اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
خدایا خودم رو به تو می سپارم و ازت طلب هدایت و آگاهی می کنم. به این بنده ی نا آگاهت ببار که دانش من در برابر علم تو یک قطره در مقابل اقیانوس هم نیست.
چقدر این مهمه که یادمون باشه وقتی برای اولین بار میخواستیم یه کاری بکنیم چقدر خدا خدا میکردیم و در واقع همیشه باید اینجوری باشیم و از خدا هدایت و کمک بخوایم، فکر نکنیم دیگه تو یه زمینه ای حرفه ای شدیم و به کمک خدا احتیاج نداریم.
اولین باری که هر کاری رو انجام دادیم چقدر خاشع بودیم و نیازمند میدونستیم خودمونو به خدا…چقدر فقیر بودیم به هر خیری که خدا بخواد به ما عطا کنه.
به خدمون گوشزد کنیم همیشه که من بدون هدایت خداوند هیچی نیستم!
نکته ی مهم: بعضیا فکر میکنن اگر ما خیلی متواضع باشیم و بگیم نمیدونم نمیدونم، داریم ندونستن رو به ذهنمون می قبولونیم، باور بلد نبودن رو داریم به ذهنمون می قبولونیم! در صورتی که هرچقدر من در مقابل خداوند بگم نمیدونم، بیشتر از الهامات خداوند دریافت می کنم، قلبم بازتره، خداوند به من هدایت ها رو دقیق تر و واضح تر میگه، و به همون نسبت من زندگی بهتر و راحت تری دارم. وقتی دستم رو تو دست خداوند میذارم، وقتی رو شونه ی خداوند میشینم، اعتماد به نفسم هم میچسبه به سقف! این اعتماد به نفس از خشوع و تواضع در مقابل خداوند میاد.
وقتی شما بدونی خداوند هدایتت میکنه احساس stuck شدن یا گیر کردن نداری…که گیر کنی توی یه وضعیتی! احساس نمیکنی راهی نیست، دیگه کاری نمیشه کرد …همیشه یه احساس اطمینانی داری که خدا داره هدایتت میکنه و در زمان مناسب حتی اگر الان هم نمیدونی باید چیکار کنی، خیالت راحته، به موقعش بهم میگه باید چیکار کنم. چون من دارم می شنوم، گوشامو تیز کردم، من آماده ی دریافتم، پذیرفتم که من نمی دونم!
من به وضوح توی زندگیم دارم می بینم که وقتی کارامو به خدا می سپارم و نگران نیستم، خدا به بهترین شکل کارامو پیش میبره یه جوری که شبیه معجزه ست. دو هفته ست که به مکان جدید، کار جدید، آدمای جدید مهاجرت کردم و توی این مدت تلاش کردم حواسم باشه که لحظه به لحظه از خدا هدایت بخوام، برای تمام مسائل ریز و درشت، و انصافاً دارم نتیجه ش رو می بینم که چه جوری کارام به نرمی انجام میشه. چند روز مونده به اومدنم، خونه ای که میخواستم بگیرم یه گیری توش ایجاد شده بود، ولی من ذهنمو کنترل کردم و گفتم خدایا، هرجا که خوبه من برم همونو برام جور کن و سعی کردم نگرانی رو از خودم دور کنم، یک ساعت بعدش یه ایمیل اومد که اون مشکل خود به خود برطرف شد. برای ورود به آمریکا اول نگران یه سری مسائل بودم و کلی داکیومنت آماده کرده بودم، ولی بعد بی خیالش شدم و سعی کردم اون مسئله رو به طور کلی از ذهنم خارج کنم و خودم رو بسپارم به خدا. نتیجه این شد که آفیسر به جز اون برگه ی ورود اصلیم هیـــــــــچ مدرک دیگه ای ازم نخواست و هیچ سوالی نکرد. حتی وقتی مسئله ای برام پیش میاد که به ظاهر خوشایند نیست، سعی می کنم به خودم بگم اشکال نداره، من نمی دونم، حتماً یه دلیلی داره، الخیر فی ما وقع وقتی که من دارم روی خودم کار می کنم و احساسم خوبه. البته که به قول استاد اینو باید حواسمون باشه با مسائل پر تکرار زندگیمون اشتباه نکنیم، که اون مسائل باید ریشه ای حل بشن!
استادجان عاشقتونم و به قول معروف مرسی که هستین و به قول سعیده بوس به کله ی مبارکتون :))))
به امید روزی که از نزدیک در آغوشتون بگیرم و از نتایجم بگم (قلب های رنگارنگ)
استاد من چند روزی هست با هدایت خدا و توصیه شما دارم روی دوره احساس لیاقت کار میکنم تا ظرف وجودمو بزرگتر کنم چند روزی بود تو صفحه کامنت های دوره بودم و میخوندم امروز بعد از ظهر وسط کامنت یکی از بچه های دوره بودم انگار واضح یه کسی تو قلبم گفت الان باید یکی از فایل های توحیدی استاد رو گوش بدی و من چون وسط کامنت بودم گفتم باشه ولی این کامنت تموم بشه بعد (اینم بگم چون از اول سال یکی از تعهداتم اینه که خدایا من رو خودم کار میکنم و تسلیم تو میشم و به الهامات رونیم بلافاصله عمل میکنم) جالبه همون لحظه قلبم گفت پس تعهدت چی میشه؟ بلافاصله بهم برخورد و سریع گفتم چشم ایده اولم این بود بیام تو سایت روی گزینه نشانه من بزنم شاید اونجا خدا یه فایل توحیدی میخواد بهم نشون بده اومدم تو سایت عنوان توحید عملی قسمت 11 رو دیدم اشک تو چشام جمع شد هنگ کردم اره استاد به قول شما خدا هر لحظه داره مارو هدایت میکنه ماییم که باید گیرنده خوبی باشیم عجب فایلی بود و چقدر درونم نیاز داشت به این فایل
استاد در تمرین این جلسه که الحق یه دوره ای هستش باید بگم
خدارو شکر از وقتی با شما آشنا شدم خیلی بهتر شدم استاد من مباحث توحیدی رو در عمل های شما یاد گرفتم من توحید رو تو رفتار و عمل شما یاد گرفتم سر بزنگاهها چیزی که باعث شده توحیدی عمل کنم رفتارها و اعمال شماست استاد من از وقتی با شما آشنا شدم از اول کشش درونیم به مباحث توحیدی شما بود اولا خیلی تو این مباحث سایتو زیرو رو کردم خیلی از خدای خودم سوال میکردم تا این که یه شب ساعت 3 نصف شب خواب دیدم یه انرژی از سمت سقف باهام صحبت میکنه خیلی ترسیده بودم اون صدا که به نظرم صدای خدا بود بهم گفت میبینی الان ساعت 3 نصف شبه و همه موجودات تو خواب و استراحت هستن؟ منم با ترس گفتم بله اون صدا گفت ولی من همیشه بیدارم و کنترل همه چی با منه
اون شب از خواب بیدار شدم یه ترس ناشی از ابهت زیاد منو گرفته بود از اون به بعد هرچی از شما یاد گرفتم این جمله رو ترجمه کرده: وقتی همه خوابن من بیدارم برداشتم اینه که همون توحید بوده
از اون روز تصمیم گرفتم گفتم خدایا من میخوام انسان توحیدی باشم پس خودت بهم کمک کن و خداروشکر توسط شما خدا هدایتم کرده
استاد بعد اون خواب من میخواستم خونه بخرم گفتم علی برا تمرین توحید بسم الله بعد به خدا گفتم خدایا من هیچی نمیدونم تو برام خونه بخر به خدا قسم خود خدا یه ایده های فرستاد یه ادمهایی رو فرستاد و یه جایی خونه خریدم با بهترین قیمت و بهترین منظره یعنی الان که توش زندگی میکنم میگم خدایا مگه میشه انقدر زدی تو خال درون منو و خواسته های منو دقیق و بی کم و کاست برام اجر کردی این یه تجربم بود از ایمان به خدا و اجازه دادن به هدایت خدا که در یک کلام نتیجش رضایت محض بود برام
دومی اینه که من و خانمم 8 ماه پیش خواستیم بچه دار بشیم من خانمم یه مشکلاتی داشت که راحت نبود یعنی من اون لحظه یادمه به خدا گفتم خدایا من تورو دارم من بچه میخوام تو هدایتم کن خدا شاهده بعد دو هفته خانمم باردار شد همون موقع گفتم خدایا این بچه مال خودته میخوای پسر باشه یا دختر تا ابد مسئولتشبا تو هست هر کاری بگی میکنم بعدش معلوم شد پسره بچمون خداشاهده الان که خانمم 8 ماههشه بدون کوچکترین سختی همه چی راحت پیش رفته و جالبه گفتم خدایا اسمشو بهم بگو به خانمم که اصلا تو این فضا ها نبود خواب دیده بود اسمشو حنیف بزارید و خانمم صب بیدار شد بهم گفتم خواب دیدم اسمشو حنیف میزاریم شوکه شدم چون افتخار کردم به اسمی که خدا انتخاب کرده بود
تجربه خیلی دارم در مورد اعتماد به خدا و دیدم چه معجزاتی شده ولی از شما و حضرت ابراهیم یاد گرفتم حتی ایمان هم تکاملیه از چیزهای کوچیک شروع کردم ایشالا کم کم ایمانمو قوی تر میکنم
در مورد مثال دوم تا دلتون بخواد رو خودم یا بقیه حساب کردم و نتایجشم دیدم مثلا یه موقعی قبلارو شهردار منتطقه 11 تهران برا استخدام حساب کردم لحظه اخر رفت همه چی رو هوا یا قبلا تو کنکور رو دانسته های خودم حساب کردم برعکس شما بدترین رتبه رو اوردم
ولی خداروشکر با فایلهای شما تو مسیر هستم
از خداوند عاجزانه تقاضای کمک و یاری دارم
خدایا من بدون تو پشه هم نیستم
خدایا من بدون کمک تو بلد نیستم نفس بکشم
خدایا هرچه دارم و هر کار خوبی انجام دادم ایده های تو بوده
خدایا هزاران بار میگم من بدون تو عددی نیستم
استاد عزیزم پیام توحیدتو گرفتم ممنونم ازت که تو مسیر توحید عمل میکنی تا من الگو قرارت بدم
من فایل رو دیروز دیدم بسیار عالی ، مدهوش کننده و میخکوب کننده بود .خیلی دوست داشتم ک من هم از تجربیات این چنینی داشته باشم
امروز درمورد یک شئی از خداوند هدایت خواستم ک بهم بگه کجاست و خدا بهم گفت ازطریق پسرم
ب خداگفتم برااینک ایمانم بیشتر بشه بهم بگو و تجسم کردم ک پیداشده و کارم راه افتاده
و همین اتفاق افتاد
این درحالتی بود ک امکان داشت احساسم خوب نشه چون چن وقت پیش شبیه همین حالت پیش آمد ولی پیدانشد اون شئ
منتهی من سعی کردم ک حسمو خوب کنم و از خدا همون اول بخوام و از پیش ذهنی های خودم استفاده نکنم ک بهم بگه
درهمین حین ک میگشتم اون قبلی هم پیداشد ..اونی ک امروز گمش کرده بودم هم پیداشد
درحالی ک برا قبلی بسیار زمان گذاشتیم و اتاق رو زیر و رو کردیم پیدانشد ک نشد و جایی ک فکرشم نمیکردم یا حداقل اگ جلو چشمم هم بود نمیدیدم امروز پیداشد ب لطف و هدایت خدا
میخوام این بار رو اینقد براخودم بزرگش کنم و برا خودم تکرار کنم تا برام باور بشه و برا کارهای بزرگتر هم ازش هدایت بخوام وخداوند راه رو بهم نشون بده ..چون اگ عملکرد ذهن رو ب یادبیارم اینجوریه ک تکرار نشه این بار هم فراموشم میشه ک خیلی هم برام حاد شده بود ولی خدا حلش کرد برام
از خداوند
و از شما عزیزان بابت این مسیر سپاسگزارم و ادامه ش میدم چون با منطق دارم ب خواسته هام میرسم
و این آیه و نشانه ی ارزشمند موید تمام مطالب این فایل با ارزشه که من سلیمان باید بدونم هر قدر در یک موضوعی رشد کنم ،به خودم یادآوری کنم که اعتبار رشد و پیشرفت من فقط به خداست و این موضوع رو دائماً به خودم میگم که :«ببین همه رشد و پیشرفت و اعتبار و آبروی تو از آن خداست ,تحت هر شرایطی خدا رو عامل اعتلای خودت بدون تو بدون نگاه و هدایت خداوند هیچی نیستی ها»
خدایا سپاسگزارم برای نگاهت به من
به منی که با این نگاه و بینش توحیدی که تو بخشیدی،احساس عزت و سربلندی دارم ،چون خودم رو و اعتبار و آبروی خودم رو فقط و فقط از تو میدانم و برای این نگاه ارزشمند همواره سپاسگزار تو هستم.
استاد عزیزم سپاسگزارم که همواره این نگاه توحیدی رو به من و دوستان من یادآوری میکنید و همواره در این مسیر زیبا ،نگرش توحیدی خودتون رو به جهان و ما پمپاژ میکنید.
ممنونم که به الهامات خود عمل میکنید و این لحظه های با ارزش توحیدی رو خلق میکنید.
این آرامش کنونی زندگی من و خانمم به لطف خدای عزیز و دستان نیکش(استاد عزیزم)شکل گرفته.
یک مطلبی هم خانمم در یک مسیر سفر کاری چند ساعته دیشب ،به من گفت که خالی از لطف نیست عنوان کنم.
خانمم گفت:
«سلیمان دقت کردی که مدتهاست؛
از کسی توقعی نداریم
فقط از خدا میخواییم
از کسی بدگویی نمیکنیم
آرامش داریم
چقدر به هم عشق میورزیم
و
و
و
و
استاد توحیدی ام سپاسگزارم برای بودنتون
برای محصولات با ارزشتون
برای فایل های دانلودی
برای زندگی در بهشت
برای سفر به دور آمریکای زیبا
و برای اینکه هستید و دائماً توحید و یگانگی خداوند رو به یادمون میارید
و ما همواره درست زیستن و درست فکرکردن رو می آموزیم.
یه مطلب مهم دیگه:
سالها در شغل فعلی ام از یک مسیر خاص میخواستم پول در بیارم و دائما درگیری داشتم که چرا از این مسیر خاص(برادرم در شهر دیگر داخل مغازه مشتریان زیادی رو داره و پول خوبی در میاره)و من به مسیر راحت و اسونی هدایت شدم ،(فروش به همکاران بسیار زیاد)و البته پس از سالها ،تسلیم شدم و به خداوند اجازه دادم از مسیری که صلاح میدونه بهم بده و وقتی متوجه شدم که ای درسته ،یعنی به خودم گفتم تو بندگی کن خدایی کردن کار خداست.
و بوم بوم بوم
الان بجایی رسیدیم که جهت آماده سازی محصول برای همکاران زیادمون،گاها وقت کم میارم.
و این مسیر ادامه دارد.
در پناه خدای مهربان ثروتمند و سعادتمند در دنیا و آخرت باشید.
وقتی مینوشتم و ثبت کردم تو روز شمار باز بهم گفته شد مگه بهت نگفتم نباید اینجا بنویسی این نوشته ها برای فایل توحید عملی هست پاکش کن و ببر اونجا ثبت کن و چشمگفتم و اینجا کپیش کردم نوشته هامو و از روز شمار حذفش کردم
من اومدم تا از پیشرفتم بنویسم تا رد پام بمونه
صبح روز 5 اردیبهشت
واقعا بهشت شد برام از صبح تا شب تو خود بهشت بودم
صبح که بیدار شدم خواستم صبحانه بخورم پرسیدم خدا چی برای من الان خوبه ؟
یهویی دلم خواست تخم مرغ بخورم گفتم خدا تخم مرغ که نداریم نمیرم بگیرم الان به جاش پنیر میخورم
یه حسی بهم گفت برو بخر ،چون چند بار اینجوری پیش اومده بود و با رفتنم به بیرون خدا میخواست بهم چیزی بگه و رفتم و بعد متوجه شدم
اینبار گفتم خدا من نمیخوام برم پنیرم میتونستم بخورم ، ولی چون تو میگی میرم ، رفتم حاضر بشم پیش خودم گفتم بذار جاکلیدی بردارم شاید قراره به یه نفر هدیه بدم بعد گفتم نه برم ببینم خدا چی میخواد بهم بگه ،رفتم و مثل همیشه میخواستم برم از مغازه نزدیک خونمون بخرم ، انگار قشنگ حس میکردم که به اراده خودم نیست و بدون اراده داشتم راه میرفتم
همون لحظه یاد آیه ای افتادم که استاد هم میگفت که هیچ برگی بدون اذن خدا نمی افتد
سوره انعام آیه 59
گفتم من که به اراده خودم نمیرم میدونم که حتما میخوای بهم چیزی بگی
خب بگو از کدوم مغازه باید بخرم تخم مرغ رو
یهویی باز حس کردم بهم گفته شد برو مغازه سمت خونه عمه ات اینا بدون اینکه بپرسم چرا به خیال خودم گفتم یعنی این جاکلیدیارو قراره به کی بدم
وقتی رفتم داخل مغازه سلام کردم چشمم دنبال چیزی میگشت اصلا خودمم موندم چرا هی برمیگشتم سمت یخچال بستنی
همین که تخم مرغارو فروشنده داشت میذاشت هی من بستنیارو نگاه میکردم
یهویی حس کردم باید بستنی بخرم
بستنی میهن از اینا که جایزه بنز و روزانه نقد جایزه داره
برام عجیب بود من اصلا نمیخواستم بخرما ، ولی کاملا حس میکردم به اختیار خودم نبود و سعی داشتم که نگیرم حتی گفتم چرا حالا بستنی ؟
بعد میخواستم که بردارم وقتایی که از اون بستنی میخریدیم داداشم ساده یا کاکائویی میخرید من باز خودم میخواستم کاکائویی بردارم
ولی باز حس کردم بی اختیاره و دستم رفت سمت بستنی میهن که جایزه داشت و
الان که داشتم مینوشتم گفتم برم ببینم طعمش چی بود رفتم دیدم توت فرنگیه و نوشته بستنی سالار
50 میلیون و جایزه ماشینش هیوندای i20
جالبه من تو مغازه فکر کردم بستنی میهن برداشتم ولی الان دیدم بستنی سالار روش نوشته
بعد تو راه که برمیگشتم خونه معما شده بود برام ،به خیال خودم گفتم خدا این یعنی چی ؟؟
چی میخوای بهم بگی ؟ منو کشوندی بیرون و مغازه ای دیگه بردی تا بهم بگی بستنی بخرم ؟؟
خب الان خودم بخورمش ؟؟
حتی تو راه فکر میکردم طعم تمشکه
الان دیدم توت فرنگیه
من حتی موقع خرید بستنی به هیچی بستنی نگاه نکردم فقط فهمیدم که باید بستنی جایزه دار بخرم و فقط قیمت روشو خوندم که 30 هزار تمن بود
یه حسی بهم میگفت تو فقط انجام بده و هیچی نپرس ، باز به خیال خودم تو دلم حرف میزدم گفتم نکنه میخوای بهم ماشین بدی خدا ؟؟ دست تو هست همه چی خیلی راحته
چرا که نه
بعد یاد دو تا بستنی میهنی که جایزه دار بود و چند هفته پیش خورده بودم گذاشته بودم تو کشو میز کارم ، و اینبار برخلاف تمام روزای قبل که بلافاصله بعد خوردن بستنی کدش رو ارسال میکردم
گفتم خدا میذارم تو کشو هر وقت تو گفتی بهم بگو تا کداشو بفرستم ،که ماشین برای من باشه
هر بار که کشو رو باز میکردم و چوب بستنیارو میدیدم میگفتم خدا کی وقتشه بهم بگو
امروز اینا هم بهم یادآور شد
تو راه یهویی باز حس کردم که نباید خودم بستنی رو بخورم پرسیدم به کی بدم بخوره آخه اولش میخواستم بیرون به یه نفر بدم بخوره و چوبشو بگیرم ولی باز اراده ای نداشتم و رسیدم خونه
گفتم باشه میذارم یخچال داداشم از سرکار اومد میدم بستنی رو بخوره و بعد بگو که کی کد قرعه کشیش رو بفرستم
الان که داشتم مینوشتم این اتفاقا رو که میدونم دلیلی داشته که خدا منو برد بیرون تا بستنی بخرم و بهم میگه دلیلشو
گفتم چرا دارم مینویسم اگه اشتباه متوجه شدم چی ؟ نگو داشت ذهن باز شروع میکرد به حرف زدن
زود یادم افتاد که گفتم ببین طیبه ، یادت باشه خرید بستنی و ارسال کدش رو ، من جریانشو نمیدونم ولی هرچی باشه اگر ماشین در بیاد یا نقدی یا اگر هم در نیاد در هر صورت خیره و حتما حتما یه درسی برای من داره که قراره خدا یادم بده
ولی برام یه چیز جالبه ، همیشه یه جورایی حریص بودم که بستنی بخرم و میگفتم ماشین در بیاد ولی این بار اصلا اینجوری حس نمیکردم انگار همه اش دلم میخواست ببینم خدا چی میخواد بهم بگه
و گفتم خدا هرچی از این اتفاق که اتفاقی نیست ،از تو به من برسه من به اون خیر محتاجم
بعد که تخم مرغم رو خوردم،شروع کردم به چاپ کردن طرحا و نقاشی کشیدن و شروع سری جدید آینه دستیا و نقاشیا و زیر لیوانیا و کلی گردن آویز و چوبای دیگه که دیروز از خانی آباد رفتم حضوری گرفتم
دیشب مامانم که اومد خونه دیر وقت بود با داداشم از خونه خاله ام اومدن ،اومد بهم گفت که طیبه برات قلمو گرفتم 30 تمن 6 تا قلمو ، انقدر خوشحال شدم گفتم خب فردا امتحانش میکنم
امروز که البته 5 اردیبهشت میشه امتحان کردم خیلی خوب بودن و واقعا عالی بودن و میگفتم خدایا سپاسگزارتم که قلمو هارو به دست من رسوندی
شب قرار بود بریم خونه مادربزرگم شام ببریم ، با مادرم که خواستیم بریم گفتم نقاشیامو ببرم برای فروش ؟؟
باز میگفتم ببرم یا نبرم
بعد گفتم نه من هر جا از این به بعد برم حتی مهمدنی با خودم میبرم نقاشیامو که تو اون محل بفروشم به آدما
و ایمانم رو به خدا بیشتر نشون بدم
وقتی سوار بی آر تی شدیم یه خانم با دخترش اومد نشست صندلی جلویی گفتم خدایا نشون بدم قشنگ گفتگوی درونم رو میشنیدم و حس میکردم که تشویقم میکرد میگفت آره زود باش الان وقتشه ایمانت رو نشون بدی
همینارو که شنیدم باز بدون اراده خیلی سریع کش موهارو چند تا دستم گرفتم و به مادرش نشون دادم و ازم دو تا خرید و 20 تمن داد
اون لحظه انقدر حس خوبی داشتم دلم میخواست فریاد بزنم و سپاسگزاریمو شکرم رو بلند با فریاد بگم خدایا شکرت با کمکت تونستم
دخترش انقدر ذوق میکرد برای نقاشی روش مادرش گعت اینارو از کجا میگیرین گفتم خودم درست میکنم گفت آفرین
بعد که خرید زود کش رو بست به موهای دخترش و انقدر ذوق داشت دخترش، گفت عکس بگیر ببینم مامان
مامانش عکس میگرفت بعد گفت شکلک بوس هست
و گوشیشو باز کرد و رفت تو تلگرام وشکلکارو آورد تا به دخترش نشون بده و گفت ببین این شکلکو کشیده
خیلی ذوق داشت هی دستشو به چوب میزد و ذوق میکرد
منم انقدر خوشحال بودم که فقط تا چند دقیقه با ذوق سپاسگزارم خدا میگفتم
میگفتم سپاسگزارم که به کمکت تونستم ایمانم رو بهت نشون بدم و اینبار واقعا برام خیلی راحت بود حرف زدن
یاد حرف استاد افتادم وقتی شما شروع میکنید به تغییر و خدا میبینه ، جهان رو مسخر شما کرده وبه شما کمک میکنه و می افزاید
بعد یه دختر اومد پیشم نشست خیلی زیبا و موهاش خوشگل بود بهش نوشن دادم و اونم ازم خرید کرد یدونه
من بیشتر برای اینکه پول دستم بیاد خوشحال نبودم ، درسته که پول میاد دستم خوشحال میشم
ولی خوشحالی اصلیم برای این بود که تونستم و شد که ایمانم رو به خدا نشون بدم و وقتی میخواستم بگم بهشون میگفتم خدا شروع کردم حالا باقی با تو
وقتی پیاده شدیم به مامانم انقدر با ذوق میگفتم گفت آره دیدمت یهویی نشون دادی
بعد که رسیدیم خونه مادربززگم داداشم هنوز نیومده بود گفتم من برم تو میدان که پارک هم داره جمعیت زیاد بود اونجا بفروشم بیام
مادربززگم و عموم پرسیدن چی بفروشی ؟؟
تعجب کردن چون نمیدونستن و بهشون گفتم گفت برو ،مامانم گفت نیم ساعته زود برگرد که داداشت رسید شام بخوریم
من برخلاف روزای قبل که میرفتم جایی نمیتونستم و برمیگشتم، این باز واقعا حس خوبی داشتم ، یه حس اطمینان قلبی بود که باعث شده بود من بخوام و برم تو میدان محل مادر بزرگم کارامو نشون بدم به مادر بچه هایی که داشتن سرسره بازی و تاب بازی میکردن
انگار حس ترس و نگرانی رفته بود تا حد خیلی زیادی که قبلا داشتم و الان جاشو یه اطمینان قلبی پر کرده بود
و همه این اطمینان فکر کنم از اون جاهایی میاد که من میرفتم تا قدم بردارم و خدا لحظات اول برام مشتری میشد
وقتی رفتم به اولین نفر نشون دادم دو تا خرید بعد به چند نفرم نشون دادم خریدن و چند نفرم نخواستن
تو نیم ساعت 50 هزار تمن فروختم و با 30 هزار تمن بی آر تی شد 80
خوشحالم از اینکه پیشرفت داشتم و خدا جوری کمکم کرد که واقعا یه حس عمیقی از اطمینان داشتم
و فقط میگفتم خدایا شکرت شد
و انقدر انسان های خوبی سر راهم میومدن و میفروختم و انقدر مودب و خوب بودن خیلی عالی بود و همه و همه کار خداست
وقتی برگشتیم خونه گفتم سلام خونه من ، یهویی یادم افتاد گفتم این که خونه من نیست خونه خداست
هر چی دارم از خداست و یاد حرفای استاد تو توحید عملی قسمت 11 میفتادم
وقتی عموم پرسید چقدر فروختی ،گفت خوبه تو وقت کردی بیا سمت مدرسه دخترونه خونه ما اینجا هر خیابون یه مدرسه دخترونه هست پر از مدرسه بیا و تو این یه ماه ببر بفروش
گفتم باشه اینجا هم میام
خدا رو بی نهایت سپاسگزارم که وقتی دید من یه قدم برداشتم ، برای من بی نهایت قدم برداشت
و این مهم ترین و با ارزش ترین بود برای من ،که خدا به یکباره شک و تردیدا و نگرانی هایی که مانع از صحبت کردنم و حرف زدنم با آدما میشد که ببرم بفروشم ازم گرفت
و من تازه دارم درک میکنم که وقتی حرکت میکنم خدا بهم میده تازه دارم معانی آیاتش رو با حرکت کردن و قدم برداشتنام میفهمم
ایمانی که عمل نیاورد حرف مفت است
تازه امروز میگفتم خدای من
قبل از آگاهی من از این آینه ها و جاکلیدیا چقدر درست میکردم و نمیگرفتن تو پیج کاریم و طبق باور های محدودی که داشتم دستام درد میکرد ، میگفتم مشتری نیست و ایمان نداشتم که عمل بیاره برام و حتی منصرف میشدم و همه رو هدیه میدادم به فامیل یا دوستام و غریبه ها
الان ببین بدون اینکه به زحمت خاصی بیفتم میفروشم البته خدا میفروشه من که کاره ای نیستم
امروز مامانم گفت طیبه حساب کردی ببینی این هفته چقدر فروختی
وقتی حساب کردم دیدم تو سه روز خودشم در عرض یک ساعت در روز کلشو جمع کنی 3 ساعت حالا 4 ساعت با نیم ساعت امروز
من یک میلیون فروش داشتم
این خودش بزرگترین پیشرفته برای من
از لحظه ای که روز یک شنبه رفتم تا تو مترو بفروشم و قدم کوچیک برداشتم خدا فرداش برام 600 واریز کرد به حسابم
الان که دارم فکر میکنم میبینم ، که من اگر قدم هام رو سریع تر بردارم به قول استاد عباس منش ، نتایجم سریع تر رخ میده مثل همین 4 ساعتی که یک میلیون فروشم بود
همه اینا برای من ددسه و سعی میکنم تا بیشتر سعی کنم ایمانم رو به خدا نشون بدم خیلی خیلی خوشحالم که خدا هر لحظه برای من خیر و برکت از همه نظر میده
هر روز این باور رو به خودم تکرار میکنم میگم
طیبه هر لحظه اگر سعی کنی با خدا حرف بزنی هر کاری انجام دادی از خدا بپرسی و سعی کنی بگی چشم
تو اون لحظه ای که داری با خدا حرف میزنی همه چی داری
بی نهایت ثروت ،شادی ،سلامتی ،آرامش ، عشق و مهم تر از همه خدا رو داری که بهش وصلی و ارزشمندی براش و عاشقته و وقتی وصلی به منبع فدرت و نور و عظمت همه چی داری
من امروز حس میکردم همه چی دارم عشق شادی سلامتی آرامش و ثروت
این روزا بیشتر و بیشتر داره میشه این حس و اشتیاقم برای تلاش برای بیشتر حرف زدن با خدا ، بیشتر تلاش کردن برای تقویت مهارت هام و کمک خواستن از خدا و انگیزه ای که میگیرم با هر پیشرفت روزانه ام
بی نهایت سپاسگزارم خدای من
برای تک تک خانواده صمیمی عباس منش بهترین هارو میخوام الهی سعادت در دنیا و آخرت باشه برای همه مون
سلام طیبه عزیز تبریک میگم بهت به خاطر ایمان و عملی که داشتی
درسی که از کامنتت گرفتم این بود که خاشعانه و متواضعانه ازخدا کمک بخواهم در همه موارد زندگیم و عملی کنم هر الهامی را که شنیدم و امروز خواندن کامت زیبای شما یک نشانه بود برام که سمانه حواستو جمع کن به اسم تغییر فقط یکسری فایل ها و کامنت ها رو نخون بلکم عمل کن به اگاهی هات؛ عملی که مثل طیبه جان تصمیم بگیره بره پارک و محصولات خودشو بفروشه تحسینت میکنم طیبه جان که از صبح تا شب فقط گوشتو دادی به صدای خدا و عملی کردی الهاماتتو …
من یک بار گوش دادم این فایل رو انقد قلبم باز شده الان که خدا بهم گفت کامنت رو بزار بعد هزاران بار این فایل رو گوش بده.
وایی خدای من با هر جمله استاد دقیقا اون خاطره هایی که تو کارم یا روابط یا سلامتی
وقتایی که من فکر کردم بلدم و کاره خیلی راحته ولی خیلی سخت پیش رفت و به مشکل خوردم و زمانی که کاری رو برای اولین بار خواستم انجام بدم گفتم خدایا هدایتم کن من هیچی نمیدونم تو بگو اونوقت دیدم کاری که تاحالا انجام ندادم بهراحتی پیش رفته الان فهمیدم داستان چی بوده.
آره من دیگه یک ساله اومدم تو این شغلم و یادمه چون تو سایت هم بودم و داشتم ورودی های خوب به ذهنم میدادم . هرکاری رو که بار اول میخاستم انجام بدم میگفتم خدایا من نمیدونم تو بگو خیلی خیلی خیلی رو خدا حساب میکردم و چقدر عالی من تو انجام بعضی از قسمت های شغلم خوب شدم
و دقیقا همین یک ماه پیش بود دیگه کاری که قرار بود پنج دیقه طول بکشه و تحویل مشتری بدم گفتم چقدر آسون وراحت این تمومه که کاری نداره. و انگار واقعا حتی نگفتم خدایا شکرت.
چه برسه به این که بگم خدایا من که بلدم و راحته برام ولی تو بهم یاد دادی و تو بهتر میدونی.
این کاری که قرار بود پنج دیقه طول بکشه
با یک اشتباه خیلی خیلی جزعی من باعث شد کاره 5 روز به مشکل بخوره و بعد با سختی و سود خیلی کم تموم بشه
الان من امشب بعد دوسال تو سایت بودن و اینو فهمیدم و هزاران مثال مث این دارم که الان داره هی یادم میاد
و میگم خدای من
من انگار کل آگاهی هایی که قبلا دریافت کردم یه طرف این یک فایل یه طرف
خدایا شکرت.
چقدر این ذهنیت که من هیچی نمیدونم خدا میداند و هدایت میکنه چقدر عالیه.
یک. نمونه اش همین امروز برام اتفاق افتاد و من ایمانم صد برابر شد و هدایت شدم به این فایل که خدا انگار قانون رو دوباره بهم درس داد واقعا خدایا شکرت.
من بعد از یک سال کار کردن با بقیه تازه میخام مغازه بزنم تو شهر خودمون.ومن چون چند ساله شهر دیگه ای بودم اصلا آشنا نیستم به شهرمون یعنی اینجوری بگم مغازه ای که پیدا کردم آدرسش رو نمیدونم کجاست دقیقا تا این حد.
امروز قرار شد با داداشم بریم دنبال یک ام دی اف کار برای دکور مغازه. من 23 سالم شده تازه چند روز پیش و داداشم 25سالشه.
و اون همش ذهنیتش اینه که باید از صد نفر بپرسیم تا تو پاچمون نکنن و باید گرگ باشی. اتفاقا صب گفت بین گرگ ها باید گرگ باشی و من همون لحظه تو ذهنم اومد خدا هدایت میکنه به بهترین ها.
و من خب چند روزه ترس داشتم که خب اگه مغازه بزنم و مشتری نیاد چی. اجاره رو در نیارم چی.
یا اگه جای مغازم بد باشه چی.
و کلی نجوا شیطان که من خب خیلی باور هارو هی تکرار میکردم و منطق میآوردم که مکان که مهم نیست و اینا و خدا میتونه از بینهایت طریق هدایت کنه نعمت هارو به سمت من.
اتفاقی که امروز افتاد من اول صبح گفتم خدایا من تسلیمم من نمیدونم تو هدایتم کن و احساسم خوب شد
و خیلی جالبه ما خیلی راحت هدایت شدیم به یک ام دی اف کار تو کوچه پس کوچه ها که اصلا تو خیابون اصلی نبود یعنی آدرس اون شخص رو یکی اگه میداد هم خیلی سخت میشد پیداش کرد.
من رفتم هدایت شدم به یک آدم خیلی فوق العاده و درست که اصلا قلبم بهم گفت این بنده خدا چقدر آدم درست کاریه.
اونجا بود که خداوند خیلی خیلی عالی قانون رو بهم یاد داد
که تو اگه تسلیم باشی بزاری من کاررو انجام بدم وروی من حساب کنی فقط اون شخصی که مناسب تو باشه هرجایی باشه بهراحتی هدایتت میکنم به سمتش از جایی که فکرشو نکنی خیلی راحت.
و درس دوم این بود ببین مهدی تو اگه تسلیم باشی اصلا مکان تو مهم نیست هرجایی باشی مشتری های عالی مناسب تو هدایت میشن به سمتت خیلی راحت خیلی خیلی راحت
گف ببین خدایی که تورو انقد راحت هدایت کرد به این کوچه پس کوچه ها به این مغازه
خب تو تسلیم باش هرجایی باشی مشتری و اتفاقات رو خیلی راحت بهسمتت هدایت میکنه.
آره الان فهمیدم من چون صبح واقعا گفتم خدایا من نمیدونم من نمیدونم من تسلیمم.
الان اشکم درومد واقعا
وخدا چقدر عالی پاسخ داد بهم
هدایتم کرد به یک آدم فوق العاده درست کار و اصلا باورم روتقویت کرد که مکان مهم نیست تو تسلیم باش فقط بزار خدا کارارو انجام بده.
ببینید درخواست اول من در تمرین ستاره قطبی امروزم.
(03/01/25
به نام خدایی که رب العالمین است.
خدایا شکرت امروز میخام تسلیم تو باشم و با احساس خوب خالق بودن خودم رو حس کنم
خدایا تنها تورا میپرستم و. تنها از تو یاری میخواهم. هدایتم کن به مسیر نعمت ها و آسونی ها.
خدایا شکرت امروز میخام تمرکزم بر زیبایی ها و سپاسگزاری و نعمت هام باشه و لذت ببرم و احساس عشق و آرامش داشته باشم.
خدایا شکرت امروز میخام تسلیم باشم و در تموم ایده ها و آدم ها و حرف ها تو کارارو برام انجام بدی.
میخام هدایتم کنی به ایده های مناسب با آدم های مناسب در زمان مناسب در مکان مناسب. و خیلی راحت دکور مغازه رو عالی جمع کنم.)
این درخواست من بود و امروز خدا انقد راحت هدایتم کرد به این آدم خوب که همزمان گفت تو درمسیر درست باشی هدایت میشی به آدم های درست بهراحتی.
هرجایی که باشی خداوند کارارو انجام بده فقط نعمت وارد زندگیت میشه
امروز من اینو با به یاد آوردن خاطرات و تجربه امروزم با تموم وجودم درک کردم
که من فقط باید تسلیم باشم
بگم من نمیدونم من نمیدونم من تسلیمم خدایا تو هدایتم کن
سلام به استاد عباس منش عزیز، مریم جان شایسته و همه دوستان.
استاد قشنگم اول از همه باید تشکر ویژه کنم بابت فایلهای توحیدیتون که واقعا احساسی رو که در وجود آدم ایجاد میکنه قابل توصیف نیست.
من عاشق تک تک فایل های داخل سایت هستم چه فایل های هدیه وچه محصولاتی که خرید کردم اما صدها برابر بیشتر عاشق فایلهای توحیدی هستم حتی اگه هزار بار هم گوششون کنم باز تشنه تر ومشتاق تر میشم به شنیدنشون نمیدونم انگار یه جوری جنسشون ناب تر مخصوصا این فایل که آخرش هم اون کلیپ زیبا رو گذاشته بودید بی نظیر بود
خود من نیاز دارم هزاران بار گوشش کنم خیلی حال خوبی بهم داد این فایل، تصمیم دارم به امید خدا هر روز صبح این فایل رو گوش کنم
خلاصه اینکه از خدای مهربونم میخوام عمر با عزت و طولانی به شما استاد عزیز ما بده تا بیشتر کلام خدا رو به گوش ما برسونید .
راستی استاد تیشرت زیباتون هم که با کلاهتون ست بود خیلی بهتون میومد ماشالا .
و اما تجربیات خودم راجع به این موضوع تا جای که ذهنم یاری کنه به امید الله:
من حدود 10 سالی هست که گواهینامه رانندگی دارم و رانندگی میکنم میتونم بگم تقریبا همیشه با شروع نشستم برای رانندگی آیت الکرسی رو میخونم
واز وقتی هم که از استاد یاد گرفتم که این جمله تاکیدی ( خدایا مارو در زمان مناسب در مکان مناسب قرار بده) رو یاد گرفتم بعد این جمله رو بلافاصله میگم .
خداروشکر تا حالا هم هیچ وقت مشکلی برام پیش نیومده فقط یک بار که تنها بودم لاستیک ماشینم پنچر شد که همون لحظه که این اتفاق افتاد قبل از این که خودم متوجه بشم یه ماشین دیگه که دوتا جوون متشخص بودن بهم اطلاع دادن خودشون وایساده با این که کت و شلوار و لباس مرتب تنشون بود لاستیک منو تعویض کردن ورفتن ومن حتی یک دقیقه هم معطل نشدم خداروشکر
یا اینکه همیشه قبل از این که به مکان مورد نظرمون برسیم از خداوند درخواست جای پارک مناسب میکنم و تقریبا همیشه حتی تو مکانهای خیلی شلوغ هم برای ما جای پارک هست خداروشکر .
من دست پخت خوبی دارم خداروشکر ولی وقتی که مهمون داریم یا یادم هست که از خداوند کمک بگیرم تا غذام خوشمزه تر بشه به طور جادویی غذام خیلی خوشمزه تر از قبل میشه به طوری که حتی با گذشت زمان زیاد هم مهمون ها هنوز از طعم غذایی که خونه ما خوردن تعریف میکن.
در پناه خدای مهربونم باشید استاد عزیز و دوستان بی نظیر سایت
راستی استاد اگه براتون مقدور یه لایو بزارید خیلی دلم تنگ شده به طور زنده ببینمتون خیلی وقت لایو نداشتیم .
استاد جان چقدر منتظر فایل جدیدی ازتون بودم که با این فایل غوغا کردید،چقدر هیکلتون زیباتر و وپوستتون شفاف تر شده
امروز که تو تمرین ستاره قطبی داشتم با خدا صحبت میکردم گفتم خداجون
من گوشمو تیز میکنم برای شنیدن الهامات
دقیقا جمله ای که استاد گفتن… خدای من تو چقدر بزرگی تو کی هستی که با یه فایل کلی نشانه میدی به کسی که میخواد باهات حرف بزنه،تو کامنتا این مطلب رو بقیه دوستان هم نوشته بودن که متن صحبتشون با خداوند تو حرفای استاد تو این فایل بود،اینجاست که استاد میگه ما در مقابل اون مثل قطره در مقابل دریا هم نیستیم
واقعا درسته من هر وقت اعتبار کاری رو به خودم دادم حتی وقتی عالی بودم توش خرابکاری کردم ولی وقتی اعتبارش رو به خداوندمیدی همه چیز عالی پیش میره
ما رمیت اذ رمیت لکن الله رمی وقتی کاری رو خوب انجام میدم و سریع چند بار این بخش آیه رو تکرار میکنم، قبل اینکه دچار غرور بشم
تو رانندگی هم برام اتفاق افتاد دقیقا موقعی که با غرور رانندگی میکردم به یه موتوری زدم و برام درس عبرت شد اعتبار رانندگی کردن رو به خدا بدم
خیلی لذت بردم از شنیدن این فایل خدا داشت باهام صحبت میکرد،وای چه خدایی جااااانم
فقط آخر فایل من مشغول درست کردن کاردستی کعبه برای درس قرآن دخترم بودم گفتم خدایا یعنی فایل استاد تموم شده من که قبلش تو اینترنت داشتم عکس مدل های مختلف کاردستی کعبه رو میدم گفتم شاید دستم به فایل صوتی راجبش خورده وقتی چک کردم و مطمئن شدم آخر همین فایل توحید عملی گذاشتید دیگه مبهوت این همزمانی و نشانه آخر پروردگارم شدم،چه خدایی جااااانم
دوست دارم خدای مهربونم بازم مرسی
ممنون از استاد عزیزم به قول یکی از دوستان که میگن شاید بقیه به ثروت و امکاناتتون غبطه بخورن ولی من به ایمانتون غبطه میخورم من هم به ایمانتون،به شنیدن واضح صدای الهامات،کلا به اینکه تونستین فکر خدا رو بخونید غبطه میخورم کاری که من با خودم اینهمه مدت قرآن نتونستم بهش برسم
سلامت باشید و شاد استاد عزیزم بمونید برامون در پناه الله یکتا و بی همتا
امروز سرشار از درس بود برام و تمام اتفاقایی که افتاد درسی بزرگ بود که از خدا سپاسگزارم که خیلی زود بهم گفت که یادم باشه
صبح که بیدار شدم، در مورد کلاس طراحی که از اینستاگرام ثبتنام کردم و از تلگرام کانال آموزشش رو گذاشته بود
چند روری بود که هرچی دانلود میکردم نمیشد و چون کانال خصوصی بود نمیشد ذخیره کرد
امروز خدا بهم کمک کرد تا یه برنامه ای پیدا کنم و بشه که خیلی راحت فایلای دانلودی رو به گوشیم انتقال بدم تا تو گالری گوشیم داشته باشم
بعد ظهر من و مادرم رفتیم تجریش تا بفروشم آینه دستیا و کش مو و جاکلیدیامو و مادرم رزماری هایی که دیشب رفتیم چیدیم از پارک رو میخواست نشون مغازه ها بده
بعد که رفتیم با مترو تا تجریش که رسیدیم من باز رفتم همون جایی که یه پله مونده به در خروجی تجریش سمت بازارش وایسادم و وسایلامو پهن کردم تازه پهن کرده بودم که سه تا مشتری اومد
خدا نذاشت اینبار یه عکس هم بگیرم بلافاصله مشتری آورد برام
البته مشتری شد برام
من خیلی ذوق داشتم یه آقا برای بچه هاش 2 تا جاکلیدی 2 تا جفت ،کش مو خرید 35 شد
یه خانم هم 2 تا کش مو با یه دیوار کوب که زیر لیوانی هم میشد استفاده کرد خرید 110 شد
و یه خانم 50 تمن شد جاکلیدی و کش مو گرفت بعد بهم گفت که شماره مو بدم تا بعد سفارش اگر داشت بهم بگه
بعد که رفتن نن انقدر ذوق داشتم که چند نفری هم اومدن و هی گفتن کارت خوان و دیدن ندارم مثل روزای قبل رفتن و این تضاد باعث شد به فکر گرفتن کارت خوان از بانک باشم
بعد یه آقا اومد و دو تا جاکلیدی و بعد دو نفر هم اومدن دوتا جاکلیدی خریدن
همینجوری نشسته بودم که یهویی دیدم یکی با سرعت به سمتم اومد و گفت خانم پاشو چرا اینجا بساط کردی مگه مترو جای فروشه ، گفت اینبارو وسایلاتو جمع نمیکنم یه بار دیگه ببینمت میگیرم وسایلاتو
من خندیدم و تو دلم گفتم هیچ کاری نمیتونی بکنی خدای من محافظ من هست
بعد که جمع کردم و رفتم بالا به مادرم زنگ زدم گفت بیا بازار تجریش رفتم و بعد یکم نشستیم تا ناهار بخوریم که از خونه برده بودیم
تو راه من دائم از خدا میپرسیدم که خدا دیدی که اینجا نشد حتما یه جای دیگه برام روزی داری و قدم بعدی رو بهم بگو
بعد داشتم با مادرم حرف میزدم که دیدم یه خانم که لباسای رنگی پوشیده بود اومد سمتمون و پرسید اینا چی هستن و من گفتم رزماریه و برای فروشه ، بعدش یکم حرف زد درمورد فروش و گفتم که من میفروشم و الانم مترو بودم از اونجا اومدم اینجا و جریان اینو که مامور گفت وسایلاتو بردارم بهش گفتم که نباید میگفتم
در اصل توجه بود که نباید میگفتم تا توجه نکنم بهش
بعد گفت شبا بیاری بفروشی ،اینجا کاری ندارن
بعد یهویی بین حرفاش گفت میرم پارک ملت اونجا یکم بگردم
وقتی گفت پارک ملت عین یه چراغ برام روشن شد که من باید برم اونجا
چون تو راه از خدا پرسیدم قدم بعدی رو بگو مترو نشد یکم شد بشینم حالا کجا برم
تو خیال خودم تئاتر شهر بود ولی وقتی پارک ملت شنیدم گفتم من باید برم اونجا
خدا بهم نشونه داده ، حتی خانمی که داشت حرف میزد چند بار گفت ببخشید اومدم باهاتون حرف زدم نمیدونم چجوری شد که اومدم باهاتون حرف زدم
منم تو دلم گفتم همه اش کار خداست که از زبون شما به من بگه برو مارک ملت اونجا بفروش
بعد مادرم رفت زیارت کنه تو امامزاده صالح ،من نشسته بودم یکم دیر کرد تو دلم گفتم نیومد بذار دفتر طراحیمو بردارم و طراحی کنم دستمو بردم سمت کیف تا دفترمو بردارم شنیدم که
نه ، برندار الان مامانت میاد گفتم باشه و همین که دستمو کشیدم دیدم مامانم اومد گفت بریم
اون لحظه خندم گرفت گفتم خدا تو داری چیکار میکنی با من ایول بابا خیلی باحالی
بعد که رفتیم به مامانم گفتم من میرم پارک ملت و از هم جدا شدیم ،وقتی رسیدم نمیدونستم کجا وایسم هی میپرسیدم خدا تو بگو کجا برم
اول رفتم نشستم کنار تاب و سرسره که بچه ها بازی میکردن گفتم خدایا تو پارک که کسی نیست ولی باشه میشینم بعد بچه ها توپ بازی میکردم که بلند شدم و رفتم که از ورودی پارک رفتم سمت غرفه هایی که وسیله میفروختن
رو صندلی نشستم و اول گذاشتم آینه هارو رو صندل بعد دیدم نمیشه رو زمین خواستم بچینم حتی خدا اجازه چیدنم بهم نداد همون اول مشتری اومد و 3 تا ازم خرید کرد و گفت که خیلی خوبه کارات بعد گفت تاحالا تو این پارک ندیدمت من زیاد میام خونمون اینطرفه گفتم من تازه بار اوله اومدم و رفته بودم تجریش اونجا مامور نظارت گفت پاشو
من که داشتم میگفتم یه صدایی حس میکردم که نگو نگو نگو و این نگو نگو ها بلند بود و اصلا بهش توجه نکردم و گفتم به اون خانم
بعد رفتنش من که نقاشیامو چیدم رو زمین یکم نشسته بودم نگهبانی پارک اومد و گفت جمع کن
من یه لحظه بغضم گرفت و نتونستم جلوی گریه مو نگه دارم گریم گرفت تو دلم گفتم خدا خودت گفتی بیا اینجا پس چرا مثل مترو مامور اومد گفت جمع کن
مگه خودت نگفتی بیام اینجا و اون لحظه نتونستم کنترل کنم ذهنم رو وقتی جمع کردم و رفتم دو سه قدم اونور تر به خودم گفتم طیبه آروم باش
کنترل کن خودتو اینجور جاهاست که باید خودتو کنترل کنی
بعد رفتم نشستم ایستگاه بی آر تی گفتم خدا ببخش منو من به خودم ظلم کردم نباید گریه میکردم تو برای من زود مشتری فرستادی من ناشکری کردم و گفتم چرا
بعد گفتم خدا میدونم بخشیدی منو سعی میکنم دیگه تکرار نشه حالا میگی کجا برم بهم میگی؟؟
بعد یه حسی بهم گفت پاشو برو
باز تو خیال خودم به پارک تئاتر شهر فکر میکردم انگار یه چیزی پس ذهنم بود که اونجا خوب میفروشم در صورتی که اینا مهم نبود
مهم خدا بود که همه کارامو به خدا بسپرم مثل دفه های قبل که نذاشته بود کامل بچینم زود برام مشتری آورد
وقتی رفتم با بی آر تی ،گفتم دیگه برم خونه و قرار بود ایستگاه مولوی پیاده بشم تا خط عوض کنم ولی وقتی تئاتر شهر نگه داشت فکر کردم اون ایستگاهه و نمیدونم چی شد یهویی پیاده شدم
البته اون لحظه پرسیدم چرا؟ من که میخواستم برم خونه چرا یهویی پیاده شدم
بعد جواب خودمو دادم گفتم حتما اینجا یا باید درسی یاد بگیرم یا برم بفروشم
وقتی رفتم دیدم همه دست فروشا وسایلاشونو زمین پهن کردن و منم یه جا گشتم و از خدا میخواستم که یه جا باشه و وایسم اونجا که دیدم یه آقایی کار نقاشی با خودکار گذاشته بود و گفتم و کنارش وسایلامو پهن کردم یک ساعتی وایسادم کسی ازم نخرید ولی داشتن نگاه میکردن
پرسیدم خدا چی شد ؟؟؟؟
تو که وفتی من میخواستم نقاشیامو بذارم زمین لحظه اول مشتری میاوردی چی شد الان چرا یک ساعته اینجام کسی نیومده ؟؟
این باعث شد من فکر کنم از اول روز تا اون لحظه ام و از خودم پرسیدم طیبه چه رفتارایی داشتی ؟؟؟ چی شد ؟؟ و جوابی نداشتم
وقتی دیدم شب شد جمع کردم تا برگردم خونه
سوار بی آر تی شدم اونجایی که باید پیاده میشدم باز نشناختم و دو ایستگاه بعدش دوباره برگشتم
وقتی آروم داشتم فکر میکردم یهویی مثل جرقه ، گفته شد که
طیبه یک اینکه تو یادته شنیدی نگو نگو نگو و گفتی
بازگو کردی به اون خانمی که گفت میره پارک ملت اتفاق رو که مامور اومد و گفت باید جمع کنی و بعد تو پارک ملت هم به مشتری اولت گفتی
بعد گریه کردی و گفتی خدا چرا؟؟؟
یکم فکر کن
خدا مقصر نیست ،این تو بودی که با توجه کردن به جریان اول و با بازگو کردنش باعث شدی دوباره برات رخ بده و بگن جمع کن وسیله هاتو
وقتی اینا تو یه لحظه بهم گفته شد و یادم اومد گفتم وای آره من خودم مسئولش بودم و فکر میکردم خدا نذاشته یا جایی که از طریق اون خانم بهم گفت بیام نشد بفروشم
و بعد گفتم خدایا منو ببخش من به خودم ظلم کردم
اول اینکه باید به نگو نگو های تو توجه میکردم و نمیگفتم دوم اینکه باید کاملا رها بودم
بار اول شاید ممکنه توجه خودم نبود ولی چون توجه کردم بار دوم رخ داد
و بعد فکر کردم گفتم خب حالا چرا تو تئاتر شهر هیچی نفروختم و وقتی که فکر کردم تو راه برگشت به خونه متوجه شدم که بله من تو خیال خودم فکر میکردم اونجا مشتری زیاده در صورتی که مشتری و جمعیت زیاد مهم نیست
مهم خداست
مهم اینه که ایمانم رو نشون بدم و هیچی نگم و بذارم خدا کاراشو انجام بده خداست که مشتری میاره حتی اگه آدمای کمی باشن خدا جوری مشتری میاره که خودش خوب بلده
امروز با این اتفاقات دو تا درس خدا بهم یاد داد و سعی میکنم همیشه یادم باشه
اینکه به قول حرفای استاد تو این فایل، فکر نکنم که خودم میدونم و اون لحظه که همه اش فکرم این بود تئاتر شهر بیشتر میخرن خدا بهم گفت باشه برو تئاتر شهر برو ولی هیچ کس نمیخره ازت و هرکس میومد نگاه میکرد یه نفر دیگه مانعش میشد تا نخره و من اونموقع فهمیدم که من یه رفتاری داشتم که نمیخرن چی بوده و انقدر فکر کردم و از خدا خواستم تا بهم درسارو گفت
که تا عجزت رو در مقابل من ،فقیر بودن و ناتوان بودنت رو نشون ندی هیچ کمکی بهت نمیشه
درسته وقتی اون فکرو داشتم که تئاتر شهر فروش داره ولی در کنارش از خدا هم میخواستم که بگه کجا برم که ازش سپاسگزارم که هم تو مترو و هم پارک ملت جمعا 245 فروختم
و همه کار خدا بود هم کمکم کرد و هم درس یادم داد که همیشه یادم باشه و عاجز باشم در برابر خدای خوبم
به نام مهربان پروردگارِ سخاوتمندم که هدایتم رو بر خودش واجب کرده
سپاسگزارم از شما استاد عباس منش عزیزم که یکتا پرستی رو اشاعه میدید
« ایاک نعبد و ایاک نستعین اهدنا الصراط المستقیم»
خدایا تنها ترا میپرستم و تنها از تو یاری میجویم ، منو به راه راست هدایت کن راه کسانی که به آنها نعمت دادی.
استاد عباس منش عزیزم سالها قبل در کتابی خوندم که وقتی به یه شهر غریبی میرید خدارو دائم یادمیکنید تا راه رو پیدا کنید و به مسیرهای خوبی هدایت شید اما به محض ورودتون به شهر خودتون که همه جاشو بلدید دیگه خداوند از یادتون میره ،
این جمله رو بیش تراز ده سال قبل خوندم و توجهمو جلب کرد اما درک نکردم،
وحالا بعد از مدتها کار کردن روی خودم و درک نسبی از توحید ،،، دراین فایل فوقالعادتون ،باتوضیحات فوق العاده زیبای شما،کمی بهتر از قبل متوجه شدم که از چی حرف میزنید، فعلا به اندازه ی مداری که دراون هستم درک کردم اگر باهمین انرژی ،برای بهبود پیش برم حتما درک بهتری از این آموزش ها پیدا خواهم کرد و حتما خیلی بیشتر از الان آسان میشم برای آسانی ها ،
خدایا من به هر خیری از جانب تو فقیرم منو به راه راست هدایت کن مهربان پروردگارم.
امروز که پسرمو رسوندم مدرسه ،خلاف روتین هرروز مجبور شدم که سمت دیگر مدرسه پیادش کنم و وقتی داشت از عرض خیابون رد میشد، گفتم خدایا سپردمش بتو خودت نگهدارش باش،
همون لحظه به یاد آگاهی های این فایل افتادم ، خجالت کشیدم ،باچشمی که پراز اشک بوداز خداوند هدایت خواستم ، با گفتم ماریا الان اگه خودت میخواستی از عرض خیابون رد شی هیچ یاد الله مهربان نمیوفتادی چون به اطلاعات و توانایی خودت مطمئن بودی ، ماریا استاد داره ازاین جنس از توحید و یکتاپرستی و لحظه به لحظه یاد مبدا بودن حرف میزنه، ببین در طول 24 ساعت کجاها یادشی ، یکی اول صبحه که داری تمرین ستاره قطبی رو مینویسی و یکی آخر شب وقت خواب ، در طول روز زمانی که تو سایت سپری میکنی رو بیادشی و زمانی که داری فایل گوش میدی و مینویسی ، و چند تا مورد انگشت شمار دیگه ،
بقیه ی کاراتو اکثرا توش مهارت داری و اکثرا روتین زندگیته ، باید انقدر این فایل و ازاین دست فایل هارو تو سایت گوش کنی تا با پوست و خونت یکی بشه که خداوند رو دعوت کنی در تمام لحظات زندگیت ، در تمام جاهایی که روتین شده برات و تمام جاهایی که مطمئنی بر طبق اطلاعات گذشتت بلدی ، باید اینارو تغییر بدی و از خداوند برای انجامشون هدایت بطلبی ،
ماریا یادت بیار که تو موضوعی که شیش ماه اخیر باهاش زندگی میکنی چطور چشاتو بستی و گفتی خدایا من نمیدونم تو میدونی ، و خداوند چطور ترو ، روی شونه هاش نشوند و تو فقط از مسیر لذت بردی ، ماریا همیشه میتونه انقدر آسان و لذت بخش باشه اگر تو تسلیم باشی در مقابلش اگر تو صدای هدایت رو بشنوی اگر تو دنبال شنیدن این صدای آرامش بخش باشی….
خدایا تنها ترا میپرستم و تنها از تو یاری میجویم ، خدایا من به هر خیری ازجانب تو فقیرم منو هدایت کن به راه راست ، راه کسانی که به آنها نعمت دادی نه کسانی که به آنها غضب ورزیدی ونه گمراهان.
استاد عباس منش عزیزم انگار وارد مرحله ی جدیدی از درک توحید و یکتاپرستی شدم، من میشنیدم اما درکی از شنیده هام نداشتم ،
الان کمی درک میکنم که حتی تو جاهایی که توش حرفه ای هستم هم به اطلاعاتم اکتفا نکنم و بگم خدایا من نمیدونم تو میدونی ، خودت هدایتم کن.
کمی درک کردم که وقتی چیزی رو صد درصد بلدم بگم خدایا من فکر میکنم اینجوری باید باشه ، اما تسلیم توأم تو هدایتم کن، هرچی تو بگی همونو انجامش میدم ،
این اواخر یعنی شیش ماه اخیر صدتا مثال دارم که به خداوند گفتم من نمیدونم تو میدونی و تو انجامش بده من تسلیمم و حالا که به نتایجشون نگاه میکنم میبینم شیرین تر از عسلن برام و من به شدت از نتایجشون راضی هستم .
اما انسان انقدر فراموشکاره، که حتی با وجود داشتن نتیجه ، باز یادش میره که باید طبق همون الگویی پیش بره که این نتایج رو براش خلق کردن .
وشما و آموزش های شما و فایل های شما هستند که مثل برج مراقبت ، راه رو بهم نشون میدن ، برام تصحیح مسیر میکنن و منو در این مسیر توحیدی و یکتا پرستی حفظ میکنن ،
من بی نهایت ازتون سپاسگزارم بابت این فایل ها، بنظرم خیر دنیا و آخرت رو دارید با اشاعه توحیدی که سالهاست پیش گرفتید.
دوستتدارم و سپاس گزار مهربان پروردگارِ سخاوتمندم هستم که هدایتم کرد به این آگاهی ها، که هدایتم کرد به سمت آسان زندگی کردن و آسان شدن برای آسانی ها.
سلام بر خانم اکبری شما نماد واقعی توحید عملی هستین شما تونستین برنین تو دل ترسهاتون و پارو غرورتون بزارین و لکنتتون رو درمان کامل کنین الله اکبر به این اراده، قدرت، به این ایمان کاری کردین که شاید هیچ فرد دارای لکنت نتونسته شما جوری لکنت رو درمان کردین نه تنها گیر ظاهری ندارین بلکه حتی در هیچ لحظه ای در زندگیتون حتی فکرش هم نمیاد، تمام خاطرات روزهای با لکنت رو فراموش کردین و اصلا نه تنها صحبتی نمیکنین دربارش بلکه حتی پاسخی هم ندارین براش جهان باید این عظمت رو ببینه من همیشه با دوستایی که لکنت دارن میگم حاضرم یک نفر رو بیارم براتون که تونست لکنت رو درمان کنه و حتی یک گیر که چه عرض کنم حتی یک تپق هم نداره و این کاملا از بی تفاوتتیون مشخصه ولی اونا میگن محاله و طرف حتما داره وانمود میکنه که خوب شده و توهم زده آخه اونا استاد رو ندارن و مثل شما به این قضیه ایمان ندارن که چون شما باور کردین پس خوب شدین پس فقط باید باور کرد و اونا خیلی نادانن که فکر میکنن نیاز به تمرین زیاد هست
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ
الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
مَالِکِ یَوْمِ الدِّینِ
إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ
اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیمَ
صِرَاطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَلَا الضَّالِّینَ
سلام به روی ماه استاد نازنینم،
سلام به مریم بانو در پشت صحنه،
و سلام به هم خانواده ای های دوست داشتنی!
خدایا خودم رو به تو می سپارم و ازت طلب هدایت و آگاهی می کنم. به این بنده ی نا آگاهت ببار که دانش من در برابر علم تو یک قطره در مقابل اقیانوس هم نیست.
چقدر این مهمه که یادمون باشه وقتی برای اولین بار میخواستیم یه کاری بکنیم چقدر خدا خدا میکردیم و در واقع همیشه باید اینجوری باشیم و از خدا هدایت و کمک بخوایم، فکر نکنیم دیگه تو یه زمینه ای حرفه ای شدیم و به کمک خدا احتیاج نداریم.
اولین باری که هر کاری رو انجام دادیم چقدر خاشع بودیم و نیازمند میدونستیم خودمونو به خدا…چقدر فقیر بودیم به هر خیری که خدا بخواد به ما عطا کنه.
به خدمون گوشزد کنیم همیشه که من بدون هدایت خداوند هیچی نیستم!
نکته ی مهم: بعضیا فکر میکنن اگر ما خیلی متواضع باشیم و بگیم نمیدونم نمیدونم، داریم ندونستن رو به ذهنمون می قبولونیم، باور بلد نبودن رو داریم به ذهنمون می قبولونیم! در صورتی که هرچقدر من در مقابل خداوند بگم نمیدونم، بیشتر از الهامات خداوند دریافت می کنم، قلبم بازتره، خداوند به من هدایت ها رو دقیق تر و واضح تر میگه، و به همون نسبت من زندگی بهتر و راحت تری دارم. وقتی دستم رو تو دست خداوند میذارم، وقتی رو شونه ی خداوند میشینم، اعتماد به نفسم هم میچسبه به سقف! این اعتماد به نفس از خشوع و تواضع در مقابل خداوند میاد.
وقتی شما بدونی خداوند هدایتت میکنه احساس stuck شدن یا گیر کردن نداری…که گیر کنی توی یه وضعیتی! احساس نمیکنی راهی نیست، دیگه کاری نمیشه کرد …همیشه یه احساس اطمینانی داری که خدا داره هدایتت میکنه و در زمان مناسب حتی اگر الان هم نمیدونی باید چیکار کنی، خیالت راحته، به موقعش بهم میگه باید چیکار کنم. چون من دارم می شنوم، گوشامو تیز کردم، من آماده ی دریافتم، پذیرفتم که من نمی دونم!
من به وضوح توی زندگیم دارم می بینم که وقتی کارامو به خدا می سپارم و نگران نیستم، خدا به بهترین شکل کارامو پیش میبره یه جوری که شبیه معجزه ست. دو هفته ست که به مکان جدید، کار جدید، آدمای جدید مهاجرت کردم و توی این مدت تلاش کردم حواسم باشه که لحظه به لحظه از خدا هدایت بخوام، برای تمام مسائل ریز و درشت، و انصافاً دارم نتیجه ش رو می بینم که چه جوری کارام به نرمی انجام میشه. چند روز مونده به اومدنم، خونه ای که میخواستم بگیرم یه گیری توش ایجاد شده بود، ولی من ذهنمو کنترل کردم و گفتم خدایا، هرجا که خوبه من برم همونو برام جور کن و سعی کردم نگرانی رو از خودم دور کنم، یک ساعت بعدش یه ایمیل اومد که اون مشکل خود به خود برطرف شد. برای ورود به آمریکا اول نگران یه سری مسائل بودم و کلی داکیومنت آماده کرده بودم، ولی بعد بی خیالش شدم و سعی کردم اون مسئله رو به طور کلی از ذهنم خارج کنم و خودم رو بسپارم به خدا. نتیجه این شد که آفیسر به جز اون برگه ی ورود اصلیم هیـــــــــچ مدرک دیگه ای ازم نخواست و هیچ سوالی نکرد. حتی وقتی مسئله ای برام پیش میاد که به ظاهر خوشایند نیست، سعی می کنم به خودم بگم اشکال نداره، من نمی دونم، حتماً یه دلیلی داره، الخیر فی ما وقع وقتی که من دارم روی خودم کار می کنم و احساسم خوبه. البته که به قول استاد اینو باید حواسمون باشه با مسائل پر تکرار زندگیمون اشتباه نکنیم، که اون مسائل باید ریشه ای حل بشن!
استادجان عاشقتونم و به قول معروف مرسی که هستین و به قول سعیده بوس به کله ی مبارکتون :))))
به امید روزی که از نزدیک در آغوشتون بگیرم و از نتایجم بگم (قلب های رنگارنگ)
بنام الله وهاب و رزاق
سلام به دو تا فرشته های الله روی زمین
سلام به هر بنده خدایی که این کامنتو میخونه
الله اکبر الله واکبر
استاد من چند روزی هست با هدایت خدا و توصیه شما دارم روی دوره احساس لیاقت کار میکنم تا ظرف وجودمو بزرگتر کنم چند روزی بود تو صفحه کامنت های دوره بودم و میخوندم امروز بعد از ظهر وسط کامنت یکی از بچه های دوره بودم انگار واضح یه کسی تو قلبم گفت الان باید یکی از فایل های توحیدی استاد رو گوش بدی و من چون وسط کامنت بودم گفتم باشه ولی این کامنت تموم بشه بعد (اینم بگم چون از اول سال یکی از تعهداتم اینه که خدایا من رو خودم کار میکنم و تسلیم تو میشم و به الهامات رونیم بلافاصله عمل میکنم) جالبه همون لحظه قلبم گفت پس تعهدت چی میشه؟ بلافاصله بهم برخورد و سریع گفتم چشم ایده اولم این بود بیام تو سایت روی گزینه نشانه من بزنم شاید اونجا خدا یه فایل توحیدی میخواد بهم نشون بده اومدم تو سایت عنوان توحید عملی قسمت 11 رو دیدم اشک تو چشام جمع شد هنگ کردم اره استاد به قول شما خدا هر لحظه داره مارو هدایت میکنه ماییم که باید گیرنده خوبی باشیم عجب فایلی بود و چقدر درونم نیاز داشت به این فایل
استاد در تمرین این جلسه که الحق یه دوره ای هستش باید بگم
خدارو شکر از وقتی با شما آشنا شدم خیلی بهتر شدم استاد من مباحث توحیدی رو در عمل های شما یاد گرفتم من توحید رو تو رفتار و عمل شما یاد گرفتم سر بزنگاهها چیزی که باعث شده توحیدی عمل کنم رفتارها و اعمال شماست استاد من از وقتی با شما آشنا شدم از اول کشش درونیم به مباحث توحیدی شما بود اولا خیلی تو این مباحث سایتو زیرو رو کردم خیلی از خدای خودم سوال میکردم تا این که یه شب ساعت 3 نصف شب خواب دیدم یه انرژی از سمت سقف باهام صحبت میکنه خیلی ترسیده بودم اون صدا که به نظرم صدای خدا بود بهم گفت میبینی الان ساعت 3 نصف شبه و همه موجودات تو خواب و استراحت هستن؟ منم با ترس گفتم بله اون صدا گفت ولی من همیشه بیدارم و کنترل همه چی با منه
اون شب از خواب بیدار شدم یه ترس ناشی از ابهت زیاد منو گرفته بود از اون به بعد هرچی از شما یاد گرفتم این جمله رو ترجمه کرده: وقتی همه خوابن من بیدارم برداشتم اینه که همون توحید بوده
از اون روز تصمیم گرفتم گفتم خدایا من میخوام انسان توحیدی باشم پس خودت بهم کمک کن و خداروشکر توسط شما خدا هدایتم کرده
استاد بعد اون خواب من میخواستم خونه بخرم گفتم علی برا تمرین توحید بسم الله بعد به خدا گفتم خدایا من هیچی نمیدونم تو برام خونه بخر به خدا قسم خود خدا یه ایده های فرستاد یه ادمهایی رو فرستاد و یه جایی خونه خریدم با بهترین قیمت و بهترین منظره یعنی الان که توش زندگی میکنم میگم خدایا مگه میشه انقدر زدی تو خال درون منو و خواسته های منو دقیق و بی کم و کاست برام اجر کردی این یه تجربم بود از ایمان به خدا و اجازه دادن به هدایت خدا که در یک کلام نتیجش رضایت محض بود برام
دومی اینه که من و خانمم 8 ماه پیش خواستیم بچه دار بشیم من خانمم یه مشکلاتی داشت که راحت نبود یعنی من اون لحظه یادمه به خدا گفتم خدایا من تورو دارم من بچه میخوام تو هدایتم کن خدا شاهده بعد دو هفته خانمم باردار شد همون موقع گفتم خدایا این بچه مال خودته میخوای پسر باشه یا دختر تا ابد مسئولتشبا تو هست هر کاری بگی میکنم بعدش معلوم شد پسره بچمون خداشاهده الان که خانمم 8 ماههشه بدون کوچکترین سختی همه چی راحت پیش رفته و جالبه گفتم خدایا اسمشو بهم بگو به خانمم که اصلا تو این فضا ها نبود خواب دیده بود اسمشو حنیف بزارید و خانمم صب بیدار شد بهم گفتم خواب دیدم اسمشو حنیف میزاریم شوکه شدم چون افتخار کردم به اسمی که خدا انتخاب کرده بود
تجربه خیلی دارم در مورد اعتماد به خدا و دیدم چه معجزاتی شده ولی از شما و حضرت ابراهیم یاد گرفتم حتی ایمان هم تکاملیه از چیزهای کوچیک شروع کردم ایشالا کم کم ایمانمو قوی تر میکنم
در مورد مثال دوم تا دلتون بخواد رو خودم یا بقیه حساب کردم و نتایجشم دیدم مثلا یه موقعی قبلارو شهردار منتطقه 11 تهران برا استخدام حساب کردم لحظه اخر رفت همه چی رو هوا یا قبلا تو کنکور رو دانسته های خودم حساب کردم برعکس شما بدترین رتبه رو اوردم
ولی خداروشکر با فایلهای شما تو مسیر هستم
از خداوند عاجزانه تقاضای کمک و یاری دارم
خدایا من بدون تو پشه هم نیستم
خدایا من بدون کمک تو بلد نیستم نفس بکشم
خدایا هرچه دارم و هر کار خوبی انجام دادم ایده های تو بوده
خدایا هزاران بار میگم من بدون تو عددی نیستم
استاد عزیزم پیام توحیدتو گرفتم ممنونم ازت که تو مسیر توحید عمل میکنی تا من الگو قرارت بدم
از خدای تو و دست مهربونش شما سپاسگزارم
سلام ب استادان عزیزم و دوستان گلم درسایت
من فایل رو دیروز دیدم بسیار عالی ، مدهوش کننده و میخکوب کننده بود .خیلی دوست داشتم ک من هم از تجربیات این چنینی داشته باشم
امروز درمورد یک شئی از خداوند هدایت خواستم ک بهم بگه کجاست و خدا بهم گفت ازطریق پسرم
ب خداگفتم برااینک ایمانم بیشتر بشه بهم بگو و تجسم کردم ک پیداشده و کارم راه افتاده
و همین اتفاق افتاد
این درحالتی بود ک امکان داشت احساسم خوب نشه چون چن وقت پیش شبیه همین حالت پیش آمد ولی پیدانشد اون شئ
منتهی من سعی کردم ک حسمو خوب کنم و از خدا همون اول بخوام و از پیش ذهنی های خودم استفاده نکنم ک بهم بگه
درهمین حین ک میگشتم اون قبلی هم پیداشد ..اونی ک امروز گمش کرده بودم هم پیداشد
درحالی ک برا قبلی بسیار زمان گذاشتیم و اتاق رو زیر و رو کردیم پیدانشد ک نشد و جایی ک فکرشم نمیکردم یا حداقل اگ جلو چشمم هم بود نمیدیدم امروز پیداشد ب لطف و هدایت خدا
میخوام این بار رو اینقد براخودم بزرگش کنم و برا خودم تکرار کنم تا برام باور بشه و برا کارهای بزرگتر هم ازش هدایت بخوام وخداوند راه رو بهم نشون بده ..چون اگ عملکرد ذهن رو ب یادبیارم اینجوریه ک تکرار نشه این بار هم فراموشم میشه ک خیلی هم برام حاد شده بود ولی خدا حلش کرد برام
از خداوند
و از شما عزیزان بابت این مسیر سپاسگزارم و ادامه ش میدم چون با منطق دارم ب خواسته هام میرسم
خدانگهدارتون
سلام بر استاد عزیز و همراهان همیشگی
همین جمله ی «هرقدر در یک موضوعی مثل رانندگی،رشد میکنی نباید قصه ی توحید و بندگی و هدایت خدا رو فراموش کنی»
چقدر غنی و پرباره
خدایا سپاسگزارم از تو و استاد عزیزم
بخداوند قسم اصل قانون همینه.
باید با تمام وجودم اینو بخودم بگم
یادآوری کنم
و حواسم باشه
و بدانم کل داستان توحید همینه ها
فراموش نکنم خدا رو
بدانم و بدانم که همه چیز خودشه:
_تمام خوبیها
_تمام خیر و نیکی
_تمام معرفت اینه که تنها اوست هدایت گر ما
تنها اوست که هر وقت و در هر شرایطی در دسترس ماست و کوک مان میکند.
«و اذا سئلک عبادی عنی فانی قریب اجیب دعوه الداع اذا دعان …
و این آیه و نشانه ی ارزشمند موید تمام مطالب این فایل با ارزشه که من سلیمان باید بدونم هر قدر در یک موضوعی رشد کنم ،به خودم یادآوری کنم که اعتبار رشد و پیشرفت من فقط به خداست و این موضوع رو دائماً به خودم میگم که :«ببین همه رشد و پیشرفت و اعتبار و آبروی تو از آن خداست ,تحت هر شرایطی خدا رو عامل اعتلای خودت بدون تو بدون نگاه و هدایت خداوند هیچی نیستی ها»
خدایا سپاسگزارم برای نگاهت به من
به منی که با این نگاه و بینش توحیدی که تو بخشیدی،احساس عزت و سربلندی دارم ،چون خودم رو و اعتبار و آبروی خودم رو فقط و فقط از تو میدانم و برای این نگاه ارزشمند همواره سپاسگزار تو هستم.
استاد عزیزم سپاسگزارم که همواره این نگاه توحیدی رو به من و دوستان من یادآوری میکنید و همواره در این مسیر زیبا ،نگرش توحیدی خودتون رو به جهان و ما پمپاژ میکنید.
ممنونم که به الهامات خود عمل میکنید و این لحظه های با ارزش توحیدی رو خلق میکنید.
این آرامش کنونی زندگی من و خانمم به لطف خدای عزیز و دستان نیکش(استاد عزیزم)شکل گرفته.
یک مطلبی هم خانمم در یک مسیر سفر کاری چند ساعته دیشب ،به من گفت که خالی از لطف نیست عنوان کنم.
خانمم گفت:
«سلیمان دقت کردی که مدتهاست؛
از کسی توقعی نداریم
فقط از خدا میخواییم
از کسی بدگویی نمیکنیم
آرامش داریم
چقدر به هم عشق میورزیم
و
و
و
و
استاد توحیدی ام سپاسگزارم برای بودنتون
برای محصولات با ارزشتون
برای فایل های دانلودی
برای زندگی در بهشت
برای سفر به دور آمریکای زیبا
و برای اینکه هستید و دائماً توحید و یگانگی خداوند رو به یادمون میارید
و ما همواره درست زیستن و درست فکرکردن رو می آموزیم.
یه مطلب مهم دیگه:
سالها در شغل فعلی ام از یک مسیر خاص میخواستم پول در بیارم و دائما درگیری داشتم که چرا از این مسیر خاص(برادرم در شهر دیگر داخل مغازه مشتریان زیادی رو داره و پول خوبی در میاره)و من به مسیر راحت و اسونی هدایت شدم ،(فروش به همکاران بسیار زیاد)و البته پس از سالها ،تسلیم شدم و به خداوند اجازه دادم از مسیری که صلاح میدونه بهم بده و وقتی متوجه شدم که ای درسته ،یعنی به خودم گفتم تو بندگی کن خدایی کردن کار خداست.
و بوم بوم بوم
الان بجایی رسیدیم که جهت آماده سازی محصول برای همکاران زیادمون،گاها وقت کم میارم.
و این مسیر ادامه دارد.
در پناه خدای مهربان ثروتمند و سعادتمند در دنیا و آخرت باشید.
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
117. روز شمار تحول زندگی من از این جعبه شگفتی خدا
وقتی مینوشتم و ثبت کردم تو روز شمار باز بهم گفته شد مگه بهت نگفتم نباید اینجا بنویسی این نوشته ها برای فایل توحید عملی هست پاکش کن و ببر اونجا ثبت کن و چشمگفتم و اینجا کپیش کردم نوشته هامو و از روز شمار حذفش کردم
من اومدم تا از پیشرفتم بنویسم تا رد پام بمونه
صبح روز 5 اردیبهشت
واقعا بهشت شد برام از صبح تا شب تو خود بهشت بودم
صبح که بیدار شدم خواستم صبحانه بخورم پرسیدم خدا چی برای من الان خوبه ؟
یهویی دلم خواست تخم مرغ بخورم گفتم خدا تخم مرغ که نداریم نمیرم بگیرم الان به جاش پنیر میخورم
یه حسی بهم گفت برو بخر ،چون چند بار اینجوری پیش اومده بود و با رفتنم به بیرون خدا میخواست بهم چیزی بگه و رفتم و بعد متوجه شدم
اینبار گفتم خدا من نمیخوام برم پنیرم میتونستم بخورم ، ولی چون تو میگی میرم ، رفتم حاضر بشم پیش خودم گفتم بذار جاکلیدی بردارم شاید قراره به یه نفر هدیه بدم بعد گفتم نه برم ببینم خدا چی میخواد بهم بگه ،رفتم و مثل همیشه میخواستم برم از مغازه نزدیک خونمون بخرم ، انگار قشنگ حس میکردم که به اراده خودم نیست و بدون اراده داشتم راه میرفتم
همون لحظه یاد آیه ای افتادم که استاد هم میگفت که هیچ برگی بدون اذن خدا نمی افتد
سوره انعام آیه 59
گفتم من که به اراده خودم نمیرم میدونم که حتما میخوای بهم چیزی بگی
خب بگو از کدوم مغازه باید بخرم تخم مرغ رو
یهویی باز حس کردم بهم گفته شد برو مغازه سمت خونه عمه ات اینا بدون اینکه بپرسم چرا به خیال خودم گفتم یعنی این جاکلیدیارو قراره به کی بدم
وقتی رفتم داخل مغازه سلام کردم چشمم دنبال چیزی میگشت اصلا خودمم موندم چرا هی برمیگشتم سمت یخچال بستنی
همین که تخم مرغارو فروشنده داشت میذاشت هی من بستنیارو نگاه میکردم
یهویی حس کردم باید بستنی بخرم
بستنی میهن از اینا که جایزه بنز و روزانه نقد جایزه داره
برام عجیب بود من اصلا نمیخواستم بخرما ، ولی کاملا حس میکردم به اختیار خودم نبود و سعی داشتم که نگیرم حتی گفتم چرا حالا بستنی ؟
بعد میخواستم که بردارم وقتایی که از اون بستنی میخریدیم داداشم ساده یا کاکائویی میخرید من باز خودم میخواستم کاکائویی بردارم
ولی باز حس کردم بی اختیاره و دستم رفت سمت بستنی میهن که جایزه داشت و
الان که داشتم مینوشتم گفتم برم ببینم طعمش چی بود رفتم دیدم توت فرنگیه و نوشته بستنی سالار
50 میلیون و جایزه ماشینش هیوندای i20
جالبه من تو مغازه فکر کردم بستنی میهن برداشتم ولی الان دیدم بستنی سالار روش نوشته
بعد تو راه که برمیگشتم خونه معما شده بود برام ،به خیال خودم گفتم خدا این یعنی چی ؟؟
چی میخوای بهم بگی ؟ منو کشوندی بیرون و مغازه ای دیگه بردی تا بهم بگی بستنی بخرم ؟؟
خب الان خودم بخورمش ؟؟
حتی تو راه فکر میکردم طعم تمشکه
الان دیدم توت فرنگیه
من حتی موقع خرید بستنی به هیچی بستنی نگاه نکردم فقط فهمیدم که باید بستنی جایزه دار بخرم و فقط قیمت روشو خوندم که 30 هزار تمن بود
یه حسی بهم میگفت تو فقط انجام بده و هیچی نپرس ، باز به خیال خودم تو دلم حرف میزدم گفتم نکنه میخوای بهم ماشین بدی خدا ؟؟ دست تو هست همه چی خیلی راحته
چرا که نه
بعد یاد دو تا بستنی میهنی که جایزه دار بود و چند هفته پیش خورده بودم گذاشته بودم تو کشو میز کارم ، و اینبار برخلاف تمام روزای قبل که بلافاصله بعد خوردن بستنی کدش رو ارسال میکردم
گفتم خدا میذارم تو کشو هر وقت تو گفتی بهم بگو تا کداشو بفرستم ،که ماشین برای من باشه
هر بار که کشو رو باز میکردم و چوب بستنیارو میدیدم میگفتم خدا کی وقتشه بهم بگو
امروز اینا هم بهم یادآور شد
تو راه یهویی باز حس کردم که نباید خودم بستنی رو بخورم پرسیدم به کی بدم بخوره آخه اولش میخواستم بیرون به یه نفر بدم بخوره و چوبشو بگیرم ولی باز اراده ای نداشتم و رسیدم خونه
گفتم باشه میذارم یخچال داداشم از سرکار اومد میدم بستنی رو بخوره و بعد بگو که کی کد قرعه کشیش رو بفرستم
الان که داشتم مینوشتم این اتفاقا رو که میدونم دلیلی داشته که خدا منو برد بیرون تا بستنی بخرم و بهم میگه دلیلشو
گفتم چرا دارم مینویسم اگه اشتباه متوجه شدم چی ؟ نگو داشت ذهن باز شروع میکرد به حرف زدن
زود یادم افتاد که گفتم ببین طیبه ، یادت باشه خرید بستنی و ارسال کدش رو ، من جریانشو نمیدونم ولی هرچی باشه اگر ماشین در بیاد یا نقدی یا اگر هم در نیاد در هر صورت خیره و حتما حتما یه درسی برای من داره که قراره خدا یادم بده
ولی برام یه چیز جالبه ، همیشه یه جورایی حریص بودم که بستنی بخرم و میگفتم ماشین در بیاد ولی این بار اصلا اینجوری حس نمیکردم انگار همه اش دلم میخواست ببینم خدا چی میخواد بهم بگه
و گفتم خدا هرچی از این اتفاق که اتفاقی نیست ،از تو به من برسه من به اون خیر محتاجم
بعد که تخم مرغم رو خوردم،شروع کردم به چاپ کردن طرحا و نقاشی کشیدن و شروع سری جدید آینه دستیا و نقاشیا و زیر لیوانیا و کلی گردن آویز و چوبای دیگه که دیروز از خانی آباد رفتم حضوری گرفتم
دیشب مامانم که اومد خونه دیر وقت بود با داداشم از خونه خاله ام اومدن ،اومد بهم گفت که طیبه برات قلمو گرفتم 30 تمن 6 تا قلمو ، انقدر خوشحال شدم گفتم خب فردا امتحانش میکنم
امروز که البته 5 اردیبهشت میشه امتحان کردم خیلی خوب بودن و واقعا عالی بودن و میگفتم خدایا سپاسگزارتم که قلمو هارو به دست من رسوندی
شب قرار بود بریم خونه مادربزرگم شام ببریم ، با مادرم که خواستیم بریم گفتم نقاشیامو ببرم برای فروش ؟؟
باز میگفتم ببرم یا نبرم
بعد گفتم نه من هر جا از این به بعد برم حتی مهمدنی با خودم میبرم نقاشیامو که تو اون محل بفروشم به آدما
و ایمانم رو به خدا بیشتر نشون بدم
وقتی سوار بی آر تی شدیم یه خانم با دخترش اومد نشست صندلی جلویی گفتم خدایا نشون بدم قشنگ گفتگوی درونم رو میشنیدم و حس میکردم که تشویقم میکرد میگفت آره زود باش الان وقتشه ایمانت رو نشون بدی
همینارو که شنیدم باز بدون اراده خیلی سریع کش موهارو چند تا دستم گرفتم و به مادرش نشون دادم و ازم دو تا خرید و 20 تمن داد
اون لحظه انقدر حس خوبی داشتم دلم میخواست فریاد بزنم و سپاسگزاریمو شکرم رو بلند با فریاد بگم خدایا شکرت با کمکت تونستم
دخترش انقدر ذوق میکرد برای نقاشی روش مادرش گعت اینارو از کجا میگیرین گفتم خودم درست میکنم گفت آفرین
بعد که خرید زود کش رو بست به موهای دخترش و انقدر ذوق داشت دخترش، گفت عکس بگیر ببینم مامان
مامانش عکس میگرفت بعد گفت شکلک بوس هست
و گوشیشو باز کرد و رفت تو تلگرام وشکلکارو آورد تا به دخترش نشون بده و گفت ببین این شکلکو کشیده
خیلی ذوق داشت هی دستشو به چوب میزد و ذوق میکرد
منم انقدر خوشحال بودم که فقط تا چند دقیقه با ذوق سپاسگزارم خدا میگفتم
میگفتم سپاسگزارم که به کمکت تونستم ایمانم رو بهت نشون بدم و اینبار واقعا برام خیلی راحت بود حرف زدن
یاد حرف استاد افتادم وقتی شما شروع میکنید به تغییر و خدا میبینه ، جهان رو مسخر شما کرده وبه شما کمک میکنه و می افزاید
بعد یه دختر اومد پیشم نشست خیلی زیبا و موهاش خوشگل بود بهش نوشن دادم و اونم ازم خرید کرد یدونه
من بیشتر برای اینکه پول دستم بیاد خوشحال نبودم ، درسته که پول میاد دستم خوشحال میشم
ولی خوشحالی اصلیم برای این بود که تونستم و شد که ایمانم رو به خدا نشون بدم و وقتی میخواستم بگم بهشون میگفتم خدا شروع کردم حالا باقی با تو
وقتی پیاده شدیم به مامانم انقدر با ذوق میگفتم گفت آره دیدمت یهویی نشون دادی
بعد که رسیدیم خونه مادربززگم داداشم هنوز نیومده بود گفتم من برم تو میدان که پارک هم داره جمعیت زیاد بود اونجا بفروشم بیام
مادربززگم و عموم پرسیدن چی بفروشی ؟؟
تعجب کردن چون نمیدونستن و بهشون گفتم گفت برو ،مامانم گفت نیم ساعته زود برگرد که داداشت رسید شام بخوریم
من برخلاف روزای قبل که میرفتم جایی نمیتونستم و برمیگشتم، این باز واقعا حس خوبی داشتم ، یه حس اطمینان قلبی بود که باعث شده بود من بخوام و برم تو میدان محل مادر بزرگم کارامو نشون بدم به مادر بچه هایی که داشتن سرسره بازی و تاب بازی میکردن
انگار حس ترس و نگرانی رفته بود تا حد خیلی زیادی که قبلا داشتم و الان جاشو یه اطمینان قلبی پر کرده بود
و همه این اطمینان فکر کنم از اون جاهایی میاد که من میرفتم تا قدم بردارم و خدا لحظات اول برام مشتری میشد
وقتی رفتم به اولین نفر نشون دادم دو تا خرید بعد به چند نفرم نشون دادم خریدن و چند نفرم نخواستن
تو نیم ساعت 50 هزار تمن فروختم و با 30 هزار تمن بی آر تی شد 80
وقتی دیدم 9 شد گفتم خب مامانم گفت 9 بیا ، گفتم خدایا شکرت ازت سپاسگزارم و خیلی خوشحال بودم رفتم خونه مادربزرگم
خوشحالم از اینکه پیشرفت داشتم و خدا جوری کمکم کرد که واقعا یه حس عمیقی از اطمینان داشتم
و فقط میگفتم خدایا شکرت شد
و انقدر انسان های خوبی سر راهم میومدن و میفروختم و انقدر مودب و خوب بودن خیلی عالی بود و همه و همه کار خداست
وقتی برگشتیم خونه گفتم سلام خونه من ، یهویی یادم افتاد گفتم این که خونه من نیست خونه خداست
هر چی دارم از خداست و یاد حرفای استاد تو توحید عملی قسمت 11 میفتادم
وقتی عموم پرسید چقدر فروختی ،گفت خوبه تو وقت کردی بیا سمت مدرسه دخترونه خونه ما اینجا هر خیابون یه مدرسه دخترونه هست پر از مدرسه بیا و تو این یه ماه ببر بفروش
گفتم باشه اینجا هم میام
خدا رو بی نهایت سپاسگزارم که وقتی دید من یه قدم برداشتم ، برای من بی نهایت قدم برداشت
و این مهم ترین و با ارزش ترین بود برای من ،که خدا به یکباره شک و تردیدا و نگرانی هایی که مانع از صحبت کردنم و حرف زدنم با آدما میشد که ببرم بفروشم ازم گرفت
و من تازه دارم درک میکنم که وقتی حرکت میکنم خدا بهم میده تازه دارم معانی آیاتش رو با حرکت کردن و قدم برداشتنام میفهمم
ایمانی که عمل نیاورد حرف مفت است
تازه امروز میگفتم خدای من
قبل از آگاهی من از این آینه ها و جاکلیدیا چقدر درست میکردم و نمیگرفتن تو پیج کاریم و طبق باور های محدودی که داشتم دستام درد میکرد ، میگفتم مشتری نیست و ایمان نداشتم که عمل بیاره برام و حتی منصرف میشدم و همه رو هدیه میدادم به فامیل یا دوستام و غریبه ها
الان ببین بدون اینکه به زحمت خاصی بیفتم میفروشم البته خدا میفروشه من که کاره ای نیستم
امروز مامانم گفت طیبه حساب کردی ببینی این هفته چقدر فروختی
وقتی حساب کردم دیدم تو سه روز خودشم در عرض یک ساعت در روز کلشو جمع کنی 3 ساعت حالا 4 ساعت با نیم ساعت امروز
من یک میلیون فروش داشتم
این خودش بزرگترین پیشرفته برای من
از لحظه ای که روز یک شنبه رفتم تا تو مترو بفروشم و قدم کوچیک برداشتم خدا فرداش برام 600 واریز کرد به حسابم
الان که دارم فکر میکنم میبینم ، که من اگر قدم هام رو سریع تر بردارم به قول استاد عباس منش ، نتایجم سریع تر رخ میده مثل همین 4 ساعتی که یک میلیون فروشم بود
همه اینا برای من ددسه و سعی میکنم تا بیشتر سعی کنم ایمانم رو به خدا نشون بدم خیلی خیلی خوشحالم که خدا هر لحظه برای من خیر و برکت از همه نظر میده
هر روز این باور رو به خودم تکرار میکنم میگم
طیبه هر لحظه اگر سعی کنی با خدا حرف بزنی هر کاری انجام دادی از خدا بپرسی و سعی کنی بگی چشم
تو اون لحظه ای که داری با خدا حرف میزنی همه چی داری
بی نهایت ثروت ،شادی ،سلامتی ،آرامش ، عشق و مهم تر از همه خدا رو داری که بهش وصلی و ارزشمندی براش و عاشقته و وقتی وصلی به منبع فدرت و نور و عظمت همه چی داری
من امروز حس میکردم همه چی دارم عشق شادی سلامتی آرامش و ثروت
این روزا بیشتر و بیشتر داره میشه این حس و اشتیاقم برای تلاش برای بیشتر حرف زدن با خدا ، بیشتر تلاش کردن برای تقویت مهارت هام و کمک خواستن از خدا و انگیزه ای که میگیرم با هر پیشرفت روزانه ام
بی نهایت سپاسگزارم خدای من
برای تک تک خانواده صمیمی عباس منش بهترین هارو میخوام الهی سعادت در دنیا و آخرت باشه برای همه مون
دوستتون دارم با عشق طیبه
سلام طیبه عزیز تبریک میگم بهت به خاطر ایمان و عملی که داشتی
درسی که از کامنتت گرفتم این بود که خاشعانه و متواضعانه ازخدا کمک بخواهم در همه موارد زندگیم و عملی کنم هر الهامی را که شنیدم و امروز خواندن کامت زیبای شما یک نشانه بود برام که سمانه حواستو جمع کن به اسم تغییر فقط یکسری فایل ها و کامنت ها رو نخون بلکم عمل کن به اگاهی هات؛ عملی که مثل طیبه جان تصمیم بگیره بره پارک و محصولات خودشو بفروشه تحسینت میکنم طیبه جان که از صبح تا شب فقط گوشتو دادی به صدای خدا و عملی کردی الهاماتتو …
به نام خدایی که رب العالمین است.
سلام به استاد عزیز و خانوم شایسته و کل دوستان گرامی.
وای خدای من چقدر به موقع بود این فایل
چقدر دقیق رب العالمین جواب هارو میگه واقعا اشکم درومد الان.
من یک بار گوش دادم این فایل رو انقد قلبم باز شده الان که خدا بهم گفت کامنت رو بزار بعد هزاران بار این فایل رو گوش بده.
وایی خدای من با هر جمله استاد دقیقا اون خاطره هایی که تو کارم یا روابط یا سلامتی
وقتایی که من فکر کردم بلدم و کاره خیلی راحته ولی خیلی سخت پیش رفت و به مشکل خوردم و زمانی که کاری رو برای اولین بار خواستم انجام بدم گفتم خدایا هدایتم کن من هیچی نمیدونم تو بگو اونوقت دیدم کاری که تاحالا انجام ندادم بهراحتی پیش رفته الان فهمیدم داستان چی بوده.
آره من دیگه یک ساله اومدم تو این شغلم و یادمه چون تو سایت هم بودم و داشتم ورودی های خوب به ذهنم میدادم . هرکاری رو که بار اول میخاستم انجام بدم میگفتم خدایا من نمیدونم تو بگو خیلی خیلی خیلی رو خدا حساب میکردم و چقدر عالی من تو انجام بعضی از قسمت های شغلم خوب شدم
و دقیقا همین یک ماه پیش بود دیگه کاری که قرار بود پنج دیقه طول بکشه و تحویل مشتری بدم گفتم چقدر آسون وراحت این تمومه که کاری نداره. و انگار واقعا حتی نگفتم خدایا شکرت.
چه برسه به این که بگم خدایا من که بلدم و راحته برام ولی تو بهم یاد دادی و تو بهتر میدونی.
این کاری که قرار بود پنج دیقه طول بکشه
با یک اشتباه خیلی خیلی جزعی من باعث شد کاره 5 روز به مشکل بخوره و بعد با سختی و سود خیلی کم تموم بشه
الان من امشب بعد دوسال تو سایت بودن و اینو فهمیدم و هزاران مثال مث این دارم که الان داره هی یادم میاد
و میگم خدای من
من انگار کل آگاهی هایی که قبلا دریافت کردم یه طرف این یک فایل یه طرف
خدایا شکرت.
چقدر این ذهنیت که من هیچی نمیدونم خدا میداند و هدایت میکنه چقدر عالیه.
یک. نمونه اش همین امروز برام اتفاق افتاد و من ایمانم صد برابر شد و هدایت شدم به این فایل که خدا انگار قانون رو دوباره بهم درس داد واقعا خدایا شکرت.
من بعد از یک سال کار کردن با بقیه تازه میخام مغازه بزنم تو شهر خودمون.ومن چون چند ساله شهر دیگه ای بودم اصلا آشنا نیستم به شهرمون یعنی اینجوری بگم مغازه ای که پیدا کردم آدرسش رو نمیدونم کجاست دقیقا تا این حد.
امروز قرار شد با داداشم بریم دنبال یک ام دی اف کار برای دکور مغازه. من 23 سالم شده تازه چند روز پیش و داداشم 25سالشه.
و اون همش ذهنیتش اینه که باید از صد نفر بپرسیم تا تو پاچمون نکنن و باید گرگ باشی. اتفاقا صب گفت بین گرگ ها باید گرگ باشی و من همون لحظه تو ذهنم اومد خدا هدایت میکنه به بهترین ها.
و من خب چند روزه ترس داشتم که خب اگه مغازه بزنم و مشتری نیاد چی. اجاره رو در نیارم چی.
یا اگه جای مغازم بد باشه چی.
و کلی نجوا شیطان که من خب خیلی باور هارو هی تکرار میکردم و منطق میآوردم که مکان که مهم نیست و اینا و خدا میتونه از بینهایت طریق هدایت کنه نعمت هارو به سمت من.
اتفاقی که امروز افتاد من اول صبح گفتم خدایا من تسلیمم من نمیدونم تو هدایتم کن و احساسم خوب شد
و خیلی جالبه ما خیلی راحت هدایت شدیم به یک ام دی اف کار تو کوچه پس کوچه ها که اصلا تو خیابون اصلی نبود یعنی آدرس اون شخص رو یکی اگه میداد هم خیلی سخت میشد پیداش کرد.
من رفتم هدایت شدم به یک آدم خیلی فوق العاده و درست که اصلا قلبم بهم گفت این بنده خدا چقدر آدم درست کاریه.
اونجا بود که خداوند خیلی خیلی عالی قانون رو بهم یاد داد
که تو اگه تسلیم باشی بزاری من کاررو انجام بدم وروی من حساب کنی فقط اون شخصی که مناسب تو باشه هرجایی باشه بهراحتی هدایتت میکنم به سمتش از جایی که فکرشو نکنی خیلی راحت.
و درس دوم این بود ببین مهدی تو اگه تسلیم باشی اصلا مکان تو مهم نیست هرجایی باشی مشتری های عالی مناسب تو هدایت میشن به سمتت خیلی راحت خیلی خیلی راحت
گف ببین خدایی که تورو انقد راحت هدایت کرد به این کوچه پس کوچه ها به این مغازه
خب تو تسلیم باش هرجایی باشی مشتری و اتفاقات رو خیلی راحت بهسمتت هدایت میکنه.
آره الان فهمیدم من چون صبح واقعا گفتم خدایا من نمیدونم من نمیدونم من تسلیمم.
الان اشکم درومد واقعا
وخدا چقدر عالی پاسخ داد بهم
هدایتم کرد به یک آدم فوق العاده درست کار و اصلا باورم روتقویت کرد که مکان مهم نیست تو تسلیم باش فقط بزار خدا کارارو انجام بده.
ببینید درخواست اول من در تمرین ستاره قطبی امروزم.
(03/01/25
به نام خدایی که رب العالمین است.
خدایا شکرت امروز میخام تسلیم تو باشم و با احساس خوب خالق بودن خودم رو حس کنم
خدایا تنها تورا میپرستم و. تنها از تو یاری میخواهم. هدایتم کن به مسیر نعمت ها و آسونی ها.
خدایا شکرت امروز میخام تمرکزم بر زیبایی ها و سپاسگزاری و نعمت هام باشه و لذت ببرم و احساس عشق و آرامش داشته باشم.
خدایا شکرت امروز میخام تسلیم باشم و در تموم ایده ها و آدم ها و حرف ها تو کارارو برام انجام بدی.
میخام هدایتم کنی به ایده های مناسب با آدم های مناسب در زمان مناسب در مکان مناسب. و خیلی راحت دکور مغازه رو عالی جمع کنم.)
این درخواست من بود و امروز خدا انقد راحت هدایتم کرد به این آدم خوب که همزمان گفت تو درمسیر درست باشی هدایت میشی به آدم های درست بهراحتی.
هرجایی که باشی خداوند کارارو انجام بده فقط نعمت وارد زندگیت میشه
امروز من اینو با به یاد آوردن خاطرات و تجربه امروزم با تموم وجودم درک کردم
که من فقط باید تسلیم باشم
بگم من نمیدونم من نمیدونم من تسلیمم خدایا تو هدایتم کن
به اون جاده جنگلی.
خدایا شکرت
عاشقتونم همگی
بنام خدایی که همین نزدیکیست
سلام به روی ماهت مهدی جان
چقدر لذت بردم از کامنتت ، خیلی تحسینت کردم عزیزم که با این سن و سال اینقدر زیبا داری توحیدی عمل میکنی
با همین روند پیش برو که پاداش عظیم که خداوند وعده شو داده در انتظار توست
ایشالا خداوند به جلال و جبروتش ثروت بغیر الحساب بهت بده
به نام خدای مهربونم
سلام به استاد عباس منش عزیز، مریم جان شایسته و همه دوستان.
استاد قشنگم اول از همه باید تشکر ویژه کنم بابت فایلهای توحیدیتون که واقعا احساسی رو که در وجود آدم ایجاد میکنه قابل توصیف نیست.
من عاشق تک تک فایل های داخل سایت هستم چه فایل های هدیه وچه محصولاتی که خرید کردم اما صدها برابر بیشتر عاشق فایلهای توحیدی هستم حتی اگه هزار بار هم گوششون کنم باز تشنه تر ومشتاق تر میشم به شنیدنشون نمیدونم انگار یه جوری جنسشون ناب تر مخصوصا این فایل که آخرش هم اون کلیپ زیبا رو گذاشته بودید بی نظیر بود
خود من نیاز دارم هزاران بار گوشش کنم خیلی حال خوبی بهم داد این فایل، تصمیم دارم به امید خدا هر روز صبح این فایل رو گوش کنم
خلاصه اینکه از خدای مهربونم میخوام عمر با عزت و طولانی به شما استاد عزیز ما بده تا بیشتر کلام خدا رو به گوش ما برسونید .
راستی استاد تیشرت زیباتون هم که با کلاهتون ست بود خیلی بهتون میومد ماشالا .
و اما تجربیات خودم راجع به این موضوع تا جای که ذهنم یاری کنه به امید الله:
من حدود 10 سالی هست که گواهینامه رانندگی دارم و رانندگی میکنم میتونم بگم تقریبا همیشه با شروع نشستم برای رانندگی آیت الکرسی رو میخونم
واز وقتی هم که از استاد یاد گرفتم که این جمله تاکیدی ( خدایا مارو در زمان مناسب در مکان مناسب قرار بده) رو یاد گرفتم بعد این جمله رو بلافاصله میگم .
خداروشکر تا حالا هم هیچ وقت مشکلی برام پیش نیومده فقط یک بار که تنها بودم لاستیک ماشینم پنچر شد که همون لحظه که این اتفاق افتاد قبل از این که خودم متوجه بشم یه ماشین دیگه که دوتا جوون متشخص بودن بهم اطلاع دادن خودشون وایساده با این که کت و شلوار و لباس مرتب تنشون بود لاستیک منو تعویض کردن ورفتن ومن حتی یک دقیقه هم معطل نشدم خداروشکر
یا اینکه همیشه قبل از این که به مکان مورد نظرمون برسیم از خداوند درخواست جای پارک مناسب میکنم و تقریبا همیشه حتی تو مکانهای خیلی شلوغ هم برای ما جای پارک هست خداروشکر .
من دست پخت خوبی دارم خداروشکر ولی وقتی که مهمون داریم یا یادم هست که از خداوند کمک بگیرم تا غذام خوشمزه تر بشه به طور جادویی غذام خیلی خوشمزه تر از قبل میشه به طوری که حتی با گذشت زمان زیاد هم مهمون ها هنوز از طعم غذایی که خونه ما خوردن تعریف میکن.
در پناه خدای مهربونم باشید استاد عزیز و دوستان بی نظیر سایت
راستی استاد اگه براتون مقدور یه لایو بزارید خیلی دلم تنگ شده به طور زنده ببینمتون خیلی وقت لایو نداشتیم .
خداروشکر بابت وجود پر از برکتتون استاد جان .
به نام خالقی که هر چه دارم از اوست
سلام به استاد عزیزم و مریم خانم مهربان
استاد جان چقدر منتظر فایل جدیدی ازتون بودم که با این فایل غوغا کردید،چقدر هیکلتون زیباتر و وپوستتون شفاف تر شده
امروز که تو تمرین ستاره قطبی داشتم با خدا صحبت میکردم گفتم خداجون
من گوشمو تیز میکنم برای شنیدن الهامات
دقیقا جمله ای که استاد گفتن… خدای من تو چقدر بزرگی تو کی هستی که با یه فایل کلی نشانه میدی به کسی که میخواد باهات حرف بزنه،تو کامنتا این مطلب رو بقیه دوستان هم نوشته بودن که متن صحبتشون با خداوند تو حرفای استاد تو این فایل بود،اینجاست که استاد میگه ما در مقابل اون مثل قطره در مقابل دریا هم نیستیم
واقعا درسته من هر وقت اعتبار کاری رو به خودم دادم حتی وقتی عالی بودم توش خرابکاری کردم ولی وقتی اعتبارش رو به خداوندمیدی همه چیز عالی پیش میره
ما رمیت اذ رمیت لکن الله رمی وقتی کاری رو خوب انجام میدم و سریع چند بار این بخش آیه رو تکرار میکنم، قبل اینکه دچار غرور بشم
تو رانندگی هم برام اتفاق افتاد دقیقا موقعی که با غرور رانندگی میکردم به یه موتوری زدم و برام درس عبرت شد اعتبار رانندگی کردن رو به خدا بدم
خیلی لذت بردم از شنیدن این فایل خدا داشت باهام صحبت میکرد،وای چه خدایی جااااانم
فقط آخر فایل من مشغول درست کردن کاردستی کعبه برای درس قرآن دخترم بودم گفتم خدایا یعنی فایل استاد تموم شده من که قبلش تو اینترنت داشتم عکس مدل های مختلف کاردستی کعبه رو میدم گفتم شاید دستم به فایل صوتی راجبش خورده وقتی چک کردم و مطمئن شدم آخر همین فایل توحید عملی گذاشتید دیگه مبهوت این همزمانی و نشانه آخر پروردگارم شدم،چه خدایی جااااانم
دوست دارم خدای مهربونم بازم مرسی
ممنون از استاد عزیزم به قول یکی از دوستان که میگن شاید بقیه به ثروت و امکاناتتون غبطه بخورن ولی من به ایمانتون غبطه میخورم من هم به ایمانتون،به شنیدن واضح صدای الهامات،کلا به اینکه تونستین فکر خدا رو بخونید غبطه میخورم کاری که من با خودم اینهمه مدت قرآن نتونستم بهش برسم
سلامت باشید و شاد استاد عزیزم بمونید برامون در پناه الله یکتا و بی همتا
1402/01/25
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
نهمین دیدگاه من برای این فایل پر از آگاهی
امروز سرشار از درس بود برام و تمام اتفاقایی که افتاد درسی بزرگ بود که از خدا سپاسگزارم که خیلی زود بهم گفت که یادم باشه
صبح که بیدار شدم، در مورد کلاس طراحی که از اینستاگرام ثبتنام کردم و از تلگرام کانال آموزشش رو گذاشته بود
چند روری بود که هرچی دانلود میکردم نمیشد و چون کانال خصوصی بود نمیشد ذخیره کرد
امروز خدا بهم کمک کرد تا یه برنامه ای پیدا کنم و بشه که خیلی راحت فایلای دانلودی رو به گوشیم انتقال بدم تا تو گالری گوشیم داشته باشم
بعد ظهر من و مادرم رفتیم تجریش تا بفروشم آینه دستیا و کش مو و جاکلیدیامو و مادرم رزماری هایی که دیشب رفتیم چیدیم از پارک رو میخواست نشون مغازه ها بده
بعد که رفتیم با مترو تا تجریش که رسیدیم من باز رفتم همون جایی که یه پله مونده به در خروجی تجریش سمت بازارش وایسادم و وسایلامو پهن کردم تازه پهن کرده بودم که سه تا مشتری اومد
خدا نذاشت اینبار یه عکس هم بگیرم بلافاصله مشتری آورد برام
البته مشتری شد برام
من خیلی ذوق داشتم یه آقا برای بچه هاش 2 تا جاکلیدی 2 تا جفت ،کش مو خرید 35 شد
یه خانم هم 2 تا کش مو با یه دیوار کوب که زیر لیوانی هم میشد استفاده کرد خرید 110 شد
و یه خانم 50 تمن شد جاکلیدی و کش مو گرفت بعد بهم گفت که شماره مو بدم تا بعد سفارش اگر داشت بهم بگه
بعد که رفتن نن انقدر ذوق داشتم که چند نفری هم اومدن و هی گفتن کارت خوان و دیدن ندارم مثل روزای قبل رفتن و این تضاد باعث شد به فکر گرفتن کارت خوان از بانک باشم
بعد یه آقا اومد و دو تا جاکلیدی و بعد دو نفر هم اومدن دوتا جاکلیدی خریدن
همینجوری نشسته بودم که یهویی دیدم یکی با سرعت به سمتم اومد و گفت خانم پاشو چرا اینجا بساط کردی مگه مترو جای فروشه ، گفت اینبارو وسایلاتو جمع نمیکنم یه بار دیگه ببینمت میگیرم وسایلاتو
من خندیدم و تو دلم گفتم هیچ کاری نمیتونی بکنی خدای من محافظ من هست
بعد که جمع کردم و رفتم بالا به مادرم زنگ زدم گفت بیا بازار تجریش رفتم و بعد یکم نشستیم تا ناهار بخوریم که از خونه برده بودیم
تو راه من دائم از خدا میپرسیدم که خدا دیدی که اینجا نشد حتما یه جای دیگه برام روزی داری و قدم بعدی رو بهم بگو
بعد داشتم با مادرم حرف میزدم که دیدم یه خانم که لباسای رنگی پوشیده بود اومد سمتمون و پرسید اینا چی هستن و من گفتم رزماریه و برای فروشه ، بعدش یکم حرف زد درمورد فروش و گفتم که من میفروشم و الانم مترو بودم از اونجا اومدم اینجا و جریان اینو که مامور گفت وسایلاتو بردارم بهش گفتم که نباید میگفتم
در اصل توجه بود که نباید میگفتم تا توجه نکنم بهش
بعد گفت شبا بیاری بفروشی ،اینجا کاری ندارن
بعد یهویی بین حرفاش گفت میرم پارک ملت اونجا یکم بگردم
وقتی گفت پارک ملت عین یه چراغ برام روشن شد که من باید برم اونجا
چون تو راه از خدا پرسیدم قدم بعدی رو بگو مترو نشد یکم شد بشینم حالا کجا برم
تو خیال خودم تئاتر شهر بود ولی وقتی پارک ملت شنیدم گفتم من باید برم اونجا
خدا بهم نشونه داده ، حتی خانمی که داشت حرف میزد چند بار گفت ببخشید اومدم باهاتون حرف زدم نمیدونم چجوری شد که اومدم باهاتون حرف زدم
منم تو دلم گفتم همه اش کار خداست که از زبون شما به من بگه برو مارک ملت اونجا بفروش
بعد مادرم رفت زیارت کنه تو امامزاده صالح ،من نشسته بودم یکم دیر کرد تو دلم گفتم نیومد بذار دفتر طراحیمو بردارم و طراحی کنم دستمو بردم سمت کیف تا دفترمو بردارم شنیدم که
نه ، برندار الان مامانت میاد گفتم باشه و همین که دستمو کشیدم دیدم مامانم اومد گفت بریم
اون لحظه خندم گرفت گفتم خدا تو داری چیکار میکنی با من ایول بابا خیلی باحالی
بعد که رفتیم به مامانم گفتم من میرم پارک ملت و از هم جدا شدیم ،وقتی رسیدم نمیدونستم کجا وایسم هی میپرسیدم خدا تو بگو کجا برم
اول رفتم نشستم کنار تاب و سرسره که بچه ها بازی میکردن گفتم خدایا تو پارک که کسی نیست ولی باشه میشینم بعد بچه ها توپ بازی میکردم که بلند شدم و رفتم که از ورودی پارک رفتم سمت غرفه هایی که وسیله میفروختن
رو صندلی نشستم و اول گذاشتم آینه هارو رو صندل بعد دیدم نمیشه رو زمین خواستم بچینم حتی خدا اجازه چیدنم بهم نداد همون اول مشتری اومد و 3 تا ازم خرید کرد و گفت که خیلی خوبه کارات بعد گفت تاحالا تو این پارک ندیدمت من زیاد میام خونمون اینطرفه گفتم من تازه بار اوله اومدم و رفته بودم تجریش اونجا مامور نظارت گفت پاشو
من که داشتم میگفتم یه صدایی حس میکردم که نگو نگو نگو و این نگو نگو ها بلند بود و اصلا بهش توجه نکردم و گفتم به اون خانم
بعد رفتنش من که نقاشیامو چیدم رو زمین یکم نشسته بودم نگهبانی پارک اومد و گفت جمع کن
من یه لحظه بغضم گرفت و نتونستم جلوی گریه مو نگه دارم گریم گرفت تو دلم گفتم خدا خودت گفتی بیا اینجا پس چرا مثل مترو مامور اومد گفت جمع کن
مگه خودت نگفتی بیام اینجا و اون لحظه نتونستم کنترل کنم ذهنم رو وقتی جمع کردم و رفتم دو سه قدم اونور تر به خودم گفتم طیبه آروم باش
کنترل کن خودتو اینجور جاهاست که باید خودتو کنترل کنی
بعد رفتم نشستم ایستگاه بی آر تی گفتم خدا ببخش منو من به خودم ظلم کردم نباید گریه میکردم تو برای من زود مشتری فرستادی من ناشکری کردم و گفتم چرا
بعد گفتم خدا میدونم بخشیدی منو سعی میکنم دیگه تکرار نشه حالا میگی کجا برم بهم میگی؟؟
بعد یه حسی بهم گفت پاشو برو
باز تو خیال خودم به پارک تئاتر شهر فکر میکردم انگار یه چیزی پس ذهنم بود که اونجا خوب میفروشم در صورتی که اینا مهم نبود
مهم خدا بود که همه کارامو به خدا بسپرم مثل دفه های قبل که نذاشته بود کامل بچینم زود برام مشتری آورد
وقتی رفتم با بی آر تی ،گفتم دیگه برم خونه و قرار بود ایستگاه مولوی پیاده بشم تا خط عوض کنم ولی وقتی تئاتر شهر نگه داشت فکر کردم اون ایستگاهه و نمیدونم چی شد یهویی پیاده شدم
البته اون لحظه پرسیدم چرا؟ من که میخواستم برم خونه چرا یهویی پیاده شدم
بعد جواب خودمو دادم گفتم حتما اینجا یا باید درسی یاد بگیرم یا برم بفروشم
وقتی رفتم دیدم همه دست فروشا وسایلاشونو زمین پهن کردن و منم یه جا گشتم و از خدا میخواستم که یه جا باشه و وایسم اونجا که دیدم یه آقایی کار نقاشی با خودکار گذاشته بود و گفتم و کنارش وسایلامو پهن کردم یک ساعتی وایسادم کسی ازم نخرید ولی داشتن نگاه میکردن
پرسیدم خدا چی شد ؟؟؟؟
تو که وفتی من میخواستم نقاشیامو بذارم زمین لحظه اول مشتری میاوردی چی شد الان چرا یک ساعته اینجام کسی نیومده ؟؟
این باعث شد من فکر کنم از اول روز تا اون لحظه ام و از خودم پرسیدم طیبه چه رفتارایی داشتی ؟؟؟ چی شد ؟؟ و جوابی نداشتم
وقتی دیدم شب شد جمع کردم تا برگردم خونه
سوار بی آر تی شدم اونجایی که باید پیاده میشدم باز نشناختم و دو ایستگاه بعدش دوباره برگشتم
وقتی آروم داشتم فکر میکردم یهویی مثل جرقه ، گفته شد که
طیبه یک اینکه تو یادته شنیدی نگو نگو نگو و گفتی
بازگو کردی به اون خانمی که گفت میره پارک ملت اتفاق رو که مامور اومد و گفت باید جمع کنی و بعد تو پارک ملت هم به مشتری اولت گفتی
بعد گریه کردی و گفتی خدا چرا؟؟؟
یکم فکر کن
خدا مقصر نیست ،این تو بودی که با توجه کردن به جریان اول و با بازگو کردنش باعث شدی دوباره برات رخ بده و بگن جمع کن وسیله هاتو
وقتی اینا تو یه لحظه بهم گفته شد و یادم اومد گفتم وای آره من خودم مسئولش بودم و فکر میکردم خدا نذاشته یا جایی که از طریق اون خانم بهم گفت بیام نشد بفروشم
و بعد گفتم خدایا منو ببخش من به خودم ظلم کردم
اول اینکه باید به نگو نگو های تو توجه میکردم و نمیگفتم دوم اینکه باید کاملا رها بودم
بار اول شاید ممکنه توجه خودم نبود ولی چون توجه کردم بار دوم رخ داد
و بعد فکر کردم گفتم خب حالا چرا تو تئاتر شهر هیچی نفروختم و وقتی که فکر کردم تو راه برگشت به خونه متوجه شدم که بله من تو خیال خودم فکر میکردم اونجا مشتری زیاده در صورتی که مشتری و جمعیت زیاد مهم نیست
مهم خداست
مهم اینه که ایمانم رو نشون بدم و هیچی نگم و بذارم خدا کاراشو انجام بده خداست که مشتری میاره حتی اگه آدمای کمی باشن خدا جوری مشتری میاره که خودش خوب بلده
امروز با این اتفاقات دو تا درس خدا بهم یاد داد و سعی میکنم همیشه یادم باشه
اینکه به قول حرفای استاد تو این فایل، فکر نکنم که خودم میدونم و اون لحظه که همه اش فکرم این بود تئاتر شهر بیشتر میخرن خدا بهم گفت باشه برو تئاتر شهر برو ولی هیچ کس نمیخره ازت و هرکس میومد نگاه میکرد یه نفر دیگه مانعش میشد تا نخره و من اونموقع فهمیدم که من یه رفتاری داشتم که نمیخرن چی بوده و انقدر فکر کردم و از خدا خواستم تا بهم درسارو گفت
که تا عجزت رو در مقابل من ،فقیر بودن و ناتوان بودنت رو نشون ندی هیچ کمکی بهت نمیشه
درسته وقتی اون فکرو داشتم که تئاتر شهر فروش داره ولی در کنارش از خدا هم میخواستم که بگه کجا برم که ازش سپاسگزارم که هم تو مترو و هم پارک ملت جمعا 245 فروختم
و همه کار خدا بود هم کمکم کرد و هم درس یادم داد که همیشه یادم باشه و عاجز باشم در برابر خدای خوبم
خدایا بی نهایت ازت سپاسگزارم
به نام مهربان پروردگارِ سخاوتمندم که هدایتم رو بر خودش واجب کرده
سپاسگزارم از شما استاد عباس منش عزیزم که یکتا پرستی رو اشاعه میدید
« ایاک نعبد و ایاک نستعین اهدنا الصراط المستقیم»
خدایا تنها ترا میپرستم و تنها از تو یاری میجویم ، منو به راه راست هدایت کن راه کسانی که به آنها نعمت دادی.
استاد عباس منش عزیزم سالها قبل در کتابی خوندم که وقتی به یه شهر غریبی میرید خدارو دائم یادمیکنید تا راه رو پیدا کنید و به مسیرهای خوبی هدایت شید اما به محض ورودتون به شهر خودتون که همه جاشو بلدید دیگه خداوند از یادتون میره ،
این جمله رو بیش تراز ده سال قبل خوندم و توجهمو جلب کرد اما درک نکردم،
وحالا بعد از مدتها کار کردن روی خودم و درک نسبی از توحید ،،، دراین فایل فوقالعادتون ،باتوضیحات فوق العاده زیبای شما،کمی بهتر از قبل متوجه شدم که از چی حرف میزنید، فعلا به اندازه ی مداری که دراون هستم درک کردم اگر باهمین انرژی ،برای بهبود پیش برم حتما درک بهتری از این آموزش ها پیدا خواهم کرد و حتما خیلی بیشتر از الان آسان میشم برای آسانی ها ،
خدایا من به هر خیری از جانب تو فقیرم منو به راه راست هدایت کن مهربان پروردگارم.
امروز که پسرمو رسوندم مدرسه ،خلاف روتین هرروز مجبور شدم که سمت دیگر مدرسه پیادش کنم و وقتی داشت از عرض خیابون رد میشد، گفتم خدایا سپردمش بتو خودت نگهدارش باش،
همون لحظه به یاد آگاهی های این فایل افتادم ، خجالت کشیدم ،باچشمی که پراز اشک بوداز خداوند هدایت خواستم ، با گفتم ماریا الان اگه خودت میخواستی از عرض خیابون رد شی هیچ یاد الله مهربان نمیوفتادی چون به اطلاعات و توانایی خودت مطمئن بودی ، ماریا استاد داره ازاین جنس از توحید و یکتاپرستی و لحظه به لحظه یاد مبدا بودن حرف میزنه، ببین در طول 24 ساعت کجاها یادشی ، یکی اول صبحه که داری تمرین ستاره قطبی رو مینویسی و یکی آخر شب وقت خواب ، در طول روز زمانی که تو سایت سپری میکنی رو بیادشی و زمانی که داری فایل گوش میدی و مینویسی ، و چند تا مورد انگشت شمار دیگه ،
بقیه ی کاراتو اکثرا توش مهارت داری و اکثرا روتین زندگیته ، باید انقدر این فایل و ازاین دست فایل هارو تو سایت گوش کنی تا با پوست و خونت یکی بشه که خداوند رو دعوت کنی در تمام لحظات زندگیت ، در تمام جاهایی که روتین شده برات و تمام جاهایی که مطمئنی بر طبق اطلاعات گذشتت بلدی ، باید اینارو تغییر بدی و از خداوند برای انجامشون هدایت بطلبی ،
ماریا یادت بیار که تو موضوعی که شیش ماه اخیر باهاش زندگی میکنی چطور چشاتو بستی و گفتی خدایا من نمیدونم تو میدونی ، و خداوند چطور ترو ، روی شونه هاش نشوند و تو فقط از مسیر لذت بردی ، ماریا همیشه میتونه انقدر آسان و لذت بخش باشه اگر تو تسلیم باشی در مقابلش اگر تو صدای هدایت رو بشنوی اگر تو دنبال شنیدن این صدای آرامش بخش باشی….
خدایا تنها ترا میپرستم و تنها از تو یاری میجویم ، خدایا من به هر خیری ازجانب تو فقیرم منو هدایت کن به راه راست ، راه کسانی که به آنها نعمت دادی نه کسانی که به آنها غضب ورزیدی ونه گمراهان.
استاد عباس منش عزیزم انگار وارد مرحله ی جدیدی از درک توحید و یکتاپرستی شدم، من میشنیدم اما درکی از شنیده هام نداشتم ،
الان کمی درک میکنم که حتی تو جاهایی که توش حرفه ای هستم هم به اطلاعاتم اکتفا نکنم و بگم خدایا من نمیدونم تو میدونی ، خودت هدایتم کن.
کمی درک کردم که وقتی چیزی رو صد درصد بلدم بگم خدایا من فکر میکنم اینجوری باید باشه ، اما تسلیم توأم تو هدایتم کن، هرچی تو بگی همونو انجامش میدم ،
این اواخر یعنی شیش ماه اخیر صدتا مثال دارم که به خداوند گفتم من نمیدونم تو میدونی و تو انجامش بده من تسلیمم و حالا که به نتایجشون نگاه میکنم میبینم شیرین تر از عسلن برام و من به شدت از نتایجشون راضی هستم .
اما انسان انقدر فراموشکاره، که حتی با وجود داشتن نتیجه ، باز یادش میره که باید طبق همون الگویی پیش بره که این نتایج رو براش خلق کردن .
وشما و آموزش های شما و فایل های شما هستند که مثل برج مراقبت ، راه رو بهم نشون میدن ، برام تصحیح مسیر میکنن و منو در این مسیر توحیدی و یکتا پرستی حفظ میکنن ،
من بی نهایت ازتون سپاسگزارم بابت این فایل ها، بنظرم خیر دنیا و آخرت رو دارید با اشاعه توحیدی که سالهاست پیش گرفتید.
دوستتدارم و سپاس گزار مهربان پروردگارِ سخاوتمندم هستم که هدایتم کرد به این آگاهی ها، که هدایتم کرد به سمت آسان زندگی کردن و آسان شدن برای آسانی ها.
سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم
سلام بر خانم اکبری شما نماد واقعی توحید عملی هستین شما تونستین برنین تو دل ترسهاتون و پارو غرورتون بزارین و لکنتتون رو درمان کامل کنین الله اکبر به این اراده، قدرت، به این ایمان کاری کردین که شاید هیچ فرد دارای لکنت نتونسته شما جوری لکنت رو درمان کردین نه تنها گیر ظاهری ندارین بلکه حتی در هیچ لحظه ای در زندگیتون حتی فکرش هم نمیاد، تمام خاطرات روزهای با لکنت رو فراموش کردین و اصلا نه تنها صحبتی نمیکنین دربارش بلکه حتی پاسخی هم ندارین براش جهان باید این عظمت رو ببینه من همیشه با دوستایی که لکنت دارن میگم حاضرم یک نفر رو بیارم براتون که تونست لکنت رو درمان کنه و حتی یک گیر که چه عرض کنم حتی یک تپق هم نداره و این کاملا از بی تفاوتتیون مشخصه ولی اونا میگن محاله و طرف حتما داره وانمود میکنه که خوب شده و توهم زده آخه اونا استاد رو ندارن و مثل شما به این قضیه ایمان ندارن که چون شما باور کردین پس خوب شدین پس فقط باید باور کرد و اونا خیلی نادانن که فکر میکنن نیاز به تمرین زیاد هست