میزان تحمل شما چقدر است؟ - صفحه 8

812 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    فاطمه شاکری گفته:
    مدت عضویت: 1926 روز

    سلام استاد و مریم جون اول سپاسگزارم از فایل بی نظیری که گذاشتید و به خاطر آگاهی های ناب خدایا شکرت

    دقیقا همین داستانی که پیش امده برا شما استاد نمونه مشابه اش برا دخترم وقتی که به دنیا امد دخترم همش اسهال بود ما رفتیم دکتر و گفت روزی 8 بار عادیه برا بچه هیر سرش فوق تخصص گوارش بود و بعد اونم باز رفتم گفت عادیه منو همسرم باور کردیم جوری یه مای بی بی 24تایی نهایت یک روز نصف داشته باشه شد 3ماه هم من هم همسرم خسته شده بودیم دیگه چیزی انگار تو تن بچه نمونده بود وزن نمیگرفت بردمش یه دکتر دیگه اون دکتر بهگفت حساسیت لبنیات داره باید معده بچه ات لاکتوز ترشح نمیکنه مصرف لبنیات صفر کن که بچه ات خوب بشه اونجا بود من گوش دادم و واقعا هم دخترم خوب شد ولی خودم داشتم آسیب میدیدم 6 ماه گذشت من بدون لبنیات حتی شکلات باید نگاه میکردم توش شیر خشک نداشته باشه شیری که میدادم به بچه ام اسیب نزنه ولی خودم خسته شده بودم دیگه به دکترش گفتم من دیگه نمیتونم تحمل کنم از اونجا به بعد دخترم شیر خشک بدون لاکتوز خورد غذا خور شد من راحت شدم

    مورد دیگه ام کسی کار راه انداختم اونموقعه انقدر با قانون اشنا نبودم به باورهای بقیه گوش نکنم فکر میکردم خوب با تجربه تر هستن میگفتن تا یک سال هیچ برداشتی نکن فقط یاید از جیب بزاری تا سرمایه ات بیشتر بشه من این کارو کردم دیگه یک سال گذشت دیدم شرایطم پسچرا همونه چرا باز میخوام برم خرید پول ندارم باز باید سرمایه تزریق کنم تو خرداد 1400 بود گفتم من مغازه رو ببندم دیگه یه هزار تومان هزینه نمی کنم دیگه خسته شده بودم از چند ماه بعدش دیدم رشد کرد مغازه جنسی اضافه نکرده بودم خرجشو در می اورد از اون روز 4 سال گذشته هنوز هزار تومان نزاشتم تو یک سریع مسائلها هنوز ایراد دارم دارم باگمو پیدا میکنم درستش میکنم باورهای بهتر جایگزین میکنم

    من این فایلو صوتی شنیدم صدای بارون انقدر ارامش بخش بود دلم میخواد تصویری هم ببینم

    بی نهایت ازتون سپاسگزارم و خدارو شکر میکنم تو این مسیر لذت بخش دانشجو کلاستون هستم همیشه به خودم میگم من انسان معمولی نیستم با آگاهی های شما میدید خودم خالقم زندگیمو بهشت میکنم

    عاشقتونم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  2. -
    سعيده رضايى گفته:
    مدت عضویت: 2008 روز

    بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ

    سپاس بیکران به درگاه الله حکیم و ظریفم که هروقت ازش راهنمایی خواستم به زیباترین و کاملترین شکل ممکن پاسخم رو داده.

    وَإِذَا قِیلَ لَهُمْ تَعَالَوْا إِلَىٰ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ وَإِلَى الرَّسُولِ قَالُوا حَسْبُنَا مَا وَجَدْنَا عَلَیْهِ آبَاءَنَا ۚ أَوَلَوْ کَانَ آبَاؤُهُمْ لَا یَعْلَمُونَ شَیْئًا وَلَا یَهْتَدُونَ

    و هنگامی که به آنان گویند: به سوی آنچه خدا نازل کرده و به سوی پیامبر آیید، گویند: روش و آیینی که پدرانمان را بر آن یافته ایم، ما را بس است. آیا هر چند پدرانشان چیزی نمی‌دانستند و هدایت نیافته باشند [باز هم این تقلید جاهلانه و ناروا را بر خود می پسندند؟!]

    یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا عَلَیْکُمْ أَنْفُسَکُمْ ۖ لَا یَضُرُّکُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَیْتُمْ ۚ إِلَى اللَّهِ مَرْجِعُکُمْ جَمِیعًا فَیُنَبِّئُکُمْ بِمَا کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ

    ای اهل ایمان! مراقبِ [ایمان و ارزش های معنویِ] خود باشید؛ اگر شما هدایت یافتید، گمراهی کسی که گمراه شده به شما زیانی نمی‌رساند. بازگشت همه شما به سوی خداست؛ پس شما را از آنچه انجام می دادید، آگاه خواهد کرد.

    سلام استاد شیرینتر از عسلم.

    استاد در کنترل ذهن.

    استاد در توجه به زیبایی ها.

    استاد در تحسین نعمت ها.

    استاد در تشخیص اصل از فرع.

    استاد در بهره مندی از همزمانی ها…

    مریم گل نازنین هم که جاش وسط قلب منه.

    ای جونم براونی قشنگ و نجیب. مرمریِ مرمری… خدایا شکرت برای اینهمه نعمت عروسک!

    استاد جسارتاً یه خواهشی دارم. میشه چندتا درخت میوه هم بکارید توی پرادایس؟ حیف نیست این زمین حاصلخیز با اینهمه بارش نعمت الهی ثمری از میوه های ارگانیک نداشته باشه؟ چقدر محشر میشه یه روز توی سریال زندگی در بهشت شما و مریم گلی نشون بدید که درختهاتون انقدر از بار میوه سنگین شده که دارید فکر می کنید چطور مصرفشون کنید یا ببخشید به خلق الله. نمی دونم فقط حسم اینو گفت باقیشو نمی دونم….

    ——————————————————————————————–

    در مورد تحمل و صبر بگم…..

    زمانی بود که داشتم برای کنکور کارشناسی خودم رو آماده می کردم. با توجه به رتبه ها و ترازهای کنکورهای آزمایشیم می دونستم که می تونم رشته های مهندسی دانشگاه دولتی قبول بشم ولی نه تهران. تهران یا شبانه قبول می شدم یا رشته های پایینتر.

    ولی این رو قبول نکردم. دلم می گفت فیزیک. با اینکه مهندسی کلاس بالاتری داشت و خانم مهندس صدا میزدن ولی چون قلبم می گفت فیزیک گفتم تلاشمو می کنم فیزیک تهران قبول شم حالا هر گرایشی شد. نشستم بر اساس این هدف برنامه ریزی کردم.

    هر دونه تستی که می زدم هدفمند بود. اگر 5 دقیقه استراحت می کردم بجاش 5 دقیقه اضافه تر می خوندم که ساعتم تکمیل بشه. از 7 صبح بیدار می شدم و حداقل 8 ساعت مفید در روز درس میخوندم. حتی 12 ساعت هم داشتم.

    هر مطلب که خونده میشد در دفتر برنامه ریزیم ثبت میشد.

    خسته می شدم ولی ناامید نه. عید شد از شهرستان مهمان اومد، همه می خواستن برن دید و بازدید و گردش ولی من نرفتم. چون هفته ای نصف روز به خودم اجازه تفریح داده بودم.

    مادرم عین پروانه دورم می چرخید و هرچی می خواستم در اختیارم قرار می داد. تمام جهان سکوت کرده بود تا من درس بخونم چون می دید که این دختر نحیف (اون زمان همش 43 کیلو بودم. تو لباسام محو شده بودم) تمام جسم و جون و هوش و حواسش به هدفشه و داره براش صبر جمیل میکنه. 10 ماه به همین منوال گذشت و من دور از هر حاشیه ای فقط روی خودم و هدفم تمرکز کرده بودم. و نتیجه شد فیزیک اتمی و مولکولی روزانه دانشگاه خوارزمی تهران (واحد حصارک کرج). هرچند که مهندسی صنایع روزانه چمران اهواز رو هم قبول شده بودم. اما عشقم فیزیک بود و رفتم پی اش.الهی شکر….

    چقدر اعتماد بنفسم افزایش پیدا کرد. چقدر مستقل شدن و تجربه های جدید توی شهر کرج و تهران به من مزه داد. چقدر رشد کردم از همه لحاظ. و این اجر صبری بود که بخاطر هدف ارزشمندم به خرج دادم.

    در نتیجه این افزایش اعتماد بنفس و احساس لیاقت کارشناسی ارشد فیزیک هسته ای دانشگاه دولتی اراک رو با زمان خیلی کمتر (روزی بین 4 تا 6 ساعت درس خوندن به مدت 6 ماه) قبول شدم. و هدایت شدم که پایان نامه ام رو در سازمان انرژی اتمی با راکتور تحقیقاتی تهران کار کنم.

    اینها رو میگم منظورم اینه که وقتی برای هدف ارزشمندی به دور از حاشیه و تایید دیگران گرفتن، مشتاقانه با باورهای درست عمل کنی راه برات آسونتر میشه و نتیجه از اونی که انتظارش رو داری شگفت زده ترت میکنه.

    اما از تحمل بگم….

    چند روز بعد از دفاع از پایان نامه ام یک رابطه عاشقانه بسیار بسیار بسیاااااااااارررررر عمیق و طوفانی برام اتفاق افتاد. حسی که تا به اون زمان تجربه نکرده بودم. کسی بهم پیشنهاد داد که باورم نمیشد فردی به این خوبی و جذابیت و همه چی تمومی بیاد ابراز کنه که مدتهاست عاشق خراباتی منه و فقط منتظر بوده من درسم تموم بشه که حواسم پرت نشه.

    این طوفان به هزار علت از جمله لایق ندونستن خودم برای این حجم از ابراز عشق به زودی نافرجام شد و جهان اون شخص رو برد سمت ناخواسته هاش که ازشون می ترسید. هر کسی با توجه به فرکانسهاش و بر اساس قوانین تغییر ناپذیر الله حکیمم به راه خودش رفت. ایشون برای حفظ سلامتی و رضایت خانواده اش ازدواج کرد و من با بار عظیمی از غم و اندوه به جا موندم.

    یادم میره شبها و روزهایی که با گریه و مرور خاطرات شیرین اون 3 ماه با هم بودن گذشت…

    درسته که نه مقاومت کردم نه بداخلاقی و بی احترامی. ولی به اندازه تمام روزهای عمرم یکجا تیر بلا خورده بودم.

    روزها و ماه ها و سالها به تحمل و ناشکیبایی گذشت و این درد برام سبک نمیشد.

    از طرفی خودش هم از کاری که کرده بود مثل اون حیوان نجیب و وفادار خدا پشیمون بود و نتونسته بود مزه خوشبختی رو بچشه. منو رها نمی کرد و این عذاب وجدان که با مرد متاهلی حرف بزم رو هم در من ایجاد می کرد. هرچی فرار می کردم باز دست از سرم بر نمی داشت و وقتی بلاکش میکردم با شماره های جدید زنگ میزد. وای که چه تحمل مرگباری بود!

    دیگه نه غذا طعم داشت. نه فیلم کمدی خنده دار بود. نه آسمون و ابرهای غروب زیبایی داشتن. حتی انگار هوای اهواز گرمتر از همیشه بود. همیشه چیزی در وجودم کم بود. تکلیفم با هیچی مشخص نبود. خواستگار می اومد فرار می کردم، حتی یه بار وسط مجلس گریه ام گرفت و اون آقا پسر فهمید.

    چون خدا رو گم کرده بودم. چون طلب توجه و عشق از غیر خدا کرده بودم. چون توکلم رو از دست داده بودم.

    بعد از حدود 4 سال یه روز وسط گریه هام فریاد زدم خدایاااااا بسسسسه دیگه بسسسهههههه دیگه نمی خوام دیگه نمی تونم. می خوام تمومش کنم. کمکم کن از این خفت و ذلت رها بشم. خودت بغلم کن ببرم یه جای بهتر. مغزمو شستشو بده. قلبمو روشن کن.

    و خدای علام الغیوب، خدای غفار الذنوب، خدای راحم العبرات پاسخ فرکانس قوی کمک خواهی منو داد.

    آروم آروم بهم کتابها و افراد جدیدی رو معرفی کرد. خاطرات گذشته کمرنگ تر و کم اثرتر شد. من شادتر و رهاتر بودم تا جایی که به همسرم و زندگی پر از نعمت الانم هدایت شدم. الهی صدهاهزار مرتبه شکرت.

    الان فکر می کنم هیچکس نمی تونست بهتر از ابراهیم عزیزم باشه. تو همون سال اول ازدواجمون چه نعمتهای بزرگی برام بی دردسر و در نهایت آسونی رسید.

    خونه خریدیم.

    ماشین خریدیم.

    تمام وسایل منزل رو ابراهیم از قبل داشت و من حتی زحمت جهیزیه خریدن هم نکشیدم.

    بچه دار شدیم. حتی بارداریم برام سراسر لذت و راحتی بود. زایمان طبیعی کردم و ازش لذت بردم.(شاید هیچ خانمی باورش نشه ولی برای من یکی از بهترین خاطرات زندگیمه) هنوز عکسهای روز زایمانم رو نگاه می کنم و حظ میکنم. چه روز شگفت انگیز و چه تغییر دلچسبی بود. الهی بی نهایت شکر!

    اینه تفاوت صبر و تحمل. نتیجه از زمین تا آسمون جنسش فرق داره. صبر با خودش موفقیت و آرامش و عزت الهی میاره ولی تحمل فقط زجر و خفت و سرافکندگی….

    الهی شکر. الهی صد هزار مرتبه شکر

    یادم میاد از 15 سالگی تا همین اسفند 1401 که 38 سالم تموم شد دستم اگزما داشته. اولین دکتر گفت قارچه و داروهاش زخم دستمو بدتر کرد. دومین دکتر تشخیص داد اگزماست(چیزی کاملا برعکس قارچ) و داروش در عرض یک هفته کاملا زخمهای دستمو ترمیم کرد. پس ایمان آوردم به دکتر و قبول کردم (به گفته ایشون) این حساسیت به مواد شوینده در پوست من هست و تا آخر عمر باید دستکش بپوشم و پماد مخصوص بزم.

    اما….. قلبی که حرف رب رو باور میکنه و بهش ایمان میاره که این حرفا دیگه حالیش نمیشه. یا من اسمه دوا و ذکره شفا

    این چند ماه اخیر که ایمانم به الله بیشتر شده یکی از نتایجش این بوده که باور کنم بدن من هیچ مشکلی نداره که نتونه از پسش بربیاد. به خدا دلم می خواست الان از دستم عکس می گرفتم و میگذاشتم که همه ببینن. هییییچ اثری از زخم و التهاب توش نیست. در صورتیکه سبک زندگیم همونه که قبلا بود.

    سبحان الله خدایا منو ببخش که قدرت رو به غیر تو دادم و شرک ورزیدم.

    خدایا شکرت که امروز هم با این نعمت و آگاهی همراه شدم.

    استاد نازنینم عاشقتونم.

    برای همه عزیزانم از خداوند طلب نور و ایمان و عشق دارم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 17 رای:
  3. -
    مهدی بشارتی گفته:
    مدت عضویت: 1249 روز

    استاد عزیزم سلام

    اول از همه خداروشکر که این بهشت زیبا رو به ما نشون میدید که ما هم لذت ببریم از اینهمه زیبایی و هم توجه مون از روی نا زیبایی ها برداشته بشه و برای مدتی این همه زیبایی ببینیم و تمرکز خودمون رو روی زیبایی های بیشتر قرار میدیم.

    در مورد موضوع بحث کاملا فرق بین تحمل و صبر خیلی فرق جالبیه، این که انسان بدون که این دیگه صبر نیست، این دیگه منتظر تکامل بودن نیست، این تحمل یک چیز ناجالب هست که تموم انرژی آدمو میگیره.

    من خودم توی یک خونواده بسته زندگی کردم، تقریبا به خاطر بچه آخر بودن خیلی اعتراضی به شرایط نداشتم و تحمل میکردم، تقریبا پسر خوب خونه بودم و هرکی هرچی میگفت جوابم چشم بود، تا جایی که واقعا در من چیی رشد کرد، مثل یه گیاهی که میخواد از زی سنگ بزنه بیرون.

    منم تاب تحمل این چیزها برام تموم شد، گفتم چرا همش من باید تحمل کنم.

    در یک شرایطی بعد از تموم شدن سربازیم از خونه اومدم بیرون، گفتم من میخوام برم ترکیه، چند وقتی اونجا زندگی کنم، تست کنم امتحان کنم.

    بزرگترین حرکت ززندگی من شروع شد. یعنی برگترین حرکت ززندگی من در حالی شروع شد که دیگه تحمل نکردم و رفتم پی اون چیزی که خواستم.

    الان 4 ساله دورم از خونواده، نمیگم سخت نبوده ولی سختی با لذت بوده.

    الان سختیامو تحمل نمیکنم، بلکه برای سختیام حرکت میکنم و صبر میکنم تا انجام بشه.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  4. -
    امیرانی گفته:
    مدت عضویت: 3052 روز

    میزان تحمل شما چقدراست

    بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ

    به نام خدایی که رحمتش بی‌اندازه است و مهربانی‌اش همیشگی

    سلام به اساتید عزیزم ودوستان گلم

    استاددقیقا همین تجربه رو کمی متفاوت تر منم دارم

    پسرم که چندماهه بود و واکسنهای یادآوری که در اون دوران برای بچه ها میزنن رو بردیمش زدیم،به ماگفتن که اگه تب کرد طبیعیه ،وبستگی به توانایی بچه ،مدت زمان تب هم فرق میکنه (بعضی یک روز وبعضی ممکنه تا چندین روز هم تب کنن)

    مااین موضوعو قبول کردیم،چون میگفتیم اونا کارشون اینه واز ما تجربه بیشتر دارن

    یادمه پسرم یک هفته تمام ،24 ساعته،تب شدید میکرد تاجایی که روزهای آخر این قدر بیحال شده بود که حتی شیر نمیتونست بخوره (البته من پیگیری میکردم  به همون شبکه بهداشت مربوطه،تماس میگرفتم واونا میگفتن طبیعیه،ومسکن بهش بده )

    روز اخرهفته بود ومنو همسرم تصمیم گرفتیم که بلاخره پسرمو ببریم پزشک(همسرم برای رفتن به پزشک خیلی مقاومت داشت ،برای همین موضوع نمیتونستم زودتر ببرمش ومهم ترازاین من حرف کارکنان بهداشتو قبول داشتم)

    اونجابود که پسرمو فورا بستری کردن و کلی بازحمت سِرُم وصل کردن تا تبش پایین بیاد،وگفتن اگه دیرترمیاوردین معلوم نبود که چه اتفاق بدی میفتاد براش،دکترگفت که کمی سرماخورده ،وبرای همین مدت زمان طولانی تب کرده،وگرنه واکسن معمولا اگه بچه مریض نباشه یک یا دو روز طول میکشه واونم هم تب خفیفی هست نه به این شدیدی،

    بعداز چندساعت که کارمون توی بیمارستان تموم شد

    بچه بعداز یک هفته بی حالی وتب ،خواب راحتی کرد

    ومنم چقدر آرامش پیداکردم ،درطول اون هفته همش تب بر وپاشویه ،کمی سرد میشد من انرژی میگرفتم واستراحت میکردم ،وباز دوباره تب بالا میومد

    من همیشه این اتفاقو برای خودم میگم که ما ازتحمل برای یک تب واکسن ،چقدر درحق خودمون وفرزندم کوتاهی کردیم ومیگفتیم طبیعیه ومقاومت داشتیم که ببریمش وبایک پزشک مشورت کنیم این درس مهم وبزرگی بود برام

    و ازاون زمان به خودم درچنین مواردی همیشه سخت میگیرم وتحمل نمیکنم چون فهمیدم طبیعی نیست

    وموضوع دیگه ای که بعداز دیدن این فایل یادم اومد

    من تا قبل ازاشنایی بااستاد،از اول ازدواجم ،همیشه باهمسرم بحث ومشکل داشتم،هروقت که به خانوادم میگفتم، بهم میگفتن :(که ازقدیم میگن تا 7سال اول زندگی، باید رفتارای همدیگرو تحمل کنید وهمدیگروبشناسین و 7سال بعد خوشبختی رو تجربه میکنید)ودائم باکوچکترین شکایت اینو میگفتن واینکه همه این طورین ودونفراز دوخوانواده با دوفرهنگ باید این جور باشه وهمیشه همین طوری بوده و…

    تا اینکه من دنبال راه حل گشتم چون میدیدم هرروز مشکلاتم بیشتر میشه وخودمم دچار بیماری شده بودم

    اول ازمشاورشروع کردم

    توگروههای مشاوره عضو میشدم ومسائلمو میگفتم(توی گروهها میدیدم که همه ازمسائلشون میگن ،منم مقاومتم کم میشد ودنبال راه کارمیگشتم وبعضی مواقع نتیجه میگرفتم وبعضی مواقع همون راه حل برام چالش میشد )،

    این راه فایده نداشت

    خب راه بعدی چی بود برم حضوری باروانشناس صحبت کنم

    این کارو تا حدودا یک سال انجام دادم ،و هر چی

    تمرینی که میگفت رو انجام میدادم(تمرینها فقط برای شخص مقابلت بود وهیچ وقت نمیگفت روی خودت کارکن تا لااقل آرامش بدست بیاری)

    تااینکه خودمو وسط  دایره مشکلات روحی وجسمی وپرتنش دیدم که هی وسعت دایرم بیشترو بیشترمیشه وقابل حل نیس

    این دفعه بجای اینکه به عقل خودم ودیگران رجوع کنم ،ازخداکمک خواستم

    ویادمه صحبتی که با خداداشتم این بود که ((خدایا من هرکار وراه حلی که به نظرم میرسید رو امتحان کردم تا زندگیمو حفظ کنم وازهم نپاشه وبا تمام قدرتم پای تعهدم وزندگیم موندم ونتیجش کلی مسئله روحی وبدترشدن رابطم باهمسرم هست کمکم کن، اگه این مشکلات  مقصرش منم ویاد ندارم که چطور رفتارکنم هدایتم کنم وراهشو نشونم بده که چیکارکنم،اگر  همسرم بدلیل رفتارهاش باید تغییر کنه خودت کمکش کن  راهو نشونش بده ،قطعا یکی یا هردومون باید تغییرکنیم ،یا کمکم میکنی تا اوضاع زندگیم بهتربشه ،یا دیگه تحمل بسه ،صبر بسه،دراولین فرصت ،جدامیشم)) وکاری هم به چرت پرت های و باورهایی 7سال استقامت بعدسالها خوشبختی ،ندارم

    راستی حالا یادم اومد یکی دیگه از باورهایی که باعث میشدیادداوری اون ،استانه تحمل منو زیاد کنه این بود که روایتی یا حدیثی دقیق یادم نیس دائم خانواده میگفتن ، خداهرکیو بیشتر دوست داره این دنیا بهش سخت میگیره که اون دنیا رفاه بیشتری داشته باشه (مورد امتحان بیشترقرارمیگیره)‍️‍️وازاین جمله توان وانرژی میگرفتم تا زمانی که سیلی جهان شدیدتر شدبهم

    داشتم از هدایت خدامیگفتم

    بله،خدا هدایت کرد ومن هدایت شدم به سایت استادعباسمنش واستاد ،که معجزه ای توی زندگیم بود وهست

    وبا پذیرفتن این موضوع که تمام اتفاقات زندگیم رو خودم بافرکانسهای نامناسب بوجود آوردم ونکته مهم دیکه اینکه من نمیتونم دیگران رو تغییربدم من باید خودم وفقط خودم تغییر کنم

    تونستم با کمک آموزش های ارزشمند استادعزیزم ،زندگیمو از نو پایه ریزی کنم وبسازمش ،همه اعتقادات وباورهای مزخرفو بریزم دور وتحمل نکنم بگم این زندگی که با این باورها ساختم طبیعی نیس،

    من حرف مشاور وروان شناسو قبول کرده بودم که میتونم دیگرانو تغییر بدم برای همین هی مشکلاتم بزرگترمیشد ،من حرف بزرگای قدیمیو قبول کرده بودم ومیگفتم تجربه دارن وبلاخره دوادم ازخانوادهای متفاوت ،بااخلاق متفاوت طبیعی که باهم نتونن در صلح باشن وطبیعیه که چندسال اول زندگی چون همو نمیشناسن این جوری باشن ومدتی طول میکش که قِلِقِ همدیگرو بدست بیارن(7سال زمان میبره)،تحمل میکنم

    باهدایت خدای مهربون و راهنمایی های استاد عزیزم ،فهمیدم که طبیعی نیست، باید خودمو تغییر بدم وهرمسئله ای یک راه حلی داره والان که چند سال میگذره زندگی سراسر آرامش وخوشبختی رو دارم تجربه میکنم

    مورد بعدی که به لطفا قانون سلامتی حل شد این بودکه من از مدتها قبل زیرچونم یکی دوتا مو داشت و چون باورم این بود که طبیعه ومعمولا بعضی ازخانم ها این جورین ،وبعلت باورم الگوهای زیادی رو میدیدم وچون بیشترمیدیدم بیشتر طبیعی بودنش برام عادی میشد

    یک روز ( برای  ریزش مو که دچارش شده بودم رفتم دکتر ،که برام مقداری دارو داد تابدترنشه )ومن هم چون پزشک حازقی بود وچندین مدرک بین المللی داشت به داروها اکتفاکردم ونگفتم که ازمایش میخوام،علت چیه ؟،گفتم این خیلی تجربه داره وسرش میشه چون ازروی تعریفهای دیگران ومدارکی که توی مطب به درودیوار زده بود ،اطمینان بهش کردم والبته اینم گفت که موهات ارثیه وچونت رولیزر کن

    این موضوع گذشت وسرزنشهای خودم باخودم که چرا من باید ارث داشته باشم

    وووووووومعجزه اتفاق افتاد

    ،استاد قانون سلامتی رو گذاشت ومنم بلافاصله که فروشش اعلام شد برای وزن بالام خریدم وچی دیدم

    اینکه تمام مسائلی که مربوط به هورمون ،تنبلی تخمدان

    و کیست و…که نمیدونستم وعلائم خاص دیگه ای هم نداشتم برطرف شد

    والان هرموقع که جلوآینه موهای پرپشت وصورت شفاف بدون مشکلم رو میبینم ذوق میکنم وباخودم میگم من چطوری میتونم سپاسگزار باشم

    سپاسگزاراستاد نازنینی که برای حل کردن مسئله وتضادخودش کلی راه حل ودرمان مشکلات وبیماری هارو  برای کل مردم جهان برطرف کرده

    ودومین معجزه ازمعجزات استادوقانون سلامتی:

    اقا من هرکسی روکه میدیدم توخانواده،فامیل ،دوست ،آشنا،حتی غریبه ها دستهاشون میلرزید(چون توجه میکردم ،بیشتر میدیدم وتومدارش قرارگرفته بودم)

    واین باورم شده بود که افرادسنشون که بالامیره یک مسئله ای مث لرز دست طبیعیه وافراد دچارش میشن،یا میگفتن ارث داریم و زمینه ارثی دارن وبا بالارفتن سن خودشو نشون میده

    یکی دو سال قبل از شروع قانون سلامتی دیدم که

    به به

    منم بله دستهام لرز گرفته وچون کار ظریفی نمیکردم زودترمتوجه نشده بودم،رفتم دکتر گفت افراد بخاطر ارث یاشرایط روحی روانی که داشتن  دچاراین مسئله میشن وطبیعیه

    ویک کیسه پراز قرصو دارو داد تا کمی به قول خودش روندش به تعویق بیفته ولی درمان نداشت

    منم ازاین ارث مزخرف که هراتفاقی که نشه درمانش کرد میگن ارثِ ،ارثی گرفتی ،کلی ناراحتی ،غصه و عصبانیت، برای وجود کسایی که این همه مسئله برام درست کردن

    وباید کاری میکردم که آرامشمو پیداکنم (از یک طرف استرس، ازبدترشدن اونم توسن پایین وازاون طرفم عوارضی که داروها داشته باشن به  هرحال خودمو قانع کردم که دارو رو لااقل بخاطر عوارضش مصرف نکم)

    واینجابود که ذهن سرکش ونافرمانم اومد ومنو میخواست ازنگرانی دربیاره ومیگفت

    ببین ناراحت نباش  همه همین جورین  فقط نمیزارن کسی متوجه بشه(چون خیلی خفیفه)،

    ادم وقتی کمکم سنش بالا میره دچار مشکلات وبیماریهایی میشه

    تازه از کجا معلوم که  این قدر بتونی سنت بره بالا وعمر زیادی کنی که دستات بدتربشه،برای همین ذره هم که بیشتر نیس خداروشکرکن، تا اون موقع که سنت بره بالا خدابزرگه

    خب اونم وظیفشو انحام میداد ومنو بیشتردچارترس ازآینده میکرد

    وازطرفی میدیدم بابام هنوز به 60سال نرسیده اینقدر لرز دستاشون زیاده که نمیتونن لیوان چایی دستشون بگیرن

    نگرانی ها بیشتر شد

    بازم قربون استادم بشم که دوره قانون سلامتی زود به دادم رسید

    ودقیقا توی چکابی که نوشته بودم فروردین 1401شروع دورم بود وتیرماه1401 که نشونه هارو نوشته بودم،مسئلم تمام شده بود

    تمامِ تمام، باورتون میشه به همین راحتی با عمل به قانون استاد،

    حتی اضافه وزن و اشتهای زیاد که همه میگفتن طبیعه ومنم سعی میکردم با ورزش وکم خوردن خودمو اذیت کنم وکم بخورم ودرحالی که همیشه ضعف داشتم

    این راه حل نبود ،راه درست واصلی نبود وهمه ازپزشک ومحققو همه همه میگفتن راه اینه ،پراشتهایی طبیعه ودرمان نداره ،چقدر بخاطر همین موضوع پراشتهایی واضافه وزن بیچاره پسرمو توبچگی داروی ضداشتها دادم تا اشتهاش کم واضافه وزنش کم بشه وچقدرهم خوشحال بودم که این قدر مادر خوبیم که به فکرش هستم…

    اما استاد چی کردی با زندگی من ودنیایی پرااز مشکل ومسئله های کورم

    بادلایل منطقی که استاد میگن تو قانون سلامتی وعمل کردن به قانون وفقط با رعایت کردن و نخوردن بعضی خوراکیها، راحت و ساده این مسائل وبیماریهای دیگه ای که داشتم تموم شد

    خیلی خوشحال که من توخانوادم سالمِ سالمم ودرحالی که خانوادم میبینن که من خوبم ودستهامو که نشون میدم میبینن،که عالیِ عالیه صاف ،بیحرکت

    اما چه فایده که اونا قبول نمیکنن باورنمیکنن که ازرعایت بعضی نکات منطقی میشه سالم بود

    طبیعی اینه که بدن خودشو ترمیم کنه واگه سلولی دچارآسیب شده خودشو بسازه وازنو سلول جدید رشدکنه

    وما قدرت خدا وخودمونو گرفتین ودادیم دسته دیگران(پزشک و افراد به ظاهرباتجربه واهل علم)

    .

    .

    .

    .

    بیماریها یا بهتربگم مسائلی که برام بوجود اومده بود ربطی به ارث نداشت ،به اثبات دانشمندا نیازی نداشت ربطی به طبیعی بودن نداشت،همه موضوع ربط به خودم داشت چون قبول کرده بودم وباورم شده بود واز طرفی چون عقل ومنطق دیگران(، که اونا علمشو دارن ،درس خوندن ،تجربه دارن)برام دلیل ومنطق شده بود

    توی اون دوران ناراحتی های زیادی تحمل کردم

    .

    .

    .

    فقط وفقط خدا وخودم توی زندگیم نقش داریم  هیچ عامل بیرونی توی زندگی من دخیل نیس

    اینو استادم میگه ومن تجربش کردم ودارم میکنم که میشه سالم ،شاد،آرام وخوشبخت زندگی کرد اگه چیزی روقبول نکنی وخدارو هدایت گر بدونی

    رَبِّ أَوْزِعْنِی أَنْ أَشْکُرَ»پروردگارا مرا توفیق ده تاشکرگزارباشم

    استادخوبیها ازت بینهایت سپاسگزارم ،هرچند که بازبان نمیشه این شادی وسپاسگزاری رو بیان کرد

    دنیادنیا براتون خوشبختی وسلامتی روآرزو دارم

    هروقت که میام توی این سایت یاد سخن خداوند درقرآن میفتم که میگه:

    اتبعوا من لا یسئلکم اجرا و هم مهتدون

    از کسانى پیروى کنید که از شما مزدى نمى‏خواهند و خود هدایت یافته‏اند!

    (قربونتون برم استاد برای هدایتهایی که میشین ومارو هم بی نسیب نمیزارین از آموزشها و هدایت های ارزشمندتون ، برای خوشبختی وسعادتمون ،هیچی دریغ نمیکنید)

    سپاسگزارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  5. -
    مریم گفته:
    مدت عضویت: 917 روز

    به نام الله مهربان

    سلام و درود به استاد عزیزم و مریم مهربان و دوست داشتنی

    سلام به دوستان عزیزم

    خدا رو سپاسگزارم بابت قوانین بدون تغییر و جذابش ک من هر آنچه توی ذهنم هست و به عنوان خواسته میخوام داره اتفاق می افته خدایا شکرت

    استاد تا صفحه رو دیدم گفتم یا خدا امروز استاد دارن شخصا ب من میگن

    میزان تحملت چقدره؟

    این مدت ک با سایت و شما و بچها آشنا شدم دارم تلاش میکنم ک روی خودم و باورهام کار کنم

    هر آنچه ک به عنوان تمرین دارم رو انجام میدم

    به سوالات شما ک توی کلیپ ها میپرسید فکر میکنم و…

    اما ی چیزی همیشه توی ذهنم بود ک من درگیرش بودم

    اونم رفتار پسر5 ساله ام هست

    گوشی رو ک همیشه دستشه

    یه بی قانونی داره توی اموراتش

    تحملش بسیار کمه

    بابت کوچکترین چیز داره داد میکشه

    اونقدر عصبی میشه ک چشماش سرخ میشه

    و من توی خانواده ام اولین باری هست ک با چنین بچه ای روبرو میشم .این مدت هم هر زمان شاکی بودم ک چرا اینجوریه

    مشکل از تربیت منه یعنی

    چون من بسیار برام مهمه ک به بچهام احترام بذارم

    توی تربیت من تنبیه بدنی جایی نداره و اصلا تا بشه تنبیه نمیکنم میگم کم محلی بهترین تنبیه

    البته این ک تا الان دارم تحمل میکنم برای ابن هست ک این شخصیت و رفتار توی خانواده همسرم کاملا طبیعی است و اونها میگن باباشم بچگی دقیقا همین بوده.

    پدر بزرگشم همین بوده و هست

    و متاسفانه همسرم الانم تا یه کم بچه لجبازی میکنه میخوان ک تنبیه بدنی کنن و تحملشون پایین هست.

    البته ک خیلی سعی کردم شرایط رو مدیریت کنم ک این اتفاق نیفته

    ولی میدونید همیشه به این فکر میکردم ک برم مرکز مشاوره ببینم چرا این بچه اینجوره

    اما خب خانواده همسرم میگن نیازی نیست و ارثیه اونهاست

    اینک یه بچه ای داری ک یکسره غر میزنه یکسره میخواد با داد زدن خواسته اش رو بدست بیاره

    اینک اون حجم از عصبانیت رو داره ک من گاهی میگم سکته میکنه الان خدایا

    و تمام مدت تلاش کردم ک همراهش باشم با خوبی و شادی قانعش کنم سعی کنم اونقدر بهش محبت کنم ک بابت کمبود نباشه

    اما قانع نیست اگر صب تا شب کنارش باشی بازی کنی باهاش

    باز هم نمیذاره من در محیط ارامی تمرین انجام بدم یا بیام سایت و …

    خدایی از بعد اشنایی با قانون سعی کردم ک بشینم و باورهام رو در خصوصش تغییر بدم

    بگم ن اون پسره حرف گوش کنی هست

    پسرم بسیار مهربانه .پسرم بسیار زیباست.پسرم سالم هست پسرم شاده

    پسرم عاشق بازی هست بخصوص بازی های مسابقه ای

    پسرم کلام من رو خیلی قبول میکنه و براش تاثیر گزاره و ….

    اما نکته جالب اینه ک من همش میگم دارم صبر میکنم و بزرگ بشه خوب میشه

    ولی به شدت این شرایط داره ازارم میده هرچند ک الان دارم اینجا میگم و همیشه سعی کردم توجه ام رو از روی این نازیبایی بردارم تا از زندگیم بره بیرون

    من دوستددارم ب تایمی برای خودم داشته باشم

    من دوست دارم پسرم در کنار تمام خواسته هاش به من احترام بذاره

    من دوست دارم برای درخواستهاش محترمانه بگه یعنی چی با داد و بیداد و …

    من دوست دارم وقتی میگم ی کم صبر کن لطفا حتی برای دو دقیقه سکوت کنن صبر کنه.

    خدایا شکرت بابت این تضادها ک من دارم میفهمم چ خواسته هایی دارم از بچه هام

    الان ک کلیپ شما رو دیدم شما 6 ماه بود من دیگ نزدیک 6 ساله

    یعنی استاد من دارم تحمل میکنم و میتونم تغییر بدم شرایط رو

    ایا با قانون و تغییر باورهام میتونم شرایط رو تغییر بدم یا باید برم پیش یک مشاوره

    من اشرف مخلوقات خدا هستم من خالق زندگی خودم هستم تا الان تونستم خیلی چیزها رو توی زندگیم تغییر بدم حتما این رو هم میتونم

    خدایا خودت هدایتم کن

    خدایا دستی از دستانت رو برای کمک به من برسان

    خدایا سپاسگزارم.

    استاد بسیار از شما سپاسگزارم

    چقدر عالی است این کلیپ

    چقدر زیبا است این کلیپ

    چقدر این پرادایس زیباست رویای منه

    چه ابرهایی توی اسمان هستن

    وای من نسیم خنک رو حس میکنم صدای پرنده ها رو میشنوم فوق العاده است خدایا شکرت بابت این همه زیبایی .

    استاد بسیار زیبا خوش تیپ و دوست داشتنی هستید توی کلیپ

    خدایا شکرت ک چنین استاد مهربان دوستداشتنی دارم

    چقدر قانون سلامتیتون عالی عمل کرده

    سپاسگزارم بابت همه بودنهاتون

    در پناه الله مهربان باشید.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  6. -
    Fatemeh گفته:
    مدت عضویت: 1532 روز

    به نام خالق هستی

    سلام به همه عزیزان

    تنها شرایطی که من تا قبل از دیدن این فایل پذیرفته بودم و میگفتم همینی که هست وبه خاطر باورها و چیز هایی که بهم گفته بودند هیچ وقت برای برطرف کردنش تلاشی نکردم اینکه :من از لحاظ سلامتی خیلی خوب هستم و بدون اینکه ورزش کنم و یا رژیم غذایی خاصی داشته باشم نه اضافه وزن دارم ونه هیچ مریضی ای که بخوام قرص مصرف کنم فقط تنها مشکلی که دارم وتا قبل از دیدن این فایل پذیرفته بودمش و داشتم تحمل می کردم وبه دنبال راحلی برای برطرف کردنش نبودم اینکه من تقریبا هر ماه به خاطر پریودی سرگیجه وحالت تهوع و یک شکم درد وحشتناکی دارم به طوری که از حال می رم و اون روز اصلا غذا نمی تونم بخورم و خودم تو اون لحظه از شدت درد فکر می کنم دارم می میرم و هر دفعه کارم به بیمارستان می کشه و تا یکی، دو روز عملا هیچ کاری نمی تونم انجام بدم حتی اینکه برم برای خودم آب بیارم و کلا استراحت مطلق دارم و از تمام کارهای روزانه ام می افتم و من به خاطر اینکه دکتر بهم گفته بود این طبیعی هست و کارش نمی شه کرد و هر وقت بچه دار شدین خوب میشه پذیرفته بودم ومی گفتم همینی که هست دیگه باید تحمل کنی کارش نمیشه کرد.اگر من باور نمی کردم که چنین شرایطی طبیعی هست و به این فکر می کردم که اگه این طبیعی هست پس چرا برای همه این جور نیست و خیلی ها این مشکل رو ندارند. و باور می کردم یک راحلی هست قطعا یک راهکاری هم گفته می شد تا این مشکل رو حل کنم.

    از شما استاد عزیز ممنونم که با گذاشتن این فایل بهم کمک کردین به جای پذیرفتن و تحمل کردن نا خواسته ها به دنبال تغیر باورها و راحلی برای برطرف کردنش باشم. و قطعا اگه من این شرایط رو نمی پذیرفتم و به دنبال راحلی بودم حتما هدایت می شدم به مسیری که این مشکل رو برطرف می کردم و چون پذیرفته بودم وباور داشتم که نمی شه این مشکل رو حل کرد جهان هم با توجه به باورهام بهم ثابت می کرد که آره نمیشه.

    شاد پر انرژی باشید فعلا خدا نگهدار.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  7. -
    پاکیزه بارکزی گفته:
    مدت عضویت: 838 روز

    به نام خداوند بزرگ و آغاز گر جهان هستی به این زیبایی

    به نام خدایی که او هست و جز او نیست

    به نام خدایی که برایمان کافی هست و همیشه هست

    به نام خدایی که اوست حمایتگر و هدایت گر

    به نام خداییی که خالق زیبایی ها هست

    به نام خداییی که قدرت خلق زنده گیم را به دست من سپرد تا لذت خلق کردن را بچشم

    به نام خداییی همه ما که عاشقانه عاشق ما هست

    سلام به استاد عزیزم استاد جوان خوش هیکلم سلام به مریم عزیز مهربان

    سلام به بچه های عزیز این سایت الهی

    خدایا شکرت برای این همه زیباییی چقدررر زیبایییییی هست خدایاا شکرت که من لایق عالی ترین ها هستم و لایق دیدن زیباییی بیشتر را برایم عطا کردی و من را لایق دیدن زیبایی ها میدانی خدایا شکرت

    اول بیایم سر زیبایی این مکان زیبایی دلنشین

    واییییییی خدایی من اولا ااین موزیک زیبا با این تصویر قشنگ که نقاششش رب من هست

    آسمان آبی زیبا که از هر بخش این پارادایس زیبا چقدر زیبا معلوم میشود با ابر های پفکی زیبااااا که به دریاچه قشنگ انعکاس میکند و چقدررر تصویر قشنگ میسازد این هم شاهکار خدایی من هست

    چقدرررر درخت های زیبا سرسبز که روح آدم سبز و شاداب میسازد چقدررر چمن های زیبا که قدم زدن در آن یک لذت خاص دارد و چقدررر من لذت بردم و بار ها احساس کردم من هم با شما در حال قدم زدن و گوش دادن و دیدن این زیبایی ها هستم خدایا شکرت

    چقدررررررررر این گلبته های بلند کوچک زیبا هستن این انبوه بودن درخت ها زیباست خدایا شکرت

    چقدررر فراره آب زیبا زیبا هست

    خدایا شکرت

    چقدر مرمری و براونی زیبا هستن خدایا شکرت

    خدایا شکرت که این صحنه زیبا را هم دیدم که اسپ زیبایی تان در حال نوشیدن آب بود چقدررر صحنه قشنگ دلپذیر

    و استاد تبریک جوان شدن تان چقدرر زیبا و جوان شدین اصلا با این کار از ما باوری پیری را گرفتین آدم میشود حتی جوان‌تر از قبل هم شود استاد چقدررر عظله هایتان زیبا و قوی شدند الهی شکرت

    چقدررررر فراوانی هست چقدررر زیبایی هست از درخت ، ابر ، آب ، باران گرفته تا همه چی

    خدایا چقدررررررر باران زیبا چقدر پر سرعت

    چقدررررر وقتی در روی آب قطره های باران میچکد زیبا معلوم میشود چقدرررر این صدایی آب باران ارامش کننده هست خدایا شکرت هزار بار شکررررررت

    یک حس عالی شور شوق دارم از نوشتن زیبایی‌ها و دیدن زیبایی ها

    راستی هم همه این جهان زیبا آیینه تجلی زیبایی خداست

    چقدررررر او درخت که نزدیک خانه چوبی تان هست با برگ های سرخ رنگش زیبا معلوم میشود و متفاوت

    خدایا شکرت

    بلی راستی هم تحمل کردن تا صبر کردن به اندازه زمین تا آسمان فرق دارد

    صبر کردن یعنی ایمان به خدا قبول خدا سپردن به خدا

    داشتن حال خوش ایمان امید توکل راضی بودن سپاسگذار بودن

    ولی تحمل یعنی رنج کشیدن یعنی مشرک بودن یعنی قبول نبودن خدا یعنی حال بد داشتن غصه ترس نگرانی

    چقدرررر فرق دارد

    و بیشتر آدم ها در زنده گی شان رنج میکشند و تحمل می‌کنند ولی خودشان بازی می‌دهند و میگویند که ما صبر داریم تا خدا اوضاع را خوب بسازد

    پسر خوب دختر خوب خدا هم منتظر توست تا تغییری کنی که اوضاع خوب شود

    یاد بیگریم در زنده گی هیچ وقت تحمل نکنیم رنج نکشیم اگر رنجی هست اگر جای بد بود اگر اتفاقی به دل مان نبود بدانیم طبیعی نیست بدانیم زهن ما باور های ما افکار ما ایراد دارد

    بدانیم راه حل دارد یک راه دارد باید به دنبال راه حلش باشیم

    و هیچ وقت نپذیریم همیشه بدانیم هیچ اتفاقی که سبب رنج آزار ما میشود طبیعی نیست

    و از هیچ کس هیچ چیزی را نپذیریم که سبب رنج در زنده گی مان شود و ما تحمل کنیم

    باید خداوند شکرگذار باشیم بخاطر این آگاهی ها بخاطرر این قوانین بخاطرر این که قدرت خلق داریم

    هر کار میکنیم خودمان میکنیم خودمان را محدود میکینم و در زندان میکنیم

    و یک حرفی که از نلسون ماندلا خوشم آمد این بود که نباید زهن و دل مان را دست کسی بسپاریم

    خدایا شکرت برای این زیبایی ها

    خدایا شکرت برای این آگاهی ها

    خدایا شکرت برای استاد زیبایم

    خدایا شکرت برای وجود زیباو با ارزش خودم در این فضا

    خدایا شکرت برای بچه ها زیبا

    خدایا شکرت برای این قوانین بدون تغییر

    خدایا شکرت برای عدالتتت

    خدایااااا شکرت برای قدرت خلق کننده گی من

    چقدرررررر ما ها خوشبخت هستیم زمانی که استاد شروع کردن الگو نداشتن نه کسی بود که عملی بیبینن و قوانین تایید کنن امروز ما علاوه به استاد که این اگاهیی هایی زیبا را برای مان با عشق میدهد

    هزارن شاگرد های توحیدی ایشان هست که از نتایج و تجربه هایشان میگویند تا ایمان ما بیشر شود

    همه این ها جای شکر هست

    خدایا شکرت

    که حالم بی نظیر هست با خدا باشی فقط دلت میشود برقصی بخندی و دلت گرم گرم باشد که همه چیز میشود او هست

    در پناه تنها فرمانروایی جهان شاد آرام ثروتمند باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  8. -
    فاطمه شاکری گفته:
    مدت عضویت: 1926 روز

    سلام استاد عزیزم و مریم جون اول سپاسگزارم از فایل بی نظیری که گذاشتید و به خاطر آگاهی های ناب خدایا شکرت

    دقیقا همین داستانی که پیش امده برا شما استاد نمونه مشابه اش برا دخترم وقتی که به دنیا امد دخترم همش اسهال بود ما رفتیم دکتر و گفت روزی 8 بار عادیه برا بچه هیر سرش فوق تخصص گوارش بود و بعد اونم باز رفتم گفت عادیه منو همسرم باور کردیم جوری یه مای بی بی 24تایی نهایت یک روز نصف داشته باشه شد 3ماه هم من هم همسرم خسته شده بودیم دیگه چیزی انگار تو تن بچه نمونده بود وزن نمیگرفت بردمش یه دکتر دیگه اون دکتر بهگفت حساسیت لبنیات داره باید معده بچه ات لاکتوز ترشح نمیکنه مصرف لبنیات صفر کن که بچه ات خوب بشه اونجا بود من گوش دادم و واقعا هم دخترم خوب شد ولی خودم داشتم آسیب میدیدم 6 ماه گذشت من بدون لبنیات حتی شکلات باید نگاه میکردم توش شیر خشک نداشته باشه شیری که میدادم به بچه ام اسیب نزنه ولی خودم خسته شده بودم دیگه به دکترش گفتم من دیگه نمیتونم تحمل کنم از اونجا به بعد دخترم شیر خشک بدون لاکتوز خورد غذا خور شد من راحت شدم

    مورد دیگه ام کسی کار راه انداختم اونموقعه انقدر با قانون اشنا نبودم به باورهای بقیه گوش نکنم فکر میکردم خوب با تجربه تر هستن میگفتن تا یک سال هیچ برداشتی نکن فقط یاید از جیب بزاری تا سرمایه ات بیشتر بشه من این کارو کردم دیگه یک سال گذشت دیدم شرایطم پسچرا همونه چرا باز میخوام برم خرید پول ندارم باز باید سرمایه تزریق کنم تو خرداد 1400 بود گفتم من مغازه رو ببندم دیگه یه هزار تومان هزینه نمی کنم دیگه خسته شده بودم از چند ماه بعدش دیدم رشد کرد مغازه جنسی اضافه نکرده بودم خرجشو در می اورد از اون روز 4 سال گذشته هنوز هزار تومان نزاشتم تو یک سریع مسائلها هنوز ایراد دارم دارم باگمو پیدا میکنم درستش میکنم باورهای بهتر جایگزین میکنم

    من این فایلو صوتی شنیدم صدای بارون انقدر ارامش بخش بود دلم میخواد تصویری هم ببینم

    بی نهایت ازتون سپاسگزارم و خدارو شکر میکنم تو این مسیر لذت بخش دانشجو کلاستون هستم همیشه به خودم میگم من انسان معمولی نیستم با آگاهی های شما میدید خودم خالقم زندگیمو بهشت میکنم عاشقتونم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  9. -
    ژاله احمدی گفته:
    مدت عضویت: 975 روز

    به نام الله مهربان وبخشنده

    سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته مهربون ودوستان عزیزم

    چققققدر فایل به جایی بود واقعا در این روزها به این فایل نیاز داشتم تا تفاوت صبروتحمل درک کنم

    که چه جاهایی من زجر کشیدم و تحمل کردم

    وچه جاهایی مسئله رو رها کردم و صبر کردم.

    1_من بهمن95 عقد کردم وبا خانواده خودم وهمسرم عهد بستم که نهایتا 2سال دیگرمستقل بشم برای زندگی دونفره بعد من سال 97 کلی خریدهامو انجام داده بودم و بیشتر وسایل آمده بود و خونمون هم باید تعمیرات جزئی میشد تا اینکه خاله همسرم فوت کرد و یکسال برای این موضوع خانواده ام تحمل کردند،کلی از وسایلم خونه خانواده ام بود و من هم از این دوران طولانی به قول معروف نامزدی خسته شده بودم وهمینطورهمسرم.

    بعد ازسال سوم دوران بیماری اومد و ما جشن عروسی نمیتونستیم بگیریم چون اطرافیان نگران از مراسم گرفتن بودن وبیشتر جاها برای برگزاری مراسم بسته بود 4سال گذشت و 3ماهی بود که خونه با وسایلمون آماده شد ولی همچنان خانواده ها میگفتند صبر کنید تا وضعیت بهتر بشه وما برای شما عروسی بگیریم چون آرزو داریم…

    2-باور عدم احساس لیاقت وبی ارزشی خودم و ترس ازگفتن تصمیم نهایی خودم ،تحمل کردم که واقعا زجر می کشیدم که نکنه یه وقت خانواده همسرم از من ناراحت بشن از تصمیمم و این یعنی احترام به آنها

    3-اگر شجاعت گفتن تصمیمو زودتر داشتم اینققققدر بلاتکلیف نبودم وراحتتر و بدون کینه و ناراحتی مستقل میشدم.

    4-من اسفند 99تصمیم نهاییمو گرفتم که بدون مراسمی با همسرم زندگی مشترک شروع کنم (همچنان خانواده ها راضی نبودن)خودم با خانواده ام و خانواده همسرم صحبت کردم و محکم حرفمو زدم و گفتم که یک هفته دیگه ما یه عکاسی انجام میدیم و مستقل میشیم.

    خانواده ها تصمیم گرفتن یه مراسم کوچیک خانوادگی (عمو،خاله،عمه،دایی)بگیرند و هر چیزی که واسه این مراسم لازم بود واسمون گرفتند و دعوتی ها گفته شدو یک هفته ای همه چی جور شد و کلی هم خوش گذشت خیلی ساده و شیک.

    فیلمبردار تو همون تاریخ که میخواستم اکی شد وموزیک و غذاها و مهمان ها و…

    و کلی هدایا برای ما جمع شد برای شروع زندگی مشترک.

    وخداروشکر مراسم بخیر وشادی و سلامتی برگزار شد وتمام.

    5-شجاعت خودم و تصمیم قطعی که واسه این موضوع گرفتم .

    انتظار نداشتم که خانواده ام با خانواده همسرم اوکی کنند چون این موضوع مربوط به خودم وهمسرم میشد وباید خودمون صحبت اولیه ونهایی میکردیم

    من همیشه از صحبت کردن با پدرشوهرم سختم بود

    و همیشه اطرافیانو واسه صحبت میفرستادم ولی هیچ تاثیری نداشت.

    من به خدای خودم ایمان آوردم وعمل کردم (شرک داشتم که حتما مسئله ما با صحبت بقیه درست میشه)حتی همسرم توانایی صحبت کردن با خانواده اش را نداشت چون میترسید به بحث و دعوا برسه

    ولی من گفتم اگر شرایط دلخواهمو میخوام باید خودم دست به کار بشم و همینطور برای خیلی از مسائل

    باید خودم و خودم حرفمو بزنم تا شرایط خوب هست.

    خدایا سپاسگزارم که به من توانایی جواب دادن به این سوال ها دادی تا بنویسم و الگویی باشم برای دوستانم

    همیشه سلامت وشاد باشید.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  10. -
    معید ماندگار گفته:
    مدت عضویت: 870 روز

    بنام خدای مهربان!!!

    مشتاقم تجربه موفقیت آمیزم که به تازگی هم رخ داده رو تو این زمینه بگم

    بنده زمانی دانشجو بودم و در دانشگاه درس میخوندم به یک جایی رسیدم که واقعا فقط داشتم تحملش میکردم و یادمه هر وقت در موردش با دوستام صحبت میکردیم که دانشگاه فلانه بهمانه و اینا ، همیشه میگفتیم اره ما نمیتونیم دانشگاه نریم و مامان بابامون خیلی مخالفت میکنن اگه دانشگاه نریم ، مردم چی میگن ، جامعه بهم میگه بی سواد ، جامعه تحویلم نمیگیره ، کار بهم نمیدن ، اگر دانشگاه نرم باید برم سربازی و من نمیخوام برم سربازی و…

    اره واقعا هم همینطور بود من آدمی بودم که داشتم دانشگاه رو تحمل میکردم و از ترس والدینم ، از مخالفت والدینم و از اینکه سربازی رو تعویق بندازم ، از اینکه جامعه بهم نگه بی سواد ، از اینکه به خودم میگفتم لیسانس بهم اعتماد به نفس و عزت نفس میده و کلی دلایل دیگه ، داشتم دانشگاه رو ادامه میدادم.

    به جایی رسید که من تصمیم گرفتم در کنار درس و دانشگاه ، کار مورد علاقمو بکنم که آنلاین هم بود و با یک گوشی میشد انجام داد و از طرفی به خودم گفتم در کنار درس و دانشگاه روی ذهنم ، روی خودم هم کار میکنم و روزی دو ساعت میرم تو خیابون های دانشگاهمون ، قدم میزنم و روی باورهام کار میکنم. این قضیه مال همین امساله.

    و با اینکه من میدونستم تمرکز باید روی یک چیز باشه تا موفق بشی و اینو از استاد خیلی شنیدم ، اما میگفتم نه بزار اینکارو بکنم

    اما جواب نداد.

    من اون ترم که این تصمیم رو گرفتم، تو کارم هیچ پیشرفتی نکردم و در درسام مشروط هم شدم.

    جالبیش اینجاست که من به شدت خوب کار میکردم و به شدت خوب درس میخوندم. اون ترم ، ترمی بود که من بیشتر از ترمای دیگه درس میخوندم . اون ترم ، ترمی بود که من با دوستام حرف نمیزدم و همش فعالیت میکردم . بچه ها میگفتن پاشو بریم بیرون ، پاشو بریم خوش گذرونی ، پاشو بریم فلان جا ، پاشو بیا گیم بزنیم و من همه رو کات کردم و فقط کارهایی رو کردم که به ذهنم ، به کسب و کارم کمک میکنه. و البته درس میخوندم.

    و من تو هیچ کدوم به هیچ نتیجه ای نرسیدم اما قسمت قشنگ ماجرا همینجاست…

    صدالبته که من هر روز تو خیابونای دانشگاه رو خودم و باورهام کار میکردم، به نتیجه رسیدم.

    یادمه اون شبی رو که داشتم روی باور «من خالق زندگی خودم هستم.» کار میکردم و الگوهاشو پیدا میکردم . یادمه به خودم گفتم براستی اون کسی که اینو باور داره چه رفتارهایی داره؟؟؟ منم بیام همون کار رو انجام بدم . برای هر باور اینکارو میکردم و رفتاری به ذهنم میرسید یادداشت میکردم. هنوز هم دارمشون و استفاده میکنم ازش .

    و من چند روز بعد از اون شب، چند روز بعد از اون سوالی که از خودم پرسیدم ، به یک رفتار خیلی فوق العاده رسیدم و خدا من رو هدایت کرد به این ایده که :

    « اون کسی که باور داره خالق زندگی خودشه ، هیچکسی آزادیش رو محدود نمیکنه ، هیچوقت تحمل نمیکنه و آزاده آزاده. مثل یک نقاش که آزاده هرچی بخواد بکشه.»

    و من به خودم گفتم تو اگه باور داری خالق زندگی خودتی ، پس چرا دانشگاه رو داری ادامه میدی ، چرا دانشگاه رو بخاطر حرف مردم ، بخاطر مامان بابا ادامه میدی؟؟؟ چرا فکر میکنی لیسانس (یک عامل بیرونی) به تو عزت نفس و اعتماد به نفس میده؟؟؟

    و کامل مشخص بود که دانشگاه داره آزادیم رو میگیره و داشتم تحملش میکردم و تصمیم گرفتم ادامه ندم

    و فایل «روی خودت سرمایه گذاری کن» استاد هم خیلی خیلی کمکم کرد و اونو ، اون موقع خیلی گوش میدادم.

    و باور داشتم که براحتی من دانشگاه رو ول میکنم و راه حل هاش هم به ذهنم رسید.

    راه حل های زیادی به ذهنم رسید اما چالش برانگیزشون این بود که به مامان بابام میخواستم بگم که من نمیخوام دیگه دانشگاه برم. قبلا خیلی بهشون قدرت میدادم. به خودم میگفتم کلی بحث و دعوا و ناراحتی میشه

    اما راه حلشو خدای رحمان بهم الهام کرد و گفت : به اونا قدرت نده

    و من هم متوجه این قضیه شدم و تو ذهنم به مراتب به خودم میگفتم ، خدا برام درست میکنه ، تنها قدرت واحد اونه ، خدا دله والدینمو نرم میکنه و اونا موافقت میکنن ، من تسلیم خواسته هاشون نمیشم و اونا هیچ تاثیری تو زندگی من ندارن. یادمه وقتی هدفون بابام رو گم کردم و بابام هدفونشو میخواست ، میگفتم تو خوابگاهه ولی امنه و بابام انقدر عصبانی میشد و بعدش رو خودم کار کردم و تو ذهنم بهش قدرت ندادم برای زمانی که بهش بگم واقعا گم کردم و وقتی ایمانم رو افزایش دادم و حقیقت رو بهش گفتم ، اصلا عصبانی نشد و فقط محترمانه گفت حواست بیشتر جمع باشه .

    و همین چند روز پیش من به مادرم که به شدت حساس بود روی درس و دانشگام ، بهش گفتم میخوام ادامه ندم و اینو زمانی گفتم که ایمان داشتم به رب و باور داشتم و دارم که اونا هیچ قدرتی تو خلق زندگی من ندارن و خوب رو خودم کار کرده بودم و آماده بودم که اینو گفتم.

    و محترمانه دلایلمو خواستند بدونند و من براشون بازگو کردم و خدا دلشون رو نرم کرد و گفتند ، اگر نمیتونی تحمل کنی ، من مخالفتی ندارم

    و بعدش…

    چه احساس قشنگی…

    چه احساس متفاوتی…

    چه احساسی من داشتم از اینکه من خالق زندگی خودمم

    من خلق کردم…

    من عشق کردم اون روز رو

    قبل این قضیه من برای دانشگاهم مرخصی گرفتم و اون موقع خیلی مقاومت میکردند ، خیلی بحث شد میگفتند نگیر فلان میشی ، هر روز غر میزدند ، خیلی ناراحتی پیش اومد ، خیلی داد و بیداد شد اما الان من به نیت کلا دانشگاه نرفتن رفتم و هیچ مقاومتی نداشتند.

    تفاوت همش تو شرک و ایمانه.

    اون موقع برا یه مرخصی من خیلی بهشون قدرت دادم. اما الان من وجودم سرتاسر ایمانه و هر روز دارم با عشق میرم سراغ علاقه ام و تو همین چند هفته پیشرفت قابل توجهی داشتم و خوشحالم از اینکه بعد تابستون دیگه لازم نیست دانشگاه برم

    خوشحالم از اینکه بعد تابستون با تمرکز 100 میرم سراغ علاقه ام و چقدرررررر احساس آزادی میکنم و چقدر حس خوبیه وقتی چیزی رو دیگه تحمل نمیکنم…….

    من بعدش به خودم گفتم که معید تو تونستی با قدرت ندادن، با شرک نورزیدن، همچین اتفاقی رو رقم بزنی ، پس میتونی اتفاقات بزرگتر از این رو هم رقم بزنی. و دیگه به یقین صد رسیدم که هر کاری میتونم بکنم.

    آخخخخخ خدایا شکرت :)

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای: