اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
سلام و درود به استادعزیزوتوحیدی ومریم جان و تمومی دوستان رشدیافته درمسیرالهی
استادجان بازهم میخواستم یک قدردانی ویژه از سلسله فایلهای توحیدی شماداشته باشم،که چقدر این روزها باحساب بازکردن روی خدادارم هربار شخصیتم روتوحیدی تر بار میارم
چقدر حسش فوق العادست که روی خودت حساب نکنی و هررکجا قدم برمیداری ازخدابخوای هدایتت کنه و بااین دیدگاه که من چیزی نمیدونم تودستمو بگیر چقدر مسیررو برات هموارمیکنه،اصلا واقعا خوده خدا برات همه کارمیکنه
استاد منی که تا دویست متر اون طرف تر از خونمون جرأتشو نداشتم رانندگی کنم،دوروز پیش خدا این جرأتو به دلم انداخت که باماشین همسرم به باغ پدرم برم،اونم جاده ای که پراز ماشینو ترافیکه،بخاطراینکه اون جاده یه جاده ی تفریح گاهیه
یعنی به محضی که توی جاده افتادم و ماشینای جاده رو میدیدم آب دهنم از ترس خشک شده بود ولی یلحظه انگار خوده خدا حرفای شمارو تو ذهنم باصدای بلند میچرخوند و باخداگفتم خدایاخودت برام رانندگی کن من هنوز مهارت رانندگی کردن رو ندارم…
بخداقسم همین جمله گفتم انگار خدا هرلحظه بهم میگفت الان برو دنده دو،الان وقتشه سرعتتو بیشترکنی برو دنده سه،الان باید بیشتر گازبدی،من درکنار ترسم به حرف اون گوش میدادم و پامو تا جون داشتم و زورداشت روی پدال گاز گذاشتم،،اصلافکرشو که میکنم خداداشت همه کارمیکرد،دستوپای من یه وسیله بود،خوده خدا به دستوپاهام زور داده بود،من اونقدر ترسیده بودم که پاهام جون نداشتن،دستام ازلرزش به زور فرمون ماشینو گرفته بود،خدا فرمونو گرفته بود…خدا دنده زو برام عوض میکرد…بخداوندی خدا قسم منو اون لحظه خدا باسلامتی رسوند،چون میگم جاده به شدت شلوغ بود،یه جاده ی باریکی که همه روز جمعه ازهمدیگه سبقت میگرفتن تا یه جای بکر و سرسبزرو پیداکنن
استادنمیدونم چطور اون احساس اون روزم رو توصیف کنم،قطعا خودتون اون احساسو تجربه کردید،،یک احساسی که هم ترس درش هست،هم توکل،هم ایمان،ازهمه مهمتر هم آرامش و هم اینکه یه صدایی درونت هی بت شجاعت میده و میگه نترس حرکت کن،به اون وحشتناکی هم که فکرشو میکنی نیست تو حرکت کن من بهت میگم که بقیشو چجوری بری
باهمون زبون خودت باهات حرف میزنه،وچه حس فوق العاده ای بود که تونستم اون روز بدون مقاومت چشم بگویم و حرکت کنم
میخواستم یک سپاسگزاری پرازعشق ازشما استادعزیزداشته باشم که شجاعت و ایمان رو بااین حرفای خداگونتون تو دلم زنده کردید،وبیشتر فهمیدم که هرچه دارم از آنِ اوست و اعتبار تموم کارهایی که تاالان تونستم توشون مهارت پیداکنم،به یمن هدایت خدابوده،و به یمن اون زوروبازوی خدای قدرتمندم بوده که تو بند بند وجودم تزریق کرده
خداروصدهزارمرتبه شکر که زندگیم داره سرشاراز توحیدمیشه،زندگیم داره میشه شبیه اون آدمی که توجزیره زندگی میکنه و کسی رو غیرازخدا نداره و هرکاری میکنه فقط داره رضایت خدارو جلب میکنه نه بنده ی اون رو….
عاشقتونم و در پناه خدایی که همه چیز میشود همه کس را…میسپارمتون
یادمه که زمان هایی بود که خیلی رها بودم درمورد روابط و بهترین آدم ها با بهترین روی ممکنشون رو آشنا میدم، یا بهتره بگم هدایت میشدم بهشون. حتی اتفاقات به شکلی پیش میرفت که هدایت بشم به یک اقدامی که ، انجام دادنش باعث بشه تو چشم فرد مقابل خیلی خوب بنظر برسم و باعث بشه طرف به شکلی از من خوشش باید که فقط 40ساعت تعریف کنه ازم پیش خانوادم.
و حتی درمورد الان هم، هروقت رها هستم انسان ها من رو راحت تر میپذیرن و راحت تر با من ارتباط بخوان بگیرن.
و اما هروقت که فرمون رو از هدایت دادم به عقل خودم فقط به افراد نامناسب خوردم، فقط وابسته شدم و ضربشم خوردم. فقط بی عزت شدم!
احساس میکنم هرچی بیشتر میدونم، میفهمم چقدر چیز ها هست که نمیدونم!
احساس میکنم علم چیز بی نهایتیه که فقط خدا تسلط کامل بهش داره. بنا به این باید اعتماد کنم که با اینکه تو یک موضوع با ظاهر حرفه ای میشم، با اینکه یادمیگیرم و احساس تسلط بهم دست میده، ولی خیلی هست که هنوز نمیدونم و اتفاقا از ندوسته هام میتونم ضربه بخورم! ولی تنها راه محافظت خودم از نادانی و رو روال مثبت موندنم چیه؟
تنها راهماینه که حسمو خوب نگه دارم، سپاسگذار باشم، تمرکز برنکات مثبت کنم و الهامات رو گوش کنم، اعتماد کنم که از منبعی میاد که آگاهه برآنچه نمیدونم و برای همین باید مطیع باشم تا بتونم بر راه درست برم و نتیجه دلخواه یا بهتره بگم فراتر از دلخواه رو همونطور که تو تجارب قبل داده، بهم بده!
بله استاد دقیقا من امروز یه غرور ورم داشت وپامو گذاشتم رو گاز و تا سرعت 170 رفتم ولی یه چیزی تو ذهنم گفت آروم برو و اینو من قطعآ الهام رب دونستم وگفتم چشم و پامو از روی گاز برداشتم خدارو شکر به سلامت رسیدم خونه و امدم تو سایت توحیدی و دیدم فایل توحیدی آمده رو سایت وبا خودم گفتم خدا میخواد کلی من نصیحت کنه وبا کمال میل ده تا پانزده بار فیلو گوش دادم و من برد به صحنه های که خدا با تمام وجود خود منو از مرگ نجات داد که با شما شر خوام کرد .
البته خدا منت گذاشته برمن و هوای من. تو طول زندگیم هوامو داشته حدود 5تا6 سال پیش توی یکی از ماه رمضان های بود که من رفتم سر کار
من کارم نصب آسانسور هست و شروع به کار کردیم
من به همراه دوتا داداشام
نزدیکای ظهر بود که من طبقه سوم یا چهارم بود که من وایستاده بودم دم بالکن اون طبقه و منتظر بودم ریل آسانسور که بسته شده بود به قلاب بالابر تا بگیرم
خوب ریل آمد دم طبقه و ریل آسانسور استاندارد تو ایران به طول 5 متر است خوب جلو بالکن هیچ حفاظی نداشت چون ساختمان در حال تعمییر بود سر ریل رفت بالا و ته ریل رو من دست گرفتم تا بکشم تو طبقه وتقریبا نصف بیشتر ریل آمد تو سالن وبه یک بار قلاب بالا بر باز شد و سر ریل افتاد بیرون طبقه و خوب ریل 5 متر طولش هست وته ریل کمانه کرد وخورد پشت پاهام ومنو پرت کرد پایین
بله این اتفاق از لحظه افتادنم تا لحظه زمین خوردنم از طبقه سوم یا چهارم شاید 10تا 15ثانیه طول کشید
وقتی افتادم خوب هیچ حفاظی نداشت من خیلی تقلا کردم تا خودمو بگیرم حتا لبه شناژ ساختمان دستم رفت گرفتم ولی رها شد دستم وسقوط کردم
داداشام اون پایین میگفتن که تو با اون ریل های فولادی داشتی میچرخیدی ومیامدی پایین تو همین لحظه سقوط من چشامو بستم و با خودم گفتم خدایا هیچ خدایی جز تو نیست و محمد فرستاده توست
دقیقا استاد همین کلمات گفتم و ودر آنی ثانیه که با سر میآمدم به سمت زمین یه صدای توی گوشم گفت که احمد سر تو بگیر بالا یعنی به خدا همین جملات عین جملاتی هست که من گفتم و عین جمله بود که تو گوشم گفته شد ولی من از قانون و فرکانس و الهامات خدا هیچ اطلاعی نداشتم ولی خدارو همیشه شاهد کارهام میدیدم و همیشه سر هر کاری اونو ناظر بر کارام میدیدم و خداوند بر من منت گذاشت که من. بدونه اینکه کوچک ترین صدمه یا حتا یه خش روی بدنم بیافته سالم نگه داشت و من تا یک هفته وتا سالیان سال با خودم میگفتم که خدا منو برای یه کار مهم زنده نگه داشته و بی راه هم نبوده این زنده نگه داشتنم چون من برای طایفه خود کاری کردم که آنها توی 15سال نتونسته بودن انجام بدن که یه داستان شاید صد صفحه ای دارد تا شر کنم
ولی همون کار رو هم همون روزها همیشه به خودم میگفتم که خدایا تو انجام دادی هم به خودم وهم به تمام اقوام وخانوادهام وحالا هم میگم که خدایا تو انجام دادی این مشکل بزرگ خانواده ام را و لا غیر
خدایا من بدون تو هیچی نیستم خدایا خودت منو هدایت کن به صراط مستقیم خدایا هرآنچه که دارم تو به من دادی خدایا هرآنچه که در زندگی دارم از آن تواست
و امروز هم که با سرعت بالا مامدم باز هم تو منو زنده نگه داشتی
و یه چیزی از زمانی که قانون های خداوند رو درک کردم خیلی زندگیم راحتر شده و راحت وآرام وبا لذت دارم زندگی میکنم ویه هدف خیلی خوب دارم که انم خدا به ذهنم انداخت که مثل شما استاد عزیز برم و تمام دنیا رو ببینم وانشاالله از پیشرفت این هدفم با شما شر خواهم کرد انشالله در پناه الله مهربان شاد وسلامت و خوشبخت و سعادتمند وثروتمند در دنیا وآخرت باشید به همراه یک شخصیت فوق العاده زیبا در این سال جدید
درود برشما استاد عزیز و بزگوارم،مریم بانوی دوست داشتنی و یاران و همراهان خوش فرکانس این سایت توحیدی
دیشب قبل خواب هدایت شدم ک این فایل رو گوش کنم،و امروز ب محض بیداری پلی کردم و گوش دادم.
چقدر عالی استاد سخن میگید،مثل همیشه مسائل مهمی رو بهمون یاداوری میکنید ک جزو واجبات هرلحظه از زندگیونه.
مواقعی تو زندگیم داشتم ک فقط خدارو میدیدم و فقط و فقط ازاو یاری میطلبیدم ،جالبه ک تو لحظه کمک و هدایت خدا بهم میرسید.
اما بعدش یادم میرفت،ب قول استاد بلدم بلدم خودم میشد راهنمای من و فراموش میکردم برای سهولت و اطمینان در درستی انجام کارهام از خدا هدایت بخوام.
زمانهایی و یا پدرم میرفتیم سفر زمستونی و تو مناطق کوهستانی،برف گیر میشدیم،مه غلیظ برف شدید جاده های کوهستانی،اونجاها جز اراده خدا چیزی رو لمس نمیکردم،فقط هدایت خدا بود ک مارو سلامت ب مقصد میرسوند،
اینجور مواقع تو زندگی ک خدارو از عمق جان صدا میزنیم بهتر و بیشتر حضورشو احساس میکنیم
مواقعی ک ب ناحق متهم ب انجام کاری شدن ک واقعا انجامش ندادم و اونجا جز خدا یاری رسانی نداشتم،
مواقعی ک مرتکب خطایی شدم،بدون اینکه بدونم نتیجه بدی داره،و گیر کردم و از عمق حانم از خدا یاری خواستم ،و چقدر قشنگ دستمو گرفته و منو از اوت گرداب نجات داده حتی قبل اینکه بهش بگم خدایا کمکم کن توبه میکنم،خدای ما بینهایت بزرگه،بخشنده و داناست.
حتب زمانی ک کنکور شرکت کردم،هم کارشناسی هم ارشد،از خدا خواستم اگر ب صلاح من هست دانشگاه قبول بشم و نزدیکترین دانشگاه ب محل زندگیمون،کارشناسی ک همون شهر خودمون قبول شدم،و ارشد هم الکترونیک تهران مرکز قبول شدم و بسهولت پتی سیستم یا با گوشی هرجا ک بودم و با کلی لذت بردن درس خوندم و بارتبه عالی فارغ التحصیل شدم.همش بخاطر این بود ک سپردم دست خدا،نگفتم چجوری وکجا قبول شم،سپردم دست خودش و عالی ترینها برام رقم خورد.
از وقتی با استاد عباس منش اشنا شدم عمیق تر یاد گرفتم ک کارهامو بسپارم دست خدا و خودن از زندگی و نعمتهای خالق لذت ببرم،نعمتها و زیبایی هایی ک خلق کرده برای سهولت زندگی ما و لذت بردن ما.
مواقعی بوده ک میخواستمبرم جایی،حتی سرکار صبح تو ستاره قطبی نوشتم خواجونم تمروز رفت و امد منو اسون کن،ی جوری وسیله رفت و امدم مهیا شده ک ذوق زده ام کرده،در مقابلش مواقعی بوده و فکر میکردم حله،راهحت میرم برمیگردم با تکیه برخودم،کلی چالش برام ب وجود اومده.
تو مسائل کاری با غرور ب دانسته های خودم کلی پز کارمو دادم و نتیجه افتضاح گرفتم،و برعکسش مواقعی ک ب خدا تکیه کردم ک سختی های کار برام لذت بخش و اسون و نتیجه کار فوق العاده شده.
مثال خیلی زیاده ،این مسائل رو میلیونها بار تک تک ما تو زندگیمون تجربه کردیم در جنبه های مختلف زندگی
خدابیامرزپدرم همیشه همه جای زندگیش ب بزرگی خدا ایمان داشت،تو بچگی ها روزها و لحظه هایی رو دیدیم ک جز نا امیدی مطلق چیزی نبود برای ما و جمله خدا بزرگه پدرم جمله ای بود ک میشنیدیم،و ارامش و خنده رو لبهاش،ی جوری اروم بود انگار خدا زنگ زده بود بهش گفته بود دارممیام نگراک نباش،اینقد خاطر جمع خیال خوش بود،و در عین ناباوری کودکانه می یدیم ک چطور از غیب دستهای یاری رسان خدا میرسی و همچی عالی میشد،بارها بارها تجربش کرده بودیم همگی.
التک ک بزرگتر شدن و اگاهوتر متوجه میشم پددم چقدر خدارو میشناخت بهش ایمان قوی داشت.
مواقعی ک از عزیزانم بیمار میشدن،حتی خودم وقتی مریض میشم،تنها ذکر روی لبم” خدایا ” ست ،خدایا کمکم کن من نمیتونم تحمل کنم،خدایا کمکم کن من کاری از دستم بر نمیاد و…وقتی اوضاع بهتر شده دیدم و لمس کردم ک تو اون لحظات سخت فقط و فقط یاری خدا بوده و بس
مواقعی ک بیرون میریم قبلش ب خدا میگم خداجونن فرمون امروز دست خودت باشه نارو هدایت کن ب زیبایی های بیکرانت،از جاهایی سر در میاریم ک شگفت زده میشیم،ب وجد میاییم و جز خدابا شکرت از عمق وجود کلمه ای نمیتونیم ب زبون بیاریم،واقعا هروقت اگاهانه فرمون زندگیمو دادم دست خدا تو لحظه هدایتم کرده،جوری زندگیمو چرخونده ک اب تو دلم تکون نخورده،عاااااااااشقتم خدای خوبم.
من کوهنورد هستم،(البته ک اگر هدایت و یاری خداوندم نباشه من توانایی از خودم ندارم)لحظه هایی بسیاری داشتم ک جز قدرت مطلق خدا چیزی رو حس نکردم.قربونش برم ،کافیه صداش کنی و ازش هدایت بخوای ،ب فاصله مژه برهم زدنی کمکمت میکنه،هزاران بار پیش اومده ک از مسیرهایی ب تنهایی رفتم ک تا ب اون لحظه هیچ جنبنده ای اونجا قدم نذاشته،فقط و فقط هدایت الله ک راه نشونم میده ،هرقدم بهم نشون میده پامو کجا بذارم ک امن باشه و لیز نخورم،همین دوروز پیش،روز شنبه ظهر رفتم کوه بیجی نزدیک خونمون،خوب مسیرهای ساده و اسونی هم برای رسیدن ب قله داره،ک مثل پیاده رو کنار پارک اما با کمی شیب ،ازاونجایی ک من عاشق اینم ک تو کوه خودمو ب چالش بکشم همیشه از مسیرهایی میرم ک بسیار پرخطر و چالشیه،ناگفته نماند ک رو خدا حساب میکنم ک تون مسیرها رو انتخاب میکنم،خیلی زیییییاد لحظه هایی رو داشتم ک اگر حتی ی لحظه،حتی ی قدم خدا ازم حمایت نمیکرد،هدایتم نمیکرد ب عمق دره ها سقوط میکردم.
3سال پیش ک برای صعود ب بام ایران(دماوند باشکوه) رفته بودیم”ب همراه خواهرم نسرین جان و برادر بزرگم”مربی ما برادرم بودند ک تجربیات ارزشمند صعود های متعددشون ب دماوند رو در اختیار ما قرار میدادند و کلی تمرین داشتیم ،روزی ک اماده شدیم بریم،اول برای صعود ب سبلان اماده شده بودیم،اون زمان یادم نیست چرا جاده ها رو میبستن،برادرم گفتند ک جاده ب سمت اردبیل بسته شده،مشخص نیست تا کی بسته باشه ،ما ک اماده هستیم بربم دماوند،اولش کمی ترس اومد سراغم ک اگر نتونیم چی؟اما اشتیاق فراوانی برای فتح دماوند داشتم،گفتیم ب امید خدا میریم،فکنم 3یا4صبح فردا حرکت کردیم،تنها کسانی ک میدونستن ما میریم دماوند خانواده برادرم،و برادر کوچکترم بودند،(ب این دلیل نگفتیم ک نگران نشوند،اون روزها شرایط جوی دماوند اصلا مساعد نبود و با علم ب این ما حرکت گردیم،و فقط روی خدا حساب کرده بودیم)کم کم و یواشکی همه وسایل رو میبردیم خونه برادرم خرید اذوقه و..اونجا کوله ها رو بستیم وصبح حرکت کردیم،ازاونجایی ک من شوق و استرس داشتم شب خوابم نبرده بود و صبح تو مسیر تا فدراسیون خوابیدم،
با صدای صحبت برادرم با ی اقایی بیدار شدم ،متوجه شدم ک سر ی دوراهی هستیم و اون اقا مامور جاده هست و میگه جاده بسته هست و باید برگردید،منظورشون جاده شمال بود ،داداش پرسیده بود میتونیم بریم سمت اردبیل یا ن.
رفتیم و رسیدیم فدراسیون،ماشین و پارک کردیم و لباس عوض کردیم،کفش کوه پوشیدیم و اونجا سوار پاترول شدیم ک بربم سمت گوسفند سرا،فکنم یک ساعتی تو مسیر بودیم،رسیدبم اونجا چقدر شلوغ بود،صبحانه خوردیم،حدودا ساعت 8 حرکت کردیم ب سمت پناهگاه.(از اونجایی ک باید چادر میزدیم کلی وسایل اضافی داشتیم،کیسه خواب و کلی اذوقه بطریهای اب و..)3تا کوله خیلی بزرگ و سنگین و سه تا کوله کوچیک ک مابهش میگیم کوله حمله،از تجربه برادرم تو صعودهای قبلی کوله های بزرگ رو سپردبم ب بار برها ک با قاطر کوله هارو تا پناهگاه حمل میکنند و خودمون با شوق فراوون با کوله های سبک ب سمت پناهگاه حرکت کردیم.
مسیر راحتی بود برای ما ک سخت تمرین کرده بودیم فقط طولانی بود،چقدر لذت بخش و دیدنی بود و کلی لذت بردیم از مسیر،تو راه دوستان برادرم تماس گرفتند و وضعیت خودشون رو شرح دادند،همکاران برادرم ک چند روز قبل برای صعود رفته بودند ب دماوند و ما قصد صعود ب سبلان رو داشتیم و تعریف کردن چی شد ک مقصد تغییر کرد و دوستان برادرم در جریان تغییر مقصد ما نبودند و ماهم خبر نداشتیم ک اونها ب خاطر شرایط نامساعد جوی نتونسته بودند صعود کنند و منتظر شرایط مساعد مونده بودند،برادرم گفت ک ما برنامه مون تغییر کرده و تا چند ساعت دیگه میرسیم پناهگاه دماوند،اونها هم گفتند بیایید براتون جا نگه میداریم،و ما خوشحال از اینکه جای خواب اماده داربم و نیازی ب چادر زدن تو شرایط سخت نداریم با اون همه خستگی و تو وزش باد شدید و سرما و برف،واقعا سخته.
2 ساعت مونده بود برسیم برف شروع ب باریدن کرد ،و ما مجبور شدیم سریع تر بریم،خلاصه ک خیس شدیم و رسیدیم ب پناهگاه ،(اولین معجزه خدای عزیزم،این بود ک 3 روز تمام دوستان برادرم تو پناهگاه مونده بودند و موفق ب صعود نشده بودند ،ک با ما همراه بشن.جز خواست و اراده خدا هبچ جوابی برای حل این مساله ندارم،ک ما رو برسونه ب این گروه،ب 2 دلیل:اولیش و الان میگم :تو اون بارش برف و کولاگ و سرما وخستگی واقعا چادر زدن بینهایت سخت بود و خواست خدا مارو هدایت کرد ب پناهگاه امن و گرم با پذیرایی گرم،لذذذت بخشترین رسیدن بود برامون ،واقعاسپاسگذار خداوندیم،و دومین دلیل :توی اون شرایط سخت واقعا ما 3 نفر شاید ب تنهایی قادر ب صعود نبودبم و مشکلات متعددی تومسیر برامون پیش میمومدو خواست خدا این بود ک لا علم و اگاهی این دوستان هنراه باشیم،در بین گروه بودند افرادی ک 35 و 40 صعود موفق داشتند،وقتی ک برگشتیم ب پناهگاه 4تا از اقایون اعتراف کردند ک صعود اولی بودند،بارها و بارها تو مسیر توان ادامه دادن رو نداشتن،فقط از خجالت اینکه،3تا دختر بچه دارن میرن ما چرا جابمونیم صعود کرده بودند. )
کمی از جزییات کم کنم تا مطلب طولانی تر نشه
2 ساعتی خوابیدیم ،بیدارشدیم همه جا سفید از برف شده بود،صدها چادر ک زیر برف مدفون شده بودند،وخدارو عمیق شکر کردیم ک ما رو حمایت کرده،برای هم هوایی ی 2 ساعتی رفتیم ب سمت بالا از کوه و برگشتیم پایین،ب قدری هوا مطبوع و دلچسب بود ک نگم براتون،افتابی ک کم کم داشت غروب میکرد ،کلی عکس قشنگ گرفتیم و برگشتیم پایین و پناهگاه،ی شام ساده ک سوپ اماده رود درست کردیم و نوش جان و استراحت،12 شب بیدارمون کردند و حرکت ب سمت قله.
تا این گروه کیسه 7وابهاشونو جمع کنن و سرویس بهداشتی و حرکت حدودا ساعت 12:45دقیقه حرکت کردیم،ی اکیپ 15 نفره،شامل 3 دختر و 12 اقا.
دکتر گروه سرقدم بودند 3 دختر گروه پشت سردکتر و ادامه گروه اقایون بودند.
تو مسیر کلی انرژی میدادند و مسیر دلچسب بود 2 ساعت اول،اینم بگم ک برفهایی ک دیروز اونده بود شب یخ زده بود و تو مسیر دوباره برف باریدن گرفت،از یختی ها و چالش های مسیر نگم براتون،ی وقتایی ب خودم میگفتم فاطمه این وقت شب تو باید تو تختخوابت باشی،اینجا چکار میکنی واقعا؟؟؟؟ی ترس عجیبی میومد سراغم،سریع حواس خودمو پرت میکردم و نجوای شیطان و خفه میکردم.
ب خاطر سرمای زیاد و بارش برف نمیتونستیم بیشتر از20 ثانیه متوقف بشیم،4مغز و مویز ریخته بودیم تو جیب هامون برای تغذیه و گاهی هم از انرژی زا استفاده میکردیم،ی دونه قوطی باز میکردیم و سه تایی میخوردیم سریع حین حرکت.
توی اون تاریکی و سکوت و برف و کوه جز خدا هبچ چیزی برام هویدا نبود،فقط با خدا حرفمیزدم،تا ب اون سن ک اون زمان 36 سالم بود اونقدر خدارو از نزدیک لمس نکرده بودم،توصیفش خیلی سخته ،همینو میتونم بگم ک اراده ای از خودم نداشتم،حتی برای نفس کشیدن(زمانی ک داشتیم از منطقه گوگردی دماوند عبور میکردیم،هر نفس ک میکشیدم شیطان نجوا میکرد ک نفس اخرته و تو توانایی بازدم اون نفس رو نداری،و این خواست و اراده خدا بود ک دم و بازدم من رو درست و ب موقع انجام میداد)حتی برای برداشتن قدم بعدی از خودم اراده و توانی نداشتم اون ساعتهای اخر(ب نقطه ای رسیده بودم ک بدنم یخ زده بود توان نداشتم حتی ی قدم کوچک بردارم،برمیگشتم ب برادرم بگم من دارم میمیرم،شما ادامه بدید،میدیدم ک 11 تا مرد پشت سرمن دارن میان،خجالت میکشیدم حرفی بزنم،ازاینکه ابروی برادرم پیش دوستاش میره،برمیگشتم و میگفتم خدایا من نمیتونم خودت کمکم کن)
فکنم 2 ساعت مونده بود ب قله ک یکی از اقایون حالش ب شد،ک بار چهارمش بود و دکتر رفت کمکش کنه،و ب خاطر جو هوا توقف نکردبم،برادرم اومد از تو کوله من نوشابه دربیاره بده ب دوستش ک حالش بد شده،ک دستکششو باد برد،من چندتا اسکارف زمستونی و کلاه سرم بود،اومدم یکی از اسکارفهارو دربیارم بدم برادرم بپبچه دستش ،گفت نمیخواد سرت یخ میکنه،دستمو میذارم جیبم،من دراورده بودم کلاه و اسکارفمو سرم یخ کرد،و تا پایان مسیر سردرد خیلی بدی داشتم اما چیزی نگفتم و ب یاری خدا تحمل کردم،تو اون توقف چند ثانیه ای یکی از اقایون ک همیشه جلو تر میرفت ک هم مسیر و پیدا کنه (ب خاطر برف و کولاک و مه شدید راه مشخص نبود اصلا و بعدا متوجه شدیم ک ی ساعتی رو تو کوه گم شده بودیم و لطف خدا شامل حالمون شده و راه و پیدا کردیم)و هم ازحرکت گروه فیلم میگرفت،ایشون لا 2 تا دختر جلوی گروه رفته بودند،بدون اینکه بفهمن گروه ایستاده و تنها دارن میرن،هوا هنوز تاریک بود و مه و کم کم باتری هدلایتهامون ضعیف شده بود و نور چراغ کم،شکر خدا هوا خوب شد و افتابی ک طلوع کرده بود و از پس کوهها بالا میومد ،سایه دماوند زیلا رو دیدیم روی دامنه کوه مقابل، بینهایت زیبا و باشکوه ،بعد از گذر از اون سختیها دیدن این روشنی روز و سایه زیبای دماوند اشک شوق رو از چشمام سرازیر کرد،اونجا بود ک فهمیدم کلمات چقققققققدر ناکافی هستند برای سپاسگذاری از خداوند،چ جلال و شکوهی،چقدر عظیم و تماشایی بود اون لحظه ها.
هرچی بیشتر بالا میرفتیم راه رفتن سخت تر میشد،هم بخاطر جاذبه زمین،و هم بخاطر کمبود اکسیژن و هم از خستگی ،هرقدم ک برمیداشتم فقط ب خواست خدا بود و بس.
ی بار ک واقعا مرگ و حس کردم،برگشتم ب برادرم بگم من الان میمیرم منو همینجا رها کن و برو ب فکر برگردوندن جناره من ب پایین نباش،تمام زحمتهایی ک براورم برای اماده سازی ما کشیده بود عین فیلم تند از تو ذهنم رد شد،پدر و مادرم ک ازما بیخبر بودند ،همه اینها باعث شد ک از خدا بازهم کمک بخوام بهم توان بده ادامه بدم،”الان ک دارم مینویسم چشام پر اشک شده از یاداوری اون لحظه ها،ک فقط قدرت مطلق خداست،اونجا با تمام وجودم لمسش کردم،هیچ چیز و هیچ کسی نیست حتی خودت وجود نداری فقط و فقط خداست.
[حتما بین دوستان این سایت هستند کوهنوردانی ک اینمطلب رو بخوانند،شاید تجربه صعود تو شرایط جوی سخت رو تجربه کرده باشند و درک کنن عمق صحبتهای من رو]
ب یاری خدا رسیدم ب جایی ک دیدم خواهرم نشسته صورتش سیاه و کبود شده ب پهنای صورتش اشک ریخته و داره گریه میکنه همچنان،با ی ترس و ناراحتی گفتمچی شده نسرین؟؟؟؟نسرین توانایی صحبت کردن نداشت،دوست برادرم ک ب همراه دخترش و نسرین از گروه جدا شده بودند و زوتد ب قله رسیده بودند بهم گفت نگران نباش چیزی نیست،از کمبود اکسیژن صوراش کبوده و گریه شوق صعوده،صورت خودت از خواهرت بدتر شده،نگران نباش چیزس نیست،اونجا بود ک فهمیدم رسیدیم قله،بیاختیار اشک ریختم،اشگ شوق و تعظیم در برابر خدای بی همتا،خالق یکتا،خدایی ک تو دل ترس و نا امیدی و ناتوانی مطلق ب من امید و توان و حرکت بخشید تا برسم ب قله،باید اعتراف کنم ک اون لحظه فتح قله برام اون شوق و ذوقی ک قبل حرکت داشتم و نداشت دیگه،من ی چیز گرانبهاتر تو مسیر رسیدن ب قله ب دست اورده بودم،یعنی داشتم اما لمسش نکرده بودم،من خدای واقعی رو باتمممممممام وجودم دیدم و حسش کردم،ثانیه ب ثانیه مسیر و در اغوشش بودم،افتخار و شوق من رسیدن ب خدایی بود ک همیشه کنارم بود و من چشم بینا برای دیدنش رو نداشتم و تو این مسیر چشمم بینا شده بود،دیده بودم خدایم رو،خدارو بینهابت شکر گذارم برای این تولدباشکوه،منی ک تا چند لحظه قبل داشتم میمردم،چنان قوتی گرفته بودم از این تولد ک قابل وصف نیست،بعد اینکه گروه کامل رسیدن قله و عکس گرفتیم سریع برگشتیم ب سمت پایبن،چون چند روز گذشته ساعت 10 صبح صاعقه قله رو زده بود و افرادی ک اون تایم رو قله بودند دچار برق گرفتگی شده بودند،و دیروز تو مسیر رسیدن ب پناهگاه دیده بودیمشون ک موهاشون مثل باب راس نقاش معروف شده بود.
ب لطف الله جانی دوباره گرفتیم و برگشتیم پناهگاه،بماند ک خو مسیر برگشت هم چالش های بسیاری داشتیم،وقتی رسیدیم ساعت حدودا 3 بعداز ظهر بود،شنیدیم ک از 600 کوهنوردی ک اونجا حضور داشتند فقط گروه ما و ی گروه 15 نفره دیگه ک زمان حرکت و تو قله باهم برخورد داشتیم، موفق ب صعود شده بودند،و این هم لطف خدای بزرگ بود و بس
و هروقت ک مغرور میشم ب دانایی خودم،ب خودم یاداوری میکنم ک من بدون خدا هیچم واقعا هیچم.
سپاس از نگاه زیبا و گرانبهای شما عزیزانم.
امیدوارم ک تو تک تک لحظه هاتون حضور گرم خدا ر حس کنید،سربلند و دلشاد باشید همواره.
استاد عزیزم بینهایت سپاسگذارم از شما برای بودنتون کنار ما
سلام و درود بر خواهرقهرمان و فتح کننده مرتفع ترین قله جهان که قله درون هست و رفتن به آغوش خدا دروووووود بر تو خواهر گلم
کیف کردم حض کردم لذت بردم چون خودم یکی از آرزوهام فتح قله دماوند کیف کردم اینو خوندم و دقیقا تا پایان کامنتت باهات ترس و تجربه کردم وحشت و تجربه کردم اون خفگی رو تجربه کردم اون نوری که وارد تمام سلولهای تنت شده رو هم اینجا رو میز کارم تجربه کردم از شروع تا پایان باهات بودم و چقد بوی گوگرد و سردی استخوان سوز هوا و کمبود اکسیژن و خستگی پاها ایمان و سخت میکنه ولی قویتراز همه اینا اون نوره هست که قبل حرکت در تو سوسو میزد و تا قله به حد اعلایش رسیده تونستی این دشواری و چالش بزرگ و بسلامتی بگذرونی و منم با شما اومدم بالا مزه اون آجیل ها اون سوپه هنوز تو دهنمه خخخخ حیلی کیف کردم دمتگررررررم که این داستان دلگرم کننده ووالهام بخش و گفتی و نور ایمانمو بیشتر کردی و دقیقا داستانت آرزوهایم بود بیشتررررر لذت بردم خداکنه یکروز با یک اکیپ شاد و دوست داشتنی و باایمان بتونم این مسیر و تجربه کنم برم بروی قله دیو سفید مازندران که نگهبان ماست چون خودم مازندرانی هستم اونجا فریاد بزنم بگم خدایاااااااااااا شکررررررررررت میخوام تو اون مسیر با خدا قدم بزنم و چقد کیف میده بهترین کیف دنیا قدم زدن با خدا در دل طبیعته که خدایا نصیب همه دوستداران طبیعت بکنه انشالله
سلام ب استاد عزیز و دوستای عزیزم تو این مکان توحیدی ..
جایی ک فقط از خدا حرف ب میون میاد و سراسر پاکی و زیبایی و سلامتی و شادی و نور و عشقه ..
خدای مهربونم رو شکر میکنم ک ب من اجازه داد ک تو این مکان باشم و بنویسم ..
استاد وقتی شروع کردید ب صحبت کردن و راجع ب رانندگی گفتین ، اصلا شگفت زده شدم ، چون من دقیقا این روزا دنبال یادگیری رانندگی هستم و انگار این فایل رو برا من ضبط کرده بودید .. من مو به مو ب حرفاتون با عشق گوش کردم و لذت بردم از اینکه خدا داره هدایتم میکنه .. حتی همین فایل هدایت خدابود ..
زندگی من پره از لحظاتی ک وقتی عاجزانه از خودش خواستم و از بقیه بریدم ، ب چ اسونی جواب منو داده ..
ی چنتا مثال ملموس میزنم ک ب تازگی برام اتفاق افتاده و ثبتش میکنم تا برای خودم یاداوری باشه..
تو عید بود ک من ی شیفت شبکاریم رو جایی دعوت بودم و خیلی تلاش کردم ک جابجا کنم و ب چنتا از همکارام گفتم ولی کسی قبول نکرد ، بعد گفتم خدایا من نمیدونم چیکار کنم ، تو اگه صلاح میدونی ک برم ب این مهمونی ، خودت برام جابجا کن و دیگه بیخیالش شدم چون ب کسی هم امید نداشتم .
حدودا دوساعت مونده ب شیفت ، مسئول بخشمون پیام داد ک سمانه جان امشب رو اف شدی!
و من ماتو مبهوت مونده بودم ک چی شده ، شیفتی ک میخواستم جابجاش کنم ، چطوری خودبخود اف شده .. من از این کار خدا ب وجد اومدم و اینقدر خوشحالی کردم ک حد نداشت ، نه ب خاطر اینکه میتونم برم مهمونی ، نه ، ب خاطر اینکه از خدا خواستم و چ اسون نتیجه داد .. و ی قطعه از دستگاه خراب شد و من اف شده بودم.
یا ی شیفت دیگه باز ، صبحش رو مشکل داشتم و دیدم خود مسئول بخش زنگ زد ک ی نفر استعلاجی اورده و تو ب جای صبح ، شیفت شبش رو بیا و من باز مبهوت کار خدا بودم ..
چیزی ک هست اینه ک حتی هدایت هم تکامل میخواد . من باید اینقدر این چیزای کوچیک رو ک خدابرام حل کرده و هدایتم کرده ب خودم گوشزد کنم و قدرت خدا رو ب ذهن منطقیم نشون بدم ک کم کم ، برای چیزای بزرگتر هم هدایت بشم، وگرنه برای خدا ک فرقی نمیکنی کوچیک یا بزرگ بودن خواسته ما و فقط این ذهن منه ک باید مدار ب مدار رشد کنه..
دقیقا استاد اینکه گفتین همیشه بار اول برای هرکاری از خدا هدایت میخوایم چقدر تو زندگیمون واضحه نشونه هاش ..
مثلا خودم اولین باری ک کیک درست کردم ، یا سوپ یا ی غذای جدید ، فوق العاده خوشمزه میشد و دفعه های بعد وقتی فکر کردم دیگه کامل بلدم ، خوب نشده اون غذا و همیشه هم میگفتم ک اون اولین باری ک درست کردم اصلا ی چیز دیگه بود ..
خدای قشنگ و مهربونم
این روزا خیلی دلم قرص تره ، چون میدونم تو کنارمی ، تو بامنی و تو خود منی و من از تو جدا نیستم .. چقد خیالم راحت شده و هر وقت نگرانی میاد سراغم ، سریع میگم خدا هست و این خداهست خیلی متفاوته با قبل و از اعماق وجودمه و من چقد این حس رو دوست دارم ..
استاد عزیزم ، تشکر از شما ب حرف نمیاد و من هرچقدر ممنون شما باشم ک منو با توحید اشنا کردید بازم کمه ، شما خدا رو ب ما نشون دادید ، شما از توحید گفتید و ما اشک ریختیم، شما از زیبایی ها گفتید و ما خدارو تحسین کردیم ، شما از هدایت گفتید و ما ب قدرت خدا پی بردیم .. شما مارو با خدا آشتی دادین.. من بی نهایت از شما ممنونم .. و سپاسگزار خدایی هستم ک منو ب این سمت هدایت کرد .
استاد چقد خلاقین، چقد دست خدا رو باز میذارین و چقد الهام میگیریم از اتفاقات
چقد هدایت تو این فایل بود
دقیقا منم همین طور بودم، وقتی به یه محیط ناآشنا وارد میشم میگم خدایا کمک کن
بعد که عادی میشه که خدا هم فراموش میشه
وقتی مهمون میخواد بیاد میگم خدایا تو همه چی رو راس و ریس کن ولی تو آشپزی روزانه خبری از خدا و… نیس
کلا خدا برای مواقع استرس و خطر و پریشانیها برام
چقد قشنگ زدی تو خال خدا
چه جاهایی که من خدا رو نمیشناختم ولی منو گذاشت لای پر قو و به مقصد رسوند
دبستان بودم رفته بودم خونه یکی از عمه هام که دخترای اون یکی عمه ام اومد اونجا و کلی بهار سبز کردن که وای خونه ما خیلی زیباست و …. بیا بریم خونه ما، من ام بچه بودم و غرق در رویا… با دخترا پاشدیم رفتیم خونشون و دیدم هیچ شباهتی به گفته هاشون نداره یعنی درست میگفتن که حیاط شون غرق در درخت گیلاس و هلو و… بود ولی این برا فصل بهار بود نه تابستون که من رفته بودم و… از طرفی چون خیلی با این عمه ام و دخترانش ارتباط نداشتم وقتی رفتم اونجا یه حس غربت و تنهایی سراسر وجودم رو گرفت، یادم یکی دو ساعت دوام آوردم بعدش نان استاپ گریه کردم، شاید حدود 2 ساعت.. هیچ کس نبود من رو برگردونه خونه و من وقتی به این فکر میکردم که شب قراره اینجا بمونم باز گریه هام شروع میشد…
خدا یه آدم خوب رو فرستاد خونه عمه ام که خونش تو شهر بود، یکی دو ساعت که نشست برگشت شهر و من رو با خودش آورد و خونه عمه ام پیاده کرد که واقعا معجزه بود.
سال 90 بدون عینک کلی تو آفتاب بودم و کار و پایان نامه و…. چشام اذیت شدن و رفتم دکتر عینک آفتابی نوشت
خودمم عینک طبی میزنم، اون موقع ها خیلی ها رو دیده بودم که یا لیزیک کردن یا لنز میذاشتن و عینک نمیزدن، تصمیم گرفتم زنگ بزنم دکترم تو شیرازذویه نوبت بگیرم و برم برام لنز بنویسه، در حالیکه میدونستم بابام با لنز مخالفه
یادمه از یکی دو روز مونده به تاریخ مراجعه ام بارها بخودم گفتم حالا که بابام نمیذاره و الکی برم چیکار ؟
روز موعد هم که رسید تو اتوبوس انقد بخودم نق زدم که الکی دارم میرم وکاش نمیرفتم و….
رفتم تو مطب نوبتم افتاد ساعت 7 که شب میشد و منم باید برمیگشتم شهرستان، … ساعت 7 رفتم داخل اتاق، دکتر همشهریم بود و احوال پرسی رو به زبون خودمون انجام دادم و گفت بشین معاینه آت کنم، وقتی نزدیک شد پرسید برا چی اومدی؟
گفت اومدم لنز بنویسی برام
گف سرت رو بگیر بالا بزرگی خدا قسم کمتر از 10 ثانیه بدون هیچچچچچ ابزاری گفت شبکیه آت در معرض سوراخ شدنه
و برگشت رفت ذره بین آورد و دستگاه آورد و… باز گفت بله موضوع جدیه و امروز شنبه اس یا برای یکشنبه یا سه شنبه همین هفته نوبت بگیر که لیزرش کنم، نوبت زدم برای سه شنبه و بی هوا و بی تفاوت از مطب خارج شدم به سمت ترمینال
از طرفی دوستی داشتم که زن داداشش چشم پزشک بود، و همون موقع خروج از مطب زنگ زد و من که داستان رو براش گفتم
گف نههههه امکان نداره، تشخیص این مورد سخته کسی نمیتونه تو این فاصله کم تشخیص بده ، اشتباهه و….
اون شب برگشتم خونه و فردا صبح با پدرم رفتیم شیراز و پیش 8 دکتر دیگه که همه متخصص و فوق تخصص بودن ویزیت شدم، به یکتایی خداوند هیچ کدوم تشخیص ندادن، حتی بمحض ورود میگفتم بهم گفتن که شبکیه آت در حال سوراخ شدنه میخواستم نظر شما رو هم بدونم و اون دکتر هم کلی با دستگاه و…. چک میکرد میگفت نه اشتباه گفتن بهت و اکثرا هنگام خروج از اتاق ازم کیپرییدن که حالا کی این حرف رو بهت زده؟ به محض اینکه میگفتم دکتر فلانی، میگفتن اهاااااا میگم خودمم شک کرده بودماااا ، بیا بیا بخواب رو تخت درست معاینه آت کنم و….
و این فقط و فقط لطف خدا بود و بس که همون اول من رو فرستاد پیش یه دکتر که کارش رو بلد بود
باردار بودم هفته 35، رفتم پیش دکترم و اصرار که نوبت سزارینم رو مشخص کن، گفت چون انتخابی هستی هزینه دستمزد من جداس، هزینه بیمارستان هم جداست
تو دوران کرونا بود، بیمارستان هم دولتی بود و 4 تا خانم باید تو یه اتاق بودن تا زمان ترخیص، هزینه دستمزد دکتر 10 تومن بود زمانی که سکه تمام 12 تومن بود و مجموعا بیمارستان و دکتر16 تومن پای ما میفتاد و ما واقعااااا اینقدر نداشتیم و از طرفی اصلا انصاف نبود هم بیمارستان شلوغ بود و هم هزینه دستمزد دکتر منصفانه نبود یعنی ما داشتیم بخاطر چیزی که 16 تومن نمی ارزید 16 تومن میدادیم و این بیشتر ما رو ناراحت میکرد
همسرم گفت توکل بخدا میریم جایی که قیمت مناسب باشه و شرایط بهتر
گفتم هفته 35، هیچ دکتری من رو قبول نمیکنه و…
یادمه فاصله مطلب دکتر(تو یه شهر دیگه بود) تا خونه مون حدود 1.15 دقیقه بود و بین من و همسرم 1 کلمه رد و بدل نشد اون تو فکر این بود که چطور این پول رو جور کنه و من از فکر اینکه اگر جور نشد، اگر همین قیمت بود، اگه نداشتیم و من طبیعی باید مراحل رو طی کنم و…
فردای اون روز یادمه کلی ناراحت بود که وسط ناراختیام گفتم بیخیال خدایا تو کریمی و رفتم یه آهنگ شاد گذاشتم(کاملا ناآگاهانه) و کلا یادم رفت و خیلی استرس و ناراحتیمکم شد و از طریق یه دوست پیش یه خانم دکتر نوبت گرفته شد و من هفته بعدش یعنی هفته 36 رفتم پیشش
تو همون یه معاینه شدم، نوبت سزارین زد، حتی بخاطر اینکه نیمه دوم شهریور بود و تاریخ 20 امبه بعد پر بود انداخت 19ام با اینکه روز جمعه بود
و من رفتم شیراز، تو بیمارستان خصوصی، تو اتاق Vip دقیقاااااا با نصف هزینه یعنی 8 تومن سزارین شدم
یعنی دکتر ،کادر پزشکی و رفتار پرسنل جوری بود که من همیشه که به سزارینم فک میکنم میگم من تو هتل توسط یه فرشته زایمانم انجام شد….
اینها فقط و فقط و فقط لطف و محبت خداست
ولی من خیلییییی از مواقع روی یه موارد خیلی کوچیکه کلا یادم میره که یه قدرت هست بنام خدا که جایی که حتی خودمم حواسم نیست اون حواسش هست
هدایت های امروز رو برای خودم تو نوت گوشیم نوشته بودم و از اونجایی که کامنت ها خیلی به خودم کمک کرده اینو ردپا برای خودم میزارم
ای خدای من که اینقدر همه چیز سرجایش هست
میتونم چه جوری حمد و سپاس کنم
آقا اصلا مگه من اهل اشک ریختن بودم
نه هیچ وقت
حتی وقتی خود خدا هم حرف میزنه با من فقط ذوق مرگ میشم اونقدر ذوق میکنم که فقط جای خلوت میخوام برای دست و جیغ و هورا
اما این فایل یه چیز دیگه بود
از اول صبح میگم یکی از درخواستهای من که مدتهاست دارم روش کار میکنم آزادی زمان بود و خیلی خوب پیش رفت زیاد توضیح نمیدم فقط استارت اون با عمل به هدایت بود و در نهایت عزت و احترام دو نیم ماه مرخصی رفتم بعدش هم که شروع به کار کردم کلا از اول فروردین تا الان که بیست و پنجم هست من فقط پنج روز رفتم سر کار و مابقی تمرکز روی اهداف بود در دنیای کارمندی و کادر درمان خیلی غیر قابل باور هست این مسئله
امروز هم در واقع قرار بود برم سر کار دستهای خدا این شرایط آف بودن رو بدون هیچ زحمتی اوکی کرد منم ذوق مرگ شروع کردم به نوشتن و نوشتن و سپاسگزاری از همون اول صبح
سپاسگزاری از صدای پرنده از تجربه خلوت با خودم و خدای خودم ، شروع کردم به خواندن کامنتها از دوره های مختلف
از خدا خواستم که امروز هم منو هدایت کنه انگار گوش دادن به هدایت ها شده تفریح من حال میکنم
به چه جمله های شگفت انگیزی هدایت شدم در کامنت ها
-من عادت دارم به معجزه های خدا از قول آقا ابراهیم مدیر فنی عزیز
-خدای وهاب به من نشون بده باید چه کار کنم واکر سمت علایق و عشق خودم نرم مشرک هستم ……
-صبح قهوه درست کردم ولی جدیدا دوست دارم یه تجربه بهتر از نوشیدن قهوه داشته باشم که صبح این خواسته در من بود که در کامنت دوستمون فکر کنم آقا محمد دستور قهوه دیدم
آخه کی فکر میکرد که تو این سایت من فرمول قهوه پیدا کنم ولی کردم
-جمله زیبای سمیه عزیز که سرنوشت رو باید از سر نوشت اشاره به سر و افکار من این جمله رو هایلایت کردم برای خودم
-در ادامه با خودم گفتم خدایا استاد داره چیکار میکنه که نیست مثل یک علامت سوال بزرگ داشتم از خدا سپاسگزاری میکردم پیشاپیش برای چیزی که نمیدونم چیه گفتم لابد قراره یه اتفاق خوب بیفته که استاد نیست
شروع کردم به گذاشتن نقاط کنار هم من آف شدم امروز ، دارم در مورد تمرکز لیزری روی اهداف کار میکنم -ویژن مشخص کردم -راه حل ها دقیقا تو دستمه میگم تو دستم واقعا تو دستم
بهترین ها رو دارم الان ولی میشه بهتر هم باشه ساده تر هم باشه
داشتم از سایت خارج میشدم که برم دنبال درس
فایل جدید
خدایا از هیجان چشام گرد شده بود میتونستم قیافه خودم رو تصور کنم از ذوق
بدون معطلی گفتم خدایا خودت از زبان استاد با من حرف بزن
عنوان فایل دیدم «توحید »
این رو یک نشونه دیدم و شروع کردم به دیدن فایل
بحث شروع شد با اینکه مغرور نشم و توکل کنم
چقدر این حس غرور رو اخیرا با اعراض قاطی کردم هنوز هم نمیدونم دقیقا باید چه کار کنم فعلا حرفی نمیزنم در مورد تضاد
خدا یا از زبان استاد به من میگی
باید به هدایت گوش کنی و من فایل رو استاپ کردم و به یاد آوردم هدایت ها رو و وقتهایی که منم منم کردم و نتیجه دلخواهم نشد
قبل از آشنایی با قانون من ناخودآگاه این کار رو میکردم
مثلا موقع ازدواج یه روزی از خدا هدایت خواستم
خانواده سنتی داشتم و روزی نبود که یه نفر به قصد خواستگاری زنگ نزنه تا جایی که با اینکه خانواده کارمند بودیم وسطح مالی متوسط ولی خاستگارهای ثروتمند زیاد بود به لطف خدا یه روز یه خانم که ما نمیشناختیم اونها رو ولی اون خانواده از ما شناخت داشتن و پسرشون طلافروش بود و شرایط خوب تماس گرفتند برای آشنایی و معرفی اولیه ولی اونقدر زیاد خواستگار میومد که از خستگی ندیده گفتیم نه در واقع اونها هم که درگیر میشدیم اغلب دوست و آشنا بود و رومون نمیشد همون اول بگیم نه ، ولی ایشون رو همون اول گفتم نه بدون اینکه ایشون رو دیده باشیم یه جوری رد کردیم و علیرغم تماسهای مکرر مادرشون من گفتم نه خخخ
و یه روزی داشتم درس میخواندم پشت سر هم تلفن خونه زنگ میزد و یهو مامانم منو صدا زد من هم متوجه شدم لابد باز قرار خواستگار بیاد چون شب قبلش هم یه جلسه آشنایی داشتیم که پدرم گفت گزینه مناسبی نیست
یهو ته دلم گفتم خدایا من نمیدونم این کیه و چیکاره است ولی اگر مربوط به ازدواج باشه همین که الان زنگ زد جواب مثبت میدم
خوب و بد دست من نیست
من خوب میخوام تو هم باید بدی و حتی اگر لازم هست رشد کنم بازهم تو باید بگی ولی دیگه دوست ندارم درگیر مسائل ازدواج باشم
سعی میکنم خلاصه کنم ولی یه پسرعمو داشتم که دو سال قبل بحث خواستگاری مطرح شد و من اونقدر از این آدم بدم میومد اون موقع که به بدترین شکل جواب رد دادم و ایشون هم دیگه پیگیر نشد و از نظر من موضوع تمام شده بود
و اون تماسهای پشت سر هم زن عمو بود
یا خدا
این همه آدم این از کجا اومد
و من گفتم خدایا با تو عهد بستم و سرش میمونم هیچی نمیگم اگر قراره این آدم بهترین نباشه تو باید کنسل کنی
و ادامه دادم با همه مسائل و الان بدون اغراق و با تک تک سلولهای وجودم خداوند رو هر روز بابت این هدایتگری شکر کردم و بدون اغراق هر روز میگم ته خوشبختی همینه فردا میبینم میشه خوشبخت. تر هم بود
میتونم هزاران مثال اینجوری بیارم
————————————————–
دیشب قبل خواب داشتم رسیدن به خواسته هام رو تجسم میکردم یه لحظه خودم رو در حالتی دیدم که دارم به سمت مقصد میرم و تو فرودگاه هستم و جمله معروف بسم رب الشهدا والصدیقین رو به زبان آوردم و در حالت خواب و رویا گفتم میرم به سمت زندگی جدید
خدا هم تو این لحظات از زبان استاد گفت
اگر به جایی رسیدی نباید مغرور بشی و هر چه داریم از خداست
خدایا آف امروز رو تو دادی ، این فرزند زیبا رو تو دادی ، این خونه زیبا هدیه تو به من هست ، خدایا تجربه حیرت انگیز به چالش کشیدن خودم و ایمانم هدیه تو به بنده ی لایق هست
تو به من گفتی بشین با خودت حرفهای خوب بزن
گفتم و گفتم …
ای خدا من هر روز تمرین کد نویسی انجام میدادم هر روز میگفتم خدایا سفره نعمت های تو پهن هست و انتخاب من اینهاست و درخواست های خودم مینوشتم
ولی الان که دقیق میشم یه ذره از اون غرور چاشنی کارم بود
و الان حس یافتم یافتم ….. رو دارم
مینوشتم خدایا میخوام تو باید بدی ولی در اعماق وجودم رد پای شیطان رو دیدم
من نیاز به حمایت خدایی دارم که قدرت آسمان و زمین و کهکشان در دستش هست در هر لحظه
خدایی که دست منو گرفته میگه بیا ببرم تو رو که اشتباه نری
چقدر مثال خوب و به جایی بود
اینکه وقتی ما در یک حیطه مطالعه داریم سریع مغرور میشیم
من در حیطه شغل خودم خیلی توانمند هستم و سواد خوب داشتم و گاهی مغرور ولی در راستای بهبود شروع کردم به رفرش کردن اطلاعات تخصصی و این ضعف در اطلاعات رو با تک تک وجودم حس کردم که نه بابا خیلی هم چیزی حالیت نبود
باز هم خدا با من حرف زد
«خداوند میخواد منو هدایت کنه برخودش واجب کرده »
آخه از این بهتر جمله داریم مگه
«خداوند در مورد هر موضوعی همیشه در حال ارسال هدایت هست »
اصلا خوشبختی یعنی این : با اینکه نمیدونم قراره در آینده تجربه ام از زندگی چی باشه ولی به اندازه سر سوزن نگران نیستم اصلا نگران نیستم چون پذیرفتم که خدا همیشه و همه جا هدایت میکنه و باید قلبم باز باشه برای هدایت ها
مثل همین چند وقت پیش دوست داشتم مسافرت معرکه ای تجربه کنم و اول گفتم میریم جنوب بعد هدایت شدیم به شمال کشور اصلا غر نزدم که من جنوب میخواستم چرا شمال هتل گرفتی
رفتم و رویایی ترین تجربه عمرم بود اونقدر. که آخر سفر ناخودآگاه به همسرم گفتم خوشحالم که تا قبل مرگ این سفر رو تجربه کردم و حیف بود اگر مثلا الان فرشته مرگ میومد سراغم و من این تجربه رو نمیداشتم
_
اخیرا از خدا خواستم که در زمان مناسب منو برای ثبت نام پیرسون و آزمون هدایت کنه و درخواست هر روز من بود
که از زبان استاد گفت
در زمان مناسب هدایت میشی ». خدایا شکرت که اینقدر واضح گفتی
علمی که من دارم در مقایسه با علم خداوند هیچ نیست
من قدیم که آشنا با قانون نبودم
همیشه هر کار میخواستم بکنم میگفتم خدایا از ته دل بنده هات خبر داری و من بی خبرم نکنه که کاری کنم و حرفی بزنم که اشتباه باشه و خودم رو مدیون بنده هات کنم یا خودم رو تو دردسر بندازم و تو آگاه به خیر ما هستی پس به دلم بنداز که چه کار کنم و بازهم انجام شدن آسان کارها رو به عنوان نشونه میزاشتم با اینکه از قانون شناخت نداشتم
و با این ایده تصمیمات خیلی خیلی بزرگی تو زندگی گرفتم
طی چند ماه اخیر بعد از بروز رسانی دوره حیرت انگیز کشف قوانین
به شکل عجیبی تو کد نویسی هام این جمله رو داشتم
که ای خدای خالق آسمان و زمین و هر آنچه در اون هست تو که اینها رو مدیریت میکنی رسوندن من به خواسته ام که در مقایسه با اونها چیزی نیست و به آسان ترین شکل منو به سمت اهدافم هدایت کن و انصافا هم همه چیز به قول سید علی عزیز: هلو بپر تو گلو شده
راه حل تو سپاسگزاری است بدون چسبیدن به راه حل های قبلی
داریم در مورد قدرتی صحبت میکنیم که میگه باش ، میشود
خدایا مگه از این بهترم هست میشد مگه واضح تر ازاین با من حرف بزنی ، دستهای تو رو دیدم اونقدر دیدم که هیچ شکی ندارم
فایل با همه ی آگاهی های ناب تموم شد ولی تایم تموم نشده خوشحاااااااال ،. منتظر که لابد استاد عکس های خفن پرادایسی گرفته میخواد آخر فیلم با یک موزیک معرکه به ما هدیه بده
الله اکبر …. هدایت ادامه داره
این دیگه چی بود
هزاران بار اسما الهی رو شنیده بودم ولی این یه نور بود اشک بود که ریختم
با دیدن عکس کعبه
چرا ؟؟؟؟؟؟ چون از اعماق وجودم با طی مسیر برای درک خدا و خوب شدن حال معنوی مخالفم و حج و زیارت برام توجیه ندارن و این جمله رو من دیشب به همسرم گفتم چون پدر مادرشون امروز عازم کربلا بودند به ما گفتند انشالله باهم بریم من خندیدم گفتم حالا چرا کربلا جای دیگه بیایید با هم بریم مثلا کیش و این فایل نشونه بود برام
قبل از اینکه وارد این سایت بشم و این فایل ها رو کوش بدم اصلا معنی هدایت رو نمیدونستم، با اینکه قاری قرآن بودم و موذن مسجد و یه بچه مسجدی به تمام معنا
اولین بار توی گفتگو با دوستان بود که به عمق داستان فکر کردم اونم نه اینکه متوجه بشم بلکه گفتم اینا که صحبت می کنند و میگن هدایت یعنی صبح از خواب بیدار بشی و به خداوند بگی الان چی بخورم و خداوند جوابتو بده،
پیش خودم گفتم مگه میشه همچین چیزی مگه اصلا خداوند با کسی اینجوری حرف میزنه ـ و استاد تو جواب همون دوستمون توی کلاپ هوس گفتند که الان اینارو میگی 5 سال بعد میگی من تا الان نمیدونستم هدایت چیه و حالا متوجه شدم، یعنی منظور استاد این بود که هر چه مدارت میره بالاتر خداوند هم با توجه به مداری که در اون قرار داری باهات صحبت می کند
بعد از اینکه عضو سایت شدم و کلی فایل رایگان گوش دادم و بعد از خریدن عزت نفس، و دوازده قدم یه کم بیشتر متوجه شدم که هدایت چی هست و توکل کردن به خداوند چجوریه
و هر بار یادم میاد حرف های استاد رو که با توجه به مداری که توش قرار داری باهات صحبت می کند و من هر لحظه از خداوند هدایت میخوام و شده توی مسائل خیلی پیش پا افتاده خداوند هدایتم کرده و فهمیدم که چقدر زندگی لذت بخش، مثلا صبح از خواب بیدار شدم و گفته صبحانه بخور ( من عادت ندارم صبحانه بخورم) و گوش دادم دیدم رفتم بیرون و یه کار سنگین انجام دادم و گفتم ببین برای این بود گفتش صبحانه بخور،
یا توی کارم خیلی جاها بوده که گفتم خدایا هدایتم کن که امروز کار فلانی رو برش بزنم و آماده کنم، بعد حین کار هی توی ذهنم میگم خدایا بهم بگو چیکار کنم و میبینی یه لحظه قبل از اینکه برش رو بزنم میگه مهدی اول دفتر رو نگاه کن و میبینم، بعله نزدیک بود اشتباه برش بزنم و کل کار خراب بشه همون لحظه میگم خدایا دمت گرم حال دادی،.
و خیلی موقع ها پیش اومده غرور منو گرفته و گفتم این دو تا ورق کاری نداره برش بزنم من سابقه 20 تا ورق برش زدن رو دارم اینکه دیکه چیزی نیست و خدا شاهده انقد اذیت شدم که حد و حساب نداره و به قول استاد بهم پس گردنی زده و گفتم خدایا ببخشید تو بهم بگو من نمیدونم،
همین امسال که کلی کار داشتم و سفارش گرفتم به لطف الله، توی سفارش هایی که مشتری یه کم می خواست زرنگ بازی در بیاره یا مثلا اخر سر بخواد یه مبلغی رو بهم نده، همون لحظه گفتم خدایا این مشتری رو تو فرستادی پس من با تو حساب و کتاب می کنم بعد خدا شاهده اون مشتری کل پولو نقد پرداخت کرده و حتی بهم انعام هم داده بدون اینکه حتی بیاد کار و نگاه کنه و از کارم ایراد الکی بگیره،…
اما همین امسال چن تا مشتری داشتم که به ظاهر آدم حسابی بودن مثلا رئیس بانک بوده یا خیلی پولدار بوده و من پیش خودم گفتم فلانی کارو تموم کنم کل پولو میده حتی انعام هم میذاره روش و دیگه به خدا نگفتم اینو تو فرستادی، گفتم اینو خودم جذب کردم و خدا شاهده همون شخص هزار تا گرفتاری براش پیش اومده که پول منو نداده،
اینا رو الان که می نویسم یادم میاد
یعنی جاهای که مشتری به ظاهر خوب نبوده گفتم خدایا طرف حسابم توی و خدا برام ردیف کرده که شخص کل پولمو داده و شده بهترین مشتری من
و جاهایی که به ظاهر طرف خوب بوده کفتم اینو خودم با فرکانس هام جذب کردم یعنی اعتبارش رو به جای اینکه بدم به الله گفتم نه اینو خودم جذب کردم و چک و لگد هاشو خوردم.
الان که نگاه می کنم کل زندگی من جاهایی که به سادگی نتیجه گرفتم همش بخاطر تسلیم بودنم بوده و جاهایی که ضربه خوردم بخاطر غرورم بوده
سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته ی نازنین و دوستان گلم
استاد با تمام وجود سپاسگزارم ازتون برای این فایل، اصلا نمیشه از فرکانسش گفت که چقدر ناب و خالص هست، من اشک ریختم باهاش
استاد جان فایل های شما طوریه که من میگم دیگه فهمیدم داستان چیه، ولی هر بار ک یک موضوع رو از یک زاویه میشکافین ،تازه میفهمم نه من هیچی نمیدونم
هیچوقت تا حالا اصلا ب این موضوع فکر نکرده بودم.
البته که سالهای قبل من مغرور بودن رو یک ویژگی خوب و باکلاس میدونستم، چه برسه ک عیب بدونم.
من چند روزی بود که به این موضوع فکر میکردم که چرا با وجود آگاهی از این خدا ،چرا یعضی وقتا میترسم و نگرانم،، اومدم فکر کرذم دیدم همون ایمان به غیب هست، ک من باور کنم باید که این خدا هست،وجود داره، کمک میکنه،چیز خیالی یا فانتزی نیست،مسکن نیست
اگر بیاد بیارم و بقول قرآان تعقل کنم ،این خدا دیدنی تر از هر دیدنی و جسم فزیکی هست.
که این رو شما واضح گفتین اول اینکه باور کنم این خداوند هست و هدایت میکنه تمام کیهان رو ،
و این نکته ک بدونم هدایت همین الانم هست و فقط من باید در فرکانس دریافت قرار بگیرم، ایمان و شور و شوق بیشتری میده تا فزکانس هامو تنظیم کنم، من خدا رو مثل خودم یا یک آدم قوی نبینیم ک باید بگرده تا راهکار پیدا کنه برای من، یا یک زمانی لازمه تا بهم بگه
راهکار من، جواب من الان هست و داره بهم میگه، فقط من باید در اون فزکانس دریافت قرار بگیرم
و نکته ی اصلی ک من ببینم واقعا تسلیم شدم و خدا رو باور کردم ، احساسم هست،عملکردم هست
اینکه من باور کنم چنین قدرتی دیگه مساله ی من رو به عهده گرفته باید به من حس قدرت اعتماد بنفس و امید و امکان پذیری بده،، نه حس مظلومیت ک من کسی رو ندارم، رو تو حساب کردم.
من الان که فکر کردم به تجربه هام و ارتباطشون به غرور و شرک و تسلیم و عجز در مقابل خداوند ،واقعا جمله جمله فایل شما رو تایید میکنم.
از شروع آشنایی با شما و تلاش برای عمل کردن طبق قانون
اولین جا باز کردن بیزنسم بود،، که مصادف بود با شروع پندمیک ، خب اون زمان اکثر بیزنسا بسته شده بودن و من تو لابراتوار یک بیمارستان کار میکردم و شرایط و حقوق مزایای خوبی هم بود، گفت بیا بیرون ، منم گوش دادم اومدم در حالی ک هنوز ن ایده ی مشخصی بود برای بیزنسم، ن سرمایه ی اولیه ای، اومدم و نشستم رو باورام کار کردن، دوتا ایده ای ک خودم داشتم رو امتحان کردم جواب نداد و کلا دست از عقل خودم و راهکارم شستمو منتظر بودم خداوند ی دری باز کنه، و اینطور هم شد انقدر نرم بدیهی اتفاق افتاد و دستاش اومدن ک اصن یادم نمونده اولش چطور استارت خورد
2: تو همین بیزنسم ک باز کرذم، اولش فروش عالی بود، بعد خدا و این مسیر رو فراموش کردم و روی عقل خودم حساب کرذم، معیارم رو گذاشتم رقابت با آدمایی ک تو حوزع من فعالیت میکردن و تنظیم کردن خودم با اونا،ترسیدن از اونا برای کسادی کار، یهو اوضاع عوض شد شروع کردم به سقوط
3: بنطرم یکی از بهترین جاها ک میشه خداوند و کمک هاش و اینکه کافی هست رو درک کرد مهاجرت هست
من با خانواده مهاجرت کردیم به یک کشوری برای رفتن ب یک کشوردیگه
مهاجرت اول رو خودم هیچ ایده ای نداشتم،روی عقلم ،پولم رو هیچی حساب نکردم، و تماما سپردم ب خدا. و در عرض یک هفته از تصمیم تا رفتن همه چیز جور شد ، دستانی اومدن، همزمانی هایی رخ داد، دلهایی نرم شد ،ک با جزییات بگم میشه داستان فانتزی تخیلی
4: اینجا ک رسیدیم ما هیچ ایده ای نداشتیم کجا بریم کجا خونه بگیریم، تو ماشین بودیم و منتظر بودیم خدا هدایت کنه، خدا شاهده یکنفر اومد و آدرس یک جای مجانی رو داد ک موقت بمونید تا خونه بگیرین، ما حتی درخواست نکردیم، فقط از تیپمون فهمید تازع واردیم
5: سیستم خدا خیلی باحاله تا جایی ک حساب میکنی روش و تسلیم و عاجزی کار انجام میده، دست خودت گرفتی یا سپردی ب بنده ش کاری نداره دیگه ، سخت میشه اون چرخ زنذگی
حالا ما ک اینجا بودیم و بایستی خونه پیدا میکردیم، اینجا دیگع رو خودمون و مردم حساب کردیم، گشتیم تو دوست و آشنا ک کی این کشوره تا ی خونه گیر بیاره برامون. شرک همانا و ذلت همانا
ی شمارع و چندتا آشنا پیدا شد، جای دیگه ای از شهر بود و ما هم غریب و نابلد، رفتیم به قصد کمک اونا و اونجا ک رسیدیم اصلا تلفن ما رو جواب نمیدادن، یکی بود چون آشنای غیر مستقیم و واسطه ای بود، اصلا تحویل نگرفت و رد کرد وگفت نمیتونم کاری کنم براتون
همونجا نشسته بودم پیش یک مغازه از همه ک ناامید شدم و ب حالت عجز و تسلیم و درماندگی،تازه یادم ب خدا افتادم، گفتم خدا کمک کن ،نمیبینی چجور سرگردان و تنهاییم، خداشاهده ده دقیقه بعدش از طریق یکی یک خونه پیدا شد و رفتیم خونه رو گرفتیم تو یک ساعت
6: چالش بعدی هم من اول خدا رو فراموش کردم، قرار بود بریم یک خونه دیگع و ب پول بیشتر نیاز داشتیم ، رفتیم برای فروش یکمقدار طلا
آدرس طلافروشی ها رو گرفتیم و رفتیم با مادرم، هر طلا فروشی ک رفتیم ،کاغذ خرید رو میخاستن، ما نیاورده بودیم ، و یکجوری رفتار میکردن ک بدون کاغذ خرید هست، بعد از چندتا مغازه رفتن و نشدن ، از آخرین مغازه ک بیرون شدم ، دوباره رسیذم ب حالت تسلیم و ناامیدشدم خدا یادم اومد و گغتم کجایی،کارمو درست کن ، خدا شاهده اون مغازه دار آخری اومد آدرس ی طلا فروشی رو داد گفت ک اونجا بدون کاغذ خرید یا کاغذ خرید فارسی هم باشه میخره، و رفتیم انقدر با احترام و ب آسانی مشکل حل شد، خدا انجام داد کار رو
اما امان از انسان فراموشکار ک باز توی یک موقعیت جدید،خدا رو میذاره آخرین آپشن
7:توی بحث مالی، کلا از اول توکل کرده بودیم ب خدا،، به خدا قسم چنان با عزت و رحمت از اول سفر تا الان و دوساله داره با عزت و فراوان روزی میده ، از جاهایی ک گمان نمیبردیم ک بخام بگم مثل داستان هست،، یک روز هم دیر نکرده، عزت داده،آرامش داده،رفاه داده و سپاسگزارم همیشه برای این موضوع
8: توی بحث سلامتی ، من یک مشکل پوستی داشتم ،به مدت سه چهار سال شایدم بیشتر درگیرش بوذم، هیچوقت روی خدا حساب نکردم و همیشه دنبال دکتر بهتر بودم، هر چی دکتر پوست میشناختم رفتم، زمان و پول خرج شد ولی بدون نتیجه، تمام امیدم به دکترا بود و داروی بهتر جدیدتر،متود بهتر
از هر کسی سراغ یک دکتر خوب رو میگرفتم، و میرفتم، و چندسال جوش و زخم و لکه لک شدن پوستم
تا امسال ک خیلی شدیدتر شد این بیماری و هم با این مباحث و خدا آشناتر شده بوذم، ی روز دیکه خسته شدم ، با خدا صحبت کرذم ک من دیگه نمیتونم این شرایط رو تحمل کنم، هر کاری ک خودم بلد بودم انجام دادم،حتی اینجا هم دکتر رفتم نشد، تو دیگه به دست بگیر تو هذایت کن
ک هدایت شدم ب قانون سلامتی و در مدارش قرار گرفتم و شروع کردم، ک فهمیدم بیماری خودایمنی هست و در عرض یکماه خوب شدم،باورم نمیشد یکماه بدون عیچ دارویی ، من همش تو ذهنم دنبال راهکارای عجیب غزیب بودم ، ولی قانون خداوند چ ساده بود
9: تو همین قانون سلامتی ،خب من یک مدت ادامه دادم، و تو ذهنم میگفتم من تو این شرایط مهاجرت نمیتونم ادامه بدم، از نظر مالی چون خودم در آمد ندارم نمیتونم هر روز گوشت بخورم دیکه
حساب کرده بودم روی بودجه وپولی ک بود، با خواهرم صحبت میکرذم تلفنی اینوبهش گفتم،گفت محدودیت تو ذهنته، تو فقط بخواه میشه
اون شب باز بیادم اومد رو خودم حساب کردم و دارم زور میزنم،گفتم خدایا تو اگز منو در مدار این قانون سلامتی کردی،حتما شرایطش رو هم فراهم میکنی و محدودیتی نیست، خدا شاهد باز خدا کارانجام داد
بدون اینکه من بگم ،درخواست کنم، برادرم ک تو رستوران سرآشپز بود، گفت این گوشتا هر روز از مصرف ما اضافه میشه، و ما برا فردا نگه نمیداریم، تو میخای برات بیارم، تو ک این رژیم رو داری،،
آقا این قبلا هم بود ولی من با ذهنم جلوشو گرفته بودم، و انقدرآسون خدا بدون اینکه من از کسی بخام هر روز برام نعمت بی حسابش رو میفرسته
10: اینجاما چهار پنج تا خونه عوض کردیم تا حالا، همون بار اولی ک رو بقیه حساب کردم و اون ذلت رو دیدم ،تو این مورد دیگه حساب دستم اومد،، و اینکه چون کسی رو نمیشناسیم اینجا،زیاد جایی رو بلد نیستیم،، پول زیادی هم نداریم، روی خودمون هم حساب نکردیم، هر بار شرایطی پیش اومد و باید خونه عوض میکردیم، ب خدا میگفتم اینکه کارخودته و عملا کاری نمیکردیم و آرام بودیم، و آدما خودشون برامون دنبال خونه میگشتن پیذا میکردن خبر میدادن، داستان هر کدومشو بگم، کلی هدایت و لطف و رحمت خدا، و خیلی آسونو روون هست، و دقیقا میریم میکیم عه چ خونه ی خوبی ،تو خونه ی قبلی این مشکل بود،الان رفع شده
11: من هیچوقت برای روابط عاشقانه م از خدا درخواست نکردم، ب خدا نسپردم، همیشه روی چهره م، تحصیلاتم ،موقعیت شغلی اجتماعی ک علوم آزمایشگاهی خونده بودمو و تو دوتا از بهترین جاها کار میکردم، و بقیه مهارت هام و فعالیت های اجتماعی م ک اونا رو افتحار میدونستم ، روی تیپ و ظاهر و اندامم حساب میکردم و یک حس غروری ک داشتم حساب میکرذم و راوابط خیلی روون و عالی رو تجربه نکردم، اصلا نمیدونستم ک باید از خدابخام، زور میزدم خودم و نتایج رضایت بخشی هم تا حالا نگرفتم از روابط عاطفی م
12: توی روابط با خانواده مشکل داشتم، تنش و درگیری داشتم، و سعی میکردم به چیزایی ک از استاد یادگرفتم عمل کنم و بازم از خدا هدایت نخواستم ، ب سختی پیش میرفت. یع روز خوب، یه روز بد، تا اینکه تقریبا دوماه پیش حس کرذم دیکه ناتوانم، سر نماز ب خدا گفتم خدایا من زورمو زدم،چیز دیگع ای بلد نیست،نتیجه نمیده، تو بگو مشکل چیه، تو اصن یادم بده چجوری رفتار کنم،چی بگم،چی نگم،، و باز خداوند هذایت کرذ،طوری از زاویه ای،با منطقی مشکلم رو بهم گفت ،ک دیدم چ ساده ولی عمیق، انجام دادم، و دوماهه ک روابط آرام و با احترامی رو دارم تجربه میکنم
13: و آخرین چیزی ک فعلا یادم میاد و پاشنه آشیل و مساله ی حال حاضرم، مهاجرت دوممون
که من چقدر شرک ورزیدم و کار درست شده رو خراب کردم
خب من وقتی ک حرکت کردیم برای مهاجرت،با اولین هدایت خداوند ک فعلا برین اونجا و همه چیز رو هم مهیا کرد،دستاش رو فرستاد با ایمان و باور توحیدی حزکت کردیم،هیچ قانون سفارت و دولت و کشوری رو هم ندیدیم، چیزی نبود گفتیم خدا راه بازمیکنه
و خداشاهده بعد از حرکت راه هم باز شد و داشت ویزا آمریکا صادر میشد، ولی دچار شرک شدیم، و اون آدم ، اون آقای آمریکایی رو کردیم خدا
اون زمان زیاد از قانون چیزی نمیدونستم،از خدا که اصلا چیزی نمیدونستم، فقط با فایلای استاد بیزنس باز کزده بودم، و مهاجرت اول زو خلق کزده بودم
و من وبرادرم چنان با احتیاط با اون آقا حرف میزدیم و هی ازش خبر میگرفتیم و چشم به گوشی ، و یک کار بدتر ک شروع کزدیم ، رفتیم تو سایتای مهاجرتی و شروع کردیم ب خوندن قوانین و شرایط دولت و اینا ، ک اون زمان خبر نداشتم ،دارم تو مدار شرک میرم و خودمو بدبخت میکنم، خلاصه کار رو از خدا گرفتیم و نقش خداکمرنگ شد و قوانین و سفارت و دولتها قدرتگرفتن، و خدا هم ما رو سپرد به همونا
اون آقا هم رد کرد و گفت من قدرتی ندارم، دو سع بار دیگه از طریقه های دیگه اقدام شد و داشتن انجام میشدن ک لحظه ی آخز میگفتن نمیشه،چون شما فلان بهمان شرایط رو ندارین.
کدوم شرایط، همونایی ک تو سایتا خونده بودم، برا خودم ترمز درست کرده بودم، بهشون قدرت داده بوذم،شرک ورزیده بودم
خلاصه اوضاع سخت شد، همه ی راه ها بسته شد، هر چی بیشتر از ناحیه ی شرک و حس بد تقلا کردم،دورتر شدم و ترمزا قویتر وجالبع ک جهان هم هی داشت بهم ثابت میکرد، با آدمایی احاطع و هم مدار شده بودم ک فقط از اون راه هایی خاص ک ترمزم بوذ میرفتن مهاجرت میکردن و هر روز نمبشود و ترمزم رو بهم ثابت میکردن
تارسیدم ب جایی ک گفتم نه نمیشود، این خواسته امکان پذیر نیست،در دست من نیست
تا باز رسیدم به همون نقطه ی تسلیم و پذیرفتن اینکه من هیچی نمیدونم،ناتوانم تو کمکم کن،بعدش خواهرم دوره کشف قوانین رو
گرفت و شروع کردم بع گوش کردنش، و یک نور خفیفی در دلم زنده شد.
داشتم دنبال ترمزم میگشتم،نمیفهمیدم کجاس چی هست، باز ی شب دیگه خیلی ناتوان شدم و گفتم مگه تو حکیم و علیم نیستی بگو دیگه ترمزم چیه، من نمیدونم، خدا من خونه زنذگی بیزنس کشور همه چی رو ول کردم ،اومدم اینجا ب امید رفتن،، کمکم کن
گفت ک تو مفهوم مهاجرت رو از بیس اشتباع متوجه شدی، مهاجرت فقط ی فرکانسه، قانون دولتا و کشورا نیست، متوجه شرکم و قدرت دادن و بیرون کردن خدا از معادله شدم.
شروع کردم ب برداشتن ترمز، و استاد این فایلم خیلی بر درک و هدایت و ایمانم افزود
از صمیم قلبم سپاسگزارم
چیزی ک درک کردم از تجربیات زندگیم، خدا هر چیزی ک بهش بسپاری و ایمان داشته باشی رو انجام میده، ده تا کار رو بسپری ولی یازدهمی رو نسپری و بسپری ب بقیع،کاری نداره ب اون، من تو این مهاجرت دیدم چطور خونه و موارد مالی و روش حساب کرذم رو آسان و باعزت و رحمت انجام داد،ولی مهاجرت رو ک در شرک بوذم،چقدر عذاب دیذم و سختی دیدم بخاطر شرکم
استاد راست میگین مهاجرت فقط ایمان و توکله، من تو این سفر چنان ب شرک هام پی بردم و دارم کار میکنم، و چنان خدا رو لمس کرذم که اگر حرکت نمیکردم تا آخر عمرمم هم درک نمیکردم
استاد ب زودی میام از نتیجه ی مهاجرتی و هدایتی ک خداوند منو کرد از وقتی بهش سپردم اینکار رو هم مینویسم تو سایت
خیلی خیلی از کامنتون لذت بردم و بسیااااار برام الهامبخش بود چقد زیبا گفتین که هر بار شرک می ورزیدی خسته میشدی میومدی کنار میگفتی خداجونم من دیگه هیچی بلد نیستم هرکاری بود انجام دادم و نتیجه اش شده این حالا تو بیا بگو چیکار کنم و چقد زیبا راه برات باز میشد ولی واقعااااا چیجوری این ذهن مارو از خدا دور میکنه این چه فراموشیه که ایتجوری دخل مارو میاره و بعد اینکه بهمون فشار اومد یاداوری میکنه که برو سمت منبع اصلی که جوابت اونجاست که میری سریع جواب میگیری من الان در آستانه این راه هستم کی میشه راهنمایی بشم و خدا خودش میدونه و چقد این لحظه زیباست خدایا نصیب ما بکن این لذت بی نظیر رو یعنی میشه خدایااااا یعنی میشه همینروزها راهها را برایم باز و هموار بسازی.
ممنونم خواهر گلم که با خوندن کامنتتون خیلی حال دلم خوب شد دلم و گرم کردی با آگاهی های نابی که با تجربیاتت در اختیار ما گذاشتی ممنونم ازتون سپااااااااس
به نام خداوند بخشایشگر و مهربان و وهاب و بخشنده ام
سلام به استاد نازنینم
سلام به مریم عزیز و نازنینم
سلام به هم خانواده ای های مهربانم
خدایا شکرت که باز هم نسیمی از فایل های توحید عملی به صورتم خورد ؛
خدایا شکرت که قلبم رو باز کردی
خدایا شکرت که من رو از هدایت شدگان قرار دادی
خدایا شکرت که نجاتم دادی و به من عزت بخشیدی
استاد نازنینم ؛ قلبم با هر بار دیدن تون روی صفحه اصلی سایت ، باز میشه
وقتی عنوان فایل جدید رو دیدم ، ناخودآگاه بغض خوشایندی گلوم رو گرفت و یاد هدایت های الهی افتادم که در زندگیم اتفاق افتاده
چهار سال پیش انفجار بزرگی توی ساختمون محل سکونت مون رخ داد که اگر من اون موقع اونجا بودم ، حتما خودم یا بچه های خردسالم آسیب میدیدند
و خداوند اون موقع من رو هدایت کرد تا دقیقا همون زمان توی خونه نباشم و اون انفجار و رد پایی که از هدایت خدا دیدم ، نقطه عطف و تغییرات بزرگ زندگی من شد ؛ البته اون زمان با مباحث توحیدی اصلا اشنا نبودم
این فایل رو طی سه روز گذشته بارها و بارها دیدم و خداوند رو شاهد میگیرم که طی این سه روز دروازه ای از معجزات به روم باز شده ؛ اتفاقات عجیب و غریب و بسیار خوشایندی برام افتاده که از شگفتی اش حیران موندم
سعی کردم طی این سه روز تمرین کنم و مدام از خدا برای تمام کارهام هدایت بخوام ؛
حتی در مورد نوع ترکیب غذاها از خداوند هدایت خواستم و خداوند شاهده که صدای خدا رو میشنوم که دقیق و واضح بهم میگه که چه چیزهایی رو در غذا استفاده کنم …. این نوع نگرش و این نوع ارتباط بین خودم و خالقم رو دارم تمرین میکنم و احساسم به قدری خوبه که طی این 35 سال به ندرت این حس رو تجربه کردم
احساس میکنم که زندگی ام توی همین سه روز تغییر کرده و متوجه چرخش افکارم شدم و برام ورودی مالی جدیدی ایجاد شده
دیروز از همکارم خواستم که اگه وقت داره با هم بریم خرید تا من بتونم ، ضروریات خونه رو تهیه کنم ؛ ایشون هم قبول کردند و با من آمدند و نه تنها تمام خریدهای من رو حساب کردند ، بلکه برام وسایلی رو بصورت هدیه تهیه کردند
من واقعا حیرون و متعجب داشتم به رفتار ایشون نگاه میکردم و چیزی جز تاثیر هدایت الهی ندیدم . من حس کردم که به منبع متصل شدم و منبع به این طریق به من پاداش داد
به واسطه کار کردن و تفکر روی این فایل ارزشمندتون ، به الگویی تاثیرگذار هدایت شدم که با وجود ثروت فراوان ، زندگی اش بر مدار آسانی بود و یک روز تمام رو با ایشون بودم و تاثیر عمیق و جالبی روی نوع نگرش من گذاشت و این تاثیر باعث شد که یکی از دوستان ، بدون اینکه بهم چیزی بگن ، به عنوان هدیه مبلغ 13/500 میلیون تومان رو برام واریز کنند
اتفاق دیگه ای که برام افتاد ، این بود که در محل کارم ، تنشی با همکاران داشتم و خداوند هدایتم کرد به اتفاقی که باعث شد اون مسئله از پایه و ریشه حل بشه و یک درگیری بزرگ ذهن من به کلی حل شد
چندین اتفاق بی نظیر دیگه طی این سه روز و فقط با کار کردن و گوش دادن و پیاده کردن آگاهی های این فایل بینظیر برام اتفاق افتاد که باعث شد ارتعاش و حال خوبم ، صد چندان بالا بره
من از صمیم قلبم و با تمام وجودم ، سپاسگذار خداوند مهربانم هستم که من رو در مسیر آگاهی های ناب و خالص شما قرار داد
من از صمیم قلبم ، سپاسگذار استاد نازنینم هستم که با عشق ، این آموزه ها رو به ما منتقل میکنند
خداوند شاهده که تک تک جملاتاین فایل ، قلبم رو نشانه گرفته و من طی این چند روز بارها و بارها ، گریه کردم
گریه کردم ، از عشقی که خداوند به من داشته
از هدایت هایی که برای من ایجاد کرده
از قلبی که در سینه ام قرار داده
با گوش دادن به این فایل متوجه چندین ترمز مهم در وجودم شدم که خیلی برای من کمک کننده بود و احساس میکنم دریچه جدیدی از فهم و آگاهی از قوانین رو برام به وجود آورد
وقتی به سه سال پیش و زمانی که تازه مهاجرت کرده بودم ، بک میزنم ، حس میکنم که خداوند طی این سه سال من رو روی دوشش سوار کرده و من متوجه نبودم
توی سرمای مهرماه سه سال پیش ، من نه خونه داشتم ، نه پول داشتم ، نه غذا و نه حتی لباس …
از سرما میلرزیدم و توی پارک و چمدون به دست ، ساعت های زیادی رو قدم زدم …
خدا خودش شاهده که به طرز معجزه آسایی به خونه ای امن هدایت شدم
اون خدا به من خونه داد
اون خدا به من لباس پوشانید
اون خدا غذایی خوب به من خورانید
وقتی به اون موقعی که توی پارک سرگردان بودم ، فکر میکنم ؛ تمام وجودم پر از ترس میشه و تعجب میکنم که چطور اون بحران رو از سر گذروندم و میتونم رد پای معجزه رو در زندگیم حس کنم …. این چه عشقی بود که پروردگارم نسبت به من داشت ؟
غیر از اینه که تکیه ای جز اون نداشتم و اون تکیه گاه امن من شد ؟
خداوند افراد مناسب و مهربان رو در مسیر من قرار داد ؛ من کاری پیدا کردم و تونستم در نهایت سادگی هزینه هامو بپردازم و بعد که از اون کار اشباع شدم ، وارد مسیر مورد علاقه ام شدم و دارم زندگی مو با کیفیتی عالی میگذرونم و هر روز و هر روز ، آرزوهام بزرگتر و زندگیم زیباتر میشه
خدا رو واقعا شکر میکنم بابت حضور و وجود شما
هزاران بار شکر میکنم بابت نوری که در زندگی ام تابوند
تایپ این کامنت ، نزدیک 45 دقیقه طول کشید و من در تمام این مدت اشک هام سرازیر بود ؛ اشک هایی از سر آرامش قلب .
در کامنت دیگه درس ها و نکات این فایل رو یادداشت میکنم تا رد پایی محکم رو از خودم به جا بگذارم
به نام خداوند بخشنده ی روزی گستر
سلام و درود به استادعزیزوتوحیدی ومریم جان و تمومی دوستان رشدیافته درمسیرالهی
استادجان بازهم میخواستم یک قدردانی ویژه از سلسله فایلهای توحیدی شماداشته باشم،که چقدر این روزها باحساب بازکردن روی خدادارم هربار شخصیتم روتوحیدی تر بار میارم
چقدر حسش فوق العادست که روی خودت حساب نکنی و هررکجا قدم برمیداری ازخدابخوای هدایتت کنه و بااین دیدگاه که من چیزی نمیدونم تودستمو بگیر چقدر مسیررو برات هموارمیکنه،اصلا واقعا خوده خدا برات همه کارمیکنه
استاد منی که تا دویست متر اون طرف تر از خونمون جرأتشو نداشتم رانندگی کنم،دوروز پیش خدا این جرأتو به دلم انداخت که باماشین همسرم به باغ پدرم برم،اونم جاده ای که پراز ماشینو ترافیکه،بخاطراینکه اون جاده یه جاده ی تفریح گاهیه
یعنی به محضی که توی جاده افتادم و ماشینای جاده رو میدیدم آب دهنم از ترس خشک شده بود ولی یلحظه انگار خوده خدا حرفای شمارو تو ذهنم باصدای بلند میچرخوند و باخداگفتم خدایاخودت برام رانندگی کن من هنوز مهارت رانندگی کردن رو ندارم…
بخداقسم همین جمله گفتم انگار خدا هرلحظه بهم میگفت الان برو دنده دو،الان وقتشه سرعتتو بیشترکنی برو دنده سه،الان باید بیشتر گازبدی،من درکنار ترسم به حرف اون گوش میدادم و پامو تا جون داشتم و زورداشت روی پدال گاز گذاشتم،،اصلافکرشو که میکنم خداداشت همه کارمیکرد،دستوپای من یه وسیله بود،خوده خدا به دستوپاهام زور داده بود،من اونقدر ترسیده بودم که پاهام جون نداشتن،دستام ازلرزش به زور فرمون ماشینو گرفته بود،خدا فرمونو گرفته بود…خدا دنده زو برام عوض میکرد…بخداوندی خدا قسم منو اون لحظه خدا باسلامتی رسوند،چون میگم جاده به شدت شلوغ بود،یه جاده ی باریکی که همه روز جمعه ازهمدیگه سبقت میگرفتن تا یه جای بکر و سرسبزرو پیداکنن
استادنمیدونم چطور اون احساس اون روزم رو توصیف کنم،قطعا خودتون اون احساسو تجربه کردید،،یک احساسی که هم ترس درش هست،هم توکل،هم ایمان،ازهمه مهمتر هم آرامش و هم اینکه یه صدایی درونت هی بت شجاعت میده و میگه نترس حرکت کن،به اون وحشتناکی هم که فکرشو میکنی نیست تو حرکت کن من بهت میگم که بقیشو چجوری بری
باهمون زبون خودت باهات حرف میزنه،وچه حس فوق العاده ای بود که تونستم اون روز بدون مقاومت چشم بگویم و حرکت کنم
میخواستم یک سپاسگزاری پرازعشق ازشما استادعزیزداشته باشم که شجاعت و ایمان رو بااین حرفای خداگونتون تو دلم زنده کردید،وبیشتر فهمیدم که هرچه دارم از آنِ اوست و اعتبار تموم کارهایی که تاالان تونستم توشون مهارت پیداکنم،به یمن هدایت خدابوده،و به یمن اون زوروبازوی خدای قدرتمندم بوده که تو بند بند وجودم تزریق کرده
خداروصدهزارمرتبه شکر که زندگیم داره سرشاراز توحیدمیشه،زندگیم داره میشه شبیه اون آدمی که توجزیره زندگی میکنه و کسی رو غیرازخدا نداره و هرکاری میکنه فقط داره رضایت خدارو جلب میکنه نه بنده ی اون رو….
عاشقتونم و در پناه خدایی که همه چیز میشود همه کس را…میسپارمتون
سلام استاد
یادمه که زمان هایی بود که خیلی رها بودم درمورد روابط و بهترین آدم ها با بهترین روی ممکنشون رو آشنا میدم، یا بهتره بگم هدایت میشدم بهشون. حتی اتفاقات به شکلی پیش میرفت که هدایت بشم به یک اقدامی که ، انجام دادنش باعث بشه تو چشم فرد مقابل خیلی خوب بنظر برسم و باعث بشه طرف به شکلی از من خوشش باید که فقط 40ساعت تعریف کنه ازم پیش خانوادم.
و حتی درمورد الان هم، هروقت رها هستم انسان ها من رو راحت تر میپذیرن و راحت تر با من ارتباط بخوان بگیرن.
و اما هروقت که فرمون رو از هدایت دادم به عقل خودم فقط به افراد نامناسب خوردم، فقط وابسته شدم و ضربشم خوردم. فقط بی عزت شدم!
احساس میکنم هرچی بیشتر میدونم، میفهمم چقدر چیز ها هست که نمیدونم!
احساس میکنم علم چیز بی نهایتیه که فقط خدا تسلط کامل بهش داره. بنا به این باید اعتماد کنم که با اینکه تو یک موضوع با ظاهر حرفه ای میشم، با اینکه یادمیگیرم و احساس تسلط بهم دست میده، ولی خیلی هست که هنوز نمیدونم و اتفاقا از ندوسته هام میتونم ضربه بخورم! ولی تنها راه محافظت خودم از نادانی و رو روال مثبت موندنم چیه؟
تنها راهماینه که حسمو خوب نگه دارم، سپاسگذار باشم، تمرکز برنکات مثبت کنم و الهامات رو گوش کنم، اعتماد کنم که از منبعی میاد که آگاهه برآنچه نمیدونم و برای همین باید مطیع باشم تا بتونم بر راه درست برم و نتیجه دلخواه یا بهتره بگم فراتر از دلخواه رو همونطور که تو تجارب قبل داده، بهم بده!
به نام الله که بخشاینده و با رحمت است
خدایا هرآنچه که در زندگی دارم تو من دادی
خدایا هرآنچه در زندگی من است از آن توست
سلام خدمت استاد عزیز وخانم شایسته بزگوار ومهربان
سلام خدمت دوستان وخانواده خوبم
بله استاد دقیقا من امروز یه غرور ورم داشت وپامو گذاشتم رو گاز و تا سرعت 170 رفتم ولی یه چیزی تو ذهنم گفت آروم برو و اینو من قطعآ الهام رب دونستم وگفتم چشم و پامو از روی گاز برداشتم خدارو شکر به سلامت رسیدم خونه و امدم تو سایت توحیدی و دیدم فایل توحیدی آمده رو سایت وبا خودم گفتم خدا میخواد کلی من نصیحت کنه وبا کمال میل ده تا پانزده بار فیلو گوش دادم و من برد به صحنه های که خدا با تمام وجود خود منو از مرگ نجات داد که با شما شر خوام کرد .
البته خدا منت گذاشته برمن و هوای من. تو طول زندگیم هوامو داشته حدود 5تا6 سال پیش توی یکی از ماه رمضان های بود که من رفتم سر کار
من کارم نصب آسانسور هست و شروع به کار کردیم
من به همراه دوتا داداشام
نزدیکای ظهر بود که من طبقه سوم یا چهارم بود که من وایستاده بودم دم بالکن اون طبقه و منتظر بودم ریل آسانسور که بسته شده بود به قلاب بالابر تا بگیرم
خوب ریل آمد دم طبقه و ریل آسانسور استاندارد تو ایران به طول 5 متر است خوب جلو بالکن هیچ حفاظی نداشت چون ساختمان در حال تعمییر بود سر ریل رفت بالا و ته ریل رو من دست گرفتم تا بکشم تو طبقه وتقریبا نصف بیشتر ریل آمد تو سالن وبه یک بار قلاب بالا بر باز شد و سر ریل افتاد بیرون طبقه و خوب ریل 5 متر طولش هست وته ریل کمانه کرد وخورد پشت پاهام ومنو پرت کرد پایین
بله این اتفاق از لحظه افتادنم تا لحظه زمین خوردنم از طبقه سوم یا چهارم شاید 10تا 15ثانیه طول کشید
وقتی افتادم خوب هیچ حفاظی نداشت من خیلی تقلا کردم تا خودمو بگیرم حتا لبه شناژ ساختمان دستم رفت گرفتم ولی رها شد دستم وسقوط کردم
داداشام اون پایین میگفتن که تو با اون ریل های فولادی داشتی میچرخیدی ومیامدی پایین تو همین لحظه سقوط من چشامو بستم و با خودم گفتم خدایا هیچ خدایی جز تو نیست و محمد فرستاده توست
دقیقا استاد همین کلمات گفتم و ودر آنی ثانیه که با سر میآمدم به سمت زمین یه صدای توی گوشم گفت که احمد سر تو بگیر بالا یعنی به خدا همین جملات عین جملاتی هست که من گفتم و عین جمله بود که تو گوشم گفته شد ولی من از قانون و فرکانس و الهامات خدا هیچ اطلاعی نداشتم ولی خدارو همیشه شاهد کارهام میدیدم و همیشه سر هر کاری اونو ناظر بر کارام میدیدم و خداوند بر من منت گذاشت که من. بدونه اینکه کوچک ترین صدمه یا حتا یه خش روی بدنم بیافته سالم نگه داشت و من تا یک هفته وتا سالیان سال با خودم میگفتم که خدا منو برای یه کار مهم زنده نگه داشته و بی راه هم نبوده این زنده نگه داشتنم چون من برای طایفه خود کاری کردم که آنها توی 15سال نتونسته بودن انجام بدن که یه داستان شاید صد صفحه ای دارد تا شر کنم
ولی همون کار رو هم همون روزها همیشه به خودم میگفتم که خدایا تو انجام دادی هم به خودم وهم به تمام اقوام وخانوادهام وحالا هم میگم که خدایا تو انجام دادی این مشکل بزرگ خانواده ام را و لا غیر
خدایا من بدون تو هیچی نیستم خدایا خودت منو هدایت کن به صراط مستقیم خدایا هرآنچه که دارم تو به من دادی خدایا هرآنچه که در زندگی دارم از آن تواست
و امروز هم که با سرعت بالا مامدم باز هم تو منو زنده نگه داشتی
و یه چیزی از زمانی که قانون های خداوند رو درک کردم خیلی زندگیم راحتر شده و راحت وآرام وبا لذت دارم زندگی میکنم ویه هدف خیلی خوب دارم که انم خدا به ذهنم انداخت که مثل شما استاد عزیز برم و تمام دنیا رو ببینم وانشاالله از پیشرفت این هدفم با شما شر خواهم کرد انشالله در پناه الله مهربان شاد وسلامت و خوشبخت و سعادتمند وثروتمند در دنیا وآخرت باشید به همراه یک شخصیت فوق العاده زیبا در این سال جدید
ب نام خداوند بخشنده مهربان
درود برشما استاد عزیز و بزگوارم،مریم بانوی دوست داشتنی و یاران و همراهان خوش فرکانس این سایت توحیدی
دیشب قبل خواب هدایت شدم ک این فایل رو گوش کنم،و امروز ب محض بیداری پلی کردم و گوش دادم.
چقدر عالی استاد سخن میگید،مثل همیشه مسائل مهمی رو بهمون یاداوری میکنید ک جزو واجبات هرلحظه از زندگیونه.
مواقعی تو زندگیم داشتم ک فقط خدارو میدیدم و فقط و فقط ازاو یاری میطلبیدم ،جالبه ک تو لحظه کمک و هدایت خدا بهم میرسید.
اما بعدش یادم میرفت،ب قول استاد بلدم بلدم خودم میشد راهنمای من و فراموش میکردم برای سهولت و اطمینان در درستی انجام کارهام از خدا هدایت بخوام.
زمانهایی و یا پدرم میرفتیم سفر زمستونی و تو مناطق کوهستانی،برف گیر میشدیم،مه غلیظ برف شدید جاده های کوهستانی،اونجاها جز اراده خدا چیزی رو لمس نمیکردم،فقط هدایت خدا بود ک مارو سلامت ب مقصد میرسوند،
اینجور مواقع تو زندگی ک خدارو از عمق جان صدا میزنیم بهتر و بیشتر حضورشو احساس میکنیم
مواقعی ک ب ناحق متهم ب انجام کاری شدن ک واقعا انجامش ندادم و اونجا جز خدا یاری رسانی نداشتم،
مواقعی ک مرتکب خطایی شدم،بدون اینکه بدونم نتیجه بدی داره،و گیر کردم و از عمق حانم از خدا یاری خواستم ،و چقدر قشنگ دستمو گرفته و منو از اوت گرداب نجات داده حتی قبل اینکه بهش بگم خدایا کمکم کن توبه میکنم،خدای ما بینهایت بزرگه،بخشنده و داناست.
حتب زمانی ک کنکور شرکت کردم،هم کارشناسی هم ارشد،از خدا خواستم اگر ب صلاح من هست دانشگاه قبول بشم و نزدیکترین دانشگاه ب محل زندگیمون،کارشناسی ک همون شهر خودمون قبول شدم،و ارشد هم الکترونیک تهران مرکز قبول شدم و بسهولت پتی سیستم یا با گوشی هرجا ک بودم و با کلی لذت بردن درس خوندم و بارتبه عالی فارغ التحصیل شدم.همش بخاطر این بود ک سپردم دست خدا،نگفتم چجوری وکجا قبول شم،سپردم دست خودش و عالی ترینها برام رقم خورد.
از وقتی با استاد عباس منش اشنا شدم عمیق تر یاد گرفتم ک کارهامو بسپارم دست خدا و خودن از زندگی و نعمتهای خالق لذت ببرم،نعمتها و زیبایی هایی ک خلق کرده برای سهولت زندگی ما و لذت بردن ما.
مواقعی بوده ک میخواستمبرم جایی،حتی سرکار صبح تو ستاره قطبی نوشتم خواجونم تمروز رفت و امد منو اسون کن،ی جوری وسیله رفت و امدم مهیا شده ک ذوق زده ام کرده،در مقابلش مواقعی بوده و فکر میکردم حله،راهحت میرم برمیگردم با تکیه برخودم،کلی چالش برام ب وجود اومده.
تو مسائل کاری با غرور ب دانسته های خودم کلی پز کارمو دادم و نتیجه افتضاح گرفتم،و برعکسش مواقعی ک ب خدا تکیه کردم ک سختی های کار برام لذت بخش و اسون و نتیجه کار فوق العاده شده.
مثال خیلی زیاده ،این مسائل رو میلیونها بار تک تک ما تو زندگیمون تجربه کردیم در جنبه های مختلف زندگی
خدابیامرزپدرم همیشه همه جای زندگیش ب بزرگی خدا ایمان داشت،تو بچگی ها روزها و لحظه هایی رو دیدیم ک جز نا امیدی مطلق چیزی نبود برای ما و جمله خدا بزرگه پدرم جمله ای بود ک میشنیدیم،و ارامش و خنده رو لبهاش،ی جوری اروم بود انگار خدا زنگ زده بود بهش گفته بود دارممیام نگراک نباش،اینقد خاطر جمع خیال خوش بود،و در عین ناباوری کودکانه می یدیم ک چطور از غیب دستهای یاری رسان خدا میرسی و همچی عالی میشد،بارها بارها تجربش کرده بودیم همگی.
التک ک بزرگتر شدن و اگاهوتر متوجه میشم پددم چقدر خدارو میشناخت بهش ایمان قوی داشت.
مواقعی ک از عزیزانم بیمار میشدن،حتی خودم وقتی مریض میشم،تنها ذکر روی لبم” خدایا ” ست ،خدایا کمکم کن من نمیتونم تحمل کنم،خدایا کمکم کن من کاری از دستم بر نمیاد و…وقتی اوضاع بهتر شده دیدم و لمس کردم ک تو اون لحظات سخت فقط و فقط یاری خدا بوده و بس
مواقعی ک بیرون میریم قبلش ب خدا میگم خداجونن فرمون امروز دست خودت باشه نارو هدایت کن ب زیبایی های بیکرانت،از جاهایی سر در میاریم ک شگفت زده میشیم،ب وجد میاییم و جز خدابا شکرت از عمق وجود کلمه ای نمیتونیم ب زبون بیاریم،واقعا هروقت اگاهانه فرمون زندگیمو دادم دست خدا تو لحظه هدایتم کرده،جوری زندگیمو چرخونده ک اب تو دلم تکون نخورده،عاااااااااشقتم خدای خوبم.
من کوهنورد هستم،(البته ک اگر هدایت و یاری خداوندم نباشه من توانایی از خودم ندارم)لحظه هایی بسیاری داشتم ک جز قدرت مطلق خدا چیزی رو حس نکردم.قربونش برم ،کافیه صداش کنی و ازش هدایت بخوای ،ب فاصله مژه برهم زدنی کمکمت میکنه،هزاران بار پیش اومده ک از مسیرهایی ب تنهایی رفتم ک تا ب اون لحظه هیچ جنبنده ای اونجا قدم نذاشته،فقط و فقط هدایت الله ک راه نشونم میده ،هرقدم بهم نشون میده پامو کجا بذارم ک امن باشه و لیز نخورم،همین دوروز پیش،روز شنبه ظهر رفتم کوه بیجی نزدیک خونمون،خوب مسیرهای ساده و اسونی هم برای رسیدن ب قله داره،ک مثل پیاده رو کنار پارک اما با کمی شیب ،ازاونجایی ک من عاشق اینم ک تو کوه خودمو ب چالش بکشم همیشه از مسیرهایی میرم ک بسیار پرخطر و چالشیه،ناگفته نماند ک رو خدا حساب میکنم ک تون مسیرها رو انتخاب میکنم،خیلی زیییییاد لحظه هایی رو داشتم ک اگر حتی ی لحظه،حتی ی قدم خدا ازم حمایت نمیکرد،هدایتم نمیکرد ب عمق دره ها سقوط میکردم.
3سال پیش ک برای صعود ب بام ایران(دماوند باشکوه) رفته بودیم”ب همراه خواهرم نسرین جان و برادر بزرگم”مربی ما برادرم بودند ک تجربیات ارزشمند صعود های متعددشون ب دماوند رو در اختیار ما قرار میدادند و کلی تمرین داشتیم ،روزی ک اماده شدیم بریم،اول برای صعود ب سبلان اماده شده بودیم،اون زمان یادم نیست چرا جاده ها رو میبستن،برادرم گفتند ک جاده ب سمت اردبیل بسته شده،مشخص نیست تا کی بسته باشه ،ما ک اماده هستیم بربم دماوند،اولش کمی ترس اومد سراغم ک اگر نتونیم چی؟اما اشتیاق فراوانی برای فتح دماوند داشتم،گفتیم ب امید خدا میریم،فکنم 3یا4صبح فردا حرکت کردیم،تنها کسانی ک میدونستن ما میریم دماوند خانواده برادرم،و برادر کوچکترم بودند،(ب این دلیل نگفتیم ک نگران نشوند،اون روزها شرایط جوی دماوند اصلا مساعد نبود و با علم ب این ما حرکت گردیم،و فقط روی خدا حساب کرده بودیم)کم کم و یواشکی همه وسایل رو میبردیم خونه برادرم خرید اذوقه و..اونجا کوله ها رو بستیم وصبح حرکت کردیم،ازاونجایی ک من شوق و استرس داشتم شب خوابم نبرده بود و صبح تو مسیر تا فدراسیون خوابیدم،
با صدای صحبت برادرم با ی اقایی بیدار شدم ،متوجه شدم ک سر ی دوراهی هستیم و اون اقا مامور جاده هست و میگه جاده بسته هست و باید برگردید،منظورشون جاده شمال بود ،داداش پرسیده بود میتونیم بریم سمت اردبیل یا ن.
رفتیم و رسیدیم فدراسیون،ماشین و پارک کردیم و لباس عوض کردیم،کفش کوه پوشیدیم و اونجا سوار پاترول شدیم ک بربم سمت گوسفند سرا،فکنم یک ساعتی تو مسیر بودیم،رسیدبم اونجا چقدر شلوغ بود،صبحانه خوردیم،حدودا ساعت 8 حرکت کردیم ب سمت پناهگاه.(از اونجایی ک باید چادر میزدیم کلی وسایل اضافی داشتیم،کیسه خواب و کلی اذوقه بطریهای اب و..)3تا کوله خیلی بزرگ و سنگین و سه تا کوله کوچیک ک مابهش میگیم کوله حمله،از تجربه برادرم تو صعودهای قبلی کوله های بزرگ رو سپردبم ب بار برها ک با قاطر کوله هارو تا پناهگاه حمل میکنند و خودمون با شوق فراوون با کوله های سبک ب سمت پناهگاه حرکت کردیم.
مسیر راحتی بود برای ما ک سخت تمرین کرده بودیم فقط طولانی بود،چقدر لذت بخش و دیدنی بود و کلی لذت بردیم از مسیر،تو راه دوستان برادرم تماس گرفتند و وضعیت خودشون رو شرح دادند،همکاران برادرم ک چند روز قبل برای صعود رفته بودند ب دماوند و ما قصد صعود ب سبلان رو داشتیم و تعریف کردن چی شد ک مقصد تغییر کرد و دوستان برادرم در جریان تغییر مقصد ما نبودند و ماهم خبر نداشتیم ک اونها ب خاطر شرایط نامساعد جوی نتونسته بودند صعود کنند و منتظر شرایط مساعد مونده بودند،برادرم گفت ک ما برنامه مون تغییر کرده و تا چند ساعت دیگه میرسیم پناهگاه دماوند،اونها هم گفتند بیایید براتون جا نگه میداریم،و ما خوشحال از اینکه جای خواب اماده داربم و نیازی ب چادر زدن تو شرایط سخت نداریم با اون همه خستگی و تو وزش باد شدید و سرما و برف،واقعا سخته.
2 ساعت مونده بود برسیم برف شروع ب باریدن کرد ،و ما مجبور شدیم سریع تر بریم،خلاصه ک خیس شدیم و رسیدیم ب پناهگاه ،(اولین معجزه خدای عزیزم،این بود ک 3 روز تمام دوستان برادرم تو پناهگاه مونده بودند و موفق ب صعود نشده بودند ،ک با ما همراه بشن.جز خواست و اراده خدا هبچ جوابی برای حل این مساله ندارم،ک ما رو برسونه ب این گروه،ب 2 دلیل:اولیش و الان میگم :تو اون بارش برف و کولاگ و سرما وخستگی واقعا چادر زدن بینهایت سخت بود و خواست خدا مارو هدایت کرد ب پناهگاه امن و گرم با پذیرایی گرم،لذذذت بخشترین رسیدن بود برامون ،واقعاسپاسگذار خداوندیم،و دومین دلیل :توی اون شرایط سخت واقعا ما 3 نفر شاید ب تنهایی قادر ب صعود نبودبم و مشکلات متعددی تومسیر برامون پیش میمومدو خواست خدا این بود ک لا علم و اگاهی این دوستان هنراه باشیم،در بین گروه بودند افرادی ک 35 و 40 صعود موفق داشتند،وقتی ک برگشتیم ب پناهگاه 4تا از اقایون اعتراف کردند ک صعود اولی بودند،بارها و بارها تو مسیر توان ادامه دادن رو نداشتن،فقط از خجالت اینکه،3تا دختر بچه دارن میرن ما چرا جابمونیم صعود کرده بودند. )
کمی از جزییات کم کنم تا مطلب طولانی تر نشه
2 ساعتی خوابیدیم ،بیدارشدیم همه جا سفید از برف شده بود،صدها چادر ک زیر برف مدفون شده بودند،وخدارو عمیق شکر کردیم ک ما رو حمایت کرده،برای هم هوایی ی 2 ساعتی رفتیم ب سمت بالا از کوه و برگشتیم پایین،ب قدری هوا مطبوع و دلچسب بود ک نگم براتون،افتابی ک کم کم داشت غروب میکرد ،کلی عکس قشنگ گرفتیم و برگشتیم پایین و پناهگاه،ی شام ساده ک سوپ اماده رود درست کردیم و نوش جان و استراحت،12 شب بیدارمون کردند و حرکت ب سمت قله.
تا این گروه کیسه 7وابهاشونو جمع کنن و سرویس بهداشتی و حرکت حدودا ساعت 12:45دقیقه حرکت کردیم،ی اکیپ 15 نفره،شامل 3 دختر و 12 اقا.
دکتر گروه سرقدم بودند 3 دختر گروه پشت سردکتر و ادامه گروه اقایون بودند.
تو مسیر کلی انرژی میدادند و مسیر دلچسب بود 2 ساعت اول،اینم بگم ک برفهایی ک دیروز اونده بود شب یخ زده بود و تو مسیر دوباره برف باریدن گرفت،از یختی ها و چالش های مسیر نگم براتون،ی وقتایی ب خودم میگفتم فاطمه این وقت شب تو باید تو تختخوابت باشی،اینجا چکار میکنی واقعا؟؟؟؟ی ترس عجیبی میومد سراغم،سریع حواس خودمو پرت میکردم و نجوای شیطان و خفه میکردم.
ب خاطر سرمای زیاد و بارش برف نمیتونستیم بیشتر از20 ثانیه متوقف بشیم،4مغز و مویز ریخته بودیم تو جیب هامون برای تغذیه و گاهی هم از انرژی زا استفاده میکردیم،ی دونه قوطی باز میکردیم و سه تایی میخوردیم سریع حین حرکت.
قشنگ یادمه وقتی دست میکردم جیبم چیزی بردارم بخورم،کلی برف قاطی خوراکیهام بود،و یخ زده بودند.
توی اون تاریکی و سکوت و برف و کوه جز خدا هبچ چیزی برام هویدا نبود،فقط با خدا حرفمیزدم،تا ب اون سن ک اون زمان 36 سالم بود اونقدر خدارو از نزدیک لمس نکرده بودم،توصیفش خیلی سخته ،همینو میتونم بگم ک اراده ای از خودم نداشتم،حتی برای نفس کشیدن(زمانی ک داشتیم از منطقه گوگردی دماوند عبور میکردیم،هر نفس ک میکشیدم شیطان نجوا میکرد ک نفس اخرته و تو توانایی بازدم اون نفس رو نداری،و این خواست و اراده خدا بود ک دم و بازدم من رو درست و ب موقع انجام میداد)حتی برای برداشتن قدم بعدی از خودم اراده و توانی نداشتم اون ساعتهای اخر(ب نقطه ای رسیده بودم ک بدنم یخ زده بود توان نداشتم حتی ی قدم کوچک بردارم،برمیگشتم ب برادرم بگم من دارم میمیرم،شما ادامه بدید،میدیدم ک 11 تا مرد پشت سرمن دارن میان،خجالت میکشیدم حرفی بزنم،ازاینکه ابروی برادرم پیش دوستاش میره،برمیگشتم و میگفتم خدایا من نمیتونم خودت کمکم کن)
فکنم 2 ساعت مونده بود ب قله ک یکی از اقایون حالش ب شد،ک بار چهارمش بود و دکتر رفت کمکش کنه،و ب خاطر جو هوا توقف نکردبم،برادرم اومد از تو کوله من نوشابه دربیاره بده ب دوستش ک حالش بد شده،ک دستکششو باد برد،من چندتا اسکارف زمستونی و کلاه سرم بود،اومدم یکی از اسکارفهارو دربیارم بدم برادرم بپبچه دستش ،گفت نمیخواد سرت یخ میکنه،دستمو میذارم جیبم،من دراورده بودم کلاه و اسکارفمو سرم یخ کرد،و تا پایان مسیر سردرد خیلی بدی داشتم اما چیزی نگفتم و ب یاری خدا تحمل کردم،تو اون توقف چند ثانیه ای یکی از اقایون ک همیشه جلو تر میرفت ک هم مسیر و پیدا کنه (ب خاطر برف و کولاک و مه شدید راه مشخص نبود اصلا و بعدا متوجه شدیم ک ی ساعتی رو تو کوه گم شده بودیم و لطف خدا شامل حالمون شده و راه و پیدا کردیم)و هم ازحرکت گروه فیلم میگرفت،ایشون لا 2 تا دختر جلوی گروه رفته بودند،بدون اینکه بفهمن گروه ایستاده و تنها دارن میرن،هوا هنوز تاریک بود و مه و کم کم باتری هدلایتهامون ضعیف شده بود و نور چراغ کم،شکر خدا هوا خوب شد و افتابی ک طلوع کرده بود و از پس کوهها بالا میومد ،سایه دماوند زیلا رو دیدیم روی دامنه کوه مقابل، بینهایت زیبا و باشکوه ،بعد از گذر از اون سختیها دیدن این روشنی روز و سایه زیبای دماوند اشک شوق رو از چشمام سرازیر کرد،اونجا بود ک فهمیدم کلمات چقققققققدر ناکافی هستند برای سپاسگذاری از خداوند،چ جلال و شکوهی،چقدر عظیم و تماشایی بود اون لحظه ها.
هرچی بیشتر بالا میرفتیم راه رفتن سخت تر میشد،هم بخاطر جاذبه زمین،و هم بخاطر کمبود اکسیژن و هم از خستگی ،هرقدم ک برمیداشتم فقط ب خواست خدا بود و بس.
ی بار ک واقعا مرگ و حس کردم،برگشتم ب برادرم بگم من الان میمیرم منو همینجا رها کن و برو ب فکر برگردوندن جناره من ب پایین نباش،تمام زحمتهایی ک براورم برای اماده سازی ما کشیده بود عین فیلم تند از تو ذهنم رد شد،پدر و مادرم ک ازما بیخبر بودند ،همه اینها باعث شد ک از خدا بازهم کمک بخوام بهم توان بده ادامه بدم،”الان ک دارم مینویسم چشام پر اشک شده از یاداوری اون لحظه ها،ک فقط قدرت مطلق خداست،اونجا با تمام وجودم لمسش کردم،هیچ چیز و هیچ کسی نیست حتی خودت وجود نداری فقط و فقط خداست.
[حتما بین دوستان این سایت هستند کوهنوردانی ک اینمطلب رو بخوانند،شاید تجربه صعود تو شرایط جوی سخت رو تجربه کرده باشند و درک کنن عمق صحبتهای من رو]
ب یاری خدا رسیدم ب جایی ک دیدم خواهرم نشسته صورتش سیاه و کبود شده ب پهنای صورتش اشک ریخته و داره گریه میکنه همچنان،با ی ترس و ناراحتی گفتمچی شده نسرین؟؟؟؟نسرین توانایی صحبت کردن نداشت،دوست برادرم ک ب همراه دخترش و نسرین از گروه جدا شده بودند و زوتد ب قله رسیده بودند بهم گفت نگران نباش چیزی نیست،از کمبود اکسیژن صوراش کبوده و گریه شوق صعوده،صورت خودت از خواهرت بدتر شده،نگران نباش چیزس نیست،اونجا بود ک فهمیدم رسیدیم قله،بیاختیار اشک ریختم،اشگ شوق و تعظیم در برابر خدای بی همتا،خالق یکتا،خدایی ک تو دل ترس و نا امیدی و ناتوانی مطلق ب من امید و توان و حرکت بخشید تا برسم ب قله،باید اعتراف کنم ک اون لحظه فتح قله برام اون شوق و ذوقی ک قبل حرکت داشتم و نداشت دیگه،من ی چیز گرانبهاتر تو مسیر رسیدن ب قله ب دست اورده بودم،یعنی داشتم اما لمسش نکرده بودم،من خدای واقعی رو باتمممممممام وجودم دیدم و حسش کردم،ثانیه ب ثانیه مسیر و در اغوشش بودم،افتخار و شوق من رسیدن ب خدایی بود ک همیشه کنارم بود و من چشم بینا برای دیدنش رو نداشتم و تو این مسیر چشمم بینا شده بود،دیده بودم خدایم رو،خدارو بینهابت شکر گذارم برای این تولدباشکوه،منی ک تا چند لحظه قبل داشتم میمردم،چنان قوتی گرفته بودم از این تولد ک قابل وصف نیست،بعد اینکه گروه کامل رسیدن قله و عکس گرفتیم سریع برگشتیم ب سمت پایبن،چون چند روز گذشته ساعت 10 صبح صاعقه قله رو زده بود و افرادی ک اون تایم رو قله بودند دچار برق گرفتگی شده بودند،و دیروز تو مسیر رسیدن ب پناهگاه دیده بودیمشون ک موهاشون مثل باب راس نقاش معروف شده بود.
ب لطف الله جانی دوباره گرفتیم و برگشتیم پناهگاه،بماند ک خو مسیر برگشت هم چالش های بسیاری داشتیم،وقتی رسیدیم ساعت حدودا 3 بعداز ظهر بود،شنیدیم ک از 600 کوهنوردی ک اونجا حضور داشتند فقط گروه ما و ی گروه 15 نفره دیگه ک زمان حرکت و تو قله باهم برخورد داشتیم، موفق ب صعود شده بودند،و این هم لطف خدای بزرگ بود و بس
و هروقت ک مغرور میشم ب دانایی خودم،ب خودم یاداوری میکنم ک من بدون خدا هیچم واقعا هیچم.
سپاس از نگاه زیبا و گرانبهای شما عزیزانم.
امیدوارم ک تو تک تک لحظه هاتون حضور گرم خدا ر حس کنید،سربلند و دلشاد باشید همواره.
استاد عزیزم بینهایت سپاسگذارم از شما برای بودنتون کنار ما
سلام و درود بر خواهرقهرمان و فتح کننده مرتفع ترین قله جهان که قله درون هست و رفتن به آغوش خدا دروووووود بر تو خواهر گلم
کیف کردم حض کردم لذت بردم چون خودم یکی از آرزوهام فتح قله دماوند کیف کردم اینو خوندم و دقیقا تا پایان کامنتت باهات ترس و تجربه کردم وحشت و تجربه کردم اون خفگی رو تجربه کردم اون نوری که وارد تمام سلولهای تنت شده رو هم اینجا رو میز کارم تجربه کردم از شروع تا پایان باهات بودم و چقد بوی گوگرد و سردی استخوان سوز هوا و کمبود اکسیژن و خستگی پاها ایمان و سخت میکنه ولی قویتراز همه اینا اون نوره هست که قبل حرکت در تو سوسو میزد و تا قله به حد اعلایش رسیده تونستی این دشواری و چالش بزرگ و بسلامتی بگذرونی و منم با شما اومدم بالا مزه اون آجیل ها اون سوپه هنوز تو دهنمه خخخخ حیلی کیف کردم دمتگررررررم که این داستان دلگرم کننده ووالهام بخش و گفتی و نور ایمانمو بیشتر کردی و دقیقا داستانت آرزوهایم بود بیشتررررر لذت بردم خداکنه یکروز با یک اکیپ شاد و دوست داشتنی و باایمان بتونم این مسیر و تجربه کنم برم بروی قله دیو سفید مازندران که نگهبان ماست چون خودم مازندرانی هستم اونجا فریاد بزنم بگم خدایاااااااااااا شکررررررررررت میخوام تو اون مسیر با خدا قدم بزنم و چقد کیف میده بهترین کیف دنیا قدم زدن با خدا در دل طبیعته که خدایا نصیب همه دوستداران طبیعت بکنه انشالله
خواهرم موفق و پیروز و سربلند باشی همیشه.
درود بر شما برادر عزیزم
سپاسگذارم از وقت و توجهی ک برای مطالعه متن دلی بنده گذاشتید.
خودم هم دوباره خوندم کامنت خودم رو و باز اشک شوق ریختم.
ایمان دارم ک ب زودی کامنت شما رو میخونم ک با عشق و شوق فراوان برامون مینویسید ک موفق ب فتح بام ایران شدید.
موفق و سربلند و پیروز و شاد باشید در پناه حق
سلام ب استاد عزیز و دوستای عزیزم تو این مکان توحیدی ..
جایی ک فقط از خدا حرف ب میون میاد و سراسر پاکی و زیبایی و سلامتی و شادی و نور و عشقه ..
خدای مهربونم رو شکر میکنم ک ب من اجازه داد ک تو این مکان باشم و بنویسم ..
استاد وقتی شروع کردید ب صحبت کردن و راجع ب رانندگی گفتین ، اصلا شگفت زده شدم ، چون من دقیقا این روزا دنبال یادگیری رانندگی هستم و انگار این فایل رو برا من ضبط کرده بودید .. من مو به مو ب حرفاتون با عشق گوش کردم و لذت بردم از اینکه خدا داره هدایتم میکنه .. حتی همین فایل هدایت خدابود ..
زندگی من پره از لحظاتی ک وقتی عاجزانه از خودش خواستم و از بقیه بریدم ، ب چ اسونی جواب منو داده ..
ی چنتا مثال ملموس میزنم ک ب تازگی برام اتفاق افتاده و ثبتش میکنم تا برای خودم یاداوری باشه..
تو عید بود ک من ی شیفت شبکاریم رو جایی دعوت بودم و خیلی تلاش کردم ک جابجا کنم و ب چنتا از همکارام گفتم ولی کسی قبول نکرد ، بعد گفتم خدایا من نمیدونم چیکار کنم ، تو اگه صلاح میدونی ک برم ب این مهمونی ، خودت برام جابجا کن و دیگه بیخیالش شدم چون ب کسی هم امید نداشتم .
حدودا دوساعت مونده ب شیفت ، مسئول بخشمون پیام داد ک سمانه جان امشب رو اف شدی!
و من ماتو مبهوت مونده بودم ک چی شده ، شیفتی ک میخواستم جابجاش کنم ، چطوری خودبخود اف شده .. من از این کار خدا ب وجد اومدم و اینقدر خوشحالی کردم ک حد نداشت ، نه ب خاطر اینکه میتونم برم مهمونی ، نه ، ب خاطر اینکه از خدا خواستم و چ اسون نتیجه داد .. و ی قطعه از دستگاه خراب شد و من اف شده بودم.
یا ی شیفت دیگه باز ، صبحش رو مشکل داشتم و دیدم خود مسئول بخش زنگ زد ک ی نفر استعلاجی اورده و تو ب جای صبح ، شیفت شبش رو بیا و من باز مبهوت کار خدا بودم ..
چیزی ک هست اینه ک حتی هدایت هم تکامل میخواد . من باید اینقدر این چیزای کوچیک رو ک خدابرام حل کرده و هدایتم کرده ب خودم گوشزد کنم و قدرت خدا رو ب ذهن منطقیم نشون بدم ک کم کم ، برای چیزای بزرگتر هم هدایت بشم، وگرنه برای خدا ک فرقی نمیکنی کوچیک یا بزرگ بودن خواسته ما و فقط این ذهن منه ک باید مدار ب مدار رشد کنه..
دقیقا استاد اینکه گفتین همیشه بار اول برای هرکاری از خدا هدایت میخوایم چقدر تو زندگیمون واضحه نشونه هاش ..
مثلا خودم اولین باری ک کیک درست کردم ، یا سوپ یا ی غذای جدید ، فوق العاده خوشمزه میشد و دفعه های بعد وقتی فکر کردم دیگه کامل بلدم ، خوب نشده اون غذا و همیشه هم میگفتم ک اون اولین باری ک درست کردم اصلا ی چیز دیگه بود ..
خدای قشنگ و مهربونم
این روزا خیلی دلم قرص تره ، چون میدونم تو کنارمی ، تو بامنی و تو خود منی و من از تو جدا نیستم .. چقد خیالم راحت شده و هر وقت نگرانی میاد سراغم ، سریع میگم خدا هست و این خداهست خیلی متفاوته با قبل و از اعماق وجودمه و من چقد این حس رو دوست دارم ..
استاد عزیزم ، تشکر از شما ب حرف نمیاد و من هرچقدر ممنون شما باشم ک منو با توحید اشنا کردید بازم کمه ، شما خدا رو ب ما نشون دادید ، شما از توحید گفتید و ما اشک ریختیم، شما از زیبایی ها گفتید و ما خدارو تحسین کردیم ، شما از هدایت گفتید و ما ب قدرت خدا پی بردیم .. شما مارو با خدا آشتی دادین.. من بی نهایت از شما ممنونم .. و سپاسگزار خدایی هستم ک منو ب این سمت هدایت کرد .
دست حاجت که بری ، پیش خداوندی بر
که کریمست و رحیمست و غفورست و ودود…
سلام و درود به همگی
خدا رو شکر بایت این فایل بی نظیر
خدایا هزار مرتبه شکر
استاد چقد خلاقین، چقد دست خدا رو باز میذارین و چقد الهام میگیریم از اتفاقات
چقد هدایت تو این فایل بود
دقیقا منم همین طور بودم، وقتی به یه محیط ناآشنا وارد میشم میگم خدایا کمک کن
بعد که عادی میشه که خدا هم فراموش میشه
وقتی مهمون میخواد بیاد میگم خدایا تو همه چی رو راس و ریس کن ولی تو آشپزی روزانه خبری از خدا و… نیس
کلا خدا برای مواقع استرس و خطر و پریشانیها برام
چقد قشنگ زدی تو خال خدا
چه جاهایی که من خدا رو نمیشناختم ولی منو گذاشت لای پر قو و به مقصد رسوند
دبستان بودم رفته بودم خونه یکی از عمه هام که دخترای اون یکی عمه ام اومد اونجا و کلی بهار سبز کردن که وای خونه ما خیلی زیباست و …. بیا بریم خونه ما، من ام بچه بودم و غرق در رویا… با دخترا پاشدیم رفتیم خونشون و دیدم هیچ شباهتی به گفته هاشون نداره یعنی درست میگفتن که حیاط شون غرق در درخت گیلاس و هلو و… بود ولی این برا فصل بهار بود نه تابستون که من رفته بودم و… از طرفی چون خیلی با این عمه ام و دخترانش ارتباط نداشتم وقتی رفتم اونجا یه حس غربت و تنهایی سراسر وجودم رو گرفت، یادم یکی دو ساعت دوام آوردم بعدش نان استاپ گریه کردم، شاید حدود 2 ساعت.. هیچ کس نبود من رو برگردونه خونه و من وقتی به این فکر میکردم که شب قراره اینجا بمونم باز گریه هام شروع میشد…
خدا یه آدم خوب رو فرستاد خونه عمه ام که خونش تو شهر بود، یکی دو ساعت که نشست برگشت شهر و من رو با خودش آورد و خونه عمه ام پیاده کرد که واقعا معجزه بود.
سال 90 بدون عینک کلی تو آفتاب بودم و کار و پایان نامه و…. چشام اذیت شدن و رفتم دکتر عینک آفتابی نوشت
خودمم عینک طبی میزنم، اون موقع ها خیلی ها رو دیده بودم که یا لیزیک کردن یا لنز میذاشتن و عینک نمیزدن، تصمیم گرفتم زنگ بزنم دکترم تو شیرازذویه نوبت بگیرم و برم برام لنز بنویسه، در حالیکه میدونستم بابام با لنز مخالفه
یادمه از یکی دو روز مونده به تاریخ مراجعه ام بارها بخودم گفتم حالا که بابام نمیذاره و الکی برم چیکار ؟
روز موعد هم که رسید تو اتوبوس انقد بخودم نق زدم که الکی دارم میرم وکاش نمیرفتم و….
رفتم تو مطب نوبتم افتاد ساعت 7 که شب میشد و منم باید برمیگشتم شهرستان، … ساعت 7 رفتم داخل اتاق، دکتر همشهریم بود و احوال پرسی رو به زبون خودمون انجام دادم و گفت بشین معاینه آت کنم، وقتی نزدیک شد پرسید برا چی اومدی؟
گفت اومدم لنز بنویسی برام
گف سرت رو بگیر بالا بزرگی خدا قسم کمتر از 10 ثانیه بدون هیچچچچچ ابزاری گفت شبکیه آت در معرض سوراخ شدنه
و برگشت رفت ذره بین آورد و دستگاه آورد و… باز گفت بله موضوع جدیه و امروز شنبه اس یا برای یکشنبه یا سه شنبه همین هفته نوبت بگیر که لیزرش کنم، نوبت زدم برای سه شنبه و بی هوا و بی تفاوت از مطب خارج شدم به سمت ترمینال
از طرفی دوستی داشتم که زن داداشش چشم پزشک بود، و همون موقع خروج از مطب زنگ زد و من که داستان رو براش گفتم
گف نههههه امکان نداره، تشخیص این مورد سخته کسی نمیتونه تو این فاصله کم تشخیص بده ، اشتباهه و….
اون شب برگشتم خونه و فردا صبح با پدرم رفتیم شیراز و پیش 8 دکتر دیگه که همه متخصص و فوق تخصص بودن ویزیت شدم، به یکتایی خداوند هیچ کدوم تشخیص ندادن، حتی بمحض ورود میگفتم بهم گفتن که شبکیه آت در حال سوراخ شدنه میخواستم نظر شما رو هم بدونم و اون دکتر هم کلی با دستگاه و…. چک میکرد میگفت نه اشتباه گفتن بهت و اکثرا هنگام خروج از اتاق ازم کیپرییدن که حالا کی این حرف رو بهت زده؟ به محض اینکه میگفتم دکتر فلانی، میگفتن اهاااااا میگم خودمم شک کرده بودماااا ، بیا بیا بخواب رو تخت درست معاینه آت کنم و….
و این فقط و فقط لطف خدا بود و بس که همون اول من رو فرستاد پیش یه دکتر که کارش رو بلد بود
باردار بودم هفته 35، رفتم پیش دکترم و اصرار که نوبت سزارینم رو مشخص کن، گفت چون انتخابی هستی هزینه دستمزد من جداس، هزینه بیمارستان هم جداست
تو دوران کرونا بود، بیمارستان هم دولتی بود و 4 تا خانم باید تو یه اتاق بودن تا زمان ترخیص، هزینه دستمزد دکتر 10 تومن بود زمانی که سکه تمام 12 تومن بود و مجموعا بیمارستان و دکتر16 تومن پای ما میفتاد و ما واقعااااا اینقدر نداشتیم و از طرفی اصلا انصاف نبود هم بیمارستان شلوغ بود و هم هزینه دستمزد دکتر منصفانه نبود یعنی ما داشتیم بخاطر چیزی که 16 تومن نمی ارزید 16 تومن میدادیم و این بیشتر ما رو ناراحت میکرد
همسرم گفت توکل بخدا میریم جایی که قیمت مناسب باشه و شرایط بهتر
گفتم هفته 35، هیچ دکتری من رو قبول نمیکنه و…
یادمه فاصله مطلب دکتر(تو یه شهر دیگه بود) تا خونه مون حدود 1.15 دقیقه بود و بین من و همسرم 1 کلمه رد و بدل نشد اون تو فکر این بود که چطور این پول رو جور کنه و من از فکر اینکه اگر جور نشد، اگر همین قیمت بود، اگه نداشتیم و من طبیعی باید مراحل رو طی کنم و…
فردای اون روز یادمه کلی ناراحت بود که وسط ناراختیام گفتم بیخیال خدایا تو کریمی و رفتم یه آهنگ شاد گذاشتم(کاملا ناآگاهانه) و کلا یادم رفت و خیلی استرس و ناراحتیمکم شد و از طریق یه دوست پیش یه خانم دکتر نوبت گرفته شد و من هفته بعدش یعنی هفته 36 رفتم پیشش
تو همون یه معاینه شدم، نوبت سزارین زد، حتی بخاطر اینکه نیمه دوم شهریور بود و تاریخ 20 امبه بعد پر بود انداخت 19ام با اینکه روز جمعه بود
و من رفتم شیراز، تو بیمارستان خصوصی، تو اتاق Vip دقیقاااااا با نصف هزینه یعنی 8 تومن سزارین شدم
یعنی دکتر ،کادر پزشکی و رفتار پرسنل جوری بود که من همیشه که به سزارینم فک میکنم میگم من تو هتل توسط یه فرشته زایمانم انجام شد….
اینها فقط و فقط و فقط لطف و محبت خداست
ولی من خیلییییی از مواقع روی یه موارد خیلی کوچیکه کلا یادم میره که یه قدرت هست بنام خدا که جایی که حتی خودمم حواسم نیست اون حواسش هست
خدایا چه کردی
سلام به استاد عزیزم
هدایت های امروز رو برای خودم تو نوت گوشیم نوشته بودم و از اونجایی که کامنت ها خیلی به خودم کمک کرده اینو ردپا برای خودم میزارم
ای خدای من که اینقدر همه چیز سرجایش هست
میتونم چه جوری حمد و سپاس کنم
آقا اصلا مگه من اهل اشک ریختن بودم
نه هیچ وقت
حتی وقتی خود خدا هم حرف میزنه با من فقط ذوق مرگ میشم اونقدر ذوق میکنم که فقط جای خلوت میخوام برای دست و جیغ و هورا
اما این فایل یه چیز دیگه بود
از اول صبح میگم یکی از درخواستهای من که مدتهاست دارم روش کار میکنم آزادی زمان بود و خیلی خوب پیش رفت زیاد توضیح نمیدم فقط استارت اون با عمل به هدایت بود و در نهایت عزت و احترام دو نیم ماه مرخصی رفتم بعدش هم که شروع به کار کردم کلا از اول فروردین تا الان که بیست و پنجم هست من فقط پنج روز رفتم سر کار و مابقی تمرکز روی اهداف بود در دنیای کارمندی و کادر درمان خیلی غیر قابل باور هست این مسئله
امروز هم در واقع قرار بود برم سر کار دستهای خدا این شرایط آف بودن رو بدون هیچ زحمتی اوکی کرد منم ذوق مرگ شروع کردم به نوشتن و نوشتن و سپاسگزاری از همون اول صبح
سپاسگزاری از صدای پرنده از تجربه خلوت با خودم و خدای خودم ، شروع کردم به خواندن کامنتها از دوره های مختلف
از خدا خواستم که امروز هم منو هدایت کنه انگار گوش دادن به هدایت ها شده تفریح من حال میکنم
به چه جمله های شگفت انگیزی هدایت شدم در کامنت ها
-من عادت دارم به معجزه های خدا از قول آقا ابراهیم مدیر فنی عزیز
-خدای وهاب به من نشون بده باید چه کار کنم واکر سمت علایق و عشق خودم نرم مشرک هستم ……
-صبح قهوه درست کردم ولی جدیدا دوست دارم یه تجربه بهتر از نوشیدن قهوه داشته باشم که صبح این خواسته در من بود که در کامنت دوستمون فکر کنم آقا محمد دستور قهوه دیدم
آخه کی فکر میکرد که تو این سایت من فرمول قهوه پیدا کنم ولی کردم
-جمله زیبای سمیه عزیز که سرنوشت رو باید از سر نوشت اشاره به سر و افکار من این جمله رو هایلایت کردم برای خودم
-در ادامه با خودم گفتم خدایا استاد داره چیکار میکنه که نیست مثل یک علامت سوال بزرگ داشتم از خدا سپاسگزاری میکردم پیشاپیش برای چیزی که نمیدونم چیه گفتم لابد قراره یه اتفاق خوب بیفته که استاد نیست
شروع کردم به گذاشتن نقاط کنار هم من آف شدم امروز ، دارم در مورد تمرکز لیزری روی اهداف کار میکنم -ویژن مشخص کردم -راه حل ها دقیقا تو دستمه میگم تو دستم واقعا تو دستم
بهترین ها رو دارم الان ولی میشه بهتر هم باشه ساده تر هم باشه
داشتم از سایت خارج میشدم که برم دنبال درس
فایل جدید
خدایا از هیجان چشام گرد شده بود میتونستم قیافه خودم رو تصور کنم از ذوق
بدون معطلی گفتم خدایا خودت از زبان استاد با من حرف بزن
عنوان فایل دیدم «توحید »
این رو یک نشونه دیدم و شروع کردم به دیدن فایل
بحث شروع شد با اینکه مغرور نشم و توکل کنم
چقدر این حس غرور رو اخیرا با اعراض قاطی کردم هنوز هم نمیدونم دقیقا باید چه کار کنم فعلا حرفی نمیزنم در مورد تضاد
خدا یا از زبان استاد به من میگی
باید به هدایت گوش کنی و من فایل رو استاپ کردم و به یاد آوردم هدایت ها رو و وقتهایی که منم منم کردم و نتیجه دلخواهم نشد
قبل از آشنایی با قانون من ناخودآگاه این کار رو میکردم
مثلا موقع ازدواج یه روزی از خدا هدایت خواستم
خانواده سنتی داشتم و روزی نبود که یه نفر به قصد خواستگاری زنگ نزنه تا جایی که با اینکه خانواده کارمند بودیم وسطح مالی متوسط ولی خاستگارهای ثروتمند زیاد بود به لطف خدا یه روز یه خانم که ما نمیشناختیم اونها رو ولی اون خانواده از ما شناخت داشتن و پسرشون طلافروش بود و شرایط خوب تماس گرفتند برای آشنایی و معرفی اولیه ولی اونقدر زیاد خواستگار میومد که از خستگی ندیده گفتیم نه در واقع اونها هم که درگیر میشدیم اغلب دوست و آشنا بود و رومون نمیشد همون اول بگیم نه ، ولی ایشون رو همون اول گفتم نه بدون اینکه ایشون رو دیده باشیم یه جوری رد کردیم و علیرغم تماسهای مکرر مادرشون من گفتم نه خخخ
و یه روزی داشتم درس میخواندم پشت سر هم تلفن خونه زنگ میزد و یهو مامانم منو صدا زد من هم متوجه شدم لابد باز قرار خواستگار بیاد چون شب قبلش هم یه جلسه آشنایی داشتیم که پدرم گفت گزینه مناسبی نیست
یهو ته دلم گفتم خدایا من نمیدونم این کیه و چیکاره است ولی اگر مربوط به ازدواج باشه همین که الان زنگ زد جواب مثبت میدم
خوب و بد دست من نیست
من خوب میخوام تو هم باید بدی و حتی اگر لازم هست رشد کنم بازهم تو باید بگی ولی دیگه دوست ندارم درگیر مسائل ازدواج باشم
سعی میکنم خلاصه کنم ولی یه پسرعمو داشتم که دو سال قبل بحث خواستگاری مطرح شد و من اونقدر از این آدم بدم میومد اون موقع که به بدترین شکل جواب رد دادم و ایشون هم دیگه پیگیر نشد و از نظر من موضوع تمام شده بود
و اون تماسهای پشت سر هم زن عمو بود
یا خدا
این همه آدم این از کجا اومد
و من گفتم خدایا با تو عهد بستم و سرش میمونم هیچی نمیگم اگر قراره این آدم بهترین نباشه تو باید کنسل کنی
و ادامه دادم با همه مسائل و الان بدون اغراق و با تک تک سلولهای وجودم خداوند رو هر روز بابت این هدایتگری شکر کردم و بدون اغراق هر روز میگم ته خوشبختی همینه فردا میبینم میشه خوشبخت. تر هم بود
میتونم هزاران مثال اینجوری بیارم
————————————————–
دیشب قبل خواب داشتم رسیدن به خواسته هام رو تجسم میکردم یه لحظه خودم رو در حالتی دیدم که دارم به سمت مقصد میرم و تو فرودگاه هستم و جمله معروف بسم رب الشهدا والصدیقین رو به زبان آوردم و در حالت خواب و رویا گفتم میرم به سمت زندگی جدید
خدا هم تو این لحظات از زبان استاد گفت
اگر به جایی رسیدی نباید مغرور بشی و هر چه داریم از خداست
خدایا آف امروز رو تو دادی ، این فرزند زیبا رو تو دادی ، این خونه زیبا هدیه تو به من هست ، خدایا تجربه حیرت انگیز به چالش کشیدن خودم و ایمانم هدیه تو به بنده ی لایق هست
تو به من گفتی بشین با خودت حرفهای خوب بزن
گفتم و گفتم …
ای خدا من هر روز تمرین کد نویسی انجام میدادم هر روز میگفتم خدایا سفره نعمت های تو پهن هست و انتخاب من اینهاست و درخواست های خودم مینوشتم
ولی الان که دقیق میشم یه ذره از اون غرور چاشنی کارم بود
و الان حس یافتم یافتم ….. رو دارم
مینوشتم خدایا میخوام تو باید بدی ولی در اعماق وجودم رد پای شیطان رو دیدم
من نیاز به حمایت خدایی دارم که قدرت آسمان و زمین و کهکشان در دستش هست در هر لحظه
خدایی که دست منو گرفته میگه بیا ببرم تو رو که اشتباه نری
چقدر مثال خوب و به جایی بود
اینکه وقتی ما در یک حیطه مطالعه داریم سریع مغرور میشیم
من در حیطه شغل خودم خیلی توانمند هستم و سواد خوب داشتم و گاهی مغرور ولی در راستای بهبود شروع کردم به رفرش کردن اطلاعات تخصصی و این ضعف در اطلاعات رو با تک تک وجودم حس کردم که نه بابا خیلی هم چیزی حالیت نبود
باز هم خدا با من حرف زد
«خداوند میخواد منو هدایت کنه برخودش واجب کرده »
آخه از این بهتر جمله داریم مگه
«خداوند در مورد هر موضوعی همیشه در حال ارسال هدایت هست »
اصلا خوشبختی یعنی این : با اینکه نمیدونم قراره در آینده تجربه ام از زندگی چی باشه ولی به اندازه سر سوزن نگران نیستم اصلا نگران نیستم چون پذیرفتم که خدا همیشه و همه جا هدایت میکنه و باید قلبم باز باشه برای هدایت ها
مثل همین چند وقت پیش دوست داشتم مسافرت معرکه ای تجربه کنم و اول گفتم میریم جنوب بعد هدایت شدیم به شمال کشور اصلا غر نزدم که من جنوب میخواستم چرا شمال هتل گرفتی
رفتم و رویایی ترین تجربه عمرم بود اونقدر. که آخر سفر ناخودآگاه به همسرم گفتم خوشحالم که تا قبل مرگ این سفر رو تجربه کردم و حیف بود اگر مثلا الان فرشته مرگ میومد سراغم و من این تجربه رو نمیداشتم
_
اخیرا از خدا خواستم که در زمان مناسب منو برای ثبت نام پیرسون و آزمون هدایت کنه و درخواست هر روز من بود
که از زبان استاد گفت
در زمان مناسب هدایت میشی ». خدایا شکرت که اینقدر واضح گفتی
علمی که من دارم در مقایسه با علم خداوند هیچ نیست
من قدیم که آشنا با قانون نبودم
همیشه هر کار میخواستم بکنم میگفتم خدایا از ته دل بنده هات خبر داری و من بی خبرم نکنه که کاری کنم و حرفی بزنم که اشتباه باشه و خودم رو مدیون بنده هات کنم یا خودم رو تو دردسر بندازم و تو آگاه به خیر ما هستی پس به دلم بنداز که چه کار کنم و بازهم انجام شدن آسان کارها رو به عنوان نشونه میزاشتم با اینکه از قانون شناخت نداشتم
و با این ایده تصمیمات خیلی خیلی بزرگی تو زندگی گرفتم
طی چند ماه اخیر بعد از بروز رسانی دوره حیرت انگیز کشف قوانین
به شکل عجیبی تو کد نویسی هام این جمله رو داشتم
که ای خدای خالق آسمان و زمین و هر آنچه در اون هست تو که اینها رو مدیریت میکنی رسوندن من به خواسته ام که در مقایسه با اونها چیزی نیست و به آسان ترین شکل منو به سمت اهدافم هدایت کن و انصافا هم همه چیز به قول سید علی عزیز: هلو بپر تو گلو شده
در پاسخ به درخواست من خداوند از زبان استاد گفت
«همه چیز نباید سخت بدست بیاد میشه خیلی آسان باشه »
و دقیقا به من گفت ادامه بده
راه حل تو سپاسگزاری است بدون چسبیدن به راه حل های قبلی
داریم در مورد قدرتی صحبت میکنیم که میگه باش ، میشود
خدایا مگه از این بهترم هست میشد مگه واضح تر ازاین با من حرف بزنی ، دستهای تو رو دیدم اونقدر دیدم که هیچ شکی ندارم
فایل با همه ی آگاهی های ناب تموم شد ولی تایم تموم نشده خوشحاااااااال ،. منتظر که لابد استاد عکس های خفن پرادایسی گرفته میخواد آخر فیلم با یک موزیک معرکه به ما هدیه بده
الله اکبر …. هدایت ادامه داره
این دیگه چی بود
هزاران بار اسما الهی رو شنیده بودم ولی این یه نور بود اشک بود که ریختم
با دیدن عکس کعبه
چرا ؟؟؟؟؟؟ چون از اعماق وجودم با طی مسیر برای درک خدا و خوب شدن حال معنوی مخالفم و حج و زیارت برام توجیه ندارن و این جمله رو من دیشب به همسرم گفتم چون پدر مادرشون امروز عازم کربلا بودند به ما گفتند انشالله باهم بریم من خندیدم گفتم حالا چرا کربلا جای دیگه بیایید با هم بریم مثلا کیش و این فایل نشونه بود برام
خداوند منو هدایت میکنه از آسان ترین راهها
بنام خداوند بخشنده و مهربان
سلام بر استاد عزیزم و تمامی دوستان
قبل از اینکه وارد این سایت بشم و این فایل ها رو کوش بدم اصلا معنی هدایت رو نمیدونستم، با اینکه قاری قرآن بودم و موذن مسجد و یه بچه مسجدی به تمام معنا
اولین بار توی گفتگو با دوستان بود که به عمق داستان فکر کردم اونم نه اینکه متوجه بشم بلکه گفتم اینا که صحبت می کنند و میگن هدایت یعنی صبح از خواب بیدار بشی و به خداوند بگی الان چی بخورم و خداوند جوابتو بده،
پیش خودم گفتم مگه میشه همچین چیزی مگه اصلا خداوند با کسی اینجوری حرف میزنه ـ و استاد تو جواب همون دوستمون توی کلاپ هوس گفتند که الان اینارو میگی 5 سال بعد میگی من تا الان نمیدونستم هدایت چیه و حالا متوجه شدم، یعنی منظور استاد این بود که هر چه مدارت میره بالاتر خداوند هم با توجه به مداری که در اون قرار داری باهات صحبت می کند
بعد از اینکه عضو سایت شدم و کلی فایل رایگان گوش دادم و بعد از خریدن عزت نفس، و دوازده قدم یه کم بیشتر متوجه شدم که هدایت چی هست و توکل کردن به خداوند چجوریه
و هر بار یادم میاد حرف های استاد رو که با توجه به مداری که توش قرار داری باهات صحبت می کند و من هر لحظه از خداوند هدایت میخوام و شده توی مسائل خیلی پیش پا افتاده خداوند هدایتم کرده و فهمیدم که چقدر زندگی لذت بخش، مثلا صبح از خواب بیدار شدم و گفته صبحانه بخور ( من عادت ندارم صبحانه بخورم) و گوش دادم دیدم رفتم بیرون و یه کار سنگین انجام دادم و گفتم ببین برای این بود گفتش صبحانه بخور،
یا توی کارم خیلی جاها بوده که گفتم خدایا هدایتم کن که امروز کار فلانی رو برش بزنم و آماده کنم، بعد حین کار هی توی ذهنم میگم خدایا بهم بگو چیکار کنم و میبینی یه لحظه قبل از اینکه برش رو بزنم میگه مهدی اول دفتر رو نگاه کن و میبینم، بعله نزدیک بود اشتباه برش بزنم و کل کار خراب بشه همون لحظه میگم خدایا دمت گرم حال دادی،.
و خیلی موقع ها پیش اومده غرور منو گرفته و گفتم این دو تا ورق کاری نداره برش بزنم من سابقه 20 تا ورق برش زدن رو دارم اینکه دیکه چیزی نیست و خدا شاهده انقد اذیت شدم که حد و حساب نداره و به قول استاد بهم پس گردنی زده و گفتم خدایا ببخشید تو بهم بگو من نمیدونم،
همین امسال که کلی کار داشتم و سفارش گرفتم به لطف الله، توی سفارش هایی که مشتری یه کم می خواست زرنگ بازی در بیاره یا مثلا اخر سر بخواد یه مبلغی رو بهم نده، همون لحظه گفتم خدایا این مشتری رو تو فرستادی پس من با تو حساب و کتاب می کنم بعد خدا شاهده اون مشتری کل پولو نقد پرداخت کرده و حتی بهم انعام هم داده بدون اینکه حتی بیاد کار و نگاه کنه و از کارم ایراد الکی بگیره،…
اما همین امسال چن تا مشتری داشتم که به ظاهر آدم حسابی بودن مثلا رئیس بانک بوده یا خیلی پولدار بوده و من پیش خودم گفتم فلانی کارو تموم کنم کل پولو میده حتی انعام هم میذاره روش و دیگه به خدا نگفتم اینو تو فرستادی، گفتم اینو خودم جذب کردم و خدا شاهده همون شخص هزار تا گرفتاری براش پیش اومده که پول منو نداده،
اینا رو الان که می نویسم یادم میاد
یعنی جاهای که مشتری به ظاهر خوب نبوده گفتم خدایا طرف حسابم توی و خدا برام ردیف کرده که شخص کل پولمو داده و شده بهترین مشتری من
و جاهایی که به ظاهر طرف خوب بوده کفتم اینو خودم با فرکانس هام جذب کردم یعنی اعتبارش رو به جای اینکه بدم به الله گفتم نه اینو خودم جذب کردم و چک و لگد هاشو خوردم.
الان که نگاه می کنم کل زندگی من جاهایی که به سادگی نتیجه گرفتم همش بخاطر تسلیم بودنم بوده و جاهایی که ضربه خوردم بخاطر غرورم بوده
خدایا ما رو به راه راست هدایت کن.
سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته ی نازنین و دوستان گلم
استاد با تمام وجود سپاسگزارم ازتون برای این فایل، اصلا نمیشه از فرکانسش گفت که چقدر ناب و خالص هست، من اشک ریختم باهاش
استاد جان فایل های شما طوریه که من میگم دیگه فهمیدم داستان چیه، ولی هر بار ک یک موضوع رو از یک زاویه میشکافین ،تازه میفهمم نه من هیچی نمیدونم
هیچوقت تا حالا اصلا ب این موضوع فکر نکرده بودم.
البته که سالهای قبل من مغرور بودن رو یک ویژگی خوب و باکلاس میدونستم، چه برسه ک عیب بدونم.
من چند روزی بود که به این موضوع فکر میکردم که چرا با وجود آگاهی از این خدا ،چرا یعضی وقتا میترسم و نگرانم،، اومدم فکر کرذم دیدم همون ایمان به غیب هست، ک من باور کنم باید که این خدا هست،وجود داره، کمک میکنه،چیز خیالی یا فانتزی نیست،مسکن نیست
اگر بیاد بیارم و بقول قرآان تعقل کنم ،این خدا دیدنی تر از هر دیدنی و جسم فزیکی هست.
که این رو شما واضح گفتین اول اینکه باور کنم این خداوند هست و هدایت میکنه تمام کیهان رو ،
و این نکته ک بدونم هدایت همین الانم هست و فقط من باید در فرکانس دریافت قرار بگیرم، ایمان و شور و شوق بیشتری میده تا فزکانس هامو تنظیم کنم، من خدا رو مثل خودم یا یک آدم قوی نبینیم ک باید بگرده تا راهکار پیدا کنه برای من، یا یک زمانی لازمه تا بهم بگه
راهکار من، جواب من الان هست و داره بهم میگه، فقط من باید در اون فزکانس دریافت قرار بگیرم
و نکته ی اصلی ک من ببینم واقعا تسلیم شدم و خدا رو باور کردم ، احساسم هست،عملکردم هست
اینکه من باور کنم چنین قدرتی دیگه مساله ی من رو به عهده گرفته باید به من حس قدرت اعتماد بنفس و امید و امکان پذیری بده،، نه حس مظلومیت ک من کسی رو ندارم، رو تو حساب کردم.
من الان که فکر کردم به تجربه هام و ارتباطشون به غرور و شرک و تسلیم و عجز در مقابل خداوند ،واقعا جمله جمله فایل شما رو تایید میکنم.
از شروع آشنایی با شما و تلاش برای عمل کردن طبق قانون
اولین جا باز کردن بیزنسم بود،، که مصادف بود با شروع پندمیک ، خب اون زمان اکثر بیزنسا بسته شده بودن و من تو لابراتوار یک بیمارستان کار میکردم و شرایط و حقوق مزایای خوبی هم بود، گفت بیا بیرون ، منم گوش دادم اومدم در حالی ک هنوز ن ایده ی مشخصی بود برای بیزنسم، ن سرمایه ی اولیه ای، اومدم و نشستم رو باورام کار کردن، دوتا ایده ای ک خودم داشتم رو امتحان کردم جواب نداد و کلا دست از عقل خودم و راهکارم شستمو منتظر بودم خداوند ی دری باز کنه، و اینطور هم شد انقدر نرم بدیهی اتفاق افتاد و دستاش اومدن ک اصن یادم نمونده اولش چطور استارت خورد
2: تو همین بیزنسم ک باز کرذم، اولش فروش عالی بود، بعد خدا و این مسیر رو فراموش کردم و روی عقل خودم حساب کرذم، معیارم رو گذاشتم رقابت با آدمایی ک تو حوزع من فعالیت میکردن و تنظیم کردن خودم با اونا،ترسیدن از اونا برای کسادی کار، یهو اوضاع عوض شد شروع کردم به سقوط
3: بنطرم یکی از بهترین جاها ک میشه خداوند و کمک هاش و اینکه کافی هست رو درک کرد مهاجرت هست
من با خانواده مهاجرت کردیم به یک کشوری برای رفتن ب یک کشوردیگه
مهاجرت اول رو خودم هیچ ایده ای نداشتم،روی عقلم ،پولم رو هیچی حساب نکردم، و تماما سپردم ب خدا. و در عرض یک هفته از تصمیم تا رفتن همه چیز جور شد ، دستانی اومدن، همزمانی هایی رخ داد، دلهایی نرم شد ،ک با جزییات بگم میشه داستان فانتزی تخیلی
4: اینجا ک رسیدیم ما هیچ ایده ای نداشتیم کجا بریم کجا خونه بگیریم، تو ماشین بودیم و منتظر بودیم خدا هدایت کنه، خدا شاهده یکنفر اومد و آدرس یک جای مجانی رو داد ک موقت بمونید تا خونه بگیرین، ما حتی درخواست نکردیم، فقط از تیپمون فهمید تازع واردیم
5: سیستم خدا خیلی باحاله تا جایی ک حساب میکنی روش و تسلیم و عاجزی کار انجام میده، دست خودت گرفتی یا سپردی ب بنده ش کاری نداره دیگه ، سخت میشه اون چرخ زنذگی
حالا ما ک اینجا بودیم و بایستی خونه پیدا میکردیم، اینجا دیگع رو خودمون و مردم حساب کردیم، گشتیم تو دوست و آشنا ک کی این کشوره تا ی خونه گیر بیاره برامون. شرک همانا و ذلت همانا
ی شمارع و چندتا آشنا پیدا شد، جای دیگه ای از شهر بود و ما هم غریب و نابلد، رفتیم به قصد کمک اونا و اونجا ک رسیدیم اصلا تلفن ما رو جواب نمیدادن، یکی بود چون آشنای غیر مستقیم و واسطه ای بود، اصلا تحویل نگرفت و رد کرد وگفت نمیتونم کاری کنم براتون
همونجا نشسته بودم پیش یک مغازه از همه ک ناامید شدم و ب حالت عجز و تسلیم و درماندگی،تازه یادم ب خدا افتادم، گفتم خدا کمک کن ،نمیبینی چجور سرگردان و تنهاییم، خداشاهده ده دقیقه بعدش از طریق یکی یک خونه پیدا شد و رفتیم خونه رو گرفتیم تو یک ساعت
6: چالش بعدی هم من اول خدا رو فراموش کردم، قرار بود بریم یک خونه دیگع و ب پول بیشتر نیاز داشتیم ، رفتیم برای فروش یکمقدار طلا
آدرس طلافروشی ها رو گرفتیم و رفتیم با مادرم، هر طلا فروشی ک رفتیم ،کاغذ خرید رو میخاستن، ما نیاورده بودیم ، و یکجوری رفتار میکردن ک بدون کاغذ خرید هست، بعد از چندتا مغازه رفتن و نشدن ، از آخرین مغازه ک بیرون شدم ، دوباره رسیذم ب حالت تسلیم و ناامیدشدم خدا یادم اومد و گغتم کجایی،کارمو درست کن ، خدا شاهده اون مغازه دار آخری اومد آدرس ی طلا فروشی رو داد گفت ک اونجا بدون کاغذ خرید یا کاغذ خرید فارسی هم باشه میخره، و رفتیم انقدر با احترام و ب آسانی مشکل حل شد، خدا انجام داد کار رو
اما امان از انسان فراموشکار ک باز توی یک موقعیت جدید،خدا رو میذاره آخرین آپشن
7:توی بحث مالی، کلا از اول توکل کرده بودیم ب خدا،، به خدا قسم چنان با عزت و رحمت از اول سفر تا الان و دوساله داره با عزت و فراوان روزی میده ، از جاهایی ک گمان نمیبردیم ک بخام بگم مثل داستان هست،، یک روز هم دیر نکرده، عزت داده،آرامش داده،رفاه داده و سپاسگزارم همیشه برای این موضوع
8: توی بحث سلامتی ، من یک مشکل پوستی داشتم ،به مدت سه چهار سال شایدم بیشتر درگیرش بوذم، هیچوقت روی خدا حساب نکردم و همیشه دنبال دکتر بهتر بودم، هر چی دکتر پوست میشناختم رفتم، زمان و پول خرج شد ولی بدون نتیجه، تمام امیدم به دکترا بود و داروی بهتر جدیدتر،متود بهتر
از هر کسی سراغ یک دکتر خوب رو میگرفتم، و میرفتم، و چندسال جوش و زخم و لکه لک شدن پوستم
تا امسال ک خیلی شدیدتر شد این بیماری و هم با این مباحث و خدا آشناتر شده بوذم، ی روز دیکه خسته شدم ، با خدا صحبت کرذم ک من دیگه نمیتونم این شرایط رو تحمل کنم، هر کاری ک خودم بلد بودم انجام دادم،حتی اینجا هم دکتر رفتم نشد، تو دیگه به دست بگیر تو هذایت کن
ک هدایت شدم ب قانون سلامتی و در مدارش قرار گرفتم و شروع کردم، ک فهمیدم بیماری خودایمنی هست و در عرض یکماه خوب شدم،باورم نمیشد یکماه بدون عیچ دارویی ، من همش تو ذهنم دنبال راهکارای عجیب غزیب بودم ، ولی قانون خداوند چ ساده بود
9: تو همین قانون سلامتی ،خب من یک مدت ادامه دادم، و تو ذهنم میگفتم من تو این شرایط مهاجرت نمیتونم ادامه بدم، از نظر مالی چون خودم در آمد ندارم نمیتونم هر روز گوشت بخورم دیکه
حساب کرده بودم روی بودجه وپولی ک بود، با خواهرم صحبت میکرذم تلفنی اینوبهش گفتم،گفت محدودیت تو ذهنته، تو فقط بخواه میشه
اون شب باز بیادم اومد رو خودم حساب کردم و دارم زور میزنم،گفتم خدایا تو اگز منو در مدار این قانون سلامتی کردی،حتما شرایطش رو هم فراهم میکنی و محدودیتی نیست، خدا شاهد باز خدا کارانجام داد
بدون اینکه من بگم ،درخواست کنم، برادرم ک تو رستوران سرآشپز بود، گفت این گوشتا هر روز از مصرف ما اضافه میشه، و ما برا فردا نگه نمیداریم، تو میخای برات بیارم، تو ک این رژیم رو داری،،
آقا این قبلا هم بود ولی من با ذهنم جلوشو گرفته بودم، و انقدرآسون خدا بدون اینکه من از کسی بخام هر روز برام نعمت بی حسابش رو میفرسته
10: اینجاما چهار پنج تا خونه عوض کردیم تا حالا، همون بار اولی ک رو بقیه حساب کردم و اون ذلت رو دیدم ،تو این مورد دیگه حساب دستم اومد،، و اینکه چون کسی رو نمیشناسیم اینجا،زیاد جایی رو بلد نیستیم،، پول زیادی هم نداریم، روی خودمون هم حساب نکردیم، هر بار شرایطی پیش اومد و باید خونه عوض میکردیم، ب خدا میگفتم اینکه کارخودته و عملا کاری نمیکردیم و آرام بودیم، و آدما خودشون برامون دنبال خونه میگشتن پیذا میکردن خبر میدادن، داستان هر کدومشو بگم، کلی هدایت و لطف و رحمت خدا، و خیلی آسونو روون هست، و دقیقا میریم میکیم عه چ خونه ی خوبی ،تو خونه ی قبلی این مشکل بود،الان رفع شده
11: من هیچوقت برای روابط عاشقانه م از خدا درخواست نکردم، ب خدا نسپردم، همیشه روی چهره م، تحصیلاتم ،موقعیت شغلی اجتماعی ک علوم آزمایشگاهی خونده بودمو و تو دوتا از بهترین جاها کار میکردم، و بقیه مهارت هام و فعالیت های اجتماعی م ک اونا رو افتحار میدونستم ، روی تیپ و ظاهر و اندامم حساب میکردم و یک حس غروری ک داشتم حساب میکرذم و راوابط خیلی روون و عالی رو تجربه نکردم، اصلا نمیدونستم ک باید از خدابخام، زور میزدم خودم و نتایج رضایت بخشی هم تا حالا نگرفتم از روابط عاطفی م
12: توی روابط با خانواده مشکل داشتم، تنش و درگیری داشتم، و سعی میکردم به چیزایی ک از استاد یادگرفتم عمل کنم و بازم از خدا هدایت نخواستم ، ب سختی پیش میرفت. یع روز خوب، یه روز بد، تا اینکه تقریبا دوماه پیش حس کرذم دیکه ناتوانم، سر نماز ب خدا گفتم خدایا من زورمو زدم،چیز دیگع ای بلد نیست،نتیجه نمیده، تو بگو مشکل چیه، تو اصن یادم بده چجوری رفتار کنم،چی بگم،چی نگم،، و باز خداوند هذایت کرذ،طوری از زاویه ای،با منطقی مشکلم رو بهم گفت ،ک دیدم چ ساده ولی عمیق، انجام دادم، و دوماهه ک روابط آرام و با احترامی رو دارم تجربه میکنم
13: و آخرین چیزی ک فعلا یادم میاد و پاشنه آشیل و مساله ی حال حاضرم، مهاجرت دوممون
که من چقدر شرک ورزیدم و کار درست شده رو خراب کردم
خب من وقتی ک حرکت کردیم برای مهاجرت،با اولین هدایت خداوند ک فعلا برین اونجا و همه چیز رو هم مهیا کرد،دستاش رو فرستاد با ایمان و باور توحیدی حزکت کردیم،هیچ قانون سفارت و دولت و کشوری رو هم ندیدیم، چیزی نبود گفتیم خدا راه بازمیکنه
و خداشاهده بعد از حرکت راه هم باز شد و داشت ویزا آمریکا صادر میشد، ولی دچار شرک شدیم، و اون آدم ، اون آقای آمریکایی رو کردیم خدا
اون زمان زیاد از قانون چیزی نمیدونستم،از خدا که اصلا چیزی نمیدونستم، فقط با فایلای استاد بیزنس باز کزده بودم، و مهاجرت اول زو خلق کزده بودم
و من وبرادرم چنان با احتیاط با اون آقا حرف میزدیم و هی ازش خبر میگرفتیم و چشم به گوشی ، و یک کار بدتر ک شروع کزدیم ، رفتیم تو سایتای مهاجرتی و شروع کردیم ب خوندن قوانین و شرایط دولت و اینا ، ک اون زمان خبر نداشتم ،دارم تو مدار شرک میرم و خودمو بدبخت میکنم، خلاصه کار رو از خدا گرفتیم و نقش خداکمرنگ شد و قوانین و سفارت و دولتها قدرتگرفتن، و خدا هم ما رو سپرد به همونا
اون آقا هم رد کرد و گفت من قدرتی ندارم، دو سع بار دیگه از طریقه های دیگه اقدام شد و داشتن انجام میشدن ک لحظه ی آخز میگفتن نمیشه،چون شما فلان بهمان شرایط رو ندارین.
کدوم شرایط، همونایی ک تو سایتا خونده بودم، برا خودم ترمز درست کرده بودم، بهشون قدرت داده بوذم،شرک ورزیده بودم
خلاصه اوضاع سخت شد، همه ی راه ها بسته شد، هر چی بیشتر از ناحیه ی شرک و حس بد تقلا کردم،دورتر شدم و ترمزا قویتر وجالبع ک جهان هم هی داشت بهم ثابت میکرد، با آدمایی احاطع و هم مدار شده بودم ک فقط از اون راه هایی خاص ک ترمزم بوذ میرفتن مهاجرت میکردن و هر روز نمبشود و ترمزم رو بهم ثابت میکردن
تارسیدم ب جایی ک گفتم نه نمیشود، این خواسته امکان پذیر نیست،در دست من نیست
تا باز رسیدم به همون نقطه ی تسلیم و پذیرفتن اینکه من هیچی نمیدونم،ناتوانم تو کمکم کن،بعدش خواهرم دوره کشف قوانین رو
گرفت و شروع کردم بع گوش کردنش، و یک نور خفیفی در دلم زنده شد.
داشتم دنبال ترمزم میگشتم،نمیفهمیدم کجاس چی هست، باز ی شب دیگه خیلی ناتوان شدم و گفتم مگه تو حکیم و علیم نیستی بگو دیگه ترمزم چیه، من نمیدونم، خدا من خونه زنذگی بیزنس کشور همه چی رو ول کردم ،اومدم اینجا ب امید رفتن،، کمکم کن
گفت ک تو مفهوم مهاجرت رو از بیس اشتباع متوجه شدی، مهاجرت فقط ی فرکانسه، قانون دولتا و کشورا نیست، متوجه شرکم و قدرت دادن و بیرون کردن خدا از معادله شدم.
شروع کردم ب برداشتن ترمز، و استاد این فایلم خیلی بر درک و هدایت و ایمانم افزود
از صمیم قلبم سپاسگزارم
چیزی ک درک کردم از تجربیات زندگیم، خدا هر چیزی ک بهش بسپاری و ایمان داشته باشی رو انجام میده، ده تا کار رو بسپری ولی یازدهمی رو نسپری و بسپری ب بقیع،کاری نداره ب اون، من تو این مهاجرت دیدم چطور خونه و موارد مالی و روش حساب کرذم رو آسان و باعزت و رحمت انجام داد،ولی مهاجرت رو ک در شرک بوذم،چقدر عذاب دیذم و سختی دیدم بخاطر شرکم
استاد راست میگین مهاجرت فقط ایمان و توکله، من تو این سفر چنان ب شرک هام پی بردم و دارم کار میکنم، و چنان خدا رو لمس کرذم که اگر حرکت نمیکردم تا آخر عمرمم هم درک نمیکردم
استاد ب زودی میام از نتیجه ی مهاجرتی و هدایتی ک خداوند منو کرد از وقتی بهش سپردم اینکار رو هم مینویسم تو سایت
استاد عاشقتونم و بهترین ها رو براتون میخام
سلام و درود بر خواهرگلم هاجرعزیز
خیلی خیلی از کامنتون لذت بردم و بسیااااار برام الهامبخش بود چقد زیبا گفتین که هر بار شرک می ورزیدی خسته میشدی میومدی کنار میگفتی خداجونم من دیگه هیچی بلد نیستم هرکاری بود انجام دادم و نتیجه اش شده این حالا تو بیا بگو چیکار کنم و چقد زیبا راه برات باز میشد ولی واقعااااا چیجوری این ذهن مارو از خدا دور میکنه این چه فراموشیه که ایتجوری دخل مارو میاره و بعد اینکه بهمون فشار اومد یاداوری میکنه که برو سمت منبع اصلی که جوابت اونجاست که میری سریع جواب میگیری من الان در آستانه این راه هستم کی میشه راهنمایی بشم و خدا خودش میدونه و چقد این لحظه زیباست خدایا نصیب ما بکن این لذت بی نظیر رو یعنی میشه خدایااااا یعنی میشه همینروزها راهها را برایم باز و هموار بسازی.
ممنونم خواهر گلم که با خوندن کامنتتون خیلی حال دلم خوب شد دلم و گرم کردی با آگاهی های نابی که با تجربیاتت در اختیار ما گذاشتی ممنونم ازتون سپااااااااس
به نام خداوند بخشایشگر و مهربان و وهاب و بخشنده ام
سلام به استاد نازنینم
سلام به مریم عزیز و نازنینم
سلام به هم خانواده ای های مهربانم
خدایا شکرت که باز هم نسیمی از فایل های توحید عملی به صورتم خورد ؛
خدایا شکرت که قلبم رو باز کردی
خدایا شکرت که من رو از هدایت شدگان قرار دادی
خدایا شکرت که نجاتم دادی و به من عزت بخشیدی
استاد نازنینم ؛ قلبم با هر بار دیدن تون روی صفحه اصلی سایت ، باز میشه
وقتی عنوان فایل جدید رو دیدم ، ناخودآگاه بغض خوشایندی گلوم رو گرفت و یاد هدایت های الهی افتادم که در زندگیم اتفاق افتاده
چهار سال پیش انفجار بزرگی توی ساختمون محل سکونت مون رخ داد که اگر من اون موقع اونجا بودم ، حتما خودم یا بچه های خردسالم آسیب میدیدند
و خداوند اون موقع من رو هدایت کرد تا دقیقا همون زمان توی خونه نباشم و اون انفجار و رد پایی که از هدایت خدا دیدم ، نقطه عطف و تغییرات بزرگ زندگی من شد ؛ البته اون زمان با مباحث توحیدی اصلا اشنا نبودم
این فایل رو طی سه روز گذشته بارها و بارها دیدم و خداوند رو شاهد میگیرم که طی این سه روز دروازه ای از معجزات به روم باز شده ؛ اتفاقات عجیب و غریب و بسیار خوشایندی برام افتاده که از شگفتی اش حیران موندم
سعی کردم طی این سه روز تمرین کنم و مدام از خدا برای تمام کارهام هدایت بخوام ؛
حتی در مورد نوع ترکیب غذاها از خداوند هدایت خواستم و خداوند شاهده که صدای خدا رو میشنوم که دقیق و واضح بهم میگه که چه چیزهایی رو در غذا استفاده کنم …. این نوع نگرش و این نوع ارتباط بین خودم و خالقم رو دارم تمرین میکنم و احساسم به قدری خوبه که طی این 35 سال به ندرت این حس رو تجربه کردم
احساس میکنم که زندگی ام توی همین سه روز تغییر کرده و متوجه چرخش افکارم شدم و برام ورودی مالی جدیدی ایجاد شده
دیروز از همکارم خواستم که اگه وقت داره با هم بریم خرید تا من بتونم ، ضروریات خونه رو تهیه کنم ؛ ایشون هم قبول کردند و با من آمدند و نه تنها تمام خریدهای من رو حساب کردند ، بلکه برام وسایلی رو بصورت هدیه تهیه کردند
من واقعا حیرون و متعجب داشتم به رفتار ایشون نگاه میکردم و چیزی جز تاثیر هدایت الهی ندیدم . من حس کردم که به منبع متصل شدم و منبع به این طریق به من پاداش داد
به واسطه کار کردن و تفکر روی این فایل ارزشمندتون ، به الگویی تاثیرگذار هدایت شدم که با وجود ثروت فراوان ، زندگی اش بر مدار آسانی بود و یک روز تمام رو با ایشون بودم و تاثیر عمیق و جالبی روی نوع نگرش من گذاشت و این تاثیر باعث شد که یکی از دوستان ، بدون اینکه بهم چیزی بگن ، به عنوان هدیه مبلغ 13/500 میلیون تومان رو برام واریز کنند
اتفاق دیگه ای که برام افتاد ، این بود که در محل کارم ، تنشی با همکاران داشتم و خداوند هدایتم کرد به اتفاقی که باعث شد اون مسئله از پایه و ریشه حل بشه و یک درگیری بزرگ ذهن من به کلی حل شد
چندین اتفاق بی نظیر دیگه طی این سه روز و فقط با کار کردن و گوش دادن و پیاده کردن آگاهی های این فایل بینظیر برام اتفاق افتاد که باعث شد ارتعاش و حال خوبم ، صد چندان بالا بره
من از صمیم قلبم و با تمام وجودم ، سپاسگذار خداوند مهربانم هستم که من رو در مسیر آگاهی های ناب و خالص شما قرار داد
من از صمیم قلبم ، سپاسگذار استاد نازنینم هستم که با عشق ، این آموزه ها رو به ما منتقل میکنند
خداوند شاهده که تک تک جملاتاین فایل ، قلبم رو نشانه گرفته و من طی این چند روز بارها و بارها ، گریه کردم
گریه کردم ، از عشقی که خداوند به من داشته
از هدایت هایی که برای من ایجاد کرده
از قلبی که در سینه ام قرار داده
با گوش دادن به این فایل متوجه چندین ترمز مهم در وجودم شدم که خیلی برای من کمک کننده بود و احساس میکنم دریچه جدیدی از فهم و آگاهی از قوانین رو برام به وجود آورد
وقتی به سه سال پیش و زمانی که تازه مهاجرت کرده بودم ، بک میزنم ، حس میکنم که خداوند طی این سه سال من رو روی دوشش سوار کرده و من متوجه نبودم
توی سرمای مهرماه سه سال پیش ، من نه خونه داشتم ، نه پول داشتم ، نه غذا و نه حتی لباس …
از سرما میلرزیدم و توی پارک و چمدون به دست ، ساعت های زیادی رو قدم زدم …
خدا خودش شاهده که به طرز معجزه آسایی به خونه ای امن هدایت شدم
اون خدا به من خونه داد
اون خدا به من لباس پوشانید
اون خدا غذایی خوب به من خورانید
وقتی به اون موقعی که توی پارک سرگردان بودم ، فکر میکنم ؛ تمام وجودم پر از ترس میشه و تعجب میکنم که چطور اون بحران رو از سر گذروندم و میتونم رد پای معجزه رو در زندگیم حس کنم …. این چه عشقی بود که پروردگارم نسبت به من داشت ؟
غیر از اینه که تکیه ای جز اون نداشتم و اون تکیه گاه امن من شد ؟
خداوند افراد مناسب و مهربان رو در مسیر من قرار داد ؛ من کاری پیدا کردم و تونستم در نهایت سادگی هزینه هامو بپردازم و بعد که از اون کار اشباع شدم ، وارد مسیر مورد علاقه ام شدم و دارم زندگی مو با کیفیتی عالی میگذرونم و هر روز و هر روز ، آرزوهام بزرگتر و زندگیم زیباتر میشه
خدا رو واقعا شکر میکنم بابت حضور و وجود شما
هزاران بار شکر میکنم بابت نوری که در زندگی ام تابوند
تایپ این کامنت ، نزدیک 45 دقیقه طول کشید و من در تمام این مدت اشک هام سرازیر بود ؛ اشک هایی از سر آرامش قلب .
در کامنت دیگه درس ها و نکات این فایل رو یادداشت میکنم تا رد پایی محکم رو از خودم به جا بگذارم
عاشقتونم