چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد - صفحه 16 (به ترتیب امتیاز)

835 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    فاطمه محسنی گفته:
    مدت عضویت: 471 روز

    به نام خداوند عزیزم

    سلام به شما استاد نازنین

    سلام به این فضای فوق العاده که هر وقت میام سرشار از انرژی میشم و یک خبر خوب دریافت میکنم

    مثل اینکه در حین خوندن کامنتا ازم شماره حسابمو طلب کردند

    سلام به رفقای من در این فضای بهشتی سلام به نور خداکه از قلبتون پراکنده میشه

    سلام به قلم هایی که هرکدومشون یک جوری یک هدایتی برای منه

    ذهن مارو فریب میده ؟

    ( همین الان یک پیام زیبا از عزیزدلم دریافت کردم )

    بعله

    بعله

    من فاطمه با یک تجربه در گذشته که توی رابطم به مشکل خورده بودم

    الان که یکم یه مشکلی پیش میاد سریع ذهنم میاد میگه اره دوباره اتفاق سابق افتاد دیگه روال کار همینه دیگه قرار نیست درست بشه

    درحالی که امروز صبح که دوباره نجواها شروع شده بودند دلم گفت بیام سایت کامنتارو خوندم ارومتر شدم ذهنمو کنترل کردم و دوتا اتفاق خوب افتاده همین لحظه که بالاتر براتون گفتم :)

    خدایا شکرت بابت اینکه هستی دوستم داری و ارومم میکنی

    اینو امروز نوشتم تا اگه دوباره بعد ها این اتفاق برام افتاد یادم باشه این نجواها کار ذهنه عزیزمه و من باید کنترلش کنم و پاداش کنترل کردنو بگیرم

    درپناه الله مهربان

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
  2. -
    مریم شمسا گفته:
    مدت عضویت: 2010 روز

    به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

    الشَّیْطَانُ یَعِدُکُمُ الْفَقْرَ وَیَأْمُرُکُمْ بِالْفَحْشَاءِ ۖ وَاللَّهُ یَعِدُکُمْ مَغْفِرَهً مِنْهُ وَفَضْلًا ۗ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ

    شیطان شما را وعده فقر و بی‌چیزی دهد و به کارهای زشت و بخل وادار کند، و خدا به شما وعده آمرزش و احسان دهد، و خدا را رحمت بی‌منتهاست و (به همه امور جهان) داناست.

    خدایا تنها تو را میپرستم و تنها از تو یاری می جویم

    سلام به استاد عزیزم و سلام به استاد شایسته نازنینم

    سلام به همه دوستان توحیدی ام

    خداروشکرمن تقریبا یک ماه که در دوره بی نظیر روانشناسی ثروت یک هستم و بر روی باورهای مالی ام کار می کنم ، در هر جلسه استاد عزیز در هر فایل چندتا از باورهای ذهن فقیر به صورت خیلی عالی و واضح بیان می کنند و راه تغییر باورها رو هم می آموزند، من در این دوره هر یک از باورهای ذهن فقیر که شنیدم برام واضح شد که اکثر،، اکثر چیه کل باورهای ذهنیت فقیر در کل خانواده ما موج می زنه و ما ته ته این گرداب هستیم ، وقتی آدم این باورها رو می شنوه و هوشیار میشه به این باور ها خب طبیعی که دقت می کنه که آیا واقعا وجود داره یا اینکه این باور فقر چقدر ریشه زده در خودش و اطرافیانش ، من واقعیتش وقتی این باورها رو شنیدم کل رفتار خانواده ام زیر نظر داشتم خب رفتار نشانگر باورها و افکار انسانهاست و برام واضح شده که خیلی خیلی زیاد بیش از آنچه که فکر میکردم این باورها در زندگی ما بوده و هست و حتی نتایج اون باورها رو من جلو چشمم می دیدم …

    من با توجه به آموزه های استاد هیچ صحبتی با خانواده و نه با هیچ کسی دیگر در مورد این مسایل نکردم و حتی نمی دونند که من این دورها را دارم، و به این موضوع هم واقف هستم که من نمی توانم کسی تغییر بدم و راه و چاه بهش بگم و موعظه کنم من خیلی بلد باشم تمرکزم فقط روی خودم باید بزارم …..

    اینها رو گفتم تا به اینجا برسم که گاهی اونقدر شدت و حدت این باورها رو در زندگی مان می بینم و شرایط که می بینم و کمبودهایی که داریم که همه به خاطر باورهای کمبود و فقیر گونه خانواده و من بوده ، نجواهای ذهنم شروع میشه که واقعا چی فکر میکنی شما یک عمر در این وضعیت بودی در این خانواده در این افکار و باورها واقعا فک میکنی وضعیت مالی ات تغییر می کنه ، حالا تغییر هم بکنه چقدر مگه میشه با این عملکردت بهبود پیدا میکنی ، باورهای فقیر گونه تو از کودکی بوده از اون موقع که به پدرت میگفتی بابا فلان چیزو برام میخری و بابات میگفت مگه درخت پول دارم ، یا میگفت برم پولای درختمون جم کنم ، شوخی بود ولی عین اصل باور کمبود و فقر بود، و چه وسایلی و آروزهایی کودکانه ای که هیچ وقت برام محقق نشد.

    حتی رفتارها و کارهایی که میبینم الان که دقیقا تایید میکنم صحبت ها ی استاد که تا چه حد وضعیت به نفع ذهن فقیرم هست و گاهی استوپ میکنم که دیگه داری الکی تلاش بیخودی میکنی ، و منو واردار میکنه به توجه به نداشته ها و کمبود ها ….

    گاهی ذهنم میگه سوت پایان بزن بیا بچسب به همین حقوق کارمندیت و همین که یه حقوقی سر ماه میاد و محتاج این و اون نیستی و نیازهای خودتو رفع میکنی بسته و…

    اما اینم نیست که در جواب این ذهن چموشم ساکت باشم و هیچی نگم ، همیشه اولین چیزی که به یاد میارم الگوی بزرگ زندگیم ، استاد هستند با خودم میگم ببین استاد در یک خانواده ای بودند نه از لحاظ مالی که روحی هم در سختی ذهنی بودند خب ایشون بی توجه به شرایط خانه و خانواده روی باورهای خودشون کارکردند و نتایج عالی گرفتند ،مگر نجوا ها برای ایشون نبوده، مگر ناامیدی براشون نیومده، مگر شیطان دست از سرش برداشته بوده ،پس برای منم میشه ؛

    استاد در فایلی میگن که بچه ها شما فقط ادامه بدهید وقتی نتایج که بیاد شیطان هم نجوا کنه دم گوشتون شما دیگه با قدرت جوابشو میدن ، و بهش میگین ببین من قبلا این مسیر با عشق اومدم اینهمه نتیجه گرفتم تو الان چی داری میگی ، اینهمه نتیجه عالی چرا کم بیارم، بازم ادامه میدم

    من نسبت به روز اولی که با جدیت روی فایلهای استاد کار کردم از لحاظ احساس لیاقت و احساس آرامش درونی ، رابطه ام با خدا صدها برابر نتیجه عالی گرفتم پس چرا ادامه ندم ، خب اگر وضعیت خانواده اینطوری هست اونقدر روی خودم کار میکنم که به شرایطم خیلی بهتر و عالی تر از بقیه بشه و هدایت بشم به مسیرهای آسانی و پر از ثروت به مکانهای عالی به آسانی ها ،

    چراکه نه توجه و تمرکزم باید فقط بر روی نکات مثبت خودم و خانواده بگذارم چقدر از دوستان بودند که با همین یه کار هدایت شدن به مسیرهای آسانی و زندگی عالی اگر برای آنها شده برای منم میشه.

    پس با عشق و قدرت این مسیر ادامه میدم چون من لایق بهترینها هستم.

    در مورد روابط عاطفی باید بگم استاد من در سال گذشته تجربه بدی در این مورد داشتم که از لحاظ روحی و روانی بسیار تاثیرات مخربی بر من گذاشت.

    ولی به لطف خدای مهربان که منو هدایت کرد به کار بر روی دوره های ارزشمند شما با تلاش وپشتکار ،حالم بسیار عالی شد و اونقدر در آرامش و صلح با خودم هستم که خداوند می داند و بس و این احساس خوب در روابطم با خانواده و دوستانم و همکارانم تاثیرات مثبیتی گذاشته ، ولی این هم در ذهن من بسیار پررنگ شد که دیگر از لحاظ عاطفی به هیچ کسی اعتماد نداشته باشم .

    اینو امروز با صحبت های شما در این فایل فهمیدم قبلا با خودم میگفتم فعلا نمیخام در مورد این مسائل حتی فکر کنم فقط دوست دارم روی خودم کار کنم و تا زمان معین ولی امروز فهمیدم در واقع من این موضوع فرار میکنم .

    و فک میکنم که دیگه هیچ آدم خوبی در این دنیا نیست که بتونه منو درک کنه و شرایطم قبول کنه یا من بتونم اعتماد کامل بهش داشته باشم و دیگه من نمی تونم اون رابطه عالی و خوب و لحظات عالی در یک رابطه عاطفی تجربه کنم . اونقدر این فکر بر من مسلط بوده که ، امروز متوجه شدم، من دوره عشق و مودت چند ماه قبل تهیه کردم ولی اصلا فعلا نمیخاستم به خاطر همین افکار روی این دوره کار کنم ، چون ته ذهنم می گفتم اگر کار کنم یه رابطه جدید برام ایجاد میشه و من اصلا حوصله اون روابط ندارم، چون همش پوچ و بی اساس و از روی دروغ و نقش بازی کردن هست .

    و گاهی هم میگفتم من تا به درآمد دلخواهم نرسم نمیخوام به روابطه عاطفی فکر کنم چون میخام از همه لحاظ مستقل باشم .

    استاد این فایل باعث شد من بیشتر به این مسئله فکر کنم و یه بار دیگه همه جوانب بررسی کنم ، من در این یکساله به این نتیجه رسیدم که من با افکار و باورهای خودم باعث شروع این رابطه و هم اتمام اون شدم ، دوست دارم بیشتر روی این جنبه از زندگیم به رشد برسم .

    الان می تونم به خودم یه بار دیگه فرصت بدم که آره بازم میشه به این مسئله فکر کنم ولی اینبار با اصول و قاعده خودش نه با ناآگاهی می تونم با دوره عشق و مودت شروع کنم . می تونم دوباره اون احساس عشق ورزیدن و دریافت عشق در وجودم بیدار کنم و مجدد با باورهای صحیح زندگی خوبی برای خودم رقم بزنم و عوامل بیرونی برای خودم بهونه قرار ندم .

    چرا که من واقعا از لحاظ اخلاقی انسان با درک و کمالات هستم ، احساس شوق و ذوق همیشه در من بوده مثل کودکی که همش در حال بالاو پایین پریدن هست و همیشه دنبال کشف ناشناخته هاست و انسانی که باعشق شنونده خوبی هست ، و انسانی که میتونه یک ارتباط خیلی عالی را با محبت و مهر و عشق و شجاعت داشته باشه. همانطور که با اطافیانم با شاگردانم با همکارانم داشتم .

    همه اینها را من با اتفاق سال قبل در جایی دفن کرده بودم به حدی که کلا اخلاقم با تمام انسانها تغییر کرده بود جدی تر شده بودم و به هر کسی اجازه ورود به خلوتم نمیدادم،امروز دوباره اون احساس های خوبم برام تداعی شد.وقتی من طبق قوانین بر روی افکار و باورهای خودم کار کنم همه چیز به نفع من رقم میخوره باب دل من و حتی بهتر از آنچه که در ذهنم و قبلم می گنجه .

    الان من اون مریم قبل نیستم الان خیلی بزرگتر شدم و رشد کردم باورهای جدید و ارزشمندی دارم و میسازم پس قرارمون باشه به اتفاقات عالی و شرایط عالی و اون جاده جنگلی زیبا و با راه آسفالته و کفش های کتونی راحت و زیبا، و آسونی برای آسانی ها .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 14 رای:
  3. -
    محمد رحمانی گفته:
    مدت عضویت: 1496 روز

    بنام خدای قادر و متعال

    سلام به استاد عزیزم و یارمهربان و دوستان این مسیر الهی

    “خدایا شکرت بابت تمام اتفاقات زندگی ام که باعث رسیدن من به خواسته هایم می‌شود ”

    ‌‌‌‌

    همیشه تلاش میکنم این جمله که همان “الخیر فی ماوقع” هست رو درک کرده بهش عمل کنم تا لاجرم نتایج بدنبالش بیاد

    ولی میدونم که منم انسانم و ذهن هم همیشه تلاش خودش رو به اشکال مختلف انجام میده تا بلکه بتونه به وظیفه ذاتی خودش عمل کنه

    یعنی اونم یه سری وظایف وماموریتی داره که میخاد به بهترین شکل از نظر خودش انجام بده

    پس این من هستم که با استفاده از توانمندی‌هایی که در مسیر زندگی یادمیگیرم و استفاده از قوانین بدون تغییر خداوند احساسم رو بهتر نگه دارم و بتونم وظیفه وماموریتم رو به مراتب بهتر از ذهن انجام بدم و از ربم پاداش‌های در خور را دریافت کنم.

    پس خدایا خودت یاری ام کن در این مسیر زیبا

    قبلا همیشه فکر میکردم چرا خدا انسان‌های خوب کم آفریده و اکثرا بد هستن ویا چرا همیشه بدها قویترن ؟؟

    آخه هرچه داستان از پیامبران و امامان شنیده بودم این بودکه:

    اونا ادمهای فقیر و کم طرفدار و مظلوم بودن ولی دشمناشون همیشه قویتر بودن

    اما الان که به لطف خدا و آموزشهای استاد در مسیر درک قوانین هستم

    و مثال‌هایی که استاد از پیامبرانی مثل محمد،سلیمان،داود و حتی امامان شیعه …

    همه و همه در زمان خودشون از ثروتمندان بودن و به دیگران کمک میکردن

    و به لطف آشنایی با داستان‌های قرآن این رو هم درک کردم که نه تنها پیامبران قوی بودن بلکه با فرکانسها وباور های درست و ایمانی که به خدا داشتن اگه در مسیر قوانین خدا بودن حتما پیروز میشدن

    و مثال بارز اون هم فتح مکه توسط پیامبر بود که خیلی آسان و بدون خونریزی این پیروزی رقم خورد و مثالهای متعدد… خدایاشکرت

    حالا دیگه نگران این مسائل نیستم و دارم یاد میگیرم که فقط تو مسیر درست باشم و روی خدا حساب کنم و تا میتونم شرک رو به حد اقل برسونم

    دوسال پیش وقتی از شغل کارمندی بازنشست شدم و اولین حقوق بازنشستگی به حسابم واریز شد تقریبا نصف زمان شاغلیم بود

    بیییینهایت نگران شدم و احساس بدی داشتم گفتم خدایا یعنی چجوری باید هزینه های زندگیم رو تامین کنم و…

    بعد دوسال وقتی مرور میکنم نه تنها درآمدم کم نشده بلکه بسیار با کیفیت تر زندگی میکنم و خدارو شکر از طرق مختلف و از جایی که فکرش رو هم نمیکنم خدا میرسونه.

    و حالا ما تصمیم گرفتیم به تهران مهاجرت کنیم و از زیبایی های کشور لذت ببریم

    همین امروز صبح همسرم گفت اونجا هزینه هامون بیشتر میشه چکار باید کرد

    علیرغم این همه اتفاقات و نتایج خوب دو سال گذشته بازم یه لحظه نگران شدم و ذهن داشت تلاش خودشو می‌کرد که شرایط رو بد جلوه بده

    وقتی براش دو سال گذشته رو مرور کردم ایشون هم حالش بهتر شد و احساس خودم هم عالی

    اگه فقط بتونم:

    “واما من اعطی والتقی و صدق بالحسنی ”

    رو درک و عمل کنم

    لاجرم به “فسنیسره للیسرا” هدایت میشم ودیگه میفتم تو جاده آسفالته و سوت میزنم و از زندگی لذت میبرم.

    خدایا :

    “ایاک نعبدوا وایاک نستعین اهدناالصراط المستقیم صراط الذین انعمت علیهم ”

    دیروز دو تا اتفاق زیبا برام افتاد:

    به قصد مهاجرت خونه رو به فروش گذاشتیم از دفتر املاک بهم زنگ زد در حین صحبت با کارشناس املاک داشتم قدم میزدم یهو چشم افتاد به یه اسکناس 10هزارتومنی کنار دیوار خم شدم برداشتم و در حالیکه همچنان تلفن ادامه داشت من به ورود این ثروت به زندگیم و نشونه هاش فکر میکردم در حالیکه اون بنده خدا داشت تلاش می‌کرد که بگه آقا بازار ملک سنگینه و خریدار ناز داره ولی من انگار همزمان با شنیدن این حرفا ، داشتم با یه صدای بلندتر دیگه ندای قلبم رو می‌شنیدم که می‌گفت:

    یادته تو خرید و فروش های قبلی که تعدادش هم کم نیست چقدر راحت با اولین مشتری فروختی و با اولین بازدید خونه خریدی.

    آخه ما خیلی خونه عوض میکنیم و معمولا بیش از سه یا چهار سال یه محله ساکن نمیمونیم و خیلی راحت لوکیشن مون رو تغییر میدیم.

    مورد بعدی:

    برا پروژه جدیدمون درخواست انشعاب آب داده بودیم و قرار بود بین 10 تا 18ام مرداد وصل بشه

    دیروز اول وقت یه ماشین مزدا با سرعت در پروژه پارک کرد و نگهبان رو صدا زد

    من تو پارکینگ بودم گفتم چه خبره گفت بیا دستگاه رو بزاریم پایین گفتم دستگاه چی گفت برا نصب کنتور آب اومدیم

    بنده خدا وقتی تعجب منو دید پرسید نگهبان چی شد

    خلاصه وقتی دلیل زود اومدنشون رو پرسیدم

    گفت هیچی آقا دو سه مورد نصب داشتیم کنسل شد اومدیم برا شما.

    خدارو سپاسگزاری کردم و تا تونستم گروه شون رو تحسین کردم که دمتون گرم با این خوش قولی تون

    اون بنده خدا هم که وظیفه ش رو انجام می‌داد تا جایی که به بهترین شکل کار انجام شد کنتورهای نصب شد و بهم گفت سمت شما رو هم که باید خودتون کنده کاری کنید و به لوله کشی ساختمان وصل کنید براتون انجام میدم ولی هزینه ش رو باید پرداخت کنید

    منم از اینکه دیگه نیاز نیست به شخص دیگه ای بگم این کارو یه روزه دیگه بیاد و انجام بده ازش تشکر کردم وگفتم آررره انجام بده هزینه ش هم تقدیم میکنم. خدایا شکرت

    از این دست اتفاقات همه مون تو زندگیمون زیاد داریم

    ولی باید یادم باشه که ذهن هم وظیفه و ماموریتی داره که اونم بیکار نمیشینه و قطعا همیشه این جدال بین قلب و ذهن هست و باید به عنوان یه پدیده طبیعی بهش نگاه کنم و من فقط به زیبایی ها توجه کنم و سپاسگزار خدا باشم.

    خدایا سپاسگزارم بیییینهایت

    شاد و ثروتمند باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای:
  4. -
    Vafa Vafa گفته:
    مدت عضویت: 816 روز

    به نام خدا

    سلام به استاد عزیزم

    سلام به مریم جان

    سلام به دوستان هم فرکانسی ام

    راستش رو بخوایید من هم درگیر این مشکل هستم نمیدونم چطوری باید بگم

    من قبل‌تر ها به هر چی ‌که می‌خواستم فکر میکردم دارمش یا دوستدارم اینطوری انجام بشه یا درباره اش با دیگران حرف میزدم که اینو میخام بخرم یا اینکار انجام بدم نمیشد

    و واقعا اشکم در میومد حتی حالا هم نارحتی کرد بعد تر ها این حرف زیاد شنیدم کاری که میخای انجام بدی نگو نمیشه و من باور کرده بودم چون هر چی به هر کی گفته بودم نمیشد

    بعدتر دیدم تو فایل ها که استاد میگن تجسم کن اون چیزی که میخای و من ترس زیادی داشتم از تجسم ‌کردن میترسیدم تجسم کنه و نشه و من دوباره به چیزی که میخام نرسم ولی بعد چند بار گوش دادن به حرف ها و دیدن فایل های استاد گفتم فاطمه گوش بده دوباره شاید شد شاید چون استاد میگه و انجام میدی بشه

    بعد ها من خونه ای که الان توش زندگی میکنم شکلش جایی که میخام کنار خیابان اصلی و .. تجسم کردم بارها و شد

    تجسم کردم مدل پرده ای که میخاستم واسه پذیرایی و رفتم عکس هاشو نگاه کردم و شد

    تجسم کردم مدل کابینت و چیدمان اشپزخانه و شد

    تجسم کردم مشتری زیاد تو مغازه ام کار کردن شاگردا برام و شد

    تجسم کرد مبلمان خودم بخرم و شد

    تجسم کردم با مادر و خواهرم برم خرید و تفریح و شد

    وووو

    من هنوز هم وقتی واسه بدست آوردن چیزی میخام تجسم کنم اولش میترسم ولی انجامش میدم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای:
  5. -
    ندا رامی گفته:
    مدت عضویت: 3390 روز

    سلام و درود به همه دوستان عزیزم و استاد مهربون

    یعنی میخام بگم واقعا چندروز به یه تضادی برخوردم که واقعا جوابش داخل همین فایل بود و شما خیلی عالی توضیح دادین در موردش خداروشکر میکنم که این هم زمانی به موقع اتفاق افتاد تا من بفهمم کجای کارم مشکل داره و از کجا باید شروع به تغییر کنم

    اگه بخوام در مورد موقعیتی بگم که یکبار اتفاق افتاد و ذهنم در تلاش بود منو گول بزنه بهتره بگم اون سالهایی که تازه گواهینامه گرفته بودم سوار ماشین همکارم بودم و داشتم توی خیابون میرفتم از یه کوچه بیرون اومدم و تا پیچیدم داخل خیابون یه ماشین دیگه که سرعت بسیار بسیار بالایی داشت داشتم به من نزدیک میشد یعنی سرعتش به حدی بالا بود که نتونست خودشو کنترل کنه و رفت توی بلوار وسط خیابون به حدی ترسیده بودم که تمام بدنم میلرزید و رفتم و نایستادم وقتی رسیدم خونه رنگم عین گچ دیوار بود و تمام چهارستون بدنم میلرزید و عذاب وجدانی که چرا نایستادم و ببینم چی شد .تا مدتها و شاید الان گاهی استرس و دلهره سراغم میاد و و یه باوری برای خودم ساختم که هر زمان استارت میزنم و میخام برم با نام خدا راه بیفتم هیچ اتفاقی برام نمیفته و خداروشکر باوره جواب داده و همین کار باعث میشه حتما با نام خدا راه بیفتم با توجه به باورهای بدی که در مورد رانندگی خانمها در ایران وجود داره اما من به شدت رانندگی خوبی و محتاطی دارم خیلی با ارامش رانندگی میکنم و خداروسپاسگذارم️

    هر چند چندروز بعد صاحب ماشین رو توی همون محله دیدم و بهم گفت که اونروز باید یکم صبر میکردی تا من برم بعد وارد خیابون میشدی و خداروشکر مشکل جدی برای ماشینش پیش نیومده بود.

    ممنونم از شما استاد عزیزم که باعث شدین بار دیگه این قانونو با هم مرور کنیم که یک حادثه یااتفاق ممکنه رخ بده ولی نه همیشه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 14 رای:
  6. -
    افسانه شاکری گفته:
    مدت عضویت: 2258 روز

    سلام استاد عزیز ومریم جون ودوستان هم فرکانسی

    درک من ازاین فایل برمیگرده به اولین ومهم ترین اصل کنترل ذهن

    میتونم بگم کنترل ذهن تمام ماجراست

    به اندازه ایکه درک کردم میتونم بگم با کنترل ذهن دنیارو میتونی داشته باشی آدم ها رامت میشن جهان دریک جمله رامت میشه حالا درک میکنم تفاوت افراد موفق با جایگاه درست با افراد معمولی در چی هست آدمهای موفق حتی موجودات دیگه هم با کنترل ذهن هست که خلق میکنن هرآنچه راکه میخواهن من اگر کنترل ذهن داشته باشم باعث میشه قدم بردارم به سمت جایگزین کردن باور های درست در ذهنم و اصل احساس خوب اتفاق خوب رو در زندگیم به کار ببرم با کنترل ذهن هست که می‌تونم به راحتی ایمان رو جایگزین ترس کنم در ذهنم وقدم بردارم

    ذهن آرام و به دوراز تشنج هست که خلق میکنه هرآنچه راکه می‌خواهد ودرست درهرجنبه ای از زندگی تصمیم می‌گیرد

    کنترل ذهن ودرک قانون تکامل هست که باعث میشه ازدرون رفتارهای خودم وبرخورد جهان باخودم رو بررسی کنم وبه نتیجه گیری درست برسم وآگاهانه قدم بردارم

    استاد عزیز میتونم بگم مهم ترین تمرینی که باعث شده نتایجی رو درزندگی به وضوح ببینم زمان هایی بوده که ذهنم رو تونستم کنترل کنم

    طوریکه بعداز رخ دادن اتفاقات درک میکنم به چه اندازه تونستم در این عمل مهم موفق باشم

    من درک کردم که بین صدها اتفاقات وباورهای درست این فریب ذهن هست که یه باور نادرست رو یک اتفاق به ظاهر ناخوشایند رو درذهن من پررنگ میکنه واتفاقا باعث میشه هوشیارانه ازاین به بعد عمل کنم یادآوری کنم اتفاقات باورهای درست رو در ذهنم و مچ ذهنم رو بگیرم تو دستم

    استاد عزیز ممنونم که وقت گذاشتین و به من درس مهمی رو یاد دادین

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 17 رای:
  7. -
    رها ازادی گفته:
    مدت عضویت: 1088 روز

    سلام ب همه تلاش کنندگان واسه بهتر شدن وتوحیدی تر شدن

    امروز من واسه موجه کردن غیب دخترم در امتهانات نهایی باید میرفتم همون مدرسه ای ک امتهانات نهایی برگزار میشد وبین راه هی ذهنم من ومیترسوند ک حالو مدیره کلی غر میزنه چرا حالو امدی، اصلا این مدیرا مغروهستن ب سختی کار مردم وراه میندازن خلاصه حالو بگه وکی بگه ولی من فقط با یه جمله همه اون نجواهارو ساکت کردم ک من ب خدای خودم ایمان دارم ک لازم نیست من التماس کنم یا ناله وشکوه واسه پذیرفتن عذر موجه دخترم من میرم بقیه کارا با خدا اون جای من سخن میگه وعزتمندانه برگه رو امضا میگیره وهمونطورم شد ب راحت وعزتمندانه کارم وانجام دادن وهمونجا بود ک ب ذهنم گفتم دیگه من اون ادم ضعیف ونادان نیستم ک راحت دستم بندازی وهی ترس وناامیدی وضعیف بودن وبهم القا کنی

    من ایمان دارم ب خدای درنم، من ایمان دارم ب قدرتش، ب اینکه عاشقه من هستش وب راحترین شکل ممکن واسه هر کاری قدم بر میدارم انجامش میده وهر لحظه در حال هدایت من هست، من وتنها نمیزاره حتی اگر ناخواسته اشتباهی انجام دهم

    چقدر این روزا حالم خوبه، نگران اینده نیستم، وغم گذشته رو نمیخورم وچقدر بزرگتر شدم

    خدایه شکرت ک من وهدایت کردی ب سمت شناخت خودم وخدای خودم

    وهزاران بار حمد وثنا ب خاطر وجود بنده توحیدیت عباسمنش استاد زندگیم وعزیز دلشان مریم جان

    دارم ب درک این جمله استاد نزدیک میشم ک اگه بتونی ذهنت وکنترل کنی، میتونی زندگیت وکنترل کنی

    خدایا شکرت ک قدرت شکرگزاری بهم داری ودرک این ک فقط تو برایم کافی هستی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای:
  8. -
    فاطمه(نرگس) علی پور گفته:
    مدت عضویت: 1326 روز

    بنام خدا’

    الزَّانِی لَا یَنْکِحُ إِلَّا زَانِیَهً أَوْ مُشْرِکَهً وَالزَّانِیَهُ لَا یَنْکِحُهَا إِلَّا زَانٍ أَوْ مُشْرِکٌ ۚ وَحُرِّمَ ذَٰلِکَ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ

    سوره نور آیه 3…

    مرد زناکار نباید جز با زن زناکار یا زن مشرک ازدواج کند،و زن زناکار نباید جز با مرد زناکار یا مرد مشرک ازدواج ببندد،این بر مومنان حرام است…

    این بر مومنان حرام است….

    سلام و درود به اهل بهشتم.بهشتی که معنای زندگی کردن در دنیای مادی و دنیوی به ما آموخت!

    سلام و درود خداوند به استاد عزیزم و دوستان توحیدیم…

    حدودا جمعه هفته گذشته بهم الهام شد.اینم…صبح زود،پیاده روی’ درون شهری رو شروع کنم.

    و بهم گفت.هر روز باید یه قسمتی ،’جدیدی پیاده روی کنی…

    و من هر روز طلوع خورشید رو یجای بکر و زیبا میدیم..ناگفته نمونه جایی که هیچکسی نبود جز خودم تنها و تنها…

    از کوه گرفته .از باغ گرفته.از محیط شهری گرفته.هر جا بهم میگفت میرفتم…

    روز دقیقا سوم.و روز اخر…دیدم یه شخصی داره منو دنبال میکنه…

    و

    حس ترس سراغم اومد..این سفر سفری بود..که من هیچ وقت در طی این 30خورده ایی از زندگیم انجامش نداده بودم..

    چون تنهایی هر جا که ترس داشتم میرفتم..جایی که هر کسی منو میدید..یه دیوانه در نظر میگرفت…

    ولی بخودم قول داده بودم باید پا بزارم رو ترسم.و این الهام خداوند داره ..یچیزایی رو نشونم میده…

    دقیقا روز سوم.طرف شخصی.نامناسب تعقییب شدم..

    ذهنم شروع کرد دلهره انداختن تو دلم.بهم میگفت نگاه کن..

    بازم سررو کله همون ادمهای نامناسب گذشتت پیدا شد..

    بدبخت الان تو این خلوت یه بالایی بسرت میاد.

    چون این مورد چند نفر..پیش روم قرار گرفت..

    من همیشه قبلانا خیلی این الگو تکرار شونده در چند مدت یکبار برام پیش میومد.جوری که بهش سنگ پرتاب میکردم..

    یادمه یه پسری مزاحمم میشد..یه سنگی موقعه ایی بهش پرتاب کردم..دقیقا جلوی چشمم رد شد..و داستانها سر همین موضوع دارم…که ناگفتنیه..

    یا یه شخصی منو میدید..و بعداش مرحله خاستگاری انجام میشد..بخاطر نخاستن اینجور ادمها..سعی میکردم خودمو پنهان کنم.یا جایی نرم تا افراد منو نبینن..

    یه حس ترس..یه حس ناجالب..که فقط خودم میشناسمش..

    چون همیشه با همین موردهایی اینم زورکی ،’و اصرارهای بیجا از طرف مقابل برام انجام شد…

    و موقعه ایی از اون قسمت رد شدم و ایشون هم رد شد…

    ذهنم همینجور درگیر بود…

    بخودم گفتم!…این پیاده روی الهامی..خداوند برات انتخاب کرده..که هیچ وقت از کسی ترس نداشته باشی..قوی جلوش رد شو….

    اون نمیتونه بهت اسیب بزنه چون با خداوند طرفی..خداوند بهت کمک میکنه..

    این بازی پیاده روی بجاهای ناشناخته داره عملگرایی و ایمانتو قوی میکنه…

    استادم.بهمون خدای واحد..این سفر سفر ایمانی بود..جاهایی که پر از سگ وحشی بود..هر کسی میومد بهش حمله میکرد.حالا حساب کنید..طرف سوار ماشین بود بهش حمله ور میشدن…

    ولی من اصلا ترس نداشتم.و بهم گفت ادامه بده….و اون سگ از طرفم رد میشدن.بدون هیچ حمله ایی…

    و ذهنم میگفت نرو جلو ..نرو بهت حمله میکنه..

    منم فقط سوره فاتحه رو میخوندم.و میگفتم خداوند همراهمه…

    و یه صبح تنهایی وسط باغ نخلستان..دقیقا قسمتی که هیچ کس نبود..چون یه قسمت پرت شده هست…و همینجور نجواها میومد..و من با نور الهی پیش میرفتم..

    و ذهنم فرداش میگفت .ولش کن نمیخاد بری..ولی نوری میخورد به چشمم.بهم میگفت بلند شو..اینقدر صدای خداوند زیاد بود.مثل دیوانه ایی که عاشقه سر به بیابان میبره..این 6روز همینجوری بودم..

    خداشاهده اگه قبلنا بهم میگفتن.اصلا یه لحظه هم نمیتونستم بهش فکر کنم.چی بشه حرکت کنم…

    و لطف خدا…تو این چند روز شامل حالم میشد..و هر بار ذهنم مدام شروع میکرد به فریب دادن..

    یه صبح بازم یفردی دیگه..وارد این برنامه شد..و من مسیرمو تعقییر دادم دیدم بازم تعقیبم میکنه..

    دیگه نجوا اومد..اینقدر وراجی کرد..و من تو دهنی بهش میزدم..

    یادم از همین ایه که اول فایل نوشتم اوند..گفتم تو در مسیر درستی..افرادی که با تو هم فرکانس نیستن.هیچکاری رو نمیتونن انجام بدن.اصلا بهش فکر نکن…

    یه لحظه هم نمیتونه به تو آسیب بزنه…

    تا تونستم با کمک خداوند این محموله رو به پایان برسونم.سفری بسیار دوستداشتنی..کلی با خدا عشق بازی کردم..

    کلی مسایل تو درونم درست شد..

    و هر جا از طرف اشخاص بهم قبولونده میشه.که خودت تنهایی جایی نرو اینکار رو انجام نده من بیشتر مستحکمتر میشم.بیشتر میتونم بهش غلبه کنم…

    چون این ایمان.و این محافظت خدادند در برابر ترسهام کم شده…

    حدودا چند ماه پیش خدادند بهم الهام کرد.که باید خودت تنهایی بری قبرستون..

    استاد ذهنم میگفت این دیوانه.ای دختر احمق.مگه زدن بسرت …میخای بری..

    وای سرم،’میخاست بپوکه.یه سردرد شدید..بین ذهن و خدا..الله اکبر..

    استاد انگار زده بودنم تو روغن داغ..خواب نمیرفتم قلبم شدت گرفته بود…

    تا اینکه بهم میگفت عصر عصر همین امروز..

    فقط گفتم خدا بهم کمک کن.تو راهش میترسم.چون ترس بچگیم قبلا اونجا یه تابوت دیده بودم.هنوز ترسش تو وجودم بود…

    دیگه همینجور اشک میومد.ما قدم برمیداشتیم..تا اینکه خداوند بهم گفت..

    شاید از نظر دیگران ،’ منطقی نباشه اینکار رو انجام بدی.ولی باید حرکت کنی.نترس برو من کمکت میکنم.

    اولین مکان هدایتم کرد.دقیقا به محلی که قبلا.بصورت واضح…ترس داشتم.چون یبار با فردی نزدیکم تو روز شلوغ..یه سایه ایی در چند ثانیه. همون قسمت جلوی چشمم رد شد.که همون شیطان بود..که داشت منو میترسوند…

    و من خودم تنها با طپش قلب فراوان..همون قسمت چند لحظه مکث کردمو قران مبخوندم..و بعد با هدایت خدا پیش رفتم.و من انجامش میدادم..و نور خداوند همراهم بود.توی تاریکی.توی اون منطقه رد شدم..

    و بعد اون خداوند از طرف شخصی تو شب تو ساعت خاصی..بازم منو هدایت کرد بهمون منطقه که خوب ترسم بریزه..

    ولی اونروز خودم تنهایی نقطعه به نقطعه همون قسمتا رو گشتم.

    و احساس کردم با این سفر..ترسهام کاملا ریخت..

    ایمانم قوی تر شد..دست به عملم زیاد شد..

    و چه لذتهایی تو این سفر بود..لذتی که هیچ وقت طعمش زیر دهنم تمام شدنی نیست…

    و ذهن فریبکار هر لحظه یاوه گوییش کمتر و کمتر شد…

    میخام بگم دوستان حرکت کنید..واقعا وقتی پیش میری..خیلی سخته ولی لذتش کاملا متفاوته..چیزیه که هیچ وقت بهش فکر نمیکردی اینقدر اسون و راحته،’ میشه.که نگو نپرس…

    میخام در انتها بگم!…

    غلبه بر ترس ایمانتو قوی میکنه.فریب ذهنتو کمتر میکنه…

    حالا این میتونه تو هر جنبه ایی از زندگیت باشه…

    و نکته بعد،’تو بحث روابط…

    من افراد زیادی درگیر بودم..با شخصی نزدیک بهم هر مدت یکبار،بحثمون میشد ،در حد مرگ..و کلی خسارت تو زندگیمون..افتضاح افتضاح..

    الان خداوند بهم گفت این مورد رو بیان کن..

    همیشه میگفتم وای خدا من باید تا اخر عمرم با این شخص جنگ و جدال داشته باشم..

    همیشه بفکر فرار بودم…از این وضعیت لعنتی…

    تا تونستم روی خودم کار کنم..و هدایتم به این بهشت..

    در عرض چند ماه..رابطم با این شخص و دیگر افراد دیگه شد…بهشت..الان با عشق کنار همدیگه لذت میبریم..

    و نگاه هایی که بازم ترس داشتم..و حس ناجوری بهم میداد..همه به لطف خدا از بیین رفت..

    و من اسان شدم به اسانیها!..

    تو بحث روابط صدها مثال دارم..همه کم کم به لطف خدا درست شد…و من به آرامش درونی رسیدم …

    این رابطع با خانواده بگیر تا دوست و اشنا و غریب..و هر بار قربانی..و سوسه های شیطان که پایانی نداشت..همه به ارامش تبدیل شد..

    و من تونستم..این محموله سخت و طاقت فرسا رو از بیین ببرم..

    محموله ایی که یه عمر منو از وجود الهی ام دور کرده بود…و منو از لذتهای اطرافم دور کرده بود..

    از همون روزهای اول بخاطر اون همه شور شوق..تونستم با تکامل یکی یکی از بیین ببرمشون…

    تا دیشب..تکه هایی از این محموله..تو درونم بود.ولی نمیتونستم چجور کنترلش کنم.ولی هدایت اومد.باید فلان کار رو انجام بدی…

    نکته بعد..

    تو بحث ثروت …

    بعد از انجام اون ماموریت.قبلی.

    خداوند منو هدایت کرد به جاهایی که باید خودمو پروجکت میکردم..

    عرق تو تمام جابجای بدنم میومد پایین..تا کم کم تونستم بر ذهنم غلبه کنم.هر جا میگفت زشته این چه کاریه..

    کسی این مورد رو خریدار نیست.و من حرکت بیشتری میزدم..

    و اون مدام میگفت و منو از کارم پشیمان میکرد ولی من انجامش میدادم.و خیلی درسها از این سفر چند ساعتی گرفتم..

    و باعث شد تا بیشتر خودمو بشناسم…

    بیشتر درون خودمو درک کنم..

    چون بعضی وقتا میگیم،’خیلی تعقییر کردیم.ولی وقتی پای عمل میفتیم..میبینم.نه!اون چیزی که ما فکرشو میکردیم..اصلا وجود نداره…

    چون همه چیز عملگرایی که تبدیل به رفتار ما میشه هست…

    میخام در نهایت بگم…

    لطف خداوند شامل حالم شده…هر موقع ذهنم میگه..

    نباید اینکار رو انجام بدی و حس خطر رو تو وجودم میندازه..

    یادم از نوشته کتاب رویاها فصل پنجم میفته..که شما بخاطر ترس از تاریکی،از اون چادر نمیتونستین بیرون بیایین..

    همون لحظه بخودم نهیب میزنم.بخودم میگم..اگه نتونی اجراش کنی..باید تو غار خودت بمونی و هیچ پیشرفتی نداری..و نمیتونی زندگی رو در تمامی ابعادش درک کنی..و لذت ببری..

    و مدام بخودم یاداوری میکنم باید انجامش بدی..باید ایمانتو نشون بدی..و اینقدر صدای درونمو سعی کردم..سعی کردم بیشتر کنم.دیگه ذهنم خسته میشه و همراهم میاد…و بعد از اینکه لذتشو میبینی…

    بیشتر خودشو اماده میکنه…برای مرحله بعدی..برای الهام بعدی…

    فعلا ما فقط منتظر حمله بر ذهنیم.اینم با شدت..

    من یه خوبی که دارم.که بازم لطف پروردگارم میبینم..خیلی جسورتر شدم..هر جا ذهنم چیزی میبینه که داره وعده ترس رو بهم میرسونه…

    همون لحظه میگم انجامش میدم.یه قدرت خاصی میاد تو درونم.که انجامش برام جزو کن فیکون میشه…

    همیشه برای قدم برداشتنام.تا اونجایی که بیاد بیارم.قرآن باز میکنم.طبق الهامات پیش میرم.خیلی برای کنترل ذهن خوبه..و قدمهامو قوی تر میکنه….

    به امید غلبه بر ترسهای دیگه.و باز شدن درهای بهشتی دیگر ،’….

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای:
  9. -
    زیبا قاسمی گفته:
    مدت عضویت: 604 روز

    به نام خداوند هدایتگرم

    سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته گرامی و خانواده ی خوبم

    استاد تو کلمه یا کلمات نمیتونم بگم چقدر خوشحالم و چقدر سپاسگزارم برای این فایل بی نهایت ارزشمند .

    فقط اینو بگم که با هر صحبت شما تو این فایل من خدا رو شکر میکردم که دارمتون که تو این سایتم از صمیم قلبم ازتون سپاسگزارم که وقت گذاشتین این فایل و اگاهی ها رو در اختیارمون قرار دادین .

    فقط از خدا یاری میخوام تا کمکم کنه بنویسم بهترین مثال ها رو بنویسم چون بینهایت مثال دارم از این فایل تو زندگیم.

    از اون جایی بگم که نه تنها من تو این زمینه مشکل داشتم و نمیتونستم ذهنم و کنترل کنم توجه همسرم و رفتارهاش باعث ترس بیشتر من و نگرانی بیشتر من میشد

    وقتی قرار بود بریم مسافرت یا مکانی که قرار بود من وسیله ها رو جمع کنم ، وای اگر من ناخواسته وسیله ای رو جا میزاشتم ، جنگ جهانی دوم تو این لحظه اتفاق می افتاد و همسرم بقدری به این موضوع توجه میکرد و تکرار میکرد و منو سرزنش میکرد که بارها و بارها این اتفاق برامون می افتاد و هر دفعه شدت عصبانیت همسرم هم بیشتر میشد و من دیگه به این باور رسیده بودم حتما قراره یه چیزی و جا بزارم با اینکه مینوشتم و تو ذهنم مدام مرور میکردم بازم جا میزاشتم چون همسرم مدام میگفت تو خنگی تو هواس پرتی حتما بازم این بار چیزی جا گذاشتی

    البته که الان با تغییر من با کار کردن من روی خودم این موضوع به طور کامل حل شده و من دیگه اون اتفاقات و تجربه نکردم خدا رو شکر .

    مثال دیگه اینکه چون همسرم بنا به دلایلی که اونم صد در صد خودم باعث بودم به من خیانت کرده بود و این تو ذهن من هک شده بود که تمام مردا خیانت میکنن

    و یک عمر با این فکر که همسرم دوباره خیانت میکنه و پروش این فکر خیانت ، باعث شد به طرز خیلی بدتری دوباره خیانت ببینم

    این موضوع هم با کار کردن روی خودم تغییر پیدا کرد خدا روشکر

    ١5 سال فکر میکردم همسر بداخلاقی دارم و نمیشه هیچ کاریش کرد با خودم میگفتم دیگه ذات این ادم این شکلیه ( خردادیا همینن دیگه مثل بهارن ، طرز فکر بسیار اشتباه)

    ولی خدا روشکر با اموزه های شما متوجه شدم ایراد از خودمه و نداشتن عزت نفس و احساس لیاقت خودمه نه همسرم و باورم نمیشد که چقدر همسرم اروم شد .

    استاد من بارها نوشتم که همسرم اینستای منو پاک کرد

    اونم به دلیل اشتباهی از روی شخصیت اشتباه اون زمان و باورای اشتباه اون زمان داشتم این کار و کرد ،

    الان دوسال از اون ماجرا میگذره و میبینه که من چقدر تغییر کردم ولی بازم فکر میکنه قراره دوباره اون اشتباه و بکنم به طرز بدی وقتی اسم اینستا میاد مقاومت داره .

    و منی که افسرده شدم و فکر میکردم تنها راه پیشرفت من اینستاعه و تنها علاقه ی من عکاسی ،

    وقتی این باور و از ذهنم پاک کردم که بدون اینستا هم میشه شاد بود ( اونم به کمک شما و دوره ی بینظیر عزت نفس)

    باورم نمیشد من به علاقه ی جدیدی هدایت شدم و درامدی که فکرشو نمیکردم .

    استاد بارها شده با یه اشتباه من از همه چی منع شدم

    و میتونم مهمترینش گرفته شدن باشگاه از من و اینستا بوده و گوشی

    البته همه ی این اتفاقات به ظاهر ناجالب و از روی باورای اشتباه همسرم به نفع من تموم شده از زمانی رو خودم کار کردم

    گوشی و با درامد خودم از همسرم خریدم به جای رفتن به باشگاه و خسته شدن همیشگی ( به قول شما با خودکشی هیکل خوب نگه داشتن ) تو خونه اونم خیلی کم ورزش میکنم و اندام خیلی خوبی دارم گرفته شدن اینستا با اینکه اوایل برام سخت گذشت ولی باعث شد بیام سراغ سایت شما و نتایج بینظیرم .

    شما چقدر قشنگ میگین :

    باید ما بهتر بشیم تا اوضاع بهتر بشه .

    نباید اجازه بدیم ذهنمون به ما دستور بده

    نباید اجازه بدم ترس هام بر من غلبه کنه من باید برای خودم برای افکارم ارزش قائل باشم و اجازه ی پیروزی به ذهنم و نجواهای شیطان ندم .

    اگر من یک روند اشتباهی رو داشتم ، به خاطر شخصیت قبلم الان که تغییر کردم دیگه اون نتایج و نمیگیرم و نتایجم تغییر کرده خدا رو هزاران مرتبه شکر ،

    و می دونم با تغییر و دیدن نتایج متفاوت من همسرم هم به این باور میرسه و درک میکنه که یک اشتباه و مرجع قرار نده.

    استاد تو بچگی که فراوون از این مثال ها دارم بزنم

    شاید الان که بزرگتر شدیم اشتباهاتمون هم بزرگ شده ولی تو بچگی با کوچکترین اشتباه مثلا شکستن ظرفی مادرم میگفت تو دیگه نمیتونی و عرضه نداری ظرف بشوری

    یا چون برادرم کنکور قبول نشد همیشه میگفت چون اون قبول نشده شما هم نمیشین و ما هم نشدیم .

    استاد همیشه ارزوم بود اشتباه کنم فقط خودم باشم و خودم کسی سرزنشم نکنه و خودم با اشتباهم کنار بیام و ازش درس بگیرم کمبود عزت نفس باعث شد مادر و پدرم جای خودشون و بدن به همسرم ( به دلیل همون افکار و کنترل ذهن اشتباه )

    ولی دیگه این اجازه رو به کسی نمیدم تا منو سرزنش کنه چون دیگه خودم ، خودم و سرزنش نمیکنم و خودم و دوست دارم .

    دیگه با یه اشتباه فکر نمیکنم کارم تمومه دیگه ترسی ندارم

    دیگه اجازه نمیدم ترسهام بر من غلبه کنه ، من بر اونها غلبه میکنم .

    فقط میتونم بگم چقدر خوبه که هستین استاد عزیز من .

    خدایا شکرت برای تمام هدایت هایی که باعث شد من تو این مسیر قرا بگیرم و رشد کنم .

    خدایا همیشه هدایتم کن به ایده ها و شرایط و زمانی که از لحظه به لحظه ی زندگیم لذت ببرم .

    خدایا برای ارامش بینظیرم شکرت .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 14 رای:
  10. -
    ناهید رحیمی تبار گفته:
    مدت عضویت: 1155 روز

    سلام به استاد عزیز و دوست داشتنی و توانمندم و به مریم جون عزیز و تمامی دوستان گرامی.

    از استاد عزیز به خاطر مبحث و موضوع قشنگی که در موردش صحبت کردن بی‌نهایت سپاسگزارم.

    اگه بخواهیم در مورد این باورامون صحبت کنیم خیلی زیادن ! که من به چن موردشون که خیلی ب خاطرشون آسیب خوردم ،اشاره میکنم.

    وقتی استاد عزیز صحبت میکردن چن مورد به ذهنم خطور کرد. اول اینکه من از دوره ی دبیرستان چون تو درسهای ریاضی و زبان خیلی ضعیف بودم این باورو تا به این سن یدک کشیدم که من نمی‌تونم زبان یاد بگیرم و هیچ وقت سمت ریاضیات نرفتم. هرجا چیزی به حساب کتاب ربط داشت من ازش فرار می‌کردم و با وجود اینکه خیلی علاقه داشتم زبان انگلیسی خوبی داشته باشم هیچ وقت بطور جدی، برای یادگیری سمتش نرفتم. چون باورم این بود که من تو این دو مورد ضعیف هستم.

    اتفاقاً چن بار تو این سال‌ها خودم به تنهایی سعی کردم زبان کار کنم اما از اونجایی که پس ذهنم این باورو داشتم که نمیتونم ، به همین جهت نیمه کاره ول کردم و ادامه ندادم.

    از کار با کامیپوتر و لب تاپ چیزی سر در نمیووردم وسمتش نمیرفتم ،چون میدونستم مرتبط به زبان وحساب کتابه !

    تا اینکه با توجه به تاثیرات مثبتی که کارکرد دوره‌های استاد عزیز برام داشته. به خودم گفتم ناهید بیا، یه بار به طور جدی دنبال چیزی که علاقه داری برو.

    تمرکز صد خودتو روش بذار. اگه یاد گرفتی که هیچ و اگه نگرفتی اون موقع بیخیالش شو.

    با توجه به اعتماد به نفسی که پیدا کردم خودمو متعهد کردم برم برای ثبت نام کلاسهای کامپیوتر و تلاش خودمو تو این زمینه بکنم .الان چند هفته‌ای هس که دارم میرم. با توجه به باورهای درستی که تو ذهن خودم برای خودم درست کردم که من می‌تونم از پسش بربیام. خدا را شکر خیلی راضی هستم که بالاخره تونستم بعد از این همه سال این مقاومتو تو ذهنم بشکنم و دنبال علایق خودم برم .

    حتی در این مورد با کسی صحبت نکردم و به کسی چیزی نگفتم فقط خانواده ی خودم اطلاع دارن .

    البته علت خاصی هم نداشت، که به بقیه نگفتم. فقط دوست داشتم بعد از آموزش‌ها و یادگیریم بقیه مطلع بشن.

    چن تا از مقاومت‌هام بابت این موضوع این بود که نکنه به خاطر بالا رفتن سنم دیگه نتونم یادبگیرم و بعد بقیه قضاوتم کنن و اینکه دارم هزینه میدم نکنه هدر بره که در پاسخ به خودم گفتم بالا رفتن سن ربطی به یادگیری نداره اتفاقاً همین که تو این سنم دارم خودمو به چالش میندازم و دنبال هدفی هستم خیلیم خوبه . حتی اگه چیزی یاد نگیرم بازم چیزی از دست ندادم واینکه نظر بقیه برام مهم نیست.

    اگه هزینه‌ای هم دارم می‌کنم. همین قدر که چن ماه خودمو به چالشی انداختم و به خاطرش حالم خوبه و اوقات فراغتمو پر کرده خودش خیلیم عالیه.

    خلاصه اینکه از همه جوانب سعی کردم نگاهمو به این موضوع خوب کنم و هر جلسه با ذوق و شوق و انگیزه ی بالا، طوری که دلم میخواد ادامه بدم ،پیش میرم.

    یه باور غلط دیگه‌ای که اونم دقیقاً از دوران راهنمایی و دبیرستان داشتم این بود که من نمیتونم تو بازیهای گروهی مشارکت داشته باشم. هیچ توانایی و مهارتی تو بازی در خودم نمی‌دیدم .

    یادمه زنگهای ورزش همیشه به هر بهانه‌ای شده، الکی بگم دل درد دارم کنار می‌نشستم و به بازی بچه‌ها نگاه می‌کردم. هیجانات وذوق وشوق بچه‌ها رو دوس داشتم، اما از اونجایی که بی‌نهایت خجالتی بودم و هیچ اعتماد به نفس نداشتم . تو بازیها مشارکت نمیکردم و این شد که بعد از این همه سال من هر جا

    از هر بازی گروهی فرار می‌کردم. حالا فرقی نمی‌کرد بازیهایی مثل والیبال، وسطی، پانتومیم یا هر بازی دیگه‌ای حتی اسم فامیل!

    با وجود اینکه بازی‌های متفاوتی از ورق بازی مثل حکم زدن و شلم زدن و حتی شطرنج و تخته بازی رو بلد بودم و می‌دیدم خیلی از خانم‌ها از این بازی‌ها سر در نمیارن ولی نمی‌دونم چرا بازم اعتماد به نفسمو تو بازی‌های گروهیه دیگه می‌باختم. شاید به خاطر این بود که این بازیها رو فقط آقایون بلد بودن.

    کارکرد دوره‌ها و بالا بردن اعتماد به نفسم تاثیرات خیلی خوبی روم گذاشتش و از خیلی ساله که تو بازیها مشارکت میکنم .حتی اگه از بازی جدیدی سر در نیارم ، مشارکت میکنم و با گروه همبازی میشم. به خودم میگم ناهید هر چقد که در توانته و هر چقد که می‌تونی بازی کن. مهم اینه توی هر گروه و تو هر جمعی مشارکت تو بازی داشته باشی و خدا را شکر دیگه تو این زمینه تو ذهنم از آدما غول نمی‌سازم و خودمو کوچیک نمی‌بینم. بازیه دیگه یا می‌بازیم یا می‌بریم. قرار نیست که کسی که باختش مورد تمسخر و مضحکه قرار بگیره .

    نمی‌دونم چرا همیشه احساس می‌کردم کسی اگرتو بازی، ببازه مورد مسخره و سوژه ی بقیه قرار می‌گیره. نمی‌دونم شاید به خاطر این بود که از این صحنه‌ها زیاد دیده بودم و ترس اینو داشتم که منم یکی از اون‌ سوژه ها باشم و به خاطر فرار از این داستان ترجیح می‌دادم وارد بازی نشم.

    الان که دقت می‌کنم می‌بینم همه اینها به افکار و باورهای خودمون و اون اعتماد به نفسی که تو وجودمون هس بستگی داره. اگه اعتماد به نفس داشته باشی حتی اگه کسی تو رو مسخره کنه تو احساس تحقیر شدن نمی‌کنی و خیلی چیزها برات مهم و بی‌ارزش هستن و قضاوت بقیه برات انقدر مهم نمیشه. مهم بودن رو ، تو ساختن لحظاتی شاد و لذت بردن از بازی مید‌ونی.

    و موضوع دیگه در رابطه با ساختن باورهای غلط در مورد خودم که از همه بیشتر به نظرم بهم آسیب زدش این بود که اول از اینکه خب دوران نوجوونی و جوونیم زمانی که خونه پدریم بودم هیچ وقت از سمت پدر و مادرم به خصوص پدرم تحسین یا تشویق و یا تعریفی نشنیده بودم و وقتی که وارد خانواده ی همسرم شدم که متاسفانه خودم چنین خانواده‌ای رو جذب کردم ،به این موضوع بیشتر دامن ‌زد . نه تنها خبری از تعریف و تمجید و تحسینی نبود بلکه استاد سرکوب کردن و سرکوفت زدن و تیکه انداختن و تحقیر کردنت بودن.

    دقیقاً دوباره از اونجایی که منم هیچ اعتماد به نفسی نداشتم و هیچ آگاهی نسبت به هیچ توانایی و هیچ نقطه ی مثبتی از خودم نداشتم، هر کسی هر حرفی می‌زد یا هر قضاوتی می‌کرد به خصوص از ظاهرم ، واقعاً الان متعجبم چطور حرفاشونو می‌پذیرفتم و چطور زیبایی‌های خودمو نمی‌دیدم ،به خاطر همین باورم این بود که من هیچ چیز با ارزشی برای گفتن ندارم و این در حالی بود که من همین زیبایی خودم رو داشتم .همین اندام خوب رو داشتم .اون دوران خیلی از جون مایه میزاشتم برای خوشحال کردن خانواده ی همسرم. هدیه‌های خوب می‌خریدم. بیشتر از حد توانم به همشون محبت می‌کردم. هر کاری از دستم بر میومد انجام می‌دادم. واقعاً به معنای واقعی عروس خوبی بودم .ولی دریغ و افسوس که هیچکس قدرمو ندونست و به جای اینکه مورد تایید و تحسین بقیه باشم همیشه سرخورده و سرشکسته بودم. چون با خانواده ی کاملاً مغروری مواجه بودم که فقط خودشونو می‌دیدن و فقط خودشونو قبول داشتن و از اونجایی که هیچ اعتماد به نفسی تو وجود من نبود آنچه که می‌گفتن من می‌پذیرفتم .هیچ زیبایی و هیچ توانمندی در خودم نمی‌دیدم. خیلی از سالهای خوب زندگیمو به خاطر این باورهای غلط از دست دادم تا بالاخره زخمهای عمیقی خوردم و دردهایی که به خاطر این زخم‌ها خوردم باعث شد تغییراتی تو وجودم بوجود بیارم. تو این چهار پنج سال اخیر که با استادعزیز آشنا شدم خب طبیعتاً تغییرات مثبت زیادی تو خودم بوجود اووردم .

    دوره عزت نفس کاری باهام کرد که کلن شخصیتم رنگ و بوی دیگه‌ای گرفت. من به استاد اعتماد کردم باورش کردم و طبق گفته‌هاش پیش رفتم.

    خیلی جاها خیلی برام سخت بود اما خودمو متعهد کردم تا انجام بدم. چون دوست داشتم از اون شرایط از اون موقعیت و از اون شخصیتم خارج بشم که خدا را صد هزار مرتبه شکر تونستم و بالاخره موفق شدم و وقتی من تغییر کردم ورق برگشت.

    انقدر جسارتم زیاد شد که راحت به درخواستهاشون« نه » می‌گفتم.

    اعتنایی به احساسات و خواسته‌هاشون نداشتم . اولویت رو خودم قرار دادم دیگه قضاوتاشون برام اهمیتی نداشت.

    جایی که اذیت می‌شدم با احترام احساسمو بیان می‌کردم.

    خودمو پیدا کردم وتوانایی‌هامو دیدم. زیبایی‌هامو دیدم و اعتماد به نفسمو ساختم. طوری که یه شبی که همه دور هم جم بودن با صدای بلند و اعتماد به نفسی بالا به تک تک توانمندی‌ها و مهارت‌های خودم اشاره کردم و حتی در مورد زیبایی خودم صحبت کردم و گفتم نمی‌دونم داداشتون چه کاری در حق خدا کرده که خدا منو وارد زندگیش کرده .حتی اینو گفتم به داداشتون یاد دادم هر شب قبل از خواب به خاطر وجود من ،از خدا سپاسگزاری کنه.

    خیلیا سکوت کردن. خیلیا گفتن اووووو چ اعتماد به نفسی! خیلیا دوست داشتن حرف بزنن ولی جرات حرف زدن به خودشون ندادن. و همین برای من کافی بود.

    دوره ی عزت نفس واقعاً شخصیت منو بهبود بخشید و کاری کرد که با تغییراتی که کردم نگاه دیگران هم نسبت به من تغییر کنه.

    الان اونا با من همه چیو هماهنگ می‌کنن. اونا کاری میخوان بکنن اول نظر منو میپرسن ،اگه اوکی بدم ،بعد انجام میدن .گفتم که کاملاً ورق برگشت. می‌دونم خودم مقصر بودم. می‌دونم باورهای خراب خودم باعث این همه درد و رنجم شده بود . که خدا رو شکر بالاخره تونستم در مقابل ترس‌ها و ضعف‌های خودم مقابله کنم و خودمو تغییر بدم که تا ابد به اون شکل زندگی نکنم.

    تمام افکار و باورهای من، طبق میل و معیارهای بقیه بود. در حالی که باید اول خودمو می‌دیدم بعد دیگران!

    اشتباهات خودم رو می‌پذیرم. این خودم بودم که باعث جذب چنین آدمهایی با چنین برخوردهایی بودم که خدا رو شکر با تغییرات من، همه چیز عوض شد.

    یه موضوع دیگه در مورد پدرم می‌خواستم بگم 28 ساله از خونه ی پدریم بیرون اومدم .از همون ابتدا که تو خونه ی خودش بودم و تا همین الان که این همه سال گذشته نگاه من مثل اکثریت نگاه‌ها به پدرم طوری بود که پدر من یه مرد بد اخلاق، خسیس و مغرور و بی احساسی هستش که با توجه به این خصلتهای منفی کمتر کسی سمتش میرفت و کمتر کسی می‌تونست باش ارتباط بگیره .منم مثل بقیه رفتار می‌کردم و نسبت بش سرد و بی‌احساس بودم چون اون به عنوان یک پدر ،یه پدر بی‌احساس و سردی بود.

    همیشه بش احترام میزاشتم منتهی توجیهم بابت بی توجهی‌هام و بی‌عاطفگی‌هام نسبت به پدرم این بود که خب اون که پدره نسبت به من احساس نداره چرا باید من نسبت بهش احساس داشته باشم؟!

    و این بود که تمرکزی روی تغییرم بابت این موضوع نداشتم. و فکر می‌کردم این موضوع خیلی عادیه. خودمو به هیچ وجه مقصر نمی‌دونستم و اتفاقاً پدرمو مقصر می‌دونستم.

    با این باور که پدرم احساسی تو وجودش نداره و حرف زدن و توجه کردن بهش فایده‌ای نداره یه عمری رو سپری کردم بدون اینکه محبت پدری دریافت کنم و یا اینکه خودم عاشقانه به پدرم عشق بورزم و اینکه حداقل تو وجود خودم حس دوست داشتن شکل بگیره .

    انگار همیشه یه مانعی وجود داشت که نمیخواد کاری کنی پدرت که احساسی نداره . ولش کنیم به حال خودش .

    هر محبتی هم که انجام می‌دادم فقط به خاطر مادرم و بقیه اعضای خانواده بود .نگاهم طوری شده بود که پدرمو اصلاً نمی‌دیدم .شاید گاهی باهاش گپ می‌زدم ولی احساس خاصی بش نداشتم. همیشه احساس می‌کردم پدر من قلبش از سنگه و اینکه منتظر بودم از سمت اون محبتی ببینم تا منم بش محبت کنم.

    از اونجایی که از پارسال تمرکزمو گذاشتم روی در لحظه زندگی کردن و اینکه موضوعات و اتفاقات این دنیا رو جدی نگیرم و به خاطر وابستگیهام، تقلایی نداشته باشم و بتونم خودمو یه جورایی رها کنم در واقع ایمان به آخرتمو تقویت کنم ،خیلی جاها احساساتم نسبت به پدرم بالا پایین میشد. حتی امسال چندین مراسم عزاداری برای از دست رفتن پدر دوستان و اقوام رفتم . از اینکه رابطه‌ای که دلم میخواست بین منو و پدرم نبودغبطه و افسوس خوردم .بیشتر افسوس اینو خوردم که اون بلد نبود به من محبت کنه ،چرا هیچ وقت من سمتش نرفتم؟

    چرا من، محبتمو ازش دریغ کردم ؟!

    چرا همیشه فکر میکردم وظیفه اونه که اول به من محبت کنه بعد من بهش محبت کنم؟!

    واقعا چرا همچین نگاهی رو نسبت به پدر و مادرامون داریم؟!!!!!

    اون ناآگاهه ! چرا من آگاهانه محبتمو دریغ کردم؟!!!

    از اینکه خدایی نکرده از دستش بدم و حتی اگر خودم زودتر بمیرم ناراحت و شرمسار و متاثر بودم.

    از اونجایی که یاد گرفتم با فهمیدن اشتباهاتم ،خودمو سرزنش نکنم و احساس گناه به خودم ندم ،تمرکزمو از روی اینکه چرا تا حالا خودم اقدامی نکردم و اینکه خودم چرا نگرش دیگه‌ای نداشتم، برداشتم.

    به خودم گفتم ناهید نمیخواد دنبال چراها بگردی !هرچی بوده و نبوده تموم شده و رفته.الان تو زنده‌ای پدرتم زنده ست. بهتره تا فرصت داری بهش محبت

    و توجه داشته باشی .مطمئناً اونم یه انسانه و نیاز به محبت داره. شاید بلد نبوده ! شاید یاد نگرفته! شایددوس داشته اما نتونسته نشون بده ! خلاصه اینکه خودمو قانع کردم که وظیفه ی خودمه درست عمل کنم.

    یادمه تو یکی از کتاب‌ها خونده بودم اگه جایی دیدید کسی اخلاق خوبی نداره، بدخلقی و تندخویی میکنه، بدونید این آدما بیشتر نیاز به توجه دارن. کمبودهایی تو وجودشون هستش که باعث بروز این واکنشها میشه.

    با وجود اینکه اینو می‌دونستم، اما پدرمو مستثنا از این گفته می‌دونستم اونم فقط به یک دلیل که پدره !مگه میشه به بچه خودش احساسی نداشته باشه؟!!!!.

    برای بدست اووردن آرامش و به خاطر نیاز خودم که دوست داشتم ارتباط خوبی بین منو و پدرم شکل بگیره ، و به خاطر اینکه هیچ وقت حسرتشو تا ابد یدک نکشم. اومدم خودمو تغییر دادم. احساسمو نسبت بهش عوض کردم. سعی کردم تمامی رفتار و کردارهاشو از زوایای دیگه‌ای نگاه کنم. سعی کردم بیشتر درکش کنم و بیشتر بفهممش و بیشتر بش توجه کنم.

    الان چند ماهی هستش که من با چنین نگرشی برخوردمو با پدرم خیلی تغییر دادم . واقعاً بطور معجزه آسایی خیلی عجیب و خیلی شدید عاشق پدرم شدم .پدرم همون پدره .ظاهرا فرق خاصی با کسی نکرده اما اخلاق و رفتارها و حتی احساسش نسبت به من خیلی فرق کرده. خوب میتونم حس کنم که انگار نیاز داشت کسی بهش توجه کنه و یه نفری پیدا بشه که ازش تعریف کنه. تحسین و تشویقش کنه. خنده‌دار نیست .واقعیته! پدر و مادرهای ما، تو سن بالا هم نیاز به همون تحسین و تایید و تشویقهای ما دارن.همانطور که ما نیاز داشتیم. و وقتی که کسی باهاشون با احترام و عشق و علاقه ی بیشتر رفتار میکنه، اونها هم ،متقابلاً با دریافت اون حس، حس‌های بهتری به فرزندانشون نشون میدن.

    یک عمر دنبال این بودم که اول پدرم باید به من محبت داشته باشه و بعد من، متقابلاً نزدیکش بشم. خدا رو شکر می‌کنم که بالاخره تونستم قبل از اینکه خدایی نکرده مرگ دامن منو بگیره یا دامن پدرمو حس پدر و دختری رو تجربه کنم.

    متوجه شدم منم خیلی جاها غرور داشتم با وجود اینکه دوست داشتم بهش محبت کنم عمداً این کارو نمی‌کردم که فکر نکنه رفتاراش درسته.

    متاسفانه مادرمم نقش خوبی این وسط نداشت و همیشه نقاط منفی پدرمو برامون بازگو می‌کرد و ما بیشتر ازش رنجش می‌گرفتیم.

    نمی‌خوام از چیزای منفی حرف بزنم. دوست دارم از احساسات خوبم نسبت به پدرم بگم . الان هر باری که می‌بینمش از قصد میرم سمتش به یه بهونه‌ای می‌بوسمش. من این عشقو اول به خاطر خودم به خاطر اینکه حال خودم خوب باشه و بعد به خاطر پدرم دادم.

    حتی وقتی نیست ،تو خلوت خودم بهش فکر می‌کنم قربون صدقش میرم. یه وقتایی تو پیامکهام استیکرای دوست داشتن براش می‌فرستم. یه وقتایی هم از قصد خونه زنگ می‌زنم چند دقیقه صداشو می‌شنوم.

    فکر میکنم فرکانس ما، حس ما رو حتی اگه حرف نزنیم درست ارسال می‌کنه، چون منم چیزای خیلی مثبتی از پدرم دریافت می‌کنم.

    دیروز داشتم از احساساتم پیش برادر و خواهر کوچیکم بازگو می‌کردم. منو مسخره می‌کردن ، می‌گفتن ناهیدو جو گرفته .در حالی که واقعاً من به این موضوع خیلی وقت بود که فکر می‌کردم و نمی‌دونستم راه چاره چیه ؟! منتظر یه اتفاقی از سمت پدرم بودم که بالاخره متوجه شدم من اگه خواسته‌ای دارم ،خودم باید به خاطرش حرکت کنم.

    از اینکه هست خدا را سپاسگزارم و از خداوند براش عمری طولانی و پر عزت خواستارم. دوست دارم سالهای خیلی زیادی زنده باشه ، زنده باشم تا هر دومون این حسو بیشتر تجربه کنیم.

    این موضوع رو تعریف کردم به خاطر باور غلطی که فکر می‌کنم تو ذهن اکثریت آدما هستش که پدر و مادراشون اول وظیفه دارن، بهشون محبت کنن. در حالی که محبت کردن و عشق ورزیدن به اول و دوم کردن ، ربطی نداره.

    در کل که کارکرد تمام دوره‌های استاد کمکم کرده نگاهم به باورهام خیلی تغییر کنه و هر جایی که هر اتفاق ناجالبی می‌افته دیگه دنبال اگه و چراش نباشم سعی می‌کنم بپذیرمش و در لحظه رفتار و واکنش درستی داشته باشم. بیشتر نگاهم به اتفاقات اینطوره که الان چه کاری انجام بدم درسته ؟

    در واقع سعی کنم در لحظه ذهنموکنترل و جهت‌گیری کنم به افکار و باورهای درست .

    از اتفاقات ناجالب درس و تجربه کسب کنم نه اینکه به عنوان یک باور غلط پروندشو تو ذهنم ببندم.

    باید یاد بگیرم که حالا که این اتفاق افتاده، دفعه ی بعد چطور عمل کنم بهتر خواهد بود؟

    نه از موضوعها فرار کنم و نه اینکه اونها رو انکار کنم. باور کنم که بیشتر به خاطر افکار و باورهای درونی خودم اتفاقات بیرونم رقم می‌خوره و اینکه بپذیرم برای رشد و موفقیت‌های بیشترم، باید با تضادهایی مواجه بشم که خودمو محک بزنم.

    به قول معروف همیشه نیمه ی، پر لیوان رو ببینم .

    برای هر کسی هرجا و به هر علتی می‌تونه اتفاقاتی بیفته که خوشایند نباشه . قرار نیست اینها خاطره ی بدی برای ما به جا بزارن. بلکه باید یادآوری اونها تلنگری باشه برامون تا عملکردهای بهتری داشته باشیم.

    و اینکه قرار نیست با پیش اومدن یه اتفاق بد یه باور بد برای خودمون بسازیم تا همیشه به خاطرش اذیت بشیم. انقدری باید قوی باشیم که نگاه مثبتی به قضایا داشته باشیم . تا جایی که می‌تونیم زاویه دیدمونو نسبت به اون اتفاق تغییر بدیم تا باوری درست تو ذهنمون جا بگیره.

    عباس منش عزیز و دوست داشتنی ، مرسی بابت این فایل قشنگتون.

    از خدا میخوام همیشه باشیو و خوش بدرخشی.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای:
    • -
      مینو برنی گفته:
      مدت عضویت: 1285 روز

      سلام ناهید دوست داشتنی

      همیشه کامنت های شما برام راهگشا هست . امروز هم اول صبح به این کامنت شما هدایت شدم .

      چقدر این 15 خط اخر کامنت عالی است .

      برخورد من با اتفاقات زندگی ام همیشه ترس و فرار بوده . باهر اتفاق ناگواری یک ترس از حوادث مشابه در دلم ایجاد شده وکامل ان کار و مشابه ان را کنار گذاشتم و البته که کلی باورهای غلط هم در ذهنم درست شد و جا خوش کرد.

      با گوش دادن چند باره این فایل تازه متوجه گیر زندگیم شدم .

      وحالا برخورد بسیار جالب شما با حوادث نا خوشایند . را در دفترم نوشتم که هر روز تکرار کنم تا یادش بگیرم.

      من هم با دوره عزت نفس خیلی تغییر کردم . اما هربار یک فایل جدیدی از استاد می بینم و متوجه می شوم :وای خدایا من چقدر گیر دارم و چقدر باگ منفی درونم دارم . تا کی اینها را اصلاح کنم ؟؟؟؟

      از خدا می خواهم سرعت فهمیدن و تکاملم را بیشتر کند . تا یک شخصیت عالی از خودم بسازم

      سپاس از کامنت های پر باری که می نویسی .

      جمعه 29 تیرماه 1403

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
      • -
        ناهید رحیمی تبار گفته:
        مدت عضویت: 1155 روز

        سلام مینوی عزیزم ‌.

        دقیقاً همینطوره هرچی بیشتر پیش میریم بیشتر متوجه میشیم چ نقطه ضعفها و چ نواقصی داریم که باید به خاطرشون سپاسگزار باشیم. همین که متوجه میشیم و سعی در تغییراتشون داریم خیلی خوبه .

        در گذشته توقعم از خودم خیلی بالا بود و با گذشت زمان اگه با نقطه ضعف یا نقصی از خودم روبرو میشدم کمی عصبانی میشدم و به خودم میگفتم چرا با این همه تمرین آموزه‌ها، بازم انقدر اشتباه ازم سر میزنه؟!!!

        اما حالا متوجه شدم ما هیچ وقت به کمال نمیرسیم و تا زنده هستیم باید در پی یادگیری و کسب آگاهی باشیم خیلیا بدون اینکه متوجه ی ضعف و نقصهاشون بشن، زندگیشونو سپری می‌کنن، اما ما با خیلیا متفاوتیم .همین قدر که هر بار با دیدن هر تضاد یا چالشی متوجه ی اشتباهاتمون میشیم خودش ینی رسیدن به تکامل ،ینی رشد و دریافت موفقیتها.

        ما یاد گرفتیم در مقابل هر چیزی، حس خود ارزشمندی خودمون رو زیر سوال نبریم و همچنان تحت هر شرایطی برای خودمون ارزش قائل بشیم.

        چون تنها، تمرکز روی نقاط مثبتمون ما رو به رشد میرسونه.

        به امید کسب آگاهی های بیشتر وموفقیتهای بیشتر!

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای: