می خواهی جزو کدام گروه باشی؟ - صفحه 31 (به ترتیب امتیاز)

780 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    سجاد عبادی گفته:
    مدت عضویت: 3851 روز

    با سلام.

    یادمه بچه که بودم دنبال کارهایی میگشتم که فقط من بتونم و برا اولین بار انجامش بدم.به خاطر همین کارهای زیادی انجام دادم ولی متاسفانه اون سودی که مد نظرم بود رو نمی تونستم داشته باشم همیشه با یک مقدار مشخص درگیر بودم.از کارگری گرفته تا الان که مدیر دوتا سایت آموزشی پر بازدید هستم و طرح هایی در زمینه برنامه اندروید دادم که بعدا در اختیار دوستان قرار خواهد گرفت.سه سال پیش با سرمایه دو ملیون تومان وارد کار پرورش شتر مرغ شدم و با سختی و مشقت های بسیار اون کار رو شروع کردم اولش خوب بود تا اینکه رفته رفته بیماری های جسمی سراغشون اومد یادمه یه شب تا ساعت سه شب فقط کف حیاط هزار متری رو با خاک پر کردم که شتر مرغ ها بتونن راحت روش حرکت کنند یادمه مادرم ساعت داوزده همون شب اومد و برا عذاب و سختی که میکشیدم گریه می کرد.ولی گفتم این شرایط موندگار نیست تا اینکه با ضرر 6 ملیون اون کارو ترکگ کردم.و دوستم پیشنهاد یه کار خوب بهم داد ولی بازم درآمد مد نظر من نبود به هر حال رفتم و کار کردم و تو اون کار ایده ای به ذهنم اومد و اون این بود که با وجود تحقیقاتی که کردم جزوات تابلو برق و تاسیسات تو اینترنت وجود نداشت شروع کردم ه نوشتن جزوان و نزدیک به صد بیست بار قالب سایت رو عوض کردم آزمون خطا کردم تا اینکه استاد سایت شدم و نزدیک به 67 عدد جزوه از تابلو برق در سایتم دارم.خیلی جزئی سرگذشتمو گفتم ولی میخام یه چیزی هم بگم که واقعا خیلی بهش ایمان دارم و اون اراده ای هست که تو خودم داردم به نظر من اراده مهمترین رکن برا پیشرفته.با اینکه دوستان من هم اونجا کار میکردن ولی هیچکدوم حاضر به داشتن چنین سایتی نبودند و می گفتن ول کن بابا هیشکی نمی خره ولی هدف من فقط پول نبود میخواستم بهشون ثابت کنم میخواستم منبع اصلی آموزش تابلو برق در ایران باشم که به لطف خدا الان هستم.شب هایی بود که نخوابیدم شب هایی بود که فقط می نوشتم و فقط می نوشتم.بعد از مدتی تقریبا 9 ماه پیش افتادم تو کار فروش ماهی و بازم ضرر 3 ملیونی کردم و نشستم کلی با خودم کلنجار رفتم که چرا باید بدهکار بشم و چرا باید ضرر کنم تا اینکه به نتیجه ای زیبا رسیدم و اون اینکه برا هر کاری باید خاکشو بخوری و تجربه داشته باشی و من در اون کار متخصص نبود و از اون به بعد تصمیم گرفتم در کاری سرمایه گذاری و انرژی بذارم که واقعا تخصصمه و میتونم انجامش بدم.

    استاد راس میگن نباید وقتی شرایط بد میشه شروع به تغییر کنی.

    چند روز پیش برای یه کاری مجبور شدم برم بالای سقف آسانسور و تابلو برقی که اونجا بود رو تعمییر کنم وقتی دکمه استارت دستی رو برا زدن به سمت بالا زدم و تا طبقه 14 رفتم یهویی رله آخر رو رد کرد و دستگاه با شتاب بیشتری نزیدک 1 متر مونده به سقف ایستاد.نمیدونم چرا ایستاد ولی میدونم که مرگ رو حس کردم.

    وقتی نیم ساعت اونجا تو تاریکی بودم با خودم گفتم اینجا جای من نیست نباید اینجا باشم من باید جایی که لیاقتشو دارم باشم.و چرا باید اون موقع تصمیم به تغییر میگیرفتم شاید دیگه عمری برا تغییر کردن دیگه نداشتم خیلی فک کردم و به این نتیجه رسیدم که استاد رسیده بودن برای تغییر کردن باید قبل از اینکه حس کنی شرایط داره بد میشه تغییر کنی.

    ممنون.

    ارادتمندم.عبادی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  2. -
    علی اصفهانی گفته:
    مدت عضویت: 3849 روز

    از دوران کودکی تا نوجوانی روزهای تکراری سپری میشد.انگار هر روز جمعه بود.اصلا از آن دوران راضی نیستم چون فقط به بطالت گذشت و هیچ کار مفیدی انجام ندادم.البته این متناسب با نگرشی است که الآن دارم.تا سال کنکور هنوز وخامت اوضاع آن قدر آشکار نشده بود و هنوز مطلع نبودم که چقدر افسرده ام.چون حرکتی نمیکردم و اقدامی نداشتم که بخواهد آشکار شود.دوستانم خیلی کم بودند و آنها هم که بودند همیشه سعی در آزار دادن من بودند.روابط عمومی فوق العاده بدی داشتم.خیلی خجالتی بودم به حدی که حتی از راه رفتن در پیاده رو هم خجالت زده بودم.از خودم متنفر بودم.همیشه شاکی بودم مخصوصا از پدر و مادرم.فقط از خودم ایراد میگرفتم و هیچ نکته مثبتی در خودم نمیدیدم.فکر میکردم نمیتوانم از خودم دفاع کنم”بی عرضه هستم”ظاهر مناسبی ندارم و هزار ایراد دیگر.در آن دوران دست به هر اقدامی میزدم بلااستثنا شکست میخوردم و یا به هدف دلخواهم نمیرسیدم.این را واقعا میگویم احساس میکردم وسط جهنم هستم و مقصر والدینم هستند.نکته خیلی جالبی که که الآن به یاد می آورم این است که معدلم از پنجم دبستان تا پیش دانشگاهی سیر نزولی داشته است.روز به روز اعتماد بنفسم کمتر میشد.یادم می آید روزی به مشاور کنکور گفتم احساس میکنم خنگ هستم.اصلا به نتایج کنکور امید نداشتم و واقعا هم این بد بینی جواب خود راداد و سال اول کنکور خراب شد.این قدر حالم بد بود که حداقل یک بار در روز برای این وضع خودم اشک میریختم.دلم برای خودم میسوخت.یک خلا عاطفی شدید در درون خودم احساس میکردم و بدتر از آن نمیگذاشتم کسی از این روز و حالم باخبر شود.چون خجالت میکشیدم و نمیخواستم کسی برایم دل بسوزاند.حالا فشار کنکور و تمام ای خود درگیریها یکطفرف یک ضربه عاطفی هم به من وارد شد.

    تابستان 92 اوج وخامت من بود.مطمنم که آن روزها بدترین روزهای عمرم بوده است و دیگر هیچ وقت تکرار نخواهد شد چون خودم نمیگذارم.اواخر تابستان بود که یک کتاب به نام چگونه عقاب باشید دیدم و خریدم.سعی کردم تمریناتش را انجام دهم.الآن که در این موقعیت هستم وبه آن روزها نگاه میکنم برایم خیلی جالب است .شرایط آرام آرام و باسرعت خیلی کمی شروع به تغیر کرد.پدر و مادرم رفتار بهتری داشتند. یک دوست خوب پیدا کردم.کمتر عصبانی میشدم.کمتر دلم برای خودم میسوخت.تصویر عقاب روی جلد کتاب در ذهنم بود و کمی احساس قدرت میکردم.به همین شکل هر روز بهتر بهتر.کتابهای جدیدی در حوزه ی موفقیت پیدا میکردم.شاید باور نکنید حتی کتابهایی در این حوزه به من هدیه میشد.فایلهای صوتی جدیدی پیدا میکردم.به همین شکل ادامه پیدا کرد و اطلاعات من در این زمینه بالا میرفت.

    در تابستان 93 بود که سایت عباسمنش را پیدا کردم. فایلهای رایگان را دانلود میکردم و گوش میدادم.من در آن دوران پر از شک و نگرانی و ترس در مورد آینده بودم.دوست داشتم قانون جذب را باور کنم ولی نمیتوانستم.در ذهن من حک شده بود نمیشود نمیتوانی نداری نیستی بد بخت میشوی.حتی پس یک سال از آن دوران بد هنوز هم ایمانم ضعیف بود ولی امیدواری کوچکی در دلم داشتم و ادامه دادم.

    نیمه دوم سال 93 بود که با قدرت باورها آشنا شدم.شروع به تمیرین برای تغیر باورهایم کردم.واقعا احساس میکردم دارم خودم را گول میزنم.حتی گاهی مواقع دلسرد میشدم ولی باز هم ادامه دادم.در آن دوران بود که احساس درد شدیدی در شکمم و احساس دلهوره در سینه ام داشتم.این قدر عاشق این مطالعات و تحقیقات شدم که ترم اول دانشگاه مشروط شدم.واقعا میخواستم تغیر کنم و فکر میکردم سرمایه گذاری در این زمینه سودمندتر است.تغیرات هر روز بیشتر وبیشتر میشد.همه چیز خیلی آرام تغیر میکرد.هر روز حالم کمی بهتر میشد.دوستانی کمی بهتر.شرایط کمی بهتر.دقت وتمرکزم کمی بهتر و آرامشم کمی بیشتر میشد.

    همیشه معتقد بودم همه چیز در یک لحظه باید عالی بشود ولی دوستان این طور نیست.تغیر نیاز به زمان دارد.سیر تکامل در هر زمینه ای باید طی شود وای نیاز به زمان دارد.اگر در این مسیر حرکت میکنید فقط ایمان داشته باشید و از روی ظاهر شرایط قضاوت نکنید.فقط کافیست ریشه ی شک و ترس را از درون خود ریشه کن کنید.

    به شکر خدا حالا حالم خیلی خوب است.شاید هفته هایی باشد که حتی یک بار هم عصبی نمیشوم.دوستان فوق العاده ای دارم.اعتماد به نفس و مهمتر از آن عزت نفس بالایی پیدا کرده ام.واقعا عاشق خودم هستم.روابط فوق العاده ای دارم و هر روز اتفاقات خوبی تجربه میکنم.دوستان شک نکنید. پایمان داشته باشید.باور کنید جواب میدهد.

    من فکر میکنم اول در دسته دوم قرار داشته ام.از تابستان 92 تا قبل از دیدن این فایل در دسته سوم بودم.ولی الۀن واغعا دوست دارم در دسته چهارم قرار گیرم.

    با آرزوی موفقیت برای تمام دوستان عزیزم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  3. -
    مهدی محرمی گفته:
    مدت عضویت: 3831 روز

    با عرض سلام .

    زندگی من با نماز و قرآن شروع شد.دوران بچگیم هیچ نمازی رو رد نمیکردم.قرآن رو از مادرم یاد گرفته بودم و عربیش رو خوب میخوندم.این روند تا سال 3وم هنرستانم ادامه داشت .کنکور رو به صورت عالی خونده بودم .قرار بود تو ارومیه کنکور بدم.با این هدف میرفتم که حتما قبول میشم.ولی با کمال تاسف به همراه دو تا از پسر عموهام که معدلشون همیشه 4 نمره از من بیشتر بود کنکور رو رد شدم.خیلی فشار روم بود . که کار کنم یا باز درس بخونم.یه سال با همین نابسامانی گذشت و من کاملا از درس نامید شده بودم.تا بعد 11 ماه یک شب احساس کردم لیاقت من ،یه سرباز صفر نیس که همه به من دستور بدن.من اون یه ماه رو شبانه روز خوندم و از دانشگاه سراسری ارومیه قبول شدم .این قبول شدن منو از خیلی فکر های آزار دهنده رها کرد.مهمترینش سرزنش والدینم به خاطر شاگرد اول بودن پسر عمو هام بود(اونا از غیرانتفاعی گیلان و پیام نور قبول شدن).این مرحله از زندگیم تو اون زمان بهترین وضعیت زندگیم با تفکرات اون زمانم بود.تو این مرحله من نماز و قرآن وبزرگی خدا رو به معنای واقعی فراموش کردم چون دگ خودمو برتر میدیدم.با یه دختری همون اوایل آشنا شدم و با بی پولی ادعای خوشبخت کردن اون دختر رو داشتم.دو سال گذشت و کاردانیم تموم شد ولی هنوز اون دختر رو بیخیال نشده بودم.دگ کم کم آماده میشدم کنکور کاردانی به کارشناسی رو بدم که یه روز یه نفر بهم خبر داد اونی که میخاستی باهاش ازدواج کنی.شوهر کرده.دگ من تو اونروز کلا ریختم به هم.با وجود آسمی ک داشتم هر روز یه بسته سیگار به دور از خانواده میکشیدم.هر روز مست بودم.دیگه کم کم به مرز کارتون خابی میرسیدم تا اون روزی ک تو خونه یه لحظه تقویمو نگاه کردم دیدم یه هفته مونده تا کنکور.

    متوجه شدم که خیلی از خودم دور شدم اومدم به جای دفترچه سربازی کنکور رو خوندم و از دانشگاه تبریز قبول شدم.اون دختر رو هم به امید اینکه بهتراشو پیدا میکنم فراموش کردم ولی نتونستم سیگاری ک از رفتن اون واسم جا مونده رو فراموش کنم.زندگیم با همین روند پیش میرفت.هر روز رو آرزوی مرگ داشتم.چون میترسیدم از آینده.هر هفته با یه دختری حرف میزدم که زمان بگذره.

    ترم یک و دو وترم تابستان جمعا 15 واحد با معدل 12 پاس کرده بودم که یه روز یکی از دوستام یکی از 4 تا فایل تصویری استاد عباس منش رو بهم نشون داد.از اون روز تغییرات درسیمو شروع کردم.ترم 3 17 واحد پاس کردم با معدل 14 و ترم 4 هم 18 واحد با معدل 15٫

    الان که با شما حرف میزنم هنوز نتونستم سیگار رو فراموش کنم ولی تونستم فکر دختر رو از زهنم بندازم.تونستم قرآن رو با درک دقیق بخونم.تونستم با خیلی از افراد سرشناس بدون خجالت یا ترس مشورت کنم.تونستم مسجد رو خونه ی دومم کنم

    تونستم به جای اینکه یه نفر رو دوست داشته باشم همه رو، یه اندازه دوست داشته باشم.

    ولی الله رو بیشتر از همه دوسش داشته باشم.

    الان دگ دارم طرح های علمی و نظامی و زیست محیطی خودمو آماده میکنم که همشون عملییاتی شه.

    ولی این دفعه اشتباه گذشته رو انجام نمیدم که حتما آدم باید یه ضربه بخوره و تغییر کنه.نه من دیگه طبق اصول تجربه های افراد حرکت نمیکنم.من دیگه کسی مثل علی (ع) رو میشناسم.

    دلیل این تغییرم هم این بود که کسی بازی زندگی دنیا رو برنده میشه ک قوانینشو خوب بدونه نه اینکه دونه دونه تجربه کنه. من اگه قرار باشه اشتباه های زندگی استاد رو انجام بدم شاید تا آخر عمرم به این وضعیت استاد نرسم.من به خاطر اشتباه های گذشتم پشیمونم ولی الان خوشحالم که همشون قبل اینکه قانون رو بدونم یه تجربه شدن برام.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  4. -
    محمد فراهانی گفته:
    مدت عضویت: 3904 روز

    به نام خداوند رزاق ومهربانم

    سلام به دوستان گلم و سلام به کسی که از طرف خداوند برای راهنمایی و نشون دادن راه موفقیت خوشبختی ثروت و شادی در مسیر زندگیم قرار گرفته یعنی آقای عباس منش….

    الان که دارم مینویسم حال عجیبی دارم و نمیدونم چطوری شروع کنم. ولی باید بنویسم و از تغییرات زندگیم و از همه مهمتر حال خوبم بگم حسو حالی که در ارتباط با رفیق مهربان و بامعرفتم یعنی خدا بوجود اومده براتون بگم

    من قبلا فکرهای منفی زیادی داشتم با اینکه اهل نماز و روزه بودم ولی حالم خوب نبود و همش از روی عادت یا ترس کارهام و انجام میدادم. من تا دبیرستان همیشه نمازهامو میخوندم ولی یکباره نمیدونم چیشد که تصمیم گرفتم نماز نخونم. نمیدونم شایدم لجبازی بود. نزدیک 2سال من نماز و ترک کردم. اونوقت ها یادمه بعد اون 2سال دوباره شروع ب نماز خوندن کردم که نصفش به خاطر احساس بد و گناهی که از خودم پیدا کرده بودم و نصفش به خاطر اشنایی با دختری که عاشقش شده بودم بود. جون به هرحال ادم متاسفانه تو اینجور وقتها چون کارش گیرمیکنه ب سمت خدا کشیده میشه وچون من اون دخترو میخاستم تنها راه حلم کمک گرفتن از خدا بود..

    نمیخام زیاد وارد جزئیات بشم ولی تهش بگم محمد به مرادش نرسید!!

    زندگیم گذشت کنکور و دانشگاه و فارغ التحصیلی تو رشته کامپیوتر. در حین اینکه درس میخوندم بعضی ماهها کار هم میکردم چون دوست داشتم دستم تو جیب خودم باشه حتی یادمه وقتی بلافاصله کنکور دادم چون آزادهم شرکت کرده بودم و احتمال میدادم دولتی درنیام تابستون رو عملگی هم کارکردم چون میخاستم پول دانشگاه ازاد رو داشته باشم و کمک حال بابام باشم

    سال 90 بود و یه ترم دیگه داشتم تا دانشگاه هو تموم کنم که تصمیم گرفتم همزمان تو دوره یکماهه سرشماری امار به عنوان مامور سرشماری شرکت کنم. تو همون کلاس سرشماری بود که دوباره آقا محمد عاشق میشه!!

    اینبار میخاستم با تمام وجود به دختر مورد علاقم برسم. بهش ابراز علاقه کردم و بعد چند ماهی که باهم در ارتباط بودیم عاشق همدیگه شده بودیم و من عزمم و جزم کردم تا باهاش ازدواج بکنم. تازه فارغ التحصیل شدنم و نداشتن و پیدانکردن کار و جیب خالی از یه طرف و عشق آتشین آقا محمدم از یه طرف منو واقعا کلافه و عصبی کرده بود. علاقه و عشقم به اون دختر نیروی محرکی بود برای تلاش برای کار کردن و پول درآوردن. نمیتونستم کارای موقت مثل قبل بکنم چون به یه کار داییمی و حقوق مناسب احتیاج داشتم برای ازدواج.

    تا اینکه با یکی از رفیقام مجبور شدم روی سند خونمون یه وام 60 ملیون تومنی به صورت مضاربه بگیریم. اوایلش خوب بود کار باهاش میکردیم حتی من باهاش یه ماشین پرایدم خریدم… نزدیک 2 سال مجبور شدیم اون وام رو 4 بار تمدید کنیم چون هر 6ماه باید حدود 8 ملیون به بانک میدادیم و اصل پولو هم برمیگردوندیم…

    خلاصه بگم اواخر سال 92 بود که من تونستم با دختر مورد علاقم برسم و باهاش نامزد کنم. اوایلش خیلی خوش بودم چون میدونستم خدا نتیجه صبرو تلاشمو داده و دیگه مطمیئن بودم الان موقع براورده شدن دعاهام و تموم شدن سختی هامه. یه چند ماهی بود که تو یه شرکت بیمه مشغول به کار شده بودم…

    خلاصش کنم ما تاریخ عقدو هم مشخص کردیم ولی به طور عجیبی 3روز قبل اون همه چی از طرف پدرش و تا حدودی خودش ( وارد جزییات نمیشم ) به هم خورد طوری که با دعوا و

    ناراحتی از طرف خانواده ها حلقه ها پس داده شدو موضوع به طورکامل منتفی شد..

    من بهت زده فقط داشتم روزهای قبل و مرور میکردم که چیشد و روزهای بعدو با گریه و ناراحتی سپری میکردم. از خدا شاکی شده بودم که اخه چرا به چه دلیل اونم من…

    تنها کاری که تونستم بکنم اینکه خودمو جمع و جور کنم و با صحبت های بقیه یکم حالم بهتر از قبل بشه. تصمیم گرفته بودم فقط به کار بچسبم. تازه خودمو پیدا کرده بودم که تقریبا آبان یا آذز سال گذشته بود که میخاستیم وامو تسفیه کنیم و سند و از رهن بانک بیرون بیاریم که فهمیدم رفیقی که باهاش وامو گرفته بودم کل مبلغ 60 ملیونو پای بدهی های شخصی خودش که به بار اورده بود بر باد داد

    باز یه مشکل دیگه و بدهی که رو دست جفتمون مونده بود و سند خونه ای که داشت توسط بانک مصادره میشد

    همون حدودای اذر و دی 93 بود که من با آقای عباس منشو سایتش آشنا شدم. به جرات میتونم بگم این لطف خدا بود که منو با اونها آشنا کرد شاید نابود شده بودم یا…

    تا الان که دارم این متنو مینویسم باورهام خیلی تغییر کرده حس و حالم و ایمانم و دیدم به خدا عوض شده توی کارم که فروشندگی بیمه ست تغییراتی رو دارم مشاهده میکنم که رو به جلو و پیشرفته

    تا الان چند ملیون ت به بانک دادیم و تا اخر شهریور هم بانک به ما مهلت داده تا وامو تصفیه کنیم و تکلیفشو روشن کنیم تا رو سند خونه اقدام نکنن. ک ایمان دارم اینهم حل میشه

    من وقتی به گذشته ام تا الان نگاه میکنم میبینم همیشه خدا بوده و همیشه کنارم بوده. وقتی فهمیدم ازدواج با اون دختر میتونست برام نتایج منفی و مشکلات زیادی بعد ازدواجمون ممکن بود داشته باشه وقتی چگونگی پیدا کردن کارم رو تو ذهنم مرور میکنم وقتی از نتایج مثبت دیگه ای که از حوصله شما بدوره چه قبل اشنایی با آقای عباس منش و چه بعدش برام بدست اومده رو مرور میکنم و حتی مهمتر از همه اونها وقتی رابطه خودم با دوست و رفیقم یعنی خدا رو مرور میکنم که چقدر فوقالعاده شده و حتی بهتر بگم ترمیم و اصلاح شده رو مرور میکنم و بهش توجه میکنم خدا رو از ته دلم شکر میکنم

    من فکر میکنم طبق طبقه بندی استاد جز دسته 3 باشم. فکر میکنم اگه اون دختر جلوی راهم قرار نمیگرفت و منو به تلاش وانمیداشت اگه مساله وام بانک برام پیش نمیومد الان ایمانم و شناختم به خدا جور دیگه ای بود…

    من هربار مرور میکنم گذشته خودمو و نشانه های خدارو که چطور بهم کمک کرده حتی تو این سال جدید همزمان با دوره هدفگذاری استاد زندگیم رنگ و بوی دیگه ای گرفته . گوش هام شنواتر شده چشمام بینا تر شده قلبم مطمین تر شده از خدای خودم و نشانه ها و الهامات اون بهم

    زندگیم به سمت شکرگذار بودن داره میره

    استاد وقتی حرف های شما رو درباره چگونگی تقسیم کار با خدا شنیدم که میگفتین به خدا که وظیفه بندگی کردن به عهده تونه و وظیفه حل مسایل و مشکلاتتون وظیفه ذات خداست… دیدم و حس و حالم واقعا خبهتر شده و تغییر کرده

    خدا رو شکر میکنم به خاطر این مسایلی که برام بوجود اومد و باعث رشد مادی و معنوی من شد

    با این فایل هم یاد گرفتم باید قبل از اینکه جهان منو وادار به تغییر کنه خودم زرنگی کنم و خودم رو رشد و تغییر بدم

    ممنونم که وقت گذاشتید و متنم و خوندین دوستان گلم

    ممنوم آقای عباس منش برادر خوبم و ممنوم رفیق مهربون و بامعرفتم خدا

    خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا شکرت…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  5. -
    اعظم نظامی گفته:
    مدت عضویت: 3856 روز

    با سلام و ادب خدمت استاد عزیز و همکاران پر تلاش شان

    من رشته ام حسابداری هست حدودا سال 82 به صورت حرفه ای وارد کار حسابداری شدم و در یک شرکت که تولید کننده قطعات بود مشغول به کار شدم حدودا 17 ماه به صورت مداوم از ساعت 7 صبح الی 11 شب کار می کردم بعد از آن همه فشار به خودم تصمیم گرفتم که شغلم را عوض کنم حتی پیشنهاد های خوبی مدیر مالی به من داد وقتی که متوجه شد می خواهم شرکت را ترک کنم ولی آن زمان خیلی احساس می کنم جسور و بی باک بودم البته بگویم که ان زمان مجرد بودم و روی درآمد من کسی حسابی باز نکرده بود ولی العان بعد از 12 سال در یکی از شرکت های زیر مجموعه ایران خودرو مشغول هستم العان احساس می کنم بعد از این 12 سال پیشرفتی که باید کسب کنم کسب کرده ام و دنبال مراحل بالاتر هستم یعنی مدیریت مالی و راه انداختن شرکت حسابداری و حسابرسی برای خودم ولی هر موقع که تصمیم به تغییر محل کارم می دهد با اعتراض همسرم مواجه می شوم که عقل نداری کار به این خوبی درآمد به این خوبی که به موقع می باشد و بی دردسر است ولی خودم دلم می خواهد که بزنم بیرون البته باید بگویم که خیلی کارها تا به حال انجام دادم یکسری فعالیت های اینترنتی برای خودم راه انداختم اما چون متمرکز وقت ندارم کار کنم و مسئولیت خانه و خانه داری و فرزند داری هم بر دوشم است و همسرم چون می داند اگر همراهی ام کند مطمئنا شغلم را ترک می کنم پافشاری و اصرار دارد که در شغلم بمانم نمی دانم این تاهل و مسولیت های بیشتر جسارت من ر ا گرفته است ولی حس ام می گوید به زودی این تغییر حاصل خواهد شد .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  6. -
    سلما تهرانی گفته:
    مدت عضویت: 3700 روز

    با سلام و عرض ادب

    هدفم با نوشتن این مطلب به قول اقای عباسمنش کمک به دیگران باشه کافیه

    متاسفانه من جزه افرادی بودم که باید تو شرایط سخت قرارمیگرفتم تا تغییر کنم از اغازسال91 دقیقا تااواخرسال92 اتفاقات بد درد و گرفتاری یکی پس از دیگری رفته رفته منو به کام مرگ میکشید هرروزی که میگذشت گله و شکایتم پیش خدا بود و مهمتر از همه ناشکری زیاد میکردم چشامو بسته بودم و حتی یکبار فکرنمیکردم همین خانواده ام که سالم هستن چه نعمت بزرگیه خلاصه مطلب فقط خدامیدونه سخترین لحظه های عمرمو میگذروندم تا اینکه یکی از عزیزانم رو از دست دادم حتی قبول این واقعیت برای من تو اون شرایط سخت برابر با مرگم بود یه مدتی که گذشت دیدم و باورم رو به زندگیم عوض کردم دست از گله و ناله برداشتم تو رفتارام نسبت به همه تغییراتی ایجاد کردم که حالا ارامشی که الان دارم با هیچی عوض نمیکنم درسمو ادامه دادم به موفقیتهای بزرگی رسیدم که حتی روزی فکرشم خیال خام بود حتی گاهی باورم نمیشه من همون ادم اون سالها با اون باورها هستم الان هرگز ناشکری نمیکنم به این باوررسیدم با این عمل فقط دارم چیزای خوب زندگیمو از دست میدم و خداهمیشه جای شکری باقی میزاره و خداروشکر به جرات میگم غم وزاری و زانوی غم دربغل گرفتن هیچ مفهومی نداره درکمال ارامشم و بهای به ناراحتی های کوچک زندگی نمیدم چون با این کارفقط و فقط به خودم ضربه میزنم و بس و الان فهمیدم که نباید تحت فشارای سنگین زندگی عوض شد یا تغییر کرد چون قطعا خیلی ارزشهای زندگیو مثل ابرو سلامت جسمی فکری یا هرچی رو باید دادیا به قول معروف باید سرمون به سنگ بخوره تا عوض شیم نه اشتباه محضه .ولی وقتی در کمال ارامش وقتی همه چیز خوبه به فکر تغییرات اساسی واسه زندگیمان و یا خودمان باشیم قرار نیست چیزیو از دست بدهیم و خداروشکر قبل از اشنایی با این سایت من بارها در عین اینکه همه چیز خوب بود اما راکد نبودم بگم نه همین شغل و درامدو اعتبارم در حال حاضر عالیه حتی افرادبسیاری غبطه میخوردن رفتم دنبال رشته مورد علاقه ام و تلاشهای زیادی که برای کسب مهارت و اطلاعاتم کردم نتیجه داد الان تدریس میکنم و خداروشکر راضیم یعنی پشیمان نیستم اما به این معنی نیست دست از پیشرفت بردارم و الانم که همه چیز خوبه به یاری خدا قصد دارم کارای بهتری و با موفقیت بیشتری رو تجربه کنم

    باارزوی شادی برای همه دوستان عزیز

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  7. -
    مینا انصاری گفته:
    مدت عضویت: 3743 روز

    به نام خداوند بخشنده مهربان

    سلام خدمت استاد عزیز و محترم و دوستان گرامی

    من تا سوم راهنمایی نماز را یکی در میون میخوندم یا اصلا نمیخوندم البته خیلی دوست داشتم بخونم ولی شیطان خوب منو گول میزد. یک روز که برای نماز صبح از خواب پا شدم بعد از نماز به خدا گفتم: «خدایا تو اینقدر مهربونی . خانواده ی خوب و زندگی خوب و … دارم. خیلی دوست دارم باهات ارتباط برقرار کنم نماز بخونم ولی شیطان منو وسوسه میکنه . خدایا شیطان را از سر راه من بردار.» ظهر که شد صدای اذان را شنیدم بی اختیار و با سرعت و بدون فکر وضو گرفتم و نماز خوندم اونم با دقت و تمرکز زیاد. باورم نمیشداین یک معجزه بود. از آن روز به بعد تا الان که 26 سال دارم نمازهامو مرتب میخونم . من یک قدم برداشتم خدا 1000 قدم برداشت.من خواستم تغییر کنم خدا راه منو هموار کرد. قبل از اینکه جهان منو تغییر بده خودم خواستم تغییر کنم. از آن روز به بعد هر روز نسبت به روز قبل رابطه ام با خدا قوی تر میشد. هر روز یک دعای جدید یاد میگرفتم هر روز یک نماز مستحبی یاد میگرفتم . تمرین میکردم تا انسان خیلی خوبی باشم. چندین کتاب معنوی از انسان های بزرگ را میخوندم. خلاصه همیشه تلاش میکردم نسبت به روز قبل بهتر باشم. این شرایط تا ترم 2 دانشگاه ادامه داشت و من اینقدر وارد فضای معنوی شده بودم که ائمه را درخواب میدیدم . از سوم راهنمایی تا ترم 2 دانشگاه خیلی زیاد پیشرفت معنوی داشتم. از ترم 2 به بعد به دلایل مختلف از جمله درسها و پروژه های زیادی که داشتم از اون فضای معنوی فاصله گرفتم. پیشرفت در ارتباطم با خدارو رها کردم و این توقف در تغییر باعث شد حدود85 درصد ارتباطم با خدارو از دست بدم ارتباطم با ائمه هم خیلی کمتر شد. جهت زندگی من تغییر کرد. روی درسهایم هم اثر گذاشته بود و مثل قبل درس نمیخوندم. ترم 7 دچار افسردگی خفیف شدم که در ادامه بیشتر توضیح میدم و…..

    پیش دانشگاهی که بودم و برای کنکور درس میخوندم. یک دوستی داشتم که باهم خیلی ارتباط داشتیم ولی اون خیلی اهل درس نبود. همیشه یک حسی به من میگفت به دوستت بگو:«فعلا باهم کمتر حرف بزنیم کمتر همدیگرو ببینیم در کلاس و زنگ تفریح در مدرسه درس بخونیم تا در دانشگاه رشته ی مورد علاقمون را قبول شیم.» اما من به جای اینکه مستقیم حرفمو بزنم یا بهش نمیگفتم یا غیر مستقیم میگفتم که فایده ای نداشت. اون حس به من میگفت رفتارت ، کارهایت و حرفهایت را تغییر بده تا در کنکور خیلی عالی باشی. ولی من به اون حس توجه نمیکردم و همین موضوع باعث شد که زیاد درس نخونم و بنابراین در رشته مورد علاقم قبول نشدم . این عدم تغییر من باعث شد زمان گرانبها و رشته مورد علاقم را از دست بدم و در رشته ی دیگر درس بخونم.

    ترم 7 دانشگاه که بودم ازدواج کردم دوران نامزدی من 4 سال طول کشید. دوران نامزدی را من در اصفهان پیش خانواده بودم و درس هم میخوندم و شوهرم مشهد زندگی میکرد.به خاطر دوری از شوهرم خیلی ناراحت بودم این دوری و دلتنگی باعث شده بود حالم خیلی بد بشه . نه غذا میخوردم نه تفریح میکردم.برای همین به روانشناس و روانپزشک مراجعه کردم و پزشک به من قرص ضد افسردگی داد ولی من اصلا مصرف نکردم در حقیقت میترسیدم قرص بخورم چون شنیده بودم قرصها وابستگی میاره. خلاصه با دیدن قرصهای دکتر به خودم اومدم فهمیدم دارم سقوط میکنم. البته دوری از خدا که چند سطر قبل توضیح دادم هم در ایجاد بیماری روحی من خیلی تاثیر داشت. در همون موقع تصمیم گرفتم خودم بدون قرص خودمو درمان کنم خودم فقط میتونم به خودم کمک کنم و باید خودمو تغییر بدم . من باید حال روحیم را خیلی عالی کنم. در همون زمان که به فکر تغییر افتادم، کتاب 4 اثر از فلورانس اسکاول شین به ذهنم خطور کرد که برادرم سالها قبلش به من گفته بود این کتاب را بخونم و من توجه نکردم. وقتی به یاد حرفهای برادرم افتادم تصمیم گرفتم این کتاب را بخرم. برای دیدن شوهرم رفته بودم مشهد.کنار خیابان بودم و منتظر شوهرم تا بیاد دنبالم. دیدم شخصی در کنار خیابان (کنار پروما) نمایشگاه کوچک کتاب زده. به داخل کتاب فروشی رفتم و کتاب های روانشناسی را نگاه میکردم. فروشنده از کتاب 4اثر خیلی تعریف کرد و من این کتاب رو خریدم. رفتم خونه و شروع به خوندن کتاب کردم. توصیه های کتاب را تا جایی که میتونستم انجام میدادم. زمانی که کتاب میخوندم و به توصیه ها توجه میکردم و در زندگیم به کار میبردم حال روحی من خیلی عالی میشد. سپس تصمیم گرفتم برای کنکور فوق لیسانس بخونم و مشهد قبول بشم تا به شوهرم هم نزدیک باشم. شروع به خوندن درسها کردم و در لابه لای درسها، کتاب فلورانس هم میخوندم. جملات مثبت نوشتم و به دیوار زدم تا روحیه من تقویت بشه. صدامو با جملات مثبت ضبط کردم و گوش میدادم تا به من انرژی بده. بیماری روحی هر روز نسبت به روز قبل کمتر میشد و حالم بهتر. تا اینکه با رتبه ی 59 ، دانشگاه فردوسی مشهد در مقطع کارشناسی ارشد قبول شدم. از آن روز حال روحی عالی دارم و بیماری روحی من به طور کامل برطرف شده است و هیچ اثری از آن نیست.به طور خلاصه بگم : برادرم به من گفت کتاب فلورانس را بخون و توجهی نکردم جهان به من هشدار داد تا تغییر کنم ولی تغییر نکردم تا اینکه کارم به قرص های روانپزشک رسید یعنی جهان منو مجبور کرد تغییر کنم. و من مجبور شدم خودمو تغییر بدم.

    حدود 4 ماه پیش یک پیامکی در مورد کلاسهای موفقیت برای من اومد. ابتدا چند جلسه سمینار رایگان برای معارفه بود. به هر کسی که میگفتم بیا بریم سمینار نمیومد یعنی فرصت نداشت یا حوصله نداشت. من هم نمیرفتم . بااینکه از همه لحاظ زندگی خیلی خوبی داشتم چون از قبل با کتاب فلورانس آشنا بودم و اهداف بزرگی هم داشتم تصمیم گرفتم حتما برم معارفه تا راه درست را یاد بگیرم و به همه ی اهدافم برسم . روز آخر معارفه بود که تصمیم گرفتم برم. ندای درونم مرتب به من هشدار میداد که حتما معارفه برم. به دوستانم زنگ زدم گفتم اگر با من میاین معارفه چه بهتر، اگر نیاین من حتما میرم. من باید انسان موفقی باشم.بعد از اتمام سمینار ثبت نام کردم. من در هرجلسه که استاد عزیز تمرینات را میگفت انجام میدادم.برای خودم دفتر تمرین درست کرده بودم و هر تمرینی که هر روز انجام میدادم یک تیک کنارش میزدم. تمرینات را تقریبا مرتب انجام میدادم. زمانی که به کلاسهای روانشناسی میرفتم در اینترنت هم دنبال سایتهای روانشناسی خوب بودم تا مطالب خیلی بیشتری یاد بگیرم در همون موقع با سایت آقای عباس منش آشنا شدم.یکی دو فایل رایگان را دانلود کردم و گوش کردم خیلی روی من تاثیر گذاشت از سایت آقای عباس منش خیلی خوشم اومد مطالب، خیلی برای من جالب بود. تمام فایل های رایگان سایت آقای عباس منش را دانلود کردم و همه رو نگاه کردم و گوش دادم. هر روز یکی دو فایل گاهی بیشتر گوش میدهم. هر فایل را تا حالا 3بار گوش کردم بعضی هاش از 3 بار بیشتر. از زمانی که با این سایت آشنا شدم و فایلهارو گوش کردم باورهام در حال تغییر هستند بعضی از باورهام کلا تغییر کردند شناخت من نسبت به خدا خیلی افزایش پیدا کرده تلاش من خیلی بیشتر شده و حاضر نیستم وقت هام را هدر بدهم و ….. کلا آدم دیگه ای شدم. حدود 3ماه پیش سمینار زبان انگلیسی برگزار شد و من شرکت کردم و از آن روز در حال تقویت زبان انگلیسی هستم. به طور خلاصه بگم: با وجود شرایط خوب زندگی من، من خودم خواستم تغییر کنم، راه درست را یاد بگیرم، حرکت کنم و به اهدافم برسم. خیلی زیاد خوشحالم قبل از اینکه جهان منو مجبور به تغییر کنه خودم در زمان مناسب تغییر کردم و یقین دارم که به لطف خدا در آینده ای نزدیک به بالاترین و بیشترین و عالی ترین موفقیت ها میرسم.

    از خدای مهربانم بسیار بسیار سپاس گزارم که راه درست را به من نشان داد.

    استاد عزیز، جناب آقای عباس منش از شما بسیار متشکرم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  8. -
    عباس یوسفی گفته:
    مدت عضویت: 3982 روز

    با سلام خدمت استاد عزیزم جناب عباس منش و تیم موفقش

    من عباس یوسفی هستم. 32 سالمه و 2 ساله که ازدواج کردم.مهندس مکانیک هستم و در حال حاضر شغل کارمندی دارم.داستان تغییر من از سن 19 سالگی شروع میشه جایی که من بعد از قبول نشدن در کنکور مجبور شدم برم خدمت سربازی.من تا قبل از اینکه برم خدمت بچه ای بودم که شدیدا به خانواده ام وابسته بودم و دوری از اونها برام خیلی سخت بود جوری که گریه ام میگرفت.بعد از اینکه وارد خدمت شدم فهمیدم و یاد گرفتم که انسان باید روی پای خودش وایسه و از اونجا بود که دوستای جدیدی پیدا کردم و سعی کردم تا جایی که میتونم اعتماد به نفسم رو تقویت کنم.در خدمت با دوستانی آشنا شدم که به من کتابهای خوبی رو معرفی کردن که در زمینه ی رشد شخصی و موفقیت بود که یکی از این کتابها کتاب “قدرت نامحدود” نوشته آنتونی رابینز بود. این کتاب به طرز معجزه آسایی زندگی من رو متحول کرد و باعش شد من آدم دیگه ای بشم و تغییر کنم.جوری که فقط سه ماه مونده به کنکور من شروع کردم به درس خوندن و در رشته نقشه کشی صنعتی قبول شدم.هیچ کسی باور نمیکرد که منی که سرباز هستم بتونم دانشگاه قبول بشم.بعد از اون که فوق دیپلمم رو در این رشته گرفتم شروع کردم به کار کردن و در شرکت های مختلفی کار کردم و همزمان شروع کردم به درس خوندن برای لیسانس.چون دیدم اگر الان تغییر نکنم و لیسانسم رو نگیر موقعیت ها رو از دست میدم. و با اینکه خیلی سخت بود من باز هم به لطف خدای بزرگ در رشته مهندسی مکانیک طراحی جامدات قبول شدم. باز هم کسی باور نمیکرد که من بتونم موفق بشم.چون به سختی کار میکردم و وقتی قبول شدم همه میگفتن که ما ندیدیم که تو کیا درس میخوندی.به هر حال من تلاش خودمو کردم که بتونم به اهدافم برسم.اما در دانشگاه خیلی موفق نبودم نبودم چون همزمان هم کار میکردم هم درس میخوندم و اکثرا سر کلاس ها چرت میزدم.جند بار میخواستم ترک تحصیل کنم اما با تشویق های نامزدم ادامه میدادم تا اینکه بالاخره با هر زحمتی که بود تونستم لیسانسمو بگیرم.شاید یکی از کارهایی که باید میکردم و تغییراتی که میباست لحاظ میکردم و نکردم این بود که برنامه ریزی درستی نداشتم و از وقتم خوب استفاده نکردم و این باعش شد دوران لیسانسم طول بکشه و من ضرر کنم.بع از اون یاد گرفتم که باید سریع تر تصمیم بگیرم و زودتر به استقبال تغییر برم.

    بعد از اون بزرگترین تغییر زندگی من ازدواج بود.من در شرایطی ازدواج کردم که 300000 تومان پول بیشتر نداشتم اما از اون جایی که احساس کردم که باید این کار و انجام بدم و از زندگی مجردی به تاهل تغییر کنم با تو کل به خدا این کار رو انجام دادم و در های رحمت خدا بروی من باز شد و پول عروسی و رهن خانه جور شد از جاهایی که من اصلا باور نمیکردم! وقتی وارد زندگی مشترک شدم دیدم چرخوندن زندگی با حقوق کارمندی کار راحتی نیست و همسرم هم در خرج خانه کمک میکرد و سر کار میرفت.که این مساله باعش شد که همسرم به مرور مریض بشه و نتونه بره سر کار و من مجبور شدم ساعتهای بیشتری رو کار کنم و بعد از کار خودم به کار های دیگری هم مشغول شدم تا بتونم از پس هزینه های زندگی بر بیام.این باعش شد که من با ادم های زیادی ارتباط پیدا کنم و چیز های زیادی یاد بگیرم.از فروش بیمه عمر گرفته تا فروش دستگاه هایی که تلویزیون رو هوشمن میکرد. به همکارام به مدیرم و هتل ها و هر جایی که میشد میرفتم .من ماشین نداشتم و خیلی جاها رو با پای پیاده و تاکسی و اتوبوس و مترو میرفتم.بسیار وضع بدی داشتم.تا اینکه با استاد عباس منش آشنا شدم و چند تا از کلاس هاشون رفتم و شروع کردم به پیگیری کارهای ایشون.سی دی های رایگان ایشون رو بعد از کارم میرفتم و از پردیس ملت میگرفتم و گوش میکردم و به دیگران هم ایشون رو معرفی میکردم.سعی کردم به چیز هایی که ایشون میگه عمل کنم و تا حدودی موفق شدم.

    یکی دیگه از تغییرات بزرگ زندگی من این بود که بعد از دو سال که در تهران زندگی میکردم احساس کردم که باید مکان زندگیم رو عوض کنم تا بتونم موفق بشم.بخاطر همین محل زندگیم رو عوض کردم و اومدم کرج با اینکه اسباب کشی یکی از سخترین کار های دنیا ست اما من این کار رو به اتفاق همسرم انجام دادم.در کرج شروع کردم به ایجاد یه کسب و کار و یکی از دوتانم که مغازه داشت به من پیشنهاد داد که در کنار کار اون من هم کار خودم رو تبلیغ کنم و گسترش بدم.من هم بعد از بررسی موافقت خودم رو اعلام کردم و شروع کردم به کار. در ابتدا کار خوب پیش میرفت اما به مرور وضعیت بد شد.من هم دوباره دیدم باید تغییری بوجود بیارم وگرنه شکست میخورم.بنابر این از مغازه دوستم خارج شدم و کارم رو به نحو دیگه دارم انجام میدم که خوشبختانه این تغییر به نفعم شد و کارم بهتر شد.

    یکی دیگه از تغییراتی که احساس کردم باید انجام بدم و بسیار سخت بود، این بود که یک سری از دوستانی که باعث مشکل و ناراحتی در زندگی من میشدن رو کنار گذاشتم و به لطف خدا دوستان پیدا کردم که به من اعتماد به نفس میدن و انسانهای بسیار موفقی هستن.

    من استاد عباس منش رو از زمانی که ایشون نرم افزار تند خوانی رو ارایه دادن آشنا شدم.جون احساس کردم باید در زمینه خوندن مهارتم رو بالا ببرم.بنابراین شروع کردم به گشتن تا اینکه با استاد عباس منش آشنا شدم و بسته تند خوانی ایشون رو خریداری کردم و شروع کردم به کار با نرم افزار که بسیار عالی بود و تا این لحظه نرم افزاری به این جامعی ندیده بودم.بسیار این تغییر بخ من کمک کرد که کتابهای بیشتری رو در زمان کمتری بخونم.

    الان در حال حاضر دارم به کتاب صوتی “راهنمای درون” که از سایت عباس منش خریدم گوش میدم و سعی میکنم تمام مطالب رو در زندگیم به کار ببرم.بسیار از استاد عباس منش ممنونم که هر موقع به آگاهی میرسن اونو با مردم به اشتراک میذارن امروز فایل ” فقط روی الله حساب کن ” رو گوش دادم و بسیاری از سوالهایی که تو ذهنم بود جوابش پیدا شد و بعد از این فایل نگاهم به خدا و زندگی عوض شد.ممنونم ازت جناب عباس منش عزیز .شما دست کمی از پیامبران ندارید.چرا که شما هم با این آگاهی ها انسان ها رو راهنمایی میکنید و باعث تغییر مثبت در زندگیشون میشید.براتون آرزوی سلامتیو موفقیت و ثروت روز افزون از خدای بزرگ و مهربان دارم.

    امیدوارم بتونم اول خودم و بعد زندگیم رو متحول کنم.

    دانشجوی شما عباس یوسفی.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  9. -
    ناصر الف گفته:
    مدت عضویت: 3985 روز

    با سلام به خدمت استاد عباس منش و گروه تحقیقاتی ایشان:

    جواب بنده در مورد سوال استاد:

    چه زمانی تغییر کرده و پیشرفت کرده اید؟

    1- آشنایی با گروه تحقیقاتی استاد عباس منش که باعث رشد و پیشرفتمه . شاید قبل از آشنایی برای یادگرفتن و تجربیاتم زیاد هزینه نمی کردم ولی یاد گرفتم که بهای هر چیز را باید پرداخت.

    2- در حین خدمت سربازی در محل کارم شروع به یاد گرفتن و آموزش کامپیوتر نمودم و عصر ها در بیرون از مرکز به کلاسهای آموزش کامپیوتر میرفتم تا به روز و آپدیت باشم.

    3- بعد از خدمت سربازی پدرم و برادرم میخواستند مرا به زور بفرستند پیش بنا تا کارگری کنم و در آخر هم در این شغل بمانم ولی بعد از چند روز کارگری و مقاومتهای خودم گفتم که این کار در شان من نیست و تصمیمات بزرگی در ان زمان گرفتم که بعد ها به موفقیتم کمک کرد چرا که رویاهای دیگه ای داشتم.

    4- اراده خیلی قوی دارم و چون به توانائی هام ایمان دارم بعد از خدمت سربازی و ازدواج ،شروع به ادامه تحصیل در رشته مورد علاقه ام کردم و با وجود خانواده و خرج خانواده و و زندگی مشترک حتی همسرم را نیز تشویق کردم که ادامه تحصیل بدهد و هر کدام در رشته متفاوت تحصیل کردیم و با این همه کار و مشکلات زندگی نمرات و معدل خوبی اونم در رشته مهندسی همیشه داشتم و هر درس و واحدی را یکبار خواندم و قبول شدم.

    5- با توجه به توانائی هایم زود به شرکتهای مختلفی استخدام میشدم و با اینکه خیلی زود مسئول بخش و واحدی میشدم ، ولی بعد از مدتی استعفا میدادم و پس از مدتی متوجه شدم که من نگران امنیتم نیستم و برایم آزادی از همه چیز مهمتره و در نتیجه کارآفرین شدم و الان برای خودم کار میکنم و برای کار خودم ایده میدهم و خلاقیتهای لازم را دارم.

    6- قبلا با وجود اینکه مطالعه را دوست داشتم ولی هرکاری میکردم نمی توانستم مطالعه کنم و سرانجام توانستم . و الان شاید ساعتها به مطالعه فایلها از طریق کامپیوتر و یا کتاب و جزوه وقت میگذارم و از اینکارم لذت میبرم.

    7- الان که صاحب موسسه آموزشی معتبری در شهر خودم هستم مدام در حال یادگیری دوره ای مختلف و گرفتن مهارتها و گواهینامه های دوره ها هستم و تمام گواهینامه هایی را هم که گرفته ام خودخوان و بدون مربی مطالعه کرده ام و با بهترین نمرات مدرکشون را گرفته ام و یا در حال گرفتن آنها هستم و به خاطر اکتیو بودنم به خودم افتخار میکنم.

    چه زمانی تغییر نکردیدو اینکار باعث شده خیلی چیزها را لزدست بدهید و مجبور بودید به سختی و بدبختی تغییر کنید؟

    1- غروز بیش از حدم قبل از خدمت سربازی و لجبازیهایم که بهم ضررهای زیادی زده بود و بعدها یاد گرفتم اگر به دنبال پیشرفت هستم باید کنار بگذارم و با خودم آشتی کنم و از درونم شروع کنم.

    2- زمانی به فوتبال علاقه خیلی خیلی شدیدی داشتم و همیشه جز بهترینها بودم و همه بهم میگفتند یک روز فوتبالیست میشوی ولی بخاطر باورهای ضعیفم که اون موقع داشتم و مخالفت شدید پدرم که میگفت پول بهت نان و آب نمیشه و ذهن فقیر ایشان و عدم آگاهیهای خودم که سن کمی در اون زمان داشتم نتوانستم به علایقم برسم.

    3- الان پدرم دو تا خانه مستقل دارد و من در یکی از آن خانه ها با خانواده ام زندگی میکنم وایشان میخواهد به قیمت بالاتری اجاره بدهد و بهم گفته که خانه را تخلیه کنم ومن خیلی ناراحت بودم ولی با شنیدن حرفهای استاد و این فایل ، دوست ندارم خورد شوم و غرورم لکه دار بشه و به همین جهت میخوام هر چه زودتر یک مکان دیگری برای خودم رهن و یا اجاره کنم چرا که آرامش خانواده ام برایم از همه چیز مهمتره و شاید این کار باعث پیشرفت بیشترم بشه.

    در پایان از تمام عزیزانی که مطالب اینجانب را خواندید تشکر میکنم و تمام این مطالب را سعی کردم خلاصه بنویسم چرا که هر کدام از این موضوعات واقعا برایم یک دنیا وقت برده و تلاش و کلی زحمت.امیدوارم برایتان مفید باشه.شاد و خوشحال و ثروتمند باشید.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  10. -
    آرامش ميلياردر گفته:
    مدت عضویت: 4056 روز

    با سلام

    دو ماهه که به طور جدی تصمیم به تغییر زندگیم گرفتم و بیشتر تمرین هایی رو که برای تغییر کردن به طور پیوسته انجام میدم مربوط به همین یکی دو ماه میشه. هفت سال پیش به دلیل مهاجرت به یک شهر کوچیکتر زندگی من و خونوادم دچار طوفان شد و به دلیل اینکه نتونستیم و نخواستیم خودمون رو با شرایط وفق بدیم، از اون به بعد همواره با درهای بسته و مشکلات فراوان روبرو شدیم. روندی که در هر موضوعی (چه رفتاری و چه غیره) جهان منو با سختی ها و مشکلات فراوان مجبور به تغییر کرد به شرح زیره:

    اضافه وزن:

    هفت سال پیش ترم اول دانشگاه به دلیل افسردگی یهو بیست کیلو به وزنم اضافه شد. دو سال اول: این موضوع رو انکار میکردم و اصلا به خودم توجه نمیکردم و اگر یکی میگفت چقدر چاق شدی خیلی ناراحت میشدم و بهش میگفتم اینقدر بهم نگین چاق شدی. دو سال دوم: بالاخره پذیرفتن این موضوع و انداختن تقصیر به گردن دیگران و شرایط زندگی و این دفعه اگه یکی میگفت چقدر چاق شدی جوابشو نمیدادم و آهی میکشیدم و با خودم میگفتم اون که نمیفهمه من تو زندگیم چی کشیدم. دو سال سوم: رفتن به کلاسهای ورزش مختلف و خریدن یک سی دی خوب برای لاغری اما هیچ کدوم نتونست وزن منو کاهش بده. دو سه کیلو کم میشد و دوباره به حالت اول برمیگشت. به دلیل اینکه از تلاش کردن احساس بدی داشتم و میگفتم آخه چرا من باید تمرکزم رو بگذارم روی موضوعی که قبلا تو زندگیم وجود نداشته. قبلا که اینطوری نبودم. حتی تجسم در هنگام غذا خوردن هم به من کمک نکرد و یاد تمام مشکلات زندگیم می افتادم. امسال: بالاخره خسته شدم و به خودم گفتم تا کی میخوای تقصیر رو گردن شرایط و اتفاقات بندازی و هیچ تلاشی نکنی. بالاخره یک جمله تأکیدی برای خودم ساختم که آرامش رو توش احساس میکنم و دیگه از اضافه وزنم ناراحت نیستم. این جمله که: من هر روز صد گرم وزن کم میکنم و در … کیلو ثابت میشم. دیگه اصلا برام مهم نیست که کی نتیجه میگیرم و آیا واقعا جمله تأکیدیم داره عمل میکنه یا نه. چون با اضافه وزنم احساس راحتی می کنم.

    بیماری:

    باز هم هفت سال پیش یه بیماری ای گرفتم که تا امسال اونو یدک میکشم و خیلی رو اعصاب بود. دو سال اول: رفتن به مطب های مختلف و نتیجه نگرفتن و اعصاب خوردی شدید و طبق معمول انداختن تقصیر به گردن شرایط و وقتی هم که پزشکا میگفتن ریشه عصبی داره بیشتر تحریک میشدم تا همرو مقصر بدونم. دو سال دوم : رفتن پیش بهترین متخصص اما چون باید دوره درمان رو کامل می کردم و شرایط رفت و آمد رو زیاد نداشتم مجبور شدم وسط دوره، درمانو قطع کنم و تحمل کنم. دو سال سوم هم همین احساس قربانی شدن رو داشتم . امسال بالاخره خسته شدم و گفتم که دیگه وقتشه که تغییر کنی این چه وضعیه و بعد کتاب شفای زندگی لوئیز هی رو خوندم که چندین سال تو خونمون بود و فقط خاک میخورد و از جدولش جملات تأکیدی بیماری خودم رو نوشتم و اونو هرروز تکرار میکنم. همچنین متوجه شدم من چند تا بیماری دیگه هم دارم که توجه به بیماری اصلیم باعث میشد نبینمشون و چقدر افکار منفی رو جسمم تأثیر گذاشته. بنابراین جملات تأکیدی اونها رو هم نوشتم و هر روز تکرار می کنم و الان احساس آرامش میکنم.

    متنفر بودن از محل زندگیم و نپذیرفتن اون

    چهار سال اول گریه و خداوند رو مقصر دونستن.حتی بزرگترین و زیباترین پارک شهر روبروی کوچمون بود ولی به خاطر لجبازی با زندگی هیچوقت اونجا نمیرفتم و دلم هم نمیخواست افکارم رو تغییر بدم چون فکر میکردم حق با منه. دو سال بعدی به ستوه اومدن از این وضع و رفتن به پارک و جاهای تفریحی ولی همچنان شکایت میکردم البته کمتر از قبل. امسال: دارم سعی میکنم رو ویژگی های مثبت محل زندگیم تمرکز کنم مثلا اینکه هیچوقت لازم نیست تو ترافیک باشم و اینجا آدم خیلی میتونه از وقتش استفاده کنه و پیشرفت کنه. همچنین عکس کشور و شهری که دوست دارم توش زندگی کنم، همیشه جلوی چشمم هست و دیگه خیلی کمتر برام مهمه که کجا زندگی می کنم.

    شغل:

    مدت یک سال و خورده ای یه جایی کار میکردم و از شرایطم خیلی ناراضی بودم و دلم میخواست مدیر اونجا حداقل جامو عوض کنه تا کمی اوضاع بهتر بشه. ولی روم نمیشد مطرحش کنم. میدونستم اگه تغییر نکنم خیلی اوضاع بد میشه. همیشه نامه نگاری میکردم در مورد اینکه بعضی از شرایط اینجا نیاز به تغییر داره ولی هیچوقت این نامه ها رو بهشون ندادم و خیلی تحمل کردم. تا اینکه یک روز که داشتم در مورد شرایط طاقت فرسا با یکی از همکارا درد دل میکردم، مدیرمون همه حرفامون رو شنید و ما متوجه نبودیم. ازون به بعد همش باهام بدرفتاری میشد و خودم آخر مجبور شدم ازونجا بیام بیرون. البته بیشتر به دلیل اینکه رشدی وجود نداشت و احساس کردم داره عمرم تلف میشه و بعد ازون به خودم قول دادم دیگه سرکاری نرم که ازش متنفرم و کارایی رو که دوست دارم انجام بدم. اولش میخواستم برای خودم کار کنم با کارای کوچیک و تصمیم گرفتم ایده های خودم رو عملی کنم. ولی هر ایده ای رو چندین هفته دنبال میکردم و بعد رهاش میکردم و باز یه ایده دیگه ای رو دنبال میکردم و بالاخره دیدم در طول یک سال پنج شیش ایده رو دنبال کردم ولی هیچ کدوم رو نتونستم به جایی برسونم و واقعا خسته شدم و تصمیم گرفتم رفتار نصفه و نیمه رها کردن رو کنار بگذارم و فقط رو یه ایده متمرکز بشم، قبل اینکه خیلی دیر بشه. و باز هم در کنارش از عبارات تأکیدی این موضوع استفاده می کنم.

    روابط:

    تو این هفت سال اولا به خاطر افسردگی کلا دلم نمیخواست با کسی دوست بشم یا صحبتی بکنم. و ناراحت هم بودم از اینکه از دوستان قدیمیم که خیلی با هم صمیمی بودیم دور شده بودم و به خاطر اینکه خودمو زجر بدم ارتباطم رو با اونها هم قطع کردم تا مثلا به خودم ثابت کنم خیلی زندگی داغونی دارم. و یه دیوار دور خودم کشیده بودم تا هیچ کسی نتونه بهم نزدیک بشه. جالب اینجاست که هرکی از ازون دیوار رد میشد و به سختی باهام دوست میشد بعد از یه مدت که میخواستم باهاش احساس صمیمیت کنم به طرق مختلف از من دور میشد و خیلی تعجب میکردم که آخه چرا اینطوری میشه. تا اینکه از تنهایی خسته شدم و بعد از اون یه مدت وابستگی شدید رو تجربه کردم و بعدش فشار تنهایی باعث شد که تفکراتم رو عوض کنم و تصمیم گرفتم دوستان تازه ای پیدا کنم و با دوستای قبلیم هم روابطم رو دوباره آغاز کنم و الان واقعا دوستان خوبی دارم. برای ازدواج هم همش افرادی رو جذب میکردم که دلخواهم نبودن و کلی مجادله سر همین موضوع با خونوادم پیش میومد که بعدش دیگه تصمیم گرفتم تغییر کنم و هر روز دارم تمرین میکنم اول عاشق خودم بشم.

    ناسپاسی:

    این روال عادی زندگیم بود و هر روز شکایت میکردم و اصلا به این اعتقاد نداشتم که شکرگزاری تأثیری تو زندگی داره و حتی یک بار از پدربزرگم که همیشه رو لبش خدایا شکرت بود، پرسیدم واقعا نتیجه ای هم ازین همه خدا رو شکر گفتن گرفتین؟ و ایشون گفت خیلی زیاد. و یه نتیجش رو برام تعریف کرد که یه بار چطور به طرز عجیبی از مرگ نجات پیدا کرده. اون موقع باور نکردم و به خودم گفتم چقدر آدما همه مسائلو الکی به هم ربط میدن. اصلا با هیچ منطقی جور در نمیاد که این دوتا موضوع به هم ارتباطی داشته باشه. تا اینکه چند سال بعد با نگاه کردن به زندگی خونوادم از خودم پرسیدم چرا ما همش با درای بسته مواجه می شیم. و مثلا ما که تا حالا تو زندگیمون یه سرما خوردگی کوچیک بیشتر نخورده بودیم همه با هم و همزمان دچار بیماری های عجیب غریب شدیم و همیشه مشکلات دیگه ای هم داشتیم. چرا هیچ چیزی درست نمیشه تا دلمون خوش بشه. و با مشاهده اینها به این نتیجه رسیدم که تفاوتمون با گذشته اینه که الان خیلی ناسپاسی می کنیم. و باور کردم حتما مسائل دیگه ای هم جدا از چیزهایی که اعتقاد دارم، تو دنیا وجود داره و تصمیم گرفتم دیدگاهمو وسیع تر کنم. حالا فقط گاهی اوقات به طور ناخودآگاه شاید شکایت کنم و سریع متوجه میشم که ادامه ندم و به سپاسگزاری کردن اعتقاد کامل پیدا کردم.

    تحصیلی:

    بیشتر موقع ها تو دوران دبیرستان کتاب ها رو دو سه ساعت قبل امتحان باز میکردم و به نسبتی که درس میخوندم نمره هام بهتر از افرادی میشد که چندین روز برای یک امتحان وقت میگذاشتن چون بیشتر مواقع سوالهایی رو که قبل امتحان میخوندم یا از بقیه میپرسیدم تو امتحان میومد و ازین موضوع خیلی لذت میبردم. البته خودم میدونستم که بار علمی ندارم و این یه تله بود.تا اینکه ماه های آخر دبیرستان ازین وضعیت خسته شدم و گفتم تا کی میخوای خودتو گول بزنی و درس نخونی. بعد تصمیم گرفتم زندگیم رو تغییر بدم و رتبه تک رقمی بیارم. ولی از درون میدونستم سطح علمیم پایینه و این باور محدود کننده وجود داشت که فقط افرادی که مدارس ویژه میرن میتونن تک رقمی بشن. تا اینکه یه ایده به ذهنم رسید که اگه مثلا بتونم تمام مطالب کنکور رو از طریق جعبه لایتنر وارد ناخودآگاهم کنم اون وقت میتونم تک رقمی بیارم. ولی کلا روشم مشکل داشت و بلد نبودم. از صبح تا شب فقط برگه نویسی میکردم بدون اینکه کلمه ای درس بخونم. مثلا یه کتاب ریاضی تست سه هزار سوالی رو برمیداشتم و شروع می کردم به نوشتن سوالها در یک طرف برگه و کل جواب تست در طرف دیگه و اصلا به این موضوع فکر نمیکردم مگه ریاضیو اینطوری میخونن. و هرروز به تعداد برگه هایی که مینوشتم و اصلا نمیخوندمشون اضافه و اضافه تر میشد و آخر سر دریایی از کاغذها. و حاضر هم نبودم روشم رو تغییر بدم و اصلاح کنم. همش میگفتم پس برگه هایی که نوشتم چی میشه. من این همه وقت گذاشتم. بلد نبودم انعطاف پذیر باشم و نمیخواستم این راه اشتباه رو رها کنم فقط به این دلیل که براش خیلی زحمت کشیده بودم. و زمان گذشت و گذشت من مونده بودم با این کاغذا واقعا چیکار کنم. در آخر هم هیچ کدوم رو نخوندم.تا اینکه بالاخره تسلیم شدم و به خودم اعتراف کردم که اشتباه کردم. و بعدش تو یه دانشگاه معمولی پذیرفته شدم و این یه سرخوردگی بزرگ بود برام حتی ترم اول جزو شاگرد اولا شدم ولی به خودم گفتم من دوست داشتم تو تهران موفق بشم اینجا که هنر نیست و شروع کردم به تخریب خودم و درس نخوندن و مشکلات فراوانی رو گذروندم و وقتی که فارغ التحصیل شدم حس این رو داشتم که از یک قفس آزاد شدم. و تمام این مدت پدرم رو مقصر میدونستم چون من میخواستم برم یه شهر دیگه که حداقل از محیط زندگیم راضی باشم. و پدرم بهم گفت با این رتبه چه ارزشی داره بری جای دیگه مثلا اگه تهران قبول میشدی یه چیزی. و همین یه سوژه شد که تو این چند سال همه اتفاقات و شکست هامو بندازم گردن بقیه و هر روز تکیه کلامم این بود که: زندگی منو شماها نابود کردین.تا اینکه خسته شدم و وقتی میخواستم دوباره برای مقطع بعدی شروع به درس خوندن کنم به این فکر کردم که بهتر نیست قبل اینکه بخوام دوباره درس بخونم، اول باورامو تغییر بدم و اول در خودم احساس لیاقت کنم و همچنین مسئولیت کامل زندگیمو به عهده بگیرم تا دوباره اگه مشکلی پیش اومد بقیرو مقصر ندونم؟

    موفقیت:

    اولین بار تو دبیرستان با کتاب موفقیت نامحدود در 20 روز آنتونی رابینز آشنا شدم و خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم و تصمیم گرفتم که جزو آدمهای موفق دنیا بشم. چون کتابش به این صورت روز اول روز دوم و … بود، هر وقت تصمیم میگرفتم زندگیمو عوض کنم بازش میکردم و روز اول رو اجرا میکردم و روز بعد، روز دوم و همین جور تا روز چهارم پنجم جلو میرفتم و بعد مثلا روز ششم به دلیل عمل نکردن به تمرین همه چی بهم میخورد و ناامید میشدم. باز یه مدت کتاب رو کنار میگذاشتم و چند هفته بعد دوباره می رفتم سراغش و همین روال رو از روز اول طی میکردم و باز همه چی خراب میشد و این اتفاق شاید بیست سی بار برام افتاد و این باور در من شکل گرفت که برای موفق شدن آدم خیلی باید زجر بکشه. در آخر هم یروز رفتم کتابو سوزوندم که دیگه این روند مضحکو دنبال نکنم. بعد ازون دیگه اگه کتابی میخریدم یا نمیخوندم یا اگه میخوندم بهش عمل نمیکردم. و کلا مثل خیلی ها به این نتیجه رسیدم که همه این نویسنده ها خارجین و تو ایران که نمیشه موفق شد.

    تا اینکه فروردین 93 بود که برای اولین بار محصولاتی رو ازین سایت تهیه کردم. اولش خیلی خسته بودم و میگفتم خدایا حالا میخوای کمکم کنی؟! حالا که دیگه همه انرژی هام تموم شده؟ حالا که اینهمه شکست رو تجربه کردم و دیگه دلم نمیخواد به هیچ هدفی فکر کنم؟ حالا که نابود شدم؟ اولش فکر میکردم خیلی خسته باشم که دوباره بخوام به موفقیت و تغییر زندگیم فکر کنم. ولی رفته رفته با گوش کردن به فایل های صوتی باورهام عوض میشد و دیدگاه بهتری نسبت به زندگی پیدا کردم و به این فکر کردم که چقدر بد زندگی می کردم و چه باورهای احمقانه ای داشتم. و چقدر زندگی رو به خودم و اطرافیانم سخت میگرفتم و چقدر افکارم باعث عقب موندگیم شده بود.

    خیلی سردرگم بودم که کدوم قسمت زندگیمو اول تغییر بدم و رو کدوم تمرکز کنم و اصلا نمی تونستم متمرکز بشم. ولی زندگیم بهتر شده بود. بعد از هفت سال اولین باری بود که از کلمات چقدر خوش گذشت، چقدر عالی بود و … استفاده می کردم. تمرینا رو پراکنده انجام میدادم و نتایج کوچکی میگرفتم. تا اینکه دو ماه پیش تصمیم گرفتم تمرین ها رو جدی بگیرم و متمرکز بشم و سعی کنم مشکلاتم رو یکی یکی حل کنم. و همین طور ایده برام میومد که چیکار کنم که بهتر نتیجه بگیرم. من با عبارات تأکیدی بیشتر زندگیم رو میگذرونم چون وقتی که تکرارشون میکنم همون موقع احساس قدرت میکنم. شاید اگه کسی از بیرون زندگیمو ببینه بگه چقدر گیر داره. ولی من از درون هیچ مشکلی ندارم و بیشتر مواقع تقریبا نود درصد مواقع احساس آرامش می کنم.

    این فایل تأثیر گذارترین فایلی بود که تا حالا شنیدم چون سعی کردم همون اول بهش عمل کنم و سعی کنم ازین ببعد تو زندگیم مثل افرادی بشم که تو شرایط خوب شروع به تغییر میکنن. و این هفته ای که گذشت تصمیم گرفتم که بیشترین انرژیو برای تغییر زندگیم بگذارم و موفق هم شدم و دو برابر هفته های گذشته برای تغییر زندگیم انرژی و وقت گذاشتم.

    با تشکر از شما

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای: