تسلیم بودن در برابر خداوند - صفحه 26 (به ترتیب امتیاز)
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2024/08/abasmanesh.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2024-08-08 08:57:552024-08-08 09:05:31تسلیم بودن در برابر خداوندشاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام و درود بر پیامبر امروزمان
و تک تک عزیزان هم فرکانسی ام
چقد این فایل قشنگ و جذاب و دلنشین و بی نظیر بود
چقد بر جانم نشست
استاد مهربانم چقد این آگاهی هایی که برامون میزاری قابل درکه برام
چقد فصیح و راحت و روان حرف میزنین
منم دقیقا مفهوم واقعی تسلیم حقیقی رو با تار و پود وجودم لمس کردم
توو یه اتفاق خیلی وحشتناکی ک برای دختر دوساله م افتاد.و توو یه اتفاق انگشتش رو از دست داد و پیوند زدیم و من انقدر جلز ولز میکردم ک فقط این
پیوند باید بگیره.نذر و نیاز و ب همه سپرده بودم دعا کنین و خلاصه هر رررر کاری از دستمون بر اومد کردیم
ولی هر روز بدتر و بدتر میشد.
الان ک هم مدار اینجام میفهمم چرا اینقد بدتر و بدتر میشد
هر لحظه ک تسلیمم در کارگه تقدیر
آرام تر از آهو.بی باک تر از شیرم
هر لحظه که میکوشم.در کار کنم تدبیر
رنج از پی رنج آید.زنجیر پی زنجیر
اون موقع من نمیدونستم باید آرامش خودمو حفظ کنم.اون موقع دوره ی تکاملم طی نشده بود
اون موقع با اون اتفاقات داشتم آماده میشدم واسه هم مدار شدن با این سایت.
خلاصه مدتها توو بیمارستان بودیم از همونجا که تسلیم شدم
از همونجا که گفتم خدااااااا تو کودک دلبندم رو بیشتر از من دوس داری
من مادرم ولی تو مهربانتر از مادری
در توتنها عشق و مهر مادریست
شیوه ی ما عدل و بنده پروری ست
نیست بازی کار حق خود را مباز
آنچه بردیم از تو باز آریم باز
همون لحظه ک تسلیم شدم و گفتم هر چه از تو آید خوشست.روز ب روز عفونت هایی ک دور انگشتش بود بهتر و بهتر شد
انگشتش برنگشت ولی آرامش من برگشت.دوره ی درمانش خیلی سریع پیش رفت.عفونتها کامل برطرف شد.جراحتها کامل پاک شد.عجیب تر از همه ما منتقل شدیم ب اتاقی ک پنجره ش رو ب درختای سبز و گلهای رنگارنگ بود و فضای بیمارستان برام آرامش آور شد.دست رب جلیل همه چی آسونه.
ما از بیمارستان مرخص شدیم و به آسونی این مسیر طی شد
و دخترک چشم رنگی مو زنگوله ای نازنین و زیبا رویم الان پنج سالشه.باهوش.زیبا.توانمند.خلاق.دوست داشتنی تر از همیشه…
اونجا معنی واقعی تسلیم رو لمس کردم
مدارم خیلی بالا رفت
سیر تکاملی ام سرعت گرفت
تغییرات در من دیده شد.وآرام آرام آماده شدم برای اینجا.در کنار استاد مهربانم و بهترین دوستان هم فرکانسی ام
و اینجا .این سایت.یکی از بهترین جاهاییه ک توو تمام عمرم تجربه کردم
استاد نازنینم نمیدونم چجوری ازت سپاسگزاری کنم.فقط میدونم برای اینکه اینهمه تلاشت رو قدر بدونم تمام سعیم رو میکنم که درس هایی که دادین رو عملی کنم
عاشقتم
سلام و درود بر شما هم خانواده عباس منشی عزیز کامنت زیبا و تاثیرگذار شما را خواندم قلبم بابت اتفاقی که برای عزیزتون افتاد درد گرفت خدارا شکر که سلامتی و تندرستی اش برگشت تضادی که برام شکل گرفت اینه که آیا شما خودتان را در این حادثه مقصر میدانید یا اینکه نه خواست خداوند بوده و شما بیتقصیر(اما خدا که بد نمی خواهد)
پس چجوری باید امثال این قضایا را هضم کنیم و احساس گناه نکنیم.(آخه من همش به خودم میگم اگرکه اون روز صبح شرکت نمیرفتم و پیش مادرم میبودم و قندش را چک میکردم شاید هنوز زنده بود)سپاس گزارم از کامنت شما و برای فرزندتان آرزوی بهترین ها را دارم .تشکر
سلام و درود خدمت برادر هم فرکانسی ام.سپاسگزارم از همدردی تون.حقیقتش بعنوان یه مادر احساس گناه ک داشتم.ولی یجورایی تک تک اون لحظات دستهای خدا رو توو دستم حس میکردم.همه جوره بهش وصل بودم وگرنه اون شدت اندوه از تاب تحمل من خارج بود.خیای بهش فکر میکنم.و همیشه یه سوال گنده ست برام.ینی تقصیره؟ینی نقدیره؟
نمیدونم هر چی هست از اون موقع من بصورت پرتابی مدارم بالا رفت.با خدا ببشتر عاشقی میکنم.و الان حالم خوبه
اما در ارتباط با شما شکی توش نیست ک شما مقصر نیستین
چون مرگ و زندگی اصلا دست انسان نیس و فقط خداوند تعیین میکنه.خیلی واضحه شما اصلا نباید خودتونو مقصر بدونین.چون وقتی لحظه مرگ بیاد هیچ نیرویی نمیتونه مانعش بشه و اینکه اون هنوزم هست.نمرده و برگشته به اصل خودش
سلام به شما استاد عزیز و دوستان گرامی سایت
یا خداااااااای من
چقدر چقدر این فایل بینظیر و پر از درس بود
الله اکبر
از تواضع بگیر تا هدایت
من باید تواضع داشتنو تمرین کنم اینکه در کوچکترین کارها هدایت بخوام این خودش یه تمرینه برای تواضع داشتن و مغرور نشدن
چقدر شما الگوی تواضع هستین
Down to earth
Humble
چه واژه های زیبایی
اشک ریختم وقتی داستان اون دو عزیزی که اعتیاد داشتنو تعریف کردین
چه ها که نمیکنه این هدایت رب فقط آخرش متوجه میشی
و چه ایمانی میسازه در ما
فقط 1.5 ساعت اون مسیرو رفتین ولی بعد از اون 1.5 ساعت قطعا یه آدم دیگه شدین
من بودم شاید بعد نیم ساعت برمیگشتم میگفتم خبری نبود …
ولی باید بری تا آخرش ادامه بدی ادامه بدی ادامه بدی این یعنی اعتماد.
اصلا منطقی نیست و باید دودوتا چهارتا کردنا رو کنار بذاری.
سلام درود خدمت استاد عزیز و فهیم خودم عبد مخلص الله سید حسین عباسمنش.
و اما بعد…
استاد تو شرایط حیاتی این لایو به دست من رسید و وقتی دیدم که سیدعرشیانفر اعلان لایو مشترک با شما رو گذاشته برنامه استخر داشتم و کنسلش کردم
پیش خودم گفتم این یه هدایته از الله خوبی ها.
من یکی از اعتراض کننده ها بودم که تو قضایای سال 401 شرکت میکردم . اون شبی که شما لایو مشترک داشتین با اقای عرشیانفر و درباره اون افرادی که تو اعتراضات شرکت میکردن و با همون افکار و فرکانس های قبلی میخواستن زندگی بهتری داشته باشن صحبت میکردین،حرفاتون یه انقلاب عجیبی تو ذهنم به وجود اورد و من هدایت شدم به سمت کارکردن روی ذهنیت و شخصیتم.وکلی پیشرفت کردم و شخصیتم کلا عوض شد.
این لایو رو هم مصمم شدم که ببینمش تو یه شرایط کاملا بحرانی بودم که واقعا دیگه اُور تینک شده بودم و وقتی دیدم درباره تسلیم بودن به درگاه خداوند صحبت میکنین فهمیدم که مخاطب اصلی این لایو من بودم و داستان هایی که از هدایت هاتون تعریف کردین کلی اموزنده بود و کلی هدایت کرد منو و تونستم با موازی کردن داستان های شما با داستان الان زندگی خودم کلی امیدوارتر بشم و به خودم یاداوری کنم که هر لحظه تحت هدایتم و نزدیک تر بشم به مفهوم آیه(فلا خوف علیهم و لاهم یحزنون) خدا رو شکر که مایه هدایت ما هستین استاد.من 3 دفعه تو شرایطی بودم که با فایل های شما راه رو واقعا پیدا کردم و به موفقیت هایی رسیدم که فکرشم نمیکردم.
سپاسگذارم از الله مهربانی ها که ما رو به مسیر درست و راه مستقیم و استقامت هدایت کرد.
سلام استاد عزیزم من چند مدت بود که فکر میکردم که اول رو کدوم باورم کار کنم دو هفته پیش بود که من تصمیم گرفتم روی باور توحیدی کار کنم فایل های رایگان توحیدی رو هم گوش کردم خیلی آرامش بهم داد و بعد چند روز گوش کردن فایل از خداوند یه خواسته ای رو خواستم که سالها بود میخواستم اولین بار بود که مستقیم از خود خداوند خواستم که من این خواسته رو میخوام من یه عادت دارم هر خواسته ای داشته باشم حتی به پدر و مادرم هم نمیگم و خودم میخوام از یه راهی خودمو به اون خواسته برسونم یا خودم یا هیچ کس ولی سالها بود که اصلا نمیرسیدم و همیشه ناراحت بودم و تو دلم میموند بعد اینکه فایل های توحیدی رو گوش کردم شما توی فایل گفته بودین خداوند به همون اندازه ای که به حضرت محمد ص نزدیک بود به ما هم نزدیک من اولین بار رفتم مستقیم از خداوند درخواست کردم که تو عمرم هم اینکارو نکرده بودم روی دفتر یاداشت موبایلم نوشتم و از خدا چیزو رو که میخواستم درخواست کردم اول یه چیز کوچیکتر خواستم که وقتی صبح از خواب بیدار شدم اتفاقاتی افتاد که همون چیزی رو که شب خواستم صبح اش به من داد خیلی خوشحال شدم حرف هایی که شما گفته بودین در مورد خداوند تو ذهنم تایید شد وقتی خودم به اون خواسته رسیدم و بعد از چند روز بعد میخواستم اون خواسته ای سالهاست میخواستم رو درخواست کنم قبلا هر وقت میخواستم به خدواند بگم ذهنم مقاومت میکرد و راههایی که خودم میفهمیدم هیچ امکان نداشت بلاخره اونم خواستم بعد چند روز اونم بدست آوردم خیلی احساس عالی داشتم بعدش چون من چندین هدف داشتم که خیلی مهم اول اینکه زبان و باید یاد بگیرم تو فرانسه هستم با خودم گفتم رو ایمان کار کنم یا عزت نفس یا روی زبان اصلا سر درگم شده بودم استاد دیگه ولش کردم رو باورهایم کار نکردم دوباره احساس بد استرس اومد چند روزی تو در و دیوار بودم امروز به این فکر کردم که فقط رو باورهای توحیدی میخوام کار کنم حسم گفت برو سایت و ببین وقتی باز کردم دیدم شما در این مورد فایل گذاشتید خیلی خوشحال شدم استاد من وقتی که روی ایمان به خداوند کار میکنم عزت نفسم هم خیلی بالا میره خیلی احساس بی نظیری دارم از امروز تصمیم گرفتم که روی ایمانم به خداوند کار کنم تشکر یه دنیا استاد عزیزم
استاد من دو نشانه از خداوند گرفتم که هر دوش انجام دادم دلیل شو هم نمیفهمم ولی تونستم عمل کنم توکل به الله…..
به نام خداوند بخشنده مهربان
من درحال دریافت آگاهی های روزشمار زندگی من هستم،فایل سوم در مورد تسلیم بودن در برابر خداوند بود و من برام سخت بود که درک کنم این موضوع رو،حتی نوشتن کامنت در مورد این موضوع هم برام سخت بود.
تا اینکه استاد این فایل رو روی سایت بارگزاری کردند و چقدر همزمانی
خداوند داره به من کمک میکنه داره هدایتم میکنه
خداروشکر میکنم بخاطر شنیدن این فایل ،بخاطر اینکه باورهای من تقویت شد نسبت به تسلیم خداوند بودن.
پرسیدن چرا ها از خودمون و شناخت خودمون احساس بهتری به من داد.
اینکه به یک چیزی نچسبم خیلی حالمو بهتر کرد.
یک فایل از استاد شنیدم چندروز قبل که داشتن اگر اشتباه نکنم یک شعر از پروین میخوندم.چقققثدر اون فایل عجیب بود،چقدر باعث شد نسبت به قدرتی که خداوند داره آگاه تر بشم.
خدا واسه ی من دریا می شکافه،این چیز کمیه؟
چرا من به حرفاش گوش نکنم؟چرا وقتی اون به راحتی منو به چیزهایی که میخوام میرسونه خودمو اذیت کنم؟خودم چی بلدم مگ؟چرا مثه یک نوزادی که در رحم هست فقط اعتماد نمیکنم و تسلیم نمیشم؟
نجواهای ذهنی اینجا خودشون رو نشون میدن.
خدایا من اجازه میدم که هدایتم کنی،من رو هدایت کنی به رابطه ای که احساس ارزشمندی و آرامش به من بده،یاعث بشه تورو بیشتر بشناسم،منو به سلامتی بیشتر به شادی بیشتر و به نعمت های بیشتر هدایت کن،به دیدن طبیعت زیبا هدایتم کن.
به کاری که نعمت و ثروت بیشتری به من میده و احساس ارزشمندی به من میده هدایتم کن.
خدایا شکرت و دوست دارم،میدونم ک تو عاشقمی️
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
این روزا حس میکنم باید رد پاهامو تو فایلایی که درمورد هدایت و تسلیم بودنه بنویسم ،یه حسی بهم میگه بیا و اینجا بنویس
رد پای رور 24 شهریورم رو با عشق مینویسم
بگو چشم
با من جرو بحث نکن
حتما دلیلی داره که بهت میگم مسیرتو تغییر بده
وقتی تو میخوای رو شونه من بشینی پس چرا جر و بحث میکنی
تو فقط و فقط باید گوش بدی و بگی چشم
همین
این پیام رو امروز از خدا دریافت کردم وباهاش به شدت داشتم تو مترو جر و بحث میکردم که جریانشو در ادامه مینویسم
امروز شنبه که روز کلاس رنگ روغنم هست من مثل همیشه با عشق بیدار شدم و وسیله هامو حاضر کردم تا برم کلاس
دیشب یکی از فامیلیای نزدیکمون زنگ زد و گفت که میان تهران و میاد خونه ما
از طرفی هم ، دیرور یهویی مادرم بلیت گرفته بود و قرار بود بره خونه خواهرم تا دو هفته اونجا بمونه
من صبح که بیدار شدم، مادرم گفت قبل کلاست برو وسیله بخر و بیا، داشتم میرفتم که مهمونامون رسیدن و من رفتم و خرید کردم و برگشتم خونه
و وسیله هامو برداشتم و رفتم کلاس و با مادرم خداحافظی کردم
وقتی سوار مترو شدم شروع کردم به بافتن گل و هی میبافتم یهویی دیدم خانمی که کنارم نشسته بود با یه لحن مودبانه وبا احترام پرسید که شما لباسم میبافید ؟
بهش گفتم چجور لباسی
گفت الان عکسشو نشون میدم و وقتی نشونم داد دیدم پر از گلای بافتنی بود که با زنجیر وصل بودن به هم و یه لباس خوشگل رو تشکیل داده بودن
و شروع کرد حرف زدن و ازم خواست که بدونه چقدر میتونم براش ببافم که گفتم من بلد نیستم و بعد شماره مو دادم بهش و گفتم اگر دوست داشتین عکسشو بفرستین من به چند نفر نشون میدم
خیلی خانم مودبی بود وقتی فهمید ترکم گفت از شهرتون خیلی خاطره زیبایی دارم و خیلی با عشق داشت خاطره شو تعریف میکرد
وقتی رفتم رسیدم کلاس و نشستیم ، استادم یک ساعت دیر تر اومد کلاس و گفت که اجاره مغازه شو زیاد کردن و قراره شهریه ها هم بالا بره
یعنی ماهی 1800 که قرار بود بدیم الان باید از مهر ماه ،ماهی 2200 احتمالا شهریه بدیم و گفت بهتون اطلاع میدم
وقتی اینو گفت اولش نجوای ذهنم خواست نگرانم کنه ولی سریع گفتم ،خب طیبه این یعنی اینکه باید بیشتر تلاش کنی روی باورات و روی مهارتت و روی بافتن و فروش کارات و سعی کنی به ایده ای که خدا بهت گفت بهش عمل کنی
که بدی بافتنیارو یه نفر دیگه برات ببافه و خودت فقط و فقط تمرکزت رو بذاری روی نقاشی
بعد که تا حدود ساعتای 17 کلاسمون طول کشید
من نقاشی خواهر زاده ام رو که چند روز پیش رفته بودیم پارک و نیمکت و دوچرخه شو باهم طراحی کردیم رو خواستم نشون بدم به استادم
وقتی بهش نشون دادم گفت چقدر عالی کار کرده ،چقدر عالی هماهنگه دست و حافظه تصویریش و چشمش باهم دیگه و خیلی راحت تصویر سازی میکنه و بهم گفت حتما بگو بیاد کلاس و تا سه سال دیگه استاد حرفه ای میشه
یه لحظه گفتم استاد اون از منم جلو تر میزنه ولی منم باید تمام تلاشمو بکنم ، خدا به همه به یه اندازه توانایی داده
به خودم گفتم نباید اجازه بدی ذهنت با این حرفا نگرانت کنه
همیشه با تلاش و استمرار صد در صد نتیجه میگیری پس ادامه بده
منم اگر برای مهارتم زمان بیشتری بذارم صد در صد عالی میشم نسبت به الانم
وقتی کلاس تموم شد و رفتم من سوار قطار مترو شدم
داشتم بافتنی میبافتم که تکیه داده بودم به سمت شیشه صندلی ،نشسته بودم
یهویی بهم گفته شد پاشو جاتو بده به این خانمی که رو بروت وایساده
من نگاهش کردم دیدم که یه خانم مسن بود
گفتم خدا دارم بافتنی میبافم تا خونه کلی راهه و من کلی بافتنی میبافم تو این چند دقیقه ، هی من بهانه آوردم هی خدا میگفت مگه بهت نگفتم پاشو و جاتو بده به اون خانم
همه این بحثا تو چند ثانیه بود و بالاخره چشم گفتم و بلند شدم و شنیدم که باید پیاده بشی و هفت تیر خط عوض کنی و از یه مسیر دیگه بری
وای یعنی من اون لحظه نمیدونم چی شده بود نمیخواستم به حرف خدا گوش بدم
البته شایدم بدونم چون گیر داده بودم به اینکه من دارم کاموا میبافم و باید تا ایستگاه نزدیک خونمون کلی کار ببافم
و هی خدا بیشتر بهم میگفت مگه بهت نگفتم پاشو مگه بهت نگفتم باید هفت تیر پیاده بشی
وقتی رسید هفت تیر و داشت نگه میداشت من گفتم من هفت تیر پیاده نمیشم راه مستقمیمو ول کنم از راه پیچ در پیچ برم ؟؟؟
بهم گفت اگر به حرفم گوش ندی ضرر میرسه بهت
چشم بگو و پیاده شو
باید پیاده بشی و من سریع پیاده شدم و به خودم اومدم گفتم طیبه چیکار داری میکنی مگه قرار نیست رو شونه های خدا بشینی هرچی گفت، هرجا برد، بگی چشم
به خودت بیا
بعد رفتم و هفت تیر خط عوض کنم که دیدم چقدر راه تعویض خطش دوره هی داشتم غر میزدم به خدا و میگفتم خب منو چرا از راه ساده آوردی از این راه طولانی برم و من کلی پیاده رفتم بدنم درد میکنه خسته ام ، الان اگه با خط یک میرفتم میرسیدم
و خدا میگفت حتما یه دلیلی داره که گفتم پیاده بشی
یادت باشه تو هیچ علمی نداری و باید بگی چشم
من قشنگ این صداهارو میشنیدم ،نه حس میکردم و نه درک میکردم ،فقط و فقط با صدایی عین صدای خودم میشنیدم که بلند تر از صدای خودم بود و داشتیم هی گفتگو میکردیم
و بعد همینجور داشتم میگفتم که چرا منو از این راه آوردی ، تا اینکه رسیدم دیدم پر از جمعیته و گفتم بیا ! ببین چقدر جمعیت زیاده من الان چجوری سوار مترو بشم ؟ دستم پره وسیله هست و بوم نقاشیم که خیسم هست ،بین این همه جمعیت چجوری وایستم تو واگن
بعد شنیدم که این قطارو سوار نشو بذار همه برن بعد دوباره قطار میاد
وقتی قطار رفت گفتم خب من نمیدونم که خودت میدونی منو از جام بلند کردی و گفتی بیا اینجا با این خط مترو برو خونه ،الانم باید مترو خلوت باشه تو این ساعت اوج شلوغی که هی آدما میومدن و قطار جا نداشت
وقتی قطار اومد به طرز عجیبی خالی بود و فقط آدما نشسته بودن و کمتر کسی وایساده بود
با اینکه قطار بعد ده یا 15 دقیقه اومد
همیشه که اینجوری میاد پر میشه از آدم و اصلا نمیشه سوار شد
وقتی در قطار باز شد داشتم میخندیدم و رفتم تکیه دادم به کنار در ، که خالی بود و بوم نقاشی و بافتنیامو گذاشتم زمین
گفتم وای خدا من غر زدم ولی تو هیچی نگفتی که هیچ ، خیلی هم راحت قطار خالی بود و جمعیت نبود که من به سختی بیفتم
و ازش تشکر کردم و شروع کردم به بافتن گل سرا و وقتی باز رفتم و منتظر بودم تا بیرون مترو، اتوبوس محله مون بیاد یکم دیر اومد ولی هی پشت سر هم بی آر تی میومد
منم باز شروع کردم ،گفتم خب من چرا نرفتم با بی آر تی برم
پیش خودم گفتم خب تو خسته بودی نخواستی پله های عابر پیاده رو بری بالا برای همین نشستی تا اتوبوس بیاد
اینو دیگه گردن خدا ننداز
بعد که برگشتم خونه مادرم شام درست کرده بود و گذاشته بود و رفته بود که دو هفته خونه خواهرم بمونه
وقتی فامیلمون اومد شامو خوردن و بعد تا نصفه های شب کار کردیم خونه رو گفت بیا باهم مرتب کنیم
من امروز یه توجهی هم کردم به سرماخوردگی یه نفر از نزدیکانم ،خواهر زاده ام مریض شده بود
من به مادرم گفتم بهش بگو وقتی مریضه نیاد خونه ما
ما رو هم مریض میکنه و منم حوصله سرماخوردگی ندارم ،پارسال اسفند ماه یادته شدید سرما خوردم و دو ماه خوب نشدم
نگو داشتم توجه میکردم به بیمار شدن
و هی یه صدایی میگفت توجه نکن
و من میخواستم عامل بیرونی رو از سر راهم بردارم که مثلا اگر نیاد خونه مون من مریض نمیشم
در صورتی که سرماخوردگی از افکار و فرکانس های من هست که شروع میشه
و به اینم فکر میکردم که هر موقع این فامیلمون اومده خونه ما من مریض شدم یا از اونا که سرماخورده بودن منم گرفتم
ولی همه اینا نجوای ذهن بود و اینکه باورای محدود من
باید باورای قوی براش بنویسم تا تکرار نشه ، چون حس کردم سرماخوردگیم الگوی تکرار شونده هست و باید اصلاح بشه
شب وقتی خواستیم شامی که مادرم درست کرده بود رو بخوریم داداشم گفت ،فامیل نزدیکمون زنگ زد گفت به خواهرتم بگو بیان خونه تون ما کیک تولد میخریم بیاریم و باهمدیگه بخوریم
امروز تولد دخترش بود و دخترش سال 96 فوت کرد و هنوز هم که هنوزه همیشه گریه میکنه برای دخترش و یاد حرفای استاد عباس منش میفتادم که در مورد وابستگی میگفت
و از وقتی وابستگی رو سعی کردم درخودم از بین ببرم تا حدودی ،خیلی خیلی راحت تر شدم
چون دیگه وقتی به روز فوت پدرم فکر میکنم دیگه هیچ گونه اذیتی در قلبم حس نمیکنم و میدونم که حضور داره در همه جا و هیچ کس نمیمیره
و حتی نسبت به عزیزانم هم این وابستگی از بین رفته تا حودو بسیار زیادی ، چون الان دیگه خودم به مادرم میگم برو مثلا دو هفته بمون خونه خواهرم و یا برو مسافرت و بگرد و خوش بگذرون
در صورتی که قبلا دو سه روز میرفت جایی من از شدت وابستگی نمیتونستم تو خونه تنها باشم
خداروشکر میکنم که کمکم کرد تا محدودیت هام برداشته بشه
امروز یه اتفاقی هم باعث شد که من بیشتر فکر کنم
وقتی سر کلاس بودیم استادم گفت که طیبه چهارپایه کلاسو بردی چرا برنگردوندی کلاس ؟
من تعجب کردم گفتم استاد من هفته پیش هرچی از مغازه تون برداشتم و بردم تو ورکشاپ ،همه رو برگردوندم
من هرچی میگفتم استادم میگفت برداشتی بردی اونجا برنگردوندی سرجاش
و من هی تو دلم ناراحت میشدم میگفتم من چرا باید دروغ بگم ؟
بعد که همکلاسیم اومد به اونم گفت و اونم مثل من گفت استاد من برنداشته بودم چرا فکر میکنید ما داریم دروغ میگیم ؟؟؟؟؟
بعد که صندلی رو کارکنان پاساژ آوردن من گفتم استاد اصلا من اینو نبرده بودم من رنگ خاکستریشو برده بودم
خداروبی نهایت سپاسگزارم که یهویی به دلم انداخت که طیبه به عکسایی که روز ورکشاپ گرفتی نگاه کن و به استادت نشون بده
وقتی نگاه کردم گفتم ببینید استاد من اینو برداشته بودم
که استادم دید و هیچی نگفت
ومن ناراحت شدم بعد که فکر کردم فهمیدم چی به چیه
گفتم چرا باید این رفتارو بکنه و فکر کنه من دروغ میگم؟
وقتی بیشتر فکر کردم و خدا کمکم کرد و فهموند که بدونم کجای کارم مشکل داره گفته شد که طیبه تو هم وقتی از اتاقت که پر از وسیله نقاشیه و یه وقتایی نمیتونی پیداشون کنی به خانواده ات یا یه بار به یه نفر از فامیلات شکت رفت که بچه های اونا برداشتنش
این رفتار استادت امروز برای تو نشانه هست که از این به بعد تو هم ش نکنی به کسی و فکر نکنی داره دروغ میگه
آروم باشی و همه چیزو بسپری به خدا
انگار خدا وقتی میبینه من دارم تلاشمو میکنم تا تغییر بدم شخصیتم رو هر روز با کلی درس میاد سراغم تا سعی کنم یاد بگیرم و در عمل انجام بدم به درسایی که یاد گرفتم
و من تمام سعی و تلاشمو میکنم
وقتی به رفتارای آدما دقتم بیشتر میشه پی میبرم که همه این اتفاقایی که من تجربه اش میکنم ،همه از درون خودم بوده و هیچ عامل بیرونی وجود نداره
فقط و فقط خودم مسئول اتفاقات زندگیم هستم
و هربار که بیشتر متوجه میشم سعی میکنم بیشتر دقت کنم و بیشتر درس بگیرم و عمل کنم که دیگه تکرار نشه
برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام
سلام طیبه جان
چقد لذت می برم از خوندن کامنت هات گرچه طولانی و با جزئیات کامل(استیکر چشمک)
عالی بود اون نکته ای که نوشته بودی از رفتار استادت، موردی رو در خودت کشف کردی عالی بود واقعا وسرشار از درس عملی و نه صرفا حرف زدن
این توجه و درس گرفتن، این ارتباط با خدا حس عالی به من میده
ازت سپاسگزارم
به نام ربّ
سلام مرضیه جان
سپاسگزارم از اینکه وقت با ارزشت رو گذاشتی و رد پای روزم رو خوندی و برای من نوشتی
ازت سپاسگزارم
خوشحالم از اینکه رد پایی که نوشته شده برات مفید بود
اون یه موردو آخرین لحظه نوشتم وقتی داشتم تو سایت بارگزاری میکردم هنوز درکش نکرده بودم که یهویی خدا اون اتفاق رو جلو چشمم آورد و گفت رفتار استادت به درونت مربوطه بیشتر دقت کن و ناراحت نباش
خودت رو اصلاح کن
و خوشحالم که حتی وقتی من نمیتونم درک کنم رفتارایی که با من میشن رو ،خدا خیلی سریع بهم میفهمونه و متوجه میشم ایراد از کجا بود
بازم از توجهت و نوشته هایی که برام نوشتی و از خودت سپاسگزارم
بی نهایت شادی و سلامتی و آرامش و عشق و ثروت برات باشه
سلام عزیزم.
منم برات بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام.
چه باحاله که تو درس هاتو در خلالِ زندگیِ روزانه ات مینویسی و من هم یاد میگیرم ازت.
در مورد وابستگی نوشتی برام جذاب بود.
مامان جانت احتمالا تا الان دیگه برگشته به سلامتی ان شاالله.
منم مثل تو پدرم رو از دست دادم و بعدش به شدت ترس داشتم که نکنه مامانم رو هم از دست بدیم…
مامان هر بار بیمار میشد همگی کلی نگرانش میشدیم…
یا یه زمانی که به خودم اومدم و گفتم بسه، چیکار میکنی؟
مامان خدا داره.
مراقبشه.
فکر نکن سلامتی و حیاتِ مامان تحت کنترل تو هست.
تو هیچ قدرتی نداری.
فقط میتونی نهایت لذت رو ببری از با هم بودنتون.
الانم که گاهی وابستگیم به مامانم بالا میزنه، سعی میکنم مهارش کنم.
وابستگی مثل سم میمونه.
فرقی نمیکنه به کی یا به چی.
انقدر ادم رو اسیر و ناتوان و ضعیف میکنه که حد نداره.
خوشحالم که عینِ سریال دارم کامنت هاتو میخونم.
و درس های خودمو از داخلش برداشت میکنم.
در مورد بیماری نوشتی و تحلیل کردی که به خاطر توجه به بیماری خواهرزاده ات خودتم جذبش کردی.
پسر قشنگ 5 ماهه ام که مریض شد و رفت بیمارستان و بستری شد، به این فکر میکردم که چی شد؟
چرا مریض شد؟
چرا باید مریض شه وقتی در حفاظتِ خداست و من باور دارم که هست؟
از درونم جواب های مختلفی اومد که بعضیاشو سریع رد کردم، بعضیا رو بیشتر فکر کردم.
سعی میکردم طبق اموزش های استاد تو ذهنم سوال و جواب کنم.
– به صدای ضعیفی که گفت بچه چشم خورده، گفتم نه، قبول ندارم، بیماری دلیلی داره.
من قدرت رو از خدا نمیگیرم بدم دست یه بنده ی خدا و بگم اون باعث شده.
– اینکه ما اکثرا تو خونه ایم و ملاحظه میکنیم، منطقا نباید مریض میشد.
پاسخ میدادم خیره هر چی هست، من نمیدونم شاید هم متوجه نشم، ولی حتما علتی داره و در نهایت که خیره.
و تمام تلاشم رو کردم با حمله های ذهنی روبه رو شم و کنترلشون کنم اون مدت.
گاهی خیلی ترسیدم، گاهی مقاوم بودم.
در نهایت که باید درس های خودمو میگرفتم…
– من چه فرکانسی فرستادم که اینو جذب کردم؟
– ایا خوب مراقبت کردم از بچه ام؟
تو دل این ماجرا، من یه چالشِ سختِ دیگه رو تجربه کردم که واسم لازم بود تا باهاش روبه رو شم.
من با پسرم تنهایی تو اتاق بیمارستان بودیم و شب رو صبح کردیم…
من به مادرم و همسرم وابسته بودم شدید برای مراقبت از پسرم، وقتی که خودم خسته میشدم و بچه داری برام سخت میشد.
اما این ماجرا منو با این چالش چشم تو چشم کرد مستقیم.
سختم بود ولی به خودم گفتم وقتشه روبه رو شی، و بعدا خدا منو اسان کرد بر اسانی ها.
اما درس بزرگ برای من این بود:
مسیولیت اتفاق رو بپذیر و نخواه که بندازی گردنِ هر گونه عاملِ بیرونی.
وقتی از حمایت و هدایت های خدا مینویسی لذت میبرم.
همه مون تو زندگی های شخصی مون لحظات ناب با خدا بودن رو تجربه میکنیم.
نوشتن و خوندن این لحظات خیلی میچسبه به دل آدم.
در پناه حق باشی طیبه جان.
فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
الهی شکرت
به نام ربّ
سلام سمانه جان
سپاسگزارم بابت پاسخی که برای من نوشتین
خدا به تک تک عزیزانتون بی نهایت حس خوب و سلامتی و شادی و عشق و ثروت عطا کنه
عوض من پسر نازتونو ببوسید والهی که بهترین ها باشه براش و در مسیر آگاهی ،مثل مادرش باعشق قدم برداره
سلام خانم مزرعه لی همسفر خوبم ،
من هر وقت که برسم کامنتهاتو این ور و اون ور سایت که میبینم میخونم و چون که از دل برآمده لاجرم بر دل میشینه ؛ شما کلماتتون در اوج صمیمیت واقعا پاک سرشتانه و برآمده از قلبی پاکشده و تزکیه یافته س ؛ براتون بهترین حال دل رو که ماندن در احساس خوب و بهره مند شدن از لطف همیشگی خداست آرزو میکنم.
به نام ربّ
سلام بر شما خانواده عزیز و گرامی در سایت زیبا و پر از آگاهی
خیلی خیلی سپاسگزارم از شما که وقت گذاشتین و رد پاهامو میخونید سپاسگزارن
بابت دعای بسیاز زیباتون تشکر و قدردانی میکنم و از خدا برای شما بی نهایت عشق و ثروت و زیبایی و آراش از خدا میخوام
به نام خداوند بخشاینده مهربان
خداجونم شکرت بابت هدایت هایت
خدایی که هادی ومراقبم ماست
خدایی که نعمت هایت بی شمارست
خدایی که هر لحظه ما را بزرگ و بزرگتر میمند
خدایی که ظرف وجودم را بزرگ تر کرده ای
خدایی که به بهترین استاد هدایت مان کرد .
از دست و زبان که برآید کرد کز عهده ی شکرش به درآید.
سلام بر استاد عزیزم که به موقع صحبت هایش که گرانبها و ارزشمند است به گوش وجانم مینشیندو یادآوری ام میکنه که در مقابل خداوندم فقط تسلیم ومتواضع وزانو بزنم.
استاد جان چند سال پیش که در اینستا یه صحبت با اقای عرشیانفر داشتید ودر فرکانس شنیدن حرف هاتون بودم ،خدایی اینقدر تکانم داد که زندگی ام از همون شب تغییر کرد .
چطوری؟
حرف هاتون تاثیر بسیار زیادی در روح وقلبم گذاشت ،انگار خداوند با من حرف میزد وقلبم اینقدر حرف هاتون را تایید کرد که حال روحانی بسیار عجیبی داشتم
فرداش با همسرم رفتیم سفر ودر برگشتن به جا نشستیم وبا هم حرف زدیم واز احساسش حرف زد
وروابطمون از بعدش بهتر وعالی تر شد
جذب جاروبرقی داشتم وسفرم خیلی لذت بخش تر شد
از بعد اون سفر خیلی خیلی سفر رفتیم باهم تا جایی که هفتهای دوبار سفر میرفتیم که هم کار میکردیم وهم لذت میبردیم .
استاد اینقدر تو این گفتگوها با اساتید دیگه حرف هاتون تو دوره ها برام تکرار میشه که انگار یه خلاصه از دوره هاتون را میشنوم .
بهترین قسمت فایل هاتون ،قسمتیه که از توحید و یکتاپرستی صحبت میکنید .
همه چی در توحید و یکتاپرستی خلاصه میشه .
میخوای ثروتمند بشی ؟باید باورت نسبت به خدا بزرگ بشه وظرفت بزرگتر بشه (توحید)
میخوای روابطت با دیگران بهتر بشه ؟روابطت را با خدا وخودت بهتر کن وله خدا وصل شو وبا اون حال کن بقیه اش را خدا درست میکنه .(توحید)
میخوای کارها برات روان انجام بشه ؟از خدا فقط هدایت بخوایم وتسلیمش باشیم و مقاومت نکنیم ،خداوندهم کارها را ردیف میکنه به آسانی .
مثال:خیلی برام پیش اومده که از خدا هدایت خواستم ولی تهش میخواستم اون چیزی بشه که من میخوام ووقتی شده دیدم، نه ،اونی نبود که برام بهتره وتسلیم نبودم .
مثلاً :هفته پیش از تهران که برگشتم مادرم گفت بریم تفریح با برادر و خواهرم ودختر خواهرم .
از خداوندم خواستم هدایتم کنه که برم یا نه
وقلبم میگفت :نه
به مادرم زنگ زدم که من نمیام و مادرم اصرار کرد که باید بیای وبا اینکه دوست نداشتم ولی رفتم .
در جمع خانواده ام اصلا حال واحساس خوبی نداشتم واحساس میکردم اصلا در فرکانس برادر ومادر وپدرم نیستم
انگار من در یه مدار دیگه و اونها در مدار خودش هستند .
خلاصه من را سوژه کردند و شروع کردند به شوخی هایی که از دست انداختن من نشان میگرفت .
دوماهی میشه به تهران مهاجرت کردم به لطف خدا وتهران را کردندسوژه ومن را مسخره کردند .
در برگشتن به خودم گفتم دیگه تو هر جمعی نمیرم و گوش میکنم به الهامم .
ولی بعدش زنگ زدم و گفتم ناراحتم از رفتارتون
یاد دوره احساس لیاقت افتادم که استاد میگه هروقت برای خودت ارزش قائل باشی بقیه هم برات ارزش قائل هستند .
استاد همین که اجازه میدهیم خداوند ما را هدایت کنه از همین احساس لیاقت میاد
که ما خودمون را لایق هدایت خداوند میبینم .
قبلاً فکر میکردم فقط پیامبر ها لایق هدایت خداوند هستند ولی الان با صحبت های ای استاد فهمیدم همه موجودات حتی به زنبورها وحی میشه .
چقدر حرف دارم از این هدایت ها که هر جا گوش کردم برام خوب شد وهرجا با کله خودم و بقیه رفتم ،خوردم تو در ودیوار
چقدر خوبه همون اول از خدا بخواهیم وتسلیم باشیم وعمل کنیم .
سلام خدمت استاد عزیز خانم شایسته و دوستان توحیدی
خدایا تنها تورا میپرستم و تنها از تو یاری میجویم ….
امروز ذهنم به شدت درگیر موضوعی بود که مدتهاست درگیرشم نمیتونم راهشو پیدا کنم ،حل شدنیه ولی من نتونستم، که حتما باورهای اشتباه هم در حل نشدنش دخیله !!
امروز واقعا حالم بد بود احساس خستگی شدید از این همه تقلا کردن و نشدن و ترسی که بهم غلبه کرده بود از اینکه پس چیکار میخوای بکنی، تنهایی نمیتونی رو کسی حساب کنی روز به روز داره شرایطت سخت تر میشه !شروع کردم به گله کردن از خدا که گفتی بخوانید منو تا اجابت کنم شمارو ،پس کجایی!! با همون حال بدی که داشتم اومدم سایت که ببینم نشانه هدایتم چیه خدا چی برام داره که دیدم فایل جدید هست اونم با عنوان تسلیم در برابر خدا !!
همون لحظه فهمیدم این نشانه منه با جون ودل گوش کردم، شد آبی رو آتیش برام ! قلبم آرومشد
خدا بهم گفت داری اشتباه میری! از این خواستت میخوای به چی برسی؟ شروع کردم به نوشتن ،گفت چرا چسبیدی فقط به یه راه خاص ، اونم با عقل و منطق خودت ! چرا نمیسپاری به من ،این همه دم از اینکه من خدارو باور دارم میزنی پس این دست و پا زدنا ،این ترس و دلهره از چیه !! یادت رفته هرجا به من اعتماد کردی واست شاهکار کردم ! پس باور کن به ربوبیت پروردگارت و آروم باش رها کن براش تکلیف مشخص نکن بسپار به خودش ،خداوند راه ها و چاره هایی داره که حیرت زده میشی !پس از سر راه خدا برو کنار ، ارام و تسلیم باش
کشتی وقتی به ساحل میرسه که دریا آروم باشه!
چقدر من امروز نیاز داشتم به این فایل و آگاهی های نابش ، خدایا شکرت
استاد عزیز سپاسگزارم بابت اینکه تسلیم شدن در برابر خداوند رو به بهترین شکل توضیح دادین ،در پناه خداوند شادو سلامت باشید
سلام بر عزیزان بهشتی
از دیروز تمام فکر و ذهنم درگیر این فایل اللهی بود و اصلا غرق شدم توش دیروز که گوشش دادم و اونقدر معنوی و پر از عشق اللهی درونم شد و کامنت گذاشتم و اشک ریختم بعد با تمام وجود خدا رو شکر کردم و نفس عمیق کشیدم گفتم هرکاری لازمه که باید انجام بدی برای اینکه درونت به صلح بیشتری برسه و پر از احساس خوب بشی و اجازه بدی خداوند در تو جاری بشه باید انجام بدی اون کار و چه کاری الان باید انجام بدی؟ رسیدن به احساس خوب شکر گزاری حال عمیق خوووب توجه و کنترل ذهن بر روی زیبایی ها و مثبت ها تا صدای خدا بیشتر و بیشتر بشنوی مثل قبل و اینبار خیلی ولضح تر مثل همین صدایی که استاد رو تا خونه باغ برد
و دیروز با حس خوب رفتیم یه مسابقه کمدی دیدیم با خواهرم و با همون حس لبخند و ذوق و احساس خوب دوستامون پیشنهاد دادن بریم بیرون یه پارکی جایی بچرخیم ما هم ددری سریع موافقت کردیم با همون حس خوب از خونه زدیم بیرون و اعراض کردیم از گرما و موارد دیگه و توجه کردیم به زیبایی ها با یکی از دوستامون خاطرات خوب و مرور میکردیم تا رسیدیم ب مقصد اولش چون یه جای جدید و انتخاب کردیم و خب قبلش گفتم تسلیم هدایت خدا میشم فایل روزشمار هم گوش داده بودم دو روز قبل و استاد و مریم جان اونجا گفتن ما همیشه هدایتی سفر میکنیم
یکم اولش جا خوردم گفتم ک چی اینجا اصلا درخت و سرسبزیش کو مثلا پارکه بیشتر شبیه مسابقات المپیکه نگو پارک پیاده روی و ورزش و دوچرخه سواری بود بیشتر و هرکس اونجا بود اکثرا داشت ورزش میکرد یا پیاده روی جدی اما بعدش گفتم قرار شد فقط لذت ببری و لذت و از همونجایی که هستی شروع کنی مکان برات معنی نداشته باشه تو وجودت پیداش کن و بعدش دیگه فقط کنترل ذهن بازی کردیم نشستیم خوراکی خوردیم و کلی خوش گذشت و شب خیلی خاطره انگیزی هم بود آخرش دوستمون داشتن بازی میکردن منو خواهرم پیاده روی میکردیم و راجع به قانون و حرفهای استاد صحبت میکردیم میخوام بگم دقیقا بعد کنترل ذهن ورق برگشت
خب حالا برگردم سر تمرین این فایل
1: کجاها هدایت الله رو گوش دادم و نتیجه فرای تصورات من و به نفع من صورت گرفته
تو کامنت قبلیمم گفتم خیلی خیلی جاها بوده که بیشترش و حتی تو دفترهام نوشتم ولی موارد پر رنگی که خیلی بلد بود و بزرگ و میگم
قبلا تو کامنتهام گفتم دوباره میگم
ما چند سالی رو با مادربزرگم زندگی میکردیم و اونجا چون پدرم نور چشمی بود و پدربزرگم فوت کرده بود اجاره نمیدادیم یجورایی هم مراقب مادربزرگم بودیم و هم انگار مجبور بودیم فضای شخصی زندگیمون و هر هفته با عمو و عمه ها به اشتراک بزاریم و خونه هم نمیفروختن عموها و عمه هام جرات نمیکردن و خب احترامی هم ب مادربزرگم بود خلاصه با منت ما اونجا زندگی میکردیم البته اون موقع ها سنم و سن عقلیم خیلی کمتر ازین بود ک درک کنم این موارد و بهش توجه کنم این روال ادامه داشت تا وقتی که پدرم فوت کرد و من اولین و مهمترین و بزرگترین تصمیم زندگیمو تو سن 17/18 سالگی گرفتم اینکه بعد چند ماه از فوت پدرم تصمیم گرفتم که از مادربزرگم جدا بشیم میگم تصمیم گرفتم چون مادرم قبول نمیکرد و تنها بار مسئولیت دوتا دختر و نمیتونست تنهایی بدوش بکشه و یجورایی وابسته به خانواده پدریم بود از جوونیش تا به حال (حال اون موقع) و خواهرم خیلی کوچیک بود خیلی ک 14/15 سالش بود اما عقلی ازینم کوچیکتر بود و بسیار وابسته به مادرم خدای من وقتی بهش فکر میکنم میگم اونجا فقط خدا بود خیلی شرایط سخت و ترسناکی بود برای منی ک میدونستم قانع کردن یه قوم چقدر سخته و عملا منو هنوز کم سن و سال میدونن و ناپخته تنها کاری ک میکردم گوش دادن به هدایت های خدا بود ک اون زمان نمیدونستم خداست نمیدونستمم خودمم فقط پیش میرفت الان میگم ک خدا بوده تو تک تک لحظه ها دست منو گرفته و یاریم کرده خلاصه مادرمو راضی کردم بدون دعوا و جر و بحث چون اونجوری راهی از پیش نمیبردم سعی میکردم براش منطق بیارم ک واقعا اون زمان خدا کلمه میشد در زبانم جاری میشد وگرنه من حرف زدن معمولی هم بلد نبودم چه برسه به حرف زدن منطقی به همه ی اینها درد و سوگ فوت پدرمم اضافه کنین درسته یک یا دو ماهی مرده متحرک بودم و شوک از اتفاقی ک افتاده چون خیلی به پدرم وابسته بودم اما نشستم دست روی دست بزارم اینم بگم چند ماه بعدش من تصمیم گرفتم اما گذاشتم در زمان مناسبش اتفاق بیفته نمیدونم چقدر طول کشید اما یادمه اولین ایده ای ک اون زمان به ذهنم رسید اینبود ک برم سرکار یه دختر ترسو بودم ک تنهایی خیلی بیرون نمیرفتم خیلی ک اصلا شاید یکی دوبار با یکی از دوستام اون موقع اطراف تهران زندگی میکردیم و من شاید دو سه بار با دوستم تا تهران رفته بودیم ک برای اونم کلی راهها رفتم ب این سادگی قبولش از سمت خانواده امکان پذیر نبود بخاطر شرایط خواهر بزرگترم ک داستان جدا داره
خب تصمیم گرفتم برم سرکار و چون خیلی تصمیم جدی بود خیلی زود شرایطش مهیا شد اون زمان مثل حالا خیلی فضای کاری برای خانمها زیاد نبود و شغل ها خیلی کم و محدود بودن و راحت نمیشد شغل داشت خصوصا اینکه ما عملا سابقه یا مهارت خاصی هم نداشتیم یه کلاس کامپیوتر نصفه نیمه رفته بودیم باهم دوستم گفت یکی از دوستاش تو یه شهرک صنعتی بسته بندی انجام میده میگه میتونم صحبت کنم شما بیاین اینجا من سریع مقاومت کردم گفتم بروو بابا دو تا دختر بریم بسته بندی اونم فلان جا بدون سرویس؟ از کجا اعتماد کنیم و خلاصه ساز مخالف که اسمش نجوا بود یه دو سه روزی خبر ندادیم و دوستم هی اصرار میکرد بریم میگفت عوضش خودمون درامد داریم سرمون بالاست میرم یه چند وقتی سابقه کاری برامون رد بشه بعد میایم بیرون و من ترسها و نجواها بهم اجازه نمیداد اما همون صدایی که باهام حرف میزد میگفت مگه نمیخوای مستقل بشی؟ اینجوری راحت تر میتونین جدا بشین از مادربزرگت و مامانتم یکم نگرانی ش بابت نداشتن درامد کم میشه چون هنوز هیچ حقوقی دریافت نمیکردیم تازه اون زمان داشتن کارهای بیمه پدرمو انجام میدادن که یه حقوقی به ما برسه و تقریبا خرج اون موقع ما یادم نیست از کجا تامین میشد فقط اخر هفته ها عموهام میومدن غذا خودشون درست میکردن میوه اینا میخریدن برای مادربزرگم میوردن ما هم شریک بودیم
خلاصش کنم اینکه بتونم خودم درامد داشته باشم که هم بتونم خرج دانشگاهمو بدم چون قبول شده بودیم با دوستم هم ازینجا بریم و هم دخالتهای عمو ها و عمه ها قطع بشه منو مصر کرد برم سرکار شرایط ایده عالی نبود خیلی نمیخوام درموردش بگم و یادمم نیست چقدر اونجا کار کردم اما خرج دانشگاه و رفت و امدم درمیومد و ترمم که رفت بالاتر به مامانم گفتم مسیر دانشگاه برام دوره پول شهریه هم بیشتر شدهه بیا بریم از خونه عزیز (مادربزرگم و عزیز صدا میکردیم) که من هم شغل بهتری پیدا کنم هم مسیرم نزدیکتر بشه و هم دخالتهای بقیه نباشه چون یواش یواش رفته بودن سمت شوهر دادن من که خرج مامانم اینا مثلا کمتر بشه خلاصه با مقاومت و ترسهای مامانم ک شاید حق داشت خودمم خیلی ترس داشتم اما اهرم رنج قوی پشت ماجرا بود و میدونستم ک موندن یعنی ذلت رفتیم جدا شدیم الان نزدیک 14/15 سالی ازون سالها میگذره و زندگی من تغییرات جهان من از همون تصمیم ک قدم به قدمش خدا دستمو گرفته بود شروع شد بعد اون همه مسیر هموار شداولش اجاره خونه کمتر بعد هی پولهامون جمع شد همش از هزارانطریق مختلف ما نزدیکای جاده خاوران شهرک قیامدشت زندگی میکردیم الان تو بهترین محله غرب تهران بلوار فردوس ساکنیم و شرایط زندگیمون هیچ شباهتی به اون سالها نداره و من مادرم و خواهرم کوچیکترین شباهتی ب اون ادم قبل نداریم فوت پدرم حادثه دردناکی بود اما باعث شد خیلی خیلی بیشتر بزرگ بشیم همه مون اون سالها همه ی مسیر با دست تو دست خدا هموار بود تا وقتی ک ترس در زندگی و شرایط من جا نداشت خدا حضور داشت اما همین ک سنم بیشتر میرفت بالا ترسها بیشتر میشد و دوباره خدا دست من گذاشت تو دستهای استاد عباسمنش و الان 4سالی هست ک من سپاسگزارترینم میخواستم بازم بیشتر بگم از هدایت الله از دست گذاشتن تو دست ربم اما دلم میخواد فعلا همینجا تمومش کنم تا بماند به یادگار ازینکه وقتی اعتماد میکنی وقتی ایمان داری وقتی گوش بزنگ هدایت خداوندی چجوری زندگی تحول عظیمی میشه برات چجوری لذت بخش تر میشه خدایا شکرت استاد نازنیم ممنونم ازتون برای میلیون ها بار تشکر میکنم و خدا رو بیلیون ها بار سپاسگزارم
دوستتون دارم و ممنونم ک باع یادآروری این مهم در من شدین انگیزم خیلی خیلی بیشتر شد و یادآوری ش باعث شد اعتماد به نفسم و انگیزم برای ادامه بدون چون و چرا بیشتر و بیشتر بشه خدایا شکرت
سلام استاد عزیز ممنون بابت این فایل ارزشمند ..
دقیقا این فایل زمانی منتشر شد که من توی ذهنم درگیر همین بحث تسلیم خداوند بودن بودم ..
چقدر این همزمانی زیبا بود .. من هم خیلی وقتا فراموش میکنم که باید رها باشم باید تسلیم باشم و یک هفته داشتم تکرار میکردم که من شرایطو همینطوری که هست میپذیرم و در صلح هستم با خودم و مدام فکر میکردم چطوری باید تسلیم باشم و لذت ببرم و بسپارم تمام مسائلو به خداوند …
خیلی احساساتی شدم با این فایل و لذت بردم ممنون از شما …