درس‌هایی از انیمیشن گربه چکمه پوش - صفحه 19 (به ترتیب امتیاز)

794 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    وحید ربانی گفته:
    مدت عضویت: 1491 روز

    با سلام‌و‌دروود‌خدمت استاد عباس منش عزیز و‌مریم خانم عزیز و همه دوستان گرامی

    ممنون‌و سپاسگزارم از این فایل عالی امروز که به لطف خداوند موفق به مشاهده آن و‌انشا الله درک مطالب مفیدش شده باشم

    اهمیت به بحث‌غرور به نظر شخصی من در مسیر موفقیت خیلی خیلی ضروری‌و‌با اهمیت هست همونطور که شما گفتید اثر غرور در شکست بسیار بسیار سریع هست و‌من به شخصا تجربه کردم‌این‌موضوع را

    بر خلاف اثر باورهای غلط که ارام ارام ما را از مسیر صحیح منحرف میکنه غرور و‌تکبر خیلی سریع بصورت ضربتی عمل میکنه و‌دلیل این سرعت هم اینه که ما شخصا ارتباط خودمون را با منبع اگاهی با خواست خودمون قطع میکنیم و منبع اگاهی را از منبع لایزال الهی به منبع ناقص و‌ناچیز ذهن وصل میکنیم دقیقا مثل موبایلی که برای دانلود به مرکزی عظیم‌از موسیقی وصل هست و هر درخواستی را play میکنه تا اینکه این موبایل را به حافظه محدود داخلی افلاین وصل کنیم خیلی سریع در مقابل درخواست های ما error میده و‌مثال های دیگه ای که میشه زد

    خاموش کردن جی پی اس و تکیه به نور محدود یک متری چراغ دستی

    بنابر این سقوط ما در مسیر موفقیت حتمی و قطعی هست وقتی دچار غرور و‌تکبر و خود بزرگ بینی کاذب میشیم

    من از خداوند سپاسگزارم بابت این هماهنگی عالی اون من دقیقا از امروز یک‌تمرین‌را برای خودم برنامه ریزی کرده بودم برای بیاد اوری این نکته که اگر من بدنبال عزت الهی هستم باید فروتن باشم باید سر بزیر داشته باشم چشم به زیر بندازم از قدرت الهی و خاضع باشم و فروتن تا خداوند سر من را همواره بالا نگاه داره و‌دقیقا این فایل عالی از شما در تایید تمرین من امروز روی سایت گذاشته شد

    این قدر بحث غرور به‌نظر من اهمیت داره که لازم هست دوره ای برای خودش داشته باشه مخصوصا برای دانشجویانی که بر سیکل خود محور بودن و خلق خواسته های خودشون قدم بر میدارن این موضوع خیلی نزدیک هست و اگر دانشجوی مسیر موفقیت به این مبحث اگاهی لازم را نداشته باشه مثل خود من خیلی زود دچار خطا میشه ولی از اون جایی که خداوند منبع لایزال رحمت و فضل الهی همواره انرژی مثبت و‌پیشرفت و‌رشد را گسترش میده و غالب هست اگر ما بر باورهای توحیدی قدرتمند متمرکز باشیم این باگ غرور را به اسانی شناسایی میکنیم و اصلاحش میکنیم ولی در کل این موضوع نیاز به کار و‌تمرین‌داره که کاملا مسلط شویم خدارا بینهایت شاکرم که هر‌روز و‌هر‌روز بر اگاهی های ما می افزاید و‌مارا به سمت نور و‌روشنایی هدایت میکند

    “اهدنا صراط المستقیم صراط الذین انعمت علیهم غیر المغذوب علیهم والضالین ” آمین یا رب العالمین

    سپاسگزارم از شما استاد عزیز که مطالب شما بی نظیر و فو‌ق العاده است شخصا لذت میبرم از تمام مطالبتون موفق باشید ارزوی سلامتی و شادی و‌ثروت مندی برای شما دارم

    موفق باشید

    وحید ربانی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
    • -
      حمید حیدری گفته:
      مدت عضویت: 1842 روز

      سلام و دورد وحید عزیز

      سپاسگزارم از کامنت زیباتون، دقیقا همینطوره غرور بیجا باعث ضربه خوردن ما درمسیر موفقیت میشه، و وقتی این ترمز ذهنی رو هموار کنیم به موفقیت های عالی میرسیم، غرور بیجا و منیت دقیقا مارو از خداوند دور میکنه و غرور از نفس و شیطان میاد که اینم یه نوع گمراهی بصورت مخفی و ظریف از سمت شیطان میاد که اکثر اوقات کاملا بدیهی بنظرمون میرسه

      درپناه خداوند شاد وسلامت و ثروتمند باشید

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  2. -
    نرگس نازپرور گفته:
    مدت عضویت: 1227 روز

    سلام دوستان عزیز

    من هم چند وقت هست ک هر برنامه رو میبینم، چه کارتون چه فیلم خیلی توحیدی یا قانونمند بهش نگاه میکنم در واقع اصلا اهل دیدن تی وی نیستم ولی اگر چشمم بخوره یا تو جمعی باشم که اجبارن ببینم بازم ازش درس یاد میگیرم.

    حتی موزیک هارم خیلی معنویی گوش میدم مثلا انگار یک بیت شو خدا برام میخونه یک بیت شو من برای خدا،،،،

    هرکی میبینه میگه چقد با احساس میخونی عاشق کی شدی؟؟؟

    منم چند وقت پیش وقتی پسرم داشت کارتون باب اسفنجی و میدید چقد از شخصیت باب اسفنجی لذت بردم و قانون و به صراحت دیدم

    باب اسفنجی یه موجود ساده خوش بین شاد و مهربون و درمقابلش اقای اختاپوس یه موجود عصبی بد بین و بی حوصله ک تو این قسمت میخواست کاری کنه که باب اسفنجی و از محل زندگیش دور کنه و راضیش کنه بره جای دیگه زندگی کنه و در اخر همه بلا ها سر خودش اومد و خونه خودشم از دست داد…

    من همیشه فکر میکردم ادم های خوب و مهربون ضربه میخورن و خیلی ساده لو هستن ولی دیدم اگر خوب باشی، شاد و امیدوار خدا صدر در صد محافظته

    خیلی هم عالی ازت محافظت میکنه و دیگران هر کاری هم بکنند که اذیتت کنند و ازت سو استفاده کنند، اخر به خودشون صدمه میزنن و تو در ارامشی و هیچ اتفاق بدی برات نمیوفته چون فرکانست فرکانس خوبی هاست.

    ممنون از خداوند بابت اینکه همه جا برامون اموزشی داره

    و ممنون از استاد عزیز و مریم خانم ک انقد درس ها و خوبی ها رو برامون به زیبایی اشتراک میزارن.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
  3. -
    عارفه گفته:
    مدت عضویت: 1228 روز

    به نام خالقی که مرا خالق زندگی خود آفرید

    سومین کامنت

    سلام خدمت استاد عزیزم و دوستان هم فرکانسی پر نشاطم

    به قول دیالوگ فیلم جنگجوی درون

    گاهی نیازه برای عاقل شدن عقلت را از دست بدی

    چقدر این جمله اش را دوست داشتم چقدر از لطف و محبت الله دارم دیوانه میشم

    و چون میدونم اعضای این خانواده بهتر حرفام را درک می‌کنند بر این شدم که اینجا احساس خوبم را به اشتراک بزارم

    و اما بعد….

    عارفه داستان من چند روزی بود تو تمرین کد نویسیش از خدا میخواست تجربه یک مسافرت تنهایی را داشته باشه و چمن روز بعدش راهی سفر یک روزه به قم شد

    من تو اون سفر خیلی دوست داشتم برای خودم باشم و تنهایی رفتم و فکر میکردم تا صبح تو حرم هستیم ولی تو مسیر فهمیدم شب بر میگردیم و خانمی که باعث شده بود من با این کاروان آشنا بشم به خاطر محبتت زیادش میخواین من تنهایی را احساس نکنم همه جا با من بود

    منم سعی می‌کردم در لحظه خوش باشم ولی بی تعارف اون سفری که دوست داشتم یه چند ساعتی برای خودم خلوت کنم نشد

    بی خیلی از اون آقای مسنی که کاروان قم و جمکران را می‌برد لذت میبردم وهم تو دلم هم به بقیه از حسن هاشون میگفتم

    حتی به خانم بغل دستم گفتم چه آقا خوش انرژی هستند کاش مشهد هم می‌بردند و در جواب بهم گفت ایشون چند ساله فقط قم و جمکران می‌برند هر هفته

    تا گذشت و تو اون هفته دیدم همون خانم تو گروهش اعلام کرده که کاروان فلان مشهد میبره اونم با یک قیمت مناسب. من خوشحال شدم ولی نجوا ها و ترس ها اومد سراغم حالا چند روز نیستی بچه ها چی؟ کلاسشون چی؟ بهونه گیری هاش چی؟ مهدیس بفهمه با گریه هاش نمیزاره تو بری و……

    ولی حتی به همسرم گفتم به خود آقاهه زنگ بزنید ببینیم چطوریه(تو پرانتز اینا را هم بگم که من همیشه وقتی تور هارا میدیم که با غذا و… هست میگفتم خب من که با دوره سلامتی هر چیزی نمیتونم بخورم و الکی باید پول غذا بدم کاش میشد این قسمتش حذف بشم من خودم برلی خودم یه کاری میکردم)

    همسرم زنگ زد به اون آقا و باعث شد بفهمیم که بدون وعده های غذاست (الله اکبر)

    ولی باز با نق هایی که مهدیس و گاهی هم عرفان و اینکه هی باباشون تایمی هم که هست باهاشون روابط خوبی نداره و هی بچه ها می‌گفتند مارا با بابا تنها نزارید منو منصرف میکرد

    تا وقتی که اعلام کردن ظرفیت تکمیل

    و کنار این ماجرا ها همون موقع مربی پلاتسم گفت من چند روز نیستم و میخوام برم مشهد و بدون بچه هام و زنونه میخوام برم

    تو دلم تحسین کردم و احساس خوبی گرفتم به قول استاد وقتی از مدل خواستتون که می‌بینید یکی بهش رسیده احساس خوب بگیرید و بگم خود این یک نشونه است

    خلاصه تا دیروز بعدازظهر فهمیدم 6نفر کنسل کردند وقتی به نشانه امروز من تو گروه سر زدم که دلم آروم بگیره و بتونم تصمیم بگیرم فایلی از زندوی در بهشت اومد که در قفس اردک ها را باز کردند و خانم شایسته گفتند اینا روز اولی هست مه می‌خواند بیاند بیرون

    به خودم گفتم عارفه بچه های توهم یک روز اول باید داشته باشند شاید اصلا حضور تو باعث میشه اینا بیشتر هی دنیال گیر دادن بیشتر به هم باشند و هی بعدش بگم ماااماااننن یه جیزی به عرفان بگید

    مامان یه جیزی به مهدیس بگید و وقتی زنگ زدم به همسرم گفت برو من قول میدم به بچه ها چشم خوره نرم که نترسند وکلی خوشحال شدم و زنگ زدم به اون آقا

    گفت یه چند نفر گفتند پول می‌ریزند فردا زنگ بزن اگه نریختن تو بریز گفتم چشم

    و دل بچه هام هم نرم شد و دیگه از اون بهانه ها نگرفتند و فقط گفتند مامان برای ما هم سوغاتی بیارید

    و همین که آقا گفت از در باب الرضا میرید. تو دلم ذوق کردم چون همیشه عاشق خیابان امام رضا هستم چون تو خیابون حرم پیداست

    و فردا سه شنبه ساعت یک قرار حرکت کنیم بریم حرم حضرت معصومه جمکران و بعد 10شب به سمت مشهد مقدس

    میبینید چه خوشگل خدا پلنش را چید اگه من اون جمکران را نرفته بودم با این کاروان و اون آقای مهربون اصلا آشنا نشده بودم

    خدا میدونه تو این سفر قراره من چقدر تجربه کسب کنم چقدر به خدا نزدیک بشم

    خدا میدونه چقدر با افراد خوبی آشنا میشم

    خدا میدونه چقدر برای بچه هام این دوری باعث رشدشون میشه

    خدا میدونه چقدر در بهترین زمان در بهترین مکان قرار میگیرم

    خدا میدونه برام چه سوپرایز هایی در نظر گرفته وای خدای من چقدر خوشحالم

    شاید به ظاهر برای یک سری ها جذاب نباشه

    سفر با اتوبوس

    بدون وعده های غذایی

    و

    ولی همه پلن ها خوشگل برای خواسته های من چیده شده و نظر هیچ کسی برام مهم نیست و و سط اتاق یه لحظه خشکم زد و داشتم فکر میکردم چطور انقدر خوشگل همه چیز چیده شده و افتادم به سجده و بهش گفتم

    حمد سپاس واقعا مخصوص قدرتمند ترینه جهانه

    بهم بگو که قدرتمند تر از تو من میم سجده اونا میکنم. کسی را پیدا نمی کنم قوی و مهربون و تواناتر از تو

    چقدر دوست دارم این رفاقت با خدارا

    خدایا عاشقتم آرام جانم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
    • -
      سمانه جان صوفی گفته:
      مدت عضویت: 1926 روز

      سلام به عارفه جانِ نازنینم.

      بَه بَه نوشِ جونت باشه هدیه های خدا.

      هم سفر جمکران، هم مشهد مقدس.

      چیدمان و زمان بندیِ خدا شگفت انگیزه، ما رو به خواسته مون میرسونه از قشنگترین مسیر…

      احتمالا الان که من دارم مینویسم تازه رسیده باشی.

      حسابی بهت خوش بگذره عزیزم.

      امیدوارم اون خلوتی که خودت دلت میخواد فراهم شه برات.

      منم از همینجا سلامِ خودمو روانه میکنم به امام رضا جان.

      این سفر مطابق خواسته های تو چیده شده و همین تبدیلش میکنه به بهترین سفر.

      خیلی بهت خوش بگذره.

      چقدر شیرینه مزه ی رفاقت با خدا.

      نوشِ جون تو و همه مون این شیرینی.

      در محضرِ خدا همه چیز شفاف، روشن، امن و زیباست

      الهی شکرت برای همه چیز

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
      • -
        عارفه گفته:
        مدت عضویت: 1228 روز

        سلام سمانه عزیزم

        وای سمانه نمیدونی چقدر عشق میکنم از این رفاقت

        از اینکه سوار اتوبوس بشی و مسئول کاروان شخصا بهت زنگ بزنه و بگم شما کجائی و وقتی گفتم سوار اتوبوس خیالش راحت شد و ولی همون مسئول کاروان وقتی خانمی دیر کرده بود و خانمه میگفت شما به من زنگ می‌زنید که رفتید جلو تر داد کشید و گفت مسئول نیستم به کسی زنگ بزنم

        ازاینکه از شخصی که خیلی وقته این حاج آقا میشناسه گفتم تاحالا ایشون غیر از قم مشهد برده بودند گفت نه اولین باره و من وجودم عشق شد چون دو هفته پیش وقتی برای اولین بار باهاشون راهی قم شدم گفتم کاش این آقا مشهد هم میبرد

        والان اجابت شد

        هم صندلی اتوبوست بین تمام آدم ها بشه دختر خانمی که یکسال با خودت تفاوت سنی داره و هر دو در یک ماه و تفادت بک روز به دنیا اومده باشیم و ملی کنار هم احساس خوب داشته باشیم

        دخترم تو جاده زنگ زد و گفت مامان داره اصفهان بارون میاد و دلیجان هم جاده ها خیس بود و من برای این بارندگی داشتم خداراشکر میکردم و وقتی رسیدیم قم دیدم خاک تو هواست و به دوستم گفتم کلش به نم بارون هم اینجا بزنه خاک هارا ببره همون موقع مسئول کاروان با کسی که تو جمکران بود تماس داشت و بهش گفت اینجا داره بارون میاد

        وای خدای من آخه من چطوری شکر بگم

        اینکه تو صف چایی حصورت بودیم که خیلی طولانی به نظر می‌رسید و هی آخر صف مشخص نبود و به دوستم گفتم ما در بهترین مکان تو صف قرار می‌گیریم و دقیقا پشت یک خانم مشهدی خونگرم قرار گرفتیم و آنقدر خوش برخورد بود که اصلا نفهمیدیم چطور رسیدیم به جایی که چایی بهمون دادند و بعد داشتیم با دوستم در مورد ویژگی مثبت خانم صحبت میکردیم و چند دقیقه بعد دیدیم همون خانم داره لیوان های چایی را هم جمع میکنه و چقدر به خودش گفتیم که از انرژی خوبتون داشتیم صحبت میکردیم

        اصلا نمیدونم از کجاش بگم از کدوم حس خوبش بگم

        دقیقا دوستم زینب خودش اعتراف کرد گفت من آنقدر مشهد اومده بود امام رصا برام سنگ تمام گذاشته بود ولی انگار اینبار یه جور دیگه است

        خدایا عشقی

        زبونم ابتر برای تشکر

        فقط میدونم خیلی عشقه

        سمانه جان کامنتت را بعد از نماز مغرب و عشا وسط صحن امام رضا خوندم با اون نسیم ملایم و هواپیما هایی که گاها از بالای سرت می‌گذشت و اون حال هوای فوق‌العاده حرم بدون حسابی یادت کردم عزیزم

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
        • -
          سمانه جان صوفی گفته:
          مدت عضویت: 1926 روز

          سلام و ماچ فراوان به عارفه جانم، به بانویِ نکات زیبا و مثبت.

          برای اولین بار، امروز تو پیاده روی، کامنت خوندم، پاسخِ شما رو و دلم قنج رفت برای خودت و حس و حالت.

          نوشِ جونت ثانیه به ثانیه اش.

          البته که خودمم هوس کردم سفر مشهد رو…

          چقدر ذوق کردم برام نوشتی از سفرت، از تجربه هات، از حس های خوبت، از لحظه های نابی که خلق کردی برای خودت به واسطه ی افکار و اعمالت …

          نوشِ جونت باشه این سفر و تمام تجربه ها و لذت هاش…

          میدونی همین الان یهو یاد چی افتادم؟

          یاد اون شب که با مهدیس جان رفتین ایستگاه صلواتی نذری دریافت کردین، چای اومد سر راهت، نوشابه و قورمه سبزی اومد تو مسیرتون و…

          منظورم فقط خوراکی نیستااااا…

          بخشی از زندگی خوراکی هست…

          بیشتر توجه میکنم به اینکه به خواسته تون رسیدین به شیرینی و راحتی …

          همین فرمول تو سفرت هم داره جلو میره.

          نوش جونت.

          حسابی لذت و شادی و هیجان و حس خوب بیاد تو سراسرِ زندگیت.

          مرسی که تو صحن به یادم بودی…

          میدونی عارفه جان، من عاشق صحن های حرم امام رضا ع هستم، برام یه حسِ دیگه داره، نماز جماعت تو صحن ها و داخل حرم یه انرژیِ خاصی داره…

          پارسال، حوالیِ شهریور با همسرم رفتیم مشهد…

          یه روز یه ناخواسته داشتم و چون با کنترل ذهن آشنا نبودم خیلی اذیت شدم، افکار مسموم بیچاره ام کردن تو سفر…

          تا اینکه گفتم بریم حرم…

          من رفتم قسمت زنانه

          همسرم مردانه…

          زیاد هم جلو نرفتم که کلی برم صحن های مختلف یا داخل حرم…

          همون اولین جایی که بود نشستم و حال بدی داشتم و اشکم روانه بود…

          دلم نه خوندن زیارت نامه میخواست نه هیچ دعایی که بخونم…

          دلم نماز هم نمیخواست…

          اما خدا منو به روشِ خودم آرومم کرد.

          چطوری؟

          کاغذ اوریگامی تو کیفم بود، کاغذهامو درآوردم بدون توجه به دیگران شروع کردم به تا زدنِ دُرنا، که بینِ ما اوریگامیست ها نمادِ صلح و دوستی و مهربانیه.

          داستانِ زیبایی داره، اگه سرچ کنین داستان درنا و سودوکو میاد که قضیه اش چیه…

          خلاصه چند تا درنا تا زدم و اشکهام میومدن همینطوری…

          بعد از مدتی آروم شدم…

          الان میگم من اون موقع با تا زدن اوریگامیِ دُرنا در حالِ عبادت بودم…

          چون قلبم خالی شد از غم، از خشم، از ناراحتی، از کدورت…

          خدایا شکرت

          چی بودم چی شدم

          از فضلِ خودته، اعتبارش از خودته، مرسی خدای عزیزِ دلم.

          چند تا درنا هم همونجا هدیه دادم و بهتر و بهتر شدم…

          این شد یه سبکِ جدید برای زیارت های من، مدلِ سمانه اینه:

          گاهی با نماز عشق میکنه تو حرم امام رضا ع

          گاهی با نگاه کردن به محیط و آدما

          گاهی اوریگامی

          و ….

          قلبت سرشار از شادی و آسودگی بشه هر لحظه عارفه جانم.

          مرسی که حس‌های خوبت رو با همه ی ما به اشتراک گذاشتی.

          مرسی از کامنتِ دلبرت، هدیه ات رسید دستم، مرسی عزیزم.

          ان شاالله خلوتِ مطلوبت با خدا، واست فراهم شه عارفه جانم در بهترین زمان و بهترین مکان.

          الهی شکرت برای عارفه جان و همه ی اعضای خانواده ی نازنینم در این سایت

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
          • -
            عارفه گفته:
            مدت عضویت: 1228 روز

            سمانه جان این کامنت در ادامه کامنت قبلیه که انقدر مبحوط قدرت الله هستم که گفتم بیام باهات به اشتراک بزارم

            بهت گفتم مینی بوس خراب شد و بقیه خانم ها رفتند و منو بچه ها تو پارک کوهستانی موندیم

            چند دقیقه پیش مسئول تور زنگم زد گفت چه خبر خوبی

            گفتم بله عالیم شما چه خبر چه کردید

            گفت هی گفتی خدا داره بهمون میفهمونه از ابن جلوتر نرید گفتم خب

            گفت 200متر جلوتر دیدیم چه بوی بنزینی داره میاد و نگه داشت نگاه کرد دید داره از باک بنزین. بنزین میره

            و از همونجا با چه دردسری اسنپ گرفتیم و اومدیم خونه و الان خونم و با خانم ها گفتم هی خانم نصر گفت بیاین همبن جا خوش باشید تو دل طبیعت و… ولی هی خواستید برید

            بهشون گفتم دوقلوهام که آب بازیشون را کردند و لباساشون هم عوض کردند و یک نسیم خنکی هم میاد

            گفت کار درست را شما کردید

            تلفن که قطع شد رفتم به سجده به بچه هام گفتم باید تو این شرایط سجده کنیم

            سجده خدایی به این بزرگی

            در صورتی که وقتی راه افتادند تو دلم براشون خیر خواستم گفتم انشاالله بهشون خوش بگذره و اگه برند و بیاند معلوم میشه که من نباید هم مدار این افراد قرار میگرفتم

            و اصلا نمیدونم چقدر هر لحظه بیشتر از قبل شیفته این خدا میشم

            جات خالیه سمانه جان تو این هوای رویای و صدای تکون خوردن برگ درختان در دل هم دیگه

            دوستت دارم دوست جونی من

            میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
            • -
              سمانه جان صوفی گفته:
              مدت عضویت: 1926 روز

              سلام و صد سلام به عارفه جانم.

              از سفر خوش اومدی، همیشه به گردش و سیاحت و شادی.

              خدارو شکر الان زمانش رسید که برات بنویسم.

              امروز داشتم از کامنت شما به مامانم میگفتم:

              قسمتی که آقای مسئول کاروان بهت زنگ زده و پیگیری کرده و برای دیگری اینکار رو نکرده…

              اینکه شما نیکی رو برانگیختی در آقای مسئول کاروان وگرنه به قول خودش شاید وظیفه نداشته باشه دونه به دونه تماس بگیره چک کنه کی اومده کی نیومده…

              بچه که نیستین، همگی عاقل و بالغین و مسئولیت با خودتونه که سر موقع و هماهنگ باشین.

              از خوندن دونه به دونه ی هدایت‌های خدا در مسیرت که نوشته بودی، کیف کردم…

              اینکه شما و دوقلوهای نازنینت جایی باشین که باید باشین، شما تو مدارِ امنیت بودین…

              خدا رو شکر اتفاق نازیبایی برای سایرین پیش نیومد…

              به یه چیزی توجهم جلب شد:

              وقتی اینطوری هدایت میاد که کاری خلافِ جهت دیگران و مسیر دیگران انجام بدم، چقدر گوش میدم به هدایت خدا و اعتماد میکنم به صدایِ درونم؟

              آیا با تردید، از کنارش رد میشم یا عمل میکنم؟

              تحسینت میکنم برای چشم گفتن هات به هدایت های خدا.

              تحسینت میکنم وقتی پلن عوض شد (تور دو روزه به اصفهان تبدیل شد به پارک) یا به عبارتی چالشی پیش اومد، کنترل ذهن کردی، اتفاقا لذت بردن رو انتخاب کردی و بچه ها و خودت رفتین پارک.

              این قسمت چشمک زد بهم:

              معلوم میشه که من نباید هم مدار این افراد قرار میگرفتم

              یعنی اعتماد داری به پلنی که خدا برات چیدمان کرده و میدونی خیره و تو توی مدار مشترک با بقیه نباید باشی، به به، کیف کردم.

              نمیدونم قبلا تو کامنتهام خونده بودی که این قسمت رو نوشتی یا دلت گفت بنویس:

              جات خالیه سمانه جان تو این هوای رویای و صدای تکون خوردن برگ درختان در دل هم دیگه

              من عاشقِ عاشقِ عاشقِ پیچیدنِ صدای باد تو شاخه ها و برگ های درختان هستم.

              نشونه ی منه این قسمت شدیداً.

              مرسی که نوشتی برام.

              مرسی که با عشق دو کامنت برام نوشتی از سفرت و ماجراهای جذابت.

              هدیه های جذابت رسید دستم، ذوق زده شدم.

              راستی چند بار این یکی دو روزه ذکرِ خیرت بود برام، هم تو کامنتهام، هم پیشِ مامانم و …

              خُب طبیعیه دیگه، دل به دل راه داره عارفه جان.

              شربت سوم نوشِ جونت، روزیِ خدا برات بوده که رسیده دستت…

              دلم رفت برای این قسمتِ نوشته ات:

              خدایا تو کی هستی که وقتی آدم بهت وصل میشه انقدر همه چیز روان و دلنشینه

              من سکوت، من چشمای قلبی قلبی، من لبخند به پهنای صورت، من حس خوب…

              عاشقتم با این نتیجه گیری های نابت:

              یا اینجا برام یک سورپرایزی در نظر گرفتی یا اینکه تو اون خونه که بودم قراره یه اتفاقی بیفته که قراره من اونجا نباشم و حتما خیره.

              اگه قرار بود من بدونم و درگیر بشم خدا منو نمی‌شوند تو حرم که نباشم اینجا.

              خوشحالِ عالم هستم وقتی خدا خودش منو از فرکانس های نازیبا، مدارهای نازیبا دور میکنه. الهی شکرت.

              داشتم میخوندم قشنگ عین سریال ها شده بود برام، هر لحظه منتطر بودم یه عطفِ دیگه تو قصه بیاری و سورپرایزم کنی…

              اینکه میگم قصه، حقیقتِ زندگیِ دونه به دونه مونه.

              مگه چند تاشو مینویسیم تو کامنتها؟

              خیلی کم.

              هر لحظه یه خیر و برکتی داره میاد که خودمون دقیق میفهمیم داره از کدوم مسیر و کانال وارد زندگیمون میشه…

              مسیرِ سرسبز و زیبا و آسان شده توسطِ باورهای توحیدی

              خودت رو ماچ کن از طرف من.

              بهترین برات

              بهترین روزی های حساب و غیر حساب خداوند سرریز شه تو زندگیت.

              مرسی که برام نوشتی و به رشدِ باورهام کمک کردی عارفه جانم.

              همه مون در پناهِ رب العالمینِ نازنینم باشیم.

              الهی شکرت برایِ صدای بادی که میپیچه بینِ شاخه و برگ های درختان.

              میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
          • -
            عارفه گفته:
            مدت عضویت: 1228 روز

            سلام سمانه جانم

            کامنت پر احساست وقتی به دستم رسید که دو روزی میشه از مشهد برگشتم و دوقلوهام را با یک تور دو روزه راهی شدیم به اطراف اصفهان

            ولی دوستان دارم از داستان همین امروز که جرا الان من توی یک پارک کوهستانی نشستم و جایی که می‌خواستیم برین نرفتم و گوشه ای از اتفاقات خوب مشهد و قدرت فرکانس و درس های استاد که آدم تو دل زندگیش به عینه میبینه صحبت کنم

            اول از مشهد بگم برات

            یه روز از صف چایی برات گفتم بزار الان از صف شربت حضرت برات بگم

            اون لحظه ای که رفتیم با همسفریم شربت گرفتیم و خوردیم و بهش گفتم من باز دلم میخواد تو جی گفت نه من نمیخوام

            اومد لیوان هارا گذاستم جایی که جمع می‌کردند و یه ندایی گفت نمیخواد تو صف بایستی بزار یکم زمان بگذره و کلا هم یک لیوان دیگه دلم میخواست چون قبلش دوتا لیوان برداشته بودم خخخخ

            و اومدم نشستم به 30ثانیه نکشید یه خانم هم سن و سال خودم یک لیوان شربت بهم تعارف کرد گفتم خودتون بخورید گفت نه زیاده

            گفتم به دوستم الله اکبر چه همون یه دونه که من میخواستم چرا به تو تعارف نکرد و به من کرد من. مه نه پیر بودم نه بچه سال این همه آدم دورش بودند برلی اینکه بهشون تعارف کنه

            نمیدونی سمانه جان شربت را میخوردم وجود پر از عشق بود و هیجان سرم را گذاشتم روی پاهام هنبن نور که دم پله نشسته بود و از سر شوق گریه می کردم و میگفتم خدایا تو کی هستی که وقتی آدم بهت وصل میشه انقدر همه جیز روان و دلنشینه که یهو دوستم بهم زد که یعنی لیوان خالیت را بده اومدند لیوان هارا جمع کنند یعنی حتی برای لیوان بردن هم من از جام بلند نشدم

            سرم را گذاشتم رو شونه دوستم و اشکم بیشتر از قبل سرازیر شد گفتم چطور خدا داره خوشگل میزبانی میکنه داره منو شرمنده خودش میکنه

            مورد بعدی ::

            روز آخر قرار بود ظهر راه بیفتیم بعد ناهار و هی گفتند نماز جماعت کسی نمونه که دیر نشه (تو پرانتز بگم که من نماز ظهر ها چون چشمم به آفتاب خیلی درد میگیره حتی با عینک نمی‌رفتم و مغرب میرفتم تا نماز صبح) و همین جور گوشی دستم بود که یک حس قوی گفت پاشو پاشو نمازت را برو حرم بخون من سریع پاشدم و رفتم حرم

            تو رواق امام خمینی به خدا گفتم خداجونم اینکه منو کشوندی اینجا دوتا حالا داره

            یا اینجا برام یک سورپرایزی در نظر گرفتی یا اینکه تو اون خونه که بودم قراره یه اتفاقی بیفته که قراره من اونجا نباشم و حتما خیره

            خلاصه اومدم خونه

            دوستم گفت عااارفههه نبودی یک دعوای بین خانم ها شد

            گفتم واااااقعا؟؟؟؟ اینجا بود که به جوابم رسیدم خدا مرا از مدار بد جدا کرده بود در صورتی که هیچ بحثی بین خانم ها نبود

            اومد برام تعریف کنه گفتم تعریف نکن گفت چرا گفتم اگه قرار بود من بدونم و درگیر بشم خدا منو نمی‌شوند تو حرم که نباشم اینجا

            باورت نمیشه چقدر شکر خدا را کردم

            و مثال های زیادی که میدیم تو همبن اتوبوس که هم سفر بودیم ولی همه یک جور براشون اتفاقا خوب یا بد رقم نمی‌خورد هرکسی با فرکانسش دریافت می‌کرد اون چیزی که باید

            و اما امروز

            در راه حرکت هنوز از اصفهان نزده بودیم بیرون که آقای راننده گفتم نمبدونم کجای ماشین مشکل پیدا کرده یه یک ربع تحمل کنید که درست بشه

            بماند که خانم هی می‌گفتند بابد از قبل چک میکردی و… من میگفتم حتما خیره و قرار نیست ما تو این زمان تو جاده باشیم

            و تو دلم بسم الله الرحمن الرحیم میگفتم چون گشایش هر در بسته است

            تا اینکه دیدم استارت زد و راه افتادیم

            تو مسیر نزدیک های نجف آباد اصفهان یهو شنیدیم زیر ماشین صدا کرد سریع زد کنار

            و رفت نگاه کرد اومد گفت جیزی که دارم میبینم تو 30سال رانندگی تو بیابون ندیده بودم

            سمانه فکر میکنی چی شده بود؟

            باک مینی بوس ول شده بود پایین فکر کن چقدر خدا رحمون کرد خانم که تور را آورده بود میگفت دیگه جایز نیست ادامه بدیم با اسنپ برگردیم رانند گفت من پول اسنپ ندارم بدم برگردید بشینید رو این چمن ها تا درست بشه خودم برگردونمتون

            خلاصه ما پیاده شدیم فکر کن وقتی پیاده شدم چی دیدم؟

            نوشته پارک کوهستانی نجف آباد (جایی که هر بار از جلوش رد میشدیم بریم جایی به همسرم میگفتم یه بار بیایم اینجا. می‌گفتند حالا که داریم میریم جای دیگه

            خلاصه زنگ زدم همسرم گفتم اینجوری شده و منو بچه ها بر نمی گردیم و اینجا تفریح میکنیم شماهم بیمار شدید عصر بیاین دنبالمون و هی به خانم ها میگفتم ببینید خداراشکر جایی خراب شد که تو بیابون نیست و جای نشستن داره

            القصه یکی از دست علی خدا اومد کمک ماشین درست شد

            و اونا خواستند راه باز ادامه بدند ولی من با توجه به نشانه ها فهمیدم این مسیر را نباید ادامه بدم

            و خیریت این مسیر صحبت کردن خانم آقای راننده با من بود که گفت من افسردگی گرفتم و دویت دارم مثل شما مثبت فکر کنم گفتم سایت استاد عباس منش زندوی منو زیر رو کرد و تازه خدای خوشگل خودم را اونجا پیدا کردم و چقدر ذوق کرد وقتی این حرفا شنید

            و الان من و بچه هام تو پارک هستیم و دارند با فواره هایی که چمن هارا آب میدند بازی می‌کنند و ملی خوشحالیم

            بازهم مثل همیشه

            بهترین هارا برات آرزو میکنم

            میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
          • -
            عارفه گفته:
            مدت عضویت: 1228 روز

            سلام بر سمانه ی دوست داشتنی خودم

            سمانه جان پاسخ اونجا غیر فعال شد اینجا دارم برات کامنت میزارم

            سمانه جان عزیز مرسی از احساس خوبت که تو کامنت موج میزد

            مرسی که به یاد من بودی و در مورد اتفاقات من با مامان گلت صحبت کردی

            جان عارفه نمبدونستم که تو از صدای لابه لای درخت ها خوشت میاد و چقدر ذوق مرگ سوم وقتی اینو گفتی. تو دلم گفتم خدایا مرسی که دستی سوم از دستای تو برای تقدیم کردن یک احساس خوب به سمانه جانم

            خواهر گل من یه دوستی که چند روز پیش کاملا هدایتی تو پارک باهاش هم مدار شدم گویا به خط های و کف دست و نشانه هاش عالیم بودم از نگاه خودش من خیلی اهلش نیستم به قول استاد درگیر حاشیه نشین بهتره

            ولی وقتی خط عمرم را دید خندید و گفت تو زود میمیری

            گفتم این که خبر خوشی

            گفت ناراحت نشدی گفتم نه تازه باعث میشه لحظه هام را شیرین تر زندگی کنم و تو ناراحتی و غم نمونم

            میخوام بهت بگم خودم از خودم لذت بردم که انقدر نگاهم تغییر کرده به زندگی من کاری به درستی و غلط بود حرف اون. کار ندارم ها واکنش خودم را دارم میگم

            به قول مجری زندگی پس از زندگی موت یا همون مرگ یعنی من زنده باشم و تو کالبد انسانی باشم ولی هیچ تغییری نکنم فقط متحرک باشم و رشد نکنم مرگ اصلی اونه وگرنه مرگ خودش شیرینه

            به بچه هام یه روز گفتم مامان جان مرگ شیرینه و حتما روی سنگ قبر من بنویسید مادرم تولدت مبارک

            در کل میخوام بهت بگم من بعد 34سال عمر گرفتن از خدا اعتراف مبکنم چند ماهی هست متولد شدم و خدا جونم را شناختم که هنوز هم کمه و دیگه حاضر نیستم درصدی به اون باتلاق قبلم برگردم

            من میجنگم خوب زندگی کنم و جهان را جایی بهترین برای زندگی کنم و همین را روی سنگ قبرم بنویسند

            عارفه ای که خوب زندگی کرد و کمک کرد جهان جایی بهتر برای زندگی باشه

            بازهم مثل همیشه :

            بهترین هارا برات آرزو دارم

            میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
            • -
              سمانه جان صوفی گفته:
              مدت عضویت: 1926 روز

              سلام عارفه جانم.

              خوبی دوستِ نازنینم؟

              اتفاقا هم فرکانسیم، امروز من داشتم کامنتهاتو تو ایمیلم دونه دونه میخوندم و الان پاسخت برام اومد.

              نقطه آبی دریافت شد و الهی شکر گفتم.

              الهی شکر برای دونه به دونه ی کامنت ها و پاسخ ها.

              قبل از شما پاسخ سیدِ عزیزمون، برادر خوبم آقا عظیم بساطیان رسید دستم و خدا رو خیلی شکر کردم که اینگونه محبتش رو بهم از طریقِ بنده های توحیدیش نشون میده.

              چقدر خوبه که تغییر کردیم.

              چقدر خوبه که بهبود پیدا کردیم و خودمون متوجهش شدیم، فارغ از اینکه دیگران متوجه میشن یا نه.

              این تغییرِ نگاه و باور که گفتی واقعا شگفت انگیزه، زندگیِ آدم رو زیر و رو میکنه.

              جاهایی که درک کردم و نگاهمو به اون مسئله بهبود دادم، جایزه هاشو گرفتم.

              اولین جایزه همیشه حال و حسِ خوبِ خودمه.

              وقتی من حس و حالم خوب باشه، میتونم حس خوب تو محیط منتشر کنم.

              پس خیلی مهمه من روی خوب کردن حالِ خودم تمرکز کنم، نه خوب کردن حالِ دیگران.

              چون یکی از نتایجِ حالِ خوب من اینه که لاجرم حالِ بقیه رو هم خوب میکنم چه بخوام چه نخوام، اصلا در کنترل من نیست دیگه، خوبی با خودش خوبی های بیشتر میاره.

              مرسی که کلامِ آقای موزون رو یادآوری کردی و نوشتی:

              موت یا همون مرگ یعنی من زنده باشم و تو کالبد انسانی باشم ولی هیچ تغییری نکنم فقط متحرک باشم و رشد نکنم مرگ اصلی اونه وگرنه مرگ خودش شیرینه

              یه روایت داریم از امام علی ع که سعی کنین امروزتون با دیروزتون فرق کنه، به عبارتی بهبود داشته باشیم، چیزی که استاد بارها و بارها تاکید دارن روش.

              اگه ساکن باشیم، به مرورِ زمان خراب و فاسد میشیم. تازگیِ روحمون از بین میره.

              مثلِ آب که اگه یه جا راکد بمونه، میگَنده.

              هر وقت حرکت کردم، تازه و پر نشاط شدم، هر حرکت کوچک یا بزرگی روبه جلو برای بهبودم.

              هر وقت هم حرکت نکردم و تو ذوقِ حرکت‌های قبلی باقی موندم، کم کم شروع کردم به افتِ انرژی.

              عارفه جانم خوشحالم کردی که برام نوشتی، باهات ارتباطِ قلبی دارم، میبوسمت و بهترین و عمیق ترین آرامش ها رو برات میخوام.

              خدایا شکرت که تو مسیر بهبود هستیم همگی

              میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  4. -
    آرمین اصغری گفته:
    مدت عضویت: 2382 روز

    بنام خدا

    سلام به استاد عزیزم وخانوم شایسته عزیزم

    ممنونم از شما که باتموم وجودتون دارید آگاهی های توحیدی ناب رو با ما به اشتراک میزارید

    خب یک بیت از ترانه های ناب خودم رو به اشتراک بزارم

    به چشم وذهنت عادت بده که درتاریکی به دنبال روزنه نور باشد…به وجود الهی ات بیاموز که برای هدفهایش مغرور باشد

    (برای رسیدن به هدفت مغرور باشی خوبه)

    چقدر زیبا بود این فایل داستان گربه چکمه پوش

    چه درسهایی بزرگی داشت این فایل

    به هرچیزی با دیدگاه زیبایی نگاه کنی نیست

    وهرچند شاید یه اتفاق به ظاهر بد باشه

    اما نتیجه پایانی اش زیبا خواهد بود

    باید آگاهانه توجه مون روی زیبایی باشه وبابتون شکر گزاری کنیم

    همین آسمونی که هر روز میبینم چقدر زیباست وجای شکر دارد

    خدایا بابت تموم داشته هایم شکرت

    چقدر خاطره ای که در مورد سگ گفتین زیبا بود

    کل این زندگی نوش جانتون

    برای همینه که شدین پیامبر زمانه

    این ثمره ایمان وشجاعت وباورهای شما بود که شما رو به این درجه از موفقیت رسونده

    نباید از هیچ چیز بترسیم وباید بریم تودل ترسهامون

    دوبیت دیگه از ترانه هامو مینویسم

    شاید بعضی از روزات باشه تاریک…ولی توباید عملا پاروی ترسات بزاری

    درسهایی که تویه ترسه هیچ جایی نیست…

    یه کاغذو قلم بردار ترسهاتو بنویس

    هرکارمیکنم هرچیزی مینویسم ،مینوشم ومیبینم،میگیرم فقط خداست من تسلیم خداوندم

    خدایا شکرت بابت وجود استادعبامنش

    که دریایی از آگاهی هایت رو به دست آورد وبامابه اشتراک گذاشت

    ترسها همش از توهمه….رسیدن به هدف نتیجه طبیعی توکله

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
  5. -
    فهیمه زارع گفته:
    مدت عضویت: 2995 روز

    بنام یگانه خالق هستی

    سلام به استاد ارجمندم وبانوشایسته گرامی ودوستان ارزشمندم

    خداراسپاسگزارم که امروز زمینه ای برام فراهم شد تا بتونم باتمرکز بالا این فایل ارزشمند وپراز آگاهی را گوش بدم

    درسهایی از انیمیشن گربه چکمه پوش:

    استاد چقدر این فایل واین انیمیشن درسها داشت چه آگاهیهای نابی وچه هم زمانی هایی که این روزها تجربه میکنم درست شب قبل از روزی که شما فایل را قرار بدین رو سایت شب بعداز سپاسگزاریم داشتم با خودم زمزمه میکردم خدایا من هیچی ندارم هرچی دارم تو بهم دادی الان اگر کنار همسرم در آرامش وامنیت خوابیدم اینآرامش،این امنیت،این همسر رو ازتو دارم تا همسفر خوبی برام باشه اینکه الان دارم باهات حرف میزنم هم توخواستی تو زبان دادی وکلام را یادم دادی تو به چشمام اشک دادی تا در برابر قدرت تو سجده کنم وبااشک احساسم را بروز بدم وخیلی حرفهای دیگه وصبح که از خواب بیدار شدم ودیدم فایل جدید آمده وعنوان خواندم ذوق کردم آخ جون انیمیشن چون یکی از لذت‌ها وسرگرمی های من نگاه کردن کارتون وانیمیشن هست ولی دیگه نتونستم گوش بدم چون همسرم آمد خونه گفت موافقی یه سفر یه روزه بریم میتونی ،خسته نمیشی گفتم آره چرا که نه توکل برخدا وبه امید خودش گفت پس آماده شو چون قراربود با یکی از دوستان خانوادگی بریم همسرم گفت یه ماشین بر میداریم میریم تا کرمان یا اصفهان وفردا بعداز ظهر هم بر میگردیم گفتم بسیار هم عالی این رو تو پرانتز بگم (اگر من فهیمه 8 ماه قبل بودم هزارجور بهانه می‌آوردم که نه من دوست دارم خودمون دوتا باشیم و…ولی این فهیمه اصلا حرفی نزد حتی خدارو شکر کردم که میتونم با شرایط فعلیم مسافرت برم حتی یه روزخب راه افتادیم رفتیم سمت کرمان تو مسیر که اول شب بود با عشق آسمان را نگاه میکردم وآن ماه زیبا ونورانی را تماشا میکردم وخدارا شکر میکردم آنقدر ذوق زده بود که دوستم گفتم فهیمه به چی نگاه میکنی گفتم آسمون ببین چه ماه خوشگلی داره کاش ستاره ها هم پیدا بودندبعد دوستم گفت ولی من از آسمون میترسم من هم گفتم وا… آسمون پرستاره مگه ترس داره منکه عاشق اینم تو فضای بازی باشم که بتونم ستاره ها را ببینم بعد جالب اینکه همسرم وهمین دوستم شروع کردن دنبال ستاره گشتن تو آسمون وآن رو به من نشون میدادند تا نزدیکیهای کرمان همسرم جاش رو با دوستش عوض کرد که خودش رانندگی کنه ده متری رفتیم جلو همسرم گفت پنچر کردیم یه چی رفت تو لاستیک چرخ ،ماشین رو زد کنار وبه دوستش گفت زاپاس داری گفت آره ولی کم باده گفت چاره ای نیست عوض میکنیم تا برسیم آپاراتی همین حین که چرخ رو تعویض میکردن نگاه کردم یه بستنی فروشی دیدم به دوستم گفتم آخ جون بستنی گفت برم بگیرم گفتم آره تا آقایون مشغولند ماهم بستنی بخوریم دوستم آمد با چهارتا بستنی قیفی وای نگم که چقدر بستنی خوشمزه بود همسرش گفت الان وقت بستنی خوردنه گفتم آره اتفاقی که افتاده خیره وهمسرم هم گفت به قول خانم ؟ خیر فی ماوقع گفتم آره وبعد راه افتادیم هرجا رفتیم صبح جمعه مغازه ها بسته بود وهمه هم نگران من بودند وهمسرم مدام بهم میگفت کاش نیومده بودیم گفتم چرا اتفاقا هم هوا عالیه وهم برا روحیه خوبه من وتو حداقل ماهی یک تا دوبار مسافرت میرفتیم حالا یه روزه، دوروزه، هر چند روز که امکانش بود ولی الان دوسال هست که هیچ جا نرفتیم خداروشکر که شرایطش پیش آمد ایشون گفتند با این شرایط گفتم شرایط که عالیه یعنی این حرفها که میزنم کلا از من فهیمه بعید بود

    دوست همسرم گفت ماشین رو بزاریم جلو یه آپاراتی چون زنگ زدم گفته یه ساعت دیگه میام آن موقعه ساعت 7/5صبح بود گفتیم خوبه ماهم تو پیاده رو فرش پهن میکنیم چای وصبحانه میخوریم تا بیاد همین کار کردیم شد ساعت 9 آقاهه نیومد منم یه بالشت گذاشتم خوابیدم دیگه ساعت 11 بود دوستم صدام کرد پاشو فهیمه آقاهه آمده اگر این فهیمه ،همان فهیمه قبل بود اصلا براش افت داشت تو پیاده رو فارغ از هر هیاهو ونگاهی وبدون ترس از قضاوت دیگران بخوابه این تغییرات که الان حین نوشتن دارم متوجه اش میشم بخاطر فایلهای سفر به دور آمریکا وزندگی در بهشت وتماشای رفتارهای شما ومریم جان هست ودقیقا چقدر این حرف درست است که جهان سخت میگیره بر کسانی که زندگی راسخت میگیرند وآسان میشه برا افرادی که آسان میگیرند آپاراتی لاستیک تا 12/5طول کشید خداروشکر هوا عالی بود، همسرم گفت پس چرا میگن کرمان گرمه هوا که عالیه گفتم خیلی عالیه بعد دوستمون گفت بریم یه رستوران ناهار بخوریم وکم کم برگردیم همه موافقت کردند وهرچی تو مسیر پیش رفتیم یا رستوران بسته بود یا محیطی نبود که ما می‌خواستیم دوستم گفت فهیمه بزن تو مپ ببین نزدیکترین رستوران تو این مسیر کجاست گفتم قول میدی هر جا نشون داد بریم گفتند آره من گفتم باشه بسم‌الله سه تا رستوران داد با یه اسم ویه فاصله یکیش 1/5کیلومتر فاصله دومی1/6وسومی1/7 گفتم کدومش گفتند خودت انتخاب کن گفتم میریم اینکه رستوران سنتی هست رفتیم همسرم پیاده شد گفت ببینم جاش مناسب پله نداشته باشه تو راحت باشی بعد برگشت گفت فوق العاده هست یه اتاق به ما دادند که دیوارهای داخلش بصورت سنتی نقاشی شده بود خنک وتمیز گفتم وای خدایا شکرت تو ذهنم به خودم گفتم این نتیجه توجه به زیبایی ها ونگاه مثبت داشتن به اتفاقاته، اینکه تو در برابر شرایط ناجالب ذهنت رو کنترل کنی هر لحظه اتفاقات عالی برات رقم میخوره

    ناهار فوق‌العاده خوشمزه با دوغ محلی خوردیم ودوستم به پیشخدمت گفت میخواهیم یکی دوساعت استراحت کنیم گفت موردی نداره تا هر لحظه که دوست دارید بمونید بعداز ناهار خوابیدیم ساعت 6/5بعداز ظهر که بیدار شدیم دوستم گفت من برم چایی سفارش بدم وقتی برگشت گفت شیفت عوض شده وپیش خدمت جدید گفته ما به هیچ عنوان اجازه نداریم به مهمان اسکان بدیم ونمیدونم چرا همکارم این اجازه رو داده واگر شما شام هم سفارش بدید مشکلی از طرف مدیر متوجه همکارم نمیشه همسرم ودوستش گفتند هرچی دوست دارید سفارش بدید وهمین کار رو کردیم واز آن مکان فوق‌العاده عکس گرفتیم وآمدیم بیرون اینو برا خودم میگم وقتی من سپاسگزار داده هام باشم واز مسیر لذت ببرم ودرهرشرایطی حال واحساس خوبی داشته باشم وبخدا توکل کنم وترسی نداشته باشم از اینکه شاید نتونم ،شاید خستگی مسیر سبب بشه شرایط جسمیم بدتر بشه وبه خداوند اعتماد کنم جهان هم در برابر من کرنش میکنه

    وبا خودم تکرار کردم این قانون را که

    احساس خوب=اتفاقات خوب

    این سفر یه روزه چقدر هم زمان با فایل انیمیشن گربه چکمه پوش بوددر مسیر زندگیم هر جا که بخود مغرور شدم ومنیت مرا فراگرفت وباغرور وکبر رفتار میکردم به معنی تمام کلمه باختم نابود شدم تمام شرایط ناجالبی که تجربه کردم بخاطر غرور خودم وترسهام بود آن تیکه از انیمیشن که گربه 8 تا جان ازدست داده اش را ملاقات کرد ومثل یک پرده از جلو چشماش گذشت ومتوجه شد هرجا مغرور شده مرده چقدر اتفاقات زندگی خودم تو ذهنم مرور شد که بخاطر ایمان ضعیفم در عمل وگرنه از لحاظ کلامی من با ایمان بودم ولی استاد به قول شما ایمانی که عمل نیاورد حرف مفت هست و بخاطر ترسم از آنچه میترسیدم سرم آمد از آنچه فرار میکردم مرا احاطه کرد آنقدر ترس داشتم که بقول شما تو این شرایط یادم رفت که من فهیمه چه استعدادها وتواناییهایی خدا بهم داده وهنوز هم با وجود این شرایط ازهمه کمک میخواستم بجز خدا در اصل از خدا کمک میخواستم ولی بهش قدرت نمی‌دادم قدرت رو میدادم به بقیه ولی وقتی تسلیم شدم در برابرش وگفتم خدایا من هیچی نیستم وهیچی ازت نمیخوام به جز خودت هرشب ازش میخواستم در قلبم جاری باشه آرامشی از جنس خودش به قلبم بده ، رها تر شدم امیدوارتر وقدرتمندتر شدم الان دیگه میدونم وجودم با وجود خودش معنا پیدا می‌کنه دوشب قبل از این فایل وقتی داشتم با خدا حرف میزدم گفتم خدایا استاد میگه رسالتم اشاعه توحیده ازت میخوام منم بتونم مثل استادم ودوستام توحیدی باشم وتوحیدی عمل کنم بعد یه چیزی درونم گفت آنوقت تو چیکار میکنی گفتم نمیدونم من که کاری بلد نیستم گفت چرا توهم میتونی توحید را به دیگران یاد بدی گفتم چه جوری گفت با معلمی گفتم ولی منکه مدرک مرتبط با معلمی ندارم گفت بصورت تشویقی کار کن و مسائل توحید رو برا بچه ها تو مدارس باز کن تواقدام کن مطمئن باش میشه وبهت گفته میشه مگه استادت از کلاسهایی که برا هم دوره ای هاش رایگان برگزار میکرد شروع نکرد گفتم چرا، گفت خب پس توهم میتونی یه لحظه به خودم آمدم نمیدونم خواب بودم‌یا بیدار ولی تک تک این جملات تو ذهنم تکرار شد

    این انیمیشن گربه چکمه پوش نشان دهنده باورهای توحیدی بود: که اگر ما از هر لحظه از مسیر زندگی لذت ببریم وحال واحساس خوبی داشته باشیم حتی دید ما وزاویه نگاه ما به اتفاقات وشرایط ناجالب زندگیمون میتونه نتایج عالی را برای ما بدنبال داشته باشه

    برا پیدا کردن آرزوت دیدگاهت رو عوض کن ،ممکن هست چیزی که دنبالش هستی درست روبرویت باشه چقدر این جمله عالی وتکان دهنده بود

    چقدر شخصیت این سگ کوتوله بیان گر قانون بود که حتی در بدترین شرایط حتی آن لحظه ای که بقیه قصد داشتند اذیتش کنند با احساس خوب همه چیز رو به نفع خود تموم کرد وحتی وقتی گربه چکمه پوش وآن گربه پنجه طلا در مورد زندگیش سوال کردند سرگذشتش رو در یه قالب داستان مثبت تعریف کرد و گفت الان این جوراب شده لباسم حتی وقتی گربه چکمه پوش در مورد اسمش سوال کرد گفت دوست داری چی صدات کنیم گفت اسمی که لایق خودم باشه هرکی هرچی خواست مرو صدا زد من دوست دارم صدام بزنند آقا سگه

    یکی دیگه از جمله سگ توله به گربه چکمه پوش :همین که خودت رو باور کنی کفایت میکنه

    و در آخر زندگی بسیار بسیار سخاوتمندانه است چشمانت را برای دیدن زیباییهادر هر لحظه عادت بده تا ببینی که این لحظه فقط وفقط آمده تا لحظه ای بهتر وتجربه زیباتری برایت در زندگی باشه

    هرچه در برابر خداوند فروتن ومتواضع باشه خداوند ظرف وجودت را بزرگتر میکنه برای دریافت نعمت‌های بیشتر

    استاد جان ،مریم بانوی عزیزاز صمیم قلبم سپاسگزار وجودتون هستم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
    • -
      سمانه جان صوفی گفته:
      مدت عضویت: 1926 روز

      سلام به فهیمه جانم.

      همینطوری داشتم عینِ یه رمانِ جذاب میخوندم کامنتت رو تا رسیدم به جایی که گفتی اگه فهیمه قبلی بودم اینطوری نمی‌گفت و عمل نمیکرد…

      قشنگ حس کردم انقدر آروم شدی که خودتم غرقِ لذت هستی از این ورژنِ جدیدِ فهیمه…

      دمت گرم برای تماشای ماهِ جذاب تو دلِ آسمون شب.

      دمت گرم برای ایده جذاب بستنی، هنگام تعویض زاپاس…

      چی بهتر از این…

      الخیر فی ماوقع

      معجزه ی کنترل ذهن با این باور، کولاک میکنه.

      عاشقِ فرکانسِ سالمت شدم رفت :)))))

      یادآوری های نابت:

      اینکه تو در برابر شرایط ناجالب ذهنت رو کنترل کنی هر لحظه اتفاقات عالی برات رقم میخوره

      الخیر فی ماوقع

      احساس خوب= اتفاقات خوب

      توجه به زیبایی ها= ورود زیبایی های بیشتر به زندگی

      اگر ما از هر لحظه از مسیر زندگی لذت ببریم وحال و احساس خوبی داشته باشیم حتی دید ما و زاویه نگاه ما به اتفاقات وشرایط ناجالب زندگیمون میتونه نتایج عالی را برای ما بدنبال داشته باشه.

      ممنونم که تجربیاتت رو نوشتی و به اشتراک گذاشتی برای همه مون تا باورهامون قوی تر بشه.

      بهترین ها برات فهیمه جانم.

      برای همه مون.

      الهی شکر که حضور داری تو زندگیم هر لحظه

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
      • -
        فهیمه زارع گفته:
        مدت عضویت: 2995 روز

        سلام به سمانه عزیز ودوست داشتنی

        مرسی عزیزم که برام دیدگاهم زمان

        گذاشتی وبهم پاسخ دادی برا خودم

        هم دوباره این آگاهیها تکرار شد

        سمانه عزیزم وجودت سرشار نورخدا

        عزیزدلم سپاسگزار وجودتم

        مخصوصا یادآوری های نابت واین یعنی تکرار وتکرار

        روی چون ماهت رو میبوسم

        یا حق دوست عزیز

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
        • -
          سمانه جان صوفی گفته:
          مدت عضویت: 1926 روز

          به نام اللهِ یکتا، که بهترین چیدمان کننده است و بهترین برنامه ریزِ زندگیم.

          سلامِ گرم از سمانه به استاد جان و مریم جان و همه ی خانواده دوست داشتنیم.

          سلامِ گرم از سمانه به فهیمه جانم.

          پروفایلِ جدیدت مبارکه عزیزم.

          دیشب برات پاسخ نوشتم مفصل و تپلی مثلِ اکثر کامنتهام، ولی پرید.

          گفتم چشم، لابد الان وقتش نبوده که ارسال شه، باشه به وقتِ درستِ خودش.

          الان رسیدم به حضورِ قشنگت که هم ازت تشکر کنم برای پاسخی که برام نوشتی و هم اینکه هر چی باید نوشته شه تو کامنت و اجازه دارم بنویسمش، تایپ کنم برات.

          برایِ وجودِ نازنین و ارزشمندت، با مجموعه ی ویژگی هات، محاسن و کاستی هات، از خداوند مهربان سپاس گزارم که به دنیا اوردتت و من تو این سایت باهات آشنا شدم.

          برایِ وجودِ نازنین و ارزشمندِ سمانه، با مجموعه ی ویژگی ها، محاسن و کاستی هام، از خداوند مهربان سپاس گزارم که به دنیا اومدم و با این سایت آشنا شدم.

          چه چیزی از این مهمتره که هستی.

          حالت خوبه.

          حس خوبت داره روز به روز بیشتر و بیشتر میشه.

          تو مسیرِ بهبود و پیشرفتی.

          با کامنتهات باعثِ تقویتِ باورهای من و بقیه هم میشی…

          پس، مرسی که مینویسی برای همه مون.

          خودت مهمی و ذاتِ وجودت…

          من میشنوم و تایپ میکنم.

          حتما هدیه ی این کامنت رو خودت برداشت میکنی، چون من علمی ندارم به چیزی که مینویسم.

          جوابِ هر سوال یا درخواستی هست تو زندگیت، نوشِ جانت.

          حتما دلیلی داشته دیشب پیامم ارسال نشه و الان صبح بیام تو ایمیلم مجدد و اسمتو ببینم و بیام بنویسم برات.

          چند روز پیش تو ماشین داشتم جریانِ پنچریِ لاستیک، بستنی قیفی، استراحت در پیاده رو و … رو که به زیبایی تصویر کرده بودی تو کامنتت رو برای همسرم تعریف میکردم و تحسینت میکردم.

          چقدر از اون قسمت که همسر محترمت، خطابت کرد خانمِ الخیر فی ماوقع خوشم اومد و دلم قنج رفت برات خانمِ الخیر فی ماوقع.

          سلام به تو ای خانمِ الخیر فی ماوقع.

          خودمم کم کم دارم میشه خانمِ الخیر فی ماوقع

          چه صفتی زیباتر برای یه انسان که یاد آدم بیاره اون آدم دائم روی زبون و قلبش میاد خیره، هر چی پیش بیاد خیره.

          چقدر کیف کردم از کنترل ذهنت و رفتن به سمتِ خلق لذت به جای تولیدِ استرس و ناراحتی:

          یکی برای بستنی قیفی

          یکی استراحت در پیاده رو

          انقدر خوشم میاد تو کامنتها بچه ها از مثالهایِ زندگیِ حقیقی شون مینویسن، خودِ منم دوست دارم که از خودم مینویسم.

          چون برای شخصِ من، آموزش یا توضیح دادن با مثالِ حقیقی بسیار مؤثره.

          استاد همیشه تو همه ی فایلها از خودشون مثال میزنن و این باعثِ بهتر جاافتادن اون درس میشه.

          بچه ها هم که مثال میزنن، نورِ علی نور میشه و باورهام محکم و محکمتر میشه.

          خلاصه که مرسی ازت خاطره مسافرت کوتاهت رو نوشتی و تو دلش برام کلی درس و آگاهی و مرورِ قوانین داشت.

          جدیدا یه عادتِ باحالِ حال خوب کن ساختم واسه خودم…

          به خودم گفتم:

          همینطور که کامنت بچه ها رو میخونی،

          پاسخ هاشون برات رو میخونی و ذوق میکنی،

          تایید و تحسینشون میکنی،

          5 ستاره با عشق میدی به کامنتهاشون،

          بیا و کامنتهای خودت رو هم بخون،

          رد پاهایی که گذاشتی رو بخون و خودتو تحسین کن و 5 ستاره بده به خودتم.

          از اونجایی که به همه مون گفته میشه، هدایت میشیم که بیایم اینجا و بنویسیم، سمانه جان تو هم از این قاعده مستثنی نیستی، به تو هم گفته میشه و تو تایپ میکنی، مجدد بخون کامنت هاتو تا درسهایی که به خودت گفته شده رو هم مجدد یادآوری کنی و تمرینشون کنی.

          این شده که به کامنتهای خودمم 5 ستاره میدم.

          اوایل که تو این فکرها نبودم، بعدشم گفتم ضایع است بقیه چی فکر میکنن؟

          آدمی که از خود متشکره به کامنت خودش امتیاز میده.

          بعد پاسخ اومد که خیر.

          1- تو خودت دست خدا بودی و فقط نوشتی، اعتبار این کامنتها از تو نیست که بخوای از خود متشکر شی.

          اتفاقا تحسینشون کن که سپاس گزارتر باشی به درگاهِ خدا.

          2- تایید و تحسینِ خود، نشانه از عشق و محبت به خود میاد، نشانه از عزت نفس و اعتماد به نفس درونی داره.

          و وقتی ما با خودمون مهربون تریم در حقیقت داریم سپاس گزاریِ خالق رو هم میکنیم، فکر می‌کنم اینو تو کامنت آقا اسدالله خوندم یه بار.

          باور بسیار امید بخش و کمک کننده ای هست برای من و باعث میشه با خودم مهربونتر باشم و احترام بیشتری بذارم برای سمانه خانمِ نازنینم.

          3- عسلم، تکرار و یادآوری نکات مثبت و آگاهی ها، سوده و سوده و سود به قولِ مریم جان.

          4- سمانه خانم، توجه به قضاوت و نظر مردم، ممنوع. نذار جلوی رشدت رو بگیره این توجه.

          و این شده که وقتی میخوام پاسخی که برام اومده رو بخونم و ذوق کنم، قبلش پیام خودمو میخونم که یادم بیاد چی نوشته بودم برای اون دوستِ عزیز، و هم یادآوری شه واسه خودم نکات مثبتِ اون کامنت.

          خلاصه که سمانه خانم، روز به روز بهش ایده های جالبی میرسه، خدا میگه منم میگم چشم، استقبال میکنم و انجام میدم، خیلی هم خوش میگذره بهم تو این کلاسِ درسِ باحال.

          یه کشفی کردم، یا بهتره بگم درکم یه کم بهتر شده در رابطه باهاش:

          یادم رفت…

          اگه باید بنویسم، خودش سر و کله اش پیدا میشه :)

          دیروز صبح تو پیاده روی در مورد تفاوت تقلید و الگوبرداری سوال پرسیدم از خودم.

          پاسخ این اومده:

          تقلید، اطاعتِ بی چون و چراست.

          الگو برداری، انجام دادنِ یک کار، با اختیارِ خود هست.

          مثلا وقتی شنیدم تو یه فایل استاد در مورد امین بودن پیامبر اکرم (ص) (قبل از بعثت ایشون محمدِ امین بودن و اوازه ی امین بودنشون گسترده بوده) صحبت کردن به عنوان یه ویژگیِ انسانیِ ناب، خب تشویق شدم منم امین باشم، سعی کنم امین باشم.

          یا اینکه امام علی (ع) در خفا، احسان میکردن، خب منم خوشم میاد الگو بگیرم و احسان کنم مخصوصا در خفا، بی سر و صدا و خودنمایی.

          یا اینکه من میبینم همیشه استاد عباس منش، استادِ سپاس گزاری از خداونده، در هر حالتی زبون و چشم ها و قلبشون داره سپاس گزاری میکنه، خب من لذت میبرم، الگو برداری میکنم و منم به اون سمت حرکت میکنم.

          الگوبرداری از افرادی صورت میگیره که زبان و عملشون یکی باشه. متعهد و پایبند باشن.

          درک صحیحی از این دو نداشتم تا چند روز پیش که فایلی گوش دادم (برای چندمین بار- ولی اینبار کاملا متفاوت شنیدم) از استاد که میگفتن تقلید نمیکنن از هیچکسی مخصوصا تو ارتباط با خدا…

          ارتباط هر کس با خدا، ویژه ی اون شخص هست و تقلید کردنی نیست.

          به قول رضا مارمولک: به تعداد آدمهای جهان راه هست واسه ارتباط با خدا.

          و جرقه ای زده شد تو قلبم که یعنی چی؟

          اصولا چرا تقلید مطرح شده؟

          و بعد اگه مرجع تقلید گذاشتن و میگن باید تقلید کرد، پس چرا تو بعضی امور نظراتشون متفاوته از هم؟

          مگه چیزی که اصل باشه، تغییر پذیره؟

          اگه اصل نیست و تغییر پذیر پس چرا باید تقلید کنم؟

          خودم انتخاب می‌کنم.

          دقیقا مثالِ وضو با لاک یا ناخنِ کاشت میاد بالا برام، که بعضی ها تایید و بعضی ها رد میکنن…

          حسم میگه: خدا، خدای آسانی هاست.

          هر چی آسون تر، شیرین تر، ساده تر، خودمونی تر، خالص تر، پاک تر، دور از حاشیه و فرع و شاخه و برگ، بهتر و بهتر و بهتر.

          خب اصل رو که قرآن بهش اشاره میکنه، باید چشم گفت و انجام داد چون کلامِ مستقیمِ خداونده و قلبی که با نور خدا عجین شده باشه لاجرم میره سراغِ اصل بدون هیچ اجبار و اصراری.

          مابقی هم که به انتخابِ خودمونه…

          حتی حس کردم ما اصل و قوانین خدا رو هم داریم سلیقه ای انجام میدیم، مگه اینکه به درک برسیم و قوانینِ بدونِ تعییر خداوند رو درست انجام بدیم.

          بعد چطوری میشه که میگن باید تقلید کنید؟

          میدونی به چی فکر کردم؟

          اینکه خودِ خدا، با اون قدرت و عظمت و شکوهش، میگه انسان به تو اختیار دادم تا خودت زندگیتو انتخاب کنی.

          من بهت میگم راه کدومه، چاه کدومه، اما مهم تصمیم و انتخابِ خودته، چون تو با همین انتخاب ها و تصمیم گیری هاته که میتونی رشد کنی یا سقوط کنی.

          انتخاب دستِ خودته.

          پس چطوریه که انسان، که در برابرِ خدا هیچِ هیچِ هیچه، میاد میگه انسان ها باید تقلید کنن و جزوِ دینشون هست وگرنه دینشون کامل نیست و …؟

          من می‌پذیرم سمانه ناآگاهه نسبت به خیلی امور…

          ولی راهِ آگاهی و رشد از تقلید نمیگذره…

          از درک میگذره…

          من باید ببینم، بشنوم، تصمیم بگیرم با فکرِ خودم، به نتیجه برسم چی درسته، به نفعم هست، و با درکم الگوبرداری کنم از یه رفتارِ صحیح، یه طرزِ فکرِ صحیح و تو زندگیِ خودمم پیاده اش کنم.

          فکر میکنم خداوند اطاعتِ کورکورانه ما موردِ پسندش نباشه.

          وگرنه فرقِ انسان و حیوان چیه؟

          انسان باید از قدرت فکر که خدا در اختیارش گذاشته استفاده کنه و خودش با خودش به نتیجه برسه، هر چی هست حاصلِ تفکر خودش باشه، حتما که در مسیر ما جهل هم داریم، اما وقتی خودمو می‌سپارم به خدا که خودت هدایتم کن به راه راست، راه کسانیکه به اونها نعمت دادی، نه غضب شدگان و نه گمراهان، قلبم آسوده میشه که تو چترِ حفاطتیش هستم و بهم میگه، حتی اگه آزمون و خطا هم کنم ایرادی نداره چون دستم تو دستشه.

          این بده که نفهمم چرا و بگم چشم.

          استاد به خودِ خدا هم چشم و گوش بسته چشم نگفته، مثل ابراهیمِ نبی، که اونم از اول یکتاپرست نبوده که…

          ماه و خورشید رو ستایش کرده و گذشته و گدشته تا بهش اثبات شده، درک کرده که یکتاپرست شده.

          استاد قرآن رو خونده، شونصد مدله بررسی اش کرده و به حقانیتش پی برده و وارد مدار توحید شده…

          اگه قرار بود دینداری و توحید، با اجبار جواب بده، استاد که تو قم زندگی کرده، یه شهر سوپر مذهبی و داخلِ خانواده ای که دو طرف سوپر مذهبی بودن…

          پس چی شده استاد رسیده به مرحله ی پرت کردن قرآن توی اب، بعد ندایی افتاده به قلبش که بخون بعد بنداز تو آب…

          و اون شده اغازِ راهِ عاشقیِ استاد با خدا…

          توحید باید کسب بشه.

          ژنتیک و ارثی نیست.

          از خانواده،جامعه، تربیت و مدرسه منتقل نمیشه لزوما به آدم…

          خودِ من اگه قرار بود تقلید روم جواب بده، چطور تا دوران نوجوانی به تبعیت از خانواده ی مذهبی که توش بزرگ شدم، نماز میخوندم و از نوجوانی به بعد بوس بوس خداحافظ؟

          اگه تقلید جواب میداد من همچنان روی اون تربیتی مذهبی و اَعمال مذهبی باید میموندم…

          چرا نموندم، چون از تو خالی بودم، نمیدونستم چرا و انجامش میدادم، هنوزم نمیدونم و نرفتم سراغش، درکش نکردم…

          البته گاهی حس خوب گرفتم از نماز، اما نه وقتایی که گفتن تکلیفه، وگرنه مجازات میشم.

          فقط وقتایی که قلبم متصل شده به خدا از طریق نماز لذت بردم، مثلا نماز مغرب و عشاء شبِ جمعه تو صحن امام رضا ع که دعای کمیل هم خونده میشد و بارون قشنگی شروع به بارش کرد…

          مگه یادم میره اون لحظه رو؟

          مگه یادم میره اذانِ زیبایی رو که یه شب از صحن حرم امام رضا ع شنیدم؟؟؟

          نه یادم نمیره، انقدر که چسبید بهم….

          یا اون روزی که سال ها پیش، تنهایی برای اولین بار رفتم تجریش، امامزاده صالح، گفتگو کردم با خدا…

          خب من با مفهومِ ثواب به روایتِ مذهبی، دیگه کاری ندارم.

          برای من یعنی حسِ خوب، حالِ خوب، هر کاری که حس خوب خلق کنه واسه خودم و بقیه از دیدِ من پیش خداوند پاداش داره، چون میگه این بنده ام حواسش هست از زندگیش لذت ببره و به دیگران هم طعم لذت رو بده، پس منم لذت بیشتر و بیشتر بهش میدم…

          همین دنیا هم میده.

          اصلا لازم نیست صبر کنم تا جهانِ باقی بده. اونور محفوظه اینجا هم که محفوظه.

          و اما سمانه:

          من راه های جذابی واسه عشق و عاشقی با خدا پیدا کردم که خیلی بهم مزه میده، چون مالِ خودمن، از درون خودم جوشیده، هیچکی نمیتونه ازم بگیرتشون، چون خدا خودش کمکم کرده پیداشون کنم جاشون سفته.

          شاید یه روزی نگاهم به نماز عوض شه، قلبی شه، اونروز با عشق نماز میخونم نه تکلیف…

          خدایی که به نماز من نیاز نداره چرا باید زورکی و فرمالیته کاری انجام بدم که به سبک شدنِ قلب و روحم و نزدیکی به خدا، تاثیری نداره.

          خب درک و حسم میگه:

          سمانه جون تو بیا سمتِ خدا.

          سپاس گزارش باش.

          به یادش باش هر لحظه هر طور که خودت بلدی.

          مابقی اش حله.

          سختش نکن.

          اتفاقا باید به اسانیِ هر چه تمام تر بپری تو بغلِ خدا.

          کاملا رها، مشتاق، آزاد و دور از وابستگی به هر چیزی …

          فعلا که درکم اینارو میگه.

          امیدوارم خدا خودش هدایتم کنه با نورِ خودش.

          من احترام میذارم به باورهای دیگران.

          من احترام میذارم به باورهای خودم.

          تحسین میکنم خودم و همه ی آدم هایی که با روشِ خودشون عبادت میکنن خدا رو، عشق و عاشقی میکنن با خدا، و راهِ عشق ورزیدن با خدا رو نمی‌بندند برای خودشون چون بهشون گفتن فقط راه ارتباط با خدا یه سری چیزاست…

          فهیمه جانم، مرسی که برام نوشتی و با کامنتت بهم انگیزه دادی بنویسم.

          ماچ به روی ماهت، به روحِ زیبات، به قلبِ نازنینت، به جسمِ ارزشمندت.

          همگی مون در پناهِ رب العالمینِ قشنگم باشیم هر لحظه.

          خدایِ نازنینم، شکرت که حضور داری تو تمامِ لحظاتم.

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
          • -
            فهیمه زارع گفته:
            مدت عضویت: 2995 روز

            سلام به سمانه عزیز ودوست داشتنی

            دلم گفت از این کامنت تپلت به 5ستاره اکتفا نکنم وبرات بنویسم واین انرژی که گرفتم بهت برگردونم اگر کنارم بودی محکم در آغوش میگرفتم وروی چو ماهت رو بوس باران میکردم تا متوجه بشی چه انرژی وحال خوبی گرفتم سمانه عزیزم از این کامنت زیبا، درست ودقیق من جوابم رو از خداوند گرفتم عزیزدلم سمانه قشنگم در مورد نماز گفتی درست خدا نیاز به نماز ما نداره واین باورهای اشتباهی است که از بچه گی تو ذهن ما فرو کردند

            میدونی سمانه عزیز آنقدری که حس وحال قشنگ از حرف زدن با معبودم میگیرم از نماز خواندنی که تکلیفم باشه نمیگرم ولی بقول خودت بعضی نمازخواندنها که برای آرامش روح وارتباط با معبود باشه خیلی حال میده ودرست مثل آن لحظه ای که اشاره کردی در صحن حرم امام رضا زیر باران با آن کامنتت من خودم‌وخدای خودم را تصور کردم واشک ریختم صمیمانه سپاسگزار وجودتم بخاطر یادآوری این حس بی نظیر

            نکاتی که در خصوص تقلید والگوبرداری گفتی چقدر من رو آرام کرد ومطمئن شدم مسیرم درسته سمانه جانم از وقتی یادم میاد اسم مرجع تقلید شنیدم ذهنم بهش مقاومت داشت ووقتی باسایت واستاد آشنا شدم دردوره قانون آفرینش استاد اشاره کرد که خدا میگه من از رگ گردن به تو نزدیکترم هرچند از قبل از همان بچه گی بارها وبارها شنیده بودیم ولی کلیشه ای بود درک نکرده بودم تا با استاد آشنا شدم به تمام معنا حس کردم این نزدیکی را ، پس من فهیمه که خدا در قلبم جا داره که هرلحظه وجودش رو حس میکنم وجواب درخواست هام را با دستهای خودش به من میرسونه چه نیاز به مرجع تقلید که هیچ کدوم از آنها در یه مورد خاص یه نظرمشابه ندارند حتی هیچ وقت کنجکاو نشدم ببینم چی میگن چون همیشه چیزی که دلم میگفت درسته انجام میدادم آن موقعه ها با قانون آشنا نبودم که خداوند مرا آسان کرده برا آسانی ها ولی یه چیزی تو وجودم مانع از این میشد که دنبال رو بی چون وچرا یه شخص باشم درست اشاره کردی اصل رو خدا در قرآن به ماگفته فرعیات هم میشه هرآنچه که فکر کردن ویاعمل کردن به آن به من احساس خوب وعالی میده

            تحسین میکنم خودم وسمانه عزیز دلم و همه ی آدم هایی که با روشِ خودشون عبادت میکنن خدا رو، عشق و عاشقی میکنن با خدا، و راهِ عشق ورزیدن با خدا رو نمی‌بندند برای خودشون چون بهشون گفتن فقط راه ارتباط با خدا یسری چیزاست …..

            سمانه جدیدا یه چیزی کشف کردم از اینکه زمان بیشتری این روزا تو سایتم وکامنتها رو میخونم میبینم هر کدام از ماها که جدا شده از آحاد جامعه ایم یه کششی در درونمون بوده برا بهتر شدن برا به اصل خود نزدیک شدن برای شناخت بیشتر خودمون وخدا ،درسته خیلی ها در ظاهر برای کسب ثروت وارد سایت شدند ولی این فقط ظاهر قضیه هست حتی خود استاد از یه جایی به بعد فهمید همه چیز توحیده اگر به یگانگی اِلله باور داشته باشی وقدرت رو بدی به او وبنده گیش کنی به هرآنچه که میخوای میرسی وهمه ما داریم بسته به مداری که در آن قرار داریم به درک این امر میرسیم

            ممنون سمانه عزیزم که برام نوشتی کامنتت در بهترین زمان با بهترین پاسخ از معبودم از یگانه فرمانروای عالم هستی دریافت کردم

            سمانه دوست داشتنی بهترین بهترینها را برات خواستارم عزیزدلم

            روی چون ماهت رو میبوسم

            یا حق عزیز دلم

            میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
    • -
      صالح گفته:
      مدت عضویت: 1264 روز

      سلام به خانوم زارع

      از خوندن کامنت شما و داستان سفر دوروزه به کرمان بسیار لذت بردم

      و همزاد پنداری کردم

      مخصوصا زمان هایی که طبق قانون رفتار میکردین و رفتارتون با بقیه گروه فرق داشت

      خودمم همین حس رو تجربه کردم وقتی تو یه جمعی هستم و همه دارن در مورد حاشیه صحبت میکنن و من توجهم جلب زیبایی یک درخت میشه

      اون جور موقع ها میفهمم که چقدر خداوند به من لطف ویژه ایی داشته امیدوارم قدر این شخصیت جدیدم رو بدونم و هر روز بهبود بدم خودم رو

      و در آخر زندگی بسیار بسیار سخاوتمندانه است

      چشمانت را برای دیدن زیبایی ها در هر لحظه عادت بده تا ببینی که این لحظه فقط و فقط امده تا لحظه ایی بهتر و تجربه ایی زیباتری برایت در زندگی باشد

      این پاراگراف شما خیلی عالی بود

      کاش بدونیم هیچ چیز خاص و عجیب و غریبی در آینده در زمان تحقق خاسته هامون وجود نداره و تمام زندگی یعنی همین الان از هرچی که هست هرجا که هستیم لذت ببریم و سپاسگذار واقعی باشیم

      در پناه خدا باشید

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
      • -
        فهیمه زارع گفته:
        مدت عضویت: 2995 روز

        سلام به صالح عزیز

        عجب اسم با مسمایی بهت تبریک میگم سپاسگزار وجودتم ممنون که وقت گذاشتی کامنتم را خواندی نظر دادی وچه نگاه زیبا بینی داری وکاملاصحیح فرمودید هیچ چیز خاص وعجیب وغریب در آینده نیست تمام زندگی همین الانه

        دوست عزیز در پناه حق شاد وسربلند وثروتمند باشید وجودت سرشار از نور الهی

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  6. -
    سیده ملیکا مرتضوی گفته:
    مدت عضویت: 764 روز

    به نام خدای عشقم …

    سلام پدر فرکانسی عزیزم …

    خیلی وقته که می خوام کامنت برات بنویسم ولی نمیشد …من هنوز موبایل ندارم ولی فایلاتون توی یه موبایل کوچیک ه که فقط میتونم باهاش زنگ بزنم و صداتون درس هایی که بهم میدین همش توی گوشمه ….

    ازت ممنونم پدر عزیزم ‌…

    این چند روز متوجه شدم که من چقدر خوشبختم که پدری مثل تو دارم …

    راستی درباره ی این فایل …

    می خواستم بگم …

    عالی بود …

    بی نظیر بود …

    وقتی برای اولین بار این فیلمو نگاه کردم خیلی برام جالب بود که یکسری چیزا توش پنهانه…یکسری چیز ازش درک کردم …ولی وقتی این فایل روی سایت گذاشتید…صوتشو دانلود کردمو همینطور که گوش میدادم صحنه هایی که تعریف می‌کردید رو برای خودم پخش میکردم …

    یه چیزی هیچ وقت بهش توجه نکرده بودن و شما گفتید این بود که این گربه موقع هایی میمرد که غرور میگرفتش ‌….من دقیقا اینو تجربه کردم …من یه دختر 8ساله بیشتر نبودم ..که به یکی از دوستام که درسش خوب نبود کمک کردم و 9سالم بود که اون دیگه کامل همه چیز رو بلد شد …و یه روزی بود که معلم ازش سوال پرسید و همه رو درست جواب داد …همینطور که اون ایستاده بود سوال جواب میده من بهش نگاه ‌میکردمو خودم جوابو توی دلم میگفتم چون همشو باهم کار میکردیم….

    و اون روز معلم با تعجب پرسید کسی کمکت کرد ؟و اون گفت آره ملیکا ….

    منو اون توی این چند ماه تقریبا با تلفن های خونه به هم زنگ میزدیم و از هم می‌رسیدیم و تکالیف باهم پشت تلفن می‌نوشتیم…

    اون روز بهترین روزم بود …

    همه برام دست زدند …معلم گفت بیا بشین سر جای من

    و خودش نشست سر جای من …و من پشت اون میز گفتم خب چی بگم …

    اون گفت هرچی دوست داری مثلا حست رو بگو …حتما توی پوست خودت نمیگنجی نه ؟

    من گفتم خب خیلی خوشحالم ولی نمیدونم توی پوست خودم نمیگنجم یعنی چی …

    از سوالی که پرسیدم اصلا خجالت نکشیدم …من فقط 9سالم بود و نمیدونستم ابن جمله یعنی چی …

    معلم لبخندی زد و گفت …یعنی اینکه مثلا اینقدر خوشحالی که دوست داری پرواز کنی …گفتم خب آره فکر کنم توی پوست خودم نمیگنجم …همه برام دست زدن …معلمم رفت توی دفتر ماجرا رو برای مدیر هم تعریف کرد و مدیر اومد توی کلاس …من سر جای خودم بود …چیزی که یادم میاد این بود که من صندلی ردیف اول نبودم …مدیر اومد داخل کلاسو گفت که من باهاش بیام و بعد رو به کل کلاس کردو گفت ما دوست داریم توی مدرسمون از این ملیکاها زیاد باشه ….

    و بعد منو برد توی دفتر و برای همه گفت و همه برام دست زدن معاونم گفت افرین به ملیکا خانم من براش تنبک میزنم ملیکام باید برقصه و معاون روی میز شبه تنبک ضربه میزد و هر معلمی توی دفتر بود برام دست میزد و و من می خندیدم و البته که نرقصیدم …و بعد بهم جایزه دادند …

    فقط و فقط یک لحظه اون موقعی که مدیر توی کلاس گفت ما می خوایم از این ملیکاها زیاد داشته باشیم من یه حس برتری و به معنای الان غرور گرفتم …و از همون سال کم کم من افت تحصیلی پیدا کردم …من که تا اون موقع شاگرد اول کلاس بودم الان نمیتونستم درس بخونم ..و کاملا روندش انگار عادی بود ..تا کلاس 6ام یعنی 12و 13 سالگی تازه با مفهوم غرور آشنا بودم و به خودم میگفتم من غرورم گرفت …شاید یکم داستان تا اینجا بد تموم شد ولی باور کنید می خوام اینو بگم که چه منه 9ساله ی کلاس سومی که حتی نمیدونه غرور چیه …چه یک خانم 40 ساله .. اگه یک لحظه حس غرور و برتری و خدا بودن و قدرت داشتن پیدا کنه …ورقش برمیگرده …دقیقا مثل اون گربه که بعد شکست یه غول بزرگ وقتی غرور میگرفتم یوهو یه چیزی میوفتاد رو سرش و میمرد …به‌خاطر کسی که باهاش می‌جنگید که حتی بزرگ ترو قدرتمند تر از اون بود نمرد …بلکه به دست خودش خودشو کشت ….

    آره دیگه خلاصه این از داستان من …

    و راستی پدر …اینم خیلی جالب بود که وقتی اونا این راهنمای ستاره ی آرزو رو نگاه می‌کردند…راهی براشون میومد که به اونارو با مشکلاتی که داشتن به بدترین شکل مواجه میکرد …

    و یه چیز جالب دیگه هم این فیلم داشت ..اینکه چقدر ذهن آدما و باورشون مهمه …میدونید اونجا که اون دوتا گربه راه سگه رو انتخاب می‌کنند با اینکه اون راه به نظر بسیار ساده میومد ولی وقتی به بوته های گل رسیدند ..اون دوتا گربه با تفکر و دیدگاه خودشون می خواستند اون گل ها رو بچینند و از سر راهشون بردارند …ولی هی بیشتر و بیشتر می‌شدند ولی اون سگه و دیدگاهش خیلی ساده مشکلو حل کردو و با بو کردن راه خودشو باز کرد …و چقدر قشنگ نشون داد این آیه ی قران که میگه همراه با هر سختی ،آسانی است …و ما انتخاب میکنیم از کدوم راه بریم ….

    وای عالی بود ممنونم پدرجونم که این انیمیشن رو اینقدر قشنگ تحلیل کردین …عاشقتون …

    راستی چون گفتین تقریبا هر یک یا دو هفته ای فیلم می‌بینید به نظرم انیمیشن آواز 1 و انیمیشن آواز 2 رو ببینید …

    اونا هم عالی هستن …راسش من هر موقع میبینم مخصوصا اون کوالا‌ ،منو یاد شما میندازه …تلاشش …موفقیتش …وای آواز دو رو که دیگه نگم براتون …هر بار که میبینم یاد این حرفتون که هیچی نمیتونه مانعتون بشه میوفتم و انگیزه میگیرم که رویاهام رو باور کنم و ادامه بدم ….

    منتظر فایلهای تحلیل این دو ها هم هستم عاشقتم پدر عزیزم …

    و ممنونم مریم عزیزم …

    دوستتون دارم …

    از طرف دخترتون ملیکا

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
    • -
      رهاخانم گفته:
      مدت عضویت: 2181 روز

      به نام خدا

      سلام ملیکای عزیز

      چقدر داستان بالایی را که گفته بودید برای من هم بوده

      و نمی خواهم تکرار اتفاقات بد را بکنم

      بلکه می خواهم در ذهنم مرورشون کنم تا پلی باشه برای به جلو رفتنم

      چقدر این غرور در هر جایی بوده من را به پایینتر از قبلم رسونده

      خدا را شکر که خداوند اونقدر عظیم هست که ما را به جهت مثبت . به جهت روندی که درسته سوق بده

      من باید این باورها را تکرار کنم

      و الان که این پیام را برای شما و صد البته برای خود خودم نوشتم برای این هست که مرور کرده باشم .

      که باید حواسم به این غرور باشه

      چون امکان ندارد با استاد باشی و نتایج نگیری

      ولی باید غرور را از خودت دور کنی

      خیلی مثال بالا که زدید عالی بود

      چقدر ما در خیلی از جاها مورد تایید دیگران مورد تشویق دیگران قرار گرفته ایم ولی این غرور نگذاشته و دوباره سقوط کردیم و دوباره از بزرگی و عظمتی که خداوند دارد باز هم فهمیدیم و ما را خودش برگردونده

      خدا را شکر برای وجودتون

      خدا را شکر که این مثال من را هم به خودم برگرداند

      خدا را شکر خودم را دوباره چکاپ کردم

      ممنون دوست عزیزم

      خدایا بی نهایت ازت سپاسگزارم برای نشان دادن مسیر درست . مسیر الهی . مسیر صراط مستقیم

      ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده

      خدایا …. رب من …. ارباب

      من هیچی نمی دونم

      من هیچی نمی دونم

      تو آگاهی . تو بیداری . تو سروری . تو بزرگی

      من متعهد میشوم هر آنچه که به دست می آورم و دریافت می کنم . منبع اصلی اش را خود خداوند قادر متعال خودم بدانم و بس ….

      همین که من را به این کامنت ها هدایت می کند واقعا چه قدرتی بالاتر می تونه و از توانش بر میاد ؟؟؟

      خدایا تنها تو را می پرستم و تنها از تو یاری می خواهم

      فقط و فقط و فقط

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
      • -
        سیده ملیکا مرتضوی گفته:
        مدت عضویت: 764 روز

        به نام خدایی که هر چه دارم از اوست

        سلام رهای عزیزم

        ممنونم که برام کامنت گذاشتی …

        کامنتت باعث شد که که دوباره به یاد بیارم که چقدر رشد کردم …

        داستانی که برات تعریف کردم فقط بخشی از یک روند تکاملی بود …و این قسمتش واقعا به نظر بد و ظالمانه میاد…که آخه چرا یه بچه 10 ساله باید اینجور اتفاقات براش بیوفته ….

        ولی

        رهای عزیزم

        این بخشی از تکامل من بود …

        و الان که 19 سالمه …

        هزاران بار شکر میکنم که اون اتفاقت برام افتاده ….

        شاید بپرسی که چرا …

        بابا درسته تو یه حس غرور گرفتی …

        ولی حقت نبود یا چمیدونم کوچولو بودی…

        ولی نه .. بزار تا داستانو کامل برات بگم …

        تا بفهمی اتفاقا چقدر خوب شد که این اتفاق افتاد ….

        بزار از اینجا بگم …

        چند روز پیش یکی از دوستان دبیرستانم که البته زیاد باهاش صمیمی نبودم بهم توی تلگرام پیام داد …

        و حالمو پرسید و گفت که چند روزیه توی فکرتم و الان که دیدم آنلاین شدی گفتم بزار یه پیامی بهت بدم ….

        خب من خیلی خوشحال شدم و ازش تشکر کردم …

        و بهش گفتم جدی گفتی که توی فکرم بودی …؟

        .

        آخه تعجب کردم …یه نفر بعد دوسال سراغ منو بگیره یا به فکرم باشه …اونم دوستی که من خیلی از صحبت ها و ارتباطاتم باهاش در حد این بود که توی اتوبوس با هم هم مسیر بودیم ….

        .

        .

        گفت آره….

        اتفاقا چند روز پیش داشتم دربارت به مامانم میگفتم یه دختری به نام ملیکا توی دبیرستان بود که همه رو دوست داشت ….

        خیلی تعجب کردم ….

        گفتم خب دیگه چی …..

        و اون دقیقا پیام زیر رو بهم داد .

        .

        همیشه برام جالب بود مثلا حتی کسایی که مثلا خیلیم اخلاقشون خوب نبود و من نمیتونستم باهاشون کنار بیام تو ی نکته ی مثبتی توشون پیدا میکردی️

        و خب خیلی اخلاق خاص و خوبیه که تو داری️️️

        .

        .

        .

        برای منم جالب بود که اون این حرفو زد ‌…

        و متوجه شدم که نه واقعا مثبت نگری بخشی از وجودم شده ولی از کی ؟

        چی شد که اینجوری شدم ؟

        برای همین توی خاطراتم هی برمیگشتم عقب …

        یادمه توی راهنمایی وقتی به صورت مثبت به قضیه نگاه میکردم یا دوست داشتم یه کار مثبت بکنم …از نظر بقیه یه حالت چاپلوس یا بچه مثبت کلاس بودم …

        و من همون موقع ها هم میگفتم طوری نیست به من بگین بچه مثبت… مسخره کنید …من اینجوری باید باشم …و انگار توی وجودم یه چیزی میگفت که باید به خوبی و مثبت به مسائل نگاه کنی …باید شاد باشی تا شادی های بیشتری بیاد در غیر اینصورت اتفاقات خوبی نمی‌افته…..

        .

        .

        همینجور که داشتم میرفتم عقب از خودم می‌پرسیدم…

        ولی چرا ..چی شد که این تصمیم گرفتم ؟آیا من از همون اول اینقدر بچه مثبت بودم …اینقدر سعی می‌کردم خوش بین باشم ..؟ کی به من این مثبت بودن رو یاد داد ؟مامانم ؟پدرم ؟

        حتی یادمه توی دبیرستان وقتی یه مشکلی پیش میومد من با خوش بینی آینده ی اون اتفاق بد رو میگفتم تا حس بهتری بهم بده و یکی از دوستام گفت ملیکا تو واقعا خوش بین هستی ولی آدم یکم باید واقع بین باشه …با تصورات مثبت ،واقعیت عوض نمیشه ….

        و من میگفتم باشه ولی برای من واقیعت چیزای خوبه ….و اصلا دست از نگاه مثبت برنمیداشتم ….

        حتی داییم بهم میگه تو کلا تو فضایی… یکم بیا روی زمین با ما باش ….

        خنده داره نه ؟….

        خب

        من رفتم عقب …

        15 سالگی

        14 سالگی

        12 سالگی …

        همه ی این سال ها به دنبال لذت بردن بودم و درسته درسم زیاد خوب نبود و به زور امتحان و تکلیف درس میخوندم ولی درسم بد هم نبود …من معدل سال هفتم 19 و 64 شد …

        و خب دیگه سال هشتم 19 و نیم و نهم هم فکر کنم 19 و 80 بود …

        واقعا درسم بد نبود ولی بیشتر از اینکه سر درس باشم همش به دنبال کار های فرهنگی و جشنواره…و ..هنری و اینا بودم ….

        خب 12 سالگی

        ….

        تا رسیدم به 11سالگی و 10 سالگی …

        جا خودم ….

        آره آره…

        از همونجا شروع شد ….

        قشنگ یادمه …

        من کلاس 5ام بودم …

        وسطای سال بود ….

        .

        .

        .

        گیج شدی نه ؟

        الان میگم چی شد ….

        .

        .

        بیا برگردیم به کلاس دوم …

        دختری که معلمشون خیلی دوست داشت و سعی می‌کرد شاگرد اول باشه ….

        ولی همزمان به اون دختری که درسش بد بود کمک می‌کرد…

        سال سوم …

        (دارم درباره ی یک دختر 9ساله میگم )

        درسم واقعا عالی بود …یادمه اون موقع ها آزمون می‌دادیم و من واقعا خوب بودم توش …و همون سال ارتباطم با اون دختری که درسش ضعیف شد بیشتر شد و اون اتفاق عالی و افتخار افرین برام رخ داد …

        که باعث شد من غرور درونی ام فعال بشه …

        کلاس چهارم …

        من با غرور بودم …

        درسم همچنان بد نبود ولی درس هم زیاد نمیخوندم و از همونجا افت تحصیلی شروع شد ….

        معلم منو دوست داشت حداقل ظاهرا …

        تا یه روزی که متوجه شد من زیاد ازش خوشم نمیاد …

        منو کنار کشید و ازم دلیلش رو پرسید …

        من انکار میکردم …

        نمیخواستم بگم …

        ولی خیلی اصرار کرد …

        تا اینکه گفتم …

        وقتی کلاس دوم بودم …

        شما حامله بودین

        و من از شما و قیافتون خیلی بدم اومد …

        اون به شوخی و خنده گفت وای من سر امیر علی حامله بودم …

        و اینا و الان که همچین حس بدی نداری ؟

        گفتم نه … مال اونموقع ها بود …

        و با خنده و باشه و اینا تموم شد …

        ولی اون روز

        روزای آخرسال بود ….

        و……حس خوبی نداشتم که اون حرفا رو بهش زدم …

        و اون معلم با ما اومد کلاس پنجم …

        و از اون روز بود که گویا این معلم اصلا از من خوشش نمیومد …

        من بعدا فهمیدم …

        خب اون موقع واقعا از روی سادگی همه چیزو صادقانه گفتم …

        اینکه از مدل صورتش یا حتی رنگ پوست و زیبایی ظاهری یه خانم خوشم نمیاد ولی انگار اون واقعا بهش برخورد …

        خلاصه دیگه …

        کلاس 5ام….شد ….ولی اینم بگم که افت تحصیلی من به خاطر خودمم بود چون من تابستون هیچی نخوندم …

        کلاس پنجم …

        هیچ وقت روز اول مدرسه رو یادم نمیره …

        که من حتی ضرب رو هم بلد نبودم…

        و خدا خدا میکردم معلم منو صدا نزنه بگه بیا برای یادآوری حل کن ….

        اون سال معلمم به خاطر درسایی که نمیخوندم همش با من حرف می‌زد و بهم حس بی لیاقتی میداد ….

        با حرفاش میگفت تو لیاقت این مدرسه ی غیرانتفاعی رو نداری یا اینقدر پدرومادر پول خرجت میکنن و تو هیچ بهره ای نمیبری …البته من اینجوری می‌فهمیدم…

        مثلا اون میگفت می خوای با والدینت حرف بزنم که بری مدرسه ی دولتی …اگه اینجا برات خیلی سخته …

        و من بغض میکردم …توی ذهنم انگار مامانم که با کلی زحمت منو این مدرسه ثبت نام کرده و با کلی زحمت پول داده رو ناامید کردمو هی حس بی لیاقتی توی وجودم رشد می‌کرد…

        و من هر روز خسته ترو نا امید تر میشدم …ناراحت تر و ….

        و انگار هر روز با ناراحتی و خستگی از مدرسه میومدم خونه و از بس اتفاقات بد افتاده بود یکم فیلم میدیم با داداش کوچیکم بعد میخوابیدیم بعدم شب میشد مامانم میومدو شامو و یکم فیلمو یا جروبحث پدرو مادرم (به خاطر مشکلات و درگیری های وامی و پولی که براشون پیش اومده بود ) و بعد دوباره خواب و فردا دوباره من بدون هیچ آمادگی میرفتم مدرسه

        این سیکل خراب هی ادامه داشت و من به زور شاید تکالیفم رو انجام میدادم …

        سعی می‌کردم ناراحت باشم …مشکلمو حل کنم …از همون موقع عقلم هم رسیده بود و به حرفای پدرو مادرم و مشکلاتشون گوش میکردمو سعی میکردم حلشون کنم ولی من که ظرفیتش رو نداشتم …که البته اینم خیلی دیر فهمیدم که من نباید خودم درگیر مشکلات دیگران کنم …شاید بگم 15یا16 سالگی …

        و به یه جایی رسیده بود که من دیدم نه مظلومیت نه ناراحتی نه غمگینی و غصه خوردن …هیچکدوم هیچ کمکی نمیکنه …و مامان و بابای من اینقدر خودشون درگیر هستن که اصلا

        وقت پرسیدن حال منم ندارن چه برسه به مدرسه اینا …و واقعا میدیدم که هرچی به این روند داره پیش میره انگار داره همه چیز بدتر میشه …

        به خودم میگفتم من که کاری نمیکنم تازه خیلی هم مظلوم هستم …ولی انگار هر روز داره اتفاقات بد تر میوفته …هرچی هیچ کاری نمیکنم هیچی به معلمم درباره ی حرفایی که بهم میزنه نمیگم …هرچی بیشتر گریه میکنم انگار اوضاع بهتر نمیشه که هیچ، بلکه بدتر هم میشه …

        و دیگه بسه …من نمیخوام اینطوری زندگی کنم …

        اون موقع ها ماه های اول مدارس بود که انتخابات شورای دانش آموزی و من تصمیم گرفتم عضو بشم …اسمم رو دادم ولی یه ریال من خرج تبلیغات نکردم …

        فقط توی کلاسا میرفتم و برای خودم تبلیغ میکردم یا موقعی که بچه ها صف گرفته بودن تا رای هاشون رو بندازن مخصوصا بچه اولی و دومی ها بهشون میگفتم جا دارین میگفتن آره و من میگفتم اسم منو بنویس به من رای بدین و خودم یه خودکار داشتمو هر کی جا داشت بهش میگفتمو اسممو توی جای خالیش می‌نوشتم ….

        خلاصه انتخابات تموم شدو یکی دو روز بعد نتایجش رو زدن …

        و من

        رئیس شورای دانش آموزی با بیشترین رای شدم …

        اینقدر خوشحال بودم که نگو …

        انگار رئیس جمهور شدم …

        رای های من از همه بیشتر بود …با اینکه یه دونه برگه هم چاپ نکرده بودم …

        از اون روز متوجه شدم که هر کار مثبتی منجر به یه حس خوب میشه …پس ادامه دادم ..و سعی کردم هر بار حس و حال خودمو با کارای مثبت بیشتر کنم چون متنفر بودم از اون حس بدبختی و ناراحتی که داشتم چون تا اون موقع انگار هر چی حس خوب بود به خاطر شاگرد اول بودن داشتم و انگار اونو ازم گرفته بودن …

        خلاصه من هر بار توی جلسات شرکت میکردم …

        اون سال مامانم برام یه میکروسکوپ خرید …برای تولدم که من آرزوم بود و دقیقا بعد از اون اتفاقات بود …و انگار داشت توی ذهنم این تایید میشد که حس خوب اتفاقات خوب …

        منم که همش دنبال رقم زدن یه حس بهتر و یه اتفاق مثبت بودم پیشنهاد دادن که من میکروسکوپ خودم رو ببرم مدرسه و به بچه ها نمونه ها و کار باهاش رو یاد بدم …نمیدونم دقیقا از کجا و چه جوری شروع شد ولی یادمه من این جعبه رو می‌بردم مدرسه و میاموردم بعد اینقدر استقبال زیاد شد که دیگه میزاشتم مدرسه بمونه…

        مدرسه ی ما یه سالن راهرو مانند داشت که این ور اونورش از اول تا پنجم کلاس کلاس بود …حدودا 10 تا 12 تا کلاس و کلاس ما آخر سالن بود و یه جورایی ما پنجمی ها بچه بزرگای اون مدرسه بودیم چون دیگه ششمی ها هم یه جا جدا با تایمای جدای ما بودن …

        خلاصه من اولا دو روز یا سه روز توی هفته این باکس سبز بزرگ میکروسکوپ و نمونه ها رو یه دستم .. یه صندلی پلاستیکی هم یه دستم و از آخر سالن تا حیاط میرفتم اونجا یه میز بود و من صندلی رو میزاشتم پشتش و مینشستمو توی همون یه ربع زنگ تفریح میکروسکوپ رو باز میکردمو بعد تنظیمش میکردمو و اون نمونه های آماده مثل بال پروانه و اینا رو میزاشتم تا بچه ها ببینند …بعد از یه مدت …

        قشنگ یادمه زنگ تفریح که می‌خورد و من اون کارتن سبز رنگ رو دستم میگرفتم از کلاس که خارج میشدم همه منو میشناختن و می‌دونستن قراره یه نمونه جدید و زیبا بهشون نشون بدم …و از همون ته سالن یکی یکی دور من جمع میشدن کمکم صندلی میاوردن …از پله ها وسایل رو میاوردن بالا و از آخر سالن تا دم حیاط که من می خواستم میکروسکوپ رو وصل کنم دور من شلوغ شلوغ بود …

        بعد که به میز می‌رسیدیم همشون باید توی یه صف می ایستادن تا بتونن نمونه رو ببینند …اینقدر این صف طولانی بود که کل حیاطمون پر میشد از بچه هایی که ایستادن تا یه لحظه اون نمونه رو ببینند …

        حتی بعضی وقتا صوت می‌خورد و زنگ تفریح تموم میشد و به کلیاشون نمی‌رسید…سر همین به محض اینکه زنگ تفریح می‌خورد تا من از کلاس میومدم بیرون دور من و کنارم راه میرفتن تا جزو اولین نفرات باشن …یا اگه من زود تر از همه میرفتم سر میز می دویدن تا اولین نفراتی باشن که نمونه رو می‌بینند…

        تصور کنید یه دختر کلاس پنجمی الان حدود 60 تا 100 نفر برای یه ربع زنگ تفریح چجوری به دنبالشن …بعضی وقتا که دیگه اون اخرای سال بود توی یه زنگ تفریح دو نمونه میزاشتم و این باعث می‌شد بچه ها بازم برن توی صف بایستن تا نمونه دوم رو هم ببینن …

        عالی بود …

        اون زمان من هنوزم از لحاظ تحصیلی تحت فشار بودو …نمیخوندم …اصلا انگار تنفر داشتم …ولی اینجوری خودمو جمع میکردمو و شاد بود …

        یادمه یه روز مدرسه رو دادن به شورای دانش آموزی…و من مدیر بودم…

        پشت میز مدیر می‌نشستم..

        جواب تلفن میدادم

        حساب کتاب میکردم …

        آخ عالی بود …

        همون سال من توی گروه سرود هم شرکت کردم …کلاس میرفتم و حتی اون سال گروه سرود ما توی ناحیه اول شد …

        و میدونید این کار ها و این انگیزه ها که من برای خودم ایجاد میکردم که باعث می‌شد من شاد تر باشم

        توجه و تمرکز منو از روی درس بر میداشت….و حتی چون من دوست نداشتم درس بخونم یا سر کلاس باشم به من کمک می‌کرد که اینطوری باشه …

        مثلا سر کلاس یوهو در میزدن و منو می خواستن که به عنوان رئیس شورای دانش آموزی برم جلسه یا صدا میزدن که وسط کلاس برم تمرین سرود …

        یا برای کمک برم ….

        یادمه بعد از زنگ تفریحا تا معلما میومدن سر کلاس ها یا وقتی معلما توی جلسه بودن به ما کلاس داده بودن تا بچه ها رو تا اومدن معلما ساکت کنیم …

        و ما رو نماینده میکردن …

        من که تا حالا اینکارو نکرده بودم قبول کردم…یادمه اون روز میگفتن یه دختر ششمی هست خیلی نماینده خوبیه باهامون بازی میکنه …

        و منم هر کاری میکردم تا بچه ها ساکت بشن و کم‌کم سعی می‌کردم باهاشون بازی کنم …تا آروم بگیرند …یادمه یه دختری خیلی پرو توی اون کلاس بود که منو خیلی اذیت می‌کرد…به حرفم گوش نمی‌داد…سرو صدا می‌کرد…جوابمو میداد …ولی من همیشه باهاش خوب رفتار میکردم…تا بعد از یه مدت اون شد دوست من و اینقدر باهام خوب شد که خودش توی ساکت کردن بچه ها کمکم می‌کرد….

        خلاصه …

        من اون زمان یاد گرفتم که اگه شاد باشم اتفاقات خوبی برام میوفته پس حتی اگه اتفاق شادی افرین برات نیوفتاده کاری کن که حست رو خوب کنه …یاد گرفتم که هیچوقت نخوام مظلوم باشم …چون همه چیز بدتر میشه …

        حتی کلاس ششم که مامانم متوجه شده بود معلمم با من این رفتارو داشته و شخصیت منو میبرده زیر سوال… افتاد دنبالش که نه اون نباید اینجوری می‌کردو به قول ما موتورش رو بزار پایین …

        انگار اون خانم واقعا هم مشکل داشت ..انگار که با توجه به رفتارش مثلا اگه یه خانواده ای براش سود داشتن فارق از اینکه اون بچه چقدر خوب یا بد یا درس نخون باشه باهاشون مثل یه شاگرد اول رفتار می‌کرد…ولی اگه خانواده ای چندان سود نداشته باشه اصلا اهمیت نمی‌داد که این بچه چقدر پیشرفت داشته …اونارو با بچه های نمره بیست مقایسه میکردو سرکوب به خودشو خانوادش میزد …

        ولی من همون موقع هم که مامانم به ظاهر می خواست حق منو بگیره بخشیده بودمش …و به مامانممیگفتم ولش کن ….

        از اون سال روند افت اون معلم نمایان شد جوری که اعتراضات پشت اعتراضات …

        که وقتی کلاس نهم بودم فهمیدم الان فقط معلم یه درس ریاضیه و حتی همونم مامان ها اعتراض کردم که بچه هامون خیلی اذیت هستن و این معلمو بردارید …

        امیدوارم واقعا هر کجا هست سلامت و شاد و سالم باشه …

        چون اون علاوه بر اینکه این لطف رو به من کرد که من دختر مثبت تری باشم و به این افتخار کنم بهمون

        صامت خوانی رو یاد داد که حتی الان من یکسری بچه کنکوری ها رو میبینم که نمیتونن انجامش بدن …یا بهمون به خاطر سپردن و بعد نوشتن رو یاد داد …یا یاد داد که هرچی برای خودمون می خوایم برای دیگران هم بخوایم یا با توجه به تجربه ای که توی اون سال داشتم یاد گرفتم که ممکنه همیشه هم حق با من نباشه و وقتی که فکر کردم صد در صد حق با منه در اشتباهم و باید به بقیه هم گوش کنم نه اینکه فقط حرف خودمو بزنم …باید با زاویه ی دید بقیه هم به مسئله نگاه کنم تا اونا رو درک کنم ….

        یا اینکه اگر الان مشکلی دارم و. بقیه اون مشکلو ندارند یا نداشتند و تعجب می‌کنند که چرا اینو میگی…

        اگه بتونی رشد کنی و اون مشکل و مسئله رو حل کنی مطمئن باش روزی معلم و راهنمایی میشی برای همون افرادی که میگفتن ما این مشکلو نداریم …

        یا اینکه اصلا نیازی به هزینه کردن برای تبلیغات نیست …

        و مهم تر از همه

        احساس خوب برابر با اتفاقات خوب و احساس بد برابر با اتفاقات بد…

        تمام چیزایی که گفتم توی سال تحصیلی که اون معلمم بود با توجه به کلی تنش ها و اتفاقات

        و تجربیات متفاوت یاد گرفتم …

        رهای عزیزم …

        من هنوزم از درس فراری ام …

        و یه جورایی خودمو مجبور به خوندن درسو دانشگاه میکنم

        و باید ریشه ی اونم توی خودم پیداکنم و خودم رو درست کنم …

        اما تجربیاتم از اون سال به بعد و شخصیت مثبتی که دارم و نگاه های فوق العاده خوش بینانه و مثبتی که دارم از همون سال به بعد و همون اتفاق و غرور برام رخ داد …و به خودم افتخار میکنم …

        البته که هنوزم مسیر طولانی رو در پیش دارم و تمام این چیزایی هم که گفتم مدیون خدای قشنگم هستم که توی لحظه لحظه زندگی کمکم کرد تا بتونن یاد بگیرم …

        ممنونم ازت که باعث شدی این خاطرات و تجربیات شیرین برام تکرار بشه …

        بهترین ها رو برات آرزو میکنم …

        منتظر نتایج فوق العاده هستم …

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  7. -
    صالح گفته:
    مدت عضویت: 1264 روز

    سلام استاد عباسمنش

    ممنونم برای پیشنهاد این انیمیشن و نکاتی که از این فیلم توضیح دادین

    من عاشق انیمیشن هستم و احساس میکنم بیشترشون توسط اساتید موفقیت ساخته شدن

    من تقریبا 90 درصد انیمیشن هارو دیدم اینجا اسم بعضی هاشون رو که محتواش با قانون میخونه مینویسم و درسی که ازشون گرفتم رو مینویسم تا اگه کسی دوست داشت بره ببینه .

    انیمیشن

    (درون و بیرون)

    شادی باید پشت سکان بشینه هرگز شادی رو گم نکنید چون به دردسر می افتین

    (انیمیشن زوتوپیا)

    به خودت و هدفت ایمان داشته حتی وقتی هیچ کس باورت نداره

    ایمان تو در نهایت برات راه گشا میشه

    سری انیمیشن های

    پاندای کونگ فو کار

    همه چیز باوره

    همه چیز ارامش درونه

    شور شوق داشته باشی هر غیر ممکنی ممکن میشه

    انیمیش آپ (بالا)

    تصاویر ذهنی بلاخره یه روزی در دنیای مادی محقق میشن فقط ادامه بده

    (انیمیشن بالرین)

    اگه در راه خاستت سمج باشی تمام جهان کمک میکنن به خاستت برسی حتی دشمن هات

    (انیمیشن رنگو)

    حتی وقتی میترسی پیش برو .ژست شجاع هارو بگیر این کار معجزه میکنه

    انیمیشن موش سر آشپز

    تو نقشت فرو برو

    وقتی شب روزت بشه هدفت

    انقدر میری بالا که خودتم باورت نمیشه

    انیمیشن روح

    هر موجودی خودش انتخاب کرده روی این سیاره چیکار کنه

    اونو پیدا کن و قسم بخور تا تهش بری

    انیمیشن موانا

    مهم نیس کار چقدر سخت به نظر میرسه شجاع باشی و حرکت کنی جهان نرم میشه برات

    انیمیشن فردنینان

    اگه متفاوت هستی

    اشکال نداره

    مسیر خودت رو برو

    هم رنگ جماعت نشو چیزی که بهش علاقه داری رو پیش ببر

    انیمیشن لوکا

    جسور باش و از ساحل امن فرا تر برو و از رفتن به دنیای ناشناخته نترس

    انیمیشن به پیش

    برای هدفت حاضری چی قربانی کنی؟

    انیمیشن مک کویین

    اشتباهاتت رو بپذیر

    دست از غرورر بردار

    و به تیمت احترام بزار

    و موفق شو

    استاد ممنونم

    این که گفتین اگه نترسی و با تمام وجودت پیش بری موفق میشی واقعا برام جالب بود

    اینکه اگه دست از غرور برداری و روی ذهن خودت حساب نکنی و بزاری هدایت بشی

    اینکه گفتین هرجا شکست خوردیم اونجایی بود که غرور برمون داشت

    اینکه گفتین اگه خوشبین باشی

    مسیر برای تو اسون میشه

    همون مسیری که برای دیگران سخت و نا همواره

    اینکه گفتین گیو اپ نکنیم و یه گربه خانگی بودن رضایت ندیم

    اینکه گفتین اگه دست از فرار برداریم حتی مرگ هم تسلیم اراده ما میشه

    اینکه گفتین ما همین الان هم خوشبختیم و دنبال خوشبختی بیرون از خودمون نباشیم

    این که گفتین جهان بوی ترس تو وجود مارو حس میکنه

    درس هایی این فایل برام بی نظیر بود

    گربه چکمه پوش رو دانلود کردم میرم ببینم الان

    خدایا شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
  8. -
    سعید صادق زاده گفته:
    مدت عضویت: 1194 روز

    سلام استاد عزیز

    سلام به دوستان خوب خودم

    این فایل اولین نکته ای که برای من داشت این بود که هر زمان که من از همه بهتر هستم و غرور من را فرا می گیرد این سبب می شود که جهان هستی من را مورد امتحان قرار بدهد و به من یادآوری می شود که نباید هرگز غرور و منیت داشته باشم

    باید همیشه روی خودم کار کنم و همیشه یادم باشد که دستهای هدایتگر جهان هستی همیشه در حال کمک کردن به من است

    هیچ وقت غرور و منیت را برای خودم برندارم تا همیشه بتوانم روی خودم کار کنم و همیشه برای خودم بهترین را رقم بزنم

    هرچه بیشتر دنبال نکات منفی باشم

    هر چه بیشتر من نکات مثبت و خوبی ها را ببینم

    جهان هستی هم بیشتر و بیشتر به من در این راه به من کمک می کند تا بهتر بتوانم در این راه قدم بردارم

    یک درس دیگر

    هر زمان که خوش بینانه به تمام زندگی خودم نگاه کنم

    هر زمان که دنبال حال خوبی و نکات مثبت باشم

    هر زمان که دنبال اتفاقات خوب باشم

    هر زمان که مثبت نگاه کنم و مثبت ببینم

    جهان هستی هم مطابق همان راه و روش و همان افکار اتفاقات و آدم ها و شرایطی را سر راه من قرار می دهد که با حال خوب من در ارتباط باشد و هماهنگ با باورهای من است

    درس دیگر

    هر وقت دنبال زیبایی ها باشم جهان هم زیبایی ها را نشان من می دهد

    و برعکس آنهم نیز صادق است

    و تمام و تمام

    با هر چیزی که بجنگم از همان جنس بیشتر و بیشتر در زندگی من رخ می دهدو هر زمان که با خودم در صلح و آرامش باشم و حال خودم را خوب نگه دارم جهان هستی هم بهترین ها را سر راه من قرار می دهد

    این نکته خیلی در کارهای خودم قابل مشاهده است برای من

    هر زمان که من سختی های کار خودم را می بینم

    هر زمان که من مشکلات کار خودم را می بینم

    هر زمان که من درگیری های کار خودم را می بینم

    هر زمان که من اخلاق و رفتار بد کارمندان خودم را می بینم

    همان روز و همان موقع سختی کار بر من بیشتر و بیشتر می شود و خیلی زیاد خسته ام می کند

    اما برعکس آنهم خیلی برایم رخ داده است

    هر موقع که به نکات خوب و اتفاقات خوب کار خودم توجه کردم آن موقع اینقدر حس و حالم خوب می شود و اینقدر انرژی پیدا می کنم که برای خودم هم غیر قابل باور می شود

    نکته عالی دیگر برایم این بود

    هر زمان که در هر کاری بترسم از همان نقطه من ضربه می خورم و جهان هستی هم از همان جهت بیشتر من را تحت فشار قرار می دهد

    این یعنی که هر زمان بترسم از همان جا مورد فشار قرار می گیرم از هر جا راحت باشم و حالم خوب باشد جهان هم به گونه ای راه را برایم هموار می کند که به راحتی و آسانی کارهای من انجام می شود

    نکته دیگر و درس عالی دیگر که برای من صحبت های استاد داشت این بود که

    قدر نعمت های خودم را بدانم

    قدر داشته های خودم را بدانم

    آنچه که در اطراف من و برای من وجود دارد را ببینم و به آنها اهمیت بدهم

    آنوقت جهان هستی هم از همان قسم بیشتر و بیشتر به من می دهد

    یک درس عالی دیگر

    هر تضادی که برای من رخ می دهد یک درس برای من دارد

    هر تضادی که برای من انجام می شد یک نکته در آن دارد

    دیدن این درسها و نکته ها همان می شود که بتوانم روی خودم بیشتر و بیشتر کار کنم و با خوب نگه داشتن حال خودم و دیدن نعمت ها و زیبایی های اطراف خودم سبب می شود که بیشتر به من داده بشود

    تمام صحبت های استاد عزیز را من بارهای بار در زندگی خودم لمس کرده ام

    چقدر حالم خوب می شود وقتی که می توانم روی داشته های خودم تمرکز کنم و از آنها به بهترین حال ممکن استفاده کنم

    آنوقت نتایجی را دریافت می کنم که این نتایج برای من مثل یک معجزه می باشد

    این درس را هم برایم خیلی مهم بود

    به خودم بگویم و از خودم این سوال را بپرسم

    من برای جسم و آنچه که خداوند به من داده است چکار کرده ام ؟

    چطور این همه موفقیت و نعمت را جبران کنم؟

    گفتن این جملات و این زیبایی ها به من این را نشان می دهد که من در برابر خالق خودم فروتن باشم و او هم به من بیشتر و بیشتر می دهد

    اینها همگی درسهایی بود که از این فایل عالی من دریافت کردم

    خدای من از تو می خواهم که کمک کنی تا همیشه بتوانم نعمت های تو را ببینم و همیشه دنبال بهترین ها باشم

    خدای من سپاس از تو که برای من به تنهایی کافی هستی

    خدای من سپاس از تو که برایم بهترین ها رقم زده ای و برایم بهترین ها را می خواهی

    ببخش اگر گاهی اوقات غرور من را می گیرد و یادم می روم که نعمت هایی که تو به من داده ای

    سپاس از تو که برایم بهترین هستی

    سپاس از تو که دوستم داری

    سپاس از تو برایم کافی هستی

    سپاس از خدای فراوانی ها

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
  9. -
    مهستی خیرابادی گفته:
    مدت عضویت: 1650 روز

    به نام الله سلام به استاد عزیزم وخانم شایسته دوستداشتنی وتمامی دوستان عزیز در این سایت بی نظیر

    استاد جان چقد همه چیز در بهشتمون هر روز زیباتر میشه خدایا شکرت که زیباییها رو هر روز با دیدن این فایلها میبینیم استاد جان چقد این فایل امروز به من کمک کرد که به داشتهایم بیشتر توجه کنم وبیشتر سپاسگزاری کنم خدایا شکرت وبه این مسیری که هدایت شدم ایمانم قویتر بشه استادجان واقعا ما باید خوش بین باشیم توی زندگی باید آسان بگیریم همه چی رو واجازه بدیم که خداوند هدایتمون کنه اگه اینجوری پیش بریم مسیرها باز میشن وازمسبر لذت ببریم وتوکل کنیم به خداوند وتسلیم باشیم در مقابل خداوند استاد جان امروز قبل از اینکه فایل رو نگاه کنم یه احساسی داشتم که خودم راضی نبودم من بیشتر اوقات سعی میکنم حالم خوب باشه بیشتر روزم رو توی سایت هستم کامنت میخونم فایل گوش میکنم سپاسگزاری می‌نویسم خلاصه روزی چهار پنج ساعت اینجا هستم ولذت میبرم وآموزش میبینیم

    بله امروز که حالم به خاطر یه موضوع که واقعا چیزی نبود داشتم روزمو خراب میکردم که شروع کردم با خودم صحبت کردن وکمک گرفتن از خدا وازش آرامش میخواستم یه استراحت کوتاهی کردم ویه حسی بهم گفت برو تو سایت شاید استاد فایل جدید گذاشته اومدم تو سایت ووقتی موضوع رو خوندم گفت این که اسم برنامه کودک دخترم هستش خیلی تعجب کردم بعضی وقتها با دخترم که دوست داره می‌شینم فیلم نگاه میکنم خلاصه دانلود کردم ودوبار نگاه کردم و دیدم وقت من نعمت دارم وبهشون توجه نکردم چقد سخت گرفتم زندگی رو چرا اجازه ندادم خداوند و کارها رو انجام بده خدایا شکرت که منو هدایت کردی به این مسیر استاد نمی‌دونم چطور از خدا وشما تشکر کنم خلاصه استاد شروع کردم به سپاسگزاری وحالمو کم کم خوب کردن خواهر زادمم زنگ زد بهم که بریم شنا خدارو شکر یه رودخانه نزدیک ما هست که گهگداری میریم شنا رفتیم و بسیار خوش گذشت وهمونجا از خدا به خاطر این رودخانه خنک تشکر کردم وماهیهای زیبایی که داخلش بودن ودخترم که داشت لذت میبرد وبهش میگفتم به خاطر این آب از خدا تشکر کن واونم تکرار می‌کرد خدایا شکرت

    در پناه الله دوستون دارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
  10. -
    علی گفته:
    مدت عضویت: 1409 روز

    بنام خدای مهربان

    سلام خدمت استادعزیز وهمراهان سایت عباسمنش

    حتما این کارتون رو باید ببینم

    امادرکی که من ازصحبت های شما داشتم:

    بینهایت سپاسگزارم استاد که از موقعیت ها فیلم ها بادرک قانون همیشه ما رو راهنمایی میکنید واز یه کارتون قوانینی رو میکشید بیرون

    که میتونه درسی برای زندگی باشه

    نمونه شو دارم که غرور چه بر سرم اورد

    حدودا چند سال پیش حدود چند سال رو به جلو بودم ودرامد خوبی داشتم که از نورم جامعه بالاتر بود ومن فک میکردم همه چیز پوله وبا پول میشه همه کار کرد ودیگه خودمو بالاترمیدیدم و نگاه تکبری در من شکل گرفته بود وارام ارام کارم را از دست دادم وشرایط به سمتی رفت که روز به روز اوضاع داغونتر میشد ومنجر به روابط بد با همسر وبدهکاری بالا ایمان ضعیف وهیچی سر جای خودش نبود وبرای فرار از این شرایط دنبال خوب کردن حالم با عوامل بیرونی بودم

    تا وقتی که با سایت واستاد اشنا شدم وبا تعهدوپیگیری ادامه دادم وامروز. چقدر ارامتر شده ام وچقدر امیدوارتر وچه مسیری داریم که در جهت خواست خداوند همه داریم نتایج خوبش رو احساس میکنیم

    وقتی اعتبار همه چیز خداوند باشه وفروتن باشی همه چیز روانتر میشه وطبیعی وبه راحتی وارد زندگی مامیشه

    ترس ها رو بایدشناخت وبرای رفع اون ایمان داشته باشی خداوند حامی توست وهیچ وقت تنهات نمیزاره

    فقط شکرگزار باشی وبدون دلیل شاد باشی

    همه چیز خدا درست میکنه

    وبدانی در مقابل خداوند دوست داره توفقط خودش را بپرستی واز او هدایت بطلبی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای: