چرا فکر می کنیم مرغ همسایه غازه؟ - صفحه 31
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2025/01/abasmanesh.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2025-01-04 00:01:252025-01-06 16:57:28چرا فکر می کنیم مرغ همسایه غازه؟شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام و درود فراوان خدمت استادجان ومریم خانم
در توضیحات این فایل باید بگم که تقریبا من همه این مواردی رو که استاد فرمودند در طول زندگیم داشتم.حتی منی که مجردم رابطه دیگران باعث غبطه خوردن من نسبت به رابطه عزیزانم شده که ببین فلانی چقدر رابطش با همسرش خوبه ولی فلان عزیز من طفلکی اصلا از زندگیش راضی نیست وهمسر بدی داره.
ی جاهایی به تمیزی و نظافت ورعایت نظافت عمومی شهرهای دیگه غبطه خوردم که چقدر بافرهنگن وبهداشت رو رعایت میکنند.چقدر شادن خوشگذرونن گرم وصمیمی هستن ولی مردم شهر من نه اینجوری نیستن
ولی بیشترین نشتی که من در انرژی خودم پیدا کردم غبطه خوردن به والدین دیگران و خانوادشون بوده.چون پدر سخت گیری داشتم وتقریبا برای تمامی کارهایی که من میخواستم انجام بدم مخالفت وجلوگیری میکرد توی تمام زندگیم تمام نرسیدن به خواسته هام و تمام موفق نشدن هام رو از چشم پدرم دیدم.حقیقتش بازم الان هم ی وقتایی یادم میفته بهم میریزم و میگم خدابیامرزتت که نذاشتی من فلان کارو اونموقع انجام بدم الان توی این سن از دنیا وزندگی عقبم تازه دارم قدم های کوچیک برمیدارم و…
این حسرتا وغبطه وغصه خوردن ها ی عمر منو آدم منفعلی کرد که چون باورم این بود که هیچ کاری رو توی وقت وسن مناسبش انجام ندادم پس الانم دیگه تلاش براش فایده نداره وهمه فرصت هاتموم شده.باعث میشد کسل ترو خسته تر از همیشه بشم.
اززمانی که با حرفها وآموزه های استاد آشنا شدم اون حس قربانی بودن رو توی خودم کشتم و با تمام تلاشم قدم برداشتم برای ارزوهایی که داشتم وبهشون نرسیده بودم.
18سال ازفوت پدرم میگذره وتوی این 18سال اگر زودتر حس قربانی بودنم رو در خودم حل کرده بودم الان خیلی موفق تر از اون چیزی بودم که حتی فکرش رو میکردم.
الان از زمان آشناییم با استاد دیگه حسرت گذشته رو نمیخورم و اگرم ی وقتایی ازدستم در بره و حسرت بخورم سریع خودمو جمع وجور میکنم وحال بدم رو تبدیل به حال خوب میکنم و به تلاشم ادامه میدم.چشم امید به آینده دارم و ازجایگاهم راضی هستم.
جدیدا اینطوری فکر میکنم که شاید اگر پدر سخت گیری نداشتم انقدر جسور وتلاشگر نمیشدم.انقدر پرسشگر و بااعتمادبه نفس نمیشدم.درسته درزمان زنده بودن پدرم همه اینها مثل کوه آتشفشانی بود که خاموش بود ونمیتونست خودشو نشون بده ولی وقتی که مجال بروز پیدا کردن رفتارهایی ازم سر زد که همه انگشت به دهن موندن که اینهمه شجاعت وجسارت رو تواز کجا آوردی که انقدر محکم داری همه جوره خودت رو وحتی خانوادت رو ساپورت میکنی؟
دختری که همیشه ارزوی دیدن دنیا وسفرهای تنهایی یا گروهی رو داشت و همیشه محروم بود از این کارونهایت سفرهاش باخانواده بود بعد فوت پدرش کلی سفر به تنهایی و با غریبه ها گروهی رفت.کاری که حدودای سال 96-95 برای خیلی از دخترا تابو وترسناک بود.
استادجانم من با تغییر دیدگاهم توی این مواردی که فرمودید خیلی به وضوح حس خوب رو تجربه کردم و آرامش درونیم هم بیشتر شده
کما اینکه اعتراف میکنم همچنان ی وقتایی ازدستم در میره و مرغ همسایه رو غاز میدونم
ولی درهرصورت خیلی اززندگیم واخلاق ورفتارم راضی هستم واحساس میکنم بعدیادگیری آموزشهای شما چند ورژن بالاتر رفتم وقدرتمندتر وشجاع ترشدم.
راستی استادجانم کاش ی فایل هم مختص خلاف فایل فعلی ضبط کنید.راجع به مواقعی که ما فکر میکنیم تحت هرشرایطی از بقیه بهتریم و همه از ماپایینترن.گرچه خاطرم هست ی توی آموزشهاتون اشاراتی به این قضیه داشتید.ولی خیلی دوست دارم کاملتر وجامعتر بهش بپردازید و کلی چیز دیگه ازتون یادبگیرم.
درپناه خداباشید.آمین
با سلام خدمت استاد عزیزم و خانم شایسته عزیزم و بچه های نازنین سایت
استاد شما فرمودید که مثال هایی بزنید از اینکه چگونه ذهن شما مرغ همسایه غاز نشون میدهد ؟
من میتونم بگم قبل از دوره احساس لیاقت این عادت خیلی داشتم به صورت نا خود آگاه داشته های دیگران برام زیباتر و خوش رنگ لعاب تر بودند
البته اون زمان اونقدر دقیق متوجه این طرز دیدگاه م نمیشدم ، بعد از دوره احساس لیاقت ،وقتی به سوالات خود شناسی پاسخ دادم و شناخت بهتری از خودم پیدا کردم و فهمیدم دلیل بسیاری از حس های بدم این بود که خودم مقایسه میکردم داشته های خودم نمیدیدم
یکی از مثال های که خیلی واضح که یادم میاد این جوری عمل میکردم اینکه که من کانادا با آمریکا مقایسه میکردم
خب اول که من از کابل مهاجرت کردم به کانادا ماه های اول همه چیز خیلی برام جالب بود تازگی داشت از دیدن خوبی ها زیبایی لذت میبردم ، اما یادمه این مقایسه از اونجا شروع شد من فایل های سفر به دور آمریکا نگاه میکردم همش آمریکا با کانادا مقایسه میکردم ، میگفتم ببین آمریکا چقدر قشنگ هست چه آب هوای خوبی داره,( چون اینجا اکثرا هوا سرده) میگفتم چه فایده اینجا همش سرده آمریکا خوبه ، چرا من آمریکا نرفتم
خب طبق قانون بدون تغییر خداوند به هر آنچه توجه کنی از اساس همون چیز وارد زندگی مون میشه ,کم کم به شرایط و آدم های برمی خوردم که این باور در من تقویت میکرد ، مثلا استادای دانشگاه مون از بدی های اینجا میگفتند و یا افرادی را جذب میکردم که تمرکز شون روی نکات منفی اینجا بود و دایم از مشکلات سخن میگفتند و همین طور اتفاق های نا خواسته جذب میکردم
یادمه یه دفعه بی به خودم اومدم دیدم بابا من دارم چیکار میکنم ، اونقدر مواظب ورودی هام نیستم ، مثل قبلاً اونقدر کنترل ذهن جدی نمیگیرم ، واقعا احساس خوشبختی نمیکردم این در صورتی بود زمانی افغانستان بودم با اینکه دچار تا خواسته های زیادی بودم اما با تغییر زاویه دیدم ، احساس خوشبختی میکردم
به لطف خداوند زمانی که جهان داشت چک و لقد هاش شروع میکرد ، متوجه شدم دارم چه بلایی سر خودم میارم
اول شروع کردم بر کنترل جدی ورودی هام
شروع کردم تمرکز بر نکات مثبت جایی که هستم ، و کم کم هدایت شدم به زیبایی بیشتر ،یادمه به تریل ها پیاده روی هدایت شدم دقیقا شبیه همون هایی شما تو سریال های سفر دور آمریکا می رفتین( واقعا دقیقا شبیه اون ها)
و جهان هم بیشتر بهم زیبایی این شهر بهم نشون میداد و آدم بهتری رو جذب میکردم و از اون به بعد تلاش م اینکه تمرکز م بزارم روی زیبایی جایی که هستم
مثلا من مهارت زبان انگلیسی م مقایسه میکردم با بقیه ، میگفتم که این انگلیسی حرف زدن من بدرد نمیخوره ببین طرف چقد قشنگ انگلیسی حرف میزنه من نمیتونم به اندازه اون قشنگ و روان انگلیسی حرف بزنم ، خب این طرز تفکر باعث میشد من به شرایط ی بر بخورم هی بیشتر بهم ثابت میشد که من انگلیسی م خوب نیست
استاد بعد از دوره احساس لیاقت ، وقتی این نشتی بزرگ انرژی م پیدا کردم و تلاش کردم کم کم این نوع تمرکز م تغییر بدم به همون میزان هم اتفاق ها عوض شدند
یکی از بهترین راهکارها برای خارج شدن از این مدار مخرب ،شکرگذاری هست که شما استاد عزیزم همیشه تو آموزش هاتون تاکید دارید بر شکرگذاری
مخصوصا توی این چندین فایل های آخر که روی سایت گذاشتید
و یک نکته جالب که شما اشاره کردید درباره اینکه چرا باید شکرگذاری کنیم اینکه وقتی ما داریم شکرگذاری میکنیم برای ذهن مون منطق میاربم همون جوری که این نعمت ها وارد زندگی مون شدند میتونه نعمت بیشتر دیگه هم وارد زندگی مون بشع.
من الان به جرات میتونم بگم توی این مورد به طرز قابل توجهی بهتر شدم ،مثلا به صورت نا خودآگاه این اتفاق می افته خودم مقایسه کنم و داشته ها و شرایط دیگران برام زیباتر به نظر بیان اما وقتی متوجه میشم حسم داره بد میشه آگاهانه تلاش میکنم نوع نگاه م تغییر بدم مخصوصا با شکرگذاری بخاطر داشته هام
استاد عزیزم بخاطر این فایل های گرانبها ازتون سپاسگزارم که واقعا با عمل کردن به اون ها زندگی م روان تر ، روان تر میشن
سلام مرضیه عزیز و دوست داشتنی
اولا من چقدددد شما رو تحسین میکنم و ازتون الگو میگیرم، مرضیه جان منم هراتی ام، تو ایران ب دنیا اومدم و بزرگ شدم. منم مثل خودت وقتی وضعیت اطرفیانم رو می دیدم میگفتم نه من باید پولدار بشم زندگی من باید فرق کنه یه چیزی تو قلبم میگفت تو زندگیت با اینا فرق میکنه و از همون بچگی میگفتم من باید موفق بشم خدا کمکم میکنه و قلبم نمی پذیرفت ک اره زندگی همینه دیگه فوقش توهم میشی مثل دخترای فامیل ک منتظرن شوهر بیاد ببره شون خوشبخت شون کنه.
خودت میدونی چقد این باورهای محدود تو ما افغانها زیاده، باورهای عدم لیاقت و ارزشمندی خودشون، باور نکردن خودشون خدای خودشون و توانایی هاشون، اینکه فک میکنن همیشه باید قشر کارگر جامعه باشن، مخصوصا ک ب من میگفتن ما مهاجریم ما غریبیم تو کشور غریب ماب هیچ جا نمیرسیم.
ولی من باور نکردم و از 19 سالگی دانشگاه رو ول کردم و چسبیدم ب پول درآوردن و کار کردم، بعدم مغازه خودمو زدم و البته جمع کردم درحال حاضر میخوام روی علاقه ام سرمایه گذاری کنم.
خواستم ازت تشکر کنم اولا بابت اینکه الگویی شدی ک بگم عهههه مرضیه از کابل رفت کانادا، ب همون خونه رویایی من رسید، ب تریل های پیاده روی، ب مردمان شاد و خوش خنده، ب مسافرت هایی ک از بچگی آرزوشو داشتم، ب ماشین سواری و دور دور، ب بیزنس خانوادگی زدن، ب مهاجرت، ب اینکه تو کانادا هم داره با ایمان بیزنس شو ادامه میده، ووووو دمت گرم دختر بهت افتخار میکنم و الگویی افتخار آفرین هستی برام.
در مورد مقایسه گفتی عزیزم. اتفاقا تازگیا متوجه شدم بدترین کاری ک میتونی بکنی مقایسه است، ناسپاسی میاره ک فک میکنی این زندگیت بره ب درک اینم شد زندگی ک تو داری؟ درصورتی ک همین زندگی تا پارسال آرزوی تو بود و صد البته آرزوی خیلییی ها همین الان هست.
بنظرم بزرگ ترین سپاسگزاری ما اینه ک ما خدا رو تو قلب مون داریم، ما یه خدایی داریم از رگ گردن ب ما نزدیک تر ک هروقت دلمون گرفت بریم پیش خودش، هروقت نجوا اومد بگیم خدایا دستم ب دامنت خودت بهم بگو الان چیکار کنم، خدایی ک مشاور کسب و کارمونه، رئیس مونه، ایده میده چه ایده هااااایی، و بزرگ ترین نعمت همین عه واقعا این ک تو رفیق جون جونیت خداست و بی نیازی از هرچیز و هر کس.
دیروز ک رفته بودم کوه، تو خیابون های تجریش ک ماشینارو می دیدم من تو ون بودم و با مترو میرفتم ذهنم میخواست بگه چه فایده اصلانم امروز بهت خوش نگذشت، نگا اون دختره رو سوار ماشین مورد علاقه ته، نگا اوت پارنترا رو راحت تو ماشین خودشونن.
بعد دیدم داره اون احساسات رویایی ک من تو کوه با خدای خودم داشتم رو بی ارزش جلوه میده، اصن همینکه من پول دارم وقت آزاد دارم سلامتم پر انرژی ام خودم برا خودم کافیم اینا مگه کم نتیجه است؟
اصن مگه لوکیشن من میتونه باعث خوشحالی من بشه؟ مگه اومدن اون پارتنر میتونه باعث خوشحالی بیشتر من بشه؟ مگه مهم ترین رابطه، رابطه من با خدام نیست؟ مگه خدا عشق شو تو قلبم پر نکرده ک من انقد با خودم حالم عالیه
بخدا اگه بدونی من تو کوه های برفی و با اون سکوت و عظمت و تنهاییم با خدا چه احساسات نابی رو ک تجربه نکردم، یه موقع هایی زبونت بند میاد و میزاری ک سکوت زبان تو و خدا بشه، خدایا این حس و حالا رو من کی داشتم؟ تو کی دیدی اصن همچین نزدیکی ب خدا و اصل خودت؟
گفتم خدایا منو ببخش بیا بنویسم ک امروز چه معجزاتی برام رقم زدی، چه حس و حالایی داشتم، چه همزمانی ها و لطف و محبت ها و عشق هایی دریافت کردم، چه جاهای زیبایی هدایت کردی منو. بعد گفتم ناعمه تو فقط خودت و با خودت مقایسه کن، فقط سرت تو لاک زندگی خودت باشه، بشین بنویس نعمت هاتو خجالت میکشی بعدش.
مقایسه بزرگ ترین دزد شادیه.
من خودم تعیین میکنم خوشبختم یا نه
من خودم تعیین میکنم ک موفقم یا نه
با احساسم، با احساس خوبی ک با خودم و خدای خودم دارم
من بیشتر از همه از بودن با خودم حسم خوب میشه.
من خودم و خدای خودم کافی هستیم براهم
من خودم، خودم رو تایید میکنم، تحسین میکنم و بهش احساس ارزشمندی میدم
هویت من با حضور خودم مشخص میشه نه اینکه کسی باشه یا موفقیتی باشه
هویت من خودمم ارزش من خودمم
تمام شد و رفتتتتت.
دوستت دارم عزیزم، حرفای این روزامو نوشتم ؛)
در پناه الله شادتر و موفق تر و ثروتمندتر باشی
سلام به ناعمه خانم عزیزم
چقدر از خواندن کمنت ت لذت بردم و چقدر قشنگ نوشتی و چقدر قشنگ از گفتگو های ذهنی ت نوشتی و چطوری تونستی ذهن ت کنترل کنی ، زمانی شروع میکنه به مقایسه کردن
واقعا مقایسه اسلحه شیطان هست که همیشه میتونه حس مون بد کنه ، و ما را وارد مدار اتفاقات بد کنه
واقعا از خواندن کمنت ت لذت بردم و
چند بار خوندم ش
خیلی باورهای خوبی را یادآوری کردی
بهت تبریک میگم و تحسین ت میکنم کسب و کار خودت شروع کردی
برات آرزوی موفقیت شادی و سلامتی دارم ناعمه جان
سلام سلام 100 تا سلام
اللن که دارم این کامنتو میزارم از ساعت 5.30 صبه بیدارم و بعد از گوش کردن جلسه دوم بخش دومم قانون افرینش اومدم جلسه سوم بخش سومو دانلود کنم هدایت شدم به این فایل
دیشب یه فایلی دیدم راجب کسی که از یه نعمت بزرگی چشم پوشی کرده بود وجوری حرف میزد ک اصلا نمیدونست چی میگه و من خیلی شوکه شدم وقتی اون ادمو دیدم ک انقد تغیر منفی کرده و چقد حرفای منفی ذهن و بقیه روش اثر گذاشته بود
و نمیخام اسم ببرم کی بود ولی انقد اشناس که بگم همه میشناسن فقط میتونم بگم با دیدن اون ادم و حرفاش واقعا شوک عجیبی بم وارد شد جوری که تا یکی دوساعت بعدش همین جوری شوک بود
و چقدر این فایل مناسب یود چقد به موقع و درست بود
اینه ک تو حتی تو بهشتم باشی ولی غفلت کنی و به نجواهای ذهنت گوش کنی شکر گزار نباشی مقایسه کنی چه بلایی سرت میاد مثل پسر نوح
چقد این فایل اشنا بود منم این جوری بودم و هستم و نمیفهمیدم چرا بعضی وقتا کارام نمیشه چرا یا وجود این ک میخام فایل گوش میدم فرکانس مثبت میفرستم ولی از یه جا نشتی انرژی دارم نگو از این جا بوده
اصن اسم فایلو من خیلی استفاده میکردم که همشم به مادرم میگفتم
مادر من همیشه توجهش روی ناخاسته ها بود و من همیشه میگفتم مرغ همسایه برا مامان همیشه غازه
به حرف و یه باور چقد میتونه جلوی سرععتو بگیره
این چن وقته همش ویژگی بد مادرمو میدیدم همش بهش غر میزدم کببین مادرای بقیه رو
ببین اونا به بچشون گیر نمیدن ببین چقد هواشونو دارن
و چون توجهم روی ناخاسته ها بود همش اتفاقاتی مثل بحث کردن با مادر اعصاب خوردی
اصلا رفتارش عوض شده بود جوری ک انگار من بچه ی این خونه نیستم انقد رفتارش بد شده بود ک حس این ک چقد غریبم من این جا بهم دست میداد
ولی از وقتی که ناآگاهانه دیگه تمرکزمو روش برداشتم خیلی بهتر شده همه چی یهتر از حتی هفته ی پیش شده
یا سرکار ایستگاهی که من کار میکردم سخت بود ولی ایستگاه های دیگ که دوستامون کار میکردن جاهای راحت تری بود و مقایسه میکردیم ببین فلانیو اگه بیاد این جایی که من کار میکنم کار کنه پاره میشه
خیلی خیلی زیاد مثال هست راجبش
و ادم چقد زود نعمت های ک دورو برش هستند رو نمیبینه نعمتی که واسه داشتنش کلی شکر گزار خدا بود ولی الان دیگه براش کوچیک شده
خیلی چیزا توی سوشال مدیا واقعی نیستن این ک گولشو نخوری زرنگی
این نظراتی بود که بعد یه بار شنیدن این فایل نوشتم باید چن بار دیگه گوششکنم
چون دقیقا یکی از نشتی انرژی های خود من بود و اصلا فکر نمیکردم ک همچین چیزی باشه ولیی یود
چقد زیادد بود
سلام استاد عزیزم و مریم نازنینم
استاد از آنجایی که من تعهد داده ام هرروز در پروژه مهاجرت شرکت فعالی داشته و کامنت بگذارم بااین درک که چگونه میتوانم از مدار فعلیم مهاجرت کنم به آگاهی های این فایل گوش کردم
دیدم خیلی جاها عزت نفس پایین باعث شده است احساس قربانی شدن را دوست داشته باشم برای همین دنبال مقصر بیرونی بگردم تا بگویم این شرایط نمی گذارد من کارم را بکنم
مثلا من خودم را قربانی بودن بچه هایم میدانم فکر میکنم با حضور سه فرزند کوچک من نمیتوانم استقلال عمل داشته باشم اما حقیقت این است که من تنبلی و وجود افکاری که کار را برای من سنگین میکنند را گردن فرزندانم می اندازم
من باید باور های خودم را نسبت به خودم تغییر بدهم من باید توانایی ها ارزشمندی خود را را باور کنم
من باید رفتارم را با کودکانم تغییر بدهم به آنها اجازه حرکت بیشتر و استقلال در عمل را بدهم
من نباید فکر کنم که هرچه بیشتر برای آنها کار کنم مادر متعهد تری هستم من باید اجازه بدهم خداوند کارش را انجام بدهد و باید باور کنم جهان رب پاسخگویی دارد که در هرلحظه بیشتراز من حواسش به بنده هایش است واز من مهربانتر است در یک کلام من نباید نسبت به جهان اطرافم جاهل باشم من باید بپذیرم که هر کسی خودش مسئول زندگی خودش است
ارباب سپاسگزارم که من را هدایت کردی
استاد عزیزم سپاسگزارم که با فایلهای آخر خود به اندازه یک دوره موجب رشد شخصیتی من شدید
سلام به استاد نازنینم وخانوم شایسته قشنگم
سال نوی میلادی رو به شما ودوستان تبریک میگم
چند شب پیش داشتم به این فکر میکردم که خیلی وقته روی سایت چیزی ننوشم
واز خدای همواره هدایتگرم میخوام که هر چه لازمه بتونم بنویسم که هم به خودم کمک کنه و هم دوستان عزیزم
موضوع مقایسه موضوعی که من متاسفانه مدتیه که خیلی درگیرش شدم و همون طور که استاد هم اشاره کردن عامل اصلیش رو در شبکه های اجتماعی میدونم و جالب اینجاست که من خودم به شخصه متوجه این راه و روش وباور غلط در خودم نشدم یعنی اونقدر آهسته وارد این پروسه مقایسه شدم که انگار امری طبیعی بوده و اصلا حساسیتی نسبت بهش نداشتم چون یادمه که من قبلا حتی برای اینکه متمرکز تر باشم تمام اکانت هایی که اضافه و ضروری نبودن رو دیلیت کردم اما وقتی توی جمع دوستان دانشگاه قرار گرفتم خیلی آروم و آهسته از فضای سایت و تمرکز روی زیبایی ها فاصله گرفتم و نتایجش رو هم دیدم
اگر بخوام مثال بزنم بعضی اوقات برای اینکه حتی بخوام روی سایت متنی بزارم میرم و فک میکنم که اول چطوری بهتره شروع کنم میرم میخونم که دوستان چطور متنشون رو شروع کردن یک حالتی که انگار بقیه بهتر بلدن! یا یادمه همیشه فکر میکردم شهر محل سکونتم خیلی محرومه و هیچ امکاناتی برای ارائه نداره تا اینکه به شهری رفتم که متوجه شدم نه خیرر اتفاقا خیلی چیزا اونجا هست که اینجا نیست! و نکات مثبت شهر خودم برام بولد تر شدن ، قبلا دو تا همسایه داشتیم که خیلیی روابط صمیمانه ای باهم داشتن و همه فکر میکردن که دوستی واقعی یعنی این و شاید حتی به حالشون غبطه میخوردن چند سالی که از سکونت ما توی اون محله گذشت و شرایط تغییر پیدا کرد یکی از همون افراد برامون توضیح داد که تمام این مدت روابط فقط حفظ ظاهر بوده و چشم و هم چشمی ها و مسائلی بودن که جلوی چشم ما نبودن ، یادمه وقتی دوران راهنمایی بودم یه سری از بچه ها بودن که از لحاظ تحصیلی خودم رو خیلی باهاشون مقایسه میکردم مثلا اونا بیست میشدن و من نوزده ونیم یا هفتادوپنج صدم و این میزان مقایسه من اونقدر قوییی بود که نفر دوم یا سوم کلاس هم که میشدم به چشمم نمیومد و فکر میکردم که اونی که نفر اوله از من باهوش تره و نتیجه این شد که من دانشگا چیزیوکه انتظار داشتم قبول شدم اما اون اشخاص خاص نه! بدی خیلی بارزی که مقایسه کردن داره باعث میشه که دستاوردهای خودمون رو نبینیم و در نود و نه درصد مواقع اصلا فراموشمون میشه که قبلا کجا بودیم و الان کجا هستیم فقط چندین لول بالاتر از شرایط خودمون رو پیدا میکنیم و غبطه میخوریم که من الان چرا اونجا نیستم؟! در صورتی که فراموش کردیم همین شرایط فعلی که به چشممون نمیاد روزی از خواسته ها و آرزوهامون بوده و چقدر راحت ناشکر میشیم به نعمت های خداوند.. یادمه استاد توی فایلی گفتن مثلا شخصی آرزو داره یه پراید داشته باشه و وقتی بهش میرسه و مدتی میگذره شروع میکنه به گله و شکایت که اینم شد ماشین! و مقایسه با ماشین های دیگه و یادش میره که همینم یه روز نبود وآرزو بود! اینکه نخوایم به کم قانع باشیم بحثش جداست و برای رسیدن به درجات بالاتر باید خودمونو با قبل خودمون مقایسه کنیم چون اینطوری یادمون نمیره که خداوند از چه طریقی مارو به همون خواسته هایی که الان به چشمون نمیاد رسونده در حالی که خودمون هیچ ایده ای براش نداشتیم! اینطوری یادمون نمیره که مسیر درست چیه و هر بار در کنترل کردن حسمون ماهر تر میشیم و ایمانمون قوی تر میشه اما وقتی خودمونو با بقیه مقایسه میکنم حالا بر فرض که همه چیزز دقیقا همونی باشه که ما راجبشون فکر میکنیم چون مسیر رسیدن اونا به اون چیز هارو نمیدونیم احساس نا امیدی میکنیم ! بماند که همیشه چیزی که در ظاهر می بینیمم درست نیست..یادمه یکی از دخترای اقوام کلاس یازدهم بود و ازدواج کرد و همه دخترای هم سن و سال فامیل غبطه میخوردندکه همسر خوبی داره اما بعد از گذشت دوسال جداشدن ، و کلی مثال هایی از این دست..راجب تمرکز بر نکات منفی من خودم تجربه ش رو داشتم که آروم آروم و بدون اینکه خودم متوجهش بشم خودم رو واردیک سیکل معیوبی کردم که حتی نمیفهمیدم که آبشخور این سیکل کجاستت! افکار منفی در این حد میتونن خطرناک باشن که جوری خودشون رو طبیعی جلوه بدن که تو حتی بهشون شک هم نکنی! همین دوشب پیش بود که شدیدا خودم رو با شخصی مقایسه کردم و احساس نا امیدی و بد شانسی و افت فرکانسیم اونقدر قوی بود که بعد از مدتهااا سالم بودن و به اصطلاح ضد گلوله بودن مریض شدم، همیشه این حرف استادو به خاطر دارم که رفتن به راه نادرست با ضعف ها بیماری های جسمی خودشو نشون میده و همون لحظه که این حرف استاد نازنینم برام یاد آوری شد گفتم خدایا من ناشکری کردم منو ببخش… و توی همین دو روز چه نشانه هایی که نیومد از خواستم و نکته جالبش اینجاست که بعد از اینکه متوجه شدم راهم نادرسته و پشیمون شدم روند بهبودیم از مریضی که فکر میکردم حداقل دو هفته ای درگیرم میکنه به شدت چشم گیر شد و به وضوح این حرف استاد برام روشن شد که اگر مریض میشید نگید این چه هوایی بود من گرفتم ! بگید من چه باوری داشتمم چه فرکانسی فرستادم که مریض شدم!! و بین این دوتا دیدگاه زمین تا آسمون فاصلست.. که ثابت میکنه قدرت همه چیز رو خداوند به دستان خودمون داده و خودش هم محکم پشتمون ایستاده..یادمه مدتی بود که خودم رو با یکی از دخترای فامیل مقایسه میکردم و بعد متوجه شدم اون حسرت شرایط من رو میخوره ! چقدر خوبه که بیایم از بیرون به خودمون و شرایطمون نگاه کنیم از دید کسی که حسرت شرایط ما رو میخوره، اون وقت خودمون هم دلمون میخواد جای خودمون باشیم !
وَلَا تَمُدَّنَّ عَیْنَیْکَ إِلَىٰ مَا مَتَّعْنَا بِهِ أَزْوَاجًا مِنْهُمْ زَهْرَهَ الْحَیَاهِ الدُّنْیَا لِنَفْتِنَهُمْ فِیهِ ۚ وَرِزْقُ رَبِّکَ خَیْرٌ وَأَبْقَىٰ
و هرگز چشمان خود را به نعمتهای مادّی، که به گروههایی از آنان دادهایم، میفکن! اینها شکوفههای زندگی دنیاست؛ تا آنان را در آن بیازماییم؛ و روزی پروردگارت بهتر و پایدارتر است!
(آیه 131سوره طه)
از خدای مهربانم میخوام که در این مسیر همواره پایدار باشم و قلبم رو برای دریافت آگاهی ها باز کنه
ازتون ممنونم استاد عزیزم به خاطر فایلی که درستت به موقع روی سایت گذاشته شد( الحق که همزمانی خداوند حرف نداره) و نشانه ای بود برای من که تسلیم امر پروردگارم باشم و از مقایسه بپرهیزم
ممنونم از شما دوستای قشنگم که با چشمای نازنیتون این متن رو میخونید
کامنت بیست و نهم
16 دی 1403
تعهد اول:
امروز با دانش آموزم کلاس مجازی داشتم.
یه کار دیگه هم انجام دادم. ویدیویی که چند روز پیش از خودم گرفته بودم و توی تلگرامم گذاشته بودم رو کامل پاک کردم و یه ویدیو جدید با توضیحات بیشتر از خودم گرفتم.
فکر نمیکردم امروز برسم از خودم فیلم بگیرم، ولی از اون جایی که خداوند رساننده ی امره، نه تنها از خودم فیلم گرفتم، بلکه ادیتش هم کردم و توی کانال تلگرامم هم قرارش دادم.
تعهد دوم:
گزارش کارم رو توی کامنت های سایت نوشتم.
تعهد سوم:
امروز خیلی کار کردم و بسیار زیاد از حجم کاری که انجام دادم راضی هستم. خداوندا سپاسگزارم.
امروز در حالی که فرزندم رو نگه داشته بودم، داشتم با دانش آموزم هم کار میکردم. خدایا شکرت که خیلی راحت و آسون کمکم کردی به بهترین نحو هر دو کار رو با هم انجام بدم.
امروز غذا پختم و تا دو سه روز دیگه نیازی به غذا پختن ندارم. خداوندا سپاسگزارم به خاطر این همه برکت و نعمتی که توی زندگیم جریان داره و من میتونم باهاشون غذاهای خوشمزه ای بپزم.
توی این چند روز، به جای وقتی که باید صرف غذا پختن میکردم، میتونم وقتم رو بذارم برای هدفم و اون رو گسترش بدم. خداوندا سپاسگزارم که مسیر رو برام هموار کردی.
امروز دختر نازنینم بعد ظهر خوابیده بود و من تونستم هم غذا بپزم، هم دوش بگیرم، هم از خودم فیلم بگیرم و هم کارهام رو پیش ببرم. خداوندا سپاسگزارم که راه رو برام باز میکنی که به هدفم برسم. من اصلا فکر نمیکردم امروز بتونم تمام این کارها رو انجام بدم. اما تو کمکم کردی و مسیرم رو هموار کردی. سپاسگزارم.
دخترکم که بیدار شد من باز هم تونستم با دانش آموزم صحبت کنم و برای امتحان فردا باهاش کار کنم. خداوندا شکرت که من رو در بهترین زمان، در بهترین مکان و در بهترین شرایط قرار میدی. سپاسگزارم.
پروردگار مهربانم سپاسگزارم که امشب در کنار همسرم بهم خوش گذشت. سپاسگزارم که از بیرون غذا گرفتیم و با هم لذت بردیم. سپاسگزارم که همسر خوبی بهم دادی
پروردگار مهربانم سپاسگزارم به خاطر تمام عزیزانم که به لطف تو در زندگیم دارم. خداوندا همشون رو در پناه خودت به بهترین شکل حفظ کن. سپاسگزارم.
خدای من شکرت که امروز از خودم و کارهایی که انجام دادم راضی بودم. تو بودی که کمکم کردی به تمام کارهام برسم. خداوندا سپاسگزارم.
سلام استاد عزیز
خداوند را هزاران هزار بار شکر میکنم که شما را قرار داده مسبب و آگاهی دهنده قوانین در زندگی من
چه قدر هماهنگ و زیبا هر باری که یک فایل جدید میگذارید درست زمانی است که من به تازگی یک چالش طوفانی از زندگی را سپری کردم احساس ناتوانی در به آرامش رسوندن روح و ذهن و زندگیم دارم و خب چون در این فضا بودم برگشتم و در درون خودم به دنبال راه حل هستم که این روش را هم توی سالهای که با شما آشنا شدم کم کم یاد گرفتم با تمام مقاومتهای ذهنی که داشتم وگرنه اگر مثل قبل بود که طرف مقابل مقصر است و دنیا بد است قسمت و تقدیر و …
و اما من همچنان هر بار و هر بار دارم یاد میگیرم و پیدا میکنم که ای وای چه مقاومت هایی در ذهن من است که حتی نمیدونستم وجود دارند و خداراشکر بعد از گذروندن یک دوره افسردهگی که یعنی من توی اینم ایراد دارم دوباره پر قدرت بلند میشم و میگم خداراشکر ممنون که هدایتم کردی
ممنون که ظرفیت فهمیدن این موضوع را هم بهم دادی
ممنون که دوباره قدرت حرکت بهم دادی
ممنون که میزان فهمم را افزایش دادی
ممنون که قوی تر و با اراده تر از قبل شدم
من دقیقا چند مدت طولانی است که با همه آگاهی ها و درس هایی که اینجا یاد گرفتم ولی متاسفانه دچار این موضوع شده بودم تا اینکه دیروز پیش این فایل را گوش کردم و خودمو کلی جمع و جور کردم واقعیت اینه که همچنان هم افکار در نهان خانه ذهن چرخی میزنند ولی با یاد آوری این موضوع که هرچیزی در جای درست خودش قرار داره مثل مسکنی بر درد به افکار پریشان التیام میبخشم
متاسفانه من از زمانی که ازدواج کردم دچار این وسواس فکری مرغ همسایه غاز است شده ام
میدونم خیلی مسخره است حتی ی وقتایی به خودم میگم با این آگاهی هایی که داری این احساس نادرست و زشت است
اما باز هم از شما یاد گرفتم وقتی اینقدر زیاد دچار این احساس میشم سرکوب کردن بی فایده است و باید از ریشه حل بشه
مثلا همیشه از خیلی آروم و یکنواخت بودن خانواده همسر رنج میبرم
از این که یک موضوعی را با آب و تاب برای همسرم تعریف کنم و اون توی بحث هامون همون موضوع را به صورت منفی بهم برگردونه و …
خلاصه که خیلی فکر کردم و فکر کردم و تا الان به این نتیجه رسیدم که اشتباه از منه
من به خاطر سبک قبلی زندگیم حتی با این آگاهی ها که طی چند سال گذشته توی این سایت یاد گرفتم هم چنان مثل کش کاه و بیگاه دوباره برمیگردم به تنظیمات قبل ولی بازم خداراشکر که میتوانم خودمو جمع و جور کنم
اما از ترمزهای ذهنی که تازه کشف کردم بگم
همچنان به دنبال تایید همسرم در اکثر کارهام هستم با اینکه فکر میکردم اینطور نیست
همچنان یاد نگرفتم برای خودم وقت بدارم و اهمیت قایل بشم همین که میبینم اوضاع آروم شد دوباره رها میکنم همه تصمیماتی را که گرفته بودم
همچنان فکر میکنم خودخواهی یک صفت بد است در صورتی که اگر بتونم خودخواه باشم خیلی بهتر میتوانم زندگی کنم
همچنان نا خودآگاه در حال تغییر طرف مقابلم هستم
کامنت نوشتن هم خیلی اراده میخواد ها
و اما موفق شدن اینکه افکارت را توی جملات بیان کنی هم سخته
اینم خودش تمرین و استمرار میخواد
به هرصورت خداراشکر که عضو این خانواده فوقالعاده هستم درست آهسته ولی پیوسته هستم
به امید زمان درستی که فعال و فعال تر و روان تر بشم
خدایا شکرت
ممنونم از این فضای زیبا که میتونم در اون روحمو شست و شو و پرورش بدم
به نام خداوند یکتا
خدا رو بینهایت سپاسگزارم بابت حضورم در این مسیرالهی و حضور استادان صادق و بی نظیری چون شما و دوستان ارزشمندم
استاد عزیزم از شما و استاد شایسته عزیز هم سپاسگزارم بابت تلاشتون برای انتشار هین اگاهیها و خصوصا بابت درنگی که در گامهای پروژه مهاجرت به مدار بالاتر ایجاد کردین چون فرصت خوبی فراهم شد تا خودم رو برسونم و دوباره بنویسم واو به واو کلام توحیدیتون رو و بهره ببرم.
مقایسه در هر شکلش بسبار خطرناک تر از تصور ماست از هر شکلی اسیب زننده هست.مقایسه یه شکلش همون غروری میشه که میتونه انسان رو از عرش به فرش و حتی بدتر همون اسفل االسافلینی که شیطان بهش وهرد شد ببره.این شکلش هم که استاد عزیز توصیح دادین باز هم بسبار خطرناک هست.من از کودکیم از وقتی که دنیا رو شناختم بهم این باور داده شد که بقیه بهتر از ما هستند بقیه فرق دارن .یادم هست وقتی تو حیاط خونمون مینشیتیم و صدای خنده همسایه ها میومد اطرافیانم میگفتن خنده اونها واقعیه شادی واقعی برای اونهاست و کلا شادی برای همه هست الا ما و انقدر این باور مخرب تکرار میشد که کلا این نکاه در من بود که ما فرق داریم خدا که ما رو دوست نداره و خواسته که ….
این باور باعث شده بود خیلی قاطی مردم نشیم حتی تو مدرسه خیلی وارد جمع همکلاسها نمیشدم و دوستان کمی داشتم.همیشه فکر میکردم ما متفاوتیم پس همه ما رو مسخره میکنند و همین هم بود و گاها میشنیدم و مطمئن میشدم این باور درست هست و مطمئن تر میشدم که نباید قاطیشون بشم.این نگاه توی دانسگاه هم بود و با اینکه دوستان خوب و زیادی پیدا کردم اما اون احساس اینکه همه از ما بهترن بود و یه جور ترس باعث میشد دروغ بگم .راجب محل زندگیم که روستا هست.راجب تعداد افراد خانوادم که پر جمعیت هستیم همیشه دروغ میگفتم و دروغ هم هیچوقت انرژس خوبی نداره همیشه ترس داشتم حتی سنم رو هم دروغ گفته بودم و دروغ هم یک زنجیره دروغ دیگه رو هم هی با خودش میاره.
وقتی با یوانین اشنا شدم استاد شما اتفاقا توی گام 2 پروژه مهاجرت به مدار بالاتر میگین که اون حال خوب که بعد از اون تلخی ها بهش رسیده بودین انقدر براتون ارزشمند بود راجب من هم همین مساله رخ داد یعنی وقتی از فضل خداوند وارد این مسیر الهی و نورانی شدم اون حاله خوبه و اون تفاوتی که در حالم ایجاد شد اصلا برام یه شگفتی داره که همیشه تازگی داره.من کسی بودم که همیشه کابوس میدیدم از بچگی و حتی زمان دانشگاه که تو خوابگاه بودم به خاطر اون کابوسها حراست دانشگاه من رو خواسته بود.ارزوم بود یه روزی برسه دیگه اروم بخوابم و کابوس نبینم و وقتی وارد این مسیر الهی شدم خداوند شما رو فرشته خودش قرار داد تو مسیرم که من ارام بشم چقدر فایلهای ارامش در پرتو اگاهی برای من تاثیرگذار بود کم کم انقور ارامش پیدا کردم که یه جاهایی وقتی گذشتم رو به یاد میاوردم باورم نمیشد و این ارامشه چقدر ارزشمند هست واقعا.سالهاست به لطف خدا خوابهای من گلستان شدن یا هدایت الهی رو تو خواب دریافت میکنم یا انقدر راحت میخوابم که خواب خاصی نمیبینم.الان اگر قاطی مردم نمیشم دلیلش دیگه این نیست که لونها بهترن یا من بهترم دلیلش دوری از فرکانسی جز فرکلنس الهی هست.استاد میدونید مدتیه اطرافیانم و اقوام بهم میگن گوشه گیر شدی میگن اجتماعی نیستی و ادم باید تو اجتماع باشه .فکر میکنن من از ناراحتی شرایط سرم رو زیر برف کردم و گوشه گیر شدم که غصه نخورم در صورتی که اونها از حال خوش من خبر ندارن از اون احساس بسیار با کیفیتی که تو تنهاییهام دارم تجربه میکنم.جالبه که همون افراد بهم میگن یه ارامش عجیبی داری که ادم دوست داره پیشت باشه.الان وقتی میرم تو حیاط صدای خنده همسایه ها رو میشنوم خدا رو شکر میکنم و میگم چقدر حس شادی خوبه الهی همیشه همه بخندن.چند وقت پیش یه دوست قدیمی دوست دوران دبیرستانم با خواهرم کار داشت و تماس گرفته بود به خواهرم گفت گوشی رو بده به من.تنها دوست دوران دبیرستانم بود که بسیار هم دختر فوق العاده مهربون و دوست داشتنی هست اما سالهای ساله که ارتباطی نداریم.اوالش خواستم صحبت نکنم اما یاد تمرینی افتاوم که خیلی برای رشدم مهمه که اون هم نگاه برتر نداشتن هست به هیچکس تحت هیچ شرایطی .باهاش صحبت کردم و یه جاهایی که حرفهاش سمت بحث های ناجالب میرفت شروع میکردم نکات مثبت و خوبیهاش رو میگفتم .ازم دعوت کرد رستورانشون برم که یه جای بسیار بسیار زیباست .خیلی از محبتش خوشحال شدم و خدا رو شکر کردم ولی قبول نکردم یعنی اون غار حرای خودم انقدر برام ارزشمنده که این دعوت برام جذابیتی نداشت دوستم گفت تو داری عمرت رو حروم میکنی تو خونه نشستی و چکار میکنی گفتم من دارم کاری میکنم که ازش لذت میبرم و دیگه توضیحی ندادم.میدونید استاد همین که حتی جنس اون کناره گرفتن از بقبه انقدر تفاوت کرده که دیگه از کمتر بیتی خودم یا عدم احساس ارزشمندی نیست و اتفاقا از این هست که من وقتم رو ارزشمند میدونم و دوست دارم انتخاب کنم جهان افراد هم مدار و هم فکر خودم رو تو مسیرم بیاره این خودش خیلی ارزشمنده.استاد همین خونه پدریم برای من همیشه یه کابوس بود یه جایی که ازش فراری بودم چون همیشه اطرافیانم و محیط زندگیم رو با بقیه مقایسه میکردم .این شکل مقایسه همون کفر نعمتی هست که تو فایلهای قبلیتون در موردش صحبت کردین.برای من که راجب اطرافیانم و روستا و مردمش اون هم باور علط داشتم انرژی بسیار زیادی رو این سالها صرف تغییر اون باورها کردم نمیگم خیلی خوب عمل کردم اما نشانه های خوبی رو دریافت کردم و به اندازه تلاشم در این مورد نتیجه گرفتم.قبلا وقتی میومدم روستا خانوادم رو ببینم اول روستا که میرسیدم یه بغض و یه عدم رضایت گلوم رو میگرفت از مردمش متنفر بودم و این ذهنیت رو داشتم که اینا صب تا شب نشستن ما رو میشمرن و مسخره میکنن.اما این سالها خلاف اینها بهم ثابت شد به اندازه ای که روی خودم کار کردم دیدم تک تک اطرافیانم عشق بسیار ارزشمندی به من دارن که همیشه حمایتگر من بودن.پدرم قوامیتش رو این سالها با عشق تقدیم من کرد.خیلی اتفاقات خوب افتاده.مردم روستامون که همینقدر بگم یکی دو ماه پیش پدرو مادرم که سالها ارزو داشتن بنا به باورهای خودشون برن سفر حج به فضل خدا مشرف شدن و مردم روستامون کارایی کردن و محبت هایی که اصلا قابل باور نبود برامون.روی راه پله خونمون پر از دسته گلهایی شده بود که حتی نمیدونستیم کی اورده چون ما اینجا اقوام خاصی نداریم و ارتباط خاصی هم با کسی نداریم اما محبتی رو ازشون دریافت کردبم که اون باورهاب محدود کننده ریخت حتی برای اطرافیانم .از اینکه صبح ها برلی ما فرشته وار نون داغ بگیرن و تیکه کنن و بیارن که ما نانوایی نریم تا اون همه دسته گل و محبتشون.استاد اون روزهایی که اطرافیانم درگیر سفر پدرو مادرم و مراسم و این حرفها بودن من تا تونستم متمرکز شدم رو خودم دخالتی نکردم و داشتم رو پروژه خانه تکانی ذهن کار میکردم با همون خساستی که استاد شتیسته میگفتن وقت بگذارید وقت میزاشتم .انقدر رو خودم متمرکز بودم که یقین داشتم خداوند من رو تو جمع مردم قرار نمیده چون فکر میکروم خب اگر باشم تو اون شلوغی دریافتی ها وورودی های نامناسب رو دریافت میکنم .حتی تو اون روزها به دلیل بنایی در اصلی ورودیمون موقت نمیشد رفت و امد کنیم و اطرافیانم در ورودی اتاق من رو به حیاط باز کردن تا از اونجا رفت و امد کنیم با اینکه اصلا قفل نبود استاد چون اون روزها مردم میومدن خونمون که کمکی کنن و اینها اما چون من تو اون اتاق داشتم رو خودم کار میکردم و قاطی اونها نمیشدم خدا خودش به محض اینکه اونها در اتاقم رو باز کردم اون در رو بدون اینکه کلید یا قفل بشه چنان قفل کرد که تا همین یکی دو هفته پیش قفل بود.به خاطر همین یقین داشتم که من رو خدا دور میکنه از اون شلوغی اما عجیب روز ی که پدرو مادر ارزشمندم برگشتن من بودم حتی برتم سوال شده بود و خواستم خودم رو جایی مخفی کنم تا بعد از مهمونی اما خدا بهم عجیب گفت تو باید بری و مسئول چایی باشی.از طرف من مقاومت بسبار زیادی بود اما نشانه ها شکی درشون نبود انقدر یقین داشتم که تو اون جمع قرار نمیگیرم که در ساده ترین حالت ممکن بودم اما استاد نه تنها ورودی بدی از مردم اون روز دریافت نکردم که ماشالله و قربون صدقه بود که مردم بهم میگفتن.و اون روز انگار خدا خواست باشم اون حد از محبت مردمی که قبلا انقدر ازشون تنفر داشتم که به رسم روستا که سلام میدن من سلامشون هم نمیدادم و روم رو ازشون میگزفتم همونها محبتی رو اون روز دیدیم همگی که اصلا باورمون نمیشد از کسانی که فکرشم نمیکردیم و اینکه اون روز من شاهد دو تا اتفاق خیلی بزرگ بودم که انگار نوید میوه تلاشهام تو این سالها بود که زمانی که به نتیجه نهایی برسه میگم.خواستم بگم همین مقایسه چه شخصیت داغونی در من ساخته بود و تغییرش چقدر همینجا رو برام گلستان کرده انقدر که احساس بودن تو بهشت رو دارم البته که تضادهایی هست اما میدونم جهاد اکبر من اگر ادامه دار و مستمر و هدفنمدتر باشه اون تضاد رو هم تا حالا خیلی خوب حل کرده باقیش هم حل میکنه
به نام الله یکتا
سلام به استاد عزیزم و همه ی دوستان عزیز
خداروشاکرم بخاطر این فایل پر اگاهی
چقدر این مقایسه ها رو تمام مردم از جمله خودم در زندگی ام داشتم و چقدر باعث کم شدن انرژیم و نا امید شدنم میشدن
اما از وقتی که قوانین رو شناختم خیلی خیلی بهتر از قبل شدم و فهمیدم که فقط افکار باور ها و در نتیجه احساس این لحظه ام هست ک اتفاقات بعدم رو رقم میزنه و دیگه احساس امید درونم زنده شد
هر فردی در هر شرایطی که هست داره نتیجه فرکانس ها باور های ارسالیه خودش رو میگیره
پس مقایسه کردن خودم با دیگران فقط باعث دور شدن من از اصل میشه
فقط خودمون مسئول اتفاقات زندگیمون هستیم
هیچکس هیچ نقشی و ارتباطی نداره
اگر کسی اوضاعش از من بهتر قطعا در مدار فرکانسیه بهتری و فرکانس بهتری قرار داره
منم فقط باید حواسم به افکار و فرکانس های خودم باشه تا بتونم به ارامش برسم تا بتونم قانون احساس خوب اتفاقات خوب رو در عمل اجرا کنم الهی شکرت که اینقدر به من ازادی دادی
و اینقدر نعمت افریدی
من الان هرکس که اوضاع بهتری ازم داره رو فقط تحسین میکنم و لذت میبرم و شکر گزاری میکنم
الان اگر مشتری ام بره مغازه ی همسایه ام و اونجا کارشو انجام بده من شکر میکنم ک این نعمات وجود دارند و اگاهم وقتی تمرکزم روی نعمت هاست فرقی نداره که ماله منه یا نه فقط باعث میشه فرکانس بهتر رو ارسال کنم تا اتفاقات و شرایط بهتری رو تجربه کنم الهی شکرت
و اگاهم ک شرایطم اگر متعهدانه ادامه بدم با ایمان و احساس خوب سرشار از سپاسگزاری باشم همیشه رو به بهتر شدن و دریافت نعمت های بیشتر از قبل قرار میگیرم
خداروشکر میکنم ک مدت طولانی ایه که از فضای مجازی هم دور شدم و فقط ورودی هامو کنترل میکنم و باور های قدرتمند رو میسازم و عمل میکنم تا شخصیتم بهبود پیدا کنه مهارت هام ارتقا پیدا کنن و شرایط افراد هم مدار با من در زندگی ام بیان
خدایا شکرت واقعا
تجربه ی ذهن ازاد و با ارامش همراه با احساس خوب با امید ایمان و لذت خودش همه چیز است
وقتی که فقط تمرکزت رو خوبی ها و نکات مثبت زندگیه و این اطمینان در ذهنت وجود داره که فقط با احساس خوبم و لذت بردن از داشته هایم فقط شرایط و اوضاعم رو بهتر میکند و ایمان داشته باشیم به خدایی که همواره در کنار من است و اجابت میکند دعای هر دعا کننده ای رو و دنیایی پر از فراوانی وجود دارد و از تمام خواسته هایم اگاه است و از خودم بیشتر دوست دارد که من به خواسته هایم برسم چون با رسیدن به انها به گسترش جهان کمک میکنم این ایمان اجازه ی پرواز رو به من میده
احساس سبکی
احساس ارامش قلبم
سلامتی
و میشینم روی شونه های خدا و اون کار هارو برام انجام میده
من فقط از داشته هام لذت ببرم کافی است برای تجربه همه نداشته هایم و رسیدن به انها
برای خاطره شدن ارزو هام
چقدر خب این زندگی لذتبخشه
چجوری میتونم شکر گزار این زندگی و خداوند باشم
با اینکه دوساله توی این مسیرم هنوزم موقع یاداوری این اگاهی ها به خودم احساس شوق زیاد و ارامش قلبیه زیاد بهم دست میده اینگار ک تازه فهمیدم قوانین چجوریه و خوشحال سپاسگزارم بخاطر همه چیز
خدایا شکرت بخاطر سلامتیم ،رابطم،شغلم و دامدم بخاطر خانواده ام بخاطر ماشینم بخاطر هرچیزی که نمیبینم و هست بخاطر تک تک سلول های بدنم بخاطر اینکه منو خالق زندگیه خودم افریدی بخاطر اینکه از روح خودت درونم دمیدی بخاطر اینکه منو در این دنیا افریدی بخاطر اینکه منو هدایت کردی به این سایت الهی
بخاطر اینکه این قوانین وجود دارن شکرت
سلام استاد جان، در ادامه پیام قبلی روی این فایل احساس کردم باید بیشتر دقت کنم و تمرین انجام بدم و این شد که اومدم نتیجه و تاثیر این فایل و البته دوره احساس لیاقت و عزت نفس رو هرچند تاینی ولی به شدت الهامی و هدایتی بگم خدمتتون.
من با تمرینات فایل های جدید و هم دوره ها که بهم الهام میشد چیو کی ببینم در همین مدت کوتاه چند روزه، و به شدت گوش به زنگ بودنم و تمرکز و دقت گذاشتن با کیفیت بسیار بیشتر نسبت به قبل حتی نسبت به همین یه مدت کوتاه پیش، و ایمان و جسارتم رو تقویت کردن و رفتن به دل مسائل و دست به عمل شدنم، نتایج رو در روح و روان و اتفاقات زندگیم دارم به خوبی و با آگاهی قطعی و به وضوح میبینم و لمس میکنم، که قبلا نمیدیدم و یا دقت نمیکردم و یا تو فرکانسش نبودم و و و.. از این دست مسائل، اما همونطور که تو این یه مدت کوتاه اخیر توی فایلای مختلف و تمرینات میگم خدمتتون واقعا خیلی دارم خوب پیش میرم به لطف خدای مهربان و اتفاقات و خبرهای خوب و آرامش آخ آخ هرچی بگم کم گفتم! چون این بهترین و نخستین و اصلی ترین هست و بوده برام من همیشه تو اولویت بوده برام، و انشاالله نتایج بسیار عالی تر و بزرگ تر و بهتر در تمام جنبه های زندگیم میاد به زودی..
استاد من بصورت کاملا هدایتی و البته بعد از ایمان و جسارت نشان دادن خودم، و لطف پروردگار، بعد از بار اول انجام دادن تمرینات این فایل و جلسه 4 عزت نفس و گوش دادن بارها و بارها این جلسه و جلسه 4 عزت نفس و فایل های پروژه مهاجرت به مدار بالاتر، و خلاصه هرچیزی که تو این چند روزه و مدت قرار گرفته رو سایت یا هدایت شدم بهش، تصمیم گرفتم بدون وقفه و درجا به محض اینکه یه حس قوی و یه جرقه درونم زده شد بعد از دیدن فایل هایی که بهم الهام شده، برم تو دل چالش ها مخصوصا آگهی بازرگانی، و رفتم به خودم رسیدم و اصلاح و حمام و لباس شیک و خلاصه زدم بیرون و به جاهایی که به ذهنم میرسید و البته از خود اول اولش فقط از الله هدایت خواستم، و گفتم تو فقط بگو من چیکار کنم من میرم تو دلش اصلا هرچی میخواد بشه بشه! بهشم گفتم که میدونم چیزی جز خیر و خوشی واسم نخواهد بود، فقط تو سکان هدایت رو بر عهده بگیر و بگو من فقط انجام میدم، رفتم بیرون اولش میگفت مثلا برو فلان جا، میرفتم، میگفت برو اینور برو اونور حالا از اینجا برو مثلا.. و فایل جلسه 4 عزت نفس هم تو گوشم بود با هندزفری، و نجواها و ترس ها هم بود یه کوچولو ها، ولی اون ایمانه و قدم برداشتنه ولومش بلند تر بود به قول شما، و واقعا هم ولومش بلند بود : ) چون جلسه 4 تو گوشم بود با ولوم بالا و صدای چیز دیگه ای نمیشنیدم! و من ریییز به ریز حواسم جمع و دقت میکردم به تک تک اتفاقات، لحظه ها، شرایط، و پیام های خداوند، رفتم به یه مکان تفریحی و ساحلی که برم با کله تمرینو انجام بدم، یعنی اولش این به ذهنم میومد از خود قبل از حرکت کردنم، رفتم و از اون مامور ورودی پرسیدم کسی داخل هست ببخشید؟ گفت چرا؟ گفتم چون میخوام کسی باشه و مخصوصا شلوغ باشه، گفت نه کسی نیست چون هوا سرده (آخه خیلی هم سرد بود و خب کنار ساحلم بود دیگه سردتر هم بود) و پیش خودم گفتم حالا توکل بر خدا من میرم داخل شاید مشتری واسه این بابا اومد و شلوغ شد، گفتم ورودی باید بدم؟ چقدر میشه؟ یه خانم بود اون صاحب اونجا، بعد گفت تنهایی؟ گفتم بله، گفت بفرمایید داخل نمیخواد ورودی بدی، مهمون من. و منم گفتم خدارو شکر اینم نشونه هست چقدرم عالی ،و تشکر کردم و رفتم داخل، رفتم دیدم هیچ خبری نیست و قو پر نمیزنه، بعدش به دلم افتاد که برگردم و استاد حواسم به تک تک جزئیات همه چیز بود بخدا، برگشتم بیرون و به خانمه گفتم انگار هیچکس نیست چون من میخواستم حداقل یکی دو نفر یا یه جمع باشن اینجا، گفت واسه چی؟ گفتم هیچی والا یه تمرینی دارم استادم ازم خواسته و باید حتما تو جمع انجامش بدم، گفت چون هوا سرده کسی امشب نیومده خلوت بوده، خلاصه هیچی دیگه ولی گفت تو مهمان خانه بغلیمون احتمالا اوضاع بهتر باشه میخوای یه سر برو ببین، تشکر کردم و رفتم، و دیدم اونجا هم ظاهرا خبری نبود، بعد برگشتم بیرون و کمی ایستادم حالا هی اون نجواها هم میومد و بیشتر فضولی میکرد تو مخم، ولی من مدام با خدای خودم حرف میزدم و راهنمایی و هدایت میخواستم گفتم خدایا من قدمامو برداشتم و ایمان دارم که هدایتم میکنی و بهم میگی چیکار کنم و من میخوام انجامش بدم نمیخوام بی نتیجه برگردم خونه! خلاصه با توجه به صحبت های الهی و هدایتی شما که تو گوشم بود و چون حواسم جمع بود و تمرکز کرده بودم تا یه جرقه ای زده میشد و یه حسی بهم دست میداد در مورد چیزی و حرکتی و اقدامی سریع میرفتم سراغش، پرسیدم خب الان چیکار باید بکنم؟ گفت راه برو قدم بزن برو همین مسیرو که روبروته و مسیر مستقیم و سر راستی هم بود تا مسافت نسبتا زیادی تا یه جاهایی، صراط مستقیم بود به قول معروف : ) راه افتادمو مدام توجهم به نشانه ها و الهامات بود که کجا بگه وایسا و یا وای نستا و چیکار بکن، رفتمو رفتمو رفتم و هیچی نمیومد، و آدما میگذشتن و خیلیم اون مناطق شهر شلوغه حسابی و پر از انبوه و ازدحام فروشگاه ها و مغازه ها چیزای مختلفه، اما هیچ حسی نمیومد، تا سر بالایی هایی و سر پایینی هایی و پیچ و خم هایی و از اینور خیابون بگذر و اینا خلاصه رسیدم نزدیک یه مغازه کامپیوتری و لوازم جانبی فروشی، یه جرقه های کوچولویی تو دلم زده شد که انگار باید میرفتم ببینم چی میخواد بگه این الهامات، اما اولش مقاومت کردمو بی تفاوت رد شدم گفتم نه بابا این که کسی توش نبود اصلا انگار خلوته خلوت بود، رد کردم اما دوباره گفت برگرد برو داخل سلام کن و بعد میگم چیکار کنی، منم سریع تا اینا اومد درونم، رفتم انجامش دادم و دیدم یه خانم و آقایی ایستاده بودند و مشغول حرف زدن بودند، خلاصه سلام کردمو اما دیدم گرم یه صحبتی هستن گویا خانمه مشتری بود و مشکلی داشت و داشت راهنمایی میگرفت از فروشنده، من نخواستم بپرم تو حرفشون ایستادم دقایقی رو و نگاه مغازه میکردم اما دیدم توجه شون اصلا به من نیست و منم به دلم افتاد که آقا اصلا بیخیال کافیه خداحافظی کن برو دیگه، وقتی اومدم خداحافظی کنم، دو تا شون برگشتن گفتن ببخشید آقا ما گرم حرف زدن بودیم، جانم بفرمایید امرتون؟ گفتم هیچی برمیگردم پیشتون با خود شما (صاحب مغازه) کار داشتم سوالی داشتم ولی الان نه بعد برمیگردم سر یه فرصت مناسب، و به دلم افتاد کارت ویزیت مغازه شو بردارم و اومدم بیرون.
بازم رفتم و رفتم و دیگه داشتم کم کم دلسرد میشدم که چیز خاصی دستگیرم نشد و اقدام کردم من که و از این صحبتا.. تا اینکه رسیدم نزدیکای خونه و تو یکی از خیابونای اصلی شهر که نزدیک خونه مون هم هست، یه ساندویچی نسبتا کوچیک و جمع و جور هست که همیشه گوشه ذهنم داشتمش وقتی میگذشتم از اونجا گاهی، و همیشه هم میدیدم خلوته و هیچکس نیست توش، اما بنر و اون تابلویی که در مغازه ش همیشه بود همیشه یادم مونده بود و گوشه ذهنم داشتمش که کباب لقمه و یا همبرگر گوشت واقعی و دستی یعنی خونگی داره با یه قیمت خیلی مناسبی، و منم چون خیلی رو این چیزا حساسم و کیفیت غذا برام خیلی مهمه تا این فست فودی های آشغال فروشی که عین مور و ملخ هم ریختس همه جا، حالا هیچ پولی هم نداشتم غیر از چندرغاز ته کارتم، اما به خودم اجازه نمیدادم ناامید بشم و میگفتم من قصدم چیز دیگس و اصلا چرا پیش داوری میکنی و چرا داری میری تو حاشیه، تو ببین خدای خودت داره چی بهت میگه و تو که شام خوردی تقریبا یه کوچولو و غذا نمیخوای بخوری اشکال نداره برو یه چیزی میشه بعد میفهمی خودت، چون یه کوچولو شام خورده بودم که با شکم خیلی گشنه نرم بیرون و بتونم تمرینو خوب انجام بدم، استاد باورتون نمیشه از اون احساسات و اون الهامات و اون فضایی که درونم داشتم تجربه میکردم، من این دست خیابون بودم و اون مغازه اون دست خیابون بود، و اونجا هم خیلی شلوغه و ماشین و وسایل نقلیه خیلی سریع میگذرن و اصلا مراعات هم زیاد نمیکنن و عین اتوبان میمونه! و من تا حالا اصلا به اسم مغازه ساندویچیه هم توجه و دقت نکرده بودم روزی جالبه! استاد باورتون نمیشه به خدا میگفتم قربون خودتو نشونه هات بهم نشانه واضح و دقیق بده تهه دلم قرص شه، استاد به الله قسم چشمم خورد همون لحظه به اسم مغازه، دیدم نوشته ساندوچیه «میکائیل» ! و اصلا باورتون نمیشه اون خیابون شلوغ دیوانه وار دقیقا همون لحظه ای که من هدایت خواستم و اومدم برم سمت مغازه انگار تمام جهان اسلو موشن شد و آرام و آهسته و از هر دو طرف هیییچ وسیله ای نیومد رد شه و انگار بخدا قشنگ احساس کردم یه فرش قرمز واسم پهن شده میگه بفرما برو اونور خیابون و پلیس مثلا ایستاده جلوتر و جلوی ماشین و موتورارو گرفته، یه همچین حالتی و حسی بهم دست داد اون لحظه! : ) ، اصن اسم میکائیل که به پستم خورد دیوانه شدم قربون شما و میکائیل جان برم این مرد دوست داشتنی که هرجا هستن انشاالله بیش از پیش شاد و موفق و سربلند باشند. حالا قبلش هم از جاهایی گذشته بودم که نورای رنگی و پرنور داشت تابلو هاشون و عباس اسمش بود یا حتی عباسی یا عباس زاده : ) استاد اصن اینا دیوانم میکرد نمیتونم احساسمو بگم بهتون با کلمات! فقط اشک میاد تو چشام و احساساتی میشم خیلی وقتا مخصوصا اینجور مواقع که به نشانه ها دقت میکنم و از خدا هدایت میخوام و قدم میزنم، خیلی واسم پیش اومده..
خلاصه رفتم سلام کردم و دیدم یه آقایی نسبتا 50 یا 55 ساله و خیلی محترم نشسته پشت اون دخل مغازه و داشت گویا کتاب میخوند، و از همون برخورد اول و سلام کردن و حتی لحن صداش کلی باز چیز دستگیرم شد که نشانه ها درسته، و رفتم گفتم ببخشید ساندوچاتون دستی و خونگیه؟ گفت بله چون محصولات صنعتی و شرکتی هم داشت از این فست فودیا، و من که پولیم نداشتم اما ایمان داشتم باید یه حرفایی بزنم و باید زمانی هرچند کوتاه رو اونجا طی کنم و ببینم نشانه ها چی میگن، قلبم بهم میگفت چیکار کن، خلاصه اینم جزو همون ایمانه و جسارته بود، بهش گفتم که ببخشید من شام خوردم که اومدم بیرون اما میشه مثلا یدونه مثلا لقمه کوچولو واسم بگیرین و نخوام کامل باشه مثلا چون پولشو نداشتم، یکم فکر کرد گفت بله مشکلی نیست، گفتم عالی و نشستم تا آماده بشه، حالا تو اون مدت زمان هی دلم میگفت خب حالا مثلا.. سر صحبتی رو باز کن باهاش، از اینور ذهنه هی میگفت حالا که چی مثلا اومدی اینجا و نشستی مثلا چی میخوای بگم خب ساندویچتو میخوری و میری آخرش، تو هم که با هر کسی حرف نمیزنی و اینا، خلاصه گذاشتم تا کارشو انجام بده و غذا رو اورد واسه سرو کردن، تو همون حین من اول پشتم طرفش بود بعد بلند شدم نشستم اونور مغازه که روبروش قرار بگیرم، و شروع کردن به خوردن و سر صحبت رو باز کردم، پرسیدم مغازه رو بسلامتی تازه زدین؟ گفت یه دو سه سالی میشه تقریبا، گفتم عالی و .. خب کسب و کار چطوره اوضاع خوبه به حمدالله؟ گفت والا چی بگم اوضاع که فلانه و اصلا جالب نیست و مگس میپرونیم و خلاصه خیلی بنده خدا توپش پر بود و اذیت بود، بعد من هی چیزای بیشتری رو میپرسیدم و حرف میزدم و از طرفی زیاد اجازه نمیدادم حرفاشو کامل کنه و یا غر بزنه و شکایت کنه و حرفامو جهت دار شده میزدم بهش و خیلی آرام و با طمانینه بودم، و گفتم شما اینجا کسیو نمیخواین واسه کار؟ یکم فکر کرد گفت والا کار که کساده و مشتری نیستو اینا، و گفت چطور مگه؟ واسه خودت میخوای گفتم آره، گفت چی بلدی و چیکاره ای و چه کارایی انجام دادی و اینا، منم واسش تعریف کردم از همه تجربیات و مشاغلی که بودم و سابقه کاریام و مهارتهام و.. بعد ورداشت از خانوادش گفت از پسرش گفت که شهری دیگه بود و از وضعیت زندگیش و کارش گفت و من فقط آرام بودم و گوش میکردم و هی تو دلم باورای خودم رو مرور میکردم و تقویت میکردم و به ندای الله گوش میکردم و زیاد به حرفای اون بابا دقت نمیکردم اما نگاهم تو نگاهش بود و چهره آزرده و ناراحت و پریشونش رو میدیدم که اتفاقا متعجب هم بود وقتی نگاهم میکرد، و خیلی انسان شریف و آرام و بافرهنگی بود، یعنی از اون دست آدما که من همیشه عاشق برقراری ارتباط باهاشون هستم و همیشه تو دعاهام از خدا انسان های شریف و پاک و خوب رو طلب میکنم برای ارتباط، خلاصه توی صحبتامون بصورت جهت دار گاهی شیطنت میکردم و حواسشو معطوف میکردم به حرفای امید بخش و باورای عالی خودم : ) و دوست داشتم واکنششو ببینم و البته که من بصورت ناخوداگاه اینکارو میکردم و استاد واقعا توی این اتفاق و اون شب من چقدر داشتم خداروشکر میکردم که چقدر تغییر کردم و چقدر جهان اطرافم تغییر کرده و باورام به لطف خدای مهربان عالی شده نسبت به قبل و نشانه ها رو هی بیشتر و بیشتر تایید میکردم، و ایشون ورداشت گفتش که، چقدر شما ماشاالله آروم و رشید هستی، گفتم سپاسگزارم نظر لطفتونه، و بعد لابه لای حرفا از سن و سالم پرسید، و خب همیشه اینجور مواقع من همیشه با هرکسی که صحبت کردم مخصوصا غریبه ها، اول نظرو پرسیدم که خودش سن منو حدس بزنن افراد، و پرسیدم به نظرتون چند میخورم؟ در جا گفت 28 دیگه نهایتا 30 : ) و من لبخندی زدم و گفتم 40 سالمه یعنی در آستانه 40 سالگیم هستم و نزدیکم بهش یه چند ماه دیگه، و اصلا خیلی شاک شد و اینجوری ابروهاش رفته بود بالا و چشاش گرد شد با یه حالت تعجب خیلی زیاد، و درجا زد روی میز چوبی که جلوش بود چند بار زد روش و گفت ماشاالله هزار ماشاالله اصلا بهت نمیاد یعنی اصلا بهت نمیاد! و من فقط تشکر کردم و با لبخند گفتم بله میدونم این عادی شده برام و جدید نیست همه همینو میگن. و من داشتم جاهای دیگه ای رو مثلا باشگاه رزمی که میرفتم سنمو 25 سال کمتر گفتن که اصلا شاخ دراورده بودن وقتی میگفتم چند سالمه، یعنی از استاد و مربی ها و بچه های باشگاه و همینطور جاهی دیگه شیهان و سنسی باشگاه رزمی که میرفتم فکر میکردن سره کارشون گذاشتم و دارم شوخی میکنم باهاشون، سر صف های مختلف مثل نونوایی، چمیدونم تتو مترو تو قطار هرجا، تو دانشگاه و و و .. بارها اینطور صحبتا و تعجب کردنهای دیگران رو دیدم در مورد سن و سالم. و گفتش که شاید باورت نشه ولی من کسیم که تا به حال تو عمرم سن هیچ بنی بشری رو اشتباه نگفتم! یعنی حتی این ویژگی رو دارم که شخصیت آدمارو بسیار عالی تشخیص میدم و سن دقیقشونو میگم چه خانم باشه چه آقا حتی گفت وزنشون رو مثلا با وجود حتی پر یا لاغر بودن یا هرچی، و منم بهشون احساس خوب میدادم و از ویژگی هاشون تعریف میکردم و تحسین میکردم، لابه لای غر و لوند هایی که میکرد و شکوه هاش از وضعیت جامعه و دولت و این صحبتا، ولی من آگاهانه توجهشو میبردم سمت نکات مثبت و داشته ها و نعمت ها، و اصلا فضای عجیب و خیلی عالی ای شکل گرفته بود، استاد اینا در حالیه که من قبلا اینجور بودم که میگفتم حالا بذار منننن واست بگممم!!! : )) اما واقعا تفاوت فرکانسیم و حال خوبم و باورای قدرتمند کننده مو توی رفتار و شخصیتم دارم به وضوح میبینم و درک میکنم و از خدای عالم تشکر میکنم. خلاصه گفتش که حتی من با کسی حرف نمیزنم! گفت باورت نمیشه شاید من تو کل روز با غریبه ها دو کلمه هم حرف نزنم، این در صورتیه که الان با شما دارم 3 ساعته حرف میزنم! استاد باورت نمیشه من خودمم نفهمیده بودم چقدره اونجام و چقدر حرف زدیم و چقدر احساس خوب رد و بدل شد از این مصاحبت! بحث کار و زندگی و حرفه و اینا شد و ازم پرسید چیکار میکنی و اینا، گفتم والا اینجوره و اونجور من مهندس کامپیوتر هستم و اینقدر فلان جاها کار کردن و اینقدر سابقه و تجربه دارم تو فلان جاها و از بچگی هم کارای مختلف انجام دادم و همه جوره بچه کاری و زحمت کشی بودم و مدتی هم دریانوردی کردم سر کشتی کار کردم، واسش خیلی جالب و جذاب بود گفتش که ماشاالله اصلا بهت نمیاد این چیزا، بازم با لبخند جواب دادم که بله همه میگن اینو، و گویا پسر ایشون که اروپا هم تحصیل کرده و زندگی کرده چند سالی رو، اما بخاطر هم شرایط بدش و هم وابستگی و این صحبتا برگشته بود ایران مدتیه و ساکن تهران بود گفتش، گفت زنگ میزنه بهم میگه بابا پول احتیاج دارم و هرجا دنبال کار میرم گیرم نمیاد و اینا، گفتم کارشون و تخصصشون چیه گفت پزشکی خونده از دانشگاه فلانِ خارج، اما اینجا بیکاره و آآآی مملکت فلان فلان شده و دوباره گله و شکایت : ) من بیشتر تعجبم از خودم بود که ببین چقدددر تغییر کردم تو این مدت کم و چقدر باورام با ملت فرق داره و چقدر آرامم نسبت به هر موضوعی، در صورتی که قبلا اینجور مواقع سریع منم عصبی میشدم و بهم میریختم و منم چهارتا فوحش و چیز میذاشتم سر حرفام میگفتم آی اینجوره و اونجور مملکت ما : ))
حالا جالب اینکه اینم یادم رفت بگم، من مدتهاست دنبال کار میگردم و نتایج و نشانه های خوبی هم دیدم و گرفتم توی این مدت کوتاه دو سه ماهه، و اتفاقا یه موقعیتی بهم معرفی شده بود واسه کار تهران تو یه شرکت تجهیزات پزشکی که کاملا هدایت الله بود و با نشانه های واضح و الهی که بعدها بیشتر دربارش میگم، و این یه چیزی درونم تریگر کرد که انگار یه ارتباطی با این موضوعات و این صحبتا و دیدار و اون موقعیت تهران و پسر این بابا و خلاصه صحبتایی که داشتیم، بینشون یه کانکشنی درونم ایجاد شد که فقط از خدا هدایت خواستم و نمیدونم قرار چی بشه و چه اتفاقاتی رو تجربه کنم و چه شگفتی ها و سوپرایزهایی که بعدا بشم الان هیچ ایده ای ندارم.
خلاصه بنده خدا مثل اینکه خانمش پسر کوچیکشو فرستاده بود در مغازه ببینه شوهرش داره چیکار میکنه که هنوز نیومده خونه و حتی سری هم نزده به خونه تو این مدت، و دوباره مدت طولانی ای رو همچنان صحبت کردیم و از چیزای مختلف گفتیم، و کمی هم از شعر و ادب گفتیم و خلاصه دیگه حس کردم باید برم و خواستم حساب کنم اسممو پرسید و منم گفتم و منم اسم ایشون رو پرسیدم و اصلا نمیخواست قبول کنه پول بدم و این صحبتا، ولی من اصرار ورزیدم و پرداخت کردم با وجود اینکه تهه دلمم داشتم به وضعیتم کمی دقت میکردم خیلی کوچولو اما با همون لحظه به خودم نداهای خدارو گوشزد میکردم و شکر گزاری میکردم و میگفتم ایمان دارم که دستانت به کار هست و همه اینا دلیل داره و بعد ها متوجهش میشی آقا رضا، و گفتش که من اسمتون رو یادداشت میکنم و موقعیتی سراغ داشتم خبرتون میکنم، تشکر کردم و موقع خداحافظی هم گفت واقعا نمیدونم چی تو وجودته که یه حس عجیبی دارم نسبا بهت که شاید تا حالا با هیچ آدمی که میشناسم تجربه ش نکرده باشم و یعنی مدتهای زیادیه که با اینجور احساسی و شخصی ملاقات نداشتم و برام جالبه گفت. و اومد دست بده و منم واقعا کاملا ناخوداگاه و کاملا تصادفی عین یه کسی که انگار رفیق شیشت باشه یا داداشت باشه مثلا خییییلی خودمونی و گرم و صمیمی دست بدی و تحویلش بگیری، اصلا انگار اون لحظه دست خودم نبود این رفتار : ) و یه جوری گرم و صمیمی و پرمهر و سنگین دست دادم باهاش که فقط میخندید و شکر میکرد و گفتش که ماشاالله چه دست پر و سنگینی هم داری آقا رضا، و با خنده از همدیگه خداحافظی کردیم و بارها تشکر کردیم از هم و رفتم بیرون. تازه خیلی چیزا رو نگفته بودم از خودم و تعریف نکرده بودم واسش.
خلاصه استاد جان این تجربه عالی ای بود که از قدم برداشتن و اقدام کردن و در لحظه تصمیم گرفتن و گوش دادن به ندای الله و دست به عمل شدنم و پیاده کردن ایده هام در لحظه بود که دوست داشتم بیام اینجا بگم و رد و اثری به جای بگذارم، اما خود همین اتفاق قراره چه کارهایی و اتفاقات عالی ای رو در آینده رقم بزنه نمیدونم اما میدونم که خودِ بعد عزت نفسم رو تقویت کردن و جسارتم رو نشون دادن و شناسوندن باورای خودم و محک زدن خودم رو در پی داشته قطعا برای خودم، و اینم مزید بر علت میشه که بیشتر و بیشتر و بهتر برم برای اجرایی کردن تصمیماتم و عمل کردن به قانون و مخصوصا من که برای اقدام کردن به تمرین آگهی بازرگانی رفته بودم و این اتفاق رقم خورد، و این نشون میداد و مهر تاییدی بود بر اینکه در چه سطحی هستم و میتونم چقدر راحت و با اطمینان و هدایت البته الله، برم تو دل ترس ها و تمرین رو انجام بدم انشاالله به یاری خدا.
دوستون دارم، سپاس از توجهتون
پ.ن : آهان راستی اینم یادم رفت بگم استاد، که اون کارت ویزیت که از مغازه کامپیوتری گرفته بودم رو وقتی اومدم خونه از الله پرسیدم خدا جون خب این جریانش چی بود این کارت ویزیت و باید چیکار کنم باهاش؟؟ و ندا آمد که دلبندم فرستادمت اینجا که این کارت ویزیتو ببینی و ایده بگیری که تو هم برای خودت کارت ویزیت درست کنی! و هم خودت و توانایی هات رو تبلیغ کنییی : )
ای خدا من چی بگم آخه، قربونت برم خدا