گفتگو با دوستان 55 | احساس لیاقت بی قید و شرط - صفحه 12

196 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    امیر تابع گفته:
    مدت عضویت: 3535 روز

    به نام خدا

    روزشمارتحول زندگی من روز 185

    سلام به استاد عزیزوخانم شایسته

    این فایل در واقع نکته خودارزشمندی و پذیرفتن خود و دیگران و شناخت خود و درون خود رو بیان میکنه که استاد در ادامه صحبتهای دوستمون خوب توضیح دادن و من پی بردم که باید اول به خودشناسی برسم تا از درون با خودم به صلح برسم و خودم و توانایی‌های خودم رو ارزشمند بدونم که جهان براساس ارزشمند دونستن خودمون و لایق دونستن خود نعمتها رو به سوی ما میاره و خودمو همونجور که هستم دوست داشته باشم و این رو بدونم که نحوه برخورد دیگران با من بازتاب برخورد من با خودم و ارزشمند دونستن و لایق دونستن خودم است و با این فایل و توضیحات خوب استاد این نکات و درسها رو یادگرفتم وسعی میکنم که روی خودم کارکنم تا این خصوصیات رو در خودم ایجاد کنم و نتایج لذتبخش اونها رو بچشم.

    خداوند رو سپاسگذارم که در این مسیر زیبا هستم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  2. -
    مهشید و شیرین گفته:
    مدت عضویت: 1239 روز

    به نام خداوند مهربان

    سلام استاد و خانم شایسته عزیز

    عزت نفس و دوست داشتن خود فارغ از دستاوردهایمان باعث ایجاد: احساس لیاقت و ارزشمندی درونی در ما خواهد شد

    دیگران نیز فارغ از دستاوردها میزان درآمد و سایر عوامل بیرونی: لایق و ارزشمند هستند

    قبول کردن این اصل: به ایجاد رابطه ی خوب بین ما و دیگران کمک می کند که

    خود را دوست داشته باشیم اشتباهات خود را بپذیریم: تا بتوانیم ارتباط خوبی با دیگران برقرار کنیم

    ما افرادی با ویژگی ها و توانمندی های متفاوت و متضاد هستیم : هیچ گاه خود را با دیگران مقایسه نکنیم نخواهیم مانند آنها رفتار و عمل کنیم اینگونه:

    خود را دوست نداریم و دیگران را ارزشمند تر از خود می دانیم این تقلا باعث می شود از مسیر اصلی خود دور شویم

    خود را بشناسیم بپذیریم با خود در صلح باشیم متوجه شویم ما قرار نیست در تمام مهارت ها عالی باشیم خودمان باشیم به سراغ علایق خود برویم و تفاوت بین خود و دیگران را به درستی درک کنیم

    زمانی که خود را با تمام ویژگی های شخصیتی خود بپذیریم: دیگران هم ما را به راحتی می پذیرند

    اگر نسبت به خود توانایی و نوع رفتار خود در شک و تردید باشیم: جهان واکنش منفی همان شک و تردید را به ما نشان می دهد

    خود را بشناسیم تفاوت های خود را بپذیریم نخواهیم خود را در استاندارد و قالب خاصی قرار دهیم:

    اینگونه احساس بهتر ارزشمندی و لیاقت بیشتری خواهیم داشت و ویژگی های بد خود و دیگران را می پذیریم:

    قرار نیست با همه ی افراد ارتباط داشته باشیم و بخواهیم رضایت دیگران را به هر شکلی به دست آوریم

    ما تنها با افراد: هم فرکانس خود ارتباط برقرار می کنیم

    ما باید همواره در حال: ساختن ثروت باشیم برای دستیابی به ثروت الگوهای درست را پیدا کرده و باورهای مناسب در ذهن خود ایجاد کنیم لازم نیست سخت کار کنیم: تنها کافی است هوشمندانه عمل کنیم

    خدایا شکرت

    عاشقتونیم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  3. -
    علی سادات گفته:
    مدت عضویت: 364 روز

    به نام خدای مهربانم

    سلامت خدمت استاد عزیزم و مریم بانو شایسته

    و همه دوستای گلم تو این سایت بی نظیر

    این فایل قبلا گوش دادم و امروز دوباره این فایل به صورت هدایتی گوش دادم و چقد ذهنیتمو و خودشناسیمو عمیق تر کرد

    نسبت به قبلا خودم

    بعد از گوش دادن به این فایل دقت کردم من چقد باید روی خودم و حس ارزشمندیم از درون

    کار کنم چقد من خودمو دوس ندارم چقد من برای خودم کم ارزش قاعلم با اینکه در ظاهر من همیشه فک میکردم برای خودم ارزش قاعلم و کاملا ی ترمز خیلی قوی که جلوی پیشرفتم گرفته و ی باگ بزرگیه تو زندگیم خیلی وقتا با اینکه موفقیت های بدست میارم ولی اونارو ارزشمند نمیدونم با اینکه کلی آدمای سمی که افکار منفی داشتن از دور ورم پاک کردم ولی این کارمو ارزشمند نمیدونم و همش به این فک میکنم که من خودمو تنها کردمه ولی شاید بعدا خودم متوجه این محبتی که خدا لطف داشته تو این زمان من تنها بشم تا بیشتر خودمو بشناسم تا بیشتر روی خودم کار کنم بفهمم چقد با صداقت با بقیه رفتار میکنم ولی احساس میکنم کار ارزشمندی نکردم ودر کل احساس ارزشمندی از درون نسبت به خودم ندارم و بزرگترین پاشنه آشیل من هست این عدم اعتماد به نفس و احساس ارزشمندی با اینکه میدونم خیلی انسان ارزشمندی هستم و خیلی توانایی دارم که با عدم احساس ارزشمندیم بروز پیدا نکرده و خاموش شده خداروشکر میکنم که این فایل دوباره بهش هدایت شدم

    امیدوارم بیشتر روی این پاشنه آشیل کار کنم چون به شدت توی زندگیم تاثیر منفی گذاشته و با چشم روحم لمسش میکنم که چطور جلوی نعمت هارو در زندگیم گرفته این ارزشمند بودن بی قید شرط نسبت به خودت و این احساس ارزشمند بودنت رو به چیزی بیرونی گره نزنی ولی متاسفانه ما یادمون میره قانون و دوباره تو سیکل افکار منفی قرار می‌گیریم و از اصل دور میشیم

    اینجا از خداوند هدایت میخوام که منو هدایت کنه به مسیر درست چون من انسان ارزشمندی هستم و لیاقت بهترینها و دارم در زندگیم و برای همه دوستانم تو این سایت بهترین هارو آرزو میکنم

    عاشقتونم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  4. -
    رویا مهاجرسلطانی گفته:
    مدت عضویت: 2194 روز

    ردپای 185

    از سری فایل های دانلودی روزشمار تحول زندگی من

    گفتگو با دوستان 55 | احساس لیاقت بی قید و شرط

    سلام به استاد عزیز و نازنیم

    سلام به خانم شایسته ی بینظیر و نازنینم.

    درود و وقت بخیر خدمت همه ی نوری چشمی های خداوند در این سایت بهشتی

    درس‌هایی که از این فایل عالی و گفتگو با نگار خانم عزیز یاد گرفتم خیلی خیلی عالی بود و باید بطور مداوم با خودم تکرار کنم و همواره مدنظرم باشه لیاقت و شایستگی در مبحث روابط و خویشتن دوستی است که در درجه ی اول باید خودمون را دوست داشته باشیم و به معنای واقعی برای خودمون ارزش قایل باشیم .و

    تجربه ی جالبی داشتم که می‌خوام داستانشو براتون بنویسم.. البته ممکنه طولانی بشه ولی واقعا ارزش نوشتن این تجربیات چند روزه ام را داشت تا ردپایی به یادگار بجای بگذارم و از اشتباهاتم درس هایی که گرفتم رو اینجا بنویسم..

    با عرض پوزش کمی طولانیه . همین اول وقت بگم که اگر از حوصله وقت گرانبهاتون خارجه پوزش منو پذیرا باشید

    توی این چند روز فهمیدم که من هنوز شخصیتم در مورد دوست داشتن خودم تغییر نکرده .. هنوز برای خودم ارزش قایل نیستم وقتی میگم من ارزشمندم من لیاقت بهترین ها رو دارم .. من اِلم و بِلم همچین هم در عمل چنین نبودم و با تجربه ای که کسب کردم تمام باورهای منو جابجا کرد..

    دو سه روز ی به اجبار رفته بودم مهمانی.. میهمانی که خودم خودمو دعوت کرده بودم بعبارتی میهمان ناخوانده شده بودم البته میدانم که میهمان ناخوانده بودن واقعا یعنی بی ارزشی یعنی عزت نفس پایین . یعنی بی اهمیت بودن هر چند دلیلت هم موجه باشه ولی خیلی تاثیر گذاره خیلی احساس کمبود بهت غلبه می کنه .. خیلی سرافکنده میشی ..خیلی سرخورده میشی و من آگاهانه این سرافکندگی تاثیر گذار رو درک کردم و تجربه ی بزرگی رو دریافت کردم ..

    البته بعد از برگشتن از این میهمانی ها با خودم خیلی صحبت کردم . خیلی به مسایل توجه کردم . خیلی خودم رو کناکش کردم خیلی خیلی باورهام جابجا شد و تغییر کردم و باعث شد شخصیتم بطور کلی تغییر کنه و تغییر مدارم رو کاملا احساس کردم و با خودم عهد و پیمان هایی بستم ….

    البته به میل خودم نرفته بودم و خواسته ی من نبود و این رفتن ها کاملا با افکار من در تضاد بود ولی باید تجربه های رو کسب می کردم تا عملگراتر باشم و پیش خودم گفتم الخیر و فی ما وقع

    حتما هدایتی در این مسیر هست حتما این تضاد میخواد یک درسی بهم بده .. و این تضاد میخواد منو به راه حل هایی هدایت کنه و حتما نشونه ای برام هست تا مدارم تغییر کنه و درکم از ارتباطات بیشتر بشه و این قضیه رو بعداً متوجه خواهیم شد و همانا هم شد ..

    یعنی هر چیزی و هر تضادی و هر مسعلع ای تعلیم و تربیتی در آن نهفته هست که باید کشفش بکنیم و درسشو بگیریم و عبور کنیم و رد بشیم تا راه حل ها بهمون گفته بشه ..

    داستان از این قراره …

    دو تا از دوستای دخترم از شهرستان یهویی میخواستند بیان منزلمون در همین چند روز آخرای شهریور .. و از آنجایی که من میخواستم روی خودم کار کنم و حوصله ی شلوغی و بی برنامه گی و اعتلاف وقت و زمانم رو نداشتم بخصوص بعد از اون چند روز سفر تفریحی به کردان و استخر و دورهمی های خانوادگی خیلی خسته شده بودم و دلم میخواست بعد از برگشتن از اون تفریحات چند روزه میخواستم در حین استراحت داخل سایت باشم و هم کامنت های دوستان رو بخونم و فایل ها رو نگاه کنم و خلاصه طبق برنامه ریزی هدفمند خودم به اصطلاح خلوت گزینی کنم و روی تغییر باورهام کار کنم و بقول معروف بتونم تمرکزی و پیوسته روی فایل ها کار کنم چون بهترین زمان ها و دلخوشی های انگیزه بخش من همین سایت الهی است و من عاشقانه این فضای سایت رو دوست دارم …. بهیچ عنوان حوصله ی هیچ شلوغی دیگری رو هم در اطرافم نداشتم .. البته دخترم هم اصلا شرایط این میهمان های ناخوانده را هم نداشت ولی انگار بخاطر رودربایسی نتوانست به آنها نـــــه بگـــــه..

    منم به خاله جانم تماس گرفتم و گفتم میرم خونه شون . آخه همیشه کمکش می کردم توی کارای اداری و یا خرید کردن و کارای دوخت و دوز و یا دوست داشت که همیشه کنارشون باشم و از وجودم شاد میشدند و خیلی دوسم داشتند و با روی باز ازم استقبال می کردند و بطور مداوم در ارتباط بودیم و یکجورایی هر چند روز یکبار به من زنگ می‌زدند و جویای حالم بودند خلاصه روابط خیلی هم عالی و حسنه بود هر چند همیشه درخواست از طرف خاله ام بود و من هم هیچوقت درخواست شو رد نمی کردم و نـــــه نمیگفتم الان که این جمله رو نوشتم فهمیدم که هم من و هم دخترم در این موضوع پاشنه ی آشیل داریم.. چقدر خوبع آدم می نویسه . دقیقا وقتی اون حرف دلتو می نویسی بلطف خداوند جریان هدایت هم دست بکار میشه و نقطه ضعف و اشتباهات مون رو بهمون نشون میده .. خدا رو شکر

    ادامه ی داستان.. وقتی به خاله جانم زنگ زدم و گفتم فردا شب میام پیشت ((یعنی ایندفعه درخواست رفتن به خونه اش از طرف من بود))

    خاله جانم خیلی تعجب کرد که چرا من خودمو یهویی خونش دعوت کردم ?؟?? یا اصلا چرا یهویی بهش زنگ زدم چون روز قبلش بهم زنگ زده بود.??؟ حالا چه معنی داشت که من هی زرت زرت زنگ بزنم ؟؟

    کلا من هم آدمی نیستم که دست به تلفن باشم.. کلا خیلی دیر به دیر به کسی زنگ میزنم مگر اینکه کاری داشته باشم و یا مناسبتی داشته باشه که بخوام به کسی زنگ بزنم. یعنی یکجورایی چراغ خاموشم!!!!

    حالا فکرشو بکنید منی که کلا دست به تلفن نیستم یهویی به خاله جانم زنگ بزنم و بگم می‌خوام فردا شب بیام پیشتون!!!!!

    جلال الخالق!!! چه کارااااا

    بعدش بهم گفت . داری میایی برام اون مربای کامبوااا و اون ترشی خوشمزه ای که میوه ای هست رو برام بیار که قبلنا برام آورده بودی خیلی خوشمزه بود و از این حرفااا و… خلاصه گفتم باشه و حتما برات آماده میکنم و میارم.. ولی هنوز لحن صحبتش تعجب انگیز بود …

    بعد از این تعجبش !!! بخاطر اینکه به تعجبش پاسخی داده باشم و بیشتر تعجب نکنه بهش گفتم .. آره فرداش هم میخوام برم خرید کنم … انگار یکجورایی نگرانیش کمتر شد

    خاله جان اصلا آمادگی و پذیرای هیچکس یهویی رو که نداره هیچی !! حتی یهویی رفتن من رو هم براش سخت بود !!!! هر چند ارتباط خاصی یا رفت و آمد خاصی با کسی نداره… یعنی در کل رفت و آمدی با کسی جز من و خواهرم و یکی دوتا دوستان همکارهای قدیمی بیمارستان رو نداره !!. همیشه خودش بهم زنگ میزنه و زنگ زدن من براش تعجب انگیز بود.. خلاصه

    چون صبح زود هم باید می‌رفت سرکار !!! با اکراه منو پذیرفت .. بعد از بازنشستگی یعنی چند روزی رو یک خط در میون جای دیگه ای کار میکنه..

    ( خاله جان بازنشسته و نرس بیمارستان طبی کودکان بودند))))

    خلاصه کلام.. بعد از زنگ زدن و اطلاع رسانی . فردا شبش با خجالت رفتم پیششون ماندم و خاله ام هم مدام داشت بهم میگفت آره صبح زود با هم میریم بیرون .. برات یک تخم مرغ آب پز میکنم می‌زارم لایه نون با خودت ببر توی مسیر بخور. !!!! منم میرم سر کار تو هم از اونور راحت میری خونه تون پردیس.. (((( در واقع بهش نگفته بودم که چرا از خونه زدم بیرون )))

    البته یکی از درس های بزرگی که گرفتم بغیر از اینکه نباید از هیچکس هیچ توقعی داشته باشم و یا هیچوقت خودمو دعوت بجایی نکنم حتی اگر نزدیکترین اشخاص از عزیزانم باشند …

    درس دیگری که گرفتم .

    این بود که همیشه نباید دیگران از من درخواست داشته باشند و من هم توقع شون رو اجابت کنم و یا اینکه خیلی راحت قبول کنم چقدر خوب شد برای یکبار هم که شده ببینم آیا دیگران هم درخواست منو می پذیرند !!!!

    البته اینم یکی از تمرین هاست که باید انجام بدم که به عزت نفسم خیلی کمک می‌کنه ..

    آیا همانطوری که من به درخواست شون نــــه نمیگم و هر کمکی ازم بر بیاد انجام میدم .. آیا آنها هم در مواقع ضروری می توانند پذیرای درخواست من باشند؟؟؟

    البته من قبول دارم که نباید میهمان ناخوانده باشم و مسعولیت این کارمو می پذیرم حتی اگر نزدیکترین شخص زندگیم باشه و کاملا قبول دارم که نباید هیچ توقعی از کسی داشته باشم . ولی انگار با این تضاد جهان می خواست یک درس هوشمندانه ای به من بده .. که از این به بعد حواست باشه که از خودت و وقت و زمان ارزشمند خودت نزنی به هوای اینکه برم به خالم کمک کنم . برم کاراشو بکنم .. برم باهاش خرید لوازم خونه کنم اینکه برم لحاف تشک شو ببریم لحاف دوزی .. اینکه برم دیگ و قابلمه های جدیدش و انتخاب کنم و براش مشاوره بدم و بخریم.. اینکه در مواقع لازم برم کارهای اداری و ثبت و اسناد شو انجام بدم و همراهیش کنم و صدهاااا کارهای دیگه که همراهیش کردم.. البته دور از حق نگذریم خاله جانم بنوعی برام جبران میکرد و منو خوشحال می کرد خدا رو شکر ممنون و سپاسگذارم

    واااای خدای من اصلا نمی‌دونم چطوری بقیه ی این داستان رو برای شما دوستان عزیزم بنویسم و از آنجایی که یک تجربه ی فوق العاده عالی و عبرت انگیزی برام بود و یک درس درست و حسابی گرفتم گفتم حتما براتون بیام با جزییات بنویسم…

    ادامه ی داستان…

    خب از آنجایی که دیدم خاله جانم پذیرای من نیست و عزت و احترام منم زیر سوال رفته و احساس پوچی و بی ارزشی در مقابل این درخواستم دریافت کردم .. بعد از اینکه کمی پیش پسر خاله و خاله جانم نشستم سریع به یکی از دوستام که مدام بهم میگفت تو که میایی تهران پیش خاله آت چرا پیش من نمایی ؟؟؟؟ هر وقت اومدی بهم زنگ بزن و بیا پیشم و هی اسرار و اسرار و اسراررررر .. هی تعارف و اسراررررر ..که تو چرا نمیای پیشم و از این حرفاااا

    آخه چند سالی بود که نرفته بودم خونه اش .. ولی اون پیشم آمده بود … خلاصه گفتم خب الان موقعیت خوبیه که بهش زنگ بزنم و فردا برم پیش دوستم مینا جون .. اول با احتیاط بهش اس ام آس نوشتم و گفتم : اومدم تهران و پیش خاله ام هستم فردا اگه هستی یکسر بیام پیشت!!!!

    خُب بازم انگار این داستان تکرار شد!!!! دوستم هم با کمال تعجب بهم پاسخ میداد .. و برام جواب نوشت.. عععععععع .. من که روزهای فرد خونه نیستم من فقط روزهای زوج خونه ام .. فردا چهارشنبه هستم ولی پنجشنبه صبح میرم سر کار… در ادامه گفت

    بــاشــــه بیــااااا پیشم… بعدش در ادامه بهم گفت از صبح بیا . صبحانه منتظرت هستم ..

    پیش خودم گفتم … عیبی نداره !!!! بازم خوب شد که دوستم گفت فردا برم پیشش .. فوری رفتم یک کادویی براش تهیه کردم که دست خالی نرم پیشش..

    خلاصه صبحش با خاله جان از در رفتیم بیرون. و همچنان گفتگوهای ذهنی من شروع شد با خودم عهد بستم که اولویت اول زندگیم خودم باشم و خودمو دوست داشته باشم این درس بزرگ برای نزدیکانم هم در ذهنم تثبیت شد . هر چند در مورد همه ی اشخاص این روش رو در پیش گرفته بودم و همچنان فکر می کردم من فکر میکردم درس های استاد رو در مورد لیاقت و شایستگی و عزت نفس یاد گرفتم ولی انگار باید تکاملمو بیشتر طی میکردم و الان یک لِول مدارم در این زمینه بالاتر رفته و فهمیدم که دیگه در هیچ شرایطی ارزش خودمو پایین نیارم و خودمو خیلی خیلی دوست داشته باشم و برای خودم و وقت و زمانم ارزش قایل باشم و به خواسته های خودم بیشتر توجه کنم و خودمو برای هیچکس فدا نکنم چون من کارهای خیلی مهم تری دارم که باید انجام بدم و آن هم اینه که روی خودم و افکارم باید بیشتر کار کنم . اینکه بیشتر باید در سایت باشم اینکه باید بیشتر فایل ها را ببینم و آگاهی های این آموزه های استاد عزیزم رو بیشتر در عمل انجام بدم

    ادامه ی داستان خانه ی دوستم رو هم بنویسم و دیگه ختم کلام این درس ها رو بنویسم و تمامش کنم

    صبحش رفتم خونه ی دوستم خدارو شکر

    دیدم دوستم یک صبحانه ی مفصل روی میز ناهار خوریش برام چیده مان کرده از قهوه و چای نان فانتزی و پنیر و عسل و خیار گوجه و غیره…. داشتم به نان تخم مرغی که خالم میخواست بهم بده که توی راه ببرم فکر می کردم و همان لحظه خدا رو شکر کردم و گفتم خدایااا تو چه میکنی؟؟!!! خدایا من چی میخاستم و تو چیکار کردی

    خدایا تو که کار نمی کنی شاهکار می کنی

    و برای وفور و فراوانی نعمت ها و موهبت های الهی ممنون و سپاسگذارم

    خلاصه ناهار قورمه سبزی و مخلفات و کلی پذیرایی و صحبت و بقول معروف خوش و بش کردیم . غروب هم رفتیم پیاده روی توی پارک نزدیک خونه شون شهران و کوهسار رو گشتیم و شبم منو نگه داشت و قرار شد صبح اون بره سر کار و منم برم متروی نزدیک خونه شون و برم سمت مسیر خودم …

    وقتی به خونه اش رفتم رشد مالیش خیلی عالی شده بود .. یعنی وقتی از همسرش جدا شده بود هیچی نداشت ولی در عرض چند سال خونه ای اجاره کرده بود و خرد خرد وسایلی خریده بود و یک ماشین پراید هم خرید که در آن موقع تمام مراحل خرید ماشین شو من انجام داده بودم .. چون من آن موقع ها مربی رانندگی بودم و در خرید و فروش ماشین یک تخصص های داشتم و توی یادگیری رانندگی هم کمی کمکش کردم ولی چون مسیرم بهش دور بود تصمیم گرفت خودش با یک مربی کار کنه که بعدش خودش رفت تعلیم دید… بعدش چند سالی دورادور در ارتباط بودیم تا اینکه آن تضادها و ورشکستگی ها منو احاطه کرده بود و بعدش درگیر داستان های خودم بودم کما کان خیلی بندرت هم دور را دور. تماس های داشتیم .. تا اینکه در سال 97 با استاد عباسمنش عزیزم و این سایت آشنا شدم و خودمو به این آگاهی ها بسته بودم و کلا از تمام افراد بنوعی دور شدم تا اینکه سال گذشته در این خانه ی جدیدم دوباره یک ارتباطاتی با این دوستم برقرار شد و اومد پیشم و گویا با یکی از اساتیدی که اسمشو نمی برم بطور مقطعی کار کرده بود و توی سمینارش رفته بود ولی بعدش رها کرد و کلا آدم پیگیری نیست .. و استاد عباسمنش رو هم کاملا می شناخت و گفت از تلگرام عباسمنش رو گاهی دنبال می کنه .

    بعد از اینکه چند روز پیش رفتم خونه اش دیدم از لحاظ مالی خیلی پیشرفت کرده بود کلا مبلمانش بیش از چهارصد پانصد میلیون بود فهمیدم که باورهای خیلی خوبی داره و چندین خواهر داره که خیلی پولدار و ثروتمند هستند و توی زعفرانیه زندگی میکنند .. تا دو سال گذشته ماشین پرایدش تبدیل به 207 کرده بود و سال گذشته ماشین شو تبدیل به شاسی بلند خارجی کرده و پسرش هم در اون شرایط ها ی گذشته مسایل خانوادگی شون درسشو خوانده و فوق لیسانس و بعدش هم توی یک شرکت خیلی خوب کار می‌کنه و چند ماه پیش هم براش یک جشن عقدکنان مفصل گرفته بود که کمتر از عروسی نبود خدا رو شکر .. عروسش هم دختر فوق العاده خوب و عالی هستش از یک خانواده ی خیلی خوب شیرازی کم جمعیت .. و طراح زیور آلات هستش که داخل خونه بصورت آنلاین کار می‌کنه.. واقعا چقدر خوشحال شدم که در عرض سه چهار سال اینقدر زندگیش پیشرفت کرده و از اینکه در مدار شنیدن این نکات مثبت و ثروت بودم خیلی خوشحال شدم …

    دیروز وقتی خداحافظی کردم و از پیشش رفتم پیش خودم گفتم من که فعلا نمی خوام برم خونه پس برم مترو گردی تا به نکات مثبت بیشتری توجه کنم .. و داستان مترو رو در یک فایل دیگه نوشتم که لینکشو رو اینجا گذاشتم .. آخه توی مترو گردی رفتم تا هشتگرد . می خواستم ببینم متروی هشتگرد چه طوریه و اینکه نمی خواستم خونه برم چون هنوز میهمانان دخترم خونه مون بودن .. بعدش داخل مترو که بودم و داشتم مناظر زیبا رو در مسیر کرج نگاه می کردم یک ایده ای به ذهنم رسید .. گفتم اصلا چرا من خودمو اسیر اینور و اونور کردم کاشکی یک بلیط قطار بگیرم و برم ساری جاهای دیدنی آنجاها رو ببینم و اگر بشه برای شب هم یک اتاق محلی میگیرم و آنجا میمونم ..

    رفتم توی سایت قطار ها دیدم ساعت حرکت قطار بسمت ساری ساعت 5 صبح بود و دیگه تا یکشنبه هیچ قطاری به ساری نمیره ..

    از خداوند تشکر و قدردانی کردم و بازم با خودم یک عهد و پیمان دیگری بستم که ایندفعه اگر چنین مسعلع ای برام پیش آمد لوازم گردشگری مو بردارم و صاف برم گشت و گذار و به هیچ کسی وابسته نباشم ..

    abasmanesh.com

    خلاصه بعد از اینکه به هشتگرد رسیدم دخترم اس ام آس داد که میهمانان رفتند و بیا خونه ..

    بعد از هشتگرد و خرید و مترو گردی تا برسم خونه مون در پردیس خیلی دیر وقت شده بود و می خواستم به دوستم زنگ بزنم و بخاطر اینکه ازم پذیرایی کرده بود و شب هم پیشش مونده بودم تشکر و قدردانی کنم ولی دیگه دیر وقت بود و موکولش کردم به امروز .. وقتی امروز باهاش صحبت کردم بهش گفتم .. آره رفتم تا هشتگرد و آنجا رو دیدم و توی فضای سرسبزش نشستم تا 3 بعد ظهر چون موقع برگشت قطار به تهران ساعت 15 بعدظهر بوده و خیلی از آب و هوای خنک و خوبش تعریف کردم .. که یهویی بهم گفت ..ععععععع مگه مترو هشتگرد راه افتاده .. گفتم . آره خیلی وقته که راه اندازی شده شاید بیشتر از یک سالی بشه که شنیده بودم متروی آنجا کار می‌کنه …

    گفت چه خوب آخه منم از شرکت عمران یک واحد آپارتمان ثبت نام کردم باید بقیه ی پولشون رو بدم تا انتخاب واحد و طبقه کنم فقط برای سرمایه گذاری خریدم وگرنه من اونجا زندگی نمیکنم..

    تازه امروز فهمیدم که هم توی هشتگرد سرمایه گذاری کرده و هم اینکه ماشینشو تبدیل به شاسی بلند کرده .. یعنی من همش فکر میکردم 207 داره ..

    خلاصه خدارو شکرگذارم که در مدار شنیدن رشد و پیشرفت های این دوستم قرار گرفتم و پیش خودم گفتم پس می شود آدم با دست خالی در عرض چند سال اینقدر رشد و پیشرفت کنه و اینم یک الگوی دیگری که هی و حاضر جلوی چشمم بود و به ذهنم این الگو رو یادآوری کردم و گفتم بقول استاد عزیزم پس می شود اگر باورها مون رو در مورد ثروت تغییر دهیم

    واقعا در این چند روز همه چی بنفع من چرخید و باورهایی در مورد لیاقت و ارزشمندی و پول و ثروتمندی کلی جابجا شد خدایااآاا شکرت که لایق دیدن و شنیدن این این اتفاقات خوب و عالی بودم و از اینکه در همزمانی های خوبی با این قسمت از فایل روزشمار تحول زندگی من بودم ممنون و سپاسگذارم خدایااآاا شکرت

    صَدَّقَ بِالْحُسْنَىٰ ، فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْیُسْرَىٰ

    اگر خوبیها رو به خوبی تصدیق کنید ، ما هم شما رو آسون میکنم برای آسونی‌ها

    خدایاااا تنها فقط و فقط ترا می پرستم

    و تنها فقط و فقط از تو یاری و هدایت می خواهم

    IN GOD WE TRUST

    ما به خداوند اعتماد داریم

    IN GOD WE TRUST

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 12 رای:
    • -
      الهام وابراهیم گفته:
      مدت عضویت: 1523 روز

      سلام رویا جانم

      خیلی قشنگ نوشته بودی ومن با دقت تا آخر خوندم و یاد خودم افتادم؛؛؛؛؛

      همین تضاد ها باعث میشه آدم رشد کنه و متوجه میشه کجای کارش ایراد داره؟؟؟؟؟

      من هروقت میخواستم از تهران برم رشت پیش پدر و مادرم ..هرچیزی که میخواستن از تهران از لباس ‌تا….. براشون می‌خریدم…

      یکبار کار داشتم رشت و عجله ای رفتم و مثلاً هم سورپرایز بشن و هم اینکه وقت نشد زنگ بزنم چی می‌خوام وبراشون بخرم…

      ( فکر کن‌ من دو ماه قبلش کلی براشون خرید کرده بودم …)

      رسیدم دیدن که من براشون چیزی نیاوردم ناراحت شدن و اونجوری که باید….

      خیلی ناراحت شدم گفتم من که دوماه قبل کلی لباس و وسیله براتون خریدم..الان یهویی کار پیش اومد نتونستم برم خرید یعنی چی؟؟؟؟؟؟

      همونجا به خودم اومدم گفتم؟؟تو الهام خودتو دوست نداری .. احساس لیاقت نداری؟؟؟؟

      از اون روز درس عبرت گرفتم…البته بعداز عباس منشی شدن فقط با پدر و مادرم در ارتباطم وبهشون احترام میذاشتم ومیذارم ولی. بهشون یاد دادم. هروقت خودم. دلم بخواد براتون هدیه چیزی میخرم…

      ن اینکه توقع داشته باشن هر لحظه اومدم رشت کلی براشون خرید کنم ..

      این داستان شما منو یاد پدر و مادرم انداخت (خیلی خیلی برام عزیزن و من خدایی براشون کم نذاشتم ..حتی تو تابستون امسال ایام محرم. مامانم یکماه خونم تهران بود)

      ولی برای رشد شخصیت خودم و احساس لیاقت درس خوبی بود اون تضاد.. و شما که گفتین یاد اون خاطره خودم افتادم….

      ولی رویا جانم قدمت روی چشم ما …

      هروقت این شرایطش رو داشتی بیا مغازه مون و هم‌خونه و تا صبح باهم از قانون خدا حرف بزنیم ولذت ببریم….

      روی ماهت رو میبوسم

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  5. -
    ساناز گفته:
    مدت عضویت: 1312 روز

    به نام خدای معجزه ها

    یادگار 185

    سلام استاد عزیزم و سلام مریم زیبایی ها

    و سلام به همه همراهان این مسیر الهی و لذت بخش

    خدایا هزاران بار شکرت که من امروز هم فرصت پیدا کردم تو این مکتب مقدس باشم و بازم بنویسم

    خدایا شکرت

    و دوست قشنگم ی دنیا ازت سپاس گذارم که اینقدر قشنگ صحبت کردی و موضوع فوق العاده ای رو بیان کردی و من چقدر امروز از این فایل نمونه آگاهی گرفتم

    خدایا شکرت

    و این بحث خود ارزشی برای من یکی بی نهایت باگ بزرگی بود

    و انصافا شکستن این باگ بی نهایت برام سخت و غیر باور بود

    اینقدر من شخصا خودمو بی ارزش میدونستم که اصلا یادم نمیاد جایی یا گاهی نظر من حائز اهمیت بوده باشه

    همیشه من برای اینکه تایید دیگران رو بگیرم هر حرفی یا هر رفتاری از دوست و اطرافیان میدیدم و حتی همکارم راحت تن میدادم و که بگم من آدم خوبه هستم

    برای اینکه تایید بشم رفتارهای ادم هایی رو تحمل کردم و بهشون بها دادم که انصافا تصورش هم حال آدمو بد میکنه

    دوست های بی نهایت سمی

    که من برم سمتشون من براشون وقت بزارم من براشون هزینه کنم من نصف شب کار داشته باشن براشون وقت بزارم

    از کارم از خانوادم از هر چیزی بزنم که فلان دوستم فلان چی رو ازم خواسته

    و چقدر من در این مسیر سوخت دادم هم ذهنی هم روحی هم جسمی و حتی مادی

    چنان وقت من صرف این دوستای سمی میکردم که حتی یک ساعتش صرف خانوادم نمیشد

    و واقعا فهمیدن این موضوع که من حس ارزشمندی نسبت به خودم ندارم خیلی خیلی برام سخت بود

    و زمانی که خدارو شکر بوسیله دوره مقدس عزت نفس این موضوع رو فهمیدم خدارو شکر همت کردم برای تغییر کردن

    اصلا باورم نمیشد دقیقا زمانی که من گفتم دیگه من به این ادما زنگ نمیزنم و نمیرم سمتشون

    خدایی حتی ی پیام هم ندادن که تو دختر کجایی

    اصلا دوستی که من چند شب در هفته خونشون میخوابیدم و چقدر خانوادش به من وابستگی داشت اصلا نمیدونم که چی شد غیب شدن

    و من گفتم ببین دختر تو حتی پیش اینا ارزش ی پیام ساده رو هم نداشتی

    و وقتی تو رو خودت کار کنی و همین حس ارشمندی به خودت دادی خدا خودش بلده اطراف تورو پاک کنه و تورو ببره تو این مداری که باید باشی

    و همین اتفاق باعث شد من هی به خودم نزدیکتر و نزدیکتر بشم طوری که هر کاری میخوام انجام بدم میگم ببین این کار باعث ارزشمندی خودت میشه یا نه؟

    و این باعث شده عجیب هر روز این حس ارزشمندی و حس لیاقت رو در وجود خودم حس کنم

    و به قول این دوست عزیز همیشه ی عالمه القاب و شرایط بیرونی خودمو در نظر میگرفتم و به خودم برچسب با ارزش بودن میزدم

    اما این بار گفتم باید مو شکافی بشه

    من به خودی خود چه ارزشی دارم ؟هم واسه خودم هم واسه دیگران و اطرافیان

    تمام اخلاقای خوب خودمو نوشتم و شکرگزاری کردم و هر ضعف شخصیتی که داشتم تلاش کردم برای برطرف کردنش یا حتی برای کم رنگ کردنش

    و نتیجه شد اینکه خدا میدونه اطرافیان چقدر به من ارزش و بها میدن

    ی جشن عروسی دعوت شدم و اون شب خدا میدونه چقدر با من با احترام رفتار میشد چقدر هر کسی از دیدن من ذوق میکرد و حتی هزاران جمله های قشنگ

    و چیزی که همه میگفت دختر قشنگم

    مادرم میگفت همه همسایه ها تعریف میکنن و میگن ساناز جواهره

    در صورتی که با این همسایه ها از روزی که من دنیا اومدم همسایه بودیم و منو میدیدن

    یکیش میگفت تو خیلی زود و به موقع از بدنه فامیل جدا شدی و هیچوقت هم جلو چشم نبودی اما همیشه ما تعریفت میکنیم و یادت میکنیم

    در صورتی که من اغلب تو‌جشن عروسی یا مراسم ختم فامیل بودم اما اونا این ساناز با ارزش رو میدیدن اون ساناز قبلی که از خودش هیچی نداشت رو به چشم نمیدیدن

    و من به لطف این سایت و این بچه ها و کامنت هاش خودمو با ارزش ساختم و خودمو به خودی خود دوست داشتم و فارغ از هر مقام و منصبی که کسب کردم

    در حیطه کارم که هر کی می رسید از صداقت و درستکاری من حرف میزد در صورتی که همکارا همش مث نقل و نبات رو زبون همه بودن از بس که تو کارشون ناخالصی بود

    در خانواده همه به طرز عجیبی بهم احترام میزارن و با محبت رفتار میکنن

    فامیل که همیشه همه جا با احترام با من رفتار میکنن همش بهم تبریک میگن بابت پیشرفتم

    دوستام خدارو شکر سرند شدن و واقعی ها رو دارم

    دوستانی که وقتی باهاشون وقت میزارم اغلب داریم در مورد قانون صحبت میکنیم

    و جالب اینجاست که دیگه فقط دوستام پیگیر من هستن و مدام تماس دارن من اصلا وقت نمیکنم باهاشون ارتباط بگیرم یعنی ی ذره تایم خالی دارم میام تو سایت اینجا زندگی میکنم

    چون دیگه فهمیدن با ارزش ها چی هستن باید برای چه‌ چیز با ارزشی وقت بزارم

    و من حتی امروز با از بین بردن ی ترمز دیگه برای با ارزش بودن خودم قدم برداشتم و قلبا ایمان داشتم که این حرکت برای ارزش قائل شدن به خودم بود

    خدایا شکرت

    استاد قشنگم و مریم زیبایی ها ممنون که هر کلمه شما نجات ی عمر زندگی منه

    خدایا هزاران بار شکرت

    خدایا هزاران بار شکرت

    خدایا هزاران بار شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  6. -
    ساناز گفته:
    مدت عضویت: 1312 روز

    به نام خدای معجزه ها

    سلام استاد قشنگم و سلام مریم زیبایی ها

    سلام همه همراهان این مسیر الهی و مقدس

    استادم قشنگم من با جان و دل از شما دونفر سپاس گذارم که هستین کنارم و چه خوشبختم منی که هر لحظه زندگیم با وجود شماها هزاران برابر لذت بخش شده

    خدایا دمت گرم که در بهترین زمان تاریخ من دارم زندگی میکنم و این لطف و در حق من کردی که این حجم از خوشبختی رو تجربه کنم

    من این فایل رو هنوز نتونستم با تمرکز گوش بدم و این کامنت من صرفا بابت ارتباطم با استادای نمونه هست و سر زمان خودش باید برای این فایل هم کامنت بنویسم

    و خدایا هزاران بار شکرت که امروز بهم فرصت دادی زنده بمونم زندگی کنم و بیام به این مکتب سر بزنم

    من شخصا به والله دقیقا با همین سایت و همین فایل ها معنی واقعی زندگی رو فهمیدم و خدا میدونه همین یک سال اخیر هست که زندگی کردم مابقیش همه تباهی و تباهی و تباهی

    هر چند که یک سال خیلی کمه ولی انصافا اینقدر با لذت زندگی کردم که به قول استاد اگه اقای خان عزرائیل بیاد بگه بریم منم با جان و دل میگم بسم الله

    شاید خیلی خیلی دیر فهمیدم اما واقعا هدف از زندگی رو فهمیدم و از وقتی این موضوع رو فهمیدم هر لحظه زندگی به سلول به سلول تنم نشست و کیفشو بردم

    منم مث تمام آدما فکر میکردم اگه پول خوب بدست بیارم اگه ماشین خوب بخرم خونه خوب داشته باشم یعنی زندگی

    اما استاد و مریم ناز و این سایت گفت اصلا زندگی ی چیز دیگست

    دنیا دنیا مادیات داشته باش اما مسیر زندگی رو بلد نباش قشنگ همه تن باختی

    و به قول استاد مسیر لذت بخش تو باید برات پول بسازه نکه پول برات لذت بسازه که هیچوقت هم نمیسازه

    و خیلی حیفه ادم بخواد بدو برای حال خوب

    این همه تقلا کنی و تلاش کنی پول بسازی که حالت خوب بشه که شاید مسیرت به مقصد نرسه و همه این تایم باختی

    و درسی که من خیلی دیر فهمیدم اما همین چند صباح رو اینقدر با لذت نفس کشیدم که جبران این همه سال که زندگی نکردم شد.

    خدایا هزاران بار شکرت

    مادرم ی دستگاه داره که باهاش پشم گوسفند رو تبدیل میکنه به بند

    بعد این بندها به روش سنتی رنگ میکنه و گلیم و قالی میبافه

    و با اینکه اندازه سر سوزنی به ریالی از این کار نیاز نداره اما چنان با عشق انجام میده که فک میکنی همین فردا چکش فرم میخوره اینقدر که همه تایم درگیرشه

    تازه بعضی روزها نون سنتی میپزه و میگه کم نون درست کنم که برسم اون پشم ها رو به بند تبدیل کنم

    امروز کلی تایم باهاش گذروندم

    و من ی دختر افتاب مهتاب ندیده لوس و ننر نستم کنارش و کلی بجز اون دستگاه براش بند درست کردم

    بهم گفت تو رفتی تو بطن زندگی شهری و ماشینی

    ولی از بین همه دخترهام تو از همشون بهتر این کارو میکردی از همشون بهتر میبافتی کلا بافت انگشتای تو ی طرح دیگه داشت گفت همیشه همه زنای محل تورو مثال میزدن و میگفت اگه ساناز استارت بزنه این بافت رو ما زود تمومش میکنیم

    شاید هر کسی امروز ظاهر کار منو میدید ی ذره هم باور نمیکرد که من این دختر اینقدر به روز و مثلا مد بالا تو‌حیاط وسط پشم گوسفندا دارم غلط میزنم اینقدر با لذت بند درست میکنم

    ولی چنان امروز با لذت برام گذشت که دوست دارم دکمه برگشتشو بزنم و باز تکرار کنم

    خواهرم میگفت مگه شما دوتا قسط عقب افتاده دارین که اینقدر با سرعت دارین این کارو میکنین

    حالا مادر چون حوصلش سر میره تو دیگه چرا دختر؟

    گفتم دارم لذت هارو به عمق سلول هام میبرم و واقعا بدنم داره حال میاد

    و این حرفا رو یکی میزد که بالغ بر 300 میلیون بدهی داره

    زمینی که با کلی زحمت و تلاش پول جمع کرده خریده طرف کلاهبردار از اب در اومده و فرار کرده

    و منی که حتی چهار روز دیگه پول کرایه دفترمم ندارم

    اما تمام این تعلقات برام بی معنی بود چون واقعا زندگی واقعی من همین حال خوب بود که من داشتم تجربه میکردم

    و این کلیدی هست که من این اواخر پیدا کردم و دارم ازش برای بازشدن هر دری استفاده میکنم

    شاید خیلی خنده دار باشه اما تقریبا دو روزه من متوجه شدم اصلا معنی فرکانس چیه

    باید چندتا فایل رو رگباری گوش میدادم که تک تک حرفای استاد تو اوم فایل بره به پوست و گوشت و استخوانم

    و من چند روزی هست که تکرار وار فقط اون فایل هارو پشت سرهم پلی میکنم و گوش میدم

    گفتم اینقدر گوش میدم که دیگه روحم که هیچ بدنم واکنش نشون بده به این فایل ها و اونوقت دیگه گوش نمیدم

    که من دو روز از طریق این فایل ها فهمیدم فرکانس چیه

    من تا الان فکر میکردم که اگه ی سری حرف ها و جمله هارو یا ی سری افکار رو طوطی وار تکرار کنم میشن ی تکنیک و من راهو پیدا میکنم

    البته اینم بگم که این هم روند تکامل من هست و من باید اصلی ترین موضوع این قانون رو بعد از سه سال در مسیر بودن بفهمم و این یعنی من تا الان داشتم سطحی تو این مسیر حرکت کردم

    و از وقتی تصمیم گرفتم که تعهدی و عمیق برم جلو و از خدا خواستم که منو هدایت کن و اگه قراره باوری بسازم یا ترمزی بشکنم یا ایده ای یا هدایتی

    هر چیزی که هست خودت بگو که من واقعا عاجز و ناتوانم

    و خدا هم به رسم معرفتش جواب منو داد

    اصلا این ی قانون به قول استاد

    که شما از وقتی از خدا میخواین هدایتت کنه شما هدایت شده ای

    و این یکی از خوبی های خداست که هر لحظه که بخوای توبه کنی خدا رو توبه پذیر و مهربان خواهی یافت و منی که بعد از فهمیدن این قضیه خیلی مهم اصلا مدل حرف زدنم با خدا هم فرق کرده و ی ایمان راسخ که تو میخواهی و میشود

    اصلا من دقیقا رسیدم به همون مرز همین جا همون لحظه

    که تو میخوای و میشود

    و من که ی دنیا الگو و مدرک دارم ی دنیا افکار و باور درست دارم و ی دنیا ایمان و توکل دارم

    دقیقا همونجا که استاد میگفت به محضی که پاتو از رو ترمز برمیداری ماشین پرواز میکنه مخصوصا زمانی که از قبل باورهاتو ساخته باشی

    و من دقیقا همین جام

    جایی که ی عالمه باور ساختم و پامو از رو ترمز برداشتم ماشین داره پرواز میکنه

    خدایا هزاران بار شکرت

    و چقدر خوشحالم که اومدم و نوشتم

    اصلا امروز قلبم ی مدل خاصی بود و هی میگفت برو بنویس

    اصلا هر صفحه از سایت که باز شد فقط بنویس و شبتو آروم بخواب

    استاد گلم و مریم زیبا من فقط با بودن شماها بود که معنی زندگی رو فهمیدم و این شکرگزاری که من هر لحظه دارم انجام میده تنها باعث و‌بانیش شمایین و تمام ثواب و پاداشش صرفا برای شماست

    من عاشقانه دوستتون دارم به امید روزی که در مکان مناسب و در زمان مناسب جفت شمارو بغل کنم و ازتون تشکر کنم.

    خدایا هزاران بار شکرت

    خدایا هزاران بار شکرت

    خدایا هزاران بار شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
  7. -
    صدف صادقی گفته:
    مدت عضویت: 625 روز

    بنام خدای فراوانی ها

    سلام به همه دوستان

    دیگه دارم کم کم متقاعد میشم که زمان خرید دوره احساس لیاقتم رسیده و با خریدش و عمل بهش زندگیم تغییر میکنه واقعا

    من در طول روز مثلا دارم روی شغلم کار میکنم یه هو من من میبینم داره حالم یه جوری میشه

    یا اینکه اشتیاق تو وجودم وی خوابه

    دلیلشو نمی دونستم ولی متوجه شدم

    من از بچگی عادت کردم به سرزنش خودم به تو سر خودم زدن به مقایسه خودم و در یک کلام دریغ ورزیدن تو عشق ورزیدن

    حالا این عشق ورزیدن به هر چی

    به خودم اطرافیانم جهانم

    و وقتی مثلا میام زندگی در بهشت میبینم یا سفر به دور امریکا یا میرم پیاده روی و اینا چون همش در حال تحسین و عشق دادن هستم حالم خوب میشه

    ما از بچگی ندونستیم عشق ورزیدن چیه

    حدااقل تو خونه ما هییییچ چیزی به اسم عشق ورزیدن وجود نداشت ….. و …

    چیزی که ندارم رو باید بسازم

    دلیل اینکه موفقیت سخت میشع

    اینه که نمیتونم خودمو دوست داشته باشم با هر آنچه هستم و کردم

    و طبیعتا فکر میکنم خدا هم منو دوست ندارم و قطع میشه ارتباطم با منبع و احساس عدم لیافت میاد سراغم

    چه مطالب ارزشمندی ! من نمی تونم کاری کنم همه از من خوششون بیاد من فقط میتونم با افرادی که هم فرکانسم هستن رابطه های خوبی تجربه کنم

    امروز یک مثال واقعی ازین جمله رو می خوام بنویسم

    من تو یه روستا هستم و خیلی از صبح ها زود پا میشم میرم پیاده روی و خیلی وقتا هم میدوم

    و‌خب دختر هستم و اینجا هم محیط بزرگی نیست ولی من اصلا واسم مهم نیست این چیزا که بخواد منو محدود یا کنترل کنه

    بابا مامانم همش با تمسخر بهم نگاه میکنن که میکن همسایه ها میگن دختره دیوانه هست و ….

    تو مشکل داری و یک عالمه تخریب و …

    خب اگر من تو سایت نبودم مطمئنم تحت تاثیر این حرف ها قرار میگرفتم و‌ازونجایی که انسان خوش باوری هستم به مرور می پذیرفتم که این کار زشتی هست و من چه دختر بدی هستم …

    ولی چون تحت آموزش هستم با خودم وی گفتم این کار بهم حس خوبی میده بهم احیستس اعتماد به نفس میده و ادامه میدادم هر چند اینکه حس بد رو از اطرافیانم میگرفتم و … بعضی وقتا احساس گناه و خجالت داشتم که چرا صبح ها میرم پیاده روی و کار زشتی میکنم ( چقد میتونه افکار نامناسب تاثیر گذار باشه که یه آدم یه کار سخت و مثبتش رو اینطوری بد ببینه )

    امروز که میدویدم دیدم حدود 20-30 تا دوچرخه سوار اومده بودن و همشون منو با صدای بلند تشویق کردن و اینکه هیچ وقت این مسیر دوچرخه سواری نمیومد

    وقتی تحسینم کردن من یه حس جدیدی بهم دست داد کخ تا حالا تجربه اش نکرده بودم و …

    خب اونا هم فرکانس من بودن و واسشون کار من تحسین برانکیز بود

    و پدر مادرم که 24 ساعت در حال غیبت و غر زدن هستن کار من واسشون کار زشتی هست !! و من نمی تونم واقعا به شکلی باشم که مورد تایید همگان باشم

    و این تو اعماق مغزم هست که باید مورد تایید باشم

    چون وقتی صبح پا میشم میرم بیرون با حس خوب نمیرم

    اون حس بده هست

    در حالی که من دارم کار مفیدی میکنم اونی که تو رخت خوابش ولو میشه سرش هم تو گوشیش اول صبحی کارش غلطه

    و اینکه استاد گفت باید ویژگی ها نقاط ضعف و قوت خودم رو بپذیرم و انتظار کمال نداشته باشم و استاندارد سازی نکنم

    و این رو برای آدم های دیگه هم داشته باشم

    این موضوع هم خیلی واسمون وجود داره که خانواده ما همش بچه ها رو مقایسه میکنن همش از بچه ها می خوان که به یه دستاورد بزرگ برسن تا چشم بقیه رو‌کور کنن و یا نرسیدن های خودشون جبران شه و این فشار به شدت رو من هست

    و این کاملا اشتباست

    اینکه یکی موفق میشه من ناخودآگاه حس بدی بهم دست میده دلیلش همین احساس منفی هست که دریافت کردم از پدر و مادر

    من همیشه با خودم فکر میکنم اگر بچه داشته باشم و تو زندگیش به مشکل برخورد من باید خودم رو مسئول بدونم نگم بهش چرا اینطوری هستی و فلان ! چون خنده داره چون خدا یه بچه بهت میده مثل لوح پاک میگه پرورش بده تربیت کن

    اونوقت اگر فرزند به مشکل بخوره مخصوصا تو سن و سال کم اون فرزند مقصر نیست ! چون بچه ها کاملا تاثیر پذیر هستن

    خدایا کمکم کن که خودم رو با عشق بپذیرم و حس خوب به خودم زندگیم گذشته ام آینده ام خانواده ام جهانم شغلم بیشتر شه

    همون حس قدردانی

    حس پذیرش

    حس تمرکز روی نکات مثبت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  8. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 691 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    روز شمار 185

    رد پای روز 13 شهریور رو با عشق مینویسم

    چگونگی تمرکز بر سلامتی و ارسال فرکانس سلامتی، آنهم در زمانی که بیمار هستی

    چقدر پنهانه بعضی رفتارامون و ما فکر میکنیم که روی باورامون کار میکنیم ولی بعد که دقت میکنیم و زیر ذره بین میذاریم میبینیم که نه اینجوری نبوده بعضی اوقات

    من البته چند روزی بود به فایلی که با صدای خودم ضبط کردم برای سلامتی گوش نداده بودم و یاد حرف استاد میفتم که میگفت ، کافیه یه هفته یا چند روز کار نکنید بعد همون کشتی زنگ میزنه و باید هر روز و هر لحظه روی باورهایی که پاشنه آشیلتونه رو همیشه تکرار کنید

    حتی باورای دیگه رو هم قوی کنید

    و فکر میکنم یکی از پاشنه های آشیل من اینه که زیادی به بدنم گیر میدم و یا باتوجه به الگوی تکرار شونده که از بچگی با من بوده رو هر بار نگران یه قسمت از بدنم هستم و طبق گفته ها ،رو شنیده هام از بچگی که سبب شده تبدیل به باور بشه منو ترسونده و مانع از حال خوبم شده

    و میدونم که مسئول تمام حال سلامتیم خودم هستم و باید با آرامش مسیر تکاملشو طی کنم

    من دوباره داشتم از مسیر خارج میشدم که خدا با این پرسش عقل کل بهم گفت که مراقب باش نذار وقفه بیفته بین تکرار آگاهی ها تو همیشه باید ادامه بدی

    وقتی امروز صبح بیدار شدم و صبحانه خوردیم با مادرم حاضر شدیم تا بریم فروشگاه لباس که تو گرگان بود و چون مهموم رفتم ، گفتم برم حضوری خرید کنم

    باهمدیگه رفتیم و یه دامن و یه پیراهن گرفتیم

    من یه رنگ دیگه برداشته بودم که یهویی نظرم عوض شد و گفتم خدای من کدوم رنگو بردارم که قشنگ حس کردم گفت کم رنگ رو بردار

    و من خریدمو انجام دادم و با مادرم رفتیم به یه مغازه تو مرکز شهر گرگان که وسایلای چوبی خام میفروخت و مادرم برام آینه دستی خریده بود

    رفتم و یکم آینه دستی خرید کردم و برگشتیم خیلی آینه هاش با کیفیت و با دوام بود

    وقتی رفتیم از یه کوچه رد شدیم ،رسیدیم به یه امام زاده که امامزاده نور بود اسمش

    ساختموناش خیلی قدیمی و زیبا بودن و آجرای تک تک خونه هاش خیلی زیبا بودن

    یکم جلوتر که رفتیم یه خونه قدیمی که مثل خونه های جنگلی شمال پله چوبی داشت و بالامیرفتی حس طبیعتو داشت

    دیدم نوشته گالری چوبی رفتم داخل پر بود از نقاشیای زیبا

    نگاه کردیم و برگشتیم و رسیدیم به یه جایی که پر بود از میوه فروشای زیادی که عین میوه فروشیای نزدیک میدان امام حسین تهران بود

    داشتم فکر میکردم گفتم ببین طیبه چقدر فراوانی میوه هست همه دارن از یه مغازه خرید میکنن و انقدر زیاده که سریع همه میوه هارو میخرن و بازم فراوانی میوه هست

    یه لحظه گفتم مامان بیا دوتا خیار و گوجه بگیریم تو راه بخوریم من 10 هزار تمن دادم به فروشنده گفتم یه کیلو که 10 تمن بود خیار بدین دیدم پر نایلون خیار بهم داد ، اصلا وزن هم نکرد گفتم چرا وزن نمیکنین گفت ببر اشکالی نداره

    و خیلی بیشتر از 10 هزار تمن بهمون خیار داد

    اونجا بود که گفتم همه محبت توست خدای خوبم

    و بعد یکم که وایسادیم مامانم پیاز بخره ،دیدم فروشنده داره چای میخوره ،از بانک که رفتیم آب بخوریم لیوان یک بار مصرف برداشته بودم تو دلم گفتم بگم برام چای بده

    سریع گفتم خدا من ازت چای میخوام و درخواستمو از تو میکنم

    و به فروشنده گفتم امکانش هست یه لیوان چای بهم بدین و بهم چای داد و سپاسگزاری کردم

    خیلی حس خوبی داشت هرچی میخواستم و میگفتم میشد

    وقتی برگشتیم خونه ناهارمونو خوردیم و رفتیم راه آهن تا برگردیم تهران

    چند سالی بود تو یه کوپه خانواده باهم نبودیم

    خداروشکر میکنم که بهم این حس خوب رو داد تا توی یه کوپه تو قطار با مادر و خواهر زاده ام از سفر برگردیم

    وقتی سوار قطار شدیم خواهرم مارو رسوند و رفت

    خیلی حس خوبی داشت راحت بود و عالی

    کوپه 4 نفره

    وقتی قطار راه افتاد تا غروب زمینای اطراف رو میدیدیم که پر بود از مزارع کاشت که فوق العاده سرسبز و زیبا بود

    من سریع شروع کردم به بافتن جوانه تا جمعه ببرم جمعه بازار

    موقع غذای شام که شد ،از رستوران قطار شام رو آوردن و خیلی خیلی خوشمزه بود و واقعا از خدا سپاسگزارم که غذای به اون خوشمزگی رو بهمون عطا کرد

    وقتی شب بافتنی بافتم ،کم کم خوابم گرفت

    از طرفی هم گیر داده بودم به یه قسمت از بدنم یهویی دیدم نمیتونم ذهنمو کنترل کنم و هی داره بار سوالای نگران کننده و حرفای بی ربط ،نگرانم میکنه

    سریع گفتم خدایا کمکم کن به کمکت نیاز دارم

    اومدم تو سایت و از عقل کل نوشتم که باوری درباره سلامتی که منو هدایت کرد به این قسمت

    چگونگی تمرکز بر سلامتی و ارسال فرکانس سلامتی، آنهم در زمانی که بیمار هستی

    وقتی خوندم متوجه شدم که متمرکز نشدم به زیبایی ها و درسته روی باورام کار کردم ولی توجهم رو صد در صد ندادم به باور قدرتمند کننده سلامتی و برای اعضای بدن سالمم سپاسگزاری کردم و از خدا تشکر کردم و بعد خوابیدم

    موقع اذان نگه داشتن و گفتن پیاده بشید وقت نماز هست

    وقتی رفتم و برگشتم بازم خوابیدم و نزدیک ورامین ،مامور قطار گفت رسیدیم همه وسیله هارو مرتب کردیم و سر وقتش اومد و ملافه و پتو هارو برد خیلی قطار تمیزی بود و کارمندای با احترام و مودب و تمیزی داشت

    کلا فوق العاده بود

    وقتی رسیدیم داداشم اومد دنبالمون و رفتیم خونه

    خیلی حس خوبی داشت

    کلی درس یاد گرفتم از این سفر و خدا بی نهایت مراقبم بود که بهم بگه چیکار کنم

    برای تک تکتون بی نهایت شادی و سلامتی و آرامش و عشق از خدا میخوام و بی نهایت ثروت باشه براتون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
    • -
      Fakhri گفته:
      مدت عضویت: 1208 روز

      سلام طیبه عزیزم افرین ی قسمتس از صحبتهات گفتی که وسط باورسازی ها دوباره ی حرفهایی نگرانت می کنه

      درست منم دقیقا دیروز داشتم ب ی خاسته ای فکر می کردم و باورهای مناسب رو تو ذهنم مرور می کردم

      یهو ی نگرانی میومد تنم داغ میشد

      بعد یهو یه حسی بهم گفت مگه باورسازی نمی کنی خب خود این ترس و نگرانی هم که میاد برات ریشش تو یه باور مخرب دیگته

      بعد دقت کردم دیدم اون چیزی که منو ترسوند و نگرانم کرد ممانعت های فلانیه مثلا که ار بچگی تو مغزم فرو رفته ک اون مانعه بصورت ریشه ای ،بعد سریع برعکس کردم همون جمله نگران کننده رو و تکرار کردم که اون هیچکارست و خدای مهربونم تنها قدرته و هر مانع و مخالفی رو نیست و نابود می کنه و هیچوقت هیچ مانع و مخالفتی تو مسیر من اثر نداره و وجود نداره اصلا و همون چند بار ک تکرار کردم و گفتم باز خداوند فقط و تمام ادمهاییکه حامی من هستند و از موفقیت من خشوحال میشند رو در مسیر من قرار داده ،و در اصل اون باور شرک الود ک باعث ترسم و نگدانی میشه هم تو مسیر باورسازی خودشو نشون میده و این کاملا طبعیه و باید شکر کرد واضحترین نشونست که مسیر درسته و باورهای مخرب هم دونه دونه وقتی تو مسیر قرار میگیریم ب لطف الله عزیز برامون اینجوری با ترس و نگرانی دادن لحظه ای ،خودشونو نشون میدن وسریع باید لول و طبقه ش رو متوجه بشیم و ی باور قدرتمند کننده معکوسش،رو بسازیم و تکرار کنیم

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  9. -
    زهرا گفته:
    مدت عضویت: 1690 روز

    سلام استاد عزیزم و مریم جون ،خیلی وقته که داخل سایت پیام نذاشتم این مدت هرشب برای خودم توی دفترم نت میزاشتم و هرروز به سایت سرمیزنم و محتواهای داخل سایت رو گوش میدم اما متاسفانه از اخرین کامنتم زمان زیادی میگذره….

    این فایل رو قلبم بهم الهام کرد که گوش بدم و کامنتها رو بخونم …

    از شمرده و با صلابت صحبت کردن دوست عزیزمون نگار خانم لذت بردم،یکی از مشکلات اساسی که من دارم اینه که خودمو دوست ندارم البته از وقتی با استاد اشنا شدم خیلی بهتر شدم اما راضی نیستم ،،،،وقتی نگارجان میگفتن من کلی مقام به دست اوردم به این خاطر که بقیه ازم تعریف کنن یاد خودم افتادم که من یه مدتی طراحی انجام میدادم و از نتیجه و روند کارم داخل اینستاگرام محتوا میذاشتم و گاهی اوقات که حس طراحی نداشتم خودمو مجبور میکردم ک برو حداقل چهارتا استوری بگیر بزار بقیه بیان ازت تعریف کنن…بعدها متوجه شدم که من دنبال تایید و تعریف دیگرون هستم یا یک نشونه دیگ که متوجه میشم من خودمو دوست ندارم و اعتماد به نفس پایینی دارم گاهی اوقات موقع صحبت کردن هول میشم کلمات رو خیلی سریع ادا میکنم و گاهی اوقات جواب تماس بعضی از دوستان رو نمیدم و از معاشرت باهاشون پرهیز میکنم …..

    صحبت های نگار عزیز رو چندین بار گوش کردم و دنبال این نشونه ها تو وجود خودم گشتم و تصمیم گرفتم من هم دوره عزت نفس رو تهیه کنم از خدا میخوام هزینه تهیه این دوره رو بهم بده مطمئنم تاثیرات خیلی عالی ای میتونه واسم داشته باشم

    در پناه حق باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  10. -
    احمد فردوسی گفته:
    مدت عضویت: 1475 روز

    به نام الله هدایتگر

    سلام دوستان خوبم

    ردپای من درفایل185سفرنامه

    من باوردارم که تمام اتفاقات زندگی من به خاطرافکاروباورهاوفرکانس هایی هست که به جهان هستی ارسال میکنم

    درس هایی که ازاین فایل گرفتم

    عاشق خودت باش وخودتوباتمام اشتباهات وموفقیت هات ونقاط قوت وضعف خودت بپذیر

    اینوبدون که هیچ کس کامل نیست وهرکسی ویژه گی های متفاوتی داره یکی توهنرمهارت داره یوی توریاضیات یکی فوتبالش خوبه یکی نه

    یکی روابط کاری خوبی داره یکی نه

    قرارنیست توهمه زمینه هاعالی باشیم حتی استادعباس منش هم اشتباه میکنه وبعضی جاهاحرفه ای عمل نمیکنه وبایدکسی روبت نکنم وبهترین رابطه مارابطه باخداونده واوست که قدرت تنهاازان اوست

    من همینجوری دوست داشتنی هستم وهمه به من اعتماددارن باخودم درصلح باشم وفارغ ازاین که درچه جایگاهی هستم بهترینم ولایق بهترین هام

    خیلی هارفتارهایی دارن که ازنگاه جامعه درست نیست امابارفتارشون خودشون روسرزنش نمیکنندوباخودشون اکی هستندودیگران هم این رفتاراین ادم هاروقبول دارندوباهاشون درصلحند

    چون خودشون رورفتارهاشون روارزشمندمیدونند

    قرارنیست همه ازماخوششون بیادوارتباط خوبی داشته باشن ومن بخوام همه روراضی نگه دارم

    سخت کارکردن ملاک نیست

    هوشمندانه کارکردن ملاکه

    بایدخودموبشنایم وموشکافی بکنم درموردخودم که اصلامن کی هستم برای چی به این دنیااومدم رسالت من چیه بشین روی کاغذبیارم توبک جای خلوت توطبیعت کوه خودم باشم وخدای خودم وهرچی گفته میشه بنویسم وازخداهدایت بخوام تاخودم وخودشوبهتربشناسم وتوحیدی ترشوم

    خدایاکمکم کن که به خودشناسی بیشتری برسم

    الهی امین

    شادوموفق باشید

    احمدفردوسی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای: