تسلیم بودن در برابر خداوند - صفحه 7

831 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    خانم اکبرزاده گفته:
    مدت عضویت: 1027 روز

    سلام استاد عزیز . چقدر لازم داشتم الان این فایل را حتی بازش نکردم فقط وقتی تسلیم بودن در برابر خداوند را دیدم اشکم سرازیر شد.سپاس و قدردانی از جنابعالی وخانم عزیزتان .وقتی از خداوند کمک وراهنمایی خواستم ،پروردگار شما را برای راهنماییم فرستاد دستم را گرفتید.پروردگار به عالی ترین وجه ممکن دستتان را بگیرد .وقتی به این نکته فکر میکنم که همزمان با من چقدر عزیزان دیگری با راهنمایی شما به مسیر درست هدایت شده اند در هر گوشه از کره زمین با آموزش های شما اصلا غیر قابل تصور است چه قلب‌هایی را آرام کردید.چه اضطراب ونگرانی ها را از عزیزان دور کردید وآرامش را جایگزین .به شخصه وقتی با عملی باعث شادی و آرامش موفقیت اندک یک نفر شده باشم از ذوق مدتها پر انرژی می مانم و ذوق دارم.خوشا به حال شما که سالها با آموزش های عالی تان چراغ راه هزاران نفر شدیدکه با هر بار رشد و موفقیت استاد جان در ذهنشان پر رنگ تر و رخشان تر شود.همیشه در اوج بمانید.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  2. -
    فهیمه پژوهنده گفته:
    مدت عضویت: 2163 روز

    بـــنام تنها فرمانروای آسمان ها و زمیــن

    سلام به استاد گرانقدرم که همیشه به موقع است،همیشه در بهترین زمان و مکان هستن، و همیشه بهترین خودش رو با بهترین آگاهی ها در اختیار من قرار داده،چون شما استاد عزیزم، یکی از هزاران دستِ ناب خداوند بر روی زمین، برای من شدی که بسیاری از سئوالات خودمو رو از زبان و کلام و رفتارهای شما دریافت کردم.(مثل همین فایل ارزشمند “تسلیم بودن در برابر خداوند”)

    باورتون میشه همین اوایل هفته بود که، به همسرم میگفتم دلم میخواد استاد یک لایوی، کلاب هاوسی چیزی بیاد.باورتون میشه چند روزه توی تمرین ستاره قطبی یه همچین سوالاتی از خدا پرسیدم و ازش خواستم بهم خودش بگه که چطور بهش اعتماد کنم، چطور درک کنم که الان خودشه و باید تسلیم باشم و فقط بگم چشم و انجامش بدم. ازش خواسته بودم تا خدا خودش بهم نشان بده حتی چطوری ازش باید بخوام و چطوره که به بعضی خواسته هام نرسیدم هنوز،چطور باید آماده بشم و چه چیزهایی رو باید در خودم بیفزایم تا الهامات رو واضح تر دریافت کنم و شاخک هام تیز بشه تا بیناتر و شنواتر بشم…و این چند روز اخیر کلی درخواست و سوال از خدا رو در خلوت های خودم داشتم و در سراسر این فایل در حیرت بودم که چطور خدا منو به جواب هام میرسونه و چقدر اجابت کننده است و میدونست از چه طریقی هم بهم برسونه که برام تاثیر گذارتر و قابل درک تر بشه.اصلا یک اشک شوق تو چشم هام بود و یک حس عجیبی از اطمینان که آره همیــنه. فهیمه همین فایل رو باید ببلعی و این فایل تمامش درخواست ها و پاسخ هایی برای تو هست. این فایل هـــمـــه اون چیزهایی که باید در خودت تقـــویــت کنی و حسابی درکـــش کـــنی و بعد هربار بیشتر و بیشتر در عــمــل اجـــراش کــنی. اونم با یــک روند تکاملـی. بدون عجله. باصبر و حرکت و ادامه دادن هر بار ایــــن جــریــان الهـامـات و هـدایــت رو بهــتر بشنـوم و درک کنـــم.

    خب منم فکر کنم یک داستان جالب از هدایت و تسلیم شدن در برابر خداوند و دنبال کردن نشانه ها رو برای تعریف کردن دارم.

    که اتـــفاقـا خیلی هم دلم میخواد بیشتر به یاد بیاورم، که همون خدایی که اینجوری ما رو به اون خواسته مون رسوند، پس بازهم برای هر خواسته دیگه ایی میتونه. فقــط باید چک کنــم گیرنده ی من دُرست هست برای دریافت سیگنال های همیشگی الله یکتا یا نــه…

    چقدر من بهش اعتماد دارم…

    چقدر من در موضوعات دیگه زندگی ام رها و تسلیمم تا اون منو هدایت کنه نه عقل و منطق و تجربیات گذشته ام و اون چیزی که من فکر میکنم درسته. آره من اعتماد ندارم من گاهی یادم میره که بابا عقل رو بزار کنار، وقتی خدا همه چی رو میدونه و اون خوب، میدونه تو رو چطور هدایت کنه پس دست و پای الکی نزن، پس تقلا نکن اون به وقتش تو رو به سمت خواسته هات میرسونه. به وقــتـش… و خدا هیچ وقت دیر نمیکنه…

    داستانی که یادم اومده مربوط میشه به بهمن 1400…

    یکم قبل تر از داستان رو باید بگم تا بتونم خودمو برسونم به خط اصلی داستان واقعی که برای من و همسرم در زندگی مون اتفاق افتاده.

    ما دیماه 1399 با همسرعزیزم، عزم مون رو جزم کردیم و از شهر و دیار خودمون کوچ کردیم.(که البته با دقت که نگاه میکنم در اون روزا هم هدایت های خدا و یکجاهایی رد تسلیم بودن هامون و در آرامش بودن هامون رو میتونم به یاد بیارم.)

    ما اسفند 1399 که اونم باز لطف و هدایت خدا بود تونستیم با یک مبلغ واقعا پایینی که برای پول رهن داشتیم یک جایی رو بصورت یکساله اجاره کنیم(در تهران) و دوتایی بعد چندین و چند هفته زیر یک سقف مشترک باشیم.(اینم توش هدایت خدا داره) اما داستانی که میخوام بگم مال بهــمن 1400 هست. طبق نشانه ها و مسائلی که ایجاد شد ما تصمیم گرفتیم زودتر از موعد خودمون از جایی که هستیم پاشیم. من سعی میکردم فارغ از حرف بقیه و املاکی ها در محله های مختلف دنبال خونه ایی مناسب با شرایط و بودجه مون باشم. یک روز که همسرم به سمت خانه داشت برمیگشت و فشار کار و مشتری ها و خستگی ها و کلافگی هایی که قطعا داشت، به من زنگ زد گفت: فهیمه میخوام اون ایده وام برای رهن خانه رو پیگیری کنیم بریم دنبالش.میگفت: ما اگر بخوایم بالای پنج میلیون هر ماه پولی رو پرداخت کنیم، خب اینجوری با پول رهن بالا داشتن، به جاش اجاره کمتر و مابقی رو برای پرداخت قسط پرداخت میکنیم که در آخر پول رهن برای خودمون میشه.من خیلی فکر کردم عزیزم بیا زنگ بزن به دایی ات(دایی من معلم بازنشسته و فرهنگی هستن.) ببین میتونن ضامن ما بشن. خلاصه با اینکه خیلی موقعیت های اینجوری رو پشت سر گذاشتیم و همسرمم خیلی روی این موضوع که دیگه اصلا وام و قرض نگیریم پایبند بوده و هست، اما اون روز نمیدونم بهش چی گذشت که به من زنگ زد و این درخواست رو کرد. خلاصه از من انکار از ایشون اصرار. و در آخر گفتم باشه زنگ میزنم. تا من زنگ زدم و البته جواب رد هم شنیدم چون دایی من گفتن چون جای دیگه ضامن هستن نمیتونن دوباره جایی ضامن بشن. تــــا گوشی رو قطع کردم، همسرم رسید خونه. گفت نمیخواد، بیخیال وام. گفتم من زنگ زدم. ازش با تعجب پرسیدم چی شد؟جریان چیه؟ دیدم انگار آروم شده و گفت تا اینجا اومدم فلان فایل استاد رو داشتم میشنیدم (فکر کنم فایلی مربوط به تسلیم شدن بود.) فهیمه من پشیمون کردم و گفتم اگـــر اون خدا مـــا رو تا اینجــا رسونــــده بقیـــه اش هـم خــودش درست میکنـــه.

    منم کلی خوشحال شدم و گفتم اینــــه، آره دقیقا درسته عزیزم. الان اینجور مواقع ما باید بتونیم ذهن مون رو کنترل کنیم. باید سعی کنیم خـیر بودن این اتفاق ها رو ببینیم. از اونجایی که دیگه بخاطر مواردی که پیش اومده بود دلش نمیخواست تو خونه باشیم. و گفت بیا بریم پیاده روی. منم که پایه، گفتم خب کجا بریم؟!… گفت نمیدونم میریم بیرون، هدایت میشیم. و وقتی هم داشتم حاضر میشدم به من تاکید کرد فـقـط میــریـم لـذت ببریــم و شـکـرگـزاری کنیم و پیاده روی کنیم. اصلا املاکی و بنگاهی جایی دیدیم نمیپرسیم. اصلا نمیخوام به خونه فکر کنیم. اصلا فقط میریم پیاده روی و لذت بردن و تمام…. منم گفتم باشه عزیزم. حاضر شدم و رفتیم بیرون از خونه. حالا نمیدونستیم کجا بریم. (اون موقع هنوز جای خاصی رو بلد نبودیم.) رسیدیم به ایستگاه اتوبوس و دیدیم اتوبوس داره میاد، همسرم گفت هر چی بود سوار میشیم ایستگاه آخرش پیاده میشیم و از اونجا بریم ببینیم کجا میریم.اتوبوس رسید و ما سوار شدیم و فقط ســعــی می کردیـــم چیزهای زیبای این شهر رو ببینیم. این همه خونه، این همه ماشین،فراوانی،….خلاصه رسیدیم به ایستگاه آخر فکر کنم محدوده میدان 17 شهریور بود یا مولوی یا شوش یادم نیست. خلاصه پیاده شدیم و به یک سمتی رفتیم تو پیاده رو، سر ظهر بود رفتیم توی سایه و پیاده روی کردیم. واووو من تا اون روز اینقدر سطح شهر رو ندیده بودم. چون اکثرا با مترو اینور اونور میرفتم و بیشتر زیرزمین رو دیده بودم.خخخ… خلاصه رفتیم و رفتیم رسیدم به یک خیابانی که ادم های عجیب و غریبی اونجا بودن. کلی معتاد…تا حالا تو عمرم همچین صحنه هایی ندیده بودم. اینقدر معتاد اونم کنار خیابون یا لبه جوی آب ندیده بودم.واقعا صحنه های دلخراشی بود و بلند گفتم خدایا اینجا کجاست، من هر طرف نگاه میکنم چیزی برای شکرگزاری و توجه به زیبایی پیدا نمیکنم. خدایا اینجا کجاست. شوهرم اسم خیابون رو گفت و گفت اینجا تهرانه.خخخ… منم با تعجب گفتم چرا اینا اینقدر تو خیابون راحت دارند کارهای ناشایست انجام میدن اینقدر راحت هستن. من زن هایی رو دیدم که سرنگ دستشون بود، کنار یک درخت و میخواستن تزریق کنن.اصلا چیزاهایی رو در همون چند دقیقه که رد شدیم دیدم که اصلا تا حالا ندیده بودم توی عمرم. خیلی تلاش کردم یک چیزی پیدا کنم. (اون دقایق یک اهرم رنج شدیدی از فقــر در ذهنم ایجاد شد فکر کنم.)حتی اینقدر توی جوی اب و آسفالت پیاده رو و خیابون آشغال بود که اصلا مونده بودم از چیـه اونجا شکرگزاری کنم واقعا احساس عجز کردم، که چرا من هیچی پیدا نمیکنم. اینا چرا اینجوری اند. یک عده فلج ذهنی. (کلی قانون احساس خوب= اتفاقات خوب توی ذهنم مرور میکرد، کلی میگفتم اگر میخوای به اینا کمک کنی به خودت کمک کن یکی از اینا نباشی، به خودت اینقدر کمک کن تا رشد کنی که در مدار دیدن این چیزا هم دیگه نباشی، اصلا در یک شهر یا کشوری بهتر باشی،…) یکهو به ذهنم اومد گفتم خداروشکر ما سالم هستیم. خداروشکر همسرم سالم و پاکه، خداروشکر که ما یادگرفتیم خالق زندگی مون باشیم نه مثل برگ، بادی به هر جهت. خداروشکر که ما با آگاهی هایی آشنا شدیم، خداروشکر که شکرگزاری کردن رو یاد گرفتیم، خداروشکر که همو داریم، خداروشکر همو دوست داریم،… خداروشکر که یک سقف بالاسرمون داریم و کنار هم هستیم، خلاصه یکی من یکی حسین عزیزم یکی من یکی اون همینجور موتور شکرگزاری مون روشن شد و تونستیم آگاهانه شکرگزاری کنیم از چیزهایی که در اون شرایط محیطی و ذهنی که داشتیم بگیم. اینقدر پیاده روی کردیم که واقعا سر ظهر هم گذشته بود و منم حسابی گرسنه شدم و توی مسیر یک مغازه دیدیم و یک چیزایی برای خوردن خریدیم. و باز هم به پیاده روی ادامه دادیم و از یک پُـل رد شدیم اون سمت…رفتیم و باز هم رفتیم اصلا دنیا عوض شد، اصلا تهران چند دقیقه پیش،رنگ و روش عوض شد. خیابان ها تمیز، کلی درخت های سرسبز، خانه های تمیز، از این کوچه به اون کوچه چپ و راست فقط میرفتیم و خونه ها و زیبایی ها رو میدیدم که چقدر تغییر کرد و به هم گفتیم این پاداش کنترل ذهن مون بود، این پاداش توجه به زیبایی ها بود، ببین خدا ما رو به محله ایی هدایت کرده اصلا انگار اینجا یکجای دیگه اس و به اونجایی که یکی دوساعت پیش دیدیم ربطی نداره. قانون رو هی مرور کردیم و گفتیم ببین قانون جواب میده، احساس خوب اتفاقات خوب….(فکر کنم بالای دو یا سه ساعت داشتیم پیاده روی میکردیم و دیگه داشت عصر میشد.) یک محله پر از پارک و خونه های تازه ساز و کوچه وخیابون های پهن و تمیز…گفتیم آره، بین این همه خونه یعنی جایی برای ما در این تهران به این بزرگی نیست قطعا که هست، فقط مـــا نمیدونیم کجاست و خدا خودش به موقع ما رو هدایت میکنه. خلاصه خیلی احساس خوبی پیدا کرده بودیم و حالمون با چندساعت قبل کلی متفاوت شده بود و کلی هم رها بودیم از موضوع خانه و رهن و پول و ….واقعا موفق شده بودیم.یک املاکی باز بود به حسین عزیزم گفتم بریم اونجا یک سووال بپرسیم، اینجا متراژ خانه ها برای رهن و اجاره در حد پول ما چی دارن. اصلا اینجا اسم محله اش کجاست و …من گفتم و همسرم گفت قرار شد امروز درباره خانه و پیگیری خانه حرف نزینم. من گفتم درسته اما ما الان حتی نمیدونیم کجا هستیم.(واقعا نمیدونستیم کجاییم.اینقدر چپ و راست رفتیم، اینقدر کوچه پس کوچه و خیابون رد کرده بودیم که واقعا نمیدونستیم کجا هستیم.) از اونجایی که من کنجکاوی ام گل کرده بود گفتم باشه خودم تنهایی میرم میپرسم و جلوتر یک پارکی بود گفت اونجا میشینم تا این چیزایی که گرفتیم رو بخوریم میخوای تو تنها برو. و منم تنهایی رفتم با اینکه برام سخت بود و کلی نجوا و ترس. چون برخورد بعضی از املاکی ها جالب نبود یا وقتی میپرسیدن چقدر پول رهن دارین یکجورایی خجالت میکشیدم و میترسیدم که این سوال رو بپرسن. اما رفتم داخل مغازه و خیلی آرام سوالاتی که باید میپرسیدم و اون آقا هم مودبانه به من جواب داد و بدون سوال کردن مبلغ رهن ما، گفت متراژ پایین و قیمت پایین در محله نمیدونم کجا (که بعد به همسرم گفتم گفت پشت همونجایی که کلی معتاد داشت رو گفته…)و به من گفت ما موردهامون همه تازه ساز و متراژ بالاست ما چیزی نداریم. تشکر کردم و اومدم بیرون. تو ذهنم گفتم خُب تو نداری دلیل نمیشه چیزی برای ما در جای خوب و مناسب پیدا نشه. خلاصه که اومدم پیش همسرم و مشغول خوردن شدیم و چند دقیقه بعد به ذهنم زد که توی نرم افزار نشانی مپی بزن ببین اینجا که هستیم اسم محله اش چیهف اصلا کجا هستیم، مترو و چیزی بهمون نزدیک هست آیا…خلاصه زد و در اسکیل بزرگ نقشه نشان داد ما در محله آهنگ هستیم. باز من چند دقیقه نگذشت که گفتم حسین اینجا منطقه چنده؟ بیا اسم همین جا رو توی دیوار سرچ کن. ببین چه جور خونه هایی میاد بالا. از من اصرار از ایشون انکار.(چون قرار بود به خونه و پیدا کردن خونه فکر نکنیم.) من فط گفتم یک سرچ کوچولو هست دیگه. نمیخوایم که دنبال خونه بگردیم، فقط چون اینجا جالبه ببینیم. خلاصه ایشون توی دیوار سرچ کرد و سه تا آگهی اومد بالا. دوتاش یکم قیمت هاش نسبت به بقیه عددش کمتر بود. گفتم بیا زنگ بزن.خلاصه هی من بگو و هی حسین اولش مقاومت و آخرش یکی از اون آگهی ها جواب داد و با چندبار اشغالی و خیلی با عجله و سریع یک آدرسی به ما داد و قطع کرد. ما مثل این مارکوپوولو ها به دنبال کشف اون محله و اون آدرس دوباره گفتیم پیاده میرویم. توی نشان زده بودیم پیاده حدود 20 دقیقه. و جالب هم اینجا بود که اون آقا کمتر از سه ساعت پیش آگهی رو روی دیوار گذاشته بود. ما به دنبال اون آدرس و پیدا نمیکردیم اون کوچه یا اون پلاک رو…دوباره سعی کردیم تماس بگیریم، باز اشغال بود.دیگه میخواستیم بیخیال آدرس بشیم.دوباره چندبار گرفتیم یکهو موفق شدیم و گفت فلان خیابان شمالی. بعد ما متوجه شدیم اصلا اونجا شمالی جنوبی داره و ما در جنوبی اون خیابون بودیم. دوباره لوکشین و آدرس و دوباره اکتشاف آدرس شروع شد. رسیدیم و اسم کوچه رو پیدا کردیم و من فقط ذوق زده برای این همه پارک و درخت،….به همسرم میگفتم درسته مبلغ این خونه به جیب ما نمیخوره اما یک محله دیگه رو داریم کشف میکنیم.رفتیم و پلاک هم پیدا کردیم و صاحبخونه ما رو دید و گفت طبقه دوم هست، در واحد بازه، پسرم بالاست برین ببینید…..دیگه اگر بخوام خلاصه کنم باید بگم خود بنده خدا برامون بدون اینکه ما حرفی بزنیم پول رهن رو کم کرد و فقط گفت قبل شما چندین نفر اومدن و مالک اصلی مادرم یعنی حاج خانم که طبقه ی همکف میشنن هستن و ایشون باید تایید بدن، اگر شما پسندید و خونه براتون مناسبه بریم تا به حاج خانم معرفی تون کنم.ما رفتیم اون حاج خانم گل رو دیدیم و کلی یاده مادربزرگ هامون در مشهد افتادیم و ایشون هم کلی خوشحال بود که ما زن و شوهری هستیم اهل مشهد.خلاصه همه چی دست به دست هم داد که تاشب (که اونجا هم باز یک کنترل ذهن دیگه میخواست) منتظر موندیم تا شماره کارت بفرستن و پول بیعانه به حساب شون واریز کنیم. باورتون میشه ما با بیعانه ایی به مبلغ 200 هزار تومن، چند روز بعدش سریع اسباب کشی کردیم و بعد پول کامل رهن و قولنامه نوشتیم. اصلا این خونه رو کاملا هدایتی پیدا کردیم. یعنی خدا هدایت مون کرد. هم ما رو هم اونا رو که اون موقع آگهی کنن. که اون موقع ما در محدوده ایی باشیم که به اسم اون محله روی دیوار برامون بیاد بالا و ما ببینیم. که خودشون برامون مبلغ رو کم کنن. که همه چیزهایی که نوشته بودیم و بیشتر از اون این خانه برامون داره. و چه همسایه ها و صاحبخونه های گلی،…واقعا این خانه رو با تسلیم شدن در برابر خداوند با کمک رساندن خودمون به احساس خوب و آرامش و امنیت پیدا کردیم. یعنی ما که عقل مون نمیرسید خداپیدا کرد خدا هدایت کرد. و اگر از تعداد شماره های منطقه بخوام بگم حدود 7 منطقه عدد منطقه ایی که ما در تهران خدا برامون خونه پیدا کرد رشد داشتیم. محله ایی آروم و پر از پارک و فضای سبز، محله ایی با دسترسی به مترو و بی آرتی و اتوبوس، محله ایی امن و تمیز،…خانه ایی با نورگیر عالی. اصلا هر چی بگم خدا شاهکار کرد برامون. ما فقط ولش کردیم و هی میگفتیم ما نمیدونیم، این همه خونه توی تهران هست ما داخل شهر تهران میخوایم نه حومه، ما دسترسی خوب میخوایم، ما با قرض و وام خونه نمیخوایم اینقدر داریم خداجون خودت پیدا کن، خودت ما رو به سمتش در زمان مناسب و مکان مناسب هدایت کن و ببینید خـــدا چطور ما رو در اون روزی که اصلا به فکر خانه پیدا کردن نبودیم،ما رو چطور هدایت کرد به محله و منطقه هایی که تا حالا اسمش رو هم نشنیده بودیم. خــدا چطور جواب بنده هایی که سیگنال های هدایت رو میگیرن و عمل میکنن پاداش میده و اینجوری در آخر شب که برگشتیم خونه سورپرایز شدیم و اشک شوق و سپاسگزاری ریختیم. الانم واقعا دوباره که اون روزا رو یادم میاد میگم آره اینه فهیمه اون روز دستاتون رو بردین بالا، از سر راه خدا خودتو رو کشیدین کنار؛ اجازه دادین خدا هدایت تون کنه، عجز و ناتوانی خودتون رو اعلام کردین، قدم برداشتین به الهامات و اون ایده های کوچولو عمل کردین. رفتین فقط لذت ببرین و سپاسگزاری کنین. رفتین که فقط سمت خودتون رو درست انجام بدین، رفتین که فقط بندگی کنین و تسلیم خدا شدین و خدا دست به کار شد و جوری برنامه ریزی کرد ادم ها و ایده های ذهن ما رو که شد اینجوری اینور دنیا یک خونه پیدا کرد براتون. آره این خانه رو خدا پیدا کرده برامون، تمام اعتبار و کردیتش به خداست. اصلا مگه ما این محله رو بلد بودیم، اصلا مگه ما طبق تجربه های قبلی املاکی رفتیم، مگه ما برای جور شدن پول مون تقلا و تلاش زیادی کردیم، همش رو خودش انجام داد، همه کارا رو خودش انجام داد. خودش شد یک اگهی دیواری که با سرچ ما بتونیم در اون مجدوده ایی که پیاده روی کردیم ببینیمش. خودش شد تخفیف و پول رهن خانه، خودش شد آدم های خوب و گل و نازنین و صاحب خانه مهربون و دوست داشتنی، خودش شد همه چیز به شرط رهایی، به شرط تسلیم، به شرط خالی کردن ذهن از نجواها، به شرط پاک کردن روح و طهارت قلب هامون از کینه و زشتی ها،…آره خدا به شرط بندگی ما و احساس خوب و آرامش ما برامون این خونه و این چیزا شد.

    من که میگم برای دقایقی هم که تسلیم خدا میشیم و از ته قلب ازش خواسته ات رو میخوای اون اجابت میکنه.

    من که میگم خدا یک کارایی میکنه که همه میان میگن چطوری، از کجا، مگه میشه مگه امکان داره.

    من که میگم این هدایت همیشگی هست ما هم باید همیشگی بهش جریان هدایت خودمون و سیم مون رو وصل کنیم تا سیگنالش رو دریافت کنیم. چشم و قلب مون باز کنیم تا ببینیم و بشنویم نشانه ها و هدایت هاشو…

    من تماما اعتبار این داستان و نتیجه این داستان رو میگم که خداست. با تمام قلب و روحــم میگم که خدا انجام داد و ما در عین عاجز بودن دست هامون رو برده بودیم بالا و فقط میخواستیم بندگی اش رو بکنیم و الحق اونم خوب خدایی کرد برامون. شاهکار کرد….

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 64 رای:
    • -
      رهاخانم گفته:
      مدت عضویت: 2161 روز

      به نام خدا

      سلام و درود بر فهیمه جان

      خیلی با و عالی داستان هدایت شما و همسرتون را از اپل تا آخر خوندم با لذت با لذت و با لذت

      خدا را صد هزار مرتبه شکر که به خونه ی جدید هدایت شدید

      الهی الحمدلله

      من هم خواسته زندگی کردن در بهترین ویلای شخصی خودم را از خداوند دارم

      و مطمینم در بهترین زمان من و همسرم و دخترم را به بهترین مکانی که فوق تصور من عاجز و حقیر در برابر بزرگی خودش هست هدایت می کند

      الان ساعت 3:04 صبح روز جمعه است

      و من به کامنت رویایی شما هدایت شدم

      وقتی دیدم در مورد هدایت خونه گفتید تا آخرش خوندم

      و مثال عالی و خوبی شدید برای من و ذهن نااگاهم

      داستان هدایت خداوند به سمت خلق خواسته هامون را اگر باور کنیم در دریافت خواسته قرار گرفته ایم

      من خیلی از خواسته هام را از هدایت های خداوند که گوش دادم خلق کرده ام

      و الان دلم را خودش قرص تر کرد برای دریافت خواسته ی فعلیم

      البته من این خواسته را روش کار کرده ام

      ولی امان از ترمزها که بسی زیاد از حد هستند

      و گاهی خیلی هاشون به قول استاد سیمان های محکمی هستند در ذهن ما

      دوست عزیزم ممنون که داستان هدایت خودت را برامون نوشتی

      امیدوارم خداوند بهترینها را بهت عطا کند

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
      • -
        فهیمه پژوهنده گفته:
        مدت عضویت: 2163 روز

        سلام به شما دوست ارزشمندم

        سلام به شما رهای عزیز و دوست داشتنی

        چقدر سپاسگزارم از اینکه برام از وجود ارزشمندت ردپا گذاشتی، چقدر سپاسگزارم از اینکه نوشتم و نوشته ی منو تو خوندی. چقدر سپاسگزارم خوشحالم که به یاد آوردم و قطعا در اول و آخر خودم از اینکه این ماجرای هدایت گونه ی خدا رو در زندگی ام به یاد آوردم، ســـــود بـــــردم و باعث شد کلی اون ذهن نجواگرم،اون عقلی که با چهار تا تجربه و علم و دانش فکر کرده خیلی حالیشه،اون منطقی که گاها بلده راه رو برام دور و سخت کنه و اون همه ایی که در وجودم لازم داشت از فراموشی بیاد بیرون، چــقدر ســـود برد.

        چه جمعه پربرکتی شده امـــروز… منم امروز صبح کامنت خودمو خوندم واقعا یک حس تازه شدن و بغض شیرین بهم دست داد، از اون بغض هایی که فکر میکنی بغل خدایی و خدا گذاشتت روی شانه هات و حتی خودش تبدیل شد به کلماتی که اینطوری منو به یاد خودم بیاره. تا جلوش ســرخـم کنم و متواضعانه بهش بگم منو هرجا دلت میخواد ببر، من وا داد خودت منو ببــر که هر جا ببری ساحل همونجاست.

        رها جان خیلی اسم زیبایی داری عزیزم، واقعا بازم از صمیم قلبم سپاسگزارم ازت که برام نوشتی و من دیدم و تونستم بازم بنویسم و به یاد بیارم.

        واقعا تحسینت میکنم برای تمام خواسته هایی که خلق کردی، تحسین ات میکنم برای درک ترمزهات، پیدا کردن شون، تحسین ات میکنم که تــمام تمرکز و توجه ات به خواسته ها و باورهای قدرتمندکننده است نه محدودکننده ها، نه ترمزها،…

        عزیزم مادامی که ما در این جهان مادی هستیم هم گاز هست هم ترمز، پس هستن و ما هم قوی تر از اونا ادامه میدیم با تمرکز به اصل ها و راه حل ها…

        پیش بسوی اجـــرای توحیـد و توکـل در عـمــل

        پیش بسوی ساختن و بهبود مهمترین رابطه ما در زندگی مون

        برات از الله یکتا بهترین بهبودها را خواهانم.

        ارادتمندت فهیمه

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
    • -
      Smaeil rostami گفته:
      مدت عضویت: 560 روز

      سلام و احترام ؛ چقدر با حوصله و انرژی مثبت نوشتید ؛ و برای من هم آشناست چنین اتفاقاتی بله کاملا حق با شماست و ما هر لحظه تحت حمایت و هدایت خداوندیم به شرط تسلیم و به شرط اینکه عهدمون رو که روز ازل با خدا بستیم که فقط بنده اون باشیم و شیطان و ( نجواهاش ) رو نپرستیم ؛ در پناه خدای مهربانی ها باشید

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
      • -
        فهیمه پژوهنده گفته:
        مدت عضویت: 2163 روز

        سلام به شما دوست ارزشمندم

        سلام به شما اسماعیل رستمی عزیز

        از شما بسیار سپاسگزارم که برام نوشتید و از وجود ارزشمندتون ردپا گذاشتید و اون روزی که کامنت تون برام اومد و خوندم باعث شدین،دوباره کامنتم رو بخونم و کلی چیزها رو برای تمرین تسلیم شدن در برابر خداوند رو بهم یادآور شدین.

        اون روز دقیق نمیدونم چی شد براتون داشتم پاسخ مینوشتم ولی نشد بفرستم و اون روز تقلای اضافی نکردم تا اکنون که بازم از طرف دوستان عزیزمون نقطه آبی رنگ داشتم و منو سرشار کرده و کلی سورپرایز شدم و حالا ه دووباره کامنت تون رو خوندم یک پاسخ خوب براش دارم تا باهم مرور کنیم.

        اینجایی که نوشتین:

        ما هر لحظه تحت حمایت و هدایت خداوندیم به شرط تسلیم و به شرط اینکه…

        و حالا میخوام مثالی عملی از حمایت خدا اینجا بزارم که همین چند روز پیش افتاده و بیشتر درک کنیم.

        abasmanesh.com

        این کامنت کوتاه دوست عزیز رو بخونید. و سوال من اینه: آیا من ایشون رو حمایت کردم؟ اصلا من کی باشم که ایشون رو حمایت کنم؟!

        چیزهایی در پاسخ برای ایشون نوشتم و بنظرم اینجوری خدا میخواست بگه اینا حمایت های منه از تو بنده ی من، اینا هدایت های منه برای کسی که اجازه داده هدایت بشه، اینا پاداش تسلیم شدن در برابر خداست برای حتی یک لحظه…

        abasmanesh.com

        خدایا شکرت برای اینجا برای بهترین جای دنیا که هر ردپایی منو آسان میکنه برای آسانی ها…

        بازهم از شما سپاسگزارم و از الله یکتا بهترین بهبودها رو خواهانم

        ارادتمند شما فهیمه پژوهنده

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
        • -
          Smaeil rostami گفته:
          مدت عضویت: 560 روز

          سلام و سپاس دوباره ؛ بله کاملا حق با شماست یعنی اساسا بنا به همان وعده ای که خداوند برای هدایت انسان که اتفاقا اون هدایت رو هم بر خودش یک وظیفه نام گذاشته، انسان در هر لحظه ( که در مدار شنیدن و دیدن باشد ) میتواند هدایت را دریافت کند و رساندن هدایت شکل های مختلف دارد که از جمله اونها توسط گفتار یا نوشتار یا رفتار سایر افراد است و شما در اون مورد خاص وسیله ای بوده اید برای رساندن یک هدایت یا تقویت انگیزه در یکی دیگر از بنده گان خدا. از پروردگار مهربان براتون بهترین ها رو آرزو میکنم.

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  3. -
    سارا نوید گفته:
    مدت عضویت: 2212 روز

    استاد خوبم سلام .

    سپاسگزارم بابت اینکه این آگاهی های ناب رو در سایت قرار دادید .

    این فایل از همون فایل هایی بود که در زمان درست نشست سر جای مهمی از مغز من که عجیب تو همین حال و هوا ها بود .

    دیروز دقیقا برای من هم یکی از این اتفاقات به ظاهر ناخوب

    در حال رخ دادن بکد که واقعا در پسش هزاران خیر و برکت بود و من جان سالم بدر بردم .

    (لازم به ذکر است که برنامه ریزی من کاااملا به گونه ای دیگر بود و با آنکه مدام به زبان می‌گفتم الخیرفی‌ماوقع اما مدام از درون حرص می‌خوردم که چرا چنین شد و چنان نشد _ اما هدایت پذیرفتم و صبر کردم و گفتم هرچقدر ذهن سرکش من بگوید تمام برنامه هایت بهم خواهد خورد ، خدا در قلبم چیز دیگری می‌گفت . صبر کن )

    دقیقا در لحظه ی اتفاق مدام یک جمله در ذهنم با صدای خیلی بلند انگار بهم الهام می‌شد و بلند آلارم می‌داد :

    أَفَلا تَعقِلونَ

    هزار بار این رو مرور می‌کرد ذهنم و من رفتم در قرآن تمام کلماتی که از ریشه ی عقل هستند رو بررسی کردم .

    واقعا دیشب و امروز صبح محو اون اتفاق بودم که هنوز با هیچ منطق و عقل و حساب‌کتابی نمی‌شد که من جون سالم بدر ببرم و یا در کم ترین حالت خسارت مالی و جانی وحشتناک نبینم .

    اما خداوند من رو وااااقعا بغل کرد و بدون اینکه به من ، اطرافیان و اموالم سرسوزن خسارتی وارد بشه ، گذاشت سر راه درست .

    به همین خاطر من کاملا با پوست و خون و گوشت و استخوانم می‌فهمم کاملا آگاهی های این فایل رو .

    آنقدر شوک بودم که حتی هنوز هم نمی‌توانم از سر شکر و خوشحالی قطره ای اشک بریزم .

    اما این اتفاق الخیر فی ماوقع را در من تثبیت کرد ؛

    و برکات فراوان دیگر که فقط من می‌دانم و خدای خودم .

    خداوند بهترین پلن و برنامه ها را برای ما دارد اگر هدایت بطلبیم و هدایت بپذیریم .

    خوشحالم که خدا را دارم و خدای واقعی را در زندگی ام یافته ام . خدایی که تمام امور زندگی ام را مو به مو به او سپرده ام و شاکرم که هدایتم می‌کند .

    استاد عزیزم احساس خوشحالی و خوش‌بختی می‌کنم و جنس این شور و حال را شما می‌دانید و تمام کسانی که از این طیف اتفاقات تجربه کردند و پس از آن درس های عمیقی گرفته اند …

    من واقعا در تمام زندگی ام رد پای عشق الهی را می‌بینم و حضور خدا را لمس می‌کنم .

    استاد از زمانی که تغییر کرده ام و گام های بهبود شخصیت و درونم را برمی‌دارم ، از قبیل اتفاقات نه با این دوزی که ذکر کردم اما کم و زیاد رخ داده است .

    هرجا عجله کردم ، بدو بدو و از سر ترس اقدامی کردم قطعا سوخت دادم و هرجا روی هدایت حساب باز کردم و دریچه ی دریافت الهامات را باز گذاشتم خداوند رزق بی حسابش را بر من جاری کرد در تمامی ابعاد مالی ، جانی ، ثروت ، خوشبختی و شادی و ….

    ان‌شاءالله همیشه موفق سالم و سعادتمند باشید و در آغوش امن الله .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای:
  4. -
    ستاره ابراهیمی گفته:
    مدت عضویت: 561 روز

    سلام استاد عزیزم من چند مدت بود که فکر میکردم که اول رو کدوم باورم کار کنم دو هفته پیش بود که من تصمیم گرفتم روی باور توحیدی کار کنم فایل های رایگان توحیدی رو هم گوش کردم خیلی آرامش بهم داد و بعد چند روز گوش کردن فایل از خداوند یه خواسته ای رو خواستم که سالها بود میخواستم اولین بار بود که مستقیم از خود خداوند خواستم که من این خواسته رو میخوام من یه عادت دارم هر خواسته ای داشته باشم حتی به پدر و مادرم هم نمیگم و خودم میخوام از یه راهی خودمو به اون خواسته برسونم یا خودم یا هیچ کس ولی سالها بود که اصلا نمی‌رسیدم و همیشه ناراحت بودم و تو دلم میموند بعد اینکه فایل های توحیدی رو گوش کردم شما توی فایل گفته بودین خداوند به همون اندازه ای که به حضرت محمد ص نزدیک بود به ما هم نزدیک من اولین بار رفتم مستقیم از خداوند درخواست کردم که تو عمرم هم اینکارو نکرده بودم روی دفتر یاداشت موبایلم نوشتم و از خدا چیزو رو که میخواستم درخواست کردم اول یه چیز کوچیکتر خواستم که وقتی صبح از خواب بیدار شدم اتفاقاتی افتاد که همون چیزی رو که شب خواستم صبح اش به من داد خیلی خوشحال شدم حرف هایی که شما گفته بودین در مورد خداوند تو ذهنم تایید شد وقتی خودم به اون خواسته رسیدم و بعد از چند روز بعد میخواستم اون خواسته ای سالهاست میخواستم رو درخواست کنم قبلا هر وقت میخواستم به خدواند بگم ذهنم مقاومت می‌کرد و راههایی که خودم میفهمیدم هیچ امکان نداشت بلاخره اونم خواستم بعد چند روز اونم بدست آوردم خیلی احساس عالی داشتم بعدش چون من چندین هدف داشتم که خیلی مهم اول اینکه زبان و باید یاد بگیرم تو فرانسه هستم با خودم گفتم رو ایمان کار کنم یا عزت نفس یا روی زبان اصلا سر درگم شده بودم استاد دیگه ولش کردم رو باورهایم کار نکردم دوباره احساس بد استرس اومد چند روزی تو در و دیوار بودم امروز به این فکر کردم که فقط رو باورهای توحیدی میخوام کار کنم حسم گفت برو سایت و ببین وقتی باز کردم دیدم شما در این مورد فایل گذاشتید خیلی خوشحال شدم استاد من وقتی که روی ایمان به خداوند کار میکنم عزت نفسم هم خیلی بالا میره خیلی احساس بی نظیری دارم از امروز تصمیم گرفتم که روی ایمانم به خداوند کار کنم تشکر یه دنیا استاد عزیزم

    استاد من دو نشانه از خداوند گرفتم که هر دوش انجام دادم دلیل شو هم نمیفهمم ولی تونستم عمل کنم توکل به الله…..

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
  5. -
    مهشید و شیرین گفته:
    مدت عضویت: 1245 روز

    به نام خداوند مهربان

    سلام استاد و خانم شایسته عزیز

    تجربیاتی را به یاد بیاورید که به جای تکیه بر عقل انسانی خود یا دیگران، تسلیم هدایت خداوند شدی، هدایت ها را دنبال کردی و به آرامش رسیدی. سپس دیدی که راهکارها حتی از جایی که فکرش را نمیکردی آمد، درها باز شد و نیازهایت به موقع و حتی بهتر از انتظار تو، پاسخ داده شد.

    – پیش از این برای فروش محصولات خود راه های مختلفی را امتحان کرده ولی هیچ نتیجه ای نگرفتیم هیچ یک از محصولاتمان فروش نمی رفت اما با رها کردن و تسلیم بودن به تازگی (حدودا چهار روز ) محصولات ما که بعد از چندین سال(حدود ده سال) که حتی با تلاش زیاد یکی از آنها هم فروش نرفت به راحتی فروخته شده و همچنان در حال فروش آنها با احساس خوب و شادی هستیم که فروش ما بیشتر و بیشتر می شود چون:

    نتیجه ی گوش دادن به فایل های استاد با جدیت بیشتر تمرکز بالاتر خلاصه نویسی و انجام تمرینات است . از خداوند عزیز به خاطر وجود استاد و خانم شایسته عزیز هزاران و میلیون ها بار سپاسگزاریم

    تجربیاتی را به یاد بیاور که به جای تسلیم هدایت های خداوند بودن، به عقل خودت یا دیگران تکیه کردی، به دنبال راهکار خواستن از همه بودی به جز خداوندی که راهکار تمام مسائل را می داند. سپس دیدی که چقدر زندگی سخت شد و اوضاع پیچیده شد.

    -در زمینه ی فروش محصولات که در تمرینات و دوره ها نوشته بودیم ما همه ی راه های ممکن را امتحان کرده و هیچ نتیجه ای برای ما در بر نداشت اما اکنون به راحتی علاوه بر فروش محصولات توسط دیگران بسیار تحسین می شویم که تنها از لطف و هدایت خداوند است وگرنه محصولات ما همان محصولات گذشته بوده که از آن انتقاد می شد و هیچ کسی حتی حاضر نبود به آنها نگاه کند اما اکنون به راحتی خریداری می شود

    همچنین در هفته گذشته توانستیم به راحتی طلب خود را از شخصی که سال گذشته از ما کلاه برداری کرده بود را فقط با زدن یک تلفن به او و درخواست پرداخت بدهیش وصول کنیم که هنوز هم برای ما غیر قابل باور است اما بسیار از این بابت خوشحال هستیم چون نتایج یکی یکی و کم کم طبق قانون تکامل از راه می رسد

    از خداوند عزیز صدها و هزاران بار به خاطر هدایتمان به این مسیر زیبا و سایت الهی سپاسگزاریم

    مقایسه این دو نوع از تجربیات، به شما کمک می کند تا ضرورت تسلیم بودن در برابر هدایت های خداوند را بهتر درک کنید.

    خدایا شکرت

    عاشقتونیم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
  6. -
    مـــریـم گفته:
    مدت عضویت: 2204 روز

    سلام به استاد عزیزم

    اولش بگم که استاد کاش این پیام رو ببینید و حداقل لایک کنید که من مینویسم براتون که چقدر شما رو دوست دارم و عاشقتونم و شما به معنای واقعی دستی از دستان خداوند هستید ️

    و بریم سراغ آگاهی این فایل که خیلی زحمت کشیدید و انرژی گذاشتید روش️

    به اندازه ای که در مقابل خداوند متواضع و خاشع هستیم به همون اندازه هدایت دریافت میکنیم و در نتیجه جایگاه و فرکانسمون هم تغییر میکنه

    یه موقع هایی خواسته ای داریم و چسبیده ایم بهش و از راهی که خودمون مشخص کردیم میخوایم بهش برسیم ولی نمیشه که نمیشه و خودمون آخرش کلی احساس منفی میگیریم

    ولی به جای اینکه بگیم من فلان ماشین و میخوام ، فلان رابطه رو میخام و.. بیاییم اون قصدی که پشت اون خواسته هست رو از خدا درخواست کنیم مثلا من فکر میکنم که در شمال ، شهر گیلان خوش آب و هواتره و من به خاطر اون حس خوبی که از آب و هوای خوش میگیرم میگم که باااید به گیلان سفر کنیم

    و چون تسلیم نیستم و نسبت به اون خواسته گارد دارم که آقااا نه بااید حتما جایی که من میگم باشه خدا هم میاد میگه عه ؟! اینطوریه؟! تو از من بیشتر حالیته پس؟! برو ببینم چجوری میخوای بری؟ و اینطوری میشه که ما نه تنها به اون خواسته نمیرسیم بلکه کلی انرژی منفی هم سراغمون میاد

    ولی اگه به جای چسبیدن به یک موضوع خاص بیاییم و خواستمون رو به خدا بگیم که آره من یه جایی میخوام برم که آب و هواش خوب باشه لذت ببرم و… و خدایا من تو مسیر حرکت میکنم ولی تو من و هدایت کن و خداوند من را جایی بهتر از جایی که مد نظرم هست هدایت می‌کند. آااری اینگونه هست خدای مهربان ما️

    خداوند مثل یک سیگنال رادیویی هست و اون سیگنال هدایت را به تمام کیهان از باکتری ها تا کهکشان ها می‌فرسته و این سیگنال بدون تغییر و بدون قطعی و ابدی هست و ما برای همسو شدن با این سیگنال ، باید خودمان را تنظیم کنیم

    چی میشه که ما اون سیگنال خاص را دریافت میکنیم؟ موقعی که اولا از وجود همچین سیگنالی آگاه باشیم و به اون ایمان و اعتماد داشته باشیم .

    هدایت خداوند قدم به قدم هست و قبل از اینکه قدم اول رو برداریم قدم دوم رو نمیگه

    قدم نخست قبل از هدایت اینه که من بپذیرم که آگاهیی خداوند بینهایت بیشتر و کاملتر از آگاهی منه و من اون آگاهی ناچیز را هم که دارم از آن اوست.

    و اگر با دنیال کردن هدایت به پیروزی دست یافتم اون رو از آن خودم ندونم و بدونم که اون کار رو خدا برای من انجام داده .

    هدایت خداوند و تسلیم در برابر فرمانش را نه تنها برای امور بزرگتر و حتی برای خوردن غذا هم همسو با هدایت خدا باشیم

    جایگاه ما انسان ها اینه که بپذیریم که بنده ی خداوندیم و خدا در وجود همه ی ما هست و همه رو هدایت میکنه و ما هم باید طلب کنیم از خدا و سپاسگزار او باشیم و تسلیم فرمان او باشیم و بدانیم که حتی ذره های هوایی که تنفس میکنیم هم از آن خداوند و خداوند در همه جا حضور مطلق داره

    نشانه ی تسلیم در برابر خداوند آرامش هست و این را در تفاوت داستان حضرت ایوب و مادر موسی به وضوح میتوان احساس کرد که مادر موسی تسلیم امر خداوند شد و طولی نکشید که به فرزند خود بازگشت ولی پدر حضرت یوسف آنقدر از نبود او گریه و بی قراری کرد که آخرش کور شد و خیلی زجر و عذاب کشید برای رسیدن به خواسته اش حضرت یوسف!

    یه وقتایی هم هست که ما تسلیم خداوندیم و میگیم که مثلا خدایا یه آدم مناسب برای ازدواج من جور کن ولی جور نمیشه چون هنوز خودمون اون آدم مناسبه نیستیم و باید تغییر کنیم

    در راه هدایت ترس و مقاومت های ذهنی هست ولی این به ایمان و اعتماد و اعتقاد ما بستگی داره که پایبند راهی که می‌رویم باشیم یا برگردیم !

    درپناه حق

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  7. -
    زهره گفته:
    مدت عضویت: 767 روز

    خداوندا ازت ممنونم که توی این لحظه منو هدایت کردی به سمت بنده ی خوب خودت استاد عزیزم

    تسلیم بودن آگاهانه رو از زمانی که با استاد و سایت الهی آشنا شدم یاد گرفتم

    زمانی که برای اولین بار در تابستان 1402میخاستم انتخاب کنم بین دو آموزشگاه برای تدریس کاملا توی ذهنم حک شد و هربار به خودم یادآوری می کنم

    یک آموزشگاه نزدیک خونه من بود و هزینه تدریس من اینجا پایین بود ولی به خاطر ترس هام که اولین بار میخاستم سر کار برم باوجود تمام مقاومت های همسرم و من تصمیم گرفتم اینجا رو انتخاب کنم و کلی اصرار و پیگیری که من بیام تو این قسمت و کارم رو انجام بدم باوجود اینکه میدونستم توی محله پایین شهر هست و دستمزدم پایینه اما خیلی به مدیر اون قسمت زنگ میزدم که برام شاگرد جور کن تا بیام _چون همش فک میکنم وقتی نزدیک خونه کار کنم دیگه همسرم کمتر غر میزنه و من راحت ترم ؛با این علم که این مدیر آموزشگاه اصلا اون شخصیتی که من از خدا خواسته بودم تو مسیرم قرار بده نبود

    اما در عوض اون یکی آموزشگاه توی بهترین و باکلاس ترین نقطه شهر بود و با دستمزد بالا_وکلی شاگرد باهوش از خانواده های سطح بالا(در واقع من توی این محله پایین شهر داشتم الکی زور میزدم که تبلیغ کنم چون اصلا این آدم ها به زور میدونستن شکم بچه هاشون رو سیر کنن و اگر کلاسی هم برگزار میشد و ثبت نام میکردن در حدی بود که یه جورایی رایگان یا نزدیک به رایگان بود و اصلا اون آدم ها توی مدار همچین رشته ی جدیدی که برای اولین بار بود خودم تو شهرمون به عنوان اولین نفر میخاستم برگزار کنم نبودن)

    و اما آموزشگاه دیگه که مدیرش به لحاظ شخصیتی یه خانم مافوق تصور من بود از لحاظ آرامشی که داشت،مدیریتی که انجام میداد _سابقه کار ،ارتباطش با خانواده ها و مهمتر از هر چیزی اعتمادی که برای اولین بار به من و کارم داشت و چقدر به من روحیه و انگیزه میداد که تو از پسش برمیای،منی که حتی نمی‌تونستم از یه آدم پولدار و سطح بالا تو خیابون سوال بپرسم یا ادرس،در این حد خودم رو پایین و کم میدونستم

    اما اونجا باید مدرس میشدم و اونها کلی برای من احترام و ارزش قائل بودن به عنوان اولین مکانی که داره رشته برنامه نویسی رو به کودکان آموزش میده

    خب من همه ی اینها رو میدونستم اما بخاطر ترس از اینکه شاید همسرم نذاره،یا بگه اونجا دوره_البته اینها همگی تو فکرم بود و اون هنوز چیزی نگفته بود ولی من توی ذهنم پیش پیش رفته بودم و گفتم اگه نذاره بعد من حالم بد میشه بعد احتمالا منم مقاومت میکنم و بعد احتمالا به درگیری و …..برسیم

    و اونجا باز هم ترسیدم و شاید کسی که بهترین آموزشگاه مدام بهش پیام میداد بیا برگزار کن خودش یک هفته تمام زنگ میزد به این آموزشگاه و این خانم حتی تلفن من رو هر بار به بهانه ای رد میکرد یا جواب نمی‌داد

    یه جایی رسیدم که گفتم خدایا من واقعا کم اوردم،نمیدونم چی درسته چی غلط

    نمی‌دونم کدوم رو برم به نفعمه و کدوم….

    و نتیجه این شد که من فقط پیش همسرم با یه لحن کاملا معمولی گفتم دوباره به من پیام داده و ایشون خیلی راحت گفت خب برو …دیگه چی بهتر از این(با وجود اینکه قبلش اصلا موافق نبود و کلی سد راه من بود که من حتی بگردم تا جایی رو پیدا کنم و حتی بعدش هم باز من و اذیت کرد ولی اون لحظه که من باید اون حرف رو می‌شنیدم گفت)

    ومن سریع اقدام کردم و گفتم میام

    و این شد که من الان با یه حس عالی و یه جایگاه عالی و یه رشته منحصر به فرد هر روز کلی آدم ثروتمند و درست حسابی رو میبینم و باهاشون حرف میزنم ویه دستمزد خوب میگیرم و خلاصه که هر روز کلی کلی آدم مثبت میبینم و از طریق همون آموزشگاه تونستم چند تا شاگرد خصوصی که براشون این مبلغ هزینه کردن اصلا مهم نیست بگیرم

    این یکی از تسلیم ها و هدایت من بود که واقعا مسیرم رو عوض کرد

    و اتفاقا دیشب یکی از اون شاگردهای خصوصی رو کنسل کردم ،چون برای من پیشرفت یک دانش آموز در این رشته خیلی مهمه_با وجود اینکه ایشون خیلی خوب بهم پول می‌داد وهیچ مشکلی نداشت،اما به خاطر اینکه دخترشون با بچه های دیگه از نظر جسمی و البته ذهنی فرق داشت واقعا می‌دیدم که نمیتونه پیشرفت داشته باشه،و مادرشون گفتن که اگه برای هر مبحث برای بچه های دیگه وقت میذارید برای بچه ی من سه جلسه وقت بذارید اما من صادقانه خواستم بهشون توضیح بدم که باوجود این چندین جلسه و شناخت نمیتونه جلوتر بره ،در واقع کشش نداشت

    و استاد عزیزم و دوستای نازنینم اما دیشب حالم بد شد

    خیلی خیلی دلم خواست گریه کنم(یه چیزی هم تو وجودمه که نمی‌دونم خوبه یا بد ،اینکه وقتی تو همچین شرایطی باشم گریه میکنم و کلی با خدا صحبت میکنم ‌و ازش کمک میخام و بعدش خیلی سبک میشم و به احساس آرامش میرسم)ولی شرایط جور نشد و از خداوند خواستم اون آرامش گذشته و ذوق گذشته رو بهم برگردونه

    و کمکم کنه و بهم بگه ایراد کار من کجاست؟؟؟ریشه ی مسئله ی من کجاست؟

    من مدام از خدا میخام بتونم شاگرد مجازی بگیرم اما اصلا فک نکرده بودم که چرا؟؟؟

    الان تونستم یاد بگیرم که بپرسم چرا میخام ؟؟چون با تضادهایی که تابستون توی رفت و امدهام بهش برخورد کردم دوست داشتم تایم بیشتری داشته باشم در واقع همون آزادی زمانی که استاد ازش حرف میزنه و درآمد بیشتر

    که طوری شده بود هم پارسال و هم امسال با شدت بیشتر به خاطر این رونقی که خداوند به کسب و کارم داده بود که حتی قبل خواب نمی‌تونستم یه لحظه شکرگزاری رو از مغزم بگذرونم از بس که از خستگی زیاد و کار زیاد بی هوش میشدم و صبح فقط با زنگ ساعت گوشی بیدار میشدم

    و بماند این وسط من باید هزینه رفت و آمد و نگهداری بچه ها رو هم میدادم و زمانی که فقط برای رفت و برگشت باید تلف میکردم و این شد که همش دوست داشتم بتونم شاگرد مجازی بگیرم

    قبلا که خودم رو در حدی نمیدونستم که کسی بتونه بهم اعتماد کنه وبچه رو برای آموزش در اختیار من بذاره به عنوان خصوصی_اما با این چند شاگرد خصوصی برام قابل باور شد و الان که این فایل رو شنیدم یه احساسی بهم میگه که هم زمانم آزاد شد با کنسل کردن این شاگرد هم کلی از اون نجواهای ذهنی من(چون واقعا احساس خوبی نداشتم هم از اینکه انگار فقط وقتم رو تلف میکنم هم از اینکه دانش آموز به خاطر شرایط خاصش درک نمی‌کرد)خاموش شد

    و انگار کلی ذهنم و روحم خلوت شد

    فقط سوال اینه که خدایا چکار کنم برای این خواسته؟

    آره الان بعد شنیدن این فایل چه راهکاری پیشنهاد میدی برای رسیدن به آزادی زمانی بیشتر و درآمد بیشتر نه اینکه چکار کنم و چطوری برسم به داشتن شاگرد مجازی؟

    انگار که این فایل به سفارش خداوند به استاد برای من ساخته شد و من واقعا باید تسلیم باشم و فقط شنوا باشم و بینا به نشانه های پروردگارم

    خداوندا من و یاری کن ،من و با قدرت عظیمت به دور از نجواهای شیطانی و شرک آلود نگه دار و همیشه توی مسیر موحد بودن و تسلیم بودن یاری کن

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  8. -
    نجیبه آهنگر گفته:
    مدت عضویت: 1051 روز

    سلام وصد سلام خدمت استاد عزیزم ومریم جون وهمه ی دوستان عزیزم تواین سایت الهی

    خدایاااا شکررررت که تونستم دوباره این فایلو ببینم شبی که این لایو پخش شد بدون اینکه اصلا ازقبل خبرداشته باشم، اینستا رو باز کردم اینم بگم که خیلی بندرت سراغ اینستا میرم و وقتیم بعداز چندین روز وگاها یک ماه فقط یه سری میزنم وکلا اگه خیلی زیاد باشم اونم بخاطر کلیپهایی که از حرفای شما تو اینستا میذارن ، شاید 10 دقیقه ومیانگینش به زیر 5 دقیقه میرسه

    خلاصه اینکه اونشبم هدایتی رفتم ودیدم تازه لایو مشترکتون با استاد عرشیانفر شروع شد خیلی خوشحال شدم بااینکه اینترت هی قطع ووصل میشد ولی من هرکلام که از دهانتون خارج میشد رو باجون ودل گوش میکردم ولذت میبردم

    ولی خیلی دوست داشتم زودتر رو سایت بیاد تا دانلودش کنم وبارها وبارها گوشش کنم تا جذب گوشت وپوست وخونم بشه

    الان خیلی خوشحالم که این اتفاق افتاد

    مدتیه قدم به قدم دارم تکاملمو طی میکنم درخصوص تسلیم بودن در برابر خداجونم

    استاد عزیزم از وقتی بادوره های شما کار میکنم هدایتهارو بهتر درک میکنم وهمیشه توتمرین ستاره قطبیم از خدا هدایت میخوام درواقع دارم تمرین میکنم

    هرروز ازخداجونم میخوام همه ی کارمو خودش لنجام بده ومن لذتشو ببرم

    میگم خداجونم من نادانم ،من ناتوانم ،تو قادرمطلقی،تودانایی ، توتوانایی، توکریمی، تووهابی ، من به هرخیری از جانب تومحتاجم

    دوست دارم هر لحظه هدایتهاتو واضح دریافت کنم و اجراشون کنم

    واستاد هرروز داره دریافت واجرای هدایتهام بیشتر و لذتبخشتر میشه

    هرروز برای حتی انتخب غذایی که باید درست کنم برای خانواده ام ازش راهنمایی میخوام وواقعا جواب میده وهرچیو که میگه میگم چشم درست میکنم دمت گرم که بهم گفتی

    مدتی بخاطر کسب درآمد(10ماه) رفتم مشاور املاک کار کردم اوننوقع روی هدایت خدا حساب باز نکردم فقط لقلقه ی زبونم بود ورفتم گفتم این شغل پولسازه ومنو به هدفم میرسونه

    خلاصه باوحودیکه سه چهارتا قرارم نوشتم ولی پولشو عملا بهم ندادن ومن همونجا تواوقات بیکاری یا کسادی بازار فقط فایلهای شما از دوره ی کشف قوانین ، حل مسائل زندگی، 12قدم وکتابهای الکترونیکی رو استفاده میکردم ومدام گوش میکردم بعدش هدایت شدم به فایلهای توحید عملی ،کم کم به این نتیجه رسیدم که اینجا باشرایطی که دارم موفق نمیشم باوحود اصرار مدیرمون ولی گفتم میرم واومدم بیرون

    بودنم تواملاک به من اینو فهنوند که اولا شغل نیست که پولسازه بلکه این باورای خودمه که پول میسازه

    دوما من عزت نفس واعتماد به نفس کمی که داشتم باعث میشد براحتی حق مشاوره ام رو بهم ندن

    ثانیا اون کار بااینکه اوایلش حالمو خوب میکرد اما به محض اینکه دیگه احساس خوبی ازش نمیگرفتم ، اومدم بیرون .بااینکه میگفتن توخاکشو خوردی الان میدونی چیکار کنی نمیدونم الان فصلشه از رکود دراومده …

    ولی من فهمیدم رفتنم به اونجا برای این بود که بفهمم نکاتی رو که بالا نوشتمو باید اصلاح کنم

    وانقدر خودم گشتن وباز هم به در بسته خوردم تااینکه امسال تعهدمو بیشتر کردم وگوشمو به هدایتهای خداجونم همیشه باز نگه داشتم وهدایت شدم به کاری که دوسش داشتم وآزادی مکانی وزمانی رو برام به ارمغان آورد چون از خواسته های اصلی من آزادی زمانی ومکانی ومالی بودوهست. که البته آزادی مالی درشُرفه بوجود اومدنه چون خیلی تسلیمتر شدم وآرامشم هرروز بیشتر وبیشتر میشه ومیدونم این احساس خوبم که اکثر اوقات شبانه روز بامنه داره اتفاقات خواسته ی منو جذبم میکنه.

    نشونه هاشو دارم میبینم شاید باورتون نشه ولی یکی لز چیزایی که میخواستم واز چندین سال پیش مینوشتم ماشین جیپ گرند چروکی(امیدوارم اسمشو دزست نوشته باشم چون تواین زمینه آگاهی ندارم فقط دوسش داشتم واسمشو پرسیدم گفتن بهم)و از وقتی فورد 150 استاد رو دیدم عاشقش شدم وچون عشق سفر عستم جفت ماشینارو خواستم اونموقع که میخواستم این ماشینای آمریکایی اجازه ورود به کشور رو نداشتن ولی وقتی من تومسیر موندم وناامید نشدم وهمه چیو به خداجونم سپردم اتفاقاتی در جهان رخ داد که همین چند وقته این ماشینا وارد کشورمون شدن وآزاد شد برای تردد ومن خیلی خوشحالم .

    ویکی از جملاتی که همیشه باخودم تکرار میکنم اینه که: هرررر اتفاقی که توجهان میفته به نفع منه

    حالا بیشتر یاد گرفتم تسلیم خداباشم وبسپارم به خودش هرچیو که میخوام

    استادجونم ازت کمال تشکر رو دارم که انقدر قشنگ خدامونو بهمون نشون دادی ودستمونو تودستاش گذاشتی خیردنیاوآخرت رو ببینی

    بی نهایت سپاسگزارم از همه شما عزیزان ، واز خداوند منان خواستارم بهترینها توهرجنبه از زندگیتونو بهتون بده ومصداق لعلک ترضی باشیم هممون

    الهی آمین

    خدانگهدار

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  9. -
    امید عزیزی گفته:
    مدت عضویت: 1485 روز

    سلام استاد گرامی من امید هستم از افغانستان در آلمان زندگی میکنم.

    هر وقت صدای خداوند مهربان را از زبان بشنوم وجود لرزه بزرگی می‌کند .

    واقعاً بدون خداوند هیچ کاملا استم چون هیچ علم دانش راه کاری برای حل مسائل خودم ندارم.

    اگر خداوند مهربان رحمتی برکت هدایت مرا نکند .

    زیر ریزی صفر ها گم است اگر مهربان عشق محبت رحمت کمک حمایت خداوند نباشد.

    اقرار به ناتوانی و ندانی و بی قدرتی میکنم خداوندا هر خیز برکت روزی برای از طرف تو برایم من امید در تمام جنبه‌های مختلف زندگی نرسید فقرم نادان و ناتوان.

    مرا خودم امروز تا قیامت به تو تسلیم میکنم می سپارم عاشقانه و با امید کاملاً.

    خداوند از در رحمتی مرا میلیارد امید باور توان بدی سلامتی جنسی

    ️️️️

    عاطفی سالم بدی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  10. -
    شیرین حمزه ای گفته:
    مدت عضویت: 2691 روز

    بنام خدای همواره حامی وهدایتگرم

    سلام به استادعزیزم وبانوشایسته نازنینم

    سلام به تمامی اعضای خانواده عباسمنش

    بازم مثل همیشه این فایل چقدر درزمان مناسب زمانی که من شدیدا به شنیدن این هدایت هانیازداشتم روی سایت گذاشته شد، خدایاشکرت، واستادتحسین میکنم این سخاوتتون رو که باتمام قلبتون هرآگاهی که دریافت میکنین روانتقال میدین فزقی نمیکنه لایوباشه یا دوره آموزشی، تمام فایل های شما آگاهی های ناب وارزشمندی هست که ازآگاهی منبع هست سرچشمه اش واسه همینه که هرکسی فایلای شما روشنیده دیگ نتونسته رها کنه البته کسانی که طالب هدایت باشن..

    استادوقتی داستان هدایتی که اون شب توی قم وخونه پدرتون شدین وشماروکشونده این هدایت به اون مکان که صددرصدبرای هدایت اون دونفر وهمینطورمحکمترشدن ایمان قلبی شما به جریان هدایت بوده.. من ساعت ها گریه کردم وتمام هدایت هایی که این شکلی بودن وجاهایی که انجام دادم ونتیجه شودیدم توذهنم مرورشد، یادمه اوایل که جداشده بودم ازهمسرم شرایط مالیم خیلی سخت بود، ولی خوشحال بودم چون احساس میکردم میتونم زندگیموبسازم، یه روزغروب بود یه حسی بهم میگفت پاشوبروبیرون گفتم پول ندارم کجابرم آخه، ولی همش این تصویرکه وسایلی که لازم دارم رودارم میخرم میومدتوذهنم، اخربلندشدم پیاده رفتم دخترمم باخودم بردم، چشمم به زمین افتاددیدم یه دسته پول افتاده همه داشتن پامیزاشتن روش ردمیشدن انگاراصلا نمیدیدن حتی من پولاروبلندکردم هم کسی نگاه نکرد، به دوروبرنگاه کردم وایستادم یه نیم ساعتی ببینم کسی میادبگرده دنبال پولی که گم کرده ولی دیدم هیچ کس نیست گفتم پس برای گفتی بیام بیرون، رفتیم بادخترم چیزایی که لازم داشتیم روخریدیم، ازاونموقع من خیلی باورم قویترشدکه خدا هوای منوداره میدونه که من چی نیازدارم بهم میده، هرآنچه من دارم وتاحالا تمام چیزایی که بدستم اومده معجزه وتربرام رقم خورده اینقدزیادن که صدهاصفحه میشه بنویسم..

    یکی دیگ ازهدایت هایی که فهمیدم خداوندآگاهه به همه چیز ومن بایدبهش اعنمادکنم 2سال پیش بودکه میخواستم بیام استانبول باتورنیومدم خودم بلیط گرفتم اما این استرس که زبان بلدنیستم چیکارکنم هم بود، یادمه گفنم خدا حتما یکی که استانبول داره زندگی میکنه توفرودگاه سرراهم قرارمیده ازاون راهنمایی میگیرم، دقیقا توفرودگاه باخانمی آشناشدم که استانبول زندگی میکرد وجالبه که اونم گفت چقدخوب شدکه باشما آشناشدم وحرف زدیم خیلی به این آرامش وهم صحبتی نیازداشتم، توسالن انتظارآخری منتظرپروازبودیم من داشتم قدم میزدم یهو چشمم رفت روی یه آقایی که نشسته بود روصندلی بازهمون حس بهم میگفت بروبشین رواون صندلی کناراون آقا، اول به خودم گفنم وااا چرا کناراون آخه، اینهمه جااا، ولی اون حسه میگفت برواونجابشین، رفتم نشستم چندلحظه بعداون آقا سوال پرسیدکه شما استانبول زنوگی میکنین گفتم نه میرم سفر، اون خودشومعرفی کرد وگفت که اینجازندگی میکنه باخودم گفتم خدایادمت گرم ردیف کردی برام دستات، باخودم گفنم اون خانم هست دیگ نیازی به این آدم نیست ولی خدامیدونست که اون خانم توگیت بازرسی پلیس استانبول گیرمیدن بهش ونگهش میدارن، واون آقا اونجا دوباره کلی منوراهنمایی کرد تلفنشودادکه من زنگ بزنم به دخترم، همراه من اومدتا خروجی فرودگاه دخترم روکه

    دیدم دیگ رفت چقدرانسان باشخصیتی بود اما مهمترین درسش برام اعتمادکردن به خداوندبودکه هرچقدرم برام ازنظرعقلی منطقی نباشه ولی زمانی که حسم خوبه واون حس خوب میگه یه کاری روانجام بدم، بایدانجامش بدم

    هرجا هم باعقل خودم جلورفتم همیشه به سختی خوردم دیگ وقتی شرایط وکارهام سخت پیش میره یه آلارم برای من که بفهمم ازجریان هدایت خداونددورشدم چون حالم خوب نیست پس هیچی نمیتونه درست دربیادنتیجه اش..

    خدایاشکرت برای نعمت هدایتت که ازطریق این فایل برام فرستادی،

    استادعزیز وبانوشایسته نازنین انشالله همیشه تنتون سالم باشه وقلبتون پرازنورالهی..

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 19 رای: