پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 1 - صفحه 73 (به ترتیب امتیاز)

1286 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    آرین عبّاسی گفته:
    مدت عضویت: 1744 روز

    سلام و درود خدمت تمامی دوستان گُل و عزیز

    بعد از مدتها خداوند را شاکرم که دوباره فرصتی نصیبم شد تا بتونم نقطه نظر خودم رو به رسم قلم در بیارم

    خدا قوت میگم به استاد عباسمنش عزیز و خانوم شایسته مهربان

    بدون حاشیه می‌پردازم به سوال این بخش

    حقیقتش چند صباحی که فکر کردم متوجه شدم که وقتی مورد قضاوت قرار می‌گیرم خیلی بهم فشار میاد

    وای نگم براتون که انگار مغزم می‌خواد از سرم در بیاد و آتیش بگیره

    حالا در رابطه با اینکه چه عواملی باعث بروز این فعل و انفعالات در من میشه و چه باورهایی پشت این داستان هست باید بیشتر فکر بشه و بعد در صورت لزوم بیان کنم خدمت‌تون

    خیلی خیلی دوست‌تون دارم

    و امید است بتونم کامنت‌های بیشتری رو مثل ادوار گذشته منتها اینبار با کیفیت بالاتر و توجه به اصل در سایت قرار بدهم

    آرین سایت هستم 19 ساله که از قاب زیبای شهر تهران با شما هم کلام شدم.

    بدرود

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  2. -
    زهرا زعفرانلویی گفته:
    مدت عضویت: 1199 روز

    سلام استاد عزیز

    یکی از الگو های تکرار شونده من این هستش که من بدن ضعیفی دارم و در هوای سرد سر درد و بدن درد میشم و با این باور حتی در هوای گرم، کافی بود یکمی باد بیاد و سریع بدن من شروع میکرد ب واکنش نشون دادن

    الگوی دیگه بحث ترد شدن، یا کم توجهی از سمت دیگران بود، مثلا حتی در کتابخونه اگر کسی درست جواب سلامم رو نمیداد من به شدت حس بدی میگرفتم ، یا اگر مادرم درست ب صحبت هام توجه نمی‌کرد واقعا احساس بدی میگرفتم و حس دور انداخته شدن داشتم

    الگوی بعدی تغییرات هورمونی بود که با دلیل و بی دلیل برای من اتفاق می افتاد و من به شدت حالم از نظر جسمی و روحی بد میشد و احساس بدی میگرفتم

    الگوی بعدی این بود که هر ادمی اولش که با من اشنا میشه خیلی دوستم داره ولی وقتی ی مدت از اشناییمون بگزره من دیگه براش جالب نیستم و براش عادی میشم و خیلی این موضوع احساس بدی به من میداد

    فکر میکنم بیشتر این موضوعات و پاشنه های اشیل من بخاطر کمبود عزت نفس و احساس خودارزشی هست و مهم یودن حرف دیگران

    ممنونم بخاطر این فایل عالی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  3. -
    زهراء گفته:
    مدت عضویت: 3510 روز

    بسم الله الرحمن الرحیم

    سلام به استادم مریم بهترین همراهم در این مسیر و همه عزیزانی که خیلی دوستشون دارم

    این کامنت در واقع در نتیجه ادامه تعهد به نوشتن کامنت برای فایلهایی که تمرین دارند

    من تمرین این فایل رو همون موقع انجام دادم توی دفترم اما وقتی کامنت مینوسم هم خیلی جمع بندی و وضوحش بیشتر میشه و هم در راستای تعهد من که باعث تمرکز بیشتر روی کاربردی کردن آموزه های استاد هستش

    قبلا هم در مورد خودم گفتم که دختر احساساتی هستم و شاید خیلی موضوعات هم از بین اونهایی که استاد گفتن و موضئعات دیگه ممکنه خیلی منو برانگیخته کنه یا عصبی کنه ناارامم کنه و …….

    اما اگر بخام بین اون تجربیاتی که تا حالا زندگی کردم بررسی کنم در همین اواخر اتفاقی که بیشتر از هرچیزی منو براشفته کرد در حدی که رفتارهایی از من سرزد که اصلا از من برنمیاد موضوع بی توجهی یا همون طرد شدگی بود.وقتی که من روی ربطه عاطفیم حساب جدی باز کردم و مدت زیادی تقریبا با فکر اینکه واقعا موضوع جدی هستش گذشت و دیدم که طرفم بی اعتنایی و بی خیالی نشون میده درمورد من رابطه اینده رابطه و وقتی دیدم که بدقولی میکنه و وقتی حس کردم که جدیتی در کار نیس و وقتی حس از دست دادن بهم دست داد و وقتی درمورد ماهیت اون ادم و اون رابطه به بلاتکلیفی رسیدم .اگر بخام خلاصه کنم بی توجهی دیدم بی اهمیتی برای طرف و اینکه دیدم اون طرف هیچ کاری نمیکنه .اصلا اگار نیستش انگار مجسمس اونقدر براشفته شدم اونقدری که حالم بد شد حالت تهوع گرفتم و گوشیمو محکم پرت کردم کاری که اصلا اهلش نیستم پرت کردن اشیا رو من اصلا انجام نمیدادم توی زندگیم یعنی به ندرت در حد دو سه بار که اونها رو میگم چه موقعی بود.

    کلا البته این رابطه مجازی بود و من با حضور فیزیکی شاید وابستگی های شدیدتری رو تجربه میکردم.در کل اون رابطه به من خیلی چیزها داد چیزهای خوب .کلی چیز یاد گرفتم و خاسته هام واضح شد برای منی که شناختم درمورد جنس مخالف خیلیییی کم بود و الان 34 سالمه و قبلتر اصلا اهل ارتباط با جنس مخالف نبودم همیشه خیلی احتیاط کردم و جز افتخاراتم این بود که من هیچ دوست پسری ندارم.اما دیدم که واقعا من محدودم هیچی از جنس مخالف نمیدونم و بعدش رابطه توی فضای مجازی

    علارغم هر چیز خوب توی اون رابطه اگر بخام خلاصش کنم درگیری و فشار حاصل از بیتوجهیبود که همیشه سعی میکردم کنترل کنم گاهی خوب از پسش بر می اومدم و گاهی هم نه

    درمورد طرد شدگی یا بی توجهی غیر از پارتنر که مهمترین بود برام از طرف دوستان هم اگر مورد بی توجهی و بی اعتنایی یا ادمهایی که برام مهم بودن یا حتی اعضی خانوادم

    یکی دیگه از مواقعی که به شدت براشفتم کرد پایمال شدن غرورم و تایید و پسند نشدن دیگرران بود.

    فکر کردم که بهتره یه سری واقیعیتها رو درمورد خودم بگم شاید مفید باشه

    موقع حاظر شدن توی اجتماعات هم من مضطرب میشم و نمیتونم خونسرد باشم.فکر میکنم ممکنه مسخره بشم.البته توی اینطور موارد خیلی سعی کردم کار کردم و در مقایسه با گذشته خیلی خیلی بهتر شدم اما هنوز جای کار زیادی داره

    یکی دیگه از مواقعی که من خیلی عصبی میشم وقتیه که رفتارهای نادرست مثلا ناشی از ترس ناشی از اهمیت زیاد به دیگران اعتماد بنفس نداشتن رو در خانوادم ببینم پدرم مادرم یا خواهر برادرام

    درمورد انتقاد هم وقتی مادرم میاد که با من حرف بزنه و از من انتقاد هم بکنه یا حس کنم که دیگران قدردان من نیستن.یا موقعی که خانوادم نظراتشون رو میگن که بنظر من اشتباهه اون موقعا هم عصبی میشم

    موقعی که اشتباهاتی از من سر میزنه که ناشی از ضعف من باشه ناشی از بااعتماد بنفس نبودن من باشه باز براشفته و عصبی میشم.یعنی اوقاتی که از خودم توقع قدرت و رفتارهای درست دارم اما میبینم که نتونستم.

    موقع تصمیمات هم معمولا بلاتکلیف و سردرگم هم هستم.

    البته اینو هم بگم که در تمام این موارد خصوصا موقعی که اشتباهاتی از من سرمیزنه من نسبت به گذشته خیلی خیلی بهتر شدم.خیلی کمتر از قبل خودمو سرزنش میکنم .بیشتر خودمو با هر اونچه که هستم پذیرفتم.اتفاقا یه تغییر جدید در من اینه که بعد اشتباه کردن در جمعی نگرشم اینه که واقعا نظر دیگران مهم نیست .مهم خودمم حال خوب خودمه مهم صلح و ارامش درونیه و من دوستی و مهربونی با خودم رد تجربه کردم.بخشیدن خودمو. و برای این خیلی از خدا سپاسگزارم.

    استاد خیلی ازتون سپاسگزارم که بدون منت بدون اینکه بخاید بیان کنید در واقع با این فایلهای تمرین محورر و سریالی در واقع دارید دوره هایی رو هم به دانشجوهاتون هدیه میدید و این از عشق بزرگ

    و عمیق و واقعی شماست.

    استاد راستش نوشتم خود افشایی کردم برای اینکه گفتم شاید استاد باید بدونه خود واقعی مارو.یکبار گفتید وقتی خود واقعیتون رو میگید به من ایده میده و من میفهمم که بیشتر در مورد چه موضوعاتی صحبت کنم.بهرحال گذشته ماست که به ما درس داده با تضادها و ضعف ها خواسته هارو درما شکل داده.

    خوشحالم که با شم اشنا هستم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  4. -
    ویدا بنیانی گفته:
    مدت عضویت: 1813 روز

    سلام و درود به استاد عزیزم و تمام دوستان هم فرکانسی ام

    سپاسگزارم از استاد عزیزم که انقدر اساسی ترمزهای ذهنی رو بیرون میکشن و همچنین از استاد جانم و مریم بانو یک تشکر ویژه دارم بابت آپدیت دوره کشف قوانین زندگی.

    تو این دوره من جلسه 3 هستم و خیلی آروم آروم دارم پیش میرم شاید هر بخش از این فایل رو بارها و بارها گوش میدم تا بتونم باگ های ذهنی ام رو پیدا کنم.و آیت فایلهای الگوهای تکرار شونده هم مهر تایید شد برای اینکه من بتونم مو رو از ماست بکشم.

    کامنتهای زیبای دوستان رو که میخونم می بینم چقدر من تغییر کردم.البته که هنوز خیلی جای کار دارم….اما وقتی میبینم دوستان چه کامنت‌هایی گذاشتن و چه الگوهای تکرار شونده دارن به خودم میگم خداروشکر که من تا حدودی موفق شدم این الگوها و رفتارها رو کنار بزارم.و برای خودم زندگی کنم کاری به حرف کسی نداشته باشم رها از هر اتفاقی روزم رو شب میکنم و حالم رو با این اتفاقها خراب نمیکنم. ااااا ار اونجایی که خدا کاملترین هست و بنده هر کاری کنه باز هم کامل نمیشه یک الگوی تکرار شونده که مدام برای من و توی کارم تکرار میشه این هست که دقیقا کسایی که با من همکار میشن از نظر مالی مشکل دارن و از نظر سطح اجتماعی پایین هستن ودرکی از قوانین الهی ندارن… و این به شدت ذهن من رو درگیر کرده که چرا این الگو مدام برای من تکرار می‌شود یا با اینکه این افراد نیاز به درآمد دارن و میتونم بگم زیر خط فقر هستن اما چرا به دنبال بهبودی شرایط مالیشون نیستن و هیچ تلاشی برای بهبودی شرایطشون نمیکنن و مدام هم در حال شکایت کردن هستن این خواسته ذهن من رو درگیر میکنه.با اینکه سعی میکنم به هیچ عنوان به صحبتهاشون گوش ندم و پای دردو دل هاشون نشینم.

    و از این افراد اطرافم زیاد هستن.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  5. -
    زهرا کریمی گفته:
    مدت عضویت: 1091 روز

    سلام استاد عزیزم و مریم جان

    من از دیشب تا حالا کلی فکر کردم که چه چیزی هست که خیلی احساسات منو هم در زمینه مثبت هم منفی برانگیخته میکنه ؟

    انتظار داشتم یک مورد پیدا کنم اما هزار تا جواب جور وا جور آمد تو ذهنم .

    بعد هم که نظر دوستان رو خوندم دیدم همه چندین مورد رو نوشتن یا یک مورد نوشتن و در موردش کلی توضیح دادن که در امتداد همون احساس بدشونه.

    به این نتیجه رسیدم از بچگی تا الان که 26 سالمه و همسر و بچه 2 ساله دارم همیشه دوسداشتم تنها باشم و کسی کاری بهم نداشته باشه . من بتونم آزادانه به کارهای خودم برسم و چیزهای جالب رو کشف و تجربه کنم .

    اصلا بچه که بودم مامانم میگفت اگه دیدید زهرا هیچ سر و صدایی ازش نمیاد بدونید یکجایی داره خرابکاری میکنه .

    و من احساس میکنم ازین بخشش که همه دنبالم بگردن و کارآگاه بازی دربیارن که من چکار میکنم خوشم میاد .

    خوشم میاد که مرموز باشم . خیلی هم ازین دست جملات در مورد خودم شنیدم . از بچگی تا حالا .

    که زهرا دزدکی و یواشکی داره یه کاری میکنه …

    زهرا خیلی ساکت و مرموز ….

    ما باید سر از کار زهرا دربیاریم ….

    ما نمیدونیم زهرا دوساعت تو اتاقش چکار میکنه …

    اون ته کلاس چکار میکنی…

    زیر میز چکار میکنی…

    چرا تلفنت رو جواب نمیدی چیکار میکنی…

    چرا تا این وقت شب آنلاین بودی چکار میکردی…

    چرا انقدر دیر آمدی چکار میکردی ….

    چرا هرچی حرف میزنیم هیچی نمیگی به چی فکر میکنی چه نقشه ای تو سرت داری…

    فلان کار چجوری انجام دادی ..‌

    میخوای کجا بری …

    همین علاقه من که تنها باشم و مرموز خیلی عواقب برام داشته . باعث شده همسرم کلا تو زندگی مشترک یک روز هم بدون شک و تردید و فکر خیانت نباشه

    خیلی سختی کشیدم … روزهایی بود که میخواستم خودم رو خلاص کنم ولی خداروشکر ندای درونم بهم میگفت حیف نیست که تو نباشی؟ این دنیا خیلی قشنگی داره ها…

    میدونی چیه استاد … در حقیقت من خیلی مواقع واقعا خیلی کار خاصی هم نمیکردم ها ولی دوسنداشتم کسی بفهمه . خیلی عصبانی میشم اگه احساس کنم کسی داره تو کار و زندگیم دخالت میکنه …. و اتفاقا خیلی برام پیش آمده ولی از اونجایی که اعتماد به نفس کمی داشتم کمتر جرعت میکردم باهاشون قاطع برخورد کنم …. و همیشه همه جا کسی بودم که بقیه دارن نصیحتش میکنن و بهش حس گناه میدن و منم خجالت میکشم.

    استاد احساس میکنم این موضوعم خیلی پیچیده س . نمیدونم خودمم واقعا خیلی فکردم تا به این ریشه رسیدم که تو زندگیم هزاران شاخ و برگ داده

    استاد هر کاری میخوام بکنم حتی کارهای بی ارزش و ساده اول این فکر میاد تو سرم که خوب اگه همسرم یا فلانی پرسید چرا اینکار کردی چی بگم ؟

    بعد خودم به خودم میگم اصلا اون چرا باید بفهمه چه ربطی به اون داره !

    بعد جالبه که قبلا بیشتر وقتا خودم خودم رو لو میدادم ….

    یا شرایط طوری پیش می‌رفت که طرف متوجه قضیه میشد …

    واقعا این افکار و این الگو انقدر منو اذیت میکنه که الان از بیان کردنش هم دارم اذیت میشم ..

    اگه بخوام بیشتر توضیح بدم…نمیتونم چون خودمم گیج میشم ….

    ولی خیلی خوشحال هستم خیلی ازتون تشکر میکنم واقعا خداروشکر میکنم که بالاخره از ریشه فاسد رو تو ذهنم پیدا کردم به کمک سوال بینظیر شما .

    مطمئن هستم که من بالاخره این مسائله رو حل میکنم

    هر سوالی جوابی داره منم به جواب سوالم میرسم و کاری میکنم این الگوی رو تو زندگیم اصلاح کنم …

    یچیزی بگم … من خیلی خوشم میاد که خانم شایسته همون مریم جون خودمون انقدر لحظات تنهایی داشته برای خودش …. حتی از استاد میخواسته که توی اون جنگل تنها بمونه تا روی ترس هاش غلبه کنه ..‌ واقعا این برای من یه آرزو …که مطمئنم بهش میرسم …. الان حالم خیلی خوبه خداروشکر از داشتن دوستان و اساتید خوبی مثل شما

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  6. -
    رسول بنادری گفته:
    مدت عضویت: 1499 روز

    بنام خدایی ک منو خالق زندگی خودم قرار داد

    سلام دارم خدمت استاد عزیزم و مریم خانم عزیز و دوستان خفن خودم

    اول ب خودم افتخار میکنم ک کامنت زیادی از دوستان خفنم رو مطالعه کردم

    خب بریم ب اصل مطلب

    چه شرایط و اتفاقاتی توی زندگی شما

    قویترین احساسات رو در شما بر انگیخته میکنه؟

    یعنی

    کجا خیلی احساس ترس میکنی

    کجا خیلی ناراحت و نگران و غمگین میشی

    کجا خیلی هیجان زده میشی

    کجا خیلی احساس شدید ضعف داری

    کجا احساس قوی بودن و خالق زندگیت بودن رو داری

    1.صحبت در جمع – باعث میشه زیاد استرس بگیرم ولی از حق نگذریم از قبل بهتر شدم

    2.موقعی ک بخوام تصمیمات بزرگی بگیرم- خیلی مردد میشم – دو دو تا چهار تا میکنم

    ‌3.من دوره ی عزت نفس رو تهیه کردم و وقتی ک فایل های دانلودی رو به همراش نگاه میکنم و میبینم توی طول روز همش مشغول فایل دانلودی بودم و فایل دوره ی عزت نفس رو ندیدم و این خیلی منو عصبی میکنه جوری ک بعضی موقه ها ب خودم میگم اصلا فایل دانلودی نمیبینم فقط دوره- گاهی میگم من تسلیمم خدا تو بهم بگو کدوم رو نگاه کنم

    4.گاهی اوقات فکر میکنم وقت کم آوردم و هی تند تند فایل گوش میدم احساس میکنم جا موندم

    5. قبل از اینکه بخوام با جنس مخالف ارتباط بگیرم اینقدر استرس میگیرم – اینقدر اون فرد رو بالاتر از خودم میدونم ک ارتباط رو شرع نمیکنم

    پیش اومده بعد از رد و بدل شدن صحبت ب خودم گفتم اینکه چیزی نیست و خودم رو لایق ارتباط با اون آدم دونستم

    6. من روی خودم کار میکنم و بعد از چند روز میبینم شیطان اینقدر نجوا کرده و بر من غالب شده ک نذاشته من از حتی یه فایل هم ببینم و نگرانم میکنه

    7. من خواهر برادر کوچیکتر از خودم دارم و بازی و شیطنت میکنن وقتی من بازی و شیطنت و سر و صدای اونا رو میشنوم عصبانی میشم

    بجای اینکار باید خوش حال باشم ک اونا رو دارم – ک خدا شور و هیجان رو ب واسطه ی اینا توی خونه جاری میکنه

    نمیدونم چمه عصبیم میکنن

    وحتی با خواهرم ک چند سالی ازم کوچیکتر هست رابطه ی خوبی ندارم

    8.هر چند وقت یبار بحث سنگینی سر عقایدم با خونوادم دارم ک این منو عصبی – پرخاشگر- ناراحت – تمرکزم میره روی چیزی ک نمیخوام

    9.هرچند وقت یبار کمدم به هم ریخته میشه و منم مرتبش میکنم

    خودم ک فکر میکنم نباید اینقدر زود ب زود نظمش خراب بشه

    10.وقتی لطف و مهربونی رو ببینیم خیلی خوشحال و سپاسگزار خدا میشم

    با مادر بزرگم رفتیم مطب چشم پزشکی تا نوبتمون میشد باید توی سالن صبر میکردم و همه ی صندلی ها هم پر بود قرار بود روی زمین بشینیم توی سالن همون لحظه دیدم یه خانمه بلند شد ک مادر بزرگم بشینه اینقدر لذت بردم و از خدا تشکر کردم بابت وجود این فرد و آرزوی سلامتی و خوشبختی براش کردم

    یبار دیگم توی صف نانوایی بودم یکی پول نقد داشت ولی ازش تحویل نمی گرفتن میگفتن: فقط باید کارت باشه، یه آقائه ای گفت مشکل نداره پول ایشون رو از کارت من حساب کن و

    اونی ک پول نقد دستش بود پولش رو داد ب اونی ک جاش کارت کشیده بود

    اقائه پولش رو قبول نکرد گفت باشه برای خودت

    خیلی خیلی لذت بردم و تحسینش کردم

    11.موقعی ک کار رو باید انجام بدم رو انجام ندم خیلی عصبی میشم

    برای تمرین عزت نفس رفتم ک با یه دختر ارتباط بگیرم

    ولی موقعیتش ک پیش اومد روم نشد برم جلو

    و چقدر خودم رو تخریب میکردم و بسیار بسیار ناراحت بودم

    خلاصه ب خودم دلداری میدادم میگفتم اشکالی نداره – اگه یبار دیگه موقعیش پیش بیاد حتما میرم و چند ساعت بعد موقعیتش پیش اومد و منم ارتباط گرفتم و پیش قدم شدم برای صحبت کردن

    12. وقتی ب کسی ب اصطلاح جامعه ظلم میشه و من خیلی عصبی میشم از اونی ک بهش ب اصطلاح ظلم میشه و هیچ کاری نمیکنه

    ن اون کسی ک ظالمه

    13.وقتی ناعدالتی در حقم میشه و من هیچ کاری نمیکنم خیلی منو عصبی میکنه و خودم رو تخریب میکنم

    ارزوی سلامتی دارم برای خانواده ی عباسمنشی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
    • -
      رسول بنادری گفته:
      مدت عضویت: 1499 روز

      14.وقتی منو کنترلم میکنن ک چه رشته ای – چه دانشگاهی – چه شغلی رو برم

      ک چطوری خدام رو عبادت کنم

      ک چ کسایی رو دوست داشته باشم

      ک چطوری لباس بپوشم

      ک مثه اونا رفتار کنم

      با اینکه من 23 سالمه و بزرگ شدم و خودم میتونم فکر کنم و تصمیم بگیرم

      15. وقتی خوانندگی ک بهش علاقه دارم رو خانوادم بگن بزار کنار و مسخرم کنن

      خیلی وقتا هم فکر میکنم ک زدن گیتارم رو شکستن، یا اینکه چون اونا خوششون نمیاد من خونه رو ترک کردم و از اونجا رفتم

      16. وقت طلب کارا میان جلو مغازه و داد و بیداد میکنن، ک پدرم پول اونا رو بده- قبلا در خونه میومدن – وقتی ک یه مشتری جنسم رو بی ارزش میدونه –

      احساس ضعیف بودن – احساس بی ارز‌ش بودن میکنم

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  7. -
    نعیم پورشفقی گفته:
    مدت عضویت: 1789 روز

    به نام الله

    سلام به استاد عزیزم و بانو شایسته و تمام هم مسیرهای زندگیه زیبا

    بعد از مدتها کامنت مینویسم و خیلی هم این کامنت نوشتن رو به تعویق انداختم قبلا زیاد کامنت می‌نوشتم ولی درگیر روزمرگی شدم.بعد از آشنایی با استاد پیشرفت داشتم موتور خریدم به صورت کاملا بدیعی ]ماشین گرفتم,که گرفتنش آرزوم بود و میگفتم یعنی میشه من ماشین داشته باشم [یادمه چندتا ترمز داشتم تونستم ترمزهامو با منطق بردارم و ماشین وارد زندگیم شد.ازداوج کردم

    و بعدش درگیر روزمرگی شدم و زندگیم ثابت شد تو یه مسیر روزمرگی .و اینو بگم به همه دوستان عزیزم که سایت رو ول نکنین ،مشارکت رو ول نکنین تو سایت چون برگشتن به سایت و اون مسیر زیبا واقعا سخت میشه و آدم همه جوره زمین میخوره .الان الگوهای تکرار شونده تو روابط با همسرم که همیشه بحث و دعواست و از لحاظ مالی هر چند وقت یه بار یعنی تقریبا 4 روز یکبار حساب کارت و نقدم صفر میشه .این بهم نشون میده که باورهای من تو روابط و ثروت واقعا اوضاع داغونه و از خدا کمک میخوام .حال دلم خوبه زندگیم با تمرین جلسه اول کشف قوانین زندگیم چرخش داره روغن کاری میشه اما خیلی کار دارم .

    انشالله خدا هدایت گر من و دوستانم تو مسیر نعمت و رحمتش باشه .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  8. -
    سوق گفته:
    مدت عضویت: 1256 روز

    یه نفس عمیق

    درخواست از خدا

    راهنمایی برای نوشتن و شناخت بیشتر خودم

    خدای زیبای من ، من مدت ها کنار خودم بودم و نشناختم به درستی خودم رو این روز ها تلاش میکنم برای شناخت بهتر ، خدای من پاسخ این سوال رو من به وضوح نمیدونم تو بهم بگو

    من تسلیم تو ام

    سلااااام به استاد بزرگ شناخت قوانین هستی و مریم جان با صدای زیبای بهشتی

    سلام به دوستانی که هستن تا مسیر درست رو در کنار هم پیدا کنیم شده (اون مسیر راحت و صاف وسط جنگل با کلی لذت برای رسیدن به خواسته هامون )

    تمام این فایل های الگوهای تکرار شونده ر‌و دیدم

    اما خودم رو معضف کردم به کامنت گذاشتن برای هر کدوم

    پس برگشتم و از نو گوش دادم

    میخوام از احساسات شدید ام از زمان های که به خواستم میرسم بگم

    چون با یادآوری شون هم احساس ام دوباره جوون میگیره هم باز هم سپاس گذار خدای خودم میشم

    اولین نشونه ها برای من زیبا بود

    پر از انرژی

    پر از خواستن

    پر از احساس توانایی

    پر از میل به رسیدن

    وقتی هر روز دفتر پر میکنی از نکته ها از خواسته هات از آرزو هات از رفتار های که باید کار کنی

    از جمله های که هر روز باید تکرار کنی تا باورت بشه

    روز های بود که حجم زیاد کار بسیار برام طاقت فرسا بود

    من حتی نمیدونستم چجوری باید شروع کنم

    صبح که از خواب بیدار میشدم به خدای خودم میگفتم

    خدا امروز بیا کنار من بشین بیا باهم کارای منو انجام بدیم خدا تو بگو من چیکار کنم

    و زمانی که به پایان روز میرسیدم حجمی از کار بدون اینکه احساس خستگی کنم تموم میشد و خودم باورم نمیشد

    وقتی میخواستم برگردم خونه

    یهو یادم میومد

    من امروز خدا کنارم بود

    من امروز پر از آرامش خدای زیبام کنارم بوده

    شاید باورتون نشه

    ولی وقتی جای میرم که شاید ذره ای ترس بشینه توی دلم (مثلا جای تاریک) به خدا میگم بیا دستمو بگیر بیا باهم بریم تو کنارم باشی نمیترسم و واقعا دستمو به حالتی میگیرم انگار دستش توی دستمه

    و جوری منو از اونجا میبره که من وقتی به آخر مسیر میرسم میبینم چقدر خوب بوده چقدر راحت بود که یهو یادم میاد

    خدا همراهم بود

    من دستشو گرفتم

    اون شونه به شونه من اومد

    بزرگ ترین خواسته روز های اول من شاید داشتن یه گوشی با کیفیت جدید بود

    آنقدر بهش فکر کردم

    هر چقدر بالا پایین کردم دیدم نه نمیتونم بخرم خیلیییی گرونه برام

    ولی میدونی من عاشقش بودم

    من میخواستمش

    و آنقدر توی ذهنم مرورش میکردم

    که زمانی خودم رو یادآور شدم که داشتم سفارشش میدادم

    میدونی اونم توی روزی که نرخ درهم در پایین ترین حالت نرخ بود

    و من باورم نمیشد

    نرخ به قدری پایین بود معاملات بسته شده بود ولی من معامله کردم

    من پول 256 گیگ دادم

    ولی خدا برای من با همون قیمت 512 فرستاد

    من خوشحال ترین بودم و چقدر ساده بهش رسیده بودم

    وقتی باور کردم که میشه

    بیخیال همه چیز شدم

    بی خیال قیمت

    بیخیال پول

    فقط تصور کردم به حدی که احساس میکردم همه چیزو

    نوبت رسید به اپل واچ

    بدون حتی ذره ای هزینه من فقط خواسته بودم و من یک شب توی یک جمع قرعه کشی شد و من اونو بردم

    دیگع بعد از اون باورم قوی تر شده بود

    هر روز بیشتر خواستم

    و رسیدم

    خواستم و رسیدم

    شاید مثال هام خیلی کوچیک باشه

    ولی برای باور من

    برای ساخت باور من

    مثل همون قدم اول برای مسیر های طولانی بود

    من اینجا های که میخواستم و خدا میداد دنیایی از عشق بود

    دنیایی از خوشبختی

    اونجا ها بود که دست خدا رو میگرفتم و میگفتم مرررسی تو باش من قول میدم کنار خودم بریم جاهای عالی

    الان بهش قول دادم مهاجرت کنم

    هر روز دستشو میگیرم و کلی درس میخونم

    کلی مطالب جدید

    و هر چیزی که لازمه مهاجرت من هستش

    بعد از 24سال تازه فهمیدم

    تو دستشو بگیر فقط بخواه اون جوری برات انجام میده که تو فکر میکنی روند عادی بوده

    ولی خداست که هست و با وجودش به ما برکت میده

    خدا بخش بزرگی از وجود ماست

    عاشقش باش چون با هر بار صدا زدنش آنقدر عاشقانه نگاهت میکنه که گاهی شرمنده میشی چرا زودتر نرفتی سمتش

    یادت نره اول مسیر آنقدر زیباست

    در طول مسیر چه معجزه های دیدیم

    و قراره اخرش به چه زیبایی باشه

    (سوق)

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  9. -
    Roz گفته:
    مدت عضویت: 1354 روز

    روزو شبتون بخیر

    خدا قوت

    سپاسگزارم برای این فایل عالی

    الان4صبحه ومن داشتم کامنتها رو میخوندم و باورهای خودمو ثبت میکردم

    خیلی جالبه

    هم باورهای مخرب هم مثبت زیادی دارم.

    حدود9صفحه نوت برداری کردم.

    خیلی خوشحالم.

    چون نمیدونم چرا مقاومت داشتم برای خوندن کامنتها شایدم تنبلیم میشد.

    بگذریم

    میخوام بهتون بگم چیا توزندگی من هست که دارم باشون میجنگم که عوضشون کنم منظورم باورهامه،

    کل خانوادم پدر،مادر،برادر،خواهر باهام مخالفن.

    من بچه اول خانوادم

    الان42سالمه و حدود دوساله جدا شدم.18سال هم زندگی کردم و یه دخمل17ساله دارم که عاشقشم.

    از بچگی انگ خنگی بهم زدن و یه دختر ساده که همیشه سرش کلاه میرفت،بهش تجاوز شد، کتک خورد،طرد شد،خود کشی کرد،به زمینو زمان فوش میداد.

    ولی قوی موند.

    از 17سالگی پول دراوردن رو شروع کردم.

    خانواده ای داشتم که همش کنترلم میکردن ،زور میگفتن،باهام خوب نبودن،کتکم میزدن،چرا..چون یه ادمی بودم که زیربار حرف زور نمیرفتم.

    چون الویتشون پسراشون بودن.درمقابل من از پسرا حمایت میکردن و منو بی حمایت میزاشتم.چون اهمیت و ارزشی براشون نداشتم فقط ظاهر سازی.

    چون به من و دخترم احترام نمیزاشتن.

    آدم مغرور ی هستم کمک نمیگیرم.همیشه مقدار کمی از دیگران پول میگیرم اونم با کلی فشار روانی بخاطر غرورمچون فک میکردم ارزش اینو نداشتم که پول زیاد بخوام.مشکل خود کم بینی داشتم

    کم رو بودم.

    حرفم رو نمیزدم و کلی فشار روانی میکشیدم.

    عصبی میشدم.

    کم عصبانی میشم.ساکت میمونم و خودخو ی میکنم.از حرف زور ناراحت و عصبی میشم.

    تو خانواده مذهبی بزرگ شدم.ولی از نمازو روزه بیزار بودم چون اجباری بود.

    از دین اجباری متنفر بودم.

    تو خانواده ای که دختر شدیدا از بیرون رفتن منع میشد،از مسافرت با دوستاش ،از سفر تنهایی .

    همچین جایی بزرگ شدم.

    خیلی از اون منعها از بین رفته چون ازدواج کردم و ازادی بیشتری داشتم.

    بعدشم که جدا شدم الان تو سن 42سالگی وقتس میخوام تنهایی یرم جایی یا سفر مادرم منو از پدرم میترسونه که بهش بگو نمیزاره راضی نمیشه.

    ولی من دیگه ترسو ریخته از هیچکی نمیترسم چون خدای من هست خدایی که الان شناختمش.

    بااینکه هنوز کمی ترس از پدرم دارم ولی دارم لذت میبرم لز زندگی جدیدم به لطف خداوند که منو به سمت استاد هدایت کرد.

    تمام شجاعتمو جمع میکنم تا کاری که دوست دارمو انجام بدم.

    مثلاً نصف شب بزنم بیرون برم دور دور.

    به هیچکس هم جواب پس نمیدم.

    همش به همین جواب پس دادن فک میکنم حرص میزنم و عصبی میشم.

    همش میگم اگه پولدار بشم اعتبارم میرع بالا و دیگه کسی کاری به کارم نداره.باور اشتباه

    همش میگم چون اعتبار مالی ندارم منو نمیبینن.باور اشتباه

    راستی یه رازه بین منو شمایه پارتنر دارم که هیچکس ازش خبر نداره

    همش باترسو لرز میرم بیرون اونم فقط تو ماشین.

    و همه چیو سپردم به خدا

    به خدا توکل کردم

    بهر حال فرهنگ ایرانیها مخصوصا اهواز این چیزا رو قبول نمیکنه

    میدونم میدونم اینم یه باور اشتباهه

    درمورد مذهب باید بگم هیچوقت زیاد دنبالش نبودم

    تو جلشات مذهبی زیاد نمیرفتم

    همین باعث شد راحتتر باورهای مذهبیمو اصلاح کنم

    این داستان ادامه داره…..

    خسته شدم یکم بقیشو سرفرصت می‌نویسم.

    دوستتون دارم

    عاشق تک تکتونم

    وازخدای مهربون ممنونم آدمهای خوبی رو سرراهم گذاشته

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  10. -
    محمد علی باستانی گفته:
    مدت عضویت: 883 روز

    دروود بیکران خداوند به شما

    سلام، امیدوارم در سلامتی و سعادت کامل باشید، من در شرایطی بخصوص بسیار بسیار به هم ریخته میشم و اون در شرایط بد مالی هست وقتی درآمد من کم میشه یا حتی قطع میشه بسیار شرایط روحی نا مساعدی را دریافت میکنم، به هم ریختگی روحی، کم ظرفیت میشم، بی حوصله حتی تا جایی که حوصله بچه خودم هم ندارم من بسیار بد اخلاق میشم کنترل رفتارم پست خودم نیست. به خودم آسیب میزنم. در این شرایط حتی پذیرش واقعیت هم بسیار سخت و غیر قابل قبول میشود، به وقتایی اتفاق هایی افتاده و‌میدونم چی بوده ولی اگر کسی بهم در موردش میگفت نمیتونستم قبول کنم. من در مورد ثروت‌و‌کسب و‌ کارم به شدت مشکلات دارم و‌به قول استاد الگوهای تکرار شنوده ای دارم. در این اوضاع کنترل اطرافم از دستم در میره حتی نمی تونم کنترل چیز های پیش پا افتاده را دستم بگیرم.

    این شرایط جوری در روح و روانم تاثیر میگذاشت که در کمترین زمان به شدت وزن کم میکنم حتی ظاهرم بسیار تغییر میکند. انگار دنیا به پایان رسیده

    در این شرایط از همه دور میشم نه مهمانی نه دوست نه آشنا و نه حتی به خودم رسیدگی میکنم

    الان که دارم فکر میکنم با خودم میگم‌بیچاره اطرافیانم که چگونه من را تحمل میکنن من در این شرایط رقبت به انجام هیچ کاری ندارم جتی خوردن غذا…

    روابطم کم رنگ‌میشه و حتی تحمل فضای شاد را ندارم

    در هر ضورت میکشونم خودم را تا یجایی که بتونم کمترین. تغییراتی را ایجاد کنم….

    احساس میکنم همه‌چیز‌ خرابه

    این احساس تقریبا من را تبدیل میکنه به یه مرده

    من وااقعا دارم از این سرایط خسته میشم و بی اندازه دنبال راه حل هستم….

    من ایمان دارم به سمت درستی دارم هدایت میشم که اینجا کنار شما هستم‌…

    باز هم میدانم که خداوند کنار من هست و‌ میخواهم به او‌ دست بدهم و‌با او‌شروع کنم

    دوستتون دارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای: