داستانی درباره هدایت الهی | قسمت 2 - صفحه 4 (به ترتیب امتیاز)
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2020/08/abasmanesh-74.gif
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2020-08-28 07:48:252023-12-22 12:40:42داستانی درباره هدایت الهی | قسمت 2شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام و درود به شما استاد عباس منش.
استاد من چقدر لذت بردم از صحبتهای شما.
این فایل رو مدتها پیش دیده بودم. ولی چند روز پیش یکی از شاگردان زرنگ کلاستون (خانم شهریاری) لینک این فایل رو توی کامنتش گذاشته بود ، گفتم برم ببینم چیه، استاد چه صحبت مهمی بیان میکنه. استاد الان چند روزه این فایل رو توی یک تب گوگل باز نگه داشتم و بارها و بارها دیدم و شنیدم. صوتی و تصویری. و چقدر چقدر برام آگاهی بخش بود. هنوز ذهن منطقی من مقاومت داره که آخه چطور ممکنه، دست خالی پاشی بری اون سر دنیا. چطوری ؟ ذهن همش میپرسه چطوری و چرا؟ بقول خانم شایسته توی جلسه 5-6 شیوه حل مسائل ، این کمالگرایی همش میاد میگه حالا فرض به اینکه استاد عباس منش تونست ، تو که به اندازه استاد عباس منش قوی نیستی، تو که به اندازه استاد روی خودت کار نکردی. ولی متوجه دوتا نکته شدم، همین الان تو حین نوشتن کامنت. من یادم نمیاد استاد عباس منش توی این چند هزار ساعت فایل آموزشی که برامون گذاشته یه جایی گفته باشه من به اندازه ابراهیم و موسی پیامبر و حضرت محمد قوی نیستم و رویی خودم کار نکردم. و نکته دیگه اینکه استاد به همون اندازه که روی باورهاش کار میکرد، دست به اقدام عملی میزد.
پس منم بعد از هر یادگیری یه اقدام عملی انجام بدم تا باورها تثبیت بشن. و از طرفی یاد بگیرم من نه موسی پیامبر هستم ، نه ابراهیم نبی و نه حضرت محمد و نه استاد عباس منش. من حمید امیری هستم، روح و شخصیت و تکامل و مسیر هدایت مختص خودمو دارم. استاد اگه سرگذشت زندگیش رو میگه که من قانونش رو درک کنم. وگرنه مسیر هدایت من و استاد و هدف زندگی من و استاد شاید هزاران کیلومتر با هم فاصله داشته باشه. استاد شما باید همین جایگاه استادی رو داشته باشید و دیگرانی رو آموزش بدین و تربیت کنید. ولی من باید یه هدف دیگه رو به تکامل برسونم. شاید اگه بهتون بگم چیو میخوام بسازم (مثلا یه قطعه صنعتی) شاید شما اطلاعات زیادی در موردش نداشته باشید ولی مطمئنم قانونی که منجر به نتیجه میشه رو میتونید برام تحلیل کنید. اینو مطمئنم. پس من میخوام آگاهانه در مدار دریافت آموزشها و قوانین باشم. میدونم خداوند هدایتگر منه و اون درهایی رو باز میکنه که تا حالا نکوبیدم، مسیرهایی رو روشن میکنه که تا حالا قدم داخلشون نذاشتم. پس به چرخه تکاملم اعتماد کنم و از آموزشم لذت ببرم. درها یکی یکی برام باز خواهند شد همونجوری که تا الان باز شدن. همونجوری که برای شما باز شدن.
در پناه جان جانان رب العالمین همواره شادکام و ثروتمند و سلامت و موفق باشید استاد عزیزم.
سلام بر استاد موحد و متوکل
خداقوت استاد،خیلی عالی بود و کلی استفاده کردم و ایمانم بیشترشد به هدایت الهی..
واقعا انسان به هرآنچه که میخواد و روش تمرکز میکنه میرسه و درواقع هدایت میشه..
من هم تو زندگیم نشانه های زیادی از هدایت الهی دارم…
الان زیاد نمیتونم بنویسم فقط دو تا درخواست داشتم ازتون
۱-درباره هدایت الهی تو زندگی تون بیشتر صحبت کنید که خیلی برام انگیزه بخشه..خصوصا گفتیددرباره آشنایی با مریم جان خیلی دوستدارم بدونم هم از زبان شما هم از زبان مریم جان حتی…که ایشون تو چه فرکانسی بودن و…
۲-استادخیــــــــــــــــــــــــلی دوست دارم فایلهایی هم درباره تربیت فرزند تهیه کنید..
ایشالا اگر خدا بخواد من هم چندماه دیگه لیاقت مادرشدن رو پیدا خواهم کرد ،خیلی دوستدارم بدونم با بچه ام از همون اولش چطور رفتار کنم وقوانین رو چطور یادش بدم ..خیـــــــــــــــــلی مشتاقم ..
خواهش میکنم در این خصوص هم فایل تهیه کنیدلطفا..
بینهایت ممنون و سپاسگزارم ازتون
در پناه الله یکتا باشید استاد ابراهیمی ام …
سلام 🌹
چقدر خوشحال شدم اسم شما را دیدم 😍😍👏👏👏چند وقتی هست خبری از نوشته های زیبای شما نیست
امیدوارم هر کجا هستید ،شاد ،سلامت ،تندرست در کنار خانواده محترمتان باشید 💗
و چقدر خوشحال شدم که به زودی قراره مادر بشید
ایشالا در پناه خدا یه. نوزاد سالم ،زیبا و تپل مپل به دنیا بیارید 😍🌹🙏
یه نوزاد که قراره به بهترین روش تربیت بشه ،،چون مادری به خوبی شما داره
از خداوند بهترینها را برای شما دوست عزیزم آرزومندم 🙏🌹
سلام آقای مهرجوی عزیزومهربان ومثبت اندیش
بی نهایت ممنونم از ابراز لطف و مهربانی شما برادر خوبم که ازتون آموخته ام…
چه دعاهای زیبایی فرمودین،واقعا ممنونم..
من هم از خدا برای شما بهترینهای دنیاوآخرت ورسیدن به تمااااااااام آرزوهاتون همراه با سلامتی و شادی ولذت بردن از مسیربهشتی درکنارخانواده عزیزتون رو میخام 🙏🙏
راستش من چون ارادت خاصی به امام علی ع و پیغمبر رحمت ومهربانی دارم ، اسم “محمدعلی” روخیــــــــــــــــــلی دوستدارم ،ایشالا اگر خدا بخاد اسم فرزندمو به اذن خدا به این نام زینت خواهم داد.
بهتون تبریک میگم که اسم شماهم این اسم درجه یک عالم هست که من بهتر از اون سراغ ندارم واقعا👌👌👌👌👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏
سلام به همه ی دوستانم گلم
سلام به استاد نازنینم وخانم شایسته عزیز
من برا قسمت اول کامنت ننوشتم اما زمانی که این قسمت رو دیدم خدا بهم گفت برو و داستان هدایت بدست آوردن سلامتی ات رو بنویس تا برات مروری بشه وهرموقع ناامید شدی برگرد واین کامنتو بخون منم گفتم باشه حتما این کارو انجام میدم
امروز اومدم اینجا تا براتون داستانی رو بگم که منو از اوج ناامیدی به اوج امید برد از اوج بیماری به اوج سلامتی برد ار اوج افسردگی به اوج حال خوب برد هر موقع داستان برام مرور میشه به خودم میگم زهرا همون خدایی که تونست یه همچین کاری رو برات بکنه میتونه هرکاری رو انجام میده
اواخرسال۹۵ بود که نشونه های بیماری رو میدیدم فقط بچه توجه داشته که من ۹ماه رو خودم کار کرده بودم ودقیقا زمانی که ولش کردم سروکله این بیماری پیدا شد که نتیجه توجهات ونگرانی ها واسترس شدید من بود یه جورایی خودم به سمت خودم جذب کرده بودم اما اون موقع نمیفهمیدم خلاصه دکتر های زیادی رفتم نمیفهمیدن که چرا این اوضاع پیش اومده اون موقع به خودم میگفتم چه جوری آخه این بیماری رو خوبش کنم اون موقع یه لحظه شیطون منو گمراه کرد که اگه دکتر نباشه که نمیوتونی وخدارو فراموش کرده بودم هدایتش رو فراموش کرده بودم ویه روز چشم باز کردم دیدم اوایل سال ۹۷شده وکلی فرصت های زندگیمو از دست دادم واوضاع خیلی بد شده اینم به خاطر این بود که من اون نشونه های اولی رو دست کم گرفتم وروی خودم کار نکردم اون موقع بود که تسلیم شدم گفتم خدایا ازت خواهش میکنم نجاتم بده این حرفو زمانی به خدا گفتم که یه ذره حالم رو با کنترل توجهاتم خوب کرده بودم همون لحظه به الله قسم همون لحظه اسم قانون آفرینش به من گفته شد من اون برنامه ر و تو گوشیم داشتم اما فراموش کرده بودم که یه عالمه خواسته های کوچک رو به وسیله همین قانون افرینش بدست آورده بودم همون لحظه شروع کردم به دیدن اون برنامه ها ومن از صبح تا شب ذهنم رو تسخیر کرده بودم با اگاهی های اون دوره وسعی میکردم به اون عمل کنم تواون برنامه به من گفته شد روی باورهات کار کن یادمه همون لحظه نشستم وفکر کردم اگه بخوام سلامتی رو جذب کنم چه باورهایی بهم کمک میکنه ویه چندتایی باور روی برگه نوشتم اونهارو هرروز میخوندم وسعی کردم به خودم بگم زهرا اگه تونستی اتفاقات کوچک رو بدست بییاری پس میتونی این خواسته رو هم بدست بییاری درسته به ظاهر بزرگ تره اما راه رسیدن یکیه خلاصه این مدلی سعی میکردم که نجواهای ذهنم رو کنترل کنم من هرروز روی باورهام کار میکردم یه جورایی برام باورپذیر بود که میشه واز طرفی یه تضادخیلی بزرگ تو زندگیم بود اون شرایطی که من داشتم اهرم رنج رو که استاد میگن بنویسید من داشتم تجربه میکردم واهرم لذت هم سعی میکردم با تجسم کردن روزهای خوب تصویرسازی کنم بچه ها اینقدر ذهنم منفی بود که نمیتونستم تصویر سازی کنم به خدا گفتم چجوری من بییام احساسم رو مثبت کنم بهم گفت یه دفترچه بردار وبشین درباره روزهای آینده بنویس بهم گفت سناریو نه رو مسیر توجه نکن بشین داستان هایی رو بنویس که دوست داری با جسم سالمت تجربه کنی(بعدها فهمیدم سناریو باعث میشه بقیه دستای خداوند رو ببندی وفقط به یه مسیر توجه کنی) گفتم باشه یادمه یه سررسید برداشتم وشروع کردم به نوشتن
روز های اول خیلی سخت بود نمیتونستم این کار رو انجام بدم اما گفتم مهم نیست با ادامه دادن امکان پذیره من از یه دونه داستان شروع کردم اما کم کم اوضاع بهتر شد بعد از سه ماه کار کردن به این شکل بچه ها باورتون نمیشه کار به جایی رسید که من از صبح تا شب مینوشتم خیلی قدرت نوشتنم بهتر شد بعضی ازداستان ها به قدری طولانی میشد که احساس میکردم دارم تو یه عالم دیگه زندگی میکنم یادمه روزهایی بود که کم مییاوردم خدا بهم میگفت ادامه بده نترس داستان های خوبی در انتظاره بهم میگفت مگه این داستان هارو چجوری نوشتی من بهت کمک میکنم من ادامه دادم همین الان که دارم مینویسم دارم اشک میریزم خدایا توچقدر لطف داشتی به من همیشه به خدا میگفتم چجوری قراره سلامتی منو برگردونی آخه همه دکترها گفتندنمیشه گفتند هیچ دارویی براش نیست چطور؟خدا بهم میگفت توبه مسیر کاری نداشته باش بسپار به من راستش فقط امیدم به خدابود واین تمارین رو وقتی انجام میدادم داشتم جواب میگرفتم من که غذا اصلا نمیتونستم بخورم بعد از سه روز کار کردن رو خودم میتونستم غذا بخورم هزاران نشونه دیگه که داشتم میدیدم
این کار رو ادامه دادم تا اینکه یه روز برادرم اومد بهم گفت دوستم مادرش رفته طب سنتی انگار خدا داشت با من حرف میزد که باید برم طب سنتی اما باز نمیدونستم چه دکتری گفتم خودت بگو خداجونم
فردای همون روز مامانم نشسته بود داشت تلویزیون نگاه میکرد من تو اتاق خوابم بودم مشغول کار کردن روی خودم یه لحظه خدا بهم گفت همین الان پاشو برو جلوی تلویزیون
الله اکبر…
دقیقا همون موقع که تلویزیون روشن بوددقیقا همون کانال یه دکتری دعوت کرده بودند که متخصص طب سنتی بود
خدا بهم گفت باید بری پیش این دکتر من فقط اسمشو میدونستم نه شماره داشتم نه آدرس مطب هیچی
گفتم آخه چجوری همون لحظه مامانم گفت زهرا برو تو اینترنت ببین میتونی شماره تلفنی از این دکتر پیدا کنی
خدایا چی بگم هدایت از این واضح تر مگه داریم
همون موقع رفتم تو اینترنت دقیقا اولین وب سایتی هم که برام اومد وب سایت درمانگاه ایشون بود شماره تلفنو پیدا کردم وبه مامانم گفتم زنگ بزن
تو وب سایت نوشته بود برا وقت گرفتن باید چندماه جلوتر رزو کنی
من همون لحظه به خدا گفتم خودت درسش کن
وقتی مامانم تماس گرفت اون خانمی که پشت خط بود گفت نمیشه شما از قبل وقت نگرفتید همون لحظه گفت همین چند لحظه پیش یه نفر وقتشو کنسل کرده شما میتونید به جای اون شخص تشریف بییارید بچه ها عین معجزه بود
دقیقا همون روز وقت اون خانم بود دقیقا چند ساعت بعد
چند ساعت بعد لباسامو پوشیدم ورفتم به اون ادرس وقتی پشت در (داخل درمانگاه )نشسته بودم ومنتظر بودم هزارتا نجوا از ذهنم رد میشد میگفت ول کن بابا اینم شبیه دکتر های دیگه پاشو برو……
تا اینکه نوبتم شد زمانی که رفتم داخل اون دکتر اینگار داشت از زبان خدا با من صحبت میکرد بهم گفت پدرشو در مییاریم مگه میشه نتونه خوب بشه یه کمی باهام شوخی کرد تا از اون فرکانس ناراحتی در بییام ومن واقعا خندم گرفته بود بهم گفت نگران نباش تو خوب میشی
خیلی بهم انگیزه داد ومن یه باوری رو برا خودم ساخته بودم که میشه تو سه ماه بیماری من خوب بشه
بعد از یه ماه اوضاع خیلی فرق کرد بعد از سه ماه تقربیا مشکلاتم حل شده بود فقط باید دارو هامو ادامه میدادم تا اینکه یک سال بعد تو قدم اول مصرف دارو ها هم قطع شد
بعد سه ماه که اوضاع جسمیم هم بهتر شده بود به خدا گفتم دوست دارم وزنم هم بره بالاتر خدا بهم گفت نگران نباش تو همین روندو ادامه بده….. ادامه بده
اون موقع نمیفهمیدم که خدا چجوری میخواد وزن منو که خیلی هم کم شده بود درست کنه تا اینکه خدا بهم گفت تو فقط تصویر سازی کن چه هیکلی رو دوست داری منم یه عکس برداشتم وهرروز در طول این یک سال نگاش میکردم تا اینکه یک سال گذشت ومن در طول این یک سال اصلا به وزنم دقت نمیکردم یه روز مامانم بهم گفت زهرا احساس میکنم وزنت بیشتر شده وقتی رفتم روی وزنه دیدم وای خدای من دقیقا همون وزنی که میخواستم شد خیلی فکر کردم که چطور این اتفاق افتاد تا اینکه دیدم اون دارو هایی که دکتر برام نوشته بود بعضی از اونها اشتهای منو بالا میبرد واز طرفی بعضی از اونها هم مثل ورزش کردن وخوراکی هایی که برا من تجویز کرد همشون هدایت خدا بود ومن دقیقا همون دارو هاهمون خوراکی هایی رو میخوردم که هم وزنم رو بالا برد وهم بیماریمو خوب کرد واقعا خودم نفهمیدم که چطور اتفاق افتاد
روند هدایت خدا اینقدر نرم واروم پیش میره که ادم متوجه نمیشه بعد از این اتفاق انگیزه ای گرفتم که با خودم گفتم اگه این اتفاق به ظاهر ناممکن برا من ممکن شد میتونم هر اتفاقی رو خلق کنم
وواقعا نقطه پیشرفت من ،باور کردن خودم، باورکردن خدای درونم، از همینجا شروع شد
وقتی به روند هدایت نگاه میکنم میگم چقدر ساده ولذت بخشه وچقدر راحت به بزرگترین خواسته هات میرسی وقتی این داستان رو برا بقیه تعریف میکنم بهم میگن تو شانس داشتی
اما به نظر من هر کسی که هدایت خدارو باور کنه خوش شانسه البته اگه چیزی به نام خوش شانسی وجود داشته باشه
راستی بچه ها بعدا متوجه شدم اون دکتری که خدا منو به سمتش هدایت کرد بهترین دکتر در حوزه طب سنتی هستند وچه قدر این آدم هم فرکانس بود با باور های من
عاشقوتنم ببخشید اگه پیامم طولانی شد
یا حق
سلاااااممم دوست عزیزم
من چقدر از خوندن کامنتتون لذت بردم
مخصوصا اونجا که نوشتین سناریو نوشتن باعث میشه دست خدارو ببندی
وااای من عاشق همه دوستان هم فرکانسیم هستم
و خدارو شکر میکنم که شما هم به سلامتی رسیدین و به هدایت خدا گوش دادین و اینکه امروز آنقدر حالتون عالی شده خدارو سپاسگزارم.
سلام دوست نازنینم
ممنون از کامنت بینظیرتون
واقعا به من با کامنتتون انرژی دادید
به امید هدایت های عالیتر با باور های عالی تر برا هممون
خداااای من من قاصرم من زبونم بند اومده استاد با شنیدنه این فایل
اخه چه قدر ایمان چه قدر توکل چه قدررررر توحید
استاد نمیفهمم تو ذهنم نمیگنجه
من هیچی نیستم هیچی
من هیچی از توحید نمیدونم
وقتی داشتم این فایلو گوش میکردم
یه حسی بهم گفت نگار تو واقعا فکر میکنی توحیدی و میدونی توحید چیه ؟؟
تو واقعا فکر کردی توحیدی عمل میکنی ؟؟
در واقع تو اصلا معنای توحید و توکل رو نچشیدی
تو هیچوقت متوکل و راسخ ایمان نبودی
خدای من
اینهمه سال از توحید خوندم و سعی و تلاش برای عمل بهش اخرش هنوز نقطه ی صفرم
این همه سال از خدا خواسته ام کمکم کنه تا بنده ی ابراهیمی اش باشم تا موحد باشم و با خودم فکر کردم وای من توی فلان موقعیت شجاعت داشتم توحیدی عمل کردم
الان فهمیدم من هیچم من صفرم من هیچوقت توحیدی عمل نکردم
میگم هیچ چون با شنیدن این دو تا فایل فهمیدم اصلا اون مقدار توحیدی که من نیاز دارم داشته باشم برای رسیدن به رویاهام ، اون مقدار توحیدی که شما توی اون موقعیت داشتید ، اون مقدار توحیدی که ابراهیم نبی داشت … توحید من پس از این چند سال اندازه ی سر سوزن در مقابل اقیانوس هم نیست …
چه قدر با خودم فکر میکردم اره فلان جا فلان جا من به قلبم گوش کردم و رفتم دنبال مسیری که قلبم بهم میگه
من رفتما نمیگم نرفتم
ولی استاد به خدا قابل مقایسه نیست اصلا با این داستانی که از شما شنیدم
استاد جونم خیلی اینروزا دارم بهش فکر میکنم
میدونید وقتی خودت نیستی تو اون شرایط و میشنوی این اگاهی هارو خیلی اسونه بگی اره ادم باید ناراحت نشه
اره ادم باید توکلشو نشون بده
ولی خدا میدونه همه اش لبو دهنه همه اش پوچه همه اش تو خالیه
همین الان همین الان همین الان من هیچم من نمیدونم دارم چی میگم درباره چی حرف میزنم
همین الان من نقطه ی صفر توحیدم هنوز
سالهای پیش که هنوز دانش اموز مدرسه بودم لذت میبردم این اگاهی هارو میشنیدم و تحسین میکردم و میگفتم اره دیگه ادم باید متوکل باشه و همه چیز حل میشه تموم شد رفت … ولی من حتی ذره ای نچشیدم بودم ذره ای از توحیدی بودن رو چون هیچوقت در شرایطش نبودم … هیچوقت در شرایط سخت قرار نگرفتم هیچوقت از اون اگاهی ها در عمل استفاده نکردم
الان میخوام بگم اره من توی این دو سه سال هزارتا مثال میتونم بزنم که بعد از کنکورم تا الان چه قدر فلان جا فلان جا مثلا توحیدی عمل کردم مثلا پا روی ترسام گذاشتم رفتم دنبال علایقم رفتم دنبال هدایت قلبم و خیلی رشد و پیشرفت کردم
ولی به خدا میدونم الان که رو نشانه زدم و این دو تا
فایل رو گوش کردم میدونم من سر سوزن کمتر توحیدی بودم .
من هنوز کنترل ذهنم برام سخته
هنوز گاهی شک میکنم میگم اخه چطور اخع چطور
اونم منی که واقعا شرایطم خوبه الان ولی ترس نگرانی از اینده نگرانی چجور شدن میذارم بیاد بالا :((
البته که احساس خوبم ، شکرگزاریم ، ایمانم توکلم خیلی نسبت به قبل بیشتر شده خیلی مقدار حال بدیم کمتر شده ، ولی بازم میگم من هیچم من هنوز نقطه ی صفرم من خیییییلی کار دارم خیییلی کار دارم تا به درجه استادم و ابراهیم نبی برسم
دارم واقعا دیوونه میشم استاد این دو تا فایل چین اخه چی بگم ….
بعد از اینهمه سال کار کردن و دفتر ها نوشتن از توحید و رفتن دنبال ندای قلبم و عمل کردن میتونم بگم من هیچم من نقطه ی صفرم هنوز …
باور کردنی نیست
میدونم همین الان درکم از این دو تا فایل اندازه ی سر سوزن کمتره
و با همین سر سوزن دارم میگم دیوونه شدم و قاصر شده زبونم ، مغزم هنگ کرده :(((((((((
از خدا میخوام من فقیرم به خدا
میخوام کمکم کنه ظرفم بزرگتر بشه ایمانم و قلبم پر بشه از این درک از این اگاهی ها نمیدونم چیه این حس مثل همون احساس گشایش قلبه
استاد جونم خیلی تحسینتون میکنم واقعا شما مرد توحید هستید
اصلا هر لحظه که به اون اتفاقاتی که براتون افتاده بود و نگاهتون ، اون ایمانتون ، اون توکل اون کنترل ذهن اون داشتن احساس خوب اون دنبال قلب رفتنه و نه منطق نه راهی که همه ی مردم دنیا میرن و همه ی مردم دنیا باور دارن و ذهن ما هم باور داره … نه … شما رفتید دنبال ندای قلبتون
و چه قدر این خالصه چه قدر نابه چه قدر چیزیه که من نیاز دارم داشته باشم … و تازه میگم نقطه اولشم نیستم بعد از این همه سال …
یک چیزی که خیلی توجهمو جلب کرد توی این فایل … شایسته جان بود … و نقش و سهم بزرگی که شایسته جان داشتن … و نظرم راجب شون خیلی تغییر کرد و تحسین برانگیز تر شد …
راستش من ته ته ته ذهنم اینجور فکر میکردم که شایسته جان یا باید بگم استاد شایسته ازین به بعد … فکر میکردم که چه قدر خوب که تونسته با استاد باشه و چون استاد مدارش بالا بوده و در مدار امریکا رفتن پس استاد شایسته هم چون پارتنرش بوده یه جورایی انگار استاد دستشو گرفته برده با خودش امریکا … ولی نه واقعا اینجور نیست
واقعیت اینه که دقیقا استاد شایسته جان هم اینقدر مدارشون بالا بوده ، اینقدر در مدار امریکا به شخصه و جدا از استاد عباسمنش قرار گرفته بودن که بسیار این الهامات رو دریافت میکردن و اینقدر در صلح بودن با جهان و تجربه شرایط عالیتر … استاد شایسته دقیقا پازل اصلی کل این داستان بوده و نقش اصلی خودش و فرکانسش داشته نه اینکه خوش شانس بوده و چون استاد رفته اینم باش رفته میدونید منظورمو ؟؟
چه قدر ایشون مدارشون بالا بود …
ایشون خودشون به شخصه و جدا از استاد عباسمنش لایق تمومه لایق تمام نعمت ها بود چون ایشون هم ایمانشو نشون داد و نشانه ها رو میدید … یعنی حتی اگر استاد عباسمنش هم نبود این عزیز میتونست خودش به تنهایی بره مهاجرت کنه و اونجا زندگی کنه و خداوند هدایتش میکرد به تنهایی …
استاد شایسته خودش جداگونه بدون یک درصد تاثیر استاد عباسمنش لایق امریکا بوده … و اینو من تازه توی این دو تا فایل فهمیدم بعد از نشانه هایی که خدا برای شایسته جان فرستاد و ایشون جهت دادن به این مسیر مهاجرت …
این باز هم قانون رو بهم یاداوری میکنه :))))
قانون بدون تغییر خداوند …
اره ما عباسمنشی ها من خودم گاهی ته ذهنم اون شانسه رو دخیل میدونم قبلا میگفتم اره درسته شایسته جان مدارش بالا بود که تو این شرایطه ولی تهش خوش شانسه چون با استاده و استاد دستشو گرفت کشیدش بالا
و ته این باور میدونی چیه ؟
همون شرک همون شک به قانون همون بی ایمانیه
چون ته ذهنمون ما میگیم اره یه شوهری گیرمون بیاد پولدار باشه مارو ببره خارج با خودش ، پولدار باشه فلان چیزو بخره درحالیکه خودم نمیتونم ، یا یکی پیدا شه پارتی بازی کنه یکی باشه یکی یکی یکی فلان کمکو بهم کنه یکی فلان کارو کنه و من در فلان شرایط خوب و خوش شانس قرار بگیرم …
درحالیکه اگر اگر تو در مدار دریافت چیزی نباشی و لایقش نباشی و برای داشتنش رو خودت کار نکرده باشی بهت نمیرسه حتی از طریق شوهرت و زنت و پارتنرت …
برسه هم دوامی نداره زود میره …
میشد که شرایط جوری رقم بخوره که شایسته جان نتونه ادامه بده اگر هم مدار این شرایط فوق العاده نبود …
اهان از مایکی بگم :)))))
مایک هم یک مدرکه برای من که یک انسان خودش انتخاب میکنه چه شرایطی داشته باشه اینجوری هممون بهتر میفهمیم این دقته کارکرد جهان هستی رو این سیستم هوشمند رو که اندازه سر سوزن توش شانس دخیل نیست …
مایکی توی اون سن بچگی انتخاب کرد که با پدرش باشه و با ندای قلبش همراه بود … و به خاطر این هماهنگی و نه به خاطر شانس و پدرش ، رسید امریکا و تا یه جاهایی برخوردار از همه ی نعمت ها شد …
ولی از یک جایی به بعد … اون دیگه انتخابش عوض شد :)
و این انتخاب مدارش رو عوض کرد و از وسط امریکا کشوندش ایران :))))
پس ذهنه عزیزم الان چی میخای بگی الان اون شانس پدر عباسمنشی داشتن مایکی کجا رفت هاااان ؟؟؟؟
میگفتی خوش شانسه که پدرش پولداره پدرش عباسمنشه رفته امریکا الان بهم بگو چرا ایرانه چرا ضد استاد عباسمنش و تمام این اموزش ها شده ؟؟؟؟
یک فیلمی چند ماهه پیش از مایک دیدم که اصلا خییلی شوکه شدم که چه قدر این فرد خودش با انتخاب و اگاهی خودش مغضوب علیهم شده چه قدر این مایکی که ما میشناختیم نیست دیگه این فرد هیچ ربطی هیییچ ربطی به اون مایک کوچیک سایت نداشت تاکید میکنم هیییییچ ربطی
هنوز توی سایت فیلمهاشو میبینم توی چهره اش اون بشاش بودن اون پاکی اون مثبت بودنه اون معنوی بودنه اون همراه جریان بودنه بهم انتقال میشه ،
اما از فیلمهای اخیرش توی ایران دقیقا ضد تمام این احساسات رو از دیدنش دریافت میکنم …
.
بله ذهنم الان بهم بگو شانس کجاست ؟؟؟؟
.
مگه نمیگفتی مایک خوش شانسه بهم بگو شانسش کجا رفته ؟؟؟
.
.
شانس یعنی باور داری بحث مدار ها و فرکانس ها پوچن و همه چیز هرتکی تو جهان رخ میده پس تو جهان هرتکی هم تو خالق زندگیت نمیتونی باشی
صد در صد
صد در صد
صد در صد
اگر خود استاد عباسمنش ، استاد شایسته جان هم در مدار امریکا نبودن تا حالا هزار بار برگشته بودن …
میدونید به نظرم حتی اگه همین الان هم این دو فرد از این مسیر دور بشن و گمش کنن دوباره ازشون گرفته میشه
میخوام این اصلو یاداوری کنم به خودم که مهم نیست تو چه قدر روی خودت کار کردی ، چه قدر پول ساختی ، چه قدر ثروتمندی ، و شهروند چه کشوری هستی … اگر اگر اگر اگر اگر اگر این مسیری که تورو به اینجا رسونده ادامه ندی همه اش ازت گرفته میشه …
مثل خیلی ثروتمندایی که ورشکسته شدن و همه چیو از دست دادن …
خیلی راحت این جهان و این فرکانس تورو میبردت هرجایی که لایقش باشی
نه شانسی وجود داره … و نه اینکه چون الان داری تضمینی هست برای اینکه همیشه داری :)))
مثل خیلی افرادی که مهاجرت کردن ولی بعد چند سال برگشتن :))))
همه اش تداومه مسیره :))))
همه اش توحیده همه اش مدار و فرکانس تک به تک افراده
.
وااای اونجا که گفتید هیچ کدوم از مدارک منو ندید :)
اونجا که گفتید حتی مدارکی که ترجمه کرده بودم رو هم ندید :))) حتی مدرک خرید سربازی رو هم ندید :))) که مقدار املاک شما و پول توی حسابتون رو ندید :)))
الهی قربونت برم من ، چی بگم من :))))
حالا کافیه یکی باور داشته باشه باید پولدار باشی و سرمایه گذاری کلان بکنی خارج کشور تا بتونی ویزای اقامت بگیری چیزی که همه اش میشنویم …
ببین یعنی الان دیگه مطمعنم یه کارمندی بهش میخوره که تا خرخره حساباشو و املاکش رو چک میکنه . خخخخخخ
و مجبورش میکنه فلان ملک گرون قیمتو تو اون کشور بخره یا سرمایه گذاری کنه تا اجازه بدن بره …
به باور ماست همه اش به باور ماست
باور داری سخت میدن پس سخت میشه
باور داری اسونه چون خدا مقدر کرده تو به خواسته هات برسی پس اسون میشه و میرسی :)))))
اوکی پس من انتخاب میکنم که میخوام رسیدن به خواسته هام و امریکا رفتن من هم اسون باشه میخوام در بهترین شرایط باشه و این باور ها و الگوهاش رو برای خودم تکرار میکنم و بهش میرسم :))))
.
.
.
.
.
استاد اون همه اتفاقات عالی دقیقا دقیقا بعد از اون همه تضاد ها … باور نکردنیه باور نکردنی
و ما به راحتی میگیم نگاه کن استاد عباسمنش چه زندگی راحتی داره به قولی چه پاداش هایی داره خدا بهش میده
ولی ایا ما یه درصد اون بها اون توحید و توکلی که شما در سخت ترین شرایط داشتید رو ما هم میتونیم داشته باشیم که انتظار چنین پاداشایی داشته باشیم ؟؟
یا که نه یکم این پول تو حسابمون کم بشه یکم کم بشه … اصلا کم هم نشه … من من من خودم به شخصه … پول تو حسابم میاد ولی کمه میشینم ناراحتی که چرا کم اومده این کمه من بیشتر میخوام …
اونوقت این استاد موقعی که میلیاردی بدهکار بوده حالش خوب بوده … موقعی که در غربت با زن و بچه اش و هیچ پشتوانه ای نبوده حالش خوب بوده … موقعی که همه چیز ترکیده رفته تو هوا … واقعا این دیوانگی محض نیست ؟؟؟
و چه کسی به جز دیوانگان و سرگشتگان خدا چنین پاداشایی میگیرن ؟؟
_ هیچ کس
استاد به همون اندازه که دیوانه و سرگشته خداوند و عشق و توکل به اون بودید
به اندازه ای که ایمان داشتید به غیب
ایمان به غیب به چیزی که هیچ اثری ازش نبود
تاکید میکنم هیچ اثری ازش نبود ولی ایمان داشتید ، خداوند بهتون پاداش داده
این پاداش ها این نعمت هایی که دارید همه اش به خاطره ایمان داشتن به غیب ، و احساس خوبتون بوده
و غیب چیه ؟؟؟؟
غیب اون تصویر اون رسالت اون هدف اون تجسم ات از اینده اته که خدا تو قلبت گذاشته :)))
الله اکبر
این همه حرف زدم میدونم هیچی نفهمیدم هنوز و هیچی نیستم
اینکه میگم هیچی نیستم در برابر خدا و مقدار اگاهیمه
خیلی کار دارم خیلی
به قول خودتون استاد جونم چند سال دیگه هم باز بیشتر میفهمم هیچی نیستم
ما هیچیم هیچ
خدایا من عاجزم من فقیرم به تو
کمکم کن بتونم همینقدر توحیدی باشم
چون من هم همین پاداش هارو میخوام
عاشقتونم استاد عباسمنش و استاد شایسته جانم
راهی رو رفتید ، زندگی ای میکنید ، که خوپتون اولین رهروانش هستید …
تمام زندگیتون سند و مدرکه قانونه
و من اگر اگر اگر فردا باز رو خودم کار نکنم
فردا و هر روز زندگیم یاداوری نکنم
به یک چشم به هم زدن همه چیز یادم میره و پایین تره نقطه صفر قرار میگیرم …
خداجونم عاشقتم شکرت شکرت که امروز این فایلهارو قسمت و نشانه ی من کردی
خداجونم تو چه قدر هوشمندی
چه قدر این سیستم هوشمنده چه قدر دقیقه …
خداجونم فقط میتونم بگم هزاران مرتبه سپاسگزارم و من حتی عاجزم برای همین یک نعمت سپاسگزاری به جا بیارم …
ما اینقدر ناتوانیم اینقدر فقیریم به تو … :)))
الهی شکرت
در پناه توحید و یکتاپرستی
به نام خداوند بخشنده مهربان
سلاممممممممممممممممممممممم زیبا
خدای من
قلبمممممم پر از عشقه پر از احساس سپاس گذاری هستم
بعداز این که این دو فایل رو دیدم قسمت یک و دو
انگار خداوند متعال داشت بامن صحبت میکرد اصلا حسش خیلی بی نظیر بود داشتم فایل رو با ایرپاد گوش میدادم و داشتم ماکارونی درست میکردم انقدر محو صحبت استاد شده بودم که نفهمیدم کی ماکارونی درست شد کی خوردم کی ظرفارو شستم و چقدر من خیلی با خودم حال میکنم لذت میبرم الان هم دارم اهنگ های عاشقانه لاتینو گوش میدم توی همون سایت پلیستفای و
نگار باورت نمیشه قلبم از شدت سپاس گذاری اشک رو تو چشمامم جمع کرده انگار خداوند خیالم رو راحت راحت کرده میگه فقط بندگی کن بقیش با من فقط کنترل ذهن کن
اصلا استاد توی این دو فایل چیزهایی رو گفت که من دوستداشتم بشنوم واقعا بعد از دیدن این فایل ایمانم خیلی قوی تر شد و کامنت شما
دمت گرم دمت گرم دمت گرم مرسی عزیزم
وقتی استاد میگع یکی از بزرگترین نعمت های من عزیز دلمه الان خیلی بهتر درک میکنم چه نعمت بزرگی هستی شما
میدونی امشب از پروردگارم چی خاستم :خاستم که یه راه ارتباطی بتونم باهات برقرار کنم تا ساعت ها بشینم باهات و در مورد خاسته هام صحبت کنم در مورد کارهایی که میخام انجام بدم من نمیدونم چطوری سپردمش به اون
راستی من دوستدارم سانفرانسیسکو که رفتیم برج کویت رو هم بریم و ببینیم اونجا بزار از همین الان شروع کنیم و درمورد خاسته هامون صحبت کنیم بزاریم تکامل طی بشه
راستی با پرواز Turkish air بریم امریکا یا Qatar airways خخخخخخ
پروازمون جوری باشه که مستقیم بریم میامی چقدر رویایی هست فکرشو کن انگار من و تو مال اینجا نیستیم مال فلوریدا هستیم چه ارتباط قوی با فلوریدا برقرار کردم
با دیدن زندگی استاد با دیدن مریم خانم خیلی من امیدوار شدم به تحقق دادن خاسته هام و الان دیگه نگرانی ندارم فقط دارم عشق میکنم
عشق هااااااا به معنای حقیقی و خدای من شکرت
خیلی خوشحالم میدونی خیلی زیاد
همین الان اگه بمیرم خوشحال خوشحال خوشحالمممم
عاشقتممممممممممم
دوستدارم
در پناه خدا شاد باشی دوست عزیزم
به نام خداوند بخشنده مهربان
سلام به نگار عزیزممممممممممم
نگارجان توی این فایل هدایت الهی قسمت یک و دو
توی قسمت یک استاد میگن که عزیز دلشون یه تصویر رو میبینن بعد همه چیز رو جمع وجور میکنن تا برن به سفر به اروپا
خب اینجارو داشته باش
یادت میاد یه کامنت برات گذاشتم گفتم اهنگ لاتینو گذاشته بودم و داشتم میرقصیدم و خیلی فرکانسم بالا بود بعد یه تصویری رو دیدم انگار یه نفر از درون باهم صحبت کرد و مثال زدم برات در مورد قبلا که این جوری باز شده بودم و اتفاق افتاده بوده
همین الان باز اون صحنه توی ذهنم بولد شد و خیلی خوشحالم خیلی خوشحالم خیلی خوشحالم خیلی خوشحالم خیلی خوشحالم خیلی راضیم
عاشقتممممممممممم
داشتم کامنتت رو میخوندم و لذت میبردم دقیقا خداوند در هر لحظه داره مارو هدایت میکنه چه زمانی من این هدایت هارو میشنوم زمانی که در احساس آرامش درونی هستم و این احساس آرامش چطوری به دست میاد با کنترل ذهن کردن با کنترل ورودی ها با ایجاد باورهای مناسب و هم جهت با خاسته
دوستتدارم من برم ادامه فایل داستانی درباره هدایت الهی رو ببینم الان قسمت یک هستم و بعدش دو رو میبینم و از خدا هدایت میطلبم که یه کامنت عالی هم براش بنویسم مثل کامنت شما که چقدر زیبا بود درست مثل خودت
میبوسمت
سلام حسین جانم
معلومه که یادمه
من تک تک کامنتاتو یادمه :))))
.
امروز توی اینترنت بودم یه دفعه عکس karol g و feid رو دیدم که توی کنسرتشون همو بغل کرده بودن و ببین من همون ثانیه اول همون لحظه ی اول که عکسو دیدم گفتم این منو حسینیم که :)))))
خیلی حس قشنگی بود برام :)))
رفتم چند تا عکسای قشنگشونو برداشتم سیو کردم تو گوشیم و همه اش دارم میبینمشون
احتمالا مثل سی تا عکس دیگه ای که از خواننده ها و رویاهام چسبوندم به دیوار اتاقم این هم برم عکسش کنم و بچسبونم به دیوار تا هر روز ببینمش :)))
.
از امروزم بگم برات عزیزم
امروز هم رو باورام کار کردم هم ورزش کردم هم انعطاف کار کردم هم رقصیدم هم زبان کار کردم
و الان اخر شبه دوباره نوبت کار روی باورا شده … من اول صبح حدودا سه ساعت و شب قبل خواب هم چند ساعت تو سایت و رو باورام کار میکنم در طول روز هم یکی دو تا حین ورزشام اینا …
همه ی رویاها امکان پذیرن
عا راسی امروز حمام که داشتم میکردم کلی رقصیدم چههه قدددددد رقص تو حماااام حال میدهههه همه اش یاد تو بودمممم خخخخخ . موبایلم هم برده بودم و اهنگ گذاشته بودم خلاصه که خیلی خوش گذشت :))))))) خخخخخخخخ
حسین خیلی خوشحالم که این مسیرو انتخاب کردم
خیلی
واقعا به قول خودت اگه همین الان بمیرم راضی مردم
حاضرم بمیرم ولی یه لحظه در مسیری به غیر از رویاهام و رسالتی که خداوند به من داده نباشم …
وظیفه ی من فقط انجام همین کارهای روتین و کوچیکیه که انجام میدم هر روز
فقط باید ادامه اش بدم تا چند سال دیگه
بقیه چیزا با خداست
یه چن تا باور دارم میسازم در خودم دوست دارم با تو به اشتراک بذارمش
یکی از باورایی که تازه فهمیدم چه ترمز بدی شده برام کمبود بود و اینکه بقیه حق منو میخورن یا اگه من به خواسته هام برسم من حق بقیه رو میخورم
اما الان فهمیدم که توی قران گفته ما همیشه در حال گسترش جهانیم
این یعنی چی
یعنی هر لحظه جهان داره بیشتر و فراوان تر و بی نهایت تر میشه
فکر کن
اصن مگه نهایت و پایانی داره کهکشان
حالا همین بی نهایت داره بی نهایت تر هم میشه
این به من میگه که نگار اگه تو به اهداف و رویاهات برسی جا و فضا رو بیشتر میکنی
یعنی تنها راه تولید ثروت بیشتر در دنیا رسیدنمون به اهدافمونه
تنها راه موفق شدن دیگران موفق شدنه منه
همههههه ی ما انسانها برای اینکه جهان بیشتر بشه باید به خواسته هامون برسیم
با ثروتمند شدن یه فرد دیگه از ثروت جهان کم نمیشه تازه برعکس مقدار ثروت بیشتر هم میشه پس پتانسیل تو برای ثروتمندتر شدن هم بیشتر میشه
خدایا شکرت که به این واقعیت پی بردم
یادمه توی یک فایلی استاد میگفت این جهان مثل یه کوه الماسیه که هر چه قدر از الماس هاش برداری ، الماس های این کوه کم که نمیشه هیچ تازه بیشتر و باکیفیت تر و مرغوب تر هم میشه
استاد چنین واقعیت هایی رو باور کردن که نتیجه اش این شده
که داره با تمام وجودش به رشد بقیه کمک میکنه و هزار برابر بیشتر خودش رشد میکنه
منوتو هم باید برسیم به خواسته هامون حسین تا جهان بیشتر بشه تا بقیه موفق تر و ثروتمند تر بشن
میبوسمت
عاشقتم
در پناهه الله یکتا میسپارمت حسینم
به نام خداوند بخشنده مهربان
سلام به نگار عزیزممممممممممم
آفرین چقدر عالی هست که فعالی و داری روی خودت کار میکنی خیلی لذت میبرم
شاید باورت نشه من زیر آب گرم حمام فقط میرم واسه تجسم کردن اصلا چه حالی میده و بعد که تجسممممممم تموم شد مثلا ده دقیقه میشه بعد میگم چه اتفاقاتی رو رقم زدم و به خودم افتخار میکنم خیلی خوشحالم خیلی زیاد
خیلی خوب فهمیدی که ما در هر صورت در حال گسترش جهان هستیم خداوند به هر طرف بخای بری هدایت میکنه اگه باور داشته باشی و در مسیر رویا حرکت کنی طبیعی رویاها وارد زندگیت میشن باید حرکت کرد عمل کرد اقدام کرد من که راضی راضیم به خدا
دقیقا با ثروت مند شدن شما ثروت جهان کم نمیشه بلکه فرصت ها بیشتر و ثروت خلق میشه یعنی کلا ثروت خلقه و سپاس گذارم بابت توضیح زیبایی که دادی عاشقتم
چرا استاد مثال کوه الماس رو زده چون بحث ثروت کلا خلقه
عاشقتم میبوسمت دوستدارمممممم
در پناه خدا شاد باشی دوست عزیزم
سلام استاد جانم
سلام مریم جانم
سلام به شما دوست عزیزم که به اینجا هدایت شدی…
چقدر خوب هست در جایی نوشته ام منتشر میشود که خواننده اش مفهموم «هدایت» را میداند.
آخر «هدایت» فرمان داده تا بنویسم و خدا شاهد است نمیدانم چه میخواهم بنویسم….
زیر فایلی که برای من سمبل «هدایت» است، هدایتی خواهم نوشت…
سمعا و طاعتا
از کدام هدایت بنویسم ؟
از کجا شروع کنم؟
آخر احساسم میگوید هر ثانیه در حال هدایت هستم.
آخر طرف حسابم خدایی است «هادی»
خدایی همواره هدایت کننده…
از نحوه ی هدایتم به این سایت بنویسم ؟
از نحوه هدایت مشتریانمبه سمتم، بنویسم؟
از نحوه هدایت بیزنسم به سمتم بنویسم؟
از نحوه هدایت پول ها به سمتم؟
از نحوه هدایت عشق ها؟
از نحوه هدایت نعمت ها؟
از جواب هایی که به قلبم جاری میشود در پاسخ به دوستانم؟؟؟
مانده ام…
«هدایت» هر لحظه هست…
متن انتخابی این جلسه نوشته ی مرضیه پری پور عزیزم هست. از قسمت بیست و هشت سفرنامه صحبت کرده، رفتم و بعد از این فایل آن را نوش جان کردم…
آری مریم جان شایسته ام در آن فایل میگوید: «هدایت» به قلبم جاری شد و بهم گفت: هیچ مرزی وجود ندارد، فقط بحث انتخاب هست ، در ابتدا انتخاب کردی در ایران به دنیا بیایی و حال انتخاب کردی در آمریکا زندگی کنی… در گیر بازیچه ی آدمها و اسمی که برای کشورها انتخاب کردند نشو،در گیر قوانین آدمها نشو، انتخاب، انتخاب توست. من گوش به فرمان توام، تا همه چیز را به تسخیر تو در بیاورم. تو جاری باشد و لذت ببر. مثل نیاگارا، به وسعت نیاگارا( گفته های مریم عزیزم همراه با درک خودم را نوشتم)
آری هدایت در دبی به من نیز همین را گفت. گفت: تو در زمین من سفر میکنی،هیچ مرزی وجود ندارد و بزودی این مرزهای سمبلیک محو خواهند شد، جا و مکانت با من، هتلت با من، تخفیف هتلت با من. بخدا که عهد کردم درخواست تخفیف نکنم از سر بی پولی و باور کمبود، اما پذیرش هتل خودش به من گفت: میخواهی تخفیف بدهم؟
اصلا بگذارید قصه هدایت هتلم را در دبی بگویم. قصه اش هوش از سرم میبرد، مثل قصه ی مهاجرت استادم که هر بار میشنوم، مدهوش ، تسلیم، عاشق، مومن و جسور میشوم و اشک از چشمانم جاری میشود.
( الان «هدایت» گفت این قصه را بگو. الله اکبر)
وارد شارجه شدم، رفتم که یک صد دلاری را چنج کنم و ریال سعودی بگیرم. با صراف که یک پسر مودب هندی بود در مورد هتل صحبت کردیم، چون به امر خدا بدون رزرو پرواز گرفته بودم. پسر، اسم هتل «سیتی مکس» را روی کاغذ نوشت و به دستم داد. هتل در دبی بود و من قصد داشتم دو روز در شارجه بمانم. به همین دلیل با بی اعتنایی کاغذ را در جیبم گذاشتم.
دو روز در شارجه ماندم و عشق کردم، وای که چقدر شارجه خوب و صمیمی بود. ساحلش، مردمش، غذاهایش، مغازه هایش…
و حالا روز موعود، باید به سمت دبی حرکت کنم، با تاکسی حدود چهل دقیقه راه بود…
گوگل مپ را باز کردم، در دبی هتل ها را سرچ کردم، ترجیحم هتل های نزدیک برج خلیفه بود. دوست داشتم از اتاقم منظره ی برج خلیفه را داشته باشم و هتل اینقدر به برج نزدیک باشد که بتوانم پیاده هر زمان دوست داشتم به تماشای برج از نزدیک بروم.
آخر برج خلیفه در ذهنم، نماد قدرت خلق کنندگی انسان، فارغ از کشور و دین و مذهب و موقعیت جغرافیایی است. برایم نماد « کن، فیکون» است. باید ببینمش و هر بار دیدنش به خودم یادآوری کنم، من رویایم را خلق کردم، احسنت به من.
من قادرم تمام آرزوهایم را بسازم.
قدرت در دستان من هست.
خداوند قادر، قدرت را تمام و کمال به دست من داده…
باید این ها و هزار جمله ی دیگر را به خورد ذهنم بدهم تا در لحظات حساس، این جملات را به من تحویل دهد. آری، باید ذهنم را تربیت میکردم.
خدا را هزاران مرتبه شکر آزادی مالی ام بهم اجازه میداد هر هتلی را انتخاب کنم، خدا را شکر.
و من منتظر «هدایت»
چندین بار نقشه را باز کردم، چک کردم، نظرات روی هتل های مختلف را خواندم ولی دلم راضی نبود.
در آخرین بازدید نام یک هتل جلوی چشمم، درخشید, «سیتی مکس»
چقدر آشنا بود! کجا اسم هتل را شنیده بودم! باید فکر میکردم. آخر شب اول، در هیجان ورود به شارجه خیلی در بند اسم هتل در دبی نبودم و کاغذی که پسر مودب صراف بهم داده بود همان روز اول غیب شده بود.
اما، آری آن پسر هم برایم نوشته بود:«سیتی مکس»
اوه جریان «هدایت» را ببین…
رفتم و نظرات مردم روی هتل سیتی مکس را خواندم. همه ی نظرات خوب بود و یکی از نظرات علاوه بر تعریف از هتل نوشته بود: به دلیل موقعیت جغرافیایی هتل، پیاده و آسان به برج خلیفه دسترسی دارید.
تمام شد.
سمعا و طاعتا.
سوار تاکسی شدم به سمت هتل سیتی مکس.
بدون رزرو
بدون اطلاع دقیق از قیمت ها!
رسیدم هتل و به پذیرش گفتم اتاق میخواهم با منظره ی برج خلیفه.پسری که کار پذیرش را انجام میداد گفت: شبی حدود هشتصد ریال
(بگذارید عذرخواهی کنم، قیمت ها حدودی است و ممکن است واحد پول هم اشتباه باشد. این جور اطلاعات را در حافظه ام نگه نمیدارم، چون که هست، همیشه بوده و هست و خواهد بود، لذا از جریان ثروتم لذت میبرم، سعی ام بر این امر است.)
گفتم اتاق ارزان تر؟
گفت چهارصد و هفتاد ریال ولی منظره ی برج را ندارد.
اما اتاق رو به برج در طبقات بالا بوده و سوییت یک خوابه میباشد، اتاق دیگر اما، اتاق است و تخت همین.
کمی فکر کردم و گفتم: اتاق کوچک را میخواهم.
پذیرش شروع کرد به ثبت اطلاعاتم، گفتگوی درونی ام آغاز شد. جریان «هدایت» آغاز شد.
گفت: چرا اتاق کوچک و بدون منظره را انتخاب کردی؟
گفتم: به خاطر قیمتش.
گفت: باور کمبود؟
کمی فکر کردم و گفتم: آری
گفت: این پول از کجا آمده؟
گفتم: تو با مشتریانی که به سمتم هدایت کردی و پول هایی که به سمتم هدایت کردی، این پول را ساختم.
گفت: آیا دیگر نمیتوانی بسازی؟ «هدایت» تمام شده است؟
قاطعانه گفتم: معلوم است که میتوانم بسازم. هزاران برابرش را میسازم، هست و تو «هدایت» میکنی.
گفت: پس الان بگو سوییت یک خوابه با منظره ی برج را میخواهی.
گفتم: خجالت میکشم، پاشنه ی آشیلم هست عوض کردن حرفم.
اما اجازه ندادم چیزی بگوید.
خودم در جواب خودم گفتم: وارد ترسم میشوم. قربانی اش میکنم. حرف مردم را سر میبرم. هر چه میخواهد فکر کند، من و خواسته ام و رویایم از همه چیز مهم تر است. من لایق سوییت یک خوابه با منظره ی برج خلیفه هستم. من لایق زندگی ملکه وار هستم، من لایق زندگی در خور خلیفه الله هستم…
رو کردم به پذیرش، گفتم من الان میتوانم اتاقم را عوض کنم و سوییت یک خوابه را بگیرم؟
پسرک نگاهی بهم کرد و گفت: بله، میخواهید بهتون تخفیف بدم؟ ( خدای من!!! فروشنده خودش به من پیشنهاد تخفیف میدهد!!! من عهد کرده ام با باور کمبود درخواست تخفیف نکنم ولی خودش به من پیشنهاد تخفیف میدهد و این در حالی است که اگر حرفی از تخفیف نزند من حاضرم تمام پول را پرداخت کنم!!! الله اکبر ، خدایا تو با من چه میکنی، معجزه همین است دیگر!!!)
گفتم: بله
گفت: اگر تخفیف میخواهید از سایت بوکینگ دات کام سوییت یک خوابه را رزرو کنید، رزرواسیون به دست ما برسد میتوانیم به شما تخفیفی که در آن سایت هست را بدهیم.
گفتم: من قبلاً عضو بوکینگ دات کام شدم ولی الان پاکش کردم و ترجیحم اینه دوباره اپلیکیشن را دانلود نکنم.
پسرک پذیرش گفت: یک لحظه صبر کنید.
پاسپورتم را برداشت و وارد اتاق مدیریت شد ، نمیدانم دقیقا چقدر گذشت اما وقتی آمد با لبخندی گفت: مسیله را حل کردیم، نیازی به رزرو شما نیست، اتاق را با تخفیف بهتون میدهم.
گفتم: حالا باید چقدر پرداخت کنم؟
گفت: ششصد ریال.
دیگر دقیقا یادم نیست چه شد، زیرا وارد دنیای خودم شدم، گفتم: دست مرا گرفتی و آوردی این هتل، خودت بهم تخفیف دادی، خودت بهم سوییت یک خوابه دادی و خودت بهم منظره ی برج دادی.
سپاسگزارم ، سپاسگزارم ، سپاسگزارم.
گفتم: همیشه هادی من بودی و هستی و هر لحظه مرا «هدایت» میکنی. سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم.
میگویم نمیدانم دقیقا چه شد، پول را چطور پرداخت کردم، چطور چمدانها به اتاق رسید، چطور وارد سوییت شدم، فقط میدانم من در حال تشکر از خالقِ هادیِ حامی خودم بودم و وقتی به خودم آمدم دیدم در یک سوییت شاهانه هستم که وقتی پنجره را کنار زدم، برج خلیفه برایم تعظیم کرد. نماد «بخواه تا بشود» برایم تمام قد ایستاد و تشویقم کرد.
من نیز خودم را.
رویای دیگری از رویاهایم را خلق کردم.
الحق که شایسته ام.
الحق که کارم درست است.
الحق که ارزشمندم.
من توانایی خلق تک تک خواسته هام را دارم.
من خدایی دارم بالاتر از تمام قدرت ها، و او به من قدرت خلق خواسته هام را داده است.
خدای یگانه ام،
سپاسگزارم
سپاسگزارم
سپاسگزارم.
و استاد جان از شما نیز ممنونم،
بعد از دوره ی احساس لیاقت، نوشته هایم ، عطر واضحی از احساس لیاقت را دارند.
وقتی به انتهای متن نزدیک شدم با تمام وجودم درک کردم که این دوره چه تغییرات اساسی ای در نحوه ی گفتگوهای ذهنی ام، نوشته ام و حسم نسبت به خودم دارد.
سپاسگزارم
سپاسگزارم
سپاسگزارم.
دوست عزیزم،
آری این یکی از میلیون ها بار«هدایت» های زندگی ام،
تقدیم با عشق
باشد که راهگشای من باشد برای تجربه خوشبختی بیشتر در تمام زمینه ها به بهترین شکل زیرا من لایق و پذیرای آن هستم.
الله اکبر از این هدایت های خدا
سلام استاد عزیزم و دوستان نازنین
بعد از چند روز ، امروز دوست داشتم بزنم روی نشانه روزانه ام که دقیقاً این فایل نشونه امروزم در تاریخ 18 بهمن 1403 شد
دقیقاً اینکه بخوام هدایتی زندگی کنم چیزی بودش که از خودِ ربّ هدایتگرم میخواستم و هنوزم میخوام
میخوام یک داستانی از هدایتم در مورد اقداماتی که برای گواهینامه رانندگی میخواستم انجام بدم بنویسم
تا حالا چندین و چندبار برای خودم یادآوریش کردم
من وقتی برای اولین بار میخواستم برای گرفتن گواهینامه رانندگی اقدام کنم حدوداً برمیگرده به 5 سال پیش که اون زمان من کارهای ثبت نامشو و کلاس های آموزش رانندگی که باید میرفتمو انجام دادم ولی از یکجایی به بعد دیگه ادامه اش ندادم و تبدیل به تصمیمات به تعویق افتاده زندگیم شد
گذشت تا اینکه من رسیدم به جلسه ششم قدم هفتم که استاد عباسمنش خیلی عالی و دقیق تر یک راهکاری برای تغییر باورها و هماهنگ کردنشون با خواسته هامون میگه
وقتی که داشتم این جلسه رو با تمرکز بالا میدیدم و گوش میدادم ، همون لحظه احساس کردم خدا داره به من میگه برای عمل کردن به آموزه های این جلسه میتونی از گواهینامه ات شروع کنی
منم همون لحظه پذیرم گفتم: خدایا من به اون چیزهایی که شما به من میگی عمل میکنم ، اگر میگی برای گواهینامه ام باید اقدام کنم تا کلاً پرونده اش هم بسته بشه پس من اینکارو میکنم چون من میخوام که با هدایت های شما زندگی کنم
منم امدم طبق آموزه های جلسه ششم قدم هفتم باورهامو درست کردم فرداش حرکت کردم
یعنی مثلاً امروز که با دلیل و منطق مخصوصاً با هدایت ها و حمایت هایی که قبلش توسط خداوند شده بودم باورهامو بهتر کردم فردا صبح زودش بلند شدم رفتم پلیس+10 یعنی به ذهنم توی اقدام کردن به هدایت های خدا فرصت ندادم
برگه احراز هویت رو گرفتم رفتم آموزشگاه برای ثبت نام رانندگی و گرفتن گواهینامه
به من گفتن هزینه گرفتن گواهینامه 6 میلیون و خورده ای میشه ولی شما نهایتاً 210 هزار تومن نیازه که بپردازی
مسئول آموزشگاه به من گفتش چون عینک میزنی باید قبل از آزمون هایی که میخوای بدی ، بری مطب دکتر و بعدش کمیسیون پزشکی توی بیمارستان امام سجاد تهران تا تشخیص بدن
منم قبول کردم گفتم باشه پس من حتماً فردا میرم کارهاشو انجام میدم
امدم بیرون زنگ زدم به بیمارستان گفتم میخوام بیام برای معاینه پزشکی بابت گواهینامه رانندگی ، اون آقا هم به من گفتش شما فردا صبح 8 تا 10 میتونی بیای برای معاینه
من همون فرداش رفتم
از درب ورودی بیمارستان که وارد شدم یک خانمی نشسته بود که آدم هارو راهنمایی میکرد ، رفتم پیشش گفتم من برای کمیسیون پزشکی امدم اون خانم هم به من گفتش که شما برگه معاینه اولیه داری؟
من اصلاً نمیدونستم چی هست
گفتم نه
گفتش برو بیرون 200 متر جلوتر مرکز معاینات هستش از اونجا بگیر ، گفتم باشه
منم اصلاً نمیدونستم که این مرکز معایناته کجا میشه چون هر چقدر میرفتم جلو پیدا نمیکردمش از خدا هم پرسیدم کجا میشه دقیقاً؟ خودت هدایتم کن
خلاصه من رسیدم مرکز معاینات پزشکی
رفتم داخلش به طرز عجیبی از سربازها گرفته تا کارمندان همه خوشحال بودند:))
اصلاً من در زندگیم همچین جایی رو ندیده بودم به یکی از باجه های مرکز معاینات رفتم گفتم من برای گواهینامه باید معاینه بشم ، اون آقا هم به من گفتش کدملی بده منم بهش گفتم
با تعجب برگشت گفت: شما که هنوز معاینه اولیه نشدی
اصلاً نمیفهمیدم داره چی میگه!
بخاطر اینکه توی ذهن من این بودش که فقط معاینه میشم میره دیگه
هیچی همونجا یه پزشک بسیار باحالی بودش که به من گفتش باید برای حق ویزیت 162 هزار تومن نقد بدی یعنی کارت نمیتونی بکشی منم که نقد نداشتم بنابراین رفتم بیرون از یک عابربانکی پول بردارم
به خدا گفتم: خدایا خودت منو به یک ATM هدایتم کن من نمیدونم
دقیقاً هم همین شد رسیدم به عابربانکی که میتونستم راحت پول نقد از کارت بانکیم بردارم
پولی که برداشتم از ATM دقیقاً با اون مقدار پولی که توی کیف پولم بود 162 هزار تومن میشد
پیش خودم گفتم بذار یه مقدار دیگه پول بردارم تا توی کیف پولم داشته باشم بالاخره شاید لازم بشه ، امدم کارت بانکیمو زدم داخل ATM خطا میداد! همش میگفتش این عدده صحیح نمی باشد! در حالیکه من همین یک دقیقه پیشش پول از همین ATM برداشته بودم ولی دیگه داشت خطا میداد همون موقع گفتم شاید خدا داره به من میگه نباید پول بردارم
منم بیخیال شدم دوباره رفتم سمت مرکز معاینات پزشکی
وقتی میخواستم به اون پزشکی که میخواست منو معاینه کنه پول ویزیتشو بدم قبول نمی کرد!!
به من میگفتش بذار تو جیبت ، آخرسر میگیرم ازت
برای اولین بار بود که میدیدم یک دکتر پول ویزیتشو قبل از معاینه نمیگیره در اصل داشت بعد از معاینه میگرفت
خلاصه منو معاینه کرد و بعدش هم گفت برو بیرون توی سالن بشین تا صدات کنم پول ویزیتش هم هنوز توی دستم بود
منم رفتم توی سالن نشستم ، چند دقیقه بعدش منو صدا زد گفت حالا پول ویزیت رو بده بعدشم گفت فردا میتونی بری آموزشگاه
وقتی از مرکز معاینات پزشکی امدم بیرون به خداوند گفتم: خدایا من نه مطب دکتر رفتم که معاینه اولیه بشم و نه کمیسیون پزشکی توی بیمارستان رفتم بلکه منو خلاف تمام کسانی که باید این پروسه رو طی کنند هدایتم کردی به جاییکه خیلی راحت همه این کارها توسط یک پزشک انجام شد
بخاطر اینکه اصلاً قانونشه که افرادی که مثل من نیاز به معاینه پزشکی قبل از گرفتن گواهینامه رانندگی دارند باید توی یک مطب دکتر معاینه اولیه بشن بعد برن بیمارستان برای کمیسیون پزشکی در حالیکه خدا منو به جایی هدایتم کرد که هیچکدوم اینا نبود
میخوام بگم که وقتی خدا از یک شوینده تا برای مهاجرت ، استاد عباسمنش رو هدایت کرده یا منو بابت یک گواهینامه رانندگی یا حتی آرایشگاه رفتنم که قبلاً داستانشو گفتم که اصلاً منو هدایت کرد به چه جایی که تا حالا ندیده بودم و چه نشونه هایی دیدم ، هدایتم کرده
این یعنی خداوند داره بابت هر چیزی هدایت میکنه
بابت هر چیزی یعنی بابت هر چیزی که فکرشو کنی و نکنی
من فقط باید اجازه بدم با احساس خوبم با توکلم با ایمانم با نگاهم به خدا تا همیشه هدایت بشم
من با خدا یک قراری گذاشتم
بهش گفتم: خدایا من با شما میخوام ارتباط سازنده داشته باشم یعنی شما منو هدایت کنی و من هم به اون چیزهایی که به من میگی عمل میکنم و به این شکل زندگی کنم با تو با هدایت های تو زندگی کنم و من چقدر خوشحالم و خوشبختم که دارم هدایت های الله رو توی زندگیم دریافت میکنم اینم نمونه اش این فایل که دقیقاً در مورد هدایت های الهی هستش نشونه ام شد
البته نمیگم همیشه موفق بودم هدایت های خدارو دریافت کنم ولی نسبت به قبل یه کوچولو خیلی بهتر شدم فقط یه کوچولو:))
استاد عباسمنش لابلای حرف هاش که داشت داستان هدایت هاشون رو توضیح میداد یک نکته بسیار اساسی رو اشاره کرد و اونم احساس خوبی بود که توی هر مرحله از هدایت هاش توی خودش ایجاد می کرد
پس این ثابت میکنه که اگر میخوام هدایت های خدارو بهتر دریافت کنم باید احساسم خوب باشه و توی احساس خوب باقی بمونم یعنی کلید دسترسی به هدایت های الله احساس خوب هستش
خداروشکر بابت این نشونه پر خیر و برکت
به نام خداوند بخشنده و مهربان
سلام میکنم خدمت استاد عباسمنش و همه دوستان عزیزم
با تموم وجودم و با تک تک سلول های بدنم سپاسگذار خداوندم که منو به این مسیر الهی و پر از آگاهی هدایت کرده
استاد عزیزم با تموم وجودم سپاسگذارتونم که این آگاهی های ناب رو در اختیار ما قرار میدین
راستش من الان در شرایط کاریم در موقعیتی هستم مثل پریدن سایت، خداروشکر تونستم به خوبی ذهنمو کنترل کنم و تو احساس بد نرفتم و گفتم قطعا خیری توش هست چون تو مراحل قبلی کاریم من هر وقت به همچین شرایطی میرسیدم( بن بست طور) و ازش میگذشتم رشد فوق العاده ایی داشتم و مرور خاطرات کردم و خداروهزار بار شکر اینجام و تونستم ذهنمو کنترل کنم و تو احساس بد نرم و میگفتم و میگم قطعا خیریتی توش هست و من قراره رشد داشته باشم، البته که به یه سری جواب ها رسیدم ولی هنوز نتونستم که از این شرایط بگذرم؛ اما تقلا کردم، که زودتر از این مسیر خارج شم، آخه ذهنم زرنگه، میاد میگه تموم شرایط رو ما خودمون به وجود میاریم قطعا مسیرو داری اشتباه میری که تو همچین شرایطی هستی، خیلی سعی کردم زودتر حلش کنم ولی نشد، هنوزم حل نشده؛ دقیقا امروزم رفتم بیرون که حل کنم این قضیه رو( تو این چند ماه کار هر روزه منه که صبح میرم بیرون که این شرایط رو حل کنم) امروز 8 صبح رفتم بیرون گفتم امروز تا یه حدی حلش میکنم این قضیه رو ولی نشد: یه حسی بهم گفت تقلاتو کردی؟ به این درو اون در زدی؟ تموم شد؟ اگر تموم شد یکم آروم بگیر، باید آروم بگیری که جواب بهت داده بشه، رفتم ساحل پیاده روی یه ساعت، الانم اومدم خونه، رو مبل خونه دم پنجره نشستم و دارم کامنت مینویسم، منطق میگه پاشو این قضیه رو زودتر حلش کن، ولی قلبم میگه بشین خونه؛ فقط آروم بگیر و من تصمیم گرفتم پامو از خونه بیرون نذارم تا این شرایطو تو همین خونه برطرف کنم و مطمعنم الان که سپردم به خوده خدا خودش برام حلش میکنه، من الان فقط وظیفم اینه طرف خودمو با آرامش و آروم قرار انجام بدم تا بتونم صدای الله رو بشنوم، مثل الان که بهم گفت دست از تقلا بردار: برو بشین خونت، یک روز، 2 روز، 1 هفته، 1 ماه؛ هر چقدر که لازمه بشین خونه و الان ذهنم، حالم و احساسم در عالی ترین شرایط ممکنه، و میخام فقط رو خودم و رو سایت کار کنم : قطعا خداوند مثل دفعات قبل خودش به بهترین شکل ممکن کارارو انجام میده، من از همه لحاظ دارم خوب عمل میکنم، کار کردن رو خودم، رو سایت( بحث عزت نفس، توحید، عمل کردن، سپاسگذار بودن، ایمان داشتن به خداوند) اما اینو یادم رفت که کامل بسپارم به خدا و پارو نزنم( این پارو زدن رو با ایمانی که حرکت نیاره حرف مفته رو اشتباه گرفتم) الان فقط باید بسپرم به خدا و پارو نزنم ؛ همین( اینم هدایت من در شرایط فعلیم) و میام مینویسم که خدا چجوری شرایطو برام حلش کرد
خدایا با تموم وجودم و با تک تک سلول های بدنم سپاسگذارتم بخاطر این آرامش قلبی که دارم
به نام خدا
سلام خدمت استاد گرامی و خانم شایسته و دوستان صمیمی عباسمنشی.
استاد خیلی این دو تا فایل عالی بود. واقعاً وقتی فکر میکنم همه ی اتفاقات زندگیم که به موفقیت رسیده همین شکلی بود و من هدایت شدم. الان داشتم یه بار دیگه این فایل رو میدیدم که رسید به اونجا که استاد میگه که وقتی رفت سفارت ، اون خانمه که پاسپورتش رو نگاه کرد بهش میگه که شما کجا خدمت کردین و بعد استاد میگه که من خرید خدمتی هستم و باز کار ساده تر و راحت میشه برای استاد. میخوام بگم استاد تو یکی از دوره ها میگه که زمانی که میخواست خدمتش رو بخره آخر سال بوده و اداره ها میخواستن ببندند ولی استاد میره که خدمتش رو بخره چون یه حسی بش میگفته که همین الان این کار رو انجام بده ولی آخرین روز بوده یه سری کارهای اداری داشته مثلا باید استلام میگرفته، که برای این کار هم باید میرفته از تهران تا قم و استاد میگه من همون لحظه یه ماشین دربست گرفتم و رفتم قم و استلام گرفتم و برگشتم ، ماموره باورش نمیشده که این رفته باشه تا قم و برگشته باشه به این زودی، ولی استاد این کار رو انجام داده بود. و خدمتش رو هم خرید. تازه اون روز هم آخرین روز کاری بوده و بعدش تعطیلات عید بوده و حتی اون ماموره هم به استاد میگه امروز نمیرسی و بزارش برای بعد از عید حالا نهایتاً یه چند درصدی میکشن روش و تو برو و بعد از عید بیا و کاراهات رو انجام بده ولی استاد میگه نه و میره و اون کار رو همون روز تموم میکنه، و بعد از عید اتفاقی که میوفته بحث خرید خدمت کلاً کنسل میشه و استاد خودش میگه یبار من با تعهد رفتم و این کار رو انجام دادم و همون کار چقدر ایشون رو تو زندگیش جلو انداخت که حتی بعد از سالها هم بحث خرید خدمتش بنفعش میشه. کارهای که به ما الحام میشن تا ما انجام شون بدیم یه همچین حالتی دارن که میتونن تا سالها بعد هم بنفعمون باشند. داشتم فایل رو نگاه میکردم که یه لحظه این اومد به ذهنم و گفتم بیام بنویسمش.
تازه ترین الهامی که بهم شده همین دیشب بود که پسر عموم بهم زنگ زد و گفت پاسپورتش رو لازم داره و خودش دبی بود ولی پاسپورتش ابوظبی. و به من گفت که سریع لازمش دارم و امشب باید دستم برسه. دیر وقت بود و کسی هم نبود که بره دبی. و بخاطر شرایط کرونا هم راه ها بسته و رفت و آمد به دبی خیلی راحت نیست از ابوظبی. بعد پاسپورت دستم بود و تو ماشین بودم و شروع کردم زنگ زدن به دوستان که کسی دبی نمیره و هیچ کس هم نبود. یه بیست دقیقه ای تو ماشین بودم که یادم اومد یکی از بچه ها امروز اومده ابوظبی و کارش هم خرید و فروش موبایله و توی منطقه موبایلی هاست. شمارش رو هم نداشتم گفتم چیکار کنم بعد یه حسی بهم گفت برو سمت بازار موبایلی ها و منم حرکت کردم وقتی رسیدم اونجا یادم اومد که یه دوستی تو دبی هست که ممکنه شمارش رو داشته باشه و بعد زنگ زدم به اون دوستم و اتفاقاً شمارش رو داشت و شماره رو ازش گرفتم و بهش زنگ زدم و جریان رو بهش گفتم، و گفتم تو کجایی، گفت من تو فلان مغازه وایستادم، من دقیقاً پشت همون مغازه بودم و رفتم و پاسپورت رو بهش دادم و کارم انجام شد ولی تو این وسطا ذهنم همش میگفت نه کجا میخوای بری،به کی میخوای زنگ بزنی، الان ساعت نه و نیم شبه کسی اینجا نیست اونایی که از دبی اومدن همه برگشتن رفتن دبی ولی من وقتی این کار رو انجام دادم یه احساس قدرت و خوشحالی بهم دست داد با اینکه خیلی خیلی کار کوچیکی بود.
آقای جاوید نیازی
دورود به شما دوست و هم فرکانسی عباسمنشی
چقدر داستان تحویل پاسپورت شما برای رسوندن به دوستتون دقیقا در زمان درست و مناسب و مکان درست و مناسب اتفاق افتاد
خیلی خیلی تشکر قدر دانی میکنم که دوستانی چون شما با نوشتن چننین هدایت هایی در درک و آگاهی بیشتر و باور سازی کمک میکنه و می توان گفت که برای من هم میشود .. یعنی واقعا از طریق شهود و الهام خداوند با ما صحبت میکنه و باید خدارو در همه ی زمینه های زندگیمون باور کنیم و ایمان داشته باشیم
بازم آقای نیازی ازتون تشکر و قدرانی میکنم برای این کامنت جذاب و زیبای هدایتی شما
نور و عشق و مهر و محبت و صلح و دوستی و سلامتی و موفقیت و پول و ثروت پایدارو از هدایت الهی با آرامش و آسایش بیشتر و بهتر رو برای همه مون آرزومندم
ممنون و سپاس
🌷🌷🌷🍀🍀🥀🥀🥀🌺🌺🙏🙏🙏🙏🙏
ان علینا للهدی
ستایش مخصوص فرمانروای جهانیان که منو به راه راست و توحید، راه کسانی که نعمت داده هدایت کرده
*من بی نظیر و فوق العاده ام، من هدایت شده ام
سلام استاد جانم، خانم شایسته گل و هم فرکانسی های عزیز
الله اکبر از این توانایی در درک و تفسیر الهامات و هدایت خداوند و این همه توکل در عمل به الهامات. استاد اگه من جای شما بودم با مسدود شدن کارتم فورا ذهن نجواگرم تفسیرش از هدایت خداوند این می بود که چون در راه رفتن اختلال ایجاد شده این یعنی نباید بری و نمیرفتم و نتیجه هم که معلوم بود. این همه آگاهی و شناخت پیام خداوند و قدرت تمیز آن از نجوای ذهن واقعا نیاز به کار کردن مداوم و تمرین هر روزه و سینه گشاده داره ( رب اشرح لی صدری) تا بتونی توی اون شرایطی که همه چی به هم ریخته ذهنتو کنترل کنی و با تمرکز بر زیباییها فرق بین الهامات و نجواها رو تشخیص بدی و تازه بعد از اون یه ایمان و یقین و توکل و شجاعت نیازه تا به الهامات عمل کنی. و اونجاست که خداوند به شجاعان پاداش میده و خلاف وعده نمیکنه( کسانی که ایمان می آورند و عمل صالح انجام میدهند نه غمگین می شوند و نه ترسی دارند). و چه کسانی مومن تر و عمل صالح تر از استاد و مریم جان.
استاد جان هر وقت در مورد شیوه راحت اخذ ویزا وهدایتتون به اون خانمی که فارسی صحبت میکرد میگید من مو به تنم سیخ میشه و اشکم میریزه و الان هم دوباره همین شد.الله اکبر، مگه میشه خدا این قدر راحت؟ البته که میشه واسه کسانی که ایمان دارند و به قوانین بدون تغییر خداوند عمل میکنند و در همه شرایط با خودشون در صلحند و صدق بالحسنی هستند و فرکانس هم جهت با خواسته می فرستند، و خداوند هدایتشون میکنه و آسون میکنه بر اونها آسونی رو. مسلمه که برای این افراد باید تو دو دقیقه ویزای آمریکا صادر بشه و تازه با یه بلیط ارزان قیمت و لاکچری وخلوت، لم بدن و مستقیم برن بهترین ایالت آمریکا که کاملا منطبق با روحیات استاده و یه دوست خوب، یه دست از دستان خدا منتظرشون باشه.خدایا شکرت. استاد اعتراف میکنم گاهی نجوای ذهن منم میگفت ملک و املاک و حساب بانکی استاد هم در گرفتن ویزاشون بی تاثیر نبوده البته همیشه سعی میکردم درجا خفه ش کنم که خدا رو شکر الان شما گفتین اصلا مدارکتون رو ندیدن و کلا اون نجوا رو خفه کردین.
خدایا درکم از دریافت الهامات رو زیاد کن و ایمان و توکلم برای عمل به الهامات و هدایتت رو فزونی بده و مدارم رو با مدار خواسته هام یکی کن. آمین
خدایا شکرت توی یه کشوری مثل آمریکا و بخصوص در فرودگاه و قسمت ورودی که افسرها خیلی جدی و سخت گیر هستن و با کسی شوخی ندارن یه افسری پیدا بشه بگرده واستون برگه ورود اطلاعات پیدا کنه تازه یه آدرس هم همینجوری وارد کنه و کلا قصدش فقط کمک برای راه افتادن کار باشه و بعد هم welcome to america بگه واسه شش ماه .چه برداشتی میشه کرد جز اینکه شما اونقدر به قوانین خداوند عمل میکنین و در مدار خواسته ها قرار دارین که خداوند هم در هر زمان و مکانی شما رو به خواسته هاتون هدایت میکنه و دستان کارراه انداز خودش رو واستون میفرسته . الله اکبر. بغیر از الله اکبر چه میشه گفت؟
استاد عاشقتم که با ایمان بخدا و هدایتش، در لحظه تصمیم میگیرین و خودتون رو توی شک و تردید نگه نمیدارین. مثل رفتنتون به L.A واسه مسابقه کشتی و عاشق خانم شایسته هم هستم که همیشه همراه و پایه هستن.تازه بلیط هم نگرفتین اعتراف میکنم اگه من بودم نجوای ذهنم میگفت بدون برنامه و گرفتن بلیط 5000 کیلومتر بری بعد هم بلیط گیرت نیاد اونوقت چکار میکنی؟ اما شما با اعتماد و توکل به خدا حرکت کردین خدا هم به پاداش این توکل هدایتتون کرد که اول برین در مورد زمان مسابقه بپرسین و نتیجه هم این شد که درست در زمان شروع مسابقه ایران وارد سالن شدین.لحظه لحظه زندگی شما بر اساس ایمانتون به خدا و هدایتش رقم میخوره. منم باید بیشتر روی خودم کار کنم که تصمیماتمو با توکل به خدا و هدایتش ، سریع عملی کنم نه اینکه آنقدر امروز و فردا کنم و توی شک و تردید بمونم که نجواهای ذهن بر هدایت خداوند پیروز بشن و آخرش هم هیچ اقدامی انجام ندم و هیچ قدمی بر ندارم. خدایا شهامت برداشتن قدم اول رو بهم عطا کن که قطعا خودت دستمو میگیری قدمهای بعدی رو همراهیم کنی .
استاد فکر کنم هدایت شما به رفتن به L.A هدف مهمتری از دیدن مسابقات کشتی داشته و خدا هدف اصلیش از این هدایت در واقع این بوده که شما متوجه بشید برای انجام کارهای اقامتتون یه پروسه ای رو باید بگذرونید که همزمانی جالبی بین اون زمانی که شما اقدام کردین و زمان مورد نیاز برای انجام پروسه ایجاد شد و البته چه خوب که در زمان مناسب در مکان مناسب بودین دقیقا روزی که اون خانم وکیل دادگاه نبود و البته توی لس آنجلس هم بود و غیر از هدایت خدا کی میتونه اینقدر اتفاقاتو قشنگ و حرفه ای بچینه؟ الله اکبر. خدایا شکرت که اینقدر دقیقی.
استاد مدتیه منم تصمیم به مهاجرت دارم و علیرغم اینکه روی ذهنم کار میکنم و میگم فقط روی خدا حساب کن و اصلا به حرف دیگران و قوانین و دولت ها کاری نداشته باش ولی باز یه نجواهایی میومد توی ذهنم مثل باید آیلتس بگیری، باید حساب بانکی بالایی داشته باشی و از این قبیل ، ولی خدا رو شکر با تعریف دقیقی که از مهاجرتتون کردین یه جورایی قلبم آروم شد. اصلا حالم خوب شد استاد. عاشقتم که با فایلهای هدایتی که میذارین جواب سوال هر کسی رو به یه شکلی میدین و آرومشون میکنین.
خدایا منو با آشنایی با این سایت، جزو هدایت شده ها قرار دادی. خدایا منو در ادامه این راه ثابت قدم کن
خدایا منو در شناخت الهامات و هدایتت و تفسیر درست الهاماتت آگاه ترم کن
خدایا ایمان منو قوی تر و در عمل به الهاماتت مصمم ترم کن
هر اندازه هدایت خدا رو باور داشته باشی به همان اندازه در مسیر رسیدن به خواسته ها قرار میگیری. خدایا باور منو به قدرت، آگاهی، توانمندی و اعجاز خودت ، روز به روز بیشتر کن.
خدایا در هر خواسته ای، شهامتم برای برداشتن اولین قدم رو روز به روز بیشتر کن
خدایا فرکانس ثابت ما رو در حالتی قرار بده که همیشه حالمون خوب باشه چرا که حال خوب= اتفاقات خوب
سلام استاد جان
من نمیدونم شما هممدار پیغمبرها و اولیا شدین که غیب میگین یا ما خیلی وصل مدار خدا شدیم که اینقدر واضح باهامون صحبت میکنه. واضحها، واضح واضح!!!
اصلا این نشانه هر روز یه چیزی در حد یه پنجره مستقیم به در خونهٔ خداست. میری، در میزنی، سؤال میپرسی، جواب میگیری، میای!!!
امروز مدارم پایین بود، جناب ذهن وسوسهگر سخت مشغول فعالیت بود که ای بابا! خودت رو معطل این حرفها کردی! کو؟ پس چرا اتفاقی نمیفته؟ چرا هر چی تجسم هم میکنی جواب نمیگیری؟ این حرفا مال تو نیست که، یه دوسه نفر نتیجه گرفتن، حالا تو هم باورت شده و خودت رو معطل کردی!!
یعنی رگباری داشت افاضات میکرد.
صبح نشانهم رو باز کرده بودم و این فایل اومده بود. منم که خیلی ارتعاشم امروز بالا نبود، یه نگاهی کردم بهش انداختم و گفتم ولش کن. حفظم دیگه. همون که استاد میگن اون تمییزکننده خودش غلتید اومد دم ماشین! همینطوری بهش فکر میکنم ببینم چی برام داره!
خلاصه فایل رو گوش ندادم. بعدازظهری با همون ارتعاش و با همون رگبار افاضات ذهن وسوسهگر طبق عادت اومدم سایت، قشنگ و واضح صدای خدا رو شنیدم که گفت کامنتای این فایل رو بخون. اینقدر واضح بود که نتونستم مقاومت کنم. چند خط از کامنت آیای عطار روشن رو خوندم، خواب رفتم، اصلا هم نفهمیدم چی دارن میگن. دوباره از خواب که پا شدم انگار حتما باید ادامهٔ کار رو میخوندم، برگشتم به سایت و این فایل و کامنتها. همون دو تا کامنت اول پیغام خدا بود. من تکههایی که میفهمیدم خدا من رو فرستاده اینجا تا بهم این حرفها رو بزنه، اینجا میآرم تا برای خودم ثبت بشه و یادی باید برای زمان بییادیها:
«مگر دوستان من نبودند که مرا مسخره می کردن بخاطر اینکه انقدر عباس منش گوش میدم
چرا من رها نکردم
من چه تفاوتی با گذشته خودم دارم
من هدایت شدم
من به آسانی در این سایت ماندم
من به آسانی قلبم برای حرف های استاد نرم شد
من هدایت شدم تا در مسیر توحید باشم
سعی کنم
خطا کنم
درس بگیرم و بهتر ادامه بدم» این تکه حرف آیای عطار روشن دقیقا با من بود که دیروز یه نفر من رو مسخره کرد و گفت تنها کار مفیدی که میکنی، اینه کامنت بنویسی، … . من برای اینجا موندنم واقعا مسخره میشم و این جواب امر به استقامت بود.
إِنَّ الَّذِینَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلائِکَهُ أَلاَّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّهِ الَّتِی کُنْتُمْ تُوعَدُونَ
ثم استقاموا
ثم استقاموا
ثم استقاموا
من در این مرحلهام و باید نلغزم. چارهای نیست جز اینکه نلغزم.
«دوست دارم آنجا که در قرآن شیطان ادعا می کند بندگانت را از راه به در خواهم کرد و خداوند پاسخ می دهد بر بندگان من تسلطی نداری آیه ای در پرانتز قرار دهم.
(ما عباس منشی داریم که به بندگان من می آموزد حربه های تو را خنثی کنند)
6 ساله فقط با شنیدن صدای استاد عباس منش توانستم بر نجوای ذهنم غلبه کنم و شکست نخوردم.
از شدت فشار گریه کردم اما رها نکردم
از ناهمانگی نتایج با تلاشم کلافه شدم اما رها نکردم
از پریشانی افکارم به عجز آمدم اما رها نکردم
و هر بار در هر شرایط روحی که بودم فقط با گوش دادن بیشتر و مداوم به حرف های استاد خودمو نجات دادم و مسیرم رو ادامه دادم.»
این هم یه تو دهنی به شیطان وسوسهگر که یه پیغام از جانب حضرت دوست که:
رها نکردم
رها نکردم
ادامه دادم
گریه کردم اما رها نکردم!!!
(قربونت بشم که اینطوری پیغام میفرستی، حتی وقتی ما قانون رو رعایت نمیکنیم، حتی وقتی میخوایم از تکامل جلو بزنیم، حتی وقتی استقامت ورزیدن رو یادمون میره، حتی وقتی بهت شک میکنیم، بازم پیغامت رو میفرستی)
این قسمت از کامنت آقای حسینی که دیوونم کرد.
استادجان، شما با این حرفا غریبه نیستید؛ اما وقتی این حرفا رو باصدای خدا میشنوی، مست میشی، از خود بیخود میشی:
«واقعا خدا داره با من حرف میزنه، داره میگه تو روی این توحید بیشتر کار کن، من خودم هر چی بخوایی بهت میدم، تو بیشتر روی توحید کار کن، من یه جوری مثل استاد هدایتت میکنم که حیرت کنی، تو بیشتر روی توحید کار کن، ایمانتو ببر بالا، توکلتو ببر بالا، به من اجازه بده، بزار هدایتت کنم، بعد میبینی که همینطور که واسه عباسمنش شد، واسه تو هم میشه. تو به من اجازه بده، کاری که برای بقیه شاید 7 ماه طول بکشه، شایدم اصلا نشه رو برات میتونم توی 2 دقیقه حل کنم.»
الان به جنون میرسم. به تک تک کلمات من خدا جواب فرستاده. یادمه امروز از پلههای مترو که داشتم میومدم بالا، به خودم میگفتم: آخه هیچ نشونهای هم نمیفرستی!!!
حالا این جمله رو ببینید:
«موقعی که هیچ نشانه ای از هیچی نیست، بگی چشم.»
«اصلا اون تیکه که همه چیز بسته شده بود منو حیرت زده کرد، انگار خدا گفته ببین این امتحانته، ببینم حالا ایمانتو. نشونم بده. یاد اون داستان قبرستان و چادر افتادم. که اون موقعی که همه چیز به ظاهر رفته، اون موقع وقت امتحانه، اون موقعست که باید ایمانتو نشون بدی.
مثل وقتی یوسف به رحمت خدا رفت
مثل وقتی که کلاس استاد توی سالن به اون بزرگی فقط یه نفر شرکت کننده داشت.
به خدا این داستان خودش تقویت کننده ایمانه، به خدا اگه با قلبمون گوش بدیم، منبع توکله، منبع ایمانه، منبع اعتماد به ربه…»
و بعد از خواندن این کامنتها…
و من تسلیم
و من تسلیم
ومن تسلیم
مثل اون لحظه که موسی رسید به دریا و پشت سرش فرعون بود و هیچ راهی نبود جز یقینٌ شق له البحر. یقینی که دریا رو براش گشود.
مثل اون لحظه که موسی با یه تکه چوب رفت در جمع سحره فرعون و خودش هم نمیدونست چه اتفاقی قراره بیفته.
مثل لحظهای که توی چاه هیچی رو نمیدید؛ اما خدا داشت فرمانروایی میدید.
مثل لحظهای که بچهٔ نوزادی روی یه تکه چوب توی دریا رها شد.
مثل زمانی که به پیغمبر امی سوادناخوانده معجزهٔ کتاب فرستاد.
مثل زمانی که میوهٔ غیرفصل برای مریم فرستاد تا نشون بده یرزق من تشاء بغیر حساب
و من تسلیم، دقیقا مثل همین الان که هیچ راهی به ذهنم نمیرسه.
(نوشتم و در حین نوشتن یک آن لحظهای از آینده جلوی چشمم اومد که برگشتم، همین کامنت خودم رو میخونم، حال امروزم رو به یاد میآرم و خوشحال میشم که ادامه دادم)
ممنونتم استاد. زندگی تو مدار توحید حلالت باشه!