«الگوهای موفق» در خانواده صمیمی عباس منش - صفحه 25 (به ترتیب امتیاز)

3987 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    محمد دِرخشان گفته:
    مدت عضویت: 1973 روز

    به نام خداوند حی رحیم

    خدای بهشت و خدای جحیم

    عرض سلام

    یکی از مهم ترین انگیزه های آدم برای حرکت دیدن و مطالعه در مورد زندگی افراد مختلف هست برای همین موضوع چند وقت پیش که تو سایت دیوار داشتم خونه های گرون قیمت تهران را نگاه میکردم چشمم خورد به خونه های 800 میلیارد و تعدادشون هم کم نبود تو سایت ،بعد اومدم تو محیط زندگی خودم ببینم با این پول چه چیزهایی میشه خرید

    دیدم با این پول طرح 3 ما که یک باغ 500 هکتاری هست و 90 درصد درآمد اهالی روستای ما درآمدش از اونجاست را میشه خرید اون با 600 میلیارد پول و یا اگه روستای ما 3000 نفر جمعیت داشته باشه و متوسط هر خانواده 4 نفر باشه پس ماه 750 خونه داریم،اگر به طور متوسط قیمت هر خونه را یک میلیارد در نظر بگیریم میشه 750 میلیارد،کل درآمد این 3000 نفر از این طرح در سال پُر بار برابر است با 150 میلیارد که اگر تقسیم بر تعداد بکنیم میشه به ازای هر نفر 50 میلیون تومان الان که دارم دو دوتا چار تا میکنم میبینم که واقعا وقتی ما عادت میکنیم به محیط اطرافمون میشه همین

    طرف خونش برابر است با درآمد یک سال 3000 نفر،حالا ببین کل سرمایه اش چقدره

    میدونی مشکل اهالی روستای من چیه؟

    ترس

    و خونه های بالای 3 طبقه ندیدن و ندیدن درآمدهای میلیاردی،چون ندیدن فکر میکنن هم وجود نداره این درآمدها و ما باید به همین درآمد قناعت کنیم و از ماشین های بنز و خونه های گران قیمت برای از ما بهترون هست

    موقعیت قبل

    بی پولی

    بد اخلاق

    سر درد

    گوشه گیر بودن

    عصبانی

    بد بین

    الان

    خوشحال

    سالم

    ثروتمند

    پر انرژی

    خوش بین

    نکته مهم اینه که محیط من تغییر نکرد و من تو همون محیط هستم ولی شرایط من زیر و رو شد،و این فقط با تغییر زاویه دید و تغییر افکارم میسر شد

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 32 رای:
  2. -
    حیدر علی جعفری گفته:
    مدت عضویت: 894 روز

    سلام دوستان عزیزم

    سلام استاد عباس منش عزیزم

    و خانم شایسته پر ذوق و بامحبت

    درباره ی موفقیت ک داشتم مینویسم

    و درمورد تصمیمی که برای موفقیت الانم میخوام بگیرم

    داستان برمی‌گردد ب 7سال پیش ک من 22 سالم بود هیچی از قوانین نمیدونستم و با شما عزیزان هم هیچ آشنایی نداشتم

    مادرم با گزینه هایی که برای ازدواج بهم پیشنهاد میداد فکر منو ب سمت ازدواج سوق داد

    البته گزینه هایی که پیشنهاد میداد رو من خیلی خوشم نمیومد

    با خودم فکر کردم و یه تصمیم گرفتم گفتم حالا که قرار است ازدواج کنم خودم دنبال ی کیس خوب بگردم

    بعد تو آشناها، دوستای آبجیم،آبجی های دوستام دنبال ی دختر خوب بودم این کار تقریبا ی سال طول کشید چون من عجله ای نداشتم و واقعا هم کسی رو میخواستم ک باب میلم باشه

    یعنی بعضیا رو انتخاب میگردم ولی بعد ی مدت می‌فهمیدم ک ن ایشون بد نیست ولی اونی که میخوامم نیست

    تا این که یکروز خونه یکی از دوستام بودم و خواهرشو دیدم عاشق نشدم

    ولی خب قد بلند بود مث خودم فعلا ک گزینه اول رو داشت( قد بلند) و گزینه دوم (خوش چهره بودن) خلاصه ک این مورد رو گذاشتم برای بررسی بیشتر

    واسه بررسی بیشترم رفت و آمد ب خونه دوستمو بیشتر کردم خنده داره چون ب بهانه های مختلف سعی می‌کردم بیشتر ببینمش

    خلاصه تو این رفت و آمد ها موفق هم بودم کلی اطلاعات کسب کردم هم از خودش ک خوش رو و شاد و باجنبه بود وهم از خانواده ک تقریبا خوب بودن

    بعد رفتم و ب مادرم گفتم که اینجوریه داستان و بریم خواستگاری

    پدرم اولین نفری بود که نخالفت کرد بخاطر اینکه میگفت یکی دیگه و در نظر آره و اونا هم غریبه هستن و….

    بعد ی ماه پدرمو راضی کردم

    رفتیم خاستگاری و اینجا دیگه آب پاکی رو اونا ریختن رو دستم

    گفتن (ن)

    حالا منی ک این همه مدت صرف پیدا کردن کیس مورد نظرم کردم و موفق هم شدم و پدرمم راضی کردمو اینا و اینجوری شد

    ولی اصلا دلسرد نشدم

    چون الگوهایی دیده بودم که چندین بار رفتن و آخر ازدواج کردن

    با خودم گفتم دوباره میرم

    با خانواده صحبت کردم و اینبار علاوه بر بابا مامان هم مخالف بود

    دیگه زورم ب کسی نمی‌رسید

    چسبیدم ب خدا گفتم خدایا چیکار کنم؟

    میخوای چهل روز بین نماز مغرب و عشا سوره یس بخونم؟

    شروع کردم به خوندن و خوشحال ک خدا ی دری باز میکنه هی با خودم تصور می کردم که دونفری رفتیم کافه یا رفتیم خریدو…

    بعد چهل روز دوباره باخانواده صحبت کردم

    و اونا گفتن دیگه حرفشم نزن

    بعد دوباره اومدم ب خدا گفتم باشه بیا ی کار دیگه کنیم من بعد نماز صبح یس میخونم

    دوباره شروع کردم و دوباره تصورات و خوشحال ک میشه بعد رفتم سراغ خانواده و با جدیت تمام دوباره مطرح کردم بعد کلی جر و بحث دیدم گفتن ما فقط در صورتی میایم ک اونا بگن بیا یعنی من خودم تنهایی برم اونارو راضی کنم ک بگن آره بیاین بعد من با خانواده برم

    ینی فهمیدم که کارم سخت تر شده فقط

    این دفعه ب خدا گفتم خدا من صبح و شب چهل روز یس میخونم خوبه؟ تلاشمم میکنم

    خلاصه بدون معطلی شروع کردم به خوندن

    واز روز دوم هم رفتم و با اون دوستم حرف زدم ک آقا من دوباره میام ب خانوادت بگو

    دایی این رفیقم هم با من آشنا بود رفتم پیشش و باهاش صحبت کردمو خلاصه تا روز ده یازدهم اینا گفتن بیاین و منم ب پدرم گفتم و رفتیم و خلاصه روزی که عقد کردیم 25مین روزی بود که من ب تعهدم ک خوندن یس صبح و شب بود عمل کرده بودم

    ما 4ساله الان باهمیم ی پسر خوشگلم داریم و خیلی هم از این وصلت راضی هستیم

    حالا تصمیم دیگه ای دارم میخوام مث استاد در همه زمینه ها ب این رضایت برسم ولی الان آدم قبلی نیستم الان با شما عزیزان آشنام

    همونطوری که قبلن تعهد دادم الان تعهد میدم

    ک تو دوره دوازده قدم صبح و شب روی خودم کار کنم حتی اگه همه مخالفم باشن من فقط روی تعهدم میمونم و ادامه میدم تا بتونم ب موفقیت برسم

    خیلی خداروشکر میکنم که تو دوره دوازده قدم هستم

    خیلی از همه دوستام ممنونم بخدا شما خیلی قوی هستید ک با خودتون روب رو شدین ودراید نتیجه میگیرید منم آرزومه مث شما باشم وب امید خدا میتوانم

    واقعا استاد تو بی‌نظیری ک این خانواده رو دورهم جمع کردی

    سال نو مبارکتون باشه دوستان

    انشالله که این سال بهترین سال زندگیتون باشه سوالهای بعد بسیار بهتر از امسال

    آرزوی بهترینها برای این خانواده بزرگ دارم

    خیلی ممنون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 29 رای:
  3. -
    زهرا فرجی گفته:
    مدت عضویت: 1965 روز

    بسم الله الرحمن الرحیم

    سلام

    زهرا فرجی هستم پنجاه و سه ساله اهل تهران ساکن خرم دره استان زنجان تقریبا چهار سالی هست که در مقام شنیدن و عمل به آموزه های استاد بزرگوارم در بزرگترین دانشگاه توحیدی شده ام که البته هو من عندالله است و بس

    من معلم بودم و همسرم باز نشسته بیمارستان ما روابط خوبی نداشتیم و فقط همدیگرو تحمل میکردیم

    سه تا بچه داشتم پسرم تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود دخترم در حال تحصیل و پسر کوچیکم که خیلی هم با بچه‌های قبلی متفاوت بود

    در سال 95پسرم تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود و دوست داشت که سر یه کاری بره بلاخره یکی از دوستان خانوادگی پیشنهاد داد که ی مغازه تشریفات بصورت شریکی باز کنیم بلاخره با مبلغ کمی که از جانب ما بود و اون آقا هیچی پول نگذاشت شروع کردیم البته اون چک داد

    هفته دوم بحث و جدل شروع شد اون آقا مداوم پسر منو مورد توهین قرار میداد و اونو تحقیرش میکرد من چند بار پا در میانی کردم اما نشد بلاخره ما با وام و قرض نصف اون مغازه رو خریدیم و اون آقا عملا از اونجا بیرون رفت و پسرم شروع کرد به کار کردن خیلی با علاقه کار میکرد کم کم کارش گسترش داد تو خرید و فروش ارزهای دیجیتالی هم مطالعه میکرد و‌کم کم کرونا اومد و مغازه ها تق و تق بود پسرم تو بورس سرمایه گزاری کرد خوب پیش می‌رفت اما کم کم فهمیدیم که باید بورس رها کنیم البته از آموزه های استاد فهمیدم از خدا خواستم که برای پسرم یه کار دولتی پیدا بشه دو روز بعد بطرز شگفت انگیزی ی نفر از مخابرات اومد دم‌درمون و از پسرم خواست که بره اونجا برای کار کم کم من تصمیم گرفتم برای پسرم دستی بالا بزنیم دختری تو فامیل در نظر گرفتیم چندماهی با هم صحبت کردند و من خواستگاری کردم و از اونجا که پسر من آدم خیلی موجهیه اونها خیلی زود قبول کردند در عرض دوماه عقد جاری شد

    من همیشه شکر گزار این رابطه بودم ظاهرا همه چیز عالی بود من فقط طبق آموزه های استاد در حال دیدن آگاهانه زیبایی‌های این رابطه

    دختر خوبی بود زیبا جذاب تحصیل کرده و از یک خانواده عالی اما اینها ظاهر قضیه بود پسر من بشدت از احساس( من کمم)برخوردار بود و مداوم به همسرش باج میداد

    من احساس میکردم اما توجه نمی‌کردم فقط فقط شکر گزاری میکردم

    در همین اثنا ی خواستگار عالی برای دخترم غزل اومد ایشون دکترای مکانیک و عضو هیات علمی دانشگاه بودن و همین موضوع اتفاقات جدیدی به ظاهر تلخی رقم زد

    با دخترم غزل مداوم در مورد نکات مثبت عروسم صحبت میکردم سعی میکردم بهش محبت کنم اما زیر همه اینها ترس ، تأیید گرفتن،باور عدم لیاقت و…

    پسرم از ما دور شده بود

    خسته بنظر میرسید

    بشدت درگیر بود

    و من اصلا نگران نبودم اما شک داشتم که علاقه ای تو چشمای پسرم باشه بخاطر همین بهش پیشنهاد دادیم که دوره عزت نفس استاد از نو کنه

    کم کم پسرم ب من گفت که اصلا قادر با ادامه نیستم و …..

    و از طرفی جهان داشت مارو به مسیر درست میکشوند

    تا اینکه ما که قول خرید ی خانه کوچیک داده بودیم یه خونه خریدیم ولی اون بنده خدا حاضر نشد که مدارکش بیاره برای قولنامه و ثبت سند و گفت من هم از خونه مسکونی شما می‌خوام و هم این خونه ای رو که خریدید چون ما دو دانگ از خونه مسکونی خودمون بعنوان مهریه داده بودیم ب شرط خرید خانه ای کوچیک و واگذار کردن نصف اون خونه برای همسر پسرم

    و از این جا شروع شد

    همسرم قبول نکرد و پسرم هم گفت من نمیتونم این کارکنم

    چون اون خانم می‌گفت تو همه چیز بسپار بمن ،من خودم همه چیز از خانواده ت ب زور میگیرم

    ولی از اونجا که ما مداوم در حال خواستن هدایت از خداوند بودیم براحتی این خانم از پسرم جدا شد

    اونقدر این کار راحت انجام شد

    در تمام اون مدت که دوماه طول کشید ما فقط فقط آگاهانه در حال توجه به نکات مثبت بودیم

    با وجودی که در روزهای محرم بودیم و طبق آموزه های مذهبی که داشتیم باید عزاداری میکردیم ولی ما فقط می‌زدیم و میرقصیدیم و کنترل ذهن میکردیم چون پسرم در وضعیت بحرانی قرار داشت عزاداری من نمیتونست براش کاری کنه

    شبا می‌زدیم بیرون تو باغ و جاده های خلوت میخوندیم و می‌زدیم و میرقصیدیم تا اینجوری ذهن کنترل کنیم ناراحتی نکنیم حرف نزنیم چون اون خانم فامیل بود و خیلی حرفها رد و بدل می‌شد و چون همسرم میاندار بود و از طرفی از قانون چیزی نمی‌دونست مداوم صحبت میکرد ولی ما باید کنترل میکردیم

    این قضیه بقدری راحت برای ما ب اتمام رسید که هیچ کس باور نمی‌کرد یعنی اونها خودشون پیشنهاد طلاق توافقی یاااا قبول پیشنهاد اونها مبنی بر واگذاری دو دانگ از منزل مسکونی خودمون و فروش خونه ای که براشون خریده بودیم و مهاجرت به ی کشور دیگه برای ادامه تحصیل اون خانم و تهیه یک منزل مسکونی بسیار شیک و عروسی لاکچری و …بود و ما طلاق توافقی با عشق قبول کردیم

    و از اون طرف غزل ازدواج کرد یه ازدواجی که زبانزد همه فامیلو دوست و آشنا بود

    اونقدر که من همواره شکر گزاری خداوندم

    اونقدر که با وجود دوری از ما ولی همواره خیالم راحته همواره احساس خوبی دارم

    خانواده همسر غزل جزو خانواده هایی هستند که تعدادشان به تعداد انگشتان‌دست نمی‌رسه

    همسرشون بقدری متین ،با اخلاق ،توحیدی ، عاقل ،مهربان ،اگاه،ثروتمند، و….. هر چه خوبیست آقا دکتر سینا جلیلی یکجا داره

    و رابطه من با همسرم به لطف الله خیلی خیلی بهتر شده

    خیلی شاکرتر شدیم

    پسر کوچیکم که اصلا حاضر نبود برای بهبود وضعیت زندگیش قدمی برداره الان داره تو اسنپ کار می‌کنه بشدت خوشحالم و خوشحاله و مطمینم که هدایت خواهد شد

    پسر بزرگم که بخاطر ترس از همسرش و پدرش تو مخابرات کار میکرد با حداقل حقوق ، تونست با غلبه برترسهاش اونجا رو رها کنه از شغل کارمندی بیاد بیرون و کسب و کار خودش راه انداخت

    الهی شکر

    تونستم با جذبهای عالی ی زمین بخرم و سرمایه گزاری کنم

    الهی شکر خدایا استاد بزرگوارم را به مقام ابراهیم خلیل الله نزدیک کن

    خداوندا درخواست میکنم ما را پیرو توحید قرار بده

    خداوند را شاکرم برای دریافت مقام دانشجویی در دانشگاه توحیدی استاد عباس منش

    پر خیرترینها رو برای این خانواده از خداوند منان خواهانم

    هر چه دارم همه از نزد خداست

    من هیچ چیزی از خودم ندارم

    همه و همه از خداست

    خداوندا منیت ها رو از ما بگیر که ما فقط فقط از تو می‌خواهیم چون همه از اوست

    در پناه یکتا فرمانروای جهانیان

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 28 رای:
  4. -
    حجت گفته:
    مدت عضویت: 1505 روز

    سلام خدمت همه ی اعضای دوست داشتنی خانواده ی عباسمنش…

    تمام اتفاقات خوب زندگی من از روزی شروع شد که تصمیم جدی گرفتم روی باورهای ذهنی ام کار کنم، من توی دانشگاه مهندسی خوندم و کلا آدم منطقی ای هستم، یعنی باور اینکه یه سری پیشفرض های ذهنی داره کل زندگی من رو کنترل میکنه برام خیلی سخت بود به خاطر همین موضوع، من دو سال و نیمِ تمام درجا زدم با اینکه خیلی سخت کار میکردم، با اینکه خیلی از نظر مهارتی قوی هستم و کلا کارهایی که دارم رو هر کی میبینه میگه عالیه و طوری خوبه که خیلی وقتا از بهترین کاری که تو بازار هست هم بهتره…

    اما به اندازه ی بدترین شخص بازار هم نمیتونستم ازش پول بسازم و این خیلی برام رنج آور بود…

    خلاصه تمام این داستان ها گذشت و گذشت و گذشت تا اینکه یه روزی از این شرایط بغرنج به تنگ اومدم و یه بار برای همیشه تصمیم گرفتم روی باورهام کار کنم… همینطور که شروع کردم تمرین ذهنی رو به صورت جدی انجام دادن، با هر قدم جلو آمدن بیشتر متوجه میشدم که : آآآآره، آره… دقیقا مشکل من همینه، من درسته کار میکردم ولی داشتم اشتباه فکر میکردم…

    مهم ترین ایراد من در باورهام، غرور، باور کمبود، عدم لیاقت و تضاد پول با خدا بوده ولی الان خیلی خیلی بهتر شدم و هرروز هم دارم روی خودم کار میکنم و این داستان همیشه تا پایان عمرم ادامه خواهد داشت…

    از وقتی این باورها تو ذهنم کمرنگ تر شدن، از لحاظ مالی پیشرفت عالی ای داشتم، کسب و کارم رشد کرده، منظورم کسب و کاریه که با وجود تلاش فراوان نزدیک به دو سال و نیم هیچ بازخوردی تقریبا برام نداشته… تعداد بچه های تیمم 2 برابر شده، درآمد کسب و کار تقریبا 2 برابر ، مخاطب کسب و کارم تا الان تقریبا 30 درصد افزایش پیدا کرده، احساس فوق العاده خوبی دارم، روابط زندگی ام عالیه(با همسرم، خانواده ام، اطرافیان و …)

    و منی که میگفتم اصلا این مسائل باوری و …. خیلی اهمیتی نداره، الان به نقطه ای رسیدم که میگم همه چیز باوره، همه چیز ذهنه، همهههههه چیز فرکانسه، همه چیز انرژیه…

    ممنونم از استاد قشنگم، عباسمنش عزیز

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 28 رای:
  5. -
    صهبا صادقی گفته:
    مدت عضویت: 3617 روز

    سلام/من فقط30 دقیقه زمان دارم برای شرکت در مسابقه! امیدوارم بشه همه چی رو بگم.راستش من دوره هدفگذاری و عزت نفس+ دو کتاب صوتی راهنمای درون و قانون جذب ثروت + دو فایل عقل کل تسلط ذهن بر جسو و چگونه با مخالفت اطرافیان تغییر کنیم رو تهیه کردم. قبلا خیلی حساس بودم رو بهداشتی بودن همه چی نه اینکه وسواس باشم ولی الان با فایل عقل کل چنان آرامشی بهم دست داده که نگو و نپرس اصلا باورتون نمیشه نه اینکه پچول شده باشما نه ذهنم دیگه درگیر تمیزی و کثیفی و سلامتی و بیماری نیست.آزادی آرامش نمیدونم چجوری بگم وقت داره تموم میشه دلم میخواد مفصل بگم اما زمان ندارم! من ساکن قمم 4سال تو خ سمیه نشستم باورتون نمیشه اینقد آشپزخونم کوچیک بود مث قفس کابینت نداشتم وسایلم رو زمین اصلا یه وضعی بود!همش گریه میکردم.حمام و توالت تو حیاط تو زمستون نمیدونید.من خانوادم تو خ مفتح میشینن بالای شهر.هر وقت میرفتم اونجا و تو کوچه خیابوناش قدم میزدم به خودمو خدا و مامانم میگفتم من بالاخره میام اینجا خونه میگیرم لیاقت من اینجاس نه اون وضعیت اسفبار من باید بیام تو این منطقه زندگی کنم و مدام تصویر سازی ذهنی میکردم که دست بچمو گرفتم و داریم با هم قدم میزنیم و خوشحالیم. بعد از آشنایی با این سایت واستفاده ازین محصولات اصلا به آرامش رسیدم و حق خودم میدونستم رفاه و آرامش و زندگی محترمانه داشتن رو. باورتون نمیشه فروردین امسال بعد 4 سال زندگی با اعمال شاقه در خونه ای که نشد کامل وصفش کنم اومدم در خ مفتح البته اجاره ای. یه زیرزمین بزرگ اما دلباز با دو تا خواب و یه آشپزخونه ی بزرگ پر از کابینت حالا دیگه زندگیم نظم داره و من خوشحالم چون دست بچمو میگیرم و با هم تو کوچه خیابونای خلوت و دلباز قدم میزنیمو…حیف که وقت نیست وگرنه مفصل زندگیمو سختیاشو اتفاقاتی که برام افتاده رو براتون شرح میدادممحصولات استاد به من افق دید تازه داد.آرامش داد.خود باوری داد.اطمینان قلبی داد.من هر روز گوش میدم تا ملکه ذهنم بشه یعنی مدام داره تکرار میشه و دیگه جزئی از باورهای قلبیم شده دیگه غیر ممکنی در زندگیم وجود نداره. میدونید بهترین دستاورد و هدیه برای من از این محصولات آرامش و خود باوری و اطمینان و اعتماد بود به خدا و خود.من خالق زندگی خودم هستم و لا غیر. حیف ساعت داره 11 میشه ومن نتونستم مفصل شرح بدم از اتفاقات زندگیم و جواب به سوالات خواسته شده استاد. ممنونم از شما و استاد که با حرفهاش که با اطمینان میزد باعث رسیدن من به آرامش و خودباوری شد .سپاس

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 32 رای:
  6. -
    نگار گفته:
    مدت عضویت: 1869 روز

    سلام به استاد مهر، استاد تغیبرات جاری و شیرین 🥰 سلام به مریم نازنین و دلنشین و تک تک دوستان خوب و عزیزم که بودن کنارتون و خواندن نوشته هاتون، شنیدن صداتون یکی از ده ها هدیه خدا برای من هست😍

    خدایا بخشنده مطلق شکرت، هزاران بار شکرت که به محض اینکه فعل خواستن، حرکت و تغییر رو در من دیدی، سریع به این مسیر هدایت ام کردی و به زیباترین شکل ممکن نه تنها به روح خسته و بی قرارم آرامش بخشیدی، بلکه دری به روم باز کردی که از لحظه اول با وجود اینکه تاتی تاتی راه میرفتم و کم کم داشتم شیرینی صحبت های استاد و تجربه میکردم، نعمت های زیادی بهم هدیه دادی، خوشحالم که کنارتون هستم و از ته قلبم شاکرم که یکی از ثروت های من بودن کنار شما عزیزان هست، امیدوارم و تلاش میکنم که فقط شاهد بیشتر شدن مدت عضویت ام در سایت نباشم و از نعمت های خدا بیشتر و بیشتر و بیشتر جایزه بگیرم. آمین 🤗

    چقدر قشنگ به این فایل هدایت شدم و ذوق دارم منم از نتایج ام بنویسم استاد ماه ام، الان ۲۹۸ روزه که کنارتونم و قبل از اینکه نتایج ام تا به این لحظه را بنویسم، دوست دارم یه نگاهی به شرایط زندگی ام قبل از آشنایی با شما و بچه های سایت و بنویسم، می‌دونم قطعا خیلی زیاد میشه اما خدا رو شاکرم که بهم لطف داشت استاد نمی‌دونم چطور تشکر کنم که الان اینجام و حرفی برای گفتن نتایج ام دارم، ذره ذره این نتایج برام عزیز و مقدس هست پس به پاس احترام و سپاسگزاری فقط تو دفترم نمینویسم دوست دارم هر چند طولانی اینجا یاد داشت کنم و دین خودم و نسبت به آموزه های شما در حد یک ارزن ادا کنم، تمام این نتایج و من با هدایت خدا و آموزه های شما و خوندن دیدگاه بچه ها بدست آوردم، کجای دنیا رو سراغ دارم که بیام اینجوری بنویسم و شکر کنم، استاد ممنونم ممنونم ممنونم🕊️

    🔹 زندگی ما از نظر روابط عاشقانه با همسرم، وضعیت مالی و امکانات رفاهی مثل خونه، محل زندگی، ماشین به ظاهر فقط به ظاهر عااااالی بود یعنی فقط یک ویترین بسیار زیبا و زرق و برق زیاد داشتیم اما از درون بسیار تلخ و پوچ.

    🔹 اعتماد به نفس افتضاح، موفقیت بدست میاوردم مثل ادامه تحصیل در رشته بسیار خوب اما از درون داغون و ناامید

    🔹بخاطر اعتماد به نفس کم و دل بستن به زرق و برق و راحتی، شدیدا زندگی ما وابسته به شخص دیگه شد، طوری که زود دست از مخالفت اینکه نه ما می‌خواهیم مستقل زندگی کنیم، دست برداریم و بخاطر زرق و برق این خونه اعیونی وابستگی رو انتخاب کنیم. ما حتی نمیتونستیم بگیم کدوم واحد این خونه رو بریم.

    🔹وابستگی و اعتماد به نفس داغون تا جایی پیش رفت که حتی وقتی همسرم میخواست با سرمایه خودمون کاری که عاشق اش هست رو شروع کنه تسلیم حرف ها میشد که نه!!! مگه دیوانه ای!!! به اندازه توانت قدم بردار!!!! فلانی فلانی رو ببین همین مدت ورشکست شدن … ما هم درجا، درجا و درجا زدن شده بود روش زندگیمون

    🔹 روابط بین من و همسرم بسسسسیار پر تنش، قفس مطلق برای من و تماما دنبال این بودم یکم خودم و از لحاظ روحی جمع و جور کنم که طلاق بگیرم و خودم و آماده جارو جنجال و دردسر های همسرم کنم چون شدیدا پرخاشگر و انتقام‌جو میدیدمش

    🔹روابط بسیار بد با بعضی از نزدیکان، تهدید شدن هم از جانب شخصی از نزدیکان که مدام بهم می‌گفت: اگر باب میل ما رفتار نکنی راحت این زندگی رو بهم میزنم و مدام مزاحمت تلفنی از فرد غریبه که بسیار وجهه بدی از من ساخته بود که چهره واقعی این آدم و بشناسید و …. ( من از طرفی خوشحال که بالاخره میرم دنبال زندگیم و از طرفی به شدت از جدایی میترسیدم، به شدت)

    🔹 از نظر مالی هم صفررررر مطلق

    🔹اضافه وزن داشتم نه خیلی زیاد و در عین حال که خدا بهم لطف داره و از هر نظر زیبایی ظاهری دارم، روز به روز به نظر خودم غمگین تر بودم و هر وقت خودم و می‌دیدم فقط کدر بودن میدیدم و غم.

    🔹 ارتباط ام با خدا فقط شده بود غم و گلایه و احساس گناه پیش خدا

    🔹 به حدی منزوی شده بودم که وقت معاشرت اصلا یادم نمیومد چطوری باید حرف بزنم منی که قبلاً بمب انرژی و نقل مجلس بودم.

    🔹خواب بسیار بد، کمیت و کیفیت خواب داغون، احساس گناه و اضطراب شدید بخصوص وقتی که بیدار میشدم

    🔹به شدت زود رنج، خودخور، خوشحال از موفقیت عزیزانم و حساس به موفقیت افرادی که دوستشون نداشتم و از سمت اونها اذیت شده بودم، اصلا برام معنی نداشت که خودم فرکانس فرستادم و جذب کردم، برام خیلی عذاب بود بخوام بابت توهین ها، دردسرهایی که برام درست کرده بودم بخوام حتی فکر کنم که یه روزی ببخشم ، حتی از شنیدن اسمشون هم بیزار بودم

    🔹 مظطرب از بیماری جدید، چقدر با وایتکس کفش، لباس هایی که حتی یکبار نپوشیده بودیم و داغون کردم🙈 به طرز احمقانه ای فکر میکردم سرطان سینه دارم یا در حال گرفتن هستم. مداوم دست درد و پا درد داشتم، بی حال و همیشه کارها پشت گوش انداخته میشد

    🔹 همیشه برای خرید و بودجه کم یا باید خسته و هلاک می‌شدیم دنبال جنس مناسب و قیمت خوب باشیم یا مثلا همسرم جایی خرج الکی میکرد که ما لنگ خیلی چیزهای اصلی و مهم زندگی می‌شدیم بخاطر اینکه همیشه حفظ ظاهر برامون مهم بود رفت و آمد هامون خیلی کم شده بود

    و اما بعد عضویت من ……🕊️🕊️🕊️🕊️🕊️🕊️🕊️

    اون زمان دود شد رفت هوا و کم کم با استفاده از فایل ها و تمرین طوری شرایط تغییر کرده که احساس میکنم اون نگار و شرایط برای خیلیییی سال های قبل هست خیلی دوره انگار برای ۱۰ سال پیشه، یا خیالات من بوده و واقعی نبوده انگار نه انگار برای ۲۹۸ روز پیش هست. استاد نازنین با افتخار سپاسگزارم که شاگرد شما هستم و سجده شکر به درگاه خدا که من این جام تا بگم از نتایج شیرین و امید به خدا بعدا هم بیام از اعجاز های از این به بعد و بنویسم.

    💜 احساس آرامش، امید و پاکی🌼🌼 مثل گل یاس

    یه مدت بعد از عضویت تا به الان نه تنها عالی می‌خوابم و خیلی از روزها خودم بدون زنگ ساعت نزدیک اذان صبح بیدار میشم، من عاشق نماز صبح ام، نمیگم هر روز میخونم نه اما لازم نیست ساعت کوک کنم خودم بیدار میشم. خیلی بارها همسرم میگه خواب چی میدیدی؟؟ وسط شب مثلا رفته آب بخوره دیده من تو خواب لبخند میزنم یا بارها شده ۳ ساعت خوابیدم اما همون ۳ ساعت اندازه ۱۰ ساعت بوده 🌟 اضطراب و احساس گناه کامل رفته خدارو شکر 🤗

    🌸🌸🌸🌸 🌸🌸ضربه فنی شدن توسط خدا و قطع ریشه وابستگی ما، خدا میدونست هنوز باورم قوی نیست اما درخواست تغییر دادم و دارم تاتی تاتی وار تو راه درست با کمک فایل های شما دارم راه میرم، معجزه وار کر و کورمان کرد که اساسی تغییر کنیم حالا چطور:

    🔹 من شروع کرده بودم به نوشتن اهداف، کم کم فهمیدن اینکه اصلا فرکانس چی هست! تمرین کنم که به نکات مثبت توجه کنم و عمل به فایل هایی که تا اون زمان دانلود کردم.

    🔹اون اوایل فکر میکردم من اهداف و بنویسم و بر اساس اولویت بهشون برسم، چشم انداز من آرامش، استقلال، حال خوب و نبودن سایه فرد دیگه تو زندگی ما بود و همش فکر میکردم اول باید کاری که دوست دارم رو جذب کنم، با پولش ۱۲ قدم و روابط عاشقانه را بخرم، بعد یا همسرم هست یا جدا میشم بدون ترس و من هم آزادانه میرم برای ساختن زندگی رویایی ام، اما فهمیدم خدا خودش میاد غربالگری می‌کنه و من نباید مسیر و بچینم

    اتفاقی که افتاد 👈👈👈👈هدف قرار گرفتن و قطع ریشه اصلی که وابستگی ما رو تغذیه میکرد💣 ناباورانه اگر اشتباه نکنم حدود دو ماه بعد از عضویت ام صاحب خونه بدون اطلاع قبلی گفت زود تخلیه کنیم و مدام به ما همون بنده خدا از بستگان نزدیک که من و هم همزمان تهدید می‌کرد می‌گفت زود یه جا پیدا کنید کوچیک هم بود بود!!! فعلا موقت برید تا بعدا ببینیم چطور میشه؟ بودجه ما ناچیز و شرایط خونه بسیار متغیر، من حالا بودم و خدا و فایل استاد و نوشته های بچه ها، خیلی ترسیده بودم و احساس بدی داشتم اما باید تمرین می‌کردم و کم کم شروع کردم به جمع و جور کردن افکارم پس:

    🔹تو اون روزها قوت قلب ام به شدت فایل «تنها روی خدا حساب باز کن بود» روزهای اول خیلی حالم خوب نبود اول سعی کردم به این فکر کنم و تجسم کنم صاحبخونه میگه بمونید و یکسال زمان هست که هم کار پیدا کنم و هم روی باورهام کار کنم، اما استارت تغییر خورده بود و جریان بسیار پر قدرتی راه افتاده و من بالاخره تسلیم شدم 👈👈👈👈

    🔹 یک روز صبح زود رفتم تو اتاقی که بهترین منظره از حیات و داشت و صدای پرنده ها به زیبایی هر چه تمام تر میومد و شروع کردم تو سالنامه زیبایی که نقاشی های مینیاتوری داشت، مشغول به نوشتن لیست درخواستم از خونه جدید شدم. ۱۳ موردی که از خونه جدید میخواستم و نوشتم و سعی میکردم حس کنم دارمشون و غرق لذت بشم، قرآن باز میکردم و میخوندم من ترسیده بودم و قرآن خیلی بهم قدرت میداد.

    🔹صبح ها پیاده روی میکردم و خونه های باشکوه و نگاه میکردم. فایل ها رو گوش می دادم و سعی میکردم به نشونه ها توجه کنم و مثلا اگر تبلیغ املاک می‌دیدم میگفتم حتما نشونه است برمی‌داشتم میومدم خونه کم کم لوازم جمع میکردم و به املاک زنگ میزدم.

    🔹گاهی می‌ترسیدم و سریع نتیجه فرکانس ام این میشد که با مشاورین املاک خونه های بدی میدیدیم یا میگفتم خانوم بودجه شما کمه و اصلا تو این مناطق با این متراژ نگرد (خونه سابق ما نزدیک ۱۴۰ متر بسیار بسیار جذاب و زیبا در محلی بسیار خوب بود) و من با کمک فایل ها فوراً اصلاح میکردم و میگفتم این یک تمرین است که بیشتر روی ترس هات کار کنی و تمرکزت روی فایل ها و چشم امید به دستان خدا بیشتر باشه. اما با رگه های ترس بود.

    🔹فکر کنم بعد سه هفته یه جا بر حسب تصادف معرفی کردند 🎊🎉

    خدایا شکرت خیلی خیلی شیرین و الهی، نه تنها دقیقا ۹ تا از اون درخواست های من که تو سالنامه نوشتم، جلوی چشمام بود، بلکه بیشتر هم خدا هدیه داد مثلا:

    🔹 پای قرارداد فرد دیگه ای بود که خودش میخواست سرویس های خونه رو بازسازی کنه و خانومش و سورپرایز کنه، اما ورق به نفع ما برگشت هم خونه را ما گرفتیم هم صاحب خونه با اینکه خانوم تنهایی هستند خودش با سلیقه ما در عرض ۱ هفته بازسازی کرد و چقدر هم از ما تشکر میکرد که باعث این تغییرات شدیم.

    🔹 بیشتر از درخواست من به ما داده شد: صاحبخونه لوستر های بسیار زیبا، پرده های زیبا، کمد دیواری بسیار جادار، آینه بسیار زیبا در سالن رو برای ما گذاشت، حتی گچ بری قشنگ تر از اون چیزی که من عاشق اش هستم، کاغذ دیواری و دکور خونه خیلی قشنگ تر از چیزی که من فکر میکردم پیدا کنیم.

    🔹همسایه های بسسسسیار عزیز همین دیروز همسایه اومد دم خونه و مادرانه و با عشق ۶ بسته باقالی پاک کرده، ۲ بسته شوید خورد شده و ۱ بسته نخود سبز آورد، بماند که چقدر از روز اول بده بستون غذا و محبت و …. داریم با هم، چقدر همسایه هامون عالی هستند و با ایمان.

    🔹استاد جانم من ناراحت بودم اوایل که چرا ۴ مورد از اون ۱۳ مورد برآورده نشد مثل متراژ خونه، نزدیک کوه بودن خونه و …و می‌دیدم ضعف داشتم توی ایمانم که اونها رو جذب نکردم اما همین هم توش برام درس بزرگی داشت:

    – خدا روز اول به طرز عجیبی ما رو کر و کور کرد که یکسری ایراد این خونه رو نبینیم، چون قطعا اگر میفهمیدیم اینجا نمیومدیم و باز می‌رفتیم جایی که دوباره وابستگی بدتری داشت، من بسیار در چیدمان و طراحی داخلی تبحر دارم و روز اول بازدید سالن اینجا رو بزرگ دیدم، من جای خونه رو اشتباه دیدم و اصلا نفهمیدم جایی هستیم که اگر آگاه میشدم عمرا من و همسرم میومدیم، نه اینکه محل بدی هست، نه اما دقیقا بعد از قرار داد وقتی برای بار دوم اومدیم خونه رو ببینیم فهمیدیم کجاست و سالن برای لوازم من خیلی کوچیکه و یک دست از مبل های دیگه ما و خیلی از لوازم اتاق مهمان اصلا جا نمیشه (خدا چشم و گوش مارو بست که ریشه وابستگی ما قطع بشه) و ما اومدیم به این خونه.

    – من و هسمرم دلمون شدید پیش اون ۴ تا درخواست باقی مانده بود، استاد ما در حال باز کردن و چیدن لوازم بودیم که بارون شروع شد و دیدیم بخاطر مشکلات فاضلاب این خونه بوی بدی پخش میشه، اول خیلی ناراحت شدیم اما با کمک فایل شما فهمیدم تضاد یعنی فرصت رشد، خدا میخواد ایمانم و قوی تر کنم و به اون ۴ تا درخواستم برسم. با اینکه صاحبخونه آنقدر کمک کرد که ۹۹ درصد بو برطرف شد، اما ما تصمیم گرفتیم دوباره با عشق دنبال خونه بگردیم، همه میگن دیوانه اید، صاحبخونه به این خوبی دارید، دوباره هزینه اسباب کشی و …. اما من دارم تمرین میکنم که نترسم و با ایمان اون ۴ تا رو هم از خدا جایزه بگیرم. خدا جونم عاشقتم… استاد این حال و مدیون شما هستم💜💙💚🧡💛

    🌈🌈🌈خیلی خیلی خیلی زیاد عاشق شنیدن موفقیت هام، قلبم از ذوق تند تند میزد و شادترین اشک و بغض و تجربه میکنم وقتی بچه ها از موفقیت هاشون میگن بخصوص تو فایل های گفتگو با دوستان که صدای بچه ها وقتی که از موفقیت ها شوند میگن عجیب منقلب او می‌کنه و خداروشکر میکنم که اجابت کرد و هدایت کرد من و به این جا. هزاران برابر ذوق میکنم میبینم افراد رشد میکنند، اتفاقا شدیداً دلم میخواد افراد موفقی و ببینم که تو زمینه هایی موفق هستند که اصلا حتی به ذهن من خطور نکنه مگه یک همچین دستاوردی هم هست. الان نه تنها خودم و از افراد موفق و مرفه قایم نمیکنم بلکه با شادی دلم میخواد بهشون نزدیک بشم چون وقتی من از خدای خودم نعمت میخوام، وقتی بارون رحمت اش جاری هست پس منم باید در مجاورت نعمت ها باشم، زیر بارون رحمتش خیس خیس بشم، ببین ام نعمت های دیگه رو و اینجوری منم تلاش کنم ظرف من هم بزرگتر بشه، دیگه موفقیت بقیه رو جدا از خودم نمی‌بینم، هر چه افراد موفق بیشتر هر چی موفقیت ها بزرگتر بشه جهان هم بهتر میشه. خدایا شکرت💖💝💜💙💚💛🧡 روابط ام با همون نزدیکان که بد بود آنقدر خوب شده که تعطیلات عید وقتی کنارشون بودم، بهترین لحظات و تجربه کردم، حتی دلم براشون تنگ میشه و دوست دارم کنارشون باشم، تونستم تا حدی بفهمم که خودم خلق کردم و جذب کردم. با توکل به خدا ترس و تو دلم کشتم و در برابر تهدید ایستادم و گفتم اگر قراره این زندگی به طلاق ختم بشه حتما مسیری باز میشه که من به اهدافم برسم، ایستادم و دیدم تمام اون تهدید ها عین حباب ترکید، فقط و فقط به لطف الله و آموزه های شما. هنوز هم اول راهم اما بی نتیجه هم نبودم 🤗💝

    🌼🌺💖 تو لیست اهدافم با توجه به مراحل تکامل 3 تا ماشین انتخاب کردم تا ۵ سال آینده و به dream board اضافه کردم:

    ماشین اول من 207 اتومات مشکی هست، من نمی‌دونستم اما همسرم متوجه شد که قرعه کشی و ثبت نام 207 پاناروما هست و خودش برای من ثبت نام کرد بعد 7بار ثبت نام (عاشق اعداد و نشونه هام) اسم من درومد و بهمن ماه تحویل میگیریم. درسته ماشین دنده ای نیست، رنگ مشکی که من تجسم کردم هم فعلا نیست و خاکستری هست اما مهمتر از همه سقف شیشه ای هست و میتونم آسمون و ببینم، اینکه من یک ریال پول نمیدم و همسرم گفت ماشین برای تو هست بنام من. و من علاوه بر شکرگزاری دارم تلاش میکنم رو باورم کار کنم که اینجوری آخر سال هم ماشین صفر میگیریم هم تا تحویل ماشین، یه ماشین سبک تر میگیریم که بدون وسیله نباشیم (همون لحظه این فکر اومد که اینجوری میتونیم به هدف دیگه که همیشه دوست داشتم لواسون زندگی کنیم نزدیکتر میشیم و اینجوری دوتا ماشین داریم برای رفت و آمد راحت تریم. خدایا شکرت 🌻🌸

    🧡💛💚💙💜 فرکانس من درباره روابط بین من و همسرم نمیگم ۱۰۰ درصد تغییر کرده ولی میتونم بگم به مدار آرامش تو روابط نزدیک تر شدم، دیگه بنده خدارو مانع اهداف ام نمیبینم، بلکه همراه بسیار خوبی هست و دستی از دستان خدا هست که لحظات زیبا و آرام زیادی داریم و خیلی جاها حتی در خصوص کار بهم کمک می‌کنه، خدایا شکرت 🌻 من که تا چند وقت پیش ازدواج ام و قفس و همسرم را زندانبان همیشه عصبانی و پرخاشکر و انتقام جو می‌دیدم و نتیجه انعکاس فرکانس های منفی و مداوم ام باعث شد روزهای تلخی رو داشته باشیم. پاییز آزمون مهمی داشتم، خدا بوسیله همسرم، طوری مسیر رو‌ برام هموار کرد که با وجود اینکه در زمان مصاحبه فهمیدم یک بخش بسیار مهم و نخوندم ناباورانه طوری خدا هدایت کرد که داورها بخاطر همین بیماری نگاه کوتاهی به کارم انداختند و فقط ۲۵ صدم از کل نمره را نگرفتم. اونم بخاطر اینکه اصل و از فرع تشخیص ندادم و جاهایی بخاطر اینکه به چشم داورها کارم غنی باشه زیاده روی کردم. همسرم با دل و جون همراهم بود طوری دنبال کارم بود که انگار خودش آزمون داره، این ویژگی رو بنده خدا همیشه داشت اما فرکانس من به قدری مخرب بود و ترمز هام روز به روز بیشتر شده بود که شدیداً تمام جوانب زندگیم رو تحت تاثیر قرار داده بود و لحظات بدی رو تجربه کردیم ♥️⁩💜💙💚💛 خدایا شکرت که مشتاق ام تحفه ناب « روابط عاشقانه » را بخرم، کیف میکنم استاد وقتی از روابط تون با مریم ماه میگید، لذت میبرم گفتگو هاتون با همدیگه رو می‌شنوم، عاشق وابسته نبودن در عین حال دستان خدا برای هم بودنتون هستم، یاد جمله آخر کارتون سیندرلا میوفتم «…. و باهم تا ابد با خوبی و خوشی زندگی کردند» همیشه عاشق این جمله ها بودم که تا ابد خوشبخت بودن، اینکه تا ابد خوشی، لبخند، شادی رو سیندرلا و شاهزاده داشتند، با قلب شون شاد بودند، حالا به واسطه گفته های شما علاوه بر این با «وابسته نبودن» آشنا شدم، من فقط آشنا شدم و برای یادگرفتن، نیاز دارم محصول و بخرم🤗

    🌷🌷🌷🌷🌷🌷دستاورد دیگه،درخواست کار دادم و تجسم کردم… کاری که بیشتر خونه باشم، لازم نباشه تو محیط کار باشم و آزادی عمل داشته باشم. خودم کارم و مدیریت کنم و قابلیت رشد مالی داشته باشه، بتونم ایده بدم و دغدغه مرخصی گرفتن و محدودیت برای سفر رفتن و زمان استراحت نداشته باشم، آزادانه به کارهای شخصی ام برسم، که اونم در ظاهر جور شد. رزومه ام رو برای مرکزی ارسال کردم و از بین ۱۱۵ نفر و انجام غربالگری ۱۴ نفر، به طور همزمان برای انجام کار و درآمد تصاعدی به مرور زمان در سه حوزه متفاوت قبول شدند و هر حوزه درآمد مجزا و خوب، بقیه افراد یا حذف شدند یا فقط میتونستند در یکی از حوزه ها فعالیت کنند. من هم جزیی از این ۱۴ نفر انتخاب شدم ( عاشق این اعدادم).

    نکته مهم 👈👈👈👈 فکر کردم به زودی کار شروع میشه و کم و بیش شروع کردم به مطالعه و شناخت نقاط ضعف ام و نحوه عمل اون ۱۳ نفر دیگه و ببینم چطور میتونم مهارت ام را بالا ببرم، در این زمان خیلی خوب دوباره رو اعتماد به نفس ام کار کردم، تا اینکه خبر دادند کلا فعالیت اون مرکز بدلیل نداشتن برخی مجوز ها لغو شده، استادمن ذره ای ناامید نشدم چون از شما یاد گرفتم تضاد یعنی فرصت رشد، همین جور نشدن باعث شد بخوام بر اساس الهامی که بهم شده کاری رو شروع کنم که هیچی هیچی هیچی ازش نمی‌دونم. استاد من همیشه فکر میکردم الهام یک چیز عجیب غریبه… شما و بچه هایی که میگید الهام تجربه کردید خیلی خیلی خاص عمل کردند که الهام داشتید.‌ همیشه فکر میکردم الهام وقتی بهم بشه از هیجان و ذوق سکته کنم🙈😅😅😅 اما نه من کلا اشتباه فهمیدم،دقیقا تعطیلات عید وقتی که رفتم تو طبیعت که اهداف سال جدید و بنویسم بهم الهام شد و من خیلی آروم و با آرامش فکر میکردم اااا این الهام هست؟؟؟ و دقیقا بعد تعطیلات فکر کنم دو هفته بعد از این الهام، پیام لغو همکاری برای ماها تو اون مرکز اومد و من الان در حال تحقیق و برنامه ریزی شروع همین کاری هستم که بهم الهام شده و به زودی میام نتایج و می‌نویسم، هنوز درآمدم صفر هست اما میدونم، مطمئن ام اعجاز در راه هست❤️

    💜💛💚💙 به لطف خدا خیلی بیشتر از انتظارم و مواردی که برای خرید عید خودم و همسرم نوشته بودم خرید کردیم، سفر رفتیم، هدیه های زیبا خریدیم، تا حد زیادی روی باورهام درباره این بیماری و سیستم ایمنی بدنم ساختم و با کلی لذت و درس از سفر برگشتیم 💐💐💐💐💐💐 من اصلا فکر نمی‌کردم که پول از کجا برسه که رسید، چون کارم شروع نشده و درآمد من صفر مطلق هست و هنوز کار همسرم قطعی نیست و موقت جایی مشغول شده، خدایا شکرت که دارم کم کم میفهمم چطور تغییر بدم، چطور درخواست بدم 🤗 اما حالا که دلم خرید میخواست فقط به خودم یادآوری میکردم که چطور زمانی که بچه بودم به اینکه بابا چقدر پول داره فکر نمی‌کردم اصلا ذهنم به اونجا نمی‌رسید و محدودیت نداشت، پس فقط دلم خرید میخواست چه جوری رو دیگه فکر نمیکردم. حالا هم خداروشکر نه تنها برای من بلکه برای همسرم هم پیش اومد‌، تمام لحظات خرید ما سرشار از شادی بود، ما از یه مغازه نصف بیشتر خریدهامونو کردیم و دیگه خسته از گشتن نبودیم و خوش میگذروندیم، حتی فروشنده ها هم بیشتر دوست داشتند ما باشیم و بیشتر بگیم بخندیم، شادی به وفووور نعمت هم زیااااد خدایا شکرت 🌻 آخر سر وقتی اومدیم خونه و باز میکردیم میگفتم اااا اینم خریدیم اصلا یادم نبود خریدیم 🤗🤗🤗🤗

    نکته مهم 👈👈👈 دلم کتونی از یه مارک که الان تحریم هست و میخواست خیلی گشتیم تا بالاخره تونستم روی ترس ام غلبه کنم و حالا که خیلی بهتر از درخواستم خدا بهم هدیه داده نترسم از قیمت کتونی و مثل سابق نگم بگذار ارزون تر بخرم تا بعدا از نظر پولی کم نیاریم، می‌ترسیدم که پول زیادی فقط برای کتونی بدم اما گفتم اگر الان جرات خرج پول نداشته باشی چطور میخوای برای خونه رویایی ات و اهداف بزرگی که نوشتی پول بدی اونها که صدها برابر بیشتر از این قیمت داره، فهمیدم نباید برای خود پول ارزش قایل باشم، نترسم از پرداخت بهای خواسته‌، قبلا میدونستم از شما شنیده بودم اما اینجا عملی انجام دادم. با ترس اما انجام دادم، خدایا شکرت💖

    🥳استاد ماه من، یکی دیگه از دستاوردهای من و الگو گرفتن از شما درباره سلامت و قوی بودن بدنم هست، من نسبت به بیماری کنونی خیلی خیلی خیلی نگاه ام عوض شده، هربار که یهو یادش میوفتم فورا جریان مورچه های پارادایس و دمپایی پا کردن شما، بیماری ام اس دوستانی که با قدرت باور معجزه وار برطرف کردن و به یاد میارم و به بدنم میگم: تو که قوی هستی، من تک تکتون و دوست دارم در مقابل بیماری می‌جنگید آفرین🎂⁦❤️⁩🤗 و همین تکرار و تکرار باعث شده وقتی میبینم بقیه دنبال اخبار هستند، دقیق اسم واکسن ها رو می دونند خیلی خیلی برام کار بیهوده ای شده. اوایل خودم کنترل میکردم که اخبار و خبرها رو از بقیه نشنوم اما از یه جایی به بعد که نمی‌دونم کی بود، نشنیدن اخبار بد روش زندگیم. دیگه به عمد اجتناب نمیکنم انگار اتوماتیک پاهام حرکت می‌کنه و من محیط و ترک میکنم، یا با اینکه صدای اخبار و خبر دادن بقیه میاد اما من دقیق نمی‌دونم چی میگن فقط صدا می‌شنوم اما نمیدونم چی میگن😊 گوش، چشم هام، تمام اعضا کمک میکنند که نشنوم. خیلی ها خبر این و می‌شنوند که واکسن تموم شده یا در حال زدن هستند، اما من می‌شنوم که دارونما تزریق میشه و قلبم شاد میشه آخ جووووون باز تحقیقات خوب درباره این که انسان با قدرت باور می‌تونه بر بیماری ها غلبه کنه، البته باید بگم در مدار کنونی ام در خصوص سلامت من هنوز ماسک میزنم و رعایت میکنم اما در حد خیلی خیلی معمولی، یادمه اوایل دلم میخواست کمتر خرید کنیم چون خسته جسمی و روحی میشدم از دقت برای استریل همه چیز، چقدر لباس، کفس خودم و همسرم و با وایتکس خراب کردم، چند تا از پریز خونه سابقی که بودیم و انقدر آب و وایتکس زده بودم که رنگ اون قسمت عوض شده بود 🤣😅🤭 کلا فکر کنم دو ماه که ممکنه مدتش کمتر باشه که بیشتر نیست که اینجوری بودم، از قبل آشنایی با شما و یکم بعد از اون خدایا شکرت 🌻

    دیگه از دست درد و بی حالی و افکار بیماری ندارم، فقط چند روز پیش دندان ام که پوسیدگی داشت درد گرفت عجیب که فک ام قفل شده بود، سعی کردم پیش از رفتن دکتر با ماساژ سرم و مراقبه کردن درد و آروم کنم، البته روز قبل که درد داشتم درد اوج گرفته بود و مسکن خوردم اما اصلا فایده نداشت و تونستم قبل از رفتن پیش دکتر و برطرف کردن پوسیدگی با ماساژ درستش کنم.

    خیلی طولانی شد اما خداروشکر میکنم حرفی برای گفتن داشتم و فقط فایل ها رو گوش ندادم بدون نتیجه، درسته من اول راه ام اما استاد با کمک الله و شما تونستم از اون شرایط اون نگار فاصله بگیرم

    🌻 دوستون دارم با تمام وجودم 💚😊🤗💖🌺🌼

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 30 رای:
    • -
      حسین گرزدین گفته:
      مدت عضویت: 1957 روز

      واقعا خیلیییییییییییی نوشتی ولی من همشو خوندم خیلیییییییییییییییی خوب بودا از چند نظر کامنتت پر از باورای خوب بود از چند نظر تو زمان کم تونسته بودی درونت تغییرات ایجاد کنی خیلی عالی بود خیلی واقعا چقدر خوب و دقیق نوشتی با اینکه این همه نوشتی ولی خیلی خوب متن پاک و بی عیب بود خوانا بود من واقعا خیلی بهم چپید سر شبی متنت چندتا باور رو باهم تغذیه کردی ایولللللللل به تو.

      عال هستی

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
      • -
        نگار گفته:
        مدت عضویت: 1869 روز

        🤣🤣🤣🤣😅😅 سلام حسین جان

        عاشق خییییلی گفتنتم، اره خیلی زیاد شده اما چیکار میتونستم بکنم، من این تغییرات رو بعد از آشنایی با استاد تجربه کردم، تازه خیلی چیزها رو ننوشتم این شده🙈 خدارو شکر که دوستانی مثل تو عزیز دل دارم، خوشحالم که مفید بوده این نوشتن ها و مرور این نعمت ها تنها و تنها ذره کوچیکی از سپاسگزاری ام به خدا است از همه مهمتر اینکه با استاد آشنا شدم، دوستان عزیزی مثل شما رو دارم، خداروشکر🙏

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
    • -
      آزاده گفته:
      مدت عضویت: 2262 روز

      سلام نگار عزیز دوست گلم خیلی خوشحالم بابت این همه نتایج ریز و درشتت و خدا رو سپاسگذارم که امروز هدایت شدم و کامنتت خوندم ممنون بابت این کامنت زیبا من همیشه پیگیر این بخش از سایت هستم وقتی نتایج دوستامو می خونم خوشحال میشم ایمانم قویتر میشه همیشه پیروز و موفق باشی در پناه خدای بخشنده و مهربان

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
      • -
        نگار گفته:
        مدت عضویت: 1869 روز

        سلام آزاده جانم

        منم خوشحالم و هزاران بار خدارو شکر میکنم که به استاد و تک تک شما دوستان بی نظیرم هدایت شدم. آزاده جان منم عاشق خوندن دستاورد بچه ها هستم هم برای انرژی گرفتن دوبل و هم برای تقویت باورهام، دوست خوبم ممنون از انرژی خوبت به امید روزهای بهتر 🤗💖💐

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
        گزارش نقض قوانین سایت
  7. -
    امیرحسین روشنگر گفته:
    مدت عضویت: 1796 روز

    سلام من امیرحسین روشنگر هستم 25سالمه از کرج…من دوسال باشما اشنام ولی در حد حرفای قشنگ…

    من سال 98ایست قلبی کردم زیر عمل اپاندیش باث شد به مغزم اسیب بخوره چون خون بهش نرسید باعث میشد من تشنج میکردم دوسال دارو میخوردم دکتر هر 3ماه معاینم میکرد کمی بهتر شدم اما نمیتونستم هیچ فعالیت فیزیکی انجام بدم(من قبل این داستان از بچگی کشتیگیر بودم ودایما ورزش میکردم).

    خلاصه یروز واقعا از خدا خواستم که کمک کنه که هدایت شدم به سایت و به خودم تعهد دادم بشینم از فایلای رایگان استفاده کنم و اوضامو تعقیر بدم…کمتر از یک ماه واقعا عملی میکردم حرفایی استادو و فقط تمرکزم رو این بود حسمو خوب نگهدارم.و واقعا هم وقتی در جریان هماهنگی قرار میگیری خود به خود طبیعی اتفاقاتی رخ میده که اصلا ادم میمووووونه…

    خلاصه ما یک شب رفتیم خونه عمم خیلی اتفاقی پسر عمم گفت یک دکتر هست بیا برو پیشش وقت قبلیم نمیخواد.من چند روز بعدش رفتم دکتر خیلی سریع پروندهای عملمو دید و داروی مصرفیمو دید گف دلیل اینکه طول کشیده اینکه یک داروت کمه…

    الان من 3هفتس تهت درمانم و کاری که 2سال طول کشیده بود یک ماهه 99درصد از بیماری منو درمان کرده فقطططططط به این عمل کردم حسمو خوب نگهداشتم و بزودیم کل دارویی که میخورم قط میکنه…

    من واقعا از استاد سپاس گزارم برای اگاهی که بما دادن و دوستانی که کامت منو میخونید سخت نگیرید فقط با ورودیهای مثبت احساستونو خوب نگهدارید و جریان زندگی خود به خود وراحتتتتتتت شمارو به خواستهای دلتون میرسونه.توکل بخدا ایمان و احساس خوب.خدایا شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 29 رای:
  8. -
    صادق خاوری گفته:
    مدت عضویت: 1977 روز

    سلام استادی بزرگوار ودوست های عزیزم من صادق خاوری هستم دوماه میشه از برنامه های شما استفاده میکنم البته نزدیک یک ماه میشه دوره عزت نفس را گرفتم من یک مریضی عصبی داشتم به مدت یک ماه میشه باجدیت کار میکنم خدارو شکرکاملا حالم خوبه التبه دو سال میشه میشکل را داشتم خیلی داکتر رفتم به المان وفرانسه تحت تداوی بودم هیچ نتیجه مثبت نداد به کمک شما استادی عزیزم تانیستم از برنامه های رایگان کاملا صحت یاب شدم خداروشکر میکنم که این نتیجه بزرگ را بگیرم البته در اوایل برایم خیلی سخت بود خودمو به حالت مثبت نگهدارم حتی پنج شش بار از دماغم خون امد بازم رها نکردم با خودم گفتم یا موفق میشم یا میمیرم خیلی تلاش کردم تا این نتیجه بزرگ را گرفتم خدایا سپاس گذارم دوستان ببخشید من سواد زیاد ندارم چهار صنف درس خواندم درحد توان نوشته کردم تشکر ازهمه تان استادی عزیز

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 31 رای:
  9. -
    محمد احمدی گفته:
    مدت عضویت: 666 روز

    به نام خدای عزیزم

    سلام به همه

    یکی از موفقیتهایم مربوط به سال 1380 بود

    8 نفر بودیم که برای مصاحبه شغلی یکی از صنایع برق کشور حضور داشتیم

    اتفاقا من سنم از همه کمتر بود و از یه استان دیگه بودم و قد و وزنم هم از همه کمتر بود

    هر 8 نفر مدرک فوق دیپلم داشتیم و از این نظر تفاوت نداشتیم

    ولی هنوز اون لحظه ها یادمه که تو سالن انتظار پشت در اتاق مصاحبه بودیم و یکی یکی صدامون می زدند

    من و 2 نفر دیگه که اون روز بودیم ، با هم حرف می زدیم اون ها می گفتند ما که قبول نمی شیم

    ما که شانس نداریم و خیلی نگران بودند

    و حتی اون زمان باب بود آدمها برا استخدام چند وقت ریش خود را نمی زدند و خود را مذهبی جا می زدند

    و ظاهر متواضع و افتاده به خود می گرفتند

    ولی من تو همه این زمینه ها بر عکس عمل کرده بودم (نه از روی عمد بلکه خود واقعی ام بودم )

    یعنی ریشم را از ته زده بودم و حتی با سامسونت اومده بودم برای جلسه مصاحبه.

    و ذره ای ترس و نگرانی از قبول نشدن نداشتم

    و اگه پذیرفته نمی شدم برام سخت نبود چون می گفتم اگه اینجا نشد یه جای دیگه برام جور میشه.

    بسیار مقتدر و با جسارت بودم و تو خود جلسه مصاحبه بدون ذره ای دستپاچگی با قدرت جواب می دادم

    و حتی تو اون جلسه ایده های فنی جدیدی می دادم که اونها می گفتند مگه میشه!

    تو همون جلسه همه منو تائید کرده بودند و بعد از جلسه مسئول کارگزینی می پرسید پارتی داشتی!

    در صورتیکه من اولین بار بود اون صنعت رفته بودم و هیچ کس از اون آدما را نمی شناختم

    و غیر خدا هیچ پارتی نداشتم.

    بالا ترین امتیاز را کسب کرده و پذیرفته شده بودم.

    و اگه بخوام دلیل اون موفقیت را بگم:

    توکلم به خدا خوب بود

    اعتماد به نفس خوبی داشتم چون تو اون زمینه کاری اطلاعاتم خوب بود و به مباحث تسلط خوبی داشتم

    و شاید نکته مهمتر این بود که از سال 1375 با کتابهای موفقیت آنتونی رابینز آشنا شده بودم

    کتابهای به سوی کامیابی را خونده بودم و تو دانشگاه

    هم تو این زمینه مطالعات خوبی داشتم و حتی برا بچه ها او مباحث موفقیت را توضیح می دادم

    مجله استاد احمد حلت را می خوندم و سی دی های اونها را مدتی گوش میدادم

    و از مباحث دیل کارنگی خیلی خوب استفاده کرده بودم

    پس الان دوباره همون ایام را به خودم یاد آوری می کنم و میگم

    من می تونم تو هر زمینه ای موفق بشم چون تو برهه ای از عمرم این کار را خوب انجام دادم

    سپاس از استاد عباس منش که باعث شد من اون ایام را به یاد بیارم و اینجا مکتوبشون کنم

    سپاس از خدای مهربانم که این آگاهی ها را بهم عطا می کند

    خدا جونم قربونت برم، فدات شم

    شاد،سالم و ثروتمند باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 29 رای:
    • -
      رهاخانم گفته:
      مدت عضویت: 2211 روز

      به نام خدا

      سلام

      ممنون از کامنت عالی تون

      همسر من چند وقت است دنبال مغازه است و یکی دو روزی است میاد و میگه ددرست سد رفتم صحبت کردم و درست شد دیگه …

      آنروز می‌گفت با صاحب مغازه صحبت کردم و خیلی اشناییت دادم که فلانی با ما فامیل هستند ووو از این جور حرف ها

      شب که اومد گفت این مغازه بهم خورد

      بعد دوباره رفته بود دنبال مغازه و به اونها هم گفته بوده که با فلانی و فلانی فامیل هستیم و اشناییت داربم

      و نه ذهنش این بود که این آدمها هستند که برای من یه کاری بکنند

      امشب بهشون گفتم : چقدر تو دنبال این و اون . آدم .فامیل ووو اینها هستی ؟؟؟؟ از خدا بخواه … به خودش بگو

      که ان شاله بزودی به سمت خواسته اش خداوند هدایتش می کند

      دوست داشتم این را بگم که تا وقتی در درون پارتی را عامل بدونیم دور خودمون می چرخیم و و قاب از خداوند بخواهیم و تسلیم امر و فرمان خودش باشیم درها را برامون باز می کنه بدون منت

      خواستم این مطلب را به اشتراک بزارم

      خدایا شکرت

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
      • -
        ابراهیم گفته:
        مدت عضویت: 1448 روز

        سلام رها خانم عزیز

        بله ایمان و توکل به رب العالمین ،بهترین پارتی برای ماست.

        بهترین نگم ،تنها پارتی ما خداست

        من هم به یاد میارم زمانهایی که به او توکل کردم از راه‌هایی باور نکردنی به ما روزی میداد.

        میخواستم بدونم

        نتیجه توکل به خدا چی بود و آیا مغازه اجاره کردید؟

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
        • -
          رهاخانم گفته:
          مدت عضویت: 2211 روز

          سلام ابراهیم عزیز

          نتیجه را بگم برات این شد که

          من که کلا رها کردم و خودش هم گفت هر چی که خدا بخواهد

          بعد دیگه برادراش اومدن کمکمش کردن

          و الان هم در خونه ی خودمون یه دفتر زده

          و خدا را صد هزار مرتبه شکر مشتری های خوبی هم داره

          دیروز یه فاکتور به تعداد ده هزار عدد گرفت که این هم دستی از دستان خداوند بود

          حالا چطوری ؟ شوهرم رفته بود زعفران بگیره بعد صاحب مغازه بهشون میگه هنوز هم در کار چاپ هستی ؟ میگن بله

          بعد این تعداد را بهشون میده

          امروز هم یه تعداد زیادی خدا را صد هزار مرتبه شکر چاپ و طراحی بنر خداوند براش آورد

          همه چی دست خداوند است

          فقط باید از خودش خواست

          و به خودش توکل کرد

          دیگه تمومه

          ممنون که برام کامنت گذاشتی دوست عزیزم

          خدا را شکر در هر لحظه ما در خال هدایت خداوند هستیم

          الهی شکر

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  10. -
    محمدحسین پیش بین گفته:
    مدت عضویت: 3891 روز

    قسمت دوم

    خرداد ماه 1394

    بیش از یک ماه بود که وقت بیشتری نسبت به کار قبلی داشتم و می تونستم به بخشی از کارهای ناتمام و عقب مانده ام برسم. حدوداً 10 ماهی بود که درخواست مدرسی دانشگاه را داده بودم اما هر بار به یک دلیلی گره تو کارم می افتاد. انگاری گرفتن این کد مدرسی و تدریس برام طلسم شده بود. یک بار می رفتم می گفتند مدارکت کامل نیست، بار دیگه می رفتم می گفتند که منتظر جواب مرکز هستیم. آخرین باری که مراجعه کردم نزدیک 5 ماه پیش بود، یادمه گفتن خودمون اطلاع می دیم و یا برات ایمیل می آد. تقریباً ناامید شده بودم، همیشه وقتی که می خواستم کاری جدید کنم اولش انرژی زیادی می گذاشتم اما نمی دونم چرا بعد از کمی همه اش به در بسته می خوردم و در آخر ناامید می شدم. خیلی برام جالب بود که بدونم قانون و آموزه هایی که که ازش همین چند وقت پیش استفاده کردم و منو شگفت زده کرده بود، در مورد دریافت کد و مدرسی دانشگاه هم جواب می ده یا نه؟ برای همین سعی کردم بار دیگه از قوانین استفاده کنم و خواسته ام رو باز به صورت مشخص و دقیق بخواهم و بر روی کاغذ بنویسم و سعی کنم لحظه ای که کد مدرسی گرفته ام و در دانشگاه تدریس می کنم رو تا رسیدن به هدفم تجسم کنم ، طبق قانون گفته شده بود که هیچ در بسته ای وجود نداره و “مشکلات” نه که به عنوان مانع که برعکس “دلیل اصلی موفقیت”اند و در حقیقت مشکلات باعث شفافیت خواسته های ما از طریق تضاد می شند. حالا نوبت من بود که نشون بدم چقدر حاضرم برای خواسته و هدفم بهاء پرداخت کنم. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که در خودم احساس لیاقت مدرسی رو بکنم و با این احساس برم کارهام رو پیگیری کنم، دومین چیز این بود که تسلیم نه گفتن اون ها نشم و به جای اینکه به نیروهایی مثل پارتی و دوستای پدرم و بگذار خودش حل می شه، متوسل بشم، خودم شخصاً دست به کار بشم و هر اقدامی رو که به ذهنم می رسید و در توانم بود رو انجام بدم. دقیقاً همین کارها رو کردم اول مراجعه به خود دانشگاه و بعد باز خبرت می کنیم رو شنیدم اما طبق قانون این دفعه نباید مثل گذشته تسلیم می شدم و نشون می دادم چقدر برای رسیدن به خواسته ام اشتیاق دارم. باید به هر آنچه تا اون لحظه فکر می کردم درسته و به ذهنم اومده بود فقط عمل می کردم بنابراین به واحد استانی و کشوری مراجعه کردم. انقدر مراجعه و پیگیری کردم که از دفتر معاونت کل دانشگاه به ستاد استانی و دانشگاه تماس گرفتند و موضوع رو پیگیری کردند. باز جواب قطعی به من ندادند اما گفتند خودمون دیگه دنبال می کنیم…. توی اون لحظه دیگه تقریباً کارهایی که به ذهنم رسیده بود رو انجام داده بودم و فقط باید منتظر موندم و نتیجه رو به خدا می سپردم. همیشه در شرایط مشابه ته دلم این بود که فایده نداره، اما این دفعه با استفاده از قانون از احساسم مراقبت کردم و در نتیجه تجسم تدریس در دانشگاه و باورهای درست لبخند رضایت بر لبم اومد. آرام شده بودم. اصلاً چند ماهی بود که آرام بودم، حتی لیلا هم این رو خوب حس کرده بود و بهم گفته بود که خیلی آروم تر شدی و من به خوبی می دونستم که این ها همه نتیجه باورهای جدیدم هست. یک روز که داشتم از توی دفتر ایمیلم رو چک می کردم دیدم ایمیل مورد انتظار اومده و سوابقم تأیید شده بود و به من یک کد مدرسی اختصاص داده شده بود. اما این تازه شروع کار بود چون باید برای تدریس این بار به دانشگاه ها سر می زدم و درخواست تدریس می دادم. رفتم لیست تماس تمام دانشگاه های مربوطه از اینترنت سرچ کردم و آن را به همراه رزومه ام پرینت گرفتم. آدرس ها را نگاه می کردم و مکان های نزدیک به هم رو علامت می زدم تا در یک روز بروم. خیلی لذت داشت تقریباً توی یک هفته حدود 15 دانشگاه را رفتم و توی برگه پرینت جلوی نامشون تیک می زدم. اصلاً دیگه به این که چه جوابی بدهند اهمیت نمی دادم و فقط طبق برنامه ریزی ای که کرده بودم، اقدام می کردم. هیچ تردیدی نداشتم که باز هم موفق می شم.

    بهمن ماه 1394

    6 ماهی بود که از تکمیل مدارک و درخواست مؤسسه فرهنگی هنری به ارشاد می گذشت، سال ها بود که دوست داشتم برای خودم مؤسسه ی فرهنگی هنری داشته باشم حتی توی دوره دانشگاه تا نوشتن یک اساس نامه NGO پیش رفتم، اما کسی برای هیأت مؤسس حاضر به همکاری نشد. همیشه منتظر این بودم که یکی حمایتم کنه و یک پایه حداقل تو کار داشته باشم. اشتیاقم یک آن با آمدن ایده ای نو، توی ذهنم فوران می کرد و با چند تا نه شنیدن و تمسخر و بی اعتنایی دیگران فروکش می کرد. اما این دفعه با خودم تعهد کرده بودم که هرجور شده حتی اگه هیچ کس حاضر به همکاری نشه خودم شونه خالی نکنم و مسئولیت خواسته ام رو بپذیرم و تا آخرش پیش برم. بعد از ظهر بود، توی خونه نشسته بودم و داشتم یکی از فایل های “دوره عزت نفس” رو می دیدم، قرار بود روز قبلش مجتبی بره سری به ارشاد استان جهت پیگیری مجوز نشرش بزنه و درخواست ما رو هم پیگیری کنه، خوشبختانه تونسته بودم به قول فرانک گونزالس توی کتاب “بیاندیشید و ثروتمند شوید” که می گفت، اگر اراده ای باشد راهی وجود دارد ، با اطمینان درونی و قدرت کلمات و باورم، پدرش را که سوابق مدیریت فرهنگی هنری خوبی در سطح استانی داشت همراه و شریک ایده هام کنم، خوشبختانه موضوع مکان و سرمایه هم تا حدی حل شده بود اما مثل خیلی دیگه از کارهای اداری، پروسه ی طولانی ای داشت، خیلی ها همون ابتدای کار، به محض دیدن جدیت و پیگیری من برای گرفتن مجوز ، می گفتند اگه آشنا نداشته باشی به این راحتی ها بهت مجوز نمی دند! اونم مجوز چندمنظوره! حالا اگه تک منظوره می خواستی بگیری یک چیزی، اما برای چندمنظوره باید وزارتخانه تأییدت کن!. یکی از دوستای خودم دو سال طول کشیده بود که مجوزش رو بگیره و یکی دیگه از دوستام هم حدود سه سال؛ همین گفته ها و زمان بر بودن پروسه ی کار خیلی ها رو علیرغم داشتن مهارت ها و سوابق خوبشون، حتی برای درخواست کردن هم منصرف می کرد ، چه برسه به این که بخواهند چند ماه و حتی چند سالی این کار رو پیگیری کنند. دیگه قانون رو می دونستم و یاد آموزه های فایل “فقط روی خدا حساب باز کن” افتادم ، توی “دوره هدف گذاری” هم بارها شنیده بودم که استاد بدون چک و سفته تونسته بود، مکان همین دفتر نیایش و یک دفتر تو اصفهان رو اجاره کنه، چیزی که خیلی ها بهش می گفتند، غیر ممکنه. دوست داشتم طبق قانون چیزهایی رو باور کنم و بهشون توجه کنم که همراستا با خواسته هام باشند و منو قویتر کنند، هر تردیدی منو از مسیر دور می کرد. برای همین این دفعه گوش من به این حرف و حدیث و اگرها، بدهکار نبود. حتی توی این شش ماه هم چند بار گفتند فرم ها عوض شده و یا مدارکتون کامل نیست، خم به ابرو نیاوردم و با آرامش رفتم هرچی رو که خواسته بودند، تکمیل کردم. از توی آموزه های هدف گذاری یاد گرفته بودم، بهای رسیدن به هدف رو همون اول بنویسم و به یاد بیارم تا یادم نره که تا چقدر خواسته هام برام مهم اند، طبیعی بود که باید بهاش رو می پرداختم و دیگه ناراحتی نداشت. مجتبی بالاخره تماس گرفت، گفت مامانش از شهرکرد اومده و دوست داره لیلا و نیکان رو ببینه و قراره با خواهرش تا یک ساعت دیگه بیاند. توی فکر هماهنگی با لیلا بودم که اصلاً یادم رفت ازش توی تلفن بپرسم ارشاد رفته یا نه، وقتی اومد با خوشحالی برگه ای رو بهم داد، موافقت نامه ی اصولی مؤسسه فرهنگی هنری سروش نیکان معاصر بود که با 8 تا از 10 تا موضوع فعالیتی که درخواست کرده بودیم، موافقت شده بود!

    اردیبهشت ماه 1395

    به محض ورودم از در دانشگاه، چند تا از دانشجوهام که کنار بوفه داشتند چایی می خوردند با لبخند و احترام به من سلام کردند و گفتند استاد الان می آییم سر کلاس ، پله ها رو رفتم بالا و وارد اتاق اساتید شدم تا لیست اسامی دانشجویان رو از زونکن خودم بردارم. باز مثل همیشه داشتند چند تا از استادها راجع به بی برنامگی دانشگاه و درس نخوندن دانشجوها صحبت می کردند. باز طبق آموزه ها و فایل هایی که هر روز گوش می دادم یاد گرفته بودم که نسبت به ناخواسته هام اعراض و بی توجهی کنم. دو راه داشتم یا به بیخیالی و چایی خوردن دانشجوهایم در حالی که زمان کلاس شروع شده بود توجه کنم و یا به احترام و لبخندهای آنان، قانون می گفت که باید به خواسته هام توجه کنم، تا وقتی که به کلاسم توی طبقه سوم برسم، تجسم کردم که دانشجوهای خیلی خوبی دارم و همیشه در کلاس های من بچه ها با ذوق و شوق درسی رو که با من دارند گوش می کنند و در کلاس حضور پرشور و فعالی دارند. با انرژی وارد کلاس شدم. سینه رو صاف کردم و سرم را بالا گرفتم و با صدایی مطمئن و پرانرژی سلام کردم. درس جامعه شناسی فرهنگی بود. پس از مقدمه ای امیدبخش ، درس را شروع کردم، وقتی که داشتم درخصوص اثرات فرهنگ صحبت می کردم و توضیح می دادم که فرهنگ عبارت است از مجموعه های از باورها و ارزش ها و هنجارها و هر گونه فراورده های مادی و غیر مادی بشری ، باز این موضوع اهمیت باورها بود که توی ذهنم بیشتر از بقیه نقش بست. عجیب احساس می کردم حرف هام دیگه تحت تسلط ذهن هوشیارم نیستند و این باورهای خودساخته من اند که کلمه ها رو هدایت می کنند. چشم ها و حالت های نگاه دانشجوهام حاکی از علاقه و اشتیاقشون به موضوعات این جلسه بود. درس که تمام شد. یک نفر از دانشجوهام که میانسال بود و سنش از من حدود 10 سالی بیشتر می زد. به سمتم اومد، در حالی که خیلی ذوق زده شده بود، با اشتیاق نگاهم کرد و گفت: استاد خدا پدر و مادرتون رو بیامرزه، حرف هاتون خیلی روی من تأثیر گذاشت. چند نفر دیگه هم بعدا تو راه پله به سراغم اومدند. یکی شون که از همه دانشجوهای کلاس کم سن و سال تر بود شانه ام را بوسید و کلی ازم تشکر کرد اون یک چیزی از من خواست و اون این بود که اگه کلاسی آموزشی به غیر از دانشگاه داشتم خبرش کنم.

    توی کلاس آسیب های اجتماعی و فرهنگی هم، باز این نحوه برخورد دانشجوها باهام تکرار شد و این بار موضوع از این قرار بود که چگونه فرهنگ و باورها بر ایجاد و نحوه پیشگیری و مواجه با آسیب ها اثر گذارند. باز شاه کلید باور بود و روح گریزپای من ، که با شمشیر کلمات، میدان رو به دست گرفت و هر اندیشه ی بدی رو از پیرامونم به در ساخت. بار دیگه حرف هام تکرار شد اما این بار به یک شکل دیگه. پس از اینکه آخرین جمله از دهنم بیرون اومد، کلاس به هیجان آمده بود و دست زدند. از همه محبت شون تشکر کردم و به آرامی از کلاس بیرون رفتم. هر وقت پیروز میدان درس و مذاکره بودم، به آرامی به خلوت خودم پناه می بردم. به سرعت از کلاس خارج شدم و از راه پله یک طبقه به پایین رفتم و یکراست به اتاق اساتید رفتم . خانم مسنی از دانشجویانم که معاون یک مدرسه بود و در کلاسم حضور داشت، وارد اتاق شد و از من سوال کرد که استاد مشاوره هم می دی؟ در جوابش گفتم برای چه کسی؟ گفت دخترم! چقدر لذت بخشه وقتی که می تونی خوب زندگی کنی و کمک کنی دیگران هم زندگی بهتری داشته باشند. اون لحظه بود که راهی دیگه جلوی چشم هام نقش بست، آموزش و مشاوره در خارج از محدوده ی دانشگاه.

    مرداد ماه 1395

    متن و سرفصل های دوره رو تهیه کردم و به همراه چند تا عکس از کلاس های رایگانم را برای علی ایمیل کردم که بنر و تراکت اطلاع رسانی دوره رو طراحی کنه. علی با اینکه گرافیست خوبی بود اما به دلیل مشغله اداری اش طراحی رو مدام به تعویق می انداخت، و این داشت دیگه من رو کمی نگران می کرد آخه تا برگزاری همایش زمان زیادی باقی نمونده بود و ما هنوز هیچ اطلاع رسانی ای نکرده بودیم. طبق باورهای سابقم همین می تونست مثل گذشته از ادامه کار منصرفم کنه، حدود یک ماهی بود که به مدیر یکی از سراهای محله پیشنهاد داده بودم که کلاس های مهارت زندگی و موفقیت و کارآفرینی رو در سرا برای مردم برگزار کنه و اون هم استقبال کرده بود. با اینکه همیشه انتظار داشتم در وسعت بیشتری کلاس ها و همایش هام را اجرا کنم اما واقعیت این بود که باید از یک جا شروع می کردم و دست از ایده آل گرایی برمی داشتم، دیگه می دونستم که طبق آموزه های “قانون آفرینش” و “روانشناسی ثروت” تنها می تونم به یک مدار بالاتر از مداری که خودم قرار داشتم دسترسی داشته باشم و به تدریج و به صورت تکاملی می تونستم پیشرفت درستی داشته باشم. بنابراین دیگه پذیرش این موضوع نه تنها سخت بلکه برام شیرین هم بود چرا که این بخشی از سناریوی موفقیت من بود، پله اولی بود که هر چند به زمین نزدیک بود اما برای رسیدن به بام موفقیت هایم باید پاهام رو روش می گذاشتم. یک لحظه به یاد این افتادم که اگر شکست بخورم به دلیل بدشانسی و یا هر دلیل دیگه ای نیست بلکه من باز برای موفقیت ام به جای خودم و خدای خودم به یک نفر دیگه تکیه کردم و یادم رفته، برای همین شروع کردم باز طبق معمول هرچیزی به ذهنم رسید رو به یاد آوردن و نوشتن، اطرافم رو نگاه کردم تا امکانات و فرصت های بی نهایت خدا رو که دور و اطرافم هست باز نگاه کنم، چرا که طبق آموزه های “تئوری سطل” یاد گرفته بودم خدا فقط برای من خوبی می خواهد و اون خیر مطلقه و بارون نعمت اش هم در زمین و هم در آسمون فراوونه، دیگه باور داشتم که اون” بیشتر از ما می خواد ثروتمند بشیم” و می دونستم اون برای موفقیت من مشتاق تر از من هست؛ این رو توی فایل های زیادی که هر روز گوش می دادم و توی فایل هایی که جدیداً با صدای خودم هم با موبایلم ضبط کرده بودم می شنیدم. نباید به خاطر مشغله ی یکی دیگه کار من انجام نمی شد. یکی از دوستانم که کار فتوشاپش خوب بود و در دفتری که حالا پاره وقت می رفتم در آنجا کار می کردم، کنار من می نشست یک فرصت بود که در یک قدمی من نشسته بود، به ذهنم آمد که در ازای مبلغی ازش بخواهم کارم را انجام بدهد. و او هم به سرعت قبول کرد. حدود دو سه روز بعد طراحی بنر و تراکت آماده شد و من برای چاپ به میدان بهارستان، خیابان ظهیرالاسلام رفتم. وقتی که می خواستم فلش محتوی فایل رو برای چاپ ، به مسئول چاپ بنر بدهم، برای لحظه ای ترس تمسخر به سراغم اومد، این که بگه تو اگه خودت موفق بودی که خودت نمی اومدی بنر و تراکت خودت رو چاپ کنی! اما دیگه مدتی بود که عادت کرده بودم که به این ترس ها اهمیتی ندهم و به موفقیت های زیادی که در انتظارم بود توجه کنم. این ترس ها دیگه قدرت سابق رو نداشتند و نمی تونستند من رو از کاری که می خواهم انجام بدهم منصرف کنند. به خودم اومدم، سینه رو صاف کردم و گردنم رو بالا گرفتم و با آرامش فلش رو تحویل دادم و فایل رو با عزت نفس کامل نشونش دادم، چرا که طبق آموزه ها یاد گرفته بودم که عزت نفس رو کسی به ما نمی ده بلکه این خود ما هستیم که باید خودمون و توانایی هامون رو پیش از تحسین دیگران ببینیم و سپاسگزار باشیم. نیم ساعتی طول کشید تا آماده شد. فردای اون روز باید می رفتم بنر رو تحویل سرا می دادم، بازم یک ترس دیگه اما دیگه این ترس و امیدها برام به یک بازی پرهیجان و لذت بخش تبدیل شده بود.

    یک هفته بعد

    50 قدم مونده به سرا ایستادم، کت و شلوارم را راست و ریس کردم که با ظاهری مناسب وارد سرا بشم. به هر حال بانی برنامه جشن تولد امام رضا شده بودم و قرار بود برنامه رأس ساعت 3 اجرا بشه، دکمه ی موبایل رو یک لحظه زدم تا صفحه اش روشن بشه و ببینم ساعت چنده، خدا رو شکر زمان به اندازه کافی داشتم، 5 ساعت دیگه هنوز فرصت داشتم تا کارها را ردیف کنم، باید سیستم صوت و نور سالن رو چک می کردم. سن هم کلی کار داشت، گروه موسیقی و فیلم برداری رو باید هماهنگ می کردم که رأس ساعت بیایند، قول داده بودم جشن باشه و فقط سخنرانی انگیزشی من نباشه. وقتی وارد سرا شدم یک لحظه بنر توجه ام رو به خودش جلب کرد که بین درب آسانسور و ورودی سالن گذاشته شده بود. با ورودم خانمی که همیشه در ورودی می نشست با حالتی از احترام بلند شد و ایستاد و سلام کرد، روی ردیف صندلی های ورودی سرا هم، 5، 6 نفر نشسته بودند و نمایشگاهی از کارهای دستی هنرجویان سرا را به نمایش گذاشته بودند. سعی کردم عادی رفتار کنم. به سرعت به کنار درب آسانسور رفتم و دکمه رو زدم، باز مثل همیشه تا آسانسور بیاد کلی معطل می شدم، یک نیم نگاهی باز به بنر کردم و از درون خودم رو تحسین کردم که خدا رو شکر شهامتی به خرج دادم و بالاخره هرجوری بود این بنر رو چاپ کردم و در سرا نصب شده، یکی از تصویرهای ذهنی ام شکل واقعی به خودشون گرفته بود، و همین منو خوشحال می کرد. توی آموزه های هدف گذاری چه فایل های رایگان و چه محصولاتی که تهیه کرده بودم هم به همین موضوع به خوبی اشاره شده بود که این نه رسیدن به هدف که بلکه حرکت در مسیر موفقیته که به انسان انگیزه و نشاط می ده، درسته هنوز کسی ثبت نام نکرده بود اما مطمئن بودم که در مسیر هستم و همین بهم آرامش می داد. ناگهان صدای یکی از کارمندان منو به خودم آورد که بفرمایید بالاخره اومد. نفهمیدم که کی رسیدم بالا، اما حالا داشتم با مدیر محله راجع به تجهیزات سالن صحبت می کردم. قرار بود چک کنم که خود سرا چند تا میکروفن و پایه میکروفن داره و سیستم صوتی رو چک کنم و سریعاً به گروه موسیقی خبر بدم، خانم مدیر، دستگاه پاورمیکسر و دو تا میکروفن رو که زیر یکی از صندلی های اتاقش گذاشته بود بهم نشون داد. گفتم کسی نیست اینجا این ها رو نصب کنه؟ گفت نه، معمولاً هر گروهی که اینجا برنامه داره خودش این ها را نصب می کنه. باز ترس اومد سراغم که این ها رو حالا چی کار کنم؟! اولین بار بود که با این دستگاه ها از نزدیک مواجه می شدم، اما قرار گذاشته بودم که هر جوری هست برنامه رو اجرا کنم بنابراین یک نفس عمیق کشیدم و بدون اینکه خودم رو ببازم دستگاه ها رو از زیر میز آوردم بیرون و بغل کردم، گفتم خب من این ها را می برم پایین، فقط هماهنگ کنید در سالن رو برام باز کنند. خدمه سالن در سالن را برام باز کرد و کمکم کرد که پاورمیکسر رو ببریم جلو سن روی میزی که بود بگذاریم. یک دستگاه بود پر از دکمه و یک سری جای فیش، با گروه موسیقی تماس گرفتم تا ببینم که اون ها اگه زودتر می آیند، خودشون بیاند نصب کنند. چند بار تماس گرفتم، گوشی رو برنداشتند، نمی شد بی خیال بشم. باز ازدحام افکار منفی به سراغم اومد که بیکار بودی خودت رو درگیر کردی، اصلاً جشن به تو چه؟ چرا قول دادی؟ اگه این گروه موسیقی نیاند چی؟ حالا اگه دیر بیاند آبروریزی می شه، کی سیستم صوت و نصب کنه؟ طبق آموزه ها و قوانین به خودم یادآوری کردم که ترس طبیعیه فقط باید با آرامش باهاشون مواجه بشی. بنابراین یک لحظه سعی کردم همه چیز رو طبیعی و عادی ببینم. باز به دستگاه یک نگاهی کردم. گفتم مرد از این وحشت می کنی؟ نگاه کن نهایتاً صد تا دکمه است و چند تا جای فیش! خیر سرت فوق لیسانسی و زبان هم که به حدی بلد هستی که یک چیزی از نوشته های بالای این دکمه ها و فیش ها سر دربیاری، نهایتاً اون هم که بلده باید فیش ها رو در جایی نصب کنه! سه ساعت مونده، وقت داری. نهایتاً دیگه خودت نتونستی می ری یک نفر رو پیدا می کنی، الان وقت ترسیدن و باختن نیست. دست به کار شو، خوشبختانه هیچ کی هم تو سالن نیست. باید به خواسته هام توجه می کردم، طبق آموزه ها راه درست این بود. بنابراین سعی کردم توانمندی ها و موفقیت های ریز و درشتم رو به خودم یادآوری کنم، مشابه ترین شرایطی که برام پیش اومده بود و من سربلند ازش گذر کرده بودم مربوط به همین یک ماه پیش بود که برای یک همایش که مجموعه ای از شهرداران نواحی یک منطقه به عنوان مدعو حضور داشتند از من خواسته شده بود که به عنوان مجری حاضر بشم و با وجودی که تجربه زیادی نداشتم، اما باز برای تجربه و غلبه به ترس هام حاضر شدم بپذیرم و این کار رو کردم، توی آغاز برنامه هنگامی که اومدم فایل قرآن رو برای اجرا بزنم، برق لپ تاپ یکدفعه خاموش شد. در اون لحظه هم طبق قانون عمل کرده بودم و بدون اینکه تسلیم شرایط بشم و به ترس و ناخواسته هام اجازه حضور زیادی بدهم، قرآن جلوی تریبون رو دیده بودم و کتاب رو در یک آن باز کرده و سوره ای رو با صوت خونده بودم، خیلی از بچه های گروه اجرایی خیلی عکس العمل طبیعی و سریع من براشون جالب بود، برای همین پس از برنامه ازم کلی تشکر کرده بودند. همین یادآوری خاطره های خوش موفقیت ها کافی بود که بتونم الان هم آرامشم رو حفظ کنم و یقین داشته باشم که از این شرایط هم می تونم سربلند بیرون بیام. چند دقیقه ای گذشت و کمی آرام شده بودم، یکدفعه یادم اومد که تلفن سرپرست گروه موسیقی همون همایشی که توش مجری بودم رو دارم به سرپرست اون ها زنگ زدم و از اون راجع به سوالاتم پرسیدم، با خوشرویی راهنمایی ام کرد و شاید به نیم ساعت نکشید که تونستم سیستم صوت رو نصب کنم. باز قانون عمل کرده بود و من موفق شده بودم. طبق قانون گفته شده بود که اگر احساست رو خوب کنی و آرامشت رو حفظ کنی و به داشته ها و موفقیت هات توجه کنی، به طور طبیعی راه به تو نشون داده می شه و همین هم شد، بی تردید اگر من یادآوری موفقیت ام در مجری گری همایش رو به یاد نمی آوردم، ذهنم شاید اصلاً به سمت داشته هام و اینکه تلفن سرپرست گروه موسیقی قبلی رو دارم داده نمی شد.

    ساعت بالاخره سه شد، تمام صندلی ها پر شده بود، گروه موسیقی 15 دقیقه ای بود که آمده بود. ترس هام دیگه ناپدید شده بود و جاش رو به یک هیجان همراه با اطمینان داده بود. می دونستم که خدا وعده اش حقه و قانونش محکم و استوار و در آن تغییری نیست. متنی در پاورپوینت تهیه کرده بودم اما به دلیل اینکه ویدیو پروژکتور نداشتند. ترجیح دادم که در روز تولد امام رضا (ع)، راجع به باور و مسیر موفقیت پیامبران و رسولان و امامان و انسان های موفق صحبت کنم ، راجع به الگوهای موفقیت و شرایطی که با اون ها مواجه بودند و باورهای آنها و نحوه برخوردشون با شرایط و مشکلات. باز این ذهن نیمه هوشیار بود و شاه کلیدهای باور و الگوهای موفقیت که میدون رو به دست گرفتند. لحظه ای معجزه ی سپاسگذاری به ذهنم آمد، حدود 21 ماه بود در سلامت کامل بودم و به دکتر نرفته بودم و این در حالی بود که سال ها آلرژی و سینوزیت داشتم و گاهی حتی تا دو ماه بیمار بودم و دارو مصرف می کردم. لحظه ای که از قدرت سپاسگذاری و باور سخن گفتم با حرارت تمام از معجزه های طبیعی ای که خدا با ایجاد باورهای درست به من هدیه داده بود، پرده برداشتم. یاد فایل “چشم زخم” افتادم و اون قدرت باور به یک قدرت مطلق تو جهان، حالا این بار من روی سن، میدون رو به دست گرفته بودم و باز قوانین ثابت تکرار می شد، فقط این بار کلمات از دهان خودم بیرون می اومد. نمی دونستم چه کسی، اما تردید نداشتم که اینجا هم کسایی در شرایط مشابه دو سال گذشته من اند که آماده شنیدن این کلمات و این باورهاند و همونجور که خدا از طریق کسی راه رو به من نشون داد، حالا هم به وسیله من به اون ها که می خواند بشنوند و آماده اند راه نشون داده می شه و این کلمات رو می شنوند و می بینند و احساس می کنند.

    شهریور ماه 1395

    در حال تایپ کردن متن جهت شرکت در مسابقه هستم، این بار عجیب برای خودم می نویسم همیشه وقتی که برای مسابقه نظری می نوشتم، باید اعتراف کنم که خیلی برام مهم بود که لایک می گیرم یا نه و یا در مسابقه برنده می شوم یا نه! اما عجیب این بار برای خودم می نویسم، روز سومه که دارم تایپ می کنم، نیکان کمی بی تاب شده، باز مثل همیشه می آد توی اتاق و از من می خواد که باهاش برم توی پذیرایی بازی کنم، اما کشش نوشتن بخشی از خاطرات و زندگی نامه ی دو ساله ام بیشتر از صدای قشنگ و کودکانه ی نیکان منو غرق خودش کرده، این بار سومه که می پره روی تخت و کنارم سرش رو می گذاره و با اصرار از من می خواهد باهاش بازی کنم. کشمکش و جنگ عجیبی بین اشتیاق من و نیکان درگرفته، اشتیاق به نوشتن بازی زندگی و اشتیاق نیکان به بازی زندگی؛ دلم نمی آد بهش نه بگم، دارم تایپ می کنم پشت سر هم، توی ذهنم آخرای این قسمته ، بهش می گم بابا الان، الان می آم. لیلا می آد تو، هرچی به نیکان اصرار می کنه که ببرتش به بهونه بازی توی پذیرایی از جاش تکون نمی خوره، دوست دارم ببینم نظر لیلا که این دو سال واقعیت رو لمس کرده چیه؟ بنابراین ازش می خوام بشینه کنارم، حیوانات جنگل نیکان رو از کمدش درمی آرم می دم بهش، تا مشغول بازی می شه با اشتیاق برمی گردم می نشینم روی تخت و از روی لپ تاپ ادامه متن رو برای لیلا می خونم:

    حالا 5 سال بود که از ازدواج من و لیلا می گذشت و نیکان چند ماهی بود که به دنیا اومده بود. دوست داشتم همیشه پسرم توی شرایط بهتری از من رشد کنه، اشتیاق تمام وجودم رو گرفته بود. دیگه تصمیم گرفتم برای بهتر شدن زندگی ام هر کاری کنم. دیگه نمی تونستم مسئولیت ام رو در قبال نیکان و لیلا انکار کنم ، من و لیلا تصمیم گرفتیم که نیکان به دنیا بیاد و حالا هم اون در جمع ما بود و من قهرمان پسرم و نگهبان خونوده ام بودم. لذت تصور رسیدن به رویاها و خواسته هام، لبخند نیکان و لیلا، از رنج تمسخر مردم و تغییر روش زندگی ام خیلی بیشتر بود. توی اون دقیقه های آخر کار باید بالاخره تصمیم ام رو می گرفتم که برم خونه یا برم به مجتمع ملت توی بزرگراه نیایش که خیلی هم از محل کارم دور نبود…..

    این داستان پایان ندارد………

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 31 رای:
    • -
      زینب سلمان زاده گفته:
      مدت عضویت: 2490 روز

      بنام خدایی که بشــــدت کافیست

      و باز هم سلــــام😍

      قسمت دوم کامنت تون رو هم خوندم و باز هم بی نهایت تحسین تون میکنم برای باارزش ترین سرمایه گذاری زندگی که کار کردن روی باورهامون هست رو شروع کردید و دارید با تعهد پیش میرید.

      وقتی این قسمت رو خوندم مخصوصا اونحا که درمورد نوشتن اساس نامه NGo تون گفتید، یادم افتاد چطور من همین سال ۹۸ ngo خودم رو بدون پارتی و سفارش کسی و یا اینکه کسی از نزدیکام یا دوستام چنین تجربه ای داشتن، تاسیس کردم برای اولین بار که اولین ngo ورزشی اهواز هست، چقدر راحت تیم موسس رو جمع کردم، چقدر راحت شناسه ملی ام رو گرفتم درحالیکه همین الان که دارم مینویسم خیلی ها هستن با کلی سابقه تو این زمینه هنوز نتوستن بگیرن، خدایا شکـــــرت😍 درمورد پارتی گفتم، یادم اومد دو سه سال پیش، عَموم رفته بود اداره کل ورزش استانمون، یه دوستی داشت که سفارش من رو بکنه، وقتی بحث من رو کرد اون اقا بهش گفت شما سفارش کی رو داری میکنی، برادرزاده تون رو که ما میشناسیم خودمون خیلی اتفاقا دختر فعال و پرتلاشیه😃😍

      آره این داستان پایان ندارد چون نعمت ها و زیبایی ها و ثروتها بــــی نهایته و این شمایی که هر روز داری آسون تر میشی برای دریافت اونها😊

      هر لحظه تون توحیدی تر و ثروتمندتر در پناه رب العالمین دوست ارزشمندم

      جمله اخری که نوشتید:

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
      • -
        محمدحسین پیش بین گفته:
        مدت عضویت: 3891 روز

        سلام و درود مجدد

        خیلی هم عالی و چه جالب که همشهری من هستید و من هم تا قبل از دانشگاه در اهواز زندگی می کردم درک خوبی نسبت به حال و هوای اونجا دارم. بله سرمایه گذاری روی باورها، بهترین سرمایه گذاریه و پارتی ما خداست و دست های ما دست خداست به شرط ایمان و باور و گام نهادن در این مسیر پربرکت. منتظر خوندن و شنیدن و دیدن موفقیت های بی نظیرتون‌ هستم. بهترین ها نصیب چشم و دلتون باشه، زندگی تون سرای نور و آرامش و رضایت، در پناه خدا شاد و سلامت باشی دوست من

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
    • -
      هادی زارع گفته:
      مدت عضویت: 3798 روز

      سلام دوست عزیزم

      داستان خیلی قشنگی بود واقعا لذت بردم. لحن صمیمی داشت و صحنه های اونو قشنگ تصویر سازی میکردم. تبریک میگم بابت کارای بزرگی که کردید. بابت قدم گذاشتن بر روی تمام ترس هاتون.بابت اینکه همیشه ارامشوتنو حفظ میکردید. مخصوصا برای برگزاری سخنرانی که خودتون درو دستگاه ها رو درست کردید و دست به کار شدید…

      خیلی درس گرفتم و انگیزه گرفتم.

      خیلی متشکرم

      شاد و پیروز و موفق باشید?

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
    • -
      حسین تقی زاده یاقوتی گفته:
      مدت عضویت: 3483 روز

      سلام جناب اقای پیش بین

      اگ میشه ادامه داستانتونم بنویسید

      مثل کتاب پر از انگیزه و باور هستش ادم هر چی میخونه منتظره جاهای قشنگش میشه

      سپاس گذارم ازتونم بابت این همه توانایی ووقتی که گذاشتید و نوشتید :)

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای: