میزان تحمل شما چقدر است؟ - صفحه 5 (به ترتیب امتیاز)
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2023/07/abasmanesh-13.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2023-07-24 07:07:592023-07-24 07:09:55میزان تحمل شما چقدر است؟شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام بر استاد عزیز و خردمند و تمامی کسانی که در وبسایت حضور دارن امید که حال دلتون خوب باشه، استاد برای اولین بار کامنت مینویسم چون به سمتش هدایت شدم و حس کردم که وقتشه بنویسمش…
من سینا هستم 17 سالمه از تابستون سال 1401 تیر ماه من شروع به کار توی حوضه خودم کردم در ایران با یک تیم بزرگ من خیلی ادم مهربون و انعطاف پذیری هستم و اوایل کار خیلی همه چی خوب بود کارفرمام یه خانم 30 ساله بود و سعی کرد تا توی کار بیشتر صمیمی باشیم و کنار هم کل تیم ولی به مرور فشار روانیش خیلی رومون زیاد شد و مارو فراموش کرد حتی به عنوان کارفرما خودشم فراموش کرد و وقتی یک چیز تکون میخورد سر ما خالی میکرد… ساعت ها ما همیشه منتظرش بودیم بیاد برای جلسات ولی دیر تر میومد 1 ساعت 2 ساعت توی خیابون منتظر میموندیم.. و وقتی ما یکبار دیر کردیم تحقیر ها شروع شد.. شکستن قلب ها شروع شد و این باور رو برای همه به مرور ایجاد میکرد که من فقط میتونم شمارو موفق و بین المللی کنم و شما هیچ استعدادی ندارید هیچی نیستید هیچی نمیشید… من خیلی تحمل کردم و این برای من که 17 سالم بود در اون زمان خیلی سخت بود چون بخاطر ورشکستگی کار پدرم بیشتر از علاقه ولی برای پول مجبور به تحمل کردن شدم.. ولی ب مرور از ماشین بیرونم میکرد سذم جیغ و داد میزد دستشو بالا میبرد و تهدید میکرد و از قدرتش استفاده میکرد اونم بخاطر یک ریلز اینستاگرام که بخش هایی که خوب نمیشد میوفتاد گردن ما با اینکه ما وظیفمونو کامل انجام دادیم و من خیلی خیلی بیشتر از خودم مایه گذاشتم که ناراحت نشه و قلبش نشکنه شبا بیدار میموندم کارهارو انجام میدادم و بقیه اعضای تیم میخوابیدن بخاطر فشار تنهایی کار تو ماخای آبان و اذر من 6 کیلو کم کردم چون امتحانم داشتم و همه چی سخت تر سد چون یکی از اعضای تیم رفت عمل کرد و بارشو انداخت رو دوش من من موندم و چندین هزار کار و فشار روانی و خیلی چیزهای دیگه… فشار خانواده حرف هایی که میزد کارفرمام اینکه غذا هم نمیتونستم بخورم بیشتر بیرون خونه بود و حقوقی که همش هزینه اسنپ های یهویی برای جلسات فوری بود.. در ماه دی یک روز من رفتم دکتر و بعدشم بعد اون همه فشار کاری رفتم استخر و یک روز چون کارفرمام گفت من بیرونم پیش هم نبودیم و استراحت کردم… و پرسیدم که کاری هست یا نه از اعضای تیم و فرداش ظبط داشتیم.. ما رفتیم ظبط و لوکیشنی که یکی از بچه ها زده بود مارو برد جای اشتباه و ساعت 10 صبح بود و کارفرما قهر کرد گفت من دیگه نمیام و دوباره جیغ زد همه دارن پول در میارن و شما چیکار میکنید.. و خب رفتیم یک کافه نشستیم شروع کرد تحقیر من برای پیدا نکردن جای درست کافه با اینکه من اصلا این کار به عهدم نبود و به عهده اعضای دیگه بود و اون اصلا حرفی نزد.. و اون روز از بدترین نقط ضعفم منو زد و قلبم کاملا پودر شد چون 100 گذاشته بودم براش… و من حمله پنیک بهم دست داد و برای 15 دقیقه نمیتونستم حتی درست نفس بکشم و منو داخل کافه غریب ول کردن و رفتن…. همونجا با اشکهایم و اخراجم کرد هیچ وقت نمیپذیرفتم که اخراج شم چون فکر میکردم کار دیگه ای نیست و اینا بهترینن ولی بهترینی در کار نبود… و اون روز تا شب مجبور شدم ی کاری رو بهشون تحویل بدم و با قلب شکسته در همون کافه انجام دادم… روحیم صفر بود چون بهش اعتماد داشتم و میگفتم میگذره به مرور بهتر میشه اروم تر رفتار میکنه و اعضا بیشتر میشن کارا تقسیم میشه.. ما سه روز بعد ظبط داشتیم بیرون شهر من منو نبرد و طردم کرد گفت حق نداری بیای و حرفای دیگه من یه روز تمام داخل اتاقم گریه کردم جون دیگه توان ادامه دادن نداشتم این کار برای بار 7 8 تکرار شده بود و آخرین بار ضربه عاطفی بدی خوردم و گذشتمو تکرار کرد.. بعد از اون یک تصمیمی گرفتم دیگه اون ادم سابق نبودم باور آوردم که تنهایی میتونم چون دوبار داخل همون تیم بهم پیشنهاد کار دادن.. و از اونجا بود که دیگه اهمیت ندادم و خودم دوباره الویت خودم شدم و وقتی برگشتن پیام داد که بیا دوباره اوکی بشیم و من گفتم خیلی محترمانه و محکم که برای فسخ قرار داد اقدام کنیم همینطوری که خودشون گفته بودن و از کار امدم بیرون و روی پاهای خودم وایسادم.. و الان دارم روی رشد خودم کار میکنم پله پله جوونه درونمو رشد میدم و آگاه تر نسبت به قبل برای تفکیک تحمل ها و صبر ها و خیلی از لحاظ آگاهی لول اپ کردم و همیشه صدای شما کنارمه و بیشتر یک لایف استایل سلامتی و بیزینس و یادگیری دارم…
خداروشکر میکنم بابت همه ی این چیزایی که بهم داد و فقط میخوام یک چیزی بگن در آخر
هیچ وقت هیچ وقت حتی وقتی که با بهترین ها کار میکنید خودتونو فراموش نکنید نذارید درونتون گم بشه و هیچ وقت نترسید خدا همیشه هدایت میکنه مارو به کسایی که ایمان دارن بهش راه رو نشون میده..
الهی شکر
دوست دار شما سینا دلتان شاد و خرم
سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته مهربانم
استاد ممنونم از شما برای آگاهی های فوق العاده تون تو این فایل. و خداوند رو شاکرم که من رو با این اموزشها اشنا کرد.
شما چقدرررر قشنگ تفاوت بین صبر و تحمل رو توضیح دادین. من امروز فهمیدم چقدر به اشتباه ، شرایط نامناسب رو به هوای صبر کردن تحمل میکردم و بخاطر باورهای خانواده و اطرافیان فکر میکردم ادم خوبه ماجرا منم، ادم صبوره منم . اما الان تازه فهمیدم که تحمل نکردن یعنی چی؟
تازه میفهمم ریشه این تحمل نکردن که شما میگین از احساس لیاقت و کیفیت بالا در زندگی میاد .
خدایا ازت میخوام تا کمکم کنی تا با تغییر باورها و درونم اون چیزی رو که دوست ندارم به چیزی تبدیل کنم که دوست دارم.
مثلا من کمبود و بی احترامی، همش مورد انتقاد بودن رو تحمل میکنم همیشه . اما فهمیدم من با تغییر خودم باید این شرایط رو تغییر بدم.
عاشق اون جمله تون شدم که گفتین هرجا دیدین دارین تحمل میکنین با خودتون بگین چطور میتونم بهتر عمل کنم .
استاد من خیلی باید تو خیلی جاها بهتر عمل کنم
ممنونم ازتون استاد عزیزم
پدر خانواده:
سلام به استاد عزیز و خانم شایسته خوبم و دوستان
من خودم مال تهرانم، همسرم که دختر خالم بود مال شماله، سال 73 بعد از ازدواج اومدیم تهران و بچه هامون تهران به دنیا اومدند.
همیشه عید ها و گاهی تابستون ها میرفتیم خونه ی مادر خانمم، یعنی خالم، هر بار هم به تضاد میخوردیم باهاشون سر موضوعات مختلف ولی 18 سال همینطوری رفت و آمد میکردیم و تحمل میکردیم، اون موقع ها میگفتیم همینه دیگه، همه همین طوری زندگی میکنند و کسی که شهرستان فامیل درجه 1 داره که نمیره ویلا بخره؟!
خالم اخلاق های خاصی داشت میگفتیم همینه دیگه و تحمل میکردیم چون بقیه ی اقوام هم پذیرفته بودند شرایط رو.
وضع مالی مون هم خوب نبود و تهران اجاره نشین بودیم اصلا به ذهنمون نمیرسید بتونیم ویلا بخریم.
چون پدر مادرهایمان زمین داشتند و به ما وعده وعید میدادند فکر میکردیم قراره آخرش بریم توی اون زمین ها، هرچی میشد هم مثل اون 6 ماهی که استاد گفتند، ما هم میگفتی درسو میشه بلاخره. هم اینکه این دید رو نداشتیم که کار دیگه هم میشه کرد اصلا.
توان مالی نداشتیم و اون زمان این آگاهی ها رو نداشتیم، منتظر بودیم و تحمل میکردیم.
بعد از 18 سال، سر شلوغی بچه ی کوچیک مون که شیطون بود، به تضاد شدیدی خوردیم.
و خانمم 6 ماه شمال نرفت، با اینکه خانمم خیلی دلتنگ هوای شمال بود و عاشق شمال است. شهر بابل.
توی اون 6 ماه هم حتی به ذهنمون نمیرسید که حداقل بریم برای خودمون جایی رو پیدا کنیم، چون توان مالی اش رو نداشتیم.
بعد راستش نمیدونم دقیقا چیشد، داداشم چمستان نور زمین خریده بود، بهم گفت زمین بغل رو میتونم از همکارم بگیرم واست از دم قسط، میخوای؟
در واقع زمین کشاورزی بود، قطعه بندی شده، 200 متر، 7 ملیون ماهی 1 ملیون.
ما اون زمان 1 میلیون پول نقد داشتیم!
11 سال پیش.
بعد از این که این احتمال که ممکنه روزی زمین دار شیم بهمون گفته شد، شوق و ذوق وصف نشدنی ای پیدا کردیم.
رفتیم زمین رو دیدیم و نپسندیدم چون برای ما که شمالی بودیم جذابیتی نداشت و اصلا هم پیشرفته نبود.
و تصمیم گرفتیم بریم جاهای دیگه شهرها و محله های دگر رو هم بگردیم به امید اینکه شاید کسی باشه که بخواد با شرایط مناسب ما به ما زمین بفروشه.
از همون چمستان شروع کردیم به گشتن، امامزاده عبدالله، روستای زیاران، بلیرون آمل، جاده قدیم آمل بابل، اوایل جاده هراز.
هرجا رو که میرفتیم میدیدیم به وضوح از طریق تضاد میرسیدیم و بیشتر میفهمیدیم چی میخواییم و با اینکه پولی نداشتیم اصلا به کم قانع نمیشدیم!
واقعا نمیدونم با جه ایمان و عزت نفسی دیدیم ما میخواییم ویو دار باشه حتما!!
این نکته مهم رو همین الان که نشستیم با مشارکت اعضای خانواده داریم کامنت رو مینویسیم یادمون اومد، که وقتی وابستگی و انتظارمان رو از بنده ی خدا قطع کردیم و قصد خرید زمین کردیم و شروع کردیم به گشتن، با مادر خانم ام آشتی کردیم و بچه ها رو میذاشتم اونجا و میرفتیم دنبال زمین، با یه سبد میوه و چای و آب!!
اینم بگم اصلا خوشحال شده بود که ما میخواییم زمین بخریم و خودشون گفتن ما بچه هاتون رو نگه میداریم.
ما چون فیروزکوه رفت و امد میکردیم و از منطقه ی بابلکنار، توی گشتن ها یاد اونجا افتادیم، چون هر بار رر میشدیم خانمم میگفت چه ویویی و خیلی دوست دارم اینجا یه ویلا داشته باشم.
خلاصه از شهر بابل و اطرافش رو بیخیال شدیم اومدیم بابلکنار، از تپه ی اول، روستای درونکلا شروع کردیم به گشتن، زمین های زیادی دیدیم، ولی میگفتن به شرایط شما یعنی قسطی نمیدیم، ما هم راستش نمیپسندیدم چون آب و برق و گازش مشکل دار بود.
ما هم به کم راضی نمیشدیم!
بعد از دو ماه رفت و آمد به تهران و شمال.
رسیدیم به جاده ی درازکلا، یعنی همون جایی که خانم آرزوش رو داشت.
کلا 2 تا بنگاهی داشت!
اولین بنگاه یه سرهنگ بازنشسته بود که 30 سال تهران زندگی کرده بود، عاشق ما شد! گفت من هرجوری شده میخوام برای شما اینجا زمین پیدا کنم!
دقیقا همین جمله رو گفت…
خیلی قوت گذاشت و با حوصله و شوق ما رو برد زمین های زیادی نشون ما داد که یا توی بافت نبود یا شیب زیادی داشت و پسند نمیکردیم.
یه بار به شوخی گفت دندون مصنوعی ام درد گرفته از بس که با شما و صاحب زمین ها حرف زدم!!!!
یک بار سر یکی از همین زمین ها خانمم بالای تپه رو نشون اش داد و گفت حاج آقا اون بالا چی داری؟ بالای اون تپه؟ که ویوی عالی ای داشت و تهرانی نشین بود.
املاکی جواب داد: اون بالا؟ اون بالا متری 100 هزار تومنه به درد شما نمیخوره، تو پول نداری میخوای از دم قسط بخری!
بعدش گفت حالا بذا ببینم چیکار میکنم.
ما گفتیم ما فردا میآییم و فرداش رفتیم گفتیم ما رو ببر بالای تپه!
یه زمین پیدا کرد متری 60 تومن توافق مون نشد چون گفت 60 نمیدم 80 میدم ولی زمین روبرویی پول لازمه.
زنگ زدیم صاحب زمین اومد رفتیم توی زمین، اصلا احساس عالی ای بهمون دست داد، از ویوی فوق العاده اش، درخت های پرتقال و انجیر و نارنگی، محله عالی.
گفتیم همینه ما همین رو میخواییم.
صاحبش گفت متری 35 تومن!!!!
زمین 500 متر بود.
و همون آقای بنگاهی که گفته بود براتون پیدا میکنم، و گفته بود شما بالای تپه نمیتونید بخرید، معامله رو انجام داد!
اصلا نمیدونیم چجوری 8 میلیون تومن پول نقد دادیم بقیه اش رو چک دادیم.
بعد از چند ماه هم 240 متر کناریش رو هم خریدیم و بهش اضافه کردیم شد 750 متر، متری 35 تومن.
1 سال بعد 1 تونه 50 متری توش ساختیم و رفتیم توش.
برای اولین بار در زندگی مون و به عنوان اولین شخص در فامیل ویلا دار شده بودیم.
بهترین سال ها رو گذرونیم و فوق العاده لذت بردیم کلی هم مهمون دعوت میکردیم.
انقدر که همیشه از لذت بردن هامون تعریف میکردیم پیش همه، بعد از ما برادرانم هم تشویق شدند و در شهرهای دیگه زمین و ویلا خریدند.
پول ساخت اش هم خدا رسوند واقعا.
ما چون تهران بودیم و بالا سر کار نبودیم، باجناق ام که شمال زندگی میکنه با اینکه سوپر مارکت داشت می اومد و کارهای نظارت رو انجام میداد.
4 سال داشتیم اش و بیشترین استفاده و لذت رو بردیم و تجربه کردیم و بعد به 2 و نیم برابر قیمت و در عرض 3 روز فروختیم اش و تهران خونه خریدیم و رفتیم همون محل یک ویلای بزرگ تر.
(که بعدا جای دیگر کامنت اش رو مینویسیم)
فکر میکنم تکامل ام رو طی کرده بودم و برام موندگار بود و پولش راحت جور شد و ازش لذت بردم.
وقتی استاد میگن باید اشتیاق سوزان داشته باشی بهش میرسی یاد این تجربه مون میافتادیم، اینکه حتی حرف های محدود کننده ی دیگران رو باور نکنی و ادامه بدی.
امیدوارم قسمت های خوبش قابل الگو برداری بوده باشه و بهتون انگیزه بده و حالتون رو خوب کنه.
سلام به استاد و دوستان عزیز
ممنونم استاد چقدر قشنگ و آسان مارو راهنمای میکنید تا بتونیم ریشه باورهای مخرب مون رو پیدا کنیم
این فایل خیلی آموزنده بود
مخصوصا در مورد همسر که کلی اختلاف داریم و دائما در حال آسیب رساندن به هم هستیم و داریم برای باورهای کهنه به هم آسیب میزنم
مثل این باور که ما این زندگی رو به سختی ساختیم
حیفه که خرابش کنیم
یا به خاطر مادر پیرم
یا حرف مردم چی
یا به خاطر این بچه بچه گناه داره بدون پدر یا مادر می خواد بزرگ بشه
بچه طلاق میشه بچمون
یا همسرم از قشری ضعیف هست از من جدا بشه می خواد چطور زندگی رو سپری کنه
همسرم هیچ آگاهی نداره افسردگی میگیره
یا کلی باور نادرست که شناسایی نکردم که باعث شد فاصله بین من و خداوند ایجاد کنه
من باید تعقیر کنم و باور داشته باشم که یه قدرت برتری هست که هواسش به همه چیز هست و توی کارش دخالت نکنم.
ممنونم برای این راهنمای بزرگ تون
دوستون داااااااارررررم
به نام خدای بخشنده مهربونم .
سلام به همه دوستای عزیزم، سلام به دو استاد گرانقدرم و سلام به هر کسی که این کامنت رو میخونه .
امیدوارم که حالتون عالی باشه و لذت ببرین از تک تک لحظاتی که در این بهار دلانگیز استفاده میکنید و قدردان باشید.
شاسد این نوشته هیچ ربطی به موضوع فایل ارزشمند امروز نداشته باشه اما به دلیل اینکه فهم جدید من هست بسیار بسیار ارزشمنده برام.
دلم میخواد که امروز در این کامنت نحوه عملکردم رو ثبت کنم تا بدونم که چه رد پایی داشتم و از چطوری پیش رفتم.
این روزا من مداوم برای خودم از باورهایی که دارم مینویسم، اگر نکته جالبی در کتابی ببینم برای خودم توضیح میدم، با خدا صحبت میکنم و گاهاً حرفهامون رو مینویسم .باخودم بیشتر صحبت میکنمو با دوره دوازده قدم و احساس لیاقت پیش میرم.
به نظر من خیلی خوبه که ما خودمون رو بشناسیم ببینیم که از چه طریق میتونیم بیشتر رشد کنیم و چطور میتونیم بهتر روی خودمون کار کنیم من از وقتی که خودم رو شناختم به این نتیجه رسیدم که من خیلی دوست دارم که کتاب بخونم. کتابی که توی دستم بگیرم و ورقش بزنم .
من خیلی مشتاق شنیدن استاد عباس منش عزیزم هم هستم اما هیچ وقت نتونستم بین این دو بزرگوار یکیو انتخاب کنم. خیلی وقتها در کنار باورهایی که پیدا میکردم در کنار فایلهایی که گوش میدادم دنبال کتابی هم بودم تا اون کتاب درباره باور مخرب من توضیحاتی ارائه بده تا درک من بیشتر بشه اخیراً هم کتابی میخونم به نام “هنر ظریف رهایی از دغدغهها ”
من با تمام وجودم دوست دارم که این کتاب رو به همتون معرفی کنم خصوصاً افرادی که فکر میکنند که دغدغههای زیادی دارند و ذهنشون خسته است یا بهتره بگم افرادی که ویژگی کمال طلبی رو در خودشون پیدا کردن .
دیروز وقتی که داشتم این کتاب رو میخوندم به یه نکتهای برخوردم که شاید برای شما هم جالب باشه در بخشی از این کتاب نوشته شده بود که تعریفهای قدیمی رو درباره خودت رها کن! چیزی که ازش درک کردم رو میگم . گفته بود ؛ که به این فکر کن که اگر اون افکاری که در سرت داری اشتباه باشن چی ؟
آیا این افکار اشتباه به تو آسیبهایی وارد میکنه یا باعث رشد تو میشه ؟
نکته بعدی نوشته شده این بود که تمام موهبتهایی که این مسئلهای که الان داری ، داره و برای تو سودآور بوده رو بگو …
من اول نشستم و برای خودم کلی نوشتم و درباره توضیحات کتاب و برای خودم توضیح دادم بعد به این فکر کردم که شاید رشد نکردن مدار مالی من (البته واقعااا کم لطفیه که میگم رشد نکرده چون واقعا تغییرات زیادی اتفاق افتاده و رشد مدار مالیم اصلا با چهارماه پیشم قابل مقایسه نیست.) با این همه تمرینی که من تا الان انجام دادم موهبتی برای من باشه بعد نشستم فکر کردم که چطور میتونم موهبتهای این روند رو برای خودم پیدا کنم؟ وقتی فکر کردم دیدم من برای اینکه در زمینه مالی رشد کنم سعی کردم عملگراتر باشم .
با خدا رابطه بهتری برقرار کردم.
یاد گرفتم که به الهاماتم عمل کنم.
سحرخیز شدم.
بهبود رابطه با پول رو یاد گرفتم.
تونستم پا رو ترسهایی بذارم که هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم و تونستم از حقوقم دفاع کنم.
کارها و باورهایی که به درد من نمیخوردن رو کنار گذاشتم و افکار قشنگتری رو جایگزین اون افکار قبلی کردم در حال حاضر همه عملکردی که تا الان داشتم باعث شده که احساس سبک بالی کنم .باعث شده که تجربهام خیلی بیشتر بشه.
انگار یه مسیری رو پیدا کردم، یه مسیری که خودم دارم صافش میکنم خودم دارم آسفالتش میکنم تمام فوت و فن مسیر رو خودم دارم یاد میگیرم.
در این بین من روی احساس لیاقتم کار کردم سعی کردم که کیفیت رو در زندگیم بالاتر ببرم و بالاتر بردن کیفیت زندگیم باعث شده که من آدم با ارادهتری باشم .
این روند باعث شده که من باگهای شخصیتیم رو پیدا کنم تمرینهای جدیدی برای خودم ایجاد کنم تا بتونم این مسئله رو حل کنم و با انجام تمرینات جدید به رشد شخصیتم کمک کردم
توحیدی تر شدم.
من فهمیدم که آدم کمالگرایی هستم و روی این موضوع کار کردم .
من آرزو داشتم که مجدداً به هنر برگردم و با این مسئله ی هنوز حل نشده ، این اتفاق میسر شد.
سعی کردم که نگاه عمیقتری به زندگیم داشته باشم .
سعی کردم که زندگی با معناتری داشته باشم .
یاد گرفتم که از لحظه لحظه زندگیم استفاده کنم.
سعی کردم رخدادهایی که اتفاق میفتن رو با لذت سپری کنم.
برای بودن با خودم فرصت پیدا کردم تا بیشتر با خودم صحبت کنم .
به نظرم الهاماتم قویتر شدن و من به وضوح درکشون میکنم.
کتابهای مختلف خوندم که این خیلی برای من لذت بخش بود و خییلی یاد گرفتم.
فیلمهای منتخب زیادی دیدم که نگاهمو عمیقتر کردن.
به پادکستهای ارزشمندی گوش دادم .
در زمینههایی که دوست داشتم رشد کنم مطالعه کردم و در کل به آدم بهتری تبدیل شدم
و حالا فکر میکنم حتی اگر تا ابد هم من از اینی که هستم بیشتر رشد نکنم در زمینه مالی، من بردم من تا همین الان سود کردم و اینو تازه امروز فهمیدم به نظر من همه این کارهایی که من تا الان برای رشد خودم انجام دادم تنها یک نتیجه نداشته اما هزاران نتیجه لذتبخش دیگه برام داشته با فهمیدن این موضوع قدردان ترم .
فکر میکنم که من کاری رو که باید انجام میدادم رو انجام دادم و از این به بعد هم همین فرمون رو پیش میرم چون خیلی ازین روش رضایت دارم حتی اگر نتیجه دلخواهتری برای من نداشته باشه. من عاشق این روندی شدم که دارم طی میکنم و به نظرم اینه که مهمه.چون واقعا از هرروزم بینهایت لذت میبرم.
سلام به غزل جان زیبا و عزیز
غزل جانم من بسیار بسیار از خوندن کامنت های شما لذت میبرم و اگر بدونین نوشته هاتون چقدر برام اگاهی و درس داشته و داره.
بسیار سپاسگزارم که برامون از نتایجت از مسیرهایی که طی میکنی مینویسی
با خوندن کامنت امروز شما یاد صحبتی ارزشمند از استاد افتادم که دوست دارم اینجا بنویسم و برای خودم یاداوری خیلی خوبیه:
از استاد عزیزم شنیدم که میگفتن:
موفقیت و اعتماد به نفستون و به نتایج گره نزنید ، اگر موفق نشدی تلاش کردی ، تلاش کردن و ببین نه نتیجه رو ، چون این جوری ادامه میدی ادامه میدی تا
نتیجه هم خودشو نشون میده
خیلی براتون خوشحالم که به ارامش بینظیری رسیدین و براتون بهترین ها رو از خداوند میخوام.
سلام به استاد عزیز ، آقای عباسمنش الهی و خانم شایسته ارجمند که وجود بزرگشان به درک حقیر بنده هنوز نرسیده
از خدای بزرگ عاجزانه درخواست میکنم که ظرف وجودم رو اینقدر بزرگ کنه که تا بتونم بزرگی وبخشندکی انسان هارو درک کنم و حسود و تنگ نظر نباشم .
سلام و درود بیکران پروردگار به همه دوستان عزیزم توی سایت بهشتی که عاشقانه در حال سلام و صلاه پروردگار هستن و به رشد بقیه بندگان خدا بی منت کمک میکنن
از دیشب که توی جمع دخترانه خانوادگی بودم..صحبت یکی از دخترای فامیل بود که توی سنکم تونسته بود به همه ترس هاش غلبه کنه و به عمان مهاجرت کنه برای کار برای رویاهاش..
هرکس یه چیز میگفت …
منم تنگ نظرانه..چندتا حرف گذاشتم روش و همرنگ جماعت شدم
و بعدش چقدر حقیرانه با اون همه شرک و ذهن شیطانی
مثل هرشب که قرآن میخوندم و به از خدا هدایت میخاستم وضو گرفتم و قرآن رو برداشتم و ببینم خدا چی میخواد بهم بگه..
از چیزی که اومد میخکوب شدم:
خدا بهم گفت که تو چی فکر کردی بنده خدا رو مسخره میکنی و ادعای ایمان میکنی؟؟؟
برو ته جهنم..جات همونجاست
دنیا روی سرم خراب شد…
منی که با هروقت باز کردن قرآن برام می اومد که پاداش بزرگ خداوند در انتظارت هست و تو رو زیر نظر گرفتیم و نمیزاریم آسیب ببینی…دیشب خدا گفت توی دوزخ موندگاری!!!!!!!!!
دیشب بقدری احساس درماندگی و بدبختی کردم که انگار طفل بیچاره ای بودم که کنار خیابون توسط پدرمادرش رها شده
ناباورانه …دفترمو برداشتم …
نوشتم خدایا میخوای چیکار کنی باهام ..چندبار استغفار کردم و گفتم منو ببخش
گفتم خدایا دوباره بهم فرصت بده دوباره بهم بگو…من بهت نیاز دارم..نکنه اشتباهی اومده
اینبار اومد :
«وَ قُلْ رَبِّ اغْفِرْ وَ ارْحَمْ وَ أَنْتَ خَیْرُ الرّاحِمِینَ»
ترجمه :
و بگو: پروردگارا مرا بیامرز و رحم فرما و تو بهترین رحم کنندگانی
شوکه شدم..حالم بدتر شد ..فهمیدم که امشب گناه بزرگی مرتکب شدم..
دیگه دست خودم نبود اون حال خراب…
چقدر احساس پستی میکردم احساس کردم از ارتفاع سقوط کردم و هیچ راهی نیست دیگه
اومدم نوشتم توی دفترم ایه مبارک رو و چندبار با عجز و ناله نوشتم و خوندمش و تکرار کردم..
گفتم خدایا چیکار کنم…من تازه پیدات کردم منو به حال خودم نزار
قرآن رو گذاشتم کنار و با اون حال خراب انگیزه چیزی نداشتم
صبح بیدار شدم … پیام مردی که این روزا عاشقانه ترین و ناب ترین کلمات عاشقانه رو بپام میریزه و من هنوز نمیدونم چطوری وارد زندگیم شده ..رو دیدم…
اینبار بدتر دنیا روی سرم خراب شد
گفت عزیزم ..این چیه؟؟ چرا عضو همچین کانال هایی( کانال های صیغه و..) شدی …منم عضو کردی ..من تورو دوست دارم …خیلی ناراحتم.. ما میخوایم ازدواج کنیم ..این چه کاریه!!!!؟؟؟
خدایا اینو چطوری جمع میکردم.. این از کجا اومده بود..
با کمال ناباوری دیدم که تلگرامم نمیدونم آلوده به ویروس شده بود آلوده به ربات شده بود و منو عضو این کانال کرده بود و ایشون رو به اسم من عضو کانال کرده بود..حتی برای من مشخص نبود که کی عضوم کرده بود و چطور عضو شده بودم.
««تنها تونستم بهش بگم که واقعا تو چی فکر کردی…من خودمم نمیدونم چطور عضو شدم!!!!
در ثانی چرا باید عضو بشم تورو هم عضو کنم..!!!!!!!!!!! من حتی اینستاگرام ندارم…اونوقت عضو این چیزا بشم!!!؟»»
««گفتم اگه شک داری که حرفی ندارم ..نمیتونم توضیح بدم چون نمیدونم از دیشب چی شده …»»
هرچی من ترک کانال زدم ، مثل قارچ کانال های بدتری عضو میشدم!!!!!!
زدم توی گوگل که راه چاره چیه…مشخص شد که فقط باید اکانت کاملا حذف بشه !!!!
(( چند روز پیش حمید حنیف نازنین توی یک کامنت بهم پیشنهاد دادن که برای شروع بهتر …تا میتونی از فضای مجازی دور شو))
مثل یه هدایت ناب بود ولی من گذشتم. ازش براحتی!!!!
خلاصه اکانت رو حذف کردم
از اونجا که حالم دیگه هیچ تعریفی نداشت و داشتم از زمین و زمان میخوردم….
اومدم دفترمو برداشتم نوشتم خدایا تو پیامبر خدارو بخشیدی…یعنی نمیخوای منو ببخشی ؟؟؟
من بنده تو هستم….تو گفتی صدبار توبه شکستی باز آی
گفتم خدایا من نمیخوام به اون فرزانه گذشته برگردم …
گفتم خدایا من جز خودت راهی ندارم…
اگه صدبار از در خودت بیرون بندازیم ..اون پشت میمونم تا بغلم کنی تا ببخشی تا دوباره به حال خوبم برگردم
گفتم خدایا من نمیدونم ایمان چیه هدایت چیه ..فقط میدونم این مدت باور کردم که به تو ایمان آوردم باور کردم هدایت شدم
چون نشونه هارو دیدم ….
چون الهامات رو دیدم و باور کردم
گفتم خدایا اینا دورغ نیستن من باهاشون زندگی کردم ذوق کردم ….عشق کردم
گفتم خدایا تنبیه هرچی هست .. آماده ام
ولی تا وقتی تنبیه هستم بیرونم نکن از آستانت…
گفتم خدایا من هیچ راهی جز خودت ندارم.از پشت در رحمت و بخششت نمیرم زیر پات له بشم هم نمیرم…من اینجا رو ترک نمیکنم
گفتم خدایا من دیگه خودمو هم شان قرآنت نمیدونم…احساس میکنم نباید دست بهش بزنم …
خدایا دلم تنگ شده برای قرآن…ولی تا وقتی اجازه ندی دست نمیزنم بهش …اما هروقت زمانش رسید، لطفا خیلی واصح بگو تا دوباره باهاش انس بگیرم..!!!!!
دفترمو گذاشتم کنار …به هرکی که امروز بهم پیام میداد یا زنگ میزد
گفتم امروز من تعطیلم…
میخوام تنها باشم..تنهام بزارید
به عزیزدل گفتم ..امروز میخوام تنها باشم شما هم هر تصمیمی گرفتی من احترام میزارم..
گفتم خدایا الخیرو ما فی وقع……میدونم قهری ولی به کرم و رحمتت ایمان دارم.
من هیچی نمیخوام فقط بودن باهات..اونم قشنگ اونم زیبا و واقعی!!!
الان که اومدم سایت ..دیدم وای چه فایلی اومده ..به قلبم اومد که بنویسم اینحا تنها جایی هست که هرچی بگیم و بنویسیم نه قضاوت میشیم نه ترد…اینحا همون درگاه خدای بزرگه که هرکدام از این فرشته ها یه قیمتشو دارن مدیریت میکنن..نوشتم ….شاید چون اینجارو غار حرای خودم میدونم
.شاید باید بنویسم که شرک که بی ایمانی چه میکنه …شاید باید مینوشتم که در مقابل تعهدی که به محضر خداوند دادیم باید عاشقانه عمل کنیم باید متعهد باشیم وگرنه بد تنبیه میشیم …بد تنبیه میشیم …!!!
اما حاضرم از خدا در مقابل اشتباهاتم سیلی بخورم چک و لگد بخورم ولی از دست روزگار نه…
چون من اون مسیر رو یبار رفتم و اعتماد کردم و تا دلتون بخواد چک و لگد خوردم …
توی این مسیر هرچی دیدم زیبایی بود…………..دیگه برنمیگردم..بلکه تعهدم رو بیشتر میکنم…..در پناه رب العالمین
اما سوال اول استاد عزیزم …
¶چه جاهایی در زندگی خود، شرایط نادلخواه را پذیرفتید و تحمل کردین؟؟
وقتی به زندگی خودم نگاه میکنم میبینم تمام جاهایی که توانایی نه گفتن نداشتم ..تماما شرایط نادلخواه بود و تحمل کردم.فکز میکنم برای همه ما همینه….
¶چه باورهایی باعث شد تا آن شرایط نادلخواه را تحمل کنید؟
خیلی واضح هست هر باوری که ما توی شرایطی که دلخواهمون نیست قرار میگیریم ناشی از عدم عزت نفس هستش ناشی از نداشتن توحیده
¶چه باورهایی را اگر تغییر میدادید، باعث میشد آن شرایط نادلخواه را نپذیرید و تحمل نکنید؟
من فکر میکنم اگر خودمون رو لایق بهترین ها بدونیم حالا هر شرایطی که توش هستیم ..شغلی …روابط و…… هیچ وقت درگیر شرایط نادلخواه نمیشه یا به عبارتی اگر عزت نفس داشته باشیم اگر خودمونو لایق بدونیم…همیشه دنبال این هستیم که بخاطر احترام و عزت به خودمون شرایطی برای خودمون فراهم کنیم که همیشه دلخواه هست…همیشه توش احساس راحتی داریم همیشه بهمون خوش میگذره همیشه با خودمون و جهان توی صلح هستیم..اگر و اگر تنها بدونیم که هیچ وقت روی کسی حساب نکنیم و اجازه ندیم کسی روی ما حساب کنه و اولویت هرچیزی خودمون باشیم و خدارو توی همه امورات زندگی قرار بدیم
¶ وقتی دیگر آن شرایط نادلخواه را تحمل نکردید و «همین که هست» را نپذیرفتید، به چه راهکارهایی هدایت شدید و چه درهایی برای شما باز شد؟
یادمه وقتی میخواستم برم شغل معلمی رو بگیرم ..چون من مشکل شنوایی دارم یعنی از این لحظه دیگه نمیگم مشکل شنوایی ..مشکلی که به من اونقدر گفته شد تا باورش کردم.. درصورتیکه من سالم بودم…
وقتی رفتم که شغل رو بگیرم… خانوادم گفتن تو نمیتونی ..فردا توی ارتباط با دانش آموزان و معلمین و فلان و فلان مشکل برات ایجاد میشه ..
من خودم به تمام توانایی هام ایمان داشتم اومدم گفتم خدایا دیگه مثل قبلاً نمیخوام اونقدر ضعیف باشم که قربانی باورهای دیگران بشم دیگه بسه ..من میتونم خودمو میشناسم ..دیگه بسه تو سری خوردن ها و غلام حلقه به گوش دیگران شدن و تسلیم حرفا و نجواهای شیطان…گفتم خدایا به خودت توکل میکنم …کمکم کن…
اومدم کارو گرفتم …من آموزگار بودم…خدا شاهده اونقدر از همه لحاظ عالی بودم که تمام دانش آموزان و اولیا و کادر مدرسه عاشقم بودن ..اونقدر در زمینه تدریس عالی بودم همون سال اول که من کلاس چهارم رو گرفته بودم ..برای سال تحصیلی بعدش معلم های پایه پنجم سر اینکه سال جدید دانش آموزان منو بگیرن باهم بحث میکردن
یادمه همون سال … آبان ماه بود …توی اداره بودم متوجه شدم قسمت دبیرستان کمبود نیرو دارن
.من دو روز اضافه کاری تایم مخالف برداشتم ..یک روز متوسطه اول ..یک روز هم متوسطه دوم …
خدارو به بزرگی خودش گواه میگیریم همون سال اول با توکل به خدا …من فرصت تدریس توی سه پایه رو داشتم ..و اونقدر موفق بودم توی هر سه که مدیر های دبیرستان مرتب پیغام میدن که بیا پیش خودمون و……تغییر وضعیت بده بیا پیشمون…بارها توی جمع توی جلساتی که داشتیم …مدیر میگفت که فلانی بهترین دبیر منه!!!!
میخوام بگم که عزت میخوای ..راه میخوای ..چاره میخوای …بشین در خونه خدا ..بشین پشت درش …هرچقدر انتظار بکشی ارزش رو داره….ازش بخواه ..باهاش رفیق شو..باهاش خودمونی حرف بزن …به خودش قسم اجابت میکنه…
جوری برات میچینه که خودت هم شوکه میشی به رب العالمین قسم میخورم ..که میده .خودش عزت میده احترام میده ..ثروت میده..عشق میده
من با این تجربه بود که امروز به حالت عجز نوشتم توی دفترم که خدایا آماده دریافت هر تنبیهی هستم ..اما از پشت در خونت تکون نمیخورم تا دوباره بغلم کنی تا دوباره به قلبم به خونه خودت برگردی…
¶ و در نهایت به چه شکل مسئلهای که سالها آن را تحمل میکردید، حل شد؟
من این مسئله رو فقط و فقط با توکل به خدا با فقط روی خدا حساب کردن و در نهایت باور کردن خودم و توانایی های خودم حل کردم…به ترس هام حمله کردم ..و الان حالم خوب خوبه
دیگه بنده ی کسی نیستم ..دیگه کسی نمیتونه بهم راهکار بده
چون دیدن تونستم ..چون ثابت کردم تونستم ..چون نشون دادم نباید دخالت کنن نباید به من راهکار بدن ..چون حتی وقتی صحبتش میشه با نتایجی که گرفتم وقتی به روشون میارم..دلشون نمیخواد در موردش صحبت بشه شرمنده میشن
یبار توکل کردم یبار روی خدا حساب کردم یبار روی توانایی های خودم حساب کردم به ترسهام حمله کردم و برای همیشه پای باورهای اشتباه دیگران رو از زندگیم بیرون کردم و با خودم و جهانم و اطرافیانم به صلح رسیدم
..
توی رابطه عاطفیم منی خیلی گیر داشتم .. خاستگاران زیادی داشتم که هرکدام به یک دلیلی یا من نمیخواسنم یا نمیشد با اون نمیخواست ..
کم کم که با مسیر و قوانین آشنا شدم ..دیگه غصه هیچکدوم از اینارو نخوردم
البته توی مسئله رابطه عاطفی…بسته به روحیات خودمون اینکه احساس تنهایی کنیم اینکه حال خوبمون رو وابسته به حضور اون شخص کنیم ..اینا همه شرک هست از کمبود عزت نفس هست.. وارد جزییات هم نمیشم که از حوصله جمع خارجه..اما……
من در کنار توحید …کمی در زمینه عزت نفس هم تمرینات رو جسته گریخته انجام دادم
همون ابتدا که قوانین رو فهمیدم ..اومدم توی دفترم با تکیه بر عزت نفس و باور های درست نوشتم خدایا من میخوام همسرم اینجوری باشه و…….
گفتم خدایا نمیدونم چطوری اما تو خودت بهتر میدونی که چی میخوام…گفتم خدایا میدونم بهترینش رو وارد زندگیم میکنی حتی بهتز از چیزی که مدنظرم هست…با ایمان تمام نوشتم که باید بدی …کاری نداره برات خدا جونم…
به خیلی ها دادی ..پس منم میتونی
با ایمان …با ایمان نوشتم….با ایمان باور کردم و با ایمان منتظر معجزه نشستم…
ایمان برای شما همه چیز میشود…
پدر میشود مادر میشود خواهر میشود….
شاید باورتون نشه کسی وارد زندگیم شده که حتی توی خانواده ش پدرش که هم شغل منه این مشکل شنوایی رو داره و کاملا درکم میکنه از این لحاظ
بماند بقیه چیزا که رویایی هستن هر روز چیزایی اتفاق میوفته که حتی بهشون فکر هم نکردم ولی به لطف پروردگار داره اتفاق میوفته
پ .ن«« موضوع پیش اومده بین من و عزیزدلم به بهترین شکل ممکن و عزتمندانه و با عذرخواهی و کلی شرمندگی از طرف ایشون حل شد»»
اخیلی صحبت کردم …اما امروز روزی بود که باید میگفتم چون توی تله افتاده بودم
از توحید گفتن هرچی بگم کمه هرچی بگم ….
از همه دوستان عزیز هم فرکانسی سایت بهشتی عباس منش بی نهایت سپاسگزارم…
خدای بزرگ و بخشنده به قلب های بزرگ تون بیاره
دوستان همه ما خالق هستیم …..خالقی از جنس خداوند یکتا
دوستان قوانین واقعا کار میکنن…فقط باور کنید باورررررر
استاد عزیزم خانم شایسته زیبا و الهی …دوستتون دارم .
دوستان ارزشمندم ، دوستتون دارم
در پناه رب العالمین درگیر عشق و آرامش و پول و ثروت و سلامتی باشید
به نام رب الارباب
دختر چقدر کامنتت به دلم نشست
قشنگ توحید را میشه از فرکانست گرفت
چقدر درس گرفتم
آخ شرک
ولی به چیزی فهمیدم که خدا بنده های خویش را زود به راه راست میاره چون عاشقشونه
واقعا جهنم همون دوری از خداست
وبهشن نزدیکی به پروردگار
داشتم به داستان امام حسین فکر میکردم که امام حسین برای خداخالصانه کار کرد ورفت وخدا چطور بعد از گذشت این همه سال هنوز عزت داده بهش و محبوبش کرده
عزت و ذلت دست خودشه
من هم سیلی از جهان به خاطر شرک خوردم ولی الان میفهمم که نمیتونم و نباید قضاوت کنم کسی رو چون جهان همون بلا را سرم میاره
ممنونم که یادآوری کردید بهم
سلام فرزانه عزیز
چقدر با کامنتت ارتباط برقرار کردم،
چقدر لذت بردم،
چقدر عالی نوشتی بودی
کامنتت پر از صداقت و تواضع و شجاعت بود
کلی ازت یاد گرفتم،
چقدر خوشحالم برات که داری تو همه جنبههای زندگیت حال میکنی،
دمت گرم
نوش جونت
گوارای وجودت
تحسینت میکنم
این تسلیم بودنت اشک منو درآورد
آرزوی بهترینها رو برات دارم
موفق باشی
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته ی بینظیرم
سلام به پرادایس زیبایم
سلام به ارامش پرادایس زیبا و فرشته های نازنینش
سلام به سرسبزی درختان و بوی خوش چمن های بارون خورده پرادایس
سلام به دریاچه ی همیشه روان و جاری پرادایس
سلام به ابرهای زیبای اسمان ابی پرادایس
سلام به این رحمت الهی باران بی نهایت خدا
سلام به صدای ارامش بخش و موسیقی باران
سلام به این حال و هوای زیبای پرادایس
سلام به کلبه ی بهشتی مون که دیدنش برام تکراری نمیشه
سلام به نعمت های بی پایان پرادایس
سلام به هوای لطیف بارون زده ی پرادایس
سلام به دستان پر مهر و قلب پر از عشق مریم جانم که داره با عشق برامون از زیبایی ها و اموزش های استاد نازنین مون برام فیلم میگیره
سلام به استاد الهی و خوش اندام و خوش قلب و نازنین و بینظیرم که داره لحظه با کلام الهی ش زندگی مون رو زیر و رو میکنه و خدا رو هر احظه به خاطر وجود ارزشمندش هزاران بار شکر میکنم
سلام به برونی همیشه ارام و مرمری زیبامون
استاد عزیزم چه بگویم از این حس و حال الهی و عالی م
چه بگویم از این چشمای بارونی م
چه بگویم از این همه زیبایی پرادایس زیبا و بینظیرم
چه بگویم به این اهنگ دلنواز اول فایل الهی مون
جه بگویم و چه بنویسم که کلمات در برابر این همه زیبایی بهشت مون کم میارن
چگونه شکر خدا رو به جا بیارم به خاطر این همه نعمت و ثروت و فراوانی که دارم توی این بهشت زیبامون بنویسم
چگونه خدارو به خاطر وجود ارزشمند استاد عزیزم و مربم جانم به جای بیارم که دینم رو ادا کرده باشم
استاد عزیزم فقط میتونم هزار بار نه میلیون ها بار بگو خدایا سکرت به خاطر همه چیز
استاد من عاشقتم ،علشق این وجود الهی تونم که با اموزش هاتون من عاشق خدا کردین
عاشق خدایی که هر لحظه داره با بی نهایت اتفاق و خبر عالی منو دیوانه میکنه
خدایی که نام و یادش ارامش بهش قلب هامونه
خدایی که با قلبم و با تمام وجودم دارم توی تک تک سلول های بدنم حسش میکنم
خدایی که برام همه چیز و همه کس شده
خدایی که داره از بی نهایت طریق بهم رزق و روزی بغیرالحساب رو هدیه میده
خدایا شکرت به خاطر تک تک لحظات
استاد عزیزم این فایل زیبا منو یاد داستان زندگی خودم انداخت که دوست دارم بنویسم
بنویسم از داستان زندگیم که بعد از ،از دست دادن مادرم برای خودم بوجود اورده بودم
استاد بعد از فوت مادرم من برای خودم و خواهر و پدرم مادری میکردم
طوری شده بود که فقط ذهن و فکرم این شدت بود که چطور میتونم جای خالی مادرم رو براشون پر کنم غافل از اینکه خودمم هستم و خودمو فراموش کرده بودم
استاد هر روز که میگذشت شرایط برام سخت تر میشد
هر روز بابام تو خونه به بحث و دعوایی راه مینداخت
و من سکوت میکردم و به خواهرم میکفت عیبی نداره و تحمل میکردم
طوری شده بود که به روز بحث و دعوای بابا و خواهرم بالا گرفت و کلی اتفاقی که دوست ندارم بنویسم
استاد دیگه خسته شده بودم
اینقدر خسته که گفتم خدایا من تسلیم توان
من دیگه نای ادامه دادن رو ندارم
خودت بهم بگو چی کار کنم
خودت منو هدایت کن
من هیچ کسی رو جز خودت ندارم
حسم گفت برم قران رو باز کنم تا اروم بگیرم
خدای من الله اکبر ایه های هجرت اومد
من اون موقع ها خیلی تو فکر مهاجرت نبودم
چون هیج وقت مهاجرت نکرده بودم
گفتم خدای مهربونم چی میخای بهم بگی
شب شد خواهرم بزرگترم که ازدواج کرده بود اومد خونه مون
بهم گفت الهه دیگه توی این خونه نمونید
گفتم کجا بریم
گفت بیاین پیش خودم زندگی کنید
استاد برام سخت بود
نجواها خیلی اذیت م میکردن مه اکر از اید خونه بری بابلت تنها بزاری مردم چی میگن و هزار تا نجواهای دیگه ای که نه نباید بری و باید تحمل کنی که اونو به خاطر باورهای نازیبای خودم بود
استاد واقعا دبگه تسلیم خدا شدت بودن
گفتم خدایا من تسلیمم به درگاهت
مت میخام برن از این خونه و هر چیزی میخاد بشه بسه
من دیگه نمیتونم تحمل کنم
من دیگه نمیخام زجر بکشم
من دارم نابود میشم
شروع کردم به جمع کردن وسایلم و به خواهرم گفت من تصمیم خودمو گرفتو میام پیش شما زندگی میکنم
استاد عزیزم بعد از رفتنم از اون خونه خدا بی نهایت درها رو برامباز کرد
برام بی نهایت اتفاقات زیبا رو هدیه داد
و بهد از اون دوباره مهاجرت به یک شهر پ استان بزرگتر که الان دارم زندگی میکنم و خدارو هزازارن بار شامرم به خاطر این همه اتفاق عالی که هر احظه داره برام اتفاق میافته
استاد میخام این بگم که تحمل کردن شرایط زجراوره
و من توی چند سال فقط داشتم تحمل میکردم شرایط نازیبای زندگیم رو
و چقدر استاد زیبا بهمون یاد دادین که
که یه تفاوت عظیمی هست بین کلمه ی تحمل و صبر
صبر به معنای درک قانون تکامل هست و صبر درش ایمان و امید و توکل هست
که صبر بسیار در قران تحسین شده
و تحمل به معنای زجر کشیدن هست و تسلیم شدن در برابر سختی ها و بدبختی هاست و تحمل بعنی راه حلی وجود نداره
تحمل بعنی اینکه من نمیتونم بهتر از این عمل کنم یعنی همینی که هست
و این نکته ی طلایی استاد :که چیزی رو تحمل نکنیم و اگر چیزی خوب پیش نمیره یه ایرادی هست و هیچ چیزی خودی خود پیش نمیره
استاد عزیزم چقدر این فایل بهم حس و حال خوبی رو هدیه داد
خدای من استاد این باران الهی منو دیوانه کرد و روحمو پراز داد و همین امروز بود که داشتم با همکارم در مورد بارون صحبت میکردیم و الان دارم میبینم که خدا با دستای بینظیرش این باران رحمت الهی رو با این فایل زیبا بهمون هدیه داده خدایا شکرت
بازم با تمام وجودم از شما استاد عزیزم و مربم جان تشکر میکنم به خاطر این فایل بی نهایت ارزشمند که برامون پر از درس و اگاهی بود
خدایا شکرت ادامه میدیم این مسیر الهی رو مصمم تر و با اراده ی پولادین مون همراه با الله یکتا
با نامت شروع می کنم…امروز با کدامین نام تو را بخوانم؟
رحمان، رحیم، غفور، ودود؟
.
عظیم، علیم ،حکیم، نعیم؟
.
قابض،باسط،خافض یا رافع؟
.
.
.
صبور
آری صبور، صبور بر نامهربونی بندگان، بر روی گردانی عباد، صبوری بر گناه و لغزش و بی ایمانی آنها.
امروز بنده خاص ات سید حسین با ایمانی راسخ، زبانی شاکر و قلبی مطمئن آمده است تا پیامت را به ما برساند.
تحمل یا صبر
ای بندگان من: خفت و خواری ، ذلت و پستی را نپذیرید.
همانطور که حسین علیه السلام فریاد برآورد هیهات من الذله
هر وقت پذیرفتی ذلت است، راهش پیدا می شود، گاه به لباس جنگ، گاه صلح گاه قبول خلافت و… در می آید.
راهش را چگونه بیابم؟ قدم اول عدم پذیرش ذلت، قدم دوم هدایت.
خدای مهربان منم ذلت رو قبول کرده بودم در یکسری روابط بخاطر باورهای غلط ولی الان به لطف ات هدایت ات از زبان بنده خاص ات هیهات من الذله ها را دارم سر می دهم و یزیدیان زمانه ام را سرنگون می کنم.
الهی هزاران مرتبه شکر
یا حق
سلام استاد عزیزم..خسته نباشید..
خیلی ممنونم از راهنمایی هاتون..سپاس فراوان..
استاد من از وقتی با فایل های شما آشنا شدم و گوش دادم به طرز معجزه آسایی ذهنم باز شد درباره خداوند زندگی روابط استاد فایلی رو از شما گوش دادم که، من هیچ ایده ای ندارم من صفرم و از تو(خداوند) میخوام که ایده ها رو بهم بگی راه ها رو برام آشکار کنی..من واقعاً نتیجه گرفتم..من اهل خوزستانم و همونطور که همه میدونن اینجا دکل های نفت زیاد هست..یه روزی داشتم میرفتم ماهیگیری و از کنار دکل رد شدم و پرسنل رو با لباس های قرمز رنگ و تجهیزاتشون دیدم خیلی رفتم تو حال خودم گفتم یعنی میشه منم یه روز بتونم اینجا کار کنم،از موقعی که با فایل های شما آشنا شدم دیگه نگفتم این کارا کجا و من کجا..فقط میگفتم(پروردگارم پیشاپیش من قدم بر میدارد و من را به پیروزی میرساند،و از هر طریقی که خودش بداند نهعمت هایش را به من عطا میکند)میگفتم خدایا من همه چیز رو از تو میخوام، بعد از چند ماه من الان روی همون دکل در منطقه ای در اهواز دارم کار میکنم اونم با مدرک دیپلم..شاید مدرک پایین ولی من همه چیز رو از خداوند خواستم..وقتی رفتم سرکار فهمیدم این همون دکل هست که از کنارش رد میشدم..درست آشنا داشتم و اون کارهام رو انجام ولی معتقدم که اون آشنا وسیله خداونده..استاد الان من با یکی از مهندسن بسیار صمیمی ام و بهم میگه برو دانشگاه و ادامه بده تا راه های بیشتری برات باز بشه..الان دچار طرز فکری شدم که بعضی از ثروتمندان بدون دانشگاه و تحصیلات به ثروت رسیدن و فقط الان من برام چهار سال وقتم رو هدر بدم و…دوست دارم راهنمایی بشم؟؟؟
خداوند به شما و همه عزیزان در این حوزه برای آگاهی هاتون خیر و برکت بی پایان عطا کنه..
سلام استاد عزیز این کامنتو با نیت اینکه خودتون می خونی نوشتم
که. یگم در مورد چقدر تحمل کردم چه طوری رها کردم
من شاهین ملکی کورد کرمانشاه 19 سالمه
استاده خیلی پیگیر برنامه هاتون هستم که بتونم خدارو درک کنم
چندوقت پیش از خدا خواستم وشد که فایل عادت های تکرار شوند رو دیدم و جریان توپ زمین بازی
من میخ استم از ادم شرور قبل ام فاصله بگیرم
ودیدم افرادی که دورم هستن یاد قبل میندازنم وب طرز معجزه اسای من ب قبلا نم چ رفتار و چ اخلاق بر میگردونم و من زمانی در این فکر بودم که فایل تون گوش میدادم وداشتم ب سمت باشگاه میرفتم و درب باشگاه بودم که گفته های شما ب قلب ایمان داد وخدا پایدارم کرد من درب باشگاه برگشتم ونرفتم داخل شاید درک نشه ک چقدر برام مهم بود همین قدر بدونین من نقر انتخابی جهانی سبکی کاراته رو دارم با برنز بین الملی و 6 نقرو7 برنز کشوری و خیلی سخت بود از مربی ام اعضای باشگاه بکعنم واما کعندم واومدم و
من در این میان در لیگ برتر کاراته کشور ثبت نام کردم ومن از همه اش دل کندم حتی از لیگ که ارزوی هر ورزشکاریه و اومدم خانه مربی ام هی پیام میداد که بیا باشگاه چرا نمیای تا دیروز البته تا وقتی فایل تحملتونو دیدم وتصمیم گرفتم رودر رو بگم که نمیام ومیرم جای دیگه چون اگه نمیگفتم یعنی من روبرو نشدم باضعفم نمیخوام باورم تغیر بدم وچیز های که تو دلمه ونمیتونم ب زبان بیارم میخوام دوست دارم بگم اما نمیشه
خودتون میدونین اوایل مسیر بعضی جاها نمیشه چیز های رو بگی که دلت داره میگه
و من خیلی استرس داشتم که بگم وقتی فایلتون گوش دادم گفتم تا چقدر استرس تحمل کنم رفتم وگفتم دل خودم شکست خیلی سخته استاد منیکه ادعا دارم کوردم وخیلی غیرت داریم رو بغض گریه از ته دل احساس دردکردم وبغض. .سخت بود انجامش دادم وانجام شد البت من از 9 سالگی پیش همین مربی بود م وابستگی بزرگی بود خواستم بگم استاد سخت بود انجامش دادم از خدا میخوام مسیر درست باشه از خدا میخوام با غرور گم نشم و در غرور نباشموهیچ وقت گم نشم و در مسیر باشم آرزومیکنم
استاد ممنونم از تون بابت فایل هاتون
سلام به شما آقای ملکی عزیز
خدا خواست که هدایت بشم به کامنت شما و اینکه یاد بگیرم از شما برم تو دل ترسام و حرفم رو بزنم و استرس رو تحمل نکنم
احسنت به شما خیلی زیاد تحسینت میکنم ،معلوم میشه که خیلی شجاعت داری که این کارو کردی و به مربی گفتی : نمیای ، مطمئن باش خدا به شجاعان پاسخ میده
برای دریافت مقامهای کاراته هم تحسینت میکنم و از خدا میخوام که در این راه سربلندت کنه ، که حتما این اتفاق می افته چون تو لایقش هستی
خیلی کامنتت بهم انگیزه داد ، متشکرم که وقت گذاشتی و نوشتی
منتظر شنیدن خبر مقامهای بالاتر در لیگ کاراته هستم
در پناه حق باشین
درود آقا شاهین عزیز
دوست کوردم دستت رو به گرمی میفشارم و بابت شهامتت بهت تبریک میگم
من کاملا حس شما رو درک میکنم منم شرایط سختی مثل شما رو داشتم که توی رابطه ای که آزار میدیدم بودم
فرقی نداره رابطه چه شکلیه
یا کاری یا دوستی یا عاطفی یا خانواده گی
مهم اینه که بلاخره همیشه همه چیز شاید طبق میل ما نباشه
و ما که تازه داریم روی خودمون کار میکنیم بهتره از چیزایی که حالمون رو بد میکنه دوری کنیم
مثل کودک نوپایی که پدر و مادرش حواسشون هست نزدیک پله نره یا جاهایی که براش خطرناکه نره
ما هم همینطور هستیم و باید خودمون حواسمون باشه جایی انقدر حالمون رو بد نکنه که کلا بزنیم زیر آموزش و همه چی و چنان عنان رفتارمون رو از دست بدیم که پرت شیم ته چاه
اونوقت در اومدن از ته چاه خیلی برامون سخت میشه
رفته رفته ما هم قوی میشیم
از درون انرژی هامون صاف میشه و دیگه کلا توی مدار خوبی و آرامش قرار میگیریم اونوقت دیگه هیچی ناراحتمون نمیکنه، یعنی کلا توی اون مدار خوبی ها فقط خوبیه
گرچه تضاد هم هست ولی دیگه یاد میگیریم از تضادها درس بگیریم
برات آرزوی موقیت میکنم قهرمان