https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2021/05/abasmanesh-4.jpg8001020گروه تحقیقاتی عباسمنش/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.pngگروه تحقیقاتی عباسمنش2021-05-11 06:50:042024-04-21 06:58:52گفتگو با دوستان 16 | چگونه در مدار مناسب قرار بگیرم؟
306نظر
توجه
اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
اینکه به این فکر میکنم ک خدا داره بااین نشونه ها بااین،فایل ها با صحبت های دوستام در گفتگو با دوستان بهم میگه ببین تو نفر بعدی هستی ک قراره بیای از نتایج فوق العادت صحبت کنی
داره امادم میکنه
داره ب این باور میرسونتم که منم میتونم بقول شما در دوره دوازده قدم فرمودید که وقتی صدنفر بیان به ما از یک اتفاق بگن ما بیشتر باور میکنیم
تااینک ی نفر بیاد بگه یچیزیو دیده
و،جالبه ک من بعد از 2سال و نیم که توی این سایت الهی عضوم تازه دارم میفهمم شما چی،میگین
تازه دارم خودم رو ب این موفقیت ها نزدیک میبینم قبلا نتایج دوستان رو میدیدم حسادت میکردم استاد جان من الان یک ماهه. ک میام فایلای گفتگو با دوستان رو میبینم میدونید چرا چون عصبی میشدم ازینک صدای خوشحال ادمای دیگرو میشنیدم ک میان از نتایج بزرگشون حرف میزنن
توی نشانه هام هروقت ک گفتگو بادوستان بود نمیدیدم انگار تحمل نداشتم وجودم طاقت نمیاورد ک بشنوه صدای ادمای،دیگرو ک ب موفقیت رسیدن
جالبه من همین الان بخدا متوجه شدم ک چقدر تغییر کردم
چرا؟چون الان باصحبتای فرزانه و محمد اشک ریختم و سپاسگزاری کردم بخودم گفتم ببین
میششه ی همچییین معجزه هایی میشه
توالان بزرگترین رویات ی ماشینه
دوستات ب بزرگترشم رسیدن پس ببین براهمه قانون جواب میدع
الان اصلا عاشق اینم ک بیام فایلای گفتگوبادوستان رو ببینم و البته ک شاید اماده نبودم اون زمان
باخودم در صلح نبودم ولی الان وقتی میبینم. ادمای اطرافم پیشرفت کردن الگو میگیرم بجای اینک حالم بدشه
اصلا استاد گل از گلم شکفت
من تغییر کردم شخصیتم تغییر کرده البته و صدالبته ک دوره احساس لیاقت و بحث مقایسه کردن در من خیلییی تاثیر گذاشته
البته ک قدم سوم قسمت چهارم ک میگه هرکس در هر جایگاهیی ک هست جای درستشه
حسادت من رو کم کرده در حدی ک قبلا دلم نمیخواست صدای خوشی کسی بشنوم الان با معجزه های زندگیشون اشک شوق میریزم
استاد نمیگم ک الان کاملا اون نجوا. ها ازبین رفته
چون مثلا فرزانه جون گفتن بعد دوسال یاشما اینهمه نتیجه گرفتن من یکم حسم بد شد ک دوسال نیم عضو سایتم و به این چیزا نرسیدم اما بعد اون بحث مقایسه ی احساس لیاقت بهم کمک کرد به خودم گفتم تو ک تازه یک ماهه متعهد به قانون و سایت وفایلا شدی
تو مگ میدونی مسیر فرزانه جون وهمسرشون چی بوده
مگ میدونی اونا با چه تعهدی کار کردن چه پیش زمینه ای داشتن
پس مقایسه کردن خودت بااونها خنده داره و بعد اروم شدم
و فقط سعی کردم درسارو بگیرم
خیلی اروم ترم استاد نسبت ب اطرافیان حسادتم خیلیییی کم رنگ شده من بخودم افتخار میکنم استاد جان
من به شما ک استادمین که دارین کمکم میکنین توی این راه افتخار میکنم
سلام و درود خدمت انرژی مقدس خالق و فرمانروای کل کائنات و خالق آفرین من ،،
این جمله ای که سالهاست دارم اول شکرگذاری هام مینویسم تا روزی که به وضوح بهش ایمان پیدا کنم !!
خدایا صد هزار مرتبه شکرت که بصورت قدم به قدم تکاملی دارم به این ایمان قلبی نزدیک و نزدیک تر میشوم ،،
مثال خورشید بودن خالق کل هستی و ما که سیارات درحال چرخش به دور حضرت عشق هستیم و هر چه به او نزدیک تر میشویم گرمای وجود و برکت و ثروت و.. بیشتر دست پیدا میکنیم که استاد عزیزم میزنن ،،
عرض سلام و احترام خدمت استاد عزیزم و خانم شایسته مهربون و دوستان هم فرکانسم
روز شمار زندگی من روز 146
خداوندا سپاسگزار تو هستم و از تو درخواست دارم که مرا در زمان مناسب و در مکان مناسب با افراد مناسب همنشینم گردانی این دعای هرروز من تو ستاره قطبی ام هست و از خداوند بعد از این دعا میخواهم که مرا به راه راست راه کسانی که به آنها نعمت داده و نه راه گمراهان هدایت کنه و گفتن این جملات و تکرار آنها باعث میشه که من هر روز نسبت به روز قبلم کمی بهتر باشم حالم خوبتر باشه به زیباییهای بیشتری هدایت بشم نشانه های که دریافت میکنم درست در زمان مناسبش بهم گفته میشه با این روش من تو تغییر شخصیت ام بهتر میتونم عمل کنم و ایدهای خداوند و کلام خداوند و به راحتی دریافت میکنم و قشنگ به هدایت خداوند باور دارم چون تو زندگیم دارم تجربش میکنم و هر وقت به هدایت و الهامات خداوند گوش کردم نتیجه برام فوقالعاده بوده روانشناسی ثروت یک دورهای که خیلی دوست دارم واردش بشم ولی با هدایت خداوند و وقتی زمانش برسه مطمئنم که خداوند هدایتم میکنه چطور که به دوره 12 قدم هدایت شدم و به اندازه ای که روی خودم کار کردم نتیجه گرفتم من همیشه تسلیم خداوند هستم و این تسلیم بودن هم زمانی اتفاق افتاد که درخواستی از خداوند بود و با این درخواست زندگی روی خوش بهم نشون داد از وقتی که من خودمو تسلیم خداوند متعال کردم
سلام به همگی دوستان و استاد عزیز و مریم بانوی مهربان
این فایل استاد چندین نکته برای شخص خود من داشت که بهشون اشاره میکنم:
1)باورپذیر شدن موفقیت:
وقتی که دقیق به قضیه نگاه میکنم و توش ریز میشم میبینم فرزانه عزیز و محمد شاخ و دم ندارن که!!!
یا ضریب هوشی عجیب و غریبی ندارن که !!!
اونا هم مثل من هستن دو تا چشم و دو تا گوش دارن و یه ذهن مثل ذهن من با این تفاوت که یه روزی به این حرفا ایمان آوردن و روی خودشون کار کردن و به این نتایج رسیدن(هزار آفرین به فرزانه خانم و محمد عزیز)
2)کار کردن روی خودم:
من باید با کار کردن روی خودم و ایمان به فراوانی خدا این موضوع رو بپذیرم که مثلا مشتری برای من بینهایته!!
من کارم فروش گل و گیاه و مراقبت و نگهداری از اونهاست
من اگر به فراوانی ایمان داشته باشم اینموضوع رو میپذیرم که اشخاصی که گل میخوان برای منزل یا محل کار خودشون بینهایت هستن و هر روز بابت این قضیه خیلی خوب حاضرن که هزینه کنن
اگر من تو مسیر درست باشم این افراد من رو پیدا میکنن و بهم سفارش گل و گیاه میدن
3)بلعیدن مطالب به خاطر آمادگی:
بازم به خودم برمیگردم ، وقتی که با استاد آشنا شدم از لحاظ روابط در سطح افتضاحی بودم و هر روز توی این قضیه مشکل داشتم و مورد سواستفاده در روابط قرار میگرفتم(هم روابط عاطفی و همکاری)
اون موقع من خیلی تشنه آگاهی در مورد روابط بودم و با دوره «عشق و مودت در روابط» آشنا شدم و مطالب رو با تمام وجود گوش میکردم و به کار میبستم به همین علت بسیار بسیار در این زمینه پیشرفت کردم و خدارو شکر مشکلاتم در این زمینه برطرف شد
حالا اگر میخوام در زمینه ثروت هم یه همچین نتایجی بگیرم باید با همون جدیت و تشنگی مطالب رو ببلعم و به کار ببندم
4)کار کردن روی مهارتهای خودم:
من الان درگیر این تله شدم که همش به خودم میگم دارم رو باورهام کار میکنم دیگه، پس چرا نتیجه نمیگیرم؟!!!!
اما باید یادم باشه که باید سعی کنم مهارتهای خودم رو در زمینه گل و گیاه افزایش بدم(در مورد اینکه مثلا بیماریهای گیاهان روبشناسم، چجوری میشه ازشون بهتر مراقبت کرد، چه کودهایی براشون مناسبه و…)
یا در زمینه تولید محتوا کارکنم (اینکه چجوری استوری بذارم، پست تولید کنم، ادیت ویدئو رو یاد بگیرم و …)
(و اما مطلب آخر)
5)من مسئول تمام اتفاقات زندگی خودم هستم:
اینکه الان توی چه شرایط مالی ، عاطفی ، کاری یا زندگی هستم به صورت تمام و کمال دست خودمه و تا زمانی که این مسئولیت رو به عهده نگیرم نمیتونم تغییرشون بدم!!!
من با قبول تمام شرایط و دونستن اینکه چه چیزی از این دنیا میخوام و حرکت به سمتشون میتونم یواش یواش به اون سمت پیش برم
شاید حرف هایی که میخوام بزنم خیلی ربطی به موضوع فایل نداشته باشه اما دوست داشتم تجربه امروزمو اینجا ثبتش کنم…
امروز صبح زیاد حالم خوب نبود.گفتم ولش کن امروزو میخوابم و هیچ کاری نمیکنم…چند لحظه تو جام بودم تااینکه صدای خدارو شنیدم…بهم گفت بلند شو برو پارک دوچرخه بگیر یکم حالت بهتر بشه اگه بخوای بخوابی فقط بدتر میشی پاشو دختر خوب…یکم این پا اون پا کردم و گفتم باشه.از جام بلند شدم و آماده شدم که برم…از قضا پارک خلوت بود و سکوت…یه هوای بهاری با درختانی که تازه سبز شدن و پرپشت با یه نسیم خنک و صدای باد که میپیچید تو گوشم و میخورد به صورتم.خیلی صحنه های رویایی بود…زیر سایه درخت ها رکاب میزدم و از لای درخت های بالای سرم آسمون ابری و آبی رو میدیدم.با خودم میگفتم الان که تو این حال و هوام و آنقدر حالم خوبه آیا فرقی میکنه که کجا باشم.اینجا ایران باشه یا آمریکا؟دیدم که نه اگه آدم حالش خوب باشه تو جهنم هم باشه براش فرقی نمیکنه اگه حالش بد باشه تو بهشت هم باشه باز تو جهنمه چون خوشبختی یک نوع نگاهست نه رقم بانکی و خونه و ماشین…چقدر خوبه به این وضوحی که دارم این کلمات رو تایپ میکنم بتونم بهشون عمل کنم.اون وقت دیگه واقعا طعم زندگی رو میچشم آنقدر حرص نمیزنم که وای دیر شد این کارم موند اون کارم چی شد الان چیکار کنم الان کجا برم و…
میتونم بگم امروز تو پارک رفتم تو حالت بی ذهنی.جوری که ذهنم خاموش شده بود و من در لحظه داشتم زندگی میکردم.این مهارتم خیلی بهتر شده که ذهنم مدت زمان بیشتری ساکت میشه.خدایا شکرت…باخودم میگفتم این فرکانس هایی که الان داری میفرستی میدونی چقدر نتیجه قراره برات ایجاد کنه!!!همه این ها هم از دوره ها و آموزه های شما یاد گرفتم.مخصوصا دوره دوازده قدم.
این روزها مشغول کار کردن رو دوره احساس لیاقت هستم و دارم خودمو آماده میکنم تا یه کامنت دیگه روی جلسه تکمیلی 3 بذارم چون واقعا هردفعه که فایل هارو گوش میکنم در های جدیدی از آگاهی به روم باز میشه.واقعا خدایا شکرت
اگه بخوام راجب فایل امروز سفرنامه هم از خودم بگم باید بگم همین تجربه امروزم تنهایی رفتن به پارک و امتحان کردن یه دوچرخه جدید و تنهایی دوچرخه سواری کردن تو پارک خلوت تا دو سال پیش برام از محالات بود.من همیشه از تنهایی جایی رفتن مخصوصا پارک میترسیدم ولی الان کلی تجربه ها دارم که تنهایی انجامشون دادم.تنهایی مترو سوار شدن تنهایی رستوران رفتن تنهایی گردش و تفریح رفتن و… این از اون مواردی بوده که من خیلی روش کار کردم تا تغییر کنم و هنوز خیلی جای کار داره.
بعد از پارک اومدم این فایل رو نگاه کردم و بعدش برای خودم یک چای هل و دارچین دم کردم که خیلی بهم مزه داد.انگار همه بدنمو رفرش کرد.
امروز روز زیبایی بود بااینکه نتونستم به برنامه ای که برای خودم گذاشته بودم برسم ولی الان خیلی احساس خوبی دارم.مخصوصا از صبحم که به صدای خدای درونم گوش دادم.
به نام تنها فرمانروای کل کیهان خدای مهربانم خدای وهابم خدای رزاقم سپاسسسسسگزارم
سلام به دوستان جان
خدایا شکرت برای درک هر روز یه ذره بهتر از این آگاهی ها ی ناب الهی
چگونه در مدار مناسب قرار بگیریم ؟
خدایا شکرت بینهایت
استاد من هر روز و هر لحظه دارم به این مدار نزدیکتر و آگاهتر میشوم بلطف خداوند و هدایت های بینهایت خداوند در سرتاسر زندگی ام
باور قدرتمند: خدایا شکرت که من همواره در بهترین زمان و بهترین مکان و بهترین موقعیت و در میان افراد درست و شرایط درست قرار دارم
یعنی این جملات داره برام کولاک میکنه استاد عزیزم
خدایا شکرت هر چقدر درکم از این جمله بیشتر میشود مدارم بالاتر میرود بخدا قسم که در بهترین زمان و بهترین مکان هستم
تمام اتفاقات را حتی بظاهر بد هم به نفع خودم استفاده میکنم
در تمام اتفاقات زندگی ام فقط میگم الخیر و فی ما وقع
بخدا که وقتی توکل میکنیم همه چی به نفع ماست
الله و اکبرررر
خدایا شکرت من تسلیمم هیچی نمیدانم تو علمت بر تمام عالم محیط است بهم بگو سخت از هر خیری از تو به من برسد من سخت نیازمند وفقیرم
خدایا شکرت استاد وقتی که دیگه از همه چی عاجز و درمانده شدم و درخواستها را قوی تر به جهان ارسال کرده بودم خداوند در لحظه بهم پاسخ داد و من با روند تکاملی هر روز یه ذره بهتر عمل میکنم و زندگیم رو به بهبود است از همه نظر بلطف خداوند
خدایا هر آنچه دارم از آن توست
من هیچی نیستم بدون تو
روابطم بسیار الان بهتر شده خداروشکر
از نظر درآمد مالی ازآنجایی که خداوندهدایتم کرد به کار هنری هر روز خدا جونم داره مهارتهامو بیشتر میکند و خودش دست بکار شده هم برام زمان مناسبه هم مکان عالی و هم افراد درست و عالی را هر بار بهتر داره سر راهم قرار میدهد از آنجایی که من هر بار دارم عملگراتر و بهتر عمل میکنم خداوند هم مرا در مدار درست با شرایط فرکانسی من در موارد مناسب قرار داده است
استاد آشنایی با شما نقطه عطف زندگی من بود بلطف خداوند
از وقتی که رو به آموزشهای شما از تلگرام بودم و یکسال پیش وارد سایت الهی هدایت شدم و با آموزشهای عالی و ناب الهی که کلام شما را وحی منزل میدانم و به هر کدام از آنها به اندازه درک و مداری که دران هستم عمل میکنم خیلی احساس خوب و عالی راربلطف خداوند. هر روز دارم تجربه میکنم و قانون جهان همواره یکی است که تمام اتفاقات زندگی ام بر اساس باورها و فرکانس های خودم بوجود میاورم
خدایا شکرت که هر لحظه مرا هدایت میکنی به بهترین شکل ممکن
خدایا شکرت که وقتی همسرم از نظر مالی به تضاد برخورد جهان همه چی را به نفع ما رقم زد
همسرم کلی تغییر مثبت داشت به لطف خداوند خیلی از اشتباهات گذشته درس شد برای ما که تکرار نشوندو ما را صد قدم به سمت جلو پیش بردند
اتفاقا همین امروز ظهر قبل اینکه فایل جدید را ببینم
همسرم اومد مشورت کرد و راجع به شریک کاریش حرف زد و گفت میخوام ازش جدا بشم ولی هر کاری میکنم تا لحظه آخر میپیچونه و نمیاد گفتم عزیزم الان ما یک باور محدود پیدا کردیم که کارها تا لحظه آخر خوب پیش میره و آخر سر به سرانجام نمیرسه
باید بگردیم و این باور مخرب را که داره ترمز برای ما ایجاد میکنه را پیدا کنیم و بجایش یک باور قدرتمند کننده بسازیم
استاد از وقتی که دوره احساس لیاقت را خریدم خیلی بهتر عمل میکنم بلطف خداوند ولی هر روز و هر لحظه باید روی این دوره کار کنم که الآنم دور دوم دوره را شروع کرده ام پر سال جدید و هر روز درسایت الهی هستم و دارم روی خودم و توانایی ها ی منحصر به فرد که خداوند در وجود تک تک ماها قرار داده کار میکنم و هر روز خودم را اول لایق هم صحبتی با خدا میدانم و هر لحظه محتاج هدایت خداوند هستم و خودم را لایق دریافت عالیترین نعمتهای الهی میدانم و تسلیم خدا هستم
و همان لحظه که این باور که همسرم گفت ومن بهش گفتم این باور محدودی هست که ما باید پیداش کنیم کمی فکر کردم وقتی همسرم رفت سر کار بعد از ظهر
از خدا هدایت خواستم راه حل مسائل را که در درونم قرار داده را خواستم و قشنگ صداش بلند شد و گفت که روی احساس لیاقت شاید گیر دارید
و خیلی خوشحال شدم و اومدم سایت الهی که دیدم فایل اومده روی بنر سایت وقتی دانلود کردم و شروع کردم به گوش دادن دیدم نوشته چگونه در مدار مناسب قرار میگیریم ؟ الله و اکبرررر
گفتم این فایل برای منه
و الان از خدا میخواهم و همین جا دوباره تعهد میدهم که در این مسیر الهی ثابت قدم بمانم تا راه حل ها را بهم الهام کند
چون من لایق دریافت الهامات الهی هستم
و هر لحظه در مدار مناسب با فرکانس های خوبم هستم
احساس خوب اتفاقات خوب
با احساس خوب فرکانس های خوب را به جهان ارسال میکنم و از همان جنس وارد زندگی ام میشود .
در پناه الله یکتا شاد سلامت ثروتمند خوشبخت وسعادتمند باشید در دنیا و آخرت دوستون دارم الهام جون عزیز دردانه خداوند عالم
اینروزها مطالب و موضوعاتی که بهش برخورد میکنم همشون متمرکز میشن به یک اصل واحد اونم بحث توحیده
رفتم گشتم از هرجا چرخیدم باز برگشتم به توحید اول میگفتم قانون احساس خوب اتفاقات خوب اصله ولی اون اصلیه که خود خدا دربارش گفته و باز مسیرش برمیگرده به توحید اون اصلیه که اگه تو توحید داشته باشی و ایمان داشته باشی خدا هست احساست و خوب میکنی و مابقی رو به خدا میسپاری …
چند وقت پیش برمیخوردم به موضوعاتی مثل ما خالق شرایط خودمون هستیم و خب راجع بهش هم فایل زیاد نشانم میشد هم عقل کل و هم هرجای سایت میچرخیدم باهاش برخورد میکردم بعد همین موضوع سر هدایت افتاد هدایت شدم به هدایتااا به اینکه چجوری حتی برای کوچکترین کارهای زندگیم از خدا هدایت بخوام ازش کمک بخوام و دیشب از ذهنم گذشت چجوری بهتر و بهتر روی فایل ثروت کار کنم و خب مجدد با خواهرم حرف میزدم میگفتم یه حسی بهم میگه روی همین جلسه فعلا بمون جلسه 5 روانشناسی ثروت 1 و منم گوش دادم چون حس میکردم هنوز ازش سیر نشدم هنوز مطالبش برام تازگی داره با اینکه استاد بیشتر تو اون قسمت دارن روی باورها کار باهامون کار میکنن اما عجیب منو با خودش میبره به غرق شدن تو افکارم و باورهام و پاشنه آشیل هام که خب فکر میکردم نیست یا کمتره اونم بحث عوامل بیرونیه ….
و امروز شما با این فایل اومدین روی سایت مرسی دوربین :)))))
استاد جونم لطفا بازم هدایت بشین به کلاب هاوس (ایموجی چشم قلبی ) تا ماهایی که اون زمان در موقعیتش نبودیم بیایم و بتونیم باهاتون صحبت کنیم ( اعتماد به نفسی دارم من :)) ولی جدای شوخی هم اگه لازم بود بتونم باهاتون صحبت کنم و هم نتایج بچه ها رو باز گوش بدیم و درس بگیریم )
* از خدااا بخواهییید خدا بهتون میده همین جمله رو از تو حرفهاتون نوشتم و جلوش نقطه چین گذاشتم …..
یه امتحانی پیش اومده از جانب خدا که اگه راست میگی و میخوای بفهمی که منو توکل کردی و یا ایمانت بیشتر شده و فقط میخوای روی من حساب کنی نه عوامل بیرونی پس بیا بسم الله برو اینم آزمونت و شما هم این جمله رو به عنوان پیش نیاز درس جدیدم بهم گفتین راجع بهش حتما صحبت میکنم و ته دلم مطمئنم از پسش برمیام و ازش سربلند بیرون میام چون تجربه مشابه ای هست که قبلا ازش نتیجه گرفتم و قبلا خدا تو همین زمینه خودش و بهم نشون داده الان اعتراف میکنم یکم زود بود و توقعش و نداشتم اینقدر سریع پیش بیاد اما خیلی خیلی کنترل ذهن میخواد که میگم بعدا راجع بهش کامل با توضیحات
* اگه تو مسیر درست قرار بگیرم در زمان مناسب با آدمها و شرایط مناسب برخورد میکنم …
* من باید روی اصل کار کنم خدا خودش منو هدایت میکنه به درست ترین ها
تمام این جملات تمامشون برام نشانه های خداونده صحبتهای خداونده که میخواد قلبم و با اطمینان پیش ببره و خدارو هزااااران بار شکر
ممنونم ازتون استاد بینظیر من واقعا تشکر واژه و کلامی که به اندازه ای که لایقش هستین داشته باشه تو دایره لغات نیست خیلی دوسستتون دارم و بهترینها نصیب قلب اللهی تون
سلام و درود خداوند بر استاد عباسمنش گرانقدر و همه عزیزانم
استاد جان اینروزها دارم تمرکزی روی دوره بی نظیر 12 قدم کار میکنم و از دیروز مشغول نوشتن آگاهی های جلسه اول قدم دوم هستم. شما در این فایل گفتید که:
« در این قدم دوم با این صحبت هایی که کردیم، شما می بینید که موج بزرگتری از نعمت ها رو که داره وارد زندگیتون میشه. من به این دلیل به این راحتی پیش بینی میکنم، چون میدونم که قانونش اینه! و اینها تجربیاتیست که خودم در زندگیم داشتم»
و این دو سه روز که تمرین ستاره قطبی رو به شیوه قدم دوم انجام میدم میبینم که چقدر زندگی برام لذت بخش تر و روانتر شده است بقدری که وقتی دیشب داشتم اتفاقات خوبم رو می نوشتم صفحه سر رسید آنروزم دیگه جا نداشت و این همان نویدی بود که شما داده بودید و مطمئنم با تمرکز و تعهد بیشترم، بیشتر و بیشتر خواهد شد. و چقدر برایم لذت بخش است این روزها وقتی میبینم سوت زنان در همان جاده جنگلی آسفالت دارم به سمت خواسته هایم پیش میروم.
من از شما در این دوره یاد گرفتم که به کوچکترین نشانه ها و اتفاقات مسیر توجه کنم و بهشون انرژی بدم و با نوشتن به خودم یادآوری کنم که دیدی شد! دیدی فرکانس هام داره کار میکنه! تا باور بسازم و فرکانس قوی تری رو به جهان بفرستم. با اینکه قصدی برای نوشتن این کامنت نداشتم ولی همین دلیلی که گفتم باعث شد که بیام و بنویسم و ردپا از خودم به جا بگذارم و نشانه هام رو تائید کنم. استاد امروز که از محل کارم به خونه برگشتم، فایل امروز رو پلی کردم تا یادم بیاد راجع به چه موضوعیه و فایل رو که جلو بردم در دقیقه 16 فایل انگار تازه داشتم صحبت هاتونو می شنیدم که می گفتین:
«بچه ها این نکته خیلی مهمه ها که اگه من در مسیر درست قرار بگیرم؛ در زمان مناسب با آدم های مناسب برخورد میکنم ها» این حرفتون تموم نشده بود که گوشی همراهم زنگ خورد و دیدم مادرم پشت خط است.فایل رو استپ زدم و جواب تماسش رو دادم. حرفهایی که بین ما رد و بدل شد در ذهنم همین زنگو برام به صدا درآورد که دقیقآ صحه میگذاشت بر این صحبتتون و من از این هم زمانی تو شوک بودم و هنوزم حیرانم! جریان از این قرار بود که من سر راهم برگشتنی از محل کار از سوپر مارکت سر کوچمون ماست محلی خریدم و صاحب مغازه بهم گفت کاش با خودت ظرف میاوردی حیفه این ماستو بریزم داخل نایلون چون ماستش تازه بود و این ماستو خانمش تو منزل درست میکنه و قابل مقایسه با ماست های بازار نیست. وقتیکه داشت برام ماست می کشید، دیدم سیب های خیلی خوبیم داره و اتفاقآ دیروز که خانمم سیب خواسته بود چند جا که رفتم سیب درجه یک پیدا نکردم و برای اینکه دست خالی بر نگردم موقتآ چند تا سیب خریدم و چون میدونم خیلی به سیب علاقه داره تصمیم گرفتم نزدیک سه کیلو سیب بخرم ازش و وقتی قیمت رو پرسیدم گفت کیلویی 35 هزار! گفتم این سیب هات خیلی عالین قیمتشونم خیلی عالیه تعجب میکنم و ایشون گفتند ما از میدان بار میاریم به همین خاطر قیمتش خوبه. وقتی که برگشتم منزل سر راهم سری به مادرم زدم که دو واحد پائینتر ما زندگی میکنه تا کارت های بانکیشو که صبح داده بود براش پول انتقال بدم رو تحویلش بدم و بعد تحویل کارت ها ازم پرسید ماست خریدی؟ گفتم آره امروز ماست گذاشته و تازه تازه است. اتفاقآ سیب های خوبیم آورده اگه میخوای اینا رو بردار من دوباره میرم میگیرم. اما ایشون قبول نکردن و گفتند خودم کار دارم میرم بیرون میگیرم. در همین حین که من وارد خونه شدم یادم افتاد که بگم با خودش ظرف ببره اگه ماست می گیره و بلافاصله تماس گرفتم اما نمی دونم چجور به این سرعت مادرم رفته بود و منزل نبود. بعد چند دقیقه که برگشته بود و من فایلو پلی کرده بودم و این جمله رو که گفتم شنیدم . مادرم زنگ زد خیال کردم چون من تماس گرفتم زنگ زده ببینه که چکار داشتم به همین خاطر قبل اینکه ایشون حرف بزنه گفتم مادرجان کی حاضر شدی و با این سرعت از خونه خارج شدی که من یه دقیقه نشد زنگ زدم که بگم اگه میری ظرف ببری ولی دیدم که رفتی! گفت که ظرف با خودم برده بودم ولی سیب و که قیمت کردم میگفت کیلویی 50 هزاره! مگه تو از همونجا نگرفتی؟ گفتم چرا از همانجا گرفتم. گفت بهش گفتم همین الان پسرم ازتون خرید کرده گفته کیلویی 35 هزار خریدم. ولی گفته که پسرتون از ما خرید نکرده! خیلیم پسره عصبی بوده و گفته پدرم نمی دونه چند باید بفروشه و هر چی میگم کار خودشو میکنه! منم فقط ماست خریدم و برگشتم.گفتم مادر من که رفتم پدرش مغازه بود خیلیم حالش خوب بود و باهام شوخی کرد و بعدش تصمیم گرفتم سیبم ازش بخرم و اصلا قبلش قیمت نپرسیدم ازش و موقعی که کارت کشیدم بهم گفت کیلویی 35 هزار میشه. و بعد تمام شدن صحبت هام با مادرم استاد این جملتون تو ذهن من زنگ خورد که ببین فاصله رفتن من با مادرم سر جمع 5 دقیقه نشد ولی خداوند در همین زمان بسیار کوتاه آدم هایی رو سر راه من قرار داد که دو نتیجه کاملا متفاوت رو رقم زده. و اینو الهامی دونستم از طرف خداوند که بیام علاوه بر اینکه در دفترم بنویسمش، بیام و اینجا هم بنویسم تا ردپایی برای خودم و نشانه ای برای دیگر عزیزانم در این مسیر زیبا باشد. یا حق
سلام و درود به اسدالله عزیز..دوست هم فرکانسیمون!..
چقدر مسیر درست عالیه…مسیری که فقط حال و احساس خوبه..
مسیری که در زمآن و مکان مناسب هست..
منم میخام داستانی در بیین هدایتهام بهتون بگم.
منم درخاستم از خداوند رابطه عالی که بیین خودمو خداونده،رو ازش میخام….که هدایتش مدتها داره برام تکرار میشه.
اتفاقی یکی از فایلهای این سایت رو میخاستم رسیدم به کامنت شما.انشالله منم بتونم از میان هزاران اتفاق یکی از این مثال کوچک رو براتون بنویسم…
و برای خودم ثبت بشه!
که همه چیز مسیر درسته!…
الهامات پروردگار برای یه رابطه الهی برام واضح شده.فقط باید ما هر دو روی مدار همدیگه قرار بگیریم..که این داستانش خیلی زیاده…
قبل از وردم به این بهشت.رابطه هایی که وارد زندگیم میشد..دقیقا اون افرادی بودن که با چیزی که درون من میخاست هیچ سنخیتی نداشت.دقیقا برعکس عمل میکرد ..که اونم بخاطر وردیهای خودم بود…
و الان دقیقا از لحظه آستانه ورودم به این سایت ،’بهمون خدای احد..شاهده اون رابطه ها کاملا از زندگیم حذف شدن..الان چند وقته از زبان ،دوربریام میشنوم که فلانی درخاست کرده برای شما میخاستن تشریف بیارن برای صحبت…
از من سوال میگیرن این اتفاق افتاده میگم نه!…
اینفرد اصلا نیومده ؟خیلی فلان شخص خوبه….گفتم نه!
بوجودی که قبلا این اتفاقات جز سردرگمی برام نداشت..(خودم بودما داشتم اون افراد رو که من نمیخاستمشون وارد زندگیم میشدن!)..
چون من تعققیر کردم.چون من شجاعتر شدم..چون من یه شخص دیگه شدم..
قبلا بر این باور بودم یه باید از افراد کمک خاست برای ورود یه فرد برای ازدواج.حالا اینطرف هر چی میخاس باشه.همون کتگوری که من 99/9درصد میتونم .بگم!همین باور رو دارن…
که عامل یه ازدواج خوب…اینه که افراد بگی برای من همسر انتخاب کنن.
یا باورای دیگه..پلاچ شدن افراد.ووو کارای دیگه.خودتون بیشتر متوجهش شدین.و ایندشم بصورت واضح مشخصه…..
شرک داشته باشی روی افراد حساب باز کنی مثل همون پرنده شکاری میبرت جایی سخت و دور دستها تو رو میندازت ،پایین..
دیگه اون افراد نزدیکم که مدام سرزنشم میکردن،که ‘ سنت میره بالا سخت نگیر برو دنبالت کارت..الان کاملا رابطمون بین هم قطع شده..
دقیقا جوری شدم که اونا فرصت اون صحبتهای ،قدیم.رو ندارن.
دیگه من قوی شدم.اسدالله عزیز خیلی برام سخته بعضی موقعها که بتونم ذهنمو قانع کنم.ولی بخودم قول دادم ادامه بدم…
اینقدر نتیجه گرفتم از موقعه ایی که تو مسیر درستم…
که حتی رفتار اطرافیانم.اون دوستان قدیمی که با من هم فرکانس نبودن.از زندگیم خذفشون کرد..
خداوند شب تو خواب بهم الهام کرد بهم گفت فلان جا نریا..
گفتم چشم.حقیقتا یکمم..ریختم بهم!. ولی گفتم این نشانه بزرگه…
و در نهایت بگم…اینقدر زندگی برام روان شده.اینقدر حالم خوبه.اینقدر با خودم در صلحم.اینقدر اطرافم تعققیر کرده اینقدر قوی شدم.اینقدر شجاعت پیدا کردم…میدونم میدونم درکش کردم..از جان و روحم اگه در این مسیر درجا بزنم برمیگردم بهمون افرادایی که با من هم فرکانس بودن..
و بازم جهنم را تجربه میکنم…
جهنم ذهنه.بهشت روح الهیمونه…و تمام زندگیمون در صلح قرار دادن این دو جنسه..
کل زندگیمون بهمین دو برمیگرده.
و در اخر صحبتم بگم.از خداوند میخام در این مسیر رضایتمندمون ،کنه..خداوند داره خوب بهم نشون میده تا بدونم فقط مسیر درسته که من میتونم خوشبخت باشم..
که وای من اینو تو قرآن بصورت واضح خوندم که خداوند بهم گفت…
همون رفتار آدم و هوا…
که خداوند میگه!هر دو از بهشت فرود آیید که برخی از شما دشمن برخی دیگرند،چون از سوی من هدایتی به شما رسید هر کس از هدایتم پیروی کند نه دچار گمراهی می شود،و نه به سختی و زحمت می افتد(ایموجی گریه از سر ذوق)…
و هر کس از هدابت من روی برتابد برای او زندگی بسیار تنگ و سختی خواهد بود ،و روز قیامت او را نابینا محشور میکنیم…ووو بقیه داستان..(سوره طه.)
اسدالله عزیز.خیلی عمق صحبتهای خداوند هوشیار دهنده هست.هر موقع حقیقتا ذهنم بهم میریزه..بخودم تلنگر میزنم.میگم نگاه کن باید اینجا خودتو نشون بدی.
اگه میخای مثل قبلت باشی.نتیجه هم نمیگیری..
پس نخا مثل قبلت رفتار و عمل کن…که زندگی سخت و نابینا میشی در دنیاو آخرت..
یه شب خواب دیدم.صحنه وحشتناکی بود نمیدونم تو این مدت شده نصف شب از خداوند هراس داشته باشی.ولی میدونم برای هرکدوم از ما پیش میاد.
خیلی هراس داشتم.
خواب دیدم تو ساختمانهای خیلی بزرگی دقیقا مثل دانشگاه بود ولی خیلی اتاق بود افراد نشسته بودن.
و چند نفرر یه دفترچه تو دستشون بود.منم وارد اون اتاقها شدم ولی صندلی نبود که روش بشینم.
یه خانم اومد!.گفتم اینجا چخبره..دیدم فرد نزدیکی بهم میگفت من روی این صندلی نشستم تا بکشنم.میخان ما رو از بیین ببرن.منم داشتم به اون خانم التماس میکردم اینکار رو انجام ندین.
اون خانم یه صفحه ایی روی دفترش،رو برام بصورت فیلم کرد..بهم گفت نگاه این سرزمین سرسبز کن.قبلش همین تعداد افراد رو از بیین بردیم.باید اینا از بیین برن تا این سرزمین سرسبز بشه..
منم همینجور که داشتم التماس میکردم.که اینکار رو به این شخص نکنید.ولی اون فقط لبخند میزد..میگفت دست ما نیست!دقیقا خیلی از افراد رو دیدم.با خودشون میگفتن ما بشینم اینجا بیان بکشمنون….و همین صحنه مدام جلوم تکرار میشد با حرفهاشون.
همشون همین درخاست رو داشتن.من از طریق صداها اون افراد رو میشناختم..دیگه اون خانم این صحنه رو بهم نشون داد بهم گفت جای تو اینجا نیست بیرون شدم.دیدم
شخص نزدیکم بهم گفت بیا اینجا…
همهجا متروک شده بود..صحنه قیامت رو بارها’ خداوند بهم نشون داده..
خیلی چیزا رو میتونم ساعتها بنویسم…
چون باورای مذهبیمون زیاد.ویسری حرفهای بی ربط بهمون خوردن…حقیتا فقط با الهاماته که میتونم روش صحیحشو درک کنم.بازم احساس میکنم هنوز خیلی جاها کم دارم..
فقط میخام حرفتونو تحسین کنم.
و بگم!
مسیر درسته که ما رو با افراد و شرایط مناسب هماهنگ میکنه..
و غیر این پای باور محدود کننده هست که ما رو از بیین میبره!که من قربانی همین رفتارها شدم..
داستان قوی بودن شخصی بنام شخصیت زینب (س)داره همین رو یاداور میشه..که همیشه باید شجاع بود..و استقامتتو نشون داد..
اگه قربانی شده بود نابودمیشد..
مثل ماها!که چقدر به نوعه دیدم قربانی همین افکار و باورهای محدود کنندمون میشدیم…
از خداوند درخاست صبر و استقامت میخام.انشالله بتونم در اینراه حرکت کنم.و هر جایی کم اوردم بتونم حرکت کنم و زیر دنده های جهان له نشم..
چون هیچی بدتر از قربانی شدن نیست..
چکش حقیقتا خیلی درد میگیره..
همه چیز فقط تو مسیر درسته.مسیر درسته که احساس خوب میکنه.احساس خوبه که موقعیتها شرایط همه چیز بنفع تو میشه.و ابن سیکل آزامش رو بیشتر میکنه…
و مایین این ایده و الهامات میاد تا ما بیشتر با سرعت پیش بریم..
اسدالله عزیز بازم سپاسگزار شما و سپاسگزار این خدای الرحمن الراحمینم.که ما رو با هم هم فرکانس کرد و بجایی هدایتمون کرد تا شبانه روزمون در حال صلات خاندن با همدیگه باشیم..
خیلی کم پیش میاد که برای یه فایل دو بار کامنت بنویسم. چند روز پیش متوجه شدم که دو سال پیش هم برای این فایل کامنت نوشته ام (22 اردیبهشت 1401) و در کمال تعجب وقتی که کامنت قبلیمو خوندم متوجه شدم که در اون کامنت هم دقیقآ بر همین جمله از سخنان استاد تاکید کرده ام! قطعآ در این اتفاق خیریتی است و برای من درسهایی!
فاطمه جان خوشحالم بابت نتایج بزرگی که گرفتی که از تغییر رفتارها و اتفاقاتی که داری تجربه میکنی معلوم است. اینکه اینقدر زندگی برایت روان شده؛ اینقدر حالت خوبه؛ اینقدر با خودت در صلحی؛اینقدر اطرافیانت تغییر کردن؛ اینقدر قوی شدی؛ اینقدر شجاعت پیدا کردی … اینها همه نشون میده که خدا رو شکر در مسیر درستی هستی و باید به این مسیر ادامه بدی.
خوابی که تعریف کردی همانطور که خودت نیز اشاره کردی پیام های خوبی رو بهت منتقل کرده که تو رو داره به سمت جلو هُول میده و به خواسته هات نزدیک میکنه. اینکه خداوند بارها بهت قیامت رو نشون داده و هر لحظه هدایتش را دریافت میکنی، نشان از ارتباط نزدیک و بسیار خوبیست که با خداوند داری و حفظ این ارتباط و نگاه توحیدی تو رو به همه آرزوها و خواسته های زندگیت میرسونه. کیست که به منبع قدرت و نعمت و زیبایی و خوشبختی و شادی و سعادت و… نزدیک باشه و از آن بی بهره بمانه؟
این جمله که استاد گفتن داره این مطلب رو برای ما واضح میکنه که این ما هستیم که فارغ از اطرافیانمان داریم دنیایمان را آنگونه که میخواهیم می سازیم. و این درک درستی که از قانون و آیات الهی داری قطعآ مسیر خوشبختی را برایت هموار خواهد نمود. و خواسته هایی که دیگران آرزویش را دارند، بصورت بدیهی در زندگیت تجربه خواهی کرد زیرا ما خالق زندگیمان هستیم.یا حق
خدااااایا کرور کرور شکررررت بابت دوستان نابی که در این فضای الهی نصیبم کردی که مثل خانواده ام هستند و عاشقانه دوستشان دارم.و هر چقدر هم بنویسم و بگویم نمی توانم ذره ای از این نعمتی رو که بهمون بخشیده رو به جای بیاوریم.
همسرم و قندول بابا هم سلام و درود برایت می فرستند و میگویند که بگویم خیلی دوستت دارند.
ممنونم که برام نوشتی و به الهاماتت عمل کردی. این کامنتت درس بزرگی بود برای همه ما که وقتی چیزی بهمون الهام می شود فقط نوک انگشتمان را نبینیم و با ذهن منطقیمان آنرا تفسیر نکنیم چون هرگز پی نخواهیم برد که پس پرده چه رازیست،مگر وقتی که پرده از رویمان بیفتد. زیرا تا عمل نکنیم پی نخواهیم برد که منظور و مقصود اصلی از آن هدایت چه بوده است مثل همین عمل کردن تو به الهام درونیت.
امروز که با کامنت زیبات غرق احساس خوب بودم و باران رحمت الهی در حال باریدن بود، هنگام رانندگی داشتم آهنگ زیبای زیر رو گوش می دادم که بهم الهام شد آنرا تقدیمتان کنم. شاید گوشه کوچکی از این احساس خوبی که منتقل کردی را بشه جبران کرد و به وجود نازنینت برگشت داد. غرق نور باشی و سلامت و ثروتمند پاکیزه جان.یا حق
سلام به استاد عزییییزم،سلام به عزیزِ دل استادم و استاد شایسته ی خودم،سلام به تموم رفیق های نازنین غارحرای من…
آخیییییش!چقدر دلم برای صلات در سایت تنگ شده بود…خدایا مرسی که قلبم رو باز کردی تا دوباره بتونم بنویسم،بوس به کله ت!
استاد جانم، هروقت دیدی سروصدای سعیده زیاد نمیاد،بدون همین دور وبر داره خرابکاری(درستکاری :) ) میکنه و رفته هرچی ازتون یاد گرفته،تو عمل پیاده کنه و با کمک الله جان،با نتیجه برگرده و با عشق براتون بنویسه.
درسته هنوز نتیجه اصلی اتفاق نیفتاده اما خداوند از چپ و راست و پایین و بالا داره کمک هاش رو میفرسته…منم آروم و رها مثل بچه موسی،روی تکه چوبم لم دادم از مناظر اطرافم لذت میبرم تا گهواره ای که با کمک خدا ساختم به سر منزل مقصود برسه…
پس به او وحی کردیم که زیر نظر ما و پیام ما کشتی بساز و هنگامی که فرمان ما به هلاکت آنان بیاید و آن تنور [از آب] فوران کند از هر گونه ای [از حیوان] دو عدد [یکی نر و دیگری ماده] و نیز خانواده ات را وارد کشتی کن، جز افرادی از آنان که فرمان [عذاب] بر او گذشته [و درباره او قطعی شده] است، و درباره کسانی که [به سبب شرک و کفر] ستم ورزیده اند، با من سخن مگوی، زیرا [همه] آنان بدون تردید غرق شدنی اند.
و بگو: پروردگارا! مرا در جایگاهی پرخیر و برکت فرود آور، که تو بهترین فرودآورندگانی.
استاد جانم اوووضاع به شدت تحت کنترله،چون سکان کلا دست خداست!کلا هرگونه اراده و منطق و نجوا رو بر خودم حرام کردم و تموم تلاشم رو کردم با کنترل ذهن،اجازه بدم خداوند من رو در زمان و مکان مناسب قرار بده! الهی دور سرش بگردم که نِعْمَ الْمَوْلَىٰ وَنِعْمَ النَّصِیرُ
کجا دنبال چی بگردم وقتی قدرت آسمون ها وزمین بهم میگه تووو فقط از زندگیت لذت ببر و فرمون رو بده دست من!
بچه ها….قشنگ ها….نازنین رفیق های ارزشمند من…به خدا ارزشش رو در راه الله جهاد کنید…
و در راه خدا چنان که شایسته جهاد است، جهاد کنید؛ او شما را برگزید و بر شما در دین هیچ مشقت و سختی قرار نداد. [در دینتان گشایش و آسانی قرار داد مانند گشایش و آسانیِ] آیین پدرتان ابراهیم، او شما را پیش از این «مسلمان» نامید و در این [قرآن هم به همین عنوان نامگذاری شده اید] تا پیامبر گواه بر شما باشد و شما هم گواه بر مردم باشید؛ پس نماز را برپا دارید و زکات را بپردازید و به خدا تمسّک جویید. او سرپرست و یاور شماست؛ چه خوب سرپرست و یاوری و چه نیکو یاری دهنده ای است.
الله همه چیزه و همه چیزه و همه چیزه!
الله پدرتونه،مادرتونه،بچه هاتونه،عشقتونه،کار و بیزینستونه،آرامشتونه…
فقط
و
فقط
و
فقط
اول خودتون رو بسپارید به الله و بعد تاجایی که میتونید خودتون رو باآموزش های استاد غرقاب کنید و اجازه بدید کلامِ وحی منزلشون،به جانتون بشینه،اجازه بدید فونداسیون زندگیتون خشت به خشت با قرآن و توحید ساخته باشه!
اصلا نیاز نیست کار بزرگی انجام بدید،به الله قسم…
من خودم مثل شما تا میشنیدم استاد میگفت ایمانی که عمل نیاورد حرف مفت است
چهارستون بدنم میلرزید که من به هیچی نمیرسم چون هیچ غلطی نکردم!
عمل شما ایمان به الله!عمل شما بستن ورودی های منفیه،عمل شما حذف کردن آدم های سمیه،عمل شما گوش کردن به آموزش های استاده،عمل شما سپاسگزار بودن در هر لحظه ست،عمل شما نگاه کردن به اتفاقات از زاویه ای که بهتون احساس بهتری میده!
بعد که بستر رو درست ساختید!
به خدا!
شما در زمان مناسب،در مکان مناسب،با آدم ها،ایده ها،شرایط،و هرچیزی که لازمه،هم مدار میشید و باهاش برخورد میکنید
شما روی ریل قرار میگیرید
بعد بهتون گفته میشه چیکار کنید،کجا برید یا چه حرفی بزنید
نشونه ش هم اینکه:کاملا بدون تقلا و به آسونی وارد زندگیتون میشه
فرق زیادیه
بین اینکه بشینی روی خودت کار کنی و فکر کنی یک کیسه پول ازون بالا میفته پایین!
یا بشینی روی خودت کار کنی و در زمان ومکان مناسب ایده رو دریافت کنی و بهش عمل کنی!
اینجاست که استاد میگه:شما درنهایت یک قدم عملی برمیداری،اما نتایج به صورت سنتی نمیتونسته بخاطر اون یک قدم شما اتفاق بیفته،بلکه بخاطر هزاران قدمی هست که الله برای شما برداشته!
اصلا نمیدونم چه جوری بنویسم ازین ساده تر و پرکتیکال تر،استاد میگه من شبیه آدمی هستم که یک کوه الماس پیدا کرده و با اشتیاق دلش میخواد به همه راه رو نشون بده این کوه الماس رو پیدا کنند!چون هرچقدر آدم های بیشتر موفق بشند به این کوه الماس دست پیدا کنند،الماس ها بیشتر و بیشتر میشه….
حالا من…منِ سعیده،به عنوان کوچکترین شاگرد استاد که 2 ساله توی مسیره…انقدر با خدا عشق بازی کردم که وقتی مینویسم کلا از بعد زمان و مکان خارج میشم و فقط عشق الله هست که انگشت هامون رو به حرکت در میاره…
من همون بنده ی خداناباوره،افسرده ی درب داغون،کتکخور ملس خداوندم!
هیچ چیز در من تغییر نکرد!
جز اینکه من تلاش کردم تموم زندگیم رو به مدیر کیهان و کهکشان ها بسپارم و اجازه بدم مسیر من رو هدایت کنه و قدم به قدم در حد ظرفم تونستم به نورِ آسمون ها وزمین دسترسی پیدا کنم و زندگیم رو به عشق خودش روشن کنم…
استاد تو قدم نه میگه:اون هایی که تازه با من آشنا شدید،میرید،میگردید،میچرخید توی این دنیای پهناور و آخرش میرسید به حرف من که همه چیز توحیده
استاد جان،منم یکی از میلیون ها شاگردتم که در زمان و مکان مناسب به سمت شما هدایت شدم و به جای رفتن و گشتن و چرخیدن،از همون اول توحید رو اصل و اساس زندگیم قرار دادم،و تلاش کردم در حد توانم عمل کنم،و خدایی که نتنها هیچ وقت از من کار سخت نخواست:
و آنگاه که از پروردگارتان یارى خواستید و خدا بپذیرفت که من با هزار فرشته که از پى یکدیگر مىآیند یاریتان مىکنم.
استاد عزیزم،من تموم زندگیم رو مدیون شما هستم،شما برای من دست خدا شدی،گلوی خدا شدی،شما به من جسارت حرکت دادی،شما به من امید رسیدن دادی،شما به من ایمان پولادین دادی،شما با صداتون به من آرامش دادید،شما با کلام وحی منزلتون به من آگاهی دادید….
من حرکت کردم،من شجاعت به خرج دادم،من تسلیم ناخواسته ها نشدم!
اما ….
من سختی نکشیدم!
من زجر نکشیدم!
من با کمک آموزش های شما،مستقیم به رب العرش العظیم وصل شدم و خدا همه ی کارهارو برام انجام داد.
پس حمد و ستایش مخصوص خداست، پروردگار آسمانها و پروردگار زمین و پروردگار همه جهانیان!
ازین جا به بعد کامنتم میخوام تمرین ستاره ی قطبیم رو برای ماه فروردین بنویسم،هم خودم یک نفس توحیدی تازه کنم،و انرژی بگیرم برای حرکت های بعدی…هم رد پایی باشه از من روی این قسمت از دیوار غارحرا…و دعا میکنم این تمرین نوری باشه از سمت الله…برای روشنترشدنِ قلب دوستان نازنینم.
میدونم بخاطر گذشت زمان،خیلی از اتفاقات خوبی که روزانه ده ها بار برام افتاده رو الان یادم نمیاد ولی از خداوند طلب هدایت میکنم تا به عقل و درک و ذهن من بباره تا هرچیزی که لازم هست به یادم بیاد و بنویسم:
درشروع سال،با هدف گزاری جدید،به خدا گفتم کمکم کن تا تموم تمرکزم رو بزارم روی مسیر و یک ایده بهم الهام کرد که تلگرام و واتس اپت رو هم پاک کن،تو اونجا جز گروه خانوادگی و رفتن تو کانال پروکسی ها،هیچ کاری نداری، و همین زمان رو بزار روی سایت و آموزش های استاد.
من هم سریع لبیک گفتم و از اپلیکیشن ها لاگ اوت شدم بدون اینکه برام اهمیتی داشته بقیه چه فکر میکنند یا نگران باشم دیگه ارتباطی با بقیه ندارم.
و نه چند روز بعد! و نه یک روز بعد!
دقیقا همون روز پاداش الله رسید!
دوتا از بهترین فرشته های سایت،به دنبال الهامی که به قلبشون میشه،کیلومترها به مسیرشون اضافه میکنند و میان گرگان و شماره ی من رو بازم با معجزات خدا پیدا میکنند و وقتی باهام تماس گرفتند..من چیزی جز اشک سپاسگزاری نداشتم…
درحالیکه من اون لحظه حتی شرایط رفتن به بیرون و دیدن روی ماهشون رو نداشتم…
فقط تونستم ازشون تشکر کنم و دیدارشون رو باز هم به الله ای بسپارم که مدیریت همه چیز به دست اونه و انسان های هم مدار رو در بهترین زمان و مکان بهم میرسونه….
تو تعطیلات عید،به دستور جریان هدایت یک سفر چند روزه به تهران داشتم ودرتموم مدت خداوند من رو درمال ها و مناطق ثروتمند نشین چرخوند و بهم گفت نگاه کن و لذت ببر و باور کن که تموم این ها قابل دسترسیه،و نتنها این هایی که میبینی،بلکه تموم ملکِ جهان مال منه…از من بخواه …تا بهت بدم …
وقتی توی ایران مال،محو زیبایی و تجسمات خودم بودم…
یک احساسی بهم گفت خدا باهات حرف داره،قرآن رو باز کن…
وبا هدایتم به سوره ی فتح ،خدا یکبار دیگه حجت رو برمن تمام کرد.
بعد از شنیدن یکی از فایل های روزشمار تحول زندگی من،هدایت شدم که تلاش کنم تموم خاطرات تلخ گذشته م با پدرم رو ببخشم،و تلاش کنم فقط روی ویژگی های مثبتش تمرکز کنم.
و من شروع کردن به نوشتن خصوصیات مثبتش و هر روز میخوندم و از خداوند سپاسگزار بودم،بدون اینکه هیچ صحبتی بین ما رد وبدل بشه!
و همون بابایی که یا نگاهم نمیکرد،یا نگاهش پر از اخم بود(بخاطر انصراف از کارم و همینطور برنگشتن به محل زندگی سابقم) یک روز کاملا بی خبر،نیلانیکا رو فرستاد دنبالم که مادرت رو صدات کن بیاد بریم با املاکی،خونه ببینیم!!!!!
و باهمون زانویی که درد میکنه،5،6 تا ساختمون رو طبقه به طبقه اومد بالا،فقط برای اینکه نقشه های خونه رو ببینه و من تموم مدت فقط چشمم به آسمون بود و نگاهم به الله …که خدایا همه ش تویی…همه ش…
این حرکت بابا انقدر بیگ شات بود که حتی صدای مادرم درومد،چطور بابات همچین کاری کرد!!!
دقیقا فردای شبی که ما رفتیم فریدونکنار،اثرات آبله مرغان توی سرو وصورت نیکا پیدا شد،و من یکبار دیگه به الهامات قلبیم ایمان آوردم به چند دلیل:
اگر ما گرگان میموندیم،چون با مادربزرگم زندگی میکردیم،این بیماری برای ایشون بخاطر سن بالا خطرناک بود!و خداوند مارو در زمان مناسب در مکان مناسب قرار داد.
و هم این بیماری باعث شد یک دستاویزی بشه بدون اینکه من تلاشی بکنم،بخاطر واگیردار بودنش…نتنها ما هیچ مهمونی نریم:))) که هیچ کس هم به ما نزدیک نشه:))) عملا همون محیط ایزوله ای که من میخواستم…
ازونطرف هم من کاملا به این آگاهی رسیده بودم که در راستای درخواست های من،خداوند داره من رو توی موقعیت هایی قرار میده که من به تنهایی مسئولیت این دوتا بچه رو بپذیرم و آماده بشم برای استقلال بیشتر ….
پس توی دفترم از صمیم قلبم از خداوند سپاسگزاری کردم و درخواست های بعدیم رو نوشتم:
خدای قشنگم!من سی و یک ساله آبله مرغون نگرفتم،الان هم با این دوتا بچه تنهام!هم به من کمک کن بتونم با آرامش ازشون پرستاری کنم،هم من رو از شر این بیماری حفظ کن،هم بیماری رو برای بچه ها سبک کن….
خداوند به قلب من گواهه که بدون هیچ کم و کاستی صد درصد اتفاق افتاد!!!
یک هفته با دوتا بچه آبله مرغانی توی خونه تنها بودم ولی هیچ اتفاقی برام نیفتاد با اینکه طبق قانون پزشکی من باید این بیماری رو میگرفتم!!!!ولی … یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ
فقط یکی از بچه ها کل بدنش آبله زد و اون یکی کلا 7،8 تا بیشتر نداشت!و کلا یکی از بچه ها،یک شب خیلی از خارش اذیت شد و کلا بعدش استیبل بودیم….
حتی دکتر هم نرفتیم…
با پماد کالامین همه چیز تحت کنترل پیش رفت…
و خداروشکر خیلی زودتر از حد معمول کلا پروسه ی بیماری تموم شد.
تموم مدت این یک هفته ،من هم تونستم کارهای بچه هارو مدیریت کنم،هم به درس و مشق خودم برسم!
توی همون روز ها،با پیش نرفتن کارهای اداری از خدا طلب هدایت کردم و بهم گفت از مرخصی هات بگذر و کلا درخواست انصراف کامل بده و من هم گفتم چشم!وقتی این درخواست رواعلام کردم؛ از حسابداری بیمارستان تماس گرفتند که با درخواست انصراف؛شما باید حقوقی که برای اسفند برات واریز شده رو برگردونی به حساب دانشگاه!
الله گواه به قلب من،با اینکه میدونستم باید کل پس اندازم رو بدم لحظه ای تعلل نکردم و گفتم شماره شبا بهم بدید من براتون واریز کنم.
مرحله ی دوم اطلاع به همسرم بود چون با توجه به بیماری بچه ها من نمیتونستم از خونه برم بیرون.
فقط خداروصدا زدم و گفتم خودت قلب این پسر رو برای من نرم کن،و از زبان من حرف بزن.
و بدون هیچ درنگی که اجازه بده شیطان نجوا کنه باهاش تماس گرفتم و گفتم:
ببین 2 تا چیز هست که باید بگم،فقط قبلش بگم ببین ازت هیچ حمایتی نمیخوام و نمیخوام کنارم وایسی فقط خواهش میکنم،جلوم واینستا!
اولا من به جای مرخصی دارم درخواست انصراف کامل میدم!دوما باید حقوق اسفندم رو به حساب دانشگاه برگردونم،الان شرایط بانک رفتن ندارم،لطف کن بیا خونه و کارت بانکیم رو بگیر و زحمت این کار رو برام بکش،فقط همین.
من سمت خودم رو خوب انجام دادم…و خدا بود که سمت خودش رو عالی انجام داد.
ایشون نتنها هیچ مقاومت خاصی نکرد!که گفت از بدهکاری ای که از قبل بهت دارم این پول رو خودم پرداخت میکنم!
حالا بدهکاری چی بود؟سال ها قبل من این پول رو بهش داده بودم و هر بار اسمش میومد ایشون میگفت الان من ندارم بهت بدم!!!!
ولی این پلن خداوند بود که این پول حفظ بمونه تا در زمان مناسبش برسه!!!!
تا من توی این مسیر… آب توی دلم تکون نخوره….
قاعدهی سیوهفتم: ساعتی دقیقتر از ساعت خدا نیست. آنقدر دقیق است که در سایهاش همه چیز سر موقعش اتفاق میافتد. نه یک ثانیه زودتر، نه یک ثانیه دیرتر.
با اعلام قاطعانه ی انصراف من،دستان خداوند کاملا خارج از وظیفه از گرگان و مازندران باهام تماس میگرفتند که ما چه کاری میتونیم برات انجام بدیم تا انصراف ندی؟هر کشیکی که تو بخوای برات میزاریم!اصلا بیا دوسه سال مرخصی برات رد کنیم!
و من از استاد یاد گرفته بودم وقتی شرایط خوبه باید تغییر کرد….
کلی از عشق و محبتشون تشکر کردم و گفتم انصراف من قطعیه،لطفا کارهای اداریش رو پیش ببرید.
وقتی تماسم رو قطع کردم به خدا گفتم خدایا یک نشونه بهم بده که مطمئن بشم دارم درست به الهاماتم عمل میکنم!
آخرین شبی من و بچه ها فریدونکنار بودیم،وقت خوابشون دخترخاله م که به شهر دیگه مهاجرت کرده،و ماه ها بود ازش بیخبر بودم،بهم زنگ زد از همون سلام اول شروع کرد به اصرار کرد که برم پیشش!الا و بلا الان قیمت پرواز ها خوبه بیا…خلاصه تماس به خنده و شوخی قطع شد و من بیخیال، ادامه ی کتاب بچه ها رو خوندم و وقتی خوابشون برد،از خدا طلب هدایت کردم کدوم فایل رو گوش بدم،جلسه 2 قدم نه اومد!
جلسه جادویی که امکان نداره به تمرین هاش درست عمل کنی و یک اتفاق فوق العاده رخ نداده!
جمله ای که آخر فایل استاد با صدای الهی میگه:اگر بشینید بنویسید این عبارت تاکیدی هارو،توی همین 48 ساعت آینده اون اتفاقی که منتظرش هستید میفته!بچه ها من توی زندگیتون نیستم ولی میدونم این عبارت تاکیدی ها چه جادویی میکنه!
ومن با قلبی روشن،نشستم دوباره همه ی صحبت های استاد رو نوشتم و با آرامش خوابیدم…
فردای همون روز درحالیکه داشتم جمع و جور میکردم برگردم گرگان،نشانه ی روزانه من رو هدایت کرد به فایلی که استاد درمورد دریافت الهامات میگه که خداوند حتما خیر وشرتون رو الهام میکنه!
به محض تموم شدن فایل،قلبم باز شد و اتصالم برقرار شد!
خدا گفت دیشب کی بهت زنگ زد؟
گفت خب؟؟؟
گفت کجا زندگی میکنه؟؟؟
گفتم خب!؟
گفت بسم الله!
مهاجرت کن!
برو اونجا دنبال کار!
یکبار دیگه بند و اتصالات نامرئیت رو که تورو به گرگان و خانواده وصل کرده از توی ذهنت جدا کن و اجازه بده هدایتت کنم به سمت خواسته هات!
گفتم خدایاا اووووکی!تو جان بخواه!
فقط این مهاجرت از قبلی خیلی بزرگتره!چه جوری به همسرم بگم؟
چند تا جمله به قلبم الهام کرد که این هارو بگو کارت راه میفته!
و تموم مسیر برگشتم به گرگان از در ودیوار و آسمون وزمین برام نشانه فرستاد که الهاماتت رو درست دریافت کردی.
به محض رسیدنم به گرگان،همسرم رو صدا زدم و قرآن به دست،ترجمه ی سوره ی شمس رو براش خوندم و اون حرفایی که خدا گفت بگو رو بهش گفتم و در آخر گفتم من باید برم فلان شهر دنبال کار!
خب به شدت مقاوت کردند و حرف های ناخواسته شروع شد.
ولی من از رزا ی عزیز،شکرگزاری در شرایط سخت رو یاد گرفته بودم.
سعی کردم احساسم رو خوب نگه دارم و توی دفترم برای خدا نوشتم خدایا شکرت،ازت ممنونم،من تا الان ایده ای نداشتم،ایده رو خودت بهم دادی،همین که یک ایده ای دارم که بقیه دارند باهاش مخالفت میکنند جای کلی سپاسگزاری داره…من خودمو به شما میسپارم،من آماده ی حرکت کردن و رفتن توی دل ترس هامم،حرکت از من،برکت از تو…
خودت شرایط رو فراهم کن…
و همون آدمی که به شدت مقاومت کرد درمقابل ایده ی الهامی من، فردا قبل رفتنش بهم گفت هرکار دلت میخواد بکن،من هیچی،فقط فکر زندگی بچه هات باش…
و من یکبار دیگه قدرت خدا رو دیدم که چطور میتونه همه چیز رو مدیریت میکنه وقتی فقط تو توکل و ایمانت رو نشون میدی.
و بعد به خودش سپردم که زمان رفتنم رو بهم بگه،گفتن از اون،حرکت از من!
برنامه ریزیِ من این بود که پرواز رو از تهران بگیرم،یعنی از گرگان با اتوبوس وی آی پی برم تهران پیش برادرم،و فرداش ازونجا بلیط بگیرم چون بلیط ها از تهران به صرفه تر بود!هم فرودگاه ساری بلیط خالی نداشت!
یک فلش بک بزنم به صحبت های الهی استاد در جلسه 3 قدم 7:
یک جریانی هست که داره هدایت میکنه،نه من و شمارو،تموم کیهان رو!اون جریان آگاهه،و تنها کسی که میتونه در این حجم از تغییرات جهان،شمارو از مسیری به خواسته هاتون برسونه که بهترین مسیره اون جریان یا همون خداونده!شما باید رها باشی و اجازه بدی که هدایت بشی
من تعاونی به تعاونی،سایت به سایت دنبال بلیط گشتم و هیچ بلیط خالی برای اینکه شب برم تهران پیدا نشد!
دوباره گفتم خدایا تسلیم…من نمیدونم …تو بگو…
و وقتی تسلیم شدم
خدا پلن رو چید…
برام پرواز ساری رو خالی کرد و من سریع بلیط رو گرفتم!
و بعد برعکس برنامه ی من که میخواستم فرداصبح از گرگان برم فرودگاه ساری گفت نه!
برو فریدونکنار،فردا ازونجا برو….
تموم این مدت من قلبم آروم بود وبهش گوش میدادم!
و وقتی هدایتم کرد در بهترین زمان و مکان به ایستگاه تاکسی های سواری گرگان بابل برم و بخاطر مسافرین دیگه راننده هممون رو به جای بابل،تا بابلسر برد!!!
من یکبار دیگه ایمان آوردم دقیقا توی مسیر درستی ام،و خدا داره بهترین پلن رو میچینه!!!
و این تازه یک چشمه ش بود!!!
داستان ازین قرار بود که!!!
من از کجا خبر داشتم همون شب اوضاع قراره امنیتی بشه!!!!!و تموم پرواز های تهران کنسل بشه!!!!!و پرواز ساعت 1ونیم ساری تاخیر بخوره بره برای ساعت 5 غروب!!!!!!!!!
چرا بهم گفت پرواز ساری رو بگیر؟اون میدونست پرواز تهران کنسل میشه!!من از کجا میدونستم؟؟؟
چرا بهم گفت برو فریدونکنار؟چون اگر از گرگان میرفتم فرودگاه از صبح معطل میشدم عین بیشتر مسافرهای دیگه!!!!
من وقتی رفتم فرودگاه،نیم ساعت بعدش توی هواپیما نشسته بودم….
درحالیکه همه درحال غرغر …حرف های سیاسی زدن…نگرانی و فکر و خیال بودن….
من لبخند به لب… از پنجره ی هواپیما غرق زیبایی غروب خورشید و آسمون نارنجی بودم…درحالیکه دست خدا رو روی دوشم احساس میکردم….و با هندزفری به آهنگ مورد علاقه م گوش میدادم…
و خدا بود که من رو،روی دوشش سوار کرد تا من با خیال راحت و به آسونی برم دنبال الهاماتم…..
در راستای اصل بهبود گرایی استاد شایسته جانم،نوشتن این کامنت رو که خیلی هم طولانی شد!!! رو اینجا تموم میکنم و مابقی اتفاقاتی که در این مسیر،با معجزه ی خدا رخ داد رو میسپارم به خودش که در زمان مناسب،در مکان مناسب …بهم بگه و من بنویسم…..
خدا نور آسمانها و زمین است. مَثَل نور او چون چراغدانى است که در آن چراغى، و آن چراغ در شیشهاى است. آن شیشه گویى اخترى درخشان است که از درخت خجسته زیتونى که نه شرقى است و نه غربى، افروخته مىشود. نزدیک است که روغنش -هر چند بدان آتشى نرسیده باشد- روشنى بخشد. روشنىِ بر روى روشنى است. خدا هر که را بخواهد با نور خویش هدایت مىکند، و این مَثَلها را خدا براى مردم مىزند و خدا به هر چیزى داناست.
به دنبال کامنت تازه ای از بودم یا بهتر بگم دلم یه هم چین کامنتی ازتورو میخواست چون شما بنده خاص خداییم دیگه
اینو هممون داریم میبینیم
دختر مبارکها باشه دختر شما همون زلیخای زمان حضرت سلیمان نبی هستین وسلیمانتون هم استاد هستند واینهاهمه حرفند شما دارین باخدا کار میکنین ومن از همون اول که شروع به خوندن کامنتت به خدا
دارم فقط اشک میریزم خانم شهریاری شما لایقید شمایی که حالا دارین با خدا در همکاری میکنین وهمون طور که همیشه
لوپ کلامته داری رو دوش خداوند بههمه جا سفر میکنین آره آخه تو زلیخا هستی پس
میتونی با فرش نبی خودت هم پرواز کنی من کلاس پنجمی آخه جواب به کامنتت رو سختمه ببخشید ولی خداوند مارو همراه
کرده تا یاد بگیرم ازت خانم شهریاری به درستی که اسمت هم اینو ثابت میکنه که شما یاری گر هستید یا بهتره بگم کمک رسان هستید نه بهتره بگم شما انتخاب شده هستید سعیده جانم من کامنتم رو برای تو فقط بااشک چشمانم نوشتم قبول کن من عاشقت شدم وبوی قرآن وخداوند و فرشتگان را از شما میگیرم سعیده جانم کاش نز دیک هم بودیم منهم باتو یاد میگرفتم درس های استاد گرامی رو ولی همون خدا خدای من هم
هست برای من کاری دستوری میدهد ولی خانم شهریاری جونم
شما وجایگاهتون درپیشگاه معبودمون عزیز ه خدارو شکر بازم مارو بی خبر از عشق بازیت باخدا جون نزار باشه بوس بوس بوس از هر سه تون وخدا قوت خدایا هدایتم کن وعزیزم کن خسته همنباشی خدا حافظ
به نام او که تنها او را می پرستم و تنها از او یاری می جویم
به نام تنها خالق جهان
سلام سعیده جان
نمی دونم چی بنویسم و چطور این همزمانی و پاسخ خداوند از زبان تو رو توضیح بدم
نمی دونم چطوری بگم خدا از زبون تو به من گفت تو نیازی نیست کاری بکنی، نیازی نیست کوه بکنی، تو فقط به من ایمان داشته باش، تو فقط در این راه بمون، تو فقط احساس خوب داشته باش این یعنی عمل کردن به انچه که بهش ایمان داری
درسته سعیده جان منم مثل قبلا شما فکر می کنم که استاد هی میگن ایمانی که عمل نیاورد حرف مفته دختر، پس تو چیکار کردی، تو که عملی انجام ندادی، تو که هی میگی استاد میگه به اندازه ای که عمل می کنین به قانون یعنی بهش ایمان دارین پس چرا کاری انجام نمیدی، تو که اون قدم اوله رو بر نمی داری
حتی شده بود، این شیطان نامرد باز با این همه که بهش نشونه هارو نشون میدادم بازم میگفت از کجا می دونی درسته، اصلا از کجا خدا باهات حرف می زنه
شاید داری اشتباه میری، اگه اشتباه بری چی
و من باز هم نشونه هارو بهش نشون میدم و من باز ایات قران رو به یادش میارم که خودش گفته هدایت منو بر خودش واجب کرده
خودش گفته که ما خیر و شر شمارو بهتون الهام می کنیم
این ها هم نشونه هاش
اصلا همین هم زمانی، اینکه من با خودم می گفتم که هیچ عملی انجام نمیدم در حالی که داشتم انجام می دادم، که همزمان شد با کامنت شما و خداوند از زبان شما جواب من رو داد، اینم یک نشونس، اینم یک هدایته
خدا داره باهام حرف می زنه که داری درست میری بنده خوب من فقط به من تکیه کن، به من بسپرش، باور کن که همیشه هدایتت می کنم، بعد همه چیز حل میشه، تو نباید کاری بکنی، تو فقط باید ایمانت رو نشون بدی، فقط باید توی این راه بمونی و ادامه بدی
ممنونم سعیده جون که از قلبت می نویسی و زیبا هم می نویسی
و سپاسگزار خداوندم که باز هم با هدایتش منو شگفت زده کرد
من مدتی هست که کامنتهات رو دنبال میکنم و اون گزینهی ایمیل رو فعال کردم تا از قلم زیبات لذت ببرم.
این احساس آرامش و عشق بازی که میگی با خدا انجام میدی از تک تک کلماتت مشخصه و این حسی که از ته قلبت میاد، در روشنترین جای قلبم قرار میگیره.
من عاشق شمال و شمالیهام. وقتی از گرگان و فریدونکنار و بابل و بابلسر صحبت میکنی، انگار من رو به یک بهشت میبری. در ادامه که از مهاجرت گفتی، باز این چراغ مهاجرت به شمال در من روشن شد. زندگی در طبیعتی بکر. من اول مسیرم و یکماهه که با آموزههای استاد شروع کردم و شاید یک هفته باشه که دارم با هدایت و الهامات به این سبق و سیاق استاد آشنا میشم و تمام تلاشم سعی در عملی کردنشه ولی مطمئنم یکجایی از این مسیر، من هم به مهاجرت اون هم به شهر مورد علاقهم هدایت میشم.
بسیار لذت میبرم از کامنتهات عزیزدلم
از ته دلم امیدوارم کامنتهای بیشتر و نتایج دلخواهتر ازت ببینم و انگیزه ی بیشتری بگیرم.
با تمام وجودم از خدا و شما سپاسگزارم که همیشه در درست ترین زمان هدایت میشم به خوندن کامنت هات.به آیه های سراسر نور خدا در کلمه به کلمه نوشته هات.چند وقت پیش یک کامنتی رو گذاشتی که من تو دفترم نوشتمش و هر روز میخونمش و قلبم رو ارامتر و مطمئن تر میکنه که فقط ادامه بدم و ایمانم و نگاه توحیدیم رو حفظ کنم.از هدایت ها گفتی میدونی چند روز پیش همدان بودم پلات ها و وسایلم تو یه مرکز چاپی که کارم رو انجام میداد امانت گذاشتم که برم گنج نانه همدان رو ببینم اخه اونجا رو خیلی دوست دارم و بهم الهام شده بود برم اونجا تمرین اگهی تبلیقاتیم رو انجام بدم.وقتی برگشتم مرکز چاپ بسته بود ورفته بودن و من باید زودتر برمیگشتم نهاوند قبل از شب.از خدا هدایت خواستم دیدم دفتر کناریشون هنوز نرفته بودن رفتم ازشون پرسیدم همکارشون چه ساعتی میان گفت عصر، اونجا بود که یه لحظه نجواها سرو کلشون پیدا شد اما با لبخند تشکر کردم و اومدم بیرون و گفتم خدایا خیر باشه برام. چند قدم نشده بود که اومدم بیرون که یه آقای بسیار محترم از همون دفتر اومدن بیرون و گفتند خانم من دوستی دارم که با این مرکز چاپ همکاری داره الان باهاش تماس میگیرم و شمارشون رو میگیرم براتون که تماس بگیرین بیان و وسایلتون رو بدن خیلی جالبه که اون اقا تماس گرفتند و دوستشون گفتند اسمس میکنن.من همینطوری از عظمت خداوند مات مونده بودم که از بانک به اون اقا زنگ زدن و گفتن هر چه زودتر خودتون رو برسونید اما گفتن یه کاری دارم که اول باید انجام بدم بعد میام و صبر کردند و دوستشون شماره رو فرستادند وشماره رو به من دادند و محترمانه و خیلی متشخص خداحافطی کردند و رفتند.تماس گرفتم با شماره موبایل مدیریت مرکز چاپ گفتن خانم الان خونه ایم ساعت4 میایم مقاومت نکردم و تشکر کردم. به شدت خوابم میومد چون مدتیه شبها خیلی بیدار میمونم چون شبها تمرکز بیشتری رو قوانین دارم.گفتم خدایا هدایتم کن کجا برم تا ساعت 4 .ساعت 1 بود .چند تا لقمه درست کرده بودم همراهم بودولی دلم کافه میخواست به خودم گفتم میرم کافه و گوشیم هم که باتریش داشت خالی میشد رو شارژ میکنم چون میخواستم تو مسیر برگشت فایل های جلسات قدم 1 رو گوش کنم.به سمت میدون امام مرکز شهر اومدم تو مسیر همه کافه ها بسته بودن برام عجیب بود .رسیدم اخر خیابون بوعلی گفتم خدایا کافه ها بسته ان رستورانم برم 3 ساعت که نمیتونم باشم خودت هدایتم کن.شرایط رستوران داشتم اما خدا عجیب بهم گفت بشین رو همین نیمکت هیچ جا نرو یه نگاه به اسمون کردم رد سفیدی حلال ماه تو اسمون بالای همون نیمکت بود من ماه رو خیلییییییی دوست دارم و همیشه برام نشونه و اطمینان از هدایت های خداست.نشستم همونجا گفت لقمه هات رو بخور گفتم چشم.گفتم خدایا تو میدونی چقدر تشنه شنیدن فایلها هستم گوشیم رو چطور شارژ کنم؟یه نگاه انداختم یه موبایل فروش بود گفتم خب خوبه دیگه میرم اونجا درخواست میکنم گوشیم رو اونجا شارژ کنم اما خدا عجیب بهم گفت اونجا نرو برو مغازه روبه روی موبایل فروشی که یه پیراهن فروشی بود انقدر قشنگ بود هدایتش که رفتم یه حاج اقای بسیار مهربان بودند درخواست کردم که گوشیم رو مغازشون برام به شارژ بزنن و با خوشرویی قبول کردند گفتم من بیرون نشستم یه دو ساعتی رو همون نیمکت نشستم و سعی کردم اتفاقات خوب رو از صبح به یاد بیارم و سپاسگزاری کردم.خدا میگفت همونجا بشین اما من پا شدم رو یه نیمکت دیگه که سایه بود نشستم یه خانمی اومد که فرکانس جالبی نداشت و اونجا فهمیدم چقدر هدایت خداوند درسته فهمیدم باید گوش کنم حتی اگر دلیلش رو ندونم ونفهمم.و فهمیدم از این به بعد باید خودم رو از فرکانس جاهای عمومی تا میتونم دور کنم و این درس بزرگی برام داشت. مسیر پیاده رو و نیمکت ها کم کم شلوغ شد و رفتم دم مرکز چاپ .ارامگاه بوعلی به اونجا نزدیک بود و یه پارک اما اصلا فرکانس ارامگاه یا پارک نشستن رو نخواستم تجربه کنم و همونجا کنار مرکز چاپ ایستادم یه کم .ایشون دقیقا ساعت 4 تشریف اوردن و ابزارم رو تحویلم دادن وقتی ابزار رو تحویلم دادن متوجه شدم یادم رفته بود یه چیزایی رو تهیه کنم و خیر بود که من اون ابزار رو هم تهیه کنم.چقدر وقتی به خدا اعتماد میکنیم میگه همه چی رو.وقتی برگشتم فهمیدم یه مراسم ناجالب تو کوچه مون بوده و من دیر تر برگشتم چون تو فرکانسش نبودم و مدارم بالاتر بود چون حتی تو مدار دیدن ارامگاه بوعلی که اکثرا میرن ببین هم نرفتم و خدا پاداشش رو بهم داد .چقدر تحسین برانگیزی سعیده جان که انقدر عالی همه رو عاشق نوشته هات و نور خدا در نوشته هات کردی
از خدا شنیدن اتفاقات بسیار بزرگتر رو میخوام و منتظرم .از خدا فتح مبینش رو در همه امورمون برای همگیمون خواستارم.
دوستت دارم و خدا رو شکر میکنم بابت حضور نورانیت در سایت و در دنیا
اتفاقا چند روز پیش سوره نور رو میخوندم خود بخود بیاد شما افتادم .دیروز گفتم بیام یکی از کامنت های قبلی شما رو باز کنم یه پیام براتون بزارم ببینم کجایین در چه حالین چه کردین ؟
که دیدم نوتفیکیشن کامنتتون امروز توی میل باکس منه که البته خوندنش حدود 2 3 ساعت زمان برد
خانم شهریاری یه پیشنهاد
که البته خودمم تو همین فکر هستم برای خودم !
بیاین یه کتاب بنویسد از اول داستانتون بقول رزا یه داستان خیلی جذاب میشه حتی میشه یه رمان پر فروش باشه ، چرا که هم خیلی خوب مینویسین هم خیلی خودمونی و هم اینکه تصویرسازیهاتون دقیقا آدم رو میبره تو همون فضا
یعنی این آخر کامنتتون رو که میخوندم انگار داشتم یه سریال چند قسمتی رو نگاه میکردم که ناگهان مثل کارتون فوتبالیستها توپ همون بالا موند تا هفته آینده که بیاد پایین و بره تو دروازه دقیقا همون جای حساسش نوشتین ادامه این داستان را در قسمت بعد خواهید دید.
بعد نوشتین تهیه کننده و کارگردان:خدا
با تشکر از دستان خدا در فرودگاه
پایانه مسافربری و تاکسیرانی
شبکه بهداشت و درمان
خانواده های محترم شهریاری و کلیه بیوت وابسته
و …تهیه شده در 1400 -1402
یه آهنگ شلنگ تخته هم اخر فیلم بود که البته همونی که شما تو هندزفری گوش کردین و با پرواز هواپیما و صحنه غروب نوشتین پایان
بگذریم
الان که دارم این کامنت رو مینویسم چهار روز از تولد سومین فرزندمون میگذره با خانومم
این شبای بیقراری مال من اون روزای عاشقونه مال تو شدیم که البته من با هر بار نگاه کردن به دست و پای تکمیل شده نوزادمون که از این پس از نیو فولدر به آلا تغییر پیدا کرده شگفت زده میشم میگم اخه یعنی چی ؟ چجوری ممکنه؟ بعد خدا میگه برو بینیم بابا این که چیزی نیست تازه نوک انگشتاش اثر انگشت یونیک هم گذاشتم تازه قرنیه اش هم همینطور یه کد منحصر به فرد داره مثل همه تازه خودش مدونه باید شیر بخوره توف نکنه وقتی شیر میخاد باید اولش از گریه کم شروع کنه کم کم زیادش کنه صوت رو
دیشب داشت تو خواب تکون های لرزش طوری میخورد دستاش و پاهاش خانمم خواب بود . نگاهش کردم اون یارو نجواهه گفت گاز رو بگیر متخصص پیدا کن بهش بگو اینجوری شده این الان تشنج میکنه بعد بعلت تشنج میاد دستگیر میشه و بقیه ماجرا
اما اون حسه گفت بگیر بخواب بابا
تو مگه نه ماه قبل رو ازش خبر داشتی که ما داریم اون تو پیچ مهره هاشو سر هم میکنیم هر شب و روز و ساعت و ثانیه که حالا میخوای متخصص پیدا کنی اینوقت شب؟
مگه من لا تاخذه سنه و لا نوم نیستم؟
برو بگیر بخواب برو
من بیدارم
منم نامردی نکردم مثل مرد گرفتم خوابیدم و موقع اذون بیدار شد برای شیر صبحگاهی که کلا از اون حالتها دیگه خبری نبود .
عزیزم این کامنت رو چون چند بار توی ذهنم که بنویس، فردای روزی که کامنتت رو خوندم دارم مینویسم.
دلیل اینکه دیروز ننوشتم این بود که یه نجوایی بهم گفت باز میخوای بنویسی واااای این چیزی که تو نوشتی، همزمان شد با نمیدونم چی چی؟؟؟ بیمزه نیست هر بار میری اینجوری مینویسی؟
و من کوتاه اومدم…
ولی امروز دوباره یادم به کامنتت افتاد و از خدا خواستم که هدایتم کنه. اونم من رو به یه کامنت دیگه هدایت کرد که نوشته بود:
و ازین کامنت گذر کردم اما پروردگار گفت بنویس.گفتم من که چیزی نمیدانم به حدی که ذهن پرسشگرم قانع شود جستجویی کردم چه بنویسسم؟گفت میگویم بنویس تو قرار نیست چیزی از خودت بگویی من بر تو جاری میکنم.
و من تسلیم شدم و اومدم که بنویسم.
سعیده جان شرایطی که من الان دارم، از بعضی جنبه ها خیلی شبیه شرایط شماست. اما من هنوز اینقدر شجاعت ندارم که با این دیتیل و جزئیات بیام ماجراها رو تعریف کنم.
شاید دلیل اینکه هدایت شدم به نوشتن هم این باشه که حالا که جزئیات رو نمینوسی، حداقل بیا از خودت ردپا بذار تا ببینی که چطور داری هدایت میشی و برای خودت به جا بمونه…
همونطور که گفتم، من هم مثل شما، طبق الهامی که بهم شده بود برای موضوعی اقدام کردم (در همین فروردین ماه) و نتیجه رو سپردم به خدا….
البته اینو هم بگم که من کلا فکر نمیکردم که لازم باشه از این مسیر پیش برم ولی شرایط یه جوری پیش رفت که تنها گزینه پیش رو همین بود و من هم اقدام کردم.
حالم خوب بود و احساس خوبی داشتم، تا اینکه موضوع رو با اولین نفری که باید در جریان میذاشتمش، درمیون گذاشتم و اون هم گفت باشه، ولی (به یه سری دلایل منطقی که خودش گفت) ممکنه فلان مساله هم پیش بیاد.
یکم توی فکر رفتم ولی راه دیگه ای وجود نداشت. عزمم رو جزم کردم و قبل از روز موعود اقدام کردم. و فقط بهش پیام دادم که بدونه. و بعدش باید منتظر میموندم….
این انتظار حدود 2 هفته طول کشید. نمیتونم بگم که توی این 2 هفته کاملا آروم بودم اما انصافاً تمام تلاشم رو کردم که ذهنم رو کنترل کنم…
از قرآن تا سایت تا کامنتها تا فایلهای دوره ها تا گردش کردن و بیرون رفتن و عکس گرفتن از گل و گیاه… هر کاری که یه ذره ذهنم رو از روی اون موضوع بر میداشت رو انجام دادم.
گاهی اوقات، آسونتر بود و گاهی اوقات هم نبود…
تا اینکه یواش یواش این فکر به ذهنم اومد که اصلا همین که خبری نیست، یعنی همه چی اوکیه پس.
حالا این فکر از کجا اومد…
یادمه توی یه کامنتی هم نوشتم که یه حسی داشتم که فایل توحید عملی 9 رو ببینم.
وقتی فایل رو دیدم، توی یه مصرع شعر میگه: رهرو ما اینک اندر منزل است
تکرار شدن این مصرع توی ذهنم، و چندتا همزمانیه دیگه که توی کامنتها بهشون برخورد کردم، من رو به این فکر انداخت که نکنه همه چی اوکی شده و به من خبر ندادن…
یه چیز دیگه که الان یادم اومد هم این بود که، در یه بازه ای، خیلی باورهای توحیدی توی ذهن من میومدن… یعنی چون نگران شده بودم، با تکرار این باورها آرومتر میشدم.
مثلاً اینکه:
چرا فکر میکنی قراره کسه دیگه ای این تصمیم رو بگیره؟ مگه نمیدونی تصمیم گیرنده خداست؟ اصلا همه این افراد خدا هستن. تو چرا چنین پیش فرضی راجع بهشون داری؟ به خاطر تجربیات گذشتان؟ مگه توی قرآن بارها از پیروی کردن کورکورانه از گذشتگان نهی نشده؟ اونها هم تکه ای از خدا هستن و کیست که خداوند برای اون چیزی رو بخواد و دیگران بتونن مانعش بشن؟ خداونده که قلبها رو نرم میکنه…. من باید تسلیم باشم (از گفتن این جمله خیلی میترسیدم)…
توی این 2 هفته بارها و بارها این جملات رو با خودم تکرار کردم… بارها ماجرا رو از اول بررسی کردم که ببینم نکنه من جایی اشتباه قدم برداشتم و باید یه مسیر دیگه میرفتم؟ و هر بار میدیدم که همه اتفاقات خودشون پیش اومدن و انگار مسیر همینه.
و یه چیز دیگه هم که خیلی بهم کمک کرد، این جمله استاد بود که توی گوشم تکرار میشد: اگر حالت خوبه، یعنی در مسیر درستی.
خلاصه…..
بعد از 2 هفته، حالا میخواستم خودم رو راضی کنم که خوب بیا خودت یه تماسی بگیر و یه خبری بگیر ببین اوضاع در چه حاله.
اینجا یکی از جاهایی بود که یکم طول کشید تا بفهمم این هدایته یا نه.
دلیلش هم این بود که، پیش فرض من این بود که خوب جواب مثبت این ماجرا به من گفته میشه، بدون اینکه لازم باشه من تماس بگیرم….
خوب… اینجا یکم گیر کردم…
بعد دیگه یه جورایی ول کنم نبود… هی میومد توی ذهنم…. هی میومد توی ذهنم…. و صادقانه بگم، استرس میگرفتم.
اینجا بود که یاد یه قسمت از کتاب 4 اثر فلورانس افتادم که مضمونش اینه که: ببینید کارهایی که انجام که میدید از روی ترسه یا از روی ایمان؟
اینجا من از خودم پرسیدم: خوب من چرا نمیخوام پیغام بدم و بپرسم؟ چون فکر میکنم اگه نتیجه به من اعلام بشه، این مسیر مسیره الهامی و درسته و باید صبر کنم تا خدا خودش بهم خبر بده؟
جواب من: نه. یعنی اولش این بود… ولی الان دیگه این نیست. الان دیگه میترسم که پیگیر بشم و بفهمم قضیه اوکی نشده…
این جوابی بود که من به خودم دادم.
اینجا متوجه شدم که جریان چیه و شروع کردم با همون باورهای توحیدی با خودم صحبت کردن و یه صحنه خاصی هم همزمان میومد توی ذهنم از دستی که داره امضا میکنه و به خودم میگم خداست که باید اینو امضا کنه نه کسه دیگه ای.
فکر میکنی چه اتفاقی افتاد:
این آیه توی ذهن من تکرار شد:
یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ
رفتم سرچش کردم و دیدم سوره فتحه….
حتی اسمش هم شادم کرد، چه برسه وقتیکه شروع به خوندش کردم…
همون شب پیغام رو فرستادم که نتیجه رو بپرسم… فرداش ساعت 4 صبح بیدار شدم و گوشی رو چک کردم دیدم یه پیغام صوتی دارم که کار انجام شده…
و من فکر میکنم، اون زمان که من اون نشانه ها رو توی کامنتها دیدم، و همزمان به مصرع رهرو ما اینک اندر منزل است هدایت شدم، کار انجام شده بود و من خبر نداشتم.
و حالا…..
(فکر کنم به فاصله یک هفته)
دوباره، توی کامنت شما (با داستانی مشابه)، همون آیه،… همون سوره، برام تکرار شد و منی که نمیدونم چطور میتونم سپاسگزاری کنم در برابر چنین پروردگاری.
نمیدونم اگر با این آگاهی ها آشنا نشده بودم چه آینده ای درانتظارم بود ولی الان وقتی به آینده ام فکر میکنم قلبم لبریز میشه از شادی و امید و احساس خوب.
سعیده جان بهت تبریک میگم برای این ایمان و توکلی که در وجودت داری،
و ازت ممنونم که کامنتت باعث شد من از این ماجرا، برای خودم ردپایی به جا بذارم.
به نام نامی دوست که هرچه دارم از اوست سلام به روی ماهت بنده حرف گوش کن خدا نشانه الهی امروز من سعیده جان از غار حرا بوس به کله تسلیمت
خوش حالم از این که وصلم به الله در این لحظه خوش حالم که هدایتم کرد به سمت یکی دیگر از کامنت هات که آدرس این کامنت رو داخلش گزاشته بودی مطمئنم اینم جزو هدایت های خدا بوده.
خوش حالم از این که فرمان گفت و گوهام رو با لله سپردم دست خودش چون خیلی خوش میگذره خیلی خیلی زیاد و یه عالمه آگاهی و حاله خوبه که میاد سمتم هدایت به سمت این کامنت هم از برکات تسلیم بودن در برابر الله هست الحمدالله رب العالمین.
سعیده، درست قبل از رفتن به دانشگاه (روز اول )پام آسیب دیده اما هیچ درد و سختی نیست خودش همه کارهام رو انجام میده خودش هدایتم میکند کمکم میکنه برای حرکت کردن جاهایی هم که نباید کاری بکنم یا جایی برم خودش منصرفم میکنه مثل همین دانشگاه که با نشانه هایی که بین خودم و خداگزاشتم الان دو هفته میشه که نرفتم از بعدش فعلا خبر ندارم شاید با پای گچ گرفتم هفته دیگه برم شایدهم نه نمی دونم.
با خودم گفتم از روز اول حتما خیری هست الله خیر الحافظین یا بهتر بگم خداجونم بهم گفت.
این چند روز گیج بودم وقتی میشنوم استاد میگه باید حرکت کنید به صرف این که فایل هارو گوش کنید و روی ذهنتون کارکنید فکر نکنید شرایطتون تغییر میکنه نه باید قدم بردارید، میترسم و شک میکنم به خودم و کارهام برای همین هدایت خواستم از الله؛ از زبان تو عمل کردن رو برام تعریف کرد.
از زبان تو گفت نترسم و ادامه بدهم به گوش کردن فایل ها و نکته برداری و کنترل ورودی های ذهن و چنگ زدن به اتصالم بهش، به این که نکنه یه وقت کاری بگه و من نتوانم ازپیش بربیام به خاطر ایمانی که هنوز اونقدر سفت و محکم نشده و بترسم و واپس بکشم و بشم جزو زیانکاران عالم
اما گفت نه در حد توانت بهت تکلیف میدهم و قلب آدم هارو برات نرم میکنم باز هم از زبان تو
یه درخواستی کردم ازش و نشونه ای گزاشتم و گفتم خودت کارهارو انجام بده. اصلا خودت دست ها تو بفرست که مم رو دعوت کنند با عزت و احترام دیگه بسه به حرف و مسیری که این مغزم گفت عمل کردم و خوردم به در بسته برای داشتن درآمد مستقل.
بعد کامنت تو رو میخوانم که انقدر قشنگ تسلیمی و الله کارها رو برات انجام داده و این توهم نیست و این که انقدر قشنگ تلاش میکنی در صلح باشی با آدم های اطرافت اون وقت الله هدایتت میکند قدم به قدم گام به گام به مسیر های راحت تر مناسب تر و بهتر.
سعیده جان نشانه خوب الله خوش حالم از صمیم قلبم ورودت به کار جدید رو بهت تبریک میگم و تحسین میکنم این حد از تسلیم بودن و عمل گرا بودنت رو این حد از متوسل بودن به الله رو و گرفتن نتیجه پی در پی در زندگیت.
منتظر شنیدن خبرهای توحیدی بیشتر از تووهستم و امید دیدارت در زمان و مکان مناسب.
به نام اوکه تنها اورا می پرستم و تنها از او یاری می جویم
به نام تنها هدایتگرم
به نام تنها حامیم
به نام خالق آسمان ها و زمین
به نام او که تا می گوید موجود باش، موجود می شود هر انچه که او بخواهد
سلام بر سعیده عزیزم
سلام بر بنده خوب خدا
در واقع سلامی دوباره برای تو
خداوندا مثل سعیده بر قلب من و بر انگشتان من هم ببار تا بنویسم هر انچه که باید بنویسم،
تا نوشته ای شود برای کوثر اینده که باز هم با ایمان تر و قوی تر ادامه دهد
الهی به امید تو
امروز 21 اردیبهشت 1403 هست و روز دختر به حساب میومد
من یه دختر عمه دارم سعیده جان که البته خودشم توی سایت استاده، صبح من بهش روز دختر رو تبریک گفتم و خب یادم نمیاد اون تبریک گفت یا نه
ساعت فکر کنم 8 شب بود که این پیام رو برام فرستاد:
نمیخام فقط برا دختر بودنت بهت تبریک بگم بیشتر حتی امیدوارم هر محدودیتی که فقط به این دلیل پذیرفتی رو بشکنی خودتو با همه آدم ها یکی بدونی تا اینجوری هر کاری خواستی انجام بدی هر جور خواستی خودتو تجربه کنی خودتو قادر به کسب هر موفقیتی حتی اگه ی پسر کسب کرده بدونی که تو هم از پسش برمیای و کاملا طبیعی
تو فوق العاده ای
تویی که خیلی جاها دست خودتو گرفتی
تویی که زیبایی های درونتو دیدی و شناختی
و تویی که زخم خوردی و رنج کشیدی ولی
اشکاتو پاک کردی و بلند شدی و بازم ادامه دادی
تو باعث افتخاری، قدر خودتو بدون
روزت مبارک دختری
من کلا میونه خوبی با قوی بودن ندارم چون فمر می کنم قوی بودن از جنگیدن برای خواسته ها میاد و خب مقاومت داشتم باهاش، اما این پیام خیلی خوب ته ته وجودم نشست، حتی نمی دونستم جوابشو چی بدم و خب می خواستم با یک تشکر تمومش کنم اما نمی دونم چطور شد که کلامتم از تشکر هم بیشتر شد.
این جای داستان رو نگه دار
من از وقتی دارم روی احساس ارزشمندی و لیاقتم کار می کنم خیلی تغییر کردم و تغییرات اطرافیانمم می بینم، برخوردهاشون و اهمیت دادن هاشون، درحالی که من هیچ کدومشون برام مهم نیستند، من یک سال پیش هم داشتم روی فایل های استاد کار می کردم و خب رابطم خیلی خوب شده بود با ادم ها از جمله پدرم، که یکی از تضاد های زندگی من رابطه ایشون با منه، ولی خب دوباره راه رو گم کردم و حالا فهمیدم من از کجا ضربه خوردم، از قدرت دادن بهش، جوری که من تصمیماتم رو بر اساس علایق اون می گرفتم، حرف هامو بر اساس معیار های اون می زدم، کاری که انجام می دادم به خاطر رضایت اون بود و همین جابود که من ضربه خوردم، خدا گفت اون قدرتمنده، اونو بزرگ تر از من می دونی، همه زندگیت حول اون می چرخه، اونو عامل تاثیر گذار توی زندگیت می دونی، به اون قدرت دادی پس بیا اینم نتیجش، پس بیا اینم چک و لگد
اما خدا رو سپاسگذارم که باز هم هدایتم کرد، باز هم دستمو گرفت و الان من اینجا هستم
از اطرافیانم،پدرم جزوشون می شد که هیچ اهمیتی برام نداشت، جوری که حرفی که می زنم می خواد از نظر اون درست باشه یا غلط، باز هم من اون حرف رو می زنم چون این حق طبیعی منه نظر خودم رو داشته باشم فارغ از اینکه نظر بقیه چیه
یا جوری شده که مهم نیست در موردم چی قضاوت می کنه و چی توی ذهن از من داره چون هرکسی داره راه خودش رو میره و حق طبیعیشه که اونجور که دوست داره زندگی کنه
رابطه من با بابام مثل بقیه خوب شده بود، به نظراتم توجه می کرد، بهم گیر نمی داد، و من هم حس عالی و خوبی از این رابطه داشتم، تا اینکه امشب مثل همون شبی که دعوایی بین همسرتون با شما درگرفت، دعوایی هم بین منو بابام در گرفت، که البته نمیشه گفت دعوا چون خیلی با احترام تر از بقیه موارد بود و من هر لحظه داشتم همه اون چیز هایی که یادگرفتم بودم از سایت رو توی ذهنم بزرگ و بزرگ ترش می کردم تا حرفاش زیاد برام سنگین نباشه
چیزی که امشب سرش دعوا شد نماز نخوندن من بود، من توی یک خانواده مذهبی به دنیا اومدم و خب دختر چادری هستم و البته امشب من به خاطر چادر چه حرفا که نشنیدم، بابام با نماز نخوندن من مشکل داشت و خب من سعی کردم قانعش کنم ولی ادمی که یک عالمه مدار فرکانسی دوره از این باور ها خب معلومه که چیزی نمیفهمه و به قول قران مهر زده شده بر قلب هاشون
این دعوا با گریه های مت پایان یافت، من رفتم حموم و سعی کردم آگاهانه حالم رو خوب کنم و توی حس خوب بمونم، به قول تو شیطان از هر طرف میومد جلو ولی من ادامه پیشروی بهش نمیاوردم، یک لحظه در این بین خداوند منو یاد پیام دختر عمم انداخت و گفت این از طرف من بود بهت گفتم قوی بمون، بهت گفتم تو باعث افتخارمی، بهت گفتم از کجا به کجا رسیدی و چقدر بلند شدی، پس الان هم بلند شو بدون همون طور که من دل پدر سعیده رو نرم کردم برای توهم نرمش می کنم، بدون این اتفاق مثل دعوای سعیده و همسرشه که در بهترین شرایط اتفاق افتاد اما چه خیر ها که پشت سرش نبود
بدون که پاداشت محفوظه
حتی سعیده من دنبال همین کامنت می گشتم که برات بنویسم اون چه رو که اتفاق افتاد و من اون یاد همین کامنتت افتادم و خب پروردگار چقدر خوب برام بولدش کرد و گفت روی همین بزن پیداش می کنی و من پیدات کردم و دیدم چه جالب این همون کامنتیه که من زیرش برای اولین بار از قلبم برات نوشتم چون اون هم هدایتی بود
این هارو نوشتم تا برای خودم باشه، برای کوثر اینده که هدایت هارو یادش نره، که قوی بمونه و فقط به اون تکیه کنه
ممنونم از اینکه کامنت منو خوندی
خدایا سپاسگذارم که بر قلبم باریدی تا بنویسم و من می دونم لایق هم صحبتی با تو هستم
راستش خیلی دست به نوشتن خوبی ندارم…فقط سوالیه که همش درگیرشم ،انگارخداگفت که پایین این کامنتت بپرسم،شایدکه جواب خدااززبان شماباشه
من خیلی ایمانم رو عملی نکردمونتیجه ی خیلی بزرگی نگرفتم،البته که باتوکل برخدا ، هم خدای واقعیم روپیداکردم وهم باقرآن انس بیشتری گرفتم و هم ازحواشی وافکارمنفی و ورودیهای جامعه فاصله گرفتم واینها به لطف الله بوده که قبل عضویتم اینطوری نبودم .حالا فکر میکنم بدلیل نجواهایی که درمورد نوشتن دارم یعنی رابطه خوبی با تمرینهای نوشتنی ندارم و.ازبچگی هم از انشا خوشم نمیومدشاید نتیجه نگرفتنم همین مکتوب نکردنهام باشه.وهمش میگم یعنی راهی نیست غیراز نوشتن تمرینها..اگه نکته یا راهنمایی بذهنت اومدکه برام راهگشا باشه ازت سپاسگزارم
امشب با ایه های زیبات تو کامنت های سعیده حالی به حالیم کردی
امشب قلبم رو اروم کردی
ممنونم ازت
ممنونم از شما سعیده جانم
قلبم هنوز برای توصیف زیبایی های روح این دختر کوچیکه !!
ولی قول دادم که اگاهانه زیبایی های اطرافم رو ببینم و تحسین کنم
درسته که اولش تقلا هست
انرژی باید گذاشته بشه
ولی من شک ندارم روزی میرسم به
درجه ای که قلبم نرم میشه
دیگه حسادت ها نیست
دیگه طمع ها نیست
من اون روز فقط زیبایی هارو میبینم
و فقط و فقط و فقط تحسین میکنم
و برای پیشرفت عزیزانم از صمیم قلبم خوشحالم …
سعیده نور خدا بر جسم وجانت جاری باشد
سعیده جان امیدوارم اتصالت همواره به رب العالمین برقرار و پایدار باشه
و امیدوارم این پیام تاییدی باشد برای
درستی مسیر پیش رویت
چند روزه این جمله زیاد میاد توی ذهنم
و مدام تکرار میکشه
“در خواست شما تایید میشود”
اینکه اینجا نوشتمش رو هم
من والا نمیدونم،
اومد نوشتم
یا بهتره بگم گفته شد و نوشته شد!!!
درسته !!
من درخواست کردم
از خود خدا درخواست کردم
بهش گفتم این روزها یه لحظه م منو از خودش غافل نکنه
این روزها من شدیدا به نور هدایتش نیازمندم
وقتش رسیده انگاررر!
حسش میکنم …
به من هم گفته شده سعیده
من شنیدم که گفت تو باید ازین مزون بری!!
باید بری یک جای جدید
من صداش رو شنیدم
من وقتی روز جمعه روزی که همه تعطیل بودن ولی من رفته بودم کارگاه کارهام رو انجام بدم وفتی روی صندلی نشسته بودم و یهو بی مقدمه پیچ آینه ای که روی دیوار نصب بود شل شدو از دیوار پشت سرم جدا شد و پودر شد ریخت رو زمین و من هزار بار شانس اوردم که فقط یک گوشه ش پیراهنم رو پاره کرد و هیچیم نشد…در حالیکه ایینه به سر من اصابت کرده بود و بعد روی زمین افتاده بود ولی من هیچیم نشد
من اونجا شنیدم که گفت باید بریم …
چند روزش بعدش وقتی سقف شروع کرد ابچیکه کردن
دوباره صدا واضح شد باید بریم
چند روز بعدترش وقتی چوب پرده م کنده شد دوباره هشدارش رو دریافت کردم
گفتم خدایا من کجا برم ؟
بیا بهم بگو
من که نمیدونم
من که نمیفهمم
خدایا مگه همینجا چشه؟
خدایا تازه قبل عید بدهی ها صاف شده
تازه رسیدیم به نقطه ی صفر …!
بیا شروع کنیم امسال پرقدرت روی باورهای ثروت کار کنیم و این بیزینس رو یه جون تازه بدیم یک سال که هرچی دراومد رفت پیِ بدهی ها …
بزار همینجا بمونیم …
من التماسش کردم که بخدا دیگه نمیخوام قدم های بزرگ بردارم
من خسته ام !!!
من از طی نکردن تکامل هایی که باید سالهای پیش طی میشد خستم
من از پرش های بزرگتر از قد و قواره م خستم
من از تصمیمات هیجانی خستم
من از بدو بدو کردن هام خسته ام …
باز من فک کردم خیلی حالیمه گفتم خدایا میخوام تکاملم رو این بار طی کنم
شده 2 سال دیگم تو این کارگاه کوچیک 18 متری سر میکنم ولی دیگه اینقدر بدو بدو نمیکنم عجله نمیکنم برای پیشرفت بیشتر
میخوام لذت ببریم…
باز من خواستم جای خدا تصمیم بگیرم
بهم گف تو اصلا قرار نیست کاری بکنی
بهم گف چرا فک میکنی باز قراره با اون عقل و منطق تو پیش بریم؟
گفتم چیکار کنم؟
بخدای اسمون ها وزمین قسم..
به تک تک سلول های بدنم که الان در ارامش وصف ناشدنی به سر میبرن قسم…
به همون صدایی که حتی الانم دارم میشنوم قسم …،
این جمله رو شنیدم :
تو فقط هیچ کاری نکن
تو همینکه هیچ کاری نکنی خودش کلی کاره!!!
باز من فک کردم توهمه
گفتم استاد گفته عمل !!!
استاد گفته
ایمانت رو با عملت نشونم بده
وگرنه حرف مفت میزنی…
نه اینطوریام نیس!!!
مگه میشه من هیچ کاری نکنم ؟؟
همینطور شیک و مجلسی جا به جا شیم و ازینجا بریم…؟بدون زحمت؟؟
یه زجری که باید باشه
یه حرکتایی که بزنم دیگه!!
اما خدا گف لطفا کاری نکن
بالاخره تسلیمش شدم
من با خدا معامله کردم
گفتم من که خستم
حوصله ی گشتنم ندارم
اصلا نمیدونم باید کجا برم که بهترین جا باشه برام
اگر تو یک نفر رو از درِ اینجا فرستادی
خودش با پای خودش بیاد بگه بیا برو فلان واحد، که اون واحد هم اپشن های مورد علاقه ی منو داشته باشه من میرم
و الّا همینجا رو تمدید میکنیم
الله اکبر
وقتی رها میشی
وقتی تسلیمی
وقتی به قول استاد میشی علی بی غم و زندگیت رو میکنی
وقتی مومنتوم منفی رو سگ محل میکنی
وقتی پارو هات رو میندازی رو اب میگی تو منو ببر ببینم کجا میخوای ببریم؟!
شاید برای اولین بار توی زندگیم انقدر ارامش رو یکجا و اینقدر طولانی مدت در خودم میبینم
من هنوزم ارومم
من حتی الان که چیزی به پایان اردیبهشت و پایان قراردادم نمونده ارومم
خودم متعجبم خدا که فک کنم شاخ دراورده!!!
سعیده من شاید هزار بار در روز این جمله رو میشنوم
تو فقط کاری نکن
تو همین که کاری نکنی خودش خیلی کاره!!!
اون منو بیشتر از خودم میشناسه
اون به حرکت های عجولانه ی من ازخودم اگاه تره !!!
با اینکه بهش میگم باشه بابا حواسم هس
اصلا این پروژه مال توعه
من فقط این بار اومدم نگاه کنم
و از همزمانی های تو ازینکه قراره من رو به بهترین نتیجه
مهمون کنی لذت ببرم ،
من اصلا کاری ندارم …
ولی بازم میگه
میگه لطفا حرکتی نکن ….
به خدا گفته بودم یکی رو بفرس به من بگه کجا برم
من برم همونجا
چند روز پیش پشت چرخ بودم مشغول کار
غرق گوش کردن به صدای استاد
یکی از همکارام اومد دم در مزونم گفت
من دارم تخلیه میکنم میخوام ازین جا برم
واحد منو نمیخوای؟؟؟؟
الله اکبررررررر
یا خداااااا
باورم نمیشه همونی که گفته بودم شد
یکم فک کردم
گفتم بزار ببینم واحدت رو …
رفتیم و دیدمش
همه چیش عالی بود
شرایط عالی اما….
من اون سمت راهرو جایی که شلوغ بود رو دوست نداشتم
نجواها اومدن
تو داری میترسی…
تو از خارج شدن از دایره ی امنت میترسی…
تو ازرو به رو شدن با ادمهای جدید با همسایه های جدید میترسی
تو فقط حرف مهاجرت میزنی
تو عرضه نداری از این سمت راهرو بری اون سمتش….
من هم قاطی کردم
رو کردم به خدا گفتم
این شیطون منو دست انداخته
خودت میدونی من هرررررررررکاری لازم باشه
برای رشد وپیشرفت این بیزینس انجام میدم
اگه قراره برم اون جا ،اگه خیر و صلاح من به اونجاست برام نشونه بفرست …
ورها کردم
چند روز بعدش اون همکارم اومد و گفت که من خودم با مالک صحبت کردم و اون موافقت کرده
که تو بری اونجا فقط باید یروز هماهنگ کنید و اون بیاد و برین دفتر مدیریت و قرار داد ببندید…
من اونجا رو خیلی دوست داشتم
تر تمیز بود
جای به نسبت خوبی بود منظورم اینه که حاشیه ی پاساژ بود چون واحد الانم توی راهرو هست
ولی من اونجا رو چون خیلی شلوغه دوست نداشتم
من دنبال یک جای اروم و دنج و البته با نورگیر عالی بودم
اونجا خیلی تاریک بود و همیشه باید برق روشن میبود…
ولی گفتم هرچی امر رب العالمین باشه گوش میدم …
سعی کردم بهش نچسبم و به همکارم گفتم باشه
انشالله در بهترین زمان میریم و قراداد میبندیم
من حتی نرفتم از دفتر مدیریت در مورد مبلغ رهن و اجاره بپرسم
تااینکه یکی دو روز بعد همکارم اومد و گفت مبلغ اجاره رو 6 میلیون گفتن
اونجا فهمیدم ک این مبلغ برای من زیاده
در مدار فعلیم این قدر مبلغ برای اجاره زیاده
و تازه برای اون واحد که فقط 10 متر بزرگتر از واحد فعلیم هست واقعا زیاد بود
گفتم دلم نیست و این مبلغ نمی ارزه و من هم در توانم نیس اصلا
کلی ازش تشکر کردم و به خدا گفتم
حالا چیکار کنم این که اینطوری شد
چن روز بعدش دختر خالم که اون هم تو همین مجتمع مزون داره اومد پیشم
گفت یه حرفی میگم از زبون من نشنیده بگیر
بابات بهم زنگ زده گفته
برو پیگیری کن ببین
نمیشه برای واحد مطهره پول رهن ش رو بیشتر کنیم و اجاره ش رو کمتر کنن تا اون کمتر استرس داشته باشه!!!
(من به مامان و بابام گفته بودم میخوام جابه جا شم برم یه جای کمی بزرگتر ولی اگه بتونم از پس کرایه ش بربیام میرم)
الله اکبرررررررررر!!!!
وَوَضَعْنَا عَنکَ وِزْرَکَ
ﻭ ﺑﺎﺭ ﮔﺮﺍﻧﺖ ﺭﺍ ﻓﺮﻭ ﻧﻨﻬﺎﺩﻳﻢ ؟
الَّذِی أَنقَضَ ظَهْرَکَ
ﻫﻤﺎﻥ ﺑﺎﺭ ﮔﺮﺍﻧﻲ ﻛﻪ ﭘﺸﺘﺖ ﺭﺍ ﺷﻜﺴﺖ .(٣)
خدایا تو کی هستی ؟؟؟
تو چی هستی؟؟!!؟!
من این رو در حکم یه نشونه دیدم و سپاسگزار خدا شدم
مشتاق شدم ببینم این بازی چطور پیش میره
وقتی خدا اینطور داره دستانش رو برای کمک به من میفرسته پس یعنی مسیرم درسته
ایمانم بیشتر و بیشتر شد
و توکلم قوی تر !!!
تو هون روزها فایل جلسه ی 10 هم جهت اومد روی سایت
باور مرجع” الخیر فی ماوقع”
ومن گفتم هرچه پیش اید خوش اید
یادم اومد از روزی که سعیده دختراش رو ثبت نام نکرد و تا اخرین روزها صبر کرد
و بعدش خدا به طرز معجزه اسایی براش درها رو باز کرد
با یاداوری اون شرایط سعیده گفتم
حتی اگر یک روزهم به پایان قراردادم مونده باشه
بازهم من دخالت نمیکنم تو کار خدا
این بار میخوام صبر کنم
=====================
چند روز بعد بصورت هدایتی از کامنت یکی از دوستان
هدایت شدم به فایل
سفر به دور امریکا قسمت 160 +1
اسمش برام عجیب بود و با یه حس کنجکاوی بازش کردم
اون فایل درمورد میتینگ استاد با بچه های ایرانی در امریکا بود که بچه ها داشتن ازنتایجشون
صحبت میکردن
وقتی نوبت به یک اقایی رسید که جواهر فروش بودن و شروع به صحبت کردن
من سراپا گوش شدم
توی حرفهاشون میگفتن که در کانادا گویا در یک مرکز خرید که تازه افتتاح شده و تک و توک در حد 4،5 تا واحد در طبقه ی اول باز شده ایشون در طبقه دوم انتهای راهرو جایی ک به ظاهر اصلا پاخور مشتری نداره مغازه شون رو میزنن و بعدها که رشد کردن میشن الگوی خیلی ها که میان و تو اون پاساژ مغازه میزنن
با این باورکه اگر برای اون اقا شده برای اونها هم میشه
این جمله توی ذهنم پر رنگ شد
طبقه ی دوم انتهای راهرو…!!!!
نمیدونم همون روز یا شایدم روز بعد وقتی
داشتم با پله برقی میرفتم طبقه دوم سرویس بهداشتی،دقیقا روبه روی پله برقی چشمم افتاد به واحد خالی روبه روم برای یک لحظه اون جمله مرور شد
“طبقه دوم انتهای راهرو”
تکه های پازل رو کنار هم چیدم و
تصویر واضح تر شد
پیشنهاد کرایه ی بالا برای اون واحد 28 متری در طبقه +1
وصحبتهای اون اقا در سفربه دورامریکا
حالا برام حکم یه نشونه رو داشت
صدای خدا رو شنیدم
اگه همین الان بگن تو کل این مجتمع یک واحد رو انتخاب کن همونُ بهت میدیم کدومو میگی؟
گفتم خدایا خودت که به قلب من اگاه تری
من یجا روست دارم نورگیرش عالی باشه
من دوست دارم اطرافم خیلی شلوغ نباشه
من دوست دارم به پله ها و اسانسور نزدیک باشه
من دوست دارم تر تمیز باشه و رنگ نخواد
من دوست دارم تو طبقه دوم باشه نزدیک سرویس بهداشتی…
و بعد به خدا گفتم این واحد همونه درسته؟
این دقیقا طبقه دوم و انتهای راهروست
دقیقا اخرین واحد توی راهروی طبقه ی دوم
وقتی دقیق تر شدم دیدم همه ی اپشن های موردعلاقه ی منو داره
به علاوه کلی اپشن دیگه!!!!!!
ازهمونا که استاد میگه من اصلا خیلی از این خواسته هام رو نمی شناختم که بخوام داشته باشمشون
اونها همون نعمت های بغیر الحساب بودن
برای استاد
و من به چشم دیدم که چطور خدا نعمت های به غیرالحسابش رو به من نشون داد
واضح ترینش 3 تا صندلی چرخدار تقریبا نوووووو بود که دقیقا من بهشون نیاز دارم و قصد خریدش رو داشتم ولی قلبم میگه من میرم اون واحد و اون صندلی ها رو از صاحبش میخرم
و اینطوری کارها برای من اسون میشه
درست طبق معامله م باخدا
این بار قرار نیس من کاری بکنم
قراره خدا مدیریت کنه اوضاع رو…
خدا خودش صندلی هارو میاره تو مزون جدیدم
بدون اینکه من ساعتها تو بازار بگردم و بعدش کلی هزینه کنم ماشین کرایه کنم و اونها رو بیارم مزون .
صندلی ها همین الان اماده ست
خیلی خوشحال شدم
حسم عالی بود عالی ترررررر شد
باز هم گفتم خدایا هرچه خیره همون بشه
رفتم شماره ی مالک اون واحد رو از دفتر مدیریت گرفتم
مدیریت گفت این اقا گفته اصلا قصد اجاره دادن نداره و اگر هم بده فقط رهن کامل میدیم
مبلغ رهن 200 میلیون
بااینکه به طور معمول باید
بااین حرفها پا پس میکشیدم
اخه مبلغ200 میلیون کجا و من کجا؟؟؟
من توی دلم گفتم اگه خدا گفته کاریت نباشه این مسئله ت به من مربوطه
پس ینی بقیه هیشکاره ن!!!!
به قول رزای عزیزم
دفتر مدیریت کیه بابا؛
قدرت دست خداست!!!
شماره رو گرفتم و وقتی فامیل مالک رو گفت
تو دلم هزار بار خدا رو شکر کردم
اقای توکلی….!!!!
به خدا گفتم توکل برخودت …
دلم روشنه ..
وقتی نجوا ها اومد که بابا این ادم اصلا راضی نمیشه تو از کجا میخوای پول رهن رو بیاری؟؟؟
یاد حرف بابام افتادم که گفته بود
نمیشه پول رهن رو بیشتر کنیم
تا مطهره کمتر جوش کرایه رو بزنه؟؟
بااینکه میدونستم بابام دیگه در این حد رو نمیتونه ساپورت کنه و اون مثلا توقع 20،30 تومن رو داشته
ولی همین یک فکت قوی شد و ذهن منطقی من رو خاموش کرد
که مهم نیس بابا خودش گفته
اون حتما پول داره
بازهم همزمانی های هدایت های الهی قلبم رو اروم کرد
باخودم گفتم
بزار اصلا یه زنگ بزنم شاید کمتر کرد….
خلاصه روز پنج شنبه 18اردیبهشت به اون اقا زنگ زدم و تو قلبم گفتم خدایا اگر به خیر و صلاح من هست
خودت قلب این ادم رو برای من نرم کن
و اون اقا در جواب گفت که ما اگر بخوایم جابه جابشیم یکسری میز و صندلی داریم اونجا که جایی نداریم براشون …
به من گفت بهش بگو ازت میخرم
اگر میفروشی شون..
.
پیشنهادم رو دادم و اون اقا ازم خواست که یکم فرصت بهش بدم
گفت خبرتون میکنم
گفت شنبه بهم زنگ بزن و خبر قطعی شو بگیر
من بازهم به خدا واگذار کردم
و امروز شنبه وقتی زنگش زدم با کلی معذرت خواهی گفت که فراموش کرده و بهش فرصت بدم تا عصر خبرم میکنه
اینجمله رو گفت
چون نمیخوام بی ادبی بشه
خودش بهم زنگ میزنه
چقدر تحسین کردم این ادب و شعور و احترامی که این انسان شریف به من گذاشت
به خدا گفتم من راضیم ازت
حتی اگر این واحد برای من نشه
ولی من توی همین مسیر انقدر همزمانی ها ومعجزه هات رو دیدم که کلی ایمانم رو تقویت کرده و کلی من رو در برابر هدایت های تو تسلیم تر کرده …
اگر همینجا بمونم خوبه
اگر برم خیلی خوبه
در هرحال خدایا راضیم ازت
من منتظر جواب اون اقا هستم
تو دلم مدام به خدامیگفتم
ینی من الان نباید کاری کنم؟
وخدا این ایات رو از زبان سعیده ی عزیز
بر من نازل کرد:
اصلا نیاز نیست کار بزرگی انجام بدید،به الله قسم…
من خودم مثل شما تا میشنیدم استاد میگفت ایمانی که عمل نیاورد حرف مفت است
چهارستون بدنم میلرزید که من به هیچی نمیرسم چون هیچ غلطی نکردم!
عمل شما ایمان به الله!عمل شما بستن ورودی های منفیه،عمل شما حذف کردن آدم های سمیه،عمل شما گوش کردن به آموزش های استاده،عمل شما سپاسگزار بودن در هر لحظه ست،عمل شما نگاه کردن به اتفاقات از زاویه ای که بهتون احساس بهتری میده!
بعد که بستر رو درست ساختید!
به خدا!
شما در زمان مناسب،در مکان مناسب،با آدم ها،ایده ها،شرایط،و هرچیزی که لازمه،هم مدار میشید و باهاش برخورد میکنید
شما روی ریل قرار میگیرید
بعد بهتون گفته میشه چیکار کنید،کجا برید یا چه حرفی بزنید
نشونه ش هم اینکه:کاملا بدون تقلا و به آسونی وارد زندگیتون میشه…
از روزی که هدایت شدم به خواندن سوره ی مریم و این ایات رو با درکی متفاوت تر از گذشته خواندم و در اونها تعقل و تفکر کردم
احساس میکنم به قول استاد مدارم تصاعدی رشد کرده
به خدای اسمانها وزمین قسم
از اینهمه همزمانی و هماهنگی این سیستم ،
دیگه دارم به قهقرا میرم
فقط بزارید برممممممم منننننننن!!!
استاد معجزه رو دیدم
درهاباز شد
خدا به وعده اش عمل کرد
همون خدایی که به زکریا درحالی که پیر و فرتوت بود فرزندی عطا کرد
دقیقا به من هم نعمتش را ارزانی کرد
درحالیکه من هم با شرایط حال حاضرم کاملا نشدنی میدونستم که بخوام ازین واحد جابه جا بشم و برم تو واحدی که همهههههههههه نشدنی میدونستن که اونجا به کسی اجاره داده بشه
اون هم با این شرایطی که خدا برای من قراردادش رو تنظیم کرد!!!
الله اکبررررررر
الله اکبررر
استاد من با خدا معامله کردم
و عجب معامله ای بود
سراسر سوووووود!!!!
سراسر خیر و برکت !!!
سراسر لذت !!!!
و سراسر نعمت !!!!
خدا از اول تا اخرش رو انجام داد
و من هر قدم که این پروسه پیش میرفت هر لحظه اش ایمانم به خدا قوی و قوی تر میشد…
دل مالک این واحد جدید رو نرم کرد
واون با شرایط من موافقت کرد و
رضایت داد
10 میلیون تومان برای پول پیش کم داشتم خدا از جایی که فکرش رو نمیکردم برام رسوند
صندلی نداشتم میخواستم نو بخرم
توی اون واحد چنتا صندلی نو بود که خدااونها رو برای من اونجا گذاشته
تازه بزار ازین بگم؛
یک کمد ویترینی بزرررررررگ هم همونجا بود که خیلی برای من خوب بود روزی ک رفتم از پشت شیشه ش نگاه کردم داخلش رو خواهرم گف این کمده روهم از صاحبش بخر به درد تو میخوره.
ومن گفتم فعلا پول ندارم حالا همین صندلی هارو میخرم بعدا کمد هم جور میشه انشالله
و استاد باورتون نمیشه
روزی ک رفتیم با مالک قرارداد ببندیم
همونجا گف ،گف ما همه ی وسایل رو میبریم فقط اون کمده رو ما نمیتونیم ببریم جا نداریم اون همینجا باشه شما ازش استفاده کنید هروقتم انشالله رفتید باز همینجا باشه
به نام خداوند بخشنده ی،مهربان
سلام استاد جان
امیدوارم که حال دلتون عالی باشه
میدونین چی بهم لذت میده و اشکمو درمیارره؟
اینکه به این فکر میکنم ک خدا داره بااین نشونه ها بااین،فایل ها با صحبت های دوستام در گفتگو با دوستان بهم میگه ببین تو نفر بعدی هستی ک قراره بیای از نتایج فوق العادت صحبت کنی
داره امادم میکنه
داره ب این باور میرسونتم که منم میتونم بقول شما در دوره دوازده قدم فرمودید که وقتی صدنفر بیان به ما از یک اتفاق بگن ما بیشتر باور میکنیم
تااینک ی نفر بیاد بگه یچیزیو دیده
و،جالبه ک من بعد از 2سال و نیم که توی این سایت الهی عضوم تازه دارم میفهمم شما چی،میگین
تازه دارم خودم رو ب این موفقیت ها نزدیک میبینم قبلا نتایج دوستان رو میدیدم حسادت میکردم استاد جان من الان یک ماهه. ک میام فایلای گفتگو با دوستان رو میبینم میدونید چرا چون عصبی میشدم ازینک صدای خوشحال ادمای دیگرو میشنیدم ک میان از نتایج بزرگشون حرف میزنن
توی نشانه هام هروقت ک گفتگو بادوستان بود نمیدیدم انگار تحمل نداشتم وجودم طاقت نمیاورد ک بشنوه صدای ادمای،دیگرو ک ب موفقیت رسیدن
جالبه من همین الان بخدا متوجه شدم ک چقدر تغییر کردم
چرا؟چون الان باصحبتای فرزانه و محمد اشک ریختم و سپاسگزاری کردم بخودم گفتم ببین
میششه ی همچییین معجزه هایی میشه
توالان بزرگترین رویات ی ماشینه
دوستات ب بزرگترشم رسیدن پس ببین براهمه قانون جواب میدع
الان اصلا عاشق اینم ک بیام فایلای گفتگوبادوستان رو ببینم و البته ک شاید اماده نبودم اون زمان
باخودم در صلح نبودم ولی الان وقتی میبینم. ادمای اطرافم پیشرفت کردن الگو میگیرم بجای اینک حالم بدشه
اصلا استاد گل از گلم شکفت
من تغییر کردم شخصیتم تغییر کرده البته و صدالبته ک دوره احساس لیاقت و بحث مقایسه کردن در من خیلییی تاثیر گذاشته
البته ک قدم سوم قسمت چهارم ک میگه هرکس در هر جایگاهیی ک هست جای درستشه
حسادت من رو کم کرده در حدی ک قبلا دلم نمیخواست صدای خوشی کسی بشنوم الان با معجزه های زندگیشون اشک شوق میریزم
استاد نمیگم ک الان کاملا اون نجوا. ها ازبین رفته
چون مثلا فرزانه جون گفتن بعد دوسال یاشما اینهمه نتیجه گرفتن من یکم حسم بد شد ک دوسال نیم عضو سایتم و به این چیزا نرسیدم اما بعد اون بحث مقایسه ی احساس لیاقت بهم کمک کرد به خودم گفتم تو ک تازه یک ماهه متعهد به قانون و سایت وفایلا شدی
تو مگ میدونی مسیر فرزانه جون وهمسرشون چی بوده
مگ میدونی اونا با چه تعهدی کار کردن چه پیش زمینه ای داشتن
پس مقایسه کردن خودت بااونها خنده داره و بعد اروم شدم
و فقط سعی کردم درسارو بگیرم
خیلی اروم ترم استاد نسبت ب اطرافیان حسادتم خیلیییی کم رنگ شده من بخودم افتخار میکنم استاد جان
من به شما ک استادمین که دارین کمکم میکنین توی این راه افتخار میکنم
خداوند شمارو برای ماحفظ کنه
خداوند نگهدارتون باشه همیشه
به نام خداوند جان و خرد
خدای که از رگ گردن به من نزدیک تر است
سلام استاد و مریم جان
چقدر عالیه این فایلهای شما زمان لز آن میگذرد ولی نه قدیمی میشوند و نه کهنه
و هر روز که گوش بدهی یک مطلب جدید دارد
فرزانه جان بابت پیش رفت عالی ت تحسین میکنم تو رو
یه مورد که به موقع فهمیدم باید جای من عوض بشه این راهش نیست
20سال داشتم و چند سالی ازدواج کرده بودم و متوجه شدم اعتیاد دارن
تلاش کردم ولی دل کندم
و جدا شدم ک این تغییر خیلی مهم بود و نتایج بعد خوب بود و خوشحالم که از این مرحله گذشتم
در اون زمان کمی با قانون آشنا شدم ولی جدی ادامه ندادم و با همون کم هم خیلی کارهام راحت انجام میشد
چقدر خوبه متعهد باشیم و جلو بریم بی شک نتیجه ها غافلگیر میکنه
خدایا مرا در این مسیر یاری کن تنها تو را می پرستم و تنها از تو یاری می جویم
شاد موفق و ثروتمند باشید در دنیا و آخرت
سلام و درود خدمت تک تک دوستان عزیزم ،،
مدار ،،
فرکانس ،،
انرژی ،،
خالق ،،
خدا چیست ؟؟
جنس خداوند از چیست ؟؟
وجود به چه معناست ؟؟
وجود داشتن از کجا آغاز شد ؟؟
آیا من میدانم که وجود ینی چی ؟؟
آیا قبل از وجود داشتن چیزی بوده ؟؟
آیا قبل از وجود داشتن تنها خداوند وجود داشته !!
آیا تمام اصل و ریشه وجود از خداوند متعال است !!
سلام و درود خدمت انرژی مقدس خالق و فرمانروای کل کائنات و خالق آفرین من ،،
این جمله ای که سالهاست دارم اول شکرگذاری هام مینویسم تا روزی که به وضوح بهش ایمان پیدا کنم !!
خدایا صد هزار مرتبه شکرت که بصورت قدم به قدم تکاملی دارم به این ایمان قلبی نزدیک و نزدیک تر میشوم ،،
مثال خورشید بودن خالق کل هستی و ما که سیارات درحال چرخش به دور حضرت عشق هستیم و هر چه به او نزدیک تر میشویم گرمای وجود و برکت و ثروت و.. بیشتر دست پیدا میکنیم که استاد عزیزم میزنن ،،
خدایا شکرت ،،
به نام خداوند بخشنده هدایتگرم
عرض سلام و احترام خدمت استاد عزیزم و خانم شایسته مهربون و دوستان هم فرکانسم
روز شمار زندگی من روز 146
خداوندا سپاسگزار تو هستم و از تو درخواست دارم که مرا در زمان مناسب و در مکان مناسب با افراد مناسب همنشینم گردانی این دعای هرروز من تو ستاره قطبی ام هست و از خداوند بعد از این دعا میخواهم که مرا به راه راست راه کسانی که به آنها نعمت داده و نه راه گمراهان هدایت کنه و گفتن این جملات و تکرار آنها باعث میشه که من هر روز نسبت به روز قبلم کمی بهتر باشم حالم خوبتر باشه به زیباییهای بیشتری هدایت بشم نشانه های که دریافت میکنم درست در زمان مناسبش بهم گفته میشه با این روش من تو تغییر شخصیت ام بهتر میتونم عمل کنم و ایدهای خداوند و کلام خداوند و به راحتی دریافت میکنم و قشنگ به هدایت خداوند باور دارم چون تو زندگیم دارم تجربش میکنم و هر وقت به هدایت و الهامات خداوند گوش کردم نتیجه برام فوقالعاده بوده روانشناسی ثروت یک دورهای که خیلی دوست دارم واردش بشم ولی با هدایت خداوند و وقتی زمانش برسه مطمئنم که خداوند هدایتم میکنه چطور که به دوره 12 قدم هدایت شدم و به اندازه ای که روی خودم کار کردم نتیجه گرفتم من همیشه تسلیم خداوند هستم و این تسلیم بودن هم زمانی اتفاق افتاد که درخواستی از خداوند بود و با این درخواست زندگی روی خوش بهم نشون داد از وقتی که من خودمو تسلیم خداوند متعال کردم
رد پای امروزم
سلام به همگی دوستان و استاد عزیز و مریم بانوی مهربان
این فایل استاد چندین نکته برای شخص خود من داشت که بهشون اشاره میکنم:
1)باورپذیر شدن موفقیت:
وقتی که دقیق به قضیه نگاه میکنم و توش ریز میشم میبینم فرزانه عزیز و محمد شاخ و دم ندارن که!!!
یا ضریب هوشی عجیب و غریبی ندارن که !!!
اونا هم مثل من هستن دو تا چشم و دو تا گوش دارن و یه ذهن مثل ذهن من با این تفاوت که یه روزی به این حرفا ایمان آوردن و روی خودشون کار کردن و به این نتایج رسیدن(هزار آفرین به فرزانه خانم و محمد عزیز)
2)کار کردن روی خودم:
من باید با کار کردن روی خودم و ایمان به فراوانی خدا این موضوع رو بپذیرم که مثلا مشتری برای من بینهایته!!
من کارم فروش گل و گیاه و مراقبت و نگهداری از اونهاست
من اگر به فراوانی ایمان داشته باشم اینموضوع رو میپذیرم که اشخاصی که گل میخوان برای منزل یا محل کار خودشون بینهایت هستن و هر روز بابت این قضیه خیلی خوب حاضرن که هزینه کنن
اگر من تو مسیر درست باشم این افراد من رو پیدا میکنن و بهم سفارش گل و گیاه میدن
3)بلعیدن مطالب به خاطر آمادگی:
بازم به خودم برمیگردم ، وقتی که با استاد آشنا شدم از لحاظ روابط در سطح افتضاحی بودم و هر روز توی این قضیه مشکل داشتم و مورد سواستفاده در روابط قرار میگرفتم(هم روابط عاطفی و همکاری)
اون موقع من خیلی تشنه آگاهی در مورد روابط بودم و با دوره «عشق و مودت در روابط» آشنا شدم و مطالب رو با تمام وجود گوش میکردم و به کار میبستم به همین علت بسیار بسیار در این زمینه پیشرفت کردم و خدارو شکر مشکلاتم در این زمینه برطرف شد
حالا اگر میخوام در زمینه ثروت هم یه همچین نتایجی بگیرم باید با همون جدیت و تشنگی مطالب رو ببلعم و به کار ببندم
4)کار کردن روی مهارتهای خودم:
من الان درگیر این تله شدم که همش به خودم میگم دارم رو باورهام کار میکنم دیگه، پس چرا نتیجه نمیگیرم؟!!!!
اما باید یادم باشه که باید سعی کنم مهارتهای خودم رو در زمینه گل و گیاه افزایش بدم(در مورد اینکه مثلا بیماریهای گیاهان روبشناسم، چجوری میشه ازشون بهتر مراقبت کرد، چه کودهایی براشون مناسبه و…)
یا در زمینه تولید محتوا کارکنم (اینکه چجوری استوری بذارم، پست تولید کنم، ادیت ویدئو رو یاد بگیرم و …)
(و اما مطلب آخر)
5)من مسئول تمام اتفاقات زندگی خودم هستم:
اینکه الان توی چه شرایط مالی ، عاطفی ، کاری یا زندگی هستم به صورت تمام و کمال دست خودمه و تا زمانی که این مسئولیت رو به عهده نگیرم نمیتونم تغییرشون بدم!!!
من با قبول تمام شرایط و دونستن اینکه چه چیزی از این دنیا میخوام و حرکت به سمتشون میتونم یواش یواش به اون سمت پیش برم
به امید الله یکتا
به نام خدای بخشنده مهربان
سلام به همه دوستان عزیزم
شاید حرف هایی که میخوام بزنم خیلی ربطی به موضوع فایل نداشته باشه اما دوست داشتم تجربه امروزمو اینجا ثبتش کنم…
امروز صبح زیاد حالم خوب نبود.گفتم ولش کن امروزو میخوابم و هیچ کاری نمیکنم…چند لحظه تو جام بودم تااینکه صدای خدارو شنیدم…بهم گفت بلند شو برو پارک دوچرخه بگیر یکم حالت بهتر بشه اگه بخوای بخوابی فقط بدتر میشی پاشو دختر خوب…یکم این پا اون پا کردم و گفتم باشه.از جام بلند شدم و آماده شدم که برم…از قضا پارک خلوت بود و سکوت…یه هوای بهاری با درختانی که تازه سبز شدن و پرپشت با یه نسیم خنک و صدای باد که میپیچید تو گوشم و میخورد به صورتم.خیلی صحنه های رویایی بود…زیر سایه درخت ها رکاب میزدم و از لای درخت های بالای سرم آسمون ابری و آبی رو میدیدم.با خودم میگفتم الان که تو این حال و هوام و آنقدر حالم خوبه آیا فرقی میکنه که کجا باشم.اینجا ایران باشه یا آمریکا؟دیدم که نه اگه آدم حالش خوب باشه تو جهنم هم باشه براش فرقی نمیکنه اگه حالش بد باشه تو بهشت هم باشه باز تو جهنمه چون خوشبختی یک نوع نگاهست نه رقم بانکی و خونه و ماشین…چقدر خوبه به این وضوحی که دارم این کلمات رو تایپ میکنم بتونم بهشون عمل کنم.اون وقت دیگه واقعا طعم زندگی رو میچشم آنقدر حرص نمیزنم که وای دیر شد این کارم موند اون کارم چی شد الان چیکار کنم الان کجا برم و…
میتونم بگم امروز تو پارک رفتم تو حالت بی ذهنی.جوری که ذهنم خاموش شده بود و من در لحظه داشتم زندگی میکردم.این مهارتم خیلی بهتر شده که ذهنم مدت زمان بیشتری ساکت میشه.خدایا شکرت…باخودم میگفتم این فرکانس هایی که الان داری میفرستی میدونی چقدر نتیجه قراره برات ایجاد کنه!!!همه این ها هم از دوره ها و آموزه های شما یاد گرفتم.مخصوصا دوره دوازده قدم.
این روزها مشغول کار کردن رو دوره احساس لیاقت هستم و دارم خودمو آماده میکنم تا یه کامنت دیگه روی جلسه تکمیلی 3 بذارم چون واقعا هردفعه که فایل هارو گوش میکنم در های جدیدی از آگاهی به روم باز میشه.واقعا خدایا شکرت
اگه بخوام راجب فایل امروز سفرنامه هم از خودم بگم باید بگم همین تجربه امروزم تنهایی رفتن به پارک و امتحان کردن یه دوچرخه جدید و تنهایی دوچرخه سواری کردن تو پارک خلوت تا دو سال پیش برام از محالات بود.من همیشه از تنهایی جایی رفتن مخصوصا پارک میترسیدم ولی الان کلی تجربه ها دارم که تنهایی انجامشون دادم.تنهایی مترو سوار شدن تنهایی رستوران رفتن تنهایی گردش و تفریح رفتن و… این از اون مواردی بوده که من خیلی روش کار کردم تا تغییر کنم و هنوز خیلی جای کار داره.
بعد از پارک اومدم این فایل رو نگاه کردم و بعدش برای خودم یک چای هل و دارچین دم کردم که خیلی بهم مزه داد.انگار همه بدنمو رفرش کرد.
امروز روز زیبایی بود بااینکه نتونستم به برنامه ای که برای خودم گذاشته بودم برسم ولی الان خیلی احساس خوبی دارم.مخصوصا از صبحم که به صدای خدای درونم گوش دادم.
خدایا شکرت
به نام تنها فرمانروای کل کیهان خدای مهربانم خدای وهابم خدای رزاقم سپاسسسسسگزارم
سلام به دوستان جان
خدایا شکرت برای درک هر روز یه ذره بهتر از این آگاهی ها ی ناب الهی
چگونه در مدار مناسب قرار بگیریم ؟
خدایا شکرت بینهایت
استاد من هر روز و هر لحظه دارم به این مدار نزدیکتر و آگاهتر میشوم بلطف خداوند و هدایت های بینهایت خداوند در سرتاسر زندگی ام
باور قدرتمند: خدایا شکرت که من همواره در بهترین زمان و بهترین مکان و بهترین موقعیت و در میان افراد درست و شرایط درست قرار دارم
یعنی این جملات داره برام کولاک میکنه استاد عزیزم
خدایا شکرت هر چقدر درکم از این جمله بیشتر میشود مدارم بالاتر میرود بخدا قسم که در بهترین زمان و بهترین مکان هستم
تمام اتفاقات را حتی بظاهر بد هم به نفع خودم استفاده میکنم
در تمام اتفاقات زندگی ام فقط میگم الخیر و فی ما وقع
بخدا که وقتی توکل میکنیم همه چی به نفع ماست
الله و اکبرررر
خدایا شکرت من تسلیمم هیچی نمیدانم تو علمت بر تمام عالم محیط است بهم بگو سخت از هر خیری از تو به من برسد من سخت نیازمند وفقیرم
خدایا شکرت استاد وقتی که دیگه از همه چی عاجز و درمانده شدم و درخواستها را قوی تر به جهان ارسال کرده بودم خداوند در لحظه بهم پاسخ داد و من با روند تکاملی هر روز یه ذره بهتر عمل میکنم و زندگیم رو به بهبود است از همه نظر بلطف خداوند
خدایا هر آنچه دارم از آن توست
من هیچی نیستم بدون تو
روابطم بسیار الان بهتر شده خداروشکر
از نظر درآمد مالی ازآنجایی که خداوندهدایتم کرد به کار هنری هر روز خدا جونم داره مهارتهامو بیشتر میکند و خودش دست بکار شده هم برام زمان مناسبه هم مکان عالی و هم افراد درست و عالی را هر بار بهتر داره سر راهم قرار میدهد از آنجایی که من هر بار دارم عملگراتر و بهتر عمل میکنم خداوند هم مرا در مدار درست با شرایط فرکانسی من در موارد مناسب قرار داده است
استاد آشنایی با شما نقطه عطف زندگی من بود بلطف خداوند
از وقتی که رو به آموزشهای شما از تلگرام بودم و یکسال پیش وارد سایت الهی هدایت شدم و با آموزشهای عالی و ناب الهی که کلام شما را وحی منزل میدانم و به هر کدام از آنها به اندازه درک و مداری که دران هستم عمل میکنم خیلی احساس خوب و عالی راربلطف خداوند. هر روز دارم تجربه میکنم و قانون جهان همواره یکی است که تمام اتفاقات زندگی ام بر اساس باورها و فرکانس های خودم بوجود میاورم
خدایا شکرت که هر لحظه مرا هدایت میکنی به بهترین شکل ممکن
خدایا شکرت که وقتی همسرم از نظر مالی به تضاد برخورد جهان همه چی را به نفع ما رقم زد
همسرم کلی تغییر مثبت داشت به لطف خداوند خیلی از اشتباهات گذشته درس شد برای ما که تکرار نشوندو ما را صد قدم به سمت جلو پیش بردند
اتفاقا همین امروز ظهر قبل اینکه فایل جدید را ببینم
همسرم اومد مشورت کرد و راجع به شریک کاریش حرف زد و گفت میخوام ازش جدا بشم ولی هر کاری میکنم تا لحظه آخر میپیچونه و نمیاد گفتم عزیزم الان ما یک باور محدود پیدا کردیم که کارها تا لحظه آخر خوب پیش میره و آخر سر به سرانجام نمیرسه
باید بگردیم و این باور مخرب را که داره ترمز برای ما ایجاد میکنه را پیدا کنیم و بجایش یک باور قدرتمند کننده بسازیم
استاد از وقتی که دوره احساس لیاقت را خریدم خیلی بهتر عمل میکنم بلطف خداوند ولی هر روز و هر لحظه باید روی این دوره کار کنم که الآنم دور دوم دوره را شروع کرده ام پر سال جدید و هر روز درسایت الهی هستم و دارم روی خودم و توانایی ها ی منحصر به فرد که خداوند در وجود تک تک ماها قرار داده کار میکنم و هر روز خودم را اول لایق هم صحبتی با خدا میدانم و هر لحظه محتاج هدایت خداوند هستم و خودم را لایق دریافت عالیترین نعمتهای الهی میدانم و تسلیم خدا هستم
و همان لحظه که این باور که همسرم گفت ومن بهش گفتم این باور محدودی هست که ما باید پیداش کنیم کمی فکر کردم وقتی همسرم رفت سر کار بعد از ظهر
از خدا هدایت خواستم راه حل مسائل را که در درونم قرار داده را خواستم و قشنگ صداش بلند شد و گفت که روی احساس لیاقت شاید گیر دارید
و خیلی خوشحال شدم و اومدم سایت الهی که دیدم فایل اومده روی بنر سایت وقتی دانلود کردم و شروع کردم به گوش دادن دیدم نوشته چگونه در مدار مناسب قرار میگیریم ؟ الله و اکبرررر
گفتم این فایل برای منه
و الان از خدا میخواهم و همین جا دوباره تعهد میدهم که در این مسیر الهی ثابت قدم بمانم تا راه حل ها را بهم الهام کند
چون من لایق دریافت الهامات الهی هستم
و هر لحظه در مدار مناسب با فرکانس های خوبم هستم
احساس خوب اتفاقات خوب
با احساس خوب فرکانس های خوب را به جهان ارسال میکنم و از همان جنس وارد زندگی ام میشود .
در پناه الله یکتا شاد سلامت ثروتمند خوشبخت وسعادتمند باشید در دنیا و آخرت دوستون دارم الهام جون عزیز دردانه خداوند عالم
سلام بر همه عزیزان
روزشمار 146 فصل پنجم
اینروزها مطالب و موضوعاتی که بهش برخورد میکنم همشون متمرکز میشن به یک اصل واحد اونم بحث توحیده
رفتم گشتم از هرجا چرخیدم باز برگشتم به توحید اول میگفتم قانون احساس خوب اتفاقات خوب اصله ولی اون اصلیه که خود خدا دربارش گفته و باز مسیرش برمیگرده به توحید اون اصلیه که اگه تو توحید داشته باشی و ایمان داشته باشی خدا هست احساست و خوب میکنی و مابقی رو به خدا میسپاری …
چند وقت پیش برمیخوردم به موضوعاتی مثل ما خالق شرایط خودمون هستیم و خب راجع بهش هم فایل زیاد نشانم میشد هم عقل کل و هم هرجای سایت میچرخیدم باهاش برخورد میکردم بعد همین موضوع سر هدایت افتاد هدایت شدم به هدایتااا به اینکه چجوری حتی برای کوچکترین کارهای زندگیم از خدا هدایت بخوام ازش کمک بخوام و دیشب از ذهنم گذشت چجوری بهتر و بهتر روی فایل ثروت کار کنم و خب مجدد با خواهرم حرف میزدم میگفتم یه حسی بهم میگه روی همین جلسه فعلا بمون جلسه 5 روانشناسی ثروت 1 و منم گوش دادم چون حس میکردم هنوز ازش سیر نشدم هنوز مطالبش برام تازگی داره با اینکه استاد بیشتر تو اون قسمت دارن روی باورها کار باهامون کار میکنن اما عجیب منو با خودش میبره به غرق شدن تو افکارم و باورهام و پاشنه آشیل هام که خب فکر میکردم نیست یا کمتره اونم بحث عوامل بیرونیه ….
و امروز شما با این فایل اومدین روی سایت مرسی دوربین :)))))
استاد جونم لطفا بازم هدایت بشین به کلاب هاوس (ایموجی چشم قلبی ) تا ماهایی که اون زمان در موقعیتش نبودیم بیایم و بتونیم باهاتون صحبت کنیم ( اعتماد به نفسی دارم من :)) ولی جدای شوخی هم اگه لازم بود بتونم باهاتون صحبت کنم و هم نتایج بچه ها رو باز گوش بدیم و درس بگیریم )
* از خدااا بخواهییید خدا بهتون میده همین جمله رو از تو حرفهاتون نوشتم و جلوش نقطه چین گذاشتم …..
یه امتحانی پیش اومده از جانب خدا که اگه راست میگی و میخوای بفهمی که منو توکل کردی و یا ایمانت بیشتر شده و فقط میخوای روی من حساب کنی نه عوامل بیرونی پس بیا بسم الله برو اینم آزمونت و شما هم این جمله رو به عنوان پیش نیاز درس جدیدم بهم گفتین راجع بهش حتما صحبت میکنم و ته دلم مطمئنم از پسش برمیام و ازش سربلند بیرون میام چون تجربه مشابه ای هست که قبلا ازش نتیجه گرفتم و قبلا خدا تو همین زمینه خودش و بهم نشون داده الان اعتراف میکنم یکم زود بود و توقعش و نداشتم اینقدر سریع پیش بیاد اما خیلی خیلی کنترل ذهن میخواد که میگم بعدا راجع بهش کامل با توضیحات
* اگه تو مسیر درست قرار بگیرم در زمان مناسب با آدمها و شرایط مناسب برخورد میکنم …
* من باید روی اصل کار کنم خدا خودش منو هدایت میکنه به درست ترین ها
تمام این جملات تمامشون برام نشانه های خداونده صحبتهای خداونده که میخواد قلبم و با اطمینان پیش ببره و خدارو هزااااران بار شکر
ممنونم ازتون استاد بینظیر من واقعا تشکر واژه و کلامی که به اندازه ای که لایقش هستین داشته باشه تو دایره لغات نیست خیلی دوسستتون دارم و بهترینها نصیب قلب اللهی تون
خدایا شکرت بابت حضورت بابت دلگرمی ت بابت اینکه هوامو داری
به نام رَبّ العالمین
سلام و درود خداوند بر استاد عباسمنش گرانقدر و همه عزیزانم
استاد جان اینروزها دارم تمرکزی روی دوره بی نظیر 12 قدم کار میکنم و از دیروز مشغول نوشتن آگاهی های جلسه اول قدم دوم هستم. شما در این فایل گفتید که:
« در این قدم دوم با این صحبت هایی که کردیم، شما می بینید که موج بزرگتری از نعمت ها رو که داره وارد زندگیتون میشه. من به این دلیل به این راحتی پیش بینی میکنم، چون میدونم که قانونش اینه! و اینها تجربیاتیست که خودم در زندگیم داشتم»
و این دو سه روز که تمرین ستاره قطبی رو به شیوه قدم دوم انجام میدم میبینم که چقدر زندگی برام لذت بخش تر و روانتر شده است بقدری که وقتی دیشب داشتم اتفاقات خوبم رو می نوشتم صفحه سر رسید آنروزم دیگه جا نداشت و این همان نویدی بود که شما داده بودید و مطمئنم با تمرکز و تعهد بیشترم، بیشتر و بیشتر خواهد شد. و چقدر برایم لذت بخش است این روزها وقتی میبینم سوت زنان در همان جاده جنگلی آسفالت دارم به سمت خواسته هایم پیش میروم.
من از شما در این دوره یاد گرفتم که به کوچکترین نشانه ها و اتفاقات مسیر توجه کنم و بهشون انرژی بدم و با نوشتن به خودم یادآوری کنم که دیدی شد! دیدی فرکانس هام داره کار میکنه! تا باور بسازم و فرکانس قوی تری رو به جهان بفرستم. با اینکه قصدی برای نوشتن این کامنت نداشتم ولی همین دلیلی که گفتم باعث شد که بیام و بنویسم و ردپا از خودم به جا بگذارم و نشانه هام رو تائید کنم. استاد امروز که از محل کارم به خونه برگشتم، فایل امروز رو پلی کردم تا یادم بیاد راجع به چه موضوعیه و فایل رو که جلو بردم در دقیقه 16 فایل انگار تازه داشتم صحبت هاتونو می شنیدم که می گفتین:
«بچه ها این نکته خیلی مهمه ها که اگه من در مسیر درست قرار بگیرم؛ در زمان مناسب با آدم های مناسب برخورد میکنم ها» این حرفتون تموم نشده بود که گوشی همراهم زنگ خورد و دیدم مادرم پشت خط است.فایل رو استپ زدم و جواب تماسش رو دادم. حرفهایی که بین ما رد و بدل شد در ذهنم همین زنگو برام به صدا درآورد که دقیقآ صحه میگذاشت بر این صحبتتون و من از این هم زمانی تو شوک بودم و هنوزم حیرانم! جریان از این قرار بود که من سر راهم برگشتنی از محل کار از سوپر مارکت سر کوچمون ماست محلی خریدم و صاحب مغازه بهم گفت کاش با خودت ظرف میاوردی حیفه این ماستو بریزم داخل نایلون چون ماستش تازه بود و این ماستو خانمش تو منزل درست میکنه و قابل مقایسه با ماست های بازار نیست. وقتیکه داشت برام ماست می کشید، دیدم سیب های خیلی خوبیم داره و اتفاقآ دیروز که خانمم سیب خواسته بود چند جا که رفتم سیب درجه یک پیدا نکردم و برای اینکه دست خالی بر نگردم موقتآ چند تا سیب خریدم و چون میدونم خیلی به سیب علاقه داره تصمیم گرفتم نزدیک سه کیلو سیب بخرم ازش و وقتی قیمت رو پرسیدم گفت کیلویی 35 هزار! گفتم این سیب هات خیلی عالین قیمتشونم خیلی عالیه تعجب میکنم و ایشون گفتند ما از میدان بار میاریم به همین خاطر قیمتش خوبه. وقتی که برگشتم منزل سر راهم سری به مادرم زدم که دو واحد پائینتر ما زندگی میکنه تا کارت های بانکیشو که صبح داده بود براش پول انتقال بدم رو تحویلش بدم و بعد تحویل کارت ها ازم پرسید ماست خریدی؟ گفتم آره امروز ماست گذاشته و تازه تازه است. اتفاقآ سیب های خوبیم آورده اگه میخوای اینا رو بردار من دوباره میرم میگیرم. اما ایشون قبول نکردن و گفتند خودم کار دارم میرم بیرون میگیرم. در همین حین که من وارد خونه شدم یادم افتاد که بگم با خودش ظرف ببره اگه ماست می گیره و بلافاصله تماس گرفتم اما نمی دونم چجور به این سرعت مادرم رفته بود و منزل نبود. بعد چند دقیقه که برگشته بود و من فایلو پلی کرده بودم و این جمله رو که گفتم شنیدم . مادرم زنگ زد خیال کردم چون من تماس گرفتم زنگ زده ببینه که چکار داشتم به همین خاطر قبل اینکه ایشون حرف بزنه گفتم مادرجان کی حاضر شدی و با این سرعت از خونه خارج شدی که من یه دقیقه نشد زنگ زدم که بگم اگه میری ظرف ببری ولی دیدم که رفتی! گفت که ظرف با خودم برده بودم ولی سیب و که قیمت کردم میگفت کیلویی 50 هزاره! مگه تو از همونجا نگرفتی؟ گفتم چرا از همانجا گرفتم. گفت بهش گفتم همین الان پسرم ازتون خرید کرده گفته کیلویی 35 هزار خریدم. ولی گفته که پسرتون از ما خرید نکرده! خیلیم پسره عصبی بوده و گفته پدرم نمی دونه چند باید بفروشه و هر چی میگم کار خودشو میکنه! منم فقط ماست خریدم و برگشتم.گفتم مادر من که رفتم پدرش مغازه بود خیلیم حالش خوب بود و باهام شوخی کرد و بعدش تصمیم گرفتم سیبم ازش بخرم و اصلا قبلش قیمت نپرسیدم ازش و موقعی که کارت کشیدم بهم گفت کیلویی 35 هزار میشه. و بعد تمام شدن صحبت هام با مادرم استاد این جملتون تو ذهن من زنگ خورد که ببین فاصله رفتن من با مادرم سر جمع 5 دقیقه نشد ولی خداوند در همین زمان بسیار کوتاه آدم هایی رو سر راه من قرار داد که دو نتیجه کاملا متفاوت رو رقم زده. و اینو الهامی دونستم از طرف خداوند که بیام علاوه بر اینکه در دفترم بنویسمش، بیام و اینجا هم بنویسم تا ردپایی برای خودم و نشانه ای برای دیگر عزیزانم در این مسیر زیبا باشد. یا حق
سلام و درود به اسدالله عزیز..دوست هم فرکانسیمون!..
چقدر مسیر درست عالیه…مسیری که فقط حال و احساس خوبه..
مسیری که در زمآن و مکان مناسب هست..
منم میخام داستانی در بیین هدایتهام بهتون بگم.
منم درخاستم از خداوند رابطه عالی که بیین خودمو خداونده،رو ازش میخام….که هدایتش مدتها داره برام تکرار میشه.
اتفاقی یکی از فایلهای این سایت رو میخاستم رسیدم به کامنت شما.انشالله منم بتونم از میان هزاران اتفاق یکی از این مثال کوچک رو براتون بنویسم…
و برای خودم ثبت بشه!
که همه چیز مسیر درسته!…
الهامات پروردگار برای یه رابطه الهی برام واضح شده.فقط باید ما هر دو روی مدار همدیگه قرار بگیریم..که این داستانش خیلی زیاده…
قبل از وردم به این بهشت.رابطه هایی که وارد زندگیم میشد..دقیقا اون افرادی بودن که با چیزی که درون من میخاست هیچ سنخیتی نداشت.دقیقا برعکس عمل میکرد ..که اونم بخاطر وردیهای خودم بود…
و الان دقیقا از لحظه آستانه ورودم به این سایت ،’بهمون خدای احد..شاهده اون رابطه ها کاملا از زندگیم حذف شدن..الان چند وقته از زبان ،دوربریام میشنوم که فلانی درخاست کرده برای شما میخاستن تشریف بیارن برای صحبت…
از من سوال میگیرن این اتفاق افتاده میگم نه!…
اینفرد اصلا نیومده ؟خیلی فلان شخص خوبه….گفتم نه!
بوجودی که قبلا این اتفاقات جز سردرگمی برام نداشت..(خودم بودما داشتم اون افراد رو که من نمیخاستمشون وارد زندگیم میشدن!)..
خوب حالا چیشده.که صحبت میشه ولی کاملا اون خاستشون محو میشه…
چون من تعققیر کردم.چون من شجاعتر شدم..چون من یه شخص دیگه شدم..
قبلا بر این باور بودم یه باید از افراد کمک خاست برای ورود یه فرد برای ازدواج.حالا اینطرف هر چی میخاس باشه.همون کتگوری که من 99/9درصد میتونم .بگم!همین باور رو دارن…
که عامل یه ازدواج خوب…اینه که افراد بگی برای من همسر انتخاب کنن.
یا باورای دیگه..پلاچ شدن افراد.ووو کارای دیگه.خودتون بیشتر متوجهش شدین.و ایندشم بصورت واضح مشخصه…..
اسدالله عزیز…نمیدونم چجور شاکر خداوند باشم.که منو از باورهای گذشتگانم نجات داد…
همون آیات قرانی که مدام بهم میگه..
شرک داشته باشی روی افراد حساب باز کنی مثل همون پرنده شکاری میبرت جایی سخت و دور دستها تو رو میندازت ،پایین..
دیگه اون افراد نزدیکم که مدام سرزنشم میکردن،که ‘ سنت میره بالا سخت نگیر برو دنبالت کارت..الان کاملا رابطمون بین هم قطع شده..
دقیقا جوری شدم که اونا فرصت اون صحبتهای ،قدیم.رو ندارن.
دیگه من قوی شدم.اسدالله عزیز خیلی برام سخته بعضی موقعها که بتونم ذهنمو قانع کنم.ولی بخودم قول دادم ادامه بدم…
اینقدر نتیجه گرفتم از موقعه ایی که تو مسیر درستم…
که حتی رفتار اطرافیانم.اون دوستان قدیمی که با من هم فرکانس نبودن.از زندگیم خذفشون کرد..
خداوند شب تو خواب بهم الهام کرد بهم گفت فلان جا نریا..
گفتم چشم.حقیقتا یکمم..ریختم بهم!. ولی گفتم این نشانه بزرگه…
و در نهایت بگم…اینقدر زندگی برام روان شده.اینقدر حالم خوبه.اینقدر با خودم در صلحم.اینقدر اطرافم تعققیر کرده اینقدر قوی شدم.اینقدر شجاعت پیدا کردم…میدونم میدونم درکش کردم..از جان و روحم اگه در این مسیر درجا بزنم برمیگردم بهمون افرادایی که با من هم فرکانس بودن..
و بازم جهنم را تجربه میکنم…
جهنم ذهنه.بهشت روح الهیمونه…و تمام زندگیمون در صلح قرار دادن این دو جنسه..
کل زندگیمون بهمین دو برمیگرده.
و در اخر صحبتم بگم.از خداوند میخام در این مسیر رضایتمندمون ،کنه..خداوند داره خوب بهم نشون میده تا بدونم فقط مسیر درسته که من میتونم خوشبخت باشم..
که وای من اینو تو قرآن بصورت واضح خوندم که خداوند بهم گفت…
همون رفتار آدم و هوا…
که خداوند میگه!هر دو از بهشت فرود آیید که برخی از شما دشمن برخی دیگرند،چون از سوی من هدایتی به شما رسید هر کس از هدایتم پیروی کند نه دچار گمراهی می شود،و نه به سختی و زحمت می افتد(ایموجی گریه از سر ذوق)…
و هر کس از هدابت من روی برتابد برای او زندگی بسیار تنگ و سختی خواهد بود ،و روز قیامت او را نابینا محشور میکنیم…ووو بقیه داستان..(سوره طه.)
اسدالله عزیز.خیلی عمق صحبتهای خداوند هوشیار دهنده هست.هر موقع حقیقتا ذهنم بهم میریزه..بخودم تلنگر میزنم.میگم نگاه کن باید اینجا خودتو نشون بدی.
اگه میخای مثل قبلت باشی.نتیجه هم نمیگیری..
پس نخا مثل قبلت رفتار و عمل کن…که زندگی سخت و نابینا میشی در دنیاو آخرت..
یه شب خواب دیدم.صحنه وحشتناکی بود نمیدونم تو این مدت شده نصف شب از خداوند هراس داشته باشی.ولی میدونم برای هرکدوم از ما پیش میاد.
خیلی هراس داشتم.
خواب دیدم تو ساختمانهای خیلی بزرگی دقیقا مثل دانشگاه بود ولی خیلی اتاق بود افراد نشسته بودن.
و چند نفرر یه دفترچه تو دستشون بود.منم وارد اون اتاقها شدم ولی صندلی نبود که روش بشینم.
یه خانم اومد!.گفتم اینجا چخبره..دیدم فرد نزدیکی بهم میگفت من روی این صندلی نشستم تا بکشنم.میخان ما رو از بیین ببرن.منم داشتم به اون خانم التماس میکردم اینکار رو انجام ندین.
اون خانم یه صفحه ایی روی دفترش،رو برام بصورت فیلم کرد..بهم گفت نگاه این سرزمین سرسبز کن.قبلش همین تعداد افراد رو از بیین بردیم.باید اینا از بیین برن تا این سرزمین سرسبز بشه..
منم همینجور که داشتم التماس میکردم.که اینکار رو به این شخص نکنید.ولی اون فقط لبخند میزد..میگفت دست ما نیست!دقیقا خیلی از افراد رو دیدم.با خودشون میگفتن ما بشینم اینجا بیان بکشمنون….و همین صحنه مدام جلوم تکرار میشد با حرفهاشون.
همشون همین درخاست رو داشتن.من از طریق صداها اون افراد رو میشناختم..دیگه اون خانم این صحنه رو بهم نشون داد بهم گفت جای تو اینجا نیست بیرون شدم.دیدم
شخص نزدیکم بهم گفت بیا اینجا…
همهجا متروک شده بود..صحنه قیامت رو بارها’ خداوند بهم نشون داده..
خیلی چیزا رو میتونم ساعتها بنویسم…
چون باورای مذهبیمون زیاد.ویسری حرفهای بی ربط بهمون خوردن…حقیتا فقط با الهاماته که میتونم روش صحیحشو درک کنم.بازم احساس میکنم هنوز خیلی جاها کم دارم..
فقط میخام حرفتونو تحسین کنم.
و بگم!
مسیر درسته که ما رو با افراد و شرایط مناسب هماهنگ میکنه..
و غیر این پای باور محدود کننده هست که ما رو از بیین میبره!که من قربانی همین رفتارها شدم..
داستان قوی بودن شخصی بنام شخصیت زینب (س)داره همین رو یاداور میشه..که همیشه باید شجاع بود..و استقامتتو نشون داد..
اگه قربانی شده بود نابودمیشد..
مثل ماها!که چقدر به نوعه دیدم قربانی همین افکار و باورهای محدود کنندمون میشدیم…
از خداوند درخاست صبر و استقامت میخام.انشالله بتونم در اینراه حرکت کنم.و هر جایی کم اوردم بتونم حرکت کنم و زیر دنده های جهان له نشم..
چون هیچی بدتر از قربانی شدن نیست..
چکش حقیقتا خیلی درد میگیره..
همه چیز فقط تو مسیر درسته.مسیر درسته که احساس خوب میکنه.احساس خوبه که موقعیتها شرایط همه چیز بنفع تو میشه.و ابن سیکل آزامش رو بیشتر میکنه…
و مایین این ایده و الهامات میاد تا ما بیشتر با سرعت پیش بریم..
اسدالله عزیز بازم سپاسگزار شما و سپاسگزار این خدای الرحمن الراحمینم.که ما رو با هم هم فرکانس کرد و بجایی هدایتمون کرد تا شبانه روزمون در حال صلات خاندن با همدیگه باشیم..
به امید صحبتهای عالی!
سلام و درود خداوند بر شما دوست عزیزم
خیلی کم پیش میاد که برای یه فایل دو بار کامنت بنویسم. چند روز پیش متوجه شدم که دو سال پیش هم برای این فایل کامنت نوشته ام (22 اردیبهشت 1401) و در کمال تعجب وقتی که کامنت قبلیمو خوندم متوجه شدم که در اون کامنت هم دقیقآ بر همین جمله از سخنان استاد تاکید کرده ام! قطعآ در این اتفاق خیریتی است و برای من درسهایی!
فاطمه جان خوشحالم بابت نتایج بزرگی که گرفتی که از تغییر رفتارها و اتفاقاتی که داری تجربه میکنی معلوم است. اینکه اینقدر زندگی برایت روان شده؛ اینقدر حالت خوبه؛ اینقدر با خودت در صلحی؛اینقدر اطرافیانت تغییر کردن؛ اینقدر قوی شدی؛ اینقدر شجاعت پیدا کردی … اینها همه نشون میده که خدا رو شکر در مسیر درستی هستی و باید به این مسیر ادامه بدی.
خوابی که تعریف کردی همانطور که خودت نیز اشاره کردی پیام های خوبی رو بهت منتقل کرده که تو رو داره به سمت جلو هُول میده و به خواسته هات نزدیک میکنه. اینکه خداوند بارها بهت قیامت رو نشون داده و هر لحظه هدایتش را دریافت میکنی، نشان از ارتباط نزدیک و بسیار خوبیست که با خداوند داری و حفظ این ارتباط و نگاه توحیدی تو رو به همه آرزوها و خواسته های زندگیت میرسونه. کیست که به منبع قدرت و نعمت و زیبایی و خوشبختی و شادی و سعادت و… نزدیک باشه و از آن بی بهره بمانه؟
این جمله که استاد گفتن داره این مطلب رو برای ما واضح میکنه که این ما هستیم که فارغ از اطرافیانمان داریم دنیایمان را آنگونه که میخواهیم می سازیم. و این درک درستی که از قانون و آیات الهی داری قطعآ مسیر خوشبختی را برایت هموار خواهد نمود. و خواسته هایی که دیگران آرزویش را دارند، بصورت بدیهی در زندگیت تجربه خواهی کرد زیرا ما خالق زندگیمان هستیم.یا حق
به نام خدای که از رگ گردن نزدیکتر هست
به نام خدای که عشق مطلق هست
به نام خدای که نور زمین و آسمان هست
به نام خدای که فرمانروایی جهان هست
خدای که همه چیز میشود همه کس را
خدای من شکرت برای تمام اتفاقات خوب زنده گی مان
خدای من شکرت برای حضور قشنگ ات در زنده گی مان
خدای من شکرت برای حضور عزیزانم
خدای من شکرت برای تمام نعمت هایت
خدای من هزاران هزار بار شکرت شکرت شکرت
سلامممممم و صد سلاممممممم به رفیق خوبم برادر خوش قلبم ، بنده محبوب خدا ، دوست ارزشمندم ، اسداله عزیزمم
الهی که حالت عالی عالی عالی باشد
عکس پروفایلت خیلییییییی بینظیر و زیبا هست من هم زیبایی شما را هم زیبایی این مکان روحانی را تحسین میکنم
رفیق من عاشق هدایت های خدا هستم که خدا چی زیبا هدایت میکند چقدر جریان هدایت زیباست
چقدرررررر قانون فرکانس زیباست
چقدررر خداوند زیباست
چقدررر این جهان زیباست
به قلبم الهام شد که بیایم کمنت سعیده عزیز را بخوانم ولی هدایت شدم به کامنت شما و جملات الهیت
بخدااا عاشق کمنت هایت هستم چون آنقدر زیبا از اتفاقات زنده گی بهشتی ات یاد میکنی که ایمان مان به قانون قوی تر شود
چقدررر برادر عزیزم تحسینت میکنم برای اخلاق زیبایت که چنین رفتارهای عالی با همه داری چقدر از رابطه زیبایت با مادر عزیزت لذت بردم
وجود مادر چقدرررر زیباست در زنده گی مان
چقدرررررر ما خوشبختیم
چقدررررر ما نعمت داریم در زنده گی
الهی شکرت صد هزار مرتبه
الهی کرررررورر کرورررر شکرت
چقدر من عاشق نشانه های خداوند هستم که با هر نشانه برایت چشمک میزند میکوید هدیه ات آماده هست عزیز منننننن به زودی دریافتش میکنی چقدرر نشانه ها زیبا هستن
سپاسگذارت هستم که این قدر زیبا مینویسی
خیلییی دوستتت دارم و همیشه از خداوند بهترین ها این عالم را برایت میخواهم
به عزیز دلت همسر مهربانت شینای عزیزم سلام بگو و از طرف من ماچ شان کن
الهی همیشه غرق نعمت ثروت و عشق الهی باشید
الهی از در و دیوار نعمت های خداوند در زنده گی تان جاری شود
خدای من شکرت برای همه چیز های عالی زنده گی مان
سلام و صد سلام به پاکیزه خداوند
خدا رو شکرررر بابت این حال خوبت
خدا رو شکرررر بابت این انرژی مثبتت
خدا رو شکرررر بابت این روح لطیفت
خدا رو شکرررر بابت این حس قشنگت
خدا رو شکرررر بابت این قلب زلالت
خدااااایا کرور کرور شکررررت بابت دوستان نابی که در این فضای الهی نصیبم کردی که مثل خانواده ام هستند و عاشقانه دوستشان دارم.و هر چقدر هم بنویسم و بگویم نمی توانم ذره ای از این نعمتی رو که بهمون بخشیده رو به جای بیاوریم.
همسرم و قندول بابا هم سلام و درود برایت می فرستند و میگویند که بگویم خیلی دوستت دارند.
ممنونم که برام نوشتی و به الهاماتت عمل کردی. این کامنتت درس بزرگی بود برای همه ما که وقتی چیزی بهمون الهام می شود فقط نوک انگشتمان را نبینیم و با ذهن منطقیمان آنرا تفسیر نکنیم چون هرگز پی نخواهیم برد که پس پرده چه رازیست،مگر وقتی که پرده از رویمان بیفتد. زیرا تا عمل نکنیم پی نخواهیم برد که منظور و مقصود اصلی از آن هدایت چه بوده است مثل همین عمل کردن تو به الهام درونیت.
امروز که با کامنت زیبات غرق احساس خوب بودم و باران رحمت الهی در حال باریدن بود، هنگام رانندگی داشتم آهنگ زیبای زیر رو گوش می دادم که بهم الهام شد آنرا تقدیمتان کنم. شاید گوشه کوچکی از این احساس خوبی که منتقل کردی را بشه جبران کرد و به وجود نازنینت برگشت داد. غرق نور باشی و سلامت و ثروتمند پاکیزه جان.یا حق
ببار ای خالق عشق همه عشق و همه عشق
مرا از من جدا کن ببر تا عالمه عشق
ببار آن ابر رحمت که باشم محرم عشق
مبادا دل ببندم به هر نامحرمه عشق
یا رب تو هستی اولین عشق و تو هستی اخرین عشق
من هم محتاجه این عشقو توئی مشتاقه این عشق
تو دنیا را بنا کردی از اول عاشقانه
گِلِ آدم زِ عشق و این فلک عشقُ زمین عشق…
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ
وَالَّذِینَ جَاهَدُوا فِینَا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنَا ۚ وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِینَ ﴿6٩﴾
کسانى را که در راه ما مجاهدت کنند، به راههاى خویش هدایتشان مىکنیم، و خدا با نیکوکاران است.
=======================================================================================
سلام به استاد عزییییزم،سلام به عزیزِ دل استادم و استاد شایسته ی خودم،سلام به تموم رفیق های نازنین غارحرای من…
آخیییییش!چقدر دلم برای صلات در سایت تنگ شده بود…خدایا مرسی که قلبم رو باز کردی تا دوباره بتونم بنویسم،بوس به کله ت!
استاد جانم، هروقت دیدی سروصدای سعیده زیاد نمیاد،بدون همین دور وبر داره خرابکاری(درستکاری :) ) میکنه و رفته هرچی ازتون یاد گرفته،تو عمل پیاده کنه و با کمک الله جان،با نتیجه برگرده و با عشق براتون بنویسه.
درسته هنوز نتیجه اصلی اتفاق نیفتاده اما خداوند از چپ و راست و پایین و بالا داره کمک هاش رو میفرسته…منم آروم و رها مثل بچه موسی،روی تکه چوبم لم دادم از مناظر اطرافم لذت میبرم تا گهواره ای که با کمک خدا ساختم به سر منزل مقصود برسه…
فَأَوْحَیْنَا إِلَیْهِ أَنِ اصْنَعِ الْفُلْکَ بِأَعْیُنِنَا وَوَحْیِنَا فَإِذَا جَاءَ أَمْرُنَا وَفَارَ التَّنُّورُ ۙ فَاسْلُکْ فِیهَا مِنْ کُلٍّ زَوْجَیْنِ اثْنَیْنِ وَأَهْلَکَ إِلَّا مَنْ سَبَقَ عَلَیْهِ الْقَوْلُ مِنْهُمْ ۖ وَلَا تُخَاطِبْنِی فِی الَّذِینَ ظَلَمُوا ۖ إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ ﴿٢٧﴾
پس به او وحی کردیم که زیر نظر ما و پیام ما کشتی بساز و هنگامی که فرمان ما به هلاکت آنان بیاید و آن تنور [از آب] فوران کند از هر گونه ای [از حیوان] دو عدد [یکی نر و دیگری ماده] و نیز خانواده ات را وارد کشتی کن، جز افرادی از آنان که فرمان [عذاب] بر او گذشته [و درباره او قطعی شده] است، و درباره کسانی که [به سبب شرک و کفر] ستم ورزیده اند، با من سخن مگوی، زیرا [همه] آنان بدون تردید غرق شدنی اند.
فَإِذَا اسْتَوَیْتَ أَنْتَ وَمَنْ مَعَکَ عَلَى الْفُلْکِ فَقُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی نَجَّانَا مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ ﴿٢٨﴾
پس هنگامی که تو و آنان که با تو هستند، بر کشتی سوار شدید، به خاطر این نعمت بگو: همه ستایش ها ویژه خداست که ما را از این گروه ستم پیشه نجات داد.
وَقُلْ رَبِّ أَنْزِلْنِی مُنْزَلًا مُبَارَکًا وَأَنْتَ خَیْرُ الْمُنْزِلِینَ ﴿٢٩﴾
و بگو: پروردگارا! مرا در جایگاهی پرخیر و برکت فرود آور، که تو بهترین فرودآورندگانی.
استاد جانم اوووضاع به شدت تحت کنترله،چون سکان کلا دست خداست!کلا هرگونه اراده و منطق و نجوا رو بر خودم حرام کردم و تموم تلاشم رو کردم با کنترل ذهن،اجازه بدم خداوند من رو در زمان و مکان مناسب قرار بده! الهی دور سرش بگردم که نِعْمَ الْمَوْلَىٰ وَنِعْمَ النَّصِیرُ
کجا دنبال چی بگردم وقتی قدرت آسمون ها وزمین بهم میگه تووو فقط از زندگیت لذت ببر و فرمون رو بده دست من!
بچه ها….قشنگ ها….نازنین رفیق های ارزشمند من…به خدا ارزشش رو در راه الله جهاد کنید…
وَجَاهِدُوا فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ ۚ هُوَ اجْتَبَاکُمْ وَمَا جَعَلَ عَلَیْکُمْ فِی الدِّینِ مِنْ حَرَجٍ ۚ مِلَّهَ أَبِیکُمْ إِبْرَاهِیمَ ۚ هُوَ سَمَّاکُمُ الْمُسْلِمِینَ مِنْ قَبْلُ وَفِی هَٰذَا لِیَکُونَ الرَّسُولُ شَهِیدًا عَلَیْکُمْ وَتَکُونُوا شُهَدَاءَ عَلَى النَّاسِ ۚ فَأَقِیمُوا الصَّلَاهَ وَآتُوا الزَّکَاهَ وَاعْتَصِمُوا بِاللَّهِ هُوَ مَوْلَاکُمْ ۖ فَنِعْمَ الْمَوْلَىٰ وَنِعْمَ النَّصِیرُ(78 حج)
و در راه خدا چنان که شایسته جهاد است، جهاد کنید؛ او شما را برگزید و بر شما در دین هیچ مشقت و سختی قرار نداد. [در دینتان گشایش و آسانی قرار داد مانند گشایش و آسانیِ] آیین پدرتان ابراهیم، او شما را پیش از این «مسلمان» نامید و در این [قرآن هم به همین عنوان نامگذاری شده اید] تا پیامبر گواه بر شما باشد و شما هم گواه بر مردم باشید؛ پس نماز را برپا دارید و زکات را بپردازید و به خدا تمسّک جویید. او سرپرست و یاور شماست؛ چه خوب سرپرست و یاوری و چه نیکو یاری دهنده ای است.
الله همه چیزه و همه چیزه و همه چیزه!
الله پدرتونه،مادرتونه،بچه هاتونه،عشقتونه،کار و بیزینستونه،آرامشتونه…
فقط
و
فقط
و
فقط
اول خودتون رو بسپارید به الله و بعد تاجایی که میتونید خودتون رو باآموزش های استاد غرقاب کنید و اجازه بدید کلامِ وحی منزلشون،به جانتون بشینه،اجازه بدید فونداسیون زندگیتون خشت به خشت با قرآن و توحید ساخته باشه!
اصلا نیاز نیست کار بزرگی انجام بدید،به الله قسم…
من خودم مثل شما تا میشنیدم استاد میگفت ایمانی که عمل نیاورد حرف مفت است
چهارستون بدنم میلرزید که من به هیچی نمیرسم چون هیچ غلطی نکردم!
عمل شما ایمان به الله!عمل شما بستن ورودی های منفیه،عمل شما حذف کردن آدم های سمیه،عمل شما گوش کردن به آموزش های استاده،عمل شما سپاسگزار بودن در هر لحظه ست،عمل شما نگاه کردن به اتفاقات از زاویه ای که بهتون احساس بهتری میده!
بعد که بستر رو درست ساختید!
به خدا!
شما در زمان مناسب،در مکان مناسب،با آدم ها،ایده ها،شرایط،و هرچیزی که لازمه،هم مدار میشید و باهاش برخورد میکنید
شما روی ریل قرار میگیرید
بعد بهتون گفته میشه چیکار کنید،کجا برید یا چه حرفی بزنید
نشونه ش هم اینکه:کاملا بدون تقلا و به آسونی وارد زندگیتون میشه
فرق زیادیه
بین اینکه بشینی روی خودت کار کنی و فکر کنی یک کیسه پول ازون بالا میفته پایین!
یا بشینی روی خودت کار کنی و در زمان ومکان مناسب ایده رو دریافت کنی و بهش عمل کنی!
اینجاست که استاد میگه:شما درنهایت یک قدم عملی برمیداری،اما نتایج به صورت سنتی نمیتونسته بخاطر اون یک قدم شما اتفاق بیفته،بلکه بخاطر هزاران قدمی هست که الله برای شما برداشته!
اصلا نمیدونم چه جوری بنویسم ازین ساده تر و پرکتیکال تر،استاد میگه من شبیه آدمی هستم که یک کوه الماس پیدا کرده و با اشتیاق دلش میخواد به همه راه رو نشون بده این کوه الماس رو پیدا کنند!چون هرچقدر آدم های بیشتر موفق بشند به این کوه الماس دست پیدا کنند،الماس ها بیشتر و بیشتر میشه….
حالا من…منِ سعیده،به عنوان کوچکترین شاگرد استاد که 2 ساله توی مسیره…انقدر با خدا عشق بازی کردم که وقتی مینویسم کلا از بعد زمان و مکان خارج میشم و فقط عشق الله هست که انگشت هامون رو به حرکت در میاره…
من همون بنده ی خداناباوره،افسرده ی درب داغون،کتکخور ملس خداوندم!
هیچ چیز در من تغییر نکرد!
جز اینکه من تلاش کردم تموم زندگیم رو به مدیر کیهان و کهکشان ها بسپارم و اجازه بدم مسیر من رو هدایت کنه و قدم به قدم در حد ظرفم تونستم به نورِ آسمون ها وزمین دسترسی پیدا کنم و زندگیم رو به عشق خودش روشن کنم…
استاد تو قدم نه میگه:اون هایی که تازه با من آشنا شدید،میرید،میگردید،میچرخید توی این دنیای پهناور و آخرش میرسید به حرف من که همه چیز توحیده
استاد جان،منم یکی از میلیون ها شاگردتم که در زمان و مکان مناسب به سمت شما هدایت شدم و به جای رفتن و گشتن و چرخیدن،از همون اول توحید رو اصل و اساس زندگیم قرار دادم،و تلاش کردم در حد توانم عمل کنم،و خدایی که نتنها هیچ وقت از من کار سخت نخواست:
لَا یُکَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا ۚ لَهَا مَا کَسَبَتْ وَعَلَیْهَا مَا اکْتَسَبَتْ ۗ(286 بقره)
خدا هیچ کس را جز به اندازه توانایی اش تکلیف نمی کند. هر کس عمل شایسته ای انجام داده، به سود اوست، و هر کس مرتکب کار زشتی شده، به زیان اوست.
و اتفاقا در تمام مسیر من فرشته هایی رو کنارم احساس میکردم که از هرطرف مراقب و مواظب من هستند.
إِذْ تَسْتَغِیثُونَ رَبَّکُمْ فَاسْتَجَابَ لَکُمْ أَنِّی مُمِدُّکُمْ بِأَلْفٍ مِنَ الْمَلَائِکَهِ مُرْدِفِینَ(9 انفال)
و آنگاه که از پروردگارتان یارى خواستید و خدا بپذیرفت که من با هزار فرشته که از پى یکدیگر مىآیند یاریتان مىکنم.
استاد عزیزم،من تموم زندگیم رو مدیون شما هستم،شما برای من دست خدا شدی،گلوی خدا شدی،شما به من جسارت حرکت دادی،شما به من امید رسیدن دادی،شما به من ایمان پولادین دادی،شما با صداتون به من آرامش دادید،شما با کلام وحی منزلتون به من آگاهی دادید….
من حرکت کردم،من شجاعت به خرج دادم،من تسلیم ناخواسته ها نشدم!
اما ….
من سختی نکشیدم!
من زجر نکشیدم!
من با کمک آموزش های شما،مستقیم به رب العرش العظیم وصل شدم و خدا همه ی کارهارو برام انجام داد.
فَلِلَّهِ الْحَمْدُ رَبِّ السَّمَاوَاتِ وَرَبِّ الْأَرْضِ رَبِّ الْعَالَمِینَ(36 جاثیه)
پس حمد و ستایش مخصوص خداست، پروردگار آسمانها و پروردگار زمین و پروردگار همه جهانیان!
ازین جا به بعد کامنتم میخوام تمرین ستاره ی قطبیم رو برای ماه فروردین بنویسم،هم خودم یک نفس توحیدی تازه کنم،و انرژی بگیرم برای حرکت های بعدی…هم رد پایی باشه از من روی این قسمت از دیوار غارحرا…و دعا میکنم این تمرین نوری باشه از سمت الله…برای روشنترشدنِ قلب دوستان نازنینم.
از خود چو بیرون میشوم یارم بغل وا می کند
چون خویش را گم می کنم خود را هویدا می کند
در گیر و دار مستی دیشب ربود از من دلی
چشمش گواهی می دهد ابروش حاشا می کند
=======================================================================================
میدونم بخاطر گذشت زمان،خیلی از اتفاقات خوبی که روزانه ده ها بار برام افتاده رو الان یادم نمیاد ولی از خداوند طلب هدایت میکنم تا به عقل و درک و ذهن من بباره تا هرچیزی که لازم هست به یادم بیاد و بنویسم:
الهی به امید تو…
آیینه ای دق کرده ام در حسرت دیدار تو
یک انعکاس سبز تو صد عقده را وا می کند
=======================================================================================
درشروع سال،با هدف گزاری جدید،به خدا گفتم کمکم کن تا تموم تمرکزم رو بزارم روی مسیر و یک ایده بهم الهام کرد که تلگرام و واتس اپت رو هم پاک کن،تو اونجا جز گروه خانوادگی و رفتن تو کانال پروکسی ها،هیچ کاری نداری، و همین زمان رو بزار روی سایت و آموزش های استاد.
من هم سریع لبیک گفتم و از اپلیکیشن ها لاگ اوت شدم بدون اینکه برام اهمیتی داشته بقیه چه فکر میکنند یا نگران باشم دیگه ارتباطی با بقیه ندارم.
و نه چند روز بعد! و نه یک روز بعد!
دقیقا همون روز پاداش الله رسید!
دوتا از بهترین فرشته های سایت،به دنبال الهامی که به قلبشون میشه،کیلومترها به مسیرشون اضافه میکنند و میان گرگان و شماره ی من رو بازم با معجزات خدا پیدا میکنند و وقتی باهام تماس گرفتند..من چیزی جز اشک سپاسگزاری نداشتم…
درحالیکه من اون لحظه حتی شرایط رفتن به بیرون و دیدن روی ماهشون رو نداشتم…
فقط تونستم ازشون تشکر کنم و دیدارشون رو باز هم به الله ای بسپارم که مدیریت همه چیز به دست اونه و انسان های هم مدار رو در بهترین زمان و مکان بهم میرسونه….
=======================================================================================
تو تعطیلات عید،به دستور جریان هدایت یک سفر چند روزه به تهران داشتم ودرتموم مدت خداوند من رو درمال ها و مناطق ثروتمند نشین چرخوند و بهم گفت نگاه کن و لذت ببر و باور کن که تموم این ها قابل دسترسیه،و نتنها این هایی که میبینی،بلکه تموم ملکِ جهان مال منه…از من بخواه …تا بهت بدم …
وقتی توی ایران مال،محو زیبایی و تجسمات خودم بودم…
یک احساسی بهم گفت خدا باهات حرف داره،قرآن رو باز کن…
وبا هدایتم به سوره ی فتح ،خدا یکبار دیگه حجت رو برمن تمام کرد.
إِنَّا فَتَحْنَا لَکَ فَتْحًا مُبِینًا﴿١﴾
به راستی ما برای تو پیروزی آشکاری فراهم آوردیم؛
لِیَغْفِرَ لَکَ اللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِکَ وَمَا تَأَخَّرَ وَیُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکَ وَیَهْدِیَکَ صِرَاطًا مُسْتَقِیمًا ﴿٢﴾
تا خدا آنچه را در گذشته پیش آمده و آینده پیش خواهد آمد از میان بردارد، و نعمتش را بر تو کامل کند، و به راهی راست راهنمایی ات نماید؛
وَیَنْصُرَکَ اللَّهُ نَصْرًا عَزِیزًا ﴿٣﴾
و خدا تو را به نصرتی توانمندانه و شکست ناپذیر یاری دهد.
=======================================================================================
بعد از شنیدن یکی از فایل های روزشمار تحول زندگی من،هدایت شدم که تلاش کنم تموم خاطرات تلخ گذشته م با پدرم رو ببخشم،و تلاش کنم فقط روی ویژگی های مثبتش تمرکز کنم.
و من شروع کردن به نوشتن خصوصیات مثبتش و هر روز میخوندم و از خداوند سپاسگزار بودم،بدون اینکه هیچ صحبتی بین ما رد وبدل بشه!
و همون بابایی که یا نگاهم نمیکرد،یا نگاهش پر از اخم بود(بخاطر انصراف از کارم و همینطور برنگشتن به محل زندگی سابقم) یک روز کاملا بی خبر،نیلانیکا رو فرستاد دنبالم که مادرت رو صدات کن بیاد بریم با املاکی،خونه ببینیم!!!!!
و باهمون زانویی که درد میکنه،5،6 تا ساختمون رو طبقه به طبقه اومد بالا،فقط برای اینکه نقشه های خونه رو ببینه و من تموم مدت فقط چشمم به آسمون بود و نگاهم به الله …که خدایا همه ش تویی…همه ش…
این حرکت بابا انقدر بیگ شات بود که حتی صدای مادرم درومد،چطور بابات همچین کاری کرد!!!
منم توی قلبم گفتم…کار بابا نبود…کار خدای بابا بود….
=======================================================================================
سه شنبه ی بعد از تعطیلات عید،نیلا نیکا یک روز رفتند مدرسه و بعد معلمشون گفت چهارشنبه تعطیله،نمیخواد بیان!
همون موقع یک چیزی توی قلبم بهم گفت گرگان نمون،بچه ها رو بردار ببر فریدونکنار!
بهش گفتم ببین همه ش سه روز تعطیلیه،این همه راه رو کجا برم؟
من اگر برم اونجا باید کلی مهمونی غیر هم مدار برم،بزار همینجا بمونم،گفت به حرفم گوش کن و برو!
منم طبق معمول بدون مقاومت گفتم چشم رییس!
و بار بندیلم رو جمع کردم و رفتم!
و جالب اینکه همون بابایی که ازم ناراحت بود!!!
همون بابا از مادرم پرسیده بود:سعیده چرا داره میره فریدونکنار!!!!!
و من فقط توی قلبم تکرار میکردم…خدا…خداست که قلب بابا رو برای من نرم کرده…وگرنه ما همون آدم های سابقیم…
=======================================================================================
دقیقا فردای شبی که ما رفتیم فریدونکنار،اثرات آبله مرغان توی سرو وصورت نیکا پیدا شد،و من یکبار دیگه به الهامات قلبیم ایمان آوردم به چند دلیل:
اگر ما گرگان میموندیم،چون با مادربزرگم زندگی میکردیم،این بیماری برای ایشون بخاطر سن بالا خطرناک بود!و خداوند مارو در زمان مناسب در مکان مناسب قرار داد.
و هم این بیماری باعث شد یک دستاویزی بشه بدون اینکه من تلاشی بکنم،بخاطر واگیردار بودنش…نتنها ما هیچ مهمونی نریم:))) که هیچ کس هم به ما نزدیک نشه:))) عملا همون محیط ایزوله ای که من میخواستم…
ازونطرف هم من کاملا به این آگاهی رسیده بودم که در راستای درخواست های من،خداوند داره من رو توی موقعیت هایی قرار میده که من به تنهایی مسئولیت این دوتا بچه رو بپذیرم و آماده بشم برای استقلال بیشتر ….
پس توی دفترم از صمیم قلبم از خداوند سپاسگزاری کردم و درخواست های بعدیم رو نوشتم:
خدای قشنگم!من سی و یک ساله آبله مرغون نگرفتم،الان هم با این دوتا بچه تنهام!هم به من کمک کن بتونم با آرامش ازشون پرستاری کنم،هم من رو از شر این بیماری حفظ کن،هم بیماری رو برای بچه ها سبک کن….
خداوند به قلب من گواهه که بدون هیچ کم و کاستی صد درصد اتفاق افتاد!!!
یک هفته با دوتا بچه آبله مرغانی توی خونه تنها بودم ولی هیچ اتفاقی برام نیفتاد با اینکه طبق قانون پزشکی من باید این بیماری رو میگرفتم!!!!ولی … یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ
فقط یکی از بچه ها کل بدنش آبله زد و اون یکی کلا 7،8 تا بیشتر نداشت!و کلا یکی از بچه ها،یک شب خیلی از خارش اذیت شد و کلا بعدش استیبل بودیم….
حتی دکتر هم نرفتیم…
با پماد کالامین همه چیز تحت کنترل پیش رفت…
و خداروشکر خیلی زودتر از حد معمول کلا پروسه ی بیماری تموم شد.
تموم مدت این یک هفته ،من هم تونستم کارهای بچه هارو مدیریت کنم،هم به درس و مشق خودم برسم!
=======================================================================================
توی همون روز ها،با پیش نرفتن کارهای اداری از خدا طلب هدایت کردم و بهم گفت از مرخصی هات بگذر و کلا درخواست انصراف کامل بده و من هم گفتم چشم!وقتی این درخواست رواعلام کردم؛ از حسابداری بیمارستان تماس گرفتند که با درخواست انصراف؛شما باید حقوقی که برای اسفند برات واریز شده رو برگردونی به حساب دانشگاه!
الله گواه به قلب من،با اینکه میدونستم باید کل پس اندازم رو بدم لحظه ای تعلل نکردم و گفتم شماره شبا بهم بدید من براتون واریز کنم.
مرحله ی دوم اطلاع به همسرم بود چون با توجه به بیماری بچه ها من نمیتونستم از خونه برم بیرون.
فقط خداروصدا زدم و گفتم خودت قلب این پسر رو برای من نرم کن،و از زبان من حرف بزن.
و بدون هیچ درنگی که اجازه بده شیطان نجوا کنه باهاش تماس گرفتم و گفتم:
ببین 2 تا چیز هست که باید بگم،فقط قبلش بگم ببین ازت هیچ حمایتی نمیخوام و نمیخوام کنارم وایسی فقط خواهش میکنم،جلوم واینستا!
اولا من به جای مرخصی دارم درخواست انصراف کامل میدم!دوما باید حقوق اسفندم رو به حساب دانشگاه برگردونم،الان شرایط بانک رفتن ندارم،لطف کن بیا خونه و کارت بانکیم رو بگیر و زحمت این کار رو برام بکش،فقط همین.
من سمت خودم رو خوب انجام دادم…و خدا بود که سمت خودش رو عالی انجام داد.
ایشون نتنها هیچ مقاومت خاصی نکرد!که گفت از بدهکاری ای که از قبل بهت دارم این پول رو خودم پرداخت میکنم!
حالا بدهکاری چی بود؟سال ها قبل من این پول رو بهش داده بودم و هر بار اسمش میومد ایشون میگفت الان من ندارم بهت بدم!!!!
ولی این پلن خداوند بود که این پول حفظ بمونه تا در زمان مناسبش برسه!!!!
تا من توی این مسیر… آب توی دلم تکون نخوره….
قاعدهی سیوهفتم: ساعتی دقیقتر از ساعت خدا نیست. آنقدر دقیق است که در سایهاش همه چیز سر موقعش اتفاق میافتد. نه یک ثانیه زودتر، نه یک ثانیه دیرتر.
=======================================================================================
با اعلام قاطعانه ی انصراف من،دستان خداوند کاملا خارج از وظیفه از گرگان و مازندران باهام تماس میگرفتند که ما چه کاری میتونیم برات انجام بدیم تا انصراف ندی؟هر کشیکی که تو بخوای برات میزاریم!اصلا بیا دوسه سال مرخصی برات رد کنیم!
و من از استاد یاد گرفته بودم وقتی شرایط خوبه باید تغییر کرد….
کلی از عشق و محبتشون تشکر کردم و گفتم انصراف من قطعیه،لطفا کارهای اداریش رو پیش ببرید.
وقتی تماسم رو قطع کردم به خدا گفتم خدایا یک نشونه بهم بده که مطمئن بشم دارم درست به الهاماتم عمل میکنم!
وقرآن رو باز کردم و این آیه اولین آیه صفحه بود:
إِنِّی وَجَدْتُ امْرَأَهً تَمْلِکُهُمْ وَأُوتِیَتْ مِنْ کُلِّ شَیْءٍ وَلَهَا عَرْشٌ عَظِیمٌ
همانا زنی را یافتم که بر مردم آن کشور پادشاهی داشت و به آن زن هر گونه دولت و نعمت عطا شده بود وتخت با عظمتی داشت.
دیگه همونجا قرآن به دست،بشکن زنان،با خدا یک جشن دونفره گرفتیم….جای همگی خالی :))))
=======================================================================================
آخرین شبی من و بچه ها فریدونکنار بودیم،وقت خوابشون دخترخاله م که به شهر دیگه مهاجرت کرده،و ماه ها بود ازش بیخبر بودم،بهم زنگ زد از همون سلام اول شروع کرد به اصرار کرد که برم پیشش!الا و بلا الان قیمت پرواز ها خوبه بیا…خلاصه تماس به خنده و شوخی قطع شد و من بیخیال، ادامه ی کتاب بچه ها رو خوندم و وقتی خوابشون برد،از خدا طلب هدایت کردم کدوم فایل رو گوش بدم،جلسه 2 قدم نه اومد!
جلسه جادویی که امکان نداره به تمرین هاش درست عمل کنی و یک اتفاق فوق العاده رخ نداده!
جمله ای که آخر فایل استاد با صدای الهی میگه:اگر بشینید بنویسید این عبارت تاکیدی هارو،توی همین 48 ساعت آینده اون اتفاقی که منتظرش هستید میفته!بچه ها من توی زندگیتون نیستم ولی میدونم این عبارت تاکیدی ها چه جادویی میکنه!
ومن با قلبی روشن،نشستم دوباره همه ی صحبت های استاد رو نوشتم و با آرامش خوابیدم…
فردای همون روز درحالیکه داشتم جمع و جور میکردم برگردم گرگان،نشانه ی روزانه من رو هدایت کرد به فایلی که استاد درمورد دریافت الهامات میگه که خداوند حتما خیر وشرتون رو الهام میکنه!
به محض تموم شدن فایل،قلبم باز شد و اتصالم برقرار شد!
خدا گفت دیشب کی بهت زنگ زد؟
گفت خب؟؟؟
گفت کجا زندگی میکنه؟؟؟
گفتم خب!؟
گفت بسم الله!
مهاجرت کن!
برو اونجا دنبال کار!
یکبار دیگه بند و اتصالات نامرئیت رو که تورو به گرگان و خانواده وصل کرده از توی ذهنت جدا کن و اجازه بده هدایتت کنم به سمت خواسته هات!
گفتم خدایاا اووووکی!تو جان بخواه!
فقط این مهاجرت از قبلی خیلی بزرگتره!چه جوری به همسرم بگم؟
چند تا جمله به قلبم الهام کرد که این هارو بگو کارت راه میفته!
و تموم مسیر برگشتم به گرگان از در ودیوار و آسمون وزمین برام نشانه فرستاد که الهاماتت رو درست دریافت کردی.
=======================================================================================
به محض رسیدنم به گرگان،همسرم رو صدا زدم و قرآن به دست،ترجمه ی سوره ی شمس رو براش خوندم و اون حرفایی که خدا گفت بگو رو بهش گفتم و در آخر گفتم من باید برم فلان شهر دنبال کار!
خب به شدت مقاوت کردند و حرف های ناخواسته شروع شد.
ولی من از رزا ی عزیز،شکرگزاری در شرایط سخت رو یاد گرفته بودم.
سعی کردم احساسم رو خوب نگه دارم و توی دفترم برای خدا نوشتم خدایا شکرت،ازت ممنونم،من تا الان ایده ای نداشتم،ایده رو خودت بهم دادی،همین که یک ایده ای دارم که بقیه دارند باهاش مخالفت میکنند جای کلی سپاسگزاری داره…من خودمو به شما میسپارم،من آماده ی حرکت کردن و رفتن توی دل ترس هامم،حرکت از من،برکت از تو…
خودت شرایط رو فراهم کن…
و همون آدمی که به شدت مقاومت کرد درمقابل ایده ی الهامی من، فردا قبل رفتنش بهم گفت هرکار دلت میخواد بکن،من هیچی،فقط فکر زندگی بچه هات باش…
و من یکبار دیگه قدرت خدا رو دیدم که چطور میتونه همه چیز رو مدیریت میکنه وقتی فقط تو توکل و ایمانت رو نشون میدی.
و بعد به خودش سپردم که زمان رفتنم رو بهم بگه،گفتن از اون،حرکت از من!
=======================================================================================
شنبه 25 فروردین ماه،داشتم جلسه 3 روانشناسی ثروت رو مکتوب میکردم،یک احساس خیلی قوی گفت برو سایت رو چک کن،وقتی اومدم توی سایت و فایل توحید عملی 11 رو دیدم چشم هام قلبی شد!
با عشق نشستم پای صحبت های استاد و وقتی میخواستم زیر فایل با اشک چشم هام کامنت بنویسم همون احساس بهم گفت الان وقت نوشتن نیست،الان وقت عمل کردنه!
وقت نوشتن تو هم میرسه،الان برو دنبال ایده ی الهامیت!الان وقتشه!
و من گفتم چششششم رئیس!
=======================================================================================
برنامه ریزیِ من این بود که پرواز رو از تهران بگیرم،یعنی از گرگان با اتوبوس وی آی پی برم تهران پیش برادرم،و فرداش ازونجا بلیط بگیرم چون بلیط ها از تهران به صرفه تر بود!هم فرودگاه ساری بلیط خالی نداشت!
یک فلش بک بزنم به صحبت های الهی استاد در جلسه 3 قدم 7:
یک جریانی هست که داره هدایت میکنه،نه من و شمارو،تموم کیهان رو!اون جریان آگاهه،و تنها کسی که میتونه در این حجم از تغییرات جهان،شمارو از مسیری به خواسته هاتون برسونه که بهترین مسیره اون جریان یا همون خداونده!شما باید رها باشی و اجازه بدی که هدایت بشی
من تعاونی به تعاونی،سایت به سایت دنبال بلیط گشتم و هیچ بلیط خالی برای اینکه شب برم تهران پیدا نشد!
دوباره گفتم خدایا تسلیم…من نمیدونم …تو بگو…
و وقتی تسلیم شدم
خدا پلن رو چید…
برام پرواز ساری رو خالی کرد و من سریع بلیط رو گرفتم!
و بعد برعکس برنامه ی من که میخواستم فرداصبح از گرگان برم فرودگاه ساری گفت نه!
برو فریدونکنار،فردا ازونجا برو….
تموم این مدت من قلبم آروم بود وبهش گوش میدادم!
و وقتی هدایتم کرد در بهترین زمان و مکان به ایستگاه تاکسی های سواری گرگان بابل برم و بخاطر مسافرین دیگه راننده هممون رو به جای بابل،تا بابلسر برد!!!
من یکبار دیگه ایمان آوردم دقیقا توی مسیر درستی ام،و خدا داره بهترین پلن رو میچینه!!!
و این تازه یک چشمه ش بود!!!
داستان ازین قرار بود که!!!
من از کجا خبر داشتم همون شب اوضاع قراره امنیتی بشه!!!!!و تموم پرواز های تهران کنسل بشه!!!!!و پرواز ساعت 1ونیم ساری تاخیر بخوره بره برای ساعت 5 غروب!!!!!!!!!
چرا بهم گفت پرواز ساری رو بگیر؟اون میدونست پرواز تهران کنسل میشه!!من از کجا میدونستم؟؟؟
چرا بهم گفت برو فریدونکنار؟چون اگر از گرگان میرفتم فرودگاه از صبح معطل میشدم عین بیشتر مسافرهای دیگه!!!!
من وقتی رفتم فرودگاه،نیم ساعت بعدش توی هواپیما نشسته بودم….
درحالیکه همه درحال غرغر …حرف های سیاسی زدن…نگرانی و فکر و خیال بودن….
من لبخند به لب… از پنجره ی هواپیما غرق زیبایی غروب خورشید و آسمون نارنجی بودم…درحالیکه دست خدا رو روی دوشم احساس میکردم….و با هندزفری به آهنگ مورد علاقه م گوش میدادم…
و خدا بود که من رو،روی دوشش سوار کرد تا من با خیال راحت و به آسونی برم دنبال الهاماتم…..
=======================================================================================
در راستای اصل بهبود گرایی استاد شایسته جانم،نوشتن این کامنت رو که خیلی هم طولانی شد!!! رو اینجا تموم میکنم و مابقی اتفاقاتی که در این مسیر،با معجزه ی خدا رخ داد رو میسپارم به خودش که در زمان مناسب،در مکان مناسب …بهم بگه و من بنویسم…..
خیلی دوستون دارم…خیلی زیاد….
در پناه نورِ آسمون ها و زمین باشید همیشه …
اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکَاهٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ ۖ الْمِصْبَاحُ فِی زُجَاجَهٍ ۖ الزُّجَاجَهُ کَأَنَّهَا کَوْکَبٌ دُرِّیٌّ یُوقَدُ مِنْ شَجَرَهٍ مُبَارَکَهٍ زَیْتُونَهٍ لَا شَرْقِیَّهٍ وَلَا غَرْبِیَّهٍ یَکَادُ زَیْتُهَا یُضِیءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ ۚ نُورٌ عَلَىٰ نُورٍ ۗ یَهْدِی اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ یَشَاءُ ۚ وَیَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ ۗ وَاللَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ
خدا نور آسمانها و زمین است. مَثَل نور او چون چراغدانى است که در آن چراغى، و آن چراغ در شیشهاى است. آن شیشه گویى اخترى درخشان است که از درخت خجسته زیتونى که نه شرقى است و نه غربى، افروخته مىشود. نزدیک است که روغنش -هر چند بدان آتشى نرسیده باشد- روشنى بخشد. روشنىِ بر روى روشنى است. خدا هر که را بخواهد با نور خویش هدایت مىکند، و این مَثَلها را خدا براى مردم مىزند و خدا به هر چیزى داناست.
بانام ویاد خداوند متعال وبا
سلام خدمت استاد عزیزو الهیم و
سلام خدمت خانم شایسته عزیز و سلام خدمت خانم سعیده شهریاری بزرگوار عزیز خداوند
سعیده جان من خیلی وقت بود
به دنبال کامنت تازه ای از بودم یا بهتر بگم دلم یه هم چین کامنتی ازتورو میخواست چون شما بنده خاص خداییم دیگه
اینو هممون داریم میبینیم
دختر مبارکها باشه دختر شما همون زلیخای زمان حضرت سلیمان نبی هستین وسلیمانتون هم استاد هستند واینهاهمه حرفند شما دارین باخدا کار میکنین ومن از همون اول که شروع به خوندن کامنتت به خدا
دارم فقط اشک میریزم خانم شهریاری شما لایقید شمایی که حالا دارین با خدا در همکاری میکنین وهمون طور که همیشه
لوپ کلامته داری رو دوش خداوند بههمه جا سفر میکنین آره آخه تو زلیخا هستی پس
میتونی با فرش نبی خودت هم پرواز کنی من کلاس پنجمی آخه جواب به کامنتت رو سختمه ببخشید ولی خداوند مارو همراه
کرده تا یاد بگیرم ازت خانم شهریاری به درستی که اسمت هم اینو ثابت میکنه که شما یاری گر هستید یا بهتره بگم کمک رسان هستید نه بهتره بگم شما انتخاب شده هستید سعیده جانم من کامنتم رو برای تو فقط بااشک چشمانم نوشتم قبول کن من عاشقت شدم وبوی قرآن وخداوند و فرشتگان را از شما میگیرم سعیده جانم کاش نز دیک هم بودیم منهم باتو یاد میگرفتم درس های استاد گرامی رو ولی همون خدا خدای من هم
هست برای من کاری دستوری میدهد ولی خانم شهریاری جونم
شما وجایگاهتون درپیشگاه معبودمون عزیز ه خدارو شکر بازم مارو بی خبر از عشق بازیت باخدا جون نزار باشه بوس بوس بوس از هر سه تون وخدا قوت خدایا هدایتم کن وعزیزم کن خسته همنباشی خدا حافظ
به نام خداوند بخشنده مهربان
به نام او که تنها او را می پرستم و تنها از او یاری می جویم
به نام تنها خالق جهان
سلام سعیده جان
نمی دونم چی بنویسم و چطور این همزمانی و پاسخ خداوند از زبان تو رو توضیح بدم
نمی دونم چطوری بگم خدا از زبون تو به من گفت تو نیازی نیست کاری بکنی، نیازی نیست کوه بکنی، تو فقط به من ایمان داشته باش، تو فقط در این راه بمون، تو فقط احساس خوب داشته باش این یعنی عمل کردن به انچه که بهش ایمان داری
درسته سعیده جان منم مثل قبلا شما فکر می کنم که استاد هی میگن ایمانی که عمل نیاورد حرف مفته دختر، پس تو چیکار کردی، تو که عملی انجام ندادی، تو که هی میگی استاد میگه به اندازه ای که عمل می کنین به قانون یعنی بهش ایمان دارین پس چرا کاری انجام نمیدی، تو که اون قدم اوله رو بر نمی داری
حتی شده بود، این شیطان نامرد باز با این همه که بهش نشونه هارو نشون میدادم بازم میگفت از کجا می دونی درسته، اصلا از کجا خدا باهات حرف می زنه
شاید داری اشتباه میری، اگه اشتباه بری چی
و من باز هم نشونه هارو بهش نشون میدم و من باز ایات قران رو به یادش میارم که خودش گفته هدایت منو بر خودش واجب کرده
خودش گفته که ما خیر و شر شمارو بهتون الهام می کنیم
این ها هم نشونه هاش
اصلا همین هم زمانی، اینکه من با خودم می گفتم که هیچ عملی انجام نمیدم در حالی که داشتم انجام می دادم، که همزمان شد با کامنت شما و خداوند از زبان شما جواب من رو داد، اینم یک نشونس، اینم یک هدایته
خدا داره باهام حرف می زنه که داری درست میری بنده خوب من فقط به من تکیه کن، به من بسپرش، باور کن که همیشه هدایتت می کنم، بعد همه چیز حل میشه، تو نباید کاری بکنی، تو فقط باید ایمانت رو نشون بدی، فقط باید توی این راه بمونی و ادامه بدی
ممنونم سعیده جون که از قلبت می نویسی و زیبا هم می نویسی
و سپاسگزار خداوندم که باز هم با هدایتش منو شگفت زده کرد
خدایا شکرت
سعیده جان سلام
من مدتی هست که کامنتهات رو دنبال میکنم و اون گزینهی ایمیل رو فعال کردم تا از قلم زیبات لذت ببرم.
این احساس آرامش و عشق بازی که میگی با خدا انجام میدی از تک تک کلماتت مشخصه و این حسی که از ته قلبت میاد، در روشنترین جای قلبم قرار میگیره.
من عاشق شمال و شمالیهام. وقتی از گرگان و فریدونکنار و بابل و بابلسر صحبت میکنی، انگار من رو به یک بهشت میبری. در ادامه که از مهاجرت گفتی، باز این چراغ مهاجرت به شمال در من روشن شد. زندگی در طبیعتی بکر. من اول مسیرم و یکماهه که با آموزههای استاد شروع کردم و شاید یک هفته باشه که دارم با هدایت و الهامات به این سبق و سیاق استاد آشنا میشم و تمام تلاشم سعی در عملی کردنشه ولی مطمئنم یکجایی از این مسیر، من هم به مهاجرت اون هم به شهر مورد علاقهم هدایت میشم.
بسیار لذت میبرم از کامنتهات عزیزدلم
از ته دلم امیدوارم کامنتهای بیشتر و نتایج دلخواهتر ازت ببینم و انگیزه ی بیشتری بگیرم.
به نام خداوند یکتا
سلام سعیده عزیزم
با تمام وجودم از خدا و شما سپاسگزارم که همیشه در درست ترین زمان هدایت میشم به خوندن کامنت هات.به آیه های سراسر نور خدا در کلمه به کلمه نوشته هات.چند وقت پیش یک کامنتی رو گذاشتی که من تو دفترم نوشتمش و هر روز میخونمش و قلبم رو ارامتر و مطمئن تر میکنه که فقط ادامه بدم و ایمانم و نگاه توحیدیم رو حفظ کنم.از هدایت ها گفتی میدونی چند روز پیش همدان بودم پلات ها و وسایلم تو یه مرکز چاپی که کارم رو انجام میداد امانت گذاشتم که برم گنج نانه همدان رو ببینم اخه اونجا رو خیلی دوست دارم و بهم الهام شده بود برم اونجا تمرین اگهی تبلیقاتیم رو انجام بدم.وقتی برگشتم مرکز چاپ بسته بود ورفته بودن و من باید زودتر برمیگشتم نهاوند قبل از شب.از خدا هدایت خواستم دیدم دفتر کناریشون هنوز نرفته بودن رفتم ازشون پرسیدم همکارشون چه ساعتی میان گفت عصر، اونجا بود که یه لحظه نجواها سرو کلشون پیدا شد اما با لبخند تشکر کردم و اومدم بیرون و گفتم خدایا خیر باشه برام. چند قدم نشده بود که اومدم بیرون که یه آقای بسیار محترم از همون دفتر اومدن بیرون و گفتند خانم من دوستی دارم که با این مرکز چاپ همکاری داره الان باهاش تماس میگیرم و شمارشون رو میگیرم براتون که تماس بگیرین بیان و وسایلتون رو بدن خیلی جالبه که اون اقا تماس گرفتند و دوستشون گفتند اسمس میکنن.من همینطوری از عظمت خداوند مات مونده بودم که از بانک به اون اقا زنگ زدن و گفتن هر چه زودتر خودتون رو برسونید اما گفتن یه کاری دارم که اول باید انجام بدم بعد میام و صبر کردند و دوستشون شماره رو فرستادند وشماره رو به من دادند و محترمانه و خیلی متشخص خداحافطی کردند و رفتند.تماس گرفتم با شماره موبایل مدیریت مرکز چاپ گفتن خانم الان خونه ایم ساعت4 میایم مقاومت نکردم و تشکر کردم. به شدت خوابم میومد چون مدتیه شبها خیلی بیدار میمونم چون شبها تمرکز بیشتری رو قوانین دارم.گفتم خدایا هدایتم کن کجا برم تا ساعت 4 .ساعت 1 بود .چند تا لقمه درست کرده بودم همراهم بودولی دلم کافه میخواست به خودم گفتم میرم کافه و گوشیم هم که باتریش داشت خالی میشد رو شارژ میکنم چون میخواستم تو مسیر برگشت فایل های جلسات قدم 1 رو گوش کنم.به سمت میدون امام مرکز شهر اومدم تو مسیر همه کافه ها بسته بودن برام عجیب بود .رسیدم اخر خیابون بوعلی گفتم خدایا کافه ها بسته ان رستورانم برم 3 ساعت که نمیتونم باشم خودت هدایتم کن.شرایط رستوران داشتم اما خدا عجیب بهم گفت بشین رو همین نیمکت هیچ جا نرو یه نگاه به اسمون کردم رد سفیدی حلال ماه تو اسمون بالای همون نیمکت بود من ماه رو خیلییییییی دوست دارم و همیشه برام نشونه و اطمینان از هدایت های خداست.نشستم همونجا گفت لقمه هات رو بخور گفتم چشم.گفتم خدایا تو میدونی چقدر تشنه شنیدن فایلها هستم گوشیم رو چطور شارژ کنم؟یه نگاه انداختم یه موبایل فروش بود گفتم خب خوبه دیگه میرم اونجا درخواست میکنم گوشیم رو اونجا شارژ کنم اما خدا عجیب بهم گفت اونجا نرو برو مغازه روبه روی موبایل فروشی که یه پیراهن فروشی بود انقدر قشنگ بود هدایتش که رفتم یه حاج اقای بسیار مهربان بودند درخواست کردم که گوشیم رو مغازشون برام به شارژ بزنن و با خوشرویی قبول کردند گفتم من بیرون نشستم یه دو ساعتی رو همون نیمکت نشستم و سعی کردم اتفاقات خوب رو از صبح به یاد بیارم و سپاسگزاری کردم.خدا میگفت همونجا بشین اما من پا شدم رو یه نیمکت دیگه که سایه بود نشستم یه خانمی اومد که فرکانس جالبی نداشت و اونجا فهمیدم چقدر هدایت خداوند درسته فهمیدم باید گوش کنم حتی اگر دلیلش رو ندونم ونفهمم.و فهمیدم از این به بعد باید خودم رو از فرکانس جاهای عمومی تا میتونم دور کنم و این درس بزرگی برام داشت. مسیر پیاده رو و نیمکت ها کم کم شلوغ شد و رفتم دم مرکز چاپ .ارامگاه بوعلی به اونجا نزدیک بود و یه پارک اما اصلا فرکانس ارامگاه یا پارک نشستن رو نخواستم تجربه کنم و همونجا کنار مرکز چاپ ایستادم یه کم .ایشون دقیقا ساعت 4 تشریف اوردن و ابزارم رو تحویلم دادن وقتی ابزار رو تحویلم دادن متوجه شدم یادم رفته بود یه چیزایی رو تهیه کنم و خیر بود که من اون ابزار رو هم تهیه کنم.چقدر وقتی به خدا اعتماد میکنیم میگه همه چی رو.وقتی برگشتم فهمیدم یه مراسم ناجالب تو کوچه مون بوده و من دیر تر برگشتم چون تو فرکانسش نبودم و مدارم بالاتر بود چون حتی تو مدار دیدن ارامگاه بوعلی که اکثرا میرن ببین هم نرفتم و خدا پاداشش رو بهم داد .چقدر تحسین برانگیزی سعیده جان که انقدر عالی همه رو عاشق نوشته هات و نور خدا در نوشته هات کردی
از خدا شنیدن اتفاقات بسیار بزرگتر رو میخوام و منتظرم .از خدا فتح مبینش رو در همه امورمون برای همگیمون خواستارم.
دوستت دارم و خدا رو شکر میکنم بابت حضور نورانیت در سایت و در دنیا
سلام خانم شهریاری
در پاسخ به کامنتتون از آخر به اول
اول این آیه نور شده برند شما
اتفاقا چند روز پیش سوره نور رو میخوندم خود بخود بیاد شما افتادم .دیروز گفتم بیام یکی از کامنت های قبلی شما رو باز کنم یه پیام براتون بزارم ببینم کجایین در چه حالین چه کردین ؟
که دیدم نوتفیکیشن کامنتتون امروز توی میل باکس منه که البته خوندنش حدود 2 3 ساعت زمان برد
خانم شهریاری یه پیشنهاد
که البته خودمم تو همین فکر هستم برای خودم !
بیاین یه کتاب بنویسد از اول داستانتون بقول رزا یه داستان خیلی جذاب میشه حتی میشه یه رمان پر فروش باشه ، چرا که هم خیلی خوب مینویسین هم خیلی خودمونی و هم اینکه تصویرسازیهاتون دقیقا آدم رو میبره تو همون فضا
یعنی این آخر کامنتتون رو که میخوندم انگار داشتم یه سریال چند قسمتی رو نگاه میکردم که ناگهان مثل کارتون فوتبالیستها توپ همون بالا موند تا هفته آینده که بیاد پایین و بره تو دروازه دقیقا همون جای حساسش نوشتین ادامه این داستان را در قسمت بعد خواهید دید.
بعد نوشتین تهیه کننده و کارگردان:خدا
با تشکر از دستان خدا در فرودگاه
پایانه مسافربری و تاکسیرانی
شبکه بهداشت و درمان
خانواده های محترم شهریاری و کلیه بیوت وابسته
و …تهیه شده در 1400 -1402
یه آهنگ شلنگ تخته هم اخر فیلم بود که البته همونی که شما تو هندزفری گوش کردین و با پرواز هواپیما و صحنه غروب نوشتین پایان
بگذریم
الان که دارم این کامنت رو مینویسم چهار روز از تولد سومین فرزندمون میگذره با خانومم
این شبای بیقراری مال من اون روزای عاشقونه مال تو شدیم که البته من با هر بار نگاه کردن به دست و پای تکمیل شده نوزادمون که از این پس از نیو فولدر به آلا تغییر پیدا کرده شگفت زده میشم میگم اخه یعنی چی ؟ چجوری ممکنه؟ بعد خدا میگه برو بینیم بابا این که چیزی نیست تازه نوک انگشتاش اثر انگشت یونیک هم گذاشتم تازه قرنیه اش هم همینطور یه کد منحصر به فرد داره مثل همه تازه خودش مدونه باید شیر بخوره توف نکنه وقتی شیر میخاد باید اولش از گریه کم شروع کنه کم کم زیادش کنه صوت رو
دیشب داشت تو خواب تکون های لرزش طوری میخورد دستاش و پاهاش خانمم خواب بود . نگاهش کردم اون یارو نجواهه گفت گاز رو بگیر متخصص پیدا کن بهش بگو اینجوری شده این الان تشنج میکنه بعد بعلت تشنج میاد دستگیر میشه و بقیه ماجرا
اما اون حسه گفت بگیر بخواب بابا
تو مگه نه ماه قبل رو ازش خبر داشتی که ما داریم اون تو پیچ مهره هاشو سر هم میکنیم هر شب و روز و ساعت و ثانیه که حالا میخوای متخصص پیدا کنی اینوقت شب؟
مگه من لا تاخذه سنه و لا نوم نیستم؟
برو بگیر بخواب برو
من بیدارم
منم نامردی نکردم مثل مرد گرفتم خوابیدم و موقع اذون بیدار شد برای شیر صبحگاهی که کلا از اون حالتها دیگه خبری نبود .
امروزم رفتیم آزمایش کفپا خیلی اوکی
بگذریم
ادامه داستان را در برنامه بعد
والله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین
سعیده جان سلام
عزیزم این کامنت رو چون چند بار توی ذهنم که بنویس، فردای روزی که کامنتت رو خوندم دارم مینویسم.
دلیل اینکه دیروز ننوشتم این بود که یه نجوایی بهم گفت باز میخوای بنویسی واااای این چیزی که تو نوشتی، همزمان شد با نمیدونم چی چی؟؟؟ بیمزه نیست هر بار میری اینجوری مینویسی؟
و من کوتاه اومدم…
ولی امروز دوباره یادم به کامنتت افتاد و از خدا خواستم که هدایتم کنه. اونم من رو به یه کامنت دیگه هدایت کرد که نوشته بود:
و ازین کامنت گذر کردم اما پروردگار گفت بنویس.گفتم من که چیزی نمیدانم به حدی که ذهن پرسشگرم قانع شود جستجویی کردم چه بنویسسم؟گفت میگویم بنویس تو قرار نیست چیزی از خودت بگویی من بر تو جاری میکنم.
و من تسلیم شدم و اومدم که بنویسم.
سعیده جان شرایطی که من الان دارم، از بعضی جنبه ها خیلی شبیه شرایط شماست. اما من هنوز اینقدر شجاعت ندارم که با این دیتیل و جزئیات بیام ماجراها رو تعریف کنم.
شاید دلیل اینکه هدایت شدم به نوشتن هم این باشه که حالا که جزئیات رو نمینوسی، حداقل بیا از خودت ردپا بذار تا ببینی که چطور داری هدایت میشی و برای خودت به جا بمونه…
همونطور که گفتم، من هم مثل شما، طبق الهامی که بهم شده بود برای موضوعی اقدام کردم (در همین فروردین ماه) و نتیجه رو سپردم به خدا….
البته اینو هم بگم که من کلا فکر نمیکردم که لازم باشه از این مسیر پیش برم ولی شرایط یه جوری پیش رفت که تنها گزینه پیش رو همین بود و من هم اقدام کردم.
حالم خوب بود و احساس خوبی داشتم، تا اینکه موضوع رو با اولین نفری که باید در جریان میذاشتمش، درمیون گذاشتم و اون هم گفت باشه، ولی (به یه سری دلایل منطقی که خودش گفت) ممکنه فلان مساله هم پیش بیاد.
یکم توی فکر رفتم ولی راه دیگه ای وجود نداشت. عزمم رو جزم کردم و قبل از روز موعود اقدام کردم. و فقط بهش پیام دادم که بدونه. و بعدش باید منتظر میموندم….
این انتظار حدود 2 هفته طول کشید. نمیتونم بگم که توی این 2 هفته کاملا آروم بودم اما انصافاً تمام تلاشم رو کردم که ذهنم رو کنترل کنم…
از قرآن تا سایت تا کامنتها تا فایلهای دوره ها تا گردش کردن و بیرون رفتن و عکس گرفتن از گل و گیاه… هر کاری که یه ذره ذهنم رو از روی اون موضوع بر میداشت رو انجام دادم.
گاهی اوقات، آسونتر بود و گاهی اوقات هم نبود…
تا اینکه یواش یواش این فکر به ذهنم اومد که اصلا همین که خبری نیست، یعنی همه چی اوکیه پس.
حالا این فکر از کجا اومد…
یادمه توی یه کامنتی هم نوشتم که یه حسی داشتم که فایل توحید عملی 9 رو ببینم.
وقتی فایل رو دیدم، توی یه مصرع شعر میگه: رهرو ما اینک اندر منزل است
تکرار شدن این مصرع توی ذهنم، و چندتا همزمانیه دیگه که توی کامنتها بهشون برخورد کردم، من رو به این فکر انداخت که نکنه همه چی اوکی شده و به من خبر ندادن…
یه چیز دیگه که الان یادم اومد هم این بود که، در یه بازه ای، خیلی باورهای توحیدی توی ذهن من میومدن… یعنی چون نگران شده بودم، با تکرار این باورها آرومتر میشدم.
مثلاً اینکه:
چرا فکر میکنی قراره کسه دیگه ای این تصمیم رو بگیره؟ مگه نمیدونی تصمیم گیرنده خداست؟ اصلا همه این افراد خدا هستن. تو چرا چنین پیش فرضی راجع بهشون داری؟ به خاطر تجربیات گذشتان؟ مگه توی قرآن بارها از پیروی کردن کورکورانه از گذشتگان نهی نشده؟ اونها هم تکه ای از خدا هستن و کیست که خداوند برای اون چیزی رو بخواد و دیگران بتونن مانعش بشن؟ خداونده که قلبها رو نرم میکنه…. من باید تسلیم باشم (از گفتن این جمله خیلی میترسیدم)…
توی این 2 هفته بارها و بارها این جملات رو با خودم تکرار کردم… بارها ماجرا رو از اول بررسی کردم که ببینم نکنه من جایی اشتباه قدم برداشتم و باید یه مسیر دیگه میرفتم؟ و هر بار میدیدم که همه اتفاقات خودشون پیش اومدن و انگار مسیر همینه.
و یه چیز دیگه هم که خیلی بهم کمک کرد، این جمله استاد بود که توی گوشم تکرار میشد: اگر حالت خوبه، یعنی در مسیر درستی.
خلاصه…..
بعد از 2 هفته، حالا میخواستم خودم رو راضی کنم که خوب بیا خودت یه تماسی بگیر و یه خبری بگیر ببین اوضاع در چه حاله.
اینجا یکی از جاهایی بود که یکم طول کشید تا بفهمم این هدایته یا نه.
دلیلش هم این بود که، پیش فرض من این بود که خوب جواب مثبت این ماجرا به من گفته میشه، بدون اینکه لازم باشه من تماس بگیرم….
خوب… اینجا یکم گیر کردم…
بعد دیگه یه جورایی ول کنم نبود… هی میومد توی ذهنم…. هی میومد توی ذهنم…. و صادقانه بگم، استرس میگرفتم.
اینجا بود که یاد یه قسمت از کتاب 4 اثر فلورانس افتادم که مضمونش اینه که: ببینید کارهایی که انجام که میدید از روی ترسه یا از روی ایمان؟
اینجا من از خودم پرسیدم: خوب من چرا نمیخوام پیغام بدم و بپرسم؟ چون فکر میکنم اگه نتیجه به من اعلام بشه، این مسیر مسیره الهامی و درسته و باید صبر کنم تا خدا خودش بهم خبر بده؟
جواب من: نه. یعنی اولش این بود… ولی الان دیگه این نیست. الان دیگه میترسم که پیگیر بشم و بفهمم قضیه اوکی نشده…
این جوابی بود که من به خودم دادم.
اینجا متوجه شدم که جریان چیه و شروع کردم با همون باورهای توحیدی با خودم صحبت کردن و یه صحنه خاصی هم همزمان میومد توی ذهنم از دستی که داره امضا میکنه و به خودم میگم خداست که باید اینو امضا کنه نه کسه دیگه ای.
فکر میکنی چه اتفاقی افتاد:
این آیه توی ذهن من تکرار شد:
یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ
رفتم سرچش کردم و دیدم سوره فتحه….
حتی اسمش هم شادم کرد، چه برسه وقتیکه شروع به خوندش کردم…
همون شب پیغام رو فرستادم که نتیجه رو بپرسم… فرداش ساعت 4 صبح بیدار شدم و گوشی رو چک کردم دیدم یه پیغام صوتی دارم که کار انجام شده…
و من فکر میکنم، اون زمان که من اون نشانه ها رو توی کامنتها دیدم، و همزمان به مصرع رهرو ما اینک اندر منزل است هدایت شدم، کار انجام شده بود و من خبر نداشتم.
و حالا…..
(فکر کنم به فاصله یک هفته)
دوباره، توی کامنت شما (با داستانی مشابه)، همون آیه،… همون سوره، برام تکرار شد و منی که نمیدونم چطور میتونم سپاسگزاری کنم در برابر چنین پروردگاری.
نمیدونم اگر با این آگاهی ها آشنا نشده بودم چه آینده ای درانتظارم بود ولی الان وقتی به آینده ام فکر میکنم قلبم لبریز میشه از شادی و امید و احساس خوب.
سعیده جان بهت تبریک میگم برای این ایمان و توکلی که در وجودت داری،
و ازت ممنونم که کامنتت باعث شد من از این ماجرا، برای خودم ردپایی به جا بذارم.
به نام نامی دوست که هرچه دارم از اوست سلام به روی ماهت بنده حرف گوش کن خدا نشانه الهی امروز من سعیده جان از غار حرا بوس به کله تسلیمت
خوش حالم از این که وصلم به الله در این لحظه خوش حالم که هدایتم کرد به سمت یکی دیگر از کامنت هات که آدرس این کامنت رو داخلش گزاشته بودی مطمئنم اینم جزو هدایت های خدا بوده.
خوش حالم از این که فرمان گفت و گوهام رو با لله سپردم دست خودش چون خیلی خوش میگذره خیلی خیلی زیاد و یه عالمه آگاهی و حاله خوبه که میاد سمتم هدایت به سمت این کامنت هم از برکات تسلیم بودن در برابر الله هست الحمدالله رب العالمین.
سعیده، درست قبل از رفتن به دانشگاه (روز اول )پام آسیب دیده اما هیچ درد و سختی نیست خودش همه کارهام رو انجام میده خودش هدایتم میکند کمکم میکنه برای حرکت کردن جاهایی هم که نباید کاری بکنم یا جایی برم خودش منصرفم میکنه مثل همین دانشگاه که با نشانه هایی که بین خودم و خداگزاشتم الان دو هفته میشه که نرفتم از بعدش فعلا خبر ندارم شاید با پای گچ گرفتم هفته دیگه برم شایدهم نه نمی دونم.
با خودم گفتم از روز اول حتما خیری هست الله خیر الحافظین یا بهتر بگم خداجونم بهم گفت.
این چند روز گیج بودم وقتی میشنوم استاد میگه باید حرکت کنید به صرف این که فایل هارو گوش کنید و روی ذهنتون کارکنید فکر نکنید شرایطتون تغییر میکنه نه باید قدم بردارید، میترسم و شک میکنم به خودم و کارهام برای همین هدایت خواستم از الله؛ از زبان تو عمل کردن رو برام تعریف کرد.
از زبان تو گفت نترسم و ادامه بدهم به گوش کردن فایل ها و نکته برداری و کنترل ورودی های ذهن و چنگ زدن به اتصالم بهش، به این که نکنه یه وقت کاری بگه و من نتوانم ازپیش بربیام به خاطر ایمانی که هنوز اونقدر سفت و محکم نشده و بترسم و واپس بکشم و بشم جزو زیانکاران عالم
اما گفت نه در حد توانت بهت تکلیف میدهم و قلب آدم هارو برات نرم میکنم باز هم از زبان تو
یه درخواستی کردم ازش و نشونه ای گزاشتم و گفتم خودت کارهارو انجام بده. اصلا خودت دست ها تو بفرست که مم رو دعوت کنند با عزت و احترام دیگه بسه به حرف و مسیری که این مغزم گفت عمل کردم و خوردم به در بسته برای داشتن درآمد مستقل.
بعد کامنت تو رو میخوانم که انقدر قشنگ تسلیمی و الله کارها رو برات انجام داده و این توهم نیست و این که انقدر قشنگ تلاش میکنی در صلح باشی با آدم های اطرافت اون وقت الله هدایتت میکند قدم به قدم گام به گام به مسیر های راحت تر مناسب تر و بهتر.
سعیده جان نشانه خوب الله خوش حالم از صمیم قلبم ورودت به کار جدید رو بهت تبریک میگم و تحسین میکنم این حد از تسلیم بودن و عمل گرا بودنت رو این حد از متوسل بودن به الله رو و گرفتن نتیجه پی در پی در زندگیت.
منتظر شنیدن خبرهای توحیدی بیشتر از تووهستم و امید دیدارت در زمان و مکان مناسب.
روی ماه دخترهای نازنینت رو از طرف من ببوس .
خدا پشت و پناهت باشه عزیزم.
یاحق
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خداوند بخشنده مهربان
به نام اوکه تنها اورا می پرستم و تنها از او یاری می جویم
به نام تنها هدایتگرم
به نام تنها حامیم
به نام خالق آسمان ها و زمین
به نام او که تا می گوید موجود باش، موجود می شود هر انچه که او بخواهد
سلام بر سعیده عزیزم
سلام بر بنده خوب خدا
در واقع سلامی دوباره برای تو
خداوندا مثل سعیده بر قلب من و بر انگشتان من هم ببار تا بنویسم هر انچه که باید بنویسم،
تا نوشته ای شود برای کوثر اینده که باز هم با ایمان تر و قوی تر ادامه دهد
الهی به امید تو
امروز 21 اردیبهشت 1403 هست و روز دختر به حساب میومد
من یه دختر عمه دارم سعیده جان که البته خودشم توی سایت استاده، صبح من بهش روز دختر رو تبریک گفتم و خب یادم نمیاد اون تبریک گفت یا نه
ساعت فکر کنم 8 شب بود که این پیام رو برام فرستاد:
نمیخام فقط برا دختر بودنت بهت تبریک بگم بیشتر حتی امیدوارم هر محدودیتی که فقط به این دلیل پذیرفتی رو بشکنی خودتو با همه آدم ها یکی بدونی تا اینجوری هر کاری خواستی انجام بدی هر جور خواستی خودتو تجربه کنی خودتو قادر به کسب هر موفقیتی حتی اگه ی پسر کسب کرده بدونی که تو هم از پسش برمیای و کاملا طبیعی
تو فوق العاده ای
تویی که خیلی جاها دست خودتو گرفتی
تویی که زیبایی های درونتو دیدی و شناختی
و تویی که زخم خوردی و رنج کشیدی ولی
اشکاتو پاک کردی و بلند شدی و بازم ادامه دادی
تو باعث افتخاری، قدر خودتو بدون
روزت مبارک دختری
من کلا میونه خوبی با قوی بودن ندارم چون فمر می کنم قوی بودن از جنگیدن برای خواسته ها میاد و خب مقاومت داشتم باهاش، اما این پیام خیلی خوب ته ته وجودم نشست، حتی نمی دونستم جوابشو چی بدم و خب می خواستم با یک تشکر تمومش کنم اما نمی دونم چطور شد که کلامتم از تشکر هم بیشتر شد.
این جای داستان رو نگه دار
من از وقتی دارم روی احساس ارزشمندی و لیاقتم کار می کنم خیلی تغییر کردم و تغییرات اطرافیانمم می بینم، برخوردهاشون و اهمیت دادن هاشون، درحالی که من هیچ کدومشون برام مهم نیستند، من یک سال پیش هم داشتم روی فایل های استاد کار می کردم و خب رابطم خیلی خوب شده بود با ادم ها از جمله پدرم، که یکی از تضاد های زندگی من رابطه ایشون با منه، ولی خب دوباره راه رو گم کردم و حالا فهمیدم من از کجا ضربه خوردم، از قدرت دادن بهش، جوری که من تصمیماتم رو بر اساس علایق اون می گرفتم، حرف هامو بر اساس معیار های اون می زدم، کاری که انجام می دادم به خاطر رضایت اون بود و همین جابود که من ضربه خوردم، خدا گفت اون قدرتمنده، اونو بزرگ تر از من می دونی، همه زندگیت حول اون می چرخه، اونو عامل تاثیر گذار توی زندگیت می دونی، به اون قدرت دادی پس بیا اینم نتیجش، پس بیا اینم چک و لگد
اما خدا رو سپاسگذارم که باز هم هدایتم کرد، باز هم دستمو گرفت و الان من اینجا هستم
از اطرافیانم،پدرم جزوشون می شد که هیچ اهمیتی برام نداشت، جوری که حرفی که می زنم می خواد از نظر اون درست باشه یا غلط، باز هم من اون حرف رو می زنم چون این حق طبیعی منه نظر خودم رو داشته باشم فارغ از اینکه نظر بقیه چیه
یا جوری شده که مهم نیست در موردم چی قضاوت می کنه و چی توی ذهن از من داره چون هرکسی داره راه خودش رو میره و حق طبیعیشه که اونجور که دوست داره زندگی کنه
رابطه من با بابام مثل بقیه خوب شده بود، به نظراتم توجه می کرد، بهم گیر نمی داد، و من هم حس عالی و خوبی از این رابطه داشتم، تا اینکه امشب مثل همون شبی که دعوایی بین همسرتون با شما درگرفت، دعوایی هم بین منو بابام در گرفت، که البته نمیشه گفت دعوا چون خیلی با احترام تر از بقیه موارد بود و من هر لحظه داشتم همه اون چیز هایی که یادگرفتم بودم از سایت رو توی ذهنم بزرگ و بزرگ ترش می کردم تا حرفاش زیاد برام سنگین نباشه
چیزی که امشب سرش دعوا شد نماز نخوندن من بود، من توی یک خانواده مذهبی به دنیا اومدم و خب دختر چادری هستم و البته امشب من به خاطر چادر چه حرفا که نشنیدم، بابام با نماز نخوندن من مشکل داشت و خب من سعی کردم قانعش کنم ولی ادمی که یک عالمه مدار فرکانسی دوره از این باور ها خب معلومه که چیزی نمیفهمه و به قول قران مهر زده شده بر قلب هاشون
این دعوا با گریه های مت پایان یافت، من رفتم حموم و سعی کردم آگاهانه حالم رو خوب کنم و توی حس خوب بمونم، به قول تو شیطان از هر طرف میومد جلو ولی من ادامه پیشروی بهش نمیاوردم، یک لحظه در این بین خداوند منو یاد پیام دختر عمم انداخت و گفت این از طرف من بود بهت گفتم قوی بمون، بهت گفتم تو باعث افتخارمی، بهت گفتم از کجا به کجا رسیدی و چقدر بلند شدی، پس الان هم بلند شو بدون همون طور که من دل پدر سعیده رو نرم کردم برای توهم نرمش می کنم، بدون این اتفاق مثل دعوای سعیده و همسرشه که در بهترین شرایط اتفاق افتاد اما چه خیر ها که پشت سرش نبود
بدون که پاداشت محفوظه
حتی سعیده من دنبال همین کامنت می گشتم که برات بنویسم اون چه رو که اتفاق افتاد و من اون یاد همین کامنتت افتادم و خب پروردگار چقدر خوب برام بولدش کرد و گفت روی همین بزن پیداش می کنی و من پیدات کردم و دیدم چه جالب این همون کامنتیه که من زیرش برای اولین بار از قلبم برات نوشتم چون اون هم هدایتی بود
این هارو نوشتم تا برای خودم باشه، برای کوثر اینده که هدایت هارو یادش نره، که قوی بمونه و فقط به اون تکیه کنه
ممنونم از اینکه کامنت منو خوندی
خدایا سپاسگذارم که بر قلبم باریدی تا بنویسم و من می دونم لایق هم صحبتی با تو هستم
کوثر بنده خوب خدا
1403/2/21
بنام الله یکتای وهاب
سلام سعیده خانم موحد
راستش خیلی دست به نوشتن خوبی ندارم…فقط سوالیه که همش درگیرشم ،انگارخداگفت که پایین این کامنتت بپرسم،شایدکه جواب خدااززبان شماباشه
من خیلی ایمانم رو عملی نکردمونتیجه ی خیلی بزرگی نگرفتم،البته که باتوکل برخدا ، هم خدای واقعیم روپیداکردم وهم باقرآن انس بیشتری گرفتم و هم ازحواشی وافکارمنفی و ورودیهای جامعه فاصله گرفتم واینها به لطف الله بوده که قبل عضویتم اینطوری نبودم .حالا فکر میکنم بدلیل نجواهایی که درمورد نوشتن دارم یعنی رابطه خوبی با تمرینهای نوشتنی ندارم و.ازبچگی هم از انشا خوشم نمیومدشاید نتیجه نگرفتنم همین مکتوب نکردنهام باشه.وهمش میگم یعنی راهی نیست غیراز نوشتن تمرینها..اگه نکته یا راهنمایی بذهنت اومدکه برام راهگشا باشه ازت سپاسگزارم
شماوخانواده گلت رو درپناه الله یکتا میسپارم
به نام خدایی که امیدم فقط به اوست
خدایا مهربونم
رب العالمین
قدرت مطلق
خیرو برکت بی انتها
امشب با ایه های زیبات تو کامنت های سعیده حالی به حالیم کردی
امشب قلبم رو اروم کردی
ممنونم ازت
ممنونم از شما سعیده جانم
قلبم هنوز برای توصیف زیبایی های روح این دختر کوچیکه !!
ولی قول دادم که اگاهانه زیبایی های اطرافم رو ببینم و تحسین کنم
درسته که اولش تقلا هست
انرژی باید گذاشته بشه
ولی من شک ندارم روزی میرسم به
درجه ای که قلبم نرم میشه
دیگه حسادت ها نیست
دیگه طمع ها نیست
من اون روز فقط زیبایی هارو میبینم
و فقط و فقط و فقط تحسین میکنم
و برای پیشرفت عزیزانم از صمیم قلبم خوشحالم …
سعیده نور خدا بر جسم وجانت جاری باشد
سعیده جان امیدوارم اتصالت همواره به رب العالمین برقرار و پایدار باشه
و امیدوارم این پیام تاییدی باشد برای
درستی مسیر پیش رویت
چند روزه این جمله زیاد میاد توی ذهنم
و مدام تکرار میکشه
“در خواست شما تایید میشود”
اینکه اینجا نوشتمش رو هم
من والا نمیدونم،
اومد نوشتم
یا بهتره بگم گفته شد و نوشته شد!!!
درسته !!
من درخواست کردم
از خود خدا درخواست کردم
بهش گفتم این روزها یه لحظه م منو از خودش غافل نکنه
این روزها من شدیدا به نور هدایتش نیازمندم
وقتش رسیده انگاررر!
حسش میکنم …
به من هم گفته شده سعیده
من شنیدم که گفت تو باید ازین مزون بری!!
باید بری یک جای جدید
من صداش رو شنیدم
من وقتی روز جمعه روزی که همه تعطیل بودن ولی من رفته بودم کارگاه کارهام رو انجام بدم وفتی روی صندلی نشسته بودم و یهو بی مقدمه پیچ آینه ای که روی دیوار نصب بود شل شدو از دیوار پشت سرم جدا شد و پودر شد ریخت رو زمین و من هزار بار شانس اوردم که فقط یک گوشه ش پیراهنم رو پاره کرد و هیچیم نشد…در حالیکه ایینه به سر من اصابت کرده بود و بعد روی زمین افتاده بود ولی من هیچیم نشد
من اونجا شنیدم که گفت باید بریم …
چند روزش بعدش وقتی سقف شروع کرد ابچیکه کردن
دوباره صدا واضح شد باید بریم
چند روز بعدترش وقتی چوب پرده م کنده شد دوباره هشدارش رو دریافت کردم
گفتم خدایا من کجا برم ؟
بیا بهم بگو
من که نمیدونم
من که نمیفهمم
خدایا مگه همینجا چشه؟
خدایا تازه قبل عید بدهی ها صاف شده
تازه رسیدیم به نقطه ی صفر …!
بیا شروع کنیم امسال پرقدرت روی باورهای ثروت کار کنیم و این بیزینس رو یه جون تازه بدیم یک سال که هرچی دراومد رفت پیِ بدهی ها …
بزار همینجا بمونیم …
من التماسش کردم که بخدا دیگه نمیخوام قدم های بزرگ بردارم
من خسته ام !!!
من از طی نکردن تکامل هایی که باید سالهای پیش طی میشد خستم
من از پرش های بزرگتر از قد و قواره م خستم
من از تصمیمات هیجانی خستم
من از بدو بدو کردن هام خسته ام …
باز من فک کردم خیلی حالیمه گفتم خدایا میخوام تکاملم رو این بار طی کنم
شده 2 سال دیگم تو این کارگاه کوچیک 18 متری سر میکنم ولی دیگه اینقدر بدو بدو نمیکنم عجله نمیکنم برای پیشرفت بیشتر
میخوام لذت ببریم…
باز من خواستم جای خدا تصمیم بگیرم
بهم گف تو اصلا قرار نیست کاری بکنی
بهم گف چرا فک میکنی باز قراره با اون عقل و منطق تو پیش بریم؟
گفتم چیکار کنم؟
بخدای اسمون ها وزمین قسم..
به تک تک سلول های بدنم که الان در ارامش وصف ناشدنی به سر میبرن قسم…
به همون صدایی که حتی الانم دارم میشنوم قسم …،
این جمله رو شنیدم :
تو فقط هیچ کاری نکن
تو همینکه هیچ کاری نکنی خودش کلی کاره!!!
باز من فک کردم توهمه
گفتم استاد گفته عمل !!!
استاد گفته
ایمانت رو با عملت نشونم بده
وگرنه حرف مفت میزنی…
نه اینطوریام نیس!!!
مگه میشه من هیچ کاری نکنم ؟؟
همینطور شیک و مجلسی جا به جا شیم و ازینجا بریم…؟بدون زحمت؟؟
یه زجری که باید باشه
یه حرکتایی که بزنم دیگه!!
اما خدا گف لطفا کاری نکن
بالاخره تسلیمش شدم
من با خدا معامله کردم
گفتم من که خستم
حوصله ی گشتنم ندارم
اصلا نمیدونم باید کجا برم که بهترین جا باشه برام
اگر تو یک نفر رو از درِ اینجا فرستادی
خودش با پای خودش بیاد بگه بیا برو فلان واحد، که اون واحد هم اپشن های مورد علاقه ی منو داشته باشه من میرم
و الّا همینجا رو تمدید میکنیم
الله اکبر
وقتی رها میشی
وقتی تسلیمی
وقتی به قول استاد میشی علی بی غم و زندگیت رو میکنی
وقتی مومنتوم منفی رو سگ محل میکنی
وقتی پارو هات رو میندازی رو اب میگی تو منو ببر ببینم کجا میخوای ببریم؟!
وقتی پات رو از روی گاز برمیداری میگی
حالا تو مسیر رو ادامه بده
وقتی درِ ذهن منطقیت رو تخته میکنی
میگی اجازه بده قلبم حرکت کنه
اونجا در ها باز میشه
الأحزاب
وَاتَّبِعْ مَا یُوحَىٰ إِلَیْکَ مِن رَّبِّکَ إِنَّ اللَّهَ کَانَ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِیرًا
ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻭﺣﻲ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﭘﻴﺮﻭﻱ ﻛﻦ ; ﻗﻄﻌﺎً ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﻧﺠﺎم ﻣﻰ ﺩﻫﻴﺪ ، ﺁﮔﺎﻩ ﺍﺳﺖ .
شاید برای اولین بار توی زندگیم انقدر ارامش رو یکجا و اینقدر طولانی مدت در خودم میبینم
من هنوزم ارومم
من حتی الان که چیزی به پایان اردیبهشت و پایان قراردادم نمونده ارومم
خودم متعجبم خدا که فک کنم شاخ دراورده!!!
سعیده من شاید هزار بار در روز این جمله رو میشنوم
تو فقط کاری نکن
تو همین که کاری نکنی خودش خیلی کاره!!!
اون منو بیشتر از خودم میشناسه
اون به حرکت های عجولانه ی من ازخودم اگاه تره !!!
با اینکه بهش میگم باشه بابا حواسم هس
اصلا این پروژه مال توعه
من فقط این بار اومدم نگاه کنم
و از همزمانی های تو ازینکه قراره من رو به بهترین نتیجه
مهمون کنی لذت ببرم ،
من اصلا کاری ندارم …
ولی بازم میگه
میگه لطفا حرکتی نکن ….
به خدا گفته بودم یکی رو بفرس به من بگه کجا برم
من برم همونجا
چند روز پیش پشت چرخ بودم مشغول کار
غرق گوش کردن به صدای استاد
یکی از همکارام اومد دم در مزونم گفت
من دارم تخلیه میکنم میخوام ازین جا برم
واحد منو نمیخوای؟؟؟؟
الله اکبررررررر
یا خداااااا
باورم نمیشه همونی که گفته بودم شد
یکم فک کردم
گفتم بزار ببینم واحدت رو …
رفتیم و دیدمش
همه چیش عالی بود
شرایط عالی اما….
من اون سمت راهرو جایی که شلوغ بود رو دوست نداشتم
نجواها اومدن
تو داری میترسی…
تو از خارج شدن از دایره ی امنت میترسی…
تو ازرو به رو شدن با ادمهای جدید با همسایه های جدید میترسی
تو فقط حرف مهاجرت میزنی
تو عرضه نداری از این سمت راهرو بری اون سمتش….
من هم قاطی کردم
رو کردم به خدا گفتم
این شیطون منو دست انداخته
خودت میدونی من هرررررررررکاری لازم باشه
برای رشد وپیشرفت این بیزینس انجام میدم
اگه قراره برم اون جا ،اگه خیر و صلاح من به اونجاست برام نشونه بفرست …
ورها کردم
چند روز بعدش اون همکارم اومد و گفت که من خودم با مالک صحبت کردم و اون موافقت کرده
که تو بری اونجا فقط باید یروز هماهنگ کنید و اون بیاد و برین دفتر مدیریت و قرار داد ببندید…
من اونجا رو خیلی دوست داشتم
تر تمیز بود
جای به نسبت خوبی بود منظورم اینه که حاشیه ی پاساژ بود چون واحد الانم توی راهرو هست
ولی من اونجا رو چون خیلی شلوغه دوست نداشتم
من دنبال یک جای اروم و دنج و البته با نورگیر عالی بودم
اونجا خیلی تاریک بود و همیشه باید برق روشن میبود…
ولی گفتم هرچی امر رب العالمین باشه گوش میدم …
سعی کردم بهش نچسبم و به همکارم گفتم باشه
انشالله در بهترین زمان میریم و قراداد میبندیم
من حتی نرفتم از دفتر مدیریت در مورد مبلغ رهن و اجاره بپرسم
تااینکه یکی دو روز بعد همکارم اومد و گفت مبلغ اجاره رو 6 میلیون گفتن
اونجا فهمیدم ک این مبلغ برای من زیاده
در مدار فعلیم این قدر مبلغ برای اجاره زیاده
و تازه برای اون واحد که فقط 10 متر بزرگتر از واحد فعلیم هست واقعا زیاد بود
گفتم دلم نیست و این مبلغ نمی ارزه و من هم در توانم نیس اصلا
کلی ازش تشکر کردم و به خدا گفتم
حالا چیکار کنم این که اینطوری شد
چن روز بعدش دختر خالم که اون هم تو همین مجتمع مزون داره اومد پیشم
گفت یه حرفی میگم از زبون من نشنیده بگیر
بابات بهم زنگ زده گفته
برو پیگیری کن ببین
نمیشه برای واحد مطهره پول رهن ش رو بیشتر کنیم و اجاره ش رو کمتر کنن تا اون کمتر استرس داشته باشه!!!
(من به مامان و بابام گفته بودم میخوام جابه جا شم برم یه جای کمی بزرگتر ولی اگه بتونم از پس کرایه ش بربیام میرم)
الله اکبرررررررررر!!!!
وَوَضَعْنَا عَنکَ وِزْرَکَ
ﻭ ﺑﺎﺭ ﮔﺮﺍﻧﺖ ﺭﺍ ﻓﺮﻭ ﻧﻨﻬﺎﺩﻳﻢ ؟
الَّذِی أَنقَضَ ظَهْرَکَ
ﻫﻤﺎﻥ ﺑﺎﺭ ﮔﺮﺍﻧﻲ ﻛﻪ ﭘﺸﺘﺖ ﺭﺍ ﺷﻜﺴﺖ .(٣)
خدایا تو کی هستی ؟؟؟
تو چی هستی؟؟!!؟!
من این رو در حکم یه نشونه دیدم و سپاسگزار خدا شدم
مشتاق شدم ببینم این بازی چطور پیش میره
وقتی خدا اینطور داره دستانش رو برای کمک به من میفرسته پس یعنی مسیرم درسته
ایمانم بیشتر و بیشتر شد
و توکلم قوی تر !!!
تو هون روزها فایل جلسه ی 10 هم جهت اومد روی سایت
باور مرجع” الخیر فی ماوقع”
ومن گفتم هرچه پیش اید خوش اید
یادم اومد از روزی که سعیده دختراش رو ثبت نام نکرد و تا اخرین روزها صبر کرد
و بعدش خدا به طرز معجزه اسایی براش درها رو باز کرد
با یاداوری اون شرایط سعیده گفتم
حتی اگر یک روزهم به پایان قراردادم مونده باشه
بازهم من دخالت نمیکنم تو کار خدا
این بار میخوام صبر کنم
=====================
چند روز بعد بصورت هدایتی از کامنت یکی از دوستان
هدایت شدم به فایل
سفر به دور امریکا قسمت 160 +1
اسمش برام عجیب بود و با یه حس کنجکاوی بازش کردم
اون فایل درمورد میتینگ استاد با بچه های ایرانی در امریکا بود که بچه ها داشتن ازنتایجشون
صحبت میکردن
وقتی نوبت به یک اقایی رسید که جواهر فروش بودن و شروع به صحبت کردن
من سراپا گوش شدم
توی حرفهاشون میگفتن که در کانادا گویا در یک مرکز خرید که تازه افتتاح شده و تک و توک در حد 4،5 تا واحد در طبقه ی اول باز شده ایشون در طبقه دوم انتهای راهرو جایی ک به ظاهر اصلا پاخور مشتری نداره مغازه شون رو میزنن و بعدها که رشد کردن میشن الگوی خیلی ها که میان و تو اون پاساژ مغازه میزنن
با این باورکه اگر برای اون اقا شده برای اونها هم میشه
این جمله توی ذهنم پر رنگ شد
طبقه ی دوم انتهای راهرو…!!!!
نمیدونم همون روز یا شایدم روز بعد وقتی
داشتم با پله برقی میرفتم طبقه دوم سرویس بهداشتی،دقیقا روبه روی پله برقی چشمم افتاد به واحد خالی روبه روم برای یک لحظه اون جمله مرور شد
“طبقه دوم انتهای راهرو”
تکه های پازل رو کنار هم چیدم و
تصویر واضح تر شد
پیشنهاد کرایه ی بالا برای اون واحد 28 متری در طبقه +1
وصحبتهای اون اقا در سفربه دورامریکا
حالا برام حکم یه نشونه رو داشت
صدای خدا رو شنیدم
اگه همین الان بگن تو کل این مجتمع یک واحد رو انتخاب کن همونُ بهت میدیم کدومو میگی؟
گفتم خدایا خودت که به قلب من اگاه تری
من یجا روست دارم نورگیرش عالی باشه
من دوست دارم اطرافم خیلی شلوغ نباشه
من دوست دارم به پله ها و اسانسور نزدیک باشه
من دوست دارم تر تمیز باشه و رنگ نخواد
من دوست دارم تو طبقه دوم باشه نزدیک سرویس بهداشتی…
و بعد به خدا گفتم این واحد همونه درسته؟
این دقیقا طبقه دوم و انتهای راهروست
دقیقا اخرین واحد توی راهروی طبقه ی دوم
وقتی دقیق تر شدم دیدم همه ی اپشن های موردعلاقه ی منو داره
به علاوه کلی اپشن دیگه!!!!!!
ازهمونا که استاد میگه من اصلا خیلی از این خواسته هام رو نمی شناختم که بخوام داشته باشمشون
اونها همون نعمت های بغیر الحساب بودن
برای استاد
و من به چشم دیدم که چطور خدا نعمت های به غیرالحسابش رو به من نشون داد
واضح ترینش 3 تا صندلی چرخدار تقریبا نوووووو بود که دقیقا من بهشون نیاز دارم و قصد خریدش رو داشتم ولی قلبم میگه من میرم اون واحد و اون صندلی ها رو از صاحبش میخرم
و اینطوری کارها برای من اسون میشه
درست طبق معامله م باخدا
این بار قرار نیس من کاری بکنم
قراره خدا مدیریت کنه اوضاع رو…
خدا خودش صندلی هارو میاره تو مزون جدیدم
بدون اینکه من ساعتها تو بازار بگردم و بعدش کلی هزینه کنم ماشین کرایه کنم و اونها رو بیارم مزون .
صندلی ها همین الان اماده ست
خیلی خوشحال شدم
حسم عالی بود عالی ترررررر شد
باز هم گفتم خدایا هرچه خیره همون بشه
رفتم شماره ی مالک اون واحد رو از دفتر مدیریت گرفتم
مدیریت گفت این اقا گفته اصلا قصد اجاره دادن نداره و اگر هم بده فقط رهن کامل میدیم
مبلغ رهن 200 میلیون
بااینکه به طور معمول باید
بااین حرفها پا پس میکشیدم
اخه مبلغ200 میلیون کجا و من کجا؟؟؟
من توی دلم گفتم اگه خدا گفته کاریت نباشه این مسئله ت به من مربوطه
پس ینی بقیه هیشکاره ن!!!!
به قول رزای عزیزم
دفتر مدیریت کیه بابا؛
قدرت دست خداست!!!
شماره رو گرفتم و وقتی فامیل مالک رو گفت
تو دلم هزار بار خدا رو شکر کردم
اقای توکلی….!!!!
به خدا گفتم توکل برخودت …
دلم روشنه ..
وقتی نجوا ها اومد که بابا این ادم اصلا راضی نمیشه تو از کجا میخوای پول رهن رو بیاری؟؟؟
یاد حرف بابام افتادم که گفته بود
نمیشه پول رهن رو بیشتر کنیم
تا مطهره کمتر جوش کرایه رو بزنه؟؟
بااینکه میدونستم بابام دیگه در این حد رو نمیتونه ساپورت کنه و اون مثلا توقع 20،30 تومن رو داشته
ولی همین یک فکت قوی شد و ذهن منطقی من رو خاموش کرد
که مهم نیس بابا خودش گفته
اون حتما پول داره
بازهم همزمانی های هدایت های الهی قلبم رو اروم کرد
باخودم گفتم
بزار اصلا یه زنگ بزنم شاید کمتر کرد….
خلاصه روز پنج شنبه 18اردیبهشت به اون اقا زنگ زدم و تو قلبم گفتم خدایا اگر به خیر و صلاح من هست
خودت قلب این ادم رو برای من نرم کن
و اون اقا در جواب گفت که ما اگر بخوایم جابه جابشیم یکسری میز و صندلی داریم اونجا که جایی نداریم براشون …
به من گفت بهش بگو ازت میخرم
اگر میفروشی شون..
.
پیشنهادم رو دادم و اون اقا ازم خواست که یکم فرصت بهش بدم
گفت خبرتون میکنم
گفت شنبه بهم زنگ بزن و خبر قطعی شو بگیر
من بازهم به خدا واگذار کردم
و امروز شنبه وقتی زنگش زدم با کلی معذرت خواهی گفت که فراموش کرده و بهش فرصت بدم تا عصر خبرم میکنه
اینجمله رو گفت
چون نمیخوام بی ادبی بشه
خودش بهم زنگ میزنه
چقدر تحسین کردم این ادب و شعور و احترامی که این انسان شریف به من گذاشت
به خدا گفتم من راضیم ازت
حتی اگر این واحد برای من نشه
ولی من توی همین مسیر انقدر همزمانی ها ومعجزه هات رو دیدم که کلی ایمانم رو تقویت کرده و کلی من رو در برابر هدایت های تو تسلیم تر کرده …
اگر همینجا بمونم خوبه
اگر برم خیلی خوبه
در هرحال خدایا راضیم ازت
من منتظر جواب اون اقا هستم
تو دلم مدام به خدامیگفتم
ینی من الان نباید کاری کنم؟
وخدا این ایات رو از زبان سعیده ی عزیز
بر من نازل کرد:
اصلا نیاز نیست کار بزرگی انجام بدید،به الله قسم…
من خودم مثل شما تا میشنیدم استاد میگفت ایمانی که عمل نیاورد حرف مفت است
چهارستون بدنم میلرزید که من به هیچی نمیرسم چون هیچ غلطی نکردم!
عمل شما ایمان به الله!عمل شما بستن ورودی های منفیه،عمل شما حذف کردن آدم های سمیه،عمل شما گوش کردن به آموزش های استاده،عمل شما سپاسگزار بودن در هر لحظه ست،عمل شما نگاه کردن به اتفاقات از زاویه ای که بهتون احساس بهتری میده!
بعد که بستر رو درست ساختید!
به خدا!
شما در زمان مناسب،در مکان مناسب،با آدم ها،ایده ها،شرایط،و هرچیزی که لازمه،هم مدار میشید و باهاش برخورد میکنید
شما روی ریل قرار میگیرید
بعد بهتون گفته میشه چیکار کنید،کجا برید یا چه حرفی بزنید
نشونه ش هم اینکه:کاملا بدون تقلا و به آسونی وارد زندگیتون میشه…
و دوباره داره این صدا تکرار میشه
تو فقط کاری نکن
همین که کاری نکنی خودش کلی کاره!!!
خدایا تسلیییییییییم!!!
خودت درستش کن.
وتمام
به نام خدایی که همواره در حال هدایت کردن من است…
قَالَ رَبِّ أَنَّىٰ یَکُونُ لِی غُلَامٌ وَکَانَتِ امْرَأَتِی عَاقِرًا وَقَدْ بَلَغْتُ مِنَ الْکِبَرِ عِتِیًّا
ﮔﻔﺖ : ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ !
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﭘﺴﺮﻱ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﻫﻤﺴﺮم ﻧﺎﺯﺍ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﺧﻮﺩ ﻧﻴﺰ ﺍﺯ ﭘﻴﺮﻱ ﺑﻪ ﻓﺮﺗﻮﺗﻲ ﺭﺳﻴﺪﻩ ﺍم ؟ !(٨)
قَالَ کَذَٰلِکَ قَالَ رَبُّکَ هُوَ عَلَیَّ هَیِّنٌ وَقَدْ خَلَقْتُکَ مِن قَبْلُ وَلَمْ تَکُ شَیْئًا
[ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻭﺣﻲ ﺑﻪ ﺍﻭ ]ﮔﻔﺖ : ﭼﻨﻴﻦ ﺍﺳﺖ
[ ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻲ ، ﻭﻟﻲ ]ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺍﻳﻦ [ ﻛﺎﺭ ] ﺑﺮ ﻣﻦ ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺳﺖ ،
ﻭ ﻫﻤﺎﻧﺎ ﺗﻮ ﺭﺍ ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﻧﺒﻮﺩﻱ ﺁﻓﺮﻳﺪم .(٩)
از روزی که هدایت شدم به خواندن سوره ی مریم و این ایات رو با درکی متفاوت تر از گذشته خواندم و در اونها تعقل و تفکر کردم
احساس میکنم به قول استاد مدارم تصاعدی رشد کرده
به خدای اسمانها وزمین قسم
از اینهمه همزمانی و هماهنگی این سیستم ،
دیگه دارم به قهقرا میرم
فقط بزارید برممممممم منننننننن!!!
استاد معجزه رو دیدم
درهاباز شد
خدا به وعده اش عمل کرد
همون خدایی که به زکریا درحالی که پیر و فرتوت بود فرزندی عطا کرد
دقیقا به من هم نعمتش را ارزانی کرد
درحالیکه من هم با شرایط حال حاضرم کاملا نشدنی میدونستم که بخوام ازین واحد جابه جا بشم و برم تو واحدی که همهههههههههه نشدنی میدونستن که اونجا به کسی اجاره داده بشه
اون هم با این شرایطی که خدا برای من قراردادش رو تنظیم کرد!!!
الله اکبررررررر
الله اکبررر
استاد من با خدا معامله کردم
و عجب معامله ای بود
سراسر سوووووود!!!!
سراسر خیر و برکت !!!
سراسر لذت !!!!
و سراسر نعمت !!!!
خدا از اول تا اخرش رو انجام داد
و من هر قدم که این پروسه پیش میرفت هر لحظه اش ایمانم به خدا قوی و قوی تر میشد…
دل مالک این واحد جدید رو نرم کرد
واون با شرایط من موافقت کرد و
رضایت داد
10 میلیون تومان برای پول پیش کم داشتم خدا از جایی که فکرش رو نمیکردم برام رسوند
صندلی نداشتم میخواستم نو بخرم
توی اون واحد چنتا صندلی نو بود که خدااونها رو برای من اونجا گذاشته
تازه بزار ازین بگم؛
یک کمد ویترینی بزرررررررگ هم همونجا بود که خیلی برای من خوب بود روزی ک رفتم از پشت شیشه ش نگاه کردم داخلش رو خواهرم گف این کمده روهم از صاحبش بخر به درد تو میخوره.
ومن گفتم فعلا پول ندارم حالا همین صندلی هارو میخرم بعدا کمد هم جور میشه انشالله
و استاد باورتون نمیشه
روزی ک رفتیم با مالک قرارداد ببندیم
همونجا گف ،گف ما همه ی وسایل رو میبریم فقط اون کمده رو ما نمیتونیم ببریم جا نداریم اون همینجا باشه شما ازش استفاده کنید هروقتم انشالله رفتید باز همینجا باشه
خدااااااااایا
تو چقدر دقیقی
وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ
وَمَن یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ
إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ
قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرًا
ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﮔﻤﺎﻥ ﻧﻤﻰ ﺑﺮﺩ ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻰ ﺩﻫﺪ ،
ﻭ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺧﺪﺍ ﺗﻮﻛﻞ ﻛﻨﺪ ،
ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﻛﺎﻓﻲ ﺍﺳﺖ ،
[ ﻭ ]ﺧﺪﺍ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ
[ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻛﺲ ﻛﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ] ﻣﻰ ﺭﺳﺎﻧﺪ ; ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺑﺮﺍﻱ ﻫﺮ ﭼﻴﺰﻱ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﻱ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ .(٣) طلاق
خدایا من فقط مدت کوتاهی هست که اراده کردم،
تصمیم گرفتم
و تعهد دادم
که شروع کنم به خوندن قران
و تو از همون موقع اینجوری داری رگباری نعماتت رو وارد زندگیم میکنی
من برای خوشبختی مگه چیز دیگه ای میخوام که ندارم ؟؟؟
خدایا راضیم ازت
راضیم ازت
راضیم ازت
تو قلب من رو شاد کردی
تو روح من رو به پرواز دراوردی
تو من رو نجات دادی
تو زندگیم رو بهشت کردی
استاد الان که دارم مینویسم
من دقیقا توی همون واحدی هستم که صفرتاصد پروسه ش رو از قرارداد تاجابه جایی وسایلم رو خود خدا انجام داد و همین دیروز کلیدش رو داد دستم و گفت مبارکت باشه
استاد قلبم از اینهمه خوشی داره منفجر میشه
استاد من عاشقتم که من رو وارد این مسیر کردی
استاد تا زنده ام مدیونتم
امروز اومدم بنویسم وردپایی بزارم برای خودم در روزها وسالهای اینده
که مطهره
فقط تسلیم خدا باش
و بندگیش رو بکن
بزار اون تو رو جلو ببره
اون به هر چیزی دانا وتواناست
اون تورو میرسونه به مقصدی که ارزوش رو داری
فقط صبر کن
واروم باش
احساست رو خوب نگه دار
انرژیت رو بالا نگه دار
و سپاسگزار باش
اجازه بده
نتایج تو رو شگفت زده کنن
….
در پناه نور حق