ذهنیت قدرتمندکننده در برابر ذهنیت محدودکننده | قسمت 2 - صفحه 20

822 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    غزل عطائی گفته:
    مدت عضویت: 2399 روز

    بنام خدای بخشنده ی مهربان .

    استاد عباسمنش عزیزممم و مریم خانوم نازنینم و دوستان عزیزم سلااام .

    استاد هر دعای خیری در حق شما کمه .

    الهی که خدا به اندازه بزرگیش بهتون از عزتمندی و شکوه و سعادت و لذت ببخشه ‌و شمارو در پناه خودش نگه داره .

    چقدر این جلسه عالیه . استاد ازتون خیلی ممنونم که حتی فایلهای رایگانتون مثل دوره های اصلی پر محتوا هستن . شما خیلی سخاوتمندین ازتون ممنونم به خاطر این جلسه پر محتوای عالی .

    وقتی که به فایل ارزشمند این جلسه گوش دادم ، اول چالشی به ذهنم نیومد که الان درگیرش باشم و نتونم حلش کنم .

    چون به لطف دوره های شما راحتتر میتونم مسائلو حل کنم و در اون چالشهایی که ممکنه پیش بیاد خیلی به هم نریزم .

    یکی از چالشهایی که جدیدا حل کردم درخواست پول دربرابر ارائه خدماتم بود . این که بتونم به دوست و آشنا بگم شما باید بها پرداخت کنید ، برام سخت ترین کار دنیا بود اما یه جایی ، به این نتیجه رسیدم که غزل اگر پا رو این ترسه نذاری و پیش نری هیچ وقت نباید انتظار پیشرفت مالیو داشته باشی …

    با این که خیلی برام سخت بود اما انجامش دادم و ازون روز به بعد قشنگ حس میکنم که مدار مالیم بالاتر رفته و زندگیم باکیفیتتر شده . دیگه برام مهم نیست اگر دوستی ازم ناراحت بشه چون پولِ کار منو پرداخت نکرده .

    چالش دیگه ای که در حال حل کردنش هستم و باعث شده حافظه م قویتر بشه و اعتماد بنفس بیشتری پیدا کنم و حس بهتری نسبت به خودم داشته باشم زبان بود … وقتی شروع کردم ، دلم میخواست کوه بکنم اما یکساعت پای زبان نشینم چون خیلی برام سخت بود . حالت تهوع بهم میداد ، چون ذهنم خیلی درگیرش میشد . درگیر چیزی که تا قبل اون انجامش نداده بودم . اما الان یکساله که من تقریبا هرروز برای یاد گیری زبانم وقت میذارم . هنوز عالی نشدم اما خیلی چیزا یاد گرفتم . خیلی پیشرفت کردم .خیلی راحتتر میتونم متن های کتاب رو بخونم . خیلی راحتتر میتونم مفاهیم رو درک کنم . و این خیلی خوبه به نظرم .

    وقتی فکر کردم دیدم من در حال حاضر چالشی که دارم توی زندگیم رانندگیه

    این فکر هم توی ذهنم هست که اگر بزنی به درو دیوار چی ؟

    اگر توی شلوغی روز توی ترافیک خاموش کنی یا اون وسط بزنی به کسی چی میشه ؟

    چون کمال گراام هستم ، میگم اگر تا قبل این که حرفه ای بشی هی اگر کسی کنارت بشینه و هی بگه اینجارو اشتباه کردی اونجارو اشتباه کردی چی ؟

    حالا من بار اول آزمون شهریمو قبول شدما . افسر رانندگی چون همه رو مینداخت ،باورش نمیشد من هرچی گفته رو به درست انجام داده بودم . پرونده مو نمیداد ، ولی باز من رانندگی رو یه چالش بزرگ میدونم . و ذهنم همش بهانه میاره که نه الان اگر کنارهمسرت بشینی همش میخواد ایراد بگیره !

    اما اگر رانندگی رو شروع کنم میتونم خیلی راحت و بدون این که منتظر باشم کسی منو برسونه ، خودم برم باشگاه، برم خرید ، هرکاری که دارمد انجام بدم ، برم کلاسایی که میخوام

    میتونم توی مسیر طولانی رسیدن تا شهرمون به همسرم کمک کنم و همراهش باشم ‌

    این کار قطعا اعتماد بنفس و عزت نفسمو بالاتر میبره .

    تجربه های جدید بهم میده ‌.

    باعث میشه من زیباییهای بیشتریو خودم بتونم ببینم .

    باعث میشه که بتونم جاهایی از شهر رو که تاحالا ندیدمو برم و ببینم .

    باعث میشه گاهی وقتی دوستام با ماشین میان ، منم بگم اینبار مهمون من و بیاید و با ماشین ما بریم .

    چون همسرم خیلی حواسش به ماشین هست و خیلی عالی میشناستش و حرفه ای هم رانندگی میکنه ، اگر منم بخوام که این کارو انجام بدم و از پس این چالش بربیام ، ازش یاد بگیرم ، منم واسه خودم یه پا مهندس مکانیک میشم .

    اونوقت میتونم صبح ، همسرمو ببرم برسونم سرکار و خودمم برم تجربه های جدید خلق کنم .

    کلی ایمانم به خودم بیشتر میشه اینطوری که من میتونم از پس هرکاری بربیام .

    کارهایی که باید انجام بدم :

    من باید اول برم بشینم تو ماشین و یبار همه چیزهایی که از قبل یاد گرفتمو مرور کنم . چون انقدر عالی یاد گرفتم که بعد از ده سال هنوز یادمه و حتی اون چندباری هم که رانندگی کردم دستفرمونم عالی بوده ‌.

    باید وقتی خواستیم بریم داخل شهر حداقل من ماشینو از پارکینگ تا ورودی مجتمع ببرم تا یکم ترسم بریزه که شدنیه و این کار ساده ترین کار ممکنه .

    باید وقتی داریم میریم شهرمون و همسرم پیشنهاد میده که بیا بشین پشت فرمون ، به راحتی برم بشینم و ازین فرصت استفاده کنم تا بهتر یاد بگیرم و دیگه نترسم .

    پا گذاشتن روی ترس و شروع رانندگی فقط سوده و سوده و سود. .

    البته من فکر میکنم بخشی از دلیل این که من رانندگی نمیکنم تنبلی باشه . من دلم میخواد که کنار راننده بشینم و از دیدن مناظر لذت ببرم . اما اگر رانندگیو حرفه ای انجام بدم خودم مطتونم هرجایی که خودم میخوام برم و مناظریو که میخوام ببینمو خودم انتخاب کنم .

    هرچیزیو که پا بذارم توش و پیش برم ، میتونم . من بارها تونستم یه پروژه ی جدیدو به پایان برسونم .

    من بارها تونستم مهارتهای جدید یاد بگیرم . بارها تونستم کارهای جدید انجام بدم ‌ . رانندگی در مقابلش هیچی نیست .

    همین هفته ی قبل ، من پارو یکی از ترسهام گذاشتم . همیشه میترسیدم ازین که بخوام تنهایی مهمونی بدم و دوستامو دعوت کنم .

    فکر میکردم این کار خیلییی سخته و من نمیتونم . اما پا رو ترسم گذاشتم و دوستامو دعوت کردم . با بچه هاشون 14 15 نفر شدن و من از پسش بر اومدم . من تونستم انجامش بدم ‌

    کلی تجربه به دست اوردم. به نظرم رانندگی کردن خیلی راحتتر از مهمونی دادنه .

    دیروز داشتیم با همسرم صحبت میکردیم درباره این که آدم به هرررچیزی که بخواد میتونه دست پیدا کنه.

    آدما ذاتا عاشق حل مسئله هستن .

    یه مهندس میخواد یه مسئله ای رو توی یه دستگاهی حل کنه تا اون دستگاهه دوباره راه بیفته .

    یه آشپز میخواد یه غذاییو درست کنه که هم مقوی باشه هم خوشمزه و میخواد ازین طریق یه مسئله ای رو حل کنه.

    یه معلم میخواد یه مفهومیو که دانش آموزا نمیتونن درکش کنن رو طوری توضیح و آموزش بده که قابل درک و فهم باشه ‌.

    یه هنرمند میخواد یه چیز جدیدی که قبلا وجود نداشته رو خلق کنه و این بین مسائل جدیدیو هم حل میکنه.

    ما آدما عاشق حل مسئله و عاشق خلق کردنیم . ذاتا اینطوری آفریده شدیم .

    اگر غیر از اونچه که به خاطرش آفریده شدیم پیش بریم ، بر خلاف قانون جهان پیش رفتیم و با مخالفت جهان روبرو میشیم .

    شاید بقیه این بحث ربطی به موضوع این جلسه نباشه اما بین صحبت های دیروز منو همسرم پیش اومد و خیلی جذاب بود .

    ما داشتیم درباره این که چقدر خوبه که آدم خودش باشه صحبت میکردیم ، همسرم میگفت اگر توجه کنی میبینی که توی هر جامعه ای آدما با علایق مختلفی وجود دارن . تو هیچ جاییو نمیتونی پیدا کنی که همه مهندس باشن ‌ یا همه فقط به هنر علاقمند باشن و همه یه چیز خاصو دوست داشته باشن ‌ این خاصیت جهانه که هرکسیو یه طور خاصی با علایق خاصی آفریده تا نیاز کل جامعه رفع بشه و اگر تو بخوای از اصل اون چیزی که هستی دور بشی نظم رو بهم میزنی. مثلا اگر تو هنرمندی و بری یه چیزی بخونی که اصلا دوست نداری و بری سر یه کاری که ازش متنفری، فقط به خاطر این که پول دربیاری ، شاید پول دربیاری اما چون هیچ لذتی نمیبری ، نمیتونی روزای باحالیو تجربه کنی و ازون پوله هم هیچ لذتی نمیبری .

    اما اگر بری سر اون کاری که دلت براش پر میکشه، حتی اگر پول در نیاری ، از لحظه لحظه ی عمرت و کارت لذت میبری و مسائلو حل میکنی و اینطوری خیلیم رشد میکنی. درواقع اینطوری امکان نداره که تو پول هم نسازی ، چون رشد مالی با لذت بردن از اون کاری که داری انجام میدی اتفاق میفته ‌.

    استاد عزیزم . سپاسگزارم که چالش جدیدی در ذهنم ایجاد کردین ، به سهم خودم و برای بهبود شرایط زندگی خودم ، زندگی که خداوند در اون بهم فرصت داده ، میرم تو دل چالش زندگی خودم ، و انشاالله در اولین فرصت رانندگی میکنم و یاد میگیرم و رشد میکنم .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 33 رای:
  2. -
    مریم گفته:
    مدت عضویت: 991 روز

    به نام خدای مهربان

    سپاسگزار خداوندم که این فرصت را به من داد که بتونم این فایل ارزشمند رو گوش بدم

    چه قدر ما ارزشمندیم که این آگاهی ها رو از زبان بهترین استاد داریم می شنویم

    من چالش زیادی داشتم خیلی حالم بد میشه ولی از وقتی آموزه های استاد گوش میدم کمی بهتر شدم میگم به قول استاد خیریتی هست باید حلش کنیم

    بیشتر موقعه همسرم غر می زنه و من از قانون دور میشم ودوباره یادم میاد دارم مسیر و اشتباه میرم میام بیرون و خودم و سرگرم میکنم

    بیشتر ترس هست ترس حرف زدن توی جمع ترس از سرزنش ترس از همسر و کنایه های همسر

    ترس از کمبود ترس از تنهایی ترس از بیکاری

    فکرم اینه اگه پول بسازم هم ترس ام کمتره هم چالش کمتره

    ترس از شک های بیجا همسرم خانم نباید دیر وقت بیرون بره یا کار کنه

    باید حلش کنم نمی دونم چه جوری

    دلم می خواد خودم پول بسازم منت همسر نکشم ولی ایشان همش مخالفت میکنه خودش هم سر کار نمیره پول راحت نمی سازه همش میگه کار نیست وفکر کمبود داره و به خورد ما هم میده

    حس هاش منفی هست همش غر و نق و اخبار ومیگه ما دیگه پیریم و با چهل و چهار سال سن همش میگه وقت مردن هست منو هم نا امید میکنه وبه من میگه تو خودت دوس داری

    من اخبار گوش نمی دم میگه تو ترسو هستی عقب موندی از جهان ولی من که قانون بلدم هبچی نمی گم خودم توجه نمی کنم اون فقط اخبار میگیره حالمون از دستش بهم می خوره

    به تلویزیون علاقه ندارم خودم و بچه ها

    اون قانون باور نداره ازش می ترسم وپیش ایشان فایل گوش نمیدم این چالش منه دعا میکنم بیرون بره تا من فایل گوش کنم

    نمیدونم چه جوری ولی من باید رو خودم کار کنم جهان کار منو درست میکنه از استاد یاد گرفتم من توجه نکنم به نا خواسته ها

    خودم خالق زندگیم هستم خداوند هم کمکم میکنه نمی دونم چه جوری ولی ایمان دارم در زمان و مکان مناسب هدایت میشم من فقط توکل میکنم و بندگیش میکنم حتما خداوند دوستم داره هدایت شدم به این سایت خودش هم راهش بهم میگه

    ترس ام از مستاجری هم به خدا می سپارم مگه استادم هم مستاجر نبود

    مگه استادم مهاجرتش معجزه نبود از استادم درس گرفتم وقتی چالش استاد حل شده من هم حلش می کنم

    در پناه خداوند باشید همگی شاد و سلامت و ثروتمند باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  3. -
    آرمان گفته:
    مدت عضویت: 1394 روز

    به طور کلی، با مسائل یا چالش هایی که در زندگی برایت بوجود می آید، چه برخوردی داری؟

    آیا نگاه شما این است که: این چالش فرصتی برای بهبود، یادگیری و پیشرفتم است؟!

    یا احساس نا امیدی و ناتوانی می کنی و سعی می کنی از مواجه شدن با چالش ها و مسائل خود فرار کنی؟!

    تا الان مسئله به اون صورتی را حل نکردم ولی فکر کنم 50.50 باشه

    دوره عزت نفس را که خریدم واسه حل مشکل بی اعتماد به نفسیم خیلی خوب استقبال کردم وتمریناتشو انجام دادم

    _

    مرحله اول:

    بنویس در حال حاضر چه چالشی در زندگی شماست که سعی می کنی با آن روبرو نشوی یا از آن فرار می کنی با اینکه می دانی باید حل شود؟

    مدت 2سال میشه که زندگی عادی را پشت سر میزاشتم

    درست فروردین سال1400من از خدمت برگشتم وچالش زندگی من شروع شد

    من تا قبل خدمتم تو شهر بزرگ شده بودم وتوخونه پدریم زندگی میکردم وزندگی به نسبت خوبی هم داشتم رفتم خدمت وبعد آموزشیم که تبریز بود اعزام شدم مشهد 5ماه از خدمتم گذشته بود که خونمون رفته بود روستا، پدرم به نیت اینکه توشهر دیگه کاسبی نیست ملک شهر را فروخت ویک ملک بزرگی تو روستای پدریشون خریدبه نیت اینکه وام بهش میدند و گاوداری راه میندازه که بعدش وام ندادند و همون شغل قبلی را که تو شهر داشت ادامه داد خلاصه کلام خدمتم تموم شد ومن برای اولین بار توی زندگیم با 20 سال سن اومدم روستا واسه زندگی کردن،خب واقعتاً اون روزها خوب یادمه که چقدر سخت بود چقدر من آرزوها داشتم وچقدر هدف داشتم ولی من مثل یک قفس احساس میکردم توقفسم،چقدر مسائل ومشکلات داشتم

    که مهمترین مسئله اون روزهام این بود که هیچ اعتماد به نفسی ندارم،روابطم به شدت داغون بود

    بعد ماه ها من تصمیم گرفتم مسئله نبود عزت نفسمو حل کنم و یادمه خودم رفتم کارگری کردن تو رستوران از ساعت7صبح تا 11 شب کار میکردیم که من با حقوقش دوره عزت نفس را خریداری کنم

    من عزت نفسمو تاحدود خوبی بدست اوردم،روابطمم خیلی عالی شد و2 سالی گذشت اما توی این 2 سال ذهن من مدام به اینده 4،3سال دیگه فکر میکرد که حسشم بد بود اون فکر ها اینا بودند که من ماهی n تومن درامد دارم،فلان خونه ماشین،سفر. وازهمه مهمتر فلان هیکل وقیافه و لباس خوب و خوشتیپ و… ودرعین همون فکرها اینم بود که فلان فامیل نگاهم میکنه،فلان دختر هم عاشقم میشه وکلا اون چیزها توی ذهن من این بود که 4،3ساله دیگه من به این ها رسیدم از بقیه هم به به وچه چه درحالی که من باوجود خرید دوره روانشناسی ثروت 1 نه روباورهام کار میکردم نه اصلا میخواستم تکاملمو طی کنم واول درامدم به 10تومن ،فلان مهارتو یاد بگیرم بعد 20تومن بعد 100تومن بعد 300 تومن وبعد به فکر ماهی ملیاردها تومن پول و ماشین فلان وخونه بهمان باشم واونهم به خاطر آسایش خودم،به خاطر زندگی خودم نه اینکه دیگران ببینند و به به وچه چه کنند،اصلا گور بابای بقیه،مگه نظر خوب یا بد اونها زندگی منو تعیین میکنه

    درحال حاظر با توجه به دوره شیوه حل مساعل

    مسئله فعلی من این هستش که این ذهن را کنترل کنم از فکر کردن به بقیه بردارم،نزارم هی فکر کنه به 4.3سال دیگه و واسه خودش الکی بدوزه وببافه من با این ذهینت 2 سال عمرم رفت

    من وقتی 5ماه پیش وقتی دوره روانشناسی ثروت را تهییه کردم وشروع کردم به کار کردن رو خودم بازهم این ذهنیته که هی میره.4،3دیگه بود وحتی نمیزاشت رو دوره کار کنم والان فهمیدم که تنها وتنها هدف من اینه که این ذهن را نگه دارم ودیگه بهش اجازه ندم یکسره از فکرهای چرت وپرتی بکنه

    تویکی ازسؤالات جلسه دوم دوره شیوه حل مسائل

    میپرسند از 16 ساعت بیداریتون توجهتون بیشتر کجاهاست ومن با وجود اینکه 3 هفته است این تمرین جلسه دوم را انجام میدم تو جواب به تمام اون سوال هر 3هفته نوشتم که من تمام توجهم تو 16 ساعت رو خیالبافی های جلب توجهی اونهم برای 4،3سال دیگه است

    این نشون میده که این ذهنیته خیلی قوی هستش وخیلی هم کار داره که بیام نگهش دارم تو لحظه اکنون ونزارم بره چندسال دیگه ونزارم به کسی فکر بکنه،نه به فامیلی،نه به خانواده ای،نه به دختر های فامیل،نه به پسر های فامیل،نه به عروسی هایی که اگر اتفاق بیفته وبگم ذهن من این ها همش چرت وپرته بیا واینجا باش وهیچی نگو وفقط ارام باش

    _

    مرحله دوم:

    برای تغییر ذهنیت محدود کننده به قدرتمند کننده در برخورد با این چالش، سعی کن به جای تمرکز بر نتیجه نهایی، بر سفر شگفت انگیزی تمرکز کنی که برای حل این چالش، طی می کنی. یعنی به جای تمرکز بر این ذهنیت که: 

    ” اگر شکست بخورم؛ اگر این راهکار جواب ندهد؛ اگر نتوانم با وجود تلاش مسئله را حل کنم؛ و این شکل از اگر های ناامید کننده، “

    ذهنیت خود را به این سمت هدایت کن که: فارغ از اینکه من از عهده حل این چالش بر بیایم یا نه، اگر وارد این چالش شوم،  فقط صرف ورود به این چالش:

    چه نعمت هایی برایم به ارمغان می آورد؛

    بر چه ترس هایی غلبه می کنم؛

    توکل من چقدر بیشتر می شود؛

    چه مهارت هایی در برخورد با این چالش یاد خواهم گرفت؛

    چه توانایی هایی در من بیدار می شود و فرصت بروز می یابد؛ 

    چه نعمت هایی به من داده می شود؛

    چه پیشرفت هایی می کنم؛

    یعنی، نگاه خود را از نتیجه آن چالش بردار و بر مسیری بگذار که می توانی تجربه کنی.

    من اگر وارد حل این مسئله بشم خب مطمعناً حلش میکنم،چون این مسئله کاملا درونی وذهنی هستش و خیلی راحته حل کردنش

    بعد حلش مطمعناً من خیلی اروم تر هستم،دیگه هی نمیخوام زود همه چیو داشته باشم که بخوام به فامیل ها نشون بدم که ببینید بدنم چقدر خوب شده،ماشینمو نگاه،خونمو نگاه وهزار چیز دیگه

    من دیگه واسه خودم زندگی میکنم من میگم همین الانشم خیلی خوشبختم واون خواسته هام به موقعش میاد این رهایی به نظر من بزرگ ترین نعمته که کسی میتونه داشته باشه، این آرامش ذهنی این حد از رهایی بزرگترین نعمت هر آدمی هستش

    و برای اینده هم این الگو دارم از خودم که ببین من تونستم یکبار ذهنمو کنترل کنم واز اون فکرهای آلوده نجاتش بدم،پس من میتونم ذهنمو کنترل کنم واجازه ندم هر فکری که خواست را بکنه واین خودش یک مهارت به حساب میاد ومن با انواع روش دارم این ذهنو کنترل میکنم ونمیزارم هرجایی که خواست بره

    _

    مرحله سوم

    کارهایی که برای مدیریت و حل این چالش باید انجام شود را لیست کن و هر کار را به قسمت هایی کوچک، قابل مدیریت و قابل اجرا باامکانات این لحظه تقسیم کن. یعنی آن هیولایی که این چالش در ذهن شما ترسیم کرده است را به اجزای کوچک و قدم های قابل اجرا تقسیم کن تا ترس شما از کلیت ماجرا بریزد و جرأت ورود به روند را پیدا کنی. سپس تمام تمرکز خود را فقط بر برداشتن قدم اول بگذار.

    سپس هر بهبود و پیشرفتی که در مسیر تکمیل این قدم ایجاد می کنی را برای خود یادداشت کن. 

    با مرور این لیست، پیشرفت خود را ببین؛ خود را تشویق کن و به این شکل انگیزه خود را برای شروع قدم بعدی تغذیه کن.

    چندتا کار عملی باید انجام بدم وبعضی کارهارو هم باید ترک کنم

    1_هدفون توگوشم میکردم و اهنگ میزاشتم واحساس میکردم خودم خواننده هستم وتوعروسی میخونم واتفاقاً فامیلا همه هستند و دارند به من توجه میکنند،که اینو باید ترک کنم

    2_وقت هایی بوده که تو خونه با مادرم حرف زدم وفقط 2 تایی بودیم ولی احساس کردم همین الان nوxوyهستند وتو خونه ما هستند واتفاقاً هم دارند به من توجه میکنند به حرفای من و به قیافمو و…

    3_یا حتی تو تنهایی خودم هم این اتفاق افتاده واین ذهنیته اومده که الان مثلا تواین خیابان که راه میری فلان کس مثلا داره تو اون گوشه تورو دید میزنه پس تو واسش مهمی و… کلا خیالبافی های جلب توجهی

    اون یک سری کارهایی باید انجام بدم

    1_بیشتر مراقبه کنم و ذهنمو درلحظه نگه دارم

    2_بیشتر رو دوره حل مسائل کار کنم واین مسئله را حل کنم

    3_بیشتر به فکر ثروت وباورهای ثروت ساز به شکل تکاملی وخیلی آروم باشم

    اگر هم بخوام قدم هام رو کوچک تر کنم اینه که

    قدم اول

    1_هر روز 15 دقیقه ای مراقبه کنم

    2_هر روز ودر هر لحظه نزارم ذهنم به سمت خیالبافی های جلب توجهی چرت وپرتی بره ودرلحظه نگهش دارم وکنترلش کنم

    قدم دوم

    1_بیام هر روز تو وقت آزادم رو دوره حل مسائل کارکنم تا از ریشه این مشکل حل شود

    2_وقت شد فایل های دوره های 12قدم یا ثروت را هم گوش دهم واموزش ببینم وبه فکر یک قدم بالاتر یعنی این که تو بیزینسم نقد بخرم ونقد بفروشم وماهی 10 تومن درامد داشته باشم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  4. -
    زینب بچای نصاری گفته:
    مدت عضویت: 1049 روز

    به نام خدای مهربونم

    سلام به استاد جان استاد بی نظیرم

    چالشها :

    استاد من با چالشهای زیادی زیاد خیلی زیاد برخورد کردم از بچه گی 5 ساله پدرم را از دست دادم بعد توی سن 12 سالگی من مادرم را از دست دادم وبا چالش خیلی بزرگی برخورد کردم و همیشه به خدا می گفتم چرا من چرا من و خلی بهم ریختم استاد ولی بعد از یکسال خودم و جمع کردم ولی به سختی که همیشه شب ها با گریه می خوابیدم ولی باز گفتم اشکال نداره

    باور کنید استاد ابادان خوزستان بودم واینگاری منو توی قفسی گذاشتند و همش سر به نماز به خدا میگفتم خدایا منو نجات بده و گریه چون باز با چالش با زن دادشم برخورد کردم باز رفتم خونه ی ابجیم باز شوهرش میگفت چرا زینب ازدواج نمیکنه ازدواج کنه بره سر خونه یخودش ولی من هدف داشتم اهداف زیاد دوست داشتم درس بخونم و دکتر بشم ولی باز هم چالشها و چالشها تا مهاجرت کردم به مشهد یعنی با داداشم اومدم مشهد و اینجا خونه ی ابجیم وبعد از یه هفته بعد شروع کردم به کار کردن توی درمانگاه واونجا انگیزه ام بیشتر شده بعد دوباره چالش و چالش ولی استاد الان که فکر میکردم چقد این چالشها خوب بودند که اومدند منو بزرگ کنن

    سر هر کار بگید من رفتم از کارخونه و سر زمین و پشت سیستم و منشی و هزاران هزار کار تا رفتم خیاطی یاد گرفتم تازه با این هزاران کار من فهمیدم کار و هنر بهتره و با خیاطی کار گاه زدم و پیشرفت خدارشکر بعد چندین سال شوهرم گفت بشین تو خونه و خونه داریت و بکن و از اینکه توی گوش ما کردند که شوهر هر چی بگه همونه مابا جابجایی خونه دیگه کارگاه هم جمع شد اخه من کسی هستم که بشینم شوهری اقا باردار شده بودم ولی باز گل روی کفش میاورددم و کار میکردم وقتی شوهری میومد کارم را جمع میکردم و فقط با او بودم باز میرفت سرکار من بساطم و پهن میکردم .

    خلاصه بعد از دوسال من از حرف دخترم ایده گرفتم ویه مغازه ی پوشاک زدم و یه مغازه ی کوچک و الان 4 ساله که خدارا شکر این شغل را دارم و عاشق کارم هستم و امسال مغازه را بزرگتر کردم از یه 20 متری به یه مغازه ی60 متر جابجا شدم وبه خاط اینکه پرش کنم با چک شروع کردم و این چالش بزرگ که منو به سر حد جنون رسوند تونستم با خودم به این نتیجه برسم که فقط نقد نقد و از خدا خواستم به من کمک کنه تا از این چالش بگذرم و خداراشکر خدا خیلی کمکم کرد حتی به جایی رسیدم که میخواستم کلا جمع کنم ولی خداراشکر با 12 قدم و کار کردن روی باورهای ثروت سازم و ستاره قطبی دارم به مسیرم ادامه میدم و تا 22 بهمن اخرین چکم تموم میشه و از زندان رها میشم و میخوام جشن بگیرم و برا یخودم هدیه ی عالی بخرم و چالش دومم اینکه قرعه کش ها را که راه انداختم همون صندوق خانگی را کلا جمع کنم و اون هم سال 1403 تمومه و چالش بعدی که کلا جمش کردم اینکه به کسی قسط ندم اصلا و ابدا

    با این چالشها من بزرگ شدم

    و الان اصلا نمی ترسم و میدونم خدا همیشه با منه و این چالشها اومدند تا من برم به مدار بالاتر و واقعا میرم استاد و این زندگی را شیرین تر میکنه

    من الان احساس میکنم با برخورد با چالشها نرم برخورد میکنم و سریع توی ذهنم پیشرفتهایم را میبینم

    الان مثلا استاد شوهرم میگه خوب از این کار کردن روی خودت چه نتیجه ای گرفتی ؟

    گفتم بهش عزیزم من شاید اون نتایج مالی که دلخواهم هست و هنوز نگرفتم ولی همین نزدیک شدن به خدا به میلیاردها میارزه و همین ارامش و کنترل عصبانیتم همین ارتباط با تو و بچه هام و همینکه خدای خودم را پیدا کردم هر روز هزاران مرتبه شکر گفت اره اینها خوبه ولی ……گفتم اون نتایج هم میاد میدونم میاد مطمینم میاد

    من به خدا و عدالت خدا ایمان دارم گفتم منتظر باش بشین و نگاه کن من دارم چالشهام و یکی یکی دارم حل میکنم و با حل اونها میرم جلو و پیشرفت میکنم

    من هر روز به خودم میگم زینب تو بی نظیری تو فوق العاده ای تو میتونی میتونی میتونی

    استاد من از چالشها دیگه نمیترسم و میرم توی دلش

    استاد بی نظیرم از شما متشکرم بابت این فایل

    خدایا شکرت شکرت شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  5. -
    روف رضایی گفته:
    مدت عضویت: 920 روز

    بنام خداوند هدایت گرم به سمت زیبایی ها و نعمت ها

    سلام خدمت استاد خوبم عباس منش و خانم شایسته

    سلام خدمت دوستان گلم

    خدای من این فایل چقدر آگاهی دهنده و جذاب است

    واقعا راه درست زندگی کردن را برای مان نشان می دهد

    چقدر درک خوب عالی داشتم از شیندن این فایل زیبا

    من قبلاً وقتی با یک چالشی در زندگیم مواجه می شدم ازش فرار می کردم

    ترس داشتم

    نگران می شدم

    خودم را ضعیف و ناتوان احساس می کردم

    خودم را لایق نمی دیدم

    من از حظور در جمع خلی ترس داشتم

    و هر زمانی که اگر می خواستم در جمعی حظور داشته باشم با چی ترس و نگرانی وارد می شدم

    حتی منتظر بودم که کسی پیدا شود باهم وارد این جمع شویم

    و در آن جمع هم احساس می کردم همه نگاه ها به من است

    و در ذهنم مرور می کردم که نکند کسی بگوید تو برای چی اینجا هستی

    و خلی خودم را ضعیف و ناتوان می دیدم

    اما از یک مرحله ای به بعد. تصمیم گرفتم که بر این ترسم غلبه کنم

    با وارد شدن در کلاس های فن بیان کم کم به خود باوری ها رسیدم

    و شروع کردم تمرین کردن صحبت کردن در جمع را

    اول از جمع های کوچک شروع کردم

    در حالیکه خلی مسخره شدم

    خلی ها به من خندیدن

    خلی ها مرا تحقیر کردند

    اما من علاقه دیگه داشتم و این مسخره ها را جدی نگرفتم و با علاقمندی بیشتر ادامه دادم

    من هم وقتی در اولین صحبت های که در جمع داشتم مثل استاد

    گلویم خشک می شد

    دست و پایم می لرزید

    احساس می کردم موهای سرم سیخ شده است

    و ادامه دادم و صحبت کردم و از هر فرصتی استفاده کردم و تمرین کردم

    تا اینکه بعدا در خلی از مجالس صحبت می کردم

    نه مجالس های خلی بزرگ

    اما خلی خوب بود تاثیر گذار بودند

    آن دوستان که در گذشته ها بخاطر صحبت کردن هایم که در جمع داشتم و مرا مسخره می کردن

    حالا خودشان می آمدند از من راه رویش رسیدن به این چنین مرحله را سوال می کردن

    من خودم مقطعی را کلاس های فن بیان برگذار می کردم و خلی از این افراد آنجا اشتراک می کردند و از شاگردانم بودند

    بعدا من علاقه شدید پیدا کردم که در رادیو فعالیت کنم

    من چندین بار درخواست دادم برای کار در رادیو

    اما به دلیل های مختلف قبول نمی کردن

    تا اینکه بعد از مدت های خودشان درخواست همکاری داد

    من رفتم و شروع کردم

    در حالیکه تا هنوز یکسری مشکلات خودم را داشتم

    چون من هیچ تجربه صحبت کردن در رادیو را نداشتم

    اما قبول کردم و وارد این چالش شدم

    در اول برایم سخت بود

    یک ساعت حرف زدن روی یک موضوع خاص

    آن هم برنامه به صورت زنده بود

    مردم همزمان تماس می گرفتند و نظر می دادند

    و من باید این برنامه را مدیریت می کردم

    و حرف هایم درست و مناسب باشد

    حتی در همین کار هم خلی مسخره شدم

    و به رویش های گوناگون مورد تمسخر این و آن قرار گرفتم

    اما برای من این تمسخر ها دیگر معنی نداشت

    من زمانی زیادی را می گذاشتم که بیاموزم چگونه برنامه را مدیریت کنم

    چگونه با مردم دیالوگ کنم

    چگونه بحث را بهم ربط دهم

    چگونه نظریات مردم را بیگرم

    و به لطف خداوند در این بخش هم خلی خوب رشد کردم و تجربیات خلی خوب و آموزنده را کسب کردم

    من علاقه شدید به مطالعه کردن کتاب داشتم

    دراوایل وقتی کتاب را بدست می گرفتم بعد از چند لحظه خوابم‌ می گرفت

    مطالعه کردن برایم خسته کن شده بود

    اما از طرفی هم خودم را مقید می کردم که باید آگاهی و دانایی ام را افزایش دهم

    با تمرین و ممارست های زیاد کار به جای رسید که من روزانه یک جلد کتاب را که حجم زیاد نداشته باشد را مطالعه می کردم و یاد داشت برداری هم می کردم

    چون این کارم همزمان با فعالیت های رادیویی ام بود

    و زمان آزاد بشتر داشتم و از این فرصتم بهترین استفاده را کردم

    و در بخش مطالعه کردن خودم را خلی خوب راحت ساختم

    حالا مطالعه کردن کتاب برای من بهترین تفریح شده بود

    خسته نمی شدم ،گرسنه نمی شدم و تشنگی را حس نمی کردم

    و این باعث شد که با کسی آشنا شوم که بیشتر از عمرش را در نظام و دولت سپری کرده بود

    روزی باهم نیشسته بودیم و چای می خوردیم و این فرد بعضی موقع در برنامه رادیویی من مهمان می شد و صحبت می کرد

    و از زندگی و فعالیت هایش زیاد برایم صحبت کرد و منم برایش گفتم تجربیات خلی خوبی داری و کارهای خوبی را انجام دادی

    و آیا دوست نداری این تجربیات خود را به کتاب تبدیل کنی

    گفت این تصمیم را دارم و دنبال فرد مورد نظر هستم

    چون خودم وقتش را ندارم و آشنایی با کامپیوتر هم ندارم

    من گفتم اگر علاقمند هستید من می توانم این کار را برای شما انجام دهم

    و این هم خوشحال شد و قبول کرد

    گفتم برایش که من گهگاهی می نویسم اما بعنوان یک نویسنده حرفه ای نیستم

    گفت مشکل ندارد وقتی کارها به مراحل بالاتر رسید از افراد که تجربیات بهتری در مورد نویسندگی دارد کمک می گیریم

    و منم خوشحال شدم و قبول کردم

    و بعدا با یکی از دوستانم که روزنامه نگار بود و دوستی خوبی هم باهم داشتیم این موضوع را شریک ساختم گفتم یک همچنین موضوعی است که زندگی شأن را بنویسم

    این دوست من هم خوشحال شد و من را تشویق کرد گفت چون خودت به این جور موارد ها علاقه داری انجام بده و از این فرصت استفاده کن و اگر کمک خواستی منم در حد توان همکاری می کنم

    و من این نوشتن زندگی نامه این فرد را شروع کردم

    و در هفته یک جلسه در جای ساکت و خلوت می نیشستم و صحبت می کرد و من صحبت هایش را ثبت می کردم در گوشیم و بعدا در لپتاب تایپ می کردم

    و این کار را ادامه دادم و تقریبا بشتر از صد صفحه را نوشتم

    اما دیدم که خلی برای من خوشایند نیست و آن چیزی که من می خواهم اینجا گفته نمی شود

    خلی با روحیات من ساز گاری ندارد

    چون بشتر شأن از جنگ و در گیری ها بود

    و خلی ذهن من را بشتر درگیر می ساخت

    و این زمانی بود که من صحبت های استاد را می شیندم و فایل های استاد را بصورت غیر قانونی استفاده می کردم

    آن چیزهای که از استاد می شیندم و آن حرف های این فرد کاملا متفاوت بود و احساس خوبی به من نمی داد

    و من از انجام این کار منصرف شدم

    و خلی راحت باهاش گفتم من دیگر دوست ندارم این مسیر را ادامه دهم .

    تا حالا که نوشته ام اینقدر صفحه شده و این را خدمت شما تقدیم می کنم و خودتان هر جوری که خواستید ادامه دهید

    و این فرد هم از این صداقت من خوشحال شد و تشکری کرد و این مقدار صحبت هایش را که انجام داده بودم تحویلش دادم

    اما جالب اینکه یکسری درس ها گرفتم

    و آن زمان من با این موضوعات که مواجه می شدم بعنوان یک چالش و مسأله نمی دیدم

    چون این درک و شناخت را نداشتم

    و حالا تازه می دانم که من چقدر کارها انجام داده ام که خودم اینها را فراموش کرده بودم

    و از این زاویه که استاد صحبت می کند من نگاه نکرده بودم

    امروز این فایل را گوش دادم و یاد داشت برداری هم کردم

    و تمرین ها را قشنگ در دفترچه ام انجام دادم و خلی یک احساس خوبی داشتم

    وقتی فایل تمام شد مدتی زیادی نیشستم و ساکت و آرام بودم فقط به فعالیت های که قبلاً انجام داده بودم و این مثال های قشنگ استاد فکر می کردم

    خلی از خداوند را سپاسگذاری کردم

    خلی شما استاد خوبم را در ذهنم دعا کردم و تشکری کردم

    خدایا تنها تو را می پرستیم و تنها از تو یاری می جویم

    خدایا صد هزار بار شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  6. -
    مهدا گفته:
    مدت عضویت: 2855 روز

    سلام ب استاد عزیز و دوستان هم فرکانسیم

    قبل از آشنایی با شما و این سایت گرانبها، پر از ترس و شرک و ناامیدی و ترس بودم

    ولی الان ک روزها و ساعت‌هایی ها با آگاهی هایی ک شما از قوانین الهی در فایلهاتون میگین

    خیلی خیلی بهتر شدم و هر روز در صدد بهتر شدن خودم از ثانیه قبل خودم هستم

    یادم میاد بچه ک بودم حتی از رفتن ب نانوایی اگر شلوغ بود می ترسیدم و بیرون وایمیستادم تا خلوت بشه ک شلوغتر میشد ک خلوت نمیشد

    اینو گفتم ک تغییراتی الان با کار کردن روی شخصیتم ایجاد شده را بگم

    الان ب راحتی و ب تنهایی هر جا ک بخوام میرم و خرید میکنم بدون یک ذره ترس و خجالت

    برای رویایی با چالش ها،قبلا نگران بودم ک چجوری باید حل کنم

    ولی الان با ذوق و شوق ب استقبال چالش ها میرم و خداراشکر با وجود آرامش بی نهایت وجودم،ایده ها و راه حل ها بهم گفته میشه و با برداشتن قدم ها ب جواب حل مساله میرسم و چالش را تبدیل ب فرصت میکنم و پیش میرم

    بعد از حل چالش ها ب خودم میگم مهدا افرین ک اینم تونستی حل کنی

    و الان ب جایی رسیدم ک از 90درصد چالش هایی ک میاد نمی‌ترسم و ی ندایی از درونم میگه ک اگر قبلی را تونستی پس چالش های بعدی را هم میتونی انجام بدی

    و با آرامش و صبوری حرکت میکنم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  7. -
    مریم رمضانی گفته:
    مدت عضویت: 1357 روز

    سلام و درود براستاد عزیزم ومهربانو مریم جان

    استاد درباره بحث این فایل که وارد شدن به چالشه

    باید بگم که

    درگذشته :

    بلعکس، من با وارد شدن به چالشهای پشت سرهم و نادرست بیشتر از وارد نشدن بهش به خودم آسیب زدم

    هم من و هم همسرم سر نترس داشتیم برای وارد شدن به چالش های سخت

    چالشهایی که تا انجام بشه و تمام بشه کلی رنج میکشیدیم

    چالشهایی که تو تکاملمون نبود چون اون موقع نمیدونستیم تکامل چیه

    چالشهایی که اکثرشون بی هدف بود و نتیجش برای انجام یه چالش جدید دیگه حدر میرفت

    میخوام بگم حتی شجاع بودن برای وارد چالش شدن

    وقتی باورهای فقیر و محدود کننده داشته باشی

    فقط سختی کشیدی ونتیجشو خودت با دستهای خودت و با باور های مخربت به باد میدی

    والان:

    وارد چالشهایی میشم که تو تکاملمه

    هدفم رو گم نمیکنم وسط راه تغیر مسیر نمیدم

    تکلیفم با خودم و چالشی که توش میرم روشنه

    میدونم که چی از حل شدن این چالش میخوام

    وباورهای مثبتی که بهم کمک میکنه از حل این چالش لذت ببرم رو میسازم

    وترمزهام رو که تو مسیر حل چالش پیدا میکنم

    با باورهای مناسب جایگزین میکنم

    و لذت میبرم کیف میکنم و پشت سرمو که نگاه میکنم میبینم اوه چه چیزهایی رو که نمیدونستم یا نداشتم ،راحت به دست اوردم و انقدر راحت بوده که نمیشه اسمشو چالش گذاشت

    وقتی تو دور میافتی دیگه چالشی نمیبینی همش لذته

    مثالی که شما زدین چالش ساختن خانه مرغها

    من الان میفهمم که اصلا برای شما معنی حل چالش نمیداده بلکه کل فرایندش پر از لذت بوده

    سپاسگزار خداوندم بابت وجود شما ، قوانین ثابتش

    وهدایتهاشو……..

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  8. -
    هاجر صالحی گفته:
    مدت عضویت: 1636 روز

    سلام به استاد جان عزیزم و مریم نازینین و دوستان گلم

    استاد سپاسگزارم برای این سلسه فایلای جدید و کمک میکنید به تعمق و بررسی بیشتر خودمون،ذهنیت و عملکردمون از زاویه ای ک تا حالا ندیدم.

    سوال اول: در برخورد با چالشا چه عملکردی دارین؟

    این اولین باره که دارم شخصیتم رو از این زاویه نگاه میکنم به عنوان ناظر بیرونی

    من که به زندگیم نگاه میکنم از بچگی تا الان کلا آدمی بودم که بدنبال چالش بودم. طوری که مادرم میگفت تو مرض داری ،آرامشت بهت نیومده،همش دنبال یک دردرسر جدیدی

    طوری که الان چون کارامو خیلی سریع از سن کم شروع کردمو و کامپکت انجام دادم،کسی منو ظاهرا ببینه خیال یک دختر بی تجربه میکنه،ولی وقتی مغاشرت میکنه تعجب میکنه میگن چقدر فهمیده و عاقل و عمیق هست شخصیتت

    درمقابل چالش دید خیلی مثبتی ندارم که این یک فرصته ولی این باور رو ته ذهنم دارم که از پسش برمیام و به توانایی هام اطمینان دارم،اینو هم از عملکردم فهمیدم که خودمو وارد چالشا میکنم ،وسطش ترس و ناامیدی و ناتوانی سراغم میاد ولی در نهایت از پسش برمیام

    یکی از دلایلی که توانمو میذارم که از پسش بربیام اینه که عقبگرد تو ذهنم رنجش خیلی بالاست نمیتونم قبول کنم، اگر برای یک مدتی هم در سکون بمونم احساس افسردگی و کرختی میکنم.

    لیست بعضی از چالشهایی ک یادم میاد قبول کردمو و از پسش براومدم

    ٭٭کلاس پنجم بودم که معلممون تو جنشواره ی الگوهای برتر تدریس شرکت میکرد و یک درس رو تو سمینارهای چندهزار نفره جلوی مسولین و اساتید باید کلاس درس رو روی استج برگذار میکرد و من قبول کردمو همراه معلممون تو سطح های منطقه ای و استانی میرفتم، هر سری هم بچه های کلاس از یک مدرسه میومدن و میشدن بازیگر و من تو اون سن یادمه چ جسارتی رو ب خرج میدادم ک جلوی اون همه آدم نقش بازی کنم

    ٭چالش بعدی جهشی خوندن بود که چون دیدم استعدادم خوبه و نمراتم خوب ، دوسال رو نخوندم و یک مقدار سخت بود ،خودمو همسطح بچه ها کنم ولی در نهایت کردمو از پسش براومدم ،حتی بهتز هم شدم

    ٭٭٭چالش بعدی زبان انگلیسی بود، دوست داشتم تو زمان مدرسه هزینه ش رو خودم بدم،یک کار چندروزه پبدا میکردم و با اون هزینه یک ترم زبانمو میدادم

    چالش بعدی بعد از دانشگاه بود که رشته م علوم آزمایشگاهی بود و یک بیمارستان بین المللی بود و میخاستم اونجا کار کنم و شرایط و تجربه ی لازمشش رو نداشتم ولی دوست داشتم به عنوان اولین تجربه کازی اونجا کار کنم ، چندبار رد شدم ولی در نهایت بعد از سه بار استخدام شدم ،با اینکه شرایط تعیین شدش رو نداشتم، ولی منیجر لابراتوار وقتی برای بار سوم منو دید، از روحیه م خوشش اومد و سریع استخدام شدم

    ٭٭ چالش بعدی تو کار بود، این پستی که استخدام شده بودم رقابتی بود یعنی به مدت نه ماه آموزش میدادن و کار میکردیم، بعد از اون یکی از ما دونفر رو استخدام رسمی میکردن، قبول کردمو در نهایت موفق شدم

    ٭٭٭چالش بعدی تو کار انگلیسی ضغیفم بود که چون منیجرمون خارجی بود به انگلیسی مکالمه میکردیم،درس میداد،اساینتمنت و امتحان ب زبان انگلیسی، با اینکه یک کار فول تایم بود، تایمم رو مدیریت کردمو و صبح ها از ساعت 6تا 8 کلاس رفتمو و زبانم خوب شد

    ٭٭٭چالش بعدی

    قویتر شدن شخصیتم بود، یک دختر نازک نارنجی بودم که تقی به توقی میخورد گریه میکردم، رفته بودم تو یک محیط جدی اونم بیمارستان، با فشار کاری بسیار بالا و تمام آموزه هام تیوری بود،عملی صفر بودم و یک سری مسولیت های جدی و سخت

    طول کشید چندماه پله ب پله قویتر شدمو تو کارم حرفه ای تر

    ٭٭٭چالش بعدی برای دواطلب شدن برای رفتن به یک سفر کاری خارجی که باید آموزش عملی میدیدی و برمیگشتی سرکار و برای همکارا درس میدادی

    با اینکه کم سن سال ترین و بی تجربه ترین بوذم و تجربه دور ازخانواه نداشتم و زبان انگلیسی مم در سطح پایین بود، داوطلبانه درخواست دادم و تازع به همکارمم ک انگلیسی بلد نبود گفتم بیا مسولیتت با من و اونجا از پس چالش تجربه ی زنذگی تنها، زبان انگلیسی برای ارتباط، یادگیری اون درسا و کارا ب زبان انگلیسی و دلتنگی خانواده براومدم در نتیجه جهان بینیم بزرگتر شد و زبان انگلیسیم قویتر و تو کارم حرفه ای تر

    ٭٭٭ چالش بعدی یک سری دستگاه های جدید آورده بودن ،که مهندسین در ابتدا باید یک سری کارمندا رو آموزش میدادن و اونا باقی کارمندا رو، و شرایطشم ابن بود که کارمند سِنیور باشی یعنی ارشد، ولی من تازه کار بودم،با برقراری ارتیاط موثر با اون مهندسین منم تو وقت اضافه م آموزش دیدمو و رفتم به دیپارتمنتی که حتی کارمندایی با تجربه ی چنذین ساله نمبتونستن ولی من با تجربه ی یکساله رفته بودم

    ٭٭٭ چالش بعدی با یکسال کار کردن تو آزمایشگاه و محیط بیمارستان فهمیده بوذم اصلا رشته ی مورد علاقه م و محیط مورد علاقه م نبست، دیدن بیماری و غم و نگرانی حالمو بد میکرد و دچار یک خوددرگیری شده بودم که چیکار کنم، همه هم میگفتن، درسشو خوندی،تجربه کاری داری،وقتت رفته ادامه بده،

    ولی در نهایت جرات کردم مسیرمو تغییر بدمو شروع کردم به دانشگاه آزاد تغییر رشته دادم

    ٭٭٭چالش بعدی مدیریت زمانی درس و کار با هم چون هزینه شو خودم باید میدادم و مجبور شدم شیفت شب بگیرم، یکی از شیفتهای شب برا جمعه شب بود که چون مریضای بیرون رو نمیگرفتن و فشار کار پایینتر بود وفقط آزمایشای مریضای بستری رو قبول میکردن نه از بیرون، و بعلت فشار کار کمتر،کسی که شیفت بود تو همه ی فضای لابراتوار یک نفر شب میموند، و برای من چالش بزرگی بوذ، اولین تجربه ی شب بیرون موندن از خونه،فشاز خواب، فشار کار ب تنهایی و بدتر از همه ترس از شب تو بیمارستان تنها، شیفت شب تنها تو یک گوشه بیمارستان که آزمایشگاه ما فقط ده دوازده تا اتاق داشت،ترس،فشار کاری، سن کم، چالش کاری که اگر ب مشکل برمبخوردم کسی نبود که ازش کمک بگیرم،که بالاخره از پسش براومدم به مرور بعد از چندوقت

    ٭٭٭چالش بعدی، تقریبا کار اینجا رو یاد گرفته بودم ودیگه چالش برانگیز نبود زیاد، دنبال محیط جدید با شرایط بهتر و درآمد بالاتر بوذ، با اینکه اینجا استخدام دایمی شده بوذمو و مزایا و کارم یادگرفته بوذم، دوباره یک محیط بین المللی پیدا کزدم که فقط قرارداده سه ماهه آزمایشی میبستن، من قرار داد دایمی و ول کردمو رفتم اونجا

    ٭٭٭ تو محیط کار جدید، یعد از یادگرفتن اون سیستم و مسلط شدن، یک پست سوپروایزری اعلان شد و من خودمو واردش کردم و چالشهایی داشتم که کارمندا ک مردای سن بالا و با تجربه ای بودن، میگفتن اگر یک دختر کوچیک سوپروایزر بشه ما استعفا میدیم و تمسخر و اینا

    من و کسی ک بع عنوان سوپروایزر انتخاب شد یک نمره رو گرفتیم ولی بخاطر تجربه ی کاری کم من، من انتخاب نشدم

    چالش جدید، جلوگیری از سرخوردگی و ناامیدی، رفتم خودمو ب عنوان معاون سوپروایزر کردمو وارد یکسری چالشهای جدید کردم، جلسات و سپلای مواد و خیلی مسایل تخصصی زیاد بدون اینکه افزایش درآمد داشته باشه، و همکارام مسخرع میکردن تو دنبال دردسری،بشین کارتو بکن ، و چقدر چیز یادگرفتم شخصیتم رشد کردو بزرگتر شدم و اعتماد بنفسم بالا رفت

    ٭٭٭چالش بعدی رفتم دوباره کلاس زبان و اقدام برای امتحان تافل و امتحان تافل دادم

    ٭٭٭ چالش بعدی دوباره رفتم کلاس زبان تو یک دانشگاه، اونجا کلاب هایی برگذار میشد

    وقتی اولین بار مدیر اونجا اومد و سرکلاس گفت کی حاضره مسولیت یکی از کلاب ها رو برعهده بگیره، و کلابش هم جندر کلاب بود ،من با اینکه حتی لغتی نمیفهمیدم معنییش چی میشه، چ برسه ک چیکار کنم، فقط میدونستم از لحاظ شخصیتی و زبان منو رشد میده و قبول کردم،گفتم هر چی قرار باشه یاد میگیرم تومسبر

    ٭٭٭ چالش بعدی رفتم مطالعه کردمو درباره ی جندر کلاب ک چیکار کنم معلومات گرفتمو و شدم رییسش و دوتا کارمند گرفتم،اینا همه مجانی بود و نفع مالی نذاشت، برنامه و مسابقه و تبلیغات تو سطح دانشگاه

    ٭٭٭ چالش بعدی منی که خودمو رییس اون گروه کردم باید برنامه برگذارمیکردمو و خودم سخنرانی جلوی بچه ها اونم ب انگلیسی

    اولین تجربه ی سخنرانی در جمع و حالا چالش برانگیزتر که باید اونم ب زبان انگلسی میبود، اولین بار سخت بود و طی چندسری یعد بعتر شذم، خیلی اعتمادبنفس رفت بالا، ارتباطاتم قویتر شد، خودمو بیشتر باور کردم

    ٭٭٭چالش بعدی،من کم کم روحیه مو شناخته بوذم که از قید و بند و دستور گرفتن بدم و یک تایم مشخص رفتن و اومدن و درآمد ثابت داشتن و خلاقیت نداشتن بدم اومده بود ، و با اینکه تو کارم خیلی حرفه ای شده بودم،چندبار اخطار بخاطر بینظمی زمانی و مرخضی گرفته بودم، آزادی نداشتن داشت خیلی سخت میشد و خواسته ی بیزنس شخصی داشتن در من شکل گرفت و اینجا با استاد آشنا شدمو و آموزش های استاد، آموزش های استاد کم کم به من جسارت داد، با خواهرم مینشستمو راجع به بیزنس و باورهای ثروت ساز حرف میزدیم، اولین بار ک اینو شنبدم که میشود بدون سرمایه اولیه بیزنس باز کرد و ثروت ساخت، اون جسارت و امید در من زنده شد

    ٭٭٭چالش بعدی من شیش ماه کار کرده بودیم ولی رخ نمیداد، این مواجه شد با کرونا و بسته شدن همه ی کسب و کارها و عروسی برادرم و بیکار شدن پدرم و کار من چون تو بیمارستان بود پابرجا بود،درآمدمم بالا رفته بوذ با قرار داد دایمی و مزایا

    اینجا جایی بود ک سخت بود ،با این اوصاف کرونا و بسته شدن و اینکه هزینه خونه بر عهده ی من گذاشته شده بود، الهام قوی شد ب من که استعفا بده، خیلی سخت بود،درک زیادی از آموزشهای استاد و خدا و قوانین نداشتم ،شرک زیادی هم داشتم، و مسولیت خانواده هم بر من گذاشته شده بود، ولی همچنان مصر بود این ندا ک استعفا بده و بالاخره من استعفا دادم،بدون اینکه حتی بدونم قدم بعد چیه و کدوم ایده و اجرا کنم و چیکار کنم

    ٭٭٭چالش بعدی کنترل سرزنش های دیگران،وعده ی فقر شیطان، امتحان کردن دوتا ایده و ب نتیجه نرسیدنشون

    ٭٭٭چالش بعدی بعد از استعفام اولین پیشنهاد کار آن لاین شد بهم، در رشته ی جدیدم مهندسی، یکی از مهنذسین آشنا رفته بود آمریکا و اینا یک سایت مرجع برای معلومات مهندسی زده بودن و دنبال افرادی بودن ک مهندس باشن و انگلیسی بلد یاشن و مطلب بنویسن تو گوگل، من همون اول قبول کزدمو گفتم انگلیسی شو ک بلدم، حالا بقیه شم یاد میگیرم ، که تو مدت چند روز استاندارد نوشتن که تو گوگل قابل قیول باشه رو یاد گرفتم ،و قوانین گرامری و کپی رایت و این مسایل و مقلات خوبی نوشتم ک گذشتن تو سایت

    ٭٭٭چالش بعدی من استعفا داده بودم ک کار خودمو باز کنم، دیدم این کار دارع منو گیر میندازه تو کارمندی وتو مسیز علاقه م نیست، در ظاهز خوب بود،کرونا بود قرنطین منم خونه کار آن لاین میکردمو وپول میگرفتم ولی بازم جرات ب خرج دادمو و به اون دوستان گفتم من دیکه همکاری نمیکنم مبخام کار خودمو شروع کنم، تمرکزم رو ک برداشتم درها باز شد و بیزنسم استارت خورد

    ٭٭٭چالش ایمان ب ایده ای ک شده بود و اجراش ومنی ک اولین بار بود ، بیزنس خودمو میزدم اونم تو حوزه ای ک فقط علاقه داشتم و اطلاعات زیادی نداشتم

    ٭٭٭چالش بعدی باز کردن بیزنس با هدایت خدا و دستاش ، حالا بحث به عهده گرفتن تمام مسولیت یک کسب و کار، ایده دادن، بالا بردن فروش و منج کردن هزینه های بیزنس

    ٭٭٭ چالش بعدی مهاجرت، بع علت شرایطی ک باید حتما مهاجرت میکردم و هدایت ها وجور شدن همه چیز، تصمیمی که از اومدنش تا عمل کردنش ده روز طول کشید

    ٭٭٭چالش بعدی ، مهاجرت کردیم و در کشور جدید اوضاع کاملا برخلاف پلان و تصوراتمون پیش رفت، قرار بود ویزای آمریکا صادر بشه ک بنا بر شرایطی کنسل شد، دنبال راه حل های دیگه گشتم اما دوبار دیگه هم تا نزدیک رفتن رفت و کنسل شد، فهمیدم که ترمزایی درکازه

    ٭٭٭چالش بعدی، کنترل ذهن کردن در زمانی ک اوضاع اونطور پیش نرفت و پشت سر هم همه چیز رو خراب کرده بودیم، اصلا وارد یک ماجرای جدید دنیای جدید شدیم، که تمام زندگیم یکطرف، چالش و رشدی که این مدت کردم یکطرف

    ٭٭٭چالش بعدی ،پیدا کردن یک خدای جدید

    و توکل و ایمان

    من تو خانواده ی خیلی مذهبی بزرگ شدم، اطرافیانم همه مذهبی نماز روزه دعای توسل و محرم و این مسایل،ولی چون من نتیجه ای ندیده بودم هیچوقت از این خدا،در درونم این خدا رو قبول نداشتم اصن

    اولین بار مفهوم هدایت خداوند ،که خداوند برای همه چیز هدایت میکنه، رو از یک برش یک فایلی از استاد توی تلگرام شنیده بودم،که همون شعر ملاصدرا رو میخوندن، با شنیدن این مفهوم و مشخص نبودن هیچ مقصد و بذون فکر کردن زیاد،خونه و بیزنس و شهر وکشور و دوستان رو ول کردیم و به امید اینکه خداوند هدایت میکند مهاجرت کردیم به یک کشوری برای مهاجرت به کشور دیگه

    ٭٭٭چالش جدید چالش فرهنگ و زبان، برای این چالش تلاش کردم جهان بینیمو بزرگترکنم و پذیرشم رو ببرم بالا و چیزهایی که دوست نداشتم رو اعراض کنم، وسعی کردم تا زمانی که اینجا هستم به این فرهنگ احترام بذارم و زعایت کنم در حد امکان که خودم راحت باشم.

    ٭٭٭چالش مالی و شرایط زندگی

    همه چیز رو از صفر شروع کردیم دوباره، تو این زمینه خیلی چالش زیاد بود

    مالی چون من رو بیزنس سرمایه گذاری کرده بودمو و اونم بستم ،با پول کمی حرکت کردیم، فقط به پشتوانه اون فایل بیست دقیقه ای ااز استاد که خداوند همه چیز میشود همه کس را، تو زمینه مالی خیلی کنترل ذهن و سپاسگزاری کردم ،و اوضاع هم ب همون نسبت بهتر شد

    * چالش شرایط زندگی ،اوایل یک اتاق گرفته بودیم، یکی از سختترین چالشها بود، که تمام خانواده تو اتاقی که کوچکتر از اتاق شخصی من بود حتی سر کنیم ، بعداز یک مدت تونستم ب مسیر برگردمو و بابت کوچکترین امکانات سپاسگزاری میکردم و تمرکزبر نکات مثبت، خیلی زود اوضاع هی تند تند عوض میشدو ب خونه های بهتر و مستقل هدایت میشدیم،شرایط مالیشم فراهم میشد

    ٭٭٭چالش بعدی مفهوم صاحبخونه و همسایه مشترک داشتن و آشپزخونه مشترک داشتن، مایی که سالها بود تو خونه ی خودمون بودیم و نه کوچ کشی ن سر صدایی، الان آشپزخونه مشترک داشتیم

    سعی کردم بازم با سپاسگزاری بخاطر داشته ها ک اینی ک اوضاع میتونست از اینم بدتر بشه اما نشد، و تمرین کردن برای صبور بودن و غلبه بر خشم ودیدن نکات مثبت همسایه ها و اعراض از بعضیی چیزا، به صلح برسم کم کم و جهان هدایت کرد به خونه مستقل و راحت

    ٭٭٭چالش بعدی روابط، من کلا خونه نبودم زیاد و با خانواده م زیاد در ارتباط چنذین ساعته نبودم، همه جمع شدیم بودیم کنار هم و و اونم در این برهه ی حساس و چلنجینگ ، مشکلات و دعوا و بحث و انتقادو نصبحت و سرزش و تلاش برای تغییر همدیگه شروع شده بود، که ته همش میرسید به اعصاب خوردی و بی اخترامی و اوقات تلخی، و منم که داشتم دوره های استاد رو گوش مبدادم ، شده بودم بلندگوی فعال، طول کشید یک مدت تا ضربه هاشو بخورم و بفهمم ک توانایی تغییر کسی رو ندارم و این خودمم ک نیاز ب تغییر دارم، و شروع کردم ب اعراض، توجه بر نکات مثبت خودم و دیگران، و عشق ورزیدن ب خودم، آسان گرفتن بر خودم و دیگران. روابط بطور خیلی محسوسی خوب شده بینمون ،طوری ک اوایل در حدی بد بود که اصلا نمیتونستم تمرکز کنم روی پیدا کردن ترمزای مهاجرت، تمام انرژی منو خشم ک نفرت و بحث میگرفت، الان ب صلح خوبی رسبدیم، و فاصله ی تنش ها خیلی زیاد و شدتشون بسیار کم شده، وعشق و محبت و پذیرش و گذشت بینمون زیاد شده

    ٭٭٭چالش مسایل مذهبی، چون پدرم خیلی مذهبی هست و من دیگه عبادت رو ب اون شکل قبول ندارم،اوایل منم تو مسیر تکاملم بودم و نمیفهمیدم ک نباید جتگید، منو ک فشار میاورد نماز و قرآان و دعاهای توسل و این چیزا ،منم بحث مقاومت و گفتن تعزیف از خدا و ایمان،تا حدی ک بابام میگفت این آقا شما رو از راه بدر کرده، منظورشون استاد بودن، تا اینکه گفتم راه حل پیدا کتم،دبگه نجنگیدم،بحث نکردم،شروع کردم به پذیرش اعتقادم در درونم و از بین برذن احساس گناه، الان اوضاع طوری شذه دیگع کاری ندارن ب این مسایلم

    ٭٭٭چالش بعدی،چالش احساس لیاقت، منی که تمام دستاوردام صفر شده بود،اون دکتر شنیدن ها، بیزنس،اعتبار خونه رفاه، به شدت احساس لیاقتم خورد شده بود ،طوری ک همیشه احساس کمبود و ضعف میکردم در مقابل این مردم و حس یک مهاجر بدبخت و بی ارزش رو داشتم، از پس این چالش نتونستم بربیام تا زمانی ک آگاهی های دوره ی احساس لیاقت به دادم رسید

    ٭٭٭چالش بعدی اینجا، بخاطر اینکه خودمو بچالش بکشمو از سکون دربیام،من تو نقاشی خیلی افتتضاح بودم،حتی یک خط صاف نمیتونستم بکشم، فکر میکردم اصلا استعداد نقاشی ندارم، رفتم کلاس نقاشی و توی چهار ماه نقاشی م خوب شده بود میتونستم نقاشی های قشنگی بکشم و از پس نجواها و کمالگرایی و مقایسه خودم با بقیه بربیام.

    ٭٭٭چالش بعدی تغییر دیدم به اوضاع و شرایط. ذهتم خیلی تلاش داشت ک حس یک آدم قربانی و مظلوم رو بگیره که گذشته چ زندگی خوبی داشته والان وکجاست، و من تمام سعی م رو میکنم ک طوری به اوضاع نگاه کتم ک حس خوب و قدرت وپیشرفت بده، خودم رو یک آدم قوی در حال پیشرفت ببینم که ب زودی مهاجرت میکنه و آینده ش بارها با کیفیت تر و زیباتر از گذشته ش هست، تلاش میکن

    ٭٭٭چالش بعد ک چندوقت پیش قانون اینجا عوض شد وطبق اون ما باید ترک میکردیم، و اینجا دیگه باید توحیدی عمل میکردمو و ایمانم رو نشون میدادم و قدرت رو از آدما و قوانین میگرفتم ،باید در اون لحظات و روزهاایمانم رو نشون میدادم، کع خدا رو شکر تونستم به لطف خدا و اوضاع خوب پیش رفت

    ٭٭٭چالش الانم که باید ترمزای مهاجرتمو پیدا کنم و حل کنم این مساله رو، چون میفهمم ک در مسیر درستم ،احساسم داره بهتز میشه نسبت ب این موضوع و چنان در مدارش هستم که از در و دیوار نشانه میاد، درمداری هستم که هر روز فقط آدمایی رو میبینم دارن مهاجرت میکنن، از هر گوشه ی دنیا خبر رفتن آدما رو میشنوم،اطرفم همه آدمایی هستن ک دارن میرن یا رفتن.

    مرحله اول: چه چالشی داری که در حال حاضر داری فرار میکنی؟

    در حال حاضر چالشم پیدا کردن و رفع کردن ترمزام ، که با دوره ی کشف قوانین فهمیدمو و جلسه قبل هم یک ایده ی جدید رسید برام برای شناخت ترمزام.

    جلسه قبل در مورد حسادت بود به موفقیت اطرافیان و اونجاهایی که من فکر نمیکردم فلانی موفق بشه و شد، مثلا تو هدف من کسایی ک فکر نمیکردم بتونن مهاجرت کنن و کردن؟

    اومدم نشستم گفتم چرا فکر نمیکردم نمیتونن، به فلان دلیل و بهمان دلیل

    اون دلیل ها در حقیقت همون ترمزای منن، باورای محدودکننده ی منن، که فکرمیکردم بخاطر فلان دلیل نمیتونن،اون در اصل باورای محدود کننده ی خودم هستن ،نه ناتوانی اون آدما

    مرحله دوم:

    در این مهاجرت فارغ از نتیجه م ،من در این سفر برام مثل یک دانشگاه بینظیر بود

    تضادها منو مجبور کردن که جدی بشینم و روی قانون و دوره ها کار کنم و این پیشرفت ها رو داشتم تو این مدت

    ٭٭ دوره ها بحث مدار هستن نه پول ، من قبلا با درآمد دوره نمیخریدم،چون در مدارش نبودم ،الان با اینکه درآمدی ندارم، با کار کردن متعهدانه روی فایل های رایگان و کنترل ذهن درمدار دریافت دوره ها قرار گرفتم و خواهرم دوره ها رو خرید والان این دوره ها رو دارم، راهنمای عملی، عزت نفس، احساس لیاقت، کشف قوانین، شیوه ی حل مسایل، تا قدم سوم از 12 قدم، کتاب چکونه فکر خدا را بخوانیم

    ٭٭من کنترل ذهن یاد گرفتم،قلبلا فقط شنیده بودم اصلا عمل نمیکردم، الان شخصیتم قویتر شده میتونم بگم که الان تصادهای بزرگتر کتر حسم رو بد میکنن نسبت به مسایل عادی و بی اهمیت قبلا

    ٭٭٭ انسان سپاسگزارتری شدم، قبلا خیلی ناسپاس بودمو و همیشه ناراضی ،الان تو هر قضیه ای نکات مثبتشو پیدا میکنم وسپاسگدارم

    ٭٭٭دارم یادمیگیرم که به تمام مسایل زندگی از زاویه ای نگاه کنم که به حس خوب برسم و به؟نفعم بشه

    ٭٭٭آدم عصبی و زود جوشی بودم ،الان خیلی آرامتر و صبورتر شدم

    ٭٭٭٭روابطم با خانوادم بهتر شده

    ٭٭٭خدای واقعی رو شناختم و به آرامش رسیدم

    ٭٭احساس گناهم در مقابل مسایل مذهبی از بین رفته و در مقابل اطرافیانم کمتر شده

    ٭٭٭ دارم طریقه ی پیدا کردن ترمزا و ساختن باور رو یاد میگیرم

    ٭٭ دارم روی لیاقتم کار میکنم

    ٭٭٭نسبت به خودم،اطرافیان و زندگی آسانگیرتر شدم

    ٭٭٭تو شناسایی نجوای ذهنیم بهتر شدم

    ٭٭٭با مفهوم توحید آشنا شدم و در مسیر توحید قرار گرفتم و در مدار خوندن و درک قرآان

    ٭٭٭تلاش برای تغییر دیگران در من خیلی کمتر شده

    ٭٭٭دارم یاد میگیرم تو مسایل قایم ب ذات باشم

    ٭٭٭تو برخورد با چالش ها قویتر شدم

    ٭٭٭زندگی م در کل در بحث مالی،روابط،سلامتی بهتر شده

    ٭٭٭من زبان انگلیسی م خوبه، درگیر دایره امن نیستم،وابستگی به دوست و فامیل ندارم قبلا دوبار مهاجرت کردم و از سن 13 سالگی از خاله دایی عمو مادربزرگ و دوستان نزدیک جدا شدم و یاد گرفتم با افراد غریبه آشتا شم و اونا رو ب عنوان دوست قبول کنم و وابستگی ندارم، اینا رو قبلا چالش هاشو حل کردم، الان خیلی آماده ام برای یک مهاجرت اساسی

    مرحله ی سوم

    کارهایی که باید انجام بدم اینه که یک سری ترمزا رو شناختم، وشروع کردم از قویترین ترمز که شرک و قدرت دادن به قوانین دولت ها هست

    تصمیم دارم برای این ترمز

    فایل های توحیدی گوش بدم

    دنبال الگو ها و مثال هاش بگردم مثلا مهاجرت استاد و چتدتا از آشنایان

    قوانین جهان رو یاد آوری کنم که افکار من هست که رقم میزنه

    مراحل بعد ببینم چ ترمزی بعد از این بیشترین مقاومت رو در من داره

    استاد عزیزم سپاسگزارم از شما برای این تمرین بینظیر، دیروز با پیدا کزدن ترمزام نجواها شروع شده بودن،که اگر نتونستی حلشون کنی چی؟ با این تمرین و نوشتن دستاوردام چنان انگیزه ای گرفتمو بیاد آوردم که چیکارا کردمو و الانم همون آدممو میتونم بازم،قلبم باز شده،حس قدرت دارم، خودم رو دارم تحسین میکتم،همش ذهتم میگفت این دوسال هدر دادی یه جایی نرسیدی،فهمیدم الان با نوشتن دستاوردام اسن سالا یک طرف این تغییر شخصیتمو و بهتر شدنم تو این سفر یکطرف،الان حس قدرت میکنم که ترمزامو بردارم

    و بهترین ها رو براتون میخام بهتزین استاد دنیا

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  9. -
    آرمان نجفی گفته:
    مدت عضویت: 1898 روز

    بنام الله

    سلام بر استاد عباسمنش عزیز

    ثانیه 47 ویدیو نگه داشتم تا به این سوال پاسخ بدم

    چه برخوردی دارید با مسایل و چالش های زندگی ؟؟؟؟؟؟؟

    * کلا از بچگی یک روحیه رقابتی و هرگز تسلیم نشو یی داشتم ،؛ بچه که بودم اگر توی بازی های کامپیوتری می باختم تمام تلاش می کردم دفعه بعدی بهتر بشم و همیشه جز نفرات برتر بودم

    * بعد ها که بزرگتر شدم توی تیم فوتبال مون جز بهترین ها بودم ، یِ تمرینی بود بنام سِپَک( والیبال با پا) اوایل که شروع کردم به این بازی خیلی ضعیف بودم ، پای تخصصی هم پای راست بود بچه ها برای اینکه من توپ خراب کنم میزدن روی پای چپم ، بعد مدتی تمرین و فکر کردن روی نقاط ضعفم انقدر خوب شدم که در بیشتر مواقع برنده میشدم و حتی پای چپم بهتر دقیق تر شد از پای راستم

    *الان سه سال توی شغل املاک مشغول هستم 1.5 سال اول هیچ معامله نکردم ولی به لطف خدا باز هم تسلیم نشدم و الانِ من ، اصلا قابلِ مقایسه نیست با سه سال پیشم ( البته آموزه های استاد هم خیلی خیلی تاثیر داشت)

    در کل به خودم در زمان برخورد به مسایل مشکلات نمره قابل قبولی میدم ، البته دلیل ش توی دوره احساس لیاقت فهمیدم»»»»»»مقایسه نکردن خودم با دیگران یا اگر هم می کردم سریع خودمو جمع جور می کردم که به این کارِ خانه خراب کن ادامه ندم ((خداروشکر)) البته نمی دونم چرا چگونه این اخلاق عالی در من از کودکی نهادینه شده ، توی دوره احساس لیاقت هم به این سوالی که برای خودم پیش امد جواب دادم ،مقایسه کردن ی جورایی ریشه در حسادت داره و من کلا حسادت برام ی کار خیلی خیلی بد بود از همون دوران کودکی و الان هم گاهی میاد سراغم ولی گفتگوی ذهنی من با خودم اینکه تو نباید این کارو کنی و این کار کار بدی و ذهنم آروم میکنم و به حسادت کردن ادامه نمیده

    الان که داشتم دوباره به سوال خودم فکر می کردم به یِ جواب جدیدم رسیدم که بنظر می تونه اینم موضوع هم باشه»»

    _من از کودکی بچه بسیار با استعداد و باهوشی بودم و کار هارو از هم سن سال هام خیلی بهتر انجام میدادم ولی هیچ وقت هیچ وقت از پدر و مادرم یکبار هم تحسین و آفرین نشنیدم واقعا کارهای فوق العاده ای انجام دادم هنوز هم میدم ولی هیچ هیچ هیچ

    بابت این قضیه همیشه خدارو شکر کردم و به دوستانم هم گفتم این یکی از بزرگترین شانس های زندگی من بوده،بخاطر اینکه»»

    در تمام این سال ها تنها کسی که منو تشویق کرد بهم روحیه داد خودم بودم ، و این شده یکی خصوصیات اخلاقی خیلی خوبم، آرمان الان ،نه تنها به خودش خیلی خوب روحیه میده بلکه به دیگرانم رو خیلی خوب تشویق میکنه و روحیه میده و عشق میکنم با این کار ، واقعا هم خیلی لذت بخش که مثلا توی باشگاه بدنسازی به ی نفر میگی عجب بدنی ساختی و یا چقدر بهتر از قبل خودت شدی، و یک لبخند خوشگل روی صورتش نقش میبنده اون لحظه لحظه خیلی خوبی برای من .

    و به لطف خداوند ی عزیز دلی وارد زندگیم شده که با عشق و محبت و شوق بهم روحیه انگیزه میده و تشویق م میکنه به خاطر دست آورد هام …خدارو شکر سپاس فراوان

    شاید دلیل اینکه برخورد خوبی با مسایل دارم این باشه که زمانی که اوضاع خوب پیش نمیره خودم به خودم روحیه انگیزه میدم باعث میشه کم نیارم و مطمین باشید بعد هر صبر و استمراری پیروزی بدست میاد.

    استاد ممنونم ازتون

    خدا بهتونخیر برکت بده و ما همچنان از شما یاد بگیریم (( انشالله ))

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  10. -
    معصومه زارعی گفته:
    مدت عضویت: 1392 روز

    ️سلام و هزاران درود استاد عزیزم️

    من این دو فایل رو همین الان با هم دیدم و میخوام در مورد هر دو صحبت کنم.

    استاد من قبل از این که آگاه بشم و در راه خودسازی و خداشناسی گام بردارم وقتی کسی موفق میشد تو هر زمینه ایی صددرصد حسادت میکردم و خودخوری میکردم و به خودم و همسرم بدو بیرا میگفتم ولی به لطف خدای مهربان با آگاه شدن از طریق شما استاد عزیز واستادان عزیز دیگه هرکه رو میبینم موفق شده اول خدارو شکر میکنم و از صمیم قلبم خوشحال میشم بعد با خودم میگم ما لایق بهترین هاییم و لیاقت موفق شدن در تمام ابعاد زندگی رو داریم من هم میتونم و میشود.

    ودر مورد چالشهای زندگی هم بگم که زندگی من پر از چالش بوده و هست منتها قبل آگاهی وقتی چالشی برام به وجود میومد اول که گردن نمیگرفتم چون گردن گیرم خراب بود. بعد هم تقصیر رو گردن همه الا خودم می انداختم و بعد که میدیدم با این شامورتی بازی‌ها چالش به قوت خودش هست حس فرار و زیرش رو کشیدن بهم دست میداد. وحالا بگذریم که چقدر اعصاب خوردی و خشم و دعوا و جرو بحث این وسط بود.

    ولی الان به لطف خدای مهربان و آگاهی هایی که تو چهار سال اخیر کسب میکنم از شما اول چالش رو گردن میگیرم بعد میگم معصومه اومده رشدت بده یه جای کارت میلنگه ببین چی میتونی ازش در بیاری بعد از خدا میگم خدایا من رو از این آستانه سر سلامت بگذرون و هدایتم کن و خیلی راحت آسون عزتمندانه خدا برام حل و فصلش میکنه و من هم درسهامو ازش میگیرم و مینویسم و با خودم یک جلسه مهم میگذارم و با خودم خیلی قوی و قدرتمند حرف میزنم بعضی وقتها شده دو ساعت تو جلسه با خودم بودم و از زوایای مختلف به اون چالش نگاه میکنم که دیگه تکرار نشه و برام الگوی تکرار شونده نشه الان زندگی برام خیلی عالی شده از درون آرام و متین و خوشحالم و احساس میکنم روز به روز دارم قوی تر میشم.

    استاد عزیزم اول از خدای مهربونم متشکرم بعد از شما

    متشکرم متشکرم متشکرم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای: