چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد - صفحه 25
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2024/07/abasmanesh-4.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2024-07-18 07:31:352024-07-18 07:33:31چگونه ذهنمان ما را فریب می دهدشاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام به خانم شایسته و استاد عزیز
الانی که شروع کردم به تایپ کردن، ساعت 5 دقیقه ی بامداده
تو خواب کابوس دیدم اونم بخاطر تغذیه نامناسب و برای اروم کردن خودم گفتم بیام کامنتارو بخونو و تصمیم گرفتم که کامنتی هم در مورد همین موضوعی که استاد صحبشو کرد بنویسم
یادمه 11 سالم بود مشهد زندگی میکردیم با مادرم و دوتا برادرم تو یک خونه ی کوچک بسیار قدیمی
یادمه مادرم ناهار عدسی درست کرد و خب شروع کردم به خوردن غذا بعد از چند دقیقه متوجه شدم تو غذا سوسکه
یادمه که غذارو دیگه نخوردم و کلا نگاهم به عدسی تغییر کرد، الانی که 31 سالم شده بازهم همین چند روز پیش عدسی مادر عزیز درست کرد که بازهم باترسو لرز عدسی رو خوردم
یکی دیگه از این اتفاقات که در ذهنم نهادینه شده اینه که پارسال یک مسافرتی داشتم و با اینکه بسیار بهم خوش گذشت اما یک بار یک شخصی با من رفتار بسیار بدی داشت این رفتار اون شخص باعث شد که هم از اون لحظه به بعد تمام انرژیم تخلیه بشه و حالم بد بشه وهم ذهنم به این نتیجه برسه که تو بدرد مسافرت نمیخوری
همین چند هفته پیش بود که یک مسافرت خیلی کوچیک داشتم که تو این مسافرتمم چون استرس اینو داشتم که دوباره اون اتفاق نیوفته اما دوباره اون اتفاق رقم خورد
بعد از این اتفاقات، نسبت به عملکرد ذهن اگاه تر شدم
(البته از خداوند میخوام که اگاهیشو با عشق بهم انتقال بده جوری که کاملا متوجه بشم)
که مراقب باشم که به چه چیزی باور دارم سعی کنم به جای باور به اتفاقات بد و جذب اتفاقات بد باورمو تغییر بدم به سمت باور به اتفاقات خوب و جذب اتفاقات خوب تا زندگیمو زیباتر کنم از لحاظ مادی و معنوی ثروتمند بشم
الهی شکرت بابت این مکان مقدس
خدانگهدارتون
بخش سوم
ازمون رانندگی
من حافظه خیلی خوبی دارم و البته از دوران راهنمایی نمیدونم روچحسابی
ولی این باور رو داشتم که من باید ب تمام کتاب مسلط باشم
طوریکه موقع جواب دادن ب امتحان دقیق ترتیب صفحات و پاراگراف ها ب یادم بود
برای ایین نامه هم خسابی خوندم
و از میون 4 کروه 30 نفره
کلا شاید کمتر از ده نفر قبول شدن
و منم جز اونها بودم بدون غلط ازمون رو گذروندم
موقع دست فرمون هم خیلی اوکی بودم
نفر اولی که پست فرمون نشست
یذره حرکت کرد موقع دنده عقب ماشین زد ب جدول
ولی افسر گفت چون بار پنجمت هست قبولی
نوبت من ک شد حواسمکاملا جمع بود و فقط پارک دوبل فاصله ماشین با جدول ی کم بیشتر از استاندارد بود فقط همین
و افسر گفت ردی
گفتم چرااا؟؟
اون خانم رو قبول کردین با چندین اشتباه
ولی من فقط همین مورد داشتم
جواب داد: چون بار اولت
و از دفعه بعد دیگه من اضطراب داشتم و رد میشدم
و مرتبه چهارم یا پنجم قبول شدم
انگار اون الگو رو ذهنم پذیرفت که تا 4 5 بار رد نشی قبولت نمیکنن
به نام خدا
سلام استاد عزیز، خانم شایسته عزیز و دوستان ارزشمندم
قَالَ ٱهۡبِطَا مِنۡهَا جَمِیعَۢاۖ بَعۡضُکُمۡ لِبَعۡضٍ عَدُوࣱّۖ فَإِمَّا یَأۡتِیَنَّکُم مِّنِّی هُدࣰى فَمَنِ ٱتَّبَعَ هُدَایَ فَلَا یَضِلُّ وَلَا یَشۡقَىٰ
[خدا] گفت: هر دو با هم از بهشت [به سوى زمین] فرود آیید که برخى از شما دشمن برخى دیگرند، پس اگر از سوى من هدایتى به شما رسید، هر کس از هدایتم پیروى کند، نه گمراه مى شود و نه به مشقت و رنج مى افتد
وَمَنۡ أَعۡرَضَ عَن ذِکۡرِی فَإِنَّ لَهُۥ مَعِیشَهࣰ ضَنکࣰا وَنَحۡشُرُهُۥ یَوۡمَ ٱلۡقِیَٰمَهِ أَعۡمَىٰ
و هر کس از هدایت من روى بگرداند، براى او زندگى تنگ [و سختى] خواهد بود، و روز قیامت او را نابینا محشور مى کنیم
طه 123 و 124
واقعا هر جا تسلیم هدایتهای خدا شدیم مارو از آسانترین مسیرها به بیش از خواسته هامون رسونده و هر جا هدایت شدیم ولی عمل نکردیم فقط سختی کشیدیم و مسیر ناهموار و مشقت بار رو تحمل کردیم تا بالاخره دستامونو بردیم بالا و گفتیم خدایا هر چی تو بگی من تسلیمم و هر آنچه تو بگی رو انجام میدم. و بعد آسانی و زندگی آرامو لذتبخش رو تجربه کردیم. پس چرا همواره تسلیم هدایتهای ناب خداوند در راهها و مسیرهای خودمون نباشیم تا همیشه روند زندگیمون صعودی و رو به رشد و پیشرفت همیشگی باشه.
استاد جان این فایل پر از آگاهیهای عالی برای کنترل ذهن در موقعیتهای مختلف هست که برای تک تک مواردی که بیان کردید میشه مثالهایی رو آورد و همین الان در مورد مسائل حال حاضرمون بکار ببندیم و نذاریم این ذهن مارو فریب بده و بیخودی روند رو برای ما سخت و یا ناخواسته نشون بده و باز هم آسانی بیشتر و خواسته هامونو براحتی تجربه کنیم.
من توی این کامنت میخوام فقط به یکی از سوالات جواب بدم.
درباره تجربیاتی بنویسید که: به خاطر باورهای محدود کننده ای که داشتید، مدتها یک روند ناخواسته را تجربه می کردید اما به محض ایجاد تغییرات اساسی در باورهای خود، در همان مسیر، نتایج متفاوت و خوشایندی گرفتید؛
به عنوان مثال:
بعنوانمثال در رابطه عاطفی
این دقیقا همون چیزیه که من تجربه کرده بودم من هیچ وقت نتونسته بودم رابطه عاطفی خوبی تجربه کنم چون به شدت شخصیتی داشتم که خودمو له میکردم..خودباوری کمی داشتم..خودمو تحسین نمیکردم تمرکزم بجای اونهمه خوبی و حسنی که داشتم بجای اونهمه زیبایی درونی و بیرونی که داشتم و دارم، روی کاستی ها، روی نقاط ضعفم بود و این باعث میشد به شدت حساس باشم توی رابطه عاطفی و با کوچکترین برخوردِ به زعم من نامناسب آزرده میشدم و آدم ضعیفی بودم چون از درون خودم خودمو قبول نداشتم حتی حرفهای معمولی رو هم به خودم میگرفتم و ناراحت میشدم و خودمو همیشه در جایگاه قربانی میدیدم همه اینا باعث شده بود هیچ وقت نتونم قدرتمندانه یه رابطه لذتبخش رو تجربه کنم واقعا تجربه این همه سالِ من بهمکاملا نشون میده که فقط کسی میتونه یک رابطه زیبا و رویایی رو تجربه کنه که از درون برای خودش ارزش قائله، خودشو تحسین میکنه به خودش اهمیت میده از خودش مراقبت میکنه بخاطر کوچکترین تلاشها و موفقیتهاش خودشو تحسین میکنه و همه اون چیزهایی که استاد توی دوره لیاقت میگن و من تو همش مشکل داشتم بخاطر اشتباهات کوچیک هزار بار خودمو سرزنش میکردم خودمو له میکردم و هیچ عزت نفسی نداشتم ، تغییرات کوچیکی کرده بودم اما نه به اندازه کافی، اما وقتی من تمرکزی روی دوره لیاقت کار کردم که هدایت ناب خداوند برای من بود و تلاش کردم حس ارزشمندی رو در درون خودم پیدا کنم و همه چی رو اون بیرون رها کردم تا از درون تغییر کنم، دنیای اطراف من به کل عوض شد تجربه من عوض شد، آدمای اطراف من عوض شد، رفتار آدمها با من 180 درجه تغییر کرد و عالیتر شد و الان فقط احترام میبینم فقط عشق دریافت میکنم فقط محبتِ خالصانه ست که به سمت من روانه، خیلی قدرتمندم توی رابطه، دیگه محتاج نیستم رابطه باشه یا نباشه خیلی برام فرقی نمیکنه چون چیز باارزشتری رو پیدا کردم و اون تکیه به خداییه که به عالیترین شکل مراقبمه و تک به تک نیازهامو به عالیترین شکل برطرف میکنه و همه جوره عاشقانه هوامو داره دیگه چی بخوام تو این دنیا .
حالا همین منی که با تسلیم هدایت خدا شدن اینقدر تجربه م تو جنبه روابط تغییر کرد مشکلم الان اینه که هنوز نتونستم از کسب و کار خودم به درآمد راضی کننده ای برسم و ذهنم میگه این سخته، این مثل اون نیست، این قضیه ش فرق میکنه، تو انقدر باورات و عملکردت تو جنبه مالی مشکل داره که اصلا درست بشو نیست هر چند با کار روی دوره لیاقت تو این جنبه هم رشد خیلی خوبی داشتم و نتایج بهتری از قبل گرفتم اما هنوز اون حالت راضی کننده بوجود نیومده، اما اگه اون شده این هم میشه
همه این تغییرات عالی با تغییرات اساسی در باورهای من ایجاد شد اونجا من تسلیم هدایت خدا شدم و مو به مو هدایتهاشو انجام دادم چرا تو این جنبه این کارو نکنم؟ باید بپذیرم که یک عالمه باور ناهماهنگ دارم با پول و ثروت و به تغییرات اساسی نیاز دارم تو این جنبه، مسائلی که باید حسابی روشون کار کنم و اگه اون حد از تغیبر توی این جنبه هم در من ایجاد بشه قطعا همه چیز تو جنبه مالی 180 درجه در زندگی من تغییر خواهد کرد .
استاد جان سپاسگزارم برای این فایل ارزشمند و پر از آگاهی. خانم شایسته عزیز ممنونم برای سوالات عالی که به خودشناسی عمیقتر ما کمک میکنه.
دوستان نازنین برای کامنتهای فوق العاده و به اشتراک گذاری تجربیات ارزشمندتون سپاسگزارم.
شاد و سلامت باشید در پناه خدای مهربان
سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته گل
سلام دوستان خوبم
به شدت دلم براتون تنگ شده بود استاد
تقریبا یکماه پیش بود ک من با یه حرف ساده حسابی مسیرم رو تغییر دادم و از این فضا دور شدم
با حرف یک دوست ک ایشون هم توی این مسیر هستن و با یه استاد دیگ کار میکنن من حسابی به فکر فرو رفتم هرچند ک برام خیلی خوب بود و منو به خودم آورد اما من حدود یکماهی فاصله گرفتم.
خب من متعهد پای تمریناتم بودم، بدنبال حواشی نبودم و معجزات هم کوچیک کوچیک اتفاق می افتاد همه چیز روال و عالی بود اما ایشون گف تو داری زود میزنی، تقلا میکنی ک چیزی رو بدست بیاری، حتی تمریناتتم با زور می نویسی و انجام میدی
من با خودم فکر کردم گفتم شاید داره درست میگه و کلا بیخیال شدم
و وقتی یه چیزی توی زندگیت جاشو پیدا میکنه، وقتی طعمش میره زیر زبونت، وقتی ازش نتیجه میبینی به این راحتیا ازش دور نمیشی، من بعد از یمدت وقتی دیدم حالم خوب نیست و جای خالی این مسیر رو حس کردم، قدم به قدم دوباره برگشتم. توی این مدت هم همش نشانه میدیدم از اینکه چقدر این مسیر حقه
فایل امروز حال یکماه پیش من رو گفت ک با اون صحبت ذهنم شروع کرد نجوا ک اره دوستت درست میگه تو تغییر نکردی تو داری زور میزنی پس کجاست نتایج؟ کجاست اون رابطه عاطفی ک میخوای؟ اون ثروت زیادی ک میخوای کجاست؟ اینقدر ک تو وقت میذاری و تعهد داری باید نتایج بزرگتری میگرفتی
من با حرف دوستم تمام نتایج خودم رو زیر سوال بردم
من همون مدت به قدری عالی داشتم روی احساس لیاقت کار میکردم ک از زمین و زمان برام هدیه می اومد، همه کارهای من رو انجام میدادن بدون اینکه درخواست کنم، رابطه ام با پدرم عالی شده بود طوریکه همو دیدیم و حسابی از کنار هم بودن لذت بردیم چیزی ک چند سال بود اتفاق نیفتاده بود، من دوستای فوق العاده عالی و ثروتمندی رو جذب کرده بودم ک الان هم دارمشون فقط نمیدیدم این نتایج رو ک خیلی راحت پول خرج میکنن، راحت زندگی میکنن و خیلی پر انرژی هستن، من کلی این مدت تفریح کردم کلی برای خودم پول خرج کردم، کلاس های مختلف ثبت نام کردم ک این ها همون نتایج مالی هست اما من با یه حرف تمام نتایج رو نادیده گرفتم، خودم رو، تلاش هایی ک کردم رو ندیدم
مدتیه ک سعی دارم ذهنم رو آروم کنم نتایج رو بهش یادآوری کنم حتی نتایجی ک همین چند روز اخیر گرفتم
به خودم گفتم ببین شاید تو حواست نباشه ولی هنوزم خدا حواسش بهت هست و به خواسته قلبت پاسخ میده همین خودش نتیجس، اینکه خدا کنارته و حواسش بهت هست
خداروشکر از قدم های خیلی کوچیک شروع کردم و الان حالم خیلی خیلی بهتره به لطف خدا
فایل امروز هم فوق العاده بود و قشنگ خدا باهام صحبت کرد
دوستون دارم خیلی، دلم هم حسابی حتی برای صداتون هم تنگ شده بود
ممنون استاد عزیزم
ب نام مهربان وهدایتگر !سلام ب استادعزیزم مریم نازنینم وسلام ب دوستان گلم ،خیلی کارها واتفاقات بوده ک باعث شده با یبار اشتباه افکارمنفی نزارن دوباره اون کار ادامه بدم چندتا از مهمتراشو مینویسم گ یادآوری بشه برام اولین مورد درمورد رانندگی بود ک درحین پارک گردن ماشین درپارکینگ ماشین کوبیدم دیوار بعداز اون ترس وافکار منفی ذهنم تا دوهفته بامن بود ک نکنه باز سوار ماشین بشم دوباره اون اتفاق تکراربشه اونقدر باذهنم باخودم حرف میزدم بودم گ بالاخره موفق شدم ذهن وافکارمنفی خاموش کنم وخودمو قانع کنم ک همیشه این اتفاق نیفتاده یبار افتاده تو میتونی سوار شی ودقت بیشتر باز ماشین برونی درپارکینک پارک کنی خداروشکر تونستم ذهنم کنترل کنم دوباره سوار ماشین شم وبهتر از قبل رانندگی کنم واما مورد بعدی درمورد آشپزی ی روز ک مهمون هم داشتم غدارو خورش وبرنج جالب درنیومد درحالیکه همیشه غذاهام خوب عالی میشد خلاصه همین تودهن من مونده ک هرموقع مهمون میخواست بیاد من استرس میگیرفتم ک غدایی ک دوباره درست میکنم نکنه بدبشه وخیلی افکار منفی دیگه توذهنم تکرارمیشد ولی باز باتوکل ب خدا اینم تونستم ب ذهنم و ترسم غلبه کنم ودهنم قانع کنم ک ی بار بوده منکه همیشه کارم خوب بوده باز میتونی بهتر عالیتر ازقبل غذارو بزاری مورد بعدی درموردازدواج ناموفق ک داشتم باراول شکست خوردم برای بار دوم ب شدت ترس داشتم وباهمین ترس افکارمنفی ک دیر میشه میمونم خونه سربار پدرمادر وووو بااسرار خانواده باز ازدواج کردم ازدواج نآگانه وباکلی افکار منفی ترس ک اینم منجر ب یک ازدواج ناموفق شد باز ی شکست وحشتناک دیگه بعداز سالها زندگی دوباره جداشدم اونقدر ترس داشتم ک اسم مرد میومد استرس تموم وجودم میگرفت کم کم اون شکست هارو توذهنم کمرنگ کردم سعی کردم ب خوبیای رابطه قبلیم و اینکه چقدر برام درس داشته فکرکنم افکار منفی راجع ازدواج رابطه عاطفی کنار گداشتم و مثبت فکرکردم راستی اینو هم اضافه کنم ک زمانیکه بااستاد عزیزم واین سایت بی نظیر آشنا شدم این تغییر ومثبت فکرکردن درمن شکل گرفت از سال 98لیلای ضعیف کامل درذهنم کشتم و ی لیلای خیلی قوی امیدوار باانگیزه شدم اونم باز مدیون خداوندی هستم ک استاد سرراه من قرار داده والگوی عالی برای من شدن ازهرلحاظ ،استادجاانم واقعا ازتون سپاسگزارم باکلام شیوا گرمتون امید زندگی درمن روشن کردید بی نهایت سپاسگزارم بهشت وتمام نعمتاش گوارای وجودتون ،دوستتون دارم
به نام الله یکتا
سلام و هزاران سلام به استاد عزیزدلم
درود خدا بر تمام عزیزانی که راحت میتونن اعراض کنند از ناخواسته و توجهشون و بدن به توانایی ها و موفقیت و نتایج طلایی
همیشه و همیشه با خودم میگفتم اگه یبار اشتباهی پیش اومد
باید پشت دستم و داغ کنم که حتی نزدیک اون اتفاق نشم
چه برسه به ریسک انجام مجددش
من دقیقا تو آشپزی همین روند مخرب برام پیش میاد
صد بار غذام عالیه و یبار خراب
ذهنم میگه تو علاقه ای به آشپزی نداری و استعدادش و هم نداری
همیشه همه جا میگفتم که من اصلا علاقه ای به آشپزی ندارم
من ده ساله رانندگی میکنم و هرگز اتفاقی نیافتاده جز یک دفعه که زدم به مانع
همون یکبار رو مرتب همسرم بمن گوشزد میکرد
اما من نمیدونم سر غرور یا. عزت نفسم هرگز زیر بار اون اتفاق نرفتم و هرگز دوباره برام تکرار نشد
الان میفهمم که همه چیز از درون خودم شروع میشه
تو روابطم گاهی به مشکل میخورم با وجود کلی کار که روی خودم میکنم
ممکنه در عرض دو هفته یبار به اختلاف نظر و بحث بکشه
ذهنم مرتب میگه تو بدرد همسر بودن نمیخوری
تو باید رها شی از بند زندگی رناشویی و آزاد باشی
برای همین با کوچکترین بحث سریع درخواست میکنم ازش که بیا ازهم جدا بشیم
تازه فهمیدم که من نازک نارنجی شدم
قرار نیست با عوض کردن فرد مقابلم به زندگی دلخواهم برسم
این من هستم که باید تغییر کنم و اوضاع و روابطم و به سمت دلخواهم هدایت کنم
وقتی بخودم یادآور میشم که آقا خالق صددرصد زندگی خودتی
همسر و فرزند و بقیه فقط طبق فرکانسی که فرستادی دارن باتو برخورد میکنن
کل داستان اینه که ما بخوایم و بشه….
هر چیزی
هر چیزی
حالا اگه نمیشه بچرخ و ترمز هاتو پیدا کن و بردار
به همین زیبایی و باحالی
و اینقدر جذابه که بفهمی خداوند در درونته و تو خالقی
عاشقتم استاد جان دلم
سلام حضور استاد عزیز و خانواده عباس منش
استاد من تجربه این موضوع رو داشتم بعنوان مثال ماشین میگیرم واسه رفتن به شهرستان همیشه خوب بوده بعضی مواقع ماشین خوب گیرمون نیومده به این فکر میکنم من در چه فرکانسی هستم که این ماشین سر راه من قرار گرفته اگر از لحاظ فرکانسی خوب باشم میگم یه خیری در این موضوع هست ببینیم چی پیش میاد میبنم اصلا به موضوعات دیگه ای ختم میشه
مثال دیگه اینکه من واسه مهاجرت اقدام کردم همه کارهای لازم رو انجام دادم که با توکل و دیدن نشانه ها شروع شد و ما هم اقدامات عملی رو انجام دادیم اما نتیجه ای که ما میخوام هنوز حاصل نشده من دنبال این میگردم کجای باورهای من ایراد داره خدایا خودت هدایتم کن یا اینکه این موضوع میخواد چی رو به من بگه که من بتونم تکاملم رو طی کنم و در موضوع نمیمونم رها میکنم با این باور که خدای که من بهش توکل کردم و هر لحظه هوای من رو داره پس اینجا در این اتفاق خاص 100% خیر محض هست و با یک جمله انشالله خیره کلا قضیه رو میبندم
ب نام خدای هدایتگر
سلام ب استاد جان و خانم شایسته گرامی
ممنون از فایل زیباتون
من چند سال پیش گوشی موبایلی داشتم ک توی تاکسی جا گذاشتم گم شد ولی با پیگیری پیدا شد
اما این استرس و ترس با من موند ک گوشیم گم میشه
دوباره بعداز چند سال تو همین روزای عاشورا و تاسوعای حسینی ،بیرون رفته بودم ک متوجه شدم گوشیم توی جیب مانتو نیست و خیلی ناراحت شدم
خیلی سرزنش شدم ک چرا گوشی رو گم کردم
تا وقتی ک با استاد آشنا شدم و از فایل هااستفاده کردم فهمیدم ک یه بار اتفاق افتادن قرار نیست هر روز باشه و خدارو شکر ک یه بار بود
خدا رو سپاس ک خدا شما رو دستانی تو زندگی من
قرار داد تا زندگی و افکارم را تغییر بدم
استاد شما همیشه از کنترل ذهن برامون گفتید واقعا مشکله ولی شدنی هست ب اندازه ای ک بتونی کنترل کنی ذهن رو نتایج هم پشت سر هم رقم میخوره آن شاالله
در پناه الله یکتا شما و همه دوستان گرامی
تنها تو را میپرستم و تنها از تو یاری میجویم
بنام خدا’
الزَّانِی لَا یَنْکِحُ إِلَّا زَانِیَهً أَوْ مُشْرِکَهً وَالزَّانِیَهُ لَا یَنْکِحُهَا إِلَّا زَانٍ أَوْ مُشْرِکٌ ۚ وَحُرِّمَ ذَٰلِکَ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ
سوره نور آیه 3…
مرد زناکار نباید جز با زن زناکار یا زن مشرک ازدواج کند،و زن زناکار نباید جز با مرد زناکار یا مرد مشرک ازدواج ببندد،این بر مومنان حرام است…
این بر مومنان حرام است….
سلام و درود به اهل بهشتم.بهشتی که معنای زندگی کردن در دنیای مادی و دنیوی به ما آموخت!
سلام و درود خداوند به استاد عزیزم و دوستان توحیدیم…
حدودا جمعه هفته گذشته بهم الهام شد.اینم…صبح زود،پیاده روی’ درون شهری رو شروع کنم.
و بهم گفت.هر روز باید یه قسمتی ،’جدیدی پیاده روی کنی…
و من هر روز طلوع خورشید رو یجای بکر و زیبا میدیم..ناگفته نمونه جایی که هیچکسی نبود جز خودم تنها و تنها…
از کوه گرفته .از باغ گرفته.از محیط شهری گرفته.هر جا بهم میگفت میرفتم…
روز دقیقا سوم.و روز اخر…دیدم یه شخصی داره منو دنبال میکنه…
و
حس ترس سراغم اومد..این سفر سفری بود..که من هیچ وقت در طی این 30خورده ایی از زندگیم انجامش نداده بودم..
چون تنهایی هر جا که ترس داشتم میرفتم..جایی که هر کسی منو میدید..یه دیوانه در نظر میگرفت…
ولی بخودم قول داده بودم باید پا بزارم رو ترسم.و این الهام خداوند داره ..یچیزایی رو نشونم میده…
دقیقا روز سوم.طرف شخصی.نامناسب تعقییب شدم..
ذهنم شروع کرد دلهره انداختن تو دلم.بهم میگفت نگاه کن..
بازم سررو کله همون ادمهای نامناسب گذشتت پیدا شد..
بدبخت الان تو این خلوت یه بالایی بسرت میاد.
چون این مورد چند نفر..پیش روم قرار گرفت..
من همیشه قبلانا خیلی این الگو تکرار شونده در چند مدت یکبار برام پیش میومد.جوری که بهش سنگ پرتاب میکردم..
یادمه یه پسری مزاحمم میشد..یه سنگی موقعه ایی بهش پرتاب کردم..دقیقا جلوی چشمم رد شد..و داستانها سر همین موضوع دارم…که ناگفتنیه..
یا یه شخصی منو میدید..و بعداش مرحله خاستگاری انجام میشد..بخاطر نخاستن اینجور ادمها..سعی میکردم خودمو پنهان کنم.یا جایی نرم تا افراد منو نبینن..
یه حس ترس..یه حس ناجالب..که فقط خودم میشناسمش..
چون همیشه با همین موردهایی اینم زورکی ،’و اصرارهای بیجا از طرف مقابل برام انجام شد…
و موقعه ایی از اون قسمت رد شدم و ایشون هم رد شد…
ذهنم همینجور درگیر بود…
بخودم گفتم!…این پیاده روی الهامی..خداوند برات انتخاب کرده..که هیچ وقت از کسی ترس نداشته باشی..قوی جلوش رد شو….
اون نمیتونه بهت اسیب بزنه چون با خداوند طرفی..خداوند بهت کمک میکنه..
این بازی پیاده روی بجاهای ناشناخته داره عملگرایی و ایمانتو قوی میکنه…
استادم.بهمون خدای واحد..این سفر سفر ایمانی بود..جاهایی که پر از سگ وحشی بود..هر کسی میومد بهش حمله میکرد.حالا حساب کنید..طرف سوار ماشین بود بهش حمله ور میشدن…
ولی من اصلا ترس نداشتم.و بهم گفت ادامه بده….و اون سگ از طرفم رد میشدن.بدون هیچ حمله ایی…
و ذهنم میگفت نرو جلو ..نرو بهت حمله میکنه..
منم فقط سوره فاتحه رو میخوندم.و میگفتم خداوند همراهمه…
و یه صبح تنهایی وسط باغ نخلستان..دقیقا قسمتی که هیچ کس نبود..چون یه قسمت پرت شده هست…و همینجور نجواها میومد..و من با نور الهی پیش میرفتم..
و ذهنم فرداش میگفت .ولش کن نمیخاد بری..ولی نوری میخورد به چشمم.بهم میگفت بلند شو..اینقدر صدای خداوند زیاد بود.مثل دیوانه ایی که عاشقه سر به بیابان میبره..این 6روز همینجوری بودم..
خداشاهده اگه قبلنا بهم میگفتن.اصلا یه لحظه هم نمیتونستم بهش فکر کنم.چی بشه حرکت کنم…
و لطف خدا…تو این چند روز شامل حالم میشد..و هر بار ذهنم مدام شروع میکرد به فریب دادن..
یه صبح بازم یفردی دیگه..وارد این برنامه شد..و من مسیرمو تعقییر دادم دیدم بازم تعقیبم میکنه..
دیگه نجوا اومد..اینقدر وراجی کرد..و من تو دهنی بهش میزدم..
یادم از همین ایه که اول فایل نوشتم اوند..گفتم تو در مسیر درستی..افرادی که با تو هم فرکانس نیستن.هیچکاری رو نمیتونن انجام بدن.اصلا بهش فکر نکن…
یه لحظه هم نمیتونه به تو آسیب بزنه…
تا تونستم با کمک خداوند این محموله رو به پایان برسونم.سفری بسیار دوستداشتنی..کلی با خدا عشق بازی کردم..
کلی مسایل تو درونم درست شد..
و هر جا از طرف اشخاص بهم قبولونده میشه.که خودت تنهایی جایی نرو اینکار رو انجام نده من بیشتر مستحکمتر میشم.بیشتر میتونم بهش غلبه کنم…
چون این ایمان.و این محافظت خدادند در برابر ترسهام کم شده…
حدودا چند ماه پیش خدادند بهم الهام کرد.که باید خودت تنهایی بری قبرستون..
استاد ذهنم میگفت این دیوانه.ای دختر احمق.مگه زدن بسرت …میخای بری..
وای سرم،’میخاست بپوکه.یه سردرد شدید..بین ذهن و خدا..الله اکبر..
استاد انگار زده بودنم تو روغن داغ..خواب نمیرفتم قلبم شدت گرفته بود…
تا اینکه بهم میگفت عصر عصر همین امروز..
فقط گفتم خدا بهم کمک کن.تو راهش میترسم.چون ترس بچگیم قبلا اونجا یه تابوت دیده بودم.هنوز ترسش تو وجودم بود…
دیگه همینجور اشک میومد.ما قدم برمیداشتیم..تا اینکه خداوند بهم گفت..
شاید از نظر دیگران ،’ منطقی نباشه اینکار رو انجام بدی.ولی باید حرکت کنی.نترس برو من کمکت میکنم.
اولین مکان هدایتم کرد.دقیقا به محلی که قبلا.بصورت واضح…ترس داشتم.چون یبار با فردی نزدیکم تو روز شلوغ..یه سایه ایی در چند ثانیه. همون قسمت جلوی چشمم رد شد.که همون شیطان بود..که داشت منو میترسوند…
و من خودم تنها با طپش قلب فراوان..همون قسمت چند لحظه مکث کردمو قران مبخوندم..و بعد با هدایت خدا پیش رفتم.و من انجامش میدادم..و نور خداوند همراهم بود.توی تاریکی.توی اون منطقه رد شدم..
و بعد اون خداوند از طرف شخصی تو شب تو ساعت خاصی..بازم منو هدایت کرد بهمون منطقه که خوب ترسم بریزه..
ولی اونروز خودم تنهایی نقطعه به نقطعه همون قسمتا رو گشتم.
و احساس کردم با این سفر..ترسهام کاملا ریخت..
ایمانم قوی تر شد..دست به عملم زیاد شد..
و چه لذتهایی تو این سفر بود..لذتی که هیچ وقت طعمش زیر دهنم تمام شدنی نیست…
و ذهن فریبکار هر لحظه یاوه گوییش کمتر و کمتر شد…
میخام بگم دوستان حرکت کنید..واقعا وقتی پیش میری..خیلی سخته ولی لذتش کاملا متفاوته..چیزیه که هیچ وقت بهش فکر نمیکردی اینقدر اسون و راحته،’ میشه.که نگو نپرس…
میخام در انتها بگم!…
غلبه بر ترس ایمانتو قوی میکنه.فریب ذهنتو کمتر میکنه…
حالا این میتونه تو هر جنبه ایی از زندگیت باشه…
و نکته بعد،’تو بحث روابط…
من افراد زیادی درگیر بودم..با شخصی نزدیک بهم هر مدت یکبار،بحثمون میشد ،در حد مرگ..و کلی خسارت تو زندگیمون..افتضاح افتضاح..
الان خداوند بهم گفت این مورد رو بیان کن..
همیشه میگفتم وای خدا من باید تا اخر عمرم با این شخص جنگ و جدال داشته باشم..
همیشه بفکر فرار بودم…از این وضعیت لعنتی…
تا تونستم روی خودم کار کنم..و هدایتم به این بهشت..
در عرض چند ماه..رابطم با این شخص و دیگر افراد دیگه شد…بهشت..الان با عشق کنار همدیگه لذت میبریم..
و نگاه هایی که بازم ترس داشتم..و حس ناجوری بهم میداد..همه به لطف خدا از بیین رفت..
و من اسان شدم به اسانیها!..
تو بحث روابط صدها مثال دارم..همه کم کم به لطف خدا درست شد…و من به آرامش درونی رسیدم …
این رابطع با خانواده بگیر تا دوست و اشنا و غریب..و هر بار قربانی..و سوسه های شیطان که پایانی نداشت..همه به ارامش تبدیل شد..
و من تونستم..این محموله سخت و طاقت فرسا رو از بیین ببرم..
محموله ایی که یه عمر منو از وجود الهی ام دور کرده بود…و منو از لذتهای اطرافم دور کرده بود..
از همون روزهای اول بخاطر اون همه شور شوق..تونستم با تکامل یکی یکی از بیین ببرمشون…
تا دیشب..تکه هایی از این محموله..تو درونم بود.ولی نمیتونستم چجور کنترلش کنم.ولی هدایت اومد.باید فلان کار رو انجام بدی…
نکته بعد..
تو بحث ثروت …
بعد از انجام اون ماموریت.قبلی.
خداوند منو هدایت کرد به جاهایی که باید خودمو پروجکت میکردم..
عرق تو تمام جابجای بدنم میومد پایین..تا کم کم تونستم بر ذهنم غلبه کنم.هر جا میگفت زشته این چه کاریه..
کسی این مورد رو خریدار نیست.و من حرکت بیشتری میزدم..
و اون مدام میگفت و منو از کارم پشیمان میکرد ولی من انجامش میدادم.و خیلی درسها از این سفر چند ساعتی گرفتم..
و باعث شد تا بیشتر خودمو بشناسم…
بیشتر درون خودمو درک کنم..
چون بعضی وقتا میگیم،’خیلی تعقییر کردیم.ولی وقتی پای عمل میفتیم..میبینم.نه!اون چیزی که ما فکرشو میکردیم..اصلا وجود نداره…
چون همه چیز عملگرایی که تبدیل به رفتار ما میشه هست…
میخام در نهایت بگم…
لطف خداوند شامل حالم شده…هر موقع ذهنم میگه..
نباید اینکار رو انجام بدی و حس خطر رو تو وجودم میندازه..
یادم از نوشته کتاب رویاها فصل پنجم میفته..که شما بخاطر ترس از تاریکی،از اون چادر نمیتونستین بیرون بیایین..
همون لحظه بخودم نهیب میزنم.بخودم میگم..اگه نتونی اجراش کنی..باید تو غار خودت بمونی و هیچ پیشرفتی نداری..و نمیتونی زندگی رو در تمامی ابعادش درک کنی..و لذت ببری..
و مدام بخودم یاداوری میکنم باید انجامش بدی..باید ایمانتو نشون بدی..و اینقدر صدای درونمو سعی کردم..سعی کردم بیشتر کنم.دیگه ذهنم خسته میشه و همراهم میاد…و بعد از اینکه لذتشو میبینی…
بیشتر خودشو اماده میکنه…برای مرحله بعدی..برای الهام بعدی…
فعلا ما فقط منتظر حمله بر ذهنیم.اینم با شدت..
من یه خوبی که دارم.که بازم لطف پروردگارم میبینم..خیلی جسورتر شدم..هر جا ذهنم چیزی میبینه که داره وعده ترس رو بهم میرسونه…
همون لحظه میگم انجامش میدم.یه قدرت خاصی میاد تو درونم.که انجامش برام جزو کن فیکون میشه…
همیشه برای قدم برداشتنام.تا اونجایی که بیاد بیارم.قرآن باز میکنم.طبق الهامات پیش میرم.خیلی برای کنترل ذهن خوبه..و قدمهامو قوی تر میکنه….
به امید غلبه بر ترسهای دیگه.و باز شدن درهای بهشتی دیگر ،’….
به نام خداوند بخشنده مهربان، خداوند هدایتگر من و همه دوستان به شرط باور قلبی به خودش
درود بر شما استاد عباسمنش عزیز
مغز ما جوریه که اگه هزار بار یککاری رو درست انجام داده باشیم ولی یک بار اشتباه کرده باشیم اون هزار بارو نادیده میگیره و همون یک بار رو میبینه، و باعث میشه ما برای دفعات بعد فکر کنیم که قراره همیشه دیگه همین اتفاق بیفته
برای خودم هم پیش اومده حتی وقتی روی یک کاری مهارت دارم ومیدونم که میتونم بارها درست انجام بدم، ولی وقتی یه بار اشتباه میشه فکر میکنم بازم قراره خراب کنم ولی به خودم میگم دفعات قبل دیدی که درست انجام دادم حالت یه بارم خراب شد اشکال نداره میدونم که دفعه بعد درست انجام میدم؛ و با بخاطر آوردن تجربیات خوب قبلی میتونم ذهنم رو قانع کنم که میتونم باز هم درست انجام بدم؛ ولی در مواقعی که تجربه اولم بوده یا تجربه کمی تو اون زمینه داشتم ، ذهن مقاومتش بیشتر بود و نیاز بود که تلاش بیشتری میکردم و نمونه ها و الگو های بیشتری بهش نشون میدادم تا ذهنم رو قانع کنم که میشه درست انجام داد؛
پس خیلی مهمه که اون دفعاتی که درست انجام دادیم رو یادآوری کنیم و همیشه بیاد بیاریم
درستش اینه که ما ذهنمون رو کنترل کنیم نه اینکه ذهنون مارو کنترل کنه
وقتی که روی خودمون داریم کار میکنیم دیگه نباید بترسیم از اینکه بخوایم کاری رو دوباره انجام بدیم
در واقع باید بگیم که من از این اشتباهم درس میگیرم و تجربه کسب میکنم و ادامه میدم و دوباره تلاش میکنم نه اینکه اون کارو بذاریم کنار
مثال تجربه ازدواج مجدد اون دوستتون مثال خوبی بود تا به ما یاد بده اگه کاری رو یک بار اشتباه انجام دادیم نگران آینده نباشیم و با توکل به خدا دوباره تلاش کنیم؛ بقول شما یسری موضوع ها بارها میشع تجربه کرد و فرصت برای دوباره انجام دادنشون زیاده مثل مسافرت یا خرید یک کالا ولی یسری موضوع ها مثل ازدواج ممکنه یک بار یا دوبار برای کسی اتفاق بیفته و بهتره که با تجربه و امید بیشتر تلاش کنیم و خیلی بهتر تجربه مون رو بکار بگیریم
اگه بخوام از خودم مثال بزنم الان خیلی بهتر شدم و اعتماد به نفسم بالاتر رفته از اینکه اگر کاری رو اشتباه انجام دادم امیدوار باشم و خودمو سرزنش نکنم و به خودم بگم که این قضیه باعث شد تجربه م بره بالا و سعی میکنم دفعه بعد بهتر عمل کنم
اینو همیشه بیاد داشته باشیم که خداوند همیشه وعده فزونی و نعمت میده ولی شیطان هستش که وعده فقر و تهی دستی میده پس اگه با توکل به خدا بتونیم ادامه بدیم و نا امید نشیم میدونم که به نتایج بهتری میرسیم
استاد جان خیلی دوستون دارم و دوست دارم بیام امریکا از نزدیک ببینمتون