علائم احساس عدم لیاقت | قسمت 2 - صفحه 6 (به ترتیب امتیاز)

364 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    وحید ربانی گفته:
    مدت عضویت: 1480 روز

    بنام‌ خداوند بسیار بخشنده ، ستایش مخصوص پروردگار جهانیان است و بس

    سلام به استاد عزیزم و مریم جان و‌همه دوستان با صفا و هم مسیر راه موفقیت و سعادت و‌خوشبختی

    استاد عزیزم من هنوز موفق به خرید این‌دوره‌نشدم ولی این دلیل نشد که من از این گنج بزرگ بی بهره باشم

    امروز صبح مثل همیشه و هر روز صبح از خداوند هدایت خواستم که من‌تسلیم اون هستم من در خواست هام را ارایه دادم و الان تسلیم هدایت اون هستم که بهم بگه چکار کنم اومدم داخل سایت یک نگاهی به مطالب کردم دیدم اکثرا در مورد احساس لیاقت هست از اونجایی که شما تیزرهای این دوره را سعی کردی از لباس های رنگ های مختلف استفاده کنید فهمیدم جلسه حدید گذاشتید البته این فقط مخصوص کسانی هست که دوره را خرید کردن گفتم اشکال نداره بزار کامنت دوستان را بخونم و قطعا این کسانی که کامنت نوشتن هم شاید عده ایشون دوره خرید کرده باشن و قطعا تراوشات فکریشون قسمتی از مطالب را منعکس میکنه و بهتر از اونها متنی که استاد خودشون زیر فایل ها می نویسند نیز برای من مشخصه متن ها را خوندم یک دوستی از موفقیت های خودش نوشته بود و روند سینوسی شدن اونها من هم همیشه این‌مساله را داشتم البته قبلا خیلی شیبش زیاد بوده ولی الان کمتر شده متوجه یک نکته مهمی شدم که قبلا بدلیل عدم اگاهی شاید اسمش را چیزهای دیگه میزاشتم

    یک‌وقت هایی شده ما انگیزه بسیار بالایی داریم برای انجام یک کاری و اون‌کار انجام میدیم

    یک‌وقت هایی ما انگیزمون‌متوسط هست یعنی میگیم میریم ببینیم چی میشه

    یک‌وقت‌هایی هم کلا انگیزه‌نداریم که خدارا شکر من به ندرت در این حالت قرار میگیرم

    من یا انگیزه بالا دارم یا انگیزه متوسط خیلی خیلی کم هم شده که انگیزم پایین اومده که سریع برگشتم به انگیزه بالا

    ( الان دارم‌متن ادیت میکنم برای غلط های املایی فهمیدم پسر خوب تو که میگی سینوسی میشه مسیرت خوب خودت دلایلش الان‌نوشتی الله اکبر از هدایت خدا انگیزه کم زیاد میشه داداش گلم هیچ‌وقت کلا نمیپکه چون‌تو انگیزن‌هیچ‌وقت پایین نیست ولی عالی متوسط میشه چون‌تو انگیزت عالی و‌متوسط میشه چه جالب و الان باز هم‌مرور قانون که ما خالق صفر تا صد زندگی مون‌هستیم حتی شیب اش را هم خودمون با افکارمون‌مشخص میکنیم )

    داشتم فکر میکردم دیدم چطور میشه که ما همیشه انگیزه بالا داشته باشیم ؟ و اینکه چطور میشه مدام بخواهیم به خودمون انگیزه بالا بدیم ؟؟ در مقایسه با این موضوع که تمرکز بر روی اهداف و لذت هایی که هنوز کسب نشده خوبه !؟ یا تمرکز روی موفقیت هایی که قبلا بدست اوردیم !؟

    باز فهمیدم وقتی انگیزه بگیریم بخاطر چیزهایی که قراره بدست بیاریم در اینده خوبه ولی بسیار کوتاه مدته تا اینکه ما انگیزه بگیریم از موفقیت هایی که قبلا بدستشون اوردیم که پایدار هست و‌کسب شده همون‌هایی که یک‌روزی برای من انگیزه های اهدافی بودن در اینده

    اینجا بود که فهمیدم طبق گفته استاد در یکی‌از‌فایل ها که الان یادم نیست من باید یک لیست بنویسم از موفقیت های قبلیم و‌هر‌روز بیاد بیارم همینجا این ایده به ذهنم خورد که بهترین جا و بهترین زمان

    تمرین ستاره قطبی است و‌اونم صبحها

    با خودم گفتم من که در خواست هام مشخصه اینقدر تضادها درخواست های منا مشخص کرده که‌دیگه‌نیاز به نوشتنشون نداارم اینکه باید هر ماه حقوق و‌بیمه بدم‌که‌دیگه درخواستی نیست که بخواهم بنویسمشون اونها هر ماه دارن میان‌ و باید انجام بشه اداره بیمه با کسی شوخی نداره یک‌روز دیر بشه اتوماتیک‌جریمه را حساب کرده و یا اگر میخواهم بنویسم یکی کافیه و اون یکی را هم تجسم میکنم ولی بهتره چند وقتی تمرکزم را در تمرین ستاره قطبی بزارم روی موفقیت های قبلیم و گره زدن اون ها با احساس لیاقت و با ارزش بودنم اینجوری انگیزه و سوخت لازم روزم را تامین میکنم و دوباره فردا و فردا با سوخت بیشتری حرکت میکنم …..

    بنابر این تمرین ستاره قطبی امروزم را تغییر دادم و بعد از یاد و نام خداوند نوشتم

    من وحید ربانی انسان با ارزش و لایقی هستم چون …….خودم را از زندگی تحقیر امیز قبلیم جدا کردم

    من وحید ربانی انسان با ارزش و لایقی هستم چون خودم را از شراکت کاری قبلیم جدا کردم و برای خودم کارگاه تولیدی عالی راه انداختم و ….. 24 مورد‌تا پایین صفحه

    و اینقدر نوشتم که صفحه دفترم فقط دو خط سفید پایینش موند و گفتم اونجا هم باشه برای نوشتن خواسته های امروزم

    24 مورد احساس لیاقت خودم را نوشتم مواردی نوشتم که برام عادی شده بودن و‌داشتن به فراموشی سپرده میشدن‌با نوشتن هرکدام از اونها تصاویری از قبل اومد تو ذهنم که واقعا چقدر من موفق بودم ، برای اون نتیجه عالی و بزرگ و الان برام عادی شده موفقیت هایی که شاید هر شخصی سالها درگیر تصمیم انجام دادن یا ندادنش باشه و‌من به اسانی و با قاطعیت تمام انجامش دادم ‌و چقدر همون زمان ترس داشتم از اینکه چه میشود الان که دارم مینویسم اشک در چشمام‌حلقه زده و‌دوست دارم به خودم تبریک بگم به این‌وحید پر قدرتی که هر بار تصمیم گرفته کاری انجام بده انجامش داده این‌وحید‌بسیار با ارزشه بسیار لایق هست لایق بینهایت خوشبختی و استفاده از نعمت های این جهانه

    وحیدی که تصمیم گرفت در فروردین سال 1399 وقتی همه در غرنطینه پاندمی بودن گفت میرم‌و سالن اجاره میکنم و‌با همه‌محدودیت ها سالن بزرگی اجاره کردم و‌تولیدی خودش را راه انداختم وحید لایق و‌ارزشمندی که با‌دو‌دستگاه کارش شروع کرد‌و‌الان 12 دستگاه تولیدی جدید ترین مدل های 2021 را داره وحیدی که‌در‌اوج‌تحریم‌ها از کشور‌تایوان دستگاه‌وارد‌کرد کاری که‌به‌هرکسی میگفتم با‌اون‌امکانت من‌میخندید‌ ، وحیدی‌که‌بجای غرض گرفتن کارت بازرگانی دیگران‌خودش‌از هیچی نترسید‌و‌رفت‌برای خودش کارت بازرگانی گرفت با افتخار و‌صفر تا صد‌مسولیت هاش را قبول کرد وحیدی که‌با نبودن گاز با ایده گلخانه سالن سردش را گرم کرد و نبود امکانات مانع ادامه مسیرش نشد وحیدی که‌وقتی بهش گفتن این کارگاهت اب نداره به لطف خدا رفت و اب با تانکر اورد و‌ادامه‌داد خدایا شکرت چقدر احساس خوب‌و غرور از نوع سالم دارم غروری که به‌خودم میگه میتوانی اگر قبلا توانستی الان‌هم‌میتونی فقط از یاد بردی فقط دچار عادی شدن شدی 24 مورد لیاقت خودم را نوشتم ولی باور کنید 100 ها مورد دیگه هم میتونم بنویسم

    دیگه بجای اینکه تو دفتر ستاره قطبیم هر روز صبح صفحه را پر از خواسته هایی کنم که باید بشینم تا به وقوع بپیونده 90 درصد صفحه را پر میکنم از موفقیت هایی که کسب کردم و بدستشون اوردم چرا‌ننویسم ؟؟؟ چرا بیاد نیارم ؟ چرا بیاد نیارم روزهایی که صبح زود از اصفهان میرفتم تهران و کارهام‌انجام‌میدادم و عصر بر میگشتم من لیاقت و ارزشمندی خودم را شارژ میکنم و در پایان با این احساس که من بسیار فوق العاده و لایقم یکی از مهمترین خواسته های روزم را مینویسم اینجا دیگه‌اون‌خواسته برام مثل اب خوردن هست با بیاد اوری موفقیت‌های قبلیم

    و قطعا انشا الله بهش میرسم چون انسان لایق و ارشمندی هستم من وحید ربانی انسان با ارزشی هستم چون در سالی که شریک بودم با پدرم تونستم مجموعه قبلیمون را صادر کننده نمونه استان کنم من همون‌وحید هستم همون وحیدی که با افتخار پیش میرفت و یکی یکی اهداف را میزد همون‌وحیدی که صادرات پدرش را از وانت وانت تبدیل به کانتیرنهای های 40 فوتی کرد

    قطعا هرچه توانسته ایم لطف خدا بوده است ولی قطعا هم ارزشمندی خودم بوده انرژی مثبتی که همواره داشتم و‌همواره گفتم‌میشود حتی جدا شدنم از پدرم هم بهمین دلیل بود که من میگفتم میشود ولی ایشون در ترس بود که شاید نمیشود و‌من گفتم من دیگه نیستم درسته که چند سال بیکار شدم ولی دوباره ادامه دادم من بینهایت ارزشمندم من بینهایت فوق العاده ام من بینهایت لایقم من لایق قرار گرفتن در لیست بیلونرهای جهان هستم چرا نباشم ؟؟؟؟؟

    ولی به دلیل باورهای اصلی اشتباه بعد از چند سال دوباره وارد مدار دیگه ای میشدم با این باور که‌من به تنهایی نمیتونم دوباره میرفتم با یکی دیگه شریک میشدم همیشه میرفتم کنار یک کسی و اتفاقا همیشه به اوج میرسیدیم ولی خدا یک‌روز بهم گفت پسر تو‌هیچ کس نمیخواهی خودم باهات هستم و‌ تولیدی خودم را بدون شریک‌راه انداختم الان بهترین زمان هست چون‌هم باورهای درستی دارم به لطف خدا و لطف اموزش های استاد که 830 روزه شبانه‌روز‌دارم‌کار میکنم و هم اینکه با بیاد اوری موفقیت های قبلیم سوخت و‌انگیزه حرکت مداوم را جور میکنم

    اره چه مثال جالبی شاید دلیل سینوسی بودن مسیر من هم سوخت ناکافی بوده که‌به‌ذهنم‌میرسیده ولی الان دیگه با تمرینی که‌خودم الان طراحی کردم هر روز صبح این‌سوخت را میرسونم که وحید‌میشود تو‌میتوانی چون‌لایق هستی چون‌بینهایت ارزشمندی

    ممنونم استاد عزیزم چون‌دستی از دستان خدا شدید تا من بیاد بیارم و‌مرور کنم با اینکه‌دوره را هنوز نخریدم ولی احساس میکنم بهم گفته شد چی باید بفهمم از این دوره همین مرور مطالب منا بیدار کرد انگار یکی زد سر شونم و‌منا از خواب بیدار کرد در این صبح‌زیبای جمعه که‌وحید‌نگاه کن به قبلت که چه‌کردی پسر بیاد بیار ( استیکر چشم اشکی )

    الان میفهم که خداوند تو این سوره که چاپش کردم و‌زدم‌به دیوار اتاقم چه جالب میگه که میفرماید بیاد بیارید نعمت هایی که به شما دادم را

    با نام خدا شروع کردم کامنتم را و با کلام‌خداوند هم پایان میدم که هرچی دارم از لطف خداونده این‌خدا اینقدر صاحب فضل و‌رحمته که میگه بنده من تو لایقی خودتا دست کم نگیر والله که همینه اگر این‌ نبود من امروز هدایت نمیشدم به این اگاهی

    از همه شما دوستان و‌استاد عزیزم سپاسگزارم بابت اموزش های الهی تون و کامنتهای خوب دوستان

    در پناه رب العالمین باشید

    یَا بَنِی إِسْرَائِیلَ اذْکُرُوا نِعْمَتِیَ الَّتِی أَنْعَمْتُ عَلَیْکُمْ وَأَنِّی فَضَّلْتُکُمْ عَلَى الْعَالَمِینَ ﴿122 بقره )

    اى فرزندان اسرائیل نعمتم را که بر شما ارزانى داشتم و اینکه شما را بر جهانیان برترى دادم یاد کنید (122 بقره )

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 24 رای:
  2. -
    رها گفته:
    مدت عضویت: 936 روز

    بنام خدای محقق کننده خواسته هایم بزیبایی و اسانی و عزت

    .

    عجب نکته ای

    چقدر این موضوع مهمه

    اینکه من چقدر دستاوردهام رو ببینم

    یا اینکه اونهارو بی اهمیت بدونم

    یادمه بچه بودم ی فامیل داشتیم وقتی کاری میکرد اونقدر مهم جلوه میداد که بقیه میگفتن حالا که چی؟همه بلدن همه انجام میدن

    اما بعدها که بزرگتر شدم برام جالب بود که اون ادم چقدر برای کارهاش و دستاوردهاش اهمیت قایل بود

    براش مهم نبود اندازه این کار چقدره

    مهم بود که تونسته انجام بده

    و این موصوع فکر من رو درگیر کرد که چه جالب

    این فرد خودش رو دست کم نمیگیره

    و اونقدر برای خودش ارزش قایله که اونچه که بقیه براشون عادی و کوچیکه این فرد براش ارزشمنده

    درحالیکه افرادی رو سراغ داشتم که از هر انگشتشون یک هنر میبارید اما به هیچ عنوان خودشون رو نمیدیدن

    و فکر نمیکردن اصلا کارشون باارزش و مهمه

    در حالیکه به جرات میگم هنوز هم فردی به توانمندی او تو فامیل نداریم اما خودش چنین باوری نداشت

    و همین موضوع تفاوت بزرگی بین زندگی هاشون ایجاد کرده بود

    .

    واقعا احساس لیاقت همه چی هس

    باعث بسیاری شدنها و بسیاری نشدنها

    جهان به لیاقته که پاسخ میده

    حالا به چه میزان این احساس در ما وجود داره جهان همون اندازه پاسخ میده

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 23 رای:
  3. -
    جواد جمشیدپور گفته:
    مدت عضویت: 1656 روز

    همراه و همدم روزای سخت️

    مرسی که همیشه به بهترین شکل ممکن کنارم بودید استادم️

    بچه هایی که دارید برای اولین بار دوره های استاد رو تهیه میکنید یه نکته خیلی مهم رو برادرانه بهتون میگم…دوره های استاد عباسمنش بهترین دوره هاییه که تو کل عمرتون تهیه میکنید اگر واقعا عمیقاً و متعهدانه تصمیم به تغییر شخصیتتون گرفتید.درواقع باید واقعا مرد مردونه شخصیتتون و روش زندگیتون رو تغییر بدید تا نتیجه تو زندگیتون رخ بده،بایدددد عملگرا باشید تا انتظار داشته باشید تغییر تو زندگیتون ایجاد بشه.فقط و فقط با گوش دادن به فایل های استاد شاید خیلی خیلی کوچیک نگاهتون به اتفاقات و آدما تغییر پیدا کنه اما نتیجه قابل توجهی بوجود نمیاد.من از وقتی دوره دوازده قدم رو شروع کردم متوجه این مساله شدم که چرا نتایجم تو این چندسال اخیر خیلی حیرت انگیز نبوده،من خیلی فایل های دوره رو گوش میدادم اما تمریناتش رو خیلی جدی نگرفتم و از اونجایی که تمام تمرینات مارو از پایه و بطور شخصیتی تقویت میکنه و ذهنمون رو میبره تو مدار بالاتر،من با تنبلی و دلایل منطقی مثلا خستم و امشب کار مهم داشتم و امروز صبح عجله داشتم و… خودم رو متقاعد میکردم که انجام ندادن تمرینات از نظر من منطقی باشه…دوستای خوبم،هرکدوم از دوره های استاد رو میخرید اگه میخواید نتایج عالی بگیرید بصورت تمرکزی و پله پله گوشش بدید و انجامش بدید مطمعنم نتیجه عالی تو زندگیتون ایجاد میشه️

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 23 رای:
  4. -
    امیرحسین ترکمان گفته:
    مدت عضویت: 2079 روز

    به نام خداوند بخشنده و مهربان

    سلام استاد عزیزم

    دست مهربان خدای من

    و سلام به دوستانی که در حال مطالعه این دیدگاه هستن

    وقتی شما صحبت میکنید چقدر اتفاقات مشابه ای که برام پیش اومده و خودم رو اذیت کردم‌تو ذهنم مرور میکنم

    چقدر خودم رو مواخذه میکنم بابت یه نکته کوچیک که انجام ندادم و کل توانایی هام رو هم ندید میگیرم

    دوره احساس خود ارزشمندی واقعا یک نیاز واجب تر از نون شبه اللخصوص که اکثریت این نوع تفکر و باگ فکری رو داریم

    خداروشکر میکنم در بهترین زمان ممکن به این دوره هدایت شدم و این دوره رو خریداری کردم

    و بی شک نتایج شگفت انگیزی از بُعد درونیم در من رُخ خواهد داد خدایا شکرت

    استاد از شما بی نهایت سپاس گزارم

    در پناه الله یکتا شاد ، سلامت و ثروتمند باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 26 رای:
  5. -
    سمیرا بانو گفته:
    مدت عضویت: 834 روز

    سلام وعرض ادب.خدمت استاد جان وخانم شایسته

    استاد حرف هاتون انقدر به جان میشینه مثل یک آهنگ آرام پخش هست

    استاد در مورد این فایل باید بگم من قبل از آشنایی باشما خیلی احساس بی ارزشی میکردم

    ولی از وقتی اومدم تو سایت فایل های سایت رو گوش کردم

    انقدر خودم را با لیاقت می دونم .از خرید کردم از تعریف کردنم از نکات مثبت خودم را دیدم روزبه‌روز

    دارم عالی تر میشم

    انشالله شرایط جوری پیش بره از محصولات هم استفاده کنم

    استاد حالم عالیه. شبها راحت می خوابم .دیگه غیبت نمی کنم .تمرکز روی زیبائی ها هست

    فقط سعی می کنم رو خودم کار کنم تا جهان موقعیت وشرایط بهتری را سر راه زندگی من قرار بدن

    جفت فرزندانم را دارم با شما آشنا میکنم یعنی فایل ها رو می زنم به فلش می زارم صدای شما تو خونه پخش بشه

    به امید اون روزی که همه جا صلح وآرامش باشه

    استاد همیشه بدرخشید درهرجایی که هستی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 25 رای:
    • -
      شیرین عبدی زاده گفته:
      مدت عضویت: 2227 روز

      سمیرا جان

      دوست عزیزم

      خیلی خیلی تحسین‌تون میکنم

      من با تمام وجودم مادران فهمیده و فرهیخته ای مثل شما رو که نه تنها روی بالا بردن کیفیت خودشون کار میکنن بلکه روی تربیت فرزندشون هم توجه و وقت میگذارند، تحسین می‌کنم

      باور دارم که حتما جهان جای زیباتری میشه با وجود بچه هایی که با این دیدگاههای آزاد و زیبا و مستقل رشد میکنن، واقعا بهت تبریک میگم.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  6. -
    سمیرا سعادتمند گفته:
    مدت عضویت: 1517 روز

    درود بر استاد عشق ‌‌توحیدی نازنین و مریم بانوی شایسته عزیزم

    سلام به همه دوستان هم مدارم در سایت و تشکر ویژه بابت تک‌تک‌کامنتهای پر محتواتون

    این روزها همه دانشجویان فعال سایت دارند روی باورها و محدودیت ها ‌‌ترمز های احساس لیاقت درونی و‌خودشایستگی هاشون کار می‌کنند.

    استاد عزیزم به چه زبونی ما ازتون سپاسگزاری کنیم با این سری محتواهای جدیدی که برامون در مورد پرورش احساس لیاقت دارید میزارید روی سایت ، هرروز و هرروز آگاهی بیشتر ، من که هنوز این دوره رو‌نخریدم ولی این روزها دارم با همین محتوای سایت و کامنت های بچه ها و‌این کپشن ها کلی چیز یاد میگیرم ، صفحه ها پر کردم ‌‌و دوباره درب جدیدی از آگاهی به رویم گشوده شد .

    فکر که میکنم ، چه جاهایی احساس عدم لیاقت در گذشته ام پررنگ بوده ، چقدر نیاز داره هرروز و روز این مسیر تکاملی پرورش احساس لیاقت ام کار کنم …

    من صرفنظر از تمام نتایج و‌دست آورده و شکست ها و‌پیشرفت ها و نواقص ام ، فقط به این دلیل که خلق شده ام در این جهان مادی ، لایق برخورداری از تمام نعمت ها ،لذت ها ،ثروت و روابط عاشقانه و سلامتی و بهبود در تمام جنبه های زندگی ام هستم .

    به میزانی که از درون احساس ارزشمندی دارم ،جهان هستی مرا ارزشمند و لایق زیبایی هایش میداند.

    من فارغ از چهره ، تحصیلات عالی ، سن ، خانواده ، قومیت ‌‌نژاد ، اوضاع مالی و‌مهارت هام لایق بهترین هام .

    تعیین کننده تریم فرکانسی که کیفیت زندگی ام را در تمام‌جنبه ها رقم میزند ، فرکانس خودارزشمندی ام هست.

    خود ارزشمندی و لیاقت ، پی ‌و‌پایه و اساس عزت نفس و اعتماد به نفس و خودباوری من است .

    من بدون نیاز به تایید و تحسین دیگران ، مقایسه خودم با دیگران ، اثبات مهارت ها و رسیدن و‌نرسیدن به نتایج و اهداف زندگی ام ، از درون احساس لیاقت و ارزشمندی دارم .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 27 رای:
  7. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1916 روز

    به نام رب العالمین

    سلام به همه ی عزیزان.

    چقدر عجیب، چقدر جالب…

    این منم، اونی که استعداد و توانایی و مهارت هاشو کوچولو و معمولی میبینه و فقط خدا نکنه تو یه موردی یه مقدار اشتباه داشته باشه یا کامل نشه…

    من همیشه تو دوران تحصیل درسم خوب بوده، چه مدرسه چه دانشگاه، ولی این هیچوقت باعث نشده قدرش رو بدونم و بگم آفرین سمانه، هوش رو خداوند به همه مون داده تو زمینه های متفاوت، برای من تو درس بروز داشت، ریاضی ام خوب بوده همیشه، بعدا هم تو گرافیک خوب عمل کردم، اما اینو نقطه قوت ندیدم، بهش پر و بال ندادم، عادی از کنارش رد شدم، تازه هیچوقت نرفتم سمتِ اینکه تمام تلاشمو بکنم و نتایج بهتر هم بگیرم، مثلا دانشگاه درس نخوندم واسه کنکور، چون از کنکور و سبک درس خوندنِ کنکور خوشم نمیومد و نمیاد، با همون اطلاعات هنرستانم کاردانی الکترونیک قبول شدم.

    چرا درس نخوندم؟

    چون فکر میکردم نمیتونم قبول شم، بقیه میتونن من نمیتونم.

    خودمو قبول نداشتم، استعداد و دانشم رو قبول نداشتم…

    چی شد؟ اتفاقا با همون اطلاعات زمان هنرستان دانشگاه آزاد قبول شدم و رفتم.

    یه مثال بسیار آشکار بزنم از اینکه سطحِ علمی ام بالا بود ولی نمیدیدمش، براش ارزشی قائل نبودم، انگار که یکی استعداد داشته باشه ولی بهش بگن فروتن باش به رو نیار…

    یه امتحان سخت داشتیم تو الکترونیک که من با خوندنم، باز هم بعد امتحان برای اولین بار گفتم معلوم نیست 10 بشم یا نه، همه کلافه و پر استرس از نتیجه ی امتحان…

    (یکی از عقاید من این بود که نمره ی 17 و زیرِ 17 رو عینِ فحش میدونستم برای خودم.)

    تا اینکه فهمیدیم به دلیلیِ سختی بیش از حد و نمره ها، استاد نمره ها رو برده رو نمودار (زیرِ نمودار، نمیدونم کجای نمودار هنوزم :)))) ) و بعد شنیدم 3 تا 20 داشته این درس…

    خب من با اون وضعی که امتحان دادم شک داشتم حتی قبول شم، و بعد لحظه ی شگفتی اتفاق افتاد…

    یکی از اون 3 نفرِ 20 کلاس، من بودم…

    خودمم باورم نشد…

    یه کوچولو حسِ غرور کردم ولی نه آنقدر که بفهمم من توانمندم در درس…

    یه بار همین خاطره دقیقا تو زمان ابتدایی پیش اومد برام با درسِ ریاضی…

    مثل همیشه فکر میکردم 20 کلاس، همون شاگرد درس خونِ کلاسه، ولی یهو خانممون گفت صوفی تو 20 گرفتی…

    مگه باور میکردم؟؟؟؟

    استاد که از خاطرات زمان تحصیلشون گفتن اشتراکاتی دیدم، یه معلم ریاضی داشتیم که از الفاظِ نازیبا استفاده می‌کرد برای بچه هایی که ریاضیِ ضعیفی داشتن، خب من توی امنیت کامل بودم و درسم و ریاضی ام همیشه خوب بود، ولی وقتی بچه های دیگه میرفتن پای تخته و بهشون فحش میداد من میشنیدم و درسته خطری منو تهدید نمی‌کرد هیچوقت، ولی اذیت میشدم از اون فحش دادن ها….

    انگار که با ایجادِ ترس و اضطراب بخوان بچه ها وادار به اطاعت بشن…

    سیستم طوری بود که با تحقیر میخواستن یکی درس خون شه، انگیزه اش تقویت شه، نه این روش هیچوقت جواب نداد، فقط بچه ها سرشون پایین و پایین تر میومد…

    من متولد 66 هستم، زمان تحصیل ما دیگه تنبیهِ فیزیکی نبود، یا حداقل میتونم بگم مدرسه دخترونه نبود، ولی وقتی شنیدم استاد از خاطرات خودشون گفتن و روش معلم هاشون با خودم فکر کردم مدرسه که نبوده، شکنجه گاه بوده، کارخانه ی تولید خشم و نفرت و بی عزت نفسی و بی لیاقتی بوده …

    البته همه مون تجربه کردیم یکی از پایگاه هایی که تحقیر و مقایسه و حسادت رو در آدم به شدت فعال می‌کرد مدرسه بود.

    الان هم هنوز شیوه ی تحقیر دانش آموز وجود داره، اما کمتر، چون بچه های الان به نسبت بچه های گذشته آگاه تر و جسورتر هستن.

    یه کتابی رو دکتر شکوریِ نازنین تو برنامه کتاب بازِ نازنین معرفی کردن با نام کشف توانمندی ها، تو کتاب میگه که اگه اشتباه نکنم حدود 32 هوش وجود داره و هیچ آدمی نیست که حداقل همزمان 7-8 تا از اون هوش ها رو نداشته باشه.

    یعنی همه باهوشن، با توجه به مدلِ خودشون تو یه چیزِ خاص…

    هوشِ مدیریت

    هوشِ نه گفتن

    هوشِ ریاضی

    هوشِ هنر

    هوشِ ورزش و …

    پیشنهاد میکنم معلم های عزیز یا والدینِ عزیز مطالعه اش کنن تا بهتر درک کنن هیچ بچه ی بی هوشی در این زمین وجود نداره.

    نجواها وقتی داشتم مینوشتم میگفتن که چی از خاطراتِ تحصیل مینویسی ولی من نوشتم تا به سمانه بگم تو فارغ از درس خون بودن یا نبودنت ارزشمند بودی و هستی.

    تو توانایی و مهارت و استعداد و هوش داری.

    لطفا سعی کن ببینی شون بهتر و درکشون کنی و بابتشون سپاس گزار باشی.

    از اون طرف هم اگه 20 ات میشه 19، سرزنش نکن خودتو، قرار نیست همیشه کامل باشی، تو انسانی، گاهی موفقیت آمیز میشه تلاش هات گاهی نه…

    تو فقط سعی کن حالت رو خوب نگهداری. ذهنت رو کنترل کنی …

    هر چی دم دستت هست رو تبدیل کن به شادی، حس خوب، کیف کردن، گفتگوهای ذهنیت رو خودت جهت بده، نذار سرزنش سکانِ هدایت ذهنت رو به دست بگیره…

    استاد عزیزم، ازتون ممنونم برای همه ی فایلهاتون، هیچ فرقی نداره فایل های هدیه و دانلودی یا محصولات.

    شما با عشق و تعهد تو هر فایلی صحبت میکنین.

    من اگه دنبالِ نتیجه و بهبود باشم تو همه ی فایلهای شما این امکان برام فراهمه.

    از قلبم برای همه ی دوستان میخوام به هر خواسته ای که دارن تو قلبشون، هر دوره ای که بهش نیاز دارن برسن و تو مدارش قرار بگیرن.

    خدایا شکرت که نوشتم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 25 رای:
    • -
      علی بردبار گفته:
      مدت عضویت: 1871 روز

      سلام سمانه جان

      خدا رو شکر میکنم که تو نوشتی!

      چه نوشته ی دلی خوب و کاملی بود.

      چه قدر اطلاعات بی نظیر و زیادی توش نهفته بود.

      چه نجواهای آشنایی داشتی تو کله ت! تا دلت بخواد، آدم شبیه خودم پیدا کردم تو این وب‌سایت. هم مداری که میگن، همینه ها!

      دوباره درس بخوون!

      سی وشش سالم بود که رفتم برای دوره لیسانس اسم نوشتم و اون رو گرفتم. فکر میکردم که دیگه عمرا سراغ اون مقوله درس خوندن برم، ولی رفتم. حداقلش این بود که دوباره به خاطر درسهام، با محیط بی‌نظیر کتابخونه آشتی کردم. با سکوتش…با حقیقتش.

      کامنتت قشنگ تنها نبود، منو با یک قسمت از گذشته م آشتی داد. مرسی به خاطر اسم کتاب کشف توانمندیها که یادم دادی.

      همیشه خوشحال و خوشبخت باشی

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
      • -
        سمانه جان صوفی گفته:
        مدت عضویت: 1916 روز

        به نامِ خدایی که زیباست و زیبایی را دوست دارد.

        سلام آقای بردبارِ عزیز.

        ممنونم از کامنت تون، داشتم فکر میکردم پاسخ هایی که ما بچه ها برای هم مینویسیم چقدر خوبن.

        باعثِ تقویتِ انگیزه مون میشه، سورپرایز شدم که نقطه آبی رو تو سایت دیدم و کامنتِ پاسخِ شما و عارفه ی عزیزم رو خوندم.

        از ادامه تحصیل نوشتین برام.

        به شدت تحسینتون میکنم.

        وقتی بین ادامه تحصیلِ آدم فاصله میوفته، مقداری آدم انگیزه اش کم میشه و باید خیلی نیروی قوی پشت آدم باشه تا مجدد شروع کنه.

        خب باعث شدین ادامه ی داستانِ زیبای تحصیلم رو بنویسم.

        سال 90، بعد از 5 سال که از کاردانیِ الکترونیکم گذشته بود مجدد انگیزه ام تشویق شد برای لیسانس، چیزی که توی دلم میخواستم داشته باشم.

        به چند دلیل.

        یکی اینکه دوستام لیسانس داشتن من نداشتم، خیلی برام کسرِ شان داشت انگار که سمانه تو بچه درس خونی بودی ولی لیسانس نداری، شاید دلیلِ مناسبی نباشه ولی به هر حال یه موتورِ انگیزه ی من بود.

        موقعیتِ اجتماعی هم دلیل دیگه بود و …

        مهم دلایلم نیستن، مهم اینه خروجی اش عالی بود برام.

        برای ادامه تو این 5 سال تا سالِ 90، چند بار تو این سالها رفتم سراغِ الکترونیک و کنکورش، کتاب تست های حجیم و کپل خریدم براش.

        کمی درس خوندم و هر بار به چشم میدیم باهاشون زیاد ارتباط نمیگیرم.

        من ادمِ کتابخونه رفتن واسه کنکور نبودم، به چشم خواهرم رو میدیدم که صبح تا شب میره کتابخونه واسه کنکور و همیشه واسم عجیب بود چطوری میتونه این همه ساعت متمرکز بمونه کتابخونه و عصر بیاد خونه؟

        چند بار هم رفتم و تست کردم اما دیدم روحم نمیپذیره این سیستم رو و کلافه میشه.

        خونه کمی درس میخوندم.

        من رهایی رو دوست دارم، نمیتونستم تو کتابخونه حبس بشم.

        حتی یک بار هم لیسانس الکترونیک، با اون وضعِ درس خوندنِ بسیار اندک و کوچولوم، دامغان آزاد قبول شدم ولی به دلایل مالی نشد که برم، چون دوست صمیمیم اونجا میرفت منم اونجا رو زدم.

        یادمه تو همون سالها حتی رفتم سمتِ پیام نور و لیسانسِ IT قبول شدم و چند ترم هم رفتم، چون داداش خودمم پیام نور میرفت، رفتم سمتش و تستش کردم.

        اما جدیش نگرفتم، با همون دوستم که بعدا دامغان لیسانس الکترونیک قبول شد رفتیم پیام نور.

        خلاصه بعد از چند ترم که اصلا جدی نگرفتم خارج شدم از پیام نور، تا رسیدم به یکی از جذاب ترین تجربه های زندگیم:

        خلاصه گذشت تا اواخر سال 89 که از طریق دوستم متوجه شدم میتونم علمی کاربردی رشته ی دیگه ای رو واسه لیسانس بخونم کاردانی به کارشناسی ناپیوسته.

        رفتم سراغِ عشقِ قدیمیِ خودم گرافیک.

        دفترچه کنکور خریدم.

        چند تا کتاب خریدم، خب تصوری نداشتم از قبول شدن یا نشدنش، ولی مقداری خوندم،

        تا اینکه 10 فروردین سال 90 خیلی غیر منتظره پدرِ نازنینم، در خواب، در منزل فوت کردن.

        خب، شوکِ بزرگی بود برای همه مون، مخصوصا من، خواهرم و مادرم.

        مدتی که گذشت گفتم سمانه درست رو بخون و کنکور رو بده، باید ادامه بدی، پدر خوشحال میشه.

        کنکور رو دادم علارغمِ ذهنی که یه حواسش به درس بود، یه طرفِ 90 درصدیش حواسش به خانواده ی باقیمانده ی 3 تایی متشکل از من و خواهرم و مادرم بود…

        اون سالها خواهرهام که ازدواج کرده بودن به شدت ما رو حمایت عاطفی میکردن، اما با تمام وجودم حس کردم بابا رفته و حالا چه باید کرد؟

        یادمه یهو بزرگ شدم تو 24 سالگی.

        اینکه بابا رفته و خونه و ما 3 تا نیاز به یه حمایت از جنسِ مردونه داره، مخصوصا اینکه کارهای بیرون از خونه انجام بشه، ماشین و رانندگی و خرید و ….

        این دلیل واسم انگیزه قوی بود که دوباره برم سراغِ تمرین رانندگی بعد از گواهینامه ام، تا بشینم پشت فرمونِ ماشین بابا.

        سال 86 گواهینامه گرفتم ولی شرایطی فراهم نشد تا بشینم پشتِ فرمون.

        این شد که با همه ی ترس های شدیدم از رانندگی دیگه فکر میکنم حوالیِ سال 92 نشستم پای فرمون و عجب راننده ی خفنی هم شدم، عاشق خاطرات اون زمانم…

        ترس بزرگی داشتم از رانندگی ولی به لطف خدا عبور کردم ازش…

        برگردیم سراغِ دانشگاه.

        کنکور دادم، اتفاقا از اونجایی که از قبل عاشق کامپیوتر بودم درس کامپیوتر هم جزو تست ها بود، اونو خوب میخوندم.

        خلاصه به لطف خدا قبول شدم لیسانس گرافیک، دانشگاه علمی کاربردی، جایی رو زده بودم چسبیده به دانشگاه کاردانی ام، نزدیک خونه مون، و قبول شدم.

        ثبت نام کردم اما همچنان مثل پیام نور جدی نگرفتم اولش، ترم 1 به دلیل بعضی از درس هام که پیش نیاز بود و اونجا نداشت، منتقل شدم به یه واحد دیگه اطراف، اما ورق برگشت…

        موندگار شدم همونجا با همون بچه هایی که یه ترم باهاشون بودم و انتقالی دائم گرفتم واحد جدید.

        خب جا داره یه کم از سمانه جونم تعریف کنم اینجا و تشویقش کنم ایستاده به قولِ آقا اسدالله.

        از یه دنیای منطقی و اعداد (الکترونیک) با سابقه ی تحصیلیِ هنرستان و کاردانی که میشه 4 سال، وارد شدم به دنیای هنر، بدون هیچ سابقه یا دانشی، فقط با انگیزه و محرکِ عشق…

        دوران هنرستان میخواستم برم گرافیک، ولی نشد، مسیرم چرخید به سمت الکترونیک چون ریاضی ام خوب بود، اونم واسم دوست داشتنی بود.

        خلاصه وارد دانشگاهی شدم که از دیدِ بقیه و اساتید عین آلیس در سرزمین عجایب بودم.

        چی میشه و یه آدم با خودش چی فکر میکنه که از الکترونیک پرواز میکنه به سمت گرافیک، که 180 درجه با هم اختلاف دارن؟

        ذهنِ ریاضیِ من چطور تونست با روحِ لطیفِ هنر ارتباط برقرار کنه؟

        ترم 1 درسهای پیش نیاز داشتم، مثل من با سابقه ی رشته قبلی متفاوت بودن بچه ها ولی فکر نمی‌کنم پرت تر از رشته ی قبلی با جدید مثل خودم بوده باشم، نزدیک تر بودن.

        سوال جلسه اول همه ی اساتید تا 3 ترم از من این بود:

        چرا اومدی گرافیک؟

        جواب: چون علاقه مند بودم.

        چقدر درکش برای اونا سخت بود.

        ولی برای من پذیرفتنی بود، چون واقعا دوست داشتم، چیز خاصی نمیدونستم از گرافیک ولی میدونستم هنری هست و دوستش دارم.

        خلاصه ترم 1 رو گذروندم، خوندم، بیشتر کارهای عملی داشتم و وارد دنیای شگفت انگیزی شدم که فکرشو نمیکردم.

        سخت بود برام، چون ناشناخته بود، تسلطی روش نداشتم، مخصوصا واسه منِ کمال گرا، موندم چطوری ادامه دادم.

        نیروی عشق خیلی قویه، تو این مورد بهم اثبات شد.

        یه خاطره جذاب بگم از ترمِ محترم و جذاب و سخت و پیچیده ی 1:

        خب من باید کارهایی انجام می‌دادم که تو عمرم سمتشون نرفته بودم و اصلا شناخت نداشتم:

        مبانی هنرهای تجسمی

        طراحی و …

        یادمه اوایل استاد یه بار ما رو برد حیاط گفت نمای روبه روتون رو طراحی کنین.

        خب همه تقریبا دستی بر مداد داشتن و می‌کشیدن.

        من بدون هیچگونه سابقه ی طراحی، فقط از یه دورانی به بعد در نوجوانی، نقاشی کشیدنم از روی الگو خوب بود، مدل های فانتزی رو میذاشتم جلو و الحق خوب میکشیدم.

        خلاصه چه فشارهای ذهنیم داشتم اون روزها از ناتوانی ام در طراحی با مداد…

        اما کم نیاوردم، نشستم با همون الگوی نقاشی از مدل، یه ساختمون روبه روم بود کشیدمش، لازمه یادآوری کنم تو الکترونیک یه درس به اسم رسم فنی هم داشتم، که اون توی گرافیک کمی کمکم کرد.

        بعدش رفتیم بالا تو کلاس.

        استاد گفت برگه های طراحیتون رو بچینین روی زمین کنار هم.

        خب منم گذاشتم کنار طراحی های بقیه…

        استاد زهتابِ نازنینم که یکی از قوی ترین و شناس ترین اساتید دانشگاه بود حرفی به من زد که شاید خودش متوجهِ تاثیرش نشد، اما 2 بار به من انگیزه ای داد که منو تبدیل به سوختِ موشک کرد و حرکت کردم.

        طراحیِ منو دید، من یه آماتور بودم، چون میدونست هیچ سابقه ای از هنر و طراحی ندارم و رشته قبلیم الکترونیک بوده، حرف جالب و انگیزه بخشی بهم زد:

        گفتن صوفی تو با ذهنِ ریاضی ات تونستی این پرسپکتیو از ساختمان رو بکشی.

        اون لحظه انقدر کیف کردم که نگو…

        من فارغ از اینکه چی میکشم، فقط هر چی دیدم رو کشیدم.

        یه تاثیرِ بزرگِ دیگه ی استاد زهتابِ عزیز که اتفاقا باعث شدن تو معلمی ام رعایتش کنم خاطره روزِ ژوژمان درس طراحی بود.

        (ژوژمان یعنی روز امتحان، یا روز ارائه ی کارمون، که میچسبوندیم روی دیوار همه مون کارهامون رو یا به صورت آلبوم ارایه میدادیم. رشته گرافیک یه رشته ی به شدت کارهای عملی هست.)

        عجب خاطراتی زنده شد امروز، اوایل هیچی از اصطلاحات هنری متوجه نمیشدم، کم کم یاد گرفتم چی به چیه :)

        روز ژوژمان بچه ها طراحی های یک ترم رو چسبوندن روی دیوار، کنار هم، من خجالت میکشیدم بچسبونم روی دیوار، چون اکثرشون کودکانه بودن، تعارف که نداریم من هیچی از طراحی بلد نبودم، فقط طیِ ترم هر چی میتونستم میکشیدم…

        به جز چند طراحی که خودم هم عاشقشون بودم مابقی افتضاح بودن، دقیقا انگار یه بچه بخواد طراحی کنه…

        با هر خجالتی بود چسبوندم روی دیوار و خجالت میکشیدم بابت طراحی هام، در مقایسه با طراحی های بقیه…

        تا نوبت رسید به من، من پَکَر بودم، استاد از چهره ام متوجه شد.

        بهم چیزی گفت و نمره ای داد که تا ابد یادم نمیره:

        گفتن صوفی من به تو نمره 16 میدم و این نمره ی تلاشت از اول ترم تا الانه نه نمره ی طراحی هات. حقیقت بود، بچه ها طراحی هاشون عالی بود…

        منو میگی؟

        بال بال زدم از خوشحالی.

        استادی باهام حرف زد که متوجه شد تلاش کردم و تلاشمو دید و به زبون آورد.

        این اهمیتِ تحسین کردن رو نشون میده.

        این شیرین ترین نمره ی 16 در عمرم بود، اندازه ی 16 تا 20 بهم چسبید…

        ترم های بعد روان تر شدم تو درس های دیگه.

        تنوعِ درسی خیلی بالا بود، همه شون هم عملی، حاصلِ فکر و خلاقیت.

        چه خوب شد رفتم گرافیک، نیمکره ی راستم هم فعال شد :)

        یه درس داشتم با یه استاد جدی ولی حرفه ای و خفن…

        هر چی اِتود (نمونه کار) خلق میکردم، در نمیومد، یعنی تایید نمیشد توسط استاد.

        روال اینطوری بود که ما اِتودِ دستی با مداد رو کاغذ میکشیدیم، اگه تایید میشد تازه میرفتیم تو مرحله ی اجرای کامپیوتری و بعد پرینت و ارائه واسه ژوژمان…

        ساعت کلاس داشت تموم میشد و من با یه عالمه اتود و ایده هنوز تاییدِ استاد آریافرِ نازنین رو نگرفته بودم و داشتم نگران میشدم، چون اگه کلاس تموم میشد و تایید نمیگرفتیم خیلی عقب میوفتیم…

        رفتیم آنتراک تو حیاط و از خدا خواستم کمکم کنه شدیدا و وقتی برگشتم ایده هایی که تو حیاط کشیده بودم رو نشون استاد دادم و تایید رو گرفتم.

        هیچوقت اون لحظه های نشاط بخشی که امضای تایید رو پایِ اتودهام میزد استاد یادم نمیره…

        هر تایید یعنی سمانه ادامه بده

        تو میتونی

        تو خلاقی

        تو باهوشی

        تو چیزی کم نداری از بقیه که از هنرستان تا حالا گرافیک خوندن و مهارتشون بالاست…

        درس هایی بود که من حقیقتا خوش درخشیدم توشون، انگار نه انگار که سابقه گرافیکی ندارم.

        همش از فضلِ خدا بود و هست.

        خاطرات رو کم کم جمع میکنم با آخرین تجربه ی جذابم در گرافیک…

        ما پایان نامه داشتیم ترم آخر و تا اون لحظه کلی درس یاد گرفته بودم و خاطره ی جذاب ساخته بودم برای خودم با همه ی سختی های شیرینش…

        تو حرف ساده است، تو عمل باید جای اون فرد باشیم تا بهتر درک کنیم از چی صحبت میکنه.

        من با خودم حساب کتاب کردم سمانه پایان نامه سخته و برای اینکه موفق شی بیا و موضوعی رو انتخاب کن که به علاقه ی شخصیِ خودت نزدیک باشه تا بتونی موفق شی.

        منِ عشقِ فیلم، موضوعم رو پوسترِ فیلم برداشتم با استادی که خودش هم عشقِ فیلم بود، استاد شرفیِ نازنینم…

        نشستم پای قسمت تحقیق و بعد طراحی پوستر با کامپیوتر و نرم افزارهامون برای پوسترِ فیلم…

        هنوزم نگهشون داشتم، افتخارهای منن…

        قرار 10 تا پوستر فیلم بود، من یه عالمه پوستر زدم، از بعضی فیلمها حتی چندین مدلِ مختلف…

        با تشویق‌های استادم و تلاش شبانه روزی ام پوسترهای جذابی به فضلِ خدا خلق کردم.

        بیش از تعداد مورد نظر.

        پلات کردم همشون رو سایز 50 در 70 و دارمشون، هر از چندگاهی نگاهشون میکنم و کیف میکنم…

        هم قسمت تئوریِ پایان نامه ام خوب شد، هم عملی، ارائه ی خوبی هم دادم و خودم به خودم افتخار کردم شدیداً.

        انتهای نسخه ی صحافی شده پایان نامه تئوری، تصاویر پوسترهای رنگی اومده بود.

        یه روز که نشون دادم به استاد اریافر، همون استاد جدی و خفن مون، بهم گفت افرین، بعضی از طراحی پوسترهای تو از خودِ طراحی پوسترهایی که زدن واسه اون فیلم و منتشر شده خیلی بهتره…

        منو میگی دوباره رفتم روی ابرها…

        استاد زیاد تعریف و تحسین نمیکرد، اگه تحسین می‌کرد کسی رو دیگه ما میرفتیم روی ابرها که کارمون انقدر خوب شده که استاد به زبون میاره :)

        اساتید و معلم های عزیزِ جان، اگه واقعا کاری خوبه، فکر قشنگی داره، خلاقیت داره، اجرای خوبی داره خواهشاً تحسین کنین بچه ها و شاگرداتون رو .

        تو مدرسه کهدمعلم بودم، خودم اینو خیلی خوب اجرا کردم و به چشم شاهدِ پیشرفتِ عالی و رو به رشدِ بچه هام بودم.

        تحسینِ واقعی= رشد و پویاییِ بیشتر

        خلاصه آقای بردبار عزیز، کامنتتون بهم انگیزه داد و نوشتم و اتفاقا چقدر حسم عالی شد از مرورِ خاطرات شیرینم در گرافیک…

        حس کردم من بیش از اینکه خودمو تحسین کنم تو کل زندگیم برای موفقیت هام، سرزنش کردم خودمو برای کم کاری ها یا عدم موفقیت هام…

        یکی از بولد ترین سرزنش هام طی سالها این بود چرا بعد کاردانی بلافاصله نرفتی دانشگاه واسه لیسانس؟

        چرا انقدر از این شاخه به اون شاخه پریدی؟

        چرا یه مسیر واحد رو متمرکز ادامه ندادی؟

        چرا شغل خوب و درآمد خوب و ثابت نداری؟

        و …

        بعدها تازه متوجه شدم اتفاقا چه خوب که من تجربه های متفاوتی رو از سر گذروندم و اینطوری بزرگتر شدم.

        من کامپیوتر رو هم گذروندم تو موسسه کامپیوتری و بعدها تدریسشم کردم.

        اگه تجربه اش نمیکردم که نمیتونستم لذت تدریسش و کاوشگری رو تجربه کنم.

        هیچ اشکالی نداره تا یه جایی الکترونیک خوندم که باحال بود.

        بینِ کاردانی تا کارشناسی، مشاغل متفاوت تجربه کردم اونم باحال بود.

        حدود سه ترم رفتم پیام نور بعد انصراف دادم، اونم باحال بود.

        یه جایی رشته ام عوض شد به گرافیک در ادامه، که اونم باحال بود.

        اون وسطا دوره کامپیوتری دیدم، اونم باحال بود.

        معلم هنرِ دبستان پسرانه شدم، اونم باحال بود.

        با اوریگامی آشنا شدم و دوره دیدم، تدریس کردم، اونم باحال بود…

        رانندگی کردم، اونم باحال بود.

        نمیدونم چی تو راه دارم، ولی میدونم اونا هم باحال خواهند بود…

        قرار نیست من خودمو مقایسه کنم با بقیه…

        من مسیر و علایقِ خودمو دارم.

        من زندگیِ خودمو دارم که شبیهِ هیچکسی نیست.

        تازه فهمیدم ولی خوبه که فهمیدم.

        هیچوقت دیر نیست برای فهمیدن…

        با بهترین آرزوها برای شما و خانواده محترمتون آقای بردبارِ عزیز.

        و سپاسِ ویژه برای کامنت تون که باعث شد بنویسم از خودم و به خودم افتخار کنم برای تلاش ها و تجربه هام.

        سمانه قرار نبوده و نیست شاخِ غول رو بشکنی تا به خودت بگی موفق.

        همین‌که خوب زندگی کنی، تجربه کنی، لذت ببری، بزرگ شی، خودتو بهبود بدی، تو موفق هستی عزیز دلم.

        سخت نگیر به خودت.

        هر چی سخت گرفتی شد ترمز جلویِ پات.

        هر کجا راحت بودی و رها اتفاقا جلو رفتی و موفق شدی.

        شاید یه روزی دوباره عشق به تحصیل در یه رشته ای بهم انگیزه بده برم واسه ارشد، نمیدونم، فقط الان میدونم درس اون چیزی نیست که در حال حاضر بخوام ادامه اش بدم، برای من لذت بخش بود تا اینجا، از بعد خبر ندارم.

        هر چه پیش آید خوش آید.

        الهی شکرت برای همه ی تجربیاتم.

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
        • -
          Nafis گفته:
          مدت عضویت: 1076 روز

          سلام سمانه عزیزم

          کامنت های شما برام انرژی بخش ،دوره دورس و در عین حال یادآوری کننده نقاط ضعف و قوت خودم است .

          تغییرات کوچکند ولی باید به همون اندازه بهشون توجه کرد و توی ذهن پرورششون داد.

          یک نکته‌ای بود در کامنتت که نتونستی با جماعت همرنگ بشی و آنچه خودت دوست نداری را به خودت تحمیل کنی ،در مورد فشار درس خوندن کنکور. خوشم اومد.

          امروز آزمون لیاقت را دادم ، می دونستم ضعف هام کجایند ولی وقتی آشکارا می اورم جلوی چشمانم دیگه میدونم باید برطرف بشوند نه ایگنور.

          و می‌دونم آرام آرام به مرور انجام می‌شود نه با شتاب.

          یکی از ویژگی‌های خوبم که فکرش را هم نمی کردم داشته باشمش استمرار است. من همیشه فکر میکردم پشتکار ندارم کارها را نیمه رها می کنم ولی دیدم من تو خیلی کارها تا تهش میروم و تمومش می کنم .مثلا درسم ، گرفتن گواهینامه ام ، دوره ماساژ صورت ، حتی کارهای کوچک روزانه مثل جارو که کار امروز را به فردا نمی اندازم. تمرینات دوره ها و استمرار تو موندن د‌ر مسیر.

          اما بعضی کارها را هم نصفه رها کردم مثل نقاشی خوندن زبان و خیاطی .و به خاطر همون چند تا خودم را سرزنش می کردم و تمام تلاش هام را نادیده می گرفتم و به خودم برچسب ناجور می‌زدم اما واقعیت اینست که برای انجام اون کارها در آن زمان انگیزه نداشتم و به زور ب ای این بود که باوندری برای خودم نداشتم خر کی هر چی می گفت می گفتم چشم به خیال اینکه خیلی دختر خوبی هستم و حرف گوش کنم . اعتراف میکنم الان هم که مادر شدم بچه حرف گوش کن را ترجیح می دهم ،به نظر خودم به بچه‌هام سخت نمی گیرم ولی باید از خودشون پرسید .

          خوشحالم تو این دوره همکلاسی هستیم و می تونم نظرات خوب و مفید شما را بخونم.

          خدا روشکر انسان های فوق العاده ای رادورم چیده هر کدومشون یک جواهر ی اند در زندگی ام.

          همینجور ادامه بده با فرمون بهبود گرایی .

          خدا همراه تمام لحظاتت

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  8. -
    ملیحه نصیری گفته:
    مدت عضویت: 1801 روز

    سلام ب استاد توحیدی عزیزم

    و مریم بانوی شایسته

    چند وقتی هست ک دارم بشدددت کارمیکنم اما حس میکردم 1چیزی این وسط مشکل داره ک جلو نمیره

    بعد از هدایت خاستن از اربابم فهمیدم لیاقته

    همونجا ک استادم اعلام کرد وجود همچین دوره ای رو

    هرچی اربابم بهم یاد میداد ک چیکارکنم درباره ارزشمندی و لیاقتم

    فرداش استاد روی سایت قرار میداد

    مطمن بودم بسرعت این دوره رو میگیرم اما نشد

    چندین روزه 1 حال گرفتگی بد دارم

    ک هرکار میکردم دلیلشو نمیفهمیدم

    انگار دخترکوچولوی درونم از 1 چیزی دلخور وناراحت بود

    اما نمیفهمیدم چی

    حس کردم توحید کمه

    بهش اگاهی دادم و… اما چاره ساز نبود

    ارزشمنری و تحسین و سپاسگداری

    بازم چاره ساز نبود

    همیشه وقتی باکسی حرف میزنم میاد حرفهاشو میگه وسط

    و امروز ک دیگه طاقتم تاب شده بود ازاین حجم از بیقراری

    اومدم با یکی از دوستام حرف زدن

    دوستم میدونست ک دارم حرف میزنم تا جواب سوالی رو بخودم بدم

    و الحق ک اربابم همیشه جوابهارو عالی میده

    یک فلش بک کوچیک بزنیم ب گدشته من:

    قبل از اشنایی با استاد هم من کلا دختری هستم ک مثبت اندیشم

    شادم

    پرانرزی

    روحیه دهنده

    تحسین کننده

    اهل عر زدن.شکایت کردن ازشرایط و ادمها نیستم.اهل عیبت کردن و تهمت زدن و… نیستم

    و الان بشددددت حواسم ب زیباییهای اطرافم هست

    و تو خیابون زیبایی ببینم حتی اقا میگم

    اما…..

    اما 1سر این تحسینها هم حس خوب بخودم میداد هم دوسداشتم منم تحسین بشم ک دریافتش نمیکردم

    الان فقط برای تمرکز ب زیبایی ونکات مثبت انجامش میدم منتطر تحسین دیگران نیستم خداروشکرررر

    اما ظلم بزرگی ک درحق خودم کردم این بود که:

    هیچووووووقت زیبایی های خودمو ندیدم

    هییییچووووقت خودمو تحسین نکردم

    هیییییچووووووقت قربون صدقه خودم نرفتم

    هیییچووووووقت نیاز خودم ارامشم در اولویت نبود

    هیییچووووووقت خودمو ندیدم

    تا بحث دوره لیاقت شد

    سعی کردم خوبیهامو ببینم

    خودمو تحسین کنم

    از خودم سپاسگداری کنم

    باخودم در صلح باشم

    دوست صمیمی و رفیق صمیمی خودم باشم

    از نتیجه نگرفتنهام ناراحت و دلگیر نشم

    اما

    اما اینا راصی نمیکرد اولش یکم خوب بود اما… نه کامل

    تا اینکه امروز تو حرف زدن با دوستم فهمیدم چرا ناراحته

    ((( چون من تلاش میکردم با لیاقت ب خاسته ام برسم

    و سعی نمیکردم خودمو فارق از رسیدن یا نرسیدن ب نتیجه و موفقیت دوست داشته باشم

    روی لیاقت کارمیکردم اما همه اش منتطر نتیجه بودم

    نفهمیدم نتیجه باید عاشق خودم بودن باشه بی قید و شرط نتیجه

    ذهنم گفت: داری تلاش میکنی منو دوست داشته باشی تا ب نتیجه ات برسی

    درواقع من 1 بهانه ام و 1 پله برای بالا رفتنت نه اینکه عاشق من بشی و از بودن من لدت ببری

    انگار 1 کفش اسکیت ازش ساختم تا سریعتر ب خاسته ام برسم و اصلاااا ندیدم اون کفش اسکیت خودش چقدر زیباست و چقدرررر میتونم ازش لدت ببرم

    شرمندتم عزیز دلم

    شرمندتم

    راست میگفت

    های های گریه کرد و حق داشت

    من فراموش کردم عاشق خودم بشم بی قید و شرط فارق از هر نتیجه

    فارق از هر رسیدن ب داشتنش افتخار کنم

    فارق از هر قیافه ای دوستش داشته باشم

    حتی وقتی خسته و بهم ریخته اس

    حتی وقتی عصبانیه

    حتی وقتی هیچ نتیجه ای بدست نیاورده

    دوست داشتنم شرطی شده بود

    و فهمیدم دلیل حال بدی چند روزه ام چی بود.

    دختر کوچولوی درونم حس بی ارزشی کرده بود

    چون من ارزششو ب رسیدن ب نتیجه گره زده بودم

    که اگه نرسه بازم مثل قبل نمیدیدمش و نمیخاستمش

    قول دادم دیگه منتطر نتیجه نباشم

    از بودن باخودم لدت ببرم

    از وجودم

    از نفس کشیدنم

    از محاسن زیبایی ک داره

    از اینکه تمام تلاششو میکنه خودشو گسترش بده و عاشق اینه ک مثل استادش متفاوت زندگی کنه

    قرار شده 2تا دوست صمیمی باشیم ک حتی از قدم زدن باهم کلی لدت ببریم

    باخودمون عشق کنیم

    بهم سخت نگیریم

    بینهاااایت سپاسگدارم استادم ک منو با اربابم اشنا کردید

    بینهاااایت سپاسگدارم ک منو با خود درونیم اشنا کردید

    بینهااااااایت سپاسگدارم ک عشق بی قید و شرط رو بهم یاد دادید

    الان خوب فهمیدم بی قید وشرط یعنی چی

    و خوب فهمیدم لایق بهترینم بی قید و شرط یعنی چی

    انشا.. ک توهمین مسیر بمونم و بی قید و شرط تر رو یاد بگیرم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 25 رای:
    • -
      ریحانه خاوری گفته:
      مدت عضویت: 1744 روز

      سلام دوست عزیزم ممنونم بابت این کامنت با ارزشت وقتی داشتم کامنتت رو میخوندم یاد حال و هوای خودم افتادم و گریه کردم از این عشق و دوست داشتن شرطی خدا منو و همه بندهاشو دوست داره و مهربان و بخشنده اس و ما رو لایق دونسته اون وقت ما در عوض دوست داشتن خودمون شرط و شروط میزاریم و گفتم که چقد برای خودم شرط و شروط گذاشتم که اگه دختر خوبی باشی اگه درست رفتار کنی اگه ثروتمند و موفق باشی اون موقع دوست خواهم داشت الان خبری از دوست داشتن نیست و ی حس بدی هم داشتم. دقیقا حال و هوای این روزای منو داشتی از این ب بعد سعی میکنم عاشق وجود خودم بشم و بهش عشق بورزم بدون گرو کشی و شرط. ممنون ازت بخاطر این کامنت که خیلی کمکم کرد که ب خودم ظلم نکنم. موفق و سربلند باشی و عاشق وجود خودت

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
    • -
      حسن موسوی گفته:
      مدت عضویت: 689 روز

      سلام .

      ممنونم از شما دوست عزیز

      به خاطر کامنتت که بعد از خواندنش دیدم دقیقا منم این چند روز گذشته این مشکل رو داشتم و با اشارات شما مشکل خودم رو تو این موضوع فهمیدم چقدر خوب گفتین منم این چند روز گذشته دنبال راهی برای اثبات خوب بودن خودم به کارفرمام بودم چرا احتمالا و شاید یقینا احساس خودارزشمندی کافی نداشتم و اصلا فک میکنم به اندازه کافی با خودم رابطه خوبی ندارم و نداشتم احتمالا اونقدری که باید خودمم رو دوست نداشتم چقدر بعد از خواندن این کامنت ها به مشکلات درونی خودم خوب پی میبرم .

      خدایا سپاسگزارم

      سپاسگزارم به خاطر دوستان ارزشمند این سایت و این مسیر

      سپاسگزارم به خاطر وجود استاد عزیز

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  9. -
    فهیمه زارع گفته:
    مدت عضویت: 2984 روز

    بنام خالقی که مرا خالق زندگی ولایق خوشبختی وزندگی آفرید

    خداروشاکر وسپاسگزارم که یه بار دیگه به من فرصت نوشتن داد

    سلام به استاد عزیزم ومریم نازنین ودوستان ارزشمندم در سایت الهی

    استاد جان هنوز دوجلسه بیشتر نگذشته ولی طی کار کردن همین دو جلسه چقدر حواسمون جمع که چطور داریم رفتار میکنیم وبه چی فکر می‌کنیم چقدر حال واحساسمون خوبه چه آرامشی داریم میدونید استاد منکه با این باور که به خودی خود ارزشمندم وخداوند من لایق دانست که به من اجازه زیستن داد خیلی احساس قدرت وارزشمندی میکنم آنقدر که توی این چند روز چندتا اتفاق عالی افتاده که برا اینکه به آگاهی‌های این فایل هم عمل کنم وردپایی بماند برای خودم اینجا مینویسم

    احساس ارزشمندی سبب شد وقتی بخاطر خودم ،بخاطر راحتی وآرامشم به دعوت خواهر همسرم جواب رد بدهم مادر همسرم ناهار آن روز رو برام بفرسته خونه (فسنجون خوشمزه که من وهمسرم عاشق فسنجونیم)

    خواهر زاده ای که به خاطر سخت گیریهای من موقعه درس خواندن هرجا منو می دیدفرار را بر قرار ترجیح می‌داد دیشب که زنگ مامانم میزنه میگه خاله چرا این طرفا نمیای من دلم برات تنگ شده

    یا مامانم صبح زنگ بزنه بهم بگم آن یکی خواهر زاده ام باهاش قهر کرده که چرا قبول نکرد باهاش بیاد دیدن من

    همسرم که امروز ظهر ناهار خوشمزه ای درست کرده بود بهش گفتم عالی شده خیلی خوشمزه شده از این به بعد آشپزی با خودت حتی منکه سلامتی ام رو بدست آوردم به من میگه تو خوب وسلامت باش من هرروز خودم آشپزی میکنم واین در حالی بود که قبلا میگفت تو خوب بشو من دیگه دست به سیاه وسفید نمیزنم اینها اگر نشانه نیست پس چیه صدر درصد نشانه هست وهمین چند مورد به ظاهرساده چقدر برای ذهن من دلیل ومنطق قوی است که من ارزشمندم وبهترینم ولایق بهترینها

    استاد جان در مورد علائم احساس لیاقت گفتید وچقدر داره هرروز برا ما واضح میشه که این احساس در همه زمینه های زندگیمان نقش مؤثری داره

    در مورد مثالی که گفتید در خصوص مهمانی که فردی مهمانی میره خیلی همه بهش توجه می‌کنند تعریف وتمجید می‌کنند ویه نفر آن میان یه ایرادی میگیره وما آن همه تعریف وتمجید رو نمی‌بینیم ولی تمرکزمون رو میزاریم رو آن ایراد روی آن برخورد نامناسب ودقیقا همانطور که فرمودید دوباره ودوباره این نوع رفتار را در زندگی تجربه میکنیم چرا که قانون جهان همین هست به آنچه که ما توجه میکنیم واکنش نشان می‌دهد وهمان را به زندگی ما بر میگردونه ومن قبل از آشنایی با شما ودوره ها وفایلهای رایگان بارها وبارها این اتفاق رو تجربه کردم ولی خیلی وقته که برام مهم نیست وخدارو شکر میکنم که در مدار دریافت این آگاهی ها قرار گرفتم تا بیشتر در مورد این احساس بیاموزم که جزءشخصیتم بشه واز روزی که این دوره آمده روی سایت وبه دنبال آن این سلسله فایلها چقدر حواس وتمرکزمون گذاشتیم به حرفهایی که میزنیم ،به گفتگوهای ذهنی ،به کارهایی که انجام میدیم به اینکه این کار این حرف این فکر به من احساس لیاقت میده یا برعکس اگر احساس لیاقت میده پس احساس من خوبه واین یعنی احساس خوب= اتفاقات خوب

    واگر احساس بدی دارم باید تمرکزم را از آنچه که باعث احساس بدم شده وباعث شده حس ارزشمندی نکنم بردارم وافکارم را به جهت مثبت هدایت کنم تا همیشه احساس خوبی داشته باشم

    سپاسگزارتم استاد که عاشقانه وبا تمام وجود این آگاهی‌ها رو آماده میکنید در اختیار ما قرار میدین این دوره واین فایلها سراسر عشق وانرژی است که ما راهم به تلاش واداشته تا در مدار دریافت این عشق باشیم

    درپناه حق شاد وثروتمند وسعادتمند وسلامت ولیاقتمند باشید در دنیا وآخرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 24 رای:
  10. -
    سعيده رضايى گفته:
    مدت عضویت: 2017 روز

    به نام خداوند عزیز و کریم

    سلام و عشق و احترام به حضور استاد جان و خانم شایسته نازنین و همه دوستان ارزشمندم

    بسی شادمانه و پر نور، روزگار بر وفق مراد، و سیراب از عشق الهی دارم براتون می نویسم.

    نشانه های ورود نعمت و ثروت بیشتر رو دارم این روزها به وضوح می بینم.

    تنها با تکرار عبارت «احساس لیاقت» حس قدرتمندی و ارزشمندی ملموسی در وجودم شعله کشیده که داره پشت سر هم نتایج رو رقم میزنه. بخشیش رو نوشتم و بخشی دیگه هم صبر و خودداری منو می طلبه تا تکاملش اتفاق بیفته و بعد بیانش کنم.

    بخشی دیگه رو هم نمی دونم چرا ننوشتم.

    مثلا اینکه امروز در تمام طول مسیر خونه پدرشوهرم تا خونه خودمون همسرم آهنگ شاد می گذاشت و من می رقصیدم. حتی واسه بچه های ماشین جلویی که با تعجب از شیشه پشت ماشینشون منو نگاه می کردن.

    رفتار بسیار بهتر، محترمانه تر و دوستانه تر خانواده همسرم با من. که البته قبلا هم خوب بود ولی الان بسیار بسیار بهتره.

    شور و شوق ترانه نازنینم برای رفتن به پیش دبستانی و به تبع اون خوشحالی من.

    پولی که قراره ماهیانه به حسابم واریز بشه.

    رشدی که در کار تدریس ریاضی قراره نصیب شخصیت و روحم بشه.

    برکتی که از طریق ارتباط با افراد بیشتر و آشنایی با محصلین و خانواده هاشون قراره به زندگیم سرازیر بشه.

    عزت نفس و اعتماد بنفسی که داره ساخته میشه در وجودم بخاطر رقم زدن یک موفقیت و خلق کردنش از هیچ.

    توانایی مالی که برام ایجاد میشه تا هر دوره ای که اراده کردم بخرم و روی خودم سرمایه گذاری کنم تا ورژن های بهتری از خودم به جهان ارائه بدم.

    لمس احساس خوب بیشتر و دریافت هدایت های الهی برای پیشرفت در کارم. و قطعا گسترش کارم در مسیری که خدا بهم الهام میکنه. خدا میدونه چه خدمتی میتونم به جهان بکنم و هم لذت ببرم، هم رشد کنم، هم ثروت بسازم و هم باعث رشد و ثروت سازی کلی آدم دیگه بشم.

    وقتی چنین اهرم لذت قوی تو ذهنم شکل گرفته اینجوری مسرور میشم که تمام روزم میشه بشکن زدن و طبق برنامه عمل کردن.

    خدای عزیز و مهربونمو بی نهایت بابت همه چیز زندگیم سپاسگزارم.

    «««««««««««««««««««««««««««««

    در مورد علائم احساس عدم لیاقت باید بگم منم از جمع جدا نیستم و این نشونه ها در خودم سراغ دارم.

    اما این نشونه ها رو در نوجوانی بیشتر از الان در خودم می دیدم.

    انگار که توی دوره حساس نوجوانی که فرد داره روی مرز باریک بین کودکی و بزرگسالی راه میره، شخصیت و ظاهرش خیلی واسش حساسیت برانگیز میشه. با یک سوتی دادن جلوی جمع برای مدتها به هم می ریزه و احساس عدم لیاقت در واقع از اونجا پررنگتر میشه.

    خیلی خاطرات ناجالبی از اون دوران دارم که دلم نمی خواد تکرارشون کنم تا توجهم بهشون جلب نشه.

    اما حس می کنم اگه ریشه ها رو از خاطراتم بیرون بکشم و خودم و دیگران رو بابت حس بد اون زمانم ببخشم خیلی از احساسات منفی الانم از بین میره.

    تا حدودی با دوره 12 قدم و کتابهایی که قبلا خوندم تونستم این پاکسازی ذهنی رو انجام بدم ولی هنوز هم آثار واضحی از عدم لیاقت از اون دوران مونده که با توضیحات استاد دارم به وجودشون پی می برم.

    استاد عاشقتونم. شما به تمام معنا استادید. من تو دل خودم به شما لقب استاد الاساتید دادم. استاد همه استادان. اغراق هم نیست بلکه با تجربه بهم اثبات شده. خودشیرینی هم نیست حقیقت محضه.

    ««««««««««««««««««««««««««««

    استاد وقتی به ریشه این عدم لیاقتی که اینجا توضیح دادید فکر می کنم می بینم گاهی اوقات بخاطر طی نکردن تکامل انتظاری از خودم دارم که هنوز در واقع آدم اون کار نشدم.

    یعنی دلم می خواد فلان شخصیت با فلان توانایی باشم ولی هنوز ریشه هاش رو گسترده نکردم در وجودم، بنابراین از خودم خجالت می کشم و سرخورده میشم و به خودم غر میزنم. گاهی هم جلوی دیگران این درونیاتم رو لو میدم که اشتباه ترین کار ممکنه.

    اما به لطف و برکت آموزشهای شما در مورد سپاسگزاری، دیدن وجه مثبت خودمون و دیگران، دوست داشتن خودمون همینطور که هستیم، و تلاش دائمی برای بهبود شخصیت و پیدا کردن پاشنه های آشیلمون و رفعشون، کمی بهتر از قبل شدم.

    یاد گرفتم بجای شاکی شدن از خودم و سردرگم موندن، روی احساس خوبم کار کنم و نیمه پر لیوان وجودمو ببینم. و خدا شاهده که این رویکرده که داره برام نتایج رو رقم میزنه.

    من تا قبل از این خودمو گرفتار یه قفس سردرگمی می دیدم ولی الان می بینم باید رهاش کنم تا بهش برسم. باید در مورد خواسته هام به وضوح برسم اما نگرانش نباشم. و همین باعث میشه دونه دونه 19 های وجودم رو گرامیتر بدارم و به 20 تبدیلشون کنم. خیلی جاها هنوز 10 هم نیستم ولی با همین روش دارم میرسم به 12 و 13. و این یعنی موفقیت.

    در صورتیکه قبلا با شکایت از 10 ام می رسوندمش به 5 و 4.

    مطمئنم وقتی روزش رسید و اومدم روی صندلی رزرو شده ام توی کلاس احساس لیاقت نشستم خیلی بهتر از الانم میشم ولی از الان استاد جانم ازتون بابتش سپاسگزارم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 27 رای:
    • -
      سمانه جان صوفی گفته:
      مدت عضویت: 1916 روز

      سلام از سمانه ی نازنینم به سعیده ی نازنینم.

      چقدر کیف میکنم که مینویسی.

      چقدر لذت بخشه خوندن کامنتِ دوستانم که دارن رشد میکنن، برای خودشون شرایط دلخواهشون رو خلق میکنن و در جهت بهبودِ شخصیتشون دائم روی خودشون کار میکنن.

      تبریک میگم بهت سعیده جانم موقعیت جدید و شیرینِ تدریسِ ریاضی رو.

      برات لحظات شاد و سرشار از حس خوب و آرامش رو آرزو میکنم از خداوند در کنار دانش آموزانِ نازنینت رو که عینِ گُل می مونن.

      تو توی مدار لیاقت هستی و در سریعترین و بهترین و مناسب ترین زمان ممکن روی نیمکت کلاسِ دوره احساس لیاقت میشینی و با کامنتهای جذابت اونجا رو هم گُل بارون میکنی.

      این قسمت از کامنتت شدیدا بهم انگیزه داد که بیام و تحسینت کنم با قلبم:

      باید در مورد خواسته هام به وضوح برسم اما نگرانش نباشم. و همین باعث میشه دونه دونه 19 های وجودم رو گرامیتر بدارم و به 20 تبدیلشون کنم. خیلی جاها هنوز 10 هم نیستم ولی با همین روش دارم میرسم به 12 و 13. و این یعنی موفقیت.

      در صورتیکه قبلا با شکایت از 10 ام می رسوندمش به 5 و 4.

      من ردِ بهبودگرایی رو تو این قسمت دیدم، حرکت از کمال گرایی به بهبود گرایی به شدت شیرین و لذت بخشه.

      جسارت میخواد.

      شجاعت میخواد.

      آفرین بهت.

      قشنگیش اینه خودمم نمیدونستم قراره الان کامنت بنویسم، ولی الان اینجام و مشغولِ تحسینِ تو دوست نازنینم…

      قشنگ یاد اولین کامنتت برام افتادم…

      اینکه دیدم دوستی به نام سعیده برام کامنت نوشته و چه ذوقی کردم…

      همیشه بدرخشی و بدرخشی تو همه ی زمینه ها.

      یه چیزی میگم …

      الان از پنجره بوی رنگ اومد که من عاشقشم.

      دقیقا حسِ خوب کسب کردم الان.

      اونم وقتی دستم داره روی کیبورد موبایل خودجوش کار خودشو میکنه، بویایی ام هم بوی خوشِ رنگ به مشامش خورد برای چند لحظه …

      قشنگه برای من، همزمانیش جذابه.

      یه چیزی رو متوجه شدم در گذر زمان…

      اینکه تک تک ما اوایل نوشتن کامنت برامون سخت بوده ولی الان اکثر مواقع عین بلبل داریم کامنت میخونیم و مینویسیم.

      به احساسِ من خود این رفتارمون، حرکت در جهت ارزشمند دونستن خودمون و حرف هامونه.

      یعنیِ منِ سمانه فارغ از چیزی که مینویسم، حرفهای ارزشمندی تو قلبم دارم و مینویسمشون، فارغ از نگاه بیرون به خودم، تایید یا عدم تاییدش، درونِ خودم رو به اشتراک میذارم و خودم خودمو دوست دارم و ارزش قائلم برای کلام خودم.

      بغل و بوس و عشق فراوان از سمانه جان به سعیده جان.

      استاد جان، ازتون سپاس گزارم برای این دوره ی به شدت لازم واسه همه مون و عشقی که تو آموزش هاتون هست همیشه.

      خدایا ازت سپاس گزارم واسه فایلهای دوره احساس لیاقت و کار ارزشمندی که داره واسه تک تکمون انجام میده با عشق و شادی.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
      • -
        سعيده رضايى گفته:
        مدت عضویت: 2017 روز

        و باز هم حماسه ای دیگر از سلطان عشق و ایمان، سمانه نازنین دلم….

        سلام به گل لبخند روی لبت. سلام به دل گلگلیت. سلام به وجود پر از برکتت.

        عزیزدل خواهر، دل نوشته هات همیشه برای من مایه آرامش و آموزش و امیده. منم عاشق بوی رنگم چون نو بودن و تمیز شدن یه چیز رو نشون میده.

        هر روز با دانش آموزام بیشتر آشنا میشم، گهگاهی براشون حرفهای جدیدی میزنم که حس می کنم مغزشون رو به یه سری مفاهیم جدیدی که تا بحال نشنیدن تیز و بیدار میکنه. مثل فعالیت نیمکره های چپ و راست مغزشون. مثل اینکه بقول استادمون سیستم مغزی عصبی همه ما انسانها یکیه پس هرررر کسی توانایی یادگیری هر چیزی رو داره.

        امروز سر کلاس هندسه بچه های دهم ریاضی از توماس ادیسون حرف زدم که از مدرسه اخراج شد ولی همین باعث شد دانشمند بشه، و توی تک تک چهره هاشون دیدم که دارن حرفهای تازه و جذابی می شنون و تا آخر عمرشون یادشون نمیره.

        انقدر ذوق و شوق دارم برای آموزش، برای اینکه مغز خام بچه های نوجوان رو بهش شکل بهتری بدم و هدایتش کنم به زندگی بهتر، انقدر از با بچه ها بودن لذت می برم که تازه دارم می فهمم لذت معنوی که استاد عباسمنش داره از آموزش مهارتهای زندگی و قوانین کیهانی میبره به مراتب بیشتر از هر معلم دیگه ای توی دنیاست.

        وقتی بچه ها آخر ساعت بهم میگن:

        خانم من تازه به ریاضی علاقه مند شدم،

        خانم من امروز فهمیدم هندسه رو هم میتونم یاد بگیرم،

        خانم این چقدر آسون بوووود، من فکر کردم اصلا از بچگی استعداد خط و دایره کشیدن ندارم ولی الان کشیدم….

        این حرفها برای من حکم طلا رو داره. حتی اگر یک نفر هم تغییر مثبت کنه برای من کافیه.

        روز اول مدیر مدرسه منو به بچه های کلاس هشتم معرفی کرد و گفت خانم رضایی بهترین دبیر ریاضی منطقه هستن، (در صورتیکه خانم رضایی روز اولش بود تو کرج تدریس میکرد و مدیر برای حساب بردن بچه ها اینو حرف رو زد)، تو دلم گفتم زکی….. خخخخخ بهترین دبیر منطقه!!!!! هار هار هار….

        بعد درجا به یاد عبارت جادویی احساس لیاقت افتادم و گفتم: مگه عجیبه؟ مگه نیستی؟ مگه نمیتونی باشی؟ بله از همین روز اول تصور کن که بهترین هستی. لیاقت بهترین بودن رو داری. بهترین خودت. قرار نیست با کسی رقابت کنی، قراره هر روز از خود دیروزت بهتر باشی و بهترین ورژن خودت رو ارائه بدی. پس خنده ات واسه چیه؟

        باور کن لایق و خاص و بهترین هستی و همه این گفتگوهای ذهنی تو همون 2 دقیقه معارفه انجام شد و منو آماده کرد برای یه شروع عالی.

        خداروشکر راضی ام و درحال رشد…

        عاشقتم سمانه عزیزم که حرفهامو از عمق دلم تشویق میکنی بیان به سطح و با انگشتام نوشته بشن.

        می بوسمت هزاران تا

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای: