چه افرادی برای مهاجرت کردن، مناسب ترند | قسمت 1 - صفحه 6 (به ترتیب امتیاز)

343 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    Mahdi Atharipour گفته:
    مدت عضویت: 2091 روز

    سلام

    در مورد مهاجرت چقدر زیبا و موشکافانه استاد ریز نکات‌رو باز کردند و تکلیف اکثریت‌رو روشن کردند.

    بنظر منم کسی ک ب حاشیه امن زندگی خودش چسبیده ب حقوق ماهیانه و زندگی آروم و بی دغدغه‌ای ک برای خودش ایجاد کرده، کسی ک نمی‌تونه حتی بصورت شغل آزاد برای خودش درآمد داشته باشه و ریسک پذیری پایینی داره اصلا نباید ب مهاجرت و این حرفها فکر کنه.

    کسیکه توان دوری از دلبستگی‌هاش‌رو نداره کسیکه ترس‌های زیادی داره کسیکه ریسکش پایینه وابستگی زیاد داره کسیکه حرفهای منفی زیادی شنیده و تحت تاثیره، کسیکه نمی‌تونه تغییر کنه و هرجابره می‌خواد اونجارو با افکار خودش تغییر بده نه خودش و طرز فکرش‌رو ، همون جایی ک هست بمونه خیلی بهتره در نهایت 2 تا سفر بره و برگرده ببینه میتونه اونجا باشه یا بمونه یا نه؟

    درصد خیلی کمی هم فقط می‌خوان از ایران برن ک راحت مشروب بخورن، آزادی براشون راحت لباس پوشیدن و مشروب خوردنه فقط این چیزا براشون مهمه وگرنه با همه‌چیز جاییکه دارن توش زندگی می‌کنند اکی و راحتند.

    مهم بنظر من نیازهای اساسی و پایه‌ای زندگیه ک باید تو جاییکه می‌خوایم درونش زندگی کنیم اونجا بهشون برسیم و پیداش کنیم.

    من خودم قبلا کارم دریافت اقامت قانونی اروپا بود و برای نزدیک ب 350 نفر اقامت گرفتیم، همون موقع هم افراد زیادی ب ما مراجعه می‌کردند و پس از بررسی مدارک و پیش نیازهای اونها ب همه اعلام می‌کردیم ک کسانیکه کارمند و حقوق بگیر هستند اصلا نباید برای اقامت حتی اگر در حال حاضر توان مالی دارند اقدام کنند، ب چندین دلیل :1- اونها از پس هزینه‌های دریافت، و تمدید اقامت ، بلیط پرواز ، رفت و آمد و موندن تو کشور مقصد برنمیان 2- کسیکه تا الان با دریافت حقوق زندگی خودش‌رو گذرونده، اکثرا توانایی ساخت و ایجاد پول تو محیط خارج از اون اداره و شرکتی ک بوده‌رو نداره 3- کسیکه تو شهر و کشور خودش اونقدر ریسکش پایینه، رفتن ب جاییکه برای اولین بار داره میره زبانش رو بلد نیست منطقه‌رو بلد نیست درآمد نداره ارتباط نمی‌تونه برقرارکنه و … اصلا کار درستی نیست و براش ما اقدام نمی‌کردیم.

    مثلا همون مواقع من ک از اولین سفرم از اروپا برگشته بودم پسرعموم ک با حقوق کارمندی برای خودش راحتی نسبی‌ای رو فراهم کرده اومد پیش من و خیلی استقبال کرد و ماهم از خیلی وقته ک می‌خوایم مهاجرت کنیم و این کشور جای موندن نیست و …. مدارک اولیه‌رو برای خودش خواهر برادر پدر مادر و کل خانواده‌رو داد ک ما همه می‌خوایم از ایران بریم برای ما از سفارت وقت بگیر و … ولی وقتی ب مبلغ اقامت ک رسید همه‌ی اون خواستن و اون مشکلات جامعه‌ی ایران همه از بین رفت و ….

    مثل چند نفر دیگه از دوستان و همبازی های دوران بچگیم ک همه دوست داشتن هرچی ک الان دارن حفظ بشه هیچی تکون نخوره و اقامت اروپا و امریکا و کل جهان هم براشون مفت و مجانی بدون کوچکترین تغییر در زندگیشون براشون ایجاد بشه و برن عشق و حال کنن.

    درسته ک استاد اینجا گفتند ک هیچی نفروختند و تمام املاک و دارایی‌های خودش‌رو اینجا حفظ کرده ولی کلی پول خرج کرده کلی ریسک کرده ، شرکتش منبع درآمدش‌رو ازبین برد و پاشد ریسک کرد رفت همه‌جارو گشت و در نهایت تو امریکا ساکن شد، مهاجرت دل می‌خواد جرات می‌خواد پول می‌خواد ریسک کردن داره ولی در نهایت برای کساییکه آمادگی و اشتیاقش‌رو داشته باشند بهشت رو خواهند دید در رویاهای خودشون زندگی خواهند کرد.

    من خودم 3/5 سال اقامت اروپارو داشتم سفرهای زیادی‌رو داشتم و الان دارم باورهای خودم‌رو برای راحتتر رسیدن ب امریکا گسترش می‌دم باورهای مناسب می‌سازم روی خودم کار می‌کنم و تا الان ک اقدام نکردنم فقط بخاطر موانع پول بوده چون دوست دارم با پول برم با آزادی مالی و خاطر برم دوست نداشتم هرگز جایی پناهنده بشم مثل وقتی اروپا بودم هم آزادی داشتم هم آرامش هم سرم بالا بود و پررو بودم کسی نمی‌تونست اونجا ب من حرفی بزنه، چون مالیات می‌دادم پول تو اونجا تزریق کرده بودم و شرکت خودم‌رو داشتم.

    شرایط رو باید ایجاد کرد باور باید ساخت هزینه باید پرداخت و از زندگی لذت برد

    ب امید رسیدن ب رویاهامون

    ب امید مهاجرت برای خودم و اونهایی ک واقعا دوست دارن

    ب امید موفقیت‌های روزافزون ک معمولا اوناییکه مهاجرت کردند جزو موفقت‌ترین افراد جامعه بودند

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 19 رای:
  2. -
    Paria گفته:
    مدت عضویت: 1414 روز

    به نام خدایی که هر لحظه برای من خدایی می کند

    و با سلام به استاد عزیزم و مریم جانم و تمامی انسان های نابی که در اینجا حضور دارند.

    استاد عزیزم من این چند روز که دوره با ارزش 12 قدم رو خریداری کردم همش تو این فکر بودم که بیام تو توضیحات پروفایل ، داستان زندگیم از گذشته تا به امروز رو بنویسم و جالبیش آپلود فایل مهاجرت توسط شما بود، چرا که داستان زندگی من بشدت با مهاجرت عجینه و هر جا که من مهاجرت کردم قوی تر شدم ، تواناتر شدم ،پیشرفت کردم و کامل تر شدم.

    بر می گردم به گذشته خودم با این توضیح که خیلی به دیتیل و جزئیات نمیپردازم تا گوش و چشم مخاطبم خسته نشه و از طرفی چون طولانیه با اجازه استاد عزیزم در 2 پارت مینویسم:

    وقتی من 9 سالم بود پدرم فوت شدند ، من موندم و یه خواهر کوچک تر ازخودم و مادرم. و چون مادرم همسر دوم پدرم بودن بچه های پدرم بعد فوت ایشون، ما رو راهی روستای محل زندگی مادرم کردند.

    ما از تهران راهی روستایی شدیم که یادمه هیچ امکاناتی نداشت و از اون گذشته خودمون هم هیچ وسیله و مایحتاج اولیه ای برای شروع زندگی نداشتیم، چون زمانیکه پدرم فوت شد برادر بزرگ ناتنی من ، ما رو سریعا به روستا فرستاد بدون کوچکترین وسیله برای زندگی.

    ما تقریبا دو سال کنار مادربزرگم زندگی کردیم و ایشون به هیچ وجه از شرایطی که ما باهاش زندگی میکردیم راضی نبود و هر روز با من و خواهرم که خیلی بچه بودیم دعوا و .. و به گفته خودش از نوه دختری متنفر بود چه برسد به ما که تو اون شرایط بقول خودش نون خور اضافی هم شده بودیم .

    این توضیح رو هم بدم که مادرم من بسیار بسیار زن ساده و آرومی بود و مطلقاً هیچ واکنشی به اتفاقات نداشت و قدرت تصمیم گیری یا اینکه بتونه اون شرایط رو بهتر کنه نداشت و انگار از همون بچگی متوجه شدم که سرپرست خانواده منم و من باید عنان این زندگی رو به دست بگیرم.

    ما تو اون شرایط و با تمام محدودیت ها و بی امکاناتی زندگی میکردیم و جالبیش اینه من در تمام مقاطع تحصیلم شاگرد اول و در تمام طول تحصیل مور توجه معلم ها بودم چون رفتار و برخوردم و طرز تفکرم با همه بچه های همسن و سالام بسیار فرق میکرد.

    برای مقطع دبیرستان من در آزمون مدرسه نمونه شهرمون قبول شدم و یادمه با چه شرایطی توی برف و بوران ( چون روستای محل زندگیمون منطقه بسیار بسیار سرد و خشکی بود جوری که در سه ماه زمستان هیچوقت ما آب نداشتیم و یخ میزد و ما مجبور بودیم از خونه هایی که این مشکل رو نداشتن بررای زندگی آب تامین کنیم ) خودم رو به شهر میرسوندم .

    در اکثر مواقع هیچ ماشین و یا مینی بوسی نبود و من ساعتها صبر می کردم تا اینکه یکنفر با ماشینش بخاد به شهر بره ، سگ هایی وجود داشت که بیشتر خونه ها برای نگهداری گله هاشون داشتند و اگر احتیاط نمیکردی و مواظب نبودی حتما بهت آسیب میرسوندند،مردم اون روستا که در اون زمانها رفتن یک دختر به شهر و درس خوندن براشون قفل بود و باور داشتن دختر در سن پایین باید ازدواج کنه و عملاً درس خوندن یک دختر از نظرشون یک امر بیهوده ای بود و همیشه با پچ پچ باهم یا بصورت مستقیم به من میگفتن فلانی تو که بابا نداری از طرفی مادرت هم که بنده خدا دست و پایی نداره پس این درس خوندنت واسه چیه !!!!!!!!!

    اما با همه این شرایط من خودم رو به شهر میرسوندم و وارد مدرسه ای میشدم که اکثر همکلاسی هام از قشر مرفه و خانواده های سطح بالای شهر بودند و انواع کلاسهای کمکی رو میرفتند یا هر آزمونی که شما فکرش رو بکنی شرکت میکردند و در کل سطح دغدغه اونها فقط و فقط درس و آزمون و معلم خصوصی و اینها بود و از لحاظ شرایطی بسیار بسیار بامن فرق داشتند اما من هیچوقت اعتماد بنفسم رو از دست ندادم و همیشه درسم رو میخوندم و خوشحال بودم چون در محیطی قرار گرفته بودم که یک لول من رو به جلو هدایت کرده بود.

    دبیرستان سپری شد و با اینکه من میتونستم داشگاه شهر دیگه ای برم ولی بخاطر خانواده ام شهر خودم رو انتخاب کردم و در دانشگاه شهر خودمون ثبت نام کردم.

    یادمه اونروزها واقعا شرایط رفت و امد به شهر برام خیلی خیلی سخت شده بود و همش در فکر مهاجرت به شهر بودم.

    (الان که به اون لحظات فکر میکنم میبینم خداوند چقدر قشنگ در تمام لحظات من حضور داشت و چقدر چیدمان خداوند زیباست)

    من دانشجوی شهرمون شدم و هیچ درآمدی نداشتم تا منزلی در شهر اجاره کنم اما همش به این فکر میکردم باید یه کار برای خودم پیدا کنم و شما این رو هم در نظر بگیرین که شهر ما خیلی بزرگ نبود و از طرفی پیدا کردن کار هم بسیار مشکل بود.

    ولی یک روز بعد از دانشگاه و در عین ناباوری از جلوی چاپخونه ای عبور کردم و بصورت معجزه آسایی هدایت شدم به آگهی کار در اون چاپخونه که دقیقا متن اون آگهی استخدام این بود :که به یک نیرو جهت کار در چاپخانه فلانی و مسلط به ورد و اکسل نیازمندیم.

    با اینکه من خیلی به محیط آفیس مسلط نبودم ولی با اعتماد بنفس گفتم بلدم و اگر هم یک سری چیزها رو بلد نباشم در حین کار یاد میگیرم و خلاصه با صحبت کردن ، خانم صاحب چاپخونه رو متقاعد کردم که من همون نیرویی هستم که شما دنبالشین و از فردای اون روز شروع به کار کردم و بقول استاد عزیزم اگرخداوند بخواهد چه قلب هایی نرم می شود… و استارت کارکردن من و کسب درآمد من که خدای من چه لذتی داره شروع شد.

    در زمانی که به چاپخونه میرفتم به فکر پیدا کردن یک خونه و حتی یک اتاق در شهر هم بودم.

    که باز هم بصورت کاملاً هدایتی و معجزه آسایی یک اتاق برای اجاره پیدا کردم(که داستان پیدا کردن این اتاق هم در نوع خودش جالبه) که سرویس های بهداشتیش با صاحبخونه مشترک بود ولی برای شروع تغییر زندگی من ، از روستا به شهر عالی بود و من در پوست خودم نمیگنجیدم و از اینکه بالاخره از اون شرایط راحت شدم خیلی خوشحال بودم.

    و الان که به اون لحظات فکر میکنم فقط و فقط خدا رو میبینم و بابت تمام حمایت ها و پشتیبانی هایش شکر.

    من اون روزها درس میخوندم و کار میکردم و براحتی بعد کار یا درسم به خونه میومدم و چه نعمت بزرگی و چه نعمت بزرگی و خدایا شکرت و خدایا شکرت و میلیونها بار شکرت.

    تقریبا دو ماه شد که من تو اون چاپخونه بودم که یادمه یه روز تو چاپخونه صحبت این بود که فلان جا دنبال نیرو میگردن و من با خودم گفتم فلانی برو ببین چه جوریه چون حقوقم هم تو چاپخونه زیاد نبود و دوس داشتم به جای بهتری برم

    و رفتم و صحبت کردم و شرایط و رشته تحصیلیم رو هم گفتم و گفتن بیا و بعد صحبت با خانم صاحب چاپخونه و تسویه حساب، از اون چاپخونه به یک نمایندگی فروش محصولات کامپیوتری هدایت شدم و یادمه حقوقم که در چاپخونه 50 هزار تومن بود در نمایندگی به 150 هزار تومن ارتقا پیدا کرد .این توضیح رو هم بدم که اون نمایندگی گفت بیا اول کارآموزی و حقوقی هم در کار نیست و اگر خوب بودی و ما راضی بودیم میتونی اینجا کار کنی و یادمه چقدر این پازلی که برام خدا چید قشنگ بود و من از صمیم قلبم و با تعهد کار میکردم و حتی یادمه خیلی وقتها کارها رو میبردم خونه و تو خونه هم انجام میدادم و خلاصه وار اینکه تو اون نمایندگی شدم یکی از بهترین نیروها با درآمدی که در اون مقطع برای من عالی بود.

    حقوقم بهتر شد و موقع جابجایی خونه به یک جای بهتر ،راحت تر و با امکانات بیشتر بود .

    اتاقی که درش ساکن بودیم رو به یک خونه بهتر تغییر دادم خونه ای که چندتا اتاق داشت،سرویس بهداشتی مجزا داشت،ویو قشنگی داشت در محل خوبی از شهر بود ،نزدیک محل کارم بود و در کل آپارتمان عالی برای من و خواهرم و مادرم بود.

    حقوقم خوب بود و شروع کردم به تهیه وسایل زندگیمون .مبلان قشنگ کرم رنگ ،فرش های زیبای کرم رنگ،کمد لباس عالی ،وسایل آشپزخونه و هر آنچه زندگیمون احتیاج داشت چون تا اونموقع شرایط مالی اجازه نداده بود تا وسایل زیبا داشته باشیم ولی در خونه جدید وسایل و مایحتاج زندگی احتیاج بود و چقدر خونه قشنگی چیدمان کردیم و یادمه چقدر خوشحال بودم…

    من همچنان در دوره لیسانس درس میخوندم درسم در دانشگاه خوب بود و بمحض تموم شدن کلاسهام به سر کار میرفتم و فارغ از یک سری حواشی های دانشگاه بودم.

    من فقط به فکر درس و پیشرفت و کار …

    یه روز از روزایی که رفته بودم امور دانشگاهی دانشگاهمون برای کارهای فارغ التحصیلی یکی از کارمندای دانشگاه داشت با یکی از بچه های دانشگاه صحبت میکرد که چقدر محیط کاری که در تهران داشتم خوب بود،چه موسسه عالی ای بود و چه حقوق خوبی و چه مزایایی فوق العاده ای داشتم و چه اشتباهی کردم از تهران به شهر خودم اومدم. همون لحظه شاخک های من تیز شد و پرسیدم آقای کریمی چطور میشه تو این موسسه ها کار کرد و شرایط استخدام به چه صورته و ایشون توضیح داد تو گوگل سرچ کنی زیاده و یادمه من با چه ذوقی خودم رو به خونه رسوندم و یک عالمه موسسه پیدا کردم و تند تند زنگ میزدم و همگی میگفتن نه ما نیروی با سابقه کار حسابرسی میخوایم. تا اینکه یک موسسه که از قضا رئیس و صاحب اون موسسه جواب تلفن من رو داد و وقتی باهاش صحبت کردم گفت دوروز دیگه بیا برای مصاحبه و این که چرا در اون لحظه باید رئیس موسسه جواب تلفن رو بده و نه منشی!!!!!!!!!!! بقول استاد عزیزم فط کار خدا میتونه باشه و باز بقول استاد عزیزم که میگن “خداوند قلب هایی رو نرم میکنه ” …

    چون صاحب اون موسسه فوق العاده انسان سخت گیر و جدی بود و وقتی یادم میفته چقدر با اخلاق خوب جواب من رو از پشت تلفن دادند قطعا فقط میتونه کار خدا باشه.

    من دوروز بعد راهی تهران شدم بدون هیچ رزومه کاری که در اون فیلد بخام کار کنم و بدون داشتن هیچ سرپناهی و بدون اینکه بخام فکر کنم خب اگر در مصاحبه قبول بشم کجا زندگی کنم و شبها کجا بمونم.

    روز مصاحبه رسید و رئیس اون موسسه من رو بعنوان نیروی اداری استخدام کرد و یادمه وقتی از در اون موسسه اومدم بیرون فقط از خوشحالی جیغ میزدم و خداروشکر میکردم.

    در محیطی استخدام شده بودم که از هر لحاظ عالی بود و برای منی که از یک محیط کوچیک اومده بودم بسیار بسیار امن بود ،همکاران بسیار محترمی داشت،جایی که میشد براحتی کار یاد گرفت و از همه مهمتر حقوقم هم نسبت به شهرستان بسیار بالاتر بود و یادمه در اون مقطع 750هزار تومن بود که اضافه کاری هم بهش تعلق میگرفت،بیمه داشت،عیدی و سنوات و مرخصی داشت و هزینه ناهار و رفت و آمد رو هم پرداخت میکردند و خلاصه این شرایط نسبت به شرایط قبلیم عالی و فوق العاده بود .

    ولی یک مشکل وجود داشت و اون مشکل این بود که جایی که اسمش رو بشه گذاشت خونه یا اتاق که بعد کارم برم و شب اونجا بخوابم نبود.

    خاله من تهران زندگی میکرد و من اجباراً چندشب که یادمه دقیقاً 7 شب بود خونه اونها رفتم و از اونجایی که من خودم دوست نداشتم و ندارم برای کسی مزاحمت ایجاد کنم از خدا میخواستم برام سرپناهی مهیا کنه و یادمه یک روز با یکی از دوستان زمان لیسانسم صحبت میکردم و از دغدغه خونه یا اتاق براش گفتم بهم گفت خیلی از کارمندهایی که از شهرستان میان تهران تو خوابگاه زندگی میکنن و تو هم سرچ کن ببین نزدیکی محل کارت خوابگاه هست یا نه که وای خدای من با یه سرچ کوچیک متوجه شدم یه خوابگاه کارمندی نزدیک محل کارم وجود داره و عصر بعد کارم رفتم اونجا و یه تخت داخل یه اتاق دوازده متری که دقیقاً 12 نفر دیگه هم اونجا زندگی میکردن اجاره کردم که اگر اشتباه نکنم اجاره ماهیانه اون تخت 170هزار تومن بود و من راضی و خوشحال که بالاخره این چالش رو هم حل کردم.

    مادرم و خواهرم همچنان شهرستان بودند و من کار میکردم و برای اونها هم پول میفرستادم و این نکته رو هم بگم که خواهرم مشغول درس خوندن در دانشگاه شده بود و من هزینه تحصیل اون رو هم میدادم

    یادمه تقریبا 5 ماه میشد که در اون موسسه مشغول به کار بودم که آزمون ارشد رشته تحصیلیم رو شرکت کردم و قبول هم شدم اما مشکل اینجا بود که یکی ازشهرهای نزدیک تهران قبول شده بودم و با اینکه کلاسهای ارشد یک روز در هفته برگزار میشد و من صبح خیلی زود ساعت 5 صبح به ترمینال جنوب میرفتم و سوار اتوبوس میشدم و غروب از اون شهر به تهران برمیگشتم و مجددا فردا به سر کار میرفتم و عملاً خیلی به کارم خلل وارد نمیشد اما همان یک روز رو هم اعضای موسسه قبول نمیکردند و کم کم صحبت هایی شد که بین دانشگاه و کار یکی رو انتخاب کن و نمیتونی همزمان هم دانشگاه بری و هم سر کار.که یادمه وقتی دو روز برای امتحانات ترم اولم مرخصی گرفته بودم بمحض اومدن به موسسه با من صحبت کرند و مجبور به استعفا شدم و تسویه حساب و بیکار.

    از فردای اونروز ،روزنامه استخدامی همشهری رو گرفتم و مثلا ده تا شرکت رو انتخاب میکردم و برای مصاحبه زنگ میزدم و یادمه برای اینکه خیلی هزینه رفت و آمدم نشه با اتوبوس یا مترو بترتیب محل اون شرکت ، از جنوبی ترین تا شمالی ترین نقطه تهران برای مصاحبه میرفتم.

    که دقیقا یکی از شرکتهایی که برای مصاحبه رفته بودم دوتا کوچه پایین تر از خوابگاهی بود که زندگی میکردم و وقتی با رئیس اون شرکت مصاحبه کردم من 50امین نفر بودم که اون روز مصاحبه کرده بودم و گفتن شما قبولی و از فردا بیا سرکار و باز هم خدا برای من خدایی کرد.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 21 رای:
    • -
      Paria گفته:
      مدت عضویت: 1414 روز

      به نام خدایی که هر لحظه برای من خدایی می کند

      با سلام خدمت استاد نازنینم و مریم جانم و با عرض پوزش بابت اینکه من در قسمت اول فایل چه افرادی برای مهاجرت مناسب ترند ؟!! پروسه زندگیم رو در یک پارت نوشتم و قرار بر این شد پارت دوم رو هم قرار بدم که یک مقدار بدقول شدم ، ولی امروز خودم رو متعهد کردم که حتما مابقی داستانم رو بنویسم چون شاید چند نفر خونده باشن و حداقل اونها رو منتظر نگذارم .

      تا جایی پیش رفتیم که من در مصاحبه شرکتی که نزدیک محل خوابگاهم بود قبول شدم و از فردای اونروز من کارمند اون شرکت شدم..شرکت خوبی با محیطی گرم و صمیمی و همکارانی که کم کم باهم دوست شدیم.از همه اینها مهمتر با خوابگاه محل زندگیم هم فاصله کمی داشت.

      هر روز سر کار و از طرفی چون دانشجوی ارشد هم شده بودم با اجازه رئیس شرکت(هرچند بعضی روزها موافقت نمیکرد و دانشگاه نمیرفتم)روزهای یکشنبه ساعت 5 صبح ترمینال جنوب میرفتم تا خودم رو به شهری که دانشگاه قبول شده بودم برسونم و از ساعت 8 صبح تا عصر دانشگاه بودم و عصر به تهران برمیگشتم و فردا مجدداً کار و کار .

      مسیر کاری من در این شرکت تقریبا یکسال طول کشید.مادرم و خواهرم همچنان شهرستان بودن و گهگداری که تعطیلات بود من چندروزی پیششون میرفتم همش در فکر جمع کردن پولهام و انتقال خانواده ام به تهران بودم اما حقوق دریافتیم واقعا اونقدری نبود که بتونم پس اندازی داشته باشم .

      شهریه دانشگاه،اجاره خونه مادرم و اجاره خوابگاه و هزینه خورد و خوراک و…خیلی اجازه پس انداز به من رو نداده بود.

      یکی از خانم هایی که باهم در اون شرکت کار میکردیم و بسیار بسیار محترم و انسان بودند و از قضا من رو هم خیلی دوست داشت یکروز به من گفتند فلانی حیف تو نیست که یک جای خیلی خیلی بهتر و بزرگتری کار نمیکنی و من اون لحظ گفتم خب اگر همچین جایی باشه چرا که نه با کمال میل !!! و باز دستی از دستان خداوند در زندگی من پدیدار شد تا من باز به جلو حرکت کنم ….

      همسر این خانم مدیر مالی و مشاوره مالی چند تا ارگان مهم بودن و یکروز از طریق همسرشون به من پیغام دادن که برای مصاحبه برو فلان بیمارستان و من با یک شور وشوق عجیبی رفتم که وصف شدنی نیست.

      خلاصه روز مصاحبه رسید .

      تعداد زیادی آمده بودن و حتی خیلیا سفارش شده و بقولی با پارتی اومده بودن ولی پارتی من خدا بود و من تنها و فقط و فقط خدا رو در کنارم داشتم .

      چند روز پشت سر هم با آدمهای متفاوت مصاحبه داشتیم و روزی که به من گفتند تو قبول شدی هیچ وقت و هیچوقت از ذهنم بیرون نمیره.یادم نمیره که وقتی از بیمارستان اومدم بیروی چه حال و احوالی خوبی داشتم انگار دنیا رو به من دادند .من جایی استخدام شده بودم که با اینکه بیمارستان بود ولی بیمارستان عالی در تهران محسوب میشد ، امکانات خوبی داشت ، حقوق و مزایای خوبی داشت و خلاصه این اولین جایی که بود که در طول این چند سال که من کار میکردم از همه لحاظ عالی و بینظیر بود.

      الان که دارم خاطرات اونروز رو مروز میکنم بقول استاد عزیزم باورهام قوی تر میشه و وقتی یادآوری میکنی و مینویسی به خودت تلنگر میزنی که ببین خدا چقدر بزرگه ، ببین وقتی احساس خوبی داشتی و توکلت فقط و فقط به خدا بوده و عنان همه امور رو به دست خودش داده بودی چقدر همه چیز عالی پیش رفت .پس پریا خانوم باز هم میشه …

      وقتی قبلا تونستم الان هم میتونم و باید بگم من اونموقع به اندازه الانم باورهای درستی نداشتم و بشدتی که الان باورهای توحیدی قوی دارم اونموقع نداشتم ولی خدای مهربانم واقعاً واقعا در همه برهه های زندگیم در کنارم بود چون من همیشه خودم بودم و خودم .

      من هیچوقت مثل بقیه دخترهای هم سن و سالام نبودم شاید اگر شرایطم جور دیگه ای بود من هم مثل بقیه بودم ولی هیچوقت هیچوقت نگفتم خدایا چرا من !!!!چون معتقدم شرایطم باعث شد من کاملتر ،مستقل تر و صبور تر باشم

      من تو اون محل کار شرایطم باز بهتر از قبل شد، حقوقم بهتر شد ،مزایای خوبی داشتیم و از هر بعدی که شما فکر کنین مسیر برای من راحت تر شد.

      در اون مقطع من روی پایان نامم کار کردم و مدرک ارشدم رو هم گرفتم و الان دیگه موقع جابجایی مادر و خواهرم به تهران بود .من چندروز تو بنگاه های محله های تقریبا مرکز شهر دنبال خونه گشتم تا اینکه یک خونه که با شرایط مالی من اوکی بود رو پیدا کردم و خانواده ام هم به تهران اومدند و ما سه نفری زندگیمون رو در تهران شروع کردیم.

      همه چیز خوب بود و من تو اون بیمارستان شرایط خوبی داشتم.

      من تا اون مقطع مجرد بودم و واقعا به ازدواج هم فکر نمیکردم و فقط و فقط به پیشرفت فکر میکردم .خیلی دوست داشتم مدیر مالی بشم چون در اون زمان حسابدار بودم و سالهای زیادی حسابداری کرده بودم .مدرک ارشدم رو هم گرفته بودم .یک سری دوره های سرپرست مالی شدن رو هم گذرونده بودم و فکر میکردم باید الان من مدیر مالی بشم اما باید این توضیح رو بدم که من فقط سواد این قضیه رو داشتم و در خودم این عزت نفس رو نداشتم و قلباً به خودم این اعتماد رو نداشتم که بتونم یک تیم مالی رو مدیریت کنم.

      من چون بعد آشنایی با استاد به مفهوم عزت نفس پی برده بودم .هر چند در گذشته به پیشرفت های خوبی رسیده بودم ولی فکر به شرایطم در گذشته و خیلی فکرهای دیگه باعث میشد فقط به مدیر مالی شدن فکر کنم ولی جرات قطعیت بخشیدن در ذهنم به خودمم نمیدادم.

      بقول استادجانم پام روی گاز بود ولی باورهای مخربی داشتم که ترمز ذهنی من بود. دوست داشتم در اون جایگاه باشم ولی خودم رو لایق نمیدیدم.

      همونطور که قبلا گفته بودم من واقعا هیچوقت به فکر ازدواج نبودم چون جدای از مقوله پیشرفت فکرمیکردم که شرایطم هم مناسب برای ازدواج نیست .

      ولی یکروز بصورت خیلی خیلی هدایتی و واقعا معجزه وار با عزیزدلم همسر عزیزتر ازجانم آشنا شدم ،آشنایی با ایشون به حق که نور امید رو در زندگی من تابوند.کسی که بمعنای واقعی انسانه ، بسیار فهمیم و فهمیده و من چقدر خوشبخت بودم و هستم که با این شخص آشنا شدم.

      یادمه هر چند که بمحض آشنایی و مطرح کردن مسئله ازدواج من خیلی خوشحال نشدم چون متوجه شده بودم که سطح خانوادگی اون ها از ما خیلی بالاتره و این موضوع برمیگشت به عدم عزت نفس در من.

      با این که من کلی دستاوردهای مهم در زندگیم داشتم و باید به مسیر زندگیم نگاه میکردم و به خودم افتخار میکردم ولی انگار نمیخواستم قبول کنم و فقط نداشته هام رو میدیدم.

      همسرم خیلی باهام صحبت کرد و قرار بر این شد خوانواده شون برای خواستگاری بیان منزل ما و آمدند و با اینکه من خیلی استرس داشتم ولی همه چیز به خوبی و خوشی برگزار شد و ما رسماً ازدواج کردیدم .

      تقریبا 7 سال از زندگی مشترک ما میگذره،همسرم فوق العاده انسانه و من این رو مدیون الله خودم میدونم.

      از لحاظ کاری من از بیمارستان اومدم بیرون ،همون اوایل ازدواجمون ، چون دوست داشتم پیشرفت بیشتری داشته باشم .

      شناختی که من از خودم پیدا کرده بودم این بود که هیچوقت دوست نداشتم در نقطه امن خودم باشم و اگر محل کار برام تکراری میشد و موضوع چالش برانگیزی نبود جابجا میشدم تا موضوعات بیشتری یاد بگیرم.

      وقتی ازبیمارستان اومدم بیرون چندجا برای کار رفتم ولی هیچ کار مناسبی پیدا نکردم و این برمیگشت به خودم چون من دیگه اون آدم سابق نبودم و در یک چرخه معیوبی افتاده بودم و جهان پیشرفت من رو به یک باره قطع کرد. من حالم خوب نبود و این موضوع اصلا ربطی به همسرم نداشت . بی مورد و بی دلیل حال روحیم خوب نبود ،بیکار شده بودم ، همه آدمهای گذشته ام رو مقصر میدونستم ،خیلی وقتا گریه میکردم،بشدت دنبال اخبار و اتفاقات بد بودم از لحاظ بدنی چاق شده بودم و در کل اون دختر پویا و اکتیو همیشگی نبودم.

      جهان داشت منو حسابی چک و لگدبارون میکرد.یادمه ظهر بود و کف اتاق داشتم گریه میکردم خودمو کشوندم رو تخت و رفتم تو اینستا و بصورت کاملاً هدایتی مسیر زندگی یک خانم موفق رو خوندم و اینکه چطور بعد

      آشنایی با فردی به نام استاد عباسمنش زندگیش به اون شرایط عالی رسیده بود.

      وارد سایت شدم ،چرخی زدم و سریع اومدم بیرون چون اصلا حال و حوصله دیدن و شنیدن حرفهایی که فکر میکردم روانشناسی زرده رو نداشتم(دیدگاه من اون در شرایط این مدلی بود)

      چندوقت گذشت که باز بصورت اتفاقی دو تا انسان موفق دیگه در اینستاگرام دیدم که باز حرف از استاد عباسمنش میزدن .اینبار به خودم گفتم چندروز برو فقط کامنت بخون و چیزی گوش نده و…

      الله اکبر از اینهمه کامنت و عوض شدن شرایط هزاران هزار انسان.

      کم کم مشتاقانه شروع کردم به گوش دادن فایلها و حالم بهتر شد .روز به روز بهتر شدم ، مشتاقانه تر زندگی میکردم ،همیشه فایلها در خونمون پلی بود و اوایل با اینکه همسرم اصلا دوست نداشت گوش بده ولی ایشون هم کم کم شیفته استاد شدند.

      تقریبا پاییز 1400با استاد شروع کردم ولی جدی تر بهار 1401 بود که حرفهای استاد در روح من رخنه کرده بود .تا اون موقع من همچنان بیکار بودم چون اعتقاد داشتم من دیگه هیچوقت نمیتونم مدیر مالی بشم چون من آشنا و پارتی ندارم و برای مدیر مالی شدن باید خیلی کارهای دیگه انجام داد که در شخصیت من نیست و یک دوره زیبایی هم در یک آموزشگاه گذروندم تا با عوض کردن کارم موفق بشم، ولی تو اون حرفه هم فقط تجربه آموختم و بار مالی برای من نداشت.

      تابستون 1401 بود و منو همسرم از زیاد بودن عدد مالیاتی کسب و کارش خیلی ناراحت و عصبی بودیم و معتقد بودیم که چرا ما باید انقدر مالیات بدیم در صورتیکه بقیه کسبه اطراف مغازه همسرم اصلا مالیاتی براشون نیومده.خیلی به این در و اون در زدیم که بتونیم از یک راهی این مالیات رو کم یا صفر کنیم .من یادم افتاد یکی از دوستان قدیم من مشاوره مالی مالیاته و شماره اش رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم و بعد کلی صحبت گفت فلانی تو الان کجا مشغولی و من گفتم خیلی وقته بیکارم و ایشون تعجب که چرا تو با این همه توانایی بیکاری و خلاصه گفت یک جایی به همسر من سپردن برو مصاحبه .

      در اون مقطع من هرروز به فایلهای استاد گوش میدادم ،شکرگزاریم رو داشتم ولی در همین حین ،چالش مالیاتی برای ما پیش آمد ،با دوستی تماس گرفتم که تقریبا 3 یا چهار سال ازش بیخبر بودم ،ایشون به من کار پیشنهاد دادن و مصاحبه و بعد هم استخدام……..

      مگر داریم از این زیباتر ،آخ که خدای من چه خداییست ………………………..

      تقریبا دوسال میشه که بیشتر مواقع به آموزه های استاد گوش میدیم ،دوروز پیش قدم دوم دوره 12 قدم رو خریدیم .

      آرامش در زندگیمون موج میزنه.

      همسرم که بقول خودش در کسب و کارش وقتی به چالشی بر میخورد بسیار عصبی و کلافه میشد امروزه روز بسیار آرامش داره.

      بنظر من آموزه های استاد در وهله اول آرامش رو در زندگی ها متبلور میسازه،چیزی که آدمی بهش بسیار نیازمنده.

      وقتی آرامش باشه آسایش هم توامان جاری خواهد شد.

      من یکروز دوست داشتم مدیر مالی بشم نه بخاطر موضوع مالی این جایگاه ،فقط بخاطر این که میگفتم من باید در این جایگاه قرار بگیرم و شد و شد اونهم بصورتی بسیار معجزه وار.

      خونه ای که با همسرم زندگی میکردیم در محله بدی نبود اما محله ای هم نبود که دوست داشته باشیم و پارسال اینموقع کلی توی دفترم نوشتم و باورهام رو درست کردم و خدا بصورت معجزه آسایی ما رو به محله ای هدایت کرده که عاشق این محله ایم.

      لحاظ سلامتی با همسرم باشگاه میریم و بسیار خوش استایل تر شدیم چرا که شور و شوق زندگی داریم.

      هنوز خیلی آرزوها داریم و با همسرم خیلی خواسته ها داریم و میدونیم که بهشون میرسم.

      یاد جمله ای از استاد می افتم که میگن تنها راه گذر از یک تجربه ، رسیدن به اون تجربه اس من الان به جایگاه مدیر مالی بودن رسیده ام و دوست دارم مسیر جدیدی رو شروع کنم ،دوست دارم کسب و کار خودمو شروع کنم و استارتش رو زدم و میدونم بسیار موفق خواهم شد.

      منو همسرم اینستاگراممون رو کلا بستیم و همسرم بعد بستن اینستا صد خودش رو برای یادگیری طراحی سایت گذاشت و در عرض مدت کوتاهی (تقریبا یکماه) سایت کسب و کار خودش رو طراحی کرد.

      همسرم همیشه میگفت کسب و کار من خیلی رونق نمیگیره چون ما پول و سرمایه اولیه ای نداریم یا جای مغازه جای خوبی نیست اما در حال حاضر باورهاش صددرصد عوض شده و کسی که انرژی زیادی برای رفتن به مغازه نداشت و با کلافگی به خونه برمیگشت امروزه روز با شوق بالا و با توکل به رب در مغازه اش رو باز میکنه و با ذوق میاد خونه.

      امروز 10مرداد ماه 1403 است من روی یک صندلی نشستم که ویوو زیبای حیاط محل کارمون رو در بهترین محله تهران میبینم و شکرگزارم.

      مادر و خواهرم همچنان تهران زندگی میکنند و خداروشکر براحتی از پس هزینه های زندگیشون (مثل اجاره منزل)بر میام.

      من دختر قوی هستم که از دل یک روستا با شرایط بسیاربسیار سخت خودم رو ارتقا دادم و با اینکه بظاهر تنها بودم ولی در تمام ادوار زندگی خداوند در کنارم حضوری پررنگ داشت،در مقطعی از زندگی احساسم خوب نبود و حال خوبی نداشتم اما منتج به آشنایی من با استاد عباسمنش شد که در واقع حال بدم خیر بزرگتری بهمراه داشت.

      در این لحظه و این زمان شاکر خدایی هستم که هر لحظه برای من خدایی میکند و سپاسگزار و قدردان استادی هستم که براستی استاد بودن شایسته و بایسته ایشان است.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
    • -
      محبوبه قنواتی گفته:
      مدت عضویت: 1654 روز

      به نام خداوندی که در هر حال به فکر ماست

      دوست عزیزم پریا جان کامنت شما رو خوندم و انرژی زیادی گرفتم. چه با اراده چه پرانرژی چقدر ناخودآگاهانه طبق قانون عمل کردید و چقدر باعث افتخار هستید.

      من هم مثل شما اولین و تنها دوره ای که تابحال خریداری کرده ام دوره 12 قدم هست.

      داشتم فکر میکردم که من چقدر به فایل این جلسه احتیاج داشتم و کاملا اتفاقی کامنت شما رو دیدم.

      من هم چند بار مهاجرت درون کشوری داشتم با یه بچه شیرخوار و هر سری که برمی گشتم روزهای گذشته رو نگاه میگردم می دیدم چقدر قوی تر شدم چقدر بالغانه تر مسائل رو در ذهنم مرور و تحلیل میکنم. چقدر اون تضادهایی که در زندگی من وجود داشت خوب بودن که باعث شدن من مهاجرت و به دنبال اون پیشرفت کنم. گاهی غر میزدم ولی تهش به خودم میگفتم تصمیم خودته و باید پاش بایستی. و الان که صحبت های این فایل استاد رو داشتم می نوشتم خوشحال بودم از تغییر مسیرم که بدون اینکه متوجه باشم یا از قانون در این زمینه آگاه باشم، درست عمل کردم و به راستی که طبق فرمایش استاد، قرارگیری در مسیر درست آرامش رو بهمراه داره. چقدر استقلال من در 18 سالگی باعث شد وابستگی من به خانواده م خیلی خیلی کم بشه چقدر خودم رو با شرایط وفق دادم و فکر کردم چون راهی جز این نیست من دارم تحمل میکنم الان میفهمم که چه خوب که از دل سختی های استقلالم راهی پیدا کردم برای تداوم اون شرایط و همه اینها امروز به دردم میخوره. بعد از این فایل فهمیدم که من مسیر مهاجرت رو از مدت ها قبل بدون اینکه قانون رو بدونم شروع کرده م و الان وسط راهم.

      از این به بعد با قاطعیت بیشتری مهاجرت رو به خارج از کشور در زمره اهدافم قرار میدم و میدونم که یه روز میام توی همین سایت از مسیر روان مهاجرتم کامنت میذارم و راجع بهش صحبت میکنم فیلم میگیرم و برای استاد میفرستم.

      شاد و سالم و ثروتمند باشی

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
      • -
        Paria گفته:
        مدت عضویت: 1414 روز

        سلام محبوبه جانم

        چقدر خوب که کامنت گذاشتی و چه ذوقی کردم با خوندن مسیر زندگیت،باعث خیر شدی امروز چرا که این چندوقت نتونستم متمرکزانه مابقی داستانم رو بنویسم ولی با خوندن کامنتت خودم رو متعهد کردم که بنویسم ،امیدوارم مسیر من راهگشا باشد،برایت نور و آرامش و ثروت و سلامتی از خدا طلب دارم،روی ماهت رو میبوسم .

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  3. -
    لیلا شریفی گفته:
    مدت عضویت: 1179 روز

    ب نام خدای مهرباان!!! سلام ب استادعزیزم ومریم نازنینم وسلام ب همه دوستای گلم ! استادجان قبل شروع نوشتن تشکر میکنم بابت تمام زحماتی ک برای این سایت ارزشمند می‌کشید! باگوش دادن ب این فایل ارزشمند متوجه شدم من اصلا وابستگی ب چیز خاصی ندارم ولی انگیزه خیلی قدرتمند هم برای مهاجرت ندارم من از سن 16 سالگی از شهرخودم ب تهران مهاجرت کردم یعنی ازدواج کردم اولش برام سخت بود ولی کم کم عادت کردم ،رابطه ام باهمسرم خوب نبود هیچ فامیل یاکس کاری جز خدا اونجا نداشتم درسن 18سالگی تنهادوباره برگشتم ب شهرخودم از فرزندم هم دور شدم وخلاصه همه چی دس ب دس هم دادن من وابستگی نداشته باشم من مسافرت‌های زیادی ب شهرهای ایران داشتم درهمین مسافرت‌ها چیزهایی یادگرفتم ک در زندگیمون ب دردم میخوره در سفرهایی ک داشتم گاهی ب تضادهایی برمیخوردم ک اول زجرآور بود ولی ب مرور زمان بهتر شدم مثلا گاهی سرویس بهداشتی در دسترس نبود مجبورمیشدم در بیابان باامکانات کم،مشکل حل میکردم یا گاهی اونقدر هوا گرم میشد ک از گرما میخواستم هلاک شم یا غذا ب موقع نمیشد بخورم ازگرسنگی سردردمیگرفتم یا کم خوابی ووو خیلی چیزای دیگه ک منو ساخت و من تو سفرهایادگرفتم اینکه هیچی سخت نگیرم باامکانات کم هم میشه مسافرت کرد واگ خودتو وابسته چیزی نکنی کمتر ادیت میشیم بیشتر اززندگی لذت میبریم ، درمسافرت یاد گرفتم همه چیو راحت بگیرم رها باشم فقط لدت ببرم از داشته هام الان بگن بیا بریم آمریکا یا ی جایی ک تنها خودم باشم و کسی نباشه ذهنم هیچ مقاومتی نداره فقط فعلا انگیزه ام اونقدری بالا نیس ک ب مهاجرت فکرکنم البته وقتی سریال بهشت درزندگی یا سفر ب دور آمریکا رو میبینم دلم میخوادبیام آمریکا ومثل شما تو ی خونه پراز درخت رودخانه حیوانات اهلی باشم ولی این دلیل نمیشه تصمیم قطعی بگیرم بیام آمریکا فکرکنم فعلا گزینه خوبی برای مهاجرت نیستم. استاد جان منتظر فایلای بعدیتون هستم استادجان ومریم عزیزم دوستتون دارم ..

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 22 رای:
  4. -
    فاطمه فضائلی گفته:
    مدت عضویت: 1241 روز

    سلام به استادترین استاد دنیا

    میخوام ایندفعه اول با تک تک وجودم تعریفتونو بکنم استاد ,این همه کمالات و فهم و درک از کجااا میاد استاد؟چرا هرچقدر بخوام ازتون یاد بگیرم بازم یه اقیانوس دیگه مونده ,اصلا انگار اموزشاتون به دریا وصله,چجوری بگم اندازه ی دوست داشتنم رو به شما!!

    نمیدونم این اگاهی ها چجوریه که یهو همه ی افکارت رو میریزه بیرون ,استاد خیلییی مواقع اینطوری برام رخ داده شما با یه فایل انگار صحبت ها میره تو ناخوداگاهم و یه سری اون ته ها افکارمو میاره میکشه بیرون

    قبلا که تازه باهاتون اشنا شده بودم وقتی خیلی از فایلهارو میدیدم که راجب مهاجرت بود من انقدر درکم سطحی بود که فکر میکردم منم باید مهاجرت کنم بعد کامنت بچهارو میخوندم که مهاجرت کردن دختر تنها پاشده از شمال رفته مشهد بعد فکر میکردم خودمو باید پوش کنم که منم پاشم برم تنها یه شهر دیگه و تو خوابگاه و فلان تا موفق بشم ,وقتیم خب افکارم این مدلی بود دقیقا کانون توجهم هدایتم میکرد به همچین کامنتهایی و اون شخص هم نمیومد بگه اقا واااقعا خوشبخته؟منم همچین افکار توهمی را داشتم که باید مثل اواره ها قید همه و همه چی را بزنم و برم تو یه شهر دیگه که خدا هدایتم کنه یکی نبود بگه شهر خودت هدایت و کمک نبوده؟!این دیگه افکار من بود چه کنم ,از کج فهمی به خدا پناه میبرم

    ولی الان خیلیییییی لذت بردم که انقدر منطقی برامون توضیح دادید که اولا همه جا پرفکت نیست دوما مهم خوشحبتی از نگاه توعه که مهمه

    استاد بخدا این فایل ارزشش نبوده  که رایگان بزارید اگه ببشتر گوشش بدیم این توهماتی که خیلیم تو سایت میبینم رفع میشه ,اینکه هنوز شاید تو نگاه و فکر خیلی از ما اینه که مهاجرت که کردیم مثل استاد اونوقته که به اهداف و خواسته هامون رسیدیم,من چندتا دوستانم که سه چار سال پیش رفتند امریکا و ایتالیا وقتی میپرسیدم چطوره جواب اینه هنوز فرقی با ایران نداره ,اگه الان انقدر پول ندارم که نمیتونم مثل استاد چندماه برم مسافرت این یه توهمه وقتی رفتم امریکا میتونم مثل استاد یه تراک و کمپر بخرم بندازم روش و برم چندماه سفر ,استاد بخدا ما نگاه ریشه ها نمیکنیم و فقط میخوایم ویتریمونو شبیه شما کنیم و بعد نارضایتی پیش بیاد که حتما فلوریدا خوبه که استاااد گفته یه بارم فکر نکردیم اب و هوا شرجیشو میپسندیم یانه

    حالا این نگاه مهاجرت توهمی خیلی ریشه دارم هست اخه از بچگی هی شنیدیم گفتن خاااارج فلانه و خاااارج برم فلام و بیسار میشه که واقعا الان ته ذهن و باورام هنوزم یه چیزی هست که میگه وقتی بری امریکا فلان میشه,این شرک مخفی رو الان با نوشتن درکش کردم

    استاد حق ندارم عاشقت باشم؟!!!

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 21 رای:
  5. -
    مژگان گفته:
    مدت عضویت: 997 روز

    سلام خدمت استادعززززیزومریم جانم

    وهمه همخانواده عباسمنشی ام در سراسر جهان پهناور خداوندانشالله همه در سایه لطف خدا باشیم.

    استاد جان باز هم ازتون بی نهایت سپاسگزارم که وقت گذاشتید و ما رو راهنمایی کردید همه افراد خونواده بزرگتون کهنیاز به این راهنمایی داشتن خدارا شکر.استاد جان تا حالا دقت کردین اگه طبق گفتتون خودتون اکثرا تنها بودید ولی الان چه خونواده بزرگی دارین هر جا پا بزارین با اغوش باز و لب خندون میپذیرنتون.خوش به سعادتتون امیدوارم مثل یه پدر مهربون ودلسوز همونطور که تا حالا بودین بالا سرمون باشید وراهنماییمون کنید وهمه رو دور هم نگه دارید.

    استاد جان راجب شرایط مهاجرت بگم .اول اینکه من ازدواج که کردم سالها از شهرم دوربودم ولی حدودا دوسه ساعتی فاصله بود ولی اونوقتها اینقدر وابسته بودم که هریک ماه یه هفته تا ده روز میرفتم خونه پدرم اخه طاقت دوریشونو نداشتم واینکه ما چند تا خواهر برادر بودیم والان تنها شدن برام سخت بود .

    ولی با گذشت زمان واتفاقات که مثلا یه باش نزدیک دوسال برای درمان فرزندم مجبور بودم تهران باشم و همینطور مسائل متفاوتی که پیش اومد مدت زمان تحمل من بیشتر وبیشتر شد .

    تا الان که 8ساله باز ازاونجا مهاجرت کردیم واومدیم اصفهان وحدود7-8ساعت دور شدم واز وقتی اومدیم من سالی یه بار عید به عید رفتم که امسالم هنوز نرفتم.استاد جان یه سوال من دیگه دوست ندارم برم شهرمون چون همونطور که میدونید پیش هر کس میشینی حرف از دولت واقتصاد وبیماری پیش میارن ومنم کمتر از یه هفته نمیتونم بمونم چون کار همسرم خوزستانه منو میبره خودش از سر کار که برگشت میاد دنبالم باهم میایم حالا یه چیزی که اذیتم میکنه بی قراری پدر مادرمه واین عذاب وجدان پیش میاد که نمیای به ما سر بزنی حتی دور به دور واینکه میگن نمیای اگه اتفاقی پیش اومد خودت یه عمر پشیمون میشی که نیومدی .این مسئله خیلی منو اذیت میکنه از اونورم برم مثل قبل کل انرژیم تخلیه میشه وبرگشتم با حال خراب باید از اول شروع کنم .استاد جان خواهش میکنم در این مورد راهنماییمون کنید احتمالا این سوال خیلی از افراد باشه که باعث میشه توشک باشیم.

    ولی از اخلاق خودم بگم من همش دوست دارم برم هر جا میرم خیلی لذت میبرم همش تعریف وتحسین میکنم حتی با انکه از اثرات تحسین نمیدونستم قبلنا ولی یه چی تو قلبم شارژمیشه وهمش از زیباییها مخصوصا طبیعت میگم از درختا برگا هوا … طوری که دیگه بهم میخندن .

    ولی بعد یه مدت دیگه برام تکراری میشن وبه چشم نمیان باز دوست دارم برم در مورد همه چی اینجورم خونه حتی افراد ووسایل همسرم همیشه به شوخی میگه خدا به من رحم کنه از من خسته نشی .استاد باور میکنید اونم شانس اورده همیشه خونه نیست.

    واز اون طرفم چون من شرایط شما را ندارم و نمیتونم هرجا دلم خواست برم اذیت میشم وخلق تنگ میشه خیلی از شهرهای ایرانو رفتیم ولی امسال عید که رفتیم یزد تو مسیر خیلی ناراحت میشدم استاد لامصب یه بوته خار هم نبود اونم بهار که همه جا سر سبز وقشنگه وتو دلم غر زدم چرا قبول کردم ولی از اونور حرفای شما توگوشم میپیچید که تجربه کنم مکان جدید ولذت ببرم.

    ولی خدایی شهریزد برا دوروز بودن خوب بود البته این نظر منه که فقط طبیعت وجاهای سرسبز وپردرخت ودوست دارم از کویر وخشکی ومکان های قدیم میتونم بگم متنفرم و هر کار میکنم نمیتونم اونجاها لذت ببرم.

    استاد من عاشق سفرم چون هر لحظش یه اتفاق جدیده یه خاطره است انسان های جدید ادابورسوم جدید غذای جدید میبینی موقعیت های نو وتو سفر من اصلا گم میشم اصلا خودم نیستم استاد باور میکنید اصلا خونمونو فراموش میکنم یادم میره چی داریم نداریم اصلا ذهنم نمیخواد بهشون فکر کنه واینقدر دور میشه که وقتی برمیگردیم به زور باید با خودم بیارمش از اونورم جای بعضی چیزا رو که گذاشتم فراموش کردم واین برام خنده داره که من چقدر غرق سفر شدم.

    استاد سفر خارج هم داشتیم البته کشورهای مختلف نه ولی اونجا هر بار جاهای جدیدشو رفتیم الانم دلم بد جور هوای سفر خارج کرده انشالله جور بشه سپردم خدا جونم خودش ردیفش کنه مثل همیشه.

    استاد من بیشتر از مکانها ووسایل مدرن وجدید خوشم میاد از رنگهای زیبای هر چیز استاد من عاشق رنگم هر چیز رنگی که میبینم مثل بچه کوچیکا اینقد ذوق میکنم همیشه میگم خدا هم عاشق رنگاست چون حتی ماهیهای تو دریا رو هم اینقد رنگی وزیبا نقاشی کرده رنگای زیبای زیبا که تو طبیعت هست منو دیوونه میکنند وهمیشه از افرادی که از رنگهای تیره استفاده میکنم میپرسم چرا ؟ مگه نمیبینید خدا همه چیو رنگی افریده غیر شب که اونم برای خواب واستراحته که چشامون بسته است.اخه متاسفانه تو کشور ما تیره پوشیدنو مساوی با سنگینی ووقار میدونن.

    استاد من همیشه به همسرم وبچه هام میگم من میرم من اینجا نمیمونم باید بریم یه جای عالی که هم طبیعت زیبا داشته باشه با بارون فرررررراوون وازادی که اگه دلت خواست برا کسی دست تکون بدی سلام بدی ولبخند بزنی اونا هم متقابلا با محبت بهت نگاه کنن واز لحظاتت لذت ببری.

    استاد جان بارها شده دارم کاری انجام میدم یه لحظه حسم گفته تلوزیونو باز کن بعد یه شهر زیبای زیبا یه محیط سبز وقشنگ بعد من نمیدونم چطوری ولی خودمو اونجا میبینم وشگفت زده میشم .

    الانم مدتهای زیادی وقتی به وسایلم نگاه میکنم به همسرم میگم ماخواستیم از ایران بریم باید اینا رو چکار کنیم همسرمم میگه به موقش یه کاریش میکنیم خلاصه بگم هوای رفتن نمیزاره بخوام چیز اضافی بخرم .

    تنهامورد زبانه که چون خیلی خودم علاقه به یادگیری دارم وهر چیزیو زود یاد میگیرم مطمئنم اونم راحت میتونم حل کنم فقط اولش مشکله که استاد جان لطف کنید دراین مورد راهنماییمون کنید که ایا راحته یا حتما باید اینجا یاد بگیریم اخه اینجاچون تو محیط نیستیم زود یاد میگیریم ولی زود هم از یادمون میره .

    انشالله هر چی خیره برامون اتفاق بیفته دستان خدارا باز میزارم خودش بهترین رو برام رقم بزنه اون قادر مطلقه وبهتر از خودم خیرو صلاحمو میدونه.درپناه الله

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 23 رای:
    • -
      هانیه عبدالملکی گفته:
      مدت عضویت: 884 روز

      سلام به دوست عزیزم و استاد گرامی مان و خانم شایسته عزیزم

      ممنونم از کامنت خوب و پر از توضیح شما.

      در راستای کامنت شما این سوال هم برای من به وجود آمد که با توقعات و انتظارات والدین که حال ما را بد میکند و ما را دچار عذاب وجدان، احساس گناه و ناکافی بودن میکند، چه طور باید کنار بیاییم؟

      آیا همه فرزندان باید کارهای خوب مساوی یکدیگر برای والدین انجام بدهند؟ یا هر فرزند می‌تواند سبک شخصی خودش را داشته باشد؟

      و در جامعه بسیار مشاهده میکنیم که فرزندانی که به علت دور بودن و مشغله‌های دیگر امکان رسیدگی کمتری به والدین خود را دارند، در سهم اموال پدر و مادر هم صاحب مقدار کمتری می‌شوند، و یا حتی بی‌نصیب می‌مانند!

      کاری که من خودم انجام دادم این بود که در لحظه‌ی حال و با خانواده‌ای اکنونم زندگی کنم، نه خانواده‌ی کودکی ها و نوجوانی‌هایم. و هر وقت در کنار والدینم هستم، خالصانه هر کاری از دستم برمی‌آید انجام دهم و با توجه کردن به زیبایی هایی که میتوانم در وجودشان پیدا کنم، نهایت لذت را از وجود پر از مهر آن‌ها ببرم…و هیچ توقعی از مهر و محبت و اموال آنها نداشته باشم و تمام خواسته‌هایم را از خدا بخواهم و خداوند هم همیشه من را راضی کرده است

      پر روزی و سلامت باشید در پناه خداوند قدرتمند، رب العالمین

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
      • -
        مژگان گفته:
        مدت عضویت: 997 روز

        سلام به روی ماه وقلب پر مهرتون

        دوست عزیزم ممنون که کامنت منو با دقت خوندین وسوالی که داشتم رو واضح وروشن تر بیان کردین امید وارم استاد عزیزمون جوابمونو بده وما رو از این حس بد که اطرافیان بهمون میدن نجات بده چون ما تمام تلاشمونو میکنیم که کنترل ذهن داشته باشیم وحسمونو خوب نگه داریم اتفاقا دیشب یکی از نزدیکان زنگ زده بود وهی میگفت تو نمی ری تو کم زنگ میزنی فردا بچه هات هم باهات این میکنند اون میکنن دیدم میخواد حس بد بده بهش گفتم خوب این که اخلاق وعادت منه میدونم حالا از خودت بگو وطرف حرفشو عوض کرد .

        انشالله با راهنمایی استاد جان این مسئله رو هم حل میکنیم.

        تا زمانیکه خدا حواسش بهمون هست ودر مسیرش حرکت میکنیم واز اونجایی که خدا جونم شادی وحال خوب وموفقیت ما رو میخواد یه راهی پیش رومون میزاره برای حل مسائلی که خودمون از درست نادرستیش شک داریم .

        در پناه خدا باشیدهر لحظه شاد وسلامت وثروتمند وسعادتمند.

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  6. -
    حمیده امیری گفته:
    مدت عضویت: 720 روز

    سلام خدمت استاد عزیز و مهربانم

    چقد تعجب کردم وقتی دیدم فایل جدید در مورد مهاجرت روی سایت اومده

    چون امروز صبح که از خواب بیدار شدم همش به این فکر بودم که کاش الان کنار نامزدم در استرالیا بودم و خیلی بی تابی و حس بدی داشتم ولی فایل های نحوه ی رسیدن به خواسته ها رو گوش دادم و کمی حالم بهتر میشد ولی بازهم میگفتم چرا درین مدت سه سال از نامزدم دورم و این اواخر که خیلی وضع رابطه مون به مشکل خورده و این که دورم خیلی عذابم میده گاهی ولی با فایل های شما خیلی حالم بهتر میشه و کوشش میکنم در دل این تضاد ها راه حل پیدا کنم و خدا رو شکر خیلی از باور های محدود کننده ام رو شناسایی کرده ام و کنترل شان کرده ام ولی بازهم این باور ها زیادند و من خودم رو ناتوانتر احساس میکنم. چون امسال قبل محرم خیلی میخواستم برم کنار نامزدم ولی نشد که نشد و دلیلش را هم می‌دانم که بخاطر باور های محدود کننده ام هست در مورد روابطه عاطفی و باور های مخرب در مورد کار و درآمد.

    ولی با فایل امروز شما فهمیدم که من و نامزدم کاملا مناسب مهاجرت هستیم چون کاملا عاشق دیدن زیبایی ها نوآوری و تجربه های جدید هستیم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 23 رای:
  7. -
    رویا جوهری گفته:
    مدت عضویت: 2180 روز

    سلام استاد عزیز..

    اول از زیبایی کاور فایل بگم..

    من عاشق این رنگ‌بندی ام

    سرمه ای خوشرنگ لباس تون

    خاکی کلاه

    و زمینه کرم قهوه ای پشت سرتون

    و نور زیبای اون چراغ زیبا

    همه چیز خیلی در هارمونی بی نظیری کنار هم قرار گرفتن..

    خداروشکر برای این زیبایی

    و شکر برای چشم های سالم من که میتونن این زیبایی ها رو ببینند..

    به نکات جالبی اشاره شد.

    و من در همون مورد اول استاپ میکنم

    چون انگیزه قوی و بالایی برای مهاجرت ندارم

    همیشه فکر میکنم اول باید همینجا شخصیت خودم رو بسازم و بعد در جای جدید با چالش های جدید خودم رو رشد بدم..

    جالب بود، یه ساعت بعد، همسرم که از بیرون اومدن خونه ، یهو میگه رویا دلم میخواد مهاجرت کنیم..

    (البته عموما ایشون رویاها و آرزوهای یهویی شون رو ب زبون میارن و خیلی جدی نیستن و باوری در پسش نیست. فقط یه خواسته ست)

    اما برای من جالب بود ..

    و یه نشونه

    فعلا که مهاجرت بسیار برام سخت بنظر میاد.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 20 رای:
  8. -
    حسین دانش خواه گفته:
    مدت عضویت: 752 روز

    به نام خداوند بخشنده مهربان

    سلام به استاد عزیزم دلم و مریم خانم عزیزم و تمامی اعضای این خانواده توحیدی عزیز

    استاد در مورد مهاجرت میتونم ساعت ها حرف بزنم ساعت ها در مورد خوبی ها و زیبایی ها و نکات مثبت مهاجرت صحبت کنم …

    استاد فرمایشات شما کاملا صحیح است و طبق گذشته و تجربه ایی که من داشتم چون من بچه طلاق هستم از کودکی خیلی مهاجرت داشتم یعنی از بچگی 5سالگی و هنوز یادم هستا مد خاطرم یه کوچولو هست و تا همین الان که 25سال دارم بسیار زیاد کار عوض کردم بسیار زیاد مهاجرت داشتم خارج کشور داخل کشور و کلا روحیم واسه مهاجرت بی نظیر هست …

    میخام در مورد نکات مثبت مهاجرت کردن صحبت کنم به امید خدا:

    شجاعت یعنی من شجاعتی دارم که اصلا غیر قابل تصور خیلی هاست

    استاد الان یه موضوعی آمد تو ذهنم دیروز برام اتفاق افتاد همین الان تایپش میکنم :

    من تهران زندگی میکنم و کارت ملیم رو 2سال پیش توی استان خوزستان شهرستان شوش دانیال سفارش داده بودم بعد از دوسال پریروز متوجه شدم کارت ملی آمده اداره ثبت احوال شوش دانیال و باید برم حضورا بگیرم کارت ملیم رو و به صاحب کارم گفتم گفت میری از کارت سه روز عقب میفتی اما قلبم می‌گفت برو پریشب ساعت 8نیم شب هیچ اتوبوسی نبود همه سایت ها پر بود قلبم گفت برو ترمینال رفتم و اتوبوس گیرم آمد بهترین جا پیش راننده و ساعت هشت صبح رسیدم شوش خداوند شاهد هست رفتم توی اداره ثبت احوال 5دقیقه ایی کارم انجام شد آمدم بیرون و باید برمیگشتم به تهران کلا رفتم دیدم اتوبوس ها همه پر هستند و گفتم هوایی بریم دیدم همه پرواز ها تا شب پر هستند منم ساعت 9صبح بود و دوست داشتم واسه دوساعت دیگر پرواز داشته باشم و تا ظهر تهران باشم قلبم گفت برو فرودگاه اهواز خداوند شاهده گفتم چشم ماشین دربست کردم از شوش دانیال تا فرودگاه اهواز رسیدم فرودگاه رفتم شرکت هواپیمایی کارون گفتم تهران اولین پرواز کی هست گفت نیم ساعت دیگه حالا پرواز پر و 10نفر هم زودتر از من آمده بودن که اگر جا هست سوار بشن خانم منشی بهم گفت این 10نفر زوتر از شما آمدن باید اینا سوار بشن بعد جا بود شما باید سوار بشی من خیالممم راحت بود باورتون نمیشه یه ربع بعد کارت کشید پول بلیط رو و بهم گفت برو کارت پرواز خودت رو بگیر رفتم کارت پرواز بگیرم یه خانم اونجا بود گفت اجازه بده زنگ بزنم به هواپیما ببینم جا داره بهت کارت پرواز بدم من خیالم راحت بود خلاصه یک دقیقه ایی نشد بهم کارت پرواز داد گفت برو وارد گیت شو رفتم و وارد شدم و رفتیم سوار هواپیما شدم تا رفتم داخل هواپیما خلبان یا کمک خلبان بهم گفت برو آخر آخر هواپیما وایسا تا من جاتو تعیین کنم همه نشستن بعد جا برای من نبود باز خیالم راحت بود از آخر هواپیما باورتون نمیشه آمد بیام اول هواپیما یه جا خالی بود ردیف اول بغل شیشه بهترین جای ممکن و من نشستم اونجا و 1ساعته تقریباً رسیدم تهران و تجربه اولم بود از سفر هوایی و چقدرررررررررررررررررررررر لذت بردم و حالا استاد یه نکته میخام بگم..

    وقتی حرکت کنی درها باز میشود نقطه تمام

    استاد ایمان به همین شکل به وجود میاد دیگه الان من لمس کردم با تمامی وجودم که اگر حرکت کنم جهان درهارو باز میکند نقطه تمام …

    پس با تمام وجودم حرکت میکنم

    دوستدارم استاد عزیزم

    در پناه خدا شاد و ثروتمند باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 20 رای:
  9. -
    متین کریم زاده گفته:
    مدت عضویت: 790 روز

    سلام به استاد عباسمنش و خانم شایسته محترم ، من از کشور افغانستان هستم و بخاطر شرایط کشورم مجبور به مهاجرت شدیم و خیلی از کشورها را رفتم زندگی کردم و خیلی خوب این حرفهای شما را درک میکنم ، و براستی کسی که هدفهای خوب نداشته باشه برای مهاجرت زندگی خیلی سخت میشه برایش یاد حرف شما افتادم که گفته بودید کسی که از شرایط فعلیش ناراض باشد و نتواند از اون شرایط به ظاهر بد به حال خوب برسد هر جایی که برود زندگی روی خوشش را نشان نمیده حتا با ازدواج کردن، خودم چهارده سال میشه که در اروپا زندگی میکنم اوایل خیلی سخت بود چون مشکل زبان و و و را داشتم و الان به گذشته خودم که نگاه میکنم میخندم که چقدر افکار منفی زیادی داشتم و خداوند را شکر میکنم که اون روزها گذشت و البته دلیلش خودم بودم با فکرهای منفی که داشتم از همه توقع داشتم غیر از خودم ، ممنون خداوند هستم که روز به روز زندگیم بهتر میشه، هر وقت حال دلم خوب است معجزات خدا را می‌بینم که و پاداش میده ، خداوند را شکر میکنم که استادی مثل شما دارم ، برای شما از خداوند آرزوی سلامتی و طول عمر زیاد و با سعادت را خواهانم .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 23 رای:
  10. -
    مرضیه و حسین گفته:
    مدت عضویت: 1169 روز

    هاجر:

    سلام به استاد عزیزم و مریم جان شایسته، امروز صبح تو محل کارم با دقت به صحبت های شما در مورد مهاجرت و اینکه افرادی که چه ویژگی هایی دارند برای مهاجرت مناسب هستند (و یا بهتره بگم برای مهاجرت چه ویژگی هایی رو باید داشته باشیم) گوش دادم و خوشحالم که در مورد این موضوع که برای من خیلی مهم هست فایل گذاشتید ممنون از شما

    من وقتی بچه بودم و حتی تو دوران ابتدایی و راهنمایی همیشه دوست داشتم از محلی که ندگی میکنیم برم و تو شهر اصفهان زندگی کنم، وقتی تو سن 15 سالگی برای زندگی به اصفهان رفتیم تونستم خیلی سریع و راحت با مدرسه جدیددوستان جدید و محیط جدید عادت کنم و خیلی راحت شرایط جدید رو بپذیرم

    وقتی چند 5 یا 6 سال پیش به جنوب رفتیم با اینکه شرایط زیاد مناسب نبود من تونستم نه تنها خودم رو باشرایط سختی که داشتیم وفق بدم بلکه تونستم از همون شرایط لذت ببرم و آرامش کامل داشته باشم

    بعد از دو سال از جنوب به تهران امدیم و محیط زندگی و فرهنگی که در تهران تجربه کردم کاملا با شهر ها و محیط های قبلی که زندگی کرده بودم، تفاوت داشت ولی من تونستم با شرایط و فرهنگ جدید سریعا آشنا بشم و کار پیدا کنم و الان کاملا از زندگی و این محیط و شرایط جدید راضیم

    میدونید استاد به قول شما من هر بار که مهاجرت کردم شرایطم تغییر کرد و این تغییر انقدر تو زندگی من تاثیر مثبت داشت که میشه گفت مهاجرت همیشه برای من و خانوادم یک سکوی پرتاب بوده و ما رو خیلی خیلی به شرایط ایده آل ( شرایطی که قبل از مهاجرت دوست داشتیم که اون شرایطو داشته باشیم ) نزدیک کرده ، مهاجرت واقعا به رشد ادم کمک میکنه، فرقی نمیکنه به کدام شهر یا کشور جدیدی مهاجرت میکنی چون شخصیتت و شجاعتت رشد میکنه و تو رو به یک انسان جدید تبدیل میکنه، مهاجرت ظرف ادم رو بزرگتر میکنه اگر بتونی بپذیریش و ازش لذت ببری!

    میتونم بگم من 99 درصد میتونم خیلی راااحت با شرایط و تغییرات جدید هماهنگ بشم و از شرایط جدید و محیط جدید لذت ببرم و این و از این نظر برای مهاجرت مناسب هستم (:

    استاد من عاشق تغییر و تجربه زندگی در محیط جدیدم و خیلی دوست دارم اینبار مهاجرتم به یک کشور سرسبز و زیبا باشه که دریا و رودخانه های زیادی رو داشته باشه و از همه مهمتر مردم مختلفی از کل دنیا اونجا زندگی کنند مردمی که شادند و از زندگیشون لذت میبرن

    یکی از انگیزه های من برای مهاجرت کردن به کشور دیگه (دوست دارم به آمریکا مهاجرت کنم)، دیدن ادم های مختلف با فرهنگ های مختلف و دوست شدن و ارتباط برقرار کردن با اونهاست . من خیلی دوست دارم در کشورهای مختلف دوستان زیادی داشته باشم و با فرهنگ و شیوه زندگی اونها اشنا بشم

    یکی از انگیزه های مهم من برای مهاجرت جهانگردی و دیدن جاهای زیبای جهانه دوست دارم مدام مسافرت برم و از دیدن قشنگی های دنیا هیجان زده بشم (:

    دوست دارم بتونم تو آزادی کامل زندگی کنم و از بهترین امکانات استفاده کنم و بهترین تفریح ها رو داشته باشم

    در مورد وابستگی من به فامیل و دوستان اصلا وابسته نمیشم و اتفاقا این چند سالی که دارم روی خودم کار میکنم محیط زندگیم تغییر کرد و الان چند سالی هست که اقوام و فامیل هایی که اکثرا منفی بودن رو دیگه ندیدم و از این بابت خوشحال هم هستم و به هیچ عنوان دلتنگشون نیستم

    البته به مادر و پدر و برادرانم وابسته هستم و اگر نبینمشون خیلی زود دلتنگشون میشم ولی خوشحالم که الان همشون دوست دارن مهاجرت کنن

    البته اگر اونها مهاجرت هم نکنند من باز هم دوست دارم مهاجرت کنم چون هیچ چیزی به اندازه زندگی و اشنا شدن با مردم مختلف و سفر و دیدن زیبایی های جهان برام لذت بخش نیست و سعی میکنم به جای وابستگی به خانواده، از بودن در کنارشون لذت ببرم اما هر روز کمی مستقل تر بشم

    در مورد زبانهم من مدتی بود که دوره آموزش زبان خوبی رو خریدیم ولی مدام یادگیری زبان رو پشت گوش مینداختم، همیشه تنها دیلیل که دوست داشتم زبان رو یاد بگیرم ارتباط برقرار کردن و دوست شدن با مردم کشور های مختلف بوده و هست و الان تصمیم گرفتم که خیلی جدی روی یادگیری زبان متمرکز بشم و به زبان انگلیسی کاملا مسلط بشم

    امشب اولین جلسه از دوره اموزش زبانم رو دیدم و تمرین هامو انجام دادم برای اینکه بتونم راحت تر و لذت بخش تر مهاجرت کنم و مطمعنم که به بهترین شکل به بهترین کشور و شهر هدایت میشم

    استاد عزیزم ممنون به خاطر اینکه در مورد مهاجرت صحبت کردین و امیدوارم فایل های مربوط به مهاجرت بیشتری روی سایت قرار بگیره تا بتونیم استفاده کنیم و باور های درست و عادت های مناسب رو در خودمون ایجاد کنیم

    خدا قوت به شما و خانم شایسته و دوستانی که در این سایت زیبا مشارکت دارند

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 22 رای: