خالق شرایط یا قربانی شرایط؟ - صفحه 4 (به ترتیب امتیاز)

417 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    اسداله زرگوشی گفته:
    مدت عضویت: 1272 روز

    بنام خداوند رزاقُ و وهاب

    سلام و درود بر استاد عباسمنش گرانقدر،استاد مریم جان عزیز و عزیزان گرامی این سایت الهی

    خالق شرایط یا قربانی شرایط؟

    استاد من قبل از اینکه با شما آشنا بشم همواره سوالات زیادی در طول زندگی داشتم که بی پاسخ مانده بود. اینکه اگر من در خانواده دیگری متولد می شدم یا در شهر یا کشور دیگری متولد می شدم قطعا سرنوشتم متفاوت از الان بود و دلیل شرایط کنونی من اینست که خدا اینو برای من خواسته و حتما برای خودش حکمتی داشته و فقط خودش دلیلشو میدونه یعنی خودم را قربانی شرایط می دونستم و فکر می کردم برای همه همینطوره و اگه کسی به موفقیت میرسه دلیلش اینه خداوند یا هوش بیشتری بهش داده یا پدر و مادر و خانواده خوب و ثروتمندی بهش داده یعنی خدا اینو براش خواسته! و با اینکه سعی می کردم از زندگیم لذت ببرم ولی آمال و آرزوها و خواسته هامو برای اون دنیا گذاشته بودم و به این دنیا به چشم یه بازی تدارکاتی نگاه می کردم که نیاز نیست زیاد تقلا کنم و دست و پا بزنم و انرژیم را مصرف کنم ومهم اینست که خودمو به اون بازی اصلیه برسونم و مصدوم نشم! در حالی که این جهانبینی و این نگاه به خداوند و جهان و دنیای بعدی در این 13 ماهی که با شما آشنا شدم زیرو رو شده و جواب اکثر سوالات بی پاسخ ذهنم را دریافت کردم.

    >>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

    استاد قبل از آشنایی با شما من فردی کاملا منفی نگر بودم و اسمش را گذاشته بودم «واقع بینی!». . جالبه بدونید ازش بعنوان یک اهرم محافظتی استفاده می کردم و دقیقآ عکس قانون عمل می کردم.بگونه ای که در هر شرایطی بدترین حالت ممکن را تصور می کردم و وقتی آن بدترین حالت ممکن اتفاق نمی افتاد، احساس رضایت پیدا می کردم! و کمی حالم بهتر می شد. بماند که با این شیوه کاملا اشتباه چقدر به روح و روانم آسیب میزدم و چقدر استرس و فشار برای خودم می ساختم.

    از زمین و زمان شاکی بودم و از همه چیز انتقاد می کردم و همواره مقایسه می کردم چرا فلان کشور باید آن جور باشه ولی کشور ما اینجور باشه، یا فلان مسئول چرا باید اینجور حکمرانی کنه و هزار چرای دیگر که تمرکز بر تعارضات و ناخواسته ها داشت.

    حکومت و دولت را مسبب وضع مردم می دانستم و دلیل وضع بد مردم را دولت و حکومت می دانستم و دائمآ مقایسه می کردم وضع کشورهای حوزه خلیج فارس را با کشورمان.

    در یک کلام همه رو مقصر وضع موجود می دانستم و خودم را تسلیم شرایط و بقول شما مثل برگی در باد بودم که هر کجا باد می خواست می تونست ببره.

    گاهی وقتها ذهن نجواگرم میخواد احساسمو بد کنه و عجله کنم برای رسیدن به بعضی خواسته ها انگار هنوز هیچ موفقیتی نداشته ام در حالی که یکروز زندگی الانم قابل مقایسه با 40 سال زندگی قبلم نیست و وقتی چنین سوالاتی سبب میشه گذشته خودم رو بیاد بیاورم متوجه میشم که در مدت فقط 13 ماه انگار اندازه 130 سال رشد کرده ام و از همه لحاظ زندگی من بهبود شگرفی داشته است و باید به خودم فرصت بدم تا بتوانم این تغییرات را نهادینه کنم و از مسیر لذت ببرم و لحظاتم را زندگی کنم؛ درک کنم؛ لمس کنم و بدانم زندگی مسابقه نیست؛ زندگی اول یا آخر شدن نیست؛ زندگی عقب ماندن یا جلو افتادن از دیگران نیست. بلکه زندگی تجربه کردن و لذت بردن از لحظات است.زندگی تسلیم بودن و اجازه هدایت شدن است. زندگی درک خداوند و انرژی ای هست که جهان را خلق کرده است. زندگی ارتباط برقرار کردن با این انرژی که خدا مینامیمش و دیدن دست های خداوند در لحظه لحظه زندگیمان است. زندگی همین شکر گزاری ها؛ همین احساس خوب؛ همین تحسین کردن ها؛ همین توجه به نکات مثبت و همین خلق کردن و همانند خالق بودن هاست.

    >>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

    استاد از ژنتیک گفتی یاد موردی از همین احساس قربانی بودن در زندگیم افتادم که در تائید صحبتتون بگم که من یکی از مشکلاتی که داشتم این بود که خیلی زود خسته می شدم و انرژی بالایی نداشتم و تشخیص پزشکان و حرفهای دیگران این باور را در من ساخته بود که دلیل این مساله کم خونی یا تالاسمی مینور (خفیف) است و آزمایشات پزشکی هم اینو تائید می کرد و دارو یا درمان خاصی هم نداشت. تا اینکه همین مساله منو هدایت کرد به دوره قانون سلامتی با اینکه اصلا اضافه وزن نداشتم. با اجرای این دوره و تغییر سبک غذائیم منی که قبلا وقتی از سر کار بر می گشتم باید چند ساعت می خوابیدم تا بتونم سر حال بیام الان با نیم ساعت خوابیدن رفرش و سرحال میشم و بقدری انرژی دارم که قبل از ماه رمضان روزهای زوج 4 ساعت بدنسازی و شنا می رفتم که دو ورزش انرژی بر و سنگین اند و تونستم در مسابقات آمادگی جسمانی و شنای کارکنان در استان اول بشم.میخوام بگم بیماری که خودم را قربانی آن می دونستم و مانع فعالیت و تلاش بیشتر من در زندگیم بود با دوره قانون سلامتی بگونه ای به این آسانی حل شده که علم پزشکی با اینهمه پیشرفت از حلش عاجز مانده بود. آنهم توسط کسی که هیچ مدرک آکادمی در زمینه پزشکی ندارد! این است قدرت هدایت؛ اینست قدرت توحید که تو را به دستاوردی می رساند که متخصصین پزشکی و علم تغذیه از یافتن آن درمانده بودند!

    افرادی که دنبال معجزه هستند، آیا این معجزه نیست؟ دیدن چنین مواردی آیا سبب درک بهتر ما از خداوند و معجزاتی که خداوند در قرآن به آن اشاره کرده نمی شود؟!

    به لطف دوره قانون سلامتی امسال تنها رمضانی بود که تا لحظه افطار من مشغول فعالیت بودم و حتی کوهنوردی 15 کیلومتری هم با زبان روزه تجربه کردم بدون کوچکترین فشاری و الان که 7 ماه است این سبک غذایی رو انتخاب کردم حتی سرماخوردگی جزئی هم نداشته ام و باز هم ممنون و سپاسگزار استاد هستم ازین بابت.

    >>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

    نمونه هایی از مسائلی که در منزل حل کردم

    در دوره حل مسائل نمونه هایی از مسائلی که حل کردم رو نوشته بودم و موارد زیر جدیدترین مواردی است که حل کرده ام.

    – ماشین لباسشوئیمان را جابجا کرده بودیم و هنگام کار بقدری صدا و لرزش پیدا می کرد که بقول یکی از دوستان از آشپزخانه تا هال راه میفتاد می اومد! در اینترنت جستجو کردم و کلیپی برای محکم کردن و تراز کردن لباسشویی دیدم و بر اساس آن یکبار برای همیشه از لرزش و صدای لباسشویی هنگام روشن شدن خلاص شدیم.

    – برای قانون سلامتی کباب پز دو کاره ذغالی و گازی بصورت اینترنتی خریداری کرده بودم و باز هم کلیپ مشابهی از نحوه سوار شدن قطعات دیدم و خودم راه اندازیش کردم. هنگام استفاده متوجه شدم پستانک گاز ایراد داره و حرارت و شعله مناسبی نداره که با گرفتن یک پستانک گاز شهری و نصب آن مشکل شعله کباب پز حل شد. مشکل دیگر کباب پز این بود که عمق محفظه کباب پز زیاد بود و ذغال بیشتری رو باید هنگام کباب مصرف میکردم که این مشکل هم با گذاشتن یک چهار پایه کوچک در زیر سینی جا ذغال و کم شدن عمق محفظه حل کردم به راحتی بدون اینکه بخوام فقط از کباب پز برای گاز شهری استفاده کنم یا از ذغال فقط برای کباب استفاده کنم.

    رگلاژ و تعویض لولاها و آرام بندهای کابینت های آشپزخانه که تعدادی از آنها یا خراب شده بود یا از رگلاژ خارج شده بود که با تهیه یک مته برقی و آچار مناسب و خرید لولا و آرام بند خودم اقدام به تعویض و رگلاژ کابینت ها کردم و لذت بردم از بهبود و حل این مشکل. و نکته مهمتر اینست که هنگام پیش آمدن مشکل احساسم را بد نمی کنم و با حوصله و صبر مشکل را بررسی میکنم و دنبال راه حل و رفع مشکل هستم نه مثل گذشته دنبال مسبب مشکل یا پاک کردن صورت مساله!

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 21 رای:
  2. -
    ندا گلی گفته:
    مدت عضویت: 1814 روز

    سلام بر همه عزیزان

    روزشمار 142 فصل پنجم

    اصلا خسته نمیشم از گفتن این جمله که بازم هدایت ها و درخواستهای من باعث شد فایلی تو روزشمار قرار بگیره که خیلی خیلی به شرایط الانم ربط داره خب خیلی دارم روی باور اینکه ما خالق شرایط خودمونیم کار میکنم خیلی دارم برای خودم جا میندازمش و خدا رو شکر خیلی برمیخورم به موضوعاتی که این مبحث توش خیلی زیاد تکرار میشه

    حتی خواهرمم که بتازگی داره روی شیوه حل مسائل کار میکنه و میاد یوقتایی میگه از وقتی رو دورم اینجوری شده اونجوری شده مثال میاره نشانه ها تاییدش و میگه بهم و باهم خدا رو شکر میکنیم و احساس میکنم اینکه گفتم استاد دوربین گذاشتن تو خونه ما درسته :)))

    مواردی رو طبق معمول سفرنامه که یادداشت میکنم و اینجا کامنت میزارم مروری بشه هم روی فایل هم برای خودم و کسانی که کامنتمو میخونن

    * دو دسته افراد وجود دارن 1- کسایی که خودشون و قربانی شرایط میدونن (عوامل بیرونی و اینکه بقیه رو سرزنش میکنن)

    2- کسایی که خودشون و خالق شرایط میدونن (میگن من چه ایرادی تو فکرم یا باورم الان دارم که این شرایط و برای خودم بوجود اوردم حالا چه در زمینه مالی ، عاطفی، سلامتی و ….

    * افرادی که خودشون قربانی شرایط میدونن همیشه اوضاعشون بده ( با دلایلی که برای خودشون میارن دلایل بظااااهرر منطقیی و اشتباااه)

    در رابطه با نگاه و باور اشتباه قدرمو نمیدونن من یه تجربه بگم وسطش

    یادمه زمانی که خیلی داشتم تو محیط کارم این اواخر اذیت میشدم اذیت فیزیکی نه ها اذیتی که خودم باعثش بودم با احساس و شرایطی که خودم بوجود اورده بودم خلاصه ش کنم این باور و داشتم که اونا قدر منو نمیدونن من میرم یکی رو میارن هم درخواست حقوق بیشتری میده هم کار کمتری انجام میده هم مثل من خوش اخلاق و چشم پاک نیست بعد اون موقع با فانوس باید دنبال من بگردن همیشه اینو هم به خودم میگفتم هم قربانی شده بودم برای بقیه میگفتم اطرافیانم که شاهد بودن بعد خب چون روی خودم کار میکردم این موارد بالا پایین داشت یوقتایی اعراض میکردم و اوضاع خوب بود یوقتایی فراموش میکردم و باز طبل قربانی بودن و بدست میگرفتم میدونستم همه ش مقصرش خودمم و اونا عوامل بیرونی ان تاثیری در من ندارن اما نمیتونستم ذهنمو براش کنترل کنم و هی نشتی انرژی داشتم بعد دیگه یه جا نشستم کلی با خودم صحبت کردم کلی وقت گذاشتم فکر کردم و در این بین سری فایل های الگوهای تکرار شونده که من بارها مثل طوطی تکرارش کردم که چه تاثیری در من بوجور اورد به این نتیجه رسیدم مسئلمو ریشه ای حل کنم و این فایلم تو همون دوره ها گوش دادم و کامنت گذاشتم که چقدر منو به خودم اورد بعد اون دیگه تصمیم نهایی مو گرفتم که حالا بعدا در فرصت مناسب بیشتر و ریزتر راجع بهش میگم که طولانی نشه و از بحث اصلی دور بمونیم

    * حالا نگاه و باور درست : این منم که شکل میدم شرایطمو روابطمو اوضاعمو با افکارم با عادتهای ر فتاریم و منی که این شرایط و بوجود اوردم پس فقط خودم میتونم درستش کنم و خودمو نجات بدم (ایموجی تیک سبز)

    * شرایط وقتی تغییر میکنه که بجای اینکه قربانی شرایط باشی خالق شرایط باشی و خودت مسائل خودتو حل کنی حتی اگه اون مسئله باور یا طرز فکر ریشه ای باشه

    * زندگی بدون مسئله نیست ما هرچقدر رشد میکنیم باز یسری مسائل هست که باید حلشون کنیم با دیدگاه اینکه من خالق این شرایط هستم و باید درستش کنم میرم که بهتر بشم بزرگتر بشم ثروتمندتر بشم

    در جواب سوال تون خیلی مسئله ها اومد تو ذهنم که بگم حلشون کردم ولی بزرگترین و اساسی ترینش این اواخر الان که کامنت گذاشتم اومد به ذهنم همون تصمیم به اومدن بیرون از محل کارم بود که نشتی انرژی و برطرف کردم درهایی تو زندگی و ذهن من باز شد که زندگیم به قبل و بعد اون مسئله تقسیم میشه خیلی فکر میکردم که الان بیام بیرون اوضاع جای دیگه هم همینه اگه تغییر نکنم اینو اوایل سال گذشته بهش رسیدم و تصمیم گرفتم بمونم و خودم درست کنم بعد یواش یواش هدایت بشم که زمانش کی هست و بعد خدا زمانش و بهم گفت و بقول شما من قید تسویه حساب نهایی و پولی که میرفتم و میگفتم همین که دارم خرد خرد میگیرم و میدن بازم کلیه بهتر از ندادنشه و زدم و یه هفته نشد هدایت شدم به مسیری که رفتم و اموزش دیدم برای انجام کاری که خودم بعهدش بگیرم خودم برای خودم درامد بسازم و این بزرگترین حل مسئله م بود اون قدم و برداشتم و الان دارم روی ترسهام و روی اهرم رنج و لذت و ادامه مسیر کار میکنم که به عقب برنگردم همشو مدیون شمام استاد فوق العاده من شما بینظیری خیلی دوستتون دارم از مریم عزیزم برای انتخاب اللهی و هدایتی این فایل سپاسگزارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 20 رای:
  3. -
    الهام نوروزی گفته:
    مدت عضویت: 1369 روز

    سلام و عرض ادب خدمت استاد نازنینم و مریم بانوی زیبا و دوست‌داشتنی

    استاد میدونم که این دیدگاه من رو خودتون میخونید و تایید می‌کنید حرفام خیلی زیاده چون میخوام بچه ها مسیر تکامل ما رو بخونن و درک کنن و ایمانشون قوی تر بشه و برای خودم یه رد پای خوب به جا بذارم تا بعدها بیام بخونم و یادم بیاد چه مسیری رو طی کردیم

    از اول ماجرا میگم من و علی که همسر ،همراه ،شریک زندگیم ،همکارم، تنها و‌ بهترین دوستم هست از اول زندگی همش رشد کردیم و پس رفت کردیم .از خدا همش‌میپرسیدم چرا .نمیفهمم خدایا، چرا ما همش درجا میزنیم.چرا رشد دایمی نداریم . تا اینکه‌ علی توی فرودگاه امام مشغول به کار شد.اول کارمند چکین بود خیلی زود کانترمَن شد خیلی زود سرشیفت شد .چون علی‌ کلا این ویژگی رو‌داشت و داره که‌وقتی تو یه کاری ماهر میشه دیگه اونجا بند نمیشه.از یکنواختی بیزاره

    بعد از سرشیفتی کوردیناتور‌ شد.دیگه داخل سالن فرودگاه تا‌بیرون سالن‌ رو کشف کرد.بعد خیلییییی هدایتی که اون موق‌ها ما‌ نمیفهمیدیم علی رییس ایستگاه یه پرواز خارجی شد.سِمَتی که همه توی فرودگاه فقط چندین سااال تلاش‌میکنن که بهش برسن .چرا؟؟ که بتونن از‌ راه نادرست به پول های کلانی برسن.

    و متاسفانه علی هم این کار رو می‌کرد .و منم توی‌ دلم یا توی صحبت هام نادرست بودنش رو توجیه میکردم .میگفتم این‌ پولا‌ حق‌ توعه چون اونا قدر‌ تورو‌ نمی‌دونن. بهت‌ حقوق کم میدن.از این حرفا….

    6ماهی‌ پول خوب اومد توی زندگیمون اما ما‌ دوتا انقدرررررر باورهامون فقیر بود انقدرررر احساس عدم لیاقت داشتیم که تمام اون پولها که همش دلار ‌بود رو خرج این و اون کردیم .بعد خودمون توی همون خونه

    85متری مسکن مهر زندگی میکردیم .خیلی داغون بودیم.کلی آدم نادرست به اصطلاح دوست دورمون بودن هر هفته جمع میشدن خونمون صبحانه ناهار شام ،بریز و بپاش و کلی حرف های واااااقعا نامناسب زده می‌شد .در این میون یکی از‌اون آقایون توی کار عطر و‌ادکلن بود.یه بار حرف‌ افتا‌‌د‌ گفت میتونم ادکلن‌های‌چینی‌ رو با اسانس‌ پر‌کنم ماندگاریش بیشتر‌ بشه وقتی میری باشگاه ببری به‌ اسم ‌ادکلن‌ اورجینال ‌بفروشی. منم تا اون لحظه تو زندگیم پولی‌ نساخته بودم خوشم اومد گفتم اوکی.

    1ماهی اینکارو میکردم.که پروازهای علی به خاطر اون بیماری همه گیر لغو شد.روز شمار ما شروع شد.و همچنان به بریز و بپاش ادامه‌میدادیم…

    3-4 روز هفته خونه مون مهمون بود.دوست و آشنا.فک میکردیم یک‌ ماهه‌درست میشه .اما 6ماه گذشت .همه پولا ته کشید چون حتی‌ توی دوره بیکاری علی ما‌ دلار میفروختیم که به‌ آشناها‌ خدمات‌ بدیم.

    خونه این و اون رو تعمیرمیکردیم.به‌ یکی‌ پول قرض‌ میدادیم .اصلا یه وضعیتی داغووونی بودیم .جاهل بودیم جاهل.

    مجبور شدیم کم کم مهمونی هارو کم کنیم چون پول نداشتیم . سرمون خلوت و خلوت تر شد.بیشتر وقتمون رو خونه بودیم تا اینکه علی توو اینستاگرام یه آقای ورزشکاری رو دید که تو امریکا زندگی می‌کرد و از خدا حرف میزد.منم فالوش کردم.حرفاش حالمون رو خوب می‌کرد.امیدوارمون می‌کرد.

    پولی نمونده‌بود .فقط با فروش ماهی یه دونه دوتا ادکلن داشتیم زندگی مون رو میگذروندیم .واقعا روزهای وحشتناکی بود اما به زور حالمون رو خوب نگه داشتیم.یکی از دوستای علی گفت من‌ روی پیج ادکلن سرمایه گذاری میکنم .میدیم حسااااابی بلاگرهای اینستاگرام تبلیغ کنن.اما‌من فقط پول‌ میذارم‌ وسط بقیه کارها با شما.

    قبول کردیم .پیج چند کا شد ⬆️

    فروش خوبی داشت .خرج‌ زندگیمون درمیومد که همچنان دنبال حرف های اون آقا بودیم با یه خانومی که توی ترکیه بود دوره گرفتیم خلاصه شاخک هامون تیز‌شده بود که توی این دنیا یه خبرایی هست .

    بعد از اون دوره که‌گرفتیم علی همش میگفت الهام‌ این دوره خوب بود ولی من بهترش رو‌میخوام یه حلقه گم‌شده توی حرف‌های اینا هست …

    تا اینکه من توی اینستاگرام توی‌پیج ‌های‌ فیک ‌با شما‌ آشنا‌شدم.اولین بار که یه کلیپ از شما دیدم تمااااااام بدنم لرزید .الانم که دارم مینویسم همون حال رو دارم. چند بار پشت سر هم گوش‌کردم و گریه کردم .به‌ علی هم‌نشون دادم.خیلییی به‌دلش نشست .علی خیلی زود پیج اصلی و سایت شما رو پیدا کرد.

    و ما دو تا با تمام وجود صبح تا شب همه جا یکسره فایل های رایگان شمارو‌ گوش کردیم البته اون فایل ها برای ما میلیاردها میلیارد ارزش دارن .وااااقعا ذهن خودمون رو بمب باران کردیم با فایل ها . از همون روز کم کم معجزات وارد زندگیمون شدن. خیلیییی بیشتر از قبل به زیباییها توجه کردیم .تلویزیون رو کلا قطع کردیم .الان 2ساله ما‌ تلویزیونمون کلا جنبه دکوری داره تو خونمون.

    من و علی درباره قانون خیلیییی باهم صحبت می‌کنیم .بعضی وقت ها مشغول صحبت میشیم یه دفه میبینیم 3الی 4 ساعت گذشته و ما متوجه گذر زمان نشدیم …

    خلاصه استاد فایل های رایگان یه بیل انداخت و تمااااام باورهای منفی ما رو بیرون کشید . حالا باید شروع میکردیم خیلی اساسی روی خودمون کار کنیم .

    پیج ادکلن چند کا شده بود . فروش خوبی داشت.تازه با چنتا مدل خانم و آقا از کلی ادکلن عکاسی کرده بودیم .همه چی عالی شده‌ بود..اما با فایل های شما کم کم از اینکه به مشتری ها دروغ میگفتم حالم بد می‌شد ، هر روز و هر روز باید این دروغ و تکرار میگردم و از طرفی اون دوستمون که یه سرمایه ای گذاشته بود واسه تبلیغات رفتاراش عوض شده بود .یه جورایی‌ منییّت داشت .نگاه بالا به پایین..

    اینا بود و صحبت های شما مهر تایید زد که‌دیگه اینکار از اساس اشتباهه.

    به دوستمون گفتیم پیج ‌مال ‌تو ما دیگه نیستیم . اونم بنا به دلایلی گفت نمیخوام .

    تو بهترین حالتِ پیج ، در حالی که دایرکت چنتا مشتری میخواستن سفارش بدن . در حالی که تنها منبع درآمدمون بود.پیج رو قربانی کردیم . به صورت دائمی دیلیت اکانت کردیم و یه نفس رااااحت کشیدیم.

    دقیقا 2 روز بعد یکی از خواهرای علی تماس گرفت و گفت

    زمینی که ارث پدریشون هست‌ رو دارن میفروشن و سهم علی چند صد میلیونی میشه .دیگه باورهامون داشت تقویت می‌شد که داره نتیجه میده

    یک‌ماهی طول کشید تا اون پول به دست علی برسه ..

    تو اون مدت یکم پول داشتیم که باید میرفتیم برای خونه خرید میکردیم .به جز نون واقعا چیزی برای خوردن نمونده بود .اما هدایت شده بودیم 12 قدم‌ و بخریم .پس بین خرید برای خونه و خرید قدم اول ، ما دوره رو انتخاب کردیم . گفتم خدایا قدم های بعدی رو چجوری میخوایم‌بخریم ..اما واااقعا بعدها قدم های بعدی رو پیشاپیش میخریدیم.

    خلاصه با تمرکز و ایمان زیاد دوره 12 قدم رو شروع کردیم اون پول در بهترین زمان به ما رسید . از مسکن مهر درومدیم . یه خونه 115متری کلید نخوره و همون مدلی که توی‌تصوراتم بود تو قسمت خوبی از منطقه زندگیمون رهن کردیم.و با مابقی پول علی تصمیم گرفت مدل ماشینمون رو عوض کنه.به امید اینکه یه‌ماه دیگه پروازها راه میفته

    اما‌ من راضی‌ نبودم.من میگفتم با مابقی پول یه کاری راه بندازیم .

    بهش گفتم علی «به قول استاد که گفتن وقتی از قم‌ مهاجرت کردن بندرعباس با این منطق رفتن که میدونستن اگر قم‌بمونن هر روز اوضاع بدتر میشه .اما از بیرون هیچی نمیدونستن پس مهاجرت رو انتخاب کردن ».

    پس ماهم اگر ماشین بخریم معلومه چی میشه .یه خونه و ماشین خوب داریم با جیب خالی به امید اینکه یه روزی برگردی سرکار…اما از اینکه کاری راه بندازیم هیچی نمیدونیم.پس بیا این رو انتخاب کنیم.

    همون لحظه دوست علی زنگ‌ زد که یه ماشین خوب‌ پیدا کردم بیا بریم ببینیم .خلاصه علی رفت و دل من مثل سیر و سرکه جوشید.حالم خیلی بد بود.میدونستم راه اشتباهه.

    ماشین واقعا خوب بوده.تا بنگاه هم‌رفته بودن.موقع امضا کردن علی به شدن استرس گرفته بود و حالش بد شده بود.همونجا با اینکه خیلییی با دوستش رودروایسی داشت اما یاد حرف شما افتاده بود که گفته بودید هر جا احساس بدی داشتید سریع اون مسیر رو یرگردید .احساس بد مساوی با اتفاقات بد .

    خلاصه علی اومد خونه کلییییییی باهم درباره قانون حرف زدیم و فردا رفتیم بازار .گفتم‌بریم بین فروش لوازم آرایش و لباس زنانه یکی رو انتخاب کنیم .

    بریم هدایت میشیم .اول بازار آرایشی رفتیم .خیلی زود فهمیدم اصلا کارِ ما‌ نیست .بعد رفتیم بازار لباس .حسمون گفت این بهتره.اندازه پولمون لباس خریدیم.آوردیم خونه . قرار بود عکاسی کنم و‌ پیج‌ بزنم و بفروشم . اینکارارو‌ کردم.

    بعد یه روز ‌خواهرم‌ که‌ خیلیییی ‌دوست و‌ آشنا داشت گفت جنساتون بیار خونه ما واست بفروشم . ‌بیشتر جنسارو‌فروخت. وقتی دیدم میتونه و علاقه داره . گفتم ببین نزدیک خونتون مغازه ای هست . مغازه بگیریم بهتره. رفت و گشت و یه مغازه با رهن 40 میلیون پیدا کرد . انتهای یه پاساژ مُرده که همه مغازه هاش خالی بودن .

    یکم‌از‌ پولمون مونده بود .مغازه رو گرفتیم و‌ رگال ‌زدیم. جنسا رو چیدیم و قرار‌شد خواهرم و علی یه روز درمیون وایستن. فروشمون خوب بود. از صفر مطلق به درآمد ماهی 20 الی 30 میلیون رسیدیم .

    هیچکس‌تو اون منطقه فک نمیکرد کسی پا توو مغازه ما بذاره. خیلی ها میخواستن دلسردمون کنن. اما‌ من و علی خیلیییی با ایمان و عمل صالح روی 12 قدم کار میکردیم .و به همون دلیل نتایجی گرفتیم که همه هاج و واج مونده بودن

    یه روز علی تو پارکینگ یکی از همسایه هامون رو‌ دید که سازنده ساختمانی بودن که ما خونه گرفتیم .هم سنِ علی هستن . ▪️ایشون 10سال پیش یه بوتیک لباس مردونه زدن بعد در کنارش رفتن عمده فروشی لباس و در کنارش تولید و پخش لباس و در نهایت که از صنعت پوشاک سیر شدن رفتن سراغ ساخت و ساز در تهران و شمال‌کشور‌ .فوق العاده انسان توحیدی و موفق و ثروتمندی هستن

    ایشون که فهمیدن علی یه مغازه لباس فروشی زده به علی گفتن سعی کن کم کم عمده فروشی کنی . همین یه جمله رو گفتن…..

    من و علی این حرف رو سرسری نگرفتیم .باااااور کردیم

    چون روی خودمون کار میکردیم گفتیم این هدایت الله بود ..

    دفعه بعد که رفتیم بازار برای مغازه جنس‌ بخریم . یکی از مغازه داران محترم بازار یه مدل لگ زنانه رو با آب و تاب به ما فروخت .وقتی فهمید تازه کاریم .گفت 700تا بیشتر از این لگ نمونده .زیر قیمت میدم بهتون .

    ماهم از همه جا بی خبر که‌ این جنس از مد افتاده و‌ مشتری نداره گفتیم این همون چیزیه که دنبالشیم .بخریم و‌ ببریم عمده بفروشیم . وسوسه شدیم …واقعا الان خندم میگیره و تعجب میکنم از خودمون که چقدر بدون حساب و‌ کتاب. بدون‌اینکه اصلا به کی میخوایم بفروشیم کل‌بار رو‌خریدیم ️

    فرداش 2 _3 تا مغازه ی اول که علی جنس رو برد ، خیلی زود فهمیدیم سرمون کلاه رفته.و این جنس از مد افتاده . 25 میلیون پولمون یه جورایی از دست رفته بود.

    و فهمیدیم که وسوسه شدیم و دیگه خط قرمزمون شد که هر جا گفتن : همین یه ذره مونده اگر تموم شه دیگه نیست ….حتی اگر طلا هم باشه بگیم مرسی و اون جارو ترک کنیم

    خلاصه باعث شد ما حرکت کنیم

    الخیر فی‌ما واقع …..گفتم علی میریم کل‌ پاساژ های تهران رو ویزیت می‌کنیم . خیلیییییی سخت بود .اعتماد به نفسش رو نداشتیم .رومون نمیشد . اما میگفتیم استاد گفته .این مثل تمرین پیام بازرگانی میمونه.باید انجامش بدیم.

    هر مغازه که میرفتیم تا میگفتیم برای چی اومدیم مغازه دار با اخم میگفت جنس نمیخواد .یعنی اصلا تو مغازه نیاید .

    خیلی باهم حرف میزدیم‌ از‌قانون میگفتیم که انرژی بگیریم .

    بعد از 2_3روز بالاخره یکی از مغازه دارها گفت بیارید جنس رو ببینم.و یکم سوال و جواب رد و بدل شد.اما گفت نمیخواد …

    ما از مغازه اومدیم بیرون گفتیم خداروشکر .خداروشکر که بالاخره یکی گفت جنس رو ببینم.

    با ایمان و امید بیشتر ادامه دادیم .حتی برای فروش اون جنس ها تا زنجان هم رفتیم . مغازه های اونجا رو هم کلا ویزیت کردیم .موفق‌شدیم ‌نصف‌ بار‌ رو بفروشیم . به قیمت خرید خودمون.

    بی خیال فروش لگ ها شدیم .اما تو اون مدتی که ویزیت کردیم فهمیدیم چه جنس هایی رو میتونیم‌ راحت بفروشیم . علی از عمده فروش های بازار نمونه میگرفت و میبرد ویزیت و در‌حد یه جین 2‌جین‌‌ میتونست بفروشه .

    در همین رفت و آمدها علی با یکی عمده فروش های بزرگ و قوی بازار که هم سن خودش بودن اشنا‌ شد. ایشون وقتی فهمیدن علی زبان انگلیسی رو کاملا مسلطه گفتن هر وقت تونستی بیا به من زبان یاد بده.

    در این‌ میون کم کم خواهرم رفتارهاش عوض شد دیگه زیاد دل‌به کار نمیداد هرچند حقوق خوبی بهش میدادیم و همه جوره باهاش کنار میومدیم اما دل‌ به کار نمیداد …..

    حالا این وسط که دیگه حسابی غرق کار شده‌ بودیم .علی حضوری من اینستاگرام و مجازی. یه‌دفه رییس علی که یه خانومی بود از کشور عربی تماس گرفت و گفت پروازها داره برمیگرده .برو کارهای گرفتن کارت ترددِ فرودگاه رو انجام‌بده.هفته بعد پرواز ‌داریم .

    علی هم گفت خوبه، هفته ای 2تا پروازه ، هر پرواز کلا 4-5 ساعت وقتم رو میگیره یه درآمدی هم از فرودگاه وارد زندگیمون میشه ….

    من راضی نبودم علی برگرده فرودگاه ،چون‌ ما برای خرید جنس بازار بودیم که علی همش به خاطر فرودگاه با تلفن صحبت می‌کرد.

    انگار اولین تلنگر رو خدا بهم زد. که این علی دیگه حواسش 100 درصد. روی کار مغازه نیست.

    و اگر بره فرودگاه دوباره با آدم‌های قبلی با باورهای فقیر ارتباط میگرفت و این یعنی کم کم سقوط میکردیم . و با تمام وجود از خدا هدایت خواستم.

    گذشت تا اینکه یه روز قبل از گرفتن کارت تردد فرودگاه، من به علی گفتم بعد از 2 سال درباره حقوقت با اون خانوم صحبت کردی؟

    گفت نه. گفتم اشتباه کردی. همین الان با اعتماد به نفس درباره حقوقت صحبت کن. قبل از اینکه براش کار کنی‌. و کلا حس خوبی نداشتم که دیگه علی برای کسی کار کنه. علی هم پیام داد. و اون خانوم همون حقوق 2 سال پیش. رو به علی پیشنهاد داد. و دلیلش این بود که بعد از دو سال باید کمک کنیم ایرلاین جون بگیره و این حرفا….در حالی که. ایرلاین برای یه کشور عربی بود. و پول خوبی به اون خانوم میداد. اما ظاهرا قرار نبود از طرف اون خانوم به کارمندای ایران چیزی برسه.

    علی یکم با اون خانوم به خاطر. حقوق چونه زد. که یه دفعه ویس اون خانوم رو من شنیدم. که با صدای خیلیییی تحقیر کننده و مغرورانه گفت که. من مدیر تو هستم و با من بحث‌نکن.

    خیلی ناراحت شدم فکرم حسابی مشغول شد. احساس می‌کردم نباید بهش باج داد

    احساس کردم دوباره داریم مشرک میشیم.

    خلاصه علی رفت مغازه و

    منی که چشمام خیلی ضعیف بود و از زمانی که عمل لایزیک چشم700 هزار تومن بود آرزوم‌بود چشمام رو لایزیک کنم اما پولش هیچ وقت نبود.اگرم بود چون احساس لیاقت نداشتم پول رو برای بقیه خرج میکردم …حالا داشتم میرفتم از یه دکتر خوب وقت عمل 10میلیونی بگیرم….اونم به صورت نقد

    ما‌اصلا بیمه نداریم

    نه وام‌بانکی‌ نه وام خانگی نه بیمه نه یارانه نه سهام عدالتهیچی ….

    از روزی که با شما آشنا شدیم ما تمااااام حرف های شمارو فقط صرفا برای پیام انگیزشی گوش ندادیم .ما عمل کردیم ..

    موقع برگشت ساعت 9.شب بود. اسنپ گرفتم. نشستم تو ماشین و مثل همیشه خواستم کل‌مسیر رو فایل گوش کنم

    به قدم 10 از دوره 12قدم رسیده بودیم

    میخواستم برای چندمین بار جلسه 3‌رو گوش‌کنم .که یه حسی بهم. گفت (بهتره بگم الله بهم گفت) برو جلسه چهار.

    پلی کردم. از همون لحظه اول مو به تنم سیخ شد شما داشتید جواب سوال من رو می‌دادید. داشتید از تمرکز روی کار حرف میزدید ..همین الانم دارم مینویسم به خدا مو به تنم سیخ شده. باورم نمیشد اشک می‌ریختم و گوش میکردم.

    خیلی زود به علی پیام دادم که موقع برگشت به خونه حتما جلسه 4 رو گوش کن. چون علی هم گوش نکرده بود. بماند که علی هم انقدررررر میخکوب حرف هاتون شده بود که توی اتوبان زده بود کنار که فقط با تمام حواسش به شما گوش بده.

    وااای استاد یعنی شما یه حرفی میزدید .

    بعد تو ذهنم اون زمزمه شیطان میگفت : خوب حالا کنار کار فرودگاهش مغازه ام هست دیگه. به جای علی من تمرکز میکنم رو مغازه.

    بعد شما چنااااان جوابی میدادید که دیگه حرفی برای گفتن نمیموند.

    به قول علی دوتا راه بود برای ما. شما با حرفاتون چنتاا کامیون خاک خالی کردید و یکی از راه ها رو بستید. و ما هرچقدر میخواستیم از بغلا راه باز کنیم و بریم نذاشتید

    یعنی استاد انقدررررر صدای الله بلند بود انقدررررر بلند از زبان شما باهامون حرف زد که دیگه زمزمه شیطان شنیده نمیشد.

    رسیدم خونه. توی بالکن نشستم با گریه از خدا تشکر کردم بابت جوابی که بهم داد. علی هم رسید از چشماش فهمیدم اونم مثل من شوکه شده از اینهمه جواب واضح…

    از ساعت 10 تا 1 شب حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم.

    گفتم ما دو سال روی خودمون کار کردیم. ما الله رو پیدا کردیم ما دیگه نباید مشرک بشیم.باج دادن به اون خانوم یعنی شرک رفتن و برگشتن به فرودگاه به محیط 2 سال قبل یعنی سقوط.

    به قول شما استاد که تو دوره روانشناسی ثروت گفتید عموی شما از داشگاه تهران برگشت به شهرستانتون. و از جایگاه قبلیشون هم. 10 ها پله پایین‌تر رفتن.

    من دقیقا گفتم برگشتن علی به فرودگاه یعنی سقوط

    در حالی که شرایط کاری تو سِمَتی که علی داشت.این بود که یه حقوق مشخصی بود. که هیچ کدوم از کسایی که تو اون سِمَت کار میکردن اصلا حقوق براشون مهم نبود. در. کنار حقوق از راه نادرستی که توی سیسمتم. هوایی ایران همه به نظرشون درست و متعارفه میشد ماهی صدها میلیون درآمد داشت. و تقریبا 95درصد دارن این پول رو که حق خودشون میدونن به دست میارن.

    و من و علی تصمیم گرفتیم حقوق 10 الی 100 ها میلیون در ماه رو که به راااحتی و بدون دردسر و میشد وارد زندگیمون کنیم رو قربانی کنیم.

    ما تصمیم گرفتیم که دیگه. تا آخر عمرمون باج به کسی ندیم.

    گفتم علی ما دیگه الله پشتمونه. هیییچ ترسی ندارم. با اطمینان. و بدون ترس نظر من اینه که دوتایی تمام تمرکزمون روی کار خودمون باشه. اصلا به خاطر همین قضیه ما توی 6 ماه به شرایطی توی کارمون رسیدیم که فروشگاه هایی که 10 ساله تو اون محل دارن کار میکنن فروششون به ما نمیرسه.

    ما چه زمانی توی زندگیمون انقدررررر آروم بودیم. انقدر خوشحال. انقدر پول شیرین وارد زندگیمون میشد.

    خودمون با عزت نفس با توکل به الله با حال خوب با احساس لیاقت داریم پول میسازیم.

    حتی وقتی پول تو زندگیمون بود احساس لیاقت نداشتم که برای خودم خرج کنم. برای این و اون خرج میکردیم.

    خلاصه علی به اون خانوم پیام داد و اون خانوم باورش نمیشد که علی یه روز قبل از گرفتن کارت تردد همه چیو تموم کرد.

    و همچنین همه آدم ها و اطرافیان و دوستان علی به چشم یه احمق بهش نگاه میکنن.اما ما خودمون میدونستیم که پاداش ها بهمون داه میشه. ما با ایمان عمل کردیم. ما بازم با ایمان پل های پشت سرمون رو خراب کردیم

    اما جهان میخواست امتحان کنه. که ببینه ما لایق پاداش هستیم یا نه .

    کارمون خوابید. فروشمون کم شد. تو ایران یه موج گرونی مثل هر سال راه افتاد

    اما من و علی دم به تله ندادیم. حالمون رو عالی نگه داشتیم. اصلا انگار جهان پر از آرامشه. من با اطمینان صددرصدی میگفتم علی خدا داره یه برنامه هایی برامون. میچینه اینا نشونه شه. اتفاقای خوبی تو راهه. 2 هفته ای همینطور گذشت.

    تا اینکه پاداش ها از راه رسید و شروع کرد به چیدن تیکه های پازل .

    همون آقایی که تو بازار بودن و علی بهشون زبان آموزش میداد .یکی از دستان خدا شد …

    توی صحبت هاشون وقتی از درآمد علی از مغازه مون باخبر شده بود . به علی گفت اون‌ مغازه‌ رو‌ ول کن …

    اول خواست توی بازار برای علی یه مغازه بگیره. و 500 میلیون جنس بریزه توش. بدون اینکه حتی انتطاری داشته باشه. و از ما بخواد سند و مدرکی امضا کنیم.

    اما مغازه ای تو این فصل پیدا نشد. و ایشون گفت فروردین ما اقدام میکنم. اون موقع بهترین مغازه بازار رو برات میگیرم.

    ولی من گفتم حتما یه چیز بهتر قراره اتفاق بیفته. اینجوری بهتره ماهم تکاملمون رو طی میکنیم. چون حسم بهم میگفت اون یه قدمه بزرگه.

    و خیلییییی رها و تسلیم خدا. گفتیم خودت تا اینجا ردیف کردی. بقیه ش هم با خودت. فرمون دست خودت. ما رو هدایت کن. اصلا نه حرص زدیم نه طمع کردیم.

    یه روز ایشون گفت من تعجب می‌کنم چرا مغازه جور. نشد. اما حتما خیر بوده. من تو زندگیم هر چی خواستم بهش. رسیدم. الانم نمی‌تونم تا فروردین صبرکنم.شما باید زود پول دربیاورید. درآمدتون زیاد بشه. ماهی 30.میلیون پوله آخه؟! یهو گفت من یه پیج برای کارم درست کردم. اما انقدر سرم شلوغه و انقدر مشتری های خیلییی گنده دارم انقدر پول میاد به حسابم که اصلا وقت نگا کردن به پیجم رو ندارم.

    مشتری های خوبی پیج رو دارن. برای شروع کارتون خوبه. رو پیج کار کنید فعلا ماهی 200میلیون درآمد میده..

    ما بازم باید انتخاب میکردیم

    چون اهمیت تمرکز رو فهمیده بودیم

    ما‌ مغازه رو هم‌ با پیج اینستاگرامش با 1000 فالور به طور کامل واگذار کردیم به‌ خواهرم‌

    و‌ایشون 6ماه‌بعد پول وسایل داخل‌مغازه رو به ما‌دادن….

    ما فقط یه پیج 700نفری از اون آقا گرفته‌ بودیم

    همین

    دیگه هیچی نداشتیم .نمیدونستیم واقعا می‌خواد فروشی داشته باشه یا‌نه …

    اما پل های پشت سرمون رو خراب کردیم

    مغازه رم‌قربانی کردیم

    ما روی پیج کار کردیم. علی نمونه جنس‌ها‌رو میاورد .من‌ اتو میکشیدم‌و‌‌ عکاسی میکردیم و توی ‌پیج‌ پست میذاشتم. همزمان با مشتریان خیلی بزرگ که وقتی عکس رو میدیدن مستقیم به خود اون آقا سفارش میدادن .مشتری های معمولی دایرکت به خود من سفارش میدادن.

    تو اولین هفته ها 100 میلیون درآمد داشتیم.

    یه جورایی عکاسی برای عمده فروشی لباس های وارداتی جدید بود.و هیچکدوم از کاسبای اون صنف عکاسی نمیکردن.

    خلاصه بعد یه مدت کانال تلگرامشون‌ رو هم بهمون دادن.

    و همینجوری نمونه میومد و من روی 20 تیکه لباس اتو‌میکشیدم و عکاسی میکردیم ‌و ادیت میکردم و پست میذاشتم

    ماه اول یه گوشی آیفون 13پرومکس خریدم .که کیفیت عکاسیمون بهتر بشه.و توی این مدت علی دائم مغازه اون آقا بود.اوایل فقط میرفت جنس‌بگیره و‌واسه مشتری ها بفرسته.و کلا کارش 2ساعت طول میکشید.اما کم کم که اون آقا متوجه پتانسیل علی شدن.شروع کردن برای تولید پوشاک و علی رو مدام میفرستا‌د سراغ تولید .و علی برای اون تولید می‌کرد.و یا اینکه دائم توی مغازه نگه میداشت که کمک دستش باشه.و علی ام‌ میگفت خوبه که با دیدن برخوردش با مشتری ها یاد بگیرم.من فقطططط‌ میخوام ببینم و یاد بگیرم .و‌همینطور‌ هم‌شد.خیلی تکامل پیدا کردیم .

    یه بار اون آقا توی اطلس مال یه مغازه خیلی بزرگ 300-400متری پیدا کرد به علی گفت اونجا رو تکفروشی راه میندازم تو برو وایستا.

    وقتی فهمیدم اصلا راضی نبودم .چون قرارداد 3ساله مییستن. و این‌برای من‌و علی که آزادی الویت ماست یعنی گرفتن آزادیمون….

    از خدا خواستم خودش حلش کنه و‌ رهاش‌ کردم.

    و‌خو‌دش کنسل شد.

    کم‌کم فروشمون بهتر می‌شد و همچنین فروش اون آقا به خاطر عکسی که از تنخور لباس ها برای مشتری ها میفرستاد خیلییییی بیشتر شده بود

    تا اینکه بعد از 8 ماه همکاری به فروش‌ شب‌عید رسیدیم

    فشار کار خیلی زیاد شد

    من روزی 50 الی 100‌ تیکه‌ لباس اتو میکشیدم‌

    ادیت میکردم

    که بعضی از اون لباسارو اصلا به ما‌اجازه نمیدادن‌ توی پیج بذاریم چون نمیخواستن به قول خودشون رقبا بفهمن ….

    علی از صب میرفت تا شب

    دیگه من و علی که روزی حداقل 3‌ساعت باهم‌درباره قانون‌حزف‌ میزدیم دیگه فرصت حرف زدن نداشتیم

    برخورد ها و اخلاق اون آقا با علی عوض شده بود

    ازش انتظار همه کاری داشت

    حساااابی کار کردیم و‌ پول ساختیم

    شب عید 2 میلیارد فروختیم اما سودی که بهمون رسید فقط 400میلیون بود

    در حالی که اگر کار 100درصد برای خودمون می‌شد 1میلیار سود برامون میموند

    و اون آقا 10میلیارد به واسطه عکس‌هایی که از تنخور لباس ها برای مشتری های غیرحضوریش فرستاد تونست بیشتر از سال های قبل فروش داشته باشه.

    توی همون فشار کاری شب عید یه مغازه خریدن. به علی گفتن بعد از عید برو‌ دنبال تعمیراتش و‌ بعد برو دنبال تولید و جنسای تولیدی رو تو بفروش .

    عید شد.ایشون هفته دوم رفتن مسافرت خارج‌ از ایران و‌تا اول اردیبهشت قرار نبود بیان.

    اما‌ انتظارشون این‌ بود که بعد از عید که به جای خودشون برادرشون میخواستن‌ مغازه شون ‌رو‌ باز کنن ، علی هم‌ بره کمک دست‌ برادرشون باشه…..

    هفته اول عید بازم علی میرفت انبار بهشون کمک می‌کرد… تو این مدت دوره راهنمای عملی دستیابی به رویاها رو به عنوان عیدی برای خودمون تهیه کردیم …بعد از چند روز همسایه میلیاردرمون رو‌توی‌ پارکینگ‌‌ دیدیم…همون که فکر عمده فروشی رو تو سرمون انداخت…

    من با خانومشون چند باری توی آسانسور یا پارکینگ صحبت کرده بوده

    نمی‌دونم یه حسی بهم گفت تعارف کنم و بگم شام در خدمتتون باشیم آخه اصلا با همسایه ها در‌ ارتباط نبودن….در کمال ناباوری گفتن برای شب نشینی و عید دیدنی میاییم….

    2روز بعد در حالی که علی رفته بود انبار و آخرین روز کاری بود و قرار بود و قرار بود هفته دوم عید خونه باشه

    خانوم همسایه زنگ‌ زد که شب میان . به علی زنگ‌زدم که زود بیا خونه…

    علی اومد اصصلا حال و‌حوصله نداشت.میتونستم حدس بزنم چی شده. گفتم‌ زود برو دوش بگیر‌تا مهمونا برسن.

    مهمونا اومدن.زن‌و شوهر فوق‌العاده خوش‌برخورد .پر انرژی.کاملا فرکانس بالایی داشتن.حرفاشون همه از خوشبختی و زیبایی ها بود.در‌ حد 5‌دقیقه من و خانوم همسایه رفتیم اتاق دنبال بچه کوچیکشون. توی همون 5‌دقیقه‌ اقای همسایه به علی گفته بود حواست باشه توی‌این حالت نمونی که برای اونا کار کنی . دیگه‌ اگر کار رو‌یاد‌گرفتی‌ بزن‌ بیرون‌. اونا دست و پات رو‌ میبندن و نمیذارن تو رشد کنی اگر‌میخوای‌ پیشرفت کنی برای خودت کار کن….

    این‌حرف ها رو کسی زد‌ که خودش این‌ مسیر رو رفته و خودش کلی کارگر زیر دستش کار میکنن….

    همین حرف رو که‌زد یه چاییی خوردن و رفتن……

    و باز من و علی این حرف ها رو باورررر کردیم …گفتیم اینا کلام الله بود که از طریق بنده ش به ما رسوند….

    از ساعت 11شب‌تا 5 صبح حرف زدیم….

    دیگه هیچکدوممون از شرایط راضی نبودیم

    پول خوبی ساختیم . اما بیشتر و بهتر و راحت تر میخواستیم

    یه جورایی بازی رفته تو‌حالت اینکه هرچی من بگم باید انجام‌بدید‌.و من و علی اصصصلا آدم باج دادن نیستیم . الویت من توحیده.آزادیه….

    خلاصه 2_3روزی‌فقط‌ صحبت کردیم.به جای اون یک‌ماهی‌که‌ نتونسته‌ بودیم حرف بزنیم.فقط عطشه حرف زدن از قانون‌ رو‌ داشتیم….

    دوره راهنمایی عملی رو شروع کرده بودیم ….واااااای خدای من چقدرررررر در بهترین زمان تهیه کردیم.واااقعا داشت راهنماییمون می‌کرد.علی گفت میخوام 3-4روزس برم تنهایی برم شمال و تنها باشم و فکر کنم و تصمیم بگیرم..

    و منی که تا پارسال انقدرررر به علی وابسته بودم که اسم تنها جایی رفتن رو میاورد اشکم در میومد ..و‌ پارسال تو یکی از دیدگاه هامم براتون نوشتمدر کمال ناباوری خودم،،استقبال هم کردم.اصلا ناراحت که نشدم هیچ.گفتم خوبه منم یکم توی تنهایی فکر میکنم ‌از دوره استفاده میکنم…این برخورد من میدونم از کجا آب میخوره از نگاه کردن هر شب سریال زندگی در بهشت اومده..از رابطه فوق العاده شما و مریم عزیزم ..من عشقم به علی عمیق تر شده ولی یه جورایی رهاتر‌شدم..کلا تو این 2 سال هر مسئله ای به وجود میاد خیلی راحت تر خیلیییی راحت تر از قبل رها میکنم و میسپارم به خدا…..

    خلاصه علی رفت و خودش رو توی طبیعت با دوره راهنمای عملی بمب باران کرد

    منم توی خونه .اصلا بهش زنگ‌ هم‌ نمیزدم.خودش روزی 2بار زنگ میزد .

    وقتی برگشت کامل تصمیممون رو گرفتیم . دیگه هیچ فعالیتی توی پیج نکردیم. اون آقا به علی ویس فرستاد که برادرم مغازه رو باز کرده برو‌ پیشش وایسا .علی هم گفت راحت نیستم. اون آقا هم با یه لحن تهدید آمیز گفت : باشه اصلا مهم نیست .حتی خودمم برگشتم برام مهم نیست که بیای یا نه….

    و ما مصمم تر از قبل شدیم .علی زفت توی بازار تهران دنبال مغازه گشت. گفتن برو اول اردیبهشت بیا.وقت جابجایی اون موقع س…از اون آقا هم‌خبری نبود تا اینکه نزدیکای برگشتنش با یه لحن صمیمی به علی پیام‌داد .

    2 اردیبهشت که رسیده بود ایران و رفته بود مغازه به علی زنگ زد پاشو‌بیا… علی هم رفت که دیگه همه چیو خاتمه بده.

    هنوز نه مغازه ای پیدا کرده بود نه میدونستیم از کی باید جنس بگیره . ولی دیگه بازی دستمون اومده. ما میریم جلو .ما قدم برمیداریم . وقتی همه جی‌خوبه ما همه چیو خراب می‌کنیم که از نو بسازیم…هیییییچ‌ استرسی‌ نداشتیم.

    من 100 درصد مطمئن بودم خدا پشتمونه .

    جلسه 9 و 10 راهنمای عملی اصلا برای ما‌مثل‌سوخت جت شد که فقط آماده پروازمون کرد…..

    علی رفت و گفت که میخوام برم دنبال رویاهام .میخوام برای خودم کار کنم ..اون آقا هرچی از دهنش درومد به علی کفت و اینکه من بودم که بهت اعتبار دادم و این که تو هیچی نمیشی…من اون مغازه رو به خاطر تو خریدم .من کلی برنامه داشتم ….از این حرفا

    پیج و تلگرامم‌ بهشون تحویل داد و اومد

    بابت همه چی تشکر کرد .کاری که هر شب قبل اومدن به خونه می‌کرد…من و علی به ایشون همیشه به عنوان دستی از دستان خدا نگاه میکردیم و همیشه سپاسگذار و قدردان بودیم و هستیم اما دیگه وقتش بود مسیرمون جدا بشه …

    و یه نفسسسس‌ راااااااحت کشیدیم …..

    دوباره قربانی کردیم .

    فرداش علی رفت بازار دنبال مغازه …من مطمعن‌ بودم خدا دست به کار میشه ….و شد

    علی اونجا یکی از دوستای فرودگاه رو میبینه.میگه دنبال مغازه ام. دوستش میگه من و برادرم زمانی که فرودگاه کار میکردیم یه مسافری داشتیم تاجر موفقی بود شماره ش رو دارم بهمون گفته بود اگر بازار کاری داشتید به من بگید حتما.

    علی ام گفته بود پس بی زحمت یه تماس بگیر بریم ببینیمش ..رفتن پیش اون آقا.علی میگفت یک‌ جنتملن واقعی.بسیار خوش برخورد و خوش صحبت و خوش پوش و که خیلی گرم استقبال کرده بودن.مستقیم علی رو بردن پیش کسی که تمام مغازه های خوب بازار دست اون طرف بوده. یه مغازه تو جای خیلی خوب سرای ملی بازار معرفی کرده بودن.کلی برای اجاره تخفیف گرفته بودن …و تمام کارها رو اون آقا انجام داده بودن…و علی تا عصر قرارد بست و اومد خونه…من اصلا سورپرایز نشدم چون مطمئن بودم خدا دستاش رو میرسونه ولی خیلییییییی شکرگذار شدم خیلیییی…..

    الان که دارم مینویسم 8 اردیبهشته 1402 …..

    میدونم که خیلییییییی موفق میشیم خیلیییی …هدف‌های بعدیمون رو تعیین کردیم .عطش زیادی برای پیشرفت داریم .. درک عمیق تر از قانون ،ایمان قوی تر به خدا …

    توی این 2سال تضاد های زیادی هم داشتیم که هرکسی به جز من یه عنوان یه زن‌ میتونست افسردگی‌بگیره. اما من جاهای که واااقعا دیگه خسته شده‌بودم به‌خودم میگفتم ادامه بده ادامه بده به‌ این راحتی‌ به‌ این آگاهی ها نرسیدی…و با هرکدوم اون تضادها شخصیت من پخته تر شد…

    استاد عزیزم که 2ساله توی ستاره قطبی هر صبح و شب دارم خداروشکر میکنم برای وجود پاک شما….به لطف شما من‌ و علی در تماااام جنبه ها داریم رشد می‌کنیم ..

    دخترمون قبل از عید بیماری ناشناخته گرفت ..روزی که گفتن خیلی سریع باید بیمارستان بستری بشه.و احتمال خیلی زیاد داشت که قلبش درگیر بشه.من 1 ساعت توی شوک بودم . چند قطره اشک‌ریختم‌ و عمیقاً از خدا پرسیدم چرا؟چه درسی میخوای بهم‌ بدی؟ 4 روز ‌توی بیمارستان همراه دخترم‌ بودم.توی اتاقش 2تا بچه دیگه هم‌ همراه مادرشون بودن.. دیدم ناله های مادرا حال منو بد میکنه…از لحظه اول شروع کردم

    جلسه 5 قدم 8 دوره 12‌قدم که گفته بودید اگر جایی به مشکلی خوردید و دیگه هیچ چاره ای نداشتید برگردید به این جلسه ….

    من 4 روز داااااااااائم‌ اون جلسه‌ رو گوش‌کردم .حتی موقع خواب داشتید توی گوشم‌حرف مبزدید…

    بعد از سومین‌بار‌ به آرامش رسیدم. دومین روز که دیگه رها کردم گفتم خدایا هر چی از تو به من برسه خیره.

    اینم خیریتی توش بوده الان درمان بشه بهتر از این‌بود که ما نمیفهمیدیم و توی نوجوانی دخترم میفهمیدیم‌….

    و خداروشکر صد هزار مرتبه شکر سربلند بیرون اومدیم …

    متاسفانه اون 2تا بچه دیگه قبلشون درگیر شد و‌ بازهم خدا برای ما‌معجزه کرد و دخترم هیچ آسیبی به قلبش نرسید….

    و خلاصه استاد انقدررررررر دوستتون دارم یه جاهایی از حرفاتون که نشستم دارم گوش میکنم ، بلند میشم ایستاده براتون دست میزنم

    خودم یه جاهایی از برخورد و رفتار خودم کیف میکنم …میگم استاد چه کردی با‌من ….

    من برای خودم و علی ایستاده دست میزنم….

    حرفام خیلیییییی طولانی شد

    اما چون دارم حس میکنم سرعت رشد و پیشرفتمون داره زیاد میشه خواستم این‌رد‌پای طولانی رو از خودم به‌جا‌بذارم که یادم نره چه مسیری رو طی کردیم…..

    دوستتون دارم استاد🫶سلامت و پایدار باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 20 رای:
    • -
      نجمه رضائی گفته:
      مدت عضویت: 1916 روز

      سللللللاااااممممممم پر انرژی من به شما دوست هم فرکانسی عزیزنچم

      خدایا این کامنت چه بمبی بود که خوندم

      الهام جان ازت ممنونم برای اینکه انقدر قشنگ و کامل نوشتی

      پر از حس خوب و توحید بود و تک تک جملاتی ک نوشته بودی رو تصور کردم.

      اول خوشحال شدم و تحسینتون کردم که زوج عباسمنشی و تو حیدی هستید

      شما آرزوی منو دارید زندگی میکنید من ارزومه با کسی ازدواج کنم که توحیدی و عباسمنشی باشه

      ساعتها از قوانین باهم حرف بزنیم و کلا رها از غوغای جامعه باشیم

      وای نمیدونی موقع خوندن کامنتت چقدر ذوق داشتم مخصوصا اونجاهایی که هردو تسلیم خدا میشدید و ساعتها قانون رو باهم حرف میزدید خدایاشکرت برای اینکه دوتایی شما هممسیر هستید .

      شما یک نشونه هستید برای من .

      خیلی خیلی از طی کردن تکاملتون لذت بردم خوشخالم براتون که مدارتون رو کم کم بالا بردید و همیشه توکلتون به خدا بوده

      بخدا اشکم در اومد از این نوشته زیبات

      امیدوارم مثل همیشه پیشرفتهای عالی در انتظارتون باشه و باز هم منتظر خوندن نتایجتون هستم.

      بینهایت ازت سپاسگزارم (چشم قلبی)

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  4. -
    زهرا گفته:
    مدت عضویت: 661 روز

    به نام خدای هدایتگرم

    به نام رب العالمین

    سلام به استاد عباسمنش عزیزم و استاد شایسته دوستداشتنی ازتون بسیااااااااااااار بسیار سپاسگزارم بابت فایل‌های روزشمار تحول زندگی،،

    اصن این آگاهی های بینظیر هر وقت دوباره برام تکرار میشه تازگی داره و به قول استاد چیزهایی رو میشنوی که قبلن نشنیده بودی چون مدارت بالاتر رفته و ظرفت بزرگتر شده به همون نسبت درک‌مون بیشتر میشه

    خدایا شکرت که در این زمان در این مکان هستم

    خدایا شکرت منو با استاد عزیزم و این سایت توحیدی آشنا کردی

    ———————————————————————————

    گفتم این آغاز، پایان ندارد

    عشق اگر عشق است، آسان ندارد….

    اَلا یا اَیُّهَا السّاقی اَدِرْ کَأسَاً و ناوِلْها

    که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکل‌ها

    اون عشق و شور و اشتیاقی که برای تغییر زندگیمون داریم کار کردن روی خودمونو آسون میکنه ولی مسئله هم پیش میاد، تضاد هم هست، هر چند به نسبت قبل از اینکه کار کردن روی باورهامونو شروع کنیم تضاد ها خیلی خیلی کمتر هستن اما همون تعداد کم اگر پا بزاریم روی ترس هامون و با اعتماد به نفس خودمونو باور داشته باشیم که آقا من از پس هر مسئله‌ای بر میام من از تمام ترس‌هام بزرگترم من از تمام مسئله‌هام بزرگترم

    نیاز دارم به این سوالات فکر کنم:

    چه مسائلی رو باید در زمینه روابطم حل کنم؟

    چه مسائلی رو باید در زمینه مالی و کسب و کارم حل کنم؟

    چه مسائلی رو در زمینه سلامتیم باید حل کنم؟

    چه مسائل شخصیتی هست که باید حلشون کنم؟

    چه مسائلی در رابطه‌ی خودم با خودم هست که باید حل کنم؟

    چه مسائلی در رابطه‌ی معنویم با خدا وجود داره که باید حلشون کنم؟

    اگر مسائلم رو حل کنم اعتماد به نفسم بیشتر میشه، ظرفم بزرگتر میشه و همین مسائل میشن سکوی پرتاب به سمت موفقیت‌ها و پیشرفت‌های بیشتر

    اما اگر ضعیف بازی در بیارم و هی دست رو دست بزارم! جهان چک و لگدهای محکم‌تری میزنه که اونوقت یا به خودم میام یا زیر چرخ های جهان له میشم….

    یا مسلمان شو یا کافر ، دو رنگی تا به کی!

    یا مقیم کعبه شو یا ساکن بتخانه باش

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 20 رای:
  5. -
    سمیرا عبدالهی حسن گفته:
    مدت عضویت: 951 روز

    سلام به استادعباسمنش ارجمند وخانم شایسته گرامی

    امروزکه ازخواب بیدارشدم،اولین کاری که کردم واردسایت شدم واین فایل ارزشمندرودیدم، میخواستم برم دنبال نشانه ی امروزم ولی یه حسی بهم گفت این همون نشانه امروزته،ببینش،

    وقتی دیدم وحرفاتون روتوی اون فضای رویایی که بادستان پرمهرمریم جون فیلمبرداری شده بودروشنیدم وازدیدن اون دریاچه وپل چوبی وخونه روی آبتون لذت بردم وتشکرکردم ازروح الهی شماومریم جون،ودوباره خواسته های شیرینم یکی یکی توذهنم تداعی شدن،توی همین حال وهوابودم که همون حس بهم گفت امروزروزیه که باید کامنت بگذاری ولیستی ازمسائلی که توزندگی تونستی حل کنی رویکی یکی بنویسی،چون تکراراونهاتوی ذهنم حالم روعالی تروعالی ترمیکنه

    1رابطه عاطفی مناسبی باخانواده همسرم نداشتم وهمش توتنهاییم به حرفهایی که بهم زده بودن فکرمیکردم ودرواقع نشخوار ذهنی داشتم ویک روزبه خودم اومدم وگفتم سمیرای عزیزم ازاین جریان چندروز گذشته وتوهنوزفراموشش نکردی،الان اونادارن دورهم کیف میکنن وخوش میگذرونن ولی تونشستی توخونه وآشغالو روبغل گرفتی ومدام داری بوش میکنی ومیگی چقدربوی بدی دارن،ازهمون روزتصمیم گرفتم هراتفاقی افتادهمونجاچالش کنم و دیگه بهش فکرنکنم،وقاطعانه به تصمیمم عمل کردم،به خودم گفتم،اگرخواستی فکرکنی به خوبیهاشون فکرکن،این باعث شدبعدازمدت کوتاهی رابطم باخانواده همسرم اونقدرعالی بشه که همشون هرجاکه میخوان برن میگن بایدسمیراهم بیادچون باهاش خوش میگذره بهمون،اونقدرمحترمانه وبامحبت باهام صحبت میکنن که انگاراون افرادرفتن ویه عده دیگه اومدن جایگزین اونهاشدن،شرایط جوری عوض شدکه مادرشوهرم تویه مهمونی رفته بودپیش مادرم وازش تشکرکرده بودبابت داشتن دختری مثل من که حالاباافتخارعروس اونهابودم،همیشه توروی خودم میگه من خیلی خیلی دوستت دارم،این اتفاق توزندگیم اونقدربهم اعتمادبه نفس دادکه باورتون نمیشه،خیلی حالم عالی ترشده ومن شکرگذارخالقم هستم

    2هروقت می رفتم خونه پدرم، مامانم همیشه ازبدیهاونقاط منفی من وهمسرم صحبت میکردواسم ارزش قائل نبود،یه باوری که پسراارزشمندتراز دختراهستن همیشه توحرفاش موج میزدوداداشام روبه من ترجیح میداد،مدتی بودکه من ازخانوادم فاصله گرفته بودم فقط به خاطررفتارمادرم،ولی یک روزبه خودم گفتم اگریه جایی خرابه تونگاش نکن روت وبرگردون وهمین کاروکردم،ازاون روزبه حرفهای مامانم که درباره نقاط منفی خودم بودبی توجه شدم باهاش بحث نکردم،غرنزدم وکاملابی تفاوت،انگارنه انگار،ازاین جریانات مدتی گذشته وحالاوقتی میرم پیش مامانم جزخوبیهاازهیچی صحبت نمیکنه،اگر هم مابین کلامش حرفی روناخواسته بگه چون من هیچ واکنشی نشون نمیدم خودش اون مطلب روقطع میکنه وادامه نمیده،حالاوقتی پیش مامانم هستم حسم عالیه احساس خوبی دارم واین احساس خوب بهم حس اعتمادبه نفس میده وشادهستم

    3همسرم باکارکردن من مخالف بود،اگرحوصله داشت میگفت بروسرکارولی اگرحوصله نداشت وازچیزی ناراحت بودمیگفت نیازی نمیبینم بری سرکار،این دم دمی بودن همسرم خیلی منواذیت میکرد،یک روزتصمیم گرفتم وبهش گفتم من همینم بااین اخلاق خوب،بااین درآمدوشغل،بااین عشقی که نسبت به شمادارم،اگرمنوبااین شرایط میپذیری من کنارتم،درغیراین صورت من دیگه نیستم،دیگه حال وحوصله باهرسازتورقصیدن روندارم،من سازوآهنگ خودم رودوست دارم وازش لذت میبرم ،بعدسکوت کردوهیچی نگفت،اون آخرین باری بودکه همسرم درموردرفتن یانرفتن سرکارم چیزی بگه یاحرفی بزنه،الان که خودم تصمیم میگیرم که برم سرکاریایه روزایی حوصله ندارم و نرم سرکار،خیلی حالم خوبه ،خیلی احساس خوبی دارم،ازاینکه مسائلی که توی روابطم پیش اومده روخودم حل کردم خیلی احساس خوبی دارم،خیلی عزت نفسم بالارفته

    4پسر15ساله ای دارم که توسن نوجوانیه،همیشه واسه خودش ارزش قائله هردوهفته یکبارمیره آرایشگاه ،من همش به خودم میگفتم آخه این چرااینهمه پول روهدرمیده چراپس اندازنمیکنه،تصمیم گرفتم باهاش صحبت کنم،دیشب ازش پرسیدم بهم گفت مامان گلم من دوست دارم همیشه تمیزومرتب باشم لباس خوب بپوشم موهام مرتب باشه,لایف استایلم خوب باشه زیباصحبت کنم،آرامش داشته باشم،خدایی که منوآفریده قطعاکارم رواوکی میکنه روزی منومیده،چون اون دوست داره من شادباشم،پولداربودن هم منو شادترمیکنه،من فقط پرسیدم چراپولات روپس اندازنمیکنی،ولی انگارخودخدااززبان پسر15ساله ام باهام حرف زدکه اگرتوثروتمندبشی شادتری ،لایف استایلت اگرخوب باشه حالت بهتره حست خوبه وشادتری وآرامش داری،ناخوداگاهدبغلش کردم وهیچی نگفتم،ازاینکه تونستم باحال خوب باپسرم صحبت کنم وخداهم جواب منوداد،خیلی خیلی خوشحالم واحساس خوبی دارم

    5دررابطه بابحث ثروت وبحث مالی،باورهای منفی زیادی دارم،اینکه شغلم روعوض کنم،مشتری کمه،محصولم ایده آل نیست ،درآمدمردم کمه،حس خوبی به شغلم ندارم،میخوام این مسئله روهم خودم حل کنم،به خودم دوماه وقت دادم تاآخرخرداد1402،اباید شرایطم روارتقابدم باتغییرباورهام درآمدم روسه برابرکنم وبه خودم ثابت کنم که این مسئله روهم میتونم حل کنم مثل،مسائل قبلی،تاعزت نفسم ارتقابدم واعتمادبنفسم بیشتربشه،تاحالم عالی تروعالی تربشه

    هفته گذشته یک فایل رایگان شماروبه صورت تصادفی گوش دادم روزتولدتون بود،تواون فایل گفتین امسال یه جوردیگه باش ببین پاشنه آشیلت کجاست حلش کن ،منم سالم رونامگذاری کردم ،سال ساختن عزت نفس سمیرای عزیزم،سال افزایش اعتمادبنفس سمیراجانم،این روزهاتمام سعیم رومیکنم که امروزیک پله ازدیروزبهتربشم

    راستی استاددیروزیه کاربایه درآمدخوب بهم پیشنهادشد،ولی کاری نیست عشقم باشه بنابراین دوباره تعهدم رویادآوری کردم وبه خودم گفتم دوماه توهمین شغلت بمون وباتمام خودت توش تلاش کن،اگرلازم بشه شغلت روعوض کنی منتظرآگاهی وهدایت الله باش،عجله نکن،کم کاری هم نکن،

    به امیدروزی که بیام ودوباره براتون کامنت بذارم بابت حل شدن مسئله شغلی ومالی ام

    این چندتا ازمسائلی بودکه توزندگیم تونستم حلش کنم وخداروشاکرم بابت زنده بودنم،نفس کشیدنم،توکل کردنم،سپردن خودم به اون که آفرینندمه،هرروزکه بیدارمیشم اول بابت نعمت بیداری مجددوبعدبه خاطرسپردن خودم به خدای خودم حسم عالی میشه اعتمادبنفسم فوران میکنه،ومیرم پیاده روی دیگه احساسات خوب دروجودم به جوش میادطوری که دوست دارم توکوچه پس کوچه های محلمون که این وقت صبح همه خوابن وکسی بیرون نیست دلم میخواد جییییییغ بزنم وبگم خدایامرسی خدایاشکرت،ولی خودم روکنترل میکنم وبااین حال اون شورهیجان تودرونم باعث میشه ناخودآگاه سرعتم بالابره وتندترقدم بردارم،بازدوباره میگم خدایاشکرت که خودم روسپردم به توومسئولیتهام سبک ترشدن

    سپاسگذارتک تک لحظه هایی هستم که توسایت شمازمانم روسپری میکنم وباعشق وشادی وحال خوب سریالهاتون رومیبینم وفایلهاتون روگوش میدم وسپاسگذارتک تک کلماتی هستم که ازحنجره طلایی شماخارج میشه وباعث هدایت و رشدمن میشه

    درآغوش خالق یکتا ثروتمندترین وارزشمندترین بمانیدزوج دوست داشتنی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 21 رای:
    • -
      سید عظیم بساطیان گفته:
      مدت عضویت: 816 روز

      سلام بر خواهر گلم سمیرای عزیز ، خدایا شکرت که اینقدر روی عزت نفستون کار کردید و خالق شرایط خودتون شدید ،و دارید اینقدر با خودت راحت و صمیمی میشید.که آدم لذت میبره، پس مشخصه روی خودتون دارید کار میکنید .همین حال و همین حس خوب و همین شکر گزاری ها ، باعث میشه هدایت شید به مسیر های رویایی… باقدرت و تمرکز بیشتر ادامه بدید ، قطعا پیروزی نزدیکه … هر کجای دنیا هستید موفق و پیروز باشید و زندگی به کامتون باشه. منم اول راهم و خوشحال به جمع این خانواده پیوستم. درپناه ایزد منان باشید .

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  6. -
    سودا مختاری گفته:
    مدت عضویت: 1958 روز

    به نام خدای هدایتگرم به سمت خواسته هایم به سادگی و زیبایی و عزتمندانه و به صورت کاملا طبیعی و بدیهی

    سلام به استاد و مریم عزیزم و دوستان عزیز

    تحسین میکنم این حد از زیبایی و فراوانی جاری و بینهایت خداوند رو در پارادایس باشکوه این زیباییها رو هربار که نشون میدید بیشتر و بیشتر شده خدایا شکرت

    موارد اساسی و نکات کلیدی این فایل چیست ؟

    یک اصل مهم که تاثیر مهمی در کل مسیر موفقیت در همه ابعاد زندگی داره اینه که تو انتخاب میکنی خالق شرایط باشی یا قربانی شرایط

    افراد به دو دسته تقسیم بندی میشند افرادی که خودشون رو خالق زندگیشون میدونند و باااااور دارند که توانایی حل مسئله رو تو هر زمینه ای از زندگی خودشون در زمینه مالی، سلامتی، روابط عاطفی رو دارند و افکار و باورهاشون رو بررسی می‌کنند ریشه اصلی مسائل رو درک و به راهکار درست هدایت و عمل می‌کنند و بهبود میدند

    افرادی که خودشون رو برگی در باد میدونند و هیچ مسئولیتی در قبال مسائل مالی و سلامتی ،روابط عاطفی خودشون قبول نمی‌کنند و همیشه یه عاملی بیرونی رو مقصر مسائل خودش میدونه و اونها رو سرزنش میکنه و خودش رو قربانی میدونند

    راه حل مسائل بعد از پذیرش اینکه من خالق زندگی خودم هستم با تغییر در نگرشت، با تغییر شخصیت، اعتماد به نفس ،کنترل ذهن ، توجه کردن به نکات مثبت ،با باورهای درست کاملا ساده و راحت قابل حل میشه

    افرادی که خودشون رو قربانی مسائل میدونند میگن عوامل بیرونی مسئله داره و من قادر به تغییر اون نیستم و از حل مسئله خودش فرار میکنه

    هر مسئله ای پیش میاد آگاهانه یا ناآگاهانه وارد زندگی ما شده با افکار و باورها و رفتارها و عادت‌های خودم میتونم به اون اتفاق شکل بدم این مسئله رو میتونم حل کنم یا ناتوان ببینم و قربانی شرایط بدونم

    من باید توانایی خودم رو باورکنم توانایی خالق زندگی خودم بودن رو باور کنم که توانایی حل مسئله و کنترل زندگی خودم رو دارم

    هر مسئله ای پیش میاد با قدرت بگم اون مسئله چیه بیام حلش کنم وقتی تصمیم میگیری حلش کنی به راه حل هدایت میشی

    این جهان مادی هیچ وقت بدون مسئله نیست هربار یه مسئله ای هست که با هربار حل کردن و بهبودی ایجاد کردن رشد و گسترش ایجاد میشه به اندازه ای که مسائل رو حل میکنی تو بزرگتر ،قوی‌تر و رشد یافته تر میشی

    با حل مسائل خودباوری ،خدا باوری اعتمادبه نفس ،عزت نفس ،باور لیاقت و توحیدی تو بیشتر میشه

    کدامیک از موارد به من کمک بیشتری کرده ؟

    باور اینکه من خالق زندگی خودم هستم و تمام مسئولیت زندگیم رو در همه جنبه های موفقیت رو به عهده گرفتم و تلاش کردم تا با بهبود شخصیت وباورها و افکار و باورهای توحیدی و خودباوری به راه حل هدایت بشم و از مسائل بزرگتر بشم

    چه تجربیات آموزنده ای در این باره دارم ؟

    تو این شرایط(آسمانی شدن پدر و مادرم)که من و خواهرم به تنهایی با هم زندگی می‌کنیم، از دیگر اعضای خانواده به ما گفتند اگر کاری دارید به ما بگید هر نیازی دارید بگید ما مسولیت شما رو به عهده میگیریم ،من و خواهرم با اعتماد به نفس بالا با خودباوری و توانایی که در وجود خودمون می‌بینیم که این توانایی از ما نیست از خدای درونمون هست، بنابراین خیلی قدرتمند و ارزشمند هست گفتیم کوچکترین مسولیتی از ما بر عهده شما نیست ما کاملا مسولیت زندگی خودمون رو به عهده میگیریم و تو این مدتی که ما تنها هستیم هرروز با هدایت‌های الهی بهبودی و تغییرات عالی تو مدیریت خونه و تغییر دکور و بهبودی بیشتر ایجاد کردیم تکاملی و آروم آروم هرروز یه کاری رو انجام دادیم از هرس درختهای حیاط تا تعویض لامپ سوخته سر در حیاط و درست کردن لوله آب زیر ظرف شویی و تمیزی که ایجاد کردیم و هیچ کدوم از مسائل رو بدون راه حل نزاشتیم و چقدر هدایت‌های خداوند رو در مسیر به راه حلهای ساده دریافت کردیم و این احساس خوب از حل مسئله اعتماد به نفس و خودباوری و خداباوری که هرلحظه هدایت میکنه و باورکردن توانایی، ترس و نگرانی رو از ما گرفته

    برنامه شخصی من برای اجرای این مورد اساسی در عمل چیست؟

    بهبود دائمی در همه زمینه های زندگی با تقویت باور اینکه من خالق زندگی خودم هستم و مسولیت صددرصد زندگی خودم رو به عهده بگیرم باورهای قدرتمند و توحیدی داشته باشم و با هربار حل مسئله اعتماد به نفس بالا در من ایجاد بشه و به همون نسبت شرایط زندگی من بهتر و بهتر بشه

    خداروشکر لایق دیدن و نوشتن برای این فایل تاثیر گزار بودم،و در این مسیر بهتر شدن از آموزه های شما با افتخار استفاده میکنم،خدارو شاکرم

    عاااااشقتونم خدایا عاشقتم که عاشقمی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 21 رای:
    • -
      سید عظیم بساطیان گفته:
      مدت عضویت: 816 روز

      ای قلم من بنویس و با تمام احساسم بنویس ، سلام بر خواهر گل و فوق‌العععععاده و بی نظیرم، که هرچه ازتون بگم کم گفتم ،کامنت های زیادی ازتون مطالعه کردم ، ولی به دلایلی، تازه عضو سایت شدم .بابت این همه ،آگاهی و در کتون از قوانین ، که در اختیار ما قرار میدید واقعا ازتون سپاسگزارم، و خدا وند منان را شکر میکنم به خاطر وجود شما و فعالیت تون توی این سایت بی نهایت …براتون بهترین ها رو آرزو مندم .ان شالله در کنار خواهر تون روزهای خوبی رو سپری کنید .در پناه خداوند متعال باشید .از اینکه وقت گرانبها تون رو به ما دادید ازتون مودبانه تشکر میکنم .و منتظر کامنت های قشنگ و تاثیر گذارتون هستیم.توضیح کلامی ندارم .سایتون برقرار و مستدام باد .

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  7. -
    Sorur Yaghubi گفته:
    مدت عضویت: 2026 روز

    سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته و دوستان

    چقدر این فایل عالی بود برای درک بهتر قانون

    خیلی از ماها تمایل داریم مدام بریم به سمت فیگور قربانی بودن … به محض اینکه شرایط نادلخواه پیش میره شروع میکنیم عالم و آدم رو مقصر جلوه دادن ، غافل از اینکه خودمون خلقش کردیم به بقیه ربطی نداره

    خداروشکر میکنیم که این قانون رو درک کردم و به واسطه این درک به ارامش درونی و صلح با خودمو اطرافیانم رسیدم .. واقعا زندگی بعد از این قانون هم راحت‌تر شده و هم لذت بخش تر .. مسئولیت پذیری رو من بعد این قانون تازه فهمیدم !

    من آدمی بودم که همیشه وقتی خراب کاری می‌شد خودمو به اون راه میزدم! بقول شما اشغال‌ها رو زیر مبل میریختم ، این کار رو از اطرافیان یاد گرفته بودم و فکر میکردم خیلی هم خوبه ..

    اما دو ساله که باور دارم هیچ چیز بیرون از ذهن من رخ نمیده

    بیرون ز تو نیست آنچه در عالم هست / از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی

    اما این قانون همیشه باید کار بشه چون ذهن ما همیشه دلش می‌خواد عقبگرد کنه یا بهتره بگم بخاطر نجواهای شیطانی همچین تمایلی وجود داره..

    بخاطر عدم مسئولیت پذیری ، حل مسئله هم نداشتم اما الان مدتهاس که خودم وقت میذارم تا بررسی کنم ببینم چیشد که فلان شرایط بوجود اومده و دقیقا احساس میکنم که هر دفعه سرعت پیدا کردن راه حل سریعتر شده

    سپاسگزار استاد عزیزم و خانم شایسته

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 21 رای:
  8. -
    علی فقیری گفته:
    مدت عضویت: 859 روز

    الهی صد هزار مرتبه شکر برا این همه اگاهی خیلی سپاس گذارم از استاد بزرگوار منم اروم اروم دارم هدایت میشم به مسیر درست الهی صد هزار مرتبه شکرت

    ویه درخواستی از دوستان بزرگوا دارم کسانی که دوره ای عزت نفس نخریدن با سرعت نور برن بخرن چون واقعا داره معجزه میکنه واز تو یک شخصیت جدید میسازه برا هر مشکلی که بیاد روبه روت برا هر ایده ای که بخوای بسازی خیلی سپاس گذارم ازتون استاد بزرگوار ایشالاه هرجا که هستید شاد سلامت ثروتمند وموفق باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 23 رای:
  9. -
    یزدان نظری گفته:
    مدت عضویت: 2617 روز

    یادمه از بچگی عاشق بازی‌های استراتژیک بودم، بازی‌هایی که این امکان رو به من می‌دادن تا اون جوری که دلم میخواد ریز به ریز بازی رو خودم بسازم!

    پریشب بود که ندایی قبل از خواب درِ گوشم گفت “تو خالق زندگیت هستی!”

    من خالق زندگیم هستم؟!

    یاد بازی‌های بچگیم افتادم، همون بازی‌هایی که دوست داشتم آزادانه بازی رو اونطور که می‌خوام بچینم، بسازم و خلق کنم!

    آخه از بچگی عاشق همین خلق کردن بودم و در هر برهه‌ای، خلق اثر می‌کردم … .

    از نقاشی و کاردستی گرفته تا برق و نجاری و دوخت و دوز!

    به نظرم هر انسانی خصلت آفرینندگی در وجودش هست چون قطره‌ای از دریای خداوند و خصلت خلق‌کردن به صورت ذاتی به او داده شده!

    اما من دارم از قدرتی خلقی عظیم، ماورای نقاشی و نجاری صحبت می‌کنم، قدرتی مثل خلق زندگی!

    “ما خالق زندگی‌مان هستیم!”

    این همون جمله‌ی تکان‌دهنده و آشنایی هست که بارها و بارها از زبان استاد شنیدم، ولی هر بار که می‌شنوم باز هم برام تکان‌دهنده‌ست و بهم تلنگر می‌زنه!

    با اینکه همین پریشب بود که قبل از خواب این جمله رو شنیدم ولی طوری شنیدم انگار اولین بار بود که می‌شندیمش …

    به قول استاد عباس‌منش هرچه جلوتر میریم ظرف ما برای درک این آگاهی‌ها گسترش پیدا میکنه.

    با خودم میگم فایل امروز استاد با این عنوان جذاب خودش نشانه‌ای قشنگ برای من بود که بگه هر موقع تصمیم بگیری، جهان با تو همراه خواهد شد و حتی اتفاقای اطرافت هم متناسب با تصمیم تو رقم خواهد خورد!

    زیبا نیست؟!

    زیبا نیست از همون روزی که افکاری متفاوت در سر می‌پرورانی، از همون روز متوجه واکنش متفاوت جهان به افکار جدیدت میشی؟!

    و نکته‌ی ظریفش اینجاست که یک تناسب معنادار بین جنس افکار جدید و جنس اتفاقات جدید می‌بینی که گویای اینه که “تو خودت خالق اتفاقات، شرایط و وضعیت زندگی‌ات هستیو معمار تویی!”

    امروز که داشتم در مورد این قدرت خلاقیتی که به ما داده شده ‌با خودم می‌نوشتم به یک تشبیه خوب رسیدم …

    ما همه مثل خلبان‌های هواپیمای زندگی‌مون هستیم که هرلحظه با نیروی هدایتگر برج مراقبت در ارتباطیم!

    نیروی هدایتگری که چیزهایی رو می‌بینه که ما نمیبینیم و چیزهایی رو می‌دونه که ما نمیدونیم و او هر لحظه با ما صحبت می‌کنه!

    اما خلبان خود ماییم و به هیچ وجه جای ما عوض نمیشه!

    هرکسی مسئولیت و وظیفه‌ی خاص خودش رو داره و وظیفه‌ی من، کنترل هواپیمای زندگیم به سمت مقصده!

    یک رادار هم بهم داده شده که میگه چقدر به سمت هدفم در حرکتم یا چقدر از مسیرش دور شدم …

    این رادار همون قوه‌ی احساس ماست که در هر لحظه بیانگر میزان در مسیر بودن یا خارج مسیر بودن ما با احساسمون به ما نشون میده‌.

    وقتی بازم به این جمله‌ فکر میکنم که ما خالق زندگی خودمون هستیم، و مسئولیت صدرصد هواپیمای زندگی به ما داده شده، مات و مبهوت میشم!

    هرچه بیشتر درکش میکنم بیشتر بهت زده میشم از اینکه چنین حجم از آزادی و مسئولیت در اوج اختیار به ما داده شده تا اونجوری که میخوایم هواپیمای زندگی رو به سمت جایی که میخوایم ببریم!

    این یعنی هیچ قدرتی توانایی کنترل هواپیمای ما رو نداشته و نداره!

    یعنی هیچ کسی جز ما دخیل نیست!

    تمام چیزایی که هم حس مکنیم تاثیرگذاره علتش اینه که خودمون اون اجازه و قدرت رو بهشون دادیم!

    اگر من نقاش بوم زندگیم هستم و یک استادِ زبردست بالای سرم هست که همه چی رو میدونه و میگه، چرا بترسم؟!

    من خودم ملوان کشتی زندگی هستم، ولی تنها نیستم و او راهنمای منه!

    می‌بینی؟ چقدر مثال میشه از این جایگاه خالق و مخلوق و قدرت خلاقیت زد؟!

    با خودم میگم شاید همین نقاشی و معماری و نجاری و … برای این بود که به صورت تکاملی بتونم جایگاه خودم رو در زندگیم درک کنم!

    که بفهمم و درک کنم قلموی زندگیم دست خودمه و  آزادم هرچه خواستم رسم کنم، با راهنمایی‌های او!

    حالا اگر من ناشنوا هستم و نمیشنونم، اگر در مدار رادیویی او نیستم، تقصیر خودمه نه او!

    شاید هم بشنوم ولی شک داشته باشم و عمل نکنم، بازم مقصر منم!

    شاید هم بشنوم، شک نداشته باشم، ولی سهل‌انگاری کنم و گوش نکنم، بازم مقصر منم!

    اگر نقاشی چیزی که میخوام نیست و ازش راضی نیستم، چون صداشو نشنیدم یا اگر شنیدم اجرا نکردم!

    اما استاد گفتن نمونه‌هایی از حل مسائل زندگیمون رو اینجا بگیم …

    استاد من اون اوایل که وارد خونه‌ای جدید در شهر دیگه شدم، با کلی مسائل ریز و درشت روبرو بودم؛ اما این توانایی رو در وجودم می‌دیدم که میتونم از پسشون بر بیام!

    با خودم گفتم من تا زمانی که در شهر خودم پیش خانواده بودم، کلی چالش ریز و درشت از خونه رو حل کردم و سعی کردم هر بار فضایی دلنشین‌تر و راحت‌تر ایجاد کنم؛ پس اینجا هم میتونم! چون من همون آدمم با همون توانایی و چیزی تغییر نکرده!

    خلاصه با این باور خونه رو گرفتم و دلم روشن بود از پس مسائلش بر میام.

    اول از همه اینو بگم مهم‌ترین کاری که در برخورد با این مسائل کردم، یک اقدام ذهنی بود نه اقدام فیزیکی!

    من اگر همون یزدان کمال‌گرای قدیمی بودم که هیچ شناختی از خودش نداشت، اگر در چنین موقعیتی قرار می‌گرفت، تمام کار و زندگی رو تعطیل می‌کرد تا بتونه خونه رو کامل و بدون نقص آماده کنه بعدش زندگی رو ادامه بده!

    در صورتی که من از وقتی گرگ کمال‌گرای درونم زو شناختم موفق شدم خیلی از جاها مچشو بگیرم و خوشبختانه اینجا هم تونستم رد پاش رو پیدا کنم و قبل از خراب‌کاری دستگیرش کنم!

    من در برخورد با این مسائل پیش روم تصمیم گرفتم فارغ از کمال‌گرایی، در همین خونه با همین مسائل زندگی رو شروع کنم، دانشگاه رو برم، درسامو بخونم، آشپزی رو انجام بدم ولی سعی کنم هفته‌ای یک مسئله رو حل کنم.

    این تصمیم و این ذهنیت خیلی بهم احساس آرامش داد که یزدان قرار نیست یهویی تمام مسائلی که می‌بینی رو یکباره حل کنی و بعدش تصمیم بگیری زندگی کنی و درس بخونی!

    یه لیست به ترتیب اولویت از کارهای پیش رو تهیه کردم و هر هفته یک مسئله رو موفق شدم با هدایت خداوند، متناسب با امکاناتی که داشتم حل کنم.

    از چالش میزان نور خونه بگیر تا کف‌پوش و جا لباسی و تهیه وسایل و …

    واقعا دوران خیلی خاصی بود و هنوزم در عجم چه‌طوری تونستم همه‌ی اون مسائل رو حل کنم، در حالی که نه امکانات خاصی داشتم و نه وسایل خاصی!

    نتیجه‌ی کار طوری شد که هر بار به در و دیوار خونه نگاه میکنم یک رد پا از خلاقیتم در حل مسئله‌ای که اون موقه وجود داشت می‌بینم در حالی که الآن اون مسئله تبدیل به اسودگی و راحتی و زیبایی شده در خونه شده و من از این بابت خیلی به خودم افتخار کنم؛ تا جایی که در و دیوار این خونه مایه رضایت و خرسندی من شده!

    تک به تک مسائل خونه با شرایط و امکانات محدودم حل شد، در حالی که زمانی که شهر خودمون بودم برای حل مسائل خونه کلی ابزار و تجهیزات داشتم اما این خونه بهم ثابت کرد در هر شرایطی با توجه به داشته‌هایی که داری میتونی مسائلت رو حل کنی!

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 21 رای:
  10. -
    مهسا سالاروند گفته:
    مدت عضویت: 1043 روز

    بنام خدای هدایتگر همیشگی.

    سلام استاد عزیزم سلام مریم جان.

    دیدن روی ماهتون هربار یه جون به جونای من اضافه میکنه ،دیدن شما و حرفایی که از جنس خداست ،وجودمو قلبمو روشن تر میکنه،استاد عزیزم ،چی بگم از نتایجی که گرفتم ،سه چهار ماه پیش تو یک وضعیت جهنمی روابطی بودم ،مهسایی که قربان بود و بخاطره باز گذاشتن ورودی هاش مدام از خانوادش و یا اطرافیانش می شنید که روابط همیشه اینجوری و ما خانوادگی شانس نداریم و فلان ،،،،،،

    انقدر از بچگی این کلمه شانسو شنیده بودم که دیگه همه چیز زندگی رو شانسی شانسی میدیدم و هرچیزی ام که میشد میگفتم اره دیگهههه راس میگن شانس نداریم ک….

    من به جایی رسیدم که از شدت وابستگی و از شدت ضعف اعتماد بنفس به هرچیزی چنگ میزدم تا منو یه مقدار امیدوار تر کنه ،تا اینکه 28 دی سه ماه و خورده ای پیش گفتم نهههههه،شانسی وجود نداره ،شروع کردم و رو دوره عشق و مودت کار کردن با تعهد فولادین ،وقتی شروع کردم قدم برداشتم ،شروع کردم و ورودی هامو ‌کنترل کردن ،افراد سمی رو حذف کردن ،دیدن ارهههه ارهههه من شرایطو به دلخواه خودم تغییر دادم ،الان مسئله روابطم به کل حل شده و بارها و هزاران بار اگه از نتایجم بگممممم خسته نمیشمممممم،بارهاا میخوام به ذهنم بگم اگه الان تو یه بهشت روابطی هستیم چون باور کردیم شانسی وجود نداره و مااااا خالق بی چون و چرای زندگیمون هستم.

    مسئله بعدی بحث ثروت بود ،البته که هر روز باید روی خودم کار ‌کنم،استاد عزیزم من معلمم و این شغلو خودم با علاقه خودم انتخاب کردم یکسالی هست که مدرسه میریم و یه معلم متفاوتم و شاگردام هربار که منو میبینن میگن خانوم سالاروند شما با همه معلم های فرق دارین و با دیدنتون ذوق میکنیم ،من 26 سالمه و خیلی اختلاف سنی زیادی با اونا ندارم و خیلی باهاشون رفیقم ،خب جایگاه اجتماعی و درامد خوبه اما اونی نیست که میخوام ،استاد عزیزم در زمینه ثروت به این نتیجه رسیدم من لایق بهتریناام و میخوام پول زیادی داشته باشم و ماهانه فقط به حقوق بسنده نکنم،تا اینکه تصمیم گرفتم برم دنبال کاری که عاشقشم ،من عاشق نقاشی و طراحی کردنم ،این رشته تمام وجود منههه،و تو این زمینه خیلی استعداد دارم،

    به محض اینکه کارشناسی رو گرفتم ارشد کنکور دادم و اونم قبول شدم اما دیدم با ادامه تحصیل دادن بدون علاقه نمیخوام ادامه بدم با جسارت تمام از دانشگاه انصراف دادم و میخوام برم دنبال طراحی و دیزاین داخلی این رشته رو خیلی دوست دارم ،دارم براش از صفر تا صد کلاس میرم و قراره به امید الله یکتا مهاجرت کنم و شغل معلمی رو هم ببوسم بزارم کنار ،از نظر خیلی ها من اینجا تو سن و شرایط خودم بهترین موقعیتو دارم ،خداروشکر میکنم اما من بهترین از نظرم کاری که با علاقه انجام بدم میتونمممم خیلی باهاش پول بسازم ،….

    استاد عزیزم من این روزا از مسائل نمیترسم اتفاقا ازشون استقبال میکنم و دیگه واقعا به این باور رسیدم تضاد ها اومدن تا بهم بگن پیش برو حرکت کن نترس جسور باششششششش،تضاد ها اومدن تا بگن تو با حل هر کدوم از ماااا بزرگ تر میشی ،رشد میکنی،……

    استاد عزیزززززززم چقدر هر روز برای بودنتون از خدا سپاسگزارم ،چقدر خوبه که هستین،چقدر خوبه که خدا منو آورد تو این خونه امن ،چقدر خوبه که مثل بقیه غافل زندگی نمیکنم ،……

    من از شما نمیدونم چطوری باید تشکر کنم و از خدام با چه زبونی شکر کنم چطوری شکرشو بجا بیارم که شمارو بهم داده ……

    عاشقتونمممممممم من …..

    در پناه خدا باشید.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 24 رای:
    • -
      سید عظیم بساطیان گفته:
      مدت عضویت: 816 روز

      سلام بر مهسای فوق‌العععععاده،وبی نظیر.کامنت تون را خوندم و خدا میدونه چقدر اشک ریختم آفرین بر دختر شجاع و نترس… منم تو سن کم خیلی موفقیت ها کسب کردم ولی متاسفانه چون باورهای محدودی داشتم ، یک تضاد مالی منو رسوند به زیر صفر ، روحیه ی کاریم خراب شده بود ، نجوای ذهنم میگفت ، دیگه نمیشه، ازکجا معلوم موفق بشی دوباره نیای زیر صفر ،تااینکه با خودم فکر کردم چرا من نیرو و انرژی مو برای شکست هدر میدم ، چرا تمرکز نذارم روی موفقیت،خانم سالاروند خیلی از خودم بدم میومد.از جمع فراری بودم .توی ذهنم میگفتم حرفی برای گفتن ندارم و هزاران باور مخرب .تا اینکه به صورت الهامی با سایت استادعزیز آشنا شدم.آفرین بر مهسای عزیز که این حرفاتون منو وا داشت براتون کامنت بذارم و چقدر روحیه دادید، و این اراده ی شما را دیدم .اشکم در اومد.مرسی که نوشتید، خدایا رو شاکرم برای وجود دختران شجاع و درست و پاک مثل شما ، خدایا شکرت که به این نقطه رسیدید که خودتون خالق شرایط خودتون هستید.عاشقانه برای شما خواهر گلم آرزوی موفقیت دارم.یقین بدونید با همین اراده ادامه بدید موفق میشید و الگوی برای خیلی ها میشید. من که لذت بردم از حرفاتون و چشمام پر از اشک شد .مرسی که هستید و مرسی که نوشتید .درپناه خداوند منان باشید.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
      • -
        مهسا سالاروند گفته:
        مدت عضویت: 1043 روز

        سلام دوست خوبم .

        خوشحالم که حرفام به قلبت نشست و خوشحال ترم که دستی از دست های خدا شدم تا براتون نشانه ای باشه:)

        چقدر کامل و عالی توضیح دادین ،خوشحالم که روحیه گرفتین و چقدر خوبه شماها خانواده منین ،خدایاشکرت برای این خونه امن .

        براتون آرزوی بهترینارو دارم .

        در پناه خدا باشید.

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای: