی خودم با خودم مرور می کنم لبخند رضایت روی صورتم میشینه و این فکت محکم کمکم می کنه که من شخصیت قوی تری داشته باشم و ذهنیتم بیشتر سوق پیدا می کنه به سمت ذهنیت قدرتمند کننده در برابر تغییرات

    یه سری جاها هم هست که من تو زندگیم از تغییرات استقبال کردم

    مثلاً تجربه‌ی شغل هایی که دوست داشتم بفهممشون ، بهشون علاقه داشتم واردشون شدم و بعد دیدم نه ، این علاقه‌ی واقعیم نیست … و نه چندان راحت… بلاخره نجواهای شیطان بود ، حرف های خانواده بود … ولی من اهمیت نمی دادم ، به خودم همیشه اینو می گفتم زندگی یه فرصت کوتاهه

    من باید تجربه کنم و درس یاد بگیرم

    اگه همین الان فرشته‌ی مرگ بیاد سراغم و بگه بریم ، اصلاااا مهم نیست که دیگران چی می گفتن!! مگه دیگران کجای زندگی من هستن! اون ها هرگز به جای من نبودن ، شرایط زندگی من رو نداشتن و در یک کلام با کفش من راه نرفتن، اون ها به خاطر باورهای محدود کنندشون نمی توانند درک کنند که من تا به کاری علاقه نداشته باشم نمی توانم اون کار رو انجام بدهم

    اون ها نمی فهمن که پول خوشبختی نمیاره !!! بلکه انجام اون کاری که دوسش داری و بی نهایت از انجام دادنش لذن می بری خوشبختی و پول و سپاسگزاری و حال خوب و احساس رضایت از خودت و احساس رضایت از پرودرگار رو میاره

    این رو میشه اسمش رو گذاشت یه پکیج کامل

    من با این ذهنیت قدرتمند کننده طی چند سال چندین و چند شغل عوض کردم

    حتی تو همین شغل فعلی خودم مشاور املاک تا به حال چندین دفتر مختلف مشغول به کار شدم

    این در صورتی هست که خیلی ها چند سال کارشناس یک دفتر خاص هستن یا طرف خودش دفتر داره

    الان هشت ساله که تو همون مغازه اجاره ای هست یا نهایتاً همون مغازه رو خریدِ….

    نمی خواهم بگم این بده ها…

    نههه بین همین افراد کسایی هستن ، چه مشاور و چه مدیر دفتر خدا رو صد هزار مرتبه شکر کارو عالی یاد گرفتن ، درس های این بیزنس رو و خم و چم کار رو یاد گرفتن و به لطف الله مهربان ثروت های عظیم و فوق‌العاده ای ساختن که من خودم شخصاً تمام قد می ایستم و با قلبم براشون دست می زنم و تحسینشون می کنم

    اما دلیل پیشرفت اون ها یه جا بودنشون و برند شدن اون تابلو و اون مغازه نبوده :)))

    دلیلش باورهای خوب و عملکرد خوبشون بوده … ولی شاید خودشون هم ندانند

    و

    در مورد خودم

    من اگر کسب و کار های مختلف رو … معاشرت با افراد مختلف با فرهنگ های بسیااااار متفاوت که در شروع کار بعضی از کسب و کارهام واقعاً کار سختی بود برای من ارتباط گرفتن با اون آدم ها و بعضی وقت ها می خواستم گریه کنم و بگم خدایا چه اشبتاهی کردم اومدم تو این شغل ولی بعد به خودم می گفتم نهههه… این برایت خوبه داری بزرگ میشی داری قوی میشی ادامه بده

    به طور مثال: منی که چند سال در مشاور املاک آقااااای خودم بودم و عرج و قربی داشتم ، همه با سِمَت هایی مثل آقای مهندس یا آقای تجلی و … صدام می کردن و کسب و کارم کاملاً حول محور ارتباطات و مذاکره و فن بیان می چرخید و همیشه شیک پوشی و خوش استایل بودن رو تجربه کرده بودم

    وقتی بهم الهام شد که ببین تو می خواهی بری تو کسب و کار ماشین و اطلاعات نسبتا خوبی هم داری و فروش هم بلدی

    ولی اگه می خواهی حرفه ای بشی

    باید بری پشت صحنه ..

    یعنی چی یعنی باید بری اطلاعات فنی هم یاد بگیری و بفهمی زیر کاپوت… ، زیر بدنه ، زیر صندلی ها و در کل تمام اون چیزهایی که عموم مردم جامعه اصلا کاری باهاش ندارن… باید بری اون ها رو ببینی و در کل درک بسیار عمیق تری از یک خودرو پیدا کنی

    اونقدر خوب بشی که وقتی مثلاً نگاه می کنی به یه سمند تو‌ نمایشگاه و داری پرزنتش می کنی برای مشتری (ببین مثال سمند رو زدم که تقریبا همه یا داشتن و دارن‌… یا حداقل یه بار تو زندگیشون سوار شدن… حداقل طرف یه بار سوار یه تاکسی سمند شده دیگه.. اگه فرص کنیم هرگز تو فک و فامیلشون هم هیچ کس سمند نداشته که سوار بشه… دیگه سوار تاکسی که شده

    او کل ایران هم تاکسی سمند فراوانه) اون مو ببینه و تو پیچش مو… یعنی وقتی نگاه می کنی به ماشین بتونی شکل شاشی در قسمت های مختلف ماشین، شکل زیر بندی ماشین ، شکل جلو بندی ، شکل گیربکس که از زیر وصله به موتور و شکل دیفرانسیل ماشین رو تو ذهنت ببینی و به تصویر واضح ازش تو ذهنت داشته باشی

    خب گفتم اوکی من با شرایط فعلیم (منظورم از نظر روحی و احساست هستش) نمی توانم برم تو صافکاری یا ترمزی جلوبندی یا مکانیکی کار کنم ، اگه برم ممکنه نتوانم خودم رو زود با شرایط وقف بدهم و به قول معروف تو کار کردن با ابزار و اجسام سخت کم بیارم (دلیلش هم این نیست که ناتوانم دلیلش اینه که من در کل زندگیم به اندازه نیم درصد با ابزار تو خونم کار کردم و تجربه‌ی بسیار کمی در کار فنی و کار با ابزار دارم، من از بچگی دوست داشتم این کارهارو انجام بدهم ولی پدرم با توجه به روحیات خودش صلح نمی دیدید ابزار بده به من و همیشه کارها رو خودش انجام می‌داد یه دلیلش هم شاید بیش از حد نگران بودن مادرم بود برای سلامتیم، بگذریم هر چی که بوده به خاطر عشقشون نسبت به من بوده ولا عشق اشتباه ، من سرزنششون نمی کنم و عاشقشونم ، هیچکس کامل نیست شاید پدر ناخواسته در این زمینه باعث عدم رشد من شدن و خیلی جاهای دیگه هم با عشق برای من مایه گذاشتن و باعث رشد بی نظیر من شدن، من آگاهانه تمرکز می گذارم روی این ها و خدا رو هم شکر می کنم)

    خلاصه تو همین فکر ها بودم (این موضوعات مرتبط به سال 99 و 400 هستش) که بهم الهام شد ببین… برو تو این مغازه های روکش صندلی و نصب دزدگیر و این جور چیزها کار کن…

    و من هم معطلش نکردم

    فردا‌ یا پس فردای همون روز بود که رفتم یه جا مشغول شدم

    اونجا فقط چند روز موندم (به علت عدم هم فرکانسی ، خداوند مسیر من رو از اون آدم های جدا کرد) ولی تو همون چند روز بی نهایت بزرگتر شدم قوی‌تر شدم، از نظر احساسی قوی تر شدم و چقدر‌ در عین سخت بودن کار برام که…

    دست هام یه کمی خشک میشد یا زخم های کوچیک روی انگشت هام ایجاد می شد (مثلا داشتم برای باز کردن یه چیزی یه چکش نقلی کوچیک رو‌میزدم روی میله فلزی:)) بعد یهویی چکش در میرفت می خورد روی شصتم :)) دردم می اومد ولی سریع آگاهانه می خندیم و میگفتم آهان خب یاد گرفتم تو اینجور کارها نباید عجله کنم و باید چکش رو با ضربات پیوسته ولی با مکث بزنم یا مثلا از این زاویه چکش بزنم بهتره یا مثلاً به علت وزن سبک چکش و دست های من که نسبتاً کوچیک هستن بهتره قسمت پایین چکش رو بگیرم و ضربه بزنم چو‌ن اینجوری مسلط تر هستم به ضربه ها و احتمال خطا رفتن دستم کمتره) ولی می گفتم عیب نداره در عوض دارم کار با این ابزار آلات رو یاد می گیرم

    می دونید چی میگم… یا مثلاً یه جارو برقی مال عصر ناصرالدین شاه اونجا بود که کلید روشن خاموشش مرخص شده بود و فقط باید میزدیش به برق… و بعد تازه فقط یه لوله خرطومی داشت و تمام… و تازه سر اون لوله هم اون تیکه ای که وصل میشه به لوله وجود نداشت سر لوله خرطومی رو بریده بودن و یه جورایی مثل شلنگ شده بود :))) بهم حق بدهید بخندم دیگه، آخه تو کل عمرم همچین چیزایی ندیده بودم ، من نازک نارنجی بودم:)) البته اون موقع ها شک زده می‌شدم ولی الان یادش می افتم چقدر می خندم خدایا شکرت…

    می دونید چی می خواهم بگم زندگی همین چیزاش قشنگه دیگه …

    یا طرز برخورد مشتری ها باهام برایم اوایل خیلی عجیب بود

    دیگه آقای تجلی و آقای مهندس و… ای در کار نبود…

    نمیگم بهم بی احترامی می کردن ها … نه ولی مثل یه کارگر ساده… همون چیزی که واقعاً بودم باهام برخورد می کردن و برای من این تضاد ها سخت!!! و هضمش بسیارررر سنگین بود

    حالا یه عالمه تجربه‌ی دیگه هم دارم

    من تو کارگاه سرامیک سازی هم رفتم کار کردم

    سوپر مارکت

    فست فود (هم آشپزخونه و هم پیک موتوری)

    کافی نت (به ظاهر شاید ساده باشه ولی اون دوستانی که کار کردن می دونند که باید شما بی نهایت زبر و زرنگ و سریع باشی ، به شدت ذهن هزار بعدی می خواهد که در عین کار کردن با چندین برنامه و دستگاه های مختلف و … پولم از مشتری بگیری و با اعداد خورد و متفاوت که سر و کار داری حواست باشه درست حساب کتاب کنی ، بعد با همکارهایت هم حرف میزنی بعد تازه مشتری ها هم میان و سوال می پرسن باید جواب اون ها رو هم بدهی و حالا حساب کنید این وسط دستگاه پرینتر چهار رنگ حدود 100 کیلویی هم یه ایرادی عجیب غریب بهم بزنه، صاحب کارت هم نیست که ازش کمک بگیری و تلفنش هم در دسترس نیست ، همکارت هم یه خانمه که سطح اطلاعاتش در حد خودت یا حتی کمتره…

    و تو نمیتوانی قیدش رو بزنی بگی عیب نداره حالا فعلا با تک رنگ کار می کنیم تا … فلان

    تو سفارش کار رنگی گرفتی با تیراژ 400 تا یا خیلی از مشتری ها میان و کپی رنگی و پرینت رنگی میخواهن یا اصلا فکر کن هیچ کدوم از این ها هم نباشه پرینتر تک رنگت یه پرینتر جمع جور روی میزیه و تحمل فشار این حجم ار کار رو نداره و میدونی اگه بهش فشار بیاری احتمالا از کارتریج یا جایی اون فشاره باعث رد دادانش میشه و دیگه این هم میشه قوز بالا قوز) من دقیقاً در همچین شرایط هایی لای منگنه قرار گرفتم

    من اطلاعات کامپیوتری بالایی داشتم و از پس مدیریت اون مغازه و حالا کم‌ و بیش کارهای کامپیوتری بر می اومدم ولی این یه چالش جدیده ، من تا قبل از رفتن و مشغول شدن در کافی نت تقریباً هرگز با دستگاه چهار رنگ بزرگ کار نکردم که… یادمه یه سری تو همچین موقعیتی قرار گرفتم به اون همکار خانمم گفتم شما لطفاً دو دقیقه مغازه رو هندل کن من میرم میام ، اون بنده خدا هم گفت باشه

    به پارک دو قدمی مغازه بود رفتم اونجا چندین نفس عمیق کشیدم تا فشار استرس و نگرانی ها کم بشه و آروم بشم و البته اعصبانیتم از دست آقای عباسی!! همون بنده خدا صاحب کار کمتر بشه که چرا الان در دسترس نیست :))) و بعد یه کمی آروم شدم دوباره اومدم تو مغازه ، اون همکارم دید حالم خوبه و لبخند میزنم ، گفت خدااااا رو شکر راه حل رو پیدا کردی؟؟؟

    من هم مثل حیوان نجیب خدا یه نگاه به دستگاه کردم یه نگاه به ایشون گفتم اممم آره قراره دوتایی درستش کنیم !! گفت دوتایی!!! من که بلد نیستم بعد کی به کار مشتری ها رسیدگی کنه!! گفتم شما به مشتری ها برس من و خدا درستش می کنیم… با تعجب از اینکه احتمالا یه چیزی توی کله من خورده (چون خیلی منطقی بود و اصلا این حرف ها رو درک نمی کرد) یه لبخند زد و رفت سراغ میز خودش ، آقا من نشستم پای سیستم سرچ کردم تو گوگل ببینم چه راهکاری دادن

    باورتون نمیشه اینقدر تنوع دستگاه ها زیاد بود و اینقدر توضیحات سایت ها طولانی … که نگم براتون و بعد نیاز به آرامش و زمان داشت نا من اون مطلب رو بخوانم درک کنم و اون کاری که اون سایته گفته رو‌ انجام بدهم…

    یه لحظه حسم بهم گفت ببین دستگاه رو خاموش کن کاملاً از پشت کلید پاور رو بزن و بعد روشن کن

    دستگاه یه درو سیستم عاملش ریست بشه اوکی میشه بر میگرده به حال درست

    من هم سریع گفتم چشم انجامش دادم

    باورتون میشه درست شد ؟؟ و وقتی هم بعدها صاحب کارها رو دیدیم براش توضیح دادیم گفت این چیزی که شما میگید غیر ممکنه و اصلا همچین اتفاقی تا حالا برای این دستگاه نیافتاده یعنی باورش نمیشد!! خدا رو شکر دیگه هیچ وقت هم اون اتفاق تکرار نشد

    ولی من رسیدم به این آیه که آقاجان … با هرسختی آسانسیت، پس با هر سختی آسانیست

    و می‌توانید تصور کنید که من چقدرررر تو کسب و کار های مختلف که وارد شدم از این شکل اتفاقات برایم رخ داده و من در لحظه مستأصل شدم و وقتی کارها به صورت جادویی درست شده یا راهکار مسائل مثل کار با اون چکشِ و یا وقتی من تو یک‌ مجموعه بودم و توانستم با اون افراد دوست بشم و توانستم نتایح خوبی ایجاد کنم به کار مسلط بشم، من چقدررررر عزت نفسم بیشتر شده:)) چقدر خودمو بیشتر باور کردم؟؟؟

    برای مرحله‌ی دوم فعلا ایده‌ی خاصی ندارم ولی حسم میگه با خواندن کامنت های دوستان می توانم الهام بگیرم و شروع کنم

    مرحله سوم عبارات تأکیدی

    خداوند از شجاعان حمایت کنه و برای شهامت به خرج دادن و حرکت کردن من بهم پاداش میده

    و بعد برای خودم توضیح میدهم و مثال میارم که کجاها حرکت کردم و شجاع بودم و چه پاداش یا حتی پاداش هایی دریافت کردم

    دلیل اینکه میگم پاداش ها اینه که به قول آقای سید علی خوشدل کار خدا اینه که شما ازش درخواست آب می کنی بهت موهیتو بده :))

    اون چیزی که من احساس می کنم داره در وجودم همش فریاد میزنه که باید بیشتر روش کار کنم اینه که بیشتر با خودم رفیق باشم ، خودم تو آغوش بکشم به خودم عشق بورزم و اگه اشتباهی هم مرتکب شدم سریع خودم رو ببخشم و بگم اشکال نداره، این حزئی از مسیر پیشرفته

    و

    به همین شکل خدای قشنگ تر و مهربون تر و عاشق تری هم در ذهنم بسازم و همش به خودم یاد آور بشم که خدا احساستی عمل نمی کنه

    خدا آدم نیست

    عشق و محبت و بخشندگی و آمرزش خدا رو اگه می خواهی باور کنی برو قرآن رو بخوان

    خدا رو هر چقدر بخواهی تشبیه کنی به بهترین و مهربون ترین آدم ها یا حتی تشبیهش کنی به مادر اشتباهِ ، صدددد در صد هم‌ اشتباه

    چون آدم ها سیستمی عمل نمی کنند و احساستی عمل کنند ولی خدا سیستم هستش

    و اگه من بتوانم این رو هر لحظه به خودم یاد آور بشم و موقع مرتکب شدن به اشتباه ، حالا خواسته یا ناخواسته…

    خودم، خودم رو خیلی زود ببخشم با خودم عاشقانه برخورد کنم، مطمئناً خداوند هزار برابر عاشقانه بغلم می کنه و میگه اشکالی نداره عزیزم ، اصلاً من عاشقتم دیگه به هیچی فکر نکن

    دیشب وقتی برگشتم خونه به تضاد سنگین برخوردم و یه چیزی دیدم که توقعش رو نداشتم

    اتفاقا مهمون هم‌ خونمون بود و شلوغ.. ولی خدا رو شکر اتاق خودم خالی بود

    از طرفی در طی روز وقتی سر کار بودم

    مخصوصا تایم عصر چالش های جدیدی رو باهاش دست و پنجه نرم کردم و به نظر خودم هم خیلییی خوب عمل کرده بودم ها یعنی راضی بودم و احساس می کردم روی قله ایستادم و‌ پرچمم هم کوبیدم نوک قله ولی … امان از شیطان… و ذهن چموش

    همش پچ‌پچ می کرد که بنده‌ی خدااا به فکر نون باش که خربزه آبه…

    چند تا قول نامه زندی این هفته ؟؟ چقدر پول ساختی ؟؟ چقدر با مولد ثروت بودنت به رشد و گسترش جهان کمک کردی ؟؟؟ هان؟؟ تو همون طبل تو‌خالی هستی… فقط حرف میزنی و ….

    تأکید می کنم به خاطر کار کردن روی خودم

    مخصوصاً چهار فایل دانلودی قبلی

    شدت نجواها بسیار ضعیف شده و زورش بهم نمیرسید ولی یه سره با من بود تا یه جایی که دیگه گفتم بسه

    پنجره اتاق رو باز کردم

    لامپ ها رو خاموش کردم موبایلم هم خاموش کردمو زدم به شارژ… یعنی به این نتیجه رسیدم که دیگه بودن توی سایت هم یا دیدن فایل ها پاسخگوی نیاز من نیست

    یه بارون لایت یه چیزی تو مایه های شبنم هم داشت می بارید و یه بوی عطر خیلی خوبی تو اتاقم پیچیده بود

    حضور خدا رو احساس می کردم

    شروع کردم خیلی مهربانانه و خیلی قشنگ انگار که دارم با عزیز ترین شخص زندگیم صحبت می کنم با خودم صحبت کردن و دلایل منطقی آوردن برای خودم که نه خیرم اینطوری که شما میگی نیست اینطوریه :)) تأکید می کنم چهار فایل اخیر باعث شده که با خودم مهربون تر بشم و بیشتر عاشق خودم بشم (استاد جانم روی‌ ماه شما رو می بوسم ، خدا خیرتون بده) بعد از چند دقیقه همینجوری که پای پنجره بودم داشتم نفس عمیق هم می کشیدم و حالم هم بهتر شده به خاطر اون صحبت های مثبت با خودم دیگه احساس کردم خدا هم عاشقانه رو به روی من نشسته داره با تکان دادن های سر و لبخند های قشنگش حرفامو تأیید می کنه میگه آفرین درسته بگو دوست دارم باهات گپ بزنم و…

    در کمال تعجب وقتی حرفام تموم شد دیگه رفتم که مهیا بشم برای خواب (مهمون ها رفته بودن و من اصلا هیچ نفهمیده بودم تو کل این مدت ، چون وقتی اون ها رفتن حجم سر و صدا ها به طرز چشم گیری کاهش پیدا کرده بود ولی من نفهمیده بودم!!) دیدم موبایلم که روی سی درصد خاموش زده بودمش به شارژ شده نود و سه در صد از اونجایی که تایم فول شارژ شدنش همیشه دستم بود فهمیدم چیزی حدود چهل دقیقه داشتم لذت می بردم و با خودم و خدای خودم گپ میزدم و فکر می کردم که چهار و پنج دقیقه گذشته:)) باورش به جورایی برای خودم هم سخت بود چون این یه تجربه‌ی جدید بود ولی از اونجایی که دیگه درصد شارژ موبایلم رو دیدم و تایمش هم می دونستم دیگه باور کردم و کلی خدا رو شکر کردم و گفتم خدایا ممنونم که اجازه دادی باهات عاشقانه گپ بزنم و بعدش هم محیا شدم اومدم یه خواب عمیق و شیرین رو‌ تا صبح تجربه کردم

    خدایا شکرت

    این اون روندی هست که من تازه شروعش کردم و احساس خوشبختی بیشتری می کنم با اینکه به ظاهر تغییراتی در بیرون من مثل میزان درآمدم به شکل محسوس رخ نداده ولی این احساس خوشبختی درونیه و من می فهمم به خاطر صلح بیشتر با خودم و خدای خودم هست

    و

    این رو به خودم یادآوری می کنم که محمد تو هنوز در این مدار به ثبات فرکانسی نرسیدی و این پاشنه آشیل خود خوری و احساس خودتخریبی یه عمره که با توعه بنابراین هر چقدر که نیازه روش وقت بگذاری وقت بگذار

    و یه احساسی همش درونم میگه برای ثروت یا چیزهای دیگه عجله نکن

    اول عاشق خودت شو و باور کن که خدا هم بییییی نهایت عاشقته و بعد همه چیز خود به خود درست میشه

    تو هدایت میشی…

    الهامات درونم واضح نیست که باید 12 قدم رو بعد از حدود یه سال از قدم شش ادامه بدهم

    یا روانشناسی ثروت 1 رو بگیرم

    یا دوره قانون آفرینش که تو این صفحه بهش اشاره شده

    یا طبق اون تستی که در سایت چند وقت پیش زدم و در پاسخ بهم دوره‌ی حل مسائل و دوره‌ی کشف قوانین و استفاده ترکیبی از این دو دوره

    یا

    طبق کامنت هایی که از دوستان عزیزم دریافت کردم مثل خانم غرل عطایی یا فاطمه خانم همسر آقا رسول یا آقا اسدالله زرگوشی برم سراغ دوره‌ی احساس لیاقت

    ولی بیشتر از همه حسم میگه دوره‌ی احساس لیاقت اون چیزی هست که می توانه برگه زندگی من رو برگردونه

    حسم میگه باید خیلییییی بیشتر عاشق خودم بشم و خودم رو لایق بدونم تا جهان من رو لایق بدونه

    نمیدونم… ولی نگران هم نیستم، چون میدونم یه شاه کلید تو دستم به نام تسلیم بودن… وقتی تسلیم باشم بگم خدایا من هیچم تو همه چیز … خداوند راه گشای من خواهد بود و مسیر رو به من نشون میده

    الهی به امید تو …

    خیلی دوستتون دارم ، بیایید قدر خودمون رو بیشتر بدونیم و سپاسگزار خدا باشیم، که تو این فضای معنوی و روحانی قرار داریم

    به قول افلاطون دوست عزیزم که همیشه بهم میگه محمد حسین ما بنده های برگزیده‌ی خداوند هستیم ما هدایت شده ایم …

    مواضب حال دلتون باشید

    یا حق

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
  5. -
    عادل مولانی گفته:
    مدت عضویت: 1639 روز

    سلام استاد عزیزم و خانم شایسته و تمام هم خانواده های عزیز

    من یکی از بزرگترین تغییر زندگیم که منو با جهان اطرافم بیشتر آشنا کرد و باعث کنده شدن من از محل امن شهر کوچکمون و در نهایت مهاجرت من به شهر دیگه شد, تغییرات من بعد از رفوزه شدنم در سال تحصیلی اول دبیرستان بود

    یا باید به صورت خیلی جدی تغییر میکردم و خودمو میکشیدم بالا و مسئولیت زندگیمو برعهده میگرفتم یا بعد رفوزه شدنم حرف و تعنه اطرافیانم رو گوش میدادم و ترک تحصیل میکردم و به پیشنهاد پدرم (خدا رحمتش کنه) میرفتم کمک دست خودش تو کارهای کشاورزی میشدم

    ولی من تصمیم به تغییر گرفته بودم با اینکه تمام شرایط برای پا پس کشیدنم جور بود و اتفاقا راحتتر از تغییر

    بعد از اون تغییر که خیلی سخت نیز بود من پخته شدنم رو کامل احساس میکردم چون من تنها تو شهر خونه محصلی گرفته بودم که اونم خونه چه عرض کنم زیر مسجد که شب ساعت 5 با صدای گریه خانواده هایی بیدار میشدم که میومدن اونجا مرده هاشونو میشستن و دقیقا یک متر با تک اتاق ارواحی من فاصله داشت و شبهای عادی نیز همون که درو باز میکردم تنها چیزی که جلو چشمم بود تابوت بود و تاریکی

    خلاصه تو اون وضعیت من تصمیم به تغییر گرفته بودم و جوری تغییر کردم که رده های تحصیلی بعدی رو با شاگرد اولی رد کردم و دانشگاه سراسری نیز به همان صورت تموم شد و من از اونجا و از محل امنم کامل دور شدم

    و اون تغییر شد نقطه عطف زندگیم و مقاومت سختی اوایل بهش داشتم ولی بعد شد بزرگترین تصمیم و تغییر زندگیم

    مورد بعدی در مورد مهاجرتم با خانواده بود که ذهن نجواگرم شبانه روز دم گوشم زمزمه میکرد و با انواع دلایل مختلف میخواست منو پشیمون کنه که بری شهر بزرگتر نابود میشی و تا حالا افراد زیادی رو دیدی که رفتن و بعد دست از پا درازتر برگشتن شهر خودشون و ما کردها یه ضرب المثل قدیمی هم داشیم که میگه : “سنگ جای خودش سنگینه”

    معنیش اینه که اگه از محل امن خودت خارج و دور از خانواده بشی دیگه احترام قبل رو نداری

    و من واقعیتش همه این محدودیت هارو یه زمانی باور داشتم و الان که فکر میکنم خدای من چقدر من تغییر کردم از لحاظ ذهنی

    خلاصه با تمام نجواها و حرف و حدیث مردم من مهاجرت کردم و بعد پنج شیش ماه پیشرفت ها شروع شدن و نشانه های جسارتم کم کم نمایان میشدن و الان با گذشت 5 سال من از لحاظ مالی هیچ ربطی با حتی سال قبلم و شیش ماه قبلم ندارم و پیشرفتم شده یه پروسه طبیعی تو زندگیم

    آرامشم قابل قیاس نیست با نسخه قبلیم

    سلامتیم و انرژیم قابل قیاس نیست با هیچ کس

    تازگی هم در مورد تغییر یه الهاماتی از طرف خداوند مهربانم بهم شد که الان در مورش در حال تحقیقم و اگه به عمل دربیارمش یه جهش مالی عظیمی برام ایجاد میکنه اقدامات ابتدایی انجام دادم و دست خدارو نیز باز گذاشتم که مراحل بعدیش رو نیز بهم الهام کنه و اقدامات بعدی رو انجام بدم

    خدایا صد هزار مرتبه شکرت

    در پناه خدای مهربان باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای:
  6. -
    علیرضا جلیل پور گفته:
    مدت عضویت: 1880 روز

    سلام به مرد بزرگ استاد عزیزم کسی که بیشتر از هرکسی تو این چند وقته باهاش هستم و چقدر خوبه باشما بودن استاد خیلی دوست دارم خداروشکر سایه شما بالای سرماست

    استاد راستش خواستم از نتایجم بگم اومدم جای دیگه بنویسم الهامم گفت زیر این فایل بنویسم

    استاد من خیلی وقته با آموزش های شما سرکار دارم و کلی نتیجه بزرگ کوچیک دارم اما ی باگی داشتم و تازه بعد این همه مدت فهمیدم و حلش کردم و چنان نتایج گرفتم که الان عرض میکنم خدمتتون.

    اون باگ این بود که من با ثبات فایل های شمارو گوش نمیدادم یعنی وقتی نتیجه می‌گرفتم ول میکردم آموزه های شما و بعدش میگفتم چرا اینجور میشه و حالم بد میشد و واقعا حالیم نبود که بابا تو ثبات نداری مدام روی خودت کارکنی چیزی که شما همیشه تاکیید داشتید اما من الان امادش بودم و فهمیدم این قضیه رو و من دوره 12قدم رو داشتم تا قدم 4 رفته پارسال و اتفاقات عجیب غریبی رخ داده بود اما ول کرد بودم و یادم رفته بود… و اوضاع خیلی بد شده بود دیگه اوضاع بد همه میدونن چیه‌

    و من اومدم با تمام قوا با تمام انرژی با تمام تعهد گذاشتم و گفتم من باید مدام و همیشه روی خودم کار کنم و منطقی کردم برای خودم مثل غذا خوردن اگه نخوری میمری،و اگه روی خودم کار نکنم یعنی بدبختی، استاد خداشاهده به بزرگی خودت قسم،بعد از 26 روز به آموزهای شما من در آمد +90میلیون تومان ساختم،کسنول ps5اسبیلم. جدیدترین مدلشو خریدم،گوشیمو عوض کردم ی گوشی حرفه ای خریدم کلی به خانواده حال دادم، چقدر رابطم با دوست دخترم بهتر شده فقط 26روز انجام دادم اونم اونجوری که دلم میخواست کار کنم روی خودم نشداما عمل کردم، و این چکاپ گذاشتم برای شما و خودم و بچه ها که این حس خوب تقسیم بشه باهاتون.

    و استاد من کارم مشاور املاک تو زمانی که میگن بازار رکود هست برای من اینطور نیست تو این 26روز همون مشتری های که ازم نمیخریدن همونا دارن میان خرید میکنن ،اگه این اتفاق ها رو 30روز پیش به من میگفتن من میگفتم بیخیال اما من با خودم بستم گفتم باید شروع کردم و تو سایت ملق زدم هرروز و نتیجه این شد لبخند روی لبم هست و من دارم میفهمم که دارم رشد میکنم،خدایا شکرت،استاد چی بگم والا دوست دارم همین….

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 17 رای:
  7. -
    شهلاحیدری گفته:
    مدت عضویت: 1253 روز

    به نام خدای مهربانم که هر چه دارم از اوست

    سلام به همه ی عزیزانم

    همه چیز در جهان تغییر میکنه،واگه همین نکته رو خوب متوجه بشیم خیلی از عذابها ،خستگیها،ناامید شدنها،معنا ومفهومی دیگه پیدا نمیکنن

    چقدر خودم رودر برابر تغییرات تونستم تطبیق بدم؟

    تا اونجایی که یادم چون از بچگی زندگیم تقریبا دستخوش تغییر های زیادی میشد ،همیشه تو وجودم سعی میکردم که بپذیرمش،مخصوصا زمانی که مادرم هفده سال پیش تو آغوش خودم به رحمت خدا رفت،اگه بهتون بگم تو اون لحظه گریه نکردم شاید کمتر کسی باورش بشه،ولی چون دسته پنجه نرم کردن مادرم رو با بیماریش در طول چهار سال با تمام وجودم دیدم وحس کردم،حتی براش خوشحالی هم کردم البته در عمق وجودم،چون نمیخواستم اطرافیان قضاوتم کنن وبگن یه دونه بچه داشت اونم براش مرگ مادرش اهمیتی نداشت….

    من از همون لحظه یاد گرفتم که زندگی دستخوش تغییر ،چه من بخوام چه نخوام

    صبور بودم صبورتر شدم،وآرامتر

    تواین چند سال خیلی اتفاقات افتاد ومن از هرکدوم درسهاشو یاد گرفتم،مهاجرتم،جدایی از همسر سابقم،مسیولیت کامل بچه هام،ترس بود ولی همیشه دلم به خدا گرم بود وبا اومدن توی سایت این دلگرمی هزار برابر شد

    یک نمونه ی بارزش محیط کارم هست وهمکارانم،که چقدر بادرک قوانین وعمل به اونها ومتعد بودن،مفهموم قشنگی به زندگیم داده وباران رحمت ونعمت الهی وانسانهای درستکار سر راهم قرار گرفته،وچقدر بچه هام هم قوی تر شدن،وچرخ زندگیم روانتر میچرخه

    مثل روز برام روشن ،حرفهای شما استاد عزیز( که زمانی باهاش نمیتونستم خوب کنار بیام )ولی الان میدونم که وقتی روشونه های خدا باشی یعنی چی،

    آسان شدن برای آسانی یعنی چی،

    ظرفت بزرگ تر شدن یعنی چی،

    آرامش داشتن واقعی یعنی چی،

    عجله نکردن ودست وپا نزدن اضافی یعنی چی،

    نترسیدن یعنی چی،

    متوکل واقعی بودن یعنی چی،

    قضاوت نکردن یعنی چی،

    الخیر فی ماوقع یعنی چی،

    دلت به خدا محکم بودن یعنی چی.

    وابسته نبودن به کسی جز خدا یعنی چی،

    عاشق خودت بودن یعنی چی،

    شاد بودن واقعی یعنی چی،

    حالت با خودت وباخودش خوب بودن یعنی چی،

    اعتبار هر چیز کوچیکی تابزرگترینش رو به خدا دادن بعنی چی،

    تسلیم محض خدا بودن یعنی چی،

    و…..

    هزاران بار سپاسگزارم که خدا من رو بدنیا آوررد واحساس بندگی ولایق بندگی کردن رو به من داده وهمین برای خوشبخت بودن کافی

    دوستون دارم

    در پناه حق

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 12 رای:
  8. -
    مهدی نامجوفر گفته:
    مدت عضویت: 1372 روز

    به نام خدا

    سلام به استاد بزگوارم

    سلام به خانواده عزیزم

    استاد جان نمیدونم از کجا شروع به سخن کنم که مطلب را به درستی ادا کرده باشم.

    استاد جان من با آموزه های شما زندگیم در تمام ابعاد تغییر کرده

    عزیز تر شدم آقا تر شدم مهربان تر شدم آرام تر شدم کم توقع تر شدم توحیدی تر شدم متواضع تر شدم با ادب تر شدم با حیا تر شدم دوست داشتنی تر شدم شجاع تر شدم امیدوار تر شدم با ایمان تر شدم آگاه تر شدم با اینکه هیچ چیز نمیدانم

    زیباتر شدم سالم تر شدم ثروتمندتر شدم مستقل تر شدم تسلیم تر شدم هدایت یافته تر شدم آه استاد من چقدر این دنیا زیباست چقدر دوست دارم چقدر بهت عشق میورزم

    چقدر همه چیز برای من پر رنگ تر شده

    استاد جان از چی بگم براتون از زدن دل به مهاجرت هام که خداوند چطور داره راه باز می کنه که خداوند چطور فرشته هاش رو سر راهم قرار میده که چطور ترس هام رو با نشانه هایش به شجاعت برام تبدیل می کنه

    استاد جان دوست دارم ساعت ها و ساعت ها فقط حرف بزنم بی مقدمه چون سرآغازش شروع توحید بود و سرانجامش سعادتمندی دنیا و آخرت

    استاد جان عاشق تغییر شدم

    استاد جان عاشق رفتن به دل ترس هام شدم

    استاد جان عاشق بزرگ شدن شدم با عشق میپذیرم هر خیری که از جانب خداونده

    استاد جان یاد گرفتم عاشقی کنم و هز اتفاق به ظاهر بد برای من رشد و پیشرفت شده

    استاد جان هر کجا زدم جاده خاکی خوده خوده خدا گوشم رو گرفت برم گردوند به راه راستش

    استاد جان چقدر تحسین برانگیز تر شدین چقدر نزدیک تر شدین چقدر به شاگردی شما افتخار می کنم چقدر دست قدرتمندی شدی روی زمین پهناور خداوند چقدر خدا با شما داره عشق بازی می کنه چقدر رنگ توحید زیباست چقدر این دنیا زیباست

    استاد جان اگر بمیرم و دوباره شروع کنم همین راه رو انتخاب می کنم من دوستش دارم من خدارو حسش می کنم خدا به من نظر کرده مثل شما چقدر این جمله شیرینِ

    خدایا توفیق ادامه این مسیر زیبا رو به من بده که با بندگی کردنت زندگیم بوی عشق گرفته

    استاد جان چقدر برازنده نظر کرده شده خداوند هستین.

    انشالله توفیق دیدار شما برای همه این رقم خواهد خورد.

    سپاسگزارم به خاطر قلب پاکتون

    سپاسگزارم به خاطر سخاوتمندی شما بزگواران

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 18 رای:
  9. -
    جواد بایرامی گفته:
    مدت عضویت: 1901 روز

    به نام خدای بزرگ و مهربان

    با سلام خدمت استاد عزیز و همه دوستان

    کلمه تغییر ، واژه ای که به دفعات در طول عمرم شنیده بودم ولی عملا ، هیچ درک و آگاهی درستی از عمق این واژع و نحوه تغییر دادن تمام شرایط زندگی به شکل دلخواه و همچنین راه و روش تغییر دادن اوضاع ، نداشتم.

    استاد عزیز اگر بخوام مستقیم برم سر تغییراتی که داشتم ، باید کلی مقدمه رو کنار بذارم و مستقیم برم سراغ سوال این جلسه.

    چه تغییراتی در گذشته در زندگی شما رخ داده که در ابتدا در برابر آن تغییر به شدت مقاومت داشتی اما بعد از مدتی که آن شرایط تغییر یافته را تجربه کردی متوجه شدی نه تنها آن تغییر بد نیست بلکه چقدر به نفع شما بوده و چقدر به رشد شما کمک کرده است؟

    استاد اولین مورد که در زندگی من خیلی بزرگ بود ، این بود که رابطه من و همسرم بعد از 2 سال از شروع زندگی ، رفته رفته به سمت اختلاف و درگیری و دعوا می رفتم و در حال تغییر به سمت نادلخواه بود . این تغییر خیلی آهسته در حال شکل گیری بود. خب ، من اون زمان هیچ درک درستی از قوانین و مهارت های زندگی نداشتم و طبق یک عادت سنتی ، وارد زندگی مشترک شده بودم . چیزی که من از زندگی مشترک می دونستم ، حرفها و باورها و شنیدها از پدر و مادر و بزرگان فامیل و اطرافیان بود.

    نه مطالعه و نه مهارتی!

    ولی من حواسم به تغییر اوضاع نبود و شرایط تا بدترین و وخیم ترین و کریح ترین حالت ممکن پیش رفت. و خدا می دونه اگر خداوند من رو به مسیر بهبود هدایت نکرده بود ، تغییرات بد در زندگیم تا کجا پیش می رفت و چه اتفاق ناخوشایندی در انتظار من بود!

    بیش از 2 سال زمان برد تا من درک درستی از آموزشهای شما پیدا کنم و درک کنم که دلیل تغییرات بد در روابط ، افکار و باورها و فرکانس های خودم بوده . دلیل اینکه 2 سال زمان برد تا به این درک برسم که تغییرات بد در روابط من به شخصیت من و نوع نگاه به خودم بر می گرده ، باورهای مخربی که از قوم و خویش و گذشتگان به ارث برده بودم . یکی از صدها باور مخرب من که الان به ذهنم رسید ، کلمه ضعیفه خطاب کردن خانم ها در بین افراد مذهبی بود . و نگاه بسیار غلطی که من پذیرفته بودم.

    من در مقابل تغییر خودم و تغییر رفتارهای خودم مقاومت داشتم ، چون فکر نمی کردم که من باید تغییر کنم تا روابطم تغییر کنه

    من اوضاع بیرونی رو مقصر می دونستم و به همین دلیل سالها منتظر تغییر و اصلاح اوضاع بیرون از خودم بودم

    تو این مثال همسرم و خانواده همسرم رو مقصر تمام شرایط بد زندگیم می دونستم و همیشه دعا می کردم که خدا همسرم رو اصلاح کنه و خدا کمکش کنه که ایشان به اشتباهات خودش پی ببره

    چقدر اینجای کار من خنده دار و مضحک بود!!!!

    دعا برای اصلاح همسرم

    دعا برای تغییر همسرم

    دعا و نذر و عزاداری و توسل!!! برای بهبود اوضاع احوال همسرم و پی بردن ایشان به رفتار غلط خودش و تغییر کردن ایشان!!!

    چقدر خنده دار ….

    چقدر جاهل بود و چقدر مسیرم اشتباه بود!

    این نوع نگاه در مورد ثروت و پول ساختن هم کاملا دقیق در من وجود داشت.

    مملکت و قوانین اون مشکل دارند که من وضع مالی خوب نیست!!!

    تمام غذاها ناسالم هستند که من مریض می شم!

    تا زمانی که من فکر می کردم همه چیز جز من عامل تمام بدبختی های من هست ، منتظر تغییر این عوامل بودم

    و تازمانی که درک نکرده بودم که مقصر و مسئول تمام بدبختی هام ، خودم هستم ، هیچ گاه به مسیر درست و به ایده و آموزشهای درست هدایت نشدم!!

    اما با درک بهتر آموزش های شما و خودشناسی بهتر ، فهمیدم که هر تغییری در هر جنبه ای از زندگی من ، به نوع نگاه و باورهای من بر می گرده و اگر من نگاهم به خودم رو تغییر بدم و اگر باورهام رو در مورد زندگی تغییر بدم ، شرایط زندگیم در مورد روابط بهتر میشه.

    ولی انصافا بسیار کار سختی بود . به این دلیل که باورهای من خیلی ایراد داشت.

    واقعا پذیرش این موضوع که ، اگر همسرم با لحن بدی با من صحبت می کنه و همیشه رفتار بسیار زننده ای با من داره ، مشکل از من هست! ، موضوع بسیار سختی بود .

    آخه چطور ممکنه که ؟!

    من که انسان مومن و نمازخوان و هیاتی و مذهبی هستم ؟

    من که در مسیر قرآن و اهل بیت و عزاداری و شرکت در مجالس و دعا و نیایش و شب قدر هستم ، چرا باید روابط بدی با همسرم داشته باشم؟

    اصلا با عقلم جور در نمی اومد.

    اون موقع مقصر 100 درصد مشکلات رو همسرم و خانواده اش و نوع تربیت ایشان می دونستم.

    این باور و این نوع نگاه ، هیچ وقت اجازه نمی داد که من به سمت تغییر خودم هدایت بشم . این باور که مقصر تمام مشکلات زندگی من ، عواملی غیر از من هستند ، هیچ گاه اجازه نداد که من به مسیر تغییر و بهبود هدایت بشم و طبق قانون من اتفاقات و شرایطی رو تجربه می کردم که در حال توجه کردن به اونا بودم (رفتار بد همسرم ، تربیت غلط ایشان ، نحوه برخورد خانواده همسرم با مشکلات ما و درگیری و نجواهای بسیار منفی درباره همین نوع نگاه من )

    ولی ، زمانی که واقعا کم آوردم و خسته شدم ، به لطف خداوند هدایت شدم به شما استاد عزیز و شنیدن کلی باورهای جدید و یک سبک تفکر کاملا متفاوت با چیزی که من تجربه کرده بودم .

    و تغییرات در شخصیت من کم کم شکل گرفت و زمانی که فهمیدم اصل موضوع افکار و باورهای من هست ، سرعت اتفاقات و بهبود ها بیشتر و بیشتر شد.

    یکی از دلایلی که باعث شد من در این مسیر بمونم ، نمی دونم به چه دلیلی ، من کلام شما رو باور کرده بودم می دونستم که حرفهای شما از اساس درست هستند . این دلیلی شد که من بتونم ادامه بدم و کم نیارم.

    اصل و اساس صحبت های شما رو به این دلیل باور کردم که همیشه می گفتید اینها به من گفته میشه. و وصل بودن شما به منبع آگاهی خداوند ، کلام شما رو کاملا برای من متفاوت کرده بود.

    همسرم همیشه با صدای شما و با کلام شما به شدت مشکل داشت و این کار من رو برای دیدن فایل های شما بسیار سخت کرده بود. و من زمان هایی که بیرون از منزل بودم فقط می تونستم فایل های شما رو گوش کنم ، یا در منزل با هدفون این کار رو انجام می دادم .

    ولی انصافا سعی کردم بهانه نیارم و ایمانی در من شکل گرفته بود که من رو به روزهای خوب امیدوارتر می کرد.

    خداوند که عزم و اراده و تعهد ما برای تغییر رو می بینه ، مسیر رو برای ما هموارتر و روشن تر می کنه.

    و مسیر برای من روشن تر شد.

    و تغییرات در شکل روابط من ، در دوره کشف قوانین و عزت نفس و احساس لیاقت ، سرعت بیشتری گرفت و اتفاقات بد زندگی کمتر و کمتر شد و در مقابل اتفاقات خوب زندگیم بیشتر و بیشتر شد.

    وقتی من بهتر درک کردم و بهتر عمل کردم ، نتایج بهتر شد و وقتی نتایج بهتر شد ، نگاه همسرم به شما و آموزش های شما هم تغییر کرد .

    ایراد از من بود که نگاهم به شما مشکل داشت ، چون درک من اشتباه بود و به طبع عمل کردن من هم اشتباه بود.

    هر چقدر مقاومت هام رو کم کردم ، درک من بهتر و عمیق تر شد.

    و از جایی که واقعا زیبایی ها و نکات مثبت همسرم رو به درستی دیدم و درباره اونها نوشتم ، اوضاع به کلی تغییر کرد.

    وقتی به اهمیت احساس خوب رسیدم و در طول روز احساس بهتری داشتم ، تغییرات سرعت بیشتری گرفت.

    خدای مهربان رو برای تمام تغییرات و بهبودهام شکرگزارم

    از شما استاد عزیزم بابت تک تک آموزشها و صحبت ها و فایل های بی نظیرتون تشکر می کنم و سپاسگزارم.

    خدا نگهدار.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
  10. -
    سامان حیدری گفته:
    مدت عضویت: 1026 روز

    سلام به همه دوستان عزیز و استاد

    خب من کار قبلا تغییر کرد همیشه میترسیدم که الان از کجا کار پیدا کنم و بعد احساس خودم کنترل کردم اتفاق ها برام خوب شد و بعضی وقتا بعضی چیزها تغییر میکنن بهم انرژی میدن مثل یه آدم نا مناسب که تو زندگی م بود خود بع خود حذف میشه و یه آدم خوب میاد

    پاسخ به سوال استاد

    من تویه یه شغلی بودم که اتفاقا خیلی بدی افتاد و من اولش کمی ناراحت شدم بعد که احساس م کنترل کردم و توجه کردم به نکات مثبت اون باعث شد هدایت بشم به یه شغل جدید که همه چی اونجا بهتر بود

    و اگر ما وقتی تغییر ی رخ میده بتونیم توجو کنیم بر نکات مثبت ش و بگیم که هتمن خیری توش هست خوب برامون پیش میره

    یا میتو

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 20 رای: