اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
میدونم که هدایتم میکنه ،در زمان مناسب به موضوعی که باید گفته بشه ، و قلب من دریافتش میکنه و من احساس نمیکنم که گیر کردم
چقدر این جمله که استاد گفتن تو دقیقه25 ام رو دوست دارم
و من این روزها هر بار که بیشتر به گفتگوی بین من خدا چشم میگم و سعی میکنم تسلیم باشم در مقابلش خودش منو در زمان مناسب به اون موضوعی که باید گفته بشه هدایتم میکنه
مثلا امروز وقتی این جمله استاد رو که بالا نوشتم با تک تک سلول های بدنم و اعماق وجودم حسش کردم فقط داشتم بین یه جمعیت زیادی میخندیدم انقدر ذوق داشتم که فقط میگفتم سپاسگزارم
من امروز طبق وعده ای که به یه خانم تو صالح آباد داده بودم ، رفتم صالح آباد
چون جریان رو به مادرم هم گفته بودم مادرم مشتاق بود که اون خانم رو ببینه
دقیق یادم نیست پارسال کی بود ، تو روز شمار تحول زندگیم نوشتم ، ولی فکر کنم بهمن ماه بود که خدا منو هدایت کرد به یه مسجد و اونجا یه خانم رو دیدم که با یه بچه حرف میزد به سختی
فارسی نمیتونست منظورشو برسونه و ترک زبان بود
بعد جریاناتش که خیلی مشتاق بود فارسی حرف زدن رو یاد بگیره ، و معلمی نداشت من تصمیم گرفتم که بهش یاد بدم
و امروز رفتم تا اینو بهش بگم که میخوام بهش یاد بدم وقتی از خونه رفتم بیرون پیش خودم گفتم که من شاید بعد اذان برسم
و طبق حرفی که به اون خانم زده بودم گفته بودم که تا اذان ظهر ان شاء الله میرسم به مسجد
به خیال خودم فکر میکردم که دیر میرسم چون اتوبوس نیومد یکم طول کشید ولی اصلا نگران نبودم انگار یه جورایی رها بودم و طی مسیر فقط به زیبایی ها نگاه میکردم و با خدا حرف میزدم
وقتی منتظر بودم اتوبوس صالح آباد بیاد به اون خانم زنگ زدم گفتم منتظرم اتوبوس بیاد شاید بعد اذان برسم
بعد که اتوبوس اومد و ما رسیدیم مسجد دقیقا جلوی مسجد اذان گفت
واقعا اون لحظه حس خوبی داشتم گفتم ببین دقیقا موقع اذان رسیدم طبق وعده ای که داده بودم و البته که گفته بودم اینو که اگر خدا بخواد فردا میرم مسجد و اون خانم رو میبینم
الان که عکر میکنم انگار زمان جوری متوقف شده بود که دیر بگذره تا من دقیقا موقع اذان برسم به اون مسجد
وقتی الان به فایل قسمت 11 داشتم گوش میدادم و به دقیقه 25 رسیدم ، دقیقا اتفاقات این روزای من بهم یادآور شد که
درست در زمان مناسب در جایی که باید باشم رسیدم درست در همون زمان
در صورتی که قبلا شاید بارها شده بود که من میخواستم جایی برم و میگفتم فلان ساعت میرسم ولی یه وقتایی دیر تر میرسیدم
اینا همه کار خداست که از وقتی بهش سپردم داره قشنگ و منظم و طبیعی و ساده میچینه برام
بعد نماز اومد پرسید اومدی منو ببینی چیکارم داشتی
وقتی بهش گفتم میخوام بهت درس یاد بدم فارسی حرف زدن رو جمله بندی و فارسی خوندن رو خیلی خوشحال شد نشست و از ساعت 12:30 تا 3:30 بهش یاد دادم
بعد قرار شد هفته ای یه بار برم صالح آباد و بهش یاد بدم
و یه معلم هم اونجا بود که اونم گفت از شنبه تا چهارشنبه بیاد و بهش یاد بده
من چون هم زبان بودم باهاش و فارسی رو معادلشو به ترکی میگفتم بهتر متوجه میشد و یاد میگرفت
وقتی داشتم یادش میدادم گفت یعنی میشه یه روز من از صالح آباد برم بیرون مثلا برم شهر ری یا جای دیگه؟؟ گفتم چرا که نه
حتما میتونی
گفت من چون فارسی نمیتونم صحبت کنم سال هاست موندم تو صالح آباد و هیچ جا نرفتم و میترسم
بعد گفت یه چیزی منو علاقه مند کرد به یادگیری فارسی و اون این بود که میومدم مسجد همه فارسی حرف میزدن و روحانی مسجد فارسی حرف میزد
حتی خانم های مسجد صالح اباد که اکثرا ترک زبان هستن میان مسجد فارسی حرف میزنن و این اذیتم میکرد و حتی تلویزیونم نمیتونستم نگاه کنم چون نمیفهمیدم چی میگن
و بعد از اون ،که اذیت شدم تصمیم گرفتم یاد بگیرم و علاقه یادگیری در من شکل گرفت
تو دلم میگفتم چه درسی داره برای من این حرفای خانمی که به قول استاد عباس منش یه وقتایی تضاد ها باعث تغییر میشن و ما شروع به تغییر میکنیم
سن اون خانم حدود 57 یا 60 میشد که مصمم بود تا دیگه یاد بگیره و خودش به تنهایی کشف کنه جهان اطرافش رو و بره سوار اتوبوس یا مترو بشه تا بره شهر ری یا اینکه جاهای دیگه
خیلی ذوق داشت وقتی میگفت میرم جاهای دیگه بیرون از صالح آباد رو میبینم یه برق خاصی تو چشماش بود
بعد یهویی بهم گفت یادم میدی از گوشیم چجوری به دخترم زنگ بزنم ؟ بهش نشون دادم و وقتی یاد گرفت زنگ زد به دخترش و دخترش تعجب کرده بود که چجوری زنگ زده و خیلی ذوق داشت
وقتی برگشتیم با مادرم خونه تو راه نزدیک خونمون یهویی دلم بستنی خواست ، نزدیک اذان مغرب بود و گفتم مامان بستنی میگیری گفت باشه بریم مسجد از مغازه کناریش بگیریم
حالا یه شگفتی باحال هم خدا بهم داد که
وقتی رفتیم تا بستنی بخریم یهویی دیدم مامانم واینستاد جلوی مغازه تا پول بده بستنی بگیرم رفت حیاط مسجد تا ببینه خواهر زاده ام اونجا بازی میکنه یا نه
منم پشت سرش رفتم تا بگم پول میدی بستنی بگیرم
یهویی دیدم همه دارن بستنی میخورن و دیدم دارن بستنی پخش میکنن
نمیدونستم ذوق کنم چی بگم سپاسگزاری کنم از خدا
دقیقا در زمان مناسب منو به مکانی هدایت کرد که خواسته ام که بستنی بود خودشم رایگان بهم داده بشه
وقتی رفتم بستنی رو بگیرم دقیقا از همون بستنی بود که تو ذهنم میخواستم باشه و میگفتم برم از اون بستنی بخرم
یعنی من اون لحظه داشتم پرواز میکردم فوق العاده ترین حسی بود که داشتم انگار تمام جهان هستی برای من بود
حالا جالب ترش اینکه ما وقتی بستنی رو گرفتیم یه چند دقیقه بعدش بستنی تموم شد پخش کردن تموم شد
من این روزا قشنگ این حرف استاد رو دارم تجربه میکنم
در زمان مناسب
در مکانی که باید باشم قرار میگیرم و اون موضوعی که باید گفته بشه و یا خواسته ای که دارم رو خیلی سریع و راحت بهم داده میشه
وای که چقدر حس خوبیه خدایا بی نهایت سپاسگزارت هستم
سعی میکنم بیشتر به تعهدی که دادم بین من و خدا بهش عمل کنم
اول اینکه چشم بگوی خوبی باشم
دوم اینکه هر لحظه باهاش حرف بزنم و سپاسگزاری کنم چون وقتی سپاسگزاری میکنم و با دقت به جهان هستیش نگاه میکنم حس و حالم یه جور خاص میشه
امروز وقتی من منتظر بودم تا نماز تموم بشه و اون خانم بیاد و بهش فارسی یاد بدم دفترمو برداشتم و خط و خطوط طراحی که باید تمرین میکردم رو تمرین کرد
یکی از تمرینام این بود که دو تا خط میذاری و اون دو تا خط رو جوری به هم وصل میکنی که مسیرش صاف و مثل خط کش بشه که انگار با خط کش کشیدی
انقدر باید تمرین کنی تا خط صاف بکشی انگار با خط کش کشیده شده
وقتی داشتم دو نقطه رو به هم ،از فاصله ای معین وصل میکردم با خط
یهویی بهم گفته شد که ببین طیبه نقطه اول تویی و نقطه دوم خدا
وقتی تو تصمیم میگیری با خدا حرف بزنی و به سمت خدا میری این مسیر رو طی میکنی و در مسیر یاد میگیری و هی تمرین میکنی و میرسی به نقطه بعدی نقطه دوم ، عین این میمونه که به خدا وصل میشی
و من گفتم وای آره دقیقا و شروع کردم به ذهنم هم اینو گفتم که همیشه یادش باشه هر وقت با خدا حرف میزنیم و هر لحظه حسش میکنیم مثل این دوتا نقطه که با یه خط به هم وصلن
پس چه بهتر که بیشتر با خدا حرف بزنیم تا این اتصال همیشگی باشه
ما هم به خدا به منبع قدرت و نیرو و سلامتی و شادی و آرامش و عشق راستین و ثروت وصلیم و نوشتم رو کاغذ که ببین طیبه
هرچقدر تلاش کنی بیشتر چشم بگی به خدا بیشتر قدم هات رو برداری و سرعت داشته باشی در عمل کردن به ایده های خدا صد در صد تو به خدا وصلی و همه آنچه که میخوای رو داری
و خدا انقدر سریع و راحت مثل این خط صافی که بین این دو تا نقطه هست و وصل شده ، تو رو به سلامتی و شادی و آرامش و ثروت و عشق راستین وصل میکنه
خیلی راحت و طبیعی
و همه اینها کار خداست و چگونگی کار با خداست مثل تمام اتفاقاتی که این روزا داشتی و دیدی که چطور ،تو رو به خواسته هات رسوند
و بی نهایت ازش سپاسگزارم خیلی عشقه خیلی باحاله که هر لحظه داره باهام حرف میزنه و حتی گوشزد هم میکنه که این کارو نکن
امروز بعد گرفتن بستنی بهم گوشزد کرد گفت بازم از در پشتی بلوکتون برو و چند باری خواستم به حرفش گوش ندم
قشنگ یه صدایی حس میکردم میگفت مگه با تو نیستم گوش کن برنگرد و مسیر در پشتی خونه رو برو
و من وایسادم مادرم اومد و از در پشتی رفتیم خونه
خیلی دوستش دارم خیلی ، فردام رو هم میسپرم به دستای خودش رب و صاحب اختیارم بگه که چه کارهایی باید انجام بدم و من عمل کنم
امروز صبح کا داشتیم میرفتیم صالح آباد از پارک شهرکمون رد میشدیم تا بریم سوار بی آر تی بشیم یهویی مامانم گفت رزماری هستن اینا گفتم آره تو پارک سمت یک شنبه بازار انقدر رزماری بود و مردم میچیدن میبردن
چند تا برگ چیدم و انقدر بوی زیبایی داشت ، تو گوگل خاصیتشو نگاه کردم درمورد دقیقا چیزی بود که من از خدا سوال کرده بودم که چه کاری باید انجام بدم برای موضوعی که از خدا پرسیده بودم
که دیدم دقیقا یکی از خاصیتش در مورد همون موضوعه گفتم خدا چقدر باحالی تو چقدر قشنگ هدایتم میکنی و مبخوام برم از پارک رزماری بچینم و انجام بدم جوشانده اش رو و از خدا میخوام که جوری که خودش میخواد هدایتم کنه به سمت چگونگی
برای تک تکتون بهترین بی نهایت عالی و زیبایی هارو از خدا میخوام در همه جنبه ها
سلام استاد گرامی و سلام مریم عزیز وسلام دوستان عزیز همفرکانسی استاد وقتی صحبت رانندگی خواهر عزیزت را گفتی یادم به خودم افتاد که همسرم به زور به من گفت بیا رانندگی را یادت بدم منم نشستم ولی با یک دنیا ترس و استرس چند دور در خیابان تاب زدم وقتی که چند دور زدم به خودم امیدوار شدم همسرم به من گفت برای امروز بسه ولی من میخواستم رو همسرم را کم کنم که بگم ببین من انقدر که فکر میکنی ترسو نیستم در آن طرف خیابان یه اقایی داشت به همسرش رانندگی یاد میدادکه تقا طع را اشتباه اومد که مقصر صد در صد هم بود من یه لحظه پا یم را به جای که بزار روی ترمز گذاشتم روی گاز و تصادف خیلی مختصری رخ داد خودم را میگم نبایدبرای هر چیزی مغرور یا منم منم کنم من از آن روزدیگر پشت ماشین نشستم و از سوئیچ ماشینم که بخوام روشن کنم ترس دارم این موضوع رانندگی
وموضوع دیگه که وقتی هر کاری را به خداوند بسپاری خداوند خیلی خیلی قشنگ برا ت درست میکنه وقتی که دختر من بزرگ میشد همه به من میگفتن چطور میخوای دختر شوهر بدی با این همه گرونی و در امد همسرم زیاد نبود وقتی که به خدواند بسپاری واز او بخواهی و سر راه خدا کنار بروی خیلی قشنگ برات میچینه که خودتم تعجب میکنی که چطور جورشد خب دخترمن بزرگ شد و خواستگار برایش اومد بخدا قسم یه معجزه های برام رخ داد که خودمم در کار خدا تعجب میکردم برای عقدش همه چیزجورمی شد خداادمایی خوبی را سر راهم قرار داد و عقد دخترم به بهترین شکل بهترین تالار بهترین پزیرایی بهترین اریشگاه خلاصه عقد دخترم تموم شد وهمه کار ها را خود خدا برایم انجام داد
اومدم سر جهیزیه واقعا یادم میاد اشک میریزم چقدر بهم حرف میزنن که چگونه میخوای جهیزیه بدی وای چقدر وسایل گرونه و من امیدوار بودم خوب دورغ نگم کمی ترس داشتم و قتی به همسرم میگفتم باید وسیله ها جهیزیه را باید زود جور کنیم به من میگفت ببین عقدش چقدر قشنگ خدا جور کرد جهیزیه اش خدا جور میکنه بخدا انقدر کار در مغازه همسرم ریخت که هر روز با دخترم دنبال خرید بودم و بهترین وسیله ها را براش خریدم تمام برقی هاشو بهترین مارک یعنی خارجی ومن جواب هیچ کسی را ندادم وهر کسی یه حرفی میزد (مثلا خواهرهای خودم ) تموم وسیله های دخترم که جور شد به هیچ کسی حرفی نزدم که من چه وسیله های خریدم وقتی جهیزیه دخترم را بردم تو یی خونش همه اومدن و همه تو ی چشم های هم دیگر نگاه میکردن ومن بهترین ها رابرای دختر م خریدم وتمام تعجب کردن و من در جواب گفتم اون موقع که میگفتی چطوری من میگفتم خد ا جور میکنه شما به من میخندیدی اینو میخوام بگم من واقعا معجزه های خداوند را دیدم ووقتی به خودش واگذار کردم بهترین شکل جور کرد باید سر راه خدا کنار برویم و به خودش بسپاریم من برای دخترم سر راه خدا کنار رفتم وخودش خیلی خیلی خیلی قشنگ جور کرد وقتی یادم میاد میگم من چگونه این همه جهیزیه را دادم چرا قبلا دم مغازه همسرم کار نبود چرا وقتی اسم جهیزیه اومد خدا انقدر درامد همسرم را زیاد کرد چون به خودش سپردم چون از او خواسته بودم چون گفتم خدایا اول خودت دوم خودت سوم خودت جوز تو کسی را ندارم هستن ولی نمیخوام دستم را پیش انها دراز کنم بزا سر م پیش تو خم شود میخوام پیش همه بگم همه کار هارا خدا برام انجام داد (ای خدای خوبم) وخدا صدایم را شنید و دستم را گرفت وهمه کار هایم را به خوبی انجام داد ومن دیگه نگفتم همه کار ها را من انجام داد من این جهیزیه راجور کردم گفتم خدا بهم گفت چکار کن خدا برام جور کرد نه از کسی پول گرفتم نه چیزی فروختم هیچ تموماجهیزیه را همسرم کار کرد و نقد برایش خریدم این معجزه خداو ند هست خدایا شکرت که تو را دارم و مثل کوه پشتمی خدایا شکرت که منا با این سایت اشنا کردی خدایا شکرت که همسرم را با استاد اشناکردی خدایا شکرت که من قانون تو را یاد گرفتم خدایا شکرت که تغییر را در جود خودم و خانواده میبینم خدایا شکرت که صحبت های استاد را کلمه به کلمه گوش میکنیم خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا شکرت که تو را دارم و خدایا هزاران بار شکرت که از شب تا صبح بگویم خدا یا شکرت که دستم را در زندگی گرفتی و خواهی گرفت کمه خدایاشکرت ((( استاد بهترین ها را برایت از خداوند بزرگ خواستارم ))) در پناه الله یکتا
به نام خدا که رحمتش بی اندازه است و مهربانیش همیشگیست
با درود و سپاس خدمت استاد گرانقدر و مریم خانم و دوستان عزیز
تجربیات من در مورد سپردن کارهام به خدا:
1-یک ماه بعد از ازدواج، بدون اطلاع به خانواده ام، من و همسرم تصمیم گرفتیم برای استخدام من، در آموزش و پرورش، به شهر همسرم مهاجرت کنیم و بعد از استخدام، سال بعد، به تهران برگردیم. مدت سه سال از زندگی در اون شهر گذشت و دو سال هم از کار من به صورت حق تدریس گذشت، ولی متوجه شدم، خبری از استخدام نیست و در صورت استخدام تعهد خدمت خواهم داشت، مایوس و سرخورده تصمیم به برگشت گرفتم ولی متاسفانه به علت باورهای اشتباه همسرم(در مورد زندگی در تهران) من در اون شهر گیر افتاده بودم، تلاش زیادی برای برگشت، کردم ولی متاسفانه به در بسته خوردم، واقعا مثل یک زندانی بی پناه در یک زندان دور افتاده، بودم، یک روز که همسرم منزل نبود، درمانده و افسرده، وسط خانه با صدای بلند همراه با تضرع و گریه از صمیم قلبم از خدا خواستم تا خودش من رو نجات بده، خودش به من کمک کنه تا برگردم، چون من فقط و فقط خدا رو یار و پناه ام می دیدم، واقعا الان با دیدن این فایل یادم افتاد که با توکل خالصانه ای که به قدرت خدا کردم، خودش به صورت معجزه آسایی من رو با عزت و احترام ( استخدام در یک سازمان دولتی) به شهر خودم برگردوند.
2- سالهای اول زندگی من و همسرم هر چه کار می کردیم، باید یکی از حقوق هامون رو بابت کرایه خونه می دادیم، واقعا از این فکر که من باید تمام ماه کار کنم و حقوقم رو به صاحبخونه بدم، حالم خیلی بد می شد، پر از خشم و کینه بودم و از طرفی همسرم دائم می گفت خدایا کمکمون کن تا بتونیم خونه بخریم، درخواست های خالصانه همسرم باعث شد با توکل به خدا سال 86 با دست خالی و فقط با وام(البته در مورد وام هم اون موقع باور اشتباه داشتم) به صورت معجزه آسایی خونه بخریم و همیشه همسرم می گه اگر خدا کمک نمی کرد تا حالا خونه نداشتیم.
3- سال سوم کارشناسیم برای ارشد خیلی خوندم، اون موقع خیلی مطمئن بودم، قبول می شم ولی طبق فرمایش استاد من فقط به خودم اعتماد داشتم، اون سال با وجود درصدهای عالی حتی مرحله اول هم مجاز نشدم، خیلی سرخورده شدم، این سرخوردگی اینقدر شدید بود که باعث شد من تا ده سال حتی نتونم دفترچه آزمون ارشد رو تهیه کنم، سال 95 به صورت معجزه آسایی همسرم روز آخر تمدید ثبت نام من رو ثبت نام کرد و اون موقع خیلی مشغله داشتم و بدون مطالعه و فقط با توکل به خدا رفتم جلسه ازمون و خدا رو شکر در دانشگاه نزدیک منزل امون قبول شدم و خیلی عالی دو سال رو با وجود شاغل بودن گذروندم.
4- بعد از اینکه متوجه شدم، همسرم دچار بیماری شده، حالم خیلی بد شد و مدت یک هفته دائم گریه می کردم و گریه امانم رو بریده بود و دائم خودم رو به شکل های مختلف مقصر این موضوع می دونستم، از نوع تغذیه بگیر تا باورهای اشتباهی که در مورد همسرم داشتم، خلاصه دیدم اینجوری نمیشه با این کارهام دارم همه چیز رو از تعادل خودش خارج می کنم، با خودم گفتم تو اینهمه تکنیک بلدی یکیش رو روی خودت اجرا کن. شروع کردم به نوشتن باور در مورد سلامتی همسرم و باور در مورد موضوعات خودم و سلامتی همسرم رو به دستان قدرتمند خدای مهربان سپردم، از خدا خواستم تا به همسرم کمک کنه تا بدنش هر لحظه خودش رو بازسازی کنه و باور اینکه همسرم خودش مراقب سلامتیش هست و من عاشقش هستم. به مرور این توکل به خدا چنان شجاعت و آرامشی به من داد که احساس می کنم همسرم شفا پیدا کرده و از گذشته هم حالش بهتره و روابطمون عاشقانه تره، واقعا خدا رو شکر می کنم.
5- ما با کل دارائیمون سال 98 خونه ای خریدیم که به علت طمع فروشنده به علت نوسان های مختلف قیمت خونه، ما دچار مشکل شدیم و پامون به دادگاه کشیده شد، در این مدت من و همسرم چنان اذیت شدیم که واقعا کنترل اوضاع برامون سخت بود، چون کل دارائیمون، همین خونه بود، خلاصه من و همسرم به روش مخصوص خودمون شروع کردم به درخواست کمک از خدا در مورد حل موضوع خونه، خدا چنان آرامشی به من و همسرم داد که با خیال راحت به همه کارهامون رسیدیم و این موضوع هم به آرامی در حال حل شدنه.
6- پسرم عاشق فوتبال هست و در نوجوانی در یک تیم لیگ برتر تهران بازی می کرد و همزمان در رشته خلبانی در دبیرستان هوا فضا هم تحصیل می کرد، چون پسرم توی همه کارهاش خیلی منظم و متعهد هست، خیلی اذیت می شد، من از اعماق قلبم از خدا خواستم تا بهترین خیر و صلاحش رو براش رقم بزنه، خدا به ساده ترین شکل ممکن این موضوع رو حل کرد به این شکل که پسرم تصمیم گرفت از تیم خارج بشه و به درسش بچسبه و اون رو در حیطه دیگری ادامه بده و این موضوع فقط با توکل مادرانه به خدا حل شد.
خلاصه اینقدر موردها زیادند، که با توکل به خدا، آرامشم پیدا کردم و موضوعات حل شده که همینطور رگباری داره میاد، باز هم خدا رو شکر می کنم به خاطر همه چیز مخصوصا به خاطر اینکه همچون اوئی دارم و مرا هدایت کرده و جزء هدایت شدگان خودش قرار داده است.
من هم طبق خود شناسی که کسب کردم زمانهایی فکر میکنم که خیلی حالیم هست و زمانی که به این حد میرسم واقعا چوبش رو میخورم و باعث میشه که حواسم رو توی اون موضوع جمع نکنم. خیلی ممنونم بابت توضیحات کاملی که دادید و در همه ویدیوهاتون میدید.
مثلا برای کسب و کارم دقیقا همین اتفاق افتاد و نزدیک بود کاری که چندین سال زحمتش رو کشیده بودم از دست بدم. خدارو شکر میکنم با آموزشهایی که دیدم از شما تونستم اینبار ذهنم رو کنترل کنم و احتیاط کنم و کارم رو نگه دارم.
البته که بارهای قبل هم چندین بار این اتفاق افتاده بود و به من خیلی آسیب وارد شد.
برای رانندگی هم مادر خودم دقیقا مثل خواهر شما بود دقیقا میتونستم حس شون رو درک کنم.
استاد این آهنگ و ویدیویی که در آخر ویدیوتون قرار دارید خیلی برام جالب بود چون اخیرا نشانههایی میبینم که واقعا باعث شده ایمانم به خدا بیشتر و بیشتر بشه.
مثلا من که اخیرا به زیارت حرم امام رضا رفتم و وارد اون فضای معنوی شدم. یکی از دوستان داستان معجزه ای که توی اون محل اتفاق افتاده بود باعث شد ایمانم به خدا و معجزه خدا خیلی خیلی بیشتر بشه.
همچنین زمانی که داشتم از معماری های زیبای حرم امام رضا تماشا میکردم و همزمان تصور سازی خودم میکردم و خاسته هام رو مرور میکردم در زمان خستگی کنار فردی نشستم و او خواست ازم که باهم دیگه سوره یاسین رو بخونیم (من اصلا قصد خواند سوره رو نداشتم و چون اون فرد با خیلی شوخ طبعی به من گفت میخوای سوره یاسین رو به صورت پاپ بخونم من خوشم اومد و همراهش شروع به خواندن کردم) بعد از تمام شدن سوره یاسین و کلی گپ زدن متوجه شدم که کار اون فرد برنامه نویسی هست و این فرد به بلژیک مهاجرت کرده و برای زیارت به مشهد آمده بود. او که خواستار این بود که سایتی که به تازگی بالا آمده بود را سئو کنم و من هم متخصص سئو هستم راهنماییش کنم و نشونهای بشه برای یه پروژه کاری جدید.
خدا رو شاکرم بابت همه نعمتهایی که به من داده و خدارو شاکرم که خداوند چشمانم را بیناتر کرده نسبت به قبلم در مقابل نعمتها و معجزاتی که برایم صورت میگیرد و این مسیر قطعا ادامه دارد.
نکته که قبلا در مورد هدایت گفته بودید یادم میاد که گفته بودید؛ هدایت هم تکامل میخواد، یعنی چیزی که به ما هدایت میشه بستگی به مدار و شرایط و درکمون هم داره اگه درکمون بیشتر بشه از هدایت ها هم بهتر استفاده میکنیم،
در مورد غرور یه موضوع هست که بهش توجه میکنم این روزا، غرور من در مقابل دیگران هست، از فایل شما استفاده کردم در این چند سال و دیدم که چقدر باور غلط داشته ام و دنیا که ساخته شده بود برام سیاه و اشتباه ، و دنیا دیگری هم هست،حالا این تقصیر پدر و مادر و حرف های منفی دیگران و ادمای سمی هست که باید ازاشون دوری کنیم، ( دیگران جزام دارند)، خودم سفید میدونم و دیگران سیاه و ارتباطم کلا ریخته به هم و عامل بدبختیمون این شیوه فکر کردن جامعه است، حرفهای سمی، اخبار و فیلم و سریال.
غرور و دلسوزی و نگرانی ها یا همین که هر کس راه خودش میخواد بره و میگه ازادی ، ولی ازادی دیگران میخواد بگیره در من با هم تنیده شده است و تنفری ایجاد کرده.
خلاصه که ذهنیت ناخوداگاه من به طور پیش فرض شده تعارض با همه هست، تلاش که میکنم فقط دیگه حرفی نزنم و با تکامل این سفید و سیاه بودن کمتر کنم و از غرور بی جا اجتناب کنم،
در مورد هدایت واقعا سخته که هدایت بخواییم در جایکه که تجربیات بد و شکست ها وجود داشته، میگم خوب من نمیتونم، شرایط سخت ، قبلا فلان جا نشده و نمیشه که کلا به هدایت فکر نمیکنیم و سد میسازم از ترس هام و توجیهات میاد تا جاییکه مرز توقعم و ارزوهامو ، ترس ، تجربیات قبل هست.
این نظرات بود که دوست داشتم به اشتراک بگذارم و امیدوارم خداوند و شما استاد عزیز در مورد ان رهنمود فرمایید
اول اینکه کنترل ورودیها اولین کاریه که باید انجام بدیم
دوم اینکه با این دید نگاه کنیم که این تضاد چی رو میخاد به ما آموزش بده
سوم اینکه ما همه مسائل رو حل میکنیم
چهارم اینکه خداوند هادی است
پنجم اینکه به یاد بیاریم و بنویسیم همه هدایت های خدا رو،جاهایی که ترسیدیم و او به ما کمک کرد،جاهایی که نزدیک بود تصادف کنیم و او به ما کمک کرد،جاهایی که رفتیم تا لبه پرتگاه اما او نگذاشت و….
اکبر عزیز هدایت همیشه هست اما ماییم که در مدارش نیستیم و دریافت نمیکنیم
نیاز داریم بیشتر روی خودمان کار کنیم و بیشتر تقوا پیشه کنیم
امیدوارم نور خداوند وارد قلبمان شود یا بهتر بگم امیدوارم سیاهی دور قلبمان زودتر پاک شود تا نور رو ببینیم
من قبلا هم این فایل را گوش کرده بودم ولی خیلی نکات را ازش نمی فهمیدم
و دوباره خود خداوند بهم فهموند
جمله به جمله را استپ کردم
کلمه به کلمه را خداوند داشت بهم می گفت
الله اکبر
الهی شکر
……
مثال مدیر فنی عزیز در سایت که استاد گفتند را جای خودم گذاشتم
و دیدم درسته کاملا هم درسته
چقدر راه را برای خودم ناهموار کردم
به یه دلیل ساده
چون باید همیشه متواضع باشم در برابر خداوند
و من نبودم من تواضع نداشتم در برابر خداوند
در برابر بنده ها متواضع بودم . آرام بودم ولی در برابر رب خودم ارباب خودم نه !!!
خدایی که در این نزدیکی است
خدایی که از رگ گردن به من نزدیک تر است
…..
هر روز خود خدا به یادم میآورد که بگو
ایاک نعبد و ایاک نستعین
تنها تو را می پرستم
و تنها از تو یاری می جویم
……
خدایا آسان کن برام آسانی های جهانت را
من خیلی از دوره ها و فایل های استاد را نتیجه گرفتم
ولی باید اعتبارش را به خدا بدهم تا به راه های بهتر هدایتم کند
چقدر اعتماد کردم به این و اون
چه فایده ؟؟؟
هیچی صفر
ولی وقتی میگم خدایا خودت با بزرگیت هدایتم کن
همین من را آسان می کند برای آسانی ها
……
من مو به مو البته سعی کردم دوره عزت نفس استاد جونم را با عشق فراوان انجام می دادم
ولی فایل که به توحید می رسید فایل را رد می کردم
و می گفتم این که درسته
این را که می دونم
و همین شد خدا گفت : می دونی…. برو خودت برو جلو
تو که می دونی
تو که بلدی
تو که حالیت هست
من را کاره ای نمی دونی
و بعد جواب می گرفتم
ولی گذرا .
ولی به مو می رسید ولی پاره نمیشد
تا اینکه خودش باز هم به من لطف کرد مثل همیشه
و به من گفت :
به من بگو
به من اعتماد کن .
هر چی که هست
اعتبارش را به من بگو
خدایا ….
….
من قبلا این فایل را گوش کردم ولی گوش هام شنوا نبود
الان خود خدا داره بهم می فهمونه
خودش برام دارد توضیح میده
خدایا صد هزار مرتبه شکر
خدایا بی نهایت سپاسگزارم
…..
همیشه نگاهم به دست این و اون بود به جای اینکه نگاهم به خداوند باشه
مثلا می شنیدم دو تا برادر و اون برادر کوچکتر به برادر بزرگتر پول داده و اون ماشین خریده
بعد صدا در گوشم می آمد که ببین خدا شانس بده . حالا یکی هم به ما همین طوری کمک می کرد
نتیجه هیچی . سقوط به اعماق چاه
یعنی نه تنها کسی کمک نمی کرد بلکه دست های گدایی این و اون هم طرف ما دراز میشد که به ما کمک کنید
من مشرک . من مشرک . من مشرک
الان خدا بهم گفت من هستم به خودم بگو چی می خواهی
من از خداوند خواستم
من الله بختکی اینجا نیستم
دارم کامنت می نویسم و خدا خدا می کنم
دوره ها را برام خرید
با استاد باهام به طرز معجزه آسایی آشنا کرد
و گفت همینه
همه را برام رام کرد
همه چیز را برام درست کرد
باز هم جای کار دارم می دونم و خودش می دوند و من نمی دونم
……
وقتی خدایی میشی اشک ها امانت نمی دهند مثل الان من
دوستان عزیزم
دوستان خدایی من
از اعماق جانم دوستتون دارم
من از توکل به لبیک اینجا هستم
خدایا خودت می دونی
من نمی دونم
یا منان یا منان یا منان
خدا دستانم را گرفت . همه جا نورانی شد ……
من کی هستم ؟؟؟؟
خدایا تنها تو را می پرستم و تنها از تو یاری می جویم
هر چه دارم از آنه توست
…..
همه جا من گفتم من حالیمه . من می دونم
جاهایی که به خودش تکیه کردم درهای فزونی به روی خودم و زندگیم باز شده
خدایا کمک کن
….
خدایا ازت بی نهایت سپاسگزارم برای تمام داشته هام و نداشته هام چون پلی شدند برای وصل شدن مداوم و پیوسته به خودت چون تو همه چیز منی
خدایا بی نهایت ازت سپاسگزارم برای دوره هایی که از استاد عزیزم برام تهیه کردی ولی من شرک ورزیدم و تو را فراموش کردم و دوباره تو به من لطف کردی و منو به مسیر اصلی آوردی
خدایا بی نهایت ازت سپاسگزارم برای تمرین ستاره قطبی که به استاد جانم یکی از بندگان خوب جهانت الهام کردی تا در اختیار من قرار بدهد و من اجراش کنم و هر آنچه را که می خواهم را بتونم داشته باشم در این جهان مادی
خدایا من بنده ام من نمی تونم قدردان تمام نعمت های تو باشم
سلام استاد عباسمنش عزیزم، نشانه امروز من این فایل پر مغز و عالی بودش .
توحید عملی قسمت 11
وقتی بار اول این فایل رو دیدم که اونم هدایت خداوند بود برای من ، بیشتر از 20 بار گوشش دادم و هربار بهتر درکش کردم ،انگار قلبم ، ذهنم ،فکرم به این حرف ها خیلی نیاز داشت و نمی دونید چقدر من رو آگاه کرد که برای هر چیز و هر کار کوچک و بزرگی از خدا کمک بخوام و همین طور روز به روز حضور خداوند تو زندگیم پر رنگ تر شد، خدا رو صد هزار مرتبه شکرت .
هر بار روی خدا حساب کردم و ازش کمک خواستم کارها به راحتی انجام شده و هر وقت روی خودم حساب کردم همه چیز بهم گره خورده .
بنظرم خدا مثل یه جریان آب می مونه ،یه آب خنک و زلال و گوارا که همیشه هست و اگر متوقف میشه ایراد از ماست ، ما گاهی وقت ها با غرور با بلدم بلدم جلوی این جریان آب رو می بندیم .
بار اولی که میخواستم کسب و کار خونگیم رو راه بندازم اولش خیلی خدا خدا میکردم ولی از یه جایی به بعد روی خودم حساب کردم و همه چیز بهم خورد ، و بعد دیدن این فایل و کلا فایل های توحیدی یاد گرفتم که اعتبار هیچ چیز رو به خودم ندم و روی خدا و هدایت هاش حساب کنم .
وقتی تصمیم گرفتم دوباره کسب و کار خونگی راه بندازم و برای مغازه همسرم سمبوسه درست کنم از خدا کمک خواستم چون حتی طرز پیچیدن صحیح رو هم بلد نبودم چه برسه سمبوسه ی کارگاهی درجه یک بزنم ، با توکل به الله شروع کردم و چون فقط روی خودش حساب کردم هر بار بهم میگفت چطور انجامش بدم ،
از خرید موادش تا پیچیدن و فروش و دستمزد همه چیز رو سپردم دست خدا ، و دستش رو باز گذاشتم
و خدا برام کارها رو انجام میداد و میده ..
هر بار بهش میگم خدایا چطور کار برام راحت تر بشه
چطور ساده تر انجامش بدم و اون میگه و من به لطفش انجام میدم .
قدم به قدم خدا داره منو هدایت میکنه
چون من به خودش توکل کردم
پا روی ترس هام گذاشتم .
نشانه امروز بازم به من کلی اگاهی داد ، خداروصد هزار مرتبه شکر .
خدایا تنها تو رو می پرستم
تنها از تو یاری میخوام
منو به راه راست هدایت کن
راه کسانی که بهشون نعمت دادی .
دلت که با خدا باشه، خدا برات همه کار میکنه
کافیه توکل کنی بهش و ازش بخوای .
خدایا صد هزار مرتبه شکرت
ممنون از شما استاد نازنینم که مسیر درست زندگی رو به لطف الله با ما نشون میدید سپاسگزارم .
خدایا اجازه بده یه میلی بیام جلوتر و تعهد بدم که یه کوچولو میخام بیام بالاتر
میخوام بنده توحیدیت بشم به معنایی که پیامبر زمانه ام (استاد عباسمنش )میگه
میخوام جلوت زانو بزنم بگم من هیچی نمیدونم من نمیفهمم علمی که من دارم قطره در مقابل دریاست
وای که چقدر خوب متوجه شدم که چرا اینهمه از جهان کتک خوردم وای که چقدر روی خودم روی مشورتهای دیگران حساب کردم آره من روهمه حساب کردم جزتو ؛من جاهل بودم من جاهل بودم ولی عجب خدایی هستی همیشه هوامو داری اما دیگه من میخوام آسون بشم برای آسونی میخوام در مقابل تو خاشع باشم خدایا من باور دارم که تو همیشه هستی و هدایتم میکنی
خدایا من لایق دریافت هدایت از جانب تو هستم خدایا من در مقابل تو هیچی نیستم خدایا کمکم کن نابینا نباشم قلبم باز بشه چون من بدون هدایت تو هیچی نیستم
خدایاااااا من درمقابل تو هیچم حتی توساده ترین مسائل هم میمونم
و امروز صبح بهم الهام کردی که برو
دوباره کامنتهای سعیده جان شهریاری رو بخون منم گفتمش چشم
نمیدونم به این طریق میخوای چی بگی، من ازت هدایت برای رسیدن به خودت و آرامش قلب میخوام
الان باور من اینه که واقعا حس میکنم هیچیم بیشترتر در مقابل انسانها اینو زمانی بیشتر درک میکنم که بایه سری افراد روبه رو میشم….
خدایا با نوشتن این باورم تمام بدنم یخ زد اما ازت متشکرم که جسارت نوشتنش حداقل بهم دادی
میخوام برسم به نقطه ای که خودمو فقط و فقط در مقابل تو هیچ بدونم قوربونت بشم
اولین باری که معنی واقعی رنجش و حمل کینه رو دقیق و شفاف فهمیدم تقریبا 10 الا 12 سال پیش از بچه های انجمن معتادان گمنام شنیدم که میگه:
رنجش مثل این میمونه که تو سم بخوری و توقع داشته باشی یارو بمیره.
حالا این حرف من چه ربطی به این فایل و موضوع توحید داشت،
میگم.
از روزی که این فایل روی سایت اومد من یه مشکل فامیلی با یکی از بستگانم پیدا کردم که طبق روال انسان بودنم پس از چندین بار کنترل کردن خودم در مواقع مختلف،این بار از کوره در رفتم یه حرف به ایشون زدم که این حرف من باعث شد کل فامیل از من ناراحت بشن و به من گله کنن.
و من دقیقا این چند روز اونقدر قدرت دادم به این افکار شرک آلود و شیطانی و توی سرم جنگ ها درست کردم و به خودم قدرت میدادم.بعد به اون ها قدرت میدادم وووووووووووووووووو.
خدا کم رنگ شد.
شکرگزاریم قطع شد.
خواسته هام استپ شد.
تمرین ستاره قطبی قطع شد.
این خوده شرکِ.
دور شدم از خدا و قدرت دادم به این مسئله زشت و زننده.
بها دادم به نجواها.
و خدا کمرنگ شد.
منی که له له میزدم برای اومدن فایل جدید روی سایت که سریع ببینم و کامنت بدم و باز هزاران بار ببینم.
بخاطر این مسئله تقریبا از روزی که این فایل اومد نتونستم کامل فایل رو ببینم و لذت ببرم.
این یعنی شرک.
وقتی میشینم و سناریو جنگ توی ذهنم میکشم،یعنی اینکه خودم رو نسپردم به خدا و نگفتم خدایا من نمیدونم و تو دانای مطلقی.
و تازه امروز فهمیدم که چند روز هست که گم شدم.
هر چند که حق با من بود توی این قضیه،اما به قول استاد میگه تو وقتی بدونی آتیش داغه و دستت رو میسوزونه،با هزاران بهانه هم که باز حق باهات باشه و دست رو بکنی توی آتیش،قطعا دستت میسوزه. حالا بگو موبایلم افتاد توی آتیش خواستم درش بیارم.گوشت از روی سیخ افتاد خواستم درش بیارم.ننم توشه یا با هر دلیلی،خواهی سوخت.
حالا من وقتی میدونم حال و احساس بد مساوی است با اتفاقات بد و نادلخواه،چه حق با من باشه چه نباشه،بلاخره من مسیر رو از دست دادم و تاوانش رو دادم.
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
این ششمین دیدگاهم برای این فایل پر از عشق هست
میدونم که هدایتم میکنه ،در زمان مناسب به موضوعی که باید گفته بشه ، و قلب من دریافتش میکنه و من احساس نمیکنم که گیر کردم
چقدر این جمله که استاد گفتن تو دقیقه25 ام رو دوست دارم
و من این روزها هر بار که بیشتر به گفتگوی بین من خدا چشم میگم و سعی میکنم تسلیم باشم در مقابلش خودش منو در زمان مناسب به اون موضوعی که باید گفته بشه هدایتم میکنه
مثلا امروز وقتی این جمله استاد رو که بالا نوشتم با تک تک سلول های بدنم و اعماق وجودم حسش کردم فقط داشتم بین یه جمعیت زیادی میخندیدم انقدر ذوق داشتم که فقط میگفتم سپاسگزارم
من امروز طبق وعده ای که به یه خانم تو صالح آباد داده بودم ، رفتم صالح آباد
چون جریان رو به مادرم هم گفته بودم مادرم مشتاق بود که اون خانم رو ببینه
دقیق یادم نیست پارسال کی بود ، تو روز شمار تحول زندگیم نوشتم ، ولی فکر کنم بهمن ماه بود که خدا منو هدایت کرد به یه مسجد و اونجا یه خانم رو دیدم که با یه بچه حرف میزد به سختی
فارسی نمیتونست منظورشو برسونه و ترک زبان بود
بعد جریاناتش که خیلی مشتاق بود فارسی حرف زدن رو یاد بگیره ، و معلمی نداشت من تصمیم گرفتم که بهش یاد بدم
و امروز رفتم تا اینو بهش بگم که میخوام بهش یاد بدم وقتی از خونه رفتم بیرون پیش خودم گفتم که من شاید بعد اذان برسم
و طبق حرفی که به اون خانم زده بودم گفته بودم که تا اذان ظهر ان شاء الله میرسم به مسجد
به خیال خودم فکر میکردم که دیر میرسم چون اتوبوس نیومد یکم طول کشید ولی اصلا نگران نبودم انگار یه جورایی رها بودم و طی مسیر فقط به زیبایی ها نگاه میکردم و با خدا حرف میزدم
وقتی منتظر بودم اتوبوس صالح آباد بیاد به اون خانم زنگ زدم گفتم منتظرم اتوبوس بیاد شاید بعد اذان برسم
بعد که اتوبوس اومد و ما رسیدیم مسجد دقیقا جلوی مسجد اذان گفت
واقعا اون لحظه حس خوبی داشتم گفتم ببین دقیقا موقع اذان رسیدم طبق وعده ای که داده بودم و البته که گفته بودم اینو که اگر خدا بخواد فردا میرم مسجد و اون خانم رو میبینم
الان که عکر میکنم انگار زمان جوری متوقف شده بود که دیر بگذره تا من دقیقا موقع اذان برسم به اون مسجد
وقتی الان به فایل قسمت 11 داشتم گوش میدادم و به دقیقه 25 رسیدم ، دقیقا اتفاقات این روزای من بهم یادآور شد که
درست در زمان مناسب در جایی که باید باشم رسیدم درست در همون زمان
در صورتی که قبلا شاید بارها شده بود که من میخواستم جایی برم و میگفتم فلان ساعت میرسم ولی یه وقتایی دیر تر میرسیدم
اینا همه کار خداست که از وقتی بهش سپردم داره قشنگ و منظم و طبیعی و ساده میچینه برام
بعد نماز اومد پرسید اومدی منو ببینی چیکارم داشتی
وقتی بهش گفتم میخوام بهت درس یاد بدم فارسی حرف زدن رو جمله بندی و فارسی خوندن رو خیلی خوشحال شد نشست و از ساعت 12:30 تا 3:30 بهش یاد دادم
بعد قرار شد هفته ای یه بار برم صالح آباد و بهش یاد بدم
و یه معلم هم اونجا بود که اونم گفت از شنبه تا چهارشنبه بیاد و بهش یاد بده
من چون هم زبان بودم باهاش و فارسی رو معادلشو به ترکی میگفتم بهتر متوجه میشد و یاد میگرفت
وقتی داشتم یادش میدادم گفت یعنی میشه یه روز من از صالح آباد برم بیرون مثلا برم شهر ری یا جای دیگه؟؟ گفتم چرا که نه
حتما میتونی
گفت من چون فارسی نمیتونم صحبت کنم سال هاست موندم تو صالح آباد و هیچ جا نرفتم و میترسم
بعد گفت یه چیزی منو علاقه مند کرد به یادگیری فارسی و اون این بود که میومدم مسجد همه فارسی حرف میزدن و روحانی مسجد فارسی حرف میزد
حتی خانم های مسجد صالح اباد که اکثرا ترک زبان هستن میان مسجد فارسی حرف میزنن و این اذیتم میکرد و حتی تلویزیونم نمیتونستم نگاه کنم چون نمیفهمیدم چی میگن
و بعد از اون ،که اذیت شدم تصمیم گرفتم یاد بگیرم و علاقه یادگیری در من شکل گرفت
تو دلم میگفتم چه درسی داره برای من این حرفای خانمی که به قول استاد عباس منش یه وقتایی تضاد ها باعث تغییر میشن و ما شروع به تغییر میکنیم
سن اون خانم حدود 57 یا 60 میشد که مصمم بود تا دیگه یاد بگیره و خودش به تنهایی کشف کنه جهان اطرافش رو و بره سوار اتوبوس یا مترو بشه تا بره شهر ری یا اینکه جاهای دیگه
خیلی ذوق داشت وقتی میگفت میرم جاهای دیگه بیرون از صالح آباد رو میبینم یه برق خاصی تو چشماش بود
بعد یهویی بهم گفت یادم میدی از گوشیم چجوری به دخترم زنگ بزنم ؟ بهش نشون دادم و وقتی یاد گرفت زنگ زد به دخترش و دخترش تعجب کرده بود که چجوری زنگ زده و خیلی ذوق داشت
وقتی برگشتیم با مادرم خونه تو راه نزدیک خونمون یهویی دلم بستنی خواست ، نزدیک اذان مغرب بود و گفتم مامان بستنی میگیری گفت باشه بریم مسجد از مغازه کناریش بگیریم
حالا یه شگفتی باحال هم خدا بهم داد که
وقتی رفتیم تا بستنی بخریم یهویی دیدم مامانم واینستاد جلوی مغازه تا پول بده بستنی بگیرم رفت حیاط مسجد تا ببینه خواهر زاده ام اونجا بازی میکنه یا نه
منم پشت سرش رفتم تا بگم پول میدی بستنی بگیرم
یهویی دیدم همه دارن بستنی میخورن و دیدم دارن بستنی پخش میکنن
نمیدونستم ذوق کنم چی بگم سپاسگزاری کنم از خدا
دقیقا در زمان مناسب منو به مکانی هدایت کرد که خواسته ام که بستنی بود خودشم رایگان بهم داده بشه
وقتی رفتم بستنی رو بگیرم دقیقا از همون بستنی بود که تو ذهنم میخواستم باشه و میگفتم برم از اون بستنی بخرم
یعنی من اون لحظه داشتم پرواز میکردم فوق العاده ترین حسی بود که داشتم انگار تمام جهان هستی برای من بود
حالا جالب ترش اینکه ما وقتی بستنی رو گرفتیم یه چند دقیقه بعدش بستنی تموم شد پخش کردن تموم شد
من این روزا قشنگ این حرف استاد رو دارم تجربه میکنم
در زمان مناسب
در مکانی که باید باشم قرار میگیرم و اون موضوعی که باید گفته بشه و یا خواسته ای که دارم رو خیلی سریع و راحت بهم داده میشه
وای که چقدر حس خوبیه خدایا بی نهایت سپاسگزارت هستم
سعی میکنم بیشتر به تعهدی که دادم بین من و خدا بهش عمل کنم
اول اینکه چشم بگوی خوبی باشم
دوم اینکه هر لحظه باهاش حرف بزنم و سپاسگزاری کنم چون وقتی سپاسگزاری میکنم و با دقت به جهان هستیش نگاه میکنم حس و حالم یه جور خاص میشه
امروز وقتی من منتظر بودم تا نماز تموم بشه و اون خانم بیاد و بهش فارسی یاد بدم دفترمو برداشتم و خط و خطوط طراحی که باید تمرین میکردم رو تمرین کرد
یکی از تمرینام این بود که دو تا خط میذاری و اون دو تا خط رو جوری به هم وصل میکنی که مسیرش صاف و مثل خط کش بشه که انگار با خط کش کشیدی
انقدر باید تمرین کنی تا خط صاف بکشی انگار با خط کش کشیده شده
وقتی داشتم دو نقطه رو به هم ،از فاصله ای معین وصل میکردم با خط
یهویی بهم گفته شد که ببین طیبه نقطه اول تویی و نقطه دوم خدا
وقتی تو تصمیم میگیری با خدا حرف بزنی و به سمت خدا میری این مسیر رو طی میکنی و در مسیر یاد میگیری و هی تمرین میکنی و میرسی به نقطه بعدی نقطه دوم ، عین این میمونه که به خدا وصل میشی
و من گفتم وای آره دقیقا و شروع کردم به ذهنم هم اینو گفتم که همیشه یادش باشه هر وقت با خدا حرف میزنیم و هر لحظه حسش میکنیم مثل این دوتا نقطه که با یه خط به هم وصلن
پس چه بهتر که بیشتر با خدا حرف بزنیم تا این اتصال همیشگی باشه
ما هم به خدا به منبع قدرت و نیرو و سلامتی و شادی و آرامش و عشق راستین و ثروت وصلیم و نوشتم رو کاغذ که ببین طیبه
هرچقدر تلاش کنی بیشتر چشم بگی به خدا بیشتر قدم هات رو برداری و سرعت داشته باشی در عمل کردن به ایده های خدا صد در صد تو به خدا وصلی و همه آنچه که میخوای رو داری
و خدا انقدر سریع و راحت مثل این خط صافی که بین این دو تا نقطه هست و وصل شده ، تو رو به سلامتی و شادی و آرامش و ثروت و عشق راستین وصل میکنه
خیلی راحت و طبیعی
و همه اینها کار خداست و چگونگی کار با خداست مثل تمام اتفاقاتی که این روزا داشتی و دیدی که چطور ،تو رو به خواسته هات رسوند
و بی نهایت ازش سپاسگزارم خیلی عشقه خیلی باحاله که هر لحظه داره باهام حرف میزنه و حتی گوشزد هم میکنه که این کارو نکن
امروز بعد گرفتن بستنی بهم گوشزد کرد گفت بازم از در پشتی بلوکتون برو و چند باری خواستم به حرفش گوش ندم
قشنگ یه صدایی حس میکردم میگفت مگه با تو نیستم گوش کن برنگرد و مسیر در پشتی خونه رو برو
و من وایسادم مادرم اومد و از در پشتی رفتیم خونه
خیلی دوستش دارم خیلی ، فردام رو هم میسپرم به دستای خودش رب و صاحب اختیارم بگه که چه کارهایی باید انجام بدم و من عمل کنم
امروز صبح کا داشتیم میرفتیم صالح آباد از پارک شهرکمون رد میشدیم تا بریم سوار بی آر تی بشیم یهویی مامانم گفت رزماری هستن اینا گفتم آره تو پارک سمت یک شنبه بازار انقدر رزماری بود و مردم میچیدن میبردن
چند تا برگ چیدم و انقدر بوی زیبایی داشت ، تو گوگل خاصیتشو نگاه کردم درمورد دقیقا چیزی بود که من از خدا سوال کرده بودم که چه کاری باید انجام بدم برای موضوعی که از خدا پرسیده بودم
که دیدم دقیقا یکی از خاصیتش در مورد همون موضوعه گفتم خدا چقدر باحالی تو چقدر قشنگ هدایتم میکنی و مبخوام برم از پارک رزماری بچینم و انجام بدم جوشانده اش رو و از خدا میخوام که جوری که خودش میخواد هدایتم کنه به سمت چگونگی
برای تک تکتون بهترین بی نهایت عالی و زیبایی هارو از خدا میخوام در همه جنبه ها
سلام استاد گرامی و سلام مریم عزیز وسلام دوستان عزیز همفرکانسی استاد وقتی صحبت رانندگی خواهر عزیزت را گفتی یادم به خودم افتاد که همسرم به زور به من گفت بیا رانندگی را یادت بدم منم نشستم ولی با یک دنیا ترس و استرس چند دور در خیابان تاب زدم وقتی که چند دور زدم به خودم امیدوار شدم همسرم به من گفت برای امروز بسه ولی من میخواستم رو همسرم را کم کنم که بگم ببین من انقدر که فکر میکنی ترسو نیستم در آن طرف خیابان یه اقایی داشت به همسرش رانندگی یاد میدادکه تقا طع را اشتباه اومد که مقصر صد در صد هم بود من یه لحظه پا یم را به جای که بزار روی ترمز گذاشتم روی گاز و تصادف خیلی مختصری رخ داد خودم را میگم نبایدبرای هر چیزی مغرور یا منم منم کنم من از آن روزدیگر پشت ماشین نشستم و از سوئیچ ماشینم که بخوام روشن کنم ترس دارم این موضوع رانندگی
وموضوع دیگه که وقتی هر کاری را به خداوند بسپاری خداوند خیلی خیلی قشنگ برا ت درست میکنه وقتی که دختر من بزرگ میشد همه به من میگفتن چطور میخوای دختر شوهر بدی با این همه گرونی و در امد همسرم زیاد نبود وقتی که به خدواند بسپاری واز او بخواهی و سر راه خدا کنار بروی خیلی قشنگ برات میچینه که خودتم تعجب میکنی که چطور جورشد خب دخترمن بزرگ شد و خواستگار برایش اومد بخدا قسم یه معجزه های برام رخ داد که خودمم در کار خدا تعجب میکردم برای عقدش همه چیزجورمی شد خداادمایی خوبی را سر راهم قرار داد و عقد دخترم به بهترین شکل بهترین تالار بهترین پزیرایی بهترین اریشگاه خلاصه عقد دخترم تموم شد وهمه کار ها را خود خدا برایم انجام داد
اومدم سر جهیزیه واقعا یادم میاد اشک میریزم چقدر بهم حرف میزنن که چگونه میخوای جهیزیه بدی وای چقدر وسایل گرونه و من امیدوار بودم خوب دورغ نگم کمی ترس داشتم و قتی به همسرم میگفتم باید وسیله ها جهیزیه را باید زود جور کنیم به من میگفت ببین عقدش چقدر قشنگ خدا جور کرد جهیزیه اش خدا جور میکنه بخدا انقدر کار در مغازه همسرم ریخت که هر روز با دخترم دنبال خرید بودم و بهترین وسیله ها را براش خریدم تمام برقی هاشو بهترین مارک یعنی خارجی ومن جواب هیچ کسی را ندادم وهر کسی یه حرفی میزد (مثلا خواهرهای خودم ) تموم وسیله های دخترم که جور شد به هیچ کسی حرفی نزدم که من چه وسیله های خریدم وقتی جهیزیه دخترم را بردم تو یی خونش همه اومدن و همه تو ی چشم های هم دیگر نگاه میکردن ومن بهترین ها رابرای دختر م خریدم وتمام تعجب کردن و من در جواب گفتم اون موقع که میگفتی چطوری من میگفتم خد ا جور میکنه شما به من میخندیدی اینو میخوام بگم من واقعا معجزه های خداوند را دیدم ووقتی به خودش واگذار کردم بهترین شکل جور کرد باید سر راه خدا کنار برویم و به خودش بسپاریم من برای دخترم سر راه خدا کنار رفتم وخودش خیلی خیلی خیلی قشنگ جور کرد وقتی یادم میاد میگم من چگونه این همه جهیزیه را دادم چرا قبلا دم مغازه همسرم کار نبود چرا وقتی اسم جهیزیه اومد خدا انقدر درامد همسرم را زیاد کرد چون به خودش سپردم چون از او خواسته بودم چون گفتم خدایا اول خودت دوم خودت سوم خودت جوز تو کسی را ندارم هستن ولی نمیخوام دستم را پیش انها دراز کنم بزا سر م پیش تو خم شود میخوام پیش همه بگم همه کار هارا خدا برام انجام داد (ای خدای خوبم) وخدا صدایم را شنید و دستم را گرفت وهمه کار هایم را به خوبی انجام داد ومن دیگه نگفتم همه کار ها را من انجام داد من این جهیزیه راجور کردم گفتم خدا بهم گفت چکار کن خدا برام جور کرد نه از کسی پول گرفتم نه چیزی فروختم هیچ تموماجهیزیه را همسرم کار کرد و نقد برایش خریدم این معجزه خداو ند هست خدایا شکرت که تو را دارم و مثل کوه پشتمی خدایا شکرت که منا با این سایت اشنا کردی خدایا شکرت که همسرم را با استاد اشناکردی خدایا شکرت که من قانون تو را یاد گرفتم خدایا شکرت که تغییر را در جود خودم و خانواده میبینم خدایا شکرت که صحبت های استاد را کلمه به کلمه گوش میکنیم خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا شکرت که تو را دارم و خدایا هزاران بار شکرت که از شب تا صبح بگویم خدا یا شکرت که دستم را در زندگی گرفتی و خواهی گرفت کمه خدایاشکرت ((( استاد بهترین ها را برایت از خداوند بزرگ خواستارم ))) در پناه الله یکتا
به نام خدا که رحمتش بی اندازه است و مهربانیش همیشگیست
با درود و سپاس خدمت استاد گرانقدر و مریم خانم و دوستان عزیز
تجربیات من در مورد سپردن کارهام به خدا:
1-یک ماه بعد از ازدواج، بدون اطلاع به خانواده ام، من و همسرم تصمیم گرفتیم برای استخدام من، در آموزش و پرورش، به شهر همسرم مهاجرت کنیم و بعد از استخدام، سال بعد، به تهران برگردیم. مدت سه سال از زندگی در اون شهر گذشت و دو سال هم از کار من به صورت حق تدریس گذشت، ولی متوجه شدم، خبری از استخدام نیست و در صورت استخدام تعهد خدمت خواهم داشت، مایوس و سرخورده تصمیم به برگشت گرفتم ولی متاسفانه به علت باورهای اشتباه همسرم(در مورد زندگی در تهران) من در اون شهر گیر افتاده بودم، تلاش زیادی برای برگشت، کردم ولی متاسفانه به در بسته خوردم، واقعا مثل یک زندانی بی پناه در یک زندان دور افتاده، بودم، یک روز که همسرم منزل نبود، درمانده و افسرده، وسط خانه با صدای بلند همراه با تضرع و گریه از صمیم قلبم از خدا خواستم تا خودش من رو نجات بده، خودش به من کمک کنه تا برگردم، چون من فقط و فقط خدا رو یار و پناه ام می دیدم، واقعا الان با دیدن این فایل یادم افتاد که با توکل خالصانه ای که به قدرت خدا کردم، خودش به صورت معجزه آسایی من رو با عزت و احترام ( استخدام در یک سازمان دولتی) به شهر خودم برگردوند.
2- سالهای اول زندگی من و همسرم هر چه کار می کردیم، باید یکی از حقوق هامون رو بابت کرایه خونه می دادیم، واقعا از این فکر که من باید تمام ماه کار کنم و حقوقم رو به صاحبخونه بدم، حالم خیلی بد می شد، پر از خشم و کینه بودم و از طرفی همسرم دائم می گفت خدایا کمکمون کن تا بتونیم خونه بخریم، درخواست های خالصانه همسرم باعث شد با توکل به خدا سال 86 با دست خالی و فقط با وام(البته در مورد وام هم اون موقع باور اشتباه داشتم) به صورت معجزه آسایی خونه بخریم و همیشه همسرم می گه اگر خدا کمک نمی کرد تا حالا خونه نداشتیم.
3- سال سوم کارشناسیم برای ارشد خیلی خوندم، اون موقع خیلی مطمئن بودم، قبول می شم ولی طبق فرمایش استاد من فقط به خودم اعتماد داشتم، اون سال با وجود درصدهای عالی حتی مرحله اول هم مجاز نشدم، خیلی سرخورده شدم، این سرخوردگی اینقدر شدید بود که باعث شد من تا ده سال حتی نتونم دفترچه آزمون ارشد رو تهیه کنم، سال 95 به صورت معجزه آسایی همسرم روز آخر تمدید ثبت نام من رو ثبت نام کرد و اون موقع خیلی مشغله داشتم و بدون مطالعه و فقط با توکل به خدا رفتم جلسه ازمون و خدا رو شکر در دانشگاه نزدیک منزل امون قبول شدم و خیلی عالی دو سال رو با وجود شاغل بودن گذروندم.
4- بعد از اینکه متوجه شدم، همسرم دچار بیماری شده، حالم خیلی بد شد و مدت یک هفته دائم گریه می کردم و گریه امانم رو بریده بود و دائم خودم رو به شکل های مختلف مقصر این موضوع می دونستم، از نوع تغذیه بگیر تا باورهای اشتباهی که در مورد همسرم داشتم، خلاصه دیدم اینجوری نمیشه با این کارهام دارم همه چیز رو از تعادل خودش خارج می کنم، با خودم گفتم تو اینهمه تکنیک بلدی یکیش رو روی خودت اجرا کن. شروع کردم به نوشتن باور در مورد سلامتی همسرم و باور در مورد موضوعات خودم و سلامتی همسرم رو به دستان قدرتمند خدای مهربان سپردم، از خدا خواستم تا به همسرم کمک کنه تا بدنش هر لحظه خودش رو بازسازی کنه و باور اینکه همسرم خودش مراقب سلامتیش هست و من عاشقش هستم. به مرور این توکل به خدا چنان شجاعت و آرامشی به من داد که احساس می کنم همسرم شفا پیدا کرده و از گذشته هم حالش بهتره و روابطمون عاشقانه تره، واقعا خدا رو شکر می کنم.
5- ما با کل دارائیمون سال 98 خونه ای خریدیم که به علت طمع فروشنده به علت نوسان های مختلف قیمت خونه، ما دچار مشکل شدیم و پامون به دادگاه کشیده شد، در این مدت من و همسرم چنان اذیت شدیم که واقعا کنترل اوضاع برامون سخت بود، چون کل دارائیمون، همین خونه بود، خلاصه من و همسرم به روش مخصوص خودمون شروع کردم به درخواست کمک از خدا در مورد حل موضوع خونه، خدا چنان آرامشی به من و همسرم داد که با خیال راحت به همه کارهامون رسیدیم و این موضوع هم به آرامی در حال حل شدنه.
6- پسرم عاشق فوتبال هست و در نوجوانی در یک تیم لیگ برتر تهران بازی می کرد و همزمان در رشته خلبانی در دبیرستان هوا فضا هم تحصیل می کرد، چون پسرم توی همه کارهاش خیلی منظم و متعهد هست، خیلی اذیت می شد، من از اعماق قلبم از خدا خواستم تا بهترین خیر و صلاحش رو براش رقم بزنه، خدا به ساده ترین شکل ممکن این موضوع رو حل کرد به این شکل که پسرم تصمیم گرفت از تیم خارج بشه و به درسش بچسبه و اون رو در حیطه دیگری ادامه بده و این موضوع فقط با توکل مادرانه به خدا حل شد.
خلاصه اینقدر موردها زیادند، که با توکل به خدا، آرامشم پیدا کردم و موضوعات حل شده که همینطور رگباری داره میاد، باز هم خدا رو شکر می کنم به خاطر همه چیز مخصوصا به خاطر اینکه همچون اوئی دارم و مرا هدایت کرده و جزء هدایت شدگان خودش قرار داده است.
به خداوند هدایتگر مهربان
سلام و درود به استاد عزیزم و دوستانِ جان،
چیزی که از صحبت های شما دریافت کردم
این بیت زیبای حضرت حافظ که میفرمایند
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
امروز صبح داشتم به این موضوع فکر میکردم که واقعا بازی خیلی سادست،اگر ما اجازه بدیم خداوند کارها رو انجام بده زندگی شگفت انگیز میشه
ولی همین سادگی است که خیلی ها رو گول میزنه
ولی در حقیقت قصه همینه،اینکه من رها باشم و اجازه بدم دلبر جانم مرا هدایت کنه،زندگی برامون شگفت انگیز میشه.
هنر رها کردن و اعتماد به ارباب جهان
دوستون دارم استاد جان
خیلی ازتون یاد گرفتم
در پناه دلبر جان
سلام خدمت استاد عزیزم
من هم طبق خود شناسی که کسب کردم زمانهایی فکر میکنم که خیلی حالیم هست و زمانی که به این حد میرسم واقعا چوبش رو میخورم و باعث میشه که حواسم رو توی اون موضوع جمع نکنم. خیلی ممنونم بابت توضیحات کاملی که دادید و در همه ویدیوهاتون میدید.
مثلا برای کسب و کارم دقیقا همین اتفاق افتاد و نزدیک بود کاری که چندین سال زحمتش رو کشیده بودم از دست بدم. خدارو شکر میکنم با آموزشهایی که دیدم از شما تونستم اینبار ذهنم رو کنترل کنم و احتیاط کنم و کارم رو نگه دارم.
البته که بارهای قبل هم چندین بار این اتفاق افتاده بود و به من خیلی آسیب وارد شد.
برای رانندگی هم مادر خودم دقیقا مثل خواهر شما بود دقیقا میتونستم حس شون رو درک کنم.
استاد این آهنگ و ویدیویی که در آخر ویدیوتون قرار دارید خیلی برام جالب بود چون اخیرا نشانههایی میبینم که واقعا باعث شده ایمانم به خدا بیشتر و بیشتر بشه.
مثلا من که اخیرا به زیارت حرم امام رضا رفتم و وارد اون فضای معنوی شدم. یکی از دوستان داستان معجزه ای که توی اون محل اتفاق افتاده بود باعث شد ایمانم به خدا و معجزه خدا خیلی خیلی بیشتر بشه.
همچنین زمانی که داشتم از معماری های زیبای حرم امام رضا تماشا میکردم و همزمان تصور سازی خودم میکردم و خاسته هام رو مرور میکردم در زمان خستگی کنار فردی نشستم و او خواست ازم که باهم دیگه سوره یاسین رو بخونیم (من اصلا قصد خواند سوره رو نداشتم و چون اون فرد با خیلی شوخ طبعی به من گفت میخوای سوره یاسین رو به صورت پاپ بخونم من خوشم اومد و همراهش شروع به خواندن کردم) بعد از تمام شدن سوره یاسین و کلی گپ زدن متوجه شدم که کار اون فرد برنامه نویسی هست و این فرد به بلژیک مهاجرت کرده و برای زیارت به مشهد آمده بود. او که خواستار این بود که سایتی که به تازگی بالا آمده بود را سئو کنم و من هم متخصص سئو هستم راهنماییش کنم و نشونهای بشه برای یه پروژه کاری جدید.
خدا رو شاکرم بابت همه نعمتهایی که به من داده و خدارو شاکرم که خداوند چشمانم را بیناتر کرده نسبت به قبلم در مقابل نعمتها و معجزاتی که برایم صورت میگیرد و این مسیر قطعا ادامه دارد.
خدایا شکرت
درود به شما استاد عزیز
سپاس برای فایل فوق العادتون
نکته که قبلا در مورد هدایت گفته بودید یادم میاد که گفته بودید؛ هدایت هم تکامل میخواد، یعنی چیزی که به ما هدایت میشه بستگی به مدار و شرایط و درکمون هم داره اگه درکمون بیشتر بشه از هدایت ها هم بهتر استفاده میکنیم،
در مورد غرور یه موضوع هست که بهش توجه میکنم این روزا، غرور من در مقابل دیگران هست، از فایل شما استفاده کردم در این چند سال و دیدم که چقدر باور غلط داشته ام و دنیا که ساخته شده بود برام سیاه و اشتباه ، و دنیا دیگری هم هست،حالا این تقصیر پدر و مادر و حرف های منفی دیگران و ادمای سمی هست که باید ازاشون دوری کنیم، ( دیگران جزام دارند)، خودم سفید میدونم و دیگران سیاه و ارتباطم کلا ریخته به هم و عامل بدبختیمون این شیوه فکر کردن جامعه است، حرفهای سمی، اخبار و فیلم و سریال.
غرور و دلسوزی و نگرانی ها یا همین که هر کس راه خودش میخواد بره و میگه ازادی ، ولی ازادی دیگران میخواد بگیره در من با هم تنیده شده است و تنفری ایجاد کرده.
خلاصه که ذهنیت ناخوداگاه من به طور پیش فرض شده تعارض با همه هست، تلاش که میکنم فقط دیگه حرفی نزنم و با تکامل این سفید و سیاه بودن کمتر کنم و از غرور بی جا اجتناب کنم،
در مورد هدایت واقعا سخته که هدایت بخواییم در جایکه که تجربیات بد و شکست ها وجود داشته، میگم خوب من نمیتونم، شرایط سخت ، قبلا فلان جا نشده و نمیشه که کلا به هدایت فکر نمیکنیم و سد میسازم از ترس هام و توجیهات میاد تا جاییکه مرز توقعم و ارزوهامو ، ترس ، تجربیات قبل هست.
این نظرات بود که دوست داشتم به اشتراک بگذارم و امیدوارم خداوند و شما استاد عزیز در مورد ان رهنمود فرمایید
سلام اکبر عزیز
اول اینکه کنترل ورودیها اولین کاریه که باید انجام بدیم
دوم اینکه با این دید نگاه کنیم که این تضاد چی رو میخاد به ما آموزش بده
سوم اینکه ما همه مسائل رو حل میکنیم
چهارم اینکه خداوند هادی است
پنجم اینکه به یاد بیاریم و بنویسیم همه هدایت های خدا رو،جاهایی که ترسیدیم و او به ما کمک کرد،جاهایی که نزدیک بود تصادف کنیم و او به ما کمک کرد،جاهایی که رفتیم تا لبه پرتگاه اما او نگذاشت و….
اکبر عزیز هدایت همیشه هست اما ماییم که در مدارش نیستیم و دریافت نمیکنیم
نیاز داریم بیشتر روی خودمان کار کنیم و بیشتر تقوا پیشه کنیم
امیدوارم نور خداوند وارد قلبمان شود یا بهتر بگم امیدوارم سیاهی دور قلبمان زودتر پاک شود تا نور رو ببینیم
سپاسگزارم
به نام خدا
من تسلیمم
من تسلیمم
من تسلیمم
من عاجزم
من عاجزم
من عاجزم
…..
این فایل خیلی عالی بود خدا را صد هزار مرتبه شکر
من قبلا هم این فایل را گوش کرده بودم ولی خیلی نکات را ازش نمی فهمیدم
و دوباره خود خداوند بهم فهموند
جمله به جمله را استپ کردم
کلمه به کلمه را خداوند داشت بهم می گفت
الله اکبر
الهی شکر
……
مثال مدیر فنی عزیز در سایت که استاد گفتند را جای خودم گذاشتم
و دیدم درسته کاملا هم درسته
چقدر راه را برای خودم ناهموار کردم
به یه دلیل ساده
چون باید همیشه متواضع باشم در برابر خداوند
و من نبودم من تواضع نداشتم در برابر خداوند
در برابر بنده ها متواضع بودم . آرام بودم ولی در برابر رب خودم ارباب خودم نه !!!
خدایی که در این نزدیکی است
خدایی که از رگ گردن به من نزدیک تر است
…..
هر روز خود خدا به یادم میآورد که بگو
ایاک نعبد و ایاک نستعین
تنها تو را می پرستم
و تنها از تو یاری می جویم
……
خدایا آسان کن برام آسانی های جهانت را
من خیلی از دوره ها و فایل های استاد را نتیجه گرفتم
ولی باید اعتبارش را به خدا بدهم تا به راه های بهتر هدایتم کند
چقدر اعتماد کردم به این و اون
چه فایده ؟؟؟
هیچی صفر
ولی وقتی میگم خدایا خودت با بزرگیت هدایتم کن
همین من را آسان می کند برای آسانی ها
……
من مو به مو البته سعی کردم دوره عزت نفس استاد جونم را با عشق فراوان انجام می دادم
ولی فایل که به توحید می رسید فایل را رد می کردم
و می گفتم این که درسته
این را که می دونم
و همین شد خدا گفت : می دونی…. برو خودت برو جلو
تو که می دونی
تو که بلدی
تو که حالیت هست
من را کاره ای نمی دونی
و بعد جواب می گرفتم
ولی گذرا .
ولی به مو می رسید ولی پاره نمیشد
تا اینکه خودش باز هم به من لطف کرد مثل همیشه
و به من گفت :
به من بگو
به من اعتماد کن .
هر چی که هست
اعتبارش را به من بگو
خدایا ….
….
من قبلا این فایل را گوش کردم ولی گوش هام شنوا نبود
الان خود خدا داره بهم می فهمونه
خودش برام دارد توضیح میده
خدایا صد هزار مرتبه شکر
خدایا بی نهایت سپاسگزارم
…..
همیشه نگاهم به دست این و اون بود به جای اینکه نگاهم به خداوند باشه
مثلا می شنیدم دو تا برادر و اون برادر کوچکتر به برادر بزرگتر پول داده و اون ماشین خریده
بعد صدا در گوشم می آمد که ببین خدا شانس بده . حالا یکی هم به ما همین طوری کمک می کرد
نتیجه هیچی . سقوط به اعماق چاه
یعنی نه تنها کسی کمک نمی کرد بلکه دست های گدایی این و اون هم طرف ما دراز میشد که به ما کمک کنید
من مشرک . من مشرک . من مشرک
الان خدا بهم گفت من هستم به خودم بگو چی می خواهی
من از خداوند خواستم
من الله بختکی اینجا نیستم
دارم کامنت می نویسم و خدا خدا می کنم
دوره ها را برام خرید
با استاد باهام به طرز معجزه آسایی آشنا کرد
و گفت همینه
همه را برام رام کرد
همه چیز را برام درست کرد
باز هم جای کار دارم می دونم و خودش می دوند و من نمی دونم
……
وقتی خدایی میشی اشک ها امانت نمی دهند مثل الان من
دوستان عزیزم
دوستان خدایی من
از اعماق جانم دوستتون دارم
من از توکل به لبیک اینجا هستم
خدایا خودت می دونی
من نمی دونم
یا منان یا منان یا منان
خدا دستانم را گرفت . همه جا نورانی شد ……
من کی هستم ؟؟؟؟
خدایا تنها تو را می پرستم و تنها از تو یاری می جویم
هر چه دارم از آنه توست
…..
همه جا من گفتم من حالیمه . من می دونم
جاهایی که به خودش تکیه کردم درهای فزونی به روی خودم و زندگیم باز شده
خدایا کمک کن
….
خدایا ازت بی نهایت سپاسگزارم برای تمام داشته هام و نداشته هام چون پلی شدند برای وصل شدن مداوم و پیوسته به خودت چون تو همه چیز منی
خدایا بی نهایت ازت سپاسگزارم برای دوره هایی که از استاد عزیزم برام تهیه کردی ولی من شرک ورزیدم و تو را فراموش کردم و دوباره تو به من لطف کردی و منو به مسیر اصلی آوردی
خدایا بی نهایت ازت سپاسگزارم برای تمرین ستاره قطبی که به استاد جانم یکی از بندگان خوب جهانت الهام کردی تا در اختیار من قرار بدهد و من اجراش کنم و هر آنچه را که می خواهم را بتونم داشته باشم در این جهان مادی
خدایا من بنده ام من نمی تونم قدردان تمام نعمت های تو باشم
من کوچک را ببخش
من حقیر را ببخش
من در حد خودم می تونم تو را بپرستم
من را رها نکن
دستم در دست تو است
………..
……………
…………………
بنام خداوند بخشنده مهربان
سلام استاد عباسمنش عزیزم، نشانه امروز من این فایل پر مغز و عالی بودش .
توحید عملی قسمت 11
وقتی بار اول این فایل رو دیدم که اونم هدایت خداوند بود برای من ، بیشتر از 20 بار گوشش دادم و هربار بهتر درکش کردم ،انگار قلبم ، ذهنم ،فکرم به این حرف ها خیلی نیاز داشت و نمی دونید چقدر من رو آگاه کرد که برای هر چیز و هر کار کوچک و بزرگی از خدا کمک بخوام و همین طور روز به روز حضور خداوند تو زندگیم پر رنگ تر شد، خدا رو صد هزار مرتبه شکرت .
هر بار روی خدا حساب کردم و ازش کمک خواستم کارها به راحتی انجام شده و هر وقت روی خودم حساب کردم همه چیز بهم گره خورده .
بنظرم خدا مثل یه جریان آب می مونه ،یه آب خنک و زلال و گوارا که همیشه هست و اگر متوقف میشه ایراد از ماست ، ما گاهی وقت ها با غرور با بلدم بلدم جلوی این جریان آب رو می بندیم .
بار اولی که میخواستم کسب و کار خونگیم رو راه بندازم اولش خیلی خدا خدا میکردم ولی از یه جایی به بعد روی خودم حساب کردم و همه چیز بهم خورد ، و بعد دیدن این فایل و کلا فایل های توحیدی یاد گرفتم که اعتبار هیچ چیز رو به خودم ندم و روی خدا و هدایت هاش حساب کنم .
وقتی تصمیم گرفتم دوباره کسب و کار خونگی راه بندازم و برای مغازه همسرم سمبوسه درست کنم از خدا کمک خواستم چون حتی طرز پیچیدن صحیح رو هم بلد نبودم چه برسه سمبوسه ی کارگاهی درجه یک بزنم ، با توکل به الله شروع کردم و چون فقط روی خودش حساب کردم هر بار بهم میگفت چطور انجامش بدم ،
از خرید موادش تا پیچیدن و فروش و دستمزد همه چیز رو سپردم دست خدا ، و دستش رو باز گذاشتم
و خدا برام کارها رو انجام میداد و میده ..
هر بار بهش میگم خدایا چطور کار برام راحت تر بشه
چطور ساده تر انجامش بدم و اون میگه و من به لطفش انجام میدم .
قدم به قدم خدا داره منو هدایت میکنه
چون من به خودش توکل کردم
پا روی ترس هام گذاشتم .
نشانه امروز بازم به من کلی اگاهی داد ، خداروصد هزار مرتبه شکر .
خدایا تنها تو رو می پرستم
تنها از تو یاری میخوام
منو به راه راست هدایت کن
راه کسانی که بهشون نعمت دادی .
دلت که با خدا باشه، خدا برات همه کار میکنه
کافیه توکل کنی بهش و ازش بخوای .
خدایا صد هزار مرتبه شکرت
ممنون از شما استاد نازنینم که مسیر درست زندگی رو به لطف الله با ما نشون میدید سپاسگزارم .
●بسم الله الرحمن الرحیم●
” الحمدالله رب العالمین
” الرحمن الرحیم
” مالک یوم الدین
” ایاک نعبد و ایاک نستعین
” اهدناالصراط المستقیم
” صراط الذین انعمت علیهم غیر
المغضوب علیهم والضالین
خدایا اجازه بده یه میلی بیام جلوتر و تعهد بدم که یه کوچولو میخام بیام بالاتر
میخوام بنده توحیدیت بشم به معنایی که پیامبر زمانه ام (استاد عباسمنش )میگه
میخوام جلوت زانو بزنم بگم من هیچی نمیدونم من نمیفهمم علمی که من دارم قطره در مقابل دریاست
وای که چقدر خوب متوجه شدم که چرا اینهمه از جهان کتک خوردم وای که چقدر روی خودم روی مشورتهای دیگران حساب کردم آره من روهمه حساب کردم جزتو ؛من جاهل بودم من جاهل بودم ولی عجب خدایی هستی همیشه هوامو داری اما دیگه من میخوام آسون بشم برای آسونی میخوام در مقابل تو خاشع باشم خدایا من باور دارم که تو همیشه هستی و هدایتم میکنی
خدایا من لایق دریافت هدایت از جانب تو هستم خدایا من در مقابل تو هیچی نیستم خدایا کمکم کن نابینا نباشم قلبم باز بشه چون من بدون هدایت تو هیچی نیستم
خدایاااااا من درمقابل تو هیچم حتی توساده ترین مسائل هم میمونم
و امروز صبح بهم الهام کردی که برو
دوباره کامنتهای سعیده جان شهریاری رو بخون منم گفتمش چشم
نمیدونم به این طریق میخوای چی بگی، من ازت هدایت برای رسیدن به خودت و آرامش قلب میخوام
الان باور من اینه که واقعا حس میکنم هیچیم بیشترتر در مقابل انسانها اینو زمانی بیشتر درک میکنم که بایه سری افراد روبه رو میشم….
خدایا با نوشتن این باورم تمام بدنم یخ زد اما ازت متشکرم که جسارت نوشتنش حداقل بهم دادی
میخوام برسم به نقطه ای که خودمو فقط و فقط در مقابل تو هیچ بدونم قوربونت بشم
خدایا خودت کمکم کن
سلام
اولین باری که معنی واقعی رنجش و حمل کینه رو دقیق و شفاف فهمیدم تقریبا 10 الا 12 سال پیش از بچه های انجمن معتادان گمنام شنیدم که میگه:
رنجش مثل این میمونه که تو سم بخوری و توقع داشته باشی یارو بمیره.
حالا این حرف من چه ربطی به این فایل و موضوع توحید داشت،
میگم.
از روزی که این فایل روی سایت اومد من یه مشکل فامیلی با یکی از بستگانم پیدا کردم که طبق روال انسان بودنم پس از چندین بار کنترل کردن خودم در مواقع مختلف،این بار از کوره در رفتم یه حرف به ایشون زدم که این حرف من باعث شد کل فامیل از من ناراحت بشن و به من گله کنن.
و من دقیقا این چند روز اونقدر قدرت دادم به این افکار شرک آلود و شیطانی و توی سرم جنگ ها درست کردم و به خودم قدرت میدادم.بعد به اون ها قدرت میدادم وووووووووووووووووو.
خدا کم رنگ شد.
شکرگزاریم قطع شد.
خواسته هام استپ شد.
تمرین ستاره قطبی قطع شد.
این خوده شرکِ.
دور شدم از خدا و قدرت دادم به این مسئله زشت و زننده.
بها دادم به نجواها.
و خدا کمرنگ شد.
منی که له له میزدم برای اومدن فایل جدید روی سایت که سریع ببینم و کامنت بدم و باز هزاران بار ببینم.
بخاطر این مسئله تقریبا از روزی که این فایل اومد نتونستم کامل فایل رو ببینم و لذت ببرم.
این یعنی شرک.
وقتی میشینم و سناریو جنگ توی ذهنم میکشم،یعنی اینکه خودم رو نسپردم به خدا و نگفتم خدایا من نمیدونم و تو دانای مطلقی.
و تازه امروز فهمیدم که چند روز هست که گم شدم.
هر چند که حق با من بود توی این قضیه،اما به قول استاد میگه تو وقتی بدونی آتیش داغه و دستت رو میسوزونه،با هزاران بهانه هم که باز حق باهات باشه و دست رو بکنی توی آتیش،قطعا دستت میسوزه. حالا بگو موبایلم افتاد توی آتیش خواستم درش بیارم.گوشت از روی سیخ افتاد خواستم درش بیارم.ننم توشه یا با هر دلیلی،خواهی سوخت.
حالا من وقتی میدونم حال و احساس بد مساوی است با اتفاقات بد و نادلخواه،چه حق با من باشه چه نباشه،بلاخره من مسیر رو از دست دادم و تاوانش رو دادم.
خدایا خودت کمکم کن