پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 8 - صفحه 19
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2023/07/abasmanesh-15.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2023-07-29 04:11:212024-08-04 11:31:00پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 8شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
با سلام مجدد من یادم رفت در کامنت قبلی بنویسم این که من از این می ترسم که وقت مردنمبرسه ومن آماده رفتن نباشم وبمیرم وهمش حسرت بخورم یا این که فرشتگان مرگ وقتی سوال می کنند که چگونه زندگی کردی ومن بگم من زارو ذلیل بود و مستضعف بودم واونا بهم بگن مگر زمین خدا پهناور نبود که مها جرت کنی از این می ترسم که مرگم فرا رسد ومن هنوز خودمو نشناختم خدارو نشناختم الهامات و نشناختم و وقتی هم نشناسی عملی هم نمی کنی من از گفتن حرف وخواسته هام به همسرم می ترسم از این می ترسم که جواب درست وقانع کنند که نده هیچ دیگه ول نکنه وهی مثال وحرف بزنه که دیگه خسته بشی ویا باید باهاش بحث کنی که من اصلاً دوست ندارم و دارم سعی می کنم رو خودم وخدای خودم حساب کنم باسپاس فراوان
با سلام خدمت استاد عزیزم جناب آقای سید حسین عباسمنش بزرگوار و بانوی مهربان
این دوره کشف قوانین زندگی عجب برکتی تو این سایت راه انداخته در کنارش چه سلسله فایلهایی داره درمیاد که ته همشون به توحید ختم میشه و هرکدامش باعث میشه وجود خودمون رو زیرو روکنیم
اشتباهاتم ترسهام باورهام تحملم نقشهام در زندگی خودم و دیگران
و در جزء به جزء این موارد یاشرک وجود داره یا توحید
خدای من در همه لحظات زندگیم تو درکنارم بودی در قلبم بودی در وجودم بودی و من از تو غافل بودم تورا ندیدم و ترسیدم تو را حس نکردم قدرتت را دروجودم حس نکردم و تحمل کردم
تو بودی در کنارم و من از تو غافل بودم و نقش تکراری محافظت از دیگران را که بنده تو بودند را بعهده گرفتم تا به حساب اشتباه خودم ناجی دیگران شوم غافل از اینکه تو سرپرست و محافظ و یار بندگانت هستی و من باز تو را ندیدم
و شرایط نادلخواه را پذیرفتم از روی ترس فقط به خاطر اینکه قدرت تو را در وجودم درک نکردم
در حالی که در همه این شرایط تو بودی و من را نظاره میکردی
(انک باعیننا یعنی ای بنده من تو هر لحظه در میدان دید من هستی) و من از تو خجالت نکشیدم ترسیدم و بنده هایت را بت کردم و روی دیگران حساب کردم
در همه این موارد تو بودی درکنارم نزدیکتر از من به من بودی و من از تو دور بودم ومن خودم رو حلال مشکلاتم میدیدم در حالی که تو بودی
به قول سید علی عزیز:کی گوفته بِراااار مو خُدُم بودوم که ای کاره رِ حَل کِردوووم
ولی باز تو دیدی و بخشیدی و باز وفا کردی و من بی فایی کردم
خدای من مهربانتر از تو کسی بر من نیست
خدای من بخشنده تر از تو کسی بر من نیست
خدای من عاشقتر از تو به من هیچ کس نیست
خدای من وفادار از از تو به من هیچکس نیست
خدای من تو با تمام این اوصاف هر لحظه منتظری که من رو به سوی تو کنم
آغوشت هر لحظه برای من گشوده است حتی با تمام این بدیها به تمام کائنات فرمان میدهی از من مواظبت کنند
خدای من من که تو را نمیشناختم نمیدانم چطور این همه سال خدای فیک ترسناک وحشتناک غول بیابانی دیگه ای بود ولی استاد عزیزم سیدحسین عباسمنش نشانی تورا به من داد آمدم و پیدایت کردم خدایا مواظب استادم که تو را به من نشان داد باش
و مواظب همه بچه های سایت باش همه مارا و همه بندگانت را به راه راست هدایت کن
خدایا بیشتر خودت را به من نشان بده قدرتت را به من نشان بده
بله خدای من اگر امیدم از ته دل به تو باشه اگر باهات روراست باشم نه ترسی وجود داره و نه غمی
خدای قشنگم بغلم کن دوستت دارم خدایا شکرت
سلام به استاد توحیدی من و خانم شایسته زیبا رو و دوستان نازنین و مهربونم دراین سایت توحیدی
من از تنها خوابیدن شب تو خونه میترسم ,همین جمعه گذشته بود که از روستامون برگشتم خونه شب رسیدم ساعت 12:40دقبقه شب ,باورتون نمیشه تا ساعت 3هی بیدارشدم هی خوابیدم ,از ترسم لامپ تو حیاط ,لامپ تو هال تو اشپزخونه همه رو روشن گذاشته بودم ,در ورودی هال هم قفل نمیشد ,رفتم چرخ خیاطی مامانم که قدیمی و سنگینه رو اوردم گذاشتم پشت در ,,تا ساعت 3که خواهرام هم رسیدن از روستا به خونه ,,باورتون نمیشه تا خواهرام رسیدن ,راحت رفتم تو حیاط گرفتم خوابیدم تا صبح ,,ترسم دیگه ام طرد شدن تو رابطه عاطفیم,,از اینکه کار اشتباهی بکنم و.نخوام کسی,بفهمه ترس دارم ,,از اینکه مردم درموردم حرف بزنن ترس دارم ,از اینکه دروغ بگم به عزیزدلم و بفهمه ترس دارم ,,از اینکه شب یا روز جایی تنها باشم ترس دارم مثل قبرستان مثل یه جای سوت و کور ,از رانندگی با اینکه خیلی بهتر شدم اما هنوز یه مقدار ترس دارم ,,مخصوصا تو شب رانندگی کردن ,اما از روز اولم خیلی بهتر شدم ,میگم بهتر چون روزای اول قلبم میزد بیرون اما الان راحتر از قبل میشینم اما با دقت و آرومتر ,,از مارمولک و مار وکلا خزنده ها میترسم ,البته ترسم از مارمولک هم.کمتر شده چون یه بار یه دونه مارمولک رو فرستادم اون دنیا و از اون موقع ترسم خیلی کمتر شده,,ترس دیگه ام ترس از دست دادنه ,ترس از دست دادن عزیز دلم ,,در مورد کار کردن درمورد رشته تحصیلیم هم ترس دارم ترس اینکه بگن تو چطور تو این رشته درس خوندی چیزی بلد نیستی ,ترس اینکه اشتباه کنم و حساب و کتاب و نرم افزار ,به خاطر این ترس اعتماد به نفس اینو هم نداشتم که برم جایی درخواست کار بدم و این باعث شد 12سال از گرفتن مدرکم بگذره و من تورشته خودم کار پیدا نکنم ,تا امسال که به لطف رب یکتا ,تو رشته خودم حسابداری مشغول به کار شدم که البته صاحب کارم داره بهم اموزش میده ,به لطف خدا ان شاالله سربلند بیرون بیام و یاد بگیرم ,توکل ب خدا خودش , ,ترس از اینکه بی پول بمونم ,,ترس ازاینده که ایندم چی میشه نکنه به جایی نرسم ایندم بدتر باشه از الانم ,,چند سال پیش که متوجه شدم دیسک کمر دارم ترس از اینکه نکنه بدتر بشم داشتم ,
ترس از خدا داشتم و دارم اما اینم کمتر شده ,ترس اینکه یه کار اشتباه بکنم و خدا به خاطر اون اشتباه عذابم کنه ,ترس اینکه نماز نخوندم ویا نمازم قضا شد وای چه گناه بزرگی کردم خدا منو میبره جهنم ,وقتی که به دلیلی روزمو نمیگرفتم یا میشکستم روزمو دیگه ترس همه وجودمو میگرفت که الان خدا بلا به سرت میاره ,,ترس اینکه ماه محرم اهنگ گوش بدم گناه کبیره کردم ,ترس اینکه الان دستم به نامحرم خورد وای الان خدا دیگه منو نمیبخشه من چند وقته دیگه توسل به امامان وامام زمان و امام زاده ها ندارم البته اینو بگم این به معنی بی احترامی کردن بهشون نیست اما دیگه نمیرم به زیارتشون که توسل و گریه زاری کنم برای خواسته هام نه اما روزای اول این ترس رو داشتم که نکنه اشتباه میکنم که توسل ندارم و ازشون چیزی نمیخوام واین اعتقادم گناه باشه
,وای خدای من اینا کجا بودن که داره میاد و.من مینویسم
استاد واقعا کلامتون حقه ,که میگین وقتی میشینی فکر میکنی و به سوالات پاسخ میدی خیلی بهتر باوراتو میفهمی ترمزاتو پیدا میکنی
قربونت برم استاد نازنینم که باعث شدین من با خودم و خدا آشتی کنم و آسون گیرتر بشم و چرخ زندگیم روان و روغنکاری بشه
ان شاالله شما استاد نازنیم و خانم شایسته و همه دوستانم تو این سایت شاد سلامت و.ثروتمند و موفق باشن
ترس چیه؟
ترس راهنمای احساسی یعنی فکری که توی همین لحظه داریم با نظر منبع و خدا همراستا نیست و اصلا و ابدا معنیش این نیست که همین الان اتفاق وحشتناکی میوفته همین. برداشت من ازاین موقعیت اشتباه و این برداشت اشتباه باعث شده از اتصال با بعد غیر فیزیکی خودم محروم بشم. خیلی باید مراقب این حسه اورژانسی که مارو مجبور می کنه اقدام کنیم باشیم . از نظر فیزیولوژیک وقتی ما احساس ترس میکنیم سیستم خودمختار بدن به سرعت میره توی حالت فرار، دفاع یا حمله که در مواردی مثل حمله یک حیوان کارکردی عالی داره و این آبشاری از کورتیزول و آدرنالین باعث میشه ما نیروی زیادی داشته باشیم تا اقدام کنیم. توی ترس روانی برداشت ما از یک وضعیت تهدید کنند است اما دقیقا باعث ایجاد همون تنش فیزیکی میشه پس ما در مواجه با ترس های روانی هم حس اورژانسی فرار، دفاع و حمله رو داریم .
تو ترس روانی ما میخوایم این خلا فرکانسی رو بین جایی که الان هستیم و خواسته هامون با یک اکشن پرکنیم. اگر به زندگی اینطوری نگاه کنیم که ما هرکاری رو فقط به این دلیل انجام میدیم که فکر میکنیم نتیجش قرار به ما شادی و رضایت بده (یعنی تمام آمال و آرزوی ما رضایت نه اون عمل اصل و اساس رضایته نه نفس اون عمل) اگه متعهد به این نگاه باشیم دیگه خودمون رو مجبور نمیکنیم که حتما این راه خاصه که به من شادی و رضایت میده و خیلی از مسائل غلبه به ترس رفع میشه چون منبع مارو به مسیر کمترین مقاومتمون هدایت میکنه و اصلا لازم نیست به پنج هزارتا ترس غلبه کنیم یعنی من میخوام برم اونجا و میخوام مسیر انقدر بهم شادی و رضایت بده که اصلا یادم بره هدف چی بود.
بعدش دیگه خودمون رو بدبخت نمیکنیم به یک انتخاب و یک جور عمل کردن و یک جور دیدن اوضاع(حالت فرار، دفاع و حمله). چقدر قشنگ توی یه فایل گفته بودید اینکه آدم مجبور باشه یک گزینه رو انتخاب کنه احساس بدبختی میکنه اما اگر توی فراوانی بازم همون انتخاب رو انجام بده خوشحاله(مثالش نخود آب پز خوردن توی فقر در بندرعباس و نخود آب پز خوردن تو فراوانی و رضایت در فلوریدا بود).
وقتی ما از یه چیزی میترسیم و اقدام میکنیم اون چیز فعاله توی فرکانسمون و بلا سرمون میاد.مثل من که همیشه از زودپز میترسیدم چون مامانم قوانین فشار و دما رو رعایت نمیکرد و این باور رو برام شکل داده بود این وسیله بمبه. منم همش میخواستم غلبه کنم و با ترس با دیده محدود وارد میشدم و به این فکر نمیکردم شاید یه مشکل فنی هست فقط یک انتخاب ترس و غلبه به ترس…همیشه انتظار داشتم خوب کار نکنه و معمولا همینجوری میشد فرکانس ترس فعال بود و من عمل میکردم. چند روز پیش غذا گذاشتم توی زودپز با همون ترس و دیدم باز صدا داد و بخار از بغلش زد بیرون. اگر من اون آدم قبلی بودم زودپز رو باز میکردم سوپاپش رو تمیز میکردم باز میخواستم غلبه کنم به ترسم، اما خودم رو بدبخت یک انتخاب نکردم میدونستم مسیر کم ترین مقاومت من این نیست. با خودم فکر کردم خوب میتونم باربیکیوش کنم، تو قابلامه بپذمش، توی فر بذارم، تو ماکروویو بذارم، سرخش کنم… همین که حس داشتن چند تا انتخاب رو ایجاد کردم قدرتم رو از حسه قربانی پس گرفتم. پس فرداش بازم دوست داشتم از زودپز استفاده کنم اما گفتم من کلی انتخاب دارم غذا رو گذاشتم تو فر اما یه حسی بهم گفت برو ببین تو کابینت بالا کره بادوم زمینی گذاشتی یا نه من میدونستم نذاشتم اما حسه انقدر قوی بود که نتونستم مقاومت کنم. دنباله کره که بودم دیدم یه لاستیک نو زودپز اونجاست. جک پات! این مسیر کمترین مقاومت من بود…. منبع میدونست مشکل چیه، میدونست راه حل چیه و میدونست من دنبال کره بادوم زمینی همه جا میبره حتی زیرفرش…. لاستیک نو رو با کهنه مقایسه کردم دیدم بنده خدا حق داره اما من چون ترس داشتم نمیتونستم راه حل رو ببینم. لاستیک رو گذاشتم و به به چقدر سپاسگزار این وسیله ی عالی بودم که عالی کار میکنه.
توی فرکانس ترس روانی ما دسترسی به بهترین جواب نداریم … داریم سوالها و درخواست هارو پرتاب میکنیم پس توی زمان ترس فقط فرار، دفاع و حمله رو ارائه میدیم. از بین اینا برای بیرون اومدن از حالت ترس، حمله بهترینه چون ترس رو به خشم تبدیل میکنه و فرکانس بالاتری از حسه قربانی بودن (در ادامه توضیح میدیم ترتیبی که واسه من جواب داده از ترس به شکرگزاری).
علت ترس مهم نیست چیه نظر خدا بشدت با اون مخالفه و خیلی بهتره باهاش نرم برخورد بشه شاید یه جایی تو زندگی ما این ترس به ما خدمت کرده اما الان دیگه کارکردی نداره. مثلا من وقتی بچه بودم مامانم بهم میگفت توی جای خلوت دیدی یه غریبه داره میاد سمتت فرار کن. این ترس شاید به یک بچه ی کوچک که قدرت زیادی نداره خدمت کنه اما الان دیگه واسه بزرگسال کارکردی نداره.(مثل اون مادربزرگی که ماهیتابش کوچک بود و سرو ته ماهی رو میزد همه نسلهای بعدم کور همون کارو میکردن)
ترس از انتقاد همیشه دست و پام رو میلرزوند و الان با افتخار میتونم بگم به ندرت اتفاق می افته و اگرم باشه اصلا اذیت نمیکنه. برای نرم کردنش اینطوری بهش نگاه کردم. توی بچگی من نسبت به بزرگتر ها احساس حقارت میکردم و این فرکانس رو ارسال میکردم اونا هم از روی محبتشون سعی میکردن به من نکاتی رو بگن که فکر میکردن منو ارتقا میده و آدم بهتری میکنه. پس از اونجایی که به منبع قدرت بزرگتر ها اعتماد داشتم اجازه میدادم ازم انتقاد کنن و گیرنده مناسب این فرکانس ارسالی خودم بودم. اما الان من میتونم به بخش غیرفیزیکی خودم که دانش کل رو داره وصل شم و خودم رو ارتقا بدم پس این میل به انتقاد گرفتن از دیگران دیگه بهم خدمت نمی کنه میتونم با خیال راحت رهاش کنم میتونم توی آرامش از نظر بقیه که فقط از روی محبتشون میخوان منو ارتقا بدن سپاسگزار باشم و نادیده بگیرمشون. چون وقتی به منبع وصلم از میلیون ها نفر قوی ترم. این راه حل برای من جواب داد.
توی حالت کلی هم وقتی از یه چیزی میترسم سریع به خودم میگم الان تو تحت تاثیر چه فرکانسی بودی نظر منبع یا نظر مامانت، بابات، معلمت؟ این همون اون برنامه ی انتقادگر از گذشته الان داره اجرا میشه. آفرین که فهمیدی برنامه داره اجرا میشه یعنی تو مشاهده کنندش شدی. هیچ چیزه جدی در کار نیست این احساس افتضاحی که الان دارم توی اوج دردناکیش نشونه ی خوب بودن منه یعنی من اتصالم رو قطع کردم چون منبع من داره خیلی بلند صدا میزنه جلوی جریان رو گرفتی انگار بالش گرفتی جلو تنفست این فکر که همین الان داریش بهت شخصیت جدیدت و اهداف جدیدت و دنیای جدیدی که خلق کردی خدمت نمیکنه.
من خیلی آسون میگیرم به خودم وقتی میترسم چون این میل واسه همه ی ما هست که بخوایم از ترس سریع برگردیم به شکرگزاری این محاله. ترس رو میبرم به انتقام، انتقام و به خشم، خشم رو میبرم به سرزنش، سرزنش رو میبرم به ناامیدی، ناامیدی رو میبرم به توبه، توبه که پذیرفته شده رو میبرم به امید، امید دیگه نقطه ی بالا برنده ست، خودش میره به سمت شکرگزاری.
سلام به استاد و دوستان عزیزم
از صبح میخوام کامنت بنویسم خیلی فکر کردم و دیدم که من از نوشتن در مورد ترس هام میترسم
ولی جالبه که این فایل ها باعث میشه درونم را شخم بزنم و و کل روز فکر کنم و کامنت دوستانم رو بخونم دیدم چ جالب خیلی ها شبیه به هم هستیم از ابتدایی ترین ترس ها تا بزرگتر هاش مینویسم
ترس از نوشتن این کامنت که قضاوت بشم و استاد فکر کنه اینهمه داری کار میکنی بازم میترسی
اما به خودم قول دادم مینویسم و با خودم روراست میشم
1ترس از رانندگی من 10 ساله گواهینامه دارم تو مجردی همیشه رانندگی میکردم ولی حالا ……
2 ترس از سگ قبلا بهشون غذا میدادم از وقتی یکیشون پارس کردم الان گاهی کلی مسیرمو دور میکنم که فقط باهاشون رودر رو نشم .
3 ترس از مار این بزرگترین فوبیا من هست که گاهی خوابشم میبینم
4 ترس از آشپزی برای غریبه ها
5 ترس از اینکه مادر کافی برای پسرم نباشم
6 ترس از مورد قضاوت قرار گرفتن و کامل نبودم و اگه حرفی بزنم بقیه ناراحت بشن این ریشه در کودکی داره که باید طوری رفتار میکردم که هیچ وقت کسی ناراحت نشه حتی اگه مقصر نبودم و اینکه من بشدت دوست دارم کامل و بی عیب و نقص باشم
7 من از اینکه کاری شروع کنم بعد بفهمم دوسش ندارم میترسم به خاطر همین اکثرا شروع نمیکنم و از این شاخه به اون شاخه میپرم
مثلا از کامپیوتر ، فتوشاپ و خیاطی شینیون زبان و بدنسازی هر کدوم یکم انجام دادم (البته الان با کمک دوره 12 قدم و حل مسایل دام حلش میکنم ) چون ریشه در کمالگرایی داره
8ترس از خارج شدن از محدوده امنم
9ترس از تنهایی با پسرم بیرون رفتن چون حس میکنم نگهداری ازش سخته البته براش چندین بار قدم برداشتم و موفق بودم
و اینها همه شرکه وخداروشکر تو این مسیرم و با تعهدی که ایندفعه دادم مطمئنم ایمانم بر ترسهام غلبه میکنه و روزی زیر همین فایل دونه دونه مینویسم چجوری بهشون غلبه کردم
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام استاد عزیزم و مریم جانم
و دوست های قشنگم
چقدر موضوع قشنگی
ترس
یعنی اگر ما بتونیم دائم بر ترس هامون غلبه کنیم یعنی زندگی برامون بهشت میشه
من برای ذهنم ترس رو اینجور معنا کردم و دیگه از هیچ چیز نمیترسم
به ذهنم گفتم ترس یعنی این که قدرت رو میدیم به غیر خدا
از اون جایی که الله قدرت مطلق و خیر مطلق هست پس نه شری وجود داره و نه آسیبی بلکه پاداش وجود داره و با این منطق به ترس هام حمله کردم
یعنی ترس رو هم معنا کردم با شرک و از اون جایی که ذهن ما همواره از گناه کردن فرار میکنه براش منطقی کردم که ترس یعنی شرک
نمیگم از اول این شکلی بودم به لطف رب مهربانم و آموزهای استاد عزیزم تونستم شجاعت به خرج بدم
و من از وقتی که شخصیت و دیدگاهم تغییر کرده زندگیم چقدر لذت بخش شده حتی از حیوانات هم نمیترسم
و چقدر این نترسیدن اعتماد به نفس آدم رو زیاد میکنه
من فقط کمی ترس از شکست دارم
ولی میام در مقابلش باورهای درست رو میزارم
میگم وقتی من تلاش میکنم و به تلاش خودم ارزش قائل می شوم و یقین دارم که حتما خداوند هم ارزش و عزت صد چندان به تلاشم می نهد قطعا موفق میشم و جایی رو برای شکست تو ذهنم نمیزارم
و واقعا بعضی ترس ها هستن که واهی هستن وقتی آدم تو دلش میره میبینه هیچی نبوده پوچ بوده
مثل:
من از بچگی از تاریکی میترسیدم
و همیشه هم اون ترس با من بود
یادم هست اوایل که داشتم رو خودم کار میکردم یه شرایط پیش اومد من تو خونه باید شب تنها میخوابیدم تنهای تنها گفتم رویا الان وقتشه با این ترست روبه رو بشی اولش نجوا به قدری قوی بود در حدی که مرگ رو احساس میکردم ولی من با تکیه بر اینکه خداوند با من هست دوتا فرشته همراه من هست من تنها نیستم که
شب رو حتی تو خونه هم نخوابیدم رفتم تو حیاط خوابیدم داشتم به ستاره ها نگاه میکردم هم لذت میبردم هم میترسیدم ولی تونستم به ترسم غلبه کنم و صبح کنم اون شب رو
و چندین شرایط پیش اومد که من شبها باید تنها میخوابیدم از هیچ چیزی نترسیدم بدون اینکه چراغی روشن کنم و تونستم اون ترس واهی رو از بین ببرم
از خدای قشنگم سپاسگزارم که روز به روز زندگی و شخصیتم رو عالی و متعالی میکنه تا زندگی لذت بخش و راحت تری رو تجربه کنم
و از استاد زیبایم سپاسگزارم که دست رَبِّ مهربانم هست برای آگاهی های ناب
خدایا شکرت
به نام خداوند زیبایی ها
سلام خدمت استاد عزیزم عباسمنش و استاد مریم شایسته و دوستان و یاران سایت عباسمنش دات کام
چه ترس هایی دارید که هنوز نتوانسته اید بر آنها غلبه کنید و همچنان از مواجه شدن با آنها فرار میکنید
ترس از انتقاد یکی از بزرگترین ترسهام که هنوز نتوانسته بر آن غلبه کنم البته به لطف خداوند با آموزه های استاد کمی بهتر شده ام در غلبه بر این ترسم ولی چون این ترس از انتقاد یکی از بزرگترین ترسهام هست هر وقت که در شرایطی باید یک تصمیم بزرگی بگیرم باز این ترس هست
ترس از موفق نشدن این ترس باعث شده که خیلی بخوام عجله کنم و زیاد به خودم فشار بیارم که زودتر به خواسته هام برسم چون میترسم دیرتر به خواسته هام برسم و دیگه اون موقع نشه از موفقیت هام لذت ببرم و این ترس و عجله کردن باعث شده زیاد از مسیر رسیدن به خواسته ها لذت نبرم و بیشتر تقلا کنم برای موفق شدن
ترس از عدم تایید شدن توسط دیگران
ترس از طرد شدن
ترس از درخواست کردن
ترس از ابراز نظر و عقاید
ترس از مخالفت با دیگران
ترس از سوال کردن
ترس از ن شنیدن و ن گفتن
ترس از تحمل نکردن
ترس از تاریکی
همینطور که پیداست بیشتر ترسهام در روابط هستن به خاطر عزت نفس پایینی که دارم و این باعث شده در روابط خیلی آسیب ببینم
خدا را سپاسگزارم که دستم رو گرفت و تنهام نگذاشت و هدایتم کرد به این سایت و این استادان پیام آور نور و توحید که روز به روز دارم بیشتر ازشون یاد میگیرم و به خودشناسی بیشتری رسیده ام و به طبع از لحاظ سلامتی و آرامش خیلی بهتر شده ام که از بزرگترین پاداشهایی است که خداوند به من داده و به لطف خدا دارم هر روز بیشتر روی باورها کار میکنم که بهترشون کنم و بی شک پاداشهای بزرگتری در راه است از جانب پروردگارم که تمام ستایش ها از آن اوست
در پناه رب العالمین شاد سالم خوشبخت ثروتمند و سعادتمند در دنیا و آخرت باشید
سلام
استاد عزیزم
ای بالا مقام ای الگوی من برای زندگی
من خدارو رو صدهزار مرتبه شکر میکنم که منو به مسیری هدایت کرد تا بتونم شمارو بشناسم و باورهای درست رو از شما یاد بگیرم و به وسیله اون باورها مسیر زندگیم رو عوض کنم.
استاد عزیزم تا قبل از گوش دادن به این فایلتون در رابطه با اینکه چه ترس هایی تو زندگیم دارم اصلا فکر نکرده بودم و اولین چیزی که بعد از سوال شما به ذهنم رسید این بود که:
من از اینکه کسی بخواد حق منو ضایع کنه می
ترسم.
من از فضای تنگ و کوچیک می ترسم.
من از گم شدن بین کوه ها و دره پر از درخت که هیچ جا دید نداشته باشم می ترسم(چون یه بار با چشم خودم سیل رو تو دره دیدم و خدا نجاتمون داده بود)
من از اینکه در رابطه با رفتارهاممورد مسخره واقع شدن تو جمعی که سطحشون از من بالاترن می ترسم و و و
بنام حضرت حق
سلام خدمت استاد عزیز و خانم شایسته گرامی
هر انسانی ادعا کند که هیچ ترسی در زندگی ندارد شاید سخت بتوان ادعایش را باور کرد چرا که حضرت موسی با اینکه خداوند برایش وحی کرده بود که به سوی فرعون برود ولی موسی درخواست کرد که برادرش نیز همراهش پیش فرعون بیاید بخاطر ترسی که از تنها رفتن پیش فرعون داشت.
شاید دوستان هم با من هم عقیده باشند که کسانی که ترسهای کمتری در زندگی دارند از درون انسانهای متوکل و توحیدی تری نسبت به دیگران هستند و همین توحیدی بودن آنها را در مواجهه با مشکلات و ترسها شجاع تر و جسورتر میکند.
پدرم باغی در بیرون شهر دارد که نه برق دارد نه آب لوله کشی و نه گاز.شبها سکوت کامل در آنجا برقرار است.اتاق کوچکی ورودی باغ درست کردیم که با چشمه حدودا 200متر فاصله دارد.بهترین مکانی هست برای انجام تمرین که شبها بروی و از چشمه آب بیاوری.من قبل آشنایی با استاد جرات نمیکردم تنهایی از اطاق بیرون را نگاه کنم چرا که پدرم گفته بود دو تا گرگ به تازگی کوه روبرو لانه سازی کرده اند حواستان خیلی جمع باشه حتی روز هم به همه حمله میکنن.
خلاصه بهترین فرصت بود برای آزمون پس دادن از درسهایی که از استاد یاد گرفته بودم.بهار امسال یکی از جمعه ها رفته بودیم باغ که بعدازظهر تصمیم گرفتم برم کوه و کمی از نعمت های خدادای بچینم پدرم گفت حواست باشه گرگ ها بهت حمله نکنن گفتم توکل بر خدا انشالا اتفاقی نمیوفته.حرکت کردم ولی تو دلم هم توکل بود هم ترس ولی میدونستم الان وقتشه به خدا ثابت کنم که واقعا بهش ایمان دارم.
سرم پایین بود و مشغول چیدن چای کوهی بودم که احساس کردم یه نفر داره منو آروم صدا میزنه به خداوندی خدا قسم سرم رو که بالا آوردم دیدم یه نفر بیل به دست به فاصله 30 متری من وایساده و آروم اشاره میکنه بیا سمت من پشت سرت رو نگاه نکن.فهمیدم که خبری هست پشت سرم چند قدم که جلوتر رفتم برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم دیدم گرگ داره میره بالای کوه صدای مارو که شنید برگشت چند ثانیه نگاه کرد و به مسیرش ادامه داد.اومدم پیش اون آقا گفت پسر حواست کجاست ندیدی گرگ از نیم متری تو رد شد رفت میگفت با خودم گفتم الان بهت حمله میکنه میخواستم داد بزنم که فرار کنی انگار یکی دست گذاشت دهنم و صدام در نیومد.باورش نمیشد نه گرگ منو دیده باشه و نه من گرگ رو دیده باشم ولی من واقعا نه دیدم و نه متوجه شدم که گرگ کی از پیشم رد شد.
ساعتها فکرم درگیر این موضوع بود واقعا نمیتونستم باور کنم که خدا چجوری اینکارو کرده بود مگه میشه آخه من متوجه گرگ نشده باشم.خداروشکر امتحان خوبی پس دادم و خدا بهم ثابت کرد که اگه امیدت از ته دل به اون باشه نه ترسی داری و نه غمی.خداروشکر که از اون روز به بعد تونستم به بزرگترین ترس خودم غلبه کنم و ایمانم به خداوند هزاربار بیشتر شد.
سلام به شما دوست عزیز
افرین به شما مبارکتون باشه موفقیتتون
واقعالذت بردم انشالله منم بتونم تودل ترسام
ومعنی توکل بخدا رو بفهمم
وقتی گفتین نه گرگ منو دیده نه منو گرگ و گریم گرفته کاش بشه واقعا به اینکه خدا محافظ ماست ایمان داشته باشیم
وَجَعَلْنَا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لا یُبْصِرُونَ
و[ما] فراروى آنها سدى و پشت سرشان سدى نهاده و پرده اى بر[چشمان ] آنان فرو گسترده ایم، در نتیجه نمى توانند ببینند.
یاد روزهایی افتادم که در دوران کرونا تو شرکتی بودم که سرویس کارم، صبح 15 دقیقه مونده به 6 میومد چند خیابان پایین تر و مجبور بودم 10 الی 15 دقیقه پیاده برم، زمستون آفتاب ساعت 7 درمیومد و من تنهای تنها مجبور بودم این مسیر رو پیاده برم و خیلی وقت ها میشد به علت اینکه مردم در خونه هاشون بودن، سگ های زیادی در محل ما پرسه میزدن و دیدن اونا ترسی رو در دلم می انداخت مخصوصا زمانی که دوتا کرگ رو هم در محلمون دیده بودم.
اما همیشه با توکل به خدا میرفتم و هیچ روزی نشد حیوونی نزدیکم بشه.
خدا رو شکر که اون دوران تموم شد، خدا رو شکر که شجاعتم خیلی بیشتر شد و خدا رو شکر که ترسهام رفت.
ایمان که درست بشه اصلا نادلخواه ها راهی به سوی ما ندارند.
به امید اینکه هر روز ایمانمون بهتر و بهتر بشه
سلام حمید عزیزم
رفیق من داشتم کامنت تو رو میخوندم ترس وجودم رو گرفته بود
ولی شما با ایمان توکل بر خدا رفتی و از این آزمون سربلند بیرون اومدی
این توکل لذت بخش هست توکلی آگاهانه که خدا حواسش بهم هست و من نمیترسم
چون میدونم که خدای من از ترس ها بزرگتر هست
آفرین پسر
آفرین
تحسینت میکنم بابت این جسارتی که بخرح دادی
من خودم با اینکه از سگ میترسیدم و آگاهانه رفتم توی دل این ترسم اما باز هم بعضی وقت ها بعضی جاها میترسم و نمیتونم بر این ترسم غلبه کنم مثل همین امروز ولی شما با جسارت رفتی توی دل ترست
آفرین
بخدا لذت بردم
خدا پست و پناهت باشه
به نام هدایگر هستی بخش
سلام به استاد مهربان و عزیزم و بانو شایسته عزیز
و سلامی گرم به همه دوستان توحیدی این سایت جهانی
“ترس”
قبل از اینکه ترس های خودم رو بگم راجب هدایتی که در مورد ترس چند مدت پیش شدم براتون بگم .
مدتی قبل تر که به شدت داشتم روی این مباحث کار میکردم رسیدم به همین موضوع ترس که چیه بابا اینقدر استاد میگه برین توی ترساتون
اون ها بشکنید
توی قرآن میگه خدا ترس رو از دل مومن دور میکنه
اگه بترسی باختی و خدا با شجاعانه
و استاد توی عزت نفس میگه که جسارت از ایمان میاد و ترس از طرف شیطانه /
همیشه موفقیت ها بعد از گذر از ترس هاتون هستش
بعد پیش خودم گفتم که خوب بابا این ترس چه چیز مزخرفیه که همیشه باعث شکست آدم میشه ، گفتم خدا جون داستان این ترس چیه پس به چه دردی میخوره ؟
یه مدت بعدش هدایت شدم به کارتون درون بیرون که خوب اون ترسه تا یه جایی خوبه که آدم خودش رو به فنا ندهد و اگر نبود که اصلا ما خودمون رو به فنا داده بودیم و از طرفی هم مستندی رو دیدم که پنج انسان عجیب و قریب رو روی زمین نشون میداد و در موردشون صحبت میکرد که یکی از این افراد مردی بود که بعد از یک جراحی متوجه موضوعی شده بود . که مدتی بعد از جراحی برای موضوعی رفته بودند به شهر بازی و اون هیچ احساسی نداشت و هیچ چیزی اون رو تحریک نمیکرد و براش مسخره شده بود و پیش خودش میگفت که چرا ملت این جوری اند چرا جیغ میکشند . بعدش که موضوع رو خانوادش متوجه شدند با هم رفتند دکتر و دکتر خیلی براش تعجب آور شده بود و پس از مدتی تحقیق و برسی متوجه شده بودند که این ها توی عمل جراحی که مربوط به موردی دیگه ای بود ه او ن قده مربوط به ترس رو از بدن این مرد خارج کرده بودند و این باعث شده بود که دیگه نترسه .
و بعد از این موضوع من متوجه سوالم شدم و برام خیلی جالب بود .
ولی خوب این ترس را ما باید کنترلش کنیم و باید بدونیم که کجا به ما ضربه میزنه و کجا کمک ماست و جایی رو که مثلا مشخصه من اگر از لب پشت بام نترسم و برم اون لب ممکنه که از ارتفاع بیوفتم و اینجا ها ترس کمکه منه .
ولی جایی که مثلا میدونم که آقا اگه کسی توی زندگی ات هست چه دوست ات چه شریک عاطفی ات و من دارم با بیس اون ترس کاری رو انجام میدهم این اشتباه و اون یک ترس واهیه و من باید برش غلبه کنم .
یا توی بیزینس که استاد قشنگ توی روانشناسی ثروت گفت که ترس با ثروت توی یک جا جمع نمیشه اگر میخوای رشد کنی وثروتمند بشی باید
ترس ها تو کنار بگذاری .
و اما من حمید رجایی اینا اعتراف میکنم که خیلی از ترس هامو هنوز باهاش مواجه نشدم و از ش فرار میکنم
تقریبا همه این هایی رو که استاد توی این فایل مثال زدند شامل من هم میشه .
بیشتر ترس من از شکست و یا موفق نشدنه که این هم بیسش از نگاه بقیه در مورد من هستش
و اما ترسی که من بعد از این چند سال نتونستم حلش کنم و با اینکه استاد بسیار تاکید داشتند که حتما انجامش بدم و خدایشم خیلی براش اقدام کردم ولی موفق نشدم ترس از جلوی جمع قرار گرفتن بخصوص غربه هاست که در مورد تمرین آگهی بازرگانی هستش و من شاید چند بار اونم توی جمع آشنا اجراش کردم و این بزرگترین ترسم هست
واگر نه برای اینکه متوجه این موضوع بشم که آیا از تاریکی میترسم یا چندین بار توی تاریکی و تنهی ا توی کوچه باغ های تاریک و مخوف رفتم
و خودم رو به چالش کشید م ولی واقعا هیچ ترسی برام به بزرگی همین آگهی بازرگانی نیست .
و هنوزم انجامش ندادم که بیسش همون ترس از تغییره .
سلام دوست خوبم اومدم از تجربه خودم واسه اگهی بازرگانی بگم
حتما اجراش کنید خیلی خوبه
احیاس بعدش بینظیره
من دوبار تو پارک اول صبح انجامش دادم
جلوی تغریبا 7 8 نفر انقدر انرژی و فیدبکی که ازشون میگیری حالتو خوب میکنه که خودت میل داری بازم انجام بدی
دفعه اول یکم سخت بود ولی گفتم زهرا با خودت زیاد مرور نکن باعث میشه تعلل کنی برو تو دلش
دفعه دومم هم واسه این که به خودم ثابت کنم دفعه اول شانسی نبود رفتم و اجرا کردم
فقط اینو میگم که ادما عاشق این حرکتتون میشن مدهوش تا اخر بهت گوش میدن
سلام دوست همفرکانسی عزیزم خیلی ممنونم از کامنتتون و حس خوبی رو که از انجام این تمرین گفتید منم حس ام خوب شد.
من شاید این از همون کارهایی هست که باید برم تودلش من با اینکه محاجرت کردم یکبار دست خالی اینقدر سختم نبود ولی انجامش میدم باید خدا کمکم کنه…