زیبایی ها را ببینیم - صفحه 36 (به ترتیب امتیاز)
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2020/08/abasmanesh-22.gif
800
1020
گروه تحقیقاتی عباس منش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباس منش2015-09-12 13:15:272020-08-22 01:48:58زیبایی ها را ببینیمشاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
یا ارحم الراحمین
سلام.
● دیشب غش غش خندیدیم با حافظ.
بازی کردیم باهاش.
حافظی که 5 ماه و 23 روزش هست و طبیعتا چشم به هم بذاریم میشه یه سال، دو سال، هفت سال، 10 سال و …
درسته که گاهی واقعا سخته بچه داری، ولی با قلبم عاشقشم.
خیلی دوستش دارم.
صورتِ ماهشو که میبینم خودم شاد و خندان میشم.
خدایا شکرت برای پسرِ سالم، خندان، زیبا و خوش اخلاقی که بهمون دادی.
● ورودیِ مالیِ امروز.
● متوجه شدم عوض شدم نسبت به پول، براش احترام و ارزش بیشتری قایلم، نادیده نمیگیرمش.
● مامانم یه راهکارِ عالی داد برای رنده کردن بادامِ حریره بادومِ غذای حافظ جون.
الهی شکر، آسان شدم بر اسانی ها.
● رفتیم بنزین بزنیم دیدم لاینِ ما خالی بود و ما مستقیم رفتیم جایگاه، در صورتیکه راست و چپ ما چند تا ماشین بود.
● امروز رفتیم جایی، تو خیابون یه اسباب بازی فروشی دیدیم.
داخلش شدیم و عروسک ها رو دیدم، خیلی قشنگ بودن، لذت بردم.
یه فیل دیدم لباس شلوار بندی تنش بود، خوشم اومد.
● داره صدای زیبای اواز گنجشک ها میاد…
خدایا شکرت.
● دیشب تا صبح فایلِ خانه تکانی گامِ 17 پخش بود.
من عاشق این فایلم.
تکراری نمیشه برام.
هر بار تازه است.
فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
الهی شکرت
به نامِ خدایی که زیباست
سلام
امروز آسمون پر از ابرهای کپلی و سفید و خوشگل هست.
هوا خنک و مطبوعه.
اومدم پیاده روی تو این هوای عالی.
یه عالمه پیشیِ خوشگل دیدم.
ریزش برگ ها از درختان رو دیدم، عجب صحنه ای بود…
پیروِ کنترل ذهن دیروز پاداش هاشو دریافت کردم:
اول حسِ خودم.
که خوب شد، استرس و ترس و نگرانی رفت.
امروز هم خبر خوبی شنیدم از موردِ دیروز
چه لذتی داره بعد از کنترل ذهن، بعد از توکل.
یه خطری از همسرم رفع شد، الهی شکرت.
برگ های پاییزی ریختن روی زمین.
چندین پرنده نشستن روی درخت و جابجا میشدن.
روزیِ من بود که این صحنه های زیبا رو ببینم امروز.
الهی شکرت.
از ابرهای خوشگل عکس گرفتم.
برگ ها در حال افتادن از درختها هستن منم از زیر درخت رد شدم.
خدای من.
امروز چقدر همه چیز قشنگه.
داره باد میاد…
مای بیبی حافظ رو با قیمتی عالی خریدیم.
داشتم میگفتم چطور ممکنه این اختلاف قیمت.
خودم پاسخ دادم این روزیِ بلند حافظ جون و ماست، الهی شکرت.
باغچه ها و فضای سبز مجتمع مون خیلی قشنگ و تمیز شده.
بالکن زیبای یه خونه که گلدون و گلهای رنگی داره اومد جلوی چشمم.
الهی شکرت.
فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
الهی شکرت
به نام خداوندِ جان
سلام.
امروز از اون روزهایی بود که خداوند با بخشش و مهرِ وسیعش کارهامو عالی جلو برد برام.
الهی شکرت.
– امروز اقدام کردم برای تمدید گواهینامه ام.
– نوبت گرفتم پلیس+10 و بلافاصله کارم انجام شد.
– همسرم با حافظ جون تو ماشین موندن.
– معاینه چشم نزدیک بود رفتیم.
– همسرم بیرون کار داشت، دقیقا کار من که تموم شد رسید به انجامِ کار خودش.
یعنی اگه ما میخواستیم چیدمان کنیم، اینقدر قشنگ و سرِ زمان چیدمان نمیشد.
– رفتیم پمپ بنزین، خلوت بود.
– تمدید گواهینامه یکی از کارهای تعویقیم بود، با بچه سختم بود ولی امروز به لطف خدا اقدام کردیم و ان شاالله تا دو هفته دیگه گواهینامه ی جدیدم میاد. الهی شکرت.
– همون پلیس+10 رفتیم که دو سال پیش برای گذرنامه مون اقدام کرده بودیم، برای همین عکس تو سیستمشون داشتم، بهم نشون دادن گفتن همینو میخوای، گفتم بله، خیلی هم خوب، کارم جلو افتاد.
– تو راه بودیم یه نَمِ بارون هم اومد، فوق العاده خوشحال شدم.
– هوا عالی بود.
– ماشینِ نشانه مو دیدم، چندتا.
کاملا مطمین شدم کارهام عالی جلو میره.
– برای معاینه چشم تعداد زیادی اسم نوشته بودن، من با آرامش نشستم به انتظار و شمردنِ نکات مثبت روزم.
تند تند معاینه چشم انجام شد و نوبتم شد.
قشنگ امروز متوجه شدم چقدر قشنگ و سریع کارهام انجام میشن. الهی شکرت.
– دقیقا وقتی از ماشین پیاده شدم تا برم کارهامو شروع کنم گفتم خدایا عالی انجام بشه امروز. همینم شد، الهی شکرت.
– نهار اومدیم خونه مامانم.
قورمه سبزیِ بسیار خوشمزه پخته بود، نوشِ جان کردیم.
– برای فردا وقت گرفتم حافظ جونم رو ببریم آتلیه، عکس از این سن کوچولو و قشنگش بگیریم، الهی شکرت.
– الهی شکرت برای پول تو کارت هامون.
– الهی شکرت برای سیب و نارنگیِ خوشمزه ای که مامانم پوست کند برام خوردم و دست های مهربونش.
– الهی شکرت برای خبر خوبی که شنیدم در مورد خواهرم.
فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
الهی شکرت
به نام خدا، سلام.
● امروز به یکی دیگه از خواسته های قلبم تو این مدت، رسیدم.
چیزی که دلم میخواست…
میخواستیم بریم خونه مادرشوهرم، قبلش رفتیم موسسه ی اوریگامیِ محبوبم، روشنا اوریگامی.
همونجا که اول شاگرد بودم، بعد شدم مربیِ کودک و جزوِ همکارانِ مجموعه.
معلمِ عزیزم رو دیدم و سایر دوستانم رو.
خیلی خوشحال شدم.
سورپرایزی رفتیم خانوادگی، با همسرم و حافظ جانم.
دلم برای روشنا (اسم موسسه است، ولی برای من این مکان مثلِ یه شخصِ عزیز و محترم میمونه) حسابی تنگ شده بود، برای عزیزانم در روشنا، برای حیاط باصفاش.
ابراز محبت شد به خودم و حافظ جان.
عکس یادگاری هم گرفتیم.
عکس فعلیِ پروفایلم که بالای سرم دُرناهای کاغذی هست عکس امروز تو روشناست.
خانم معلم عزیزم، زهره جونِ بحرالعلومی، ازم عکس گرفت با عشق.
به حافظ جانم هم هدیه داد زهره جون.
● اومدیم خونه مامان بزرگ و بابابزرگ قشنگِ حافظ جون، دور هم شاد و خوشحالیم با عزیزانم.
سوغاتی گرفتیم، کلی هدیه های قشنگ، الهی شکرت.
● امروز تو بدو بدو کردن بودم که کارهامو بکنم تا عصر بریم خونه مادرشوهرم، یه لحظه به خودم اومدم…
به کجا چنین شتابان.
الان داری میبینی حافظ نیاز به بغل داره، کارهاتو ول کن، بیا پیشِ حافظ.
رها کردم تلاش توام با عجله و استرسمو، اومدم پیش بچه ام.
بعدش کارهامو اروم تر انجام دادم.
الهی شکر برای این تغییر در لحظه روی عملکردم و قطعِ الگوهای تکرار شونده ی قبلیم.
● پاسخِ سعیده جان رضاییِ قشنگم رسید دستم از طریقِ دایره ی آبی.
به امیدِ ارتباطی نزدیکتر…
● غذاهای خوشمزه ی مادرشوهر مهربان و عزیزم.
خدایا شکرت که امروز طعمِ زرشک پلو با مرغ و جوجه کبابِ عالیِ مادرشوهر عزیزم، مامان زری رو چشیدم.
● محبت اعضای خانواده که نثار حافظ و ما میشه همیشه، الهی شکرت.
● هدیه ی پدرشوهرم و داداشم به حافظ جان، الهی شکرت.
هزار ماشاالله به پسرِ پر روزی م.
خدایا شکرت.
فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
الهی شکرت
به نام الله
سلام.
– خبر خوشِ تولد نوا جانم رو خوندم.
ان شاالله سعیده جانم و نوا جانم تندرست و شاداب باشن.
– حافظ قلبِ منه.
خدایا شکرت برای سلامتیش، لبخندهاش …
– حافظ جانم تو بغلمه، شیر میخوره، لالا میکنه.
خدایا شکرت برای پسرم، نفسم.
– تمرینِ احساسِ ارزشمندی و لیاقت.
– بامداد امروز کامنت خوندم و نوشتم.
– یه چیزی بود که بی دقتی کردیم و انجام ندادیم، با اینکه نشونه اومده بود.
داشت تو ذهنم نجوا میکرد، جلوشو گرفتم که خودمو سرزنش نکنم.
یاد بگیرم مواقع بعدی بهتر عمل کنم.
– کامنت فوق العاده ی اقا ابراهیم رو خوندم در رابطه با عزت نفس و لیاقت.
کلی با خودم صحبت کردم.
فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
الهی شکرت
به نام خدا، سلام.
– صبح پیامک اومد گواهینامه ام ارسال شده برای چاپ.
الهی شکر.
متوجه شدم خواهر شوهرم هم مثل من و همزمان اقدام کرده برای تمدید گواهینامه اش.
برام جالب بود این همزمانی.
– دو نوبت امروز برخلاف شتابِ همیشگیم عمل کردم.
الهی شکر برای این بهبود شخصیتیم.
– سلامتی مون، امنیت مون، حال خوبمون، داشته هامون.
خدایا شکرت برای همه ی نعمت هات.
– کامنت خوندم و نوشتم، الهی شکر.
– کتابخونه و دفترهامو مرتب کردم.
– به امور منزل رسیدگی کردم.
صبح لیست نوشتم، شب دیدم 95 درصدش تیک خورده.
– پسر قند عسلم، خدایا همه ی بچه ها رو حفظ کن در پناه خودت.
– موقع اشپزی چیزی رو که فراموش کرده بودم، خدا یادم انداخت.
الهی شکرت.
– تونستم دو فایل اخر استاد رو گوش بدم.
عالی بود.
به قلبم نشست.
الهی شکر برای این روزی.
فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
الهی شکرت
یا لطیف، سلام.
ششمین روز از ابانِ زیبای 1403
– کامنتهای جالب خوندم.
– تو دفترم نوشتم.
– نهار در کنار مادر جان بودم.
– حافظ جان وقتی اسمشو صدا میکنیم عالی واکنش میده.
– الهی شکر برای خرمای باکیفیت که نوش جان میکنم.
– الهی شکر برای پنیر (گوسفندی) خوشمزه ای که نوش جان میکنم.
– الهی شکرت برای سلامتی مون.
– الهی شکرت برای پیاده روی شبانه.
– الهی شکر پدر و پسر در ارامش لالا کردن من اومدم پیاده روی.
– الهی شکر برای پیام محبت انگیزِ هدی جان بهم.
– الهی شکر برای محبت خانم همسایه بهم و تعارفِ نون بهم.
فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
الهی شکرت
به نام خدا، سلام
هدف من از زندگی چیه؟
میخوام آرامش داشته باشم، سلامت و پر انرژی باشم.
میخوام امکانات رفاهی خوب در اختیارم باشه.
میخوام لذت و شادی و قلبی آروم داشته باشم.
میخوام با زندگیم خوشحال باشم.
میخوام توجهم بیشتر و بیشتر روی نکات مثبت باشه تو پیرامونم، تو هر چی.
میخوام سپاس گزارِ قلبی باشم.
میخوام بهتر بتونم با شهود و هدایت های خدا زندگیمو جلو ببرم، از تصمیمات کوچک بگیر تا بزرگ.
میخوام خودم باشم، به صلح بهتری برسم با خودم.
میخوام مهربونی بیشتر داشته باشم با خودم.
میخوام بهتر سکوت کنم، بهتر ذهنِ خالق داشته باشم.
میخوام خلقِ پولِ بهتری داشته باشم.
میخوام بهتر یاد بگیرم مسایل رو حل کنم و با چالش هام بهتر روبه رو شم.
و …
همه اینا رو یا بیشترشو الان هم به دست آوردم، دوست دارم بهتر و بیشتر داشته باشم.
چقدر خوبه که وقتی امروز تا میومد از ذهنم قضاوتی رد شه ترمزش رو گرفتم.
چقدر خوبه فایلهای ارامش در پرتو اگاهی که در مورد قضاوت توضیح میده.
قضاوت دسته بندی دایم به خوب و بد، زشت و زیباست…
باید ناظر بود عین گل…
زیباییِ امروزم اختصاص پیدا میکنه به بهبودهای شخصیتیم:
حواسم جمع تر شده به کنترل ذهن.
به توجه به خوبی ها و نکات مثبت اون موضوع.
به سپاس گزار بودن.
به سکوت کردن.
به جواب ندادن، اثبات نکردن وقتی جواب و حرف تو آستینم دارم…
به هدایت خواستن و شتابم رو کم کردن.
به انجامِ متمرکز یه کار و به انتها رسوندنش و بعد رفتن سراغِ کار بعدی.
به حُسنِ خُلق داشتن.
الهی شکرت برای این مسیر.
نَوَسان دارم اما برمیگردم.
الهی شکرت.
می خوام تو عمل و زندگی شخصیم اموزش هارو پیاده سازی بهتر و بهتر کنم.
خدایا کمکم کن.
دیروز تو کامنتم نوشتم یه کامنت از اقای جمال خوندم در عقل کل که عالی بود.
اسم رو اشتباه نوشتم.
کامنتِ اقای حمیدرضا نارنجی ثانی بود تو عقل کل و بسیار هم عالی.
abasmanesh.com
چه خوبه هر کامنتی تو سایت لینک داره، اینطوری میشه به راحتی باز نشرش کرد.
مرسی از همه ی بچه های سایت که کامنت های کاربردی و الهام بخش مینویسن.
مخصوصا ممنونم از دوستانی که با مثال کامنت مینویسن.
فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
الهی شکرت
به نام خدایی که بهترین دوستمه.
سلام.
از خدا خواستم تو هوای مطبوعِ بارونی برم پیاده روی.
در مدت زمان کوتاهی، اجابت شد درخواستم.
دفتر و مدادم رو هم بردم که روی نیمکت تو فضای سبز مجتمع بشینم و بنویسم.
زیبایی هارو دیدم و ذوق کردم و پر طراوت شدم و نشستم به نوشتن تو دفترم.
در لحظه هر چی دیدم و حس کردم و شنیدم و به خاطر آوردم نوشتم.
مراقبه تو دل طبیعت بود انگار.
سکوتِ من و فقط نوشتن از هر چیزی که با وجودم جذبش میکردم.
یه گفتگوی شیرین و لذت بخش با خدا.
از افکار تو سرم هم نوشتم و خدا بهم راهکارشون رو داد.
جنس متفاوت و جذابی داشت تجربه ی امروز برام.
قاطیِ اون مراقبه و توجه به پیرامون و صداها و حس ها، یهو قطرات بارون شروع به بارش کرد.
بار اول درشت، بار دوم ریز.
برگی جلوی پام تکون خورد و یادِ هیچ برگی بدون اذنِ خدا از درخت نمیوفته افتادم.
جالبه، موبایلم شارژ نداشت، نبردمش بیرون.
ساعت هم برنداشتم.
جلوی در گفتم لابد نباید موبایل و ساعت داشته باشی دیگه.
یعنی باید رها از زمان و شرایط بری بیرون…
حافظ پیش باباش بود و به خدا سپردمشون.
و جالبه وقتی برگشتم حافظ خوابیده بود.
خدایا شکرت برای این تجربه و حس نابِ امروزم.
فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
الهی شکرت
به نام خدا
سلام.
من تو لیست 107 آرزوم نوشتم خدایا امسال برای تولدم سورپرایزم کن.
اینطور هم شد.
تماس و پیام تبریک داشتم از عزیزانم:
مریم، مهسا، مینا، سارا، سمیه، مامان، نیلوفر، آرش، زری جون، آقاجون، هدیه، نفیسه، رضوان، شیما، عمه عذری، محیا.
هدیه دریافت کردم.
خواهرم با یه کیک کوچولو و شمعی که هر چی خاموشش میکردم دوباره روشن میشد و لباسی زیبا، اومد خونه مون و سورپرایزم کرد.
مامانم امشب به مناسبت تولد من، خواهرانم رو دعوت کرد و برامون از رستوران غذا سفارش داد.
نمیدونم دقیق چرا، ولی امروز و دو روز پیش فرکانسم خیلی پایین بود و رفتم در لایه ی سکوت.
امشب کشف کردم من میگم توقع ندارم از کسی (دقیقا میدونم منظورم چه شخصی هست)، ولی کلاماً میگم، هنوز کامل نمیتونم رعایتش کنم.
توقع باعث میشه آدم احساس قربانی بودن، مظلوم بودن کنه که این سَمّه.
من امروز این حس رو گاهی تجربه کردم.
خودمو مشغول انجام کارها کردم تا به نجوا اجازه ی جولان ندم.
ولی نجوا امروز منو اذیت کرد.
عصر یه خواب کوچولو داشتم که اون باعث شد بهتر شم.
نمیخوام ناسپاس باشم.
برای همین الان اومدم و مینویسم.
من با نجوا و نوسان، دست به گریبانیم.
تو این حملات هم حواسم به قشنگی ها هست، شاید زورم نرسه اما تلاشم رو میکنم…
برگ های پاییزی رو که زیر درختان ریختن با عشق و شور نگاه میکنم، با چشمهام قورتشون میدم از بس قشنگن.
درختا با بارگ های زرد عین طلا مینونن، زیبا و درخشان و جذاب.
حافظ خودش نعمت بزرگ زندگیمه، عشقه عشق.
شاید امروز یه بحران بود.
چیزی فرستادم که این تغییر احوالات نتیجه اش بوده.
باید درستش کنم، برای همین تلاش میکنم تا بنویسم، چه اینجا چه توی دفترهام…
خدایا مرسی برای تولد 37 سالگیم.
پنجشنبه، ساعت 10 شب، 28 آبان 1366، مامان جونم منو به دنیا آورد.
ازش ممنونم برای اینکه مادرم شد.
مریم جون و بابا صوفی ازتون ممنونم پدر و مادر من شدین.
پارسال همچین روزی سورپرایز شدم توسط خانواده ام و 3 تا تولد داشتم.
حافظ تو دلم بود و نمیدونستم…
امسال به لطف خدا تو بغلمه.
الهی شکرت.
دوست داشتم داستان اشناییم در سایت رو برای همچین شبی اپدیت کنم، یکسال از نوشته ام گذشته.
هنوز فرصتش نشده.
امشب به خودم گفتم تو روز خوبی رو تجربه کردی، سورپرایز شدی، پس چرا احساس شادی نداری؟
چون به کمبودها توجهم جلب شده تا داشته ها.
چون میترسم.
چون نمیدونم.
چون احساس خستگی دارم.
چون احساس محدودیت دارم…
فقط نوشتم که بدونم منم ادمم و احساس دارم.
نوسان دارم و بالا پایین میشم.
وگرنه نمیخوام اجازه بدم این احساس نازیبا بمونه…
امشب پرونده شو به یاری خدا میبندم.
چون فردا روز جدیدیه…
خداوند خودش گشایش میکنه.
کسی که امید به فردا و الطاف خدا نداره، باخته…
اینو یادت باشه سمانه.
خدا این همه نشونه داره نشونت میده که تو بری جلو و نترسی.
شهودت رو فعال کن.
انقدر دست و پا نزن.
تقلا نکن.
باید پارو نزد وا داد، باید دل رو به دریا داد…
فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
الهی شکرت