داستانی درباره هدایت الهی | قسمت 2 - صفحه 6 (به ترتیب امتیاز)

702 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    صالح گفته:
    مدت عضویت: 2322 روز

    من یک بار این نظر رو کامل نوشته بودم اما دستم خورد و پاک شد، چند لحظه حالم گرفته بود اما شاید همین باعث بشه که توی سایت یه راه حلی براش فراهم کنند که کامنت ها قبل از انتشار یه جایی ذخیره بشه که همچین اتفاقی نیافته.

    خب بریم سراغ نظر و سعی میکنم این بار قشنگ تر بنویسمش.

    اول هم یه سپاسگزاری برای این فایل جدید بکنم که از اون روزی که من فایل شماره یک رو نوشتم منتظر بودم این فایل آپلود بشه ببینم ادامه این داستان چی میشه.

    دلیلی که این دیدگاه رو مینویستم:

    1 یک داستان ار هدایت خودم رو به اشتراک بگذارم که همین امروز اتفاق افتاد

    2 این داستان در ذهنم پر رنگ تر بشه

    3 روی فایل قلبی یک کامنت نوشتم و باز خورد و اتفاقات بعد از اون کامنت باعث شد حسم خیلی عالی بشه و میخوام بیشتر این حس رو تجربه کنم.

    داستان دقیقا از همون کامنت روی فایل قبلی شروع میشه، چند تا از دوستان دیدگاهشون رو برای من نوشته بودن و من داشتم نوشته های دوستان رو تو ذهنم بالا پایین میکردم. که یک نکته ای توجه ام رو به خودش جلب کرد:

    دوستان خیلی راحت سپاسگزاری میکردن، خیلی راحت نوشته بودن خدایا شکرت، خدایا سپاسگزاریم و …

    و این یک سوال توی ذهنم ایجاد کرد:

    چرا من انقدر راحت نیستم برای شکر گزاری؟

    (قبلا چند بار تصمیم گرفتم، شکر گزاری روزانه انجام بدم اما هر بار بیخیالش میشدم، البته این رو بگم که این عبارت “خدایا شکرت” رو زیاد تکرار میکنم اما بیشتر یه تکه کلامه و بار احساسی مثبتی نداره.)

    سریع میخواستم بیام از بقیه دوستان بپرسم که چرا من اینطوری ام؟

    یا چیکار باید کنم.

    اما دسترسی به اینترنت نداشتم.

    و دیگه اصراری بر جواب گرفتن از دیگران نورزیدم.

    امروز بعد از بیدار شدن داشتم صفحات صبحگاهی خودم رو مینوشتم ( یه تمرین برای افزایش خلاقیت، وقتی بیدار میشی سریع چند صفحه برای خودت مینویسی و همین)

    داشتم از صفحات خداحاظی میکردم که یه حسی بهم گفت یادته یه سوال داشتی؟

    حالا این جواب:

    (دست نویس های اون لحظه ام رو باز نویس میکنم)

    قدم اول از اینجا شروع کن:

    “هر چیزی اتفاق افتاد که دوست داشتی، حال کردی ، میخواستی بیشتر اتفاق بیافته به خودت بگو عاشقتم”

    این رو مثل یک دستور الهی بدون!

    چون خدا نیاز نداره که تو ازش تشکر کنی. خدا میخواد که تو خوشحال باشی. و حس خوبی داشته باشی و الان دستور میده که سپاسگزاری( به شکل معمول) که حس خوبی رو نمیده کنار بذار و بجاش از این فرمول استفاده کن که حس خوبی میده:

    هر اتفاق خوبی رخ میده خطاب به خودت میگی عاشقتم.

    منطق این حرف چیه؟ اول اینکه یک موضوع احساسیه

    دوم منطقش اینه که خدا در وجود من هست

    وقتی به خودم بگم عاشقتم خطاب به تمام وجود گفتم عاشقتم.

    من برای همین مساله هم عاشقتم.

    عاشق خودمم

    خدا نگهدار

    توضیح اول:

    من کاملا باور دارم که ثروت، نعمت، پول و هر چیز دیگه ای که وارد زندگیم میشه و من دوستش دارم و حس خوبی بهم میده یک جلوه از عشق خدا به منه، یعنی خدا داره به من عشقش رو ابراز میکنه. حالا من موظفم هر بار خدا عشقش رو به ابراز میکنه، من عشقم رو به خودم ابراز کنم.

    (یادم باشه که خدا در وجود من هست، یا بهتر من در وجود خدا هستم.)

    توضیح شماره دوم:

    این فرومل برای من جواب میده، نمیدونم برای شما هم جواب میده یا نه.

    من توی همین چند ساعتی که این کار رو تکرار کردم،

    هر بار که اتفاق خوبی افتاد به خودم گفتم عاشقتم.

    اصلا قلب من رو تکون میده این کار.

    توضیح سوم:

    خدا از هر طریقی میتونه به ما جواب رو برسونه، جواب اختصاصی که برای ما کاربرد داره، یه بار از طریق دستان و بیرونی ها، یه بار از طریق حس و قلب و درونی ها.

    هدایت رو محدود نکنیم.

    امیدوارم که عاشق خودتون باشید.

    خدانگهدار

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  2. -
    نادیا گفته:
    مدت عضویت: 2527 روز

    سلام

    اولین بار بود فایلی گوش میدادم اشک میرختم

    قبلا از بچها شنیده بودم ولی این بار خودم تجربه کردم.

    من با این فایل معنی،مفهوم و اصلا خود این آیه را تازه فهمیدم یعنی چی؟؟؟!!!!

    ★الیس الله بکاف عبده★

    آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟؟!

    فایل گوش میدادم،

    اصلا محو هدایت خدای مهربان شدم،

    شیطان نجوا میکرد،بخاطر پولش،بخاطر لباسشون بود افسر تحویلشون گرفت😓

    اونجا که گفتید چمدان آجیل؛

    گفتم بده به افسر برا خودش که بهتون گیر

    نده😓🙄

    باج دادن،ترس،شرک علنی در وجود خودم میدم.

    بعد گفتید:افسر گفت:برن نمیخوات چمدان هاشون بگردی.

    گفتم:عععععععععه

    واقعا خدا برایم کافی است.

    بعد از این فایل هدایت۱،۲

    اصلا یه حالیم،نمیتونم کامنت بزارم،

    یجور حس میکنم بین زمین و آسمانم😓

    ممنونم از شما استاد

    و بی نهایت از خدای به این باحالی که ما داریم😍👏👏👏

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  3. -
    جواد صنمی گفته:
    مدت عضویت: 1953 روز

    به نام خداوند بخشنده و مهربان

    سلامی گرم به استادان عزیزم و دوستان محترم

    این داستان هدایت شما رو بارها گوش کردم و هربار اشکم سرازیر شده از این همه نزدیکی شما به خدا و این گوش کردن شما به جریان هدایت ها واقعا تحسین برانگیز هست این ایمان و عملکرد شما نسبت به جریان هدایت

    از خدا برای خودم و دوستان عزیز درک و عمل بیشتر به جریان هدایت ها رو آرزو میکنم

    خیلی وقت ها شده برای من و برای همه شما که این جریان هدایت رو شنیدیم و عمل کردیم و نتیجه خوبی گرفتیم و خیلی وقت ها هم شده که شنیدیم و عمل نکردیم و نتیجه اش رو دیدیم

    اما اینجا می‌خوام داستان هدایت خودم رو بگم از مهاجرتی که داشتم و خدا چگونه دستان مهربانش رو برای من فرستاد تا لحظه به لحظه هدایت و کمکم کنه

    می‌نویسم تا یادم باشه که خدا همینطوری که کمکم کرد و دستم رو گرفت به همین شکل هم می‌تونه بقیه کارها رو برام انجام بده

    داستان هدایت من

    من جواد صنمی اهل مشهد ساکن اصفهان

    خوب داستان از اینجا شروع شد که قبل از اینکه بخوام مهاجرت کنم خیلی ترس ها داشتم و خیلی نگرانی ها از اینکه برم یک شهر دیگه چیکار باید بکنم جای خوابم چی میشه خوراکم چی میشه کارم چی میشه مادرم و خواهرام تنها هستند کسی رو ندارم که مراقبشون باشه اگر پول نتونم در بیارم چی میشه اینقدر این ترس ها و نگرانی ها بود که هروقت بهش فکر میکردم تمام تن و بدنم می‌لرزید و دستام خیس عرق میشد و حتی فکر کردن بهش هم بسیار برام دردآور بود

    اما با تمام وجودم میخواستم حرکت کنم می‌خواستم برم توی دل ترسهام میخواستم ایمانم رو نشون بدم میخواستم خدای خودم رو بیشتر بشناسم این که استاد میگه خداهمه جاهست و کمک می‌کنه رو میخواستم بیشتر درک کنم و بفهمم میخواستم خودم رو بفهمم که اصلا میتونم از پس چنین کاری بر بیام ؟؟؟؟!

    اینقدر این فکرها بود که اصلا حال خوب برام نداشته بود و هر روز حالم بدتر میشد و روز میزدم که حالم رو خوب کنم و خیلی وقت ها توی تنهایی خودم گریه میکردم و از خدا راه نجاتی میخواستم

    من هرهقته جمعه ها میرفتم کوه و توی تنهایی با خدا حرف میزدم و خیلی خوب بود و آرامش داشتم تا اینکه یک جمعه که حالمم خیلی نامیزون بود رفتم تو کوه و تا دلتون میخواد گریه کردم همون لحظه دیگه تصمیم گرفتم که به این دردودرنج خاتمه بدم داخل پرانتز بگم ( که من چون نجار بودم و کارم رو تجربی یاد گرفته بودم دوست داشتم کنارکارم بیشتر یاد بگیرم و کارهای بهتری انجام بدم و یک شخصی توی اینستاگرام دیده بودم که بسیار حرفه ای و خوب کار می‌کنه و همیشه آرزو داشتم که پیشش کار کنم و اینقدر کار خوب بود که پیج های خارجی هم عکس و فیلم های ایشون رو به اسم خودشون می‌داشتند ) خلاصه اون رو توی کوه خدای درونم بهم گفت که برو توی سایت و یک بلیط بگیر برای اصفهان اوایل بهار امسال بود و توی ماه رمضان بودیم رفتم توی سایت و یک بلیط قطار گرفتم برای اصفهان خیلی جالب بود برام که بلیط قطار درجه یک با تخفیف خیلی خوبی رو سایت بود که بعداً متوجه شدم که به ندرت پیش میاد که تخفیف بذارند و من اون روز بلیط رو خریدم و قرار شد دوسه روز بعدش برم اصفهان این در صورتی بود که هیچکس خبر نداشت حتی خانواده و مادرم و وقتی که بهشون گفتم خیلی ناراحت شدند اما من تصمیم خودم رو گرفته بودم و باید میرفتم

    چه باورهای بهم کمک کرد تا بتونم این تصمیم رو بگیرم باور اینکه خدا محافظ خانواده ام هست خدا نگه دارمن هست تا الان خدا به من و خانواده ام روزی داده همینطور که استاد تونسته من هم میتونم وقتی خدا به استاد کم کرده پس به من هم کمک می‌کنه من ایمان و عزت نفسم رو باید زیاد کنم بالاتر از مرگ چیزی نیست و هرآنچه که من را نکشد قوی ترم می‌سازد و …..

    خلاصه روز موعود فرارسید و بارم رو بستم و رفتم به جایی که نه دوستی داشتم نه جایی داشتم اما میدونستم که توی این مسیر حتما خدا کمکم می‌کنه خلاصه رسیدیم اصفهان و رفتم به آدرسی که از اون شخص پیداکرده بودم برای شاگردی پیشش

    از اینجا به بعدش شنیدن داره

    وقتی رسیدم دم در کارگاهش دیدم این اصلا اون نیست و من اشتباهی اومدم وقتی که با طرف صحبت کردم متوجه شدم این یک شخص دیگه هست با همون اسم با همون فامیل با همون شغل اما توی دو جای مختلف اون نجار حرفه ای در تهران بود و این بنده خدا در اصفهان

    خدای من دنیا رو سرم داشت خراب میشد و انگار آب سردی روی سرم ریختند اما به فاصله چند دقیقه خودم رو جمع و جور کزدم و گفتم این حتما هدایت خداهست حتما خیریتی هست حتما نشونه ای هست چطور ممکنه دو تا شخص با یک اسم و فامیل و یک شغل توی دو جای مختلف باشند یکی تهران و یکی اصفهان

    خلاصه تا اینکه یکم آرامتر شدم

    نزدیک این کارگاه بنده خدا منارجنبان قرارداشت حسم بهم گفت که برو اینجا فعلاو وقتی که رفتم منارجنبان توی زمانی رسیدم که همون موقع منار شروع به تکوان خوردن میکرد و این آخرین زمانی بود که توی اون روز می‌تونستم ببینم (چون سه بار بیشتر و در ساعت های 10.30 11.30 و 12.30 فقط این اتفاق میافتد) این هدایت بعدی خدا

    خلاصه کمی نشستم و شروع به گشتن آدرس استاد نجار تهرانی گشتم و خدا راهش رو باز کرد برام که با کسانی از جاهایی صحبت کردم که همیشه ارزوشو داشتم آدرس و شماره تلفن شخص مورد نظر رو پیدا کردم اما هرچی تماس میکرفتم اون تلفن بوق نمی‌خورد گفتم این هم نشانه دیگه ای هست که باید دقت کنی بهش جواد

    اون روز رفتم کوه صفه در اصفهان و از نزدیک این کوه زیبا رو دیدم و همیشه آرزوم بود که توی شهر دیگه ای که میرم کوه داشته باشه که بتونم برم مثل مشهد روزم رو اونجا سپری کردم و کلی لذت بردم (اصل داستان این هست که من توی این شهر خیلی حالم خوب بود ) و اصفهان یک جورایی برای من بهشت هست چون پر از دار و درخت و سرسبزی و پارک و آب خونه های بزرگ و زیبا هست

    ذهنم خیلی داشت بهانه می‌چید و اذیتم میکرد که برگرد مشهد تو اومدی اینجا و طرف رو پیدا نکردی حالا کارت رو انجام دادی دیگه برگرد (اینجا باید حواسم می‌بود که گول این شیطان رو نخورم) با خودم گفتم میرم تهران پیش این شخص اگر اوکی شد که میمونم و کار میکنم اما اگر نشد برمی‌گردم همین اصفهان همون شب دوباره بلیط قطار گرفتم برای تهران و جالبه که از زمانی که بلیط گرفتم تا حرکت قطار 2 ساعت زمان داشتم (این هم هدایت بعدی نشانه بعدی )

    حرکت کردم اون شب به سمت تهران

    صبح رسیدم و اسنپ گرفتم برای کجا؟

    کارگاه شخص مورد نظر

    کارگاهش کجاست ؟

    جاجرود

    بلاخره حرکت کردم و رفتم دم در کارگاهش و وقتی در کارگاهش رو دیدم قلبم بهم گفت که خودشه حالا برو در بزن و ازش درخواست کن

    وقتی رفتم توی کارگاه دیدم بللله همونی هست که من دنبالش می گشتم کارگاهی بزرگ با دستگاه های پیشرفته اروپایی و کلی کارگر

    اما خودش نبود چند دقیقه ایستادم گفتند که داره میاد رفتم باهاش صحبت کردم و داستان رو براش توضیح دادم من توی ذهنم فکر میکردم چون دارم قوانین رو کار میکنم پس همه اتفاق هایی که من توی ذهنم هست باید برام بیفته و همه باید هرکاری برام بکنند

    خخخ

    اما فهمیدم نه بابا اینطوری ها هم نیست تو باید خودت رو اصلاح کنی

    خلاصه این بنده خدا قبول نکرد و یکم حالم گرفته شد اما گفتم باز هم این هدایت خدا هست من باید بهتر بشم و نشونه ها رو بهتر درک کنم

    خلاصه مونده بودم که چیکار کنم توی تهران بمونم یا نه و این رو هم بگم که اصلا تهران رو دوست ندارم و ازش متنفرم و نمی‌دونم دقیقا چرا و مهمتر از همه حالمم اصلا مثل اصفهان خوب نبود همون روز دوباره بهم گفته شد برگرد اصفهان دوباره روز از نو بازی از نو رفتم ترمینال اما هیچ اتوبوسی برای اصفهان نداشت و چون ماه رمضان بود و به تعطیلات عید فطر نزدیک بود همه جا شلوغ بود و بلیط به سختی پیدا میشد اصلا نبود بگم بهتره

    خیلی الاف شدم توی ترمینال تا اینکه یک اتوبوس بود برای مشهد که ساعت 8.45 حرکت می‌کرد و کلی اصرار میکردم به بنده خدا راننده که من رو هرجوری شده ببره چون اصلا جا نداشت و اتوبوس بعدی فردا بود که اون هم پر بود آخر با کلی التماس گفت ساعت 8.30 کنار اتوبوس باش شاید توی صندوق بشه جا داد منم خوشحال گفتم باشه

    اومدم توی سالن انتظار نشستم تا ساعت بشه و برم با خودم خیلی صحبت میکردم که جواد تو نیومدی که به این راحتی جا بزنی و برگردی تو قول دادی به خودت و خدا که حرکت کنی و این برگشتن یعنی جا زدن ترسیدن شکست خوردن کم آوردن و همه این ها نشونه آدم های ضعیف و بدون اعتماد بنفس هست و دیگه حق نداری فایل های استاد رو گوش کنی چون عمل نمیکنی و فقط حرف مفت میزنی و هیچ انتظاری هم از خدا نداشته باش

    توی همین خا و احوال خودم بودم که یک پسر اومد و کنارم نشست و شروع کردم با هم به صحبت کردن که تهرانی بود و گفتم کجا میری گفت میرم اصفهان میرم برای کار پیش دوستم

    اصلا من جا خوردم گفتم بیا جواد این هم نشونه بعدی باید بری اصفهان هر جوری شده بعد این صحبت ها توی سایت ها می‌گشتم دنبال بلیط قطار یا اتوبوس برای اصفهان همه پر بودند و کم کم داشتم نا امید میشدم که یک سایتی باز شد و دو تا بلیط قطار برای اصفهان باز شد کمی دو دل بودم و ترس داشتم و نگرفتم بلیط رو حالم بدتر شد و از خودم بیشتر متنفر

    گفتم بیا خدا هم داره برات کارها رو انجام میده اما تو حرکت نمیکنی بخاطر ترس هات و نگرانی هات

    به خدا گفتم خدایا یک بار دیگه سایت رو برام باز کن قول میدم بگیرم

    خدا شاهده به طرز عجیبی سایت باز شد و اینبار دیگ تعمل نکردم و سریع بلیط رو خریدم

    حالا ساعت چند بود حرکت 10.30

    ساعت چند بلیط خریدم 8.15

    و قرار بود راس 8.30 پای اتوبوس مشهد باشم تا حا بده برم مشهد

    فقط گفتم این هدایت خداست سریع ماشین گرفتم برای راه آهن

    و به لطف خدا ساعت 10.15 رسیدم راه آهن

    خیلی اتفاق ها افتاد این وسط اما کمی کوتاه کنم

    وقتی صبح زود رسیدم اصفهان به خدا گفتم چیکار کنم حالا

    گفت فعلا برو مسافرخانه و بمون و بعد برو خوش بگذرون تا بهت بگم

    خیلی جالبه قشنگ توی ذهنمه الان

    خدا برام یک مسافر خونه پیدا کرد توی چهارباغ پایین وسایل رو گذاشتم و رفتم به کشتن اصفهان و این رو هم بگم که زاینده رود هم باز بود چقدر. زیبا بود خدای من چقدر حالم عالی و خوب بود و هست از این تصمیم

    خلاصه دو سه روزی گذشت و خوب گشتم این شهر رو 3 4 روز مسافرخانه بودم که یک شب بهم گفت دیگه امشب رو رزرو نکن گفتم خدایا اگر نگیرم شب کجا بخوابم با این همه وسیله سنگین

    اما گفتم چشم و عمل کردم شب رفتم نقش جهان نشستم خیلی زیبا بود اما کم کم داشت سرد میشد و خوابم می‌گرفت توی همین منوال هم دنبال خونه بودم توی دیوار که بتونم خونه ای اجاره کنم حالا چقدر پول داشتم 12 تومن کلا خخخخ

    حسم بهم گفت بگرد دنبال خوابگاه پسرانه چون قبلاً شنیده بودم که خوابگاه هست و میشه گرفت خلاصه یکی از بهترین خوابگاه های اصفهان رو خدا برام فراهم کرد

    توی مرکز شهر جایی که همیشه دوست داشتم توی بهترین لوکیشن با بهترین شرایط

    همون شب دوباره همون حس بهم گفت که برگرد مسافرخونه ساعت 12 شب

    برگشتم و اون وقت فهمیدم که چرا باید تمدید نمی‌کردم چون اگر تمدید میکردم شاید فکر گشتن خوابگاه نمی‌بودم

    شب خوابیدم و قرار شد صبح برم خوابگاه رو رزرو کنم برای یک ماه با قیمتی مناسب

    خوب صبح که بیدار شدم دوباره یکم حالم تا میزون بود و میخواستم برگردم مشهد خیلی کالنجار رفتم اما نتونستم بر ذهنم غلبه کنم و تصمیم گرفتم برگردم مشهد

    همون لحظه حسم بهم گفت که حالا برو دستشویی و صورتت رو بشور و این کار رو کردم و برگشتم توی اتاق تصمیم گرفتم بمونم و سریع رفتم خوابگاه و رزرو کردم چون میدونستم اگر دست دست کنم باز هم ذهنم بهانه میاره و ممکنه جا بزنم

    و وقتی که که جای خواب مطمئن شدم دوباره حسم بهم گفت که حالا نوبت کار هست برو و بگرد دنبال کار

    بعد از دو سه روز گشتن کار مورد نظر رو پیدا کردم که توی تولیدی مبلمانی بزرگ و خوب بود

    و شروع کردم به کار کردن خیلی چیزها اونجا یاد گرفتم و خیلی قوی تر شدم برای ادامه دادن

    همون جا بود که با یک شخص مهربانی آشنا شدم که بسیار محترم مهربان بود اون شخص خیلی بهم کمک کرد و خیلی دوست داشت و من رو به خونه خودش دعوت می‌کرد و غذاهای خوشمزه برام می‌آورد و خیلی خودم رو داشت

    بعد از مدت ی ماه فهمیدم که این اون کار مورد علاقه ام نیست و دیگه حالم اینجا خوب نیست

    کار مورد علاقه ام رنگکاری دکوراسیون داخلی منزل بود اما این فرق میکرد

    بعد از مدتی این شخص از تولیدی رفت و بعد از چند روز بهم زنگ زد و گفت با کسی آشنا شده که نیرو میخواد و تو میای اینجا پیش این آقا و من هم گفتم بله میام و این دقیقاً همون کاری بود که دوسش داشتم

    بعد رفتم پیش این آقای عزیز و محترم وشاد باهاش راجب کار صحبت کردم و شروع بکار کردم و تا الان که 8 ماه میگذره پیش ایشون هستم و خیلی رازی هستم و خیلی اتفاق های خوب دیگه افتاد برام توی این مدت و من بیشتر سپاسگزار خدا میشدم از حمایت ها و هدایت‌هاش

    توی خوابگاه که بودم با یک پسری آشنا شدم که بسیار این پسر محترم مهربان دوست داشتنی عالی از همه نظر و خدا یک رفیق خیلی خیلی خوب هم بهم داد که هربار میگم خدایا شکرت برای این نعمت بزرگ و این رفیق خوبی که بهم دادی و کلا آدم های درستی که سر راهم قرار میدی

    توی این مدتی که در خوابگاه بودم همیشه دوست داشتم از خودم خونه داشته باشم و خودم تنهایی زندگی جدیدی رو شروع کنم و از نو لوازم خونه بخرم و همیشه این چیزها رو تصور میکردم و لذت می‌بردم و گاهگاهی هم به املاکی ها میرفتم و خونه می‌دیدم اما چون پول کافی نداشتم خوب این خواسته بوجود نمیومد تا اینکه بعد از 8 ماه که توی خوابگاه بودم به لطف خدا شرایطی برام بوجود اومده که از هشتم دی ماه 1402 توی خونه ای که خدا برام فراهم کرده قرارع زندگی جدیدی رو شروع کنم این خونه اجاره هست و فعلا هیچ چی نداره اما یکبار توی زندگیم این اتفاق افتاده که با هیچی صاحب خونه و لوازم شدم پی وقتی یکبار این کار رو برام کرده باز هم توانایی داره که انجام بده. البته که بارها و بارها انجام داده اما این بیشتر توی ذهنم مونده

    بخدا همه این اتفاق های خوب که برام افتاده همش بخاطر گوش دادن مدام به فایل ها کارکردن روی خودم و هدایت ها و لطف و کرم خودش بوده و هست و من به قول استاد فقط گفتم چشم و سعی کردم حالم رو خوب مگه دارم و عجله نکنم البته که شیطون هم بیمار نبوده این وسط اما کمک خدا بیشتر بوده

    نمی‌دونم چقدر وقت گذاشتم برای این کامنت اما واقعا ارزشش رو داشت چون خیلی چیزها برام یادآوری شد و البته که خیلی چیزها رو ننوشتم و هزاران مورد دیگه ای که اتفاق افتاد

    از درآمدی که خیلی کم کم بیشتر شد از حال خوبم که هر روز بهتر شده از کنترل ذهنی که خیلی قوی تر شدن از ترس هام که کمتر شده از ایمانم که بهتر شده از دوستان خوبی که پیدا کردم و چقدر از بودن کنار من لذت می‌برند از جملات مثبت و خوبی که بخاطر اخلاق و رفتارم بهم گفته میشه چه غریبه ها چه آشناها و از قلب های بسیاری که خدای مهربان برام نرم کرده تا به این مرحله از زندگی برسم و همش اعتبارش به خود مهربانش بر میگرده

    این جملات و ابن یادآوری ها هم همش کار خودش بوده و کم کم هی یادم میومد و هی به کامنتم اضافه میکردم

    شاید نتایج بزرگ استاد رو نگرفته باشم اما نتایج خیلی بزرگترین رو برای خودم گرفتم نتایجی که قبل از خودم نبودند و خودم با کمک خدا ساختم و البته که مثل استاد هم خیلی متعهد نبودم اما به اندازه ظرفم بزرگتر شدم و چیزها یاد گرفتم

    خدایا شکرت بابت این همه آگاهی

    خدایا شکرت بابت این همه نتایج خوبم

    خدایا شکرت بابت این همه هدایت ها

    الله اکبر خیلی توی این مسیر ترس ها داشتم اما الان میخندم به این ترس ها

    نمیدونی استاد چقدر شما رو برای خودم مثال زدم چقدر ایمان و توکلتون رو برای خودم مثال زدم چقدر شجاعتتون رو برای خودم مثال زدم

    و الان اینجا هستم زنده و شاد و سلامت

    و چه آینده ی خوبی رو برای خودم قرارع بسازم و چقدر اتفاق های خوب قراره خداجونم برام رقم بزنه

    از هممتون ممنونم که کامنت هاتون مثل جواهر میمونه

    از استاد عزیزم و مریم جان گرامی هم ممنونم بابت شخصیت و رفتار و منش و باور و توحیدی که دارند و چقدر یاد میگیرم ازتون

    دم همتون گرم و خدا همیشه پشت و پناهتون باشه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
    • -
      مجید حاجیوند گفته:
      مدت عضویت: 1428 روز

      سلام آقا جواد گل خیلی لذت بردم از کامنت عالی شما

      خیلی شبیه ب داستان خودم بود

      و لذت بردم از این همه پا گذاشتن روی ترسها و اعتماد ب رب و شجاعتی ک ب خرج دادی واقعا از صمیم قلبم درکت کردم چون این روزا و گذروندم

      و بینهایت کامنتت تاثیر گذار بود و یادآوری کرد برام ک چقد خدا بهم لطف داشته

      و این دو دل بودن رو واقعا میفهمم ک چقدر کنترل ذهن سخت میشه وقتی تو ی شهر غریب میری ن کسی منتظرته ن جای خاصی داری فقط با ایمان و توکلت حرکت میکنی و بهترین نتایجو ازش میگیری و ب خودت افتخار میکنی مطمعن باش اگ برمیگشتیم مشهد این اعتماد بنفس عزت نفس و این جایگاه نداشتی و این کامنت زیلارو خلق نمیکردی خوشحالم ک خوشحالی

      موفق باشین

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
      • -
        جواد صنمی گفته:
        مدت عضویت: 1953 روز

        به نام خدای خوبم

        سلام آقا مجید عزیز برادر گرامی

        ممنونم از شما بابت وقتی که گذاشتی و کامنتم رو خوندی و خدارو هزاران بار شکر میکنم که این نوشته که متعلق به خودش هست رو در شما باعث که یادآوری بوجود بیاره و تاثیر کوچک اما مثبتی داشته باشه

        خداروشکر میکنم هزاران هزار بار از خدای خوبم که در چنین جایگاهی هستم و دوستان خوبی چون شما دارم و من دارم از تک‌تک شما عزیزان یاد میگیرم

        تحسین میکنم شما رو هم بخاطر رفتن توی دل ترس هاتون و عمل به الهاماتتون

        هرچی که داریم از خداست و همه تخت قدرت اونه

        ممنونم دوست خوبم برادر عزیزم

        امیدوارم که موفق و پایدار باشید در کل زندگی در بغل رب العالمین

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  4. -
    ابراهیم گفته:
    مدت عضویت: 1403 روز

    بسم الله الرحمن الرحیم

    سلام خدمت استاد عزیزم و استاد شایسته عزیزم و دوستان عزیزم

    خدا قوت

    چقدر فایل جذابی بود خدایا شکرت

    من امروز درخواست داشتم روی چه دوره ای کار کنم و این فایل برام نشونه شد.

    داستان مهاجرت و اقامت شما در آمریکا خیلی جذاب بود و پر بود از ایمان

    ایمان به غیب ،ایمان به چیزی که نمیبینی ولی 100 باورش داری.

    الان که فایل جدید شما چند روزی روی سایت اومده به نام رابطه میان چگونگی نگاه به خداوند و آسون زندگی کردن ،این فایل بهتر درک شد.

    خداوند قدم به قدم با شما بوده و شما هم با ایمانی که داشتید اینو میدونستید و الخیر فی ما وقع رو همیشه سر لوحه زندگی قرار دادید.

    قانون اینه ما هر چی بخواهیم بوجود میاد پس هر لحظه هشیار بودید نسبت به نشانه و جایی که کارت رو گم کردید که خیلی تو تجسم بودم و حالم نا خوب شد و شما اونو کنترل کردید و خانم شایسته حتی گفته که ما می‌خواهیم بریم آمریکا،داره کارامون جور میشه.

    دقت در فایلهاتون میکنم ،نشانه ها رو دارم یاد میگیرم

    همه چیز همین خداست که انسان‌ها رو هدایت میکنه به خواسته هاشون

    استاد جان تو کل این فایل برای من ایمان و کنترل ذهن خیلی بلد بود .

    استاد عزیزم سعی میکنم مثل شما ادامه بدم به مسیرم و اعتماد کنم و تسلیم الله بشم.

    همون کسی که از نطفه ناچیز ما رو بوجود آورد و ما رو تو شکم مامان هدایت کرد و روزی داد و به وقتش بیرون اومدیم و وارد دنیا شدیم.کسی نبود که فقط خدا میدونست و خدا خواست و شد.

    توی زندگی خودم خیلی عملکردها داشتم که خدا رو شکر میکنم من هدایت شدم به سایت شما،اصلا خودم رو کوچیک نمیپندارم چرا که امروز در کنار بهترین آدمهای دنیا هستم.خدای ما میگه ان اکرمکم عندالله اتقیکم

    پس من در جمع عزیزان و نزدیکان خدا هستم و در راس اون استاد عزیزم که همیشه پیش رو و جاده باز کن و روشنایی هستند.

    الهی شکرررت که درک هدایت کردم،درک قوانین خدا کردم،درک درسهایی که دادید کردم.

    یعنی میشه گفت از این هفته وارد مرحله جدید زندگیم شدم و امیدوارم حسابی خوب روی خودم کار کنم و بیام و از نتایج فوق العاده ام بگم.

    سپاسگزارم از استاد عزیزم و استاد شایسته عزیزم و دوستان و همراهان عزیزم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  5. -
    ابوالفضل گفته:
    مدت عضویت: 1119 روز

    سلام خدمت استاد و کسانی ک کامنت رو میخونند

    الله اکبر

    که تمام وظیفه من کنترل ذهنه

    تمام وقت هایی که تونستم ذهنمو کنترل کنم حتی در بدترین شرایط بهترین ها اتفاق افتاده

    و پناه میبرم به خود خدا که قدرت همه چیز را دارد از شیطان و وعده هایش به سمت بدی و ناامیدی

    خداروسپاسگزارم که دوباره داره منو هدایت می‌کند

    بدون ترس با باور این که خدا همیشه همراه منه و میدونه ک‌من ناقصم و صد در صد اشتباه خواهم داشت و مرا می‌بخشد صد در صد

    مهم ابنه که من بهش ایمان داشته باشم و فقط حرکت کنم و هر روز بهتر بشم و شیطان هم خلع سلاح میشه

    با توجه به این تنها صلاحش ترس و غمه

    و باور این این که این دنیا گذراست و تمام چیزهاش فانیه هیچ غمی نخواهم داشت

    و این یعنی بهشت الهی

    این یعنی رحیمیت رب

    این یعنی خداوند میخواهد که من بهترین زندگی را داشته باشم

    خداراشکر که بارها دستمو گرفتی

    خداراشکر ک استاد خیلی راحت کارهاش انجام شد و رفت آمریکا

    خداروشکر که هر لحظهداری منو هدایت میکنی

    خداروشکر که تکلیفی خارج از توانایی من تعیین نمی کنی و من میتونم ازش بگذرم و بزرگتر بشوم

    حرکت میکنم ب سمت تو و بدون توجه به سرزنش سرزنش گران به لطف تو

    خدایا این قدر بهم بده در همه جهت ها که ار همه نعمت های این دنیا سیر بشم و بتونم ازش بگذرم و فکرم درگیر هیچی نباشه آزاد آزاد

    تو قادری

    و من میدونم این درخواستی هم که ارت دارم لطف خودته که گذاشتی ازت درخواست کنم و تو بزرگوار تر از اینی که دعای بنده ضعیفت رو استجابت نکنی

    گذاشتی دعا کنم چون میخای این رحمت رو بهم بچشانی

    خدایا همه کارهامو داری انجام میدی

    سبحان الله

    هر لحظه رحیمیت و رحمانیت داره بر من میباره

    تو خیلی بزرگواری منو ببخش که فکر کردم چیزی هس و قدرت داره که میتونه جلوی رحمت تو رو بگیره

    سبحان الله توبه میکنم

    حتی باورهای مخرب من هم در مقابل قدرت و رحمت تو قدرتشان صفره

    تو فقط میخای من اونارو درست کنم تا به خوبی و آرامش زندگی کنم

    که به قول استاد وقتی آرامش داشته باشی همه چیز میاد

    خدایا آرامش رو هم از خودت میخام من هیچم من بلد نیستم همش دست توئه تو تنها قدرتی

    گاهی وقتا خودت از دستات هم ک میخان از طرف تو برام کار انجام بدن پیش میفتی

    من هیچم فقط تویی و این حقیقته

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  6. -
    سعیده گفته:
    مدت عضویت: 2213 روز

    سلام استاد جانم سلام خانوم شایسته عزیزم و سلام به دوستان همفرکانسی گلم

    استاد چی بگم من!!!!استاد این دوتافایل بینظیر بود،فایل دوم رو که اصلا نمیشه واسش قیمت گذاشت هر کلمش هدایت الهی بود واقعا،قاطی کردم کلا، یه حسی میگه برو بنویس ولی وقتی میخوام تایپ کنم قفل میکنم، نمیشه اصلا بیان کرد این کیفیت از آگاهی رو،بچه ها چقد همه عالی نوشتن چه نکاتی رو یادآور شدن واقعا عالی بود عالی،من واقعا توضیح نمیتونم بدم حسمو و درکی که داشتم،ولی خدا میگه بنویس😐مینویسم ،آره خداجونم، الان جواب یه سری سوالامو گرفتم سوالاتی که خودمم نمیدونستم سواله ولی یه خلاءهایی احساس میکردم در ذهنم هست که باید پر میشدو من الان جواب گرفتم و پرش کردم،الان تازه فهمیدم بهشت را به بها دهند نه به بهانه یعنی چی!!!!بچه بازی نیست که!!! ،سنگینی این حرف الان تازه برام جا افتاد،الان فهمیدم که استاد میگه تصمیمات درست و متوالی باعث موفقیت افراد میشه یعنی چی!!!!نه یه تصمیم و نه یه قدم بلکه قدم های درست پشت سرهم،چون قراره که یک مسیر طی بشه با یک قدم در این مسیر که نمیشه تا ته مسیر رو رفت،الان دیگه توقع بیجا از خدا ندارم😁 تازه الان درک کردم قانونشو با اینکه صدبار استاد این نکته رو گفته بودن،اینو بگم که خیلی لذت بردم وای استاد به خدا کیف کردم از این ایمان و نگاه جامع و سیستمیه خانوم شایسته،یعنی من این همه فایل از شما دیدم و گوش کردم که اینهمه از عزیزدلتون تعریف کردید و گفتید که چه انسان بی نظیری رو خدا توی زندگی شما آورده واینکه میگید خانوم شایسته بعضی وقتا حتی از شما هم بهتر به قانون عمل میکنن،من الان برام روشن شد،جایی که شما شاید یکم حالتون گرفته شد از شرایطی که به وجود آمده بود ولی خانوم شایسته کلا در فاز دیگه ای بود دنبال نشانه ها و اینکه 👈با هر سختی آسانیست و خانوم شایسته خیلی خوب اینو درک کرده ومیتونه تشخیص بده و به این بصیرت رسیده،آره آسانی همینه دیگه ،تشخیص نشانه هاوایمان داشتن و حرکت کردن در مسیر و دنبال کردن نشانه ها،ولی به هرکسی داده نمیشه ،هر کسی در دل سختی نمیتونه ذهنشو کنترل کنه که بتونه نشانه ببینه و این نشان از طی کردن درست مسیرتکامل و کنترل ذهن بی نظیر واقعا بی نظیر خانوم شایسته هست،واای استاد من چه کنم زنجیروار گفته میشه این آگاهیها،همون موقع که فایلو گوش کردم،یکی درگوشم گفت میدونی چرا مولانا این همه میدونست ومیفهمید و درک میکرد ولی به مقامی که شایسته ی این همه بصیرت بود نرسید ،گفتم چرا؟؟؟گفت چون به آنچه میدانست درست عمل نمیکرد😐،استاد این حرفو من شنیدم تا چند دقیقه خشکم زد،انگار که به سلول سلول بدنم این آگاهی داده شد،مولانا!!!! درباره ی مولانا اینو گفت که برای تمام ادیبان و عرفا الگو بوده و هست،این سوال،۱۳،۱۲سال بود که ذهن منو مشغول کرده بود ،چون از بزرگی در کتابی خونده بودم که ایشون وقتی میخواستن کتاب مولانا رو بخونن بهشون الهام میشه که نخون این شخص در برزخ کارش گیره و کتاب اشعار ملا احمد نراقی فک کنم بهش الهام میشه که بخونه،من وقتی این مطلب رو خوندم همش درگیرش بودم که چرااااا؟؟؟مولانا آخه مگه میشه چنین شخصیتی مگه میشه ؟؟؟ولی الان گفته شد چرا، با این فایل هدایت الهی شما، منم هدایت شدم به جواب سوالم،بعد همون صدا بهم گفت مواظب باش مولانا نشی و این صدا مرتب در گوشم تکرار میشه،الان میفهمم که ما در قبال این آگاهی ها که داره به ما داده میشه چقد مسئولیم،موظفیم که عمل کنیم،الله اکبر استاد شما چه میکنی با ما،یاد داستان حضرت یوسف افتادم به سمت درهای بسته میدوی،به کجا چنین شتابان؟؟؟!!!!همینه دیگه عمل به قرآن از این واضحتر،معجزه همینه دیگه در زمان ما،استاد شما تیری رو رها میکنی و خدا باهاش هزاران نشان رو میزنه تا ابد ،بخوام بگم باید ساعت ها بنویسم ،خیلی هم قاطی پاتی شد فقط گفت ونوشتم،مواظب باش مولانا نشی😑

    🙋‍♀️🙋‍♀️

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
    • -
      سمیه بانو گفته:
      مدت عضویت: 1962 روز

      سلام سعیده جان

      چقدر اگاهی زیبایی بود این الهام شما

      میدونی چی شد من کامنتترو خوندم داشتم یه کامنت لایک شده رو میخوندم دوبار انگشتم زد رو صفحه ۱۳ وبرگشتم یه لحطه گفتم این یه هدایته ببینم چی میخواد بگه وقتی از رو کامنتها سریع داشتم رد میشدم یهو کامنت شما نظرم رو جلب کرد وقتی خوندمش دیدم خدا داره از زبون تو دوست عزیزم میگه مولانا چون از درست به اونچه میدونست عمل نمیکرد یعنی خدا اونروز تو اون حال خاصی که از دیدن فایل هدایت بهم دست داده بود داشت با من حرف میزد مواظب باش نکته چیه ومواظب باش مثل مولانا فرصتهای عالی رو با بی توجهی به زمان اکنونت از دست ندی

      واقعاا خدا روشکر

      دوست عزیزم امیدوارم همواره اگاه وعملگرا وموفق باشی .

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
      • -
        سعیده گفته:
        مدت عضویت: 2213 روز

        سلام سمیه جان،ممنون عزیزم،خدارو شکر که کامنتم مفید بود براتون،ان شاالله که همگی در این مسیر ثابت قدم باشیم و عمل کنیم به این دانسته های نابی که خداوند ازطریق استاد عباسمنش عزیز به گوش ما میرسونه🙏😊❤

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  7. -
    سعید صادق زاده گفته:
    مدت عضویت: 1180 روز

    سلام بر استاد مهربان

    صحبت های استاد در این فایل و فایل قبلی داستان هدایت واقعا برای من عالی بود و کلی نکته و درس از آن یاد گرفتم

    درس هایی عالی من از این دو تا فایل یاد گرفتم و برای من این حکم را داشت که باید در قدم اول روی خدای خودم حساب باز کنم و از او کمک بخواهم

    دوم اینکه باید توانایی کنترل ذهن خودم را همیشه و همیشه در دست داشته باشم

    به خدای خودم اعتماد داشته باشم

    به هدایت ها و الهامات او عمل کنم

    ترس نداشته باشم و دل به راه بزنم

    هر اتفاقی که برای من رخ بدهد خیر است و آنهم خیر مطلق است فقط به شرطی که به خدای خودم ایمان محض داشته باشم

    همه اینها درس هایی است که من از ان فایل عالی یاد گرفتم و می دانم که اگر به تک تک این ها عمل کنم بی شک من موفق خواهم بود و به بهترین های خودم دست پیدا خواهم کرد

    وای که چقدر صحب های استاد انگیزه بخش است

    هدایت های خدای مهربان

    عمل کردن به آنها

    و خدای مهربان آنقدر پازل وار جز به جز اتفاق زندگی من را کنار هم می چیند که وقتی به آنها در انتهای روز نگاه می کنی یک تابلوی نقاشی زیبا را به وجود می آورد

    این واقعا زیبا و شیرین است

    حتی نگاه کردن و تصور کردن آنهم زیبا و شیرین است

    چقدر این خدای من که صاحب این همه انرژی و قدرت مطلق است بزرگ و توانا است و او همیشه و همه جا برای من بهترین را می خواهد و او بهترین خواهد بود

    از همه زیباتر این است که به او دل ببندم و فقط و فقط از هدایت های او استفاده کنم

    این درس و این نکته را رعایت کنم و به او عمل کنم من دیگر در این جهان موفقترین خواهم بود

    تمام این صحبت ها فقط و فقط یک نکته را برای من در برداشت

    ایمان و توکل داشتن به خدای مهربان

    هدایت شدن توسط خدای مهربان

    و این نکته ای که هرکس در زندگی خودش به کار ببند خدای عزیز هم همیشه برای او بهترین ها را رقم می زند و به گونه ای که همه آدم های روی این کره خاکی دست به دست هم می دهند تا من به خواسته خودم برسم

    فوق العاده بود

    فوق العاده

    واقعا هر چه بیشتر گوش می دهم بیشتر و بیشتر انگیزه می گیرم

    ایمان قوی تر می شود

    وقتی که استاد توانسته است و خدای مهربان اینگونه به او کمک کرده است برای من هم می تواند اتفاق بیفتد

    برای من هم می شود رخ بدهد

    سپاس از خدای مهربان خودم

    سپاس از خدای هدایتگر خودم

    سپاس از خدای فراوانی ها

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
    گزارش نقض قوانین سایت
  8. -
    الهه استادی گفته:
    مدت عضویت: 2510 روز

    استادجونم سلام، خانم شایسته ی نازنینم سلام

    سلام به همه ی عزیزانم در خانواده ی صمیمی استاد عباس منش

    با نام و یاد الله یکتا سفرنامه ی خودم رو با عشق آغاز میکنم

    نتایج من وقتی عوض میشه که باورهای بنیادین من عوض شه!

    استاد جونم برامون از تکرار و تکرار و تکرار گفتین، من بارها و بارها فایل های محصولات رو گوش کردم، دقیقا تجربه کردم؛ همینه که میگین ذهن اولش خیلی خیلی مقاومت داره! اما کم کم شروع میکنه به رام شدن، من یه لیست ترس داشتم که مداوم توی صف انتظار بودن برای تبدیل شدن به یه توهم و بعد هم به یه تبسم؛ انتظار برای رسیدن به این جمله که؛ همین بود!!!! این همون ترمزیه که اینهمه وقت من رو متوقف کرده بود و من در جا میزدم…

    و تازه وقتی به این نقطه میرسی، اونوقته که فرصت تجربه ی دو نوع احساس رو داری، یک) خاک بر سر بی عُرضت کنن که اینهمه سال عقب افتادی، دو) یافتم یااااافتم پس میشه اینجوری هم میشه زندگی کرد، میشه اینجوری هم به ترس ها نگاه کرد، میشه به ترس ها حمله کرد، میشه به خودم اجازه بدم بترسم اما یواش یواش هی بهش نشون بدم الهه توهمه، و اجازه بدم الهه به نقطه ای برسه که تبسم کنه..

    از اونجایی که یاد گرفتم، ایمانی که عمل نیاره حرف مفته میخوام بنویسم از تکراره که با آدم چه کارا که نمیکنه! استاد جونم من و همسر جان عزیزم سال 1400 تصمیم گرفتیم بزنیم به دل جاده و اولین سفر مشترکمون رو تجربه کنیم، استااااد نگم براتون از اینکه چقد لذت بردیم و بهترین سفر عمرمون تا به امروز بود..

    استااااد باورتون میشه ما هیچ هتلی رزرو نکردیم، و زدیم به دل جاده، مبدأ مشهد، مقصد ما نمیدونیم خدا باس هدایتمون کنه فقط میدونستیم که دوس داریم بریم سمت جنوب، استاد راه افتادیم با چه جمله ای؟!

    با نام و یاد الله یکتا سفرمون رو آغاز میکنیم، خدایا درخواست میکنیم که ما رو در زمان مناسب در مکان و موقعیت مناسب قرار بده، خدایا ما به هر خیری که ازسمت تو به ما برسه محتاجیم، خدایا تو به ما بگو از کدوم مسیر بریم، کجا بمونیم، کجاها بریم و…

    سفر ما آغاز شد، اولین موسیقی که پلی شد چی بوووود؟؟؟!!!! سفر یه شعره سفر یه قصه است سفر رهایی از فصل غصه است … استاد وقتی داشت این موسیقی پخش میشد این ذهن من مدام تصویر شما رو در حین رانندگی با اتوبوس لوکس RV میدید، عاشق اون لحظه هایی بودم که با دست راستتون ملودی مینواختین و کنار همنوایی با موسیقی به مریم جون میگفتین عاااااشقتم من..

    و قشنگی این داستانه برام کجاست؟! که من خلقش کردم توی رابطم، عشق منم داشت با موسیقی میخوند، با دست راست ملودی میزد و میگفت عاااااشقتم من، استادتوی مسیر چقدر لذت بردیم، از پسته ی فیض آباد گرفته، تا انار بجستان، رفتیم و رفتیم و لذت بردیم از جاده و زیباییهاش، از وسعتی که توی لحظه هامون ایجاد شده بود.. استاد جونم غروب جاده رو نگم براتون، منی که عاشق طلوع و غروب زندگی در بهشت بودم، انگاری خدا اومده بود تا برای من تابلوی غروب رو در نهایت جذابیت به نمایش بزاره! خدای من عاشقتم

    استاد جونم رسیدیم طبس، هیچ ایده ای نداشتیم کجا بریم، استاد ما هدایت شدیم به بهترین هتل شهر، با یه قیمت مناسب، و خدا میدونه که چقدر لذت بردیم و چقدر با همسرم از قانون گفتیم و لذت بردیم، استاد چقد من عاشق صحبتای خودم و همسرمم، بررسی بارها و بارهای قانون از زوایای مختلف باعشق، اصلاً نمیفهمیم چطور زمان میگذره!!! استاد جونم یه هدایتی به ما گفت برین باغ گلشن، مام گفتیم چشم، خدای من چقدر زیبا بود دیزاین و تلفیق درختها اونم از گونه های مختلف، من بار اولی بود که میرفتم باغ گلشن، داشتیم قدم میزدیم و صحبت میکردیم، یهویی سوپرااااایز، یه حوض جذاب با کلی غااااز و مرغابی، خدای من دیوانه شده بودم از دیدن این تصویر، استاد منی که خیلی وقتها نگران قضاوت دیگران بودم، فارغ از نگاه دیگران با این موجودات دوس داشتنی حرف میزدم، میخندیدم، با وجود اینکه میترسیدم از غاز اما رفتم نزدیک توی فاصله ای کمتر از چند سانتی متر، استاد جونم یه غازی لبه ی جوی آب وایساده بود و باصدای بلند انگاری کمک میخواست، دوستاش از توی آب بیرون اومده بودن، و از روی جوی پریده بودن و داشتن چمن های خوشمزه و خوش رنگ و لعاب رو دسته دسته میزدن بر بدن، استاد، غازه فقط وایساده بود و انگاری با حسرت فریاد میزد، همسرم در حال فیلم گرفتن بود، رفت پشت سرش، باورتون میشه پرید!!! آره پرید!!!! همون غاز درمونده و ناتوان پرید!!! استاد ناخودآگاهم گفت زییییینگ، الهه اهرم اینه این! با چه ذوقی منم پریدم تو سبزه ها، مثل ارشمیدس و داستان یافتم یافتم!! استاد به همسرم گفتم همینه! همینه! اهرم رنج و لذت همینه! میتونست غاز جان بایسته و فریاد بزنه و با یه ترس باز بزرگتر از قبلی مواجه بشه اما پرید و حالشو برد، دسته دسته اونم سبزه زد بر بدن…

    استاد جونم ما شنیده بودیم طبس خرماهای خیلی خوبی داره، از یکی دو نفر پرسیدیم و قدم قدم هدایت شدیم به مرکز شهر، استاد جونم قرار من و همسرم این بود که اصل سفر رو بزاریم روی هدایت، اینجوری هر روز که میگذشت ما مصادیق بیشتری داشتیم برای ذهن منطقیمون که خدا هر لحظه داره ما رو هدایت میکنه! استاد ماشین رو گذاشتیم توی میدون اصلی شهر، و گفتیم خدایا هدایتمون کن! کمی رفتیم جلوتر یه احساسی به من گفت از این فروشگاه سوال کنین، منم همسری رو صدا زدم و گفتم عشقم از اینجا یه سوال بپرسیم، خلاصه یه فرکانس عجیبی داشت اون فروشگاه، همسرم رفت بپرسه، از فروشگاه اومد بیرون، گفت الا جان عجب انسان شریفی بود این آقا، چقدر متواضع، چقدر دوس داشتنی،…خلاصه اون دست پرمهر خدا گفته بودن همین مسیری که اومدین رو برگردید عقب و دو تا چهارراه برید بالاتر، ما هم گفتیم خدا گفته از اینور بریم، به روی چشم، بریم ببینیم چه خبره، مسیر رفته رو برگشتیم و پیاده عازم شدیم به سمت فروشگاه مورد نظر، استاااااد باورکردنی نبود شاید، اما برای ما به شدت باور پذیر بود، استاد ما از خداوند هدایت خواسته بودیم، و خداوند ما رو هدایت کرده بود به فروشگاهی تحت عنوان شهر خرما، بیش از 70 مدل خرما، حلوای خرما، اب نارنج اونم اب نارنجی که قبل از آبگیری هسته هاش گرفته شده بود و این آب نارنج ذره ای تلخی نداشت! خداای من آخه ما با کدوم اپلیکیشن و راهنمایی میتونستیم اون مغازه رو پیدا کنیم، مغازه ای که یه فروشنده ی متخصص داشت، اونم با یه روی گشاده، کسی که عاشق کارش بود، تازه میگفت هرچی با هر میزانی خواستین براتون میفرستم، خدای من، چقدر ما لذت بردیم از خرید کردن از شهر خرما، اون آقا توی شهرشون یه انسان ثروتمند خودساخته بود، و من ناتوانم از اینکه بتونم نامی جز هدایت برای این پروسه بزارم..

    خدای من، استاد ما برگشتیم سمت ماشین، و استاااااد شیشه ی سمت من بااااااز بود، و گوشی هامون، چمدون هامون و کلی وسیله همه و همه در دسترس کامل، ما حداقل چهل پنجاه دیقه بود که رفته بودیم، بعد این تایم برگشتیم، شیشه کاملا باز، اما هیچ اتفاقی برای ماشین و تک تک وسایل گرانبهای توی ماشین نیفتاده بود!!!! خدای من اگه این خدا بهترین حامی و حافظ مانیست، پس من چی بزارم اسم این اتفاق رو، آیا چیزی جز اینه که ما در مداری بودیم که بایستی هرچه که داریم در امنیت کامل باشه! و آیا این چیزی جز رویاهایی که رویا نیستند بود!!!!

    استادم جونم براتون بگه، دوباره زدیم به جاده، به ما گفته شد بریم شهر یزد، رسیدیم یزد، از کنار هتل الزهرا رد شدیم، همسرم با یه لبخند معناداری گفت الا جان بریم الزهرا، اما من از نشونه ها غافل شده بودم، محکم گفتم نه! رفتیم بافت قدیمی شهر یزد، دو ساعت تمام گشتیم و گشتیم، جایی که ما پسند میکردیم اتاق خالی نداشت و جایی هم که خالی داشت مورد پسند ما نبود، برگشتیم تو ماشین، گفتم خدایا من تسلیمم، همسرم گفت الهه جانم میخوای بریم الزهرا رو از نزدیک ببینیم، با یه درماندگی گفتم آره، خسته شده بودم اما یادم رفته بود که رها باشم، چون تو مشهد یه رستوران الزهرا بود که بی کیفیت و افتضاح بود، ذهن من به این هتل هم برچسب ناخوب زده بود، استااااد رفتیم داخل هتل، همون اول یه خانومی با روی گشاده خوشامدگویی کرد، و جالبه که اون هتل همه ی اتاقاش رزرو بود، و فقط یه اتاق دو تخته داشت که کنسل شده بود!!! خدای من! من رفتم، مقاومت کردم، گشتم و گشتم وبعد برگشتم سر نقطه ی اول، خدایا من به هر خیری که تو به من برسونی فقیرم!!! و ما مستقر شدیم، اینقدر این هتل تمیز و خوب بود و به ما احساس خوبی میدادکه تصمیم گرفتیم دو شب بمونیم، صبح که اعلام کردیم گفتن اتاق شما برای امشب رزرو شده، استاد ما تمام وسایلمون رو جمع کردیم و گذاشتیم تو یه اتاق مخصوص، تا وقتی برگشتیم به راحتی توی اتاق جدید مستقر بشیم، استاد باورتون میشه وقتی شب برگشتیم و کلید اتاق جدید رو گرفتیم، وَوو، یه اتاق نورگیرِ بزرگِ فوق العاده با چهارتا پنجره، رو به درختای زیبایی که هر برگش یه رنگ بود، خدای من، صحنه ای که میدیدم دیوانه کننده بود، من به شدت مشتاق دیدن این صحنه توی مهرماه بودم، اونم توی مناطقی مثل طرقبه شاندیز مشهد، مهرماه بنا به دلایلی نشد بریم، و وقتی رفتیم برگی به درختها نبود، و من توی آخرین روزهای پاییز، داشتم این صحنه رو توی شهر یزد درک میکردم!!! خدای من!!! من خلقش کردم!!! من دیوانه وار درختهای رنگ و وارنگ سریال سفر به دور آمریکا و زندگی در بهشت رو میدیدم و با اینکه زماانش گذشته بود، جهان منو آورده بود به یزد تا بتونم این طنازی و نقاشی بی نقص خدا رو توی برگها به تماشا بشینم و به وجد بیام!!! استادم از درختای نارنج و قدم قدم هدایت شدنامون به زیباییهای یزد که نگم براتون، از هدایت شدنامون به با کیفیت ترین رستوران های شهر، خدای من چقدر من تو این سفر لذت بردم، استااااد جونم اگه بخوام فقط یه مورد رو بگم آتشکده بود، اصلا یه آرامش عجیبی بود، موسیقی ای که پخش میشد، جملاتی که نوشته شده بود، و مردمانی که خودشون بودن، مهم نبود مذهب اونا چیه من توی این آدما انسانیت رو میدیدم، آرامش موج میزد، برای من تعهد و تمرکزشون روی خاموش نشدن آتیش جالب بود، اگه من برای عمل کردن به آگاهی هایی که دارم، چنین تعهدی داشته باشم، آیا بهشت رو همینجا، توی همین دنیا تجربه نمیکنم؟! خدای من چقدر زیبا، یه تکیه کلامی از یزدی های عزیز یاد گرفتم که خیلی برام جالب بود، چی چیه مگه!!! اونم با یه کشش شیرین صدا!! استاد خواستیم سوغات بخریم به هدایت گوش نکردیم، چون انسان فراموشکاره! دو تا فروشگاه انتخاب کردیم رفتیم اونم با کلی مسافت، اما یکی اونچیزی که ما میخواستیم نبود، اون یکی هم بسته بود!!! وای خدای من دست خالی برگشتیم هتل، روز بعد گفتیم خدایا ما تسلیمیم تو بگو کجا بریم!! هدایت شدیم به حاج خلیفه ی اصلی، چه سوغاتی های با کیفیتی خریدیم، لذت بردیم از خرید کردنمون، از اینکه پولمون رو جایی هزینه کردیم که برای کارشون عجیب ارزش قائل بودن، خدای من عجیب سپاسگزارم، استاد راست میگفتین توی ستاره ی قطبی، نشونه ی هدایت فرق داره اصلاً، قلبمون انگار فراخوان میزنه! خدای من، استاد جنس هدایت اینجور بود که قلبمون بااااز میشد، یه آرامش شیرین و دلنشین…

    خدای من، چقدر من داشتم بزرگ و بزرگتر میشدم، استااااد من آگاهانه داشتم یکی یکی میرفتم توی ترس های ریز و درشتم، داشتم قدم به قدم اجازه میدادم تا هدایت بشم تا نخوام دست و پای بیخود بزنم، تا اعتماد کنم، به قول رُزای عزیزم توی گفتگو با دوستان

    Just trust in God, Just trust in God

    استاد جونم منی که محو زیبایی های باغ گلشن طبس بودم، باز هدایت شدم به یه جای زیباتر، باغ دولت آباد یزد، چقدر درختای نارنج رو دوس داشتم. اصلا انگاری ما زمانی سفر کرده بودیم که رستاخیز رنگ برگها بود، اما درختای نارنج همچنان سرسبز و راست قامت توی ردیف های منظمی، دلبری میکردن. استاد جونم داشتیم میرفتیم سمت مدرسه ضیائیه که سه تا دختر بچه ی ناز دبستانی نشسته بودن کنار هم، یهویی یکیشون رو کرد به من و گفت، چقده شما خوشگلیییین، اصلا من انتظارشو نداشتم، حالا خود اون دختر، نهایت موزونی و زیبایی، منم تو دوره عزت نفس یاد گرفته بودم نگم اصلنم اینطور نیست منم سپاسگزاری کردم و گفتم شمام خییییلی زیبا و جذابی عزیزم، چه احساس زلال و فوق العاده ای داشت مکالمه ی من و دختر کوچولو ، از زیباییهای بافت قدیمی و میدون امیر چخماق و خانه ی لاری ها و میدون ساعت و .. که بگذریم، دوس دارم یه جریان هدایت دیگه رو بگم براتون، استاد جونم یه مغازه ی سنتی بود که یه احساسی به من گفت برو داخل فروشگاه، اینقدر این مغازه عالی و سنتی و جذاب دیزاین شده بود که آدم دلش سیر نمیشد از نگاه کردن، یه خانوم جوان نازنینی هم داشت فیلم میگرفت از داخل فروشگاه، یهو وسط حرفاش به فروشنده گفت من نویسندم و کلی فالور دارم، شما رو حتما تگ میکنم، زیییییینگ، گفت نویسنده! من یکی از آرزوهام نویسندگیه استاد و قلم خوبی هم دارم، سریع گفتم ببین الهه جان، این خانوم نه شاخ داره نه دُم، فقط یه سری باورهای متفاوت داشته، اگه اون تونسته پس تو هم میتونی! به دو شرط ….

    خلاصه استاد جونم اون خانوم زودتر از ما از فروشگاه خارج شد، ما همینجور آهسته آهسته داشتیم توی بافت قدیمی قدم میزدیم، نمیدونم چی شد که یهو مجدد رسیدیم به اون خانوم نازنین، بی مقدمه به ما گفتن شما رفتین نمایشگاه سوسمارا، مام گفتیم نه! گفت حتما برین فوق العادست. و با آرزوی نیک از ما فاصله گرفتن، استاااااد اون خانوم دست خدا شده بود تا قدم بعدی رو بگه به ما، وای استاد دقیقا شمام رفته بودین پیش الیگیتورها ، حالا فاصله ی زمانی با نمایشگاه چقده، پنج دیقه، همه نشونه ها میگفت بچه ها برین! مام رفتیم استاد جونم! آخ که استاد جونم در بدو ورود باس به ترسام غلبه میکردم! سگ ها و گربه های مجموعه که حول و حوش هشت تایی بودن همه آزاد بودنمن که قالب تهی کرده بودم از ترس، گفتم خدا گفته بریم، میریم، آب دهنمو قورت دادم و زدم به دل ترسام، رفتیم داخل، اونجا در اصل یه نمایشگاهی بود از خزندگان، از ایگوانا گرفته تا مار و رتیل، تا گونه های مختلف ماهی های عجیب، یه راهنما قدم به قدم برامون بیوگرافی تک تک اون خزنده ها رو گفت، اونجا بود که من برای اولین بار مار کبری دیدم، واکنشش، و بهتر بگم همه جور مار دیدم، منی که تا چند دیقه قبل چندشم میشد نگاه کنم حالا مشتاقانه سوال هم میپرسیدم ، راستی استاد جونم شاهین و جغدم دیدم اونجا، جغده یه جوری متعجب نگاه میکرد که انگاری اونم باورش نمیشد که الهه ی اونجا همون الهه ی یه ساعت پیشه، احساس میکردم داره برام شعر میخونه، حالا چی میخونه؟ تو پای در راه بنه و هیچ مپرس، خود راه بگویدت که چون باید کرد

    استاد اونجا با یه ماهی آشنا شدیم که به نام اکسولوتل، استااااد این ماهی دو زیست بود، دست و پا داشت، و نکته ی مهم این بود که میتونست قسمت های آسیب دیده یا قطع شده ی بدن خودش رو( دم، پوست، قلب، جگر و کلیه) ترمیم کنه، و من اون لحظه یاد فایل اول دوره صلح با خود و فایل های سلامتی مربوط به آرامش در پرتوی آگاهی افتادم که بدن ما عجیب قدرت بازسازی خودش رو داره، و اولین نشونه های خارج شدنمون از مسیر با نشونه هایی از عدم سلامتی، خودشو نشون میده! خدایا شکرررت برای داشتن این آگاهی های ارزشمند، استاد جونم موقع خروج از نمایشگاه یه عکسی توجه من رو جلب کرد، آقایی که یه مار بزرگ قهوه ای با لکه های زرد، رو دوشش گذاشته بود، درست مثل یه شالگردن!! وَووو، همه چیز در تسخیره انسانه!!!

    استاد جونم قدم بعدی که به ما گفته شده بود، این بود که عازم بشیم سمت شیراز، و ما حرکت کردیم به سمت شیراز، اونجام هدایت شدیم به یه هتل خوب، با این تفاوت که این هتل پارکینگ اختصاصی داشت، هتل های قبلی ما عالی بودن، ولی اینجا ما یه آپشن جدیدم داشتیم، پارکینگ! و ما این فرصت رو داشتیم که به راحتی مجدد همه چی رو با نگاه جدیدتر، بهینه تر از قبل بچینیم، خدای من، هیچ کدوم از این شهرها رو من تجربه نکرده بودم.روز آخر آذرماه بود، در آستانه ی شب یلدا، استااااد من عاشق دو نفره های خودمو عشقمم، عاشق حرفهامون، عاشق پیدا کردن ترمزامون، عاشق مراقبت از ورودی هامون، اگر من مشهد بودم کیفیت شب یلدام افول میکرد چون من هنوز به عزت نفسی نرسیده بودم که بتونم به یه سری دورهمی ها بگم نه، و چون ما رو خودمون کار کرده بودیم جهان ما رو آورده بود به یکی از زیباترین شهرهای کشورمون!!! شیراااااز !!! خدای من چقدر فرکانس دقیق کار میکنه، رویای من این بود که جایی باشم که خیلی بهم خوش بگذره و حالا من هدایت شده بودم به شیراز، استااااااد جونم ما مشهد زندگی میکنیم، اون حالتایی که من اونجا دیده بودم چقد متفاوت بود، من هیچ وقت تو مشهد ندیده بودم قدم قدم گل نرگس بفروشن و مردم هم با عشق گل نرگس بخرن، و حالا من متوسط هر بیست نفر، میدیدم یه نفر دسته گل نرگس به دست داره حرکت میکنه، یکی پیاده میشه میپره نرگس میخره، یکی راه میره نرگس بو میکنه، یکی با نگاه کردن به نرگس داره عشق بازی میکنه!! خدای من!! چقدر فرهنگ این شهر متفاوته! من این رقابت رو توی مشهد فقط توی یه چیز دیدم! توی خرید شمع! اونم شب شام غریبان! ملت همه سیاه پوش، گِل میمالن به سر و روشون، با اشک و آه و ناله، سرازیر میشن سمت حرم! اونم با یه لیست آرزو که امام رضا باس شفاعت کنه و واسطه ای بشه برای این دریافت ها!!! استاد من از شدت شاد بودن این مردم گاهی متعجب بودم!!! استاد خود من کسی هستم که سالها مثل همه ی اون آدمای شمع به دست عمل میکردم، خداااای من، من چقدر تغییر کردم!!! نفهمیدم کی من اینقدر تغییر کردم!! من هدایت خواسته بودم و با تمام وجودم بهاش رو هم پرداخته بودم و حالا میدیدم که چقدر جهان من عوض شده!!! منی که فکر میکردم گریستن و روضه رفتن و صف اول نماز جماعت بودن و دوره قران رفتنا اصله!!! حالا اصل زندگیم بر لذت بردنه!! چقد کمتر مردم رو قضاوت میکنم! وای من موهام دیده میشه اما نمیترسم برم جهنم!!! اون خدای غریبه برام شده یه رفیق، استاد یادتونه میگفتین ابراهیم بود و ابراهیم!!! من از رفتن آدما دیگه نمیترسم! وقتی هر روز که داره میگذره بیشتر دارم صدای رفیقمو میشنوم، عاشق اون جمله ی شمام که میگین وظیفه ی من بندگی کردنه و وظیفه ی اون خدایی کردنه!!! استادجونم من عاشق اون خدایی هستم که قانون رو با این دقت در اختیارم گذاشته، عاشق خدایی هستم که از رگ گردن به من نزدیک تره، عاشق اون خدایی هستم که همسری از جنس عشق کنارم قرار داد چرا که فرکانس من عشقه، استاااد نمیدونین من چقدر سپاسگزار خداوندم که چنین همسر ارزشمند و همسویی در کنار من قرار داد، استاااد جونم ما کنار هم، هر روز که میگذره بیشتر و بیشتر به خودمون عشق میورزیم و بیشتر و بیشتر داریم خودمون رو تجربه میکنیم!!! ما کنار هم نیومدیم تا دلخواسته هامونو برا هم دیکته کنیم، کنار همیم تا لذت مضاعف تری رو تجربه کنیم، هیچ کدوم از ما نیومده تا اون یکی رو خوشبخت کنه، هر کدوم از ما مسیر خودشو میره اما عجیب این مسیره آسفالته و همواره، دستامون گره خورده به هم سوت میزنیم و لذت میبریم، فانوس و ستاره قطبی از اون وجه مشترکای بین ماست که هربار شگفت زده ترمون میکنه!!!

    استاد جوووونم یلدای 1400 من و عشقم دو تایی رفته بودیم حافظیه، آره استاد، حااااافظیه!!! آخ که چقدر مردم شاد بودن، همه از هم پیشی میگرفتن که برن حافظیه، استاد جونم چقدر من سپاسگزار شما هستم، همه چیز عالی بود، ولی من بیشتر از هر زمان دیگه ای سپاسگزار حضور شما و خانم شایسته ی نازنین و جسورم توی زندگیمون بودم، خدای من وقتی میدیدم که مردم با چشمان اشکبار فال میگرفتن، فقط یه چیز داشتم بگم خدایااااااا شکرررررررت، شکررررررت که قدرت خلق زندگی خودمو بهم دادی و من چقدر رها شدم از استخاره، فال، یا هرچیزی که بخواد آینده من رو پیش بینی کنه یا مسیر من رو تعیین کنه!!! استاد جووونم از وقتی با شما آشنا شدم خدایی رو دارم که باهام حرف میزنه، منو میشنوه، منو میبینه، قضاوتم نمیکنه و من رو همینجوری که هستم دیوانه وار دوس داره…

    کافیه من ورودی هام رو کنترل کنم تا زندگی جذاب تری رو تجربه کنم. استاااااد دیگه من گدایی محبت نمیکنم، من درس ها آموختم از برکت دوره ی عزت نفس اثرگذار شما، دارم می آموزم که هر روز بیشتر و بهتر روی عزت نفسم کار کنم، استاد جونم کنار شما یاد گرفتم قوی باشم تا اینکه بخوام احساس گناه یا قربانی بودن رو تجربه کنم!! یاد گرفتم برای خودم ارزش قائل باشم، استاد جونم چقدر خوشحالم که در فرکانسی قرار گرفتم که با شما آشنا شدم و با سلول سلول وجودم ازتون سپاسگزارم…

    استاد جونم حالا ما شیراز کجا رفتیم، باغ ارم، نگم براتون از انسانها موقر و دوس داشتنی توی پارک، داشتم عکس میگرفتم یه آقای فوق العاده اتوکشیده، مرتب و شیک پووش دیدم ایستاده، تا من عکسمو به راحتی بگیرم، استااااد یاد اون فایلی افتادم که خانم شایسته داشتن عکس و فیلم میگرفتن و مردم منتظر میشدن تا کارشون تموم شه! یعنی همینجا با همین شرایط فعلی من داشتم تجربش میکردم!!! خدای من این یعنی ما تغییر کرده بودیم چرا که انسانهای دوس داشتنی تر و متفاوت تری رو هر بار میدیدیم! استااااد زیبایی انتهایی نداره، منی که تا روز قبلش دیوانه ی باغ گلشن طبس و باغ دولت آباد یزد شده بودم، دیگه نمیتونستم از سروهای باغ ارم و زیباییهای خیره کننده ی عفیف آباد بگذرم، خدایا شکرت برای این همه زیبایی و فراوانی، استاد جونم از شیراز هدایت شدیم به بندر چارک، اختلاف ارتفاع از سطح دریا رو تازه داشتم تجربه میکردم، دیوانه ی گردنه ها و عظمت تجلی یافته توی طبیعت بودم، استااااد فراوانی مووووج میزد، گردنه ها رو طی میکردیم اونم با چی، با صدای شیرین ودلنشین شما (گفتگو با دوستان قسمت 37) ، وای خدای من، من عاااااشق اون بغضی بودم که از شدت شوق احساسش میکردم، همزمانی دیدن طبیعتی فوق العاده جذاب، با شنیدن صدای دلنشین استادجونم و همسفری با همسفری بینظیر، همسفری که نه تنها عاشق خودشه که عاشقانه به من هم عشق میورزه!!! استااااد هرچقدر ما میومدیم توی مسیر این سفر، مداوم خداوند با غروبای فوق العاده ما رو شگفت زده میکرد، اما استاد بگم براتون از بندر چارک، ساعات اولیه ی شب، ما رسیدیم بندر چارک، خدای من، چنان احساس ناامنی من رو فراگرفت که نگو و نپرس، ما تصمیم گرفته بودیم شب چارک بمونیم و صبح ماشین رو بزاریم چارک و بریم کیش، اما این احساس ناامنی داشت منو عجیب اذیت میکرد، تنها مکانی که برا موندن بود رو رفتیم دیدیم، افتضاح بود، و هی این احساس ناامنیِ داشت فشار بیشتری میاورد، اینقدر زیاد شد که از همسرم درخواست کردم شبانه بریم کیش، حالا ما هیچ فرش قرمزی برامون پهن نشده بود، خدای من یه احساسی میگفت الهه امشب برین! و من احساسمو به همسرم گفتم و عشقمم با سعه ی صدر پذیرفت، تمام این مسیر برای ما ناشناخته بود، و ما توی تک تک این لحظه ها توی دل ناشناخته هامون حرکت کرده بودیم، و الان وقت این بود که ایمانمون رو دوباره اثبات کنیم، استاد من نمیتونستم خودم رو آروم کنم، همسرم رفت و پیگیر لندی گراف شد، ما نه تنها تصمیم گرفتیم که شب نمونیم که ماشین رو هم ببریم، خدای من ما اونشب مدارک رو دادیم و قرار شد تا سی دیقه دیگه کارامون انجام شه، خدای من، توی این تایم هدایت شدیم به یه مغازه که یه سری نون های سنتی محلی پخته میشد، یه مادربزرگی که نشسته بود و داشت نون محلی میپخت و هنرنمایی میکرد، و ما هم شام نخورده بودیم، استااد من اینقدر ناآروم بودم که نمیتونستم هیچی بخورم و کلا به هم ریخته بودم، خدای من، استااااااد من عاشق بچه هام و عجیب کودک درونم فعال میشه، و اون مادر بزرگ یه نوه ی شیرین به اسم فاطمه داشت، یه دختر حدودا پنج ساله با یه لباس محلی قرمز با یه لبخند شیرین، و خداوند از طریق این دختر چقدر من رو آروم کرد، جهان به کمکم اومد تا فرکانسم رو مدیریت کنم، اینقدر این دختر قربون صدقه ی من شد، دستای من رو میگرفت میبوسید برام شیرین زبونی میکرد، این دختر دست خدا شد تا من به آرامش بیشتری برسم، خدای من چطور من میتونم سپاسگزار تو باشم، سپاسگزار تغییر حالم از جهنمی که خودم داشتم میساختمش به بهشتی که تو با منی و اعتماد بی قید و شرط بهت …

    استاد جونم ما رفتیم مدارک رو گرفتیم و به لطف الله یکتا رفتیم که سوار لندی گراف بشیم، باورتون نمیشه استاد، وقتی سوار شدیم، دقیقا ماشین ما گوشه ی سمت راست لندی گراف قرار گرفت، و من به راحتی پیاده شدم و به راحتی کنار ماشین ایستادم و به دریا نگاه میکردم، و این درحالی بود که تقریبا هشتاد درصد ماشین هایی که توی لندی گراف بودن، امکان پیاده شدن نداشتن و اگرم پیاده میشدن به سختی باید خودشون رو میرسوندن به کناره ها!!! استاد جونم من از جاده ی دو طرفه میترسیدم، از مسیرهایی که نود وپنج درصد ماشین هایی که توش عبور میکردن کامیون بودن میترسیدم، از تردد توی جاده اونم شب اونم بیابون وحشت داشتم و از شب دریا هم به شدت میترسیدم و توی این سفر همه رو تجربه کردم، استاااااد باورتون میشه من از همه ی این ترس ها گذر کردم و هیچ اتفاقی هم نیفتاد، ترمزی که دو سال و نیم تمام باعث شده بود، سفرمون رو به تعویق بندازه!!! خدای من شکرررررت، استاد جونم مرررسی برای دوره ی ارزشمند کشف قوانین..

    استاد جونم من پیاده شدم از ماشین و داشتم تلاش میکردم تا به صلح برسم با ترسم، یه جورایی داشتم ورودی های قشنگ تری به ذهنم میدادم تا به ترسم غلبه کنم، در همین حین ملوان لندی گراف اومد تا طناب رو جمع کنه، و من پام رو طناب بود، پاهام از ترس منقبض شده بود، همسرمم کنارم بود، گفت میترسی، منم گفتم آره، خلاصه یه فتح بابی شد برای صحبت ملوان و همسرم، استااااااد جونم این ملوان اسمش محمد علی بود، دستی شد از دستان پر مهر خدا، کلی با همسرم صحبت کردن، استااااد میدونین محمد علی به همسرم چی گفته بود؟! این آخرین لندی گرافه که داره میره سمت کیش، و تا سه روز آینده دریا طوفانیه، و لندی گرافی از چارک نمیره کیش، خدای من سپاسگزارم برای قطب نمای درونم، ( یعنی اگر ما اونشب میموندیم، نمیتونستیم لذت سفر به کیش رو تجربه کنیم و ما خیلی دوس داشتیم که حتما کیش رو تجربه کنیم) استاد جونم لابه لای دیالوگ ها به مکان استقرار هم اشاره شده بود که آقا محمد علی گفته بود یکی از اقوام ما کیشه، اینم شمارش، دوس داشتی باهاش تماس بگیر، ما هیچ پلنی نداشتیم برای کیش، وقتی ما سوار لندی گراف شدیم، دوست صمیمی همسرم تماس گرفته بود و اشاره کرده بود که منطقه ی میرمهنا بافت بسیار خوبیه برای اسکان، و استااااااد میدونین چی جالبه، فامیل آقا محمدعلی هم سوئیتش کجاست؟! میرمهنا، خدای من، من چی میتونم بگم برای این نشانه ها، استاد جونم انسانها به طرز عجیبی در طی این سفر میخواستن به ما کمک کنن، عشق بورزن و صادقانه هر کاری که از دستشون برمیومد برای ما انجام بدن، استاد من بارها و بارها این جمله ی تاکیدی رو نوشته بودم که؛ جهان سرشار از مردمان بینظیر، فوق العاده، دوس داشتنی، مهربان، صادق و نازنینی است که از هر جهت به من کمک میکنند… و حالا توی این سفر داشتم نتیجه ی تکرار و تکرار رو میدیدم، میدیدم که این باور به طرز معجزه آسایی انسانهای فوق العاده ای در مسیر حرکت ما، کنارمون با عشق میچید!! خدایااااا شکررررت…

    استاااااد، عشقم با (فامیل آقامحمدعلی) آقای صادق پور تماس گرفتن و هماهنگی های لازم رو انجام دادن، خدای من ما ساعت یک شب رسیدیم کیش، استاد باورتون میشه آقای صادق پور در کمتر از پنج دیقه خودشو رسوند، کلید سوئیت رو با کلی خوشامدگویی و حس خوب به ما داد، بدون دریافت هیچ مدرک و سندی، بدون دریافت حتی یه دونه یه ریالی از ما، خدای من شکرت، چقدر انسانهای خوب زیادن، بماند که آقای محمد علی مجدد با همسرم تماس گرفتن و پیگیر بودن که مستقر شدیم یا نه و خلاصه ما به راحت ترین شکل ممکن مستقر شدیم، با کلی حس خوب، با تمامی امکانات، توی یه محله ی فوق العاده زیبا، که هر چقدر بگم از زیبایی و تمیزیش کم گفتم، خدای من در رو باز میکردی بیای بیرون یه درخت با کلی گل های کاغذی صورتی بهت سلام عاشقانه میداد، خدای من آخه دیگه چجور میخوای ما رو سوپرایز کنی..

    استادجونم ما که توی فایل های شما با طلوع آشنا شده بودیم، ساعت 6 صبح زدیم بیرون، حالا کجا؟!!! ساااااحل، طلوع، مرغای دریایی، سکوت، زلالی آب، خدای من شکرررررت، چقدر طلوع زیباست …

    استاد جونم چقدر ما به ساحل شرقی که اتفاقأ جون میداد برای دیدن طلوع نزدیک بودیم، و استاد جان از شما یادگرفتم که هیچ چیزی در این جهان اتفاقی نیست !!!! خلاصه استاد جونم ما دنبال یه ادکلن برند برای خواهرم بودیم، اتفاقا آقای صادق پورهم صبح روز اول تماس گرفتن که اگر دوس داشتین بیاین بازار، ما اینجا یه سری فروشگاه هم داریم، خدای من دقیقا تخصص عطر و ادکلن، خلاصه رفتیم و با عشق ازشون با یه تخفیف خوب خرید کردیمالبته نه یکی که سه تا ادکلن مارک ، دوباره همین آقای صادق پور ما رو با یه دوست دیگه ای آشنا کرد، برای تجربه ی بهتر تفریحات کیش، دوستان به ما گفته بودن رفتین کیش حتما کلبه ی وحشت و سافاری رو تجربه کنین، حالا پیشنهاد اون دوست عزیز چی بود، پارک دلفین، جُنگ، پاراسل و غواصی، استااااد توی دوره ی کشف قوانین شما غواصی میکردین و این خواسته برای ما هم شکل گرفته بود، ولی استاااااد من به شدت از آب میترسیدم، من کسی بودم که شنا هم بلد نبودم، وحالا باید انتخاب میکردم، گفتم باشه میریم تجربش میکنیم، خدای من از شدت ترس دستاام داشت میلرزید، بلیط ها رو خریدیم و حالا نجواها من رو رها نمی کرد، ترس همه وجودم رو گرفته بود ولی گفتم حالا بزار وقتش بشه بعد بررسیش میکنیم آقاجان تهش نمیری دیگه و….

    استاد جونم برنامه ی اول پارک دلفین بود، وارد پارک دلفین شدیم، و اصلا من بغض کرده بودم، هرچه این سفر جلوتر میرفت من باید بیشتر به ترس هام غلبه میکردم، باید به ذهنم نشون میدادم که ترس ها، توهمی بیش نیستن، استاااااد من قبلنم اومده بودم پارک دلفین اما داستانی مبنی بر غلبه بر ترس نداشت!!! یا خود خدا، اولین آیتم یه ایگوانا که تو چشات نگاه میکرد و تو باید دستتو میزاشتی روی پشتش و منتظر میشدی تا چند تا عکس بگیرن!! و استاااااد من موفق شدم به ترسم غلبه کنم و دستم رو بزارم روی ایگوانا و همسرمم دستشو گذاشت روی دست من و دیگه خووووب به ترسم غلبه کردم، آیتم دوم گذاشتن یه عقاب روی دست، گفتم اشکالی نداره، میرم و تجربش میکنم، استاااااااد من رفتم و روی دستم گذاشتم،( یاد لحظه ای افتادم که خانم شایسته ی جسورم الیگیتور رو اولین نفر دستشون گرفتن، خدای من چه الگویی داشتم من برا ذهنم، که ساکت بشینه و فقط نگاه کنه)، آیتم بعدی گرفتن عکس با اسب مشکی، خدای من برم نرم؟! میییییرم! اگر من تونستم روی دستم عقاب بزارم و ایگوانا رو چند دقیقه لمس کنم پس به ترسم از اسب هم میتونم غلبه کنم. و خلاصه رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به نقطه ای که باید مار میزاشتیم روی دوشمون، خدایا دیگه گونه هام داشت میسوخت، ولی باز برا خودم الگو گذاشتم و انجامش دادم، اگه من همونیم که تونستم به ترس از ایگوانا، عقاب و اسب غلبه کنم پس اینم میتونم، و استااااااد جونم من انجامش دادم، مار ناقلا هم نامردی نکرد، حسابی تکون خورد، غضروفای دمش زیر انگشتام داشت جابه جا میشد و من حسااااابی لمسش کردم و هیچ اتفاقی هم نیفتاد، استاد جونم منی که عقاب رو دستم گذاشته بودم دیگه ماکائو های آبی طلایی ترسی نداشتن، باورم نمیشد من همون الهه ی ترسو هستم!!! نازنازی و ترسووو!!! چقد سفر من رو بزرگتر کرده بود!!! خودمم باورم نمیشد اما واقعا من خودم بودم که داشتم بارها و بارها و بارها غلبه به ترسم و متولد شدن یه الهه ی قوی تر رو تجربه میکردم!!

    و با چه دقت و ظرافتی خداوند این برنامه رو چیده بود، من توی یزد رفتم به اون نمایشگاه، فهمیدم که ایگوانا و یه سری از مارها هیچ خطری نداره، و حتی دیدن تصویر اون آقا، مار به دوش!!! و حالا من خلقش کرده بودم، خدایا شکرت که فرکانس با چنین دقتی عمل میکنه، استاد جونم توی بهترین نقطه ی ممکن مستقر شدیم برای دیدن برنامه ی دلفین ها و من مداام یاد جمله ی شما بودم و با همسرم تکرار میکردیم که آسمانها و زمین مسخر انسانه!!! یاد اون کلیپ نهنگ های قاتل و دوره ی دوازده قدم و طبیعی بودن رفتار سلیمان، و اون وجه دوس داشتنی خانم شایسته ی عزیزم موقع صحبت کردن از سخّر..

    و همه ی این پروسه ی پارک دلفین اومده بود تا من رو قوی تر کنه! و من هم به حق چه جسورانه به ترسام حمله کردم، خدایا شکرت برای تجربه ی این الهه ی قوی تر…

    استاد جونم، جونم براتون بگه که بعد پارک دلفین، رفتیم جُنگ، تا برگشتیم حول و حوش ساعت 3 صبح شده بود، حالا ما فردا باید ساعت 9 صبح می‌رفتیم برا غواصی و پاراسل، خلاصه استاد جونم، جونم براتون بگه، ما صبح خواب افتادیم، ساعت چند بیدار شدیم، ساعت 11، خدای من، گفتیم الخیر فی ما وقع، رفتیم ساحل برا غواصی و پاراسل، یعنی استااااد من عاشق این همزمانی های خداوندم، باورتون میشه استاد، گفتن از صبح دریا ناآروم بوده، کسی رو برا غواصی نبردن!!! ناگفته نماند که منی که شنا هم بلد نبودم، حالا میخواستم برم غواصی، احساس میکردم هر لحظه ممکنه پاهام خالی کنه، ولی به قول میکائیل عزیز تو سفر به دور آمریکا، هر آنچه مرا نکشد، قوی ترم خواهد ساخت، به محض رسیدن ما، اسامی خانوما رو خوندن و گفتن بیان برا غواصی، استاد جونم منم دل رو زدم به دریا و رفتم، سوار قایق شدیم و ناخدا ما رو رسوند به منطقه غواصی، نفر اول و نفر دوم رفتن تو آب، یه جوری نفر دوم ترسیده بود، که من داشتم قالب تهی میکردم، ولی باز گفتم نه، بزار فرصت این تجربه رو از خودم نگیرم، استااااد نگم براتون، برعکس نشستم لب قایق و با تجهیزات سنگین، آقای ناخدا ما رو انداخت تو آب، منی که تپش قلب داشتم، یعنی استاااد حس میکردم ضربانم 200 داره میزنه، خلاصه دستمو از طناب بغل قایق گرفتم و یک دل که نه صد دل، به ناخدا التماس که آقا جان من رو بکش بالا، من اصلا نمیخوام برم، از ما اصرار و از ایشونم انکار، می‌گفت بیای بالا دیگه نمیتونی بری داخل، خلاصه هی گفت نفس گیری رو تمرین کن، سرتو ببر زیر آب، منم چسبیده به قایق، چندباری این کارو انجام دادم، که مربی که نفرات قبلی رو برده بود، اومد، دست منو گرفت و اشاره کرد بریم، منم دل رو سپردم به خدا، رفتم به دنیای زیر آب، اعتراف میکنم که نتونستم اونجوری که باید و شاید توی لحظه باشم، ولی خوب جالب اینجا بود که همون چند دقیقه که پایین بودم، چقدر احساس سبکی کردم، مثل آدمی شده بودم که با خودش زمزمه میکنه، باید پارو نزد وا داد، باید دل رو به دریا داد، خودش میبردت هر جا دلش خواست، به هرجا رفت، بدون ساحل همونجاست، استاد جونم چه عظمتی بود زیرآب، جالب اینجا بود، که همون موقع ها، ما شاهد فایل های آموزشی غواصی شما بودیم و ما باتوجه آگاهانه به فایل ها، هدایت شده بودیم به غواصی، خلاصه استاد جونم مربی بعد حول و حوش ده دقیقه زیر آب بودن، منو آورد کنار قایق و نفرات بعدی رو با خودش برد، جونم براتون بگه، من دیگه ترسم ریخته بود و شیر شده بودم، حاضر نبودم برم داخل قایق، همون بغل قایق هی سرمو می‌بردم زیر آب و لذت میبردم، اینقدر این کارم برا همه عجیب بود، که بقیه ی دوستان تو قایق میخندیدن و میگفتن نه به اون نرفتن و نه به الان که نمیاااای بالا دختر، خلاصه استاد جونم غواصی رو هم تجربه کردم، اومدم بالا، دیدم به به، همسری جان تو قایقی با فاصله ی خیلی کم از ماست، و تازه آقایون رو آوردن برا غواصی، خلاصه با شجاعت تمام، مثل یه پیروز میدان، برای همسری جانم دست تکون دادم، بماند که عزیزدلم بعدا گفت که خیلی دل نگرونت بودم و وقتی دیدم دست تکون دادی، قلبم باز شد…

    استاد جونم گفته بودم دیر رسیدیم ولی الخیر فی ما وقع، در بهترین زمان رسیدیم و بدون پرت زمانی، رفتیم غواصی، از غواصی برگشتیم و بعدم رفتیم پاراسل، و از اونجایی که همه قبل غواصی پاراسل رو رفته بودن، برا ما قایق شده بود vip، ناخدام که دست خدا شده بود، انگار اومده بود، تا به ما نشون بده که جهان به شجاعان پاسخ میده، خدای من، الهه جون نانازی و ترسو، حالا اومده پاراسل، قایق می‌رفت و ما هی بیشتر و بیشتر ارتفاع میگرفتیم، خلاصه منی که تجربه ی غواصی رو پشت سر گذاشته بودم، اینبار بهتر به خودم مسلط شده بودم، استااااد یهو به خودم اومدم میدونین چی دیدم، یه تصویر فوق العاده از جزیره، که میکس شده بود با غروب آفتاب، آره استاد جونم، ما که پیوسته تحسین میکردیم چشم نوازی غروب زیبا رو، اینبار بر فراز دریا، در کنار جزیره ی زیبای کیش میهمان خان رحمت الهی شده بودیم و غروب عجیب توی نگاه ما طنازی می کرد، راستش استاد جونم، ما برناممون این بود که غروب کشتی یونانی رو بریم ولی خدا سوپرایزمون کرد، مگه ما می‌توانستیم با عقل محدود خودمون چنین همزمانی دلنشینی رو رقم بزنیم، یه بغض شیرین توی گلوم نشسته بود، اشک تو چشام حلقه زده بود، و اون بالا احساس میکردم، درست تو بغل خداییم، و این حس بینظیر بوداستاد جانم بینظیر، وقتی اومدیم پایین تو قایق، آقای ناخدا هم حسابی با قایق سرعتی و فوق العاده زیباش، با یه موسیقی فوق العاده زیبا، ما رو توی دریا چرخوند. ( من قایق موتوری دوست نداشتم سوار شم و حالا خداوند با یک قایق بزرگ مهمونمون کرده بود به تجربه ی لذتی بی حساب از دریای زیبا )…

    خدا جونم من به هر خیری که از سمت تو به من برسه محتاجم، خدایا من تسلیمم، من نمیدونم، تو به من بگو، تو مسیرها رو برام باز کن؛ استاد جان جانانم، این هم گوشه ای از جریان هدایت سفرما در سال 1400، و من عاشق این جنس هدایتم..

    الیس الله بکاف عبده..

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
    • -
      فهیمه زارع گفته:
      مدت عضویت: 2981 روز

      بنام الله مهربان

      سلام به الهه عزیز وارزشمند

      خدارا هزاران هزار بار شاکر وسپاسگزارم که به کامنتت بی نظیرت هدایت شدم الهه جان چه حس وحال قشنگی داشت کامنتت چقدر لذت بردم از تجربه های قشنگت وتحسینت کردم که بر ترسهات غلبه کردی وجسوتر وشجاع تر شدی تمام تجربه هایی که نوشتید من هم دوست دارم تجربه کنم ومن دقیقا مثل الهه قبل از سفر این ترسها را دارم ولی شدی برام الگو که به آنچه دوست دارم میتونم برسم وتجربه کنم من عاشق دنیای زیر آب وغواصی ام ولی همیشه یه ترس ناشناخته داشتم واین تجربه تو سبب شد منم بخوام پارو ترسم بزارم وآن را تجربه کنم ولذت ببرم

      ازت سپاسگزارم دوست خوبم که رد پای به این زیبایی رابا ما به اشتراک گذاشتی

      بهترین ها سهم قلب مهربانت

      وجودت سرشار از عشق ونور الهی

      زندگی قشنگت پرشود از عشق وثروت وسلامتی وشادی

      یاحق

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  9. -
    ساناز گفته:
    مدت عضویت: 1324 روز

    به نام خدای معجزه ها

    سلام استاد عزیزم

    سلام مریم قصه ها

    و سلام به همه همراهان این مسیر

    وای استاد چه کردی با این فایل با این حرفا با این نشانه و هدایت ها

    استاد عزیزم چی شده که شما شدی ناجی زندگی من و امثال من

    وای استاد تو ی حالی هستم اصلا وصف نشدنی

    و چقدر عاشقانه این فایل رو با جون و دل گوش دادم

    اره دقیقا میفهمم چی میگین شما

    در حد مدار و فرکانسی که الان هستم قشنگ حس میکنم هدایت و حرفای خدارو

    استاد منم دقیقا به ی نشانه ای برخوردم همش میگفتم خدایا چی داری بهم میگی؟

    همش میگفتم خدایا مگه تو هم حرف میزنی با آدم؟

    استاد تک تک کلماتی که شما میگفتی فقط میخواست اشک منو دربیاره

    تمام این کلماتو من به خدا گفتم همش میگفتم چرا استاد هم مث من داشته با خدا حرف میزده

    وای استاد

    سلول به سلول تنم در حال سپاس گذاریه

    اصلا چی شد من این فایل گوش دادم

    برای ی خواسته ای گفتم برم ی نشانه بگیرم ببینم هدایت خدا چیه چرا من نمیفهمم

    همینکه اومدم رو منو خانه زدم دیدم این پیام اومد که این فایل ران شده و سریع دیدم نوشته داستان هدایت

    گفتم خودشه

    باید همینو گوش بدم

    خدایا هزار بار شکرت

    خدایا هزار بار شکرت

    خدایا هزار بار شکرت

    این فایل میگفت ساناز دیدی هزار بار خدا بهت نشانه فرستاد؟

    دیدی هزار بار هدایت کرد؟

    دیدی به هر دری زدی فقط خدا گفت صبور باش و روی باورهات کار کن

    پس تو دختر دنبال چی هستی؟

    یعنی تا الان ندیدی هزار بار خدا معجزه کرد برات؟

    ندیدی کجا بودی به کجا رسیدی؟

    تمام اینارو خدا برات کن فیکون کرده

    چته خب

    مگه تا الان میتونستی کار کنی که الانم خدارو گذاشتی تو منگه ؟؟؟/

    مگه یادت نمیاد حداقل 4 ماه قبلتو؟

    مگه یادت نمیاد حتی ی صبحونه واسه خوردن نداشتی؟مگه یادت نمیاد تا خر خره غرق بدهی بودی؟

    مگه یادت نمیاد همین هفته پیش فقط پول کفشت 5 میلیون شد؟

    مگه یادت نمیاد فقط پول دوتا کرم صورتت 5 میلیون شد؟

    اونم در صورتی که بدون هیچ تنگنای مالی از روی لذت خریدی؟

    اصلا دختر چی شد که دوباره نجواهای ذهنی اومده تو کلت؟

    مگه تو هر روز کلی با خدا حرف نمیزنی ؟چی شده دوباره شک افتاده به جونت؟هاااااا؟

    خدایا شکرت بیدارم کردی

    خدایا شکرت آگاهم کردی

    خدایا شکرت دوباره دستمو گرفتی

    خدایا شکرت دوباره چراغ راهم شدی

    خدایا شکرت دوباره نشستن رو شونه های تو و لذت بردن از زندگی

    خدایا شکرت دوباره تو دوباره من دوباره لذت زندگی

    خدایا شکرت

    خدایا شکرت

    خدایا شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  10. -
    من معجزه ی خداوندم گفته:
    مدت عضویت: 2272 روز

    سلام استاد تو چکار کردی بامن بااین فایل استاد بخدا این فایل دقیقا انگار یه جلسه کامل از اموزشتون بود این فایل ها الحق رایگان نیستن الحق که هرحرفی هر کلمه ای که از زبونتون خارج میشه انگار صحبت خداست ب بنده هاش

    چقدر خدا قشنگ برنامه ریزی میکنه چقدر زمانبندی خدا دقیقا اصلا قابل درک نیس واقعا

    منم هزارتا داستان میتونم بیادبیارم ازین هدایت الهی که هرلحظه درجریانشیم…

    استاد این فایل هم هدایتی بود برای رسیدن به مهم ترین خواسته ی زندگیم ..

    من الان درحال دنبال نشانه هام و دارم به چیزای خوبی میرسم منم دقیقا تو وضعیتی هستم که تازه دارم نشانه هارو کنار هم مثل تکه های پازل میچینم و میخوام بفهمم دقیقا چی میخوام درمورد این موضوعی که الان دنبال جوابشم..میخوام بعد از اینکه به جواب قطعی رسیدم بیام و اینجا براتون تعریف کنم

    استاد باورتون میشه هدایت شدم به این دوتافایل هدایت الهی و خدا اززبون شما یه کلید داد بهم.. بهم گفت بزن به جاده همون موقع از خدا سفر خواستم خیلی دلم میخواست برم مشهد ولی هم ترس داشتم بابام اجازه نده و هم بفکر پولش بودم ..استاد همون شب دختر عموم بهم پیام داد گفت نرگس بیا بریم مشهد من نذرگرفتم به دلم هزینه راهتو حساب میکنم!!!خدایا چجوری آخه تو بدون کوچکترین زحمتی …!!

    همونو یه نشونه گرفتم و گفتم باشه ولی نگران اجازه ی بابام بودم.. امروز صبح که ازخواب بیدار شدم موقعی که میخواستم صورتموبشورم صدایی شنیدم از خدای درونم باصدای بلند..خدا بهم الهام کرد بعضی وقتا خیلی بلند مثل یه ادم درونم باهام حرف میزنه

    خدا بهم گفت تو این سفر و میری و حس کردم دیدم اون لحظه رو ..

    گفتم باید برم ازبابام بخوام ،رفتم بالا بهش گفتم میخوام برم مشهد بادخترعمو واسه چند روز ..ذهنم داشت میگفت نمیشه ولی قلبم میگفت خدا دل باباتونرم میکنه ..

    اولش مخالفت کرد ولی بعدش گفت عیب نداره برو به همین راحتی !!!

    باور اول نداشتم پول و من میتونستم بگم نمیشه ..

    باور دوم اجازه بابام که میتونستم بگم نمیشه …اما من فقط خواستم از خدا فقط درخواست کردم

    استاد امشب الان که دارم تایپ میکنم هنوزم متحیرم ازینکه خدا چجوری همسفرا رو واسه سفر اوکی کرد..

    وقتی اجازه باباموگرفتم گفتم خدایا تو که همه چی رو اوکی کردی میخوام این سفر یکی از بهترین سفرای زندگیم بشه بهترین همسفرارو واسم جور کن .. دوتا دختر شاد بگوبخندی خوش سفر عین خودم فقط خوش بگذرونیم فقط لذت ببریم ..خدایا من نمیدونم ازکجا کی چجوری ؟ تو خودت میدونی وظیفه ی من فقط درخواست کردنه وظیفه ی تو اوکی کردنه. .

    امشب دختر عموم گفت بریم بازار خرید کنیم گفتم باشه ..رفتیم و اونجا یذره خرید طول کشید توراه بودیم که یدفعه یکی صدام زد و اومد جلو ..یکی از همکارای باحال و صمیمی چند سال پیشم بود . الله اکبر خدایا هنوز در حیرتم ..

    بعد چندین سال امشب اتفاقی توبازار دیدمش هیچ آدرس و شماره ای ام ازش نداشتم ..همینکه دیدمش کلی سلام و احوالپرسی، یدفعه به ذهنم اومد بهش بگم مشهد میری ؟همونجا ازش پرسیدم و اون در کمال ناباوری گفت اتفاقا من و دوستمم میخواستیم همین روزا بریم حالا که شدیم 4تا باهم میریم. ..خدایا تو چجوری زمانبندی میکنی که کارمون انقدر طول بکشه و ما از یه مغازه بیایم بیرون و همون لحظه طرف از کنارمون رد بشه و اگه 5ثانیه دیرتر میومدیم بیرون نمیدیدیم همدیگرو خدایا تو چجوری هرثانیه هرهزارم ثانیه اتفاقات و ادمارو دقیقا تو همونجایی که باید باشن قرار میدی تو به این دقت چجوری آخه داری کل این جهان و کیهان و اداره میکنی ؟؟الله اکبر درحیرتم درحیرت..

    دختر عموم خیی تعحب کرده بود ولی من درجا نشونه رو گرفتم و گفتم همینم باید میشد..جالب بود که دوستم میگفت من هیچ کاریم بازار نداشتم خواب بودم یدفعه ازخواب پاشدم گفتم یسربیام لباسارونگاکنم فقط.. خودشم تعجب کرده بود انقدر جالب ما همدیگرو پیدا کردیم اونم دقیقا واسه یه سفر مشترک نه شهرای دیگه ،جفتمون بخوایم بریم مشهد خدایا خدایا… انگار اومد که فقط منوببینه شمارشوبهم بده و بره. .

    وقتی برگشتم از بازار از خوشحالی ازحیرت رفتم پارک و فقط زل زده بودم به ماه …هزاربار خدااینکارو توزندگیم کرده و هرهزاربارش متحیر میشم که آخه چجوری ؟؟؟خدایا چقدر لذتبخشه که ازتو درخواست کنم الحق که تو بهتر از هرکسی میدونستی بهترین همسفر واسه من کیه دقیقا همون کسی که ازمن شادتره باحال تره. .. و من الان میدونم که قراره این سفر بااین همسفرا قراره یکی از بهترین سفرهای زندگیم بشه من درحال تجسم اون لحظاتم درحال استفاده از قانونیم که بدون زحمت منو به خواسته هام میرسونه. .قانون لذتبخش تجسم!!

    و فقط خداوند میدونه که این سفر میخواد چه نشونه هایی بهم بده چه کلیدهای بهم بده قطعا این سفر لازمه تا من برم یجاهایی رو ببینم و بفهمم که دقیقا چی میخوام ؟؟

    این سفر قطعا جواب سوال منو خواهد داد ..قطعا درراستای رسیدن به مقدس ترین خواسته های منه ..

    و من ازین مسیر تکاملی فقط میخوام لذت ببرم خدایا شکرت شکرت به وسعت حضورت خدای خوب پاسخگوی من خدای زودپاسخگو من خدایا عاشقتم. ..استاد عاشقتم ❤❤❤

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای: