تسلیم بودن در برابر خداوند - صفحه 2 (به ترتیب امتیاز)
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2024/08/abasmanesh.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2024-08-08 08:57:552024-08-08 09:05:31تسلیم بودن در برابر خداوندشاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
بنام خدای مهربان و بخشنده که هدایتگر ماست و ما رو رها نکرده
سلام استاد این فایل دقیقا در پاسخ سوالی بود که دیشب از خدا پرسیدم
حدود یک ماه پیش خداوند هدایتم کرد و طی یک هفته چنان نشانه ها و صدای خدا واضح بود برای انجام کاری که بهم گفت انجام بدم اما اصلا منطقی نبود که من تسلیم صدای خدا انجامش دادم
یعنی میخوام بگم کل نشانه ها هماهنگ بود با روند هدایتی که خدا بهم گفت انجام بده و اتفاقا پروسه انجام خیلی راحت پیش رفت
اما نتیجه از لحاظ ظاهری ، ناموفق بود اما در اوج اتفاقات به ظاهر نازیبا من به شدت هم آرامش داشتم اون لحظه که اون اتفاق ناموفق رقم خورد خدا بهم گفت
انا لله و انا الیه راجعون
اینقدر این صدا بلند بود که در لحظه من و به آرامشی بزرگ رسوند که لبخند زدنم
شاید هر کسی من میدید فکر میکرد دیوانه شدم
و فردا ی همون روز اتفاق بعدی افتاد که اینبار به ظاهر خیلی زیبا بود اما دیشب شرایطی پیش اومد که ظاهر زیباش به زشتی تبدیل شد که قابل توصیف نیست و جالبه بازم به شدت آرامش داشتم و اتفاق دیشب چنان پتکی و تو سرم زد از آگاهی که امکان نداشت ، طوری دیگه متوجه اش بشم
صبح که ستاره قطبی نوشتم
از خدا پرسیدم ، خدایا من که تسلیم بودم ، من که قدم به قدم طبق نشانه ها و هدایت تو پیش رفتم !!
جریان چیه ؟ قدم بعدی چیه ؟
درسته که خداروشکر درونم آرام ِ ، منتهی گیجم
نمیدونم ، هیچی نمیدونم
اصلا نمیدونم حتی قدم بعدی و چیکار باید بکنم
وقتی این فایل و گوش میدیدم تمام پروسه این یک هفته برام مرور میشد
بهت میگه ، انجام میدی
اصلا هم منطقی نیست اما قلبت آرومه و هر روز اتفاقی میافته که حتی یک دقیقه قبلش ، فکرشم نمیکردی
و حتی قدم بعدی هم در لحظه مشخص میشه
مثل فیلمی که دارم میبینم و حتی نمیتونم حدس بزنم صحنه بعدی قرار چی بشه
دقیقا تو شرایطی قرار دارم که ذهنم حتی توانایی نجوا هم نداره
دقیقا احساس میکنم یک نوزادی هستم که توانایی انجام هیچ کاری ندارم
حتی اگه بخوام هم نمیتونم
فقط باید باشم تا خدا کارش و انجام بده
همین
همین فایل هم در زمانی باید پلی بشه که به فرمان اوست
برگی بی اذنش به زمین نمیافته
استاد سپاسگزارم
تنها تو را میپرسیتم و تنها از تو یاری میجوییم
مسلمان از ریشه س ل م می آید به معنی تسلیم شدن در برابر خدا
ایاک انعبدو و ایاک انستعین
خدایا تو را میپرستم و تنها از تو یاریی میجوییم
یک گزینه از این قبیل که من راحت به خواسته ها رسیدم با تسلیم شدن در برابر خدا این بود که یک مقداری سفته از سوی یکی از صاحب کار های قبلیم به ارزش صد میلیون تومان میخواستم که برای ضمانت کار به ایشون دادم و خب چند تا همکار هم که از پیش ایشون در اومدن هم سفته ازشون میخواستن خلاصه که من به خاطر یک تضادی که در زندگیم داشتم باعث شده بود که بدهکار بشوم خیلی رو مخم بود که سفته هام دست ایشون باشه خلاصه که من حسابی میخواستم که این سفته ها رو از ایشون بگیرم اما از اونجایی که نمیخواستم که با جنگ و دعوا سفته ها رو بگیرم اومدم گفتم تویه زمان مناسب بهشون میرسم اما گرفتن سفته ها واقعا نجوا هایی رو داخل ذهنم فعال کرده بود که میخواستم با دعوا ازش سفته هام رو بگیرم
خب یکی از دوستانم که الانم هم همکارم هستند چندین بار با ناراحتی از ایشون تقاضا کردن و دیگه پدرشون رو فرستادن و کار داشت به جا های باریک میکشید که باعث شده بود بعد از گذشت حدود یک سال سفته هاشون رو بگیرن اما من خدا شاهده فقط یک بار رفتم و اومدن و سفته ها رو با روی خندون از ایشون گرفتم درسته بیشتر از یک سال گذشت اما واقعا بدون درد سر و با یک بار مراجعه به دفترشون سفته هام رو دریافت کردم .
این یک گزینه ، گزینه بعدی گواهینامه
من خیلی دوست داشتم که گواهینامه بگیرم خب رفتم و روز چند وقت بود که من رو به دوره های رانندگی نمی بردن از اونجایی که صبرم طاق شده بود میخواستم با جنگ و دعوا بگم که بابا من این دو ماهه که منتظرم پس میخواید چیکار کنید ؟!!!
اما ته قلبم گفتم نه بزار خدا خودش درستش میکنه و این قدر ملموس و قوی بود که گفتم بابا حتما یه چیزی هست من هم سرم گذاشتم اومدم بیرون و خدا شاهده بعد از سه روز فکرکنم یا دو روز خلاصه خیلی سریع بهم گفتن که بیا نوبتت شده برای کلاس های رانندگی من هم با فراق بال رفتم ولی از اونجایی که دوره تموم شد و شروع به آزمون شده بود خدا هدایت کرد و من تویه دوره اول آزمون آیین نامه قبول شدم و برای شهری از اونجایی که اینقدر ورودی مزخرف داشتم باعث شده بود بار اول رد بشم ولی بار دوم باعث شده بود که به یک افسر راهنمایی رانندگی بخرم که خیلی شاد و شنگول بود خلاصه که دیر از خواب بیدار شده بودم و باید صبر میکردم و نفر آخر رد میشدم ولی از اونجایی که یهو از زبونم در رفت گفتم که سربازم و باید برم پادگان (باید برای کارت پایان خدمتم میرفتم پادگان اما سربازیم تموم شده بود ) و افسر با دور بعدی من رو سوار کرد و بعد از چند دقیقه منو قبول کرد و واقعا بدون هیچ گونه نگرانی و سختی ایی به غیر از اون ورودی های منفی که داشتم گواهینامه ام رو بگیرم.
گزینه کارت پایان خدمت
من حدود هشتماه از پایان خدمتم کارتم رو دریافت کردم اما چرا این قدر طول کشید. من یک باوری داشتم که مدارک رو به خاطر کم کاری سریع آمده اش نمیکنند و یک بار بعد از سه ماه به پادگان مراجعه کردم که ببینم چرا کارتم صادر نمیشود و از اونجایی که سه ماهه اول خدمتم بیکار بودم باعث شده بود که حقوق خدمت رو دریافت کنم و میشه گفت که با همون حقوق کم بتونم زندگیم رو بگزرونم (فک کنم ماهی 1800 بود(: ) خلاصه که چنده ماه بعد از اون سه ماه هم رفتم و با دستان خداوند که یکی از هم خدمتی هام بود که اون زمان تازه اومده بود خدمت و من هم ارشد بودم و همسایه مان بود مدارکم رو گرفت و کار های پایان خدمتم رو انجام داد
گزینه آخر
یادمه خدا تویه ذهنم یک قضیه ایی مثل همین کار استاد که فرمودند که یک ساعت و نیم پیاده روی کردن اما من این گونه نبود که خداوند بخواد من رو سر راه کسی بگذاره خلاصه یک حس عصبی داشتم و باید کاری میکردم که بهم الهام شد برو و تمرین ستاره قطبی رو انجام بده و من با همه اون همه سنگینی که روی دوشم حس میکردم رفتم و تمرین رو انجام دادم اما این تمرین برای چه بود الان که این متن رو مینویسم این درک رو دارم که درسته اون زمان هیچ درکی از این قضیه که برای چه باید انجام بدهم همچین کاری رو نداشتم اما الان میدونم برای این بود که من باید این عزت نفس رو میداشتم که بتوانم از مردم برای کاری که انجام میدهم درخواست پول کنم و به شغل الانم که املاک است هدایت شدم :)
این ها تنها چند گزینه از گزینه های تسلیم بودن هستن که خوده خدا کار هایم رو انجام داد
در پناه حق
به نام رب العالمین
سلام و درود خداوند بر استاد عباسمنش گرانقدر و همه عزیزانم
از وقتی که خودم رو شناختم همواره یه شمعی در تاریکی دلم روشن بود که که در طوفانهای زندگیم سویش کم میشد؛ ضعیف میشد اما خاموش نمیشد.
ازین احساسم نمی توانستم با کسی حرف بزنم. چون هیچکسی از چنین احساسی تا بحال حرفی به میان نیاورده بود. تو هیچ کتاب و فیلم و مکتبی هم از آن سخنی بمیان نیامده بود! برای همین احساس میکردم که آدم غیر طبیعی ای هستم و باید این حس رو در درونم افشاء نکنم.
استاد اولین کسی که من ازش این احساس رو شنیدم شما بودید. دلیل اصلی گرایش من به سمت آموزش های شما هم فقط همین بود. یکی تو دنیا پیدا شده بود که اونم این احساس رو تجربه کرده! جالبه نه! دیگه آدم غیر طبیعی و غیر نرمالی نبودم! میتونستم راجع به این احساس بیشتر باهاش گفتگو کنم. و وقتی پای کلامش نشستم فهمیدم گه گوهر گرانبهایی در وجودم دارم! بی دلیل نبود سالها ازش مراقبت کرده بودم. بی جهت نبود با کسی راجع بهش حرف نزده بودم! بارها اشکهامو دزدیده بودم و یا انکار کرده بودم تا نخواهم توضیح بدم یا ازین حس حرف بزنم. چون می دونستم همانقدر که برای من این احساسات ارزشمندن؛ برای دیگران عجیب و غیر قابل درک است.
یادم میاد یروز که از باغمون بر گشته بودم سری به اینستا زدم و از اکسپلورر یه پستی رو داشتم رد میکردم که چند تا خانم دور هم نشسته بودن. همشون باکلاس و زیبا بودن و در یک فضای شیک دور هم نشسته بودن. برام جلب توجه کردن و برای اینکه بدونم چه خبره برگشتم و روی آن پست کلیک کردم. دیدم در عین تعجب داشتن حرف میزدن و گریه میکردن! بیشتر که دقت کردم متوجه شدم اینها کسایی اند که نتایجی بدست آوردن و توسط استادشون که اونم یه خانم بود به این دورهمی دعوت شدن تا از نتایجشون بگن. بعد یکی دو دقیقه که میخواستم پُستُ رد کنم استادشون گفت شما ؟! آره شمایی که دارید این پستو می بینید!!! بدونید شما اتفاقی به اینجا هدایت نشدید و این خواست خداوند است که شما را هدایت کرده به اینجا!!! آقا این کلام انگار از زبان خداوند بر من نازل شد و احساسی رو داشتم که انگار جبرئیل بر پیامبر؛ کلامش رو نازل کرده بود و حال ِ منو زیرو رو و دگرگون کرد . با تمام وجودم کلامش رو پذیرفتم و اونو هدایت خداوند دونستم. و از همان لحظه با دنیای قبلی ام خداحافظی کردم. و اینقدر تشنه تغییر بودم که فردا برای اولین بار من 5 صبح از خواب بیدار شدم و این شروع آشنایی من و کار کردن روی خودم بود و بعد مدتی که فرکانسم رفت بالاتر هدایت شدم به چند استاد دیگه و در نهایت به استاد عزیز.
گاهی وقتها که مرور میکنم چند سال گذشتمو میبینم که اصلا من هیچ شباهتی با اون آدم سابق ندارم. نه اینکه اونوقت ها بد بودم. نه. خیلیم از دید دیگران موفق و موجه و حتی محبوبتر بودم. اما حال دلم خوب نبود. با خودم و جهان در صلح نبودم. خلاء های درونی زیادی داشتم که نمی دونستم چجور باید پر بشن. با اینکه دائمآ در گشت و گذار و تفریح بودم ولی اولویت برایم دیگران بودن و رضایت آنها نه خودم. دائمآ دوست داشتم اطرافم شلوغ باشه تا احساس تنهایی نکنم. در حالی که الان عاشق تنهائیم. گاهی اوقات آدمها کارهایی می کنند که دلیلش رو نمی دونن. در واقع دلیلش همان خلاء های درونی است که نمی دونند چجور پُرش کنند. شایع ترینشون سیگار کشیدنه. من از چهار پنج سالگی با سیگار آشنا شدم. آنوقت ها حتی کوپن سیگار می دادن و در مراسمات ختم هم با سیگار پذیرایی میکردن. شب دهم محرم یه رسمی داشتیم که همه با هم شروع میکردن به حلیم درست کردن. امشبم مادرم حلیم داره و هنوز این رسمو ادامه میده با اینکه روزش رو دیگه اصرار نداره حتما شب دهم باشه. شب دهم برای همسن و سالهای ما انگار که پارتی بود. هر کدوممون یه بسته سیگار میگرفتیم و شب تا صبح بازی میکردیم و به خونه های همدیگه سر میزدیم و پای حلیم بودیم و سیگار میکشیدیم ( میگفتند ثواب داره!!) تا خود صبح بیدار بودیم و صبحش میرفتیم مراسم عاشورا. تو خانواده ما هیچ کسی سیگاری نبود و کوپن سیگارو همیشه میفروختیم. واسه همین هیچ کدوممون سیگاری نشدیم. این خلاء ها سبب شده بود برای اینکه حالم رو خوب کنم یا تفریح بیشتر بهم بچسبه؛ در مسافرت ها یا تعطیلات آخر هفته تفننی سیگار بکشم. و همسرمم خیلی ازین موضوع ناراحت میشد و همیشه نگران بود که نکنه خانواده خودش منو جایی با سیگار ببینن و اون وجه من نزدشون خراب بشه. برای همین همیشه بمن تذکر میداد و نگران بود نکنه من سیگاری بشم. ولی خودم ازین موضوع مطمئن بودم. چون روح و درون من با اینچیزا سازگاری نداشت و عجین نبود ولی جایگزینی هم برایش نداشتم. از همان روزی که من با اون کلام هدایت شدم اصلا در مداری قرار گرفتم که حتی شنیدن اسمش یا بوش هم حال منو خراب میکرد. اصلا تلاشی نکردم که دیگه تفننی هم سیگار نکشم. خودبخود دسترسی فرکانسی من به اون قطع شد. اون خلاء ها کم کم جاش و داد به حضور خدا؛ به عشق بازی با خدا؛ جهانبینی ام؛ نگاهم به خدا؛ به جهان ؛ به خودم؛ به همسر و فرزند و پدر و مادر نسبت به گذشته زیر رو شد. با خودم رفیق شدم؛ با خدایم رفیق شدم؛ قاب زندگی برایم رنگی شد؛ از شبکه های اجتماعی فاصله گرفتم؛ دنبال تائید دیگران نیستم؛ از تنهائی ام لذت میبرم؛ با خیلی از ترسهام روبرو شدم؛ هر روز در حال تلاش برای شناخت خودمم و نعمت پشت نعمت و عشق بازیم با خداوند بیشتر و بیشتر و زندگیم بهتر و بهتر و شادتر و شادتر و صمیمی تر و صمیمی تر و واقعآ احساس خوشبختی میکنم و قدر نعمت هامو بیشتر میدونم و این مسیریست که تا آخر عمرم به ادامه دادنش متعهد هستم.
………………………………………………………………………………………………………
چی میشه که ما هدایت میشیم و میتونیم نشانه ها رو ببینیم
همونطور که استاد در این فایل گفتن خداوند هدایت کردن ما را وظیفه خودش دانسته (إِنَّ عَلَیْنَا لَلْهُدَى 12/ اللیل﴾. پس هدایت همیشه هست. مهم مائیم که آیا میتونیم دریافتش کنیم یا نه؟
گاهی اوقات این مطالب اینقدر برای ما بدیهی هستند که فکر میکنیم دیگران هم اینو می پذیرند و وقتی گاهی جایی بحث میشه و مقاومت های دیگران و میبینیم؛ آنوقت متوجه میشیم که چقدر تفاوت فکر و فرکانس داریم (تفکری که الهام و هدایت رو فقط مخصوص پیامبران و امامان می دانند) و بهمین دلیله که استاد همیشه تاکید می کنند که انرژی مان را برای دیگران هدر ندیم و تا کسی در فرکانسش نباشه پذیرش برایش مقدور نیست.
تجربه ای که خودم در این زمینه دارم اینست که هر زمانی که روزم رو آگاهانه شروع کردم. و شاخک هامو بقول استاد برای دریافت و دیدن نشانه ها تیز کردم. مقاومت نکردم. و تسلیم و رها بودم؛ حال خوبی داشتم، آنوقت جنس هدایت و قدرت آنرا با وضوح و بصورت ملموس تری دریافت کرده ام. تا وقتی که مثل عامه مردم یروز عادی رو شروع کرده ام. در واقع اگه هر لحظه منتظر دریافت الهام باشیم؛ هر لحظه هدایت دریافت میکنیم و هدایت میشیم. برای همینه که استاد میگه من حتی برای عبور از خیابان هم از خداوند هدایت می خوام چون این یک جریان و اتصال دائمیه.
یکی دو هفته پیش یه ناخواسته ای برام اتفاق افتاد. که همون لحظه الهامی رو دریافت کردم و بهش عمل کردم که هر کسی میفهمید میگفت از تو بعیده چرا اینکارو کردی؟ چون الهام همواره با منطق منطبق و هماهنگ نیست. و شرح کامل اون رو وقتی میخوام بگم که این موضوع خاتمه یافته باشه و خیریت اصلی آن برایم واضح شده باشه هر چند به خیریت چیزایی از آن پی بردم. ولی اینو بهم الهام شد اینجا بگم که چند روز پیش که ماشینم و روبروی دادگاه پارک کرده بودم و رفته بودم داخل دادگاه؛ هنگام برگشتن میخواستم گوشیمو روشن کنم و به سمت کوچه پشتی داشتم میرفتم ( چون نیم ساعت پیش اونجا پارک کرده بودم و فکر میکردم ماشینم اونجاست!) یه خانمی چند بار از پشت منو صدا زد و داشت بهم نزدیک میشد و یکمم می دوید پشت سرم. رومو برگردوندم گفتند آقا شما از ماشینتون که پیاده شدید من پشت سر شما بودم و دیدم شیشه ماشینتون رو بالا نکشیدید و هر چی صداتون زدم متوجه نشدید و رفتین داخل دادگاه. من منتظر موندم و پیش ماشینتون بودم تا از دادگاه برگردید! کلی ازش تشکر کردم و تازه متوجه شدم که ماشینم اونور خیابونه و بعدش شوهرش با یه ماشین باکلاس اومد و سوار شد و رفت. اگه خدا هواتو نداشته باشه کی میتونه این جور برات فرشته بفرسته تا کمکت کنه. اصلا همینکه حرکت من همزمان شد با رسیدن شوهر این خانم با یه ماشین خفن باز کلی پیام داشت برام که یوقت ذهنم نخواد بگه حالا آدم بیکاری بوده کاری نداشته اونجا وایستاده یا دوست داشته من ازش تشکر کنم؛ یا ماشین براش جلب توجه کرده یا هزار دلیل دیگه ای که ذهن می خواد سناریو بچینه تا دستهای خداوند رو برایمان کمرنگ کنه؛ تا باورمان به اینکه خداوند هر لحظه حافظ و محافظ ماست رو تضعیف کنه. یعنی خداوند حتی اجازه اومدن چنین نجواهایی رو با این همزمانی به ظاهر اتفاقی و بی اهمیت ازم گرفت. دیشب یکم از کامنتم رو نوشتم در لابه لای دیدن بازی های المپیک و صبح که میخواستم کامنتم رو تکمیل کنم، در حال نوشتن برق رفت و نوشته هام چون سیو نکرده بودم حذف شد.اینو نشونه ای دیدم که ادامه ندم کامنتمو و قصد نداشتم کامنت بنویسم. وقتی که یکی دو ساعت پیش اومدم لپ تابمو روشن کردم دیدم نوشته ها م در صفحه این فایل هنوز هست و اینو نشونه ای دیدم که کامنتم رو ادامه بدم و ردپایی از خودم بجا بگذارم.
………………………………………………………………………………………
استاد جان ِ گرانقدر؛ یکی دو روز پیش یکی از دوستانم تو کتمنتشون گفتند شما لایو داشتید و خیلی ازین خبر خوشحال شدم چون هر فایلی که شما رو سایت میذارین مایه خیر و برکت است برای ما. همانوقت به همسرم گفتم از اینستا پیج آقای عرشیانفر رو چک کنن ببینند تو پیجشون گذاشتن یا نه؟ و چون چیزی پیدا نکرده بود رفته بود سایت ایشونم نگاه کرده بود و میگفت الان تفاوت استاد و با بقیه درک میکنم. چون حتی یه فایل رایگان هم پیدا نکردم ولی فایل های رایگان استاد (که واقعا حیفه اسمش رو رایگان بذاریم) رو بخواهیم گوش کنیم دو سه سال فقط طول میکشه! خواستم بازم تشکری کرده باشم برای اینکه دستی از جانب خداوند شدی برای تغییر دین و دنیا و آخرت ما. یا حق
بنام الله
سلام ودرود خداوند به وجود نازنینت اسداله عزیز
امیدوارم که حال دلت عالی باشه وروز به روز عالی تر
خداروشکر خداروشکر که بلاخره به کامنت تو شما هدایت شدم البته که چند روزه ذهنم رو این موضوع متمرکز بودم
چه جالب بود از احساس درونت که گفتی انگار که همه ما این حس درونی واین خلأ هارا داشتیم که نتونستیم با هیچ عاملی حس را نادیده بگیریم یا خلأ را پر کنیم وهمین هست که به این مسیر زیبا وبه استاد عباسمنش عزیز هدایت شدیم
بازم خداراسپاسگزارم به خاطر این لحظه که به من توفیق نوشتن داد
شینا جان را از طرف من ببوسید به همسر محترمتان سلام برسانید
بهترین بهترینها را در هر لحظه در تمام زمینه های زندگی برایتان آرزو میکنم
یاحق
سلام و درود خداوند بر فهیمه عزیز
ممنونم از لطف و محبتتون دوست عزیز. خداوند رو شاکرم که بعد مدتها نقطه آبی رو از شما هدیه گرفتم.
امیدوارم شما هم حال دلتون عالی باشه و روند بهبودی تان روز بروز بیشتر و بیشتر بشه و همیشه سلامت و شاداب باشید.
در پس تمام رفتارها و افکار ما دلیل و علتی وجود داره که اگه ما به آن آگاه بشیم، بدون مقاومت و به راحتی میتونیم رفتار و عمل درست رو انجام بدیم. به همین دلیل این سخن گزافی نیست که اگه خودمان را بشناسیم در حقیقت انگار خدایمان را شناخته ایم. و این نیاز داره به آگاهی و آموزش درست. که خدا رو شکر این موهبت و نعمت برای ما فراهم است تا از این آموزش ها برای رشد خودمان؛ برای تجربه شادی و لذت و خوشبختی بیشتر بهره بگیریم. تحسینتون میکنم بابت مداومتتون در این مسیر زیبا و با آرزوی بهترینها برای شما دوست عزیزم. یا حق
سلام و صد سلام به آقا اسدالله عزیز و گرامی …. به شما و خانواده عزیزتون، مخصوصا شیما جان جانان ….
اول از همه خدا قوت از این رشدهایی که تا به الان داشته آید و کاملا مشهود است و تا آنجایی که بتونم از خواندن کامنت هاتون لذت می برم و درس میگیرم و تحسینتون میکنم. میدونم که مدتی است که لیزرفوکوز روی دوره 12 قدم هستین که من هم همینطور در حال کار کردن روی دوره 12 قدم هستم ولی فعلا تا الان تا قدم سوم را خریداری کرده ام و مدتی است که شما از قدم سه جلو زده آید و دسترسی زیاد به خواندن کامنت هاتون ندارم و مطمینم نتایجتتون خیلی خیلی زیادتر رشد خواهد کرد با این مدل کار کردنتون.
خیلی اتفاقی به این کامنتتتون هدایت شدم و اصلا فکر نمیکردم که درس های زیادی برای من خواهد داشت.
راستی این جمله در ابتدای کامنتتتون هم خیلی تحسین برانگیز بود که همیشه از قبل به این شکل بوده آید:
از وقتی که خودم رو شناختم همواره یه شمعی در تاریکی دلم روشن بود که که در طوفانهای زندگیم سویش کم میشد؛ ضعیف میشد اما خاموش نمیشد.
بریم سراغ درس بزرگ برای من از این کامنت شما:
من که پاشنه آشیلم در روابط بوده و با وجود رشد بسیاااااار عظیم از زمان آشناییم با استاد جان در این زمینه و الان هم با دوره 12 قدم، حتی فعلا تا قدم سه، کلی به خلأهایی که دارم و راه حلشون، دارم هدایت میشم. مثلا یه بار در کامنت فاطمه جان، همسر آقا رسول گرامی، جوری هدایت شدم که فاطمه بانو جان چطور از نکات مثبت تغییر شغل های آقا رسول میگفتند و من کمی آرام تر شدم و رها تر شدم به نقطه ای که همیشه در زندگی من رو اذیت کرده بود مثل یه الگوی تکرار شونده داره تکرار میشه و این چیزی نبود جز موضوع تغییر شغل های بسیار زیاد در همسرم. البته که خیلی تفاوت بود بین همسرم و آقا رسول …. چون همسرم تا حدودی در این فاز قانون نیست. اما باز برای من خیلی آرام کننده بود که شیما یکم رهاتر باش و فقط رو خودت کار کن ….همه چیز را بطور به خدا و روی نکات مثبت همسرت تمرکز کن ….
در اینجا شما از موضوع سیگار فرمودین که انصافا من از کودکی بدجور نسبت به این موضوع گارد داشته ام و در انتخاب همسرم، خیلی این موضوع برام مهم بود و اصلا فکر نمیکردم که فردی با تحصیلات عالیه، ورزشکار و به ظاهر مذهبی و اهل نماز و روزه، اهل این چیزها باشه …..خوب خیلی سطحی فکر میکردم که این موضوع ها اصلا ربطی بهم نداره ….. اما شیما بانو بعد از 7 سال از زندگی مشترک از طرف همسرش میشنوه که از 15 سالگی، سیگار تفننی میکشیده و اما شیما شوکه شد …. من ابدا تا حالا نه چیز مشکوکی ازش شنیده بودم و نه بویی …. یه جورایی شوکه شدم از این اعتراف همسرم … البته من چون در اون زمان، در تضاد عاطفی سخت بودم و اون موضوع برام اولویت داشت و … زود از این موضوع گذشتم و فکر میکردم که همسرم دروغ گفته بوده و الکی یه بار با یکی اینکار را کرده و …. چون اصلا اصلا ایشون همه افراد سیگاری را همیشه زیر سوال میبردن و انصافا اصلا چیز مشکوکی نداشتند و همیشه به راحتی در ماه رمضان روزه میگرفتن و …. من هم واقعیتش باور نکردم و یه جورایی اینقدر تمرکز کرده بودم روی رشد خودم، یه جورایی فراموش کردم. سال ها گذشت و من هم در حال رشد خودم …. تا اینکه دو سال پیشکه تا حدودی از مدار درست در اومده بودم، خیلی اتفاقی متوجه شدم در پیغامی به دوستشون از لذت این کار با هم صحبت کرده بودن ….. و حالم خیلی دگرگون شد و یه جورایی تازه باورم شد و دعوای بدی بین من و همسرم اتفاق افتاد….. بعد ایشون هم خیلی راحت گفت اصلا خوب کاری میکنم … و من بیشتر و بیشتر ناراحت ….
من هم که دیگه رفته بودم تو بد ناراحتی و غصه و بحث و متاسفانه دایم چک کردن جیب لباس هایش و بو کردن ها …. اما به لطف خدا با درس هایی که از استاد عزیز کرده ام، بعد از گذشت مدتی کوتاه، تمام تلاشم را کردم که با وجود این تضاد، از این حال بد در بیام. چون انصافا خیلی حالم بد بود …. دایم قرآن تو گوشم بود و از خدا طلب هدایت میکردم، حدودا دی ماه سال بود و اومدم با خدای خودم عهد بستم و گفتم دیگه حداقل تا عید با خدای خودم عهد میبندم که تیکه نمیندازم و اصلا جیبش را چک نمیکنم و تا خدا جون جواب من رو بده …. مطمینم از خدا ….
خلاصه الان از اون روزها دو سال میگذره و من دیگه عبدا چک نکردم و تا حدود زیادی از ذهنم گذروندم و فعلا سپرده ام به خدا تا هدایت بشم به راه درست …. چون من هیچی از این ویژگی همسرم نمیبینم …. ولی هنوز تو دلم ازش ناراحت هستم به خاطر دروغی که از ابتدای زندگی بهم گفته …. ولی ولی ولی میدونم و باور دارم که خودم خلق کرده ام چیزی که خط قرمز من بود …. منی که فکر میکردم، آدم های تحصیلات عالیه دارند و ورزشکار هستند و به اصطلاح مذهبی و اهل نماز و روزه، به هیچ عنوان اهل این چیزها نیستند. خودم خلق کردم …. خودم ….
این هم مطمینا از دوران کودکی نشات میگیره که شیما بانو خیلی سفت و سخت است و یکم رها کردن هایم، به نفع خودم است. البته نه اینکه بخوام این کار را بپسندم، نه این کار را من نمیپسندم ، اما خیلی خودم رو اذیت کرده ام …. خیلی زیاد…و این صحیح نیست … و از قانون خارج است ….
حالا قسمت قشنگ ماجرا که به کامنت شما در این موضوع هدایت شدم و ممنون باشم از خدا که هر روز داره شرایطم از روابط بهتر و بهتر میشه …. کامنت شما که درس بزرگی برام داشت که حتما حتما خیری بوده که باهاش مواجه شدم و خیلی خیلی زیاد آرام تر شدم در مورد مواجه با این موضوع …. و واقعیتش برام تا حدودی دیگه مهم نیست. به قول فاطمه بانو جان، شیما فقط باید رو خودش کار کنه و به نکات مثبت همسرم توجه کنم که واقعا نکات مثبت فراوانی داره …. و این رو به شما بگم که خوش به سعادتتون که در این مدار درست قرار گرفته آید و مدارتون کلی بالاتر رفته و این موضوع به قول خودتون تفننی را هم دیگه گذاشته آید کنار و برای خودتون بیشتر از این ها ارزش قایل شده اید….
تبریک بسیار …
شیما جان جانان را ببوسین
در پناه خود خود خودش باشین
شیما بانو
سلام و درود خداوند بر بانو شیمای عزیز
ممنونم بابت کامنت بسیار خوبی که برام نوشتی. تحسین میکنم پروفایل زیبایی که گذاشتین که به بیننده احساس خوبی رو منتقل میکنه.
حرفهای زیادی برای گفتن دارم با این کامنتتون. و وقت و زمان هم بمن این فرصت رو میده که ریشه ای تر به این موضوع نگاه کنم. میدونم کامنتم طولانی میشه ولی بیشتر از همه این جواب برای خودمه و به خودم کمک میکنه. پس سعی میکنم ذهنم رو آزاد بگذارم و از هر دری سخن بگم!
تا حالا این جمله رو بارها شنیدی یا به خودت گفتی که خودتو جای دیگران بگذار! چرا این جمله کلیدیه؟ چون مانع قضاوت میشه. مانع بررسی موضوع با دید خودمان میشه. مانع این میشه که انتظار داشته باشیم بقیه هم مثل ما به موضوع نگاه کنن و تصمیم بگیرن و واکنش نشون بدن. چون ذات جهان بر همین تفاوت هاست. اگه قرار بود که همه یجور ببینن؛ یجور تصمیم بگیرن؛ یجور فکر کنن؛ یجور واکنش نشون بدن که همه یکنفر میشدیم با ظاهر متفاوت! اما خدا اینو نخواست؛ جهان اینو نمی خواهد. پس باید بپذیریم و مقاومت نداشته باشیم و همراه بشیم با این جریان تا به صلح برسیم با خودمان و با جهان.
دیدن زندگی از دریچه نگاه یک بانو به زندگی، خیلی کمک میکنه به یک آقا برای درک درست رفتار بانوان. و برعکس، دیدن زندگی از دریچه نگاه یک آقا به زندگی؛ کمک میکنه برای درک درست رفتار آقایان. از همین پاراگراف میشه پی برد که خیلی از مسائل و مشکلات زندگی متاهلی بر میگرده به وجود موانعی که تحت عنوان محرم و نامحرم؛ دختر و پسر و … در مسیر زندگی ما ایجاد کردن. اسمش دین باشه ؛ مذهب باشه؛ حرام و حلال باشه؛ بهشت و جهنم باشه مهم نیست! مهم اینه که اینها خلاف مسیر جهانه؛ اینها خلاف مسیر خداونده و هر چیزی خلاف مسیر جهان و خداوند باشه؛ محکومه به شکست، محکومه به زوال. همونگونه که ممنوعیت ویدئو و ماهواره و کشف حجاب رضاشاه و حجاب جمهوری اسلامی محکوم است به شکست.دنیا بر پایه تنوع بنیان گذاشته شده و هیچ نیروی بیرونی ای قادر نیست که این تنوع رو از بین ببره.
سالها زمان برد تا منو همسرم بعضی انتظارات اولیه از همدیگه رو متوجه بشیم و درک کنیم. اونهم پس دعواهای بیشمارو روزهای تلخی که برای هم ساختیم. چرا؟ چون نه ایشون رابطه ای با جنس مخالف داشت و نه من تا زمان ازدواج چنین رابطه ای رو تجربه کرده بودم. منظورم از رابطه؛ رابطه اجتماعی و دوستی است. معاشرت اسمشو بذاریم یا آداب رفتار با جنس مخالف شاید بهتر باشه. حالا ما دوتا آدم سوپر مذهبی با دیگاه مذهبی متفاوت رسیدیم به اینجا که همسرم میگفت کاش دوست دختر داشتی که حداقل یاد میگرفتی احساسات یه خانم چجوریه!
هدف از اومدن ما به این جهان مگه چیزی جز تجربه کردن و رشد کردن است؟ شما تا ترشی و شیرینی رو تجربه نکنی نمیدونی کدوم و دوست داری و کدومو دوست نداری. تا صد بار زمین نخوری نمیتونی راه رفتن و یاد بگیری. نوزاد قبل از اینکهزبان باز کنه هی داره با تجربه کردن خودش رو رشد میده. اینها رو گفتم که به اینجا برسم که نگاه یک مرد به خیلی از مسائل بسیار متفاوت از نگاه یک زن به همان مسائل است.برای همین اگه از دریچه نگاه او به مسئله بتونیم نگاه کنیم کمتر دچار تضاد و تعارض میشیم و بیشتر به صلح میرسیم.
آقایان بواسطه آزادی های اجتماعی که در مملکت ما دارند؛ قطعآ مسائل و موضوعات بیشتری رو تجربه می کنند در مقایسه با خانم ها. و خانمها چون آن مسائل رو تجربه نکردن معمولا با آموزش ها و گفته ها و چیزهایی که از دیگران شنیدن نسبت به آن مسائل موضع می گیرن و برخورد می کنند. به همین دلیل خیلی اوقان نگاه شون به این مسائل و ناخواسته ها نگاه صفر ویکی است.در حالی که آقایون کمتر این جور نگاه و دارند. و طبق قانون جهان باز اینم مطلق نیست و در هر دو طیف هستند کسانی که عکسش رو عمل می کنند.
تو این مثالی که در مورد سیگار زدم. تصور یه خانم یا واکنشش به کشیدن سیگار ممکنه این باشه که اینی که الان داره جلوی من سیگار میکشه خدا میدونه در خلوت خودش چی میکشه! و این احتمالا معتاده و معتاد هم خلافکاره و همینطور تا تهش میره. اینها همه ناشی از آموزه های غلطی است که تو ذهن ما کردن و ما رو از همه چی ترسوندن. آیا شما اگه یه خانم تو کافه یا پارک یا طبیعت ببینید تصور می کنید که معتاده؛ خرابکاره؛ دزده… قطعآ اینطور نیست. چرا؟ چون جامعه چنین دیدی رو به شما نداده! خیلی از این مسائلی که ما در برابرش واکنش بد و تند نشون میدیم بر میگرده به همین باورهایی که از محیط و جامعه و اطرافیان به خوردمون دادن. من به خانمم هم گفتم من و برادرم تجربه سیگار کشیدن رو از 5 ساگی داشتیم! اینو برای این میگم که گفتی من از اینکه همسرم از 15 سالگی تفننی سیگار کشیده شوکه شدم. پس همسر من باید شاخ در میاورد با این مقیاس! نباید نگاهمون به مسائل نگاه صفر و یکی باشه. حالا هر کسی یه بچه 5 ساله رو ببینه سیگاری دستشه چی میاد تو ذهنش؟ آیا آینده ای برای این بچه میتونه متصور بشه؟ آیا نمیگه این دو سال دیگه معتاده صفره و از تو جوب باید درش بیاری؟ نمیخوام تائید کنم این کار رو بلکه میخوام بگم بابا اینجور نیست که اگه کسی یه چیزی رو تجربه کرد؛ یه خطایی انجام داد دیگه تا تهش میره.اینو درک کنیم واکنش نامناسب نشون نمیدیم. من و برادرم هر دو تحصیلات عالیه داریم؛ هیچکدوممان سیگاری نیستیم؛ موقعیت اجتماعی بالایی داریم؛ هر دو نسبت به همسالانمون تو فامیل موفق تریم و زندگی های عالی داریم. پس اینها در هر مقطعی از زندگی هر شخصی ممکنه اتفاق بیفته و دلیل نمیشه بخواهیم اینو تعمیمیم بدیم به همه چی. اگه باهاش برخورد درست بشه قطعآ به بیراهه نمیره. من تو اواخر نوجوانی و اوایل جوانی همسن و سال ها و فامیل من رفتند سمت سیگاار و مواد. تو این سن برای آقایان داشتن دوست و رفیق و اینکه دورت شلوغ باشه و همه تحویلت بگیرن خیلی اهمیت داره و خیلی تاثیر میگیرن از همسن و سالها. ولی من در اون سن اصلا خط قرمزم بود و به هیچ وجه سمتش نرفتم و تنهایی و انزوای شدید رو تجربه کردم ولی این برایم با ارزشتر بود تا بخواهم قاطی این مسائل بشم.حالا همین فرد که ازدواج میکنه و دچار یه خلاء هایی میشه تو وجودش و ممکنه برای پر کردن اون خلاء ها چند نخم سیگار بکشهتا ببینه حالش بهتر میشه؟ خلاء هاش پر میشن؟ حالا اگه ما داد و بیداد کنیم و انگ بزنیم و مقاومت کنیم فکر میکنید اوضاع درست میشه؟ قطعآ خیر. اگه تا حالا جلوی شما اینکارو میکرد به مسیری کشیده میشه که دور از چشم شما اینکار و بکنه و چون داره تو ذهنش یه کار خلاف رو میکنه به بدتر از این کار کشیده میشه و بقول معروف میگه ما که هیچ کاری نکردیم این انگو بهمون چسبوندن پس بذار حداقل تجربه اش کنیم که الکی قربانی نشده باشیم! برخورد یه همسر؛ یه مادر در اینگونه مواقع خیلی تاثیر گذاره.هر چقدر به اون فرد نزدیکتر بشید و اونو بپذیرید؛ سریعتر و بهتر در مسیر درستش قرار میگیره تا بخوای واکنش نشون بدی و توجه کنی. دقیقآ قانون هم همینو میگه. شما در مواجه شدن با هر ناخواسته ای که در همسرتون میبینید، اگه اعراض کنید و به خصوصیت های خوب اون توجه کنید؛ جهان به این فرکانس شما پاسخ میده و شرایط رو بگونه ای براتون تغییر میده که شما به خواسته تون به راحتی میرسید. به جرات میگم بالای 70 درصد طلاق هایی که اتفاق میفته اگه این موضوع رعایت بشه خودبخود رابطه درست میشه و اون مرحله و تضاد رو رد میکنن و به صلح با همدیگه میرسن.ولی ما با ذهنمون سناریو میسازیم و میگیم تموم شد. ما به آخر خط رسیدیم. چرا؟ چون انتظار داریم دیگری تغییر کنه نه خودمون! چون تمرکزمان روی نقاط منفی طرف مقابلمان است. چون میخواهیم همه تغییر کنن تا دنیا بکام ما بشه. چون بقول استاد میخواهیم در کویر برنج بکاریم! و وقتی ناامید میشیم از اینکار، آنوقت میگیم تمومش کنیم این آخره خطه. و باز تکرار و تکرار . و به این نتیجه میرسیم که خدا برای ما نخواسته یا ما شانس نداریم یا پیشونیمون بلند نیست و …
جهان و خداوند هر لحظه در حال هدایت بشرن. إِنَّ عَلَیْنَا لَلْهُدَىٰ 12/ اللیل و بشر هم دائمآ در تمنای هدایت. اما نه از راهی که ما میخواهیم الزاما و نه زمانی که ما تعیین میکنیم.بلکه زمانی که ما آماده دریافت هدایت میشیم.
راز خوشبختی در اینست که بدونیم ما فقط مسئول خودمانیم! نه هیچکس دیگه ای. نه همسر؛ نه فرزند… وظیفه من اینه که روی خودم تمرکز کنم؛ روی خودم کار کنم؛ ناخواسته ها رو pauss و خواسته ها رو play کنم. بقول استاد تموم شد و رفت. آنوقت میبینیم که چقدر خوشبخت خواهیم بود. آگاهی های دوره 12 قدم بی نظیره. خوشحالم که در این دوره هستید و دارید قدم بر میدارید. قطعآ شیمای قدم 12 قابل مقایسه با شیمای قدم اول نخواهد بود. اسم دختر منم شیناست و هموزن اسم شما. موفق باشید. یا حق
سلام و صد سلام به آقا اسدالله عزیز و گرامی سایت …
بسیار بسیار ممنون از کامنتتتون که بارها خواندمش که درس گرفتنم کامل تر بشه ازش و درسها ازش گرفتم ….چون میدونم اصلا اتفاقی نبوده که من با این کامنت شما روبرو شوم.
و ممنون از تحسین عکس پروفایلم و من هم همیشه از عکس های پروفایل شما، حس خوب گرفته ام و بگم که این مکان که در اکثر عکس هایم است، بام شهرستان رودبار است که عاشقش هستم و به تازگی خدا روزی مان کرد که به خرید یه زمین اونجا تو اون بهشت هدایت بشیم و خدا جون روزی مان کرد. حتما با خانواده محترم، تشریف بیارید و لذت ببرین و براتون روغن زیتون بکر بکر تهیه خواهم کرد.
بله دقیقا حرفتون درست است که در جامعه ما، بین دیدگاه زن و مرد تفاوت های بسیاری است و اگر بشه تا حدودی نگاه خود را در جایگاهمان تغییر بدیم، راحتتر زندگی خواهیم کرد …. ممنون از این آگاهی از طرف شما
ممنون از یادآوری این بیان که آیا شده خودتو جای دیگری بگذاری ؟؟!!! یعنی راحت راحت قضاوت نکنیم….
ممنون از یادآوری خیلی نکات زیبا در این کامنت که اتفاقی نبود که به کامنت شما در این موضوع هدایت شدم … همانطور که به کامنت فاطمه بانو در مورد آقا رسول عزیز هدایت شدم و درس ها گرفتم ….
بعضی اوقات از اتفاق های عجیب غریب که در زندگی زناشویی ام برام افتاده تا به الان فکر میکنم و به خودم میگم آخه شیمایی که خیلی خیلی دختر ساده و سالم و آرام و درس خون بود …. و عاشق شد و عاشقانه داشت زندگی میکرد، چرا باید این همه تضاد در رابطه عاطفی اش تجربه کنه … بعد با آموزه های استاد میفهمم که همه اومده که من رو رشد بده … رشد بده … رشد بده ….
و مواجه شدن با کامنت شما در این موضوع یا کامنت فاطمه بانو از آقا رسول عزیز، همه اش برای این است که از خدا درخواست رشد بهتر در آرامش در روابط را داده ام …و حتما جواب میده … فقط باید رها باشم که خودش از راه خودش بهم نشون بده …
اینکه شیما جان جانان، فقط رو خودت کار کن و ادامه بده و کاری به کار کسی نداشته باش و ادامه بده …. و یا به گفته شما:
راز خوشبختی در اینست که بدونیم ما فقط مسئول خودمانیم! نه هیچکس دیگه ای. نه همسر؛ نه فرزند… وظیفه من اینه که روی خودم تمرکز کنم؛ روی خودم کار کنم؛ ناخواسته ها رو pauss و خواسته ها رو play کنم.
بازم ممنون
راستی من میدونستم که اسم دختر نازنین شما شینا، است، اما یه اشتباه تایپی باعث شده بود در کامنتم اشتباه تایپ کنم و با اینکه کامنت رو یه بار مرور کردم و بد ارسال کردم. خودم هم تعجب کردم …. خیلی اسمش را دوست دارم و شاید روزی صاحب دختری شوم که اسمش را شینا، بگذارم. خدا حافظش باشه که الحق دختر شما و همسرتون است …
در پناه خود خودش باشین
شیما بانو
به نام خداوندی که هدایتگر وحمایتگر داعمیست.
هدایت داستانیه که هر لحظه داره اتفاق میافته وجهتش رو ما تعیین میکنیم وحتی راه دریافتش رو ما بازوبسته میکنیم .
میخوام داستانهای هدایت از زندگیم رو بنویسم که هم ایمان خودم به این که من هروقت بخوام وبتوانم ذهنم رو کنترل کنم ،میتوانم از هدایت بهره مند بشم رو قویتر کنم وهم یه ردپایی باشه تا فراموش نکنم ..
چندماه پیش من وخواهرم وسمیه وخواهرش وپسرم ودخترم یه سفر به سمت دشت دریاسر که یه تیکه از بهشته که روی زمین قرار داره رفتیم.
روز اول با کلی وسایل از ویلا راه افتادیم وبا عقل خودمون .
مسیر پیاده روی سخت وسربالایی ونفس گیر بود .
زمانی هم که ما به راه افتادیم هم زمان مناسبی نبود.
تا اینکه دیدیم با اون باروبندیلی که ماهمراهمونه وپسرم که 12 سالشه وراه براش سخت بود رسیدیم به چشمه واین چشمه رو نشونه دیدیم که بشینیم همونجا وغذامون رو درست کنیم وبخوریم وبعد سبکتر بریم بالا .
وقتی که غذامون تموم شد وآماده ی حرکت شدیم خداوند از زبان چند طبیعت گرد جاری شد وبه ما گفتند که شما به شب برمیخورید وبرگردید وما که من وندا وسمیه هر سه عباس منشی هستیم معنی تسلیم رو فهمیدیم وبرگشتیم وجالبه موقع برگشت بارون گرفت وچقدر خداروشکر کردیم که بالا نرفتیم .چون مسیر مال رو واز پرتگاه میگذره وبرای یک بچه ی 12 ساله توی بارون لغزنده وحادثه ساز بود.
وبرگشتیم ویلا.
البته خیلی بهمون خوش گذشت وفقط تنها نکته ای که ته دلم موند این بود که بچه ها دشت دریاسر رو تجربه نکردن ولی با تکرار هدایت خداوند به اون چشمه وبعدش هدایت به برگشت قبل از شروع بارندگی احساس خیلی خوبی بهم دست میداد.
فردای اون روز ما به یک پیاده روی بسیار لذت بخش توی یه جنگل فوق العاده زیبا هدایت شدیم .
که اونجاهم خداوند مارو به سمت 3 نفر عزیز هدایت کرد که ندا وسمیه چه تجربه ی جالبی به کمک این عزیزان در شنا توی آب یخ وخلاف جهت رودخانه وهدایت به ابشار زیبا داشتند.
خلاصه روز آخر سفرمون بود واین دشت دریاسر مونده بود ته دلم.
ما ویلا رو صبح تحویل دادیم وخیلی هدایتی به سمت دشت راه افتادیم .
توی مسیر به یه سوپر مارکت رفتیم .
یعنی از میان صدها سوپر مارکت به سوپر مارکتی هدایت شدیم وشروع به خرید وگپ وگفت با صاحب این سوپر مارکت شدیم.
ایشون وقتی فهمیدن که ما به سمت دشت داریم میریم
خیلی خود جوش زنگ زدند به یکی از آشنایان خودشون وشرایط آب وهوایی اونجا رو پرسیدند.
ظاهرا همه چی خوب بود.هوا آفتابی بود.
به پیشنهاد این عزیز ما شماره ی آشنای این اقا رو گرفتیم تا ایشون مارو با اسب وقاطر تا دشت همراهی کنند .
چون دفعه ی قبل برای بالا بردن 3 تا کوله از وسایل غذا کمی اذیت شده بودیم .
این آشنا اقا مذهب نام داشتند که مطمئنم بچه هایی که به دشت دریاسر سفر کردند با ایشون آشنا هستند.
یک فرشته در غالب انسان.
هماهنگی توسط خداوند وهدایتش انجام شد.
رسیدیم عسل محله وماشینهارو پارک کردیم.
اقا مذهب رسیدند وتمام وسایل مارو با عشق ودقت بار اسب وقاطر کردند.
طبق صحبتی که ما با ایشون کرده بودیم قرار بود فقط وسیله های مارو تا دشت ببرند.
وایشون چون فردی از طرف خدا بودند نه یه ادم عادی که هممون 99درصد آدمهای اطرافمون،هست.
بدون اینکه حرفی بزنیم ودرخواست کنیم پسرم ودخترم رو هم هرکدوم رو سوار یکی از این حیوانات کردند.
در هوای آفتابی به راه افتادیم.
اریا ونازی پسرم ودخترم چه تجربه ی جدید والبته ترسناکی از سوار شدن روی حیوانی که دقیقا از لبه ی پرتگاه دره ی عمیق میگذره داشتند ولی این ترس رو وهیجان رو ترجیح میدادند به پیاده روی در سربالایی.
کم کم سروکله ی مه وقطرات ریز باران نزدیک دشت پیدا شد.
اقا مذهب وبچه ها جلوتر از گروه 4نفره ی پیاده رسیده بودند.
این مرد نجیب وپاک سیرت برای ما چادر الم کرده بود واتیش درست کرده بود وبچه هارو در چادر اسکان داده بودن وحتی آب جوش هم برای چای گذاشته بودند.
در مه وباران عشقبازی کردیم با این دشت بینظیر واین انسان که به شدت همه ی مارو به فکر فرو میبرد که چه شخصیت زیبایی وپاکی دارد .
از جنس خدا بودند.
ایشون میتوانستند مارو رسوندند برگردند ولی چون وضعیت ناپایدار هوارو دیدند از ظهر تا ساعت 6 با ما ماندند.
در درست کردن غذا وچای به ما کمک کردند.
وقت برگشت شد.
دوباره دوتا تیم شدیم .
سواره وپیاده.
گروه سواره از مرکز دشت که نهرهای زیادی در اون جاری بود راه افتادند و گروه پیاده از دیواره ی پایینیه دامنه ی جنگل وکوه.
یه دفعه عقل ومنطق ناقص من طبق تجربه ی راه رفت بهم این پیشنهاد رو داد که از راه بالاتر از سطح زمین بریم که خیلی پامون توی آبی که روی زمین جاری شده نباشه.
ساعتی داشتیم همین طور میرفتیم از جنگل ومه با خنده وشادی وشوخی که هم مه خیلی غلیظ تر میشد وهم من دیدم ما نزدیک به قله ی کوهی هستیم که اونطرفش پرت گاهه.
فهمیدیم این اون مسیری نیست که ما ازش رفته بودیم.
خلاصه هوا داشت تاریک میشد .
برگشتیم.
راه برگشت رو توی جنگل گم کردیم.
حتی یک متری خودمون رو هم نمیدیدم.
گوشیهامون آنتن واینترنت نداشت.
اصلا نمیدونستیم کجا هستیم.
هممون ترسیده بودیم ولی برای رعایت حال هم خودمون رو خونسرد نشون می دادیم.
سراسیمه هرکدوم یه مسیری به هم پیشنهاد می دادیم .
یکم میرفتیم ردپا تموم میشد .
گیج بودیم وترس تمام چهره ووجودمون رو گرفته بود.
یه جایی وایستادم بخدا گفتم من عقلم کار نمیکنه .
این بچه ها دست من امانت هستند.
خودت کمکم کن خداجون.
یعنی دیگه اونجا بود که ذهن من هیچ استدلال وهیچ اطلاعاتی برای گذر از این شرایط نداشت جز اینکه ساکت باشه واوضاع رو بسپاره به خدا.
دیگه منم منم نداشت چون فهمیده بود هیچ غلطی نمیتونه انجام بده .
نه آنتن داشت .نه اینترنت داشت .نه ردپا داشت .
همه جا شبیه هم بود.همه جا مه بود.بارون بود.تاریکی بود.ذهنم تواین شرایط یه دفعه به ضعف خودش اقرار کرد وگفت من هیچی نمیدونم من ضعفیم تو بگو خدای من.
تو بگو چیکار کنم.
اشک اشک اشک اشک
یه لحظه تلفنم زنگ خورد ،همسرم بود گفتم احسان جان نگران نباش خودم بهت زنگ میزنم همه چی اوکیه فقط بزار برسیم پیش ماشین بهت زنگ میزنم.
اون لحظه که اینارو گفتم بخاطر این بود که همسرم متوجه شرایط سخت ما نشه ونگران نشه.
ولی یه نوری توی قلبم بهم گفت آنتن اومد زنگ بزن به مذهب.
تا زنگ زدم دیدم ایشون چقدر نگران ما شدند چون ما باید یک ساعت پیش بهشون ملحق میشدیم.
شرایط رو گفتم .
گفتم چطور واز چه مسیری تغییر مسیر دادیم.
نمیدونم یه دفعه یه سیم خاردار دیدم گفتم اینجا همه جاش شبیه همه فقط یه سیم خاردار میبینم.
گفت همون سیم خاردار رو بگیرید بیایید به سمت عقب .
جلوتر نریدها.
پرتگاهه.
شما اشتباه رفتید .
برگردید .
برگردید.
برگردید.
سیم خاردار تموم شد ولی ما مذهب رو ندیدیم.
گفتم خدای من تو بگو کدوم سمت .
باهام حرف بزن.
بیافت جلو .
بقیه ی مسیر رو با گوش کردن به صدای رود به ما نشون داد.
صدای فریاد مذهب رو شنیدیم.
فریاد میزد بیایید جلو بیایید جلو .پایین نرید .پایین نرید.
خدای من چطور ممکنه اخه ایشون خیلی خسته بودند میمیتونستند بچه ها ووسایل رو ببرند عسل محله کنار ماشین خالی کنند وبرگردند خونشون واستراحت کنند.
ولی موندند.
تو نگهش داشتی خدای من.
تو قلب این آدم رو برای ما نرم ومهربون قرار داده بودی.
تو یه لحظه جایی که من ذهنم رو خاموش کردم واز تو یاری خواستم آنتن رو با زنگ همسرم بهم نشون دادی.
تو جایی که سیم خاردار تموم شد صدای رود رو به ما نزدیک کردی.
خلاصه ما با کلی اشک شوق وسپاسگزاری رسیدیم بهم.
برگشتیم .
انقده توی مسیر اشک ریختیم.
انقده اشک شوق ریختیم.
مثل موشهای اب کشیده ی خوشحال آواز خوندیم.
چقدر از اقا مذهب تشکر کردیم.
توی هوای تاریک با نور چراغ گوشی هامون مسیر به اون سختی رو زیر بارون طی کردیم.
چقدر حواس اقا مذهب به ما بود که اتفاقی نیافته.
بعدش وقتی به ماشینها رسیدیم واقا مذهب وسایل رو گذاشتند زمین واز ما خداحافظی کردند.زیر شرشر بارون متوجه شدیم ماشین پنجره زاپاس هم پنجره سمیه هم زاپاس نداشت.
دوباره گفتم خداجون هدایتم کن.
گفت مذهب.
زنگ زدم وکمتراز ده دقیقه ایشون کنارمون بودند.
زنگ زدن به یکی از دوستانشون.
یک مرد بینهایت به معنای واقعی انسان با ماشین وکلی تجهیزات اومدند.
زیر اون بارون شدید وتوی اون گل ولای چنان بدون چشم داشت وباعشق مسئله ی مارو حل کردند که هنوزم فکر میکنم توی رویا بوده .
آخه خداجون شکررررررت هرجا پای هدایت تو وسط باشه آدمها وشرایط ودستانی از جنس خودت رو میفرستی.
ولی هرجا پای عقل خودم باشه شرایطی محدود وانسانهایی با باورهای محدود وپراز توقع منو احاطه میکنند.
واین داستان هدایت ما به طنز بینمون به داستان لاست در عسل محله در خاطراتمون نقش بست.
وهمزمانی داستان گم شدن ما با گم شدن هلیکوپتر اقای رئیس جمهور وهمراهانش چقدر هدایت وکمک خداوند رو در قلبمون پررنگتر کرد.
چقدر وقتی شنیدم که یه دولت وگروه تجسس ویژه نمیتونند اینهارو پیدا کنند به هدایت خدا اعتبار دادم که چه زود این خدای مهربونم مارو پیدا کرد وسلامت برگشتیم خونه.
چه روزهایی که وقتی یاد این داستان افتادیم ساعتها با ندا طلایی وسمیه اشک ریختیم واز هدایت و قدرت خداوند وآگاهی ودانایی بی حدوحصرش حرف زدیم تا باورمون بهش قویتر شه.
هزاران مثال دارم از باور به هدایت وتسلیم شدن وراه رو برای هدایت باز کردن.
عاشقتونم استاد عزیزم وبچه های دوست داشتنیه سایت
سلام لیلای عزیزم مهربان و دوست داشتنی با هدایت های زیبایی که از خودت انتشار میدی
چقدر داستان واقعی زندگیت زیبا بود و چقدر لذت بردم تمام بدنم لرزید وقتی گفتی گم شدید و بعدش هم لرزید وقتی گفتی خدا هدایتتون کرده و بفد بالکرد رئیسی چه مثال عالی بود برای قوی شدن ایمانمون لیای عزیزم خیلی خوشحالم که میتونم پیام هاتو بخونم تو عالی هستی دوست خوبم بی نظیری
سلام بر خواهر عزیز و گرامی و هم فرکانسی سرکار بانو لیلا خانوم بشارتی
چقدر کامنتهای شما برای بنده و حتی دیگر دوستان این سایت انرژی بخش و انگیزشی است، چقدر داستان پر از هدایت و الهام الهی و چقدر خوب با خدا ارتباط گرفتید و هدایت رو ازش خواستی و خدا هم بدون کوچکترین چشم داشتی شما رو هدایت کرده… به قول استاد خداوند همه چیز میشود همه کس را.. خدواند آقا مذهب میشود برای کمک و هدایت، خداوند سیم خاردار میشود برای نجات از پرتگاه… خداوند صدای رود میشود برای رسیدن به مقصد…
وقتی این نوشته رو خوندم: (آخه خداجون شکررررررت هرجا پای هدایت تو وسط باشه آدمها وشرایط ودستانی از جنس خودت رو میفرستی). احساس خیلی خوب و پر از عشق الهی بهم دست داد… و یاد داستان خودم افتادم و خدا رو شکر که همه به سلامت به مقصد رسیدید که این داستان برای ما بنویسید که ما هم از این داستان شما الهام بگیریم و همه چیز رو به خدا بسپاریم..
داستان خودمو زیر همین فایل کامنت میزارم که بقیه دوستان هم بتونند ببیند و شاید برای شما هم جالب باشه
ممنونم بابت این کامنت بسیار خوبه شما که منو یاد الهامات خدا انداخت و یادآوری کنم خودم رو با درس از داستان شما
در پناه الله شادوسلامت و ثروتمند و خوشبخت و سعادتمند در دنیا و آخرت باشید
به نام خداوند مهربان
سلام بر دوست خوبم خانم بشارتی
چقد زیبا بود داستان خدایت شما و دوستانتون بسیار بسیار لذت بردم اما هدایت هایی که شدین در دل جنگل از اومدن دستان خداوند در مسیر شما و و خداوند از روز اول سفر شما داشته شمارو هدایت میکرده به زیبایی
اول از زبان چند طبیعت گرد و بعد از زبان نشانها و بعد اون اقلی سوپر مارکتی و بعد آقا مذهب عزیز
این نشون میده که شما چقد رها کردین و خودتون رو به دستان هدایتهای خداوند سپردین تا اونجا که روی عقل خودتون حساب کردن و راه رو گم کردین البته که اینم جزئ از مسیر بود
تا شما جنس هدایت های خداوند رو بهتر درک کنید تا به خودش بسپارین و اون شمارو دوباره به مسیر برگردونه
اونجایی که سپردن به دست خودش و دیگه احساس عجز کردین که آقا من نمیدونم و تو میدونی راه رو برام باز کن
من دیگه گم شدم همین که شما گم شدین و با اون همه نجوا شما بازم خودتون رو آروم نگه داشتین این خودش باعث این هدایت شده که آنتن بیاد و مذهب عزیز شما رو دوباره پیدا کنه واقعا عالی بود
برای من بارها پیش اومده و دوباره درس گرفتم از این مسیر زیبای خداوند
خیلی خیلی لذت بردم و بارها خداروشکر کردم از وجود شما و این هداایت زیبا
در پناه خداوند شما سالم سلامت و ثروتمند باشید
به نام خدای مهربان
سلام به تمامی دوستان عزیزم
—————————————————————-
به من گفته شده داستان هایی از هدایتِ خداوند در زندگی خودم رو به صورت یک سری سلسه کامنت بنویسم
امیدوارم به دوستانم کمک کنه و مطمئن هستم که در آینده … منظورم از آینده یک ساعت بعد … یک هفته بعد … یک سال بعد و … به خودم خیلی کمک می کنه که با دوباره خواندن این دیدگاه ها بتوانم بهتر توکل رو در عمل اجرای کنم
—————————————————————-
1- داستانی دربارهی کانال تلگرامی
1-1_ حدوداً دو هفته پیش ، یه کانال تلگرامی به نام «نشانههایی برای تأیید هدایت» ایجاد کردم و داستان های کوچک و بزرگی از هدایت های خداوند که در طی روزمره می فهممش اونجا ثبت کنم.
حتماً باورتون میشه که چقدرررر از زمانی که دارم هدایت ها رو با عکس … با ویس … و با متن ثبت می کنم چقدر ایمانم به نیروی خالق و هدایتگری که همواره داره سیگنال های هدایت رو به کل موجودات می فرسته قوی تر شده
دیروز از ظهر تا شب داشتم چندین ایدهی جدید رو اجرا می کردم
می رفتم در یوتیوب… مثلاً یه ویدیو می دیدم از آقای ایفل ، که چطور چند صد سال قبل با علم معماری اون زمان ها … یک برج در مرکز پاریس می سازه به ارتفاع 300 متر !!! چیزی که با علم معماری اون زمان از نظر مهندسان معمار یه پروژهی از قبل شکست خورده بوده
و میگفتن نمیشه
آقای مهندس ایفل میگه: میشه فقط باید محاسبات دقیق تری داشته باشیم
سه سال وقت می گذاره برای طراحی این برج
و فکر کنم کمتر از یه سال و نیم عملیات ساخت برج به اتمام میرسه و آمادهی بهره برداری میشه
جزئیات این پروژه خیلی زیاده ، برای دوستانی که علاقه مند هستند بیشتر بدونند ، پیشنهاد می دهم در یوتیوب سرچ کنند شاهکار مهندس ایفل
1-2_ یه ویدیو دیگه دیدم به عنوان پل غیر ممکن چگونه ممکن شد؟
دربارهی ساخت پل گلدن گیت در کالیفرنیا صحبت می کرد و توضیح میداد
یک رویا که به حقیقت پیوست… طول این پل معلق 1,500 متر هستش !! یعنی یک و نیم کیلومتر؟ اون هم نه روی یک رودخونه !! روی اقیانوس خروشان ، طوفان هایی که در اون منطقه رخ میده … خود سانفرانسیسکو منطقهای زلزله خیز هستش … و رطوبت و شرجی زیاد پدرِ اون آهن ها رو در میاره!! کل اون پل از آهن دیگه … آهن هم در برابر شرجی شدن ضعف داره و زنگ میزنه و می پوسه … وقتی هم بپوسه استحکامیت خودش رو از دست میده و فرو می پاچه …
همه می گفتن نمیشه … ولی شهرداری سانفرانسیسکو استمرار داشت که بشه و یک مهندس خبره و کار کشته رو که دست آوردهای دیگه ای از علم معماری رو داشت … در واقع اثرهای هنری دیگری خلق کرده بود و رو استخدام کرد و این پل رو طراحی کردند و ساختنش :)
خواستند و خداوند هدایت کرد و ساخته شد ، همونی که می گفتن نمیشه … و شرکت هایی که متضرر میشدند از ساخت این پل کلی سنگ انداختن ولی اتفاقاً چون تمرکز اون ها روی ناخواسته هاشون بود در نهایت پل ساخته شد و احتمالا بیشترین ضرر رو اونها کردند!!
الان بیش از 85 ساله که این پل سر جای خودش هست
یه تیم مهندسی 110 نفره 24 ساعته دارند روی پل کار می کنند
همیشه و همیشه در تمام ایام سال دارند به تمام اجزای پل ضد زنگ میزنند ، کابل ها رو چک می کنند که صحیح و سالم باشه و …
یعنی به این شکل همیشه تحت مراقبته و امن هستش
سانفرانسیسکو سالی 22 میلیون گردشگر جذب کرده فقط برای اینکه بیام پیاده از توی پیاده رو این پل این مسیر رویایی و زیبای این پل عبور کنند و اون چشم انداز زیبا رو ببینند
خیلی ویدیو های دیگه هم دیدم …
و بعد از هر ویدیو لینک اون ویدیو در کانال خودم قرار می دادم و پایینش ویس می گرفتم یا تایپ می کردم و درس هایی که یاد می گرفتم رو می نوشتم
و
این پروژه های هیوج و (از نظر عموم مردم که منطقی فکر می کنند) نشدنی رو من آگاهانه اعتبارش رو می دهم به خدا
به خودم می گفتم و همزاد پنداری می کردم که کجا ها من هم تسلیم بودم و چه کارهای بزرگی انجام دادم که اصلاً خارج از توانایی من بود … خدا هدایت می کرد … خدا همزمانی ها رو رقم میزد و قلب ها رو نرم می کرد و شرایط رو به وجود می آورد.
آخرین ویدیوی که دیشب دیدم تاریخچه افتخار آمیز میلواکی بود
( یه موضوعی رو ذکر کنم …
یادمه یه ویدیوی استاد در یوتیوب شخصی خودش گذاشته بود ، هنوز هم هست … اعراض در قرآن ، بخشی از کارگاه حضوریِ قانون آفرینش هستش ، استاد اونجا در مورد استرانژی اقیانوس آبی ، استراتژی اقیانوس سرخ صحبت می کنه و برای درک بهتر این مفهوم شرکت اپل رو مثال میزنه
من بعد از دیدن این ویدیو و فکر کردن به حرف های استاد ، خیلییی خیلیییی توی زندگیم افراد پبشتاز و کسایی که انقلاب در هر حوزه ای به پا می کنند و الگویی می شوند برای میلیون ها نفر تحسین می کنم
مثل آقای ایلان ماسک
با تسلا و خودرو هایی که از نسل آینده به نسل فعلی آورد ، همون غیر ممکنی که ممکن شد
مثل شرکت اپل
که با آی او اس و مک او اس ، انقلابی عظیم رو در سطح دنیا و تکنولوژی بهوجود آورد
من امروزه آمار و ارقام دقیق ندارم ولی تا چند سال پیش که خورهی تکنولوژی بودم و شام و نهارم رو بهمراه یوتیوب نوشجان می کردم :)) همیشهههه به خودم میگفتم ببین هدایت … و تبعیت از اون چییییی کاررررر می کنه ؟؟
ما این همه شرکت خفن اندرویدی داریم مثل ، ابر قدرت هستند… مثل سامسونگ ، مثل شیائومی ، مثل هواوی … ولی نمی تواند موبایل هاشون نمیتوانه به آیفون برسه
چون اون ها … به قول استاد دارند از الگو برداری از شرکت موفقی مثل اپل پیش میرن
نمی خواهم بگم الکو برداری بده … اون ها قطعاً یه عالمه هدایت در مسیر رشدون دریافت کردند و عمل کردند
ولی هدایت هایی که اپل دریافت کرد و دریافت می کنه و عمل می کنه کجا ؟؟ شرکت های اندرویدی مثل سامسونگ و شیائومی که در حال رقابت طلبی هستند کجا؟؟
بعد از این ویدیو میلواکی که یه شرکت پیشتاز در صنعت بوده و هست ، ذهنم در فضای کسب و کار بود و اینکه چطور باید پیش برم که سوپر موفق باشم ، یه ویس ضبط کردم و یه سری توضیحات برای خودم دادم و یه متنی هم الهامی نوشتم و توی همون کانال قرار دادم
حسم میگه اون متم رو کپی کنم اینجا هم بگذارم …
————————————————————
این رمز موفقیته …
شنا کردن در اقیانوس آبی و نه اقیانوس سرخ
.
.
.
یعنی بیام و از الهاماتم استفاده کنم نه از مغذ منطقی خودم
و دنبال این نباشم ببینم تو حوزه ای که من می خواهم حرکت کنم بقیه چی کار می کنند
بقیه ای وجود نداره …
رقیبی وجود نداره …
به انداره GPS که خالق این قوانین ثابتش و اصلا خود جی پی اس خداوند هست
بر روی خداوند حساب باز می کنم و اجازه می دهم خداوند به همین شکل عینِ یک مسیریاب من رو پیش ببره
.
.
.
آدم باهوش کسیِ که بشینه روی دوش خدا و بگه من بلد نیستم ، تو من رو پیش ببر
سلام به استاد عزیز و مریم شایسته عزیز
سلام دوستان
انا علینا الهدا
ما وظیفه میدانیم که همه. را هدایت کنیم
استاد این بخش از صحبت های شما کاملا منو برد تو زمانی که هیچی نداشتم
بدهکار بودم برا اجاره خونم
ولی این اتفاقات خوب زمانی برام افتاد که تسلیم خدا شدم
از خدا فقط هدایت خواستم
امروز صبح در پاسخ به یکی از دوستان در کامنتی گفتم
من زمانی که از عقل خودم استفاده میکردم فقط جز اذیت و ازار برای خودم هیچی نبود برام
من وقتی تسلیم خدا شدم و گفتم خدایا من به اراده خودم نیستم
من هدفمند هستم
من میخام تو هدایتم کنی
و فقط بهم گفت اگر هدف داری بیا از هدف های کوچک شروع کن
من میومدم مسافت های طولانی رو هدف میزاشتم و طی یک تایم برسم به مقصد و درست زودتر از اون هدف ها میرسیدم به مقصد بعد به خودم میگفتم ببین ببین تو خیلی زودتر رسیدی پس خدا داره هدایت میکنه
و زمانی که بیکار بودم بدهکار بودم ولی ایمان داشتم خدا هدایت میکنه و این اتفاق افتاد به صورت هدایت خدا من کارگری کردم و کارگری تا الان شدم مدیر شرکت خودم
بهترین مدیریت رو خدا برام انجام میدهد
من فقط در کنار دستان خداوند کار میکنم و لذت میبرم
والان بعد از سه سال تسلیم بودن در برابر خدا
درآمدی بیش از آنچه که خودم فکرش را نمیکنم رو بدست آوردم درآمدی 289میلیونی
این از لحاظ درآمدی هست
از لحاظ روابط هر چی بگم کم گفتم
از لحاظ سلامتی
از لحاظ ثروت
از لحاظ آسانی همه کارها و همه اون چیزهایی که در زندگی همه هست من همه را هدایتی دریافت میکنم
استاد وقتی از خواسته ها داشتین میگفتیم ترمز هایی را برخورد کردم که من دارم
اون ترمزی که من خواسته هارو همش به خدا میگم
واین که درخواست رو میکنم ولی اجازه هدایت رو ندادم
باید این و بگم که خدایا من این شرایط و میخام تو بگو از چه مسیری بروم
حالا شرایطی که دوست دارم رو بنویسم الباقی رو خدا هدایت میکند
شاید اون شرایط نباید از این مسیری که من درآن هستم و خوب خلق میکنم و پیش میرود این نباشد
شاید باید مسیر جدیدتری را بروم
یا اینکه از شرایط دیگر یا در مکانی دیگر فعالیت کنم تا به خواسته هام برسم تا الان تکامل را خوب پیش رفتم چون خودم دارم میفهمم از هیچی رسیدم به اینجا
از این پس هم خدا بهم میگه چکار کنم
خدایا من تسلیم هدایت های تو هستم تو دانا و توانا بر هر کار هستی
من تسلیم تو هستم تو منو هدایت کن
استاد ممنونم که من آگاه کردی از مسیرم
خدایا شکر که من لایق این آگاهی های عالی هستم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ﴿1﴾
به نام خداوند رحمتگر مهربان (1)
الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ ﴿2﴾
ستایش خدایى را که پروردگار جهانیان (2)
الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ﴿3﴾
رحمتگر مهربان (3)
مَالِکِ یَوْمِ الدِّینِ ﴿4﴾
[و] خداوند روز جزاست (4)
إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ ﴿5﴾
[بار الها] تنها تو را مى پرستیم و تنها از تو یارى مى جوییم (5)
اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیمَ ﴿6﴾
ما را به راه راست هدایت فرما (6)
صِرَاطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَلَا الضَّالِّینَ ﴿7﴾
راه آنان که گرامى شان داشته اى نه [راه] مغضوبان و نه [راه] گمراهان (7)
،،،،،،،،،،،،،٫،٫٫.،،،،،،،،.،،،،،،،….،،،،،،،،.،،،،،،.،،،
سلام به استاد عزیزم و خانوم شایسته جان عزیز و بینظیرم
درود خداوند بر شما استاد توحیدی و گرانقدرم من درس توحید و تسلیم بودن رو با شما آموختم و رشد کردم و بزرگ شدم و در مصیبتی که به اذن پروردگار اتفاق افتاد در زندگی ام با عنایت و بزرگی الله توانستم خوب عمل کنم و تقوی کنم و از دست دادن مادر عزیزم رفیق همیشگی ام بود رابطه ی ما رفاقت بود و عشق…
و من در این اتفاق معنای واقعی تسلیم بودن رو آموختم خیلی خوب خودم رو کنترل کردم و جهادی اکبر کردم و هرلحظه با اموزشهای مقدس شما و قرآن ادامه دادم و لحظه ای کوتاهی نکردم سوگواری کردم غمگین بودن خودم را بروز دادم اما به شدت حواسم به احساسات و حالتهای درونی ام بود و استاد عزیزم تمام این عملکرد و اتفاقات را مدیون اموزشهای مقدس شما هستم …
من معنای واقعی تسلیم بودن را زمانی آموختم ک مادرم بیمار بود و ما تلاش بینهایت میکردیم برای بهبودی اما قدرت و اذن پروردگار چیز دیگری بود اراده و هدایت پروردگار چیز دیگری بود و معنای تسلیم بودن را با تمام وجودم آموختم این اتفاق و مصیبت خیلی سخته واز جمله تضادهای سنگین به شمار می اید اما من فقط و فقط درسهای توحیدی و تسلیم بودنش را با جان و دلم آموختم و هرلحظه گفتم سپاسگزارم پروردگارم من در امر و مالکیت شما دخالتی نمیکنم و دقیقا استاد صحبت های شما در توحید عملی 5 رو تکرار کردم و گفتم خدایا درسته مادر من بوده اما این بنده ی شماست مال شماست مالک شمایی و من تسلیمم من عاجزم من فقیرم به درگاهت یا رب و به هرخیری محتاجم و فقیر پس شما هدایت کنید و آسان کنید این مسیر و این مرحله از زندگی ام را…
««ایاک نعبد و ایاک نستعین»»
الهی و ربی من لی غیرک …
استاد عزیزم این فایل بینظیر بود و هیچ از جلسه هفت دوره مقدس کشف قوانین کم نداشت بینظیر بود بینظیر بینظیر
جلسه ای نجات دهنده زندگی ساز و توحید خالص اصل و اساس جهان هستی ربوبیت…
عاشقتونم استادم هرلحظه هر قدم هر نفس هر اتفاق زندگی ام سراسر تسلیم بودن و آموختن هست و من مهمترین تسلیم بودن زندگی ام را بازگو کردم و مکتوب کردم مروری باشه برای تسلیم شدنهای بیشتر و قوی تر زندگی ام مخصوصا وقتی احساسات غم و ناراحتی سراغم می اید…
من تسلیمم و تسلیم بودن را خداوند با توحید عملی به من خوب آموزش داد در واقع هدایت کرد من را واارد میدان کرد و من هم توانستم به نسبت سعی و تلاش خودم خوب عمل کنم و من تسلیمم تسلیمم تسلیمم تسلیمم …
زمانی که آرزو داشتم مهاجرت کنم از منطقه ی امن زندگی ام و هیچ ایده ای نداشتم و رها کردم و تسلیم شدم و هدایت شدم و بازهم طعم تسلیم بودن را چشیدم…
……………………..
الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِیبَهٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ ﴿156﴾
[همان] کسانى که چون مصیبتى به آنان برسد مى گویند ما از آن خدا هستیم و به سوى او باز مى گردیم (156)
أُولَئِکَ عَلَیْهِمْ صَلَوَاتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَرَحْمَهٌ وَأُولَئِکَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ ﴿157﴾
بر ایشان درودها و رحمتى از پروردگارشان [باد] و راهیافتگان [هم] خود ایشانند
(157)
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
مَا أَصَابَ مِنْ مُصِیبَهٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ ۗ وَمَنْ یُؤْمِنْ بِاللَّهِ یَهْدِ قَلْبَهُ ۚ وَاللَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ ﴿١١﴾
هیچ مصیبتی جز به فرمان خدا نرسد. و هر کس به خدا ایمان بیاورد، خدا قلبش را [به حقایق] راهنمایی می کند؛ و خدا به همه چیز داناست. (11)
—————————————-
الهی صد هزاران بار سپاس برای تمرکز این لحظه ام در سایت مقدس و پناهگاهم
الهی صد هزاران بار سپاس برای نعمت هدایت و توحیدم و تسلیم بودن
الهی صد هزاران بار سپاس برای نعمت استادم این صحبتهای الهی و خالص و مقدس
الهی صد هزاران بار سپاس هرلحظه هرنفس هر قدم…
به نام خداوند بخشنده ی مهربان
سلام به استادان عزیزم
و دوستان عزیزم در این سایت پر برکت.
اومدم بخوابم، که گفتم یه سر به سایت بزنم و نشانه ی من رو دنبال کنم تا به جواب برسم ولی دیدم یه فایل جدید از استاد روی سایت اومده.
دانلود کردم که فردا ان شاءالله گوش بدم، بعد گفتم حداقل برو یه کامنت بخون بعد بخواب که با کامنت فاطمه و رسول عزیز مواجه شدم و با عشق خوندمش.
یادم به اتفاقات امروز خودم افتاد که دقیقا مشابه این اتفاق برای من رخ داد.
من در جریان یک هدف گزاری و کار کردن مداوم روی خودم و باورهام بودم که امروز بعد از مدتی طولانی، دیگه به یه نقطه ی تسلیم رسیدم که خدایا من نمی دونممممم.
من دیگه نمی دونم باید چیکار کنم
من دیگه نمی دونم باید چه قدمی بردارم.
من تسلیمم
دقیقا این جملات رو تکرار می کردم و گفتم بذار رها باشم.
خسته نشستم یه گوشه.
بعد حسم گفت نسترن از سپاسگزاری شروع کن
یادت به رزان بیفته که گفت من چیزی برای سپاسگزاری نداشتم، از یه سیب توی یخچال شروع کردم. دیدم من خیلی داشته ها دارم که نمی بینمشون
خیلی خجالت کشیدم واقعا
اما حس شروع سپاسگزاری نیومده بود که یهو تلفنم زنگ خورد
جواب دادم
یه شماره ی ناشناس بود.
بعد از احوال پرسی گفت منو می شناسی
گفتم نه
گفت صدام چی آشنا نیست؟
گفتم چرا ولی به جا نمیارم
یه دوست بود که بعد از سه الی چهار سال دوری منو به صورت معجزه وار پیدا کرده بود و باهام تماس گرفته بود
بعد از سه بار گوشی عوض کردن
بعد از سالها دور بودن
کسی که پر از انرژی مثبت، پر از موفقیت بود و توی اون هدفی که من این روزا داشتم روش کار می کردم، سالها پیش نتیجه گرفته بود و اتفاقا از راهنمایی های خودم
و این بار، اون بود که سر راه من قرار گرفت
می گفت من سحرها، با خدا حرف می زنم. هر شب سحر با خدا حرف می زنم و تو رو توی سحر پیدا کردمـ
و گفتم صبح تماس بگیرم ببینم جواب می دی یا نه
و شروع کرد به صحبت کردن، حرفایی رو زد که جواب تمام سوالات من بود.
راهکار مسائلم بود
یعنی قشنگ رد پای خدارو دیدم
قشنگ دستان خدارو دیدم
می گفت نسترن من همیشه توی دعاهام اسم تو رو میارم که دستی شدی برای تغییر زندگیم
و حالا من پشتتمـ
کمکت می کنم
وقتی این صحبتارو کرد، یادم به باورهایی افتاد که درباره ی خدا دارم می سازم، که همه ی جواب هارو داره، هدایتم می کنه، قسم خورده به من می گه، حامی منه، از من حمایت می کنه، و اینکه انرژی از بین نمی ره، از حالتی به حالتی تغییر شکل پیدا می کنه.
من داریم این انرژی رو بهش شکل می دیم
با باورهامون
و از ظهر که شروع کرد راهنمایی کردن، درهایی به روم باز شد که عصر بعد از مدت ها با قلب باز، با عشق سپاسگزاری هم انجام دادم خودبخود
و این مسیر انتهایی ندارد اگر تسلیم باشیم.
سپاسگزارم استاد جان.
سپاسگزارم مریم جان و دوستان عزیزم
در پناه رب العالمین باشید
یا رب
خدای من!
نسترن جان من دقیقا امشب با شرایط مشابه شما وارد سایت شدم که نشانه امروزم و ببینم و فایل استاد رو دیدم و بعدم چون ایرپاد پیشم نبود هدایت شدم سمت کامنت ها و کامنت تاثیر گذار شما رو دیدم…
سپاسگزارررری از یک سیب حتی!
چقدر خوبه چقدرررر عالیه که ما بتونیم از تک تک چیزهایی که اطرافمون هست لذت ببریم و به احساس خوب برسیممم
که همون احساس خوب پشت بندش اتفاقات بهتر و بهتر رو برای ما رقم میزنههههه
ممنونم ازت!!!
به نام خدا
سلام نسترن جان
گاهی وقتی خسته میشی و نمیدونی چیکار کنی میگی خدایا تسلیم هستم و نمیدونی حتی قدمی برداری
میای و خوندن یه کامنت که در واقع حرف زدن با دوست است حالت رو جا میاره، و کمکت میکنه
خدایا شکرت
سپاس زیاد داریم خدایا بابت تک تک لحظات زندگیمان که نگران شدیم و تو بودی ازت سپاسگزارم
خدایا شکرت
دوست عزیز بابت نوشتن اتفاق قشنگ زندگی ازت سپاسگزارم
شاد موفق و ثروتمند باشید در پناه خداوند متعال
سلام خدا
شبت بخیر.
من وقتی تسلیم توام اتفاقات خوب میوفته،اگه هم نمینمیوفته قراره جلوتر که بریم اتفاقات خوب بیوفته، مثل همین کامنتی که نمیدونم چی میخوای رو انگشتام جاری کنی اما بعد از 3 روز که این فایل روی سایت قرار گرفته گفتی بیا بنویس
وقتی تسلیم توام آرومم، وقتی تسلیم توام نمیترسم
مگه میشه من خودمو بندازم بغلت و تو جا خالی بدی!؟
مگه میشه به اندازه ای که در حد توانم هست به تو توکل کنم و تو بگی نه!قبول نمیکنم توکلت کمه برو خودتو قوی تر کن بعد بیا!
خدا!
مگه میشه خودمو بندازم بغلت و تو جا خالی بدی و بهم بخندی!
مگه میشه از دسته مشکلات،تضادها،نداری ها،تنهایی ها با تمامه وجودم به سمته تو بدوم و پناه بیارم و تو خودتو ازم دور تر کنی!
نگه میشه بگم من نمیدونم ،من نمیتونم،من بلد نیستم تو برام درستش کن و تو روتو برگردونی و بگی برو یه جا دیگه وقت ندارم ،حوصلتو ندارم!
مگه میشه به تو پناه بیارم و تو پناهم ندی!
مگه میگه در خونتو بزنن و تو درو باز نکنی!
کاره من با تو گذشته که بگم خودتو بهم نشون بده یا خودتو بهم ثابت کن!
یادته چه روزای قشنگی با هم داشتیم و الان هم داریم!
خدا بیا در مورد یکی دوسال پیش با هم حرف بزنیم
یادته لباسای کارم کثیف بودن و کفشام بقدری پاره بودن که هر چند قدم یا بار باید کفشمو درمیدرمیوردم تا سنگای داخلشو خالی کنم!؟
یادته برا اینکه چند دقیقه استراحت کنم میرفتم از دسته کارفرمام یه جا قایم میشدم!
یادته میرفتم سالن فوتسال اما برا نداشتن35 هزارتومن پول 3 سال پیش باهام بحث میکردن!
یادته دست جلو هر کس یا کمکم نمیگرد یا هم اگه کمکم میکرد ذلتم میداد!؟هر کس،یعنی حتی اعضای خانواده!
یادته یه روز به ذهنم رسید که دیگه بسه باید زندگیمو تغییر بدم!؟
یادته چه فکرایی تو ذهنم میگذشت!؟
یادته همیشه تجسم میکردم که ای کاش مدیر عامل شرکت بیاد رد بشه و یه آهنه سنگینی از بالا بیوفته و من خودمو بندازم روش و جونشو نجات بدم و بعدش بگه این رو استخدامش کنید!
یادته یه روز به خودم گفتم برم پیشه مدیر عامل استخدام بشم،بعد گفتم نه برم بالاتر،پیشه فرماندار گفتم نه برم استاندار،گفتم نه برم امام جمعه،گفتم نه برم وزیر کشور، گفتم نه برم رئیس جمهور، گفتم نه برم پیشه رهبری!
بعد خواستم برم بالاتر،رسیدم به تو!
دیدم تو
دستت بالاترین دستهاست
دیدم تو
آسمانها و زمین مسخره توئه
دیدم تو
کیه که تو بخوای ببریش بالا ،بتونه کسی بکشونش پایین و کیه که تو بخوای بکشونیش پایین،بتونه بکشش بالا!؟
دیدم تو
از آنچه که در سینه دارم آگاهی
دیدم تو
میگی من میگم باش،و موجود میشود
دیدم تو
هرگز زیر قولت نمیزنی
دیدم تو
میبینی و میشنوی
دیدم تو
اجابت میکنی درخواست درخواست کننده را!!!
ای رب العالمین!
یادته وقتی با لباسای کثیف،کفشای پاره پاره راه میرفتم با 200 میلیون بدهی ،که حتی کولر هم نداشتم،تو خونه پدرم نشسته بودم ،داشتم با گاری یک سری وسیله میبردم و این حرفارو بهم زدی!
گفتنی بیا پیشه خودم و من 1 جمله بهت گفتم!؟
یادته چی گفتم!؟
هیچوقت اون لحظه رو فراموش نمیکنم!
بهت گفتم
خدا
تویی که ادعا کردی که من اینم و اونمو زمین و آسمونو فلان و فلان ماله منه!
تویی که اینقدر منم منم میکنی!
من!
ابراهیم!
با دستای خالی!
با 65 کیلو وزن!
با قد 175!
در بیکسی ترین حالتم!
به تویی پناه آوردم که میگی من همه کاره ام!
میخوام ببینم تویی که میگی من همه کاره ام عرضه داری منو قراردادی کنی!
مگه نه این شرکت ماله توئه!
خودتو ثابت کن!
من بندگی میکنم
تو خجالت نمیکشی بخوای خداییتو نکنی!
به عزت و جلالت قسم!
اگه درخواستمو اجابت نکنی ممممن اون دنیا تو رو جواب سوال میکنم!
من به تو پناه میارم !
میگی تسلیم من باش!
باشه من دیگه به عموم زنگ نمیزنم که کارمو جور کنه!
ببینم تو میخوای چکاررکنی!
یادته چقدر چشم تو چشم تهدیدت میکردم!
یادته چقدر بالازورت بودم و تو سرت رو خم کردی تا من حرفامو بزنم!
یادته چقدر معصومانه نشستی پای حرفامو هی میگفتی بگو!
بیشتر بگو!
بیشتر میخوام صداتو بشنوم!
بیشتر میخوام باهام حرف بزنی!
بیشتر بگو که من چه توانایی هایی دارم!
یادته منم دور گرفتم و هی میگفتم و تو سکوت میکردی!
خدا!
یادته اینقدر با قدرت صحبت میکردم باهات که خودمو قدوی تر از تو میدونستم اما تو هیچی نمیگفتی فقط گوش میدادی به من چی میخوام!
یادمه انگار خوشت میومد که بهت میگفتم
تو مالک همه چی هستی
انگار دوست داشتی لابلای غر زدنام و تهدید کردنام یه کمی هم اشاره کنم به اینکه تو از رگ گردن به من نزدیک تری
قشنگ یادمه ذوق میکردی که میگفتم دیگه هیچکسیو ندارم!
دیگه آخر خطم
انگار تا به اینجا نمیرسیدم جوابمو نمیدادی!
خدا !!!
میبینی!
الان بعد از 2 سال کجام!؟
دیگه کفشام پاره نیستن!
دیگه خونه ام کولر داره!
دیگه چشمم به دسته کسی نیست!
دیگه شبا از شدت دندون درد 6 تا بروفن با هم نمیخورم که گیچ بشم خوابم ببره بخاطر نداشتنه پول دندون پزشک!اتفاقا دندونامو رایگان درست میکنن تقریبا!
تازه هر روز لباسام رو با اتو بخار اتو میکنم و حتی گرد هم روشون نمیشینه!
الان دیگه قراردادی ام!
راستی یه چیزه دیگه خواستم بت بگم!!!
تو خیلی مردی!
خیلی رفیقی!
خیلی خوش قولی!
خیلی افتاده ای!
خیلی مهربونی!
خیلی با ادبی!
خیلی قدرتمندی!
خدا!
دیگه نیاز نیست خودتو ثابت کنی بم!
ابراهیم ها همشون همینجورن!
تا وقتی نبیننت باورت نمیکنن اما وقتی ببیننت دیگه ول کنت نیستن!
یاده حضرت ابراهیم گفت ایمانمو قوی کن و تو بهش گفتی چندتا پرنده تکه تکه کن و…
منم بت گفتم قراردادی کن تا باورت کنم و از اون شب با بعد از تو بغلت جم نخوردم
میدونی چیه!؟
من 1 چیز از همه ی دارو ندارت ازت میخوام!
به عزت و جلالت قسم خدا!
به شرافتت قسمت میدم
به عشقی به من و حضرت ابراهیم داری قسمت میدم
هرررچیزی که منو از تو دور میکنه ازم بگیر
هررررچیزی که منو به تو نزدیک میکنه تو قلبم و زندگیم اضافه کن
شب بخیر خدا
دوست دارم
سلام من از نصف جهان به اهواز زیبا
سلام من از نصف جهان به اقا ابراهیم بنده موحد خدا
آقا چی میزنی به کامنتهات؟؟ هااا؟؟
چی میزنی بهشون ک قلب آدم میسوزه از شوق خوندنشون.
..اشک آدم سرازیر میشه بی اختیار ..
همه طول مسیری ک طی کردیم تا امروز با خوندن خاطرات شما توی کامنت ،رژه میره توی مغز آدم ..
بابا یوخده فکر ماهم باش دادا ….من دیگه هیچی نیمیگم ..
فقط ببین کاراتااا
لذت میبرم لذت میبریم ..لذت میرررند همه اعضای سایت بهشتی از خوندن کامنتهای توحیدی شمااا
احسنت احسنت به این همه خلوص ..سراسر کامنتهات بوی خدا میده …خدا رو چاشنی کامنتهات میکنی ..حالا فهمیدم …
در پناه الله یکتا غرق عشق خدا بشی
سلام دوست هم سفر و هم فرکانسی ام؛ اونقدر کامنتت به دلم نشست که دیگه نتونستم کامنت دیگه ای بخونم ؛ چقدر زندگیت به زندگی من شبیه بود دقیقا مثل اسم هامون ، من هم از هزارتویی از حوادث مختلف عبور کرده ام تا به اینجا برسم از شروع یک زندگی مالی جدید و باشکوه در ده سال و پنج روز قبل تا ورشکست شدنم تا مصادره مغازه ام تا کشیده شدن به زیر صفر طوری که همه زندگیمو هم میدادم قدر پول دو تا پراید با صفر شدن فاصله داشتم ؛ من هم یک روز کمی به خدا پرخاش کردم و ضجه زدم و گریه از ته دل درست مثل وقتی که پدرم فوت شد از ته دل گریه کردم و گفتم خدایا من به خودم ظلم کردم و مسولیت همه اتفاقات از وام سنگین تا …. همه رو میپذیرم و نجاتم بده و خدا شاهده دقیقا در یک قدمی حراج باقی مانده زندگیم و آواره کردن زن و بچم دقیقا توی یک قدمیش نجاتمون داد دو امضا از سه امضا هم انجام شد و دو ساعت قبل از امضای سوم طی حادثه ای که بعدا معنیشو فهمیدم نجاتمون داد. و من خدا رو دوست دارم هر جند خیلی وقتا زیر قولم زدم ولی باز برگشتم و خدا از کریم بودنش دوباره راهم داده و برام دعا کن بعد مدتها امشب یه کم دلم گرفته شد به خاطر شرایط مالی که علی رغم اینکه به فضل خدا توی پنج سال هم خانه دار شدیم هم کارگاه دار و هم یه مغازه کوچک ولی باز خیلی شرمنده زنم هستم خیلی بهش اذیت دادم و الان جبران اون همه ناکامی جز با مدد الهی میسر نمیشه. من برات بهترین ها رو آرزو میکنم تو هم همین کار رو بکن برای من. در پناه خدای مهربان باشید
سلام ابراهیم
میدونم خدا چرا اوردت اینجا
که به من بگه
فرشته هیچ اشکالی نداره اگه الان منو به خاطر خاسته هات میخایی
از من خجالت نکش با شرمندگی از من درخاست نکن با قدرت درخاست کن
تو چشمام زل بزن و محکم بگو بمن فلان چیزو بده
خاسته هاتو با پررویی بخاه
ازمن بخاه
از من بخاه
از من بخاه
منتظر باش
خوشحال و منتظر باش
مرسی که هستی ابراهیم عزیز
مرسی که نوشتی و فهموندی بهم
بهترین کامنتی بود ک خوندم
سپاسگزارم
به نام خدای معجزه ها
سلام ودرود من رااز،شهر زیبای یزد با مردمانی مهربان ودوست داشتنی پذیرا باشید
چقدر ابراهیم توحیدی. دوستت دارم. عین برادرم دوستتون دارم واز خوندن کامنت های توحیدی شما لذت میبرم
ابراهیم عزیز بارها با کامنتت گریه کردم وخدارا تو کلام تو دیدم وپیام خدا رادریافت کردم
از اینکه با توکل به خدا تو شرکت فولاد قراردادی شدی بارها تحسینت کردم. ابراهیم این خدای که توانسته تورا قرار دادی کنه همون خدا میتونه تو راصاحب شرکت خودت کنه.
میدونی اونقدر مهربون هست که هر چی ما غر بزنیم با عشق گوش میده. سکوت میکنه تا فقط خالی بشیم. بعد که ارام میشی دست هاش،تو زندگی کن فیکون میکنه
میدونی منم بارها تجربه کردم چطوری هدایتم کرده از کجا بهم عزت داده. از کجا نجاتم داده.
وقتی اقرار کردم نمیتونم.
امشب با کامنت شما خاطرات چند سال پیشم زنده شد. چقدر بی خدایی حقارت وذلت هست. چقدر بی خدایی ترسناک هست. خدا یا ممنونتم
سلام ابراهیم یکتا پرست سلام عزیزم سلام بارها وبارها کامنتهای شما رو چه در عقل کل وچه در جاهای دیگه سایت خوندم ولی تا الان نتونسته بودم به کامنتهای ساده ولی دلی شما جواب بدم الان گفتم برات مینویسم اگه ارسال شد که شد اگرهم نشد حتما خیریتی توش هست ابراهیم عزیز بنویس چرا که نوشتنهای تو ساده قابل درک وکاملا ملموس هستن ساده وپراز زیبایی خدا رو شکر که به خواسته هات رسیدی ولی ابراهیم جان میدونم تمام اون خواسته های مالی یک طرف ودل به دلدار دادن ی طرفه دیگه است از الله مهربانم بهترینها را برایت آرزومندم بازهم با قلبت برایمان بنویس که بهترینی.
«« بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود»»
««عیسا دمی خدا بفرستاد و برگرفت»»
سلام به استاد عباس منش بزرگوار و سلام به خانم شایسته عزیز و مهربان و سلام به همه دوستان
امروز 555 روز هس عضو سایت هستم خدایا رو صدهزار مرتبه شکر
چون دیدن اعداد رُند احساس خوشایندی به من دست میده، این را به فال نیک گرفتم که در این جا بنویسم
استاد عزیز خیلی سپاسگزارم
من حدود 22 سال هس که عضو یکی از انجمنهای دوازده قدمی هستم و در این مدت زندگی پرهیز کامل از هر گونه ماده مخدر و الکل و حتی سیگار دارم خدا رو شکر.
همیشه گفته ام از زمان عضویت در انجمن زندگی ام به دو قسمت قبل و بعد از انجمن تقسیم شده و یک زندگی که تحت تاثیر هیچ ماده مخدری نیس خدا رو شکر.
استاد من در این سالها به شدت از طریق کتابها و فضای مجازی پیگیر اساتید موفقیت و معنویت بودم و حقیقتاً چون نتیجه ای که میخواستم بدست نمی آوردم دیگه این چند سال اخیر همه رو گذاشتم کنار و یه موضوع مهم دیگه اینکه با وجود آشنایی با این همه اساتید و مدرسان موفقیت، تنها استادی که هرگز به گوشم نخورده بود شما بودین یعنی شک ندارم اگه چند ثانیه حرفای شما بگوشم خورده بود حتما جذب برنامه شما میشدم و این دقیقا همان قضیه در مدار نبودنه.
خلاصه که به خاطر یه تضاد مالی که زندگی ام را خیلی آشفته کرده بود یک دوستی که چندین بار اسم شما برده بود و از من نظر میخواست که برنامه شما رو دنبال کنه یا نه و من هم بخاطر تجربه ام میگفتم آقا برو بچسب به زندگیت این حرفا به درد من و تو نمیخوره
خلاصه یه روز که به خاطر همون تضاد خیلی حالم خراب بود و واقعا بریده بودم داشتم میرفتم کنار دریا و یه جای خلوتی از خدا درخواست کمک کنم( من بندرعباس زندگی میکنم) سر راه نزدیک محل کار همون دوستم
یه لحظه یه حسی گفت برم پیشش و یه خورده باهم حرف بزنیم شاید آروم بشم.
به محض رسیدن تو دفترش خودم رو ولو کردم رو صندلی دوستم گفت چیه گفتم فلانی خیلی حالم خرابه گفت تو چرا فایلهای عباس منش گوش نمیکنی به محضی که اسم شما رو برد من که بشدت مقاومت میکردم( نه از اسم شما، کلا میگفتم اینا همه ش بیخوده) آن لحضه اینقدر مستاصل و درمانده بودم که گفتم هر چی داری برام بفرس
ایشون دو تا فایل صوتی برام فرستاد و من هم گوش کردم، و بلافاصله عضو سایت شدم
و استاد باور کنین بعد از گوش کردن صدای شما و عضویت در سایت تا امروز یعنی ساعتی نیس که بیدار باشم، یا در حال گوش کردن یا دیدن فایل یا خواندن کامنت یا به هر حال یه جوری پرسه زدن در سایت نباشم حتی شبها هم با صدای استاد میخوابم که به این وسیله هم آگاهی هام بیشتر میشه و هم ورودی های ذهنم تامین میشه.
خلاصه که استاد مثل انقلاب که تبدیل به یک مبدأ شده زندگی من هم شده قبل عضویت در سایت عباس منش دات کام و بعد از عضویت.
چون من از اون روز تا به الان روز به روز دارم تسلیم بودن را تمرین میکنم و هر چه بیشتر تسلیم میشم احساس رهایی بیشتر میکنم
هر روز میگم: إِیَّاکَ نَعۡبُدُ وَإِیَّاکَ نَسۡتَعِینُ
خدا رو صد هزار مرتبه شکر خیلی راضیم خیلی
استاد من هم مثل خیلی از دوستان محصولات خریده ام: کتابهای الکترونیکی، راهنمای عملی و دوره دوازده قدم و خدا رو شکر نتیجه هم گرفته ام ولی انصافاً فایلهای رایگان هم که شما سخاوتمندانه روی سایت میگذارین هیچ کم از محصولات نداره.
و همچنین سپاسگزارم از خانم شایسته مهربان به خاطر سهم بزرگی که در کنار شما در تحولات زندگی این همه انسان دارن.
و سپاسگزارم از همه اعضایی که تجربه و احساسشان را از طریق کامنتها به اشتراک میگذارن که چقدر آموخته های من از همین کامنتها بوده خدا رو شکر. که البته من خودم جزو اعضای کم کار در زمینه کامنت نوشتن هستم که باید به خودم تعهد بدم از این به بعد هم بعنوان رد پا و هم به عنوان سپاسگزاری در سایت فعال باشم انشالله
تندرست شاد موفق و پر از خیر و برکت و ثروت باشید
درود آفرین بر بازیار عزیز که در مدار آگاهی قرار گرفتی زمانی که کاملا تسلیم بودی و دیگر رها نکردی
های هاچه کامنت حال خوب کنی گذاشتی
قدر گوهر گوهری داند و بس
موفقیت روز افزون شما را از ایزد منان خواستارم
امیدوارم در این روند ثابت قدم بمانیم
باشد که رهرو راه هدایت و عمل به آن باشیم.