پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 8 - صفحه 5
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2023/07/abasmanesh-15.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2023-07-29 04:11:212024-08-04 11:31:00پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 8شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام به استاد عزیز و تمامی دوستان
ترسهایی که هنوز نتونستم به اونها غلبه کنم
1، من به شدت از به توجهی و کم محلی به صحبتهام توسط دیگران میترسم و هنوز نتونستم بهش غلبه کنم
2، من به شدت از شکست و از دست رفتن پولهام و پس اندازم میترسم و هنوز نتوستم بهش غلبه کنم
3. من از صحبت کردن در جمع به شدت میترسم و هنوز نتونستم بهش غلبه کنم
4، من به علت آگاهی از قانون جذب و ناتوانیم در کنترل خیلی از ترسهام از برگشت ترسهام و افتادن اتفاقهای بد بشدت از قانون جذب هم میترسم
5، من از اینکه ترسهای من رو دیگران بفهمند و متوجه بشن هم بشدت از این موضوع هم میترسم و ترسهام بیشتر میشه
6، من به شدت از مسخره شدن و کنف شدن میترسم و هنوز نتونستم به این ترسم غلبه کنم
این ترسهایی بود که خیلی مواقع تو زندگی من تکرار میشن که من اینجا گفتم تا برای خودم بیشتر باز بشن و دیگران هم ببیند و الگو بگیرند در ضمن اینم بگم هر وقت وارد ترسهام شدم و بهشون حمله کردم و عملگرا بودم و فرار نکردم خیلی زیاد هم نتایج بزرگی گرفتم
شاد و موفق باشیم در پناه حق
به نام تنها فرمانروای قدرتمند یکتای جهانیان
سلام سلام به استاد عباسمنش عزیزم و سلام به خانم شایسته نازنین و همه ی دوستان عزیز
موضوع این جلسه ، موضوع خیلی مهم و فوق العاده ای ست
ترس
اول از همه دوست دارم برای تمرین این فایل به یاد بیارم و بنویسم راجع اون زمان هایی که از چیزی ترسیدم ولی با وجود ترسی که داشتم اقدام کردم و نتیجه عالی شده یا اصن بدون هیچ ترسی اقدام کردم و رفتم تو دلش
یادمه یکسال و نیم پیش رفته بودیم خونه یکی از خاله هام توی شمال
ایشون توی یک روستای بسیار بسیار زیبایی زندگی میکنند
اون موقع من تقریباً یه 4 ماهی بیشتر نبود عضو سایت شده بودم و اگر اشتباه نکنم دوره عزت نفس رو خریده بودم و داشتم روی خودم با این دوره ی فوق العاده کار میکردم
توی دوره ی عزت نفس استاد یه تمرینی میده که میگه تنها برین توی جنگل
خب من اون موقع حسم بهم گفت یه جنگل پیدا کنم و تنهایی برم اون جا
توی اون روستا یک مسیر پر از دار و درخت و برکه هایی که روش از این خزه های خیلی خوشگلی میشینه وجود داره که واقعاً زیباست بعد دو طرف جاده ای که من باید پیاده میرفتم هیچ خونه مسکونی تا دور دست ها وجود نداره ، فقط دار و درخت داره
خلاصه من قبل از اینکه وارد این جاده خاکی پر از سرسبزی بشم دیدم جنگل مشخصه
بابت همین دیگه تنهایی رفتم داخل اون جاده سرسبزی که دور و ورش کلی دار و درخت و برکه و شالیزار بوده
من هر چقدر که میرفتم اولاً اینکه به جنگل نمیرسیدم ولی به وضوح میشنیدم که یکسری صداهایی داره از لابلای شاخ و برگ ها میاد ولی دیده نمیشد
یکم ترس برم داشت
ولی به خودم گفتم که باید ادامه بدم برم جلو از کنار یک برکه ای رد شدم دیدم یک مار که اسمش هم نمیدونم چیه روی خزه ها بود پوستش سیاه بود ، اونو که دیدم ذهنم به شدت مقاومت کرد ولی بازم ادامه دادم دوباره چند تا دیگه مارهای نسبتاً بزرگ و سیاهی رو دیدم که از لابلای شاخ و برگ ها در حال حرکت اند تقریباً دو طرف جاده هم پر از درخت بود
خلاصه جلوتر رسیدم به شالیزاری که دو طرف جاده بود و همین باعث میشد که تراکم درخت خیلی خیلی توی اون قسمت کم باشه
یه مدت زمان کوتاهی رو همونجا ایستادم و داشتم توجه ام رو میذاشتم روی زیبایی ها تا بتونم ذهنم رو کنترل کنم ، بعد متوجه شدم که اصن اون جنگلی که من به خاطرش توی این جاده آمدم خیلی خیلی دوره در حدی که فقط باید با ماشین رفت
هیچی تصمیم گرفتم از همون مسیری که آمدم برگردم
باز دوباره باید ذهنمو در برابر اون حیوانات جنگلی که بیشتر مار هم بود کنترل میکردم و از وسطشون رد میشدم
یادمه توی یه تیکه از مسیری که داشتم رد میشدم همزمان چندتا مار هم داشتن رد میشدن :)))
خلاصه حسابی توی خودِ اون جاده جنگلی سعی کردم بر ترسم غلبه کنم ولی ایندفعه خیلی دوست دارم تنهایی برم توی جنگل خیلی کمک کننده ست
مورد بعدی این بود که من همیشه از اینکه بخوام با هر آدمی ارتباط برقرار کنم میترسیدم از بچگی هم اینجوری بودم ، الان که 28 سالمه ، یادمه توی سن 17-18 سالگی اون موقع تازه دانشجو شده بودم توی یک شرکت پخش محصولات بهداشتی همزمان تصمیم گرفتم کار هم بکنم ، توی اون کار بر خلاف آن چیزی که به شدّت من ازش وحشت داشتم باید عمل میکردم
یعنی وقتی میگم به شدت ترس داشتم واقعاً وحشتناک میترسدیم از اینکه باید محصولات اون شرکت را به آدم های توی خیابان و کوچه و نمیدونم بازار خلاصه اینجوری باید میرفتم معرفی میکردم
یعنی الان که دارم مینوسم یادم افتاد که وقتی میرفتم جلوی یک نفر صحبت کنم اونم توی چه وضعیتی مثلاً فرض کنید اون آدمه توی پارک روی صندلی نشسته من باید میرفتم کنارش بشینم و باهاش ارتباط بگیرم و آخرش هم اون خدماتی که باید معرفی میکردم و میفروختم یا خودِ اون آدم رو باید به عنوان مشتری ثابت توی شرکت پخشی که بازاریابیشو میکردم ثبت نامش میکردم
اونم نه یکبار و دوبار
هر روز ، روزی چند نفر رو
منی که از بچگی از ارتباط گرفتن از آدم ها میترسیدم اون زمان تصمیم گرفتم حالا یا آگاهانه یا ناآگاهانه بر این ترسم غلبه کنم اون موقع با شروع همچین کاری که انجام دادم کم کم باعث شد ترس من از آدم ها بریزه و من خیلی کارهای بزرگتر از اون کارو بعدها انجام دادم
موارد خیلی زیادی هستش که من قبلاً توی دل ترس هام رفتم
ولی احساس میکنم در حال حاضر یکسری ترس هایی دارم که باید روشون کار کنم
یکسری چیزها هست که به شدت دوست دارم تجربه شون کنم ولی احساس میکنم این ترس ها مانع شده که باید باید باید تغییر بدم داستانو و این کارو هم میکنم
ترس هایی که در حال حاضر دارم را برای خودم مینویسم تا به فکر بهبودشون باشم :
ترس از مهاجرت کردن ( با این حال از زمان مدرسه راهنمایی تا دبیرستان و دانشگاه من به دور از خونه و خانواده زندگی میکردم )
ترس از جواب رّد شنیدن هنگام درخواست کردن از آدم ها
ترس از بیکاری ( با این حال هیچ وقت هم هیچ موقعی بیکار نشستم )
ترس از بی پولی
ترس از حرف مردم و قضاوت هاشون در مورد من
فعلاً این چیزهایی که یادم افتاد که باید درستشون کنم واقعاً و این کارو میکنم
چون خیلی از مواردی توی زندگیم بوده که از چیزی میترسیدم ولی رفتم تو دلش و چقدر فهمیدم که این ترس ها همش مقاومت های ذهنی هستش و اصلاً در واقعیت اینطور نیست
مثلاً یه موقع هایی بوده که من باید کارم را یا محل کارم را تغییر میدادم یادمه یکم همیشه این ترسه بود که بخواد جلوی تغییر کارم یا محل کارم رو بگیره ولی با این حال من اینکار و میکردم
یادمه توی یک شرکت بازرگانی کار میکردم که بعد از یک سال ونیم احساس کردم درآمدم اونجا افت کرده و کلاً کارش کسل کننده هم شده
میدونستم باید از اونجا بیام بیرون ولی تا چندماه ذهنم مقاومت میکرد که آخرشم هم آمدم بیرون و وارد کار مشاور املاکی شدم تقریباً سه سال مشاور املاکی کردم چقدر هم عالی بود
ولی باز هم بعد از یک مدتی احساس کردم باید از اون کار بیام بیرون با این حال بسیار بسیار میترسیدم و مقاومت داشت ذهنم ولی آمدم بیرون ، اونم بخاطر این بود که تازه با استاد عباسمنش آشنا شده بودم و به شدت داشتم روی فایل های دانلودی کار میکردم اون موقع هنوز دوره ای رو کار نمیکردم
از املاک آمدم بیرون و یه مدت جاهایی مختلفی رفتم کار کردم ولی به شدت نشانه و چک و لگدهای جهان داشت به من میفهموند که باید فقط کاری رو انجام بدم که بهش علاقه دارم که در حال حاضر فقط تمرکزم روی کار مورد علاقه ام هستش و عشق میکنم باهاش
یعنی ترس ها بوده ولی من باورهامو تغییر دادم و چقدر خوب شد برام
پس میشود ترس های دیگه ام هم را با تغییر باورهای ذهنیم بذارم کنار
خدایاشکرت که خودم رو بیشتر شناختم
سلام خداقوت من ترسم از رانندگی هستش واین ترس هم از زمانی شروع شد که تازه گواهینامه گرفته بودم وپدرم ماشین رو آورد توی حیاط وبه من گفت دور بزن ومن دور زدم اومدم این ور حیاط وموقع ایستادن زدم توی دیوار وپدرم سرم داد کشید ومن هم دیگه از اون موقع به بعد از رانندگی متنفرم شدم ومی ترسم شایدم به خاطر این باش که اولش هم پدرم به زور منو برد رانندگی برا اینکه ظرفیت کلاسشون تکمیل بشه اون موقع پدرم مربی بود ومن پیش پدرم آموزش دیده بودم ودیگه از 10 سال پیش تا حالا رانندگی نکردم ولی همیشه گوشه ی ذهنم هست ولی جرات نمیکنم در پناه رب العالمین باشید
با سلام خدمت استاد عزیز
یک مثال جالب از الگو های تکرار شونده پیدا کردم ک گفتم بگم همه استفاده کنن:
یورگن کلوپ یکی از اون افراد مشهور و موفق ک همچین الگویی داره و هر هفت سال دقیقا بعد 7سال واسش اتفاق میفته
کلوپ تو هر تیمی ک میره بسیار موفق و جام های زیادی میبره یا رتبه خوبی میگیره حتی زمانی ک در ماینز بود اما مدت اوج ایشون کلا 7ساله و ساله هفتم کلا ب مشکل میخوره و اصلا نتیجه نمیگیره انگار همه چیز دست ب دست هم دادن ک نتیجه نگیره اتفاقی ک تو دورتمند و همین پارسال تو لیورپول واسش افتاد و فک میکنم اخر سال سهمیه اروپایی هم حتی نتونست بگیره تو تیمش ک منجر ب استعفا یا اخراجش میشه خبرنگارا ورزشی یک مسالی واسه ایشون دارن میگن طلسم سال هفتم کوپ
سلام استاد عباس منش عزیز
الگو های تکرار شونده
(ترس)
به نظرم بزرگترین باگ بشریت همین ترسه
تمام موفق های تاریخ کسانی بودن که از ترس هاشون عبور کردند
و موفقیت رو مال خودشون کردن
و تمام شکست خورده ها و معمولی ها
و ناکام های تاریخ کسانی بودن که جرات روبرویی با ترس ها شون رو نداشتند و اونور دیوار موندن
یه جمله ایی خوندم میگفت
شیرجه بزن درون عمیق ترین ترسهات
بعد از اون میبینی که ازادی یعنی چی
واقعا ما از ترس هامون برای خودمون زندان ساختیم
و به خودمون اجازه تجربه یک زندگی ازادانه اونجوری که دلمون میخواد رو نمیدیم.
فقط به این دلیل که به ما گفتن باید از از دست دادن پرهیز کنی
گذشته گان ما چون از قانون اگاه نبودن و به ناخاسته ها زیاد توجه میکردن و طبق قانون به سمت ناخاسته هاشون هدایت میشدن
پس نصیحتشون به ما این بود که جهان بی در و پیکره باید کلاه تو سفت بچسبی
چون هر لحظه ممکنه باد ببره
پس ما شرطی شدیم
و ذهنمون اینجوری شکل گرفت که بدست اوردن سخت و از دست دادن راحته
پول سخت بدست میاد و راحت مثل اب خوردن خرج میشه
و این باور انقدر قویه
انقدر مارو از شکست میترسونه که ناخداگاه اجازه حرکت رو به ما نمیده
یکی از دلایلی که ما همیشه ناخاسته جذب میکنیم همینه
این که مدام خودمون رو تصور میکنیم در روزی که از دست دادیم
یا شکست خوردیم
یا اسیب دیدیم
یا …
من یک درصد از زمان روزمون رو اگاهانه دارم روی خودم کار میکنم که مثبت باشم
و 99 درصد نا خداگاه منفی هستم
و این بر میگرده به گذشته
که بار ها به من گفتن سر ظهر نرو بیرون بچه دزد میاد میبرتت کلیه تو در میاره میفروشه
دوچرختو هر جا میبری قفل کن دزد میبره
مراقب باش پول هاتو گم نکنی
یا الکی خرج نکنی
چون بی پول
بی دوچرخه
بی کلیه و بی همه چیز میشی
یک بار محض رضای خدا به من نگفتن
آنکه با نمرود این احسان کند
کی ظلم با موسی عمران کند
یک بار نگفتن یه موجودی هست که مراقب تو و اموال تو هست
یک بار نگفتن خیالت تخت
خدا هرگز خوابش نمیبره
و من رو با این ترس ها شکل دادن
نمیخوام ناکامی ها رو بندازم گردن دیگران
میخوام ریشه ترس هام رو بگم که از کجا اب میخوردند و هنوز هم میخورن میخوام بگم الگو ها از کجا شکل گرفتن
چون ما به قول استاد در جامعه شرک زده زندگی میکنیم
تو اعتقاد اکثریت از جمله خودم
همه قدرت دارن بجز خدا
و وقتی با این افکار در حال بمباران هستی
باید خیلی رو کنترل ذهنت کار کنی
که از ترس هات یه پله جلو تر باشی
باید خدا رو جایگزین شیطان کنم
خدایی که از بچگی هوامو داشت
و من هرچی بزرگ تر شدم
و عقل منطقیم شکل گرفت کمتر بهش قدرت دادم و بیشتر به ترس هام بها دادم
گفتم منطقیه راس میگن باید حواسمو جمع کنم دارایی هام رو که به سختی بدست اوردم به راحتی به باد ندم
و یادم رفت اگه تسلیم خدا باشم و در مشعیت ش باشم
اون به گرگ دستور میده که تن خردش مدر
به دزد دستور میده که گلو بندش مبر
واقعا چرا به این چیزا فکر نمیکنم موقع ترسیدن هام؟
که اگه تسلیم باشم
برگی از درخت زندگیم بدون اذن الله
نمی افته
و اگرم بی افته حتما خیری درش هست؟
راه نجات من در باور کردن قانونه
باور کردن واقعی
عملی
نه فقط در حرف
باید خودم رو ذره ذره پاک کنم از ناصافی ها
خط خش ها
خودم رو که صیقل بدم
همه چیزای خوب میان سمتم
یجا خوندم نوشته بود پروانه هارو دنبال نکن باغچه تو مرتب کن پروانه ها خودشون میان
یه داستانی هم مولا میگه
در مورد دعوای چینی ها و رومی ها
که چینی ها میگفتن ما برتریم
رومی ها میگفتن ما
پادشاه گفت اوکی
مسابقه برگذار میکنیم
یه اتاق خیلی بزرگ رو در اختیار این دو گروه قرار داد
وسط اتاق یه پرده زد تا هر کدوم یه طرف اتاق هنر خودشون رو به نمایش بزارن
پادشاه گفت یک سال دیگه بر میگردم تا نتیجه رو ببینم
چینی ها از پادشاه درخواست رنگ کردن و گفتن ما به صد رنگ احتیاج داریم
و پادشاه هم در اختیارشون گذاشت
رومیان اما گفتن ما فعلا چیزی نمیخوایم میخوایم دیوار رو تمیز کنیم و فقط سمباده و دستمال و اینچیزا میخوایم
چینی ها هر روز روی دیواری که مربوط به خودشون بود طرح های بی نظیری رو پیش میبردن
و رومیان فقط تمیز میکردن
بعد از یک سال روز موعود پادشاه اومد و رفت سراغ نقاشی چینی ها و از حیرت دهنش باز مونده بود از اون همه هنر
بعد پرده رو از وسط کنار زدن و با آینه روبرو شد آینه ایی که هرچی اینور بود اونور نشون میداد
بدون هیچ زحمتی
رومیان فقط صیقل دادن
و مولانا میگه رومیان در علم واقف تر بودند.
چینیان گفتند ما نقاشتر
رومیان گفتند ما را کر و فر
گفت سلطان امتحان خواهم درین
کز شماها کیست در دعوی گزین
اهل چین و روم چون حاضر شدند
رومیان در علم واقفتر بدند
چینیان گفتند یک خانه به ما
خاص بسپارید و یک آن شما
بود دو خانه مقابل در بدر
زان یکی چینی ستد رومی دگر
چینیان صد رنگ از شه خواستند
پس خزینه باز کرد آن ارجمند
هر صباحی از خزینه رنگها
چینیان را راتبه بود از عطا
رومیان گفتند نه نقش و نه رنگ
در خور آید کار را جز دفع زنگ
در فرو بستند و صیقل میزدند
همچو گردون ساده و صافی شدند
از دو صد رنگی به بیرنگی رهیست
رنگ چون ابرست و بیرنگی مهیست
هرچه اندر ابر ضو بینی و تاب
آن ز اختر دان و ماه و آفتاب
چینیان چون از عمل فارغ شدند
از پی شادی دهلها میزدند
شه در آمد دید آنجا نقشها
میربود آن عقل را و فهم را
بعد از آن آمد به سوی رومیان
پرده را بالا کشیدند از میان
عکس آن تصویر و آن کردارها
زد برین صافی شده دیوارها
هر چه آنجا دید اینجا به نمود
دیده را از دیدهخانه میربود
رومیان آن صوفیانند ای پدر
بی ز تکرار و کتاب و بی هنر
لیک صیقل کردهاند آن سینهها
پاک از آز و حرص و بخل و کینهها
آن صفای آینه وصف دلست
صورت بی منتها را قابلست
صورت بیصورت بی حد غیب
ز آینهٔ دل تافت بر موسی ز جیب
گرچه آن صورت نگنجد در فلک
نه بعرش و فرش و دریا و سمک
زانک محدودست و معدودست آن
آینهٔ دل را نباشد حد بدان
عقل اینجا ساکت آمد یا مضل
زانک دل یا اوست یا خود اوست دل
عکس هر نقشی نتابد تا ابد
جز ز دل هم با عدد هم بی عدد
تا ابد هر نقش نو کاید برو
مینماید بی حجابی اندرو
اهل صیقل رستهاند از بوی و رنگ
هر دمی بینند خوبی بی درنگ
نقش و قشر علم را بگذاشتند
رایت عین الیقین افراشتند
رفت فکر و روشنایی یافتند
نحر و بحر آشنایی یافتند
مرگ کین جمله ازو در وحشتند
میکنند این قوم بر وی ریشخند
کس نیابد بر دل ایشان ظفر
بر صدف آید ضرر نه بر گهر
گرچه نحو و فقه را بگذاشتند
لیک محو فقر را بر داشتند
تا نقوش هشت جنت تافتست
لوح دلشان را پذیرا یافتست
برترند از عرش و کرسی و خلا
ساکنان مقعد صدق خدا..
اگه ما تبدیل به اینه ایی بشیم
بی خط و خش و ترس و ناصافی و سیاهی
اون وقت تمام نعمت ها زیبایی ها ثروت ها و سلامتی هایی که به صورت بدیهی و طبیعی همین الان در جهان موجود هست در ما هم وجود خواهد داشت
این چیز عجیب غریب و پیچیده و فلسفلی نیس
این فیزیکه
همون فیزیکی که بچه دو ساله هم میدونه که با دست زدن به بخاری میسوزه
و منم باید به اندازه درکم بفهمم که با رفتن سمت منفی ها تمام وجودم میسوزه
استاد ممنونم ازت برای فایل های یه روز در میون و هدیه های ارزشمندت به ما
به امید روزی که جبران کنیم این هدیه هارو
بدرود..
به نام خداوند. بخشاینده مهربان
از کامنتتون لذت بردم
همش هدایت های خدا بود
مخصوصا اشعار مولانا
فقط کافیه صاف و صیقلی بشیم بقیه اش با خدا وجهان
دلم را بسپارم به فرمانروای جهان هستی وناخدای کشتی که قشنگ بلده
اون وقت میبردتت هرجا دلش خواست
به هرجا برد بدون ساحل همون جاست
چقدر خوشحالم در این جمع هستم انگار دنیای ما فرق داره با آدم های بیرون
انگار خودمونی و باصفا وخالصه
انگار تو کامنت ها خدا جاریه
میفهمم که جای درستی اومدم
ممنون از صداقت وتوحید در کامنت شما
سلام خدمت استاد عزیز و مریم جان گل ،چقدرررررر دلم تنگ شده بود برای این فضا چون گوشیم مشکل پیدا کرده بود و سایت و بهم نشون نمیداد ،همش ابراز دلتنگی میکردم نمیتونستم انگار رشد کنم انگیزم کم شده بود ،
خوشحالم که توی این مدت تونستم روی بعضی از ترس هام غلبه کنم و پا بذارم و برم جلو واقعا هم نتیجه دیدم از غلبه به ترس امااااااا ، الان با دیدن این فایل متوجه شدم چقدر ترس دیگه دارم که میتونم پا بذارم روش و غلبه کنم و برم جلو و بزرگ تر بشم ،
مثل این ترس که من از تنها مسافرت رفتن میترسم ،
من میترسم از اینکه توی شغلم یه جایی و بزنم وموفق نشم ولی میدونم که میشم ،
میترسم از ابراز علاقه به اطرافیانم ، میترسم از آغوشکشیدنشون ،
میترسم از تلفن زدن. تلفن و جواب دادن ،
ولی یه حس خوبی که دارم اینه که جدیدا حس میکنم با بالاتر رفتن عزت نفشم و بالارفتن حس ارزشمندی و لیاقتم تونستم به خیلی از ترس هام غلبه کنم و پیروز هم شدم
خداروشکر الان حسم اینه که میتونم دوباره شروع کنم و از اول رشد خودمو شروع کنم .
سلام استاد عزیزم
سوال:
چه ترس هایی دارید که هنوز نتوانسته اید بر آنها غلبه کنید و همچنان از مواجه شدن با آنها فرار می کنید؟
من از شکست خوردن بشدت میترسم برای همینه که هیچوقت شروع نمیکنم علی الخصوص راه اندازی کسب و کار شخصی الان مچشو گرفتم(عدم باور به تواناییهام وتوکل به خدا)
من از پول خرج کردن و تموم شدن پولام بشدت میترسم و نگران میشم(کمبود)
یه وقتایی که داره نزدیک ظهر میشه و هنوز چیزی نفروختم و مشتری نداشتم بشدت نگران و مضطرب میشم وترس برم میداره(کمبود)
از اینکه یه اشتباهی بکنم و چیزی خراب بشه بشدت میترسم و نگران میشم علی الخصوص وسایل محمد(کمبود)
از اینکه یه جایی بریم و یا چیزی انتخاب کنم غذایی درست کنم که بقیه خوششون نیاد یا دوست نداشته باشند یا بهشون خوش نگذره بشدت میترسم و نگران میشم(فکر میکنم چون من همیشه خودم رو مسئول خوشبختی شادی و حال خوب دیگران میدونم نگران میشم برای همین ترجیح میدم تنها برم به حال خودم باشم)
هنوز از حیواناتی مثل مار میترسم
میترسم نکنه یه مسافرت بریم اتفاقی برام بیوفته زحمتم بیوفته رو دوش بقیه یا دست و پاگیرشون بشم(بازم همون باوری که من باید قوی باشم جور بقیه رو هم بکشم خودم نباید زحمتی برای دیگران باشم عدم احساس لیاقت من که آدم نیستم بقیه ادمند)
هنوز یه وقتایی تنها باشم وهم برم میداره و میترسم نکنه جن باشه
از ناراحت کردن دیگران میترسم نکنه خدا عذابم کنه(عذاب وجدان)
از بالا رفتن قیمتها میترسم از بالا بردن قیمتها میترسم(آخه مردم ندارند پول نیست بدبختا چیکار کنند بازم کمبود)
با اینکه سعی میکنم نه بگم و اکثرا هم میگم اما بازم میترسم یه جاهایی نکنه منم گیر کنم محتاجش بشم(شرک)
از بیمار شدن میترسم همیشه نگران پولش هستم(بازم کمبود)
از دعوا و مشاجره کردن دهن به دهن شدن حرفم رو زدن از حق خودم دفاع کردن میترسم همیشه سعی میکنم آسه برم آسه بیام گربه شاخم نزنه میترسم نکنه کم بیارم جلوش نتونم اونجور که باید عمل کنم و حرف بزنم تازه شرایط بدترم بشه با روابط تیره و تار بشه.
از نه شنیدن میترسم خیلی سختمه نه بشنوم خیلی بهم بر میخوره
وقتی داشتم این ترسها رو مینوشتم با خودم فکر میکردم خدایا چقدر سخته که تغییر بدی برنامه ریزی ذهن رو و چقدر خوبه که ما تمام تلاشمون رو بکنیم که حداقل نسلمون رو قویتر بار بیاریم و کمتر افکار منفی بخوردشون بدیم وکمتر بمبارانشون کنیم با هزار و یک جور توهم وخرافات و ترس و نگرانی چون خیلی خیلی راحته خراب کردن و نابود کردن اما خیلی راحت نیست ساختن و آباد کردن واقعا همت و تلاش والایی میخواد.
به نام خالق عشق و زیبایی
درود و خداقوت به استاد عزیزم، خانم شایسته نازنین و همه همراهان خوبم
واقعاً خدارو سپاسگزارم برای همه چیز
این روزها بیشتر از همیشه حس میکنم که زنده هستم
حس میکنم که خلقتم دلیل محکمی داره و حس میکنم بیشتر از همیشه به خدا نزدیک هستم
زمانی که داشتم تمرین این فایل رو انجام میدادم و بهش فکر میکردم وارد نت گوشیم شدم و دنبال یه سری یادداشتهام بودم که وقتی نگاهشون کردم دیدم خیلی از چیزهایی که درخواست کرده بودم محقق شده و حتی چکاپ فرکانسی کشف قوانین رو دیدم با اینکه 5 جلسه هست که این دوره را پشت سرگذاشتم اما قشنگ تغییرات رو حس میکردم.
واقعا سپاسگزارم استاد عزیز که انقدر زیبا قوانین رو شرح میدید، همینطور خانم شایسته که با تمرینهاشون انقلابی برپا کردند
هربار که فایل مقدمه رو گوش میدم الگوهای تکراری بیشتری رو تو زندگیم پیدا میکنم من برعکس استاد اصلاً متوجه الگوهای تکراری نبودم، یعنی میفهمیدم یه چیزایی داره تکرار میشه اما فکر نمیکردم که ایراد از من باشه به همین دلیل تلاش خاصی هم برای تغییر انجام نمیدادم اما همینکه ذهن من یواش یواش فهمید که ماجرا از چه قراره و من هستم که خالق زندگی خودم هستم دیگه شاخکاش برای پیدا کردن این الگوها تیز شد.
تمرین این بخش برام مفصلتر از تمام بخشهای دیگه بود.
دیشب وقتی داشتم تمرین جلسه سوم رو انجام میدادم یه ترمز خیلی خیلی اساسی یعنی از اون ترمزهایی که حس میکنی راه نفست رو بسته رو پیدا کردم، یعنی قبلاً هم یه جورایی نزدیک شده بودم بهش و باورهای مناسب رو داشتم روش کار میکردم اما از این ور پام رو روی این ترمزه هم نگه داشته بودم و اجازه نمیدادم این ماشینه حرکت کنه.
بعد اومدم هی اتفاقهای زندگیم رو زیر و رو کردم اونجاهایی که خوب عمل کردم و اونجاهایی که روند سینوسی بوده و خیلی سخت گاهاً.
به این رسیدم که من از بچگی یعنی از زمانی که دست چپ و راستم رو شناختم و یه جورایی به درک و شعور بیشتری رسیدم مصادف شده بود با ورشکستگی پدرم و با اینکه شرایط خیلی بدی نداشتیم اما از بریز و بواش هم خبری نبود حداقل به نسبت دوری و بریهامون و در بین اطرافیانم از نظر مادی آدم ضعیفه همیشه من بودم، مثلاً یادم میاد در همون کودکی پسرخالم که همسن من بود دائم مسافرتها داخلی و خارجی درجه یک و خریدها و زندگی خفن و من هم که همیشه ناظر و همبازیش زمانی که میرفتم خونشون و بعد دیدم بزرگ هم که شدم این الگو در من تکرار شد و آدمهایی رو جذب کردم که از من اوضاع بهتری داشتند و شرایطی شبیه پسرخاله یعنی من همیشه از امکانات این افراد استفاده میکردم.
تا اینکه همین دیروز برای انجام یه کاری رفتم تو خیابون محل دلخواه زندگیم و شروع کردم به قدم زدن و حسم خیلی خوب بود و یه سری ماجراهایی اتفاق افتاد که داستانش مفصله و ازش صرفنظر میکنیم اما میفهمیدم که احساسم رو داره بد میکنه یعنی همیشه هرچقدر هم اوضاع خوب بود یه چیزی ته وجودم احساسم رو بد میکرد که نمیتونستم پیداش کنم تا اینکه بعدش اومدم نشستم به فایل گوش دادن و فکر کردن یعنی انقدر این موضوع برام مهم شده بود که هیچ کار دیگهای نمیتونستم انجام بدم چون حس میکردم دارم رو تردمیل راه میرم، همه چیز بهظاهر سرجاشه اما چرا پیشرفت حاصل نمیشه یهجورایی نمیگذاشت بیخیالش بشم.
بعد یاد این موضوعات افتادم و به این رسیدم که من در وجودم بهشدت نسبت به اینکه همه به یک اندازه به نعمتها و خداوند دسترسی دارند مقاومت دارم، حداقل تو یه سری موضوعات و باور ندارم که من هم میتونم داشته باشم.
بهتره اینطور تعریفش کنم که با توجه به شرایطم این ترمز برام بهوجود اومده بود که بابا چیزهای خوب برای دیگرانه.
تصور اینکه این موضوع چقدر ریشهدار بود توی ذهنم برام غیرقابل باور بود. این ترمز من رو نسبت به لایق چیزهای دلخواهم دونستن ترسونده بود.
وقتی داشتم به پرسشهای این فایل فکر میکردم دیدم من از همه چیز میترسم، حالا درسته ترس یه حس طبیعی تو وجود آدمه و درصدش تو موضوعات مختلف متفاوته اما اینکه ادامهدار میشه طبیعی نیست چون کمکاری کردی و نیمدی واهی بودنش رو برای خودت منطقی کنی و باورها و الگوهای درست رو جایگزینش کنی و پروندش رو تو ذهنت ببندی.
مثلاً یکی از ترسهای من تو مسائل کاری ترس از دیده شدن بود، ترس از اینکه دیگران بهتر از من هستند تو این کار و اگر من دیده بشم چه اتفاقهایی برام میفته و مسئولیتم زیاد میشه و ممکنه از پسش برنیام، برای همین همیشه وقتی به مشتری و شرایط دلخواهم فکر میکنم و تجسم میکنم یه شک و ترسی هم تو وجودم حس میشه که برمیگرده به این ترمز: چیزهای خوب برای دیگرانه.
چند وقت پیش بعد از مدتها وارد یه رابطه کوتاهمدتی شدم که انقدر مقاومت وجود داشت که عمرش بسیار کوتاه بود و من اومدم با خودم گفتم که آقا چرا اینجوری میشه برای من و من نمیتونم فرد دلخواهم رو پیدا کنم و به خیالی که ترمزهام رو پیدا کردم چند مورد رو نوشتم و دیگه تمام اما این ترمزها جدیتر از اونی بود که من فکرش رو میکردم برای همین تو تجربیات گذشته خودم هم ردپای “چیزهای خوب برای دیگرانه” عمر چیزهای خوب زندگیم رو کوتاه کرده بود همیشه.
متوجه شدم که من از ناکافی بودن میترسم یعنی فکر میکنم همیشه شرایطم نامطلوبه (یه چیزی کمه) یا اینکه منابع مالی مورد نیازم رو ندارم و اونقدر دوستداشتنی یا جذاب نیستم، حداقل برای کسی که دارم تو ذهنم بهش فکر میکنم.
همین ترسها باعث شد که من تنهاتر بشم و همین باز خودش یه ترسی به اسم ترس از تنها ماندن رو در وجودم ایجاد کرد.
همانطور که چیزهای خوب در وجود آدم ریشه میکنه ترسها هم میگردن و خودشون رو گسترش میدن و به سایر ابعاد زندگی هم سرایت میکنند.
من همیشه فکر میکردم که همه کارهام باید سخت پیش بره و اصلاً اگه سختی نکشی تو مسیرت اون لیاقته ایجاد نمیشه برای همیشه این ترس رو همراه خودم در ورود به هر مسئلهای میوردم
ترس از حل مسئله و پیدا نکردن جواب
ترس از فقر و کمبود و عقبماندن از مسابقات تمامناشدنی با دیگران
ترس از عمر و بهره صحیح نبردن از زندگی
ترس ازمورد قضاوت قرار گرفتن
ترس ازآسیب رساندن به دیگران و مسئولیت آنها
ترس از درخواست کردن
ترس از کمک خواستن
ترس از هدایت خواستن
ترس از شکست خوردن و اشتباه کردن
ترس از گناه و لغزش
ترس از گمگشتگی و استیصال
ترسهایی بودند که تو این مدت شناختمشون و آرام آرام منطقهای پوچ و بیاساسشون رو تغییر میدم
مگر میشود خدا عادل باشه اما همه ما به یک اندازه به نعمتها دسترسی نداشته باشیم؟!
شرایط من نهتنها بد نیست بلکه راهی شد تا من این مسیر رو بشناسم چون از خدا درخواست کرده بودم
اگر من با این تضادها برخورد نداشتم هرگز از خدا هدایت نمیخواستم که آقاجان مسیر درست رو به من نشون بده، مسیر کسانی که تو اون جاده سرسبز جنگلی سوتزنان قدم میزنند و کیف میکنند
خداروشکر میکنم که دارم رشد میکنم و بیشتر از زندگیم لذت میبرم
زندگی واقعاً یک مسیره که باید ازش لذت برد و بهخاطرش سپاسگزار بود
همه این ترسها من رو به درک بیشتر قانون احساس خوب= اتفاق خوب رسوند
کسی که در لحظه زندگی کنه از هیچ چیز نمیترسه، وقتی در لحظه زندگی کنی حالت خوب میشه
ترس از آینده است و غم از گذشته
بارها هممون شنیدیم این رو
اما وقتی عمیق میشی میفهمی که بابا 1 ساعت بعد فکر میکنی قراره یه اتفاق بد برات بیفته؟ بهش فکر نکن، چرا فکر میکنی همه چیز نمیتونه تغییر کنه، انقدر غرق در اتفاقات نامناسب میشیم که خودمون منتظریم اتفاق بد برامون بیفته
درصورتیکه خدا به بندگان گناهکارش هم میگه هرگز از رحمت من ناامید نشید
وقتی من یک نفر رو پیدا کردم تو همون دوران تو خانوادم که شرایط مشابه به من داشت و نپذیرفته بود شرایط سخت و چیزهایی که بقیه باور کرده بودند رو نتایجی بدست آورد که برای همه قابل تحسینه و خود من تامل کردم که هر وقت من از این فرد الگوبرداری کردم موفق بودم.
حالا که به استاد رسیدیم که دیگه این نتایج خیلی خیلی بزرگتر از قبل باید بشه به شرط اینکه این ترسها روکنار بگذاریم و ایمان نشون بدیم و تداوم داشته باشیم.
خدایا شکرت
ما را به راه راست
به راه کسانی که به آنها نعمت دادهای هدایت کن
سلام اقای مقدم
کامنت شما برای من کشف یک ترمز رو باعث شد.یعنی در واقع من اینو پیدا کرده بودم نه به این وضوح و تا حدودی هم روش کار کردم که الان فهمیدم باید جدی تر روش کار کنم.منم از وقتی بزرگ شدم.یعنی همون سنین نوجوانی یه شرایطی حاکم بود که ما که فقیریم و ما مجردها همیشه از امکانات خواهر و برادرهای بزرگتر که وضعشون بهتره و ازدواج کردن استفاده میکنیم.الان که دارم دقت میکنم میبینم من این الگو رو حفظ کردم در خودم و ناخوداگاه همش منتظر کمک اونها،یعنی حتی دستهای بی نهایت خدارو نمیتونم باور کنم و همش محدودم به این دستها که از این طریق به من داده بشه.در حالی که دارم اینو برای خودم منطقی میکنم که من میخام خودم مفید باشم، خودم سازنده و دارنده ثروت و رفاه باشم و از سرریزش به بقیه هم برسه.یه نشونه هایی هم وارد زندگیم شده و دیدم چقدر لذت بخشه تجربه زندگی در این جایگاه
خدایا شکرت
فکر کردم به دور از انصافه که یک انسان مثلا با کامنتش هدایت بشی در حد کشف یه ترمز و تشکر نکنی،خیلی ازتون متشکرم
ان شالله هر روز در پیشرفت و رشد باشید و برامون از نتایجتون بنویسید
درود بر استاد گرامی
بنده موارد زیادی هستند که ازشون میترسم:
من برای شروع یک رابطه جدید میترسم. حالا هر رابطه ای . چه ایجاد یک رفیق جدید و چه جنس مخالف و همش ترس دارم از رد شدن.
برای همین خیلی سعی میکنم فایل ابوموسی رو گوش کنم و حتی تلاش هم کردم براش. سعی کردم با افراد غریبه صحبت های کوتاه داشته باشم و آدرس خیابون هایی که من اونجا خودم زندگی میکردم و از خودشون بهتر بلد بودم رو، میپرسیدم فقط برا اینکه مثل ابوموسی نشم
جالبیش اینجاست که من کاملا مسلطم به ذهنم زمانی که با شخصی میخوام صحبت کنم و وقتی با طرف صحبت میکنم ، خیلی خوب گوش میدم و براحتی میتونم گفت و گو رو ادامه بدم و از اونجایی که مسلطم به مدل های رفتارشناسی و شخصیت شناسی ، براحتی میدونم چجوری با طرف برخورد کنم تا گفت و گو مسالمت آمیزی داشته باشیم.
چه با دخترش چه با پسرش . من کاملا هنگامی که با افراد غریبه صحبت میکنم ، استرس هیچی ندارم ، ترسی ندارم ، نگران نیستم، محکم صحبت میکنم و خوب کنترل ذهن میکنم
و همه این. ترسا فقط تو ذهنمه و با اینکه چندبار با آدمای غریبه صحبت کردم ، هنوز هم ترس دارم اما تو ذهنم نه هنگام گفت و گو
تو هنگام گفت و گو ، افراد براشون جالبه منو راهنمایی کنند یا باهام صحبت کنند.
و این چیزیه که خیلی نیازش دارم . ایجاد روابط جدیدی که خودم شروع کننده اش باشم.
بتازگی متوجه این قضیه شدم که منی که 22 سالمه و کلی کلی رفیق و دوست داشتم ،
متوجه این قضیه شدم که همه روابط من با دوستام طوری شکل گرفته بود که من هیچوقت شروع کننده نبودم. همیشه اونها شروع کننده بودند. همیشه اونها میومدن سمتم و من فقط پاسخ دهنده خوبی بودم که موجب میشد بیشتر بخوان باهام حرف بزنن
الان میفهمم که این الگو منه که تو روابط شروع کننده نیستم. و دوست دارم تغییر کنم و شروع کننده باشم و چند روزیه از خدا خواستم روابط جدید و تازه برام ایجاد کنه و اجابت هم داره میکنه اما بازهم من توشون شروع کننده نیستم خخخخ
این چیزیه که هر روز بهش فکر میکنم اما اصلا نگران نیستم چون همین الانشم کلی از خواسته های قبلیمو خدا برآورده کرده ، پس اینارو هم برآورده میکنه…… پس من بچسبم به علاقم و از زندگیم لذت ببرم…. همینکه میام اینجا وقتمو میزارم بجای اینکه تو اینستا وقت بزارم ، خودش فوق العاده لذت بخشه . حتی اگه قرار باشه درمورد ترسام صحبت کنم ….. نشونه ها خودش میاد …. من هدایت میشم ….. و براحتی خدا برام روابط جدید ایجاد میکنه.
من اومدم خوده منو در چندین ماه پیش ارزیابی کردم و اون موقع من از سوسک خیلی بیشتر میترسیدم تا ایجاد روابط و صحبت با افراد غریبه یا حتی رد شدن. اما رو خودم کار کردم و الان خیلی ترسم از سوسک به شدت کم شده. یادمه اوایل که از برنامه های شما استفاده میکردم ، شما میگفتید اگر از سوسک میترسی باید بری تو دل ترسات و من اون موقع گفتم نه امکان نداره ، این چه منفعتی برای من داره و من هیچوقت اینکارو نمیکنم و این حرفا…… اما الان من خیلی ترسم کم شده. قبلا من نمیتونستم نگاهش هم کنم ولی الان هروقت یک سوسک میبینم ، حالم خوبه، شاد میشم از اینکه نمیترسم.
اینو گفتم که به این قضیه ربط بدم که خدا ، هدایت کرد منو که این ترسی که از سوسک دارم برطرف بشه…… پس برای روابط هم میشه….. و اصلا نگران نیستم…… با عشق میرم سراغ زندگیم ، علاقه ام و عشق دنیا رو میکنم
یکی دیگه از ترسام که الان خیلی کمتر شده ، ترس از همون آگهی تبلیغاتیه که باز هم ربط داره به ارتباط با افراد غریبه
که البته الان خیلی ترسم کمتره و تو همین یکی دوروزه انجامش میدم تمرینو. تو این قضیه ترسم کمتره چون انقدر دیگه مهارت دارم که هم خودم به وجد میام و هم مخاطبم و خجالتی ندارم.
اما تو مورد قبلی اینکه بخوام افراد غریبه رو ترغیب کنم که همدیگرو دوباره ببینیم، این ترسه تو ذهنم
ترس دیگه ام از سر و صدا و داد و بیداد و تراوش شدن احساسات بد بقیه اس
برای همین با اینکه تو خونه احتمالش کمه اتفاق خاصی بیوفته اما تو خونه نمیمونم
هرجا داد وبیداد کنن من فرار میکنم و مثل یک شوک میمونه برام و هندزفری میزارم که شاید نشنومش
برای همینه که بیشتر وقتمو الان دارم کتابخونه میگذرونم
من از جاهای ناشناخته هم تو ذهنم خیلی میترسم اما موقع رویارویی و حضور در اون جاهای ناشناخته خیلی خوب برخورد میکنم ، کنترل ذهن رو عالی انجام میدم و دست و پام هم نمیلرزه اما وقتی دوباره میرم یه جای جدید ، دوباره همون داستان.
جاهای ناشناخته ، منظورم هر چیزی میتونه باشه ، یک مغازه ی ناشناخته…..کتابخونه ای که چند سال عضوش بودن ولی ولش کردم و الان دوباره میرم…. سوپرمارکت جدید و ناشناخته …. آرایشگاه جدید و….
تمام این ترسارو کسی داره که زمانی هر روز برای انواع مختلف آدما ، سخنرانی میکرده. من برا 150 نفر آدم هم یکجا سخنرانی کردم. من توسعه دهنده ارز بودم و تیم بزرگی داشتم و هر روز سخنرانی میکردم ، آموزش میدادم با انواع آدمها درصورتیکه من قبل همه این داستانا کاملا درونگرا بودم و اصلا جرئت نداشتم اما چندین ماهه که تمرکزم جای دیگس و این ترسا اومده
اما باز هم میگم اصلا نگرانش نیستم چون همش حل میشه و منه آینده زمانی که به این ترسای گذشته ام نگاه میکنم لذت میبرم
تمرکزمو الان نمیزارم روی چیزایی که احساس بدی بهم میده و خدا همشو خود به خود درست میکنه و من عاشق فایل «داستان هدیه تولد من» هستم استاد . چون قبلش خیلی داشتم بدو بدو میکردم و خیلی دست و پا میزدم و خیلی جدی گرفتم اما از وقتی که این مدلی دارم فکر میکنم همه چیز داره عوض میشه. خیلی اتفاقای بزرگی تو زندگیم افتاده
پس حتی شده طوری همین الان به ترسام نگاه میکنم که ازشون لذت ببرم :)
سلام به استاد عزیزم و دوستای نازنینم
ترس
استاد تو دوره عزت نفس توضیح میدن
ایمان ،نقطه مقابل ترس است. اما تنها راه ساخته شدن این ایمان، ورود به دل آن ترس است. با هر بار غلبه بر ترس، عزت نفس و ایمانی در وجودت ساخته میشود که تو را قادر به غلبه بر ترسِ جدّی تری میکند
پس مبحث امروز ،مثل تمام مباحث استاد کاملا برمیگرده به توحید
همون طور که خداوند میفرمایید اگر ایمان داشته باشید هر 20 نفر شما بر 200 تن پیروزمند
یعنی اگر تعداد زیاد دشمن در دل شما ترس ایجاد نکند و بتونید ایمانتون رو حفظ کنید،اونوقته که معجزه ها میاد
ترس های من، دقیقا از شرک میاد از اینکه اره میدونم خدا که هست اما …همیشه یه اما یه چجوری اون انتها میاد
قبلا حتی میترسیدم طی روز تنها برم کوه ،میترسیدم برم و آسیب ببینم،من یه خانم ام تنهایی کوه خیلی خطر ناکه ،همیشه باید یکی باهام میبود یا دوستم یا همسرم و سر همین ترس هام و ورد نکردن به دل اونها ، اصلا متوجه نبودم که چقدر به کوه نوردی علاقه دارم و چه کوه نورد قابلی هستم
العان نزدیک دوساله که همیشه تنها میرم کوه وسط هفته ،اخر هفته هر فرصتی که پیش بیاد من فرار میکنم سمت غار حرا خودم ،تجربه دیدن یه غروب افتابهایی رو از بلند ترین کوه ها دارم که همونها به تنهایی برای لذت بردن از زندگی وشکرگزار بودن کافیه
وقتی غروب آفتاب رو میبینم همیشه یاد اون مصاحبه مایکل جکسون میافتم که میگفت من غروب آفتاب رو که نگاه میکنم خواستههامو به خدا میگم و باور دارم با طلوع آفتاب تمام خواستههای من طلوع میکنه و سمت من میاد،
اوایل سعی میکردم از سمت شلوغ کوه برم که تنها نباشم ،بعدش از وسط ،العان هیچ تفاوتی نداره و هیچ وقت، هم هیچ اتفاقی نیفتاد ،متوجه شدم همه اون ترس ها واهی بود همه آدمایی که میان کوه انسانهای بسیار شریف و محترمی هستند وقتی به هم میرسیم همه به هم خدا قوت میگیم و همیشه کلی مورد تحسین واقع میشم
العان وقتی میرم اون بالای بالا،اکثر مواقع که برمیگردم باید چراغ قوه گوشیم رو روشن کنم و تو تاریکی مطلق برمیگردم ،اما… اما هنوز از تاریک ی و تنهایی قدم زدن تو کوه و دشت میترسم ،چند روز پیش تو تاریکی از بالای کوه برمیگشتم یه صداهایی از بالاسرم میومد فکر ها میومد که، اره حتما گرگی ،شغالی چیزیه ،با خودم گفتم آره دیگه گرگا اون وسط دره ها و لای صخره ها کمین کردن و با خودشون میگن اوه لعنتی اون یه آقاست زومون بهش نمیرسه وایستیم یه خانم بیاد که قدرت فیزیکی کمتری داره بریم اونو بخوریم ..آخه اگر خطر باشه واسه همه هست مگه واسه حیوانات جنسیت مهمه،چطور این وقت شب یه سریا تازه دارن میرن بالا کمپ بزنن ،
اگر قرار باشه دفتر زندگی تو در لحظه مقرر بسته شه جز تسلیم بودن چکار میتونی کنی ،بعد صدا میاد که دوست ندارم توسط گرگ خورده بشم دوست دارم توی رختخواب تمیز سفید بمیرم و..خلاصه تا برسم پاین همه این صداها و ترس ها هست
خلاصه هنوز بر این ترس ،ترس از حیوانات و تاریکی و بیابون نتونستم کامل غلبه کنم
مورد دیگه که این روزها خیلی مشهوده میترسم توکارمموفق نشم،
من تو کار تولید فرش دستباف هستم و به صورت معجزه آسایی خداوند بعد از ساخت باور ها یه سوله بزرگ به صورت کاملا رایگان بدون هزینه کرایه ،هزینه جانبی،همه چیز همه،همه چیز رایگان در اختیارم قرار داد ،تو فقط برو کار آفرینی کن و ماهانه دستمزد بده ،و اتفاقا همین امروز ابزار و مواد اولیه که اونها رو هم سرمایه گذار رایگان در اختیار ما قرارداد ه میرسه ،اما راست بکم میترسم ،میترسم که فلان و….
بخدا به همین معجزات این چند وقت که خداوند برام انجام داده فک میکنم ،بغض م میگیره ،اخه چطور فقط باساخت چند تا باور که
خداوند کارها رو برام آسان میکند
خداوند نیروی کار فراوان رو براین مهیا میکند،من بدون سرمایه اولیه کار به این بزرگی رو ران میکنم ،تازه خودم فک میکردم نه باید هنوز وایستم ،باید تکامل آم رو طی کنم یه جورایی خداوند منو هل داد وسط این کار ،همینجا هم خیلی ترس داشت م
حتی اون بنده خدا که ازش سفارش کار گرفتیم باورش نمیشد که یعنی هیچ گونه کرایه یا هزینه ای از شما نمیگیرن ،یعنی همه چیز رایگان ..
اینو هم بگم که تازمانی که فقط به این فکر کردم که باید پیشرفت کنم باید ثروتمند بشم،وقتی به عجله و ترس از دیر شدن بود ، کاری پیش نرفت
وقتی به این فکر کردم که میخوام ارزش خلق کنم میخوام هم خودم و هم برای بقیه سود برسونم کارها پشت سر هم ردیف شد،وقتی ترس از دیر شدن رو گذاشتم کنار
اینو هم بگم که رییس صنف مون که سالهاست در کار تولید هست هم اعلام آمادگی کرده ،اما درخواست شرکت ما رو که فقط چند ماهه از تاسیس. میگذره قبول کردند ،با اینه با ترس بدون هیچ سرمایه اولیه بود ،ولی اقدام کردم و شد ،یعنی کل ترس های که مثلاً وای تو سابقه نداری ،تو وام کلان نگرفتی سرمایه نداری ،.ووهمه واهی بود
آخه پس چرا باز میترسم ،مگه خدایی که تا العان این همه کارها رو پیش برده ،ار عهده انجام ادامشش بر نمیاد ،
احساس میکنم حتی نوشتن در مورد ترسهای این روزها من رو قویتر کرد و احساسی که الان دارم با احساسی که قبل از نوشتن کامنت داشتم خیلی فرق میکنه
وقتی ایمان داشته باشیم که :
وَهُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ مَا کُنْتُمْ
و هر کجا باشید او با شماست
وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ ،
ما از رگ گردن او به او نزدیکتریم
إِنَّ عَلَیْنَا لَلْهُدَىٰ
بی تردید هدایت کردن بر عهده ماست
دیگه ترس محو میشه
مرسی از فایلهای توحیدی تون، استادم که چقدر این روزها کمک حال منه و خودم رو بستم به صدای نازنین شما
سلام و دروود عزیزم
قبل از هر چیز، تحسینتون میکنم بابت چهره ی زیبایی که دارین،بعد اینکه من حدودا 9 ماهی میشه روی عزت نفسم با دوره ی ارزشمند عزت نفس کار میکنم،البته اینو بگم که من 4 ماهه دارم روی فایل شماره ی 4 کار میکنم،اینقدر این قسمت 4 برام آگاهی داره و تمرین داره و لذت میبرم،که هنوز نتونستم جلو تر برم،روزی نیست که فایل قسمت 4 رو گوش ندم،ولی باورتون نمیشه،وقتی کامنتتون رو خوندم،اون قسمت اولش:
ایمان ،نقطه مقابل ترس است. اما تنها راه ساخته شدن این ایمان، ورود به دل آن ترس است. با هر بار غلبه بر ترس، عزت نفس و ایمانی در وجودت ساخته میشود که تو را قادر به غلبه بر ترسِ جدّی تری میکند.
اصلا درکم باز بالاتر رفت از اینکه اصلا چرا باید به ترس های کوچکمون غلبه کنیم! قبلا درکم این بود که بر ترس های کوچیکمون غلبه میکنیم که فقط محو بشن،ولی الان درک کردم که با این کار ما میتونیم به ترس های جدّی تری غلبه کنیم.
نمیگم جمله رو نشنیدما،بارهای توی فایل 4 شنیده بودم و میدونستم،ولی انگار الان با دیدن متن شما و خوندن کامنت ارزشمند شما،با تمامه وجود درکش کردم که یعنی چی.
انگار اینقدر گوش دادم این جمله ی ارزشمند استاد رو،که این جمله،الان وقتش بود که به مرحله ی درک برسه.
به هر حال،خواستم سپاسگذاری کنم ازتون بابت این کامنت ارزشمندتون.
موفق باشین.