درس‌هایی از انیمیشن گربه چکمه پوش - صفحه 32

794 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    سیده ملیکا مرتضوی گفته:
    مدت عضویت: 741 روز

    به نام خدای عشقم …

    سلام پدر فرکانسی عزیزم …

    خیلی وقته که می خوام کامنت برات بنویسم ولی نمیشد …من هنوز موبایل ندارم ولی فایلاتون توی یه موبایل کوچیک ه که فقط میتونم باهاش زنگ بزنم و صداتون درس هایی که بهم میدین همش توی گوشمه ….

    ازت ممنونم پدر عزیزم ‌…

    این چند روز متوجه شدم که من چقدر خوشبختم که پدری مثل تو دارم …

    راستی درباره ی این فایل …

    می خواستم بگم …

    عالی بود …

    بی نظیر بود …

    وقتی برای اولین بار این فیلمو نگاه کردم خیلی برام جالب بود که یکسری چیزا توش پنهانه…یکسری چیز ازش درک کردم …ولی وقتی این فایل روی سایت گذاشتید…صوتشو دانلود کردمو همینطور که گوش میدادم صحنه هایی که تعریف می‌کردید رو برای خودم پخش میکردم …

    یه چیزی هیچ وقت بهش توجه نکرده بودن و شما گفتید این بود که این گربه موقع هایی میمرد که غرور میگرفتش ‌….من دقیقا اینو تجربه کردم …من یه دختر 8ساله بیشتر نبودم ..که به یکی از دوستام که درسش خوب نبود کمک کردم و 9سالم بود که اون دیگه کامل همه چیز رو بلد شد …و یه روزی بود که معلم ازش سوال پرسید و همه رو درست جواب داد …همینطور که اون ایستاده بود سوال جواب میده من بهش نگاه ‌میکردمو خودم جوابو توی دلم میگفتم چون همشو باهم کار میکردیم….

    و اون روز معلم با تعجب پرسید کسی کمکت کرد ؟و اون گفت آره ملیکا ….

    منو اون توی این چند ماه تقریبا با تلفن های خونه به هم زنگ میزدیم و از هم می‌رسیدیم و تکالیف باهم پشت تلفن می‌نوشتیم…

    اون روز بهترین روزم بود …

    همه برام دست زدند …معلم گفت بیا بشین سر جای من

    و خودش نشست سر جای من …و من پشت اون میز گفتم خب چی بگم …

    اون گفت هرچی دوست داری مثلا حست رو بگو …حتما توی پوست خودت نمیگنجی نه ؟

    من گفتم خب خیلی خوشحالم ولی نمیدونم توی پوست خودم نمیگنجم یعنی چی …

    از سوالی که پرسیدم اصلا خجالت نکشیدم …من فقط 9سالم بود و نمیدونستم ابن جمله یعنی چی …

    معلم لبخندی زد و گفت …یعنی اینکه مثلا اینقدر خوشحالی که دوست داری پرواز کنی …گفتم خب آره فکر کنم توی پوست خودم نمیگنجم …همه برام دست زدن …معلمم رفت توی دفتر ماجرا رو برای مدیر هم تعریف کرد و مدیر اومد توی کلاس …من سر جای خودم بود …چیزی که یادم میاد این بود که من صندلی ردیف اول نبودم …مدیر اومد داخل کلاسو گفت که من باهاش بیام و بعد رو به کل کلاس کردو گفت ما دوست داریم توی مدرسمون از این ملیکاها زیاد باشه ….

    و بعد منو برد توی دفتر و برای همه گفت و همه برام دست زدن معاونم گفت افرین به ملیکا خانم من براش تنبک میزنم ملیکام باید برقصه و معاون روی میز شبه تنبک ضربه میزد و هر معلمی توی دفتر بود برام دست میزد و و من می خندیدم و البته که نرقصیدم …و بعد بهم جایزه دادند …

    فقط و فقط یک لحظه اون موقعی که مدیر توی کلاس گفت ما می خوایم از این ملیکاها زیاد داشته باشیم من یه حس برتری و به معنای الان غرور گرفتم …و از همون سال کم کم من افت تحصیلی پیدا کردم …من که تا اون موقع شاگرد اول کلاس بودم الان نمیتونستم درس بخونم ..و کاملا روندش انگار عادی بود ..تا کلاس 6ام یعنی 12و 13 سالگی تازه با مفهوم غرور آشنا بودم و به خودم میگفتم من غرورم گرفت …شاید یکم داستان تا اینجا بد تموم شد ولی باور کنید می خوام اینو بگم که چه منه 9ساله ی کلاس سومی که حتی نمیدونه غرور چیه …چه یک خانم 40 ساله .. اگه یک لحظه حس غرور و برتری و خدا بودن و قدرت داشتن پیدا کنه …ورقش برمیگرده …دقیقا مثل اون گربه که بعد شکست یه غول بزرگ وقتی غرور میگرفتم یوهو یه چیزی میوفتاد رو سرش و میمرد …به‌خاطر کسی که باهاش می‌جنگید که حتی بزرگ ترو قدرتمند تر از اون بود نمرد …بلکه به دست خودش خودشو کشت ….

    آره دیگه خلاصه این از داستان من …

    و راستی پدر …اینم خیلی جالب بود که وقتی اونا این راهنمای ستاره ی آرزو رو نگاه می‌کردند…راهی براشون میومد که به اونارو با مشکلاتی که داشتن به بدترین شکل مواجه میکرد …

    و یه چیز جالب دیگه هم این فیلم داشت ..اینکه چقدر ذهن آدما و باورشون مهمه …میدونید اونجا که اون دوتا گربه راه سگه رو انتخاب می‌کنند با اینکه اون راه به نظر بسیار ساده میومد ولی وقتی به بوته های گل رسیدند ..اون دوتا گربه با تفکر و دیدگاه خودشون می خواستند اون گل ها رو بچینند و از سر راهشون بردارند …ولی هی بیشتر و بیشتر می‌شدند ولی اون سگه و دیدگاهش خیلی ساده مشکلو حل کردو و با بو کردن راه خودشو باز کرد …و چقدر قشنگ نشون داد این آیه ی قران که میگه همراه با هر سختی ،آسانی است …و ما انتخاب میکنیم از کدوم راه بریم ….

    وای عالی بود ممنونم پدرجونم که این انیمیشن رو اینقدر قشنگ تحلیل کردین …عاشقتون …

    راستی چون گفتین تقریبا هر یک یا دو هفته ای فیلم می‌بینید به نظرم انیمیشن آواز 1 و انیمیشن آواز 2 رو ببینید …

    اونا هم عالی هستن …راسش من هر موقع میبینم مخصوصا اون کوالا‌ ،منو یاد شما میندازه …تلاشش …موفقیتش …وای آواز دو رو که دیگه نگم براتون …هر بار که میبینم یاد این حرفتون که هیچی نمیتونه مانعتون بشه میوفتم و انگیزه میگیرم که رویاهام رو باور کنم و ادامه بدم ….

    منتظر فایلهای تحلیل این دو ها هم هستم عاشقتم پدر عزیزم …

    و ممنونم مریم عزیزم …

    دوستتون دارم …

    از طرف دخترتون ملیکا

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
    • -
      رهاخانم گفته:
      مدت عضویت: 2158 روز

      به نام خدا

      سلام ملیکای عزیز

      چقدر داستان بالایی را که گفته بودید برای من هم بوده

      و نمی خواهم تکرار اتفاقات بد را بکنم

      بلکه می خواهم در ذهنم مرورشون کنم تا پلی باشه برای به جلو رفتنم

      چقدر این غرور در هر جایی بوده من را به پایینتر از قبلم رسونده

      خدا را شکر که خداوند اونقدر عظیم هست که ما را به جهت مثبت . به جهت روندی که درسته سوق بده

      من باید این باورها را تکرار کنم

      و الان که این پیام را برای شما و صد البته برای خود خودم نوشتم برای این هست که مرور کرده باشم .

      که باید حواسم به این غرور باشه

      چون امکان ندارد با استاد باشی و نتایج نگیری

      ولی باید غرور را از خودت دور کنی

      خیلی مثال بالا که زدید عالی بود

      چقدر ما در خیلی از جاها مورد تایید دیگران مورد تشویق دیگران قرار گرفته ایم ولی این غرور نگذاشته و دوباره سقوط کردیم و دوباره از بزرگی و عظمتی که خداوند دارد باز هم فهمیدیم و ما را خودش برگردونده

      خدا را شکر برای وجودتون

      خدا را شکر که این مثال من را هم به خودم برگرداند

      خدا را شکر خودم را دوباره چکاپ کردم

      ممنون دوست عزیزم

      خدایا بی نهایت ازت سپاسگزارم برای نشان دادن مسیر درست . مسیر الهی . مسیر صراط مستقیم

      ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده

      خدایا …. رب من …. ارباب

      من هیچی نمی دونم

      من هیچی نمی دونم

      تو آگاهی . تو بیداری . تو سروری . تو بزرگی

      من متعهد میشوم هر آنچه که به دست می آورم و دریافت می کنم . منبع اصلی اش را خود خداوند قادر متعال خودم بدانم و بس ….

      همین که من را به این کامنت ها هدایت می کند واقعا چه قدرتی بالاتر می تونه و از توانش بر میاد ؟؟؟

      خدایا تنها تو را می پرستم و تنها از تو یاری می خواهم

      فقط و فقط و فقط

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
      • -
        سیده ملیکا مرتضوی گفته:
        مدت عضویت: 741 روز

        به نام خدایی که هر چه دارم از اوست

        سلام رهای عزیزم

        ممنونم که برام کامنت گذاشتی …

        کامنتت باعث شد که که دوباره به یاد بیارم که چقدر رشد کردم …

        داستانی که برات تعریف کردم فقط بخشی از یک روند تکاملی بود …و این قسمتش واقعا به نظر بد و ظالمانه میاد…که آخه چرا یه بچه 10 ساله باید اینجور اتفاقات براش بیوفته ….

        ولی

        رهای عزیزم

        این بخشی از تکامل من بود …

        و الان که 19 سالمه …

        هزاران بار شکر میکنم که اون اتفاقت برام افتاده ….

        شاید بپرسی که چرا …

        بابا درسته تو یه حس غرور گرفتی …

        ولی حقت نبود یا چمیدونم کوچولو بودی…

        ولی نه .. بزار تا داستانو کامل برات بگم …

        تا بفهمی اتفاقا چقدر خوب شد که این اتفاق افتاد ….

        بزار از اینجا بگم …

        چند روز پیش یکی از دوستان دبیرستانم که البته زیاد باهاش صمیمی نبودم بهم توی تلگرام پیام داد …

        و حالمو پرسید و گفت که چند روزیه توی فکرتم و الان که دیدم آنلاین شدی گفتم بزار یه پیامی بهت بدم ….

        خب من خیلی خوشحال شدم و ازش تشکر کردم …

        و بهش گفتم جدی گفتی که توی فکرم بودی …؟

        .

        آخه تعجب کردم …یه نفر بعد دوسال سراغ منو بگیره یا به فکرم باشه …اونم دوستی که من خیلی از صحبت ها و ارتباطاتم باهاش در حد این بود که توی اتوبوس با هم هم مسیر بودیم ….

        .

        .

        گفت آره….

        اتفاقا چند روز پیش داشتم دربارت به مامانم میگفتم یه دختری به نام ملیکا توی دبیرستان بود که همه رو دوست داشت ….

        خیلی تعجب کردم ….

        گفتم خب دیگه چی …..

        و اون دقیقا پیام زیر رو بهم داد .

        .

        همیشه برام جالب بود مثلا حتی کسایی که مثلا خیلیم اخلاقشون خوب نبود و من نمیتونستم باهاشون کنار بیام تو ی نکته ی مثبتی توشون پیدا میکردی️

        و خب خیلی اخلاق خاص و خوبیه که تو داری️️️

        .

        .

        .

        برای منم جالب بود که اون این حرفو زد ‌…

        و متوجه شدم که نه واقعا مثبت نگری بخشی از وجودم شده ولی از کی ؟

        چی شد که اینجوری شدم ؟

        برای همین توی خاطراتم هی برمیگشتم عقب …

        یادمه توی راهنمایی وقتی به صورت مثبت به قضیه نگاه میکردم یا دوست داشتم یه کار مثبت بکنم …از نظر بقیه یه حالت چاپلوس یا بچه مثبت کلاس بودم …

        و من همون موقع ها هم میگفتم طوری نیست به من بگین بچه مثبت… مسخره کنید …من اینجوری باید باشم …و انگار توی وجودم یه چیزی میگفت که باید به خوبی و مثبت به مسائل نگاه کنی …باید شاد باشی تا شادی های بیشتری بیاد در غیر اینصورت اتفاقات خوبی نمی‌افته…..

        .

        .

        همینجور که داشتم میرفتم عقب از خودم می‌پرسیدم…

        ولی چرا ..چی شد که این تصمیم گرفتم ؟آیا من از همون اول اینقدر بچه مثبت بودم …اینقدر سعی می‌کردم خوش بین باشم ..؟ کی به من این مثبت بودن رو یاد داد ؟مامانم ؟پدرم ؟

        حتی یادمه توی دبیرستان وقتی یه مشکلی پیش میومد من با خوش بینی آینده ی اون اتفاق بد رو میگفتم تا حس بهتری بهم بده و یکی از دوستام گفت ملیکا تو واقعا خوش بین هستی ولی آدم یکم باید واقع بین باشه …با تصورات مثبت ،واقعیت عوض نمیشه ….

        و من میگفتم باشه ولی برای من واقیعت چیزای خوبه ….و اصلا دست از نگاه مثبت برنمیداشتم ….

        حتی داییم بهم میگه تو کلا تو فضایی… یکم بیا روی زمین با ما باش ….

        خنده داره نه ؟….

        خب

        من رفتم عقب …

        15 سالگی

        14 سالگی

        12 سالگی …

        همه ی این سال ها به دنبال لذت بردن بودم و درسته درسم زیاد خوب نبود و به زور امتحان و تکلیف درس میخوندم ولی درسم بد هم نبود …من معدل سال هفتم 19 و 64 شد …

        و خب دیگه سال هشتم 19 و نیم و نهم هم فکر کنم 19 و 80 بود …

        واقعا درسم بد نبود ولی بیشتر از اینکه سر درس باشم همش به دنبال کار های فرهنگی و جشنواره…و ..هنری و اینا بودم ….

        خب 12 سالگی

        ….

        تا رسیدم به 11سالگی و 10 سالگی …

        جا خودم ….

        آره آره…

        از همونجا شروع شد ….

        قشنگ یادمه …

        من کلاس 5ام بودم …

        وسطای سال بود ….

        .

        .

        .

        گیج شدی نه ؟

        الان میگم چی شد ….

        .

        .

        بیا برگردیم به کلاس دوم …

        دختری که معلمشون خیلی دوست داشت و سعی می‌کرد شاگرد اول باشه ….

        ولی همزمان به اون دختری که درسش بد بود کمک می‌کرد…

        سال سوم …

        (دارم درباره ی یک دختر 9ساله میگم )

        درسم واقعا عالی بود …یادمه اون موقع ها آزمون می‌دادیم و من واقعا خوب بودم توش …و همون سال ارتباطم با اون دختری که درسش ضعیف شد بیشتر شد و اون اتفاق عالی و افتخار افرین برام رخ داد …

        که باعث شد من غرور درونی ام فعال بشه …

        کلاس چهارم …

        من با غرور بودم …

        درسم همچنان بد نبود ولی درس هم زیاد نمیخوندم و از همونجا افت تحصیلی شروع شد ….

        معلم منو دوست داشت حداقل ظاهرا …

        تا یه روزی که متوجه شد من زیاد ازش خوشم نمیاد …

        منو کنار کشید و ازم دلیلش رو پرسید …

        من انکار میکردم …

        نمیخواستم بگم …

        ولی خیلی اصرار کرد …

        تا اینکه گفتم …

        وقتی کلاس دوم بودم …

        شما حامله بودین

        و من از شما و قیافتون خیلی بدم اومد …

        اون به شوخی و خنده گفت وای من سر امیر علی حامله بودم …

        و اینا و الان که همچین حس بدی نداری ؟

        گفتم نه … مال اونموقع ها بود …

        و با خنده و باشه و اینا تموم شد …

        ولی اون روز

        روزای آخرسال بود ….

        و……حس خوبی نداشتم که اون حرفا رو بهش زدم …

        و اون معلم با ما اومد کلاس پنجم …

        و از اون روز بود که گویا این معلم اصلا از من خوشش نمیومد …

        من بعدا فهمیدم …

        خب اون موقع واقعا از روی سادگی همه چیزو صادقانه گفتم …

        اینکه از مدل صورتش یا حتی رنگ پوست و زیبایی ظاهری یه خانم خوشم نمیاد ولی انگار اون واقعا بهش برخورد …

        خلاصه دیگه …

        کلاس 5ام….شد ….ولی اینم بگم که افت تحصیلی من به خاطر خودمم بود چون من تابستون هیچی نخوندم …

        کلاس پنجم …

        هیچ وقت روز اول مدرسه رو یادم نمیره …

        که من حتی ضرب رو هم بلد نبودم…

        و خدا خدا میکردم معلم منو صدا نزنه بگه بیا برای یادآوری حل کن ….

        اون سال معلمم به خاطر درسایی که نمیخوندم همش با من حرف می‌زد و بهم حس بی لیاقتی میداد ….

        با حرفاش میگفت تو لیاقت این مدرسه ی غیرانتفاعی رو نداری یا اینقدر پدرومادر پول خرجت میکنن و تو هیچ بهره ای نمیبری …البته من اینجوری می‌فهمیدم…

        مثلا اون میگفت می خوای با والدینت حرف بزنم که بری مدرسه ی دولتی …اگه اینجا برات خیلی سخته …

        و من بغض میکردم …توی ذهنم انگار مامانم که با کلی زحمت منو این مدرسه ثبت نام کرده و با کلی زحمت پول داده رو ناامید کردمو هی حس بی لیاقتی توی وجودم رشد می‌کرد…

        و من هر روز خسته ترو نا امید تر میشدم …ناراحت تر و ….

        و انگار هر روز با ناراحتی و خستگی از مدرسه میومدم خونه و از بس اتفاقات بد افتاده بود یکم فیلم میدیم با داداش کوچیکم بعد میخوابیدیم بعدم شب میشد مامانم میومدو شامو و یکم فیلمو یا جروبحث پدرو مادرم (به خاطر مشکلات و درگیری های وامی و پولی که براشون پیش اومده بود ) و بعد دوباره خواب و فردا دوباره من بدون هیچ آمادگی میرفتم مدرسه

        این سیکل خراب هی ادامه داشت و من به زور شاید تکالیفم رو انجام میدادم …

        سعی می‌کردم ناراحت باشم …مشکلمو حل کنم …از همون موقع عقلم هم رسیده بود و به حرفای پدرو مادرم و مشکلاتشون گوش میکردمو سعی میکردم حلشون کنم ولی من که ظرفیتش رو نداشتم …که البته اینم خیلی دیر فهمیدم که من نباید خودم درگیر مشکلات دیگران کنم …شاید بگم 15یا16 سالگی …

        و به یه جایی رسیده بود که من دیدم نه مظلومیت نه ناراحتی نه غمگینی و غصه خوردن …هیچکدوم هیچ کمکی نمیکنه …و مامان و بابای من اینقدر خودشون درگیر هستن که اصلا

        وقت پرسیدن حال منم ندارن چه برسه به مدرسه اینا …و واقعا میدیدم که هرچی به این روند داره پیش میره انگار داره همه چیز بدتر میشه …

        به خودم میگفتم من که کاری نمیکنم تازه خیلی هم مظلوم هستم …ولی انگار هر روز داره اتفاقات بد تر میوفته …هرچی هیچ کاری نمیکنم هیچی به معلمم درباره ی حرفایی که بهم میزنه نمیگم …هرچی بیشتر گریه میکنم انگار اوضاع بهتر نمیشه که هیچ، بلکه بدتر هم میشه …

        و دیگه بسه …من نمیخوام اینطوری زندگی کنم …

        اون موقع ها ماه های اول مدارس بود که انتخابات شورای دانش آموزی و من تصمیم گرفتم عضو بشم …اسمم رو دادم ولی یه ریال من خرج تبلیغات نکردم …

        فقط توی کلاسا میرفتم و برای خودم تبلیغ میکردم یا موقعی که بچه ها صف گرفته بودن تا رای هاشون رو بندازن مخصوصا بچه اولی و دومی ها بهشون میگفتم جا دارین میگفتن آره و من میگفتم اسم منو بنویس به من رای بدین و خودم یه خودکار داشتمو هر کی جا داشت بهش میگفتمو اسممو توی جای خالیش می‌نوشتم ….

        خلاصه انتخابات تموم شدو یکی دو روز بعد نتایجش رو زدن …

        و من

        رئیس شورای دانش آموزی با بیشترین رای شدم …

        اینقدر خوشحال بودم که نگو …

        انگار رئیس جمهور شدم …

        رای های من از همه بیشتر بود …با اینکه یه دونه برگه هم چاپ نکرده بودم …

        از اون روز متوجه شدم که هر کار مثبتی منجر به یه حس خوب میشه …پس ادامه دادم ..و سعی کردم هر بار حس و حال خودمو با کارای مثبت بیشتر کنم چون متنفر بودم از اون حس بدبختی و ناراحتی که داشتم چون تا اون موقع انگار هر چی حس خوب بود به خاطر شاگرد اول بودن داشتم و انگار اونو ازم گرفته بودن …

        خلاصه من هر بار توی جلسات شرکت میکردم …

        اون سال مامانم برام یه میکروسکوپ خرید …برای تولدم که من آرزوم بود و دقیقا بعد از اون اتفاقات بود …و انگار داشت توی ذهنم این تایید میشد که حس خوب اتفاقات خوب …

        منم که همش دنبال رقم زدن یه حس بهتر و یه اتفاق مثبت بودم پیشنهاد دادن که من میکروسکوپ خودم رو ببرم مدرسه و به بچه ها نمونه ها و کار باهاش رو یاد بدم …نمیدونم دقیقا از کجا و چه جوری شروع شد ولی یادمه من این جعبه رو می‌بردم مدرسه و میاموردم بعد اینقدر استقبال زیاد شد که دیگه میزاشتم مدرسه بمونه…

        مدرسه ی ما یه سالن راهرو مانند داشت که این ور اونورش از اول تا پنجم کلاس کلاس بود …حدودا 10 تا 12 تا کلاس و کلاس ما آخر سالن بود و یه جورایی ما پنجمی ها بچه بزرگای اون مدرسه بودیم چون دیگه ششمی ها هم یه جا جدا با تایمای جدای ما بودن …

        خلاصه من اولا دو روز یا سه روز توی هفته این باکس سبز بزرگ میکروسکوپ و نمونه ها رو یه دستم .. یه صندلی پلاستیکی هم یه دستم و از آخر سالن تا حیاط میرفتم اونجا یه میز بود و من صندلی رو میزاشتم پشتش و مینشستمو توی همون یه ربع زنگ تفریح میکروسکوپ رو باز میکردمو بعد تنظیمش میکردمو و اون نمونه های آماده مثل بال پروانه و اینا رو میزاشتم تا بچه ها ببینند …بعد از یه مدت …

        قشنگ یادمه زنگ تفریح که می‌خورد و من اون کارتن سبز رنگ رو دستم میگرفتم از کلاس که خارج میشدم همه منو میشناختن و می‌دونستن قراره یه نمونه جدید و زیبا بهشون نشون بدم …و از همون ته سالن یکی یکی دور من جمع میشدن کمکم صندلی میاوردن …از پله ها وسایل رو میاوردن بالا و از آخر سالن تا دم حیاط که من می خواستم میکروسکوپ رو وصل کنم دور من شلوغ شلوغ بود …

        بعد که به میز می‌رسیدیم همشون باید توی یه صف می ایستادن تا بتونن نمونه رو ببینند …اینقدر این صف طولانی بود که کل حیاطمون پر میشد از بچه هایی که ایستادن تا یه لحظه اون نمونه رو ببینند …

        حتی بعضی وقتا صوت می‌خورد و زنگ تفریح تموم میشد و به کلیاشون نمی‌رسید…سر همین به محض اینکه زنگ تفریح می‌خورد تا من از کلاس میومدم بیرون دور من و کنارم راه میرفتن تا جزو اولین نفرات باشن …یا اگه من زود تر از همه میرفتم سر میز می دویدن تا اولین نفراتی باشن که نمونه رو می‌بینند…

        تصور کنید یه دختر کلاس پنجمی الان حدود 60 تا 100 نفر برای یه ربع زنگ تفریح چجوری به دنبالشن …بعضی وقتا که دیگه اون اخرای سال بود توی یه زنگ تفریح دو نمونه میزاشتم و این باعث می‌شد بچه ها بازم برن توی صف بایستن تا نمونه دوم رو هم ببینن …

        عالی بود …

        اون زمان من هنوزم از لحاظ تحصیلی تحت فشار بودو …نمیخوندم …اصلا انگار تنفر داشتم …ولی اینجوری خودمو جمع میکردمو و شاد بود …

        یادمه یه روز مدرسه رو دادن به شورای دانش آموزی…و من مدیر بودم…

        پشت میز مدیر می‌نشستم..

        جواب تلفن میدادم

        حساب کتاب میکردم …

        آخ عالی بود …

        همون سال من توی گروه سرود هم شرکت کردم …کلاس میرفتم و حتی اون سال گروه سرود ما توی ناحیه اول شد …

        و میدونید این کار ها و این انگیزه ها که من برای خودم ایجاد میکردم که باعث می‌شد من شاد تر باشم

        توجه و تمرکز منو از روی درس بر میداشت….و حتی چون من دوست نداشتم درس بخونم یا سر کلاس باشم به من کمک می‌کرد که اینطوری باشه …

        مثلا سر کلاس یوهو در میزدن و منو می خواستن که به عنوان رئیس شورای دانش آموزی برم جلسه یا صدا میزدن که وسط کلاس برم تمرین سرود …

        یا برای کمک برم ….

        یادمه بعد از زنگ تفریحا تا معلما میومدن سر کلاس ها یا وقتی معلما توی جلسه بودن به ما کلاس داده بودن تا بچه ها رو تا اومدن معلما ساکت کنیم …

        و ما رو نماینده میکردن …

        من که تا حالا اینکارو نکرده بودم قبول کردم…یادمه اون روز میگفتن یه دختر ششمی هست خیلی نماینده خوبیه باهامون بازی میکنه …

        و منم هر کاری میکردم تا بچه ها ساکت بشن و کم‌کم سعی می‌کردم باهاشون بازی کنم …تا آروم بگیرند …یادمه یه دختری خیلی پرو توی اون کلاس بود که منو خیلی اذیت می‌کرد…به حرفم گوش نمی‌داد…سرو صدا می‌کرد…جوابمو میداد …ولی من همیشه باهاش خوب رفتار میکردم…تا بعد از یه مدت اون شد دوست من و اینقدر باهام خوب شد که خودش توی ساکت کردن بچه ها کمکم می‌کرد….

        خلاصه …

        من اون زمان یاد گرفتم که اگه شاد باشم اتفاقات خوبی برام میوفته پس حتی اگه اتفاق شادی افرین برات نیوفتاده کاری کن که حست رو خوب کنه …یاد گرفتم که هیچوقت نخوام مظلوم باشم …چون همه چیز بدتر میشه …

        حتی کلاس ششم که مامانم متوجه شده بود معلمم با من این رفتارو داشته و شخصیت منو میبرده زیر سوال… افتاد دنبالش که نه اون نباید اینجوری می‌کردو به قول ما موتورش رو بزار پایین …

        انگار اون خانم واقعا هم مشکل داشت ..انگار که با توجه به رفتارش مثلا اگه یه خانواده ای براش سود داشتن فارق از اینکه اون بچه چقدر خوب یا بد یا درس نخون باشه باهاشون مثل یه شاگرد اول رفتار می‌کرد…ولی اگه خانواده ای چندان سود نداشته باشه اصلا اهمیت نمی‌داد که این بچه چقدر پیشرفت داشته …اونارو با بچه های نمره بیست مقایسه میکردو سرکوب به خودشو خانوادش میزد …

        ولی من همون موقع هم که مامانم به ظاهر می خواست حق منو بگیره بخشیده بودمش …و به مامانممیگفتم ولش کن ….

        از اون سال روند افت اون معلم نمایان شد جوری که اعتراضات پشت اعتراضات …

        که وقتی کلاس نهم بودم فهمیدم الان فقط معلم یه درس ریاضیه و حتی همونم مامان ها اعتراض کردم که بچه هامون خیلی اذیت هستن و این معلمو بردارید …

        امیدوارم واقعا هر کجا هست سلامت و شاد و سالم باشه …

        چون اون علاوه بر اینکه این لطف رو به من کرد که من دختر مثبت تری باشم و به این افتخار کنم بهمون

        صامت خوانی رو یاد داد که حتی الان من یکسری بچه کنکوری ها رو میبینم که نمیتونن انجامش بدن …یا بهمون به خاطر سپردن و بعد نوشتن رو یاد داد …یا یاد داد که هرچی برای خودمون می خوایم برای دیگران هم بخوایم یا با توجه به تجربه ای که توی اون سال داشتم یاد گرفتم که ممکنه همیشه هم حق با من نباشه و وقتی که فکر کردم صد در صد حق با منه در اشتباهم و باید به بقیه هم گوش کنم نه اینکه فقط حرف خودمو بزنم …باید با زاویه ی دید بقیه هم به مسئله نگاه کنم تا اونا رو درک کنم ….

        یا اینکه اگر الان مشکلی دارم و. بقیه اون مشکلو ندارند یا نداشتند و تعجب می‌کنند که چرا اینو میگی…

        اگه بتونی رشد کنی و اون مشکل و مسئله رو حل کنی مطمئن باش روزی معلم و راهنمایی میشی برای همون افرادی که میگفتن ما این مشکلو نداریم …

        یا اینکه اصلا نیازی به هزینه کردن برای تبلیغات نیست …

        و مهم تر از همه

        احساس خوب برابر با اتفاقات خوب و احساس بد برابر با اتفاقات بد…

        تمام چیزایی که گفتم توی سال تحصیلی که اون معلمم بود با توجه به کلی تنش ها و اتفاقات

        و تجربیات متفاوت یاد گرفتم …

        رهای عزیزم …

        من هنوزم از درس فراری ام …

        و یه جورایی خودمو مجبور به خوندن درسو دانشگاه میکنم

        و باید ریشه ی اونم توی خودم پیداکنم و خودم رو درست کنم …

        اما تجربیاتم از اون سال به بعد و شخصیت مثبتی که دارم و نگاه های فوق العاده خوش بینانه و مثبتی که دارم از همون سال به بعد و همون اتفاق و غرور برام رخ داد …و به خودم افتخار میکنم …

        البته که هنوزم مسیر طولانی رو در پیش دارم و تمام این چیزایی هم که گفتم مدیون خدای قشنگم هستم که توی لحظه لحظه زندگی کمکم کرد تا بتونن یاد بگیرم …

        ممنونم ازت که باعث شدی این خاطرات و تجربیات شیرین برام تکرار بشه …

        بهترین ها رو برات آرزو میکنم …

        منتظر نتایج فوق العاده هستم …

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  2. -
    عمران نوری گفته:
    مدت عضویت: 1982 روز

    بسم الله الرحمن الرحیم

    سلام خدمت دوستان و استاد عباس منش عزیز و خانم شایسته پر انرژی

    چقدر اگاهی این فایل مال من بود و نیاز الان من بود

    خیلی بمن کمک کرد تا یکی از ترمزهام رو شناسایی کنم

    خدایا کمکم کن تا با نوشتن مسیر برام واضح بشه

    من یکی از خواسته‌هام این بود که به ثروت برسم

    ولی از وقتی که من مهاجرت کردم رشد درامد من بسیار کند و آرام بود

    با اینکه همیشه دارم روی خودم و باورهام کار میکنم ولی درامد من بصورتی که هزینه‌هام رو بصورت مویی کاور میکنم و همیشه این سوال در من بود که کی میتونم وضعیت مالی خودم رو بهبود بدم که لااقل نگران هزینه‌های جاری خودم نباشم که بتونم با فراغ بال بیام روی ادامه مسیر تمرکز بذارم

    چون من همیشه نگران اجاره سر ماه و مخارج خونه هستم که باید پرداخت کنم

    و جالبه یکی از مهمترین هدفهای امسال من این بود که انسان شادتر ، آرام‌تر ، بیخیالتر ، و توحیدی‌تر و تسلیم‌تر باشم و بیام از لحظه به لحظه زندگیم نهایت لذت رو ببرم

    و این جز مهمترین خواسته منه که انشالله بتونم این خصوصیت رو بیشتر در خودم تقویت کنم تا بیشتر به خدا وصل بشم و نعمتهای خداوند رو دریافت کنم

    و وقتی به اتفاقات زندگی خودم میبینم و فکر میکنم به دلیل اینکه چرا رشد درامدم بسیار کند صورت میگیره ؟

    الان تازه دارم ارام ارام عملکرد قانون رو درک میکنم که این اوضاع مالی برای من جزی از پلن خداست تا بمن کمک کنه تا من به این خواسته برسم

    حالا بیشتر توضیح میدم تا متوجه شید

    اگر من میخوام توحیدی عمل کنم و بیخیال‌تر باشم تا کارهای من روانتر و باکیفیت‌تر رخ بده که در کل چرخ زندگی من از این که هست راحتر بچرخه

    باید تو این وضعیت مالی که هستم ایمان خودم رو نشون بدم

    وگرنه تو حالتی که همه‌چی گل و بلبله آرام بودن و بیخیال بودن و توحیدی بودن کاری خاصی نداره اینو همه بلدن

    ولی اگر من بتونم تو این وضعیتی که تو شرایط سخت مالی هستم و اگر بتونم اینجا ذهن خودم رو کنترل کنم و احساس خودم رو خوب نگه دارم اونوقته که میتونم به همون خواسته‌ام یعنی توحیدی عمل کردن و نگران نبودن و روی خدا حساب کردن ، نزدیک بشم و به هر اندازه که بتونم این باور توحیدی رو بیشتر در خودم تقویت کنم اونوقته خدا بمن پاداشهای بزرگی خواهد داد

    وقتی که به این ترمز دارم فکر میکنم تازه دارم متوجه پلن خدا میشم

    اینکه چقدر خدا هوشمندانه داره منو هدایت میکنه

    چون من اگر بخوام تسلیم هدایت خدا باشم تا بتونم نعمتهای بیشتر از خدا دریافت کنم وقتی خدا برام اوضاع رو و شرایط رو جوری رقم میزنه که من وضعیت مالی سخت داشته باشم و اگر بتونم تو این مرحله نگاهم رو تغییر بدم و فان مع العسر یسرا بیاد بیارم و درک کنم و بیام به معنای واقعی بیخیال آینده باشم و نگران اجاره خونه و خرج و مخارج زندگی نباشم و اینقدر روی عقل خودم حساب نکنم و بذارم خدا منو هدایت کنه

    اونوقته که خدا بمن پاداشهای بزرگی خواهد داد و ظرف وجودی منو بزرگتر میکنه

    چون با اینکارم دارم به خدا ثابت میکنم که من کاری به آینده ندارم من فقط میخوام روی تو حساب باز کنم

    البته انجام اینکار کار راحتی نیست چون نجواهای ذهن مطمئنا نمیذارند و بیکار نمیشینند که من به همین راحتی بتونم راحت ذهنم کنترل کنم و احساسم رو خوب نگه دارم

    درسته خیلی سخته ولی نشدنی نیست

    خدایا من میخوام تو کمکم کنی و هر لحظه منو هدایت کنی تا انشالله از این مرحله سربلند بیام بیرون

    تا حالا تو خیلی از مراحل زندگیم کمکم کردی و من با امید و توکل و ایمان به خدا حرکت کردم و تونستم از اون اتفاق به ظاهر سخت بیرون بیام و کلی پاداش دریافت کنم پس تو این مرحله هم من میتونم

    خدایا همون طور که تو زندگیم بارها بارها منو هدایت کردی و ترمزهای زیادی رو شناسایی کنم و راه حل برطرف کردن اون ترمز رو بمن نشون دادی پس اینجا هم مطمئنا کمکم میکنی ، من میخوام به خودت وصل بشم و میخوام تو منو هدایت کنی به راه راست به راه کسانی که به انها نعمت دادی نه راه کسانی که گمراه شدن و نه کسانی که غضب کردی

    خدایا صد هزار مرتبه شکرت منو هدایت کردی و این آگاهی‌ها رو بمن الهام کردی تا ترمز شرک و بی ایمانی که خیلی وقته تو ذهن من جا خوش کرده بود رو شناسایی کنم و انشالله در ادامه با هدایتهای که سمت من میفرستی بیام این ترمز رو برطرف کنم انشالله

    استاد بینهایت سپاسگزار شما هستم این فایل بسیار با ارزش بود و کلی نکته داشت برای من و بمن کمک کرد تا ترمزم رو شناسایی کنم و بیام به امید هدایت خدا مسیرم رو اصلاح کنم و تو زندگیم بیشتر به خدا توکل کنم و فقط روی خدا حساب باز کنم

    دوستان و استاد عباس منش عزیز عاشق همه تون هستم

    انشالله هر کجا از این کره خاکی هستید در پناه رب شاد ، سالم ، خوشبخت ، ثروتمند و سعادتمند در دنیا و آخرت باشید

    فعلا

    یا حق

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
  3. -
    زینب زارعی دوست گفته:
    مدت عضویت: 878 روز

    با عرض سلام و خدا قوت خدمت استاد عزیز و خانم شایسته عزیز

    واقعااااااا چقدرررررر زیبا توضیح داده بودید خیلی قشنگ بود و من خیلی درس گرفتم از فایل بسیار زیبا.. یه پیشنهاد داشتم فیلم سیندرلا رو هم ببینید چون اونم فوق العاده درسهای قشنگی داره یکی اینکه سیندرلا با تمام سختی ها و زشتی هایی که تو زندگیش داره به قشنگی ها و زیبایی ها توجه میکنه.. دوم اینکه همیشه تو افکار و رویاهاش روزهای قشنگ و خوشبختی ها رو تصور میکنه و اخرش هم به تمام تصوراتش میرسه و سوم اینکه وقتی خدا میخواد اونو به ارزوهاش برسونه تمام حیوان ها رو بسیج میکنه تا اونو به ارزوش برسونن و خیلی خیلی درسهای قشنگ دیگه که من دوست دارم اونو از زبان شما استاد عزیز بشنوم اگه دوست داشتید میتونید این فیلم رو هم ببینید

    با ارزوی موفقیت روز افزون برای شما استاد عزیز و مریم عزیز و تمام خانواده عزیز عباس منش

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  4. -
    اسما ده مرده گفته:
    مدت عضویت: 1461 روز

    سلام به استاد عباس منشِ عزیز،نورِ مسیرم و مریم جانِ زیبا و تمامی دوستانِ هم فرکانسم

    من مدت طولانیه که عضو سایت هستم اما برای اولین بار احساس کردم حتما باید نظرمو مطرح کنم و سپاسگزار شمام برای اینکه این فضا رو برای ما ایجاد کردین تا بتونیم انرژی و هیجان و انگیزه ای که از یک فایل ارزشمند شما دریافت می‌کنیم رو به هزاران نفر با نوشتن کامنت منتقل کنیم،واقعا تمام جزئیات این سایت توحیدی عباسمنش منو به وجد میاره تازه اینو متوجه شدم وقتی کامنتی میزاری واقعا احساس می‌کنی توام یکی از اعضای این خانواده ای و میتونی یک عنصر تاثیر گذار باشی با اشتراک ذهنیت هات و تجربه هات،خداروشکر برای دقت بالای شما به تمامی ابعاد این سایت زیبا

    درباره گربه چکمه پوش میخواستم بگم من هم شاید بارها توی تله ی اینکه من هر آنچه که لازم است رو می‌دونم،یا اینکه از همه بهترم بارها و بارها گیر افتادم ،من توی یک شرکتی کار میکردم که محصولات اورجینال وارد میکردیم و اکثر مشتری هایی که میومدن،از لحاظ مالی،لِول بالایی داشتن،من ماه اولی که رفتم سرکار هیچ حرفی راجب اینکه کجا بودم،چیکار کردم و چی بلدم نزدم،فقط کار کردم و خوب کار کردم توی روز دوم اسم همه ی کتونی هارو یاد گرفتم همه ی تکونولوژی هارو یاد گرفتم،هر کدوم از بچه ها که میومد میدید رو به روی استند کتونی ها وایستادم شروع میکرد ازم سوال پرسیدن و من خیلی رَوون و مسلط جواب میدادم،همه تعجب میکردن از پیگیری و تمرکزی که گذاشته بودم و سوپروایزر و فروشنده یک فروشگاه به دو سه نفری که چند هفته قبل من اومده بودن و هنوز لَنگ میزدن توی شناخت محصولات دائما مثال میزدن و میگفتن یاد بگیرین ازش،منم اعتمادبنفسم هر لحظه بیشتر میشد و حس بهتری نسبت به خودم پیدا میکردم،یک روز وقتی تارگت داشتیم و 70 میلیون کم داشتیم توی همون ماه اول من یه مشتری گرفتم و فیکس 70 تومن فروختم،اونروز همه واسم دست زدن تشویقم کردن و مدیر فروشگاه که آدم سختی بود اون روز اومد بهم گفت آفرین واقعا کارت خوب بود،انرژی و احساس خوبم روی هزااار بود،فردای اون روز،توی چینش فروشنده ها منو از نفر هشتم،گذاشتن فروشنده سوم،نفر اول سوپروایزر بود،بعد فروشنده یک و بعدیش من بودم،نگاه همه بهم تغییر کرده بود دائما داشتن ازم تعریف میکردن و من هرروز داشتم بهتر کار میکردم،یک کلاس آموزشی توی شرکت گذاشته بودن که فقط سوپروایزر ها و مدیران اِسمشون توی لیست کلاس بود یعنی افرادی که بالای دو سه سال توی شرکت کار کرده بودن بین اونا مدیر شعبه ما اسم منم داده بود و گفته بود پتانسیل بالایی داره به نظرم باید حضور داشته باشه،وقتی رفتم توی جلسات کلاس حرفایی که میزدم،سوالایی که می‌پرسیدم و حتی حضورم اونجا برای همه علامت تعجب بود!

    تا اینکه توی ماه سوم من شدم بهترین پرسنل،بهترین فروشنده و فروشنده برتر ماه،عکسمو زدن توی اپلیکیشن و هرکس وارد میشد اول عکس منو میدید بهم کلی پاداش دادن،شدم فروشنده یک فروشگاه،هر روز و هر شب اول بودم و همچنان همه تعریف میکردن ازم اون ماه هیشکی از حقوقش راضی نبود ولی من بهترین و بالاترین حقوق و گرفتم اما کم کم فروتنی،تلاش و استمراری که داشتم جاشو داد به غرور و تکبر و خودبزرگ بینی،من با چشام دیدم که نتایج چقدر عوض شد،از یه جایی به بعد فکر کردم من واقعا از همه بهترم،هیشکی نمیتونه با من حتی رقابت کنه(سیستمی که دارم راجبش حرف میزنم 150تا نیرو داشت) فکر میکردم من فرق دارم،من استعدادم ذاتیه و دیگه نیازی نیست چیزی به خودم اضافه کنم همینی که هستم خیلی از تصورشونم بالاتره(به زبون نمی‌آوردم ولی توی عملکردم مشخص بود) دیگه جنس و بارِ جدید میومد راجبشون تحقیق نمی‌کردم ک چین؟چجورین؟چحوری پرزنتشون کنم و همچنان فکر میکردم فوق العاده ام

    تا اینکه یک نفر اومد که فروشنده خوبی بود،توی روزای اول ترکوند و خیلی رفت توی چشم،حتی یک بار هم توی ذهنم تحسینش نمی‌کردم فقط داشتم توی ذهنم میگفتم این اگه خوبه من به این دلیل و اون دلیل از این بهترم

    تا اینکه کم کم اون جایگاهی ک داشتم کمرنگ شد

    مدیران میومدن میگفتن خیلی ضعیف شدی ما انتظارمون چیز دیگه ای بود و من به جای اینکه یه نگاه به عملکردم،فکرو ذهنیتم بکنم،چون عمیقأ قبول داشتم از من بهتر نیس و غرور سراسر وجودم و گرفته بود عصبانی میشدم و میگفتم اینا چیزی از من نمی‌دونن،بازار خوب نیس که من نمی‌فروشم ولی خب حتی اینو هم توجه نمی‌کردم ک بقیه دارن میفروشن،ببین تو کجای کارت ایراد داره خب عزیزمن

    حقوقم هر ماه کم و کمتر شد

    دیگه نه تعریفی بود

    نه تمجیدی

    نه دیده شدنی

    نه عملکرد خوبی

    داشت تعداد شبایی که با فروش صفر میرفتم خونه هی بیشتر میشد

    فکر میکردم چشمم زدن

    ولی خب خودم باعث و بانی این نتایج بودم

    جایی که تلاشو متوقف کردم و توهمِ بی نظیر بودن چشامو بست!دقیقا شدم گربه چکمه پوش

    اما خب تا از اون سیستم اومدم خدای مهربونم مثل همیشه منو از باتلاق تاریکی ها نجات داد و تفکر کردم و ریشه تموم اتفاقاتو پیدا کردم

    این فایل ارزشمند شما هم مثل همیشه مُهر تاییدو زد واسم

    واقعا فروتنی و سپاسگزار بودن مثل شخصیت سگِ داستان واقعا به زندگیمون رنگ میپاشه

    میدونین ما انسان ها اگر کسی برامون کاری انجام بده حتما ازش بابت اون تشکر میکنیم مثلا وقتی کسی واسمون غذا درست می‌کنه حتما ازش تشکر میکنیم

    یه لیوان آب کسی بده دستمون حتما ازش تشکر میکنیم

    اگه هر کسی قدمی برامون برداره قدردانش هستیم

    مثلا تصور کنین آیا امکان داره همسر یا پارتنرتون واستون غذا درست کنه،شما هر روز بدون کلمه ای صحبت برین سر میز بشینین،غذا رو بخورین و بلند شین از سر میز بدون هیچ حرفی

    هر روز

    هر روز

    هر روز این تکرار بشه

    حتی گاها نارضایتی مونم از غذایی که میخوریم ابراز کنیم و دنبال چیزی توش بگردیم و غُر بزنیم

    آیا همسرتون روز دَهم هم با همون عشق و علاقه غذا درست میکنه

    آیا به همون اندازه وقت می‌زاره برای درست کردن بهترین طعم ها و باکیفیت ترین غذا؟

    وقتی میبینه شما هیچ نکته مثبتی توی کارش نمی‌بینین دیگه تمایلش برای عالی بودن رو از دست میده،چون شما اون عالی بودنو ندیدین،هیچ وقت!

    حالا فکر کن ما هر آنچه داریم از پرودگارِ بزرگِ

    تمام سیستمِ فعالِ توی بدنمون

    تمام طبیعت بِکر و درجه یکی که میبینیم

    تمام جریاناتِ کهکشانی

    هر آنچه که بود،هست،همه و همه نعمت هاییه که خداوند برای ما فرستاده

    ما اگر ثانیه به ثانیه هم سپاسگزار باشیم،باز هم هزاران هزار نعمت هست که جا میمونه

    تموم اون چیزی که مشاهده میکنیم رو خداوند برای ما قرار داده و چه خدایِ بخشنده،بزرگ و مهربانی داریم که سپاسگزاری کمترین اما بهترین کاریست که میتوانیم انجام دهیم،فقط باید بهتر ببینیم،واضح تر ببینیم

    دوستون دارم دوستای عزیزم

    سپاس از شما استاد گرانقدر برای آگاهی های فوق العاده ای. که همیشه ب من دادین

    خداروشکر برای این لحظه

    خداروشکر برای درسای ارزشمند این سایت دوست داشتنی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 19 رای:
  5. -
    بهاره صرام گفته:
    مدت عضویت: 1233 روز

    بسم الله الرحمن الرحیم

    سلام استاد عزیزم و مریم جون زیبا

    امان از غرور که وقتی آدم یکم به خودش مغرور میشه چقدر خراب میشه همه چیز مثل خودم یروزی بود که چقدر توی کسب و کارم داشتم بزرگ میشدم درآمدم بالمیرفت مغرور شدم ، الان دارم یروزایی رو تجربه میکنم که پرم از حس خاموش ، وقتی که یکم با صحبتای استاد پیش رفتم فکر کردم میتونم دنیا رو تغییر بدم که بعدش دیذم با مغز خوردم زمین ، الان دوباره باید تعهد بدم دوباره باید شروع کنم دوباره و دوباره باید شروع کنم و زیباتر باشم زیبابین تر باشم مخصوصا مطابق صحبت استاد باید این توی وجودم نهادینه بشه که غر نزنم و به همین شرایطی که در لحظه دارم قانع و راضی و شاکر باشم ، خدای من بابت تمامی نعمت های در لحظت سپاسگذارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  6. -
    مریم احدی گفته:
    مدت عضویت: 1003 روز

    سلام استاد خوبم،ومریم دوست داشتنی،چقدر زیبا یک بار دیگه بهم یاداوری شداگه بخای مثبت فکر کنی تو هرچیزی میتونی درس بگیری وزیبایی ببینی،من باکاراکترسگی که تواین داستان بود خیلی همزادپنداری کردم چون حس میکنم چقدر باهاش ارتباط برقرار کردم ،ولی قبلاً همیشه ناراحتم بودم چرا این جوری ام ،شخصیتش درقصه به عنوان یک کسی که نقش اول نبود ولی همه درسهارو اون داشت میداد،اشاره مریم عزیزززززم به اینکه تا میگی من دکمه هدایت خاموش میشه چقدر اینو تجربه کردم وقتی درمقابل خدا تواضع میکنیم چقدر توانایی بدست میاد،جاهایی که گیر میکنم میدونم تنها دلیلش اینه که غرور گرفتم،الان توزندگیم جوری شده که اطرافیانم میگن همونا که مثل اون دوتا گربه که چرا وقتی باتو میریم انقدر همه چی راحته واین نگاه چقدر بهم توزندگی کمکم کرده گرچه خیلی وقتها بابت همین نگاه سرزنش وقضاوت شدم ویک عالمه نکته راجب ترس،غرور،نقشه زندگی ازدیدگاه همه ….خدارا بابت همه این اگاهی هاشکر️

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  7. -
    مهدیه الوندی مهر گفته:
    مدت عضویت: 1039 روز

    سلام به همه ی دوستان ، استاد عزیزم و مریم جانه دوست داشتنی

    خیلی فایل زیبا و تاثیر گزاری بود، یکی از باگ های فکری من رو تاکیید داشتید روش که به تازگی دارم کم کم درک میکنم این مسئله رو که من باید یاد بگیرم از شرایط همین لحظه ی زندگیم لذت ببرم ،استاد الان که بهش فکر میکنم حس میکنم یکی از دلایلی که پیشرفت توی زندگیم به کندی و کم اتفاق میفته بخاطر همینه که هرگز تصمیم نگرفتم که در همین لحظه در همین شرایط از زندگیم لذت ببرم ، اگه تو موقعیت بدی بودم همیشه به فکر موقعیت خوب بودم و اگر تو موقعیت خوبی بودم همیشه تو فکر موقعیت بهتر ، نه اینکه بگم نباید به فکر پیشرفت و شرایط بهتر بود نه ، بلکه باید از همینی که هست لذت برد و در همین شرایط نکات مثبت رو چیز های دوست داشتنی و چیز هایی که میشه ازشون لذت برد رو پیدا کرد و جهان خودش مارو هدایت می‌کنه به زیبایی های بیشتر و لذت های بیشتر .

    الانم که دارم این جمله هارو میگم فقط در حد صحبت های زیباستا یعنی عمیقاً و به صورت بنیادین هنوز ننشسته تو زندگیم ولی همین یه کوچولویی هم که فهمیدم ، همین یه کوچولویی هم که خواستم از شرایط فعلیم و زندگی فعلیم لذت ببرم به همین میزان هم زیبایی های جدید ، آرامش جدید ، حال خوب جدیدی و دارم تجربه میکنم.

    و از خداوند می خوام من رو هدایت کنه تادرک واضح تری از این موضوع پیدا کنم و عمل کنم و قدم بردارم توی مسیر توجه به زیبایی های زندگیم

    آمین

    و خدایا شکرت که چند روزی هست که دارم فایل هارو با پیگیری بیشتر و نظم بیشتر گوش میدم و نگاه میکنم و انشاالله راجب نتایجش تا چند ماه دیگه صحبت خواهم کرد

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
  8. -
    رضا گفته:
    مدت عضویت: 1855 روز

    چقدر این فایل عالی و آگاهی بخش بود

    از اون فایلایی که تحول بزرگی تو من بوجود آورد

    هیچ وقت از شنیدن صحبت هایی که درمورد خداوند و توحید هست سیر نمیشم. همیشه باید مرور کنم چون خیلی سریع فراموشم میشه. شاید الان احساس کنم متحول شدم ولی اگه مرور نکنم، چند روز بعد دوباره برمیگردم به عادت های شرکت آلود قبلیم

    هرچی فکر میکنم میبینم اون اتفاقات مهم و خوب زندگیم که تاثیر قابل توجهی روی زندگیم داشته، خدا برام جور کرده. شغل خوب، روابط خوب، لوازم مورد نیاز و دلخواهم. اون موقع یه سری باور های توحیدی رو تو خودم درست کردم که اون نعمت هارو دریافت کردم.

    اما وقتی شرایطم رویایی میشه و یه مدت میگذره، یادم میره خدا اینارو برام آورده. مغرور میشم و فکر میکنم خودم بدستش آوردم. و بعد هرچی تلاش میکنم که به خواسته های بعدیم که تو لول بالاتری قرار داره برسم، موفق نمیشم چون دیگه توحیدی نیستم. منیت پیدا میکنم و فکر میکنم با هوش و درایت خودم به این نعمت ها رسیدم. بعد یا هرچی تلاش میکنم درجا میزنم، یا همون نعمت ها هم ازم گرفته میشه. اما متاسفانه آدم متوجه نمیشه که بخاطر شرکت و فراموش کردن خداونده که این اتفاقا داره می افته.

    اون نکته دیگه که ما معمولا نعمت های فعلیمون رو نمی‌بینیم هم بسیار مهمه. مدام تصویر یه باغ پر از گل رو تو رویاهامون می‌بینیم اما از گل های لب پنجره ها و تو خیابون ها غافلیم. همیشه فکر میکنم اگه یه چیزی رو داشته باشم بعد خوشبخت میشم اما بعد از بدست آوردنش فقط برای چند روز خوشحالم. دوباره همون نگرانی ها در قالب یه موضوع دیگه خودش رو نشون میده. الان که به بعضی از موقعیت های شغلی قبلم نگاه میکنم می‌بینم چقدر عالی بودن ولی چندسال پیش که تو اون شرایط بودم، بسیار بسیار غر میزدم و چشمم همش به محیط های کاری دیگه مثل گوگل و ماکروسافت بود. فکر میکردم اگه اونجا کار کنم خیلی خوشبخت میشم. جالبه خیلی از کارمند های گوگل بعد از 1 سال دیگه اونجا نمی‌مونن و میرن یه جای دیگه.

    چقدر شهر محل زندگیم خوب بود ولی فکر میکردم جاهای دیگه خیلی بهتره بعد از اینکه به چند شهر مختلف سفر کردم دیدم همون شهر خودم خیلی خیلی مناسب تره. بعد که برگشتم حالا خیلی بیشتر دارم از اینجا لذت میبرم و زیبایی هاش به چشمم میاد. کمتر غر میزنم.

    خیلی از این مثال ها دارم…ولی امیدوارم بتونم هرروز کمی بیشتر ذهنم رو عادت بدم که خوشبین تر بشه، زیبا بین تر بشه، سپاسگزار تر بشه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
    • -
      زینب سعادتمند گفته:
      مدت عضویت: 1643 روز

      سلام آقا رضای گل

      سپاسگزارم بابت کامنت فوق العادتون

      مخصوصا اون تیکه که گفتین مدام باغ پراز گل رو تصور میکنیم اما گلهای لب پنجره رو نمیبینیم

      چقد این جمله منو به فکر برد که انقدر فکر نکنم به آینده واز لحظه حالم لذت ببرم

      بازم ممنونم واسه کامنت عالیتون

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
    • -
      علیرضا رستاخیز گفته:
      مدت عضویت: 1787 روز

      سلام رضا جان

      خداروشکر بابت این کامنت ارزشمند و این هدایت بی نظیر

      چقدر مثال های قشنگی زدی که ما چیزی که الان داریم رو نمیبینیم ، نعمت هایی که الان داریم نسبت بهشون بی توجه هستیم و تو رویاهامون دقیقا همون هارو میخوایم .

      به دنبال عشق هستیم و آدم هایی رو داریم که بهمون عشق میورزند اما به دنبال عشق میگردیم .

      ماشین خوبی داریم اما به دنبال یه چیزه لاکچری تر میگردیم .

      من به عنوان سرباز دژبان هستم و 8 ساعت سره پاس و 16 ساعت خونه ام و امروز با یه سرباز دیگه تو نیرو انتظامی حرف زدم که اون میگفت من از پنج صبح تا ده شب در اختیارم ، من از جایی که هستم مینالم و شکر گذار نیستم با اینکه یه محیط سرسبز و خانوادگی و نزدیک خونمون هست اما اون سرباز دور از خانواده اهل مازندرانه و تازه این همه وقت هم داره خدمت میکنه .

      اولین کاری که باید بکنیم شکر گذاری بابت همون جایی که هستیمه و رسیدن به احساسه خوب تا به جاهای بهتر هدایت بشیم .

      الهی شکرت رب العالمینم

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  9. -
    پریا بیگدلی گفته:
    مدت عضویت: 1244 روز

    به نام خدایی که این همه نعمت داده بهمون

    سلام به همه عزیزان

    چقدر این فایل به موقع بود برام دقیقا سوالی بود که داشتم و جهان بهم جواب داد من این فایلو چند قت پیش تو اینستا میخواستم ببینم ولی هربار بهونه ای میاوردم برا دیدنش احتمالا اون ندیدن ها برای این بود که من آمادگی شنیدن این چیز مهم رو اون موقع نداشتم ولی خداروشکر که الان آمادگی دریافت این اطلاعات مهم رو خدا بهم داده مرسی ازت خدایا

    تو این فیلم استاد و شایسته خانم عزیز تقریبا همه چیزهای خوب رو گفتن ولی یه نکته که به ذهن من رسید و خواستم بنویسیم این بود که اونجا که اون مرد میخواست ارزو کنه جادوگر بشه شخصیت اون منو یاد فرعون مینداخت

    چند وقت پیش داشتم قران میخوندم یه جا خدا گفته بود فرعون از اسراف کاران بود و اون دو عبرتی گذاشتیم برای بعدها

    اون مرده دقیقا نمونه بارز فرعون ستمکار بود اون فرشته که کنارش بود هی میخواست اونو از کارهای زشتش برحذر بداره اما اون گوش شنوا نداشت اخرش هم با همون افکار و اعمال خودش مرد اعمال بدش همش به خودش برگشتن

    هرکسی افکار و اعمالش به خودش برمیگرده به قول قران هرانچه از نیکی و شر به شما میرسد از جانب خودتان است

    خدا به سگه بخلطر افکار مثبتش کمک میکرد همیشه گل و بلبل و سنبل تو راهش باشه به کسی که سخت فکر میکرد اونو هدایت میکرد به سختی و کسی که گوشش کر و چشم کور بود به روی حقایق به سمت تاریکی هدایت کرد

    خدایا بازم شکر شکرت که قوانینت اینقدر دقیقه

    درسته این یه انیمیشن بود ولی از کجا معلوم نویسنده این فیلم افکارش همین نبوده که میخواسته مث استاد به انسانها مسیر درست رو نشون بده قطعا ایده این فیلم از طرف خدا به این شخص الهام شده

    خدااایا مرسی ازت مرسی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  10. -
    آرزو رضائیان گفته:
    مدت عضویت: 829 روز

    به نام خداوند یکتا

    انیمیشن شروع میشه با جشن و شادی که به واسطه ی اتفاقات اون جشن گربه ی چکمه پوش میمیره و پزشک ازش میخواد به یاد بیاره قبلا چند بار مرده ، حتی یه بار هم این گربه درست حسابی نمرده(خنده) تمام دفعاتی که گربه مرده همه سر چیزای بیخود و اکثرا سر غرور بیهوده و اینکه خب هنوز فرصت هست من یه گربه ام و 9 تا جون دارم …

    ولی حالا 8تاشو از دست داده و این آخرین جونه که براش مونده …

    حتی تا قبل ملاقات گرگ ، به خودش غره است که من به ریش مرگ میخندم … اما وقتی با گرگ درگیر میشه و اولین قطره خون رو میبینه ترس تموم وجودشو میگیره و جمله ی مهم گرگ که میگه ««نمیدونی چقدر عاشق بوی ترسم»»

    تررررس مادر خیلی از دردسرهاییه که میکشیم

    ترس باعث میشه یه گربه ی قهرمان بره بشه گربه بغلی … گربه ای که آزادی انتخاب در همه چیز داشت ترس باعث میشه گوش به فرمان صاحبش بشه ،غذایی رو بخوره که قبلا لب بهش نمیزد یا رفتارای دیگه … ترسه که باعث میشه این گربه تو هر مرحله ای صدای سوت گرگ رو میشنوه برگاش بریزه و فقط بخواد فرار کنه سریعتر و سریعتر…

    سگ توی این قصه نماد دل پاک و خوشبینیه وقتی نقشه باز میشه مقصد همه یکیه (رسیدن به ستاره) ولی راه ها متفاوته یکی از بین هزار تله ی آتشین و یکی از بین هزار باتلاق و ارواح ولی با نگاه سگ باید از بیشه پر از گل و رود آرامش رد بشن !! چی باعث میشه برای یه مقصد انقد راه ها متفاوت باشه !؟

    سگی که فاجعه بار ترین اتفاقی که برای کشته شدنش افتاده رو با شادی تعبیر میکنه و تازه خوشحاله برا جوراب رایگانی که الان لباس تنشه … چندبار تاحالا انقدر خوش بینانه به اتفاقای زندگیم نگاه کردم؟؟

    وقتی وارد بیشه ی پر از گل میشن گلها شروع میکنن با گربه ها جنگیدن ولی با سگ نه !!!

    تازه همراهیشم میکنن!!!

    و جمله سگ که میگه ««چرا با همه چی سر جنگ دارین؟؟ عجله بردار نیست باید با حوصله رزها رو بو کنید، وقت بزارین و از مواهبی که درمقابلتونه سپاسگزاری کنین»»

    و وقتی اونا از سگ الگو میگیرن اونا هم موفق میشن خیلی ساده رد بشن …

    گربه از شدت غرور بیجاش کلی زحمت و اذیت بخاطر ریشش تحمل میکنه اما از کیتی « درخواست » نمیکنه که کمکش کنه تا جایی که دیگه به نهایت آزار میرسه بعد درخواست میکنه تا به قول خودش از شر این پشم خارش آور رهاش کنه ..‌.

    ملخ جادوییِ شعبده باز که میخواد تا اونو ارشاد کنه و خوبی رو در درونش بیدار کنه ولی هر چی بیشتر سعی میکنه میبینه که هرگز این اتفاق نمیوفته چون « ما از تغییر دیگران ناتوانیم »

    گربه ی چکمه پوش که تصمیم گرفت بجای فرار با گرگ روبرو بشه و گفت میدونم نمیتونم شکستت بدم ولی تا آخرین نفس برای این زندگی میجنگم …

    «وقتی نمیترسیم نتیجه ها عوض میشه»

    گرگ بهش گفت اومده بودم دنبال یه افسانه ی مغرور پاپتی ولی دیگه نمیبنمش ، زندگیتو بکن و البته « خــــوب زنــــدگــی کـن »

    افرادی که دنبال ستاره آرزوها بودن تا به خواسته هاشون برسن متوجه شدن که هر آنچه میخواستن رو دارن فقط نمیدیدن

    منم خیلی چیزا تو زندگیم دارم که خوب و درست نمیبینمشون وقتشه که خیلی بهتر از این ببینم

    چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 22 رای: