ریشه جذب ناخواسته ها و راهکاری برای تغییر آن - صفحه 45 (به ترتیب امتیاز)

698 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    مریم جُلقازی گفته:
    مدت عضویت: 917 روز

    سلام به استاد عزیزم، مریم جان نازنین و دوستان گرامی

    استاد این فایل رو باید بارها و بارها من مریم گوش بدم

    این آقایی که به شما از مریضیشون گفتند خود منم انگار، من مدت ده یازده سال از سن 17 سالگی مشکل التهاب روده داشتم و دکترها می‌گفتند این بیماری خودایمنی هست و مزمن و درمان نداره و فقط و فقط باید باهاش مدارا کنی و تا آخر عمر قرص بخوری، تضاد پندمیک باعث شد که خرید قرص های خارجی تو ایران سخت تر بشه و قرص ها کمیاب شدند و من با قرص های ایرانیش هم اذیت میشدم، که خدا به دل من انداخت که اصلا چرا داری اینهمه سال قرص میخوری؟ بسه دیگه و من نمی‌دونم چجوری و به چه طریقی واقعا یادم نمیاد کی و چطور شد که تصمیم گرفتم قرص نخورم و در موردش به کسی هم چیزی نگم، قبلا که دختر خونه بودم پدرم قرص هارو می‌خرید بعد ازدواجم پیگیر میشد که قرص هاتو گرفتی؟ میخوای من ببرم برات با دفترچه درست کنم؟ منم میگفتم آره گرفتم، نه نمی‌خواد خودم انجامش میدم، اما من قرص نمی‌خوردم، اول با داروهای گیاهی پیش رفتم و قرصمو کم و کمتر کردم و بعدم گفتم این داروهای گیاهی هم دیگه داره اذیت کننده میشه من می‌خوام سالم باشم، می‌خوام وقتی میرم مسافرت با خیال راحت برم مسافرت فکر نکنم چندتا قرص ببرم چندتا جوشونده ببرم هی بگم اینو بخور اینو نخور و بدون اینکه به بقیه بگم خودم درمان خودم رو استارت زدم، خدا هدایتم کرد

    من اون زمان توجه می‌گرفتم از بقیه ،ناخوداگاه اینو میخواستم وگرنه اونهمه درد و رنج رو که با عقل خودم آگاهانه نمی‌خواستم، اما ناخودآگاهم توجه میخواست ،هم چون زمان کنکورم بود (و اصلا استرس عامل شروع کننده اون بیماری بود) و من میگفتم اگه کنکور نتیجه خوبی نگیرم اشکال نداره میوفته گردن اینکه من مریض بودم و نتونستم، اینو سال های بعد فهمیدم که من از این بیماری سود میبردم، سودی پنهان در اعماق ناخودآگاهم، و وقتی که خودم خواستم هدایت شدم به درمان این بیماریم، دوست داشتم بیام الان بنویسم من این بیماری رو در خودم «درمان کردم» (من قدم برداشتم و خدا پاسخم رو داد) ، سال هاست که بیماری درمان شده، انگار الان می‌دونم چطور این بیماری میاد و چطور میره، بیماری که پزشک ها میگفتند درمان که نداره هیچ مزمن هم هست و تا آخر عمر باید قرص بخوری و فقط مراقبش باشی

    من خودم ایجادش کردم و خودم درمانش کردم

    ناخودآگاه ایجادش کردم و خودآگاه درمانش کردم، الان به لطف خدای خوبم، من حالم خوب خوبه و هیچ قرصی نمی‌خورم

    در این مورد مثال های فراوان دارم، چون اتفاقا تو خانواده ای هستم که با بیماری توجه جلب میشه، ترحم جلب میشه و صحبت غالب جمع های خانوادگی ما بیماری و دوا و دکتر هست

    من از جایی که دیدم حتی شنیدن این ها داره اذیتم می‌کنه رفت و آمدهامو بسیار محدود کردم، به مادر خودم گفتم مامان جان لطفا وقتی با من صحبت می‌کنی به من نگو کی مریض شد کی حالش خوب نیست کی چه مشکلی داره من احساس خوبی نمی‌گیرم و حالم بد میشه، به شدت این مکالمات هم کمتر شده گرچه هنوزم هست اما من اونجاها هم سعی میکنم آگاهانه از اون فضا بیام بیرون یا بحث رو عوض کنم یا یجاهایی قاطعانه بگم من نمی‌خوام این صحبت هارو بشنوم لطفا ادامه ندید، البته اینم می‌دونم دلیل اینکه هنوز دارم می‌شنوم این هارو اینه که خودم با خودم در مورد بیماری چالش دارم و با خودم در موردش صحبت میکنم و نگرانی دارم

    قدم اولم این بود به بقیه نگم از حال خودم، از مشکلات یا بیماری و این قدم رو خوب برداشتم و وقتی به روزی حالم خوب نیست تمام تلاشم رو میکنم که اطرافیانم متوجه نشن و خودم حال خودم رو خوب میکنم و بعدا میرم تو جمع

    قدم دومم این بود اگه کسی ازم حالم رو پرسید من حتی اگه خوب نبودم بگم الهی شکر خوبم که نخوام ادامه بدم به اینکه چرا خوب نیستی و بیوفتم تو این مدل صحبت ها

    قدم سوم این بود روابطم رو کم کنم با آدم هایی که اغلب دارن از مشکلات و بیماری میگن و اگه جایی بودم که این صحبت ها بود یا فضارو ترک کنم یا هندزفری بذارم و یه چیزی گوش بدم که توجهم جلب نشه بهشون چون به شدت بعدش انرژیم میومد پایین

    قدم چهارم این بود به بیماری بقیه توجه نکنم و اگه از نزدیکانم هم بیماری یا مشکلی داشتند توجه مثبت ندم و در کنارشون باشم تا جایی که میتونم و صحبت رو از اون فضا دور کنم

    قدم پنجمم این بود به خدا هم نگم از مشکلاتم و از خواسته هام بگم

    این قدم هارو تا حد خوبی پیش رفتم

    الان تو قدم ششم موندم، اینکه با خودمم تکرارش نکنم، نگرانش نباشم، با همسرم هم حتی نگم، این قدم آخره برای من، که تو ذهنم این تکرار و تکرار رو کم و کمتر کنم

    امروز هی صحبت های شمارو با خودم تکرار میکردم استاد، توجه به نکات مثبت، حال خوب، شکرگزاری، توکل به خدا و هی کلید واژه تو ذهنم میومد و برای اینکه با خودم هم به صلح بیشتری برسم اومدم تو قسمت دانلودها بخش به صلح رسیدن با خودمان و هدایت شدم به این فایل،

    این فایل جواب من بود

    مسیر راحتی خواهد بود به لطف خدا،خدا مسیر رو برای من آسان میکنه، خدا دستم رو میگیره تو این مسیر که در ذهنم هم توجهم بره به سمت خواسته ها و داشته ها و نعمت ها و زیبایی ها، من اگه خودم تنها بخوام برم این مسیر رو نمیتونم، من در آغوش خدا این مسیر رو طی میکنم، من قدم برمیدارم خدا هرجایی که باید دستم رو میگیره بغلم می‌کنه و بهم میگه برو جان دلم برو که من هستم، تو در آغوش امن من هستی ادامه بده مطمئن باش این قدم هم طی میشه و تو به آرامشی که میخوای هر روز نزدیک و نزدیکتر میشی

    ذهنت پاک میشه

    توجهت مثبت میشه

    غم دلت می‌ره

    تو قدم های اول هم من کنارت بودم و تو ادامه دادی، اینم ادامه بده، این مسیر رو هر روز ادامه بده و هر روز حالت بهتر میشه

    خدا کمکم می‌کنه و من این قدم آخر رو هم طی میکنم و می‌دونم که هر روز این تفکرات با خودم هم کمتر و کمتر میشه

    استاد ممنونم ازتون که ساده و راحت به اصل مطلب می‌پردازید و این نوع نگاه ساده و بی آلایش شما به جان دل من میشینه

    شکر وجودتون

    آرزو میکنم براتون که در آغوش امن یگانه الله مهربان زندگی رو زندگی کنید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  2. -
    زهره گفته:
    مدت عضویت: 769 روز

    سلام خدمت استاد عزیزم و خانم شایسته

    دوست داشتم بعد مدتی تجربه ام رو بنویسم

    میدونید استاد قبلش یه چیزی بگم؛احساس میکنم ما آدم‌ها میدونیم چی درسته چی غلط و برای تمام حرفهای شما هم تجربه داریم اما این عمل کردنه مرد عمل میخاد دیگه

    راجع به نکات مثبت در ابتدا میخام بگم

    اول از همه پسر ابتدایی من هستش

    من همزمان با کلاس اولی شدن این پسر شاغل شدم ،و چون قبلش همیشه با اینکه خانه دار بودم و در خدمت خانواده به صورت 24ساعته ،هم مدام عذاب وجدان داشتم

    و وقتی شاغل شدم باید هر طور میشد این حس و از خودم دور میکردم _دیگه چون با شما بودم و یه سری قوانین و مسائل رو درک کرده بودم تقریبا بیشتر کارهای مدرسه اش رو انداختم گردن خودش

    با اینکه تقریبا کسی نبود که بهم نگفته باشه با کلاس اولی شدن باید دربست خونه باشی و بچه کار کنی ؛ولی من چون سرم شلوغ بود نمی‌تونستم و به همین دلیل کم کم هی از مسئولیت پذیری پسرم تعریف کردم و اون هم هی کارهاش رو به درست ترین شکل ممکن انجام میداد

    طوری که وقتی کسی تلفن میزد یا تو جمع بودیم در مورد بچه هاشون حرف میزدن،من از بس از پسرم تعریف میکردم که داره همه کارهاش رو خودش انجام میده همه انگشت به دهن مونده بودن(البته نه دروغ باشه ها؛واقعا دیگه اینجوری شده بود)

    و امسال هم که کلاس دوم هست باز من هیچ نقشی ندارم توی درس و مدرسه اش و همه کارها رو خودش انجام میده

    حالا جالبه این کار رو در رابطه با همسرم انجام نمیدم …نمی‌دونم هم چرا؟

    از کم پول دادن شوهرم هر جا که برسم حرف میزنم و غر میزنم

    و هر بار هم سر یه مقدار پول خیلی کم باید دعوا کنیم

    یا سال اول شاغل بودن از بس دوست داشتم هر جا رسیدم بگم من به تنهایی با یک شرایط سختی رفتم سرکار و چه سختی ها که نکشیدم !!!!همه هم بگن افرین؛عجب زن سخت کوشی هستی تو

    و هر بار هم برای هر روز سر کار رفتن یه مشکل پیش میومد

    اما سال دوم شاغلی من به نسبت سال قبل خیلی خیلی بهتر شدم نه کامل البته

    و همین باعث شده بود نصف جلسات من رو همسرم خودش من وبیاره و ببره اون هم بدون هیچ منتی ؛اون هم شوهری که می‌گفت یا طلاق یا سرکار رفتن تو !!!

    ولی تو بحث مریضی از بچگی مادر ما اصلا توجه نمیکرد؛البته من همیشه می‌گفتم ما اصلا برای تو مهم نیستیم و از این مدل بحث ها…ولی خب همون هم به نفعمون شد و هم به من هم منتقل داده شد که اصلا من هم دقیقا برای شوهر و بچه هام اونجوری نیستم و همه ی اقوام همیشه انگشت به دهن هستن که تو این منطقه کوهستانی و پاییز و زمستون کار بچه ها به بیمارستان کشیده میشه اما بچه های تو آیا یه بار سرماخورده بشن یا نه؟؟

    راجع به بدبین نبودن شوهرم ناخودآگاه همه جا حرف میزنم و دقیقا هم تو آزادی کامل هستم

    البته اینها رو گفتم دوست داشتم یه چیزی هم بگم ؛من به این نتیجه رسیدم همیشه به خوش بین بودن و تعریف کردن نیست واقعا

    حالا یعنی چی ؟

    ببینید مثلا همسر من تا همین دو سال پیش قبل از شاغل بودن من اگه حتی ساعت 12ظهر بازار بودم هم دعوا راه مینداخت و من و نمی‌داشت با خانواده و فامیل رفت و آمد کنم

    میدونید دوستان من فک میکنم از خوش بینی نتایج من عوض نشد ؛بلکه من شخصیت ضعیف و همیشه مطیع و ترسو بودنم رو تغییر دادم

    یعنی نه اینکه بشینم بنویسم فقط(هر چند که خیلی دوست داشتم با نوشتن و تجسم کردن کار درست بشه )اما نمیشد …پس من هم اون مسیر رو گذاشتم کنار

    و واقعا خودم رو آماده کردم برای هر اتفاقی…من فقط ترس و شرک رو گذاشتم کنار

    و فقط رو خدای خودم حساب کردم و دیگه ترس از آینده و نبود شوهر و حرف مردم رو گذاشتم کنار

    و خودم رو به عنوان یک انسان هر جور که هستم پذیرفتم و دوست داشتم (هر چند رسیدن به این دیدگاه زمان برد و این طرز فکر هم سخت بود )

    و وقتی من قوی شدم و دیگه اجازه ندادم که هر چند خیلی مسائل هم پیش اومد باعث شد همسرم خودش تغییر کنه

    من اذیت شدم اون وسط ها ؛ولی الان نتیجه خوب شده

    واقعیت امر رو بخاید من نمیتونم درک کنم اون دوستانی که شرایط بد مثل من رو تجربه کردن فقط با نوشتن و تجسم کردن مشکل رو حل کردن_ولی خب دوست داشتم یه جایی بنویسم که بگم فک میکنم وقتی بیس کار مشکل داشته باشه با خوش بینی حل نمیشه باید ریشه ای حل کرد

    من خودم این وسط خیلی اذیت شدم پس یعنی راه های بهتری هم بوده که من نمیدونستم

    به نظرم خوبه در ابتدا آدم رو شخصیت خودش کار کنه و خودش رو قوی کنه واگر هم یه ناخواسته بوجود اومد دیگه ازش حرف نزنه و بهش توجه نکنه

    امیدوارم که این نوشته کمک کنه به دوستانم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  3. -
    پرستو گفته:
    مدت عضویت: 206 روز

    به نام خدای بخشنده و مهربان،

    خدایا، هر چی دارم از توئه و همیشه شکرگزار مهربونی‌هاتم.

    سلام به استاد عزیزم، بانو شایسته‌ی نازنین و دوستان خوبم در سایت.

    این فایل رو فکر کنم دومین باره که گوش میدم، اما انگار امروز یه جور دیگه بهم الهام شد که باید دوباره بشنومش. استاد دقیقاً همون چیزی رو گفتن که سال‌ها تو زندگی من اتفاق افتاده بود؛ اینکه وقتی مدام به مشکلات توجه کنی، نه‌تنها حل نمیشن، بلکه هر روز بیشتر و سنگین‌تر بهت فشار میارن.

    من سال‌ها تو این چرخه گیر کرده بودم، همیشه غرق در مشکلات، همیشه نگران، همیشه درگیر مشکلات بقیه… اما حالا فهمیدم که خودم باعث سخت شدن زندگیم بودم. با دلسوزی‌های بی‌جا، با اینکه فکر می‌کردم باید بار مشکلات بقیه رو هم به دوش بکشم، نه‌تنها زندگی خودم رو سخت کردم، بلکه باعث شدم توقع دیگران ازم بالاتر بره.

    ولی خدا رو هزاران بار شکر که این مسیر رو تغییر دادم. دیگه به مشکلات توجه نمی‌کنم، دیگه از سختی‌ها حرف نمی‌زنم، ارتباطاتم رو محدود کردم و تمرکزم رو فقط روی خودم گذاشتم. نتیجه؟ روز به روز حالم بهتر شده، مشکلات کم و کمتر شدن، و حس می‌کنم دارم زندگی‌ای رو می‌سازم که همیشه دلم می‌خواست. و مطمئنم که از این هم بهتر خواهد شد.

    استاد عزیز، ازتون ممنونم برای تک‌تک آگاهی‌های نابی که با ما به اشتراک می‌ذارید. شما برای من و امثال من، دستی از دستان خدا روی زمین هستید، هدایتگری که مسیر رو روشن‌تر می‌کنه.

    خدایا شکرت که بالاخره دارم راه درست رو میرم…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  4. -
    لیلا توسلی گفته:
    مدت عضویت: 781 روز

    159مین گام روزشمارزندگی توجه به خواسته ها.

    به نام خدا وسلام به خدا سلام به جمع خانواده.

    شکرخداکه بادستان قدرتمندش مرابه کلاس خداشناسی وخودشناسی دعوت کرد.

    سلام به استادخودم.

    الهی شکرت بابت سلامتی واحساس عالی که باخانواده دورهم زندگانی میکنم.وهدیه ی الهی هم داریم نی نی من دوست داریم عزیزدل مامان.

    من بچه بودم خیلی یادم نیست ولی منوخواهرم که ازمن بزرگتربودتوخونه بودیم مادرم خدابیامرزکارهای خانه روبه خواهرم واگذارمیکرد.هرکاری ازنظافت،نگهداری بچه ی کوچک غذادادن،تعویض پوشک سنتی قدیمی!¡!!!آشپزی والی آخر.

    ولی من زیاداهل این کارهانبودم وزودهم ازدواج کردم.

    دختردایی جانم خدارحمتش کنه اوهم مثل مادوتا دختر پشت سرهم داشت ویک پسرکوچک.

    خواهرم میگفت: والانم گوشه بدی برات تعریف میکنه که.

    دختردایی هرجامینشست وبرمیخواست ازدخترش تعریف میکرد:دخترمن قندهای خوب ویک اندازه میشکنه،آشپزیش عالیه،لباس شستنش کیف میکنی!!!!!

    حالاخدابیامرزه مادرمن:یاازت تعریف نمیکردیااینکه بامخ مینداخت طرف رو تو مستراح!!!!!!!

    خواهرم تعریف میکردیک روزازشهرمیهمان به ظاهرغریبه برای پدرم میاد.چون خانه ماقهوه خانه مش قنبربودهرکه ازشهربه روستامیومدخانه ی آقای توسلی راحت بود!¡!!!!وپدرم خیلی هم بزرگ خاندان بود. هم توفامیلای مادرم هم توفامیلی خودش بالاخره نه مادرم ونه دخترداییم هیچ کدوم نبودن.

    ماهم بچه بودیم یادمون نیست خواهرم که یک کوچولوازنوه داییم بزرگتره باکمک همدیگه برنج باحتماقیمه درست کردن بیشترکارهاباخواهرم بوده پذیرایی تموم میشه.

    وقتی مادرم بادخترداییم ازشهربرمیگردند شوهردخترداییم اهل تعریف وبالابردن طرف بود!¡!!!!

    خدارحمتشون کنه باچشمهای درشتش !!!

    تعریف میکرده که عمه نمیدونی این دوتادخترچکارکردن؟؟؟!!!!! آبروی ماروبه جاکردن .!!!!!!!!اصلا بگوکربلاکردن!!!! کربلا!!!!

    این جمله یک اصطلاح بود.

    حرص گرفتن خواهرم ازبچگی یادم بود.

    که میگفت: نوه دایی کلی قندروبه خاکه قندتبدیل میکنه!!!!!!

    بعددختردایی ازش همه جاتعریف میکنه!!!!!!

    ولی من که بهترقندخوردمیکنم.

    ننه اصلا هیچی نمیگه که بماندآدم روجلوهمه خراب میکنه!!!!!!!!

    ‘الان مادرم بهشتی شده این خواهرم فقط ردپای مادرم روپررنگ کرده فقط منفی، منفی،ازدوتادخترهاش میگه به‌خصوص ازدختربزرگش!!!

    میگم: یکم ازکارهای خوبشون بگو!!!

    میگه مگه کارخوبم بلدن!!!؟؟؟ بعدم ازشون تعریف کنی پر رو هستن پر رو ترمیشن!!!!!!!!

    دوتاخواهربزرگترازاینهم دارم بچه هاشون میگن وای ننه خدابیامرزدت.!!!!رفتی ولی اخلاقت روبرای ایناجاگذاشتی!!!!

    مادرم میگفت: بچه به دل عزیز، به چشمت خار.

    کلاً قدیمیهابیشترازهمین جمله هم گفتاری وهم عملگرایی به کارمیبردن.

    مادرمن خیلی قَدَربودفقط بچه هاشو ،لوس نمیکرد!!واصلاازبچه هاش تعریف چندان نمی‌کرد!!!!

    حالامن برعکس همشون سعی میکنم تامیتونم ازبچه هام به خوبی یادکنم.

    چون ازبچگی حرف خواهرم یادمه که دختردایی ازدختراش تعریف می‌کرد.

    قبلا که جونتربودیم به خاطرمسئله ی شوهرم همه میگفتن طفلک لیلا!¡!¡!!¡

    ولی من قربانی نشدم!!!! کنارعزیزدلم هرجوربودزندگی کردم!¡آره زندگیمودوست داشتم بچه ها که به دست وپااومدن هی ازشون خوبی گفتم، خوبی گفتم.

    حتی ازعزیزدلم تعریف کردم!!!!!!.

    بازهمین آدمهامیگفتن: کل فامیل ودوست وآشنا همسایه حتی خانواده ی خودم که لیلاازبچه هاش وشوهرش شانس آورده!!!!!خخخخخخخخخخخ

    حدودا6الی7سال پیش توی محله ی قدیمی خیلی به مردم و درد دلاشون گوش میکردم حتی مریض شدم قندگرفتم.والان بیش از 5سالِ که مکان زندگی تغییرکرده باهیچ کس رفت وآمدنداریم واین قطع رابطه ی فیزیکی به خواهرهامم اثابت کرده خیلی احساسم عالیه چون وقتم آزاده فقط کارهاموانجام میدم باهندزفری حال میکنم.وقتی میگم حال میکنم یعنی حال میکنم.

    2روزپیش 40دخترعمه عزیزدلم دعوت بودیم یکی ازخانمهای فامیلشون گفت:عه چرامثل من لاغرشدی!!!!شماهم مریضی!!!؟؟؟ گفتم: نه! من سالمم.

    یکم شکمم آب شده وصورتم زودنشون میده !!!!

    گفت :آره خوش اندام ترشدی.

    گفتم :من ازاول خوش اندام بودم.

    گفت آره ازجونیت عالی بودی.

    عاشقتونم استاد.دعای خیرم بدرقه ی راه خودت ومریم جون وخانواده ی خونیت وکلیه ی خانواده ی سایت عباسمنشی بِد رود. سال جدیدروبرای همه آرزوی خیروسعادت دارم یاحق.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
    • -
      محمدرضا روحی گفته:
      مدت عضویت: 1319 روز

      به نام هدایت الله

      سلام خدمت خواهر عزیزم لیلا دوست ارزشمند و توحیدی وفعال سایت

      از شما سپاسگزارم بابت کامنت خوبی که نوشتی چقدر لذت بردم از این درک وآگاهی خوبت وخیلی ساده وروان انرژی خوبت رو من از نوشتن شما می‌توانم حس کنم ولذت ببرم

      آنقدر خوب بودی دختر که کامنت خوبی برای رد پا برای خودت به جا گذاشتی امیدوارم همیشه بدرخشید و بهترین نتایج را در زندگی خود داشته باشید

      در پناه الله یکتا شاد سلامت و ثروتمند باشید

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  5. -
    زهراهدایتی گفته:
    مدت عضویت: 466 روز

    به نام خدای مهربان که هرلحظه مراهدایت وحمایت میکند ..

    بازم سلام ..

    نمیدونم شایدم این تضاد داره میزنه تودهنم میگه برو بچسب و روی خودت کارکن همه چی ورهاکن بی توجهی بعضیارو رهاکن توخودت باش مثل قبل فعال باش ونتایج بگیر ،شایداین تضادداره مشخص میکننه توبازم روچه خواسته ای پایبندی …

    قوی باش ،طاقت بیار ،خودت وبساز توفقط برای خودت مهمی ،توکل کن به خدا فقط توبرای اون مهمی واونه که برات مونده ومیمونه ..

    همه چی ورهاکن تنهاقدرت جهان هستی خداونده ،نه بنده های ….

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
    • -
      مهسا 🌙پیریان گفته:
      مدت عضویت: 702 روز

      زهرای قشنگم سلااام

      حسم روی کامنتت قفل شد و گفت بنویس

      منم گفتم چشم (همین اول گفتم ک بدونی این من نیستم ک مینویسم خدای مهسا برای تو داره مینویسه)

      قبل از آشنایی با سایت به هرتضادی ک میخوردم ناراحت میشدم دلگیر میشدم از آدما از زندگیم از تجربه هام پیش خودم گله میکردم

      و شاید هم گاهی از مشکلاتم ب بقیه هم میگفتم

      اما نگاه خداگونه ای ک الان مهسا داره وقتی به یه تضاد میخوره اینه:

      مدام به خودم میگم قانون اینه وقتی ب تضاد میخورم خواسته ای در من شکل میگیره و حالا وقتی ک تو مسیر درست باشم هدایت میشم به سمت خواسته ام

      اگه همه چی همیشه خوب باشه ک من خواسته ای ندارم حرکتی نمیکنم چیزی نمیخام از خدا ،تضاد ها موهبت های زندگی ما هستن هر تضادی ک میاد ما نعمت های بیشتر میخایم از خدا زندگی راحت‌تر میخوایم تفریح های بیشتر آزادی بیشتر عشق بیشتر میخوایم

      اگه بی توجهی دیدی تو درخواست عشق بیشتر دادی ب جهان حالا کافیه تو مسیر درستت ادامه بدی قطعا ب خواسته هات میرسی از کل جهانت عشق دریافت میکنی انقددددد دریافت میکنی ک از وجودت فقط عشق سرازیر میشه

      هر تضادی ک میاد مدام ب خودم میگم حتما خیری توشه حتما قراره بیشتر رشد کنم حتما قراره قوی تر بشم اعتماد ب نفسم بیشتر بشه

      حتما قراره چیزای بهتری یاد بگیرم تا درونم و قشنگتر کنم

      حتما قراره خدا نعمت های بیشتری بهم بده و قبلش باید این تضاد و توی خودم حل کنم

      همیشه ب خودم میگم پشت این تضاد کلیییییییی نعمت و عشق و ثروت خوشبختی منتظره منه تا این قسمت و توی خودم درست کنم و بعد اینا همینجوری وارد زندگیم میشن و واقعا شده هاااا

      هربار این نگاه و داشتمم معجزه هاااااا برام رخ داده اصلا باورم نمی‌شده بخاطر همین انقدر الان با ایمان برات نوشتم

      و چیزی ک خیلی بهم کمک کرده ب توام میگم شاید بهت کمک کنه

      من با اکانت عزیزدلم عزت و نفس و استفاده کردم قبلا

      ی تمرین داره ک جلوی آیینه باید ب خودت عشق بدی

      هرروز بارها و بارها من اینکارو انجام میدم و بببین جوری شده ک من از کل جهاااااان عشق دریافت میکنم

      ن فقط خانوادم ن فقط دوستام ن فقط آدمایی ک منو می‌شناسن

      آدمای غریبه ی توی خیابون هم ب من واکنش مثبت نشون میدن

      ازم تعریف میکنن تحسینم میکنن

      انقدررررری عشق درونم ب خودم زیاد شده بود ک نیازی ب توجه آدما نداشتم اما طبق قانون دریافتش میکردم

      اگه بی توجهی میدیدم قبلا یعنی خودم ب خودم توجه نمیکردم و وقتی درون من درست شد بیرون خود ب خود درست شد

      زهرا جانم تو فوقالعاده ای و لایق بهترینها

      عاشقتم دختر قوی

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  6. -
    محمد آصف باقری گفته:
    مدت عضویت: 2414 روز

    به نام خداوند بخشنده مهربان

    خیلی خوشحالم که خداوند بازم پاسخ سوالی که دیروز ازش پرسیده بودم رو از طریق شما داد.

    می خواستم که مشکلاتم رو ریشه ای حل کنم، نه این که آشغال ها رو فقط بزارم زیر مبل.

    من یکی از اساسی ترین مشکلم هم همین توضیح دادن مشکلات به دیگران هست. چون که من این جوری بزرگ شدم.

    کوچک که بودم خب من از پدر تک فرزند هستم و پدرم رو هم ندیدم و هنوز به دنیا نیومده بودم که پدرم رو از دست دادم و با مادرم هم سه یا چهار سال بیشتر نبودم. خب مادربزرگم با این احساس توجه گرفتن اصلا روزگار می گذروند بنده خدا. خب اینجوری ایشون عادت کرده بود، با این که برای مردم و توی خونه های مردم کار می کرد. در کنارش احساس ترحم به دیگران میداد و می گفت: این بچه بچه شهیده، کسی رو نداره و فلان … بهش کمک کنید. عموم چند بار باهاش دعوا می کرد انقدر از اون بنده خدا یاد می کنی که توی گور هم نمی زاری آروم باشه!!! خب ایشون روزگارش اصلا تا آخر عمرش یک درصد هم بهتر نشد که هیچ، که این مرض رو به من هم منتقل کرد. حالا بنده خدا ایشون هر کاری برای من کرد، دست خداوند بود و من بی نهایت ازش سپاسگزارم و اگه ایشون هم نبود خدا میدونه که من انقدر پیشرفت نمی کردم.

    خب خلاصه اگه توی خونه ناراحتی می کرد، می رفت پیش همه محل می گفت که بچه من فلان رفتار رو کرده، فلان شده و فلان.. که افراد بعدا که عموم رو نصیحت می کردن ایشون غیرتی می شد و باهاش یک داد و بی دادی می کشید که حتی بحث به کتک کاری هم می گشید تا این شد که من و مادربزرگم از خونواده عموم جدا شدیم.

    خب لپ کلام اینه که هرچی که ایشون مشکلاتشو پیش دیگران برد، مشکلاتش بیشتر هم شد و تازه من رو هم برانگیخته می کرده که باهاش بدرفتاری کنم. خب تا جایی که بحث به جایی می کشید که می گفت که حرف حرف عموی بزرگه منه که میگه: این بچه به درت نمی خوره، به همین خیال باش که این بچه بشه عصای پیری و کوریت. که من انقدر کفری می شدم که رفتارهای خیلی بدی رو باهاش داشتم. چون ایشون به نکات منفی من توجه می کرد. و این داستان ادامه داشت.

    خب بیام در بحث احساس ترحم: توی بحث بیماری ایشون اصلا به من توجهی نداشت، نه که بی خیال باشه. ولی مثلی اگه سرما می خوردم، پول نداشت که ببره من پیش دکتر. می گفت گل ختمیر برای می جوشونم و یه علف دیگه هم میاورد که وقتی می جوشوند انگار مثل زهرمار تلخ بود. و من همونو می خوردم و خوب می شدم. تازه دعوا هم می کرد! اگه من سرما می خوردم. می گفت، مگه نگفت که کاپشنتو بپوش و فلان ….

    من شبا از ترس این که مبادا دعوام کنه سرفه که میومد، همچین توی گلوم خفه می کردم که نفهمه من سرما خوردم. مثل این که صداخفه کن سر اسلحه زده باشی. خب این دعوا و این جوشونده تلخ به ناخوداگاه من می گفت که اگه این بار سرما بخوری، همین داستانه. و این برای ناخوداگاه من خوشایند نبود و من به سادگی سرما نمی خوردم.

    اما یه تفاوت بسیار ریز هست بین حرفای استاد که میگه من راجع به مشکلاتم صحبت نمی کردم، ولی در خیلی از فایل هاش میگه که من از فلان سن از خونه فرار کردم و فلان شد … خب قبلا من این تناقص رو نمی فهمیدم. الان که فکر می کنم استاد از اون داستان گذشته، و با سالها سکوت و اعراض کردن الان وقتی از اون داستان ها برای انگیزه دادن استفاده می کنه داره قدرت می گیره. و این فرقش از زمین تا آسمون هست که باهاش احساس ترحم جلب کنه، و یا این که بگه: آره من از اون روزها الان به اینجا رسیدم، پس شما هم می تونید. فعلا راجع به مشکلات صحبت نکنید!

    البته این هم یه ریشه ای در باورهای مذهبی داره. که هی راوی ها احساس ترحم رو به پیروان مذاهب دادن. مثلا میگن که ببین علی اصغر رو، ببین حضرت عباس رو چه بلایی سرشون آوردن، بعد مستمع انقدر تحت تاثیر قرار میگره که اشک ساعت ها از چشمان جاری میشه. بعد یه وعده پاداش هم میدن که می گن: چشمانی که برای حسین اشک بریزه، جاش توی بهشته. من قصدم توهین به بزرگان و امامان نیست. ولی هدف اونا چی بوده، و هدف اینا چیه؟ اون با تقواشون به کجا رسیدن؟ الان من با زیر منبر نشتن اینا راهم به کجا رفت …

    اگه آدم با تقوا به عرش الهی میرسه، پس من هم این راه رو برم. نه راهی که به نفع شخصی افراد هست.

    خب اینو گفتم، چون قبلا من آدم مذهبی بودم و خیلی از احساس ترحم و احساس قربانی شدن رو از این داستان ها یاد گرفتم. که آقا هرچقدر احساس قربانی شدن بدی، مردم بهت کمک می کنن، برات اشک میرزن.

    من یه آدم بسیار درونگرایی بودم که مشکلاتم رو به هیچ کسی نمی گفتم، و یکی از اشتباهاتی که می کردم توی تنهایی خودم، خودمو ناراحت می کردم. گریه می کردم، البته اگه مشکل دیگه خیلی از حد تحمل من می گذشت. بعد توی جامعه ما خب افراد خیلی احساس دلسوزی دارن، اگه بهشون بگی که من مشکل دارم خیلی بهت کمک می کنن و البته انتظار هم دارن که تو هم کمک کنی توی یه جاهایی که برای اون مشکل پیش میاد.

    وقتی من اومدم آلمان من هم اون افسردگی رو خودم ایجادش کردم. درسته که یه خورده افسرده بودم به خاطر وابستگی که برام اتفاق افتاد، ولی نه در اون حد که دیگه ببرم.

    خب من اصلا حاضر نبودم و نمی تونستم که توی جلسه مصاحبه بگم که به خاطر چی من از کشورم امدم آلمان. حتی وقتی که اینا منو تحت فشار گذاشتن که من توی وسط جلسه گلومو بغض گرفت و دیگه نتونستم که جلسه رو ادامه بدم. تا اون حد که من مشکلات رو توی خودم ریخته بودم و اصلا با کسی هم صحبت نمی کردم. خب وقتی که از جلسه اومدم بیرون دیگه مشاورها می گفتن که اگه می خوای پناهندگی بگیری این راهشه که باید یه دلیل قانع کننده و فلان داشته باش. دیگه این شد که هر روز من شد که من به بیفتم درست روی مومنتوم منفی و غرق مشکلات گذشته بشم! که هی هر روز گله و شکایت و فلان و توی هر جایی خب آلمانی ها می پرسیدن که چرا اومدید اینجا، باز توضیح و فلان که این فشار روحی خیلی زیاد شد.

    و من اگه اون اولا یه ده درصدی حالم بد بود، بعدا شده بود تا 80 درصد. و اون پاشنه آشیل احساس ترحم دادن هم بود، و خب اینجا بعضی هاشون می گفتن که آخی افغانستان چقدر کشور مظلومیه و چقدر شما بدبختین. همینا هی بهم انگیزه میداد که بگم تو خبر نداری بیا من برات تعریف کنم.

    جالبه که اونایی که از من مصاحبه می گرفتن فنی بودن و مثل رباط، اصلا خم به ابرو نمیاوردن. انگار نه انگار که با دیوار حرف می زنی یا با آدم.

    اونجا من فهمیدم که عه من توی یه دنیای دیگه ایم انگار.

    توی کلاس زبان هم که باید در بحث نامه نگاری انتقاد می نوشتم، برای مثلا شرکت، کارفرما و … و باید هرچه نکته منفی بود رو جمع می کردم تا پوینت مثبت بگیرم و نمره بیارم. اصلا من این انتقاد و گله و شکایت از همین جا استارتش زده شد.

    تا اون زمان اصلا من توی عمرم توی نامه هام از کسی انتقاد نکرده بودم. و این چیزا اصلا توی زندگی من نبوده. الان می فهمم که میگه بنویس تا اتفاق بیفته.

    و مشکلات و این چیزا همین جوری زیاد و زیادتر میشد.

    یه معلم زبان داشتم که میومد برای کمک داوطلب می شد و از می پرسید که وضع کمپ چطوره؟ فلان …. می گفتم که وضع این طور نرمان نیست. ایشون منو تشویق می کرد که نامه انتقاد بنویس، من می نوشتم و جالبه که وضع به جای این که بهتر بشه بدتر هم می شد.

    تا جایی که من تصمیم گرفتم اصلا صبح که از خواب بیدار میشم برم بیرون و شب بیام خونه. که این روند یک سال ادامه داشت که یه خورده وضعم بهتر شد. به من یه روانپزشک داده بودن. من وقتی می رفتم پیش ایشون اصلا از اون مشکلات اصلی نمی گفتم، با این ذهنیت می رفتم که برم از ایشون زبان یاد بگیرم. بعد ایشون می گفت که ای کاش همه مریض های من مثل تو بودن. شاید منظورش این بود که بگه: تو مریض نیستی و خودتو الکی به خاطر پناهندگی زدی به مریضی.

    بزا حال یه داستان یادم اومد. یکی اومده بود به یکی از بچه های کمپ گفته بود که خودتو بزن به مریضی. بنده خدا این آدم سالم سالم، اصلا سرفه نمی کرد. خلاصه یه روز یه بشقاب پرت کرد به صورت یک از بچه ها و این خورد زیر گوشش، ولی انقدر مجروح نشد. اینو پلیس ها بردن، آدم سالم. بنده خدارو بردن تیمارستان یه دو ماه بستری کردن خلاصه بعد از اون بهش خونه دادن، خدمتکار براش گرفتن و …

    بعد ایشون بعضی موقع ها تلویزیون خودشو می شکست، براش نو میاوردن. … خلاصه این بنده خدا کم کم روانی شد.

    خلاصه اینا از شواهدی هست که من با چشم خودم دیدم.

    حتی توی همون بیمارستانی که من می رفتم، یه بنده خدایی از همین هم وطن های خودم میومد. این بنده خدا انقدر کار توی ذهنش رنج آور بود که سنش رو زده بود 51 یا توی همین خونه ها یه چند سال بالا و پایین. به قیافش می خورد که 30 سالش یا یه چند سال کمتر یا بیشتر باشه. اصلا دکترها تعجب کرده بودن! می گفتن که این آدم چقدر عجله داره برای بازنشسته شدن. بعد یه مترجم به من میگفت که بابا همه اینجا میان یه کاری کنن، هدف دارن تا به درد این جامعه بخوره ولی این بابا موهاش از من پرپشت تر و مشکی تر، صورتش یه چوروک نداره داده خودشو 50 چند ساله.

    از اون ور هم بچه هایی بودن که 28 سال یا 30 سالشون بود خودشونو داده بودن 16 ساله. 23 یا توی این خونه ها که خیلی دادن. ولی به نظر من اینا از خیلی از هم سن و سالانشون دیرتر پیر میشن، و من اینو در آینده خواهم دید، یه دلیل هایی داره.

    انقدر این اتفاقا افتاده که اصلا اینجا یه اصطلاح شده. به طرف میگن: اینجا چند سالته؟

    خیلی از مطلب دور شدم. نمی دونم چرا اصلا رفتم اونوری!

    خلاصه من داشتم با دستای خودم، به خاطر این که پناهندگی بگیرم، این دکتر رفتن رو ادامه می دادم. بعد یه جایی اصلا دیگه ولش کردم، مترجم من هم می گفت که جلسات رو بیا، به خاطر پناهندگی خوبه.

    ولی من انگار بعد از این که با سایت آشنا شده بودم، حال و هوای من عوض شده بود. تا جایی که اصلا نخواستم به کمک خدا پشت گواهی پزشک خودمو قایم کنم.

    یعنی انقدر از اونور فشار های ذهنی زیاد بود که می گفتن یا این جلسات رو بیا تا حداقل این جوری دپورتت نکنن. من با خودم گفتم که اصلا بزار دپورتم کنن. دیگه من خودمو پشت گواهی پزشکی قایم نمی کنم، که بگن ای این مریضه و فلان.

    اصلا من توی جلسه مصاحبه که برای چندمین بار برگزار شده بود، حالم بد بود که اونا از زبان من نوشته بودن که من خیلی حالم بده.

    خلاصه من دور شدم از اون فضا که چند ماه بعدش پندمیک شروع شد، چند سال بعدش دولت افغانستان سقوط کرد. بعد تازه از دادگاه برام نامه اومد که بیا بهت قبولی یک ساله می دیم.

    یعنی نزدیک بود که من به خاطر اهرم رنج و لذت با دستای خودم تا آخر عمر از خودم یه آدم روانی بسازم که دیگه نه راه پس داشته باشه و نه راه پیش، و این همه لطف خدای مهربون بود که منو نجات داد.

    خب اینجا دولت به یه آدم روانی همه جوره میرسه، همه جور امکانات و پرستار در خدمتش قرار میده. خب عملا مخیلشه رو هم نداره، چه لذتی؟ چه زندگی؟

    از امروز با خودم عهد می بندم که تا جایی که می تونم از مشکلات خودم پیش کسی نگم. البته که خیلی وقت ها شده که ناخوداگاه از احساسم می فهمم که دارم احساس ترحم به دیگران می دم.

    اونم وقتیه که از می پرسن، چند سالته؟ خانوادت کجاست؟ ازدواج کردی، نکردی؟

    وقتی که پاسخ می دم، می گن آخی طفلکی!!!!>….

    بعد یه نهیب به خودم می زنم، میگم: همینا باعث شده که شخصیت تو ساخته بشه. اینا نمی دونن که همینا خوراک من بوده.

    بعضی وقت ها هم قشنگ یه خورده کنترول از دستم در میره و بیشتر توضیح میدم. به خاطر همین هم ارتباطم رو با خونواده چند سالی قطع کردم. و اگه اونا زنگ بزنن تا حالا یه بار هم به کسانی که نزدیک بودن نگفتم که وضعم اینجا چطوره. و فقط یه بار یادمه که به یکی شون گفته بودم. و بعد از اون دیگه نگفتم.

    و امروز باز تعهد می دم که دیگه راجع به مشکلات به کسی چیزی نگم، و احساس خودم رو هم کنترول کنم.

    از خداوند می خوام که کمکم کنه. چون الان خیلی تنها هستم، از اون وقتی که جهان منو از خیلی ها جدا کرد دیگه الان اصلا با کسی در ارتباط نیستم. البته که خداوند یار و پشتبان من هست و من خداوند رو دارم که اوست بهترین وکیل.

    در پناه الله یکتا باشید

    خدا نگهدار

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  7. -
    جواد خاکی نژاد گفته:
    مدت عضویت: 856 روز

    به نام خدای مهربان

    سلام خدمت استاد عزیزم

    خانوم شایسته نازنین

    خانوم فرهادی عزیز

    بچه‌های گل سایت

    سلامی گرم از ته دلم به همتون

    امیدوارم حال دلتون عالی باشه

    الان میفهمم که خانوم شایسته عزیز چرا به شما میگفتن شما استاد تشخیص اصل از فرع هستید

    دیگران دیگران دیگران

    پاشنه آشیل من دیگران و جلب توجه آنهاست

    تغییر زندگی دیگران

    تغییر شخصیت دیگران

    جلب توجه دیگران

    کمک کردن به دیگران

    ….دیگران

    دیشب که داشتم با خودم مینوشتم متوجه شدم دوباره افتادم توی زنجیره‌ی تغییر دادن دیگران و وقتی توجهم بره سمت بقیه بدین معناست که من از خودم غافل شدم

    توی همون لحظه‌ای که دارم طرف مقابلم رو سرزنش میکنم چرا تو به دنبال حل مسائل دیگرانی خودم دارم همین کار رو انجام میدم بدون اینکه طرف مقابلم از من درخواست کمک کرده باشه یا ازم راهنمایی بخواد

    مدام به خودم میگم جواد جان خودت فقط خودت

    نمیخواد به خاطر بقیه هیچ کاری نکن هیچ حرفی نزن از بقیه هیچ انتظاری نداشته باش

    این بقیه رو ببوس بذار کنار

    کاریو هم انجام دادی بخاطر خودت باشه بخاطر خدای خودت باشه اگر ببخششی هم هست بخاطر خدای خودت باشه

    شرایط بیرونی و آدمهای بیرون از تو در موقعیت و جایگاه درست خودشونن تو نمیخواد براشون کاری بکنی اگر جایی هم ایراد هست اون ایراد مربوط به درون توعه جایی در درون توعه که زخم خورده چرک کرده جایی در درون توعه از فرکانس آرامش خارج شده و به فرکانس نگرانی وارد شده

    اون باید درست بشه و الا شرایط بیرونی کاملا درسته

    من باید یاد بگیرم که دیگرانی در زندگی من وجود ندارن و این خودم هستم که دارم اتفاقات زندگی خودم رو خلق میکنم باید یاد بگیرم که محتاج و نیازمند در برابر هیچکس و تنها نیازمند به او باشم

    از خدای متعال درخواست میکنم منو رو در راه درست خودم قرار بده

    من یه تمرین رو برای خودم گذاشتم و سعی دارم هر روز سوره حمد رو با معنی برای خودم پلی میکنم و بعد ادامه روز و این موضوع باعث میشه تا در مدار درست و صراط مستقیم قرار بگیرم

    هر کجا هستید در پناه خداوند یکتا شاد و موفق باشید

    خدانگهدارتون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  8. -
    محمدرضا رضایی گفته:
    مدت عضویت: 1449 روز

    بنام خداوند بخشنده ی مهربان .

    سلام ،

    روز 159 سفر …

    خدایا شکرت برای اینکه 20 روز در مسیر تقوا هستم و تمام سعی من در این مدت کنترل ذهنم هست . خدایا شکرت برای اینکه در مسیر هدایت هستم و هر روز احساسم کمی بهتر میشود .

    خدایا شکرت برای این فایل و این جمله ی طلایی آن که ؛

    وقتی حالت خوب نیست با بقیه در موردش صحبت نکن ، با خدا هم صحبت نکن و سعی کن تو هر لحظه به گونه ای نگاه کنی که سپاسگزار باشی …

    این جمله رو در دفترم نوشتم و میخوام از امروز خیلی بیشتر سعی کنم که اینگونه عمل کنم ‌.

    این روز ها بخاطررمسائل کشور و اخبار هایی ک هست گاهی یادم میره و در مورد مسائل مملکت و برق و … صحبت میکنم .

    بعد از این فایل میخوام که زیم دهنمو ببندم و هرگز در مورد مشکلات حتی با خودم هم صحبت نکنم قطعا این کنترل ذهن و عزت نفس میخواد که به لطف خدا من سعی کردم در این مدت برای خودم بسازمش .

    از شما متشکرم برای این سایت و فایلهای عالیتون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  9. -
    احمد گفته:
    مدت عضویت: 1968 روز

    سلام خدمت استاد و همه اعضای سایت درمورد بیماری که گفتید من یک مورد خیلی جدید دارم اونم اینکه سالها قبل که من پسرخاله ام بیماری کیست مویی گرفته بود همش ترس اینو داشتم که نکنه منم بگیرم و این ترس هرازچندگاهی توی دلم میومد تا حدود یکماه قبل که من ناخواسته به این مشکل دچار شدم و نتیجه این شد که بله این اتفاق برام افتادخ و منم گرفتم و شب درحالیکه توی کارگاه خوابیده بودم تصمیم گرفتم که منی که با ذهنم تونستم یکسری مسایل رو برای خودم خلق کنم بیام و اینم امتحان کنم خب باید چیکار کنم ؟این سوالی بود که از خودم پرسیدم و جواب این بود تامیتونی بهش توجه نکن و سریع خودتو مشغول یه کاری کن من حدود یک هفته این تمرینو انجام دادم ویادم رفته بود که توجه منفی کنم بهش نتیجه چی شد اومدم خونه و رفتم حمام ونتیجه بسیار حیرت اور بود واینکه هیچ اثری از بیماری نبود و کاملا درمان شده بودم بعد به عنوان تمرین در دفترم نوشتم و هی برای تکرار و یاداوری هرروز میخونم.دومین مورد توجه به تصادف و اینکه ترس از تصادف میومد توی وجودم و حسم بد میشد تا اینکه این اتفاق برام افتاد و حسابی از لحاظ روحی بهم ریختم تا اینکه اومدم وبه دلیل این اتفاق فکرکردم که چرا این اتفاق افتاد و جواب ذهن چی بود اینکه تو توجه کردی و نتیجه توجهت رو جهان بهت نشون داد. سومین مورد در مورد اینکه من اخر سال 1400اومدم و به خدا گفتم خدایا میشه من کارگاهمو تنها بگیرم (چون کسی که باهم کارگاهو گرفته بودیم اومد بهم گفت من نمیتونم بگیرم نمیزار متو هم بگیری )من اولش یکم بهم ریختم و نجواهای درونی شروع کردن که باید جوابشو بدی و این حرفها ولی خب ندای درونم میگفت بسپار به خئا خودش و منم گفتم خدایا من میخوام تنها کارگاه بگیرم یا اینجا یا هرجای دیگه بقیش باخودت نتیجه چی شد تعطیلات عید شد و مارفتیم مسافرت بعد تعطیلات شریکم اومد خودش گفت من تا اخر قرارداد هستم و اگرتو میخوای اینجا رو بگیری من نیستم باخودته و من تونستم اون کارگاه رو با 2.5برابر پول پیش و2 برابر اجاره بها بگیرم و نصف کرایه کل سال رو هم پرداخت کردم و حدود100میلیون هم کارگاه را تجهیز کردم .تجربه بعدی خرید دوره روانشناسی ثروت 3بود که من درسال1400برای امسال هدف تعیین کردم که دوره رو شرکت کنم و نجواها هی میگفت تو هنوز روانشناسی ثروت 1رو تمام نکردی و اول اونو تموم کن بعدش این دوره رو شرکت کن خب من از اول دوره ثروت 1هر ده جلسه باز بر می گشتم از اول و مرور میکردم از تیرماه سال قبل من دوره ثروت 1 رو شروع کردم و با گذشت یکسال جلسه 30 هستم و باز برگشتمم از اول خیلی جدی تر دارم جلو میرم حالا اتفاقی که افتاد چی بود؟بعد 45 روز جدی کارکردن دوره ثروت 1 به راحتی هرچه تمام تر چند برابر پول ثروت 3 اومد توی حسابم و من نشونه گذاشتم و اول تیر ماه وارد دوره ثروت 3 شدم و الان با جدیت دارم کار میکنم نتایجش خیلی شگفت انگیزه مشتری های بسیار عالی و دست به نقد کارهای خیلی بزرگتر و اینکه با تمرین اهرم رنج ولذت کارایی خودم رابیشتر کردم ومنی که 7سال قبل با منفی500 هزارتومان به دل ترسهام زدم و مهاجرت کردم به تهران الان با 2 عدد نیروی مستقیم و 10 عدد نیروی غیر مستقیم دارم قدم هایم را برای رسیدن به کارخانه مورد نظر با طی کردن تکامل بر میدارم و نمیخوام بگم 100 درصد ولی بالای 80درصد خواسته هایی که توی ذهنم میاد رو براورده میکنم و به اکثر افرادیا مشتری هایی که فکر میکنم بلافاصله تماس میگیرند یا توی تعطیلات هم من سفارش کار میگیرم .نمونه بارزش امروز صبح توی مسیر محل کارم داشتم به یک مشتری فکر میکردم و میگفتم خیلی وقته خبری ازش نیست باورتون نمیشه ساعت 12 تماس گرفت وسفارش کار داد و من کلی به کارکرد ذهن و قانون جهان هستی بائرم بیشتر شد.استاد من درحال حاضر طی دوسالی که باشما هستم زندگیم خیلی تغییر کرده و از یک انسان منفی تبدیل به کسی شدم که روزامو طبق خواسته خودم خلق اکثردرخئاست هایم در ستاره قطبی به نتیجه میرسند من در دفترهای تمرینهام تعهد دادم که با جهادی اکبر تمارینم رو انجام بدهم و کلیه جلسات دوره های روانشناسی ثروت1و3و دوره دوازده قدم را به همراه تمرینات و خلاصه متن و خواندن تمامی کامنت های هرجلسه را مطالعه کنم و بروم سراغ جلسه بعدی در آینده ای نزدیک از نتایجم در دوره روانشناسی ثروت 3 بصورت جزیی تر خواهم گفت. با آرزوی موفقیت وشادکامی و ثروت برای تمامی اعضای سایت گروه تحقیقاتی عباسمنش

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  10. -
    مهشید و شیرین گفته:
    مدت عضویت: 1247 روز

    به نام خداوند مهربان

    سلام استاد و خانم شایسته عزیز

    احساس قربانی شدن:

    باعث می شود فقر بیماری و مشکلات زیادی را به سمت خود جذب کرده و احساس ترحم و دلسوزی دیگران و احساس گناه را در آنها برانگیخته کنیم:

    ریشه ی داشتن این احساس به کمبود عزت نفس باز می گردد

    بسیاری از ما دوست داریم: اتفاق نامناسبی را در زندگی خود تجربه کرده با افتخار آن را برای دیگران تعریف و احساس ترحم و دلسوزی دیگران را برانگیخته کنیم

    زمانی که درباره ی مشکلات خود صحبت و جلب توجه می کنیم :

    به خداوند و جهان دستور می دهیم مشکلات بیشتری را برای ما ایجاد کند تا بتوانیم جلب توجه و ترحم بیشتری داشته باشیم

    برای رفع این مشکل

    باید تصمیم بگیریم:

    درباره ی مشکلات و مسائل خود با هیچ کسی حتی خداوند و خودمان صحبت نکنیم

    با توجه کردن به مشکلات و اتفاقات نامناسب باعث می شویم: از این دست مشکلات و اتفاقات منفی را بیشتر تجربه کنیم

    اگر بخواهیم مرتبا در مورد مشکلات خود صحبت کنیم:

    ممکن است برای مدتی بتوانیم ترحم دیگران را جلب کنیم اما مشکلاتی که برای ما ایجاد می کند تا پایان عمر است

    به هر چیزی توجه کنیم: به همان سمت هدایت می شویم

    بسیاری از بیماری هایی که در زمان کودکی برای ما رخ می دهد : به دلیل جلب توجه والدین است که ناآگاهانه بیماری های جسمانی را به سمت ما جذب می کنند

    به همین دلیل والدین باید: به بیماری فرزندان خود بی توجه باشند و زمانی که آنها در سلامتی کامل هستند به آنها توجه بیشتری کنند تا باعث بیمار شدن آنها نشوند

    اگر می خواهیم جلب توجه کنیم: از راه هایی باشد که به ما قدرت داده و به رشد و پیشرفت ما کمک می کند

    اگر کسی از مشکلات خود برای ما صحبت کرد: هرگز به صحبت های او گوش ندهیم

    قانون:

    جهان به باورها و فرکانس های ما واکنش نشان می دهد و چیزی را وارد زندگی ما می کند که به آن توجه داریم

    به چه چیزی توجه داریم؟ در مورد چه چیزی صحبت می کنیم؟

    جهان کاری ندارد که ما به بدبختی ها توجه داریم و با آن جلب ترحم می کنیم:

    از همان جنس اتفاقات بد را وارد زندگی ما می کند

    اگر بیمار هستیم یا مشکلی داریم: هرگز اجازه ندهیم کسی متوجه آن شود و نخواهیم با آن جلب ترحم و دلسوزی کنیم

    در هر لحظه از زندگی سعی کنیم:

    احساس خود را خوب نگه داریم و از زاویه ای به مسائل و مشکلات نگاه کنیم که به احساس خوب بیشتری دست یابیم

    انجام این کار:

    نیاز به کنترل ذهن دارد

    خدایا شکرت

    عاشقتونیم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای: