تسلیم بودن در برابر خداوند - صفحه 39
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2024/08/abasmanesh.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2024-08-08 08:57:552024-08-08 09:05:31تسلیم بودن در برابر خداوندشاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
عرض سلام و ادب خدمت استادعزیزم و مریم جان عزیزم این فایل یکی از تجربیات من در مورد تسلیم بودن در برابر خدا رو برام یاداوری کرد من تقریبا دوسال پیش به کمک خداو فایلهای شما در بهترین وضعیت جسمی و روحی بودم آرامش مطلق رو در زندگیم داشتم و تمام زندگی رو به خدا سپرده بودم و عجیب همه چیز درست پیش میرفت
با یک ازمایش خون ساده زندگی من زیرو رو شد اما من در آرامش درونی عجیبی بودم الان که یادم میاد واقعا افتخار میکنم به خودم که انقدر ارام و تسلیم خدابودم با نتیجه ان آزمایش در عرض یک هفته تشخیص تومور سرطانی دادن و من برای عمل سخت و غیرمعمول که از هر یک ملیون نفر یک نفر دچار میشد بیمارستان بستری شدم با هزینه تقریبی 100 ملیون و یک ماه مراقبت بعد عمل و برداشتن عضو مهمی که دچار تومور شده بود وارد اتاق عمل شدم اما من همچنان ارام بودم برای اطرافیان عجیب بود من با یک سرماخوردگی کلی ناله میکردم الان ارام بودنم سوال بود حتی برای خودم
تمام مدت اماده سازی در اتاق عمل من با خدای درونم صحبت میکردم وتمام زندگی ام را مدتها بود دستش سپرده بودم و مطمعن بودم که این مسعله هم حل میشود درونم ارام بود حس میکردم زمزمه ای میگه ارام باش اینها بازی است و دکترها کاره ای نیستن فقط بخواب
الان که یادم افتاده تمام موهای بدنم سیخ شده و اشکم سرازیر شده من بعداز 4. 5 ساعت به هوش امدم در اتاق خالی و خنک بدون هیچ درد ناراحتی اصلا جای پانسمانی نبود اهنگ ملکا ذکر تو گویم رو خیلی وقت بود گوش میدادم گوشیم و وسایلم کنارتخت بود فقط اهنگ رو پلی کردم و اشکم سرازیر شد و خوابم برد. وقتی بیدار شدم همسر و پدرم کنار تخت بودن انها مات و مبهوت منو نگاه میکردن برایم عجیب بود دکتری که عمل رو انجام داده بود به دیدنم امد اولین حرفی که زد این بود که تو تمام بیمارستان رو به ریختی عجیب ترین عمل عمرم انجام دادم وقتی بیهوش شدی حسی درونم گفت نیازی به بازکردن شکم نیست و از ساده ترین راه حل کار شما انجام شد من فقط لبخند زدم و با تمام وجود شکر خدا رو کردم یک روز بعد مرخص شدم بدون کوچکترین جراحی و هزینه ای واقعا تسلیم بودن در برابر خدا با تمام وجود بدون قدرت دادن به ادم ها پول و هرعامل دیگری بهترینها رو برامون انجام میده قبلا تخصص دکتر بیمارستان معروف امکانات هم حساب میشد خدایا شکرت که بهترینها رو برام انجام داده از وقتی من تسلیم شدم
سلامی به زیبایی حضور ،سلامی به زیبایی نور،سلامی به زیبایی عشق الهی
تا نگردی عاشق از این ماجرا کی توانی کرد درک نکته ها
در دلش خورشیدچون نوری نشاند پیشش اختر را مقادیری نماند
نور او بر دورها غالب شود انچنان مطلوب را طالب شود
خدایا تنها تورا می پرستم……چون به حق لایق ستایش و پرستش هستی ،ستایشت میکنم چون باید این کارو کنم ،چون میدونم که خیلی بزرگی و پرعظمتی و باشکوهی، ستایشت میکنم چون حالم باهات خوبه و من به تو و بزرگیت نیازمندم
واقعا چه اتفاقی در وجود انسان میوفته که همیشه در این مسیر و اگاهی و عشق میمونه و خسته نمیشه؟ چون این مسیر خداییه
الهی شکرگزارم سپاسگزارم
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
من هنوز دارم این فایل رو گوش میدم
رد پای روز 3 شهریورم رو با عشق مینویسم
صِرَٰطَ ٱلَّذِینَ أَنۡعَمۡتَ عَلَیۡهِمۡ غَیۡرِ ٱلۡمَغۡضُوبِ عَلَیۡهِمۡ وَلَا ٱلضَّآلِّینَ
راه آنان که به آنها نعمت داده ای ، نه راه کسانى که بر آنها خشم کردی و نه گمراهان
امروز خدا با عصبانیت از زبان استادم ،یه حرفی رو بهم گفت تا دقت کنم و وقتی خواستم رد پامو بنویسم گفتم خدا اولش باید چی بنویسم که یاد این آیه آخر از سوره حمد افتادم
و خدا گفت و نوشتم
من شب، چون کمی نیاز به استراحت داشتم خوابیدم و9 صبح بیدار شدم و حاضر شدم تا برم کلاس رنگ روغنم
نمیدونستم چه اتفاقاتی در انتظارمه
وقتی حاضر شدم تمام نقاشیای آماده ام که آینه دستی و زیر لیولنی و چیزای دیگه بود رو جمع کردم تا بعد از ظهر ،بعد کلاس رنگ روغنم برم کافه رستورانی که تجریش بود و خدا از زبان صاحب کافه کنار محل کار داداشم بهم گفت که برو اونجا و نقاشیاتو نشون بده و قدم بعدیم اون بود
رفتن و صحبت کردن در مورد کارام
یکم سنگین بود ،ولی گفتم باید عمل کنم به ایده ای که خدا بهم داده تا قدم بعدی رو بهم بگه
اول میخواستم برم کاموا بگیرم از حسن آباد و گیره سر با قلاب بافی جوانه ببافم و گیره سرای تق تقی رو هم از بازار پانزده خرداد بگیرم و سریع تا جمعه چند تا ببافم
بعد که خواستم از خونه برم بیرون، گفتم خدا تو بگو چیکار کنم برم یا نرم تو بگو
که حس کردم نباید امروز برم و مسیرم فقط کلاسم باشه
وقتی رفتم و رسیدم سرکلاسم دیدم کلاس رنگ روغن قبل ما هیچ کدوم از شاگرداشون نیستن ،که سه سال بود میومدن و به مرحله ای از استادی رسیده بودن و تقریبا کم مونده بود تا مدرک بگیرن
یه لحظه تعجب کردم چون استادمم نبود
رفتم سرکلاس ، هنرجوی استادم که الان استاد شده و طراحی های کلاس رو تدریس میکنه ،با شاگرداش سر کلاس بود
بهم گفت طیبه زود اومدی امروز! ،گفتم نمیدونم مثل همیشه همون ساعتا بود تقریبا که راه افتادم فکر کنم 11 بود ولی زودتر رسیدم
نشستم تا بچه های کلاسمون بیان ، بعد رفتم نمازمو خوندم و برگشتم کلاس ، وقتی یکی یکی بچه ها اومدن ،دیدم یکی از بچه ها گفت استاد شدیدا عصبانیه و کلاس قبل مارو یه کل تعطیل کرد
و دیگه بهشون تدریس نمیکنه و بهشون گفت دیگه نیان
و یه جورایی از کلاس بیرونشون کرد
برام سوال پیش اومد گفتم خدایا چرا آخه ؟؟؟؟
چی شده ؟؟؟
بعد یکی از بچه ها تا حدودی گفت و وقتی خود استاد اومد گفت اول کاراتونو ببینم
بعد یهویی با عصبانیت گفت ، اگر قراره کلاس رو سر سری بگیرید و نخواین که جدی ادامه بدین نیاین بهتره
الکی پول ندین
نه وقت منو بگیرین و نه وقت بقیه رو
و نه باعث بشین کسایی که واقعا دوست دارن یاد بگیرن به پای شما بسوزن
پرسیدیم چی شده
گفت کلاس قبل شما با اینکه منو میشناسن که تو کارم جدی ام و شوخی ندارم ، و سه ساله که میان کلاس ،هی گفتن بین تعطیلی که شنبه هست رو تعطیل کنیم و نیایم کلاس و مدام به فکر تعطیل شدن کلاس بودن تا برن مسافرت ، که من گفتم به کل تعطیل میشه کلاستون و دیگه من بهتون تدریس نمیکنم
شما دنبال یادگیری نیستین ،دنبال خوش گذرونی و مسافرتین همون بهتر کلاس تعطیل بشه
من هنرجویی میخوام که علاقه و عشق داشته باشه نه اینکه یه روز بیاد یه روز نیاد و وقتیم میاد کار نکنه و بیاد به من بگه استاد رفتم مسافرت و نبودم و بهانه بیاره
یه بار یادمه میگفت هنرجویی میخوام که حتی اگر مریض هم بشه عشقی که به نقاشی داره باعث بشه بشینه کار کنه
اگر عشق و علاقه دارین باید تفریحتون طراحی و نقاشی باشه
باید مسافرت رفتنتون نقاشی و طراحی باشه و مسافرتتون برای پیشرفتتون در نقاشی باشه نه اینکه همه اش در گردش و مهمونی باشین و بعد بگین استاد تعطیل کن تا بریم مسافرت
بعد یکی از بچه ها گفت استاد علاقه داریم ، ولی هی میخوایم تمرین کنیم نمیشه یا بلد نمیشیم
استادم گفت اینا همه اش بهانه هست اگر تو واقعا عاشق نقاشی باشی براش وقت میذاری و تلاش میکنی تا بالاخره بتونی یه کار درست رو برای من بیاری نه اینکه هر هفته بگی من اینکار رو داشتم نشد یا هرکاری کردم نقاشیم خوب نشد و نیاوردمش تا ببینید کارمو
حتی شده شبا نمیخوابی و نقاشی میکشی تا پیشرفت کنی
هر کس میاد کلاس من ، باید جدی باشه و عشقی که داره برای عشقش زمان بذاره تا نتیجه ببینه
اگر برای تفریح میاین من اون استاد نیستم که دنبالش هستین ،این پاساژ پر از آموزشگاهه برید از اونا یاد بگیرید ،اتفاقا اونا خیلی خوشحال میشن هنرجوهای من برن ازشون یاد بگیرن
و تنها استادی که با رفتن هنرجوش ناراحت نمیشه منم چون من هیچ نیازی به هنرجوی بیشتر ندارم
تنها خواسته من اینه به کسی یاد بدم که واقعا میخواد یاد بگیره
ولی من نمیتونم به کسی که عاشق نقاشی نیست و براش زمان نمیذاره و بهانه میاره تدریس کنم
و گفت تو این سال های تدریسم خیلی از ولاسارو تعطیل کردم ،پس هیچ ترسی ندارم که وای به حسابم پول نمیاد و از این حرفا
هفته بعد هر کس کار کرد بیاد ،هرکس کار نکرد نیاد که کلاهمون تو هم نره
همه اینارو میگفت من تو دلم میگفتم خب اینا درست ولی چرا به خاطر یه نفر یا دو نفر کل کلاسو تعطیل کرده ؟؟!!
وقتی داشت با عصبانیت میگفت من ترسیدم بعد به خودم اومدم گفتم ،چرا باید بترسی و شرک میورزی
دقت کن که چرا داره عصبانی میشه و این حرفارو میزنه
شاید برای تو یه پیامی داره که باید از حرفای استاد رنگ روغنت یاد بگیری و عمل کنی
وقتی به حرفاش خوب گوش دادم، فهمیدم که خداست از طریق عصبانیت استادم بهم میگه که جدی باش تو کار نقاشی و فکرت اینور اونور نباشه
و فکر من این روزا همه اش به این بود که تدریس کنم
تدریس خط تحریری و طراحی انگار میخواستم به خواسته هایی که نوشتم سریع بهشون برسم
تا پول دستم بیاد و بتونم هزینه کلاسامو پرداخت کنم و اصلا برام مهم نبود که خودم هنوز کامل طراحیم خوب نیست ،فقط به فکر این بودم که یاد بدم و از هنرجویی که میاد پیشم پول بگیرم
دقیقا مثل حرف استادم که میگفت خیلیا مهم نیست براشون که شما طراحی و نقاشی یاد بگیرید یا نه خودشونم د ست بلد نیستن
پس فقط پول براشون مهمه
اولش متوجه نشدم که این قشنگ یه پیامه برای من که طیبه دقت کن ، مهم ترین چیز رو باید یاد بگیری و اینه که صرفا پول برات مهم نباشه
درسته الان پول نداری ولی اگه روی مهارتت متمرکز بشی خود پول سمتت میاد
مهم باید این باشه که اول روی مهارتت کار کنی بعد وقتی دیدی پیشرفت کردی تازه بخوای یاد بدی
جمله به جمله حرفای استاد رنگ روغنم، من رو یاد تک تک فایلا و صحبتای استاد عباس منش مینداخت و وقتی فکر میکردم میومد جلو چشمم
استاد عباس منش میگفت که به خدا گفتم افرادی رو برام بیاره که آماده دریافت آگاهی باشن
و حتی درمورد پول آموزشا که میگفتن نیازی به اینکه آدمای زیادی بیان و پول بدن ندارن
و کلی حرفای دیگه
ولی وقتی به حرفای استادم فکر کردم دیدم بله منم این افکارو داشتم
و تاکید میکرد که ، من چون صد خودمو میذارم برای آموزش نقاشی ، میخوام کسانی بیان که واقعا صدشونو میذارن
و طراحیشونم قوی میکنن
نه اینکه به فکر همه چی هستن ،الا تمرین و تکرار
که باز حرف استاد عباس منش یادم اومد
میگفت باید استمرار داشته باشید تا یاد بگیرین کنترل کنین ورودیای ذهنتونو ، تا یاد بگیرین به قوانین عمل کنین و تغییر بدین شخصیتتون رو
نه اینکه یه روز کار کنید رو ورودیای ذهنتون یه هفته مثل اکثریت جامعه فکر کنید نه اینجوری نباشه
بعد استاد داشت در مورد آموزش و ورکشاپایی که هنرمندا مثلا چهار روزه برای نقاشی میذارن و کلی پول از مردم میگیرن میگفت
میگفت که هستن خیلیا که طراحیشون ضعیفه و براشون پول مهمه و تدریس میکنن و پول میگیرن ولی یادگیری هنرجو براشون مهم نیست
ولی برای من یادگیری هنرجو مهمه ،میخوام کسی بیاد که یاد بگیره نه اینکه یه چیزی بگم و بره هیچیم متوجه نشه
میگفت منم بلدم مثل بقیه باشم ولی من یه اصلی برای خودم دارم و اون اینه که باید خدارو در کارم در نظر بگیرم ،به هر قیمتی کار نکنم
میگفت من که میدونم نقاشم و نقاشی یه بازه زمانی داره که به مرحله ای برسه که هنرجو قشنگ یاد بگیره
وقتی من میدونم این مجسمه ای که شما الان دوماهه دارین روش کار میکنید و الان ماه سومه ، کلی کار داره
پس من اگر بیام ورکشاپ چند روزه بذارم برای این کار و یادش بدم صد در صد کارم درست نیست و این کار ظلمه به خودم و گناهی که مرتکب میشم و باید پاسخگو باشم
چون نمیشه یه نقاشی رو که سه ماه زمان میبره در 4 روز دو ساعته بکشم
بعد من پرسیدم گفتم استاد یه سوال برام پیش اومد یعنی ما که الان طراحیمون خیلی قوی نیست نباید آموزش بدیم؟؟؟؟
گفت نه اصلا
چون تو خودت بلد نیستی و اگر بخوای به یکی یاد بدی اشتباهت رو به اون میگی و درست یاد نمیگیره تو باید هر روز روی پیشرفتت کار کنی تا وقتی مهارتت رشد و پیشرفت کرد و به جایی رسیدی که بتونی تدریس کنی اونموقع یاد بدی
اونموقع بود که عین برقی جرقه زد ، خدا بهم گفت که حواست باشه فکر و ذکرتو بذار پای یادگیری و طراحی
دیگه به فکر تدریس نباش
به قول حرف استاد عباس منش ،عجله نکنید که به فلان چیز برسید شما مهارتتون رو یا شخصیتتون رو تغییر بدین ،به وقتش بهتون داده میشود
و من امروز متوجه شدم که باز هم یه اشتباه دیگه داشتم و این بود که میخواستم تدریس کنم در صورتی که خودم هنوز کامل طراحیم خوب نشده که بتونم یاد بدم
و متوجه شدم یکی دیگه از دلیلایی که من نتیجه نمیگرفتم از تبلیغ کارام به جاهای مختلف یکی از عواملش هم این بود که من فقط میخواستم پول دستم بیاد و آموزشش اصلا برام مهم نبود
بعد که صحبتاش تموم شد گفت هفته آینده همه تونو میگم اگر این مجسمه رو کار کردین ،که هیچ اگر کار نکردین خودتون نیاین
و دیگه کارای هیچ کدوممونو نگاه نکرد و شروع کرد به ادامه کار
همه مون ساکت بودیم و تا چند دقیقه بعد سرحرفو یکی از بچه ها باز کرد و استاد کمی آروم شد
یکم بعد دیدیم یه خانم از کلاس قبلی اومد و به استاد میگفت که خواهش میکنم بذارید من بیام کلاس و ادامه بدم باهاتون
ولی استاد به هیچ وجه راضی نشد گفت من دیگه نمیتونم بهتون درس بدم حتی به شما ،به هیچیک از هنرجوهای اون کلاس هیچ وقت تدریس نمیکنم
،گفت چرا استاد من که سر کلاس گفتم من میام استادم گفت نه محکم نگفتی که به همکلاسیات ،،که بگی من شهریه کلاس میدم تا بیام یاد بگیرم ،آموزش ببینم به خاطر شما نمیتونم کلاسمو تعطیل کنم و باید بلند و محکم در مقابل حرفای دوستات وایمیستادی
این برات درس باشه که نذاری بقیه با سهل انگاریاشون و کم کاریاشون تویی که علاقه مند به یادگیری هستی رو از یادگیری دور کنن و باعث بشن تو هم بسوزی در کنارشون
وقتی این حرفو میگفت ،انگار خدا قشنگ به یادم آورد حرف همکلاسیمو که چند روز پیش بهم گفت طیبه به استاد بگیم که کلاس رو یه روز دیگه بندازه ؟ و من گفتم اشکالی نداره هر روزی باشه من میام اگه اکثر بچه ها بخوان روز دیگه باشه
با اینکه دوست نداشتم روزش تغییر کنه ولی برخلاف میلم گفتم اشکالی نداره به استاد بگیم
در صورتی که استادم سر کلاس یه بار گفت که روز کلاس به هیچ وجه قابل تغییر نیست و وقت نداره که روزای دیگه برگزار کنه
بعد قرار بود امروز با اون همکلاسیم به استاد بگیم در مورد زمان کلاس و حتی چند باری تو کلاسمون یکی از بچه ها میگفت که تعطیل کنیم
و چون سرماخورده بود امروز نیومده بود سر کلاس ، وقتی همکلاسیم گفت سرماخورده تعجب کردم گفتم تو این هوای گرم مگه سرما میشه خورد ، ولی الان متوجه شدم خدا میخواسته همکلاسیم نیاد سر کلاس تا بحث تعطیلی و تغییر روز کلاس رو نگه تا استادم کلاس مارو هم تعطیل نکنه
یعنی خدا یه جوری از من محافظت کرد و کمکم کرد تا من در این مسیر ادامه بدم و تلاش کنم
وقتی این یادم اومد گفتم وای خدای من
تو از من مراقبت کردی و این جریانات شد تا هم بهم بگی ، تو هم حواست رو جمع کن و هم بگی که تو هم نباید با رای دیگران نظرتو عوض کنی
باید در آموزش دیدنت جدی باشی و تلاش کنی برای پیشرفت در مهارتت
این درس امروز من بود که باید همیشه یادم باشه تا به آگاهیش عمل کنم
استادم میگفت که من یه اخلاقی دارم و مثل بقیه نقاشا نیست
من انقدر پول دارم که نیازی به شهریه دادن شما ندارم که بگم باشه بذار بیاد یاد نگرفتم یاد نگرفت بیاد و پول به جیب من بیاد
نه من اینجور آدمی نیستم
گفت من میخوام فردی بیاد سر کلاسم که واقعا علاقه منده تا یاد بگیره و تلاش میکنه و پیشرفت میکنه ، نه کسی که برای تفریح و خوشگذرونی و چند ماه میاد و علاقه اش گذراست
من یه آدم عاشق میخوام که تمام فکر و ذکرش نقاشی باشه و بس
زمان بذاره براش ،کار کنه هر روز پیشرقت کنه
و من با دیدن پیشرفتش لذت ببرم
کلاس امروز برای من کلی درس داشت و بی نهایت از خدا سپاسگزارم
وقتی کلاس تموم شد بچه ها گفتن استاد الان میشه کارمونو ببینید استاد گفت هر کس دوست داره بیاره مشون بده
من اولین نفر بردم استادم دید گفت آفرین طیبه تو خیلی بختر از بقیه کار میکنی و بهم گفت که ولی سعی کن لطیف تر کار کنی و بیشتر زمان بذاری و باز در کنارش طراحی کار کن
بعد من وایسادم تا کارای بقیه بچه ها رو ببینه
بعد گفتم استاد من میخوام کلاس طبیعت رو شرکت کنم اولش گفت طیبه بذار بعدا یاد میگیری عجله نکن گفتم استاد میخوام همزمان پیش ببرم و سعی میکنم زمان بذارم برای هر دو
گفت باشه اگر زمان میذاری بیا آخر شهریوره
بعد که برگشتم قرار بود اول برم کافه رستوران سمت محل کار داداشم پیاده رفتم و وقتی رسیدم تو دلم با خدا صحبت میکردم
میگفتم خب خدا من قدمم رو برداشتم باقی کاراش باتو
من که نمیدونم قراره چه اتفاقی بیفته
تو از زبون اون مدیر کافه گفتی بیام اینجا منم اومدم
تو راه داشتم به این فایل از استاد که از اینستاگرام دانلود کردم گوش میدادم که میگفت
دوستان خداوند به شکل اتفاق وارد زندگیتون میشه
به شکل آدما ،شرایط ،ایده ،مشتری خوب ، روابط عاشقانه وارد زندگیتون میشه
همه اینا اسمش خداست دنبال چی میگردیم ما
همه این چیزایی که من گفتم یا نگفتم یا بعدا میگم ،همه اش اسمش خداست
اسمش همون انرژیه که همه جارو پر کرده
که نور آسمان ها و زمینه
این انرژی واکنش نشون میده به ما
وقتی که شما یک شکل خاصی رو نگاه میکنید به دنیا
وقتی تو دنیارو پر از زیبایی و پر از آدمای خوب میبینی و باور داری که انسان های خوب و شرایط خوب و زیبایی ها همه جا هستن
وقتی اینجوری فکر میکنی و باور داری اون انرژی واکنشش اینه که اینجور چیزارو نشونت میده
همینا که تو تو ذهنت ساختی و باورشون کردی
داشتم به اینا گوش میدادم تا رسیدم جلو کافه رستوران بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و داخل شدم و گفتم خدا من نمیدونم چی بگم ولی میدونم که برای تو صحبت میکنم خودت به زبونم جاری کن هرچی که قراره بگم
وقتی رفتم داخل یه دختر زیبا و جذاب و مودب سلام کرد و گفت برای رزرو کافه اومدین ،گفتم نه میخوام نقاشیامو نشون بدم گفت بله بیاید داخل و رفتم با اعتماد بنفس سلام دادم و وقتی صاحب کتابخونه و گالری رستوران اومد
تابلوی تمرین رنگ روغنم رو دید گفت که تابلو قبول نمیکنیم
گفتم نه کارای کوچیک آوردم و گفت بفرمایید داخل و انقدر با احترام صحبت میکرد و من هم خیلی راحت حرف میزدم بدون هیچ خجالتی
شروع کردم و نقاشیامو نشون دادم و آینه دستی و کارای دیگه مو دید و حتی بهش گفتم یه تابلو دارم که روی برگ درخت نقاشی کشیدم اگر بخواین رو برگ درختم کار میکنم و قاب میکنم
و درمورد روش پرداختش و چیزای دیگه گفت
نقاشیامو که از نزدیک دید خیلی پسندید و گفت این ماه خریدمون بسته شده ولی آخر ماه برای اول مهر بهتون میگم کاراتونو بیارید
و شماره مو دادم تا اطلاع بدن و بهم گفت به شماره تلگراممون نقاشیامو بفرستم تا بهم بگن چی میخوان
وقتی صحبتام تموم شد و برگشتم انقدر محیط خوب و عالی بود که حتی یه لحظه به خودم گفتم طیبه چرا الان اومدی اینجا
و یاد چند ماه میش افتادم که بارها ایده اومدن به کافه بهم داده شده بود ولی هر بار نمیشد برم و اگر هم به یه کافه ای میرفتم میگفتن نمیخوان و بعدش نمیدونم چی شد من دیگه ایده کافه رو پیگیری نکردم تا هی برم کارامو نشون بدم
انگار وقتی قدم برمیداری و مصممی خدا کمکت میکنه که قدم هاتو برداری
وقتی برگشتم ،رفتم محل کار داداشم و داداشم برام چای آورد و رفتم دستامو بشورم برمیگشتم یهویی شنیدم یه دختر بچه بلند بهم گفت سلام
خیلی حس خوبی داشت منم بلند گفتم سلام خوبی
خیلی ناز بود اصلا منو نمیشناخت من رفتم و یه جاکلیدی لبخند اموجی براش بردم و هدایه دادم خیلی زیبا بود و به خودم گفتم ببین هرچی از این جهان هستی میبینی همه باوراییه که از خدا داری و داره جواب میده تکرار باورا
و خداست که داره بهت محبت میکنه
نشستم حیاط اون باغ زیبا یکم طراحی کردم و دوباره از اونجا تا مترو قیطریه پیاده رفتم تا برم خونه عموم که شام دعوت بودیم
تو راه من خونه های زیبا و ثروتمندانه میدیدم و ماشینای گرون قیمت هی میومدن رد میشدن وقتی قدم برمیداشتم با خدا صحبت میکردم و فایلای تیکه ای اینستاگرام رو نگاه میکردم و فکر میکردم
کل راهم انقدر طولانی بود که اصلا خستگی نداشت و من بسیار سبک و راحت بودم
وقتی رسیدم میرداماد و اذان گفته شد من نزدیک همون مسجدی بودم که یه بار خدا منو هدایت کرد به اونجا و در مورد خواسته ام نشونه داد و آیه 82 سوره یس رو بهم گفت که اگر بگم موجود باش موجود میشه
وقتی رفتم نمازمو خوندم گفتم خدا بازم منو این مسجد آوردی چی قراره بهم بگی
که حس کردم باید ببینم رو تابلوی اعلام تلاوت قرآن کدوم سوره و صفحه هست که نوشته بود سوره اعراف صفحه 145
صفحه قرآن رو باز کردم دیدم سوره انعام هست تو صفحه 145
گفتم چرا فرق داره
گفتم چرا صفحاتش با اسم سوره فرق داره گفتم خدا کدوم رو باید بخونم نشونه بده
یادمه استاد میگفت اگر از خدا نشونه میخواین و منتظر باشین که بهتون نشونه میده،به بی نهایت طریق نشونه رو میده بهتون
و بلافاصله یه خانم گفت برای 72 شهید صلوات
که حس کردم باید صفحه 175 سوره اعراف رو بخونم نه صفحه 145 که سوره انعام بود
باز کردم تا بخونم نشد بخونم به ساعت نگاه کردم دیدم 19:30هست و باید تا 8 برسم خونه عموم
گفتم برسم خونه میخونمش، الان که دارم مینویسم هنوز نخوندم ولی حتما میخونم ببینم چی قراره بدونم
وقتی رسیدم خونه عموم ،سه تا گربه دارن ،به طرز عجیبی آروم و با محبت شده بودن هی میومدن کنارم و کنار خواهرم و میخواستن نازشون کنیم
به زن عموم گفتم وای من یکسال پیش شدیدا میترسیدما الان اصلا ترسی ندارم
بعد شام یکم درمورد نقاشی و تصویر ذهنی باهم صحبت کردیم و نقاشی ورکشاپ رایگان هفته پیشمو که موضوعش تنهایی بود رو نشونش دادم
بعد با هم دیگه برای موضوعای مختلف تصویر ذهنیمونو میگفتیم
خداوند، هدایتگر انسانها به صراط مستقیم، به وسیله قرآن:
«یاهلَ الکِتبِ قَد جاءَکُم رَسولُنا … قَد جاءَکُم مِنَ اللَّهِ نورٌ وکِتبٌ مُبین • یَهدى بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضونَهُ سُبُلَ السَّلمِ ویُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُمتِ الَى النُّورِ بِاذنِهِ ویَهدیهِم الى صِرطٍ مُستَقیم؛[45] [46]
اى اهل کتاب! فرستاده ما، به سوى شما آمد، …
آرى، از طرف خدا، نور و کتاب روشنگرى به سوى شما آمد.
خداوند به برکت آن، کسانى را که از رضاى او پیروى کنند، به راههاى سلامت و امنیت، هدایت مىکند؛
و به فرمانش، آنان را از ظلمتها خارج ساخته به سوى نور مىبرد؛ و آنها را به سوى راه راست، هدایت مىنماید.»
و خدایی که در این نزدیکی است…
عرض سلام و ادب و احترام دارم خدمت استاد بزرگوارم، استاد عباس منش دوست داشتنی من، بانو شایسته رفیق و همراه و همه عزیزانی که در این مکان مقدس خداوند دستشون رو گرفته و با قرار دادنشون در مسیر هدایت، به اون ها منت گذاشته…
استاد جانم، قصد داشتم در این کامنت کمی در مورد حال و احوال این روزهای خودم صحبت کنم و ردپایی بذارم تا بعدها به من یادآوری کنه که چطور و از چه مسیری حرکت کردم…
سابقه آشنایی من با شما بیشتر از 10 ساله. 10 سال پیش بود که پیش از 20 سالگی من با کلام شما آشنا شدم و آن چنان برای من این کلام شما دلنشین بود (که الان متوجه میشم دلنشینی کلام شما برای همه ما کار خداوندیه که قول داده اگه به اون دل بدیم، عزت مارو روزافزون می کنه. (من کان یرید العزه؟ فان العزه لله جمیعا)) که با وجود این که جز معنای ظاهری کلام شما چیزی نمیفهمیدم و بسیار هم پیش اومد که از مسیر خارج شدم و دنبال اساتید دیگه رفتم، اما هیچ وقت شما از زندگی من خارج نشدید و هیچوقت نبود که نسبت به کارکرد قانون و تاثیر باورها در زندگی بی باور بشم.
تلورانس زیادی داشتم. قطعا درک من از مفهوم باورها اصلا اون چیزی که باید نبوده وگرنه الان من باید خیلی در جایگاه متفاوتی میبودم. اما همین درک هم همونطور که شما فرمودید در یک روند تکاملی ایجاد میشه و میتونم بگم خداوند به من منت گذاشته و در گذر زمان داره درک و جدیت من رو نسبت به اجرای قانون بیشتر و بیشتر می کنه.
به طوری که میتونم بگم در مرداد ماه 1403 (ماه گذشته) جدی ترین حالتم رو نسبت به اجرای قانون تجربه کردم و انصافا در زمینه های مختلف تاثیرش رو هم دیدم. به عنوان مثال برای موضوع ازدواج به شکل هدایتی و با کمک خداوند تصمیم جدی خودم رو گرفتم و برنامهریزی مشخص رو براش انجام دادم. اقدام برای خرید ماشین کردم و همینطور بالاترین درامدی که در کل زندگیم داشتم رو خداوند برای من ایجاد کرد. همیشه یه جورایی به بچههایی که درامدهای بالای 50 میلیون تومان داشتن غبطه میخوردم اما در ماه گذشته به لطف خداوند بزرگ تجربش کردم و مدار من رو گسترش داد و ان شا الله این گسترش مدار باعث تجربه اعداد بسیار بالاتر خواهد شد. در ماه گذشته کسب و کار من رشد خیلی خوبی داشت و خداوند به شکل واضح نام من رو در حیطه کاری خودم که مشاوره تحصیلی هست پر آوازه تر کرد.
یعنی به شکلی خیلی واضح میدیدم که خداوند داره من رو به سمت خواسته هام هل میده! یعنی حتی از هدایت هم بالاتر بود. انگار داشت من رو مجبور می کرد که یه سری اتفاقات رو انجام بدم. تازه اونم به خاطر یه کوچولو جدیت بیشتر من بود. اگه قرار بود واقعا خیلی جدی باشم چطور میشد خدا میدونه.
و چیزی که اشتیاق من رو خیلی به ادامه مسیر بیشتر میکنه اینه که به قول شما قانون تصاعدی عمل میکنه. هیچوقت رشد در جهان هستی به صورت خطی نیست. هرچقدر که بیشتر رشد کنم روند رشد سریع تر و بیشتر میشه و درک همین موضوع میتونه کله منو منفجر کنه! بیخود نیست که انیشتین بزرگ گفته: تصاعد، هشتمین شگفتی بزرگ جهان هستی است…
اما استاد عزیزم، شیطان هرگز بیکار نمیشینه! اون همین الانم داره نجوا میکنه و سعی می کنه من رو از مسیر خارج کنه. این شیطان ذهن همواره فعال خواهد بود. درسته صداش خیلی خیلی ضعیفتر از گذشته است. اما قطع نشده. به قول شما رفته و پشت اون سنگرهای عقب پنهان شده و منتظره که نیروهای من در این سنگر کم بشه و با همه قدرت مجددا حمله کنه. من باید همیشه حواسم به تقویت نیروهای خودم در مقابله با شیطان ذهن باشه. و هم از لحاظ کمیت و هم کیفیت تقویتشون کنم.
استاد چقدر این روزها احساس نزدیکی بیشتری بهتون دارم و چقدر بیشتر تحسینتون میکنم که مسیری رو رفتید که پیامبران در زمانه خودشون رفتند. و خداوند شمارو عزیز کرد چنانکه پیامبرانش رو عزیز کرد.
علاقه من به شما ورای کلمات و عباراته. من با قلبم به شما متصلم و از خداوند برای شما هر آن چیزی رو میخوام که به مقربان درگاهش عطا کرده.
در پناه الله یکتا، تنها، و تنها، و تنها قدرت حاکم بر جهان هستی، شاد و سالم و پیروز و سربلند و سعادتمند باشید.
خدانگهدار
1403/6/4
14:41
سلام به شما استاد عزیز و خانم شایسته گل
برای من خیلی از این تسلیم بودن و دریافت الهامات اتفاق افتاده میخواستم بگم که خدا یک مربی هم هست دقیقا همون چیزی که شما میگید شما را آماده میکنه برای دریافت ،قدم به قدم راه میبره وبا هر قدم میگه حالا چیکار کن .چندین سال پیش که من مغازه خیاطی رو زدم یک روز مشتری برای کوتاه کردن لباسش امد همون موقع خدا بهم گفت که اول سجاف را جدا کن بعد کوتاهی را انجام بده بعد دوباره سجاف رو بدوز، من لباس را قبول کردم حین کوتاهی فراموش کردم که باید اول سجاف را جدا میکردم . لباس رو کوتاه کردم و بعد یادم افتاد . اون موقع اون لباس 600 تومن بود منم گفتم خدایا چیکار کنم بغزم گرفته بود مشتری هم رفته بود توی بازار و برگرده دست و پاهام داشت میلرزید مونده بودم چیکار کنم خدا بهم گفت نگران نباش پاشو درز رو بشکافش . منم ترسان و لرزان نپرسیدم اصلا برای چی فقط برای اینکه یه کاری بکنم انجامش دادم بعد بهم گفت درز رو اتوکن از وسط بازش کن انجامش دادم اپلیکه رو بدوز چشم حالاسجاف رو بدوز چشم حالا لایه چسبش کن چشم حالا لایه برگردن و یک اتومحکم بگذار رو لباس و تمام شد و باورم نمیشد که انگار نه انگار که من حتی این لباس را 20 سانت کوتاه کردم و اینقدر قشنگ شد که خودم لذت برم و خیلی خدا را شکر کردم انجا فهمیدم که خدا مربی هم هست میتونم تا این حد بهش اعتماد کنم که بهم بگه یک لباس را چطور بدوزم حتی . البته همیشه به خدا اعتماد نکردم یک وقت های لجبازی کردم . یه بار از خونه به محض اینکه بیرون آوردم ماشین روگفت از سمت همیشگی برو گفتم نه امروز میخوام از این راه نزدیکتره برم گفت پس از راه باغ برو نزدیکتره گفتم نه اول صبحه یک وقت کسی مزاحمم بشه راهش خلوته . میخوام امروز از این طرف برم اصلا . مسیر اصفهان جاده اول صبح من هیچ وقت اول صبح از این مسیر نرفته نبودم نمیدونستم اینقدر شلوغه همه دارن میرن سرکار ، یک لحظه هواسم پرت شد ماشین جلوی یک دفعه ایستاد سر تقاطع چون ماشین جلویش زده بود رو ترمز منم یکم سرعت داشتم و تصادف کردم سرنشینش ماشین جلو گردنش پیچیده بود رفته بود توشیشه ماشین هم صدمه دید. هی میگفتم خدا گفت و من گوش ندادم خدایا غلط کردم خدایا ببخش که گوش ندادم از دست خودم که اینقدر لجبازی کردم شاکی بودم بعد هی میگفتم خدایا غلط کردم بیا درستش کن خدایا چیکار کنم خدایا خدایا . دیگه با یک ترس و لرزی رفتم بیمارستان خوشبخانه اون خانم مرخص شد و دکتر گفت فقط یکم عضله گردنش کشیده شده ولی آسیب ندیده فقط باید چند وقتی گردنش رو ببنده . از این درس ها ،عمل کردن و تسلیم بودن و عمل نکردن و تسلیم نبودن زیاد هست تو زندگی همه مون ولی این هم مثالی که شما میزنید هیچهواپیمای مسیرشو به صورت مستقیم نمیره یکم بالا میره یکم پایین میاد تا درست در مسیر قرار بگیره هر چی خلبان با آرامش ومهارت بیشتر باشه این بالا و پایین امدن ها کمتره .
ما هم هر چقدر تسلیم تر باشیم و گوش به فرمان تر، کارها برامون آسونتر و راحتره .خدا رو شکر میکنم که یک استاد تمام درس ها به ما یاد میده و امیدوارم که شاگردهای خوبی باشیم درس ها را یادبگیریم .
دوستتون دارم موفق وپیروز باشید در پناه الله مهربان ️
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 2 شهریور رو با عشق مینویسم
الان که دارم مینویسم اشک تو چشمام جمع شده و یه لبخند خاصی رو لبم اومده نمیدونم از خوشحالی گریه کنم یا بخندم
بی نهایت از خدا سپاسگزاری میکنم
داره جواب میده
تکرار باورایی که هر لحظه دارم تکرار میکنم و بهشون توجه میکنم و احساس لیاقت و ارزشمندی داشتنشون رو دارم
از وقتی خدا تاکید کرد، که باید هر روز آگاهانه تکرار کنی باورای قدرتمند رو ، شروع کردم، نمیدونم دو هفته شد یا نه
قبلش فقط داشتم با خدا حرف میزدم و فکر میکردم اگر با خدا حرف بزنم همه چی درست میشه ، باورام قوی میشه و هر چی تلاش میکردم انگار خیلی پیش نمیرفتم ولی بعد که خدا بهم گفت باید در کنار حرف زدن با من ،باوراتم قدرتمند کنی و خودت باید تلاش کنی
شروع کردم به گوش دادن به باورهای قدرتمند کننده و با هر بار گوش دادن از صمیم قلبم سعی میکردم و سعی میکنم که احساسمم خوب باشه
تو این دو هفته با نشانه هایی که دریافت کردم از خدا ، بهم گفت :
من نمیتونم برای تو کاری انجام بدم و یک شبه باوراتو تغییر بدم ، چون این قانون من هست
که باید تکاملت طی بشه و تا وقتی خودت قدم برنداشتی من نمیتونم کمکی بهت بکنم ،من هر لحظه هدایتت میکنم و هرجایی که باید بری ،یا هر کاری باید انجام بدی رو بهت میگم، به بی نهایت طریق
و تو باید خودت بخوای و قدم برداری تا قدمای بعدی رو بهت بگم و باید خودت مسئول تمام زندگیت باشی و خودت باید بگردی دنبال الگو و خودت تلاش کنی، آگاهانه کنترل کنی ورودی های ذهنت رو تا منم کمکت کنم و با قدم هایی که برمیداری و حرکت میکنی محدودیت هات برداشته بشه
حتی تو تغییر باورهات هم تا زمانی که قدم برنداری نمیتونم کمکی بهت بکنم ، هرچقدر هم با من حرف بزنی ، در کنارش باید توجه و تمرکزت به تک تک رفتارات باشه تا اینکه پیدا کنی باورای غلط رو و منم کمکت میکنم تا در پیدا کردن و قوی کردنشون یکی یکی پله هارو طی کنی
مثل الان که بهت گفتم و مثل یه برق روشن شد که تو اشتباهت این بود که تمام مسئولیت کارت رو بر عهده بگیری حتی فروش
و اونموقع هست که من به کمکت میام تا هر لحظه آسون و آسون تر بشه
الان که دارم مینویسم 14:6 هست و نشستم رو سکوی جمعه بازار پل طبیعت ، وقتی دیروز با گوش دادن به این فایل و تاکید خدا که به یادم آورد ، دارم مسیرو اشتباه میرم ،و بهم فهموند که طیبه تمام مسئولیت کارت رو خودت برعهده بگیر و نذار مادرت تنها بیاد برای فروش نقاشیات
به جای اینکه بشینی خونه و نقاشی بکشی و مادرت بیاد و وسیله هارو بفروشه ،خودت جوری تنظیم کن که اونجا کارایی رو انجام بدی که نیازی به رنگ و چیزای دیگه نداشته باشه
میتونی طراحی کنی تو اون ساعاتی که برای فروش نقاشیات رفتی و یا حتی میتونی تمرین خط تحریری انجام بدی
اگر هم از این به بعد مادرت اومد ، باید خودت هم بیای و مسئولیتش رو برعهده بگیری
تا قدم های بعدی بهت گفته بشه
اینجوریه که کارت درست میشه و میتونی تغییر بدی مدارت رو
وقتی استاد عباس منش تو قسمتی از فایل میگفت که باید خودت مسئولیت تمام کارهات رو برعهده بگیری و درمورد کارش توضیح میداد ،اصلا نمیدونم چی شد که این موضوع جلو چشمم اومد ،البته که کار خدا بود و فهمیدم که من یک ماهه ، اشتباه تصمیم گرفتم و میخواستم به دست فروشی نقاشیام نرم و هی از خدا مشتری برای نقاشی دیواری میخواستم
و طبیعتا معلوم بود که چرا نمیشد
به این دلیل که من هنوز در مداری که دستفروشی نقاشیام بود به تثبیت نرسونده بودم درآمدم رو و دوست داشتم با سرعت روی پله مدار بالاتر که سفارش گرفتن نقاشی دیواری بود برسم
که صد در صد برای نقاشی دیواری اگر سفارشی میگرفتم ممکنه یه سفارش 10 میلیونی بشه و من هنوز درآمدم حدود 1 میلیون بود از فروش نقاشی در ماه
با اینکه این فایل رو بارها تو این چند روز ، از وقتی تو سایت گذاشتین گوش میدادم و فکر میکردم ، ولی الان متوجه این موضوع شدم و حتی هر بار متوجه یه چیز جدید میشم
که تو رد پاهام در این فایل نوشتم
این یه نشونه هست که هر بار داره درکم عمیق تر میشه
من الان فهمیدم که باید خودم مسئولیت تمام کارهام رو برعهده بگیرم
قبلا این حرف رو از فایلای دیگه استاد شنیده بودما، ولی هر بار یه جور بهم گفته میشد و الان یه جور دیگه
استاد که میگفت باید یه سری درسارو بگیری الان میفهمم که چرا این مدت که تصمیم گرفتم دیگه دست فروشی نقاشیام نیام و شروع کنم به تبلیغ نقاشیام و پیج اینستاگرامی که جدید باز کردم و خواستم سفارش نقاشی دیواری بگیرم ، هرچی تلاش میکردم ،میرفتم کارمو تبلیغ میکردم پیش نمیرفت
هی میگفتم خدا من که دارم تلاش میکنم چیکار باید بکنم که نکردم تو بگو
حتی کسی نمیومد فالو کنه یا سفارش بده که من تبلیغ کارمو بهشون داده بودم
الان متوجه میشم که باید این درس رو میگرفتم که تمام صفر تا صد مسئولیت کارم به عهده خودمه ، نه مادرم و نه هیچ کس دیگه
و اولین عاملِ پیش نرفتنش که تکرار باورهام بود که باید آگاهانه هر روز شروع میکردم والان فکر کنم دو هفته شده که شروع کردم و الان دومین اشتباهمم خدا بهم گفت که همیشه حواست باشه که مسئولیت تمام کارهات با خودت هست و بس
در ادامه صحبتای استاد عباس منش تو این فایل میگفت که وقتی موقعی که تو یه خواسته ای داری و جواب نمیده
به این دلیله که باید یه عالمه درس رو باید بگیری
و یه سری چیزارو باید یاد بگیری
من باید یاد میگرفتم که نباید با کسی شریک میشدم
من باید یاد میگرفتم نباید هزینه تبلیغات میدادم
باید یاد میگرفتم که بفهمم تو بیزینسمون داره چه اتفاقایی میفته ، نگم من فقط دارم کارای اجرا رو انجام میدم
اگر میخوای موفق باشی این اشتباهاتی که کردی رو نباید دفه های بعد بکنی
یعنی میخوام بگم اگر یه موقعی یه سری نتایج خوب نمیگیریم نه به این دلیله که خدا نمیخواد ،به این دلیله که ما داریم مسیر رو اشتباه میریم
و اتفاقا اون سری نتایج خوبی که نمیگیریم کمک میکنه که بفهمیم اشتباهاتمون کجاست
باعث میشه که فکر کنیم
کی ما فکر میکنیم ؟
موقعی که اتفاق بدی برامون پیش میاد
اینارو که شنیدم فکر کردم و خدا مثل برق آورد جلوی چشمم که باید مسئولیت تمام کارتو به عهده بگیری
انگار باید من این درس رو میگرفتم تا این اتفاقایی که الان برام افتاد و اشک و لبخند باهم اومد و نمیدونستم بخندم یا گریه کنم ، رو درک کنم که چرا این مدت پیش نمیرفتم
حتی پول کلاس رنگ روغنم هم با اینکه مادرم میرفت هر هفته جمعه بازار و تقریبا پولش جور میشد ولی آخر ماه من باز میگفتم باید شهریه کلاسمو بدم
نگو من باید خودم میرفتم برای فروش نقاشیام تا خدا بهم عطا کنه دو برابر و چندین برابرش رو
من شب رو تا ساعت 4 نخوابیدم و بارها نجوای ذهنم میخواست بهم بگه، نگه دار فردا رنگ کن خوابت میاد، بخواب
الان 4 تا آینه دستی کار کردی و 2 تا زیر لیوانی بذار نصفه بمونن فردا نبر پل طبیعت از کجا معلوم فروش برن یا نه
و کلی حرف دیگه میگفت که نگرانم کنه
سریع اون نرده بانی که دیدم و دو تا دست هی داشت پله هارو میذاشت و اون فرد از پله ها به راحتی و ساده و طبیعی بالا میرفت رو به یادم آوردم که نوشته بود به خدا اعتماد کنی خدا همینجور برات پله میذاره ، تو فقط حرکت کن
و به ذهنم گفتم هرچی میخوای بگو ، وقتی ندارم به حرفات توجه کنم
خدایی که برای همه پله میذاره فردا صد در صد برای منم پله میذاره ،خودش میبینه الان شبه و خوابم میاد و نخوابیدم
پس خودشم پاداش این تلاشمو میده و پاداشش مشتریایی هست که فردا میفرسته تا از من خرید کنن
پس بشین سرجات و سکوت کن
و من تا 4 صبح کار کردم و 6 تا کار جدید رنگ کردم تا صبح برم برای فروش
گفتم خدای من از این جدیدا هم ازم بخریا ،شبو کلی زحمت کشیدم
وقتی کارم تموم شد و خوابیدم صبح بیدار شدم و رفتم پل طبیعت تا من برم برسم اونجا ساعت 1 شد
هی نجوای ذهنم میگفت دیر رسیدی الان کم میفروشی هی منم سعی کردم کنترل کنم
گفتم ساکت باش ،خدا انقدر قویه که میتونه کارامو یه جا ازم خرید کنه تو یه لحظه ،فقط من باید باور و ایمانم رو بهش قوی کنم
وقتی رفتم نشستم و مشتریا رو خدا پشت سرهم فرستاد خیلی خوشحال بودم
همه اش به این فکر بودم که باید این درس رو یاد میگرفتم که مسئولیت کارمو به عهده بگیرم تا خدا کمکم کنه و مشتری بشه برام
این قسمت رو ظهر وقتی تو پل طبیعت بودم نوشتم :
من که الان نشستم اینجا یه مشتری اومد یه پسر بچه حدود 6 ساله یا 5 ساله بود با باباش ، انقدر باباش خوب و با احترام و بچه گانه با پسرش صحبت میکرد که فقط خداروشکر کردم که انسان های با ادب و با احترامی که با عشق با بچه هاشون صحبت میکنن رو میبینم
بعد همین که اومد سریع گفت پسرم چی میخوای برات بخرم ،گفت پسرونه چی داری بهم بدی ، گفتم چیز زیادی ندارم دوچرخه و دو تا جاکلیدیه
بعد یه آینه دستی بزرگ رو سریع برداشت و گفت برای آبجیت آینه میخریم و سریع پولشو کارت به کارت کرد و رفت
انقدر زیبا با پسرش حرف میزد که به خودم گفتم اینجوری خوب حرف زدن رو یاد بگیر و با احترام حرف بزن چه با بچه ، چه با همه انسان ها
وقتی رفتن ، من فقط اشک تو چشمام جمع شد و گفتم داره جواب میده تکرار باورا
و مسئولیت پذیری
بعدش یه خانم اومد و خرید کرد باز برای پسرشون چیزی میخواستن که زیاد نداشتم و یه کش خریدن و باقی پولشونو نگرفتن
یاد اون باوری که تکرار میکردم افتادم
که با صدای خودم ضبط کردم و گفتم که مشتری ها حاضرن بیشتر از پولی که برای کارام گذاشتم پرداخت کنن
هفته پیش یه نفر از مادرم آینه دستی خریده بود و 50 اضافه پرداخت کرده بود و گفته بود که ارزش این نقاشی بیشتر از ایناست
و اینا یه نشونه هست که طیبه تکرار باورا داره جواب میده
خدایا شکرت
اینجا انقدر آب و هواش خوب و خنک و هوای ملایمی داره که نشستم دارم کیف میکنم و لذت میبرم از این همه زیبایی های خدا
وقتی من پولایی که مشتریا دادن رو شمردم نزدیک 600 شد گفتم خدا من نمیدونم فررا کلاس رنگ روغن دارم و باید 1500 به شهریه کلاسم برای یک ماه به استادم بدم
من از اینجا رفتم 1500 باید به حسابم باشه
اینو گفتم و هی داشتم به فایلایی که تو اینستاگرام از استاد عباس منش بود رو گوش میدادم
هی پشت سرهم مشتری اومد و پول کلاسم جور شد در عرض چند ساعت تا حالا تو روز انقدر فروش نداشتم تو روز چیه
در عرض 3 ساعت یک میلیون و 178
و باقی پولشو که 1500 بشه تو حسابم داشتم و من فردا هزینه شهریه کلاسمو به راحتی و سادگی میبرم به استادم بدم و خدا بازهم به راحتی شهریه این ماهم رو بهم عطا کرد
وقتی خدا هر ماه میتونه انقدر دقیق وحساب شده برای من برسونه پس میتونه بیشتر از این رو هم عطا کنه
خیلی خوشحال بودم و مدام میگفتم ،پس باید درسامو میگرفتم تا تو به تلاشم عطا کنی و قول دادم که تلاشمو بیشتر کنم و خودم مسئولیت صفر تا صد کارامو به عهده بگیرم
وقتی دیدم پول کلاس جور شد گفتم خدا پر رو شدم همه نقاشیامو یه جا ازم بخر
وای یعنی یه صدایی عین صدای خودم که میدونم خداست بهم گفت که طیبه یادت باشه درسته که من میتونم یک جا ازت بخرم ولی زمانی ازت میخرم که دیگه رو دور تند سرعت قرار گرفتی که ببینم داری نتایجت رو به ثبات میرسونی و سعی نداری یه دفه ای بیشتر از مدارت بفروشی
پس تکاملت رو در یادت بیار و تو حرکت کن، نگران نباش منی که الان پولی که نیاز داشتی رو جور کردم برات بدون که انقدر دارم و انقدر فراوان هست که به وقتش میدم بهت
یاد حرفای استاد عباس منش میفتم که تو یه فایل میگفت شما تمرکزتو بذار روی تغییر شخصیتت ، به وقتش همه چیز داده میشود
وقتی میگم به وقتش داده میشود اون لحن صدای استاد که داده میود رو میکشید قشنگ تو گوشم میشنوم
و به خودم میگمطیبه عجله نکن به وقتش داده میشود تو فقط تلاش کن تا اصل رو رعایت کنی و به قوانین عمل کنی و قدم برداری و در مسیر لذت ببری ،به وقتش داده میشود
همه چیز به وقتش داده میشود
تو فقط آروم باش و در مسیرت با لذت ادامه بده
ظهر وقتی میومدم جمعه بازار ،یه استوری دیدم از کسی که داشت در مورد آیه ای از قرآن میگفت
میگفت نمیدونم شاید حکمتی داره من اینو استوریش کردم
وقتی آیه رو خوند و من یکم فکر کردم گفتم خدا تو وکیل و کار ساز منی
سوره غافر آیه 44
فَسَتَذۡکُرُونَ مَآ أَقُولُ لَکُمۡۚ وَأُفَوِّضُ أَمۡرِیٓ إِلَى ٱللَّهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ بَصِیرُۢ بِٱلۡعِبَادِ
پس به زودى گفتارم را متذکر مى شوید و من کار خود به خدا وامى گذارم، که او کاملا بر احوال بندگان بیناست
میگفت تو کاراتون خدا رو وکیل خودتون قرار بدین
یاد موضوع شکایتم از تابلویی که تو نمایشگاه پاره اش کردن افتادم که خدا بارها بهم گفت من وکیل توام
بعد یهویی یه فایلی از استاد عباس منش دیدم
میگفت قدرتمند ترین فرمانروای کائنات در اختیار شماست ،خدا در اختیار شماست و داره فقط و فقط بازخورد میده به باورای شما
اگر درک کنید این موضوع رو چقدر اعتماد بنفستون بالا میره
صبح هم این فایل رو شنیدم که کلید ثروت و رسیدن به خواسته ها استاد میگفت
اینکه تو ذهن شما رسیدن به یک خواسته ای منطقی باشه ،این کلیده
اگر قابل باور باشه خودت دیگه ادامه میدی و حرکت میکنی
یکم فکر کردم گفتم آره اوایل شروعم و اومدن تو این مسیر سخت بود باورش و حرکت نمیکردم ولی رفته رفته که تمریناتو انجام دادم متوجه شدم که داره باورم میشه و من از این متوجه شدم که دارم حرکت میکنم
بعد من هی به اون استوری که از سوره غافر گذاشته بود و درمورد خدا میگفت ، فکر میکردم و یه حدیثی گذاشته بود که
قالَ اَمیرُالمُؤمِنین علیه السلام: اَوْحَى اللّه ُ اِلى داوُودَ: یا داوُودُ! تُریدُ وَ اُریدُ وَ لایَکُونُ اِلاّ ما اُریدُ ، فَاِنَ اَسْلَمْتَ لِما اُریدُ اَعْطَیْتُکَ ما تُریدُ وَ اِنْ لَمْ تُسْلِمْ لِما اُریدُ اَتْعَبْتُکَ فیما تُریدُ وَ لا یَکُونُ اِلاّ ما اُریدُ. [توحید صدوق، ص 337.]
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: خداوند متعال به حضرت داود علیه السلاموحى فرمود: اى داود! تو مى خواهى، من هم مى خواهم ، ولى جز آنچه من مى خواهم نمى شود. پس اگر تسلیم آنچه من مى خواهم بشوى، آنچه را هم تو مى خواهى عطایت مى کنم. امّا اگر تسلیم آنچه من مى خواهم نشوى، در آنچه خودت مى خواهى تو را به رنج مى افکنم و جز آنچه هم که من بخواهم نخواهد شد.
وقتی تو اتوبوس شهرکمون بودم گفتم بذار ببینم چیه این حدیث درست بخونمش
وقتی خوندم تازه متوجه شدم و این رو با جملات دیگه حتی استاد عباس منش بارها گفته بود که اگر سعی کنی تسلیم خدا باشی و بگی تو بگو و هرچی تو بگی خیره و یاد خرید خونه اش افتادم که استاد میگفت گفتم اگر بشه خوشحال میشم و اگر نشه باز هم خوشحال میشم و خیری درش بوده و بعد که استاد رها کرده اون خونه رو به راحتی خریده
با اینکه دوست داشته اون خونه رو بگیره ولی رها شده و خدا بهش عطا کرده
حتی ت گو این فایل هم استاد گفت میخوام ملک بگیرم و گفتم که اگر خوب باشه و خدا بگه همه رو میخرم اگر نخواد و نشونه بده نخر هیچکدومو نمیخرم
همینجور داشتم میخوندم یه لحظه تو دلم یه جرقه ای زد باز درمورد همون خواسته همیشگیم که باعث شد من تو این مسیر آگاهی قدم بذارم که حس میکنم هنوز وابستگی دارم بهش و البته که خیلی رهاتر شدم تو این تقریبا 10 ماه
بلد من گفتم خدا اگر اینجوریه من نمیخوامش تو کمکم کن که رها بشم از این خواسته و بگم هرچی تو بگی
قصد پشت خواسته مو میدونی و درسته من اون خواسته رو میخوام ولی هرچی تو بگی
اینو گفتم و کمک خواستم و گفتم اجازه میدم بهت که هدایتم کنی هرچی لازمه بهم بگی و یادم بدی
سرمو برگردوندم بیرونو نگاه کنم از اتوبوس که نشسته بودم پشت پنجره
دیدم یه ماشین رد شد دقیقا همون شماره که هی برام تکرار میشه و نشونه خداست دو بار تو پلاکش تکرار شده بود و حرف اول اسمم بود ط و قشنگ نشونه بود برای من که آفرین که داری نسبت به اون خواسته ات سعی میکنی بگذری و بگی نمیخوامش
من دوباره این حدیث رو تو اتوبوس خوندم و گریه کردم و خندیدم ،نمیدونستم بخندم یا گریه کنم خیلی سپاسگزاری کردم تا برسم خونه فقط میخندیدم
وقتی رسیدم خونه داشتم میگفتم مگه نمیگی تو در همه چیز هستی ، پس وقتی هستی
عشقت رو هر لحظه بهم عطا میکنی
پس من اون خواسته ام رو که هی ازت میخواستمش چرا باید دیگه بخوامش ،من که دارمت من که هر لحظه دارم باهات زندگی میکنم ،من که هر لحظه دارم عشق دریافت میکنم از تو من دارمش در اصل من تو رو دارم چرا باید هی بگم من اون خواسته رو میخوام
من دیگه دارمت و دیگه اون خواسته رو نمیخوام
دلم میخواد همین لحظه رها بشم و نخوامش از صمیم قلبم
من تورو میخوام و تویی که در اون خواسته هست و من وقتی تو رو دارم پس اونم دارم
نیازی به گفتن خواسته ام نیست
خدای ماچ ماچی من خیلی باحالی بینهایت ازت سپاسگزارم که بهم کمک میکنی تا بگذرم از هر آنچه که باید بگذرم
وقتی نزدیک غروب داشتم از پل طبیعت برمیگشتم یه ایده ای خدا بهم داد و اون این بود که رو سر همه دیدم یه چیزی مثل برگ هست که بافته شده و همه جا دخترا رو موهاشون زده بودن گیره سر رو
گفتم خب منم میتونم ببافم و اونارم کنار نقاشیام بفروشم ،چون منم بلدم قلاب بافی رو از دو نفر پرسیدم چند خریدین گفت 70 تمن
علاقه مند شدم تا کاموا بخرم و منم ببافم و از هفته بعد ببرم و بفروشم
ممنونم و سپاسگزارم از خدا که هر لحظه بهم ایده های جدید میده و بی کهایت ممنونم ازش
برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت و سعادت در دنیا و آخرت رو از خدا میخوام
دمتگرم طیبه چقدر لذت بردم از ردپایی که گذاشتی انشالله که درمسیر موفقیتت میدرخشی
بازم دمتگرم خیلی لذت بردم
چقدر خوب بود اونجا که گفتی پدر با پسرش خوب حرف میزد منم خیلی این اخلاقی که مودب حرف بزنیم رو دوست دارم
چقدر عالی بود اونجا که شحریه ماه بعدیت جور شد کلی لذت بردم
چقدر عالی بود اونجا که خواستی کاموا بخری یه دسته دیگه به کارت اضافه کنی
درکل چه کامنت زیبایی گذاشتی کلی درس گرفتم ازش
قرار بود آخر ماه بریم سفر
یکسال و نیم بود که درگیر ساخت خونه و اسباب کشی بودیم سفر نرفته بودیم.
از نظر مالی هم خیلی اکی نبودیم که با هواپیما بتونیم بریم سفر و برای سفر زمینی هم ماشینمون شرایط خیلی خوبی نداشت
وقتی این فایل تسلیم بودن رو گوش کردم
ازش یادگرفتم که چه جوری درخواستم رو مطرح کنم
به خدا گفتم من تسلیم، من خیلی دلم سفر میخواد، من میخوام طبیعت رو تجربه کنم
من میخوام آرامش رو تجربه کنم، میخوام تورو تجربه کنم
با توجه به شرایطم تو مارو هدایت کن
هی از اول ماه سایت ها رو چک میکردیم
قیمت ها رو چک میکردیم
همسرم میگفت آخر تصمیمت چی شد؟
بذار برای پاییز که شرایط مون اکی تر بشه.
من گفتم بذار ببینیم خدا چجوری مارو هدایت میکنه
همسرم خندید گفت مگه تو پیامبری!!!! ؟
چیزی نگفتم.تو دلم گفتم انا علینا للهدی.
من آرامش داشتم. چند روزی گذشت یه ایده اومد که بابا توی مازندران کلی جا هست که تو هنوز ندیدی چرا انقد ایده آل گرایی
(تمرکز بر اصل بهبودگرایی بجای کمالگرایی)
سرچ زدم تو گوگل مکان مناسب برای سفر تابستانی در مازندران
اومد آلاشت، کلاردشت، پلور
که ما هیچکدومشون نرفته بودیم
تصمیم بر این شد بریم آلاشت که با خونه ما (فریدونکنار) 2ساعت و نیم فاصله داشت.
جای شما خالی خیلی سفر خوبی بود.
یک شب موندیم هدایت شدیم به یک خونه عالی با ویو عالی کوه با قیمت بسیار مناسب
طبیعت رو تجربه کردیم، خونه رضاشاه رو دیدیم، تجربه خوبی تو رصد خونه داشتیم
به آسانی با لذت با لذت به هدفمون رسیدیم
من از استاد یاد گرفتم هدف رو تعیین کنم و مولفه هارو آزاد بذارم، اجازه بدم که خدا منو هدایت کنه، روی دوش خدا بشینم
کاش جای این همه درسی که تو مدرسه و دانشگاه خوندیم اینارو به ما یاد میدادن.
من با اینکه همه چیز داشتم حال دل خوب نداشتم.
احساس میکنم آموزش های استاد مثل آبی بود که پای یه نهال خشکیده ریخته میشه و اون نهاله کم کم داره جون میگیره و از پژمردگی درمیاد
ممنون از استاد و این جهان توحیدی که ساختین که مارو از بدنه مشرک جامعه جدا میکنه
درود استاد عزیز
سپاس خداوند بزرگ که هر لحظه مارو هدایت میکنه….
ساعت 1:30 شب در حالی که مشغول کنکاش درونم بودم ناگهان مفاهیمی برام باز شد و هدایت شدم به سایت تا بنویسم….
چند روز پیش ،یک لحظه در ذهنم گذشت که بیام و یه فایلی رو توی سایت چک کنم ،البته باید بگم خیلی وقته اصلا به سایت سر نزده بودم و جرقه ای در ذهنم
منو به سایت کشوند که الان اصلا دیگه یادم نیست دنبال چه فایلی بودم….
به محض ورودم به سایت این فایل رو دیدم که تازه آپلود شده بود…تسلیم بودن در برابر خداوند….چه هدایت قشنگی بود ،همون لحظه که نیاز داشتم….
مدتی بعدش تونستم درک کنم که چقدر عجیب به سایت و این فایل هدایت شدم….
استاد عزیز اولین بار که فایل توحید عملی قسمت 11 رو شنیدم و رسید به قسمت به عجز رسیدن مغز من یا هویت شکل گرفته من به شدت مقاومت کرد که این چه جور خداییه که بنده هاشو در چنین حالتی میخواد ملاقات کنه و….حسم کلا خراب شد قاطی کردم و یه لحظه از خود بی خود شدم و کنترل ذهنم از دستم رفت و عصبانی شدم و خب این گفتگوها و مقاومت شدید ذهن مال یه آدم تازه وارد نبود….
اما به لطف خدا مدت زیادی طول نکشید که برگشتم به مسیر آرامش….
مدتی بعد در حال مشاهده اتفاقی بودم که رخ داده بود،با قسمتی از وجودم روبرو شده بودم که برام ناشناخته بود،با خودم میگفتم این چی بود…
خب نتونسته بودم اون جمله رو درک کنم و بعد از واکنشم هم نمیتونستم بفهمم چرا عصبانی شدم…احساس عجیبی بود….
باوجود اینکه تصمیم گرفته بودم دیگه این فایلو گوش ندم اما از اون روز توحید عملی قسمت 11 رو بارها گوش دادم و هر بار بیشتر درکش کردم…
در این فایل هم شما به عجز رسیدن اشاره کردید و احساس میکنم تکمیل کننده خوبی برای قسمت 11 توحید عملی باشه ،راستش الان دیگه از شنیدن این فایل ها لذت میبرم…
امشب در حال کنکاش درونم به حالت عجز رسیدم…
و یک مرتبه مفاهیمی درونم شکل گرفت….
چرا باید به عجز برسیم؟
چون عجز جاییه که بهت فشار لازم وارد میشه تا دست از اطلاعات خودت برداری و راه رو برای ورود خداوند باز کنی…
مثل فشار لحظه آخر برای خروج از پیله ، پیله ای از افکار محدودکننده…
چون جاییه که تو داری راه رو برای تغییر باز میکنی و وارد مرحله وسعت دادن خودت میشی…
تا قبلش داری تلاش میکنی خودت تنهایی حلش کنی با اطلاعات محدود
اما
باید دست از خودت برداری و او شوی….
چقدر راه داریم تا خدارو بشناسیم….
چقدر نمیدونم های ما زیاده…
موضوع اعتماد کردن به خداونده ،موضوع باور کردن اینه که اطلاعات مغز ما فقط به اندازه یه زندگیه ،ما واقعا اندازه ذره ای هم نمیتونیم علم خداوند رو درک کنیم حتی اگر فیلسوف و دانشمند باشیم،ما تقریبا هیچی نمیدونیم مثل همون بچه که تازه به دنیا اومده و هیچی از جهان اطرافش نمیدونه…
شاید مغز بگه من میدونم اما وقتی عمیق میشیم متوجه میشیم که واقعا اون چیزهایی که با چشم میبینیم ،همون چیزی نیست که واقعا مغز ما داره درکش میکنه…
و خدا میدونه چقدر مفاهیم با درک نادرست وارد مغز شده که با حقیقت فاصله زیادی داره….
و حالا در سطح فکر میکنیم از همه چیز خبر داریم ،میدونیم و بلدیم….
همین بلدم و میدونم هاست که جلوی وسعت گرفتن مارو گرفته…
خدا فقط میخواد وسعت پیدا کنی و حالت عجز در برابر خداوند هم راهی که تورو وسعت بده….
شکر و سپاس خداوند بزرگ
شکر و سپاس برای وجود ارزشمند شما استاد عزیز
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 1 شهریور رو با عشق پینویسم
حکمت 139 نهج البلاغه
یاری خدا به تناسب تلاش آدمی میرسد
من دیشب که بیدار موندم تا نقاشی کار کنم ، که تا جمعه جای مامانم برم برای فروش نقاشیام ،خودش دوهفته میره خونه خواهرم مهمون و من باید به جاش برم
مادرم وقتی گفت خودت برو دو هفته ، به خودم گفتم، آخه من به خدا گفتم دیگه هیچ وقت دست فروشی نمیرم
ولی بعد فکر کردم دیدم نه، من هنوز از مداری که هستم بالا نرفتم و انگار کم کاری خودمو انداختم گردن خدا
و تقریبا یه ماهه که توقع دارم سفارش نقاشی دیواری بگیرم
و مادرم داره هر هفته میره و نقاشیامو تو جمعه بازار میفروشه
درسته ازم میخره نقاشیامو ولی هرچی میفروشه به خودم برمیگردونه و میگه دوباره نقاشی بکشم براش
الان که نوشتم متوجه این اشتباهم شدم که من سعی داشتم با این کارم کم کاری خودمو گردن خدا بندازم و بگم خدا من دیگه نمیرم دستفروشی برای نقاشیام
سریع برام مشتری نقاشی دیواری بشو
میدونم که استاد گفته از خدا طلبکارانه بخواه
ولی درصورتی میتونم طلبکارانه بخوام که قدم محکم و سریل بردارم ، و تکاملم رو طی بکنم
یادمه من این حرفو وقتی تو نمایشگاه شهر آفتاب بودیم گفتم و گفتم دیگه دست فروشی نمیام ولی یادم نبود که باید نتایجم رو چند وقت تثبیت میکردم بعد در کنارش میرفتم سراغ تبلیغ کار نقاشی دیواری
الانم واقعا تعجب کردم با فهمیدن این اشتباهم که میخواستم کم کاری کنم ، درسته جاهای دیگه هم میرفتم و تبلیغ کترمو میکردم ولی خودم نمیرفتم برای فروش نقاشیم
از خدا ممنونم که بهم گفت باید خودت بری و تلاش کنی نه اینکه مادرت بره و تو بشینی خونه فقط نقاشی کار کنی
خودت برو و روزی که میری برای فروش نقاشیاتم ببر تا وقتی نشستی اونجا نقاشی و طراحی کنی
بی نهایت ازش سپاسگزارم که هر لحظه کمکم میکنه
من باید تلاش کنم ،درسته که باید با فروش نقاشیم تو بازار و جلو در مدرسه که میرم، باید انجام بدم و در کنارش تبلیغ نقاشی دیواری و باقی تبلیغاتی که نوشتم رو انجام بدم
من فردا میرم و میدونم که خدا کلی کمکم میکنه و سعی خودمو میکنم تا در وسط هفته هم برای یکی از بازارای سمت تجریش برم
البته نه ،من تعیین تکلیف نکنم ،خدا هر جا بگه من اونجا برم .
چند روز پیش خدا یه کافه رستوران رو هم بهم نشونه داد که باید قدممو بردارم و نقاشیامو ببرم اونجا
و اگر خدا بخواد من شنبه بعد کلاس رنگ روغنم میرم اونجا و نقاشیامم با خودم میبرم یا اگر خدا بخواد فردا زودتر میرم تا اول اونجا نقاشیامو نشون بدم بعد برم جمعه بازار
هر چی خدا خودش برام صلاح میدونه همون بشه
بعد که کارم تموم شد اومدم اینستاگرامو باز کردم تا فایلایی استاد رو ببینم که از اکسپلور انقدر دیدم که فقط فایلای تیکه ای استاد عباس منش رو با آیات قرآن و طراحی برام میاره
بعد یه نرده بون و یه آدم توجهمو جلب کرد باز کردم نوشته بود
حکمت 139 نهج البلاغه
که بالاتر قبل شروع نوشتمش
این فایل رو به یه طراحی دیگه ، قبلا دیده بودم ولی یه بارم خدا الان نشونم داد که بهم بگه ببین پله پله
قدم به قدم
این حکمت رو که نوشته بود
حکمت 139 نهج البلاغه
یاری خدا به تناسب تلاش آدمی میرسد
و اون فرد که داشت از پله های نرده بان بالا میرفت و دستشو بالا میبرد دو تا دست هی یه چوب بالا میذاشت تا اون آدم پله های نرده بان رو بگیره
به خودم گفتم ببین طیبه مثل حرف استاد عباس منش کا میگفت تو قدم اولو بردار خدا قدم بعدیو بهت میگه
تو هنوز باید کار کنی روی این موضوع و سعی کنی بیشتر قدم برداری
و وقتی متوجه شدم که با اشتباهی که داشتم و نمیخواستم خودم برم نقاشیامو بفروشم ، تصمیم گرفتم از این به بعد زمان بذارم و وسط هفته خودم برم برای فروش نقاشیام
و مطمئنم که قدم بعدی بهم گفته میشه
بعد یه حسی بهم گفت پاشو نهج البلاغه رو بردار
وقتی باز کردم چند تا حکمت رو خوندم
یه حکمت توجهمو جلب کرد
حکمت 34
بهترین بی نیازی ،ترک آرزوهاست
نتونستم درکش کنم
گفتم یعنی از خدا هیچی نخوایم؟؟ مگه میشه چیزی نخوایم از خدا
بعد گفتم نه استاد عباس منش میگفت که تنها راه رسیدن به خدا رسیدن به خواسته ثروت و عشق و چیزای دیگه هست
وقتی من میتونم به این حکمت عمل کنم که به همه اون چیزایی که خواستم رسیدا باشم و بعد به بی نیازی برسم که اونموقع هست که دیگه هیچی نمیخوام
یادمه استاد عباس منش میگفت انقدر به همه چی الان رسیدم کا دیگه همه چی دارم و نیازی ندارم به خواستن چیزی ،به هرچی که خواستم رسیدم
اگه درست درک کرده باشم حرف استاد رو ،یعنی انقدر الان داره که دیگه ترک آرزو کرده و هرچی بخواد به راحتی بدست میاره ،اینجوریه
من امروز از صبح یه نقاشی آینه دستی رو هم کشیدم و بعد پرسیدم خدا چیکار کنم تو بگو
اصلا قصد کار کردن روی تمرین کلاس رنگ روغنمو نداشتم یهویی بهم گفت برو تمرینتو بردار و کار کن
برخلاف میلم گفتم چشم ،چون رنگ روغن سخته و یکم سختمه ولی چشم گفتم چون میدونم هر بار خداست که کارارو انجام میده و نقاشیمو تکمیل میکنه
من داشتم چین و چروک گردن یه مجسمه رو که تمرین کلاسیمون بود کار میکردم خیلی سخت بود وقتی درخواست کردم گفتم خدا تو رنگش کن ، اصلا متوجه نشدم چجوری زمان گذشت یهویی دیدم خیلی خوب در اومده و قشنگ شده
شب وقتی رفتیم تا مادرمو برسونیم ایستگاه راه آهن که با خواهر زاده ام برن خیلی خوشحال بود دائم میگفت طیبه این کارو بکن ،طیبه اون کارو بکن ، میگفتم مامان خیالت راحت تو برو من دیگه طیبه قبل نیستم کارارو خودم انجام میدم
تو همین فایل استاد گفتن که باید قدم برداری تا قدمای بعدی بهت گفته بشه
من این حرفشونو از وقتی وارد سایت شدم هزاران بار تو فایلای مختلف شنیدم ولی هر بار یه جور دیگه درکش کردم و یه جور دیگه سعی کردم طبق درکی که داشتم عمل کنم و قدم بردارم
باز هم تمام تلاشمو هر روز به کمک خدا میکنم تا تغییر بدم شخصیتم رو نسبت به روز قبل و عمل کنم به آگاهی هایی که درک میکنم تا قدم بعدی بهم گفته بشه
شاید اگر مادرم نمیرفت خونه خواهرم ،من متوجه این اشتباهی که داشتم نمیشدم و خوشحالم از اینکه خدا کاری کرد که بفهمم که خودم باید برای هزینه کلاس رنگ روغنم و درآمدم برم بفروشم نه مادرم
حتی بارها مادرم میگفت طیبه تو هم بیا با هم بریم بشین یه گوشه و نقاشی کن ،خیلیا میپرسن دخترت خودش نیست درمورد کارات سوال میپرسیدن
و من باز هم سعیمو میکنم تا قدم بردارم و از فردا اگر خدا بخواد تمام تلاشمو دوباره از نو شروع کنم و حرکت کنم
الان نشستم درمورد همون خواسته ای که باعث تغییرم بود و شروع به تغییر کردم با خدا حرف میزنم و مینویسم و چرا هاشو مینویسم و از خدا کمک میخوام
که رها باشم و تسلیم
چند روزه که همه اش دارم این فایل رو گوش میدم و انگار هر بار یه چیز جدید متوجه میشم
برای تک تکتون بی نهایت شادی و سلامتی و عشق و ثروت و زیبایی و آرامش از خدا میخوام