پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 8 - صفحه 24

534 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    اسما گفته:
    مدت عضویت: 1990 روز

    بسم الله الرحمن الرحیم

    سلام ب دوستان و استاد بزرگوار وخانم شایسته عزیزم،امیدوارم ک در سلامتی باشید

    ترس کلمه ای مارو از خیلی از اقداماتی ک خواستم انجام بدیم بازداشت و نمیزارع قدمی برداریم اما امان از روزی ک بری تودلش میفهمی ی بادکنک تو خالیه و میترکه و هیچی نیست ..

    من ترس های زیادی داشتم و دارم مثل ترس از طرد شدن ترس از تایید نشدن ی زمان های خیلی نگاهم ب تایید بقیه بود و اگر مورد تایید قرار نمیکرفتم مدت ها درگیر بودم باخودم و این عدم تایید رو ب خودم ربط میدادم ک من خوب نیستم و همیشه دنبال راهی بودم ک تایید بگیرم و این احساس رو ب خودم بدم ک من خوبم.

    ترس از اینک بابام منو ببینه وقتی می‌خوام از خونه بزنم بیرون چون فکرمیکردم ی چیزی میگه باترس از صحبت با بابام داشتم

    ترس از دعوا شدن داشتم مخصوصا آدمی ک برام مهم بود اگ رابطه عاطفی داشتم ترس از دست دادن همراهم بود و باعث میشد اگ دعوایی هم بشه بااینکه حق با من بود سکوت کنم و چیزی نگم و دنبال راهی باشم ک سریع ختم ب خیرشه وطول نکشه

    یاهم از انجام ی کار جدید ترس داشتم ک نکنه موفق نشم نکنه خوب پیش نره

    این ترس ها خیلی عمیق تر و درونی بود تا ترس هایی مثل تاریکی،یاترس از سگ وگاو،گاهی تنهایی،ترس از رانندگی ..

    ممنون ک کامنت منومطالعه کردید.

    یاحق

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
    • -
      سکینه دهقان گفته:
      مدت عضویت: 922 روز

      سلام دوست عزیزم دقیقا منم مثل شما بودم نکنه که از خودم دفاع کنم از چشم دیگران می افتم وهمش برای تأیید دیگران فقط از حق خودم بگذرم ودقیقا این میشد که هر که هر چی میخواد به من بگه منم دنبال این بودم که کسی این میان ضربه نخوره وهمه اسیب متوجه خودم بود وخود خوری می کردم ولی به لطف خدا از روزی وارد سایت استاد شدم دیگه برام هیچ چیز وهیچ کس برام مهم نیست دیه برا ی تایید دیگران دست وپا نمی زنم وفقط هر جوری که خودم میدونم به قول استاد درسته انجام میدم شاد وموفق باشید

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  2. -
    الناز محمدی گفته:
    مدت عضویت: 1228 روز

    به نام خداوند مهربان

    سلام عزیزای دلم،استاد جان و مریم جان و تک تک عباسمنشی های گل

    خوشحال و سپاسگزارم که خداوند منان بازهم فرصتی بهم عطا کرد تا در این جمع توحیدی باشم

    همین الان داشتم با خودم مرور میکردم که امروز چه اتفاق های خوبی برام افتاده و چه درس های گرفتم

    اون درسی رو که یاد گرفته بودم خواستم برم توو دفترم بنویسمش ولی دیدم مرتبط به ترسه گفتم بیام اینجا بنویسم بهتره یه جورایی که چه عرض کنم صد در صد یه تمرین فوق العاده ست

    ترس؛یه کلمه سه حرفی که اگه توو ذهن مون بهش بیش از اندازه پر و بال بدیم مثل یه فردی که بهش گفتن سرطان داری برو بشین تو خونه چند وقت دیگه میمیری باید از زندگی دست بکشیم و بریم یه گوشه بشینیم تا این ترس نه مثل عزرائیل یه دفعه خلاصمون کنه بلکه ذره ذره تمومون کنه

    چه جاهای که بخاطر ترس های بیجا از لذتهام دست کشیدم

    از کارهای که دوست داشتم گذشتم

    از جاهای که دوست داشتم برم گذشتم

    ولی اشتباه کردم که ترسیدم تا زمانی که بترسم به هیچ جایی نمی‌رسم مثل همین الان که دارم کامنت می‌نویسم یه نجوایی میگه ننویس میشه کسی ازت ایراد بگیره اینم یه نوع ترسه ،ترس از حرف مردم

    در صورتی که با تمام وجودم فهمیدم این سایت بهشتی تنها جایی که کسی سر هر چیزی قضاوتم نمیکنه

    درسی که امروز یاد گرفتمش ترس و ثروته!!!

    من فکر میکردم برای اینکه ثروتمند بشم باید هر موقع میرم خرید دست بزارم روی گرون ترین وسیله تا به جهان هستی ثابت کنم که من ثروتمندم و ثروت بیشتر میخوام یعنی در توهم بودم به قول قرآن در جهل بودم

    خوب میرفتم این عمل رو هم انجام میدادم یعنی با همین شرایطم که هنوز به آزادی مالی نرسیدم میرفتم خریدهای خارج از توانم میکردم و فکر میکردم و قراره اینجوری پولدار بشم نکته مهمی که در همچین مواقعی در نظر نمیگرفتم متاسفانه احساسم بود

    خوب حالا من چه احساسی داشتم احساس ترس،نگرانی،دلشوره،استرس

    و در عجب بودم که چرا با وجود عمل کردنم ثروت سمتم سرازیر نمیشه جوابش مشخصه چون من با باور کمبود و باور عدم احساس لیاقت میرفتم خرید و با توهم گرون بخر ثروتمند شد خرید میکردم مثلا؛

    شما فرض کن من میرفتم یه روسری می‌خریدم ولی چون ترس داشتم که مبادا خراب بشه ،مبادا بدمش دست کسی یا کسی بهش دست بزنه که چروک بشه

    نکنه یه جا گیر کنه نخ کش بشه آخه کلی روش پول دادم

    و این چنین من از خریدی که کردم هیچ لذتی نمیبردم و بر عکس روزگارم با این ترسهام به کامم تلخ میشد و مهم تر از همه احساسم بد میشد و اتفاقات بد پشت سرهم ردیف میشد

    شما به این زنجیره نگاه کن سرچشمش احساس خوبه و این احساس خوب چه زمانی به وجود میاد؟!

    موقعی که من باور احساس لیاقت و باور فراوانی رو در خودم به وجود بیارم و با این باور ها برم خرید چون همچین باور هایی دارم هیچ ترسی هم ندارم در نتیجه با لذت خرید میکنم و هی احساسم خوب میشه و هی اتفاقات خوب یکی پس از دیگری اتفاق میوفته

    واقعا نمی‌دونم با چه زبانی خدام رو شکر کنم هر روز پر رنگ تر بهم ثابت میشه که خدا خیلی دوستم داره با هدایت هایی که می‌کنه

    نشده من سوالی داشته باشم و به نحویی خدا بهم پاسخ نداده باشم این درس امروزم خیلی برام ارزشمند بود

    و سپاسگزار استاد نازنینم هم هستم با این همه آگاهی های نابی که در اختیار مون می‌زارند

    خیلی دوستتون دارم

    خدانگهدار

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  3. -
    سعید گنجی گفته:
    مدت عضویت: 1806 روز

    با نام خدای مهربان

    سلام استاد و سلام دوستان عزیز

    جواب این سوال استاد جانم

    چه ترس هایی دارید که هنوز نتوانسته اید بر آنها غلبه کنید و همچنان از مواجه شدن با آنها فرار می کنید؟

    استاد من تا قبل از اشنایی با شما ترس از خیلی چیزها داشتم و جالبه دلیل شناخت شما هم بخاطر ترس در کسب و کارم و رقابت بود که برای پیدا کردن راه حل اومدم توی نت بگردم که با فایل شما آشنا شدم . هیچوقت یادم نمیره فایل فقط روی خدا حساب کن

    که توی کامنت یکی از بچه ها که داشت به یک سوآلی جواب میداد و گفت این فایل گوش کنید من رفتم گشتم توی نت با سایت شما و این فایل زیبا آشنا شدم و همین فایل رابط آشنایی من با شما شد .

    ترس از شکست چه در کار چه روابط خانوادگی چه سرمایه گزاری همیشه با من همراه بود . فکر میکنم 60 تا 70 درصد خیلی بهتر شدم خداروشکر . ولی باز هم ته دلم همچین ترس هایی هست که مبادا ریسک کنم تا شکست نخورم مبادا توی رقابت در کسبوکارم شکست بخورم مبادا توی مهاجرت با برنامه پیش نرم و شکست نخورم . ولی همیشه یاد حرفای شما میفتم تا با عقل خودمون پیش بریم به الهامات خدا دسترسی نداریم . بعضی جاها باید خودمونو بسپاریم به خدا توکل کنیم بگیم خدایا تو هدایتم باش توکل بهت میکنم اونجاست اگه با ایمان توکل کنی خیالت راحته از همچی ولی توکل بگی و بعد باز با عقلت برنامه ریزی کنی یعنی همچنان به خدا ایمان نداری و توکلت فقط حرفه .

    وقتی این حرفتون که هرچقدر ترس استرس و حس بد داشته باشین یعنی از خدا دورین و هرچقدر شاد عالی آرام باشید یعنی به خدا نزدیکترین همیشه این حرفو باخودم تکرار میکنم و وقتی از چیزی میخوام بترسم سریع میگم دارم از خدا دور میشم . با خدا باشم ترسی نیست چون توکل به خدا و ایمان یعنی دیگه سپردن بهش ما حرکت میکنیم اون خودش همه کارارو انجام میده ما فقط باید توی مسیر درست باشیم .

    وقتی آگاهانه حرکت میکنیم با توکل و با ایمان پس هراتفاقی بیفته به ظاهر بد بدونید اون اتفاق همون اتفاقه خوبه هست پس نترسید ایمان داشته باشید خدا کارشو بلده ترسی وجود نداره .

    باید پارو نزد وا داد ! باید دل رو به دریا داد !

    خودش می بردت هر جا دلش خواست …

    به هر جا برد بدون ساحل همونجاست .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
    • -
      صفورا کوشککی گفته:
      مدت عضویت: 1178 روز

      سلام سعید عزیز

      از خوندن کامنتتون لذت بردم و ارامش رو در قلبم احساس کردم با خوندن کامنتتون …مخصوصا اونجایی که گفتید توکل میکنید بعد دوباره میخواید با عقل منطق خودتون برنامه ریزی کنید یعنی به خدا ایمان ندارید…دقیقا مثال اان منه…که به ظاهر توکل کردم و مدام دارم تو ذهنم سبک سنگین میکنم و میبینم جور در نمیاد…بعد متعجبم که خدایا منکه توکل کردم منکه همه چیو به تو سپررم پس چرا هنوز دارم میترسم…

      سپاسگذارم که چراغی در قلب و ذهنم روشن کردید با کلام دلنشینتون

      لایق بهترینها هستید

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
      • -
        سعید گنجی گفته:
        مدت عضویت: 1806 روز

        سپاسگزارم ازتون

        خوشحالم که کامنت من براتون توش جمله ای بوده که خدا هدایتتون کرده به این جمله تا شمارو آگاهتر کنه .

        به قول استاد در مورد شرک

        شرک مثل راه رفتن مورچه سیاه بر روی سنگ صاف در دل تاریکی شب پنهان است . شرک خفیفه

        وقتی توکل میکنید به خدا پس دیگه اینکه چجوری میشه چرا نمیشه اینجوری بشه رو بزارین کنار . قدرت خداست پس بسپارید بهش . توکل به خدا و ایمان به خدا همچیز رو حل میکنه

        انشالله هرجا باشین شاد و خوشحال و سربلند باشین خانم کوشکی عزیز

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  4. -
    فاطمه علیزاده گفته:
    مدت عضویت: 2723 روز

    سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته عزیز ودوستان گرامی

    امروز پا روی ترسم گذاشتم بعداز مدت ها تاچندخط در مورد ترسهام بنویسم

    ترس از کامنت نوشتن

    ترس از رانندگی

    ترس از ارتفاع

    ترس از مردن

    ترس از شب‌ اول قبر

    ترس از عذاب بعد از مرگ

    ترس از حسرت خوردن در آخرت

    ترس از مرگ عزیزان

    ترس از موفق نشدن

    ترس از اینکه اگر روزی باغ داشته باشم از جانوران موذی مثل مار وعقرب ورتیل وغیره آسیب ببینم یا خانواده ام آسیب ببیند

    وشاید ترسهای دیگه که به خودم گفتم این یکبار بیا در مورد ترسهات کامنت بگذار شاید امروزت بهتر از دیروز باشی به امید بهبودی حال خوب خودم وخانواده ام وهمه عزیزان این سایت باز هم سپاسگذارم از استاد عزیزم وشایسته جان وخداوند بزرگ وبی نهایت که این موقعیت رو برای ما گذاشتن تا بتونیم کامنت بذاریم وبهبود پیدا کنیم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  5. -
    حوریه نیکزاد گفته:
    مدت عضویت: 897 روز

    سلام به استاد عزیزم و دوستان هم فرکانسیم

    من بخوام ترسام رو بگم اول اینکه از تاریکی خیلی میترسم بارها رفتم جاهایی ک تاریکه ولی هنوز هم این ترسم از تاریکی رفع نشده

    ترس دیگم این بود به شدت از سگ میترسیدم حتی سگای خیابونی و خونگی الان مدتیه لمسشون میکنم و سعی میکنم به این ترسم غلبه کنم

    ترسی ک همیشه داشتم و دارم دوری از خانوادم هست ک خیلی بهشون وابستم ولی الان خواستم اینه ک ی خونه مجردی بگیرم و دور از خانوادم زندگی کنم چون نمیخوام به هیچ کس وابسته باشم

    و دیگه ترسی ک خیلی منو درگیر کرده بود ترس از مرگ و روز اخرت بود ک همیشه بهش فک میکردم و از عذاب جهنم میترسیدم ک خدارو شکر با حرف های توحیدی استاد و مخصوصا فایلی ک از مرگ تعریف میکنن این ترس منو از بین برد ولی هنوز احساس میکنم ته مغزم اثری ازش هست ک برام مبهمه

    ی ترس دیگه که دارم ترس از تفکر مردمه مخصوصا خانواده و فامیل ها خب من تو این زمینه بهتر شدم ولی هنوز خیلی راه داره ک باید بهتر بشم عزت نفسم رو بالا ببرم و افکار دیگران رو نادیده بگیرم و نخوام کسیو راضی کنم

    ی ترس دیگم از موش بود ک به شدت از موش میترسیدم من برای اینکه این ترسو از بین ببرم کلیپ هایی از موش نگاه میکردم به خودم میگفت نگاه چقد نازو دوس داشتین ک اتفاقا امروز تو انبار مامانم تله موش گذاشته بثد موشام هنوز زنده بودن من با اینکه چندشم میشد ولی بهش دست زدم چندش اور بود ولی در عوض ترسم از موش از بین رفت

    استاد عزیزم ازتون برای این فایل های زیبا سپاس گذارم استاد جان ک کمک میکنید خودمون رو بشناسیم و بهبود ببخشیم

    شادو موفق باشید..

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  6. -
    در پی توحید گفته:
    مدت عضویت: 1864 روز

    به نام خدا

    سلام

    ترس من: گفتن ترس هایم هست زیرا به وضوح برایم مشخص شده که سازوکار وجودی من جوری تنظیم شده که اگر به ترس هایم اقرار کنم و واضح ترش کنم بیشتر و شدید تر میشه این ترس از اقرار در مورد خشم هم صدق میکنه. خشم وترس در ساختار وجودی و عقاید من بسیار به هم مرتبط هستند.

    یه سوالم برام پیش اومد: ایا اینکه من نمی خواهم ترسما واضح کنم فرار از ترسِ یا گذر از ترس محسوب میشه؟؟؟ جوابش را شاید بشه از نتایج تشخیص داد،مسلما فرار از ترس نتیجه مطلوبی نداره.

    نکته درمود خودم ریشه ی پاشه های اشیل من بیشتر تردید ،شک و تالل هستند تا ترس.

    مسلما غلبه بر ترس راه پیشرفت هست اما مشکل بزرگتر از ان سستی که پاشنه اشیل مهتری هست شاید هم دلیل این ویژگی احتیاج به پایه باشه

    با این وجود که از گفتن ترس ها واهمه دارن اما تمایل دارم چنتا از ترس ها ونگرانی هایم را بگم

    1 یکی از ترس هایم حرف زدن در جمع هست مثلا قراره فردا در دانشگاه اراعه داشته باشم شبش کلی نگرانم وزمان اراعه استرس دارم.

    2 من از برقراری روابط دوستانه ی عمیق و زیاد با افراد نگرانم و اعراض میکنم و متمایل میشوم به تنهایی اما وحشت ندارم به اون صورت؛ می تونه دلیلش نگرانی از فاش شدن راز ها خوب و بدم باشه ویا نگرانی از وابسته شدن در اینده ویا تجربیات گذشته ام در این موارد.

    در مورد ناشناخته ها مثل مسیر ناشناخته ترس زیادی ندارم وبتهر از گذشته با شرایط تطبیق پیدا میکنم به لطف خدای درون؛ اما کلا محیط جدید وناشناخته برایم /جذابت زیادی /داره که منا هیجانی میکنه به طوری که کار ها وبرنامه ها را درست انجام نمیدن

    در کل در پی کسب قدرت کنترل ذهن ،تقویت اراده

    بالا بردن عزتنفس ،اعراض درست از ناخواسته ها و غلبه برترس هایم هستم و دوست دارم سرعت رو به رشد خود را به تصاعد برسانم بدین منظور هنوز درست برتکامل منطبق نشدم ولی بعضی اوقات فکر میکنم مشکل تکامل نیست و اراده قوی وذهنیت های درست مشکل اصلی من هست.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  7. -
    محمد عبداللهی گفته:
    مدت عضویت: 1589 روز

    به نام خدای مهربان. سلام به همه عزیزان.

    راستش من کم پیش میاد که کامنت بنویسم.

    نمیدونم باید از کجا شروع کنم ولی درخصوص این تمرین حس کردم که باید دست به قلم بشم. درحین گوش دادن فایل خیلی از ترسام اومدن جلوی چشمام.

    من میترسم از اینکه فامیل تفکراتم و عقایدمو بدونن. خیلی میترسم. من الان 18 سالمه و تفکرم در رابطه با زندگی مشترک دقیقا یه زندگی شبیه به استاده که با دوستت زندگی کنی و لذت ببری و بدون تعهد شناسنامه ای( عقد محضری ) باشه. ولی به شدت می ترسم که نباید کسی از فامیل این عقیده منو بفهمه.

    نمیدونم هم چرا اینقدر از این میترسم اما خیلی ترسناکه برام. یا اینکه مثلا برگردن بگن محمد رو با دوست دخترش فلان جا دیدیم …

    شاید همین ریشه این هست که من تاحالا رابطه عاطفی واقعی رو تجربه نکردم و هرچی بوده مجازی بوده…

    نمیدونم ممکنه از این باشه.

    ولی حتی فکر کردن بهش هم منو میترسونه.

    فامیل پدریم مذهبین و خیلی فامیل بزرگ و صمیمی ای هستن و این تفکرات من اصلا منطقی نیست براشون.

    خیلی هم با خودم کلنجار میرم که محمد بالاخره که چی. ترس نداره که . تو وقتی رابطت شکل بگیره میفهمن دیگه …

    اما رابطه !

    ترس دیگم در رابطه با ارتباط با دخترای همسن و سالمه به شکل حضوری.

    تو دنیای مجازی خیلی خوب و اوکیم ولی حضوری که میشه بازی فرق میکنه برام.

    نمیدونم چرا ولی خیلی میترسم از اینکه برم جلو با یه نفر صحبت کنم و سعی کنم کانکشن بزنم باهاش و بیشتر ترسم از اینه که نکنه اون منو ریجکت کنه.

    هرچند که اینم بگم من چند بار شده که رفتم و صحبت کردم و تونستم ارتباط برقرار کنم با دخترا به شکل حضوری و شماره بگیرم و رفیق شم.

    اما باز هم میترسم.

    از طرفی خیلی هم دوست دارم یه رابطه عاطفی داشته باشم مثل همسن و سالام. اما باز انگار یه سری ترمز ها درونمه که نمیذاره این آرزو اتفاق بیفته.

    این ترس از ریجکت شدنه انگار نمیذاره قدمی بردارم.

    ته ذهنم میگم تو مدارش باشی رابطه برات پیش میاد اما نمیتونم بفهمم چجوری باید برم تو مدارش. نمیتونم درکش کنم. حس میکنم دارم خودمو بازی میدم که پا رو ترسم نذارم.

    ولی خب نکته ای که خیلی واسم تعجب داره اینه که من چندبار رفتم جلو حضوری با دخترا ارتباط گرفتم و اوکی بوده اما باز هم این ترسه نریخته…

    نمیدونم واقن…

    خیلی جاها ترسیدم و عمل کردم اما باز هم از خودم گله میکنم.

    نمیدونم واقعا باید چیکار کنم.

    حتی از این هم میترسم که نکنه ینفر از اشناها این کامنت منو بخونه

    درد داره واقعا.

    دوستون دارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  8. -
    زهرا حسینی گفته:
    مدت عضویت: 2334 روز

    به نام یکتای هدایتگرم

    سلام به استادم

    سلام به مریم نازنین

    سلام به دوستان مسیر آگاهی

    الهی هزار بار شکرت که مرا به بهتربن مسیرها هدابت میکنی

    الهی هزار بار شکرت که من رو در بهترین زمان، به بهتربن مکانها و نزد بهترین افراد هدابت میکنی که حالم رو بیشتر از قبل خوب میکنه و متوجه میشم و درک میکنم در مسیر خوبی هستم، در مسیر آرامش هستم، در مسیر خوف و حزن کمتر هستم

    استادم خدا بهتون قوت بده که اینقدر عمیق در فکر رشد خودتون و بهتر کردن اطرافتون هستید

    آگاهانه سوالهایی رو مطرح میکنید که ناخودآگاه ما رو به چنان کنکاشی در وجودم میبره که ناگزیرم میکنه از نوشتن

    یعنی باید بنویسم

    داشتم کامنت میخوندم و اصلا فکر نوشتن نداشتم، اما گفتم بذار بیاد تا بنویسم تا برام واضح تر بشه و خودم رو بریزم در قالب کلمه ها و جمله ها و ببینم چقدر ترس دارم؟؟ چه ترس هایی دارم که باعث میشه نتونم خیلی حرکت کنم، رشد کنم و تجربه های بهتری داشته باشم؟؟

    اولش انگار ذهنم خالی میشه، وقتی سوال رو میبینم یه لحظه انگار هیچی نمیاد تو ذهنم، ولی هی که جاوتر میرم و بیستر فکر میکنم و آگاهانه تر خودم رو واکاوی میکنم میبینم آره منم خیلی ترس داشتم و هنوزم دارم ولی شاید خیلی از اونا کمتر شده اما بازم هستن و با هر فایل، با هر توجه و تمرکز و خودباوری بیشتر، اون ترس کمتر میشه و من به من بهتری تیدیل میشه

    ترس از قضاوت بقیه ( به نظرم زیاده)

    ترس از تاریکی ( از بچگی بوده چون تریونده شدم اما خیلی بهترم)

    ترس از ترد شدن

    ترس از خارج شدن از محیط امن( البته خیلی نیست)

    ترس از دست دادن ( حالا توجه بقیه با از دست دادن چیزهایی که دارم یا موقعیتی که دارم)

    ترس از بد دیده شدن ( یه همسر بد یا آدم بد دیده شدن)

    .

    .

    .

    امروز خیلی جالبه به یه ترسی غلبه کردم و ناخود آگاه گفتم بابد انجام بدم

    من برخی مواقع از بیان برخی چیزا به همسرم ترس داشتم ابنکه قضاوتم کنه

    اما امروز چیزی که توی دلم بود رو براش پیام کردم و گفتم که باید خواستم رو بگم و با ابنکه جواب اون چیزی که فعلا نظرم بود ، نبود اما باز خیلی خوشحال شدم که گفتم و نترسیدم و همه خواسته و حسم رو بیان کردم

    چند شب پیش باغمون بودیم

    داریم طبقه بالا رو آلاچیق میزنیم و خیلی زیبا شده چون ویو روبروش واقعا رویاییه

    یه سب که توی حیاط تنها نشسته بودم گفتم منم بابد مول مریم جون که تنها در پرادایس توی تاریکی میگرده، منم بابد این کار رو حتما به شب انجام بدم و ان شاالله بزودی انجام میدم و در موردش مینویسم

    من از ابنکه یه نفر یه کاری بخواد و نتونم، میترسیدم اما چند روز پیش یه کار جدبد برای به دوست انجام دادم و کاملش کردم و انگار خیلی حس خوب و اعتماد به نفسی بهم داد

    یه چیز دیگه اینکه من شب دیر ووقع تنهایی رانندگی نمیکنم و انگار اونقدر همسرم گفته بود شب خطرناکه، خودمم انجام نمیدلدم اما دیشب خونه دوستم بودم و موقع برگشتن، همسرم گفت بیام تا دوتایی با ماشین برگردیم اما گفتم نه خودم تنها میام و خودم تنها رفتم خونه و خیلی حس خوبی بهم دست داد

    من قبلا ترس از سگ و گربه هم داشتم اما حالا با سگا خیلی رابطه خوبی دارم و حتی بغلشون میکنم

    من حتی سگای دور و بر باغ رو هم کنارشون راه میرم و میرم نزدیکشون و خیلی خیلی حس خوبی دارم و نمیترسم در حالیکه سالهای سال من از سگای ولگرد میترسیدم ولی الان میبینم چقدر آرام و مظلوم هستن و این ما هستیم که اونارو میترسونیم

    و تازه بگم از تجربم با گربه ها

    جدبدا یه بچه گربه میاد توی باغمون دنبال غذا و اینقدر ناز و اهلیه که من بهش فذا میدم و حتی دستاشو نوازش میکنم، گوشاشو دست میکشم و حتی گربه هم با من بازی میکنه و حتی یه بار دستمو گرفت و برد توی دهنش

    خودم میبینم هنوز یه ترسهایی دارم اما واقعا به خودم تبریک میگم که اینقدر بهتر دارم عمل میکنم

    من از استاد اینو باد گرفتم که خیلی از ترسا فقط اسمشون ترس داره و تا نری توی دلشون و اقدام نکنی، از بین نمیرن و من دقیقا دقیقا دارم درک میکنم و میبینم که واقعیت و اصل همینه

    ترس نداشتن مهم نیست، مهم اینه که بدونی ترس داری اما برای غلبه بر اون ترس، کاری کنی، حرکت کنی و هر بار بهتر بشی و حس خودت رو بهتر کنی

    خودت باعث حس خوبت، رشدت و افزایش اعتماد به نفست بشی

    الهی شکر که نوشتم و اینقدر حال خوبی دارم

    الهی شکر که قدم برداشتم و برای همه این حرفها، این خودافشایی ها نه ترس دارم نه غم دارم

    باز هم با عشق خواهم نوشت

    تا بعد …

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
    • -
      مریم 64 گفته:
      مدت عضویت: 713 روز

      من از آدم‌های آنرمال میترسم و در برابرش ن مقاومت دارم و الگوی تکرار شونده من بوده مادرم پدرم شوهرم و حالا بچم….

      وهمیشه برام سواله که چرا تمام آدمهای مهم زندگی من کسانی هستند که از نظر اعصاب و وروان یه مشکلی دارند و سرو کله زدن باهاشون خیلی سخته

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  9. -
    مطهره کلاس هشتم گفته:
    مدت عضویت: 721 روز

    سلام به استاد و مریم شایسته عزیز :))

    تاحالا به ترسام فکر نکرده بودم

    ولی الان دیدم وای! چقدر ترس دارم!

    برای مثال :

    من از ارتفاع میترسم.: با اینکه می‌ترسم ولی بازم بالای پشت بام میرم. تا حالا بالای کوه هم زیاد رفتم ولی بازم اگر به سمت پایین نگاه کنم میترسم

    از اینکه دیر بیان دنبالم میترسم مثلا وقتی

    کلاسی..جایی..میرم اگر مامانم یا بابام قرارع بیان دنبالم مثلا اگر پنج یا ده دقیقه دیر کنن میترسم وعصبانی میشم ( ریشه این ترس عجولیه

    از دعوا جر و بحث و صدای بلند میترسم

    وقتی یک درخواستی دارم از بابام از واکنش و اینکه جواب نفی بده میترسم

    ازین که یک جا دیر برسم میترسم

    ازین که یک مسابقه ای چیزی باشه و من مریض باشم و نتونم شرکت کنم میترسم

    ازین که شکست بخورم موفق نشم میترسم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  10. -
    فاطمه گفته:
    مدت عضویت: 1321 روز

    با سلام به استاد ودوستان هم فرکانسی م درین سایت امن والهی

    دوستان من مدتیه ،بعد از خرید دوره ی حل مسایل ،که فهمیدم ریشه ی نرسیدن به خواسته هام ،باورهام هست ، واقعا داشتم روی خودم عالی کار می کردم ،اما باوجود حس عالی و احساس شادی عمیقی که داشتم ،(یه حس شادی که به هیچ چیز وابسته نبود ) اما ته ذهنم باز یه حس مبهم بود ،دلیلشو نمی فهمیدم ،

    از خداوند خواستم که کمکم کنه بفهمم ،دلیلش چیه؟

    می دونستم که پشت این حس یه باور خیلی ریشه دار و قدیمیه

    تا اینکه به لطف الهی ،به یه تضاد برخوردم و فهمیدم که من می ترسم

    ترس هایی که از بچگی داشتم وخیلیاش از بین رفته الان

    اما هنوزم یه ترس هایی دارم

    مادرم از بچگی خیلی بامن وخواهرام بداخلاق بود و اذیتمون می کردو چون پسر دوست داشت ،مارو خیلی بی ارزش می دونست ،مارو زود شوهر داد به هرکی که خودش می خواست ،وباوجود اینکه خودش داماد هارو انتخاب میکرد ،اما خیلی با هاشون لج می کرد ،

    مامانم از فامیل خودش وکلا همه ،بدش میاد ،چون فکر میکنه مشکلات خودش ،تقصیر دیگرانه ،نه باورهاش

    خب ،شوهر منم فامیل وانتخاب خودش بود ،اما خیلی از شوهرم بدش میاد وبدترین رفتار رو باهاش داره .ومن هم که بشدت از مامانم می ترسیدم ،جرات نداشتم که چیزی بهش بگم

    حالا اون تضادی که من 20 ساله بعد از ازدواجم ،مرتب باهاش برخورد کردم و می کنم ،چی بود؟

    موضوع اینه من با وجود تمام رفتارای اشتباه مامانم ،خیلی دوسش دارم و قلبم مثل اینه صافه و نمی تونم از کسی کینه به دل بگیرم و ازین بابت خدارو شکر می کنم که مثل مامانم سنگدل نیستم وبه پدرم رفتم که قلبش مانند اب زلاله ،

    چند روز پیش رفتم خونه ی مامانم ،و دیدم باز مثل همیشه بین بچه ها فرق میزاره

    به من کم محلی می کنه

    به بچه هام

    مرتب به فک وفامیل خودش و مخصوصا خانواده ی شوهرم ،بد وبیراه میگفت و من واقعا دیگه ازاین غیبت کردناش خسته شدم

    من که این همه رو حسم کار کردم واحساس فوق‌العاده داشتم ،باز حسم بد شد ونجواها اومد

    تا روز بعد همین حالو داشتم

    اما به خودم گفتم ؛تو که ادعات میشه تغییر کردی ،باید بتونی ذهنتو کنترل کنی

    از خودم پرسیدم ،:دلیل جذب این رفتارای همیشگی مامانم چیه؟

    چرا همیشه بامن بد برخورد میکنه؟

    چرا بااینکه همیشه همین الگوی تکراری تو رابطه ی ما هست،وهربار تصمیم می گیرم دیگه ،کمتر ببینمش ،نمی تونم ؟؟؟

    ذهنمو به دقت بررسی کردم

    ودبدم که من می ترسم

    ترس ازین دارم که اگه ادمای منفی رو کنار بزارم تنها بشم

    دیگه دوست پیدا نکنم

    من ترس از تغییر و ناشناخته ها دارم و میگم من باید با همون ادمای قبلی ارتباط داشته باشم و تغییر نکنم ،اما اونا (((باید)))تغییر کنند.

    به این کلمه دقت کنید دوستان،من میگم اونان که بدهستند ،اونا ((((باید)))تغییر کنند،اما من باید تغییر کنم و وابسته نباشم .

    چون خودم از رابطه با ادمای جدید میترسم و به ادمای دور وبرم عادت کردم ،ادمایی که به قول استاد ،مثل زنجییر ،دست وپامو بستند و مانع پیشرفت من شدند .

    ترسای دیگه هم دارم :

    ترس از رانندگی

    ترس از شروع کاری که مدتها ،برای یادگیریش وقت گذاشتم

    ترس از نظرات وقضاوت دیگران در مورد خودم

    ترس ازین که پولدار بشم و مهاجرت کنم و از خانواده م دور بشم ،همین باور بشدت منفی باعث شده من از خواسته هام دوربشم . همین وابستگی باعث شده بود ،فایل های ((سفر به دور امریکا)) رو‌که می دیدم ،حسم بد میشد و چون فکر می کردم با پولدار شدن،بین من و خانواده م ،فاصله میفته و همین باور منو از ثروت دور می کرد .

    ترس از موفق نشدن

    ترس ازین که نتونم به خواسته هام برسم

    ترس از ابراز نظراتم در جمع که مبادا به کسی بر بخوره

    ترس ازینکه دیگران منو دوست نداشته باشند

    ریشه ی ترس از همون باورای مذهبی میاد

    اینکه مرتب مارو از خدا ودین وجهان اخرت ترسوندن و بخش زیادی ازون هم به علت کمبود عزت نفسه ،مثلا می خوام یه کاری رو شروع کنم ،اما به علت کمی اعتماد بنفس واحساس لیاقت ،فکر می کنم توان انجامش رو ندارم

    خانواده ی من بشدت (((مذهبی))) و بادرک الانم می تونم بگم (((مشرک ))) بودند .

    اون وقتا خود من فکر می کردم که من خیلی به خدا نزدیکم و مومنم ،چون عقاید بشدت مذهبی داشتم،

    اینکه باید سختی بکشی تا درقیامت دریافت کنی

    اینکه نان حلال کمه

    پولدارها بی دین و بی خدان‌

    به بهشت رفتند سخته

    وهزاران باور دیگه ،باعث شده بود بشدت بترسم از خدا و جهان اخرت

    با چه ترسی نماز می خوندم ،که نکنه قبول نشه

    نکنه یه تار موهام معلوم باشه ،که تو قیامت با اون موها اویزون بشم.

    ماه رمضان هرسال برام یه کابوس ترسناک بود ،چون توان روزه نداشتم و کل ماه رو عذاب وجدان داشتم

    خوردن وخوابیدن و شادی ورقص واهنگ ،خب دی ،نهایت جرم وجنایت بود ،بنظر خانواده و من اون وقتا .

    تمام این باورها وخیلی بیشتر ازاینا ،منو بشدت ترسو و کم توقع و بی اعتماد بنفس بار اورد

    اون وقتا بنظرم زن بی ارزش بود چون علمای دینی می گفتند: خداگفته زن باید بشینه تو خونه

    حجاب داشته باشه

    سختی بکشه

    شوهرش ازش راضی باشه

    می تونم بگم دین اسلام ،برامون ،به معنای برده داری تعببیر شده بود.

    اما الان می خوام پا روی ترسام بزارم و دیگه دلسوزی نکنم و خودم تغییر کنم و به جهان اجازه بدم تا ادمای مناسب و شاد و باایمان و با تقوا وارد زندگیم کند.

    ودیگه ارتباطم با خانوادمو به حداقل برسانم

    وبپذیرم که من مسئول تغییر و خوشبختی مادرم وخانواده م نیستم و هرکس در هر جایگاهی ایستاده،جایگاه درستش همونجاست .ونگران این نباشم که خانواده م چجوری در مورد من فکر می کنند .

    از خدا می خوام که من و تمام اعضای خانواده ی عباس منش رو به راه راست هدایت کند و بهم شجاعت بده که تصمیم اساسی بگیرم و از ادمای منفی اعراض کنم

    ومنو از شرک وگمراهی وضلالت نجات بده،

    چون واقعا دلیل ترس بی ایمانی و شرک هست

    آیه 36 سوره زمر «أَلَیْسَ اللَّهُ بِکَافٍ عَبْدَهُ؛ آیا خدا کفایت‏‌کننده بنده‌‏اش نیست» ناظر بر این معناست که اگر انسان به خداوند اتکال داشته باشد و رشته اطمینان خود را به خدا تقویت کند، خداوند بهترین نگه دارنده و پشتوانه او خواهد بود

    این ایه رو واقعا دوست دارم وخوندن ایات قران واقعا به ایمانم اضافه می کنه .

    إِنَّمَا ٱلۡمُؤۡمِنُونَ ٱلَّذِینَ إِذَا ذُکِرَ ٱللَّهُ وَجِلَتۡ قُلُوبُهُمۡ وَإِذَا تُلِیَتۡ عَلَیۡهِمۡ ءَایَٰتُهُۥ زَادَتۡهُمۡ إِیمَٰنٗا وَعَلَىٰ رَبِّهِمۡ یَتَوَکَّلُونَ 2

    ٱلَّذِینَ یُقِیمُونَ ٱلصَّلَوٰهَ وَمِمَّا رَزَقۡنَٰهُمۡ یُنفِقُونَ 3

    أُوْلَـٰٓئِکَ هُمُ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ حَقّٗاۚ لَّهُمۡ دَرَجَٰتٌ عِندَ رَبِّهِمۡ

    جز این نیست که مؤمنان [واقعى] کسانى هستند که هرگاه نام اﷲ برده شود، دل‌هایشان ترسان می‌شود و هنگامى که آیات خدا براى آنها خوانده شود، ایمانشان افزون گشته و تنها بر پروردگارشان تکیه مى‌کنند،

    به امید موفقیت تمام عزیزان

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای: