تسلیم بودن در برابر خداوند - صفحه 43

831 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    محمد ابن رومی گفته:
    مدت عضویت: 723 روز

    با درود فراوان خدمت استاد عزیزم

    واقعا تسلیم بشی به انرژی منبع و نچسبی به خواسته هات خدا همه جوره برات انجام میده، کافیه به قول شما باور داشته باشی یه انرژی هر لحظه داره ما را هدایت میکنه. چند وقت پیش رفته بودم واسه مصاحبه کاری برای کارشناس فروش مصاحبه دادم تایید کرد و حتی چون خیلی با اعتماد به نفس و خودباوری عمیق صحبت کردم بهم گفت دیگه توانایی هایی داری گفتم میتونم کوچ ذهنی کارمندات بشم و روی باورهاشون کار کنم دیگه خلاصه رفتیم دوباره یه روز دیگه تعیین کرد برای مصاحبه دوم یه نفر دیگه از تهران آورده بودم اونم منو بسنجه صحبت کردیم بعد گفت برو بهت خبر میدیم من اولش ناراحت شدم گفتم این منو قبول کرده بود چه جوریه نظرش برگشت، دیگه خبر هم ندادن گفتم بابا محمد تسلیم باش خدا برنامه بهتری برات داره منم اطمینان کردم بهش و متوجه شدم به قول شما استاد کار باید روان انجام بشه بدون زور زدن.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  2. -
    زهره برزه کار گفته:
    مدت عضویت: 880 روز

    بنام تنها رب جهانیان الله یکتا

    بنام خداوند بخشنده و مهربان

    بنام تنها خالق زیبایی ها

    هرروز جوری صداش میزنم که بله هسته وجود داره از رگ گردن به ما نزدیکتره خدایا شکرت

    خدایی که که من درخواست میدم و خداوند پاسخ میده من هر رفتاری میبینم نمیدونم چقدر عمل میکنم در چه حد موفق هستم ولی میدونم انجام دادم گفتم خدایا من تسلیم هستم من درخواست میدم تو جواب میدی اگه من اون رابطه رو ندارم چون تغییر دادم فرکانس هامو تغییر دادم زندگیم تغییر کرده پس نباید ناراحت باشم نباید به یه موضوعی که تو زندگیم شغلم روابطم یا هر چی دیگه تغییر کرده من ناراحت ناراحت دلگیر نگران باشم من تغییر کردم خداوند تغییر داده خدایا شکرت خدایا تویی زندگیمو بهتر میکنی عالی تر من تسلیم هستم من بهترین هارو ازت میخوام بله قطعا هم بهترش برام رخ داده زیباترش رخ داده برای من با تغییر کردنم یه کم بهش فکر کردم ولی گفتم خدایا من درخواست دادم تو تغییر دادی پس من چرا نگران باشم چرا بگم بپرسم اینجوری شدئه اونجوری شده نباید دیگه بپرسم باید ذهنمو تغییر بدم خودمو بهترو بهتر کنم خدایا شکرت خدایا لحظه به لحظه زندگیم شکرت تمام این حرفام مربوط میشه به درک یه اگاهی از طیبه عزیزم دوست همراته تو سایت گفت اره من درونم تغییر کرده من فکر کردم دیدم بله درون من تغییر میکنه منم که باید فرکانسمون به سمت زیبایی ها باتوجه به زیبایی ها انجام بدم خدایا شکرت قدم های زیبا و عالی منم هروزی که قراره نامید شم میگم خدایا تو خدای منی تورب منی همونجور که رب ابراهیمه رب مریم رب یوسف و رب موسی خدای منم هست و دلم اروم میشه و کلی اتفاق حتی بهتر ازونی که من انتظارشو دارم برام میوفته خدای توراهر لحظه شکر هر ثانیه با هر دم و بازدم باهر نفس کشیدنم شکرت خدایا تو بساز تو بسازی قشنگتره زیباتره خدایا شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  3. -
    Hourisaadat گفته:
    مدت عضویت: 2134 روز

    چکاپ فرکانسی من در قسمت توحید عملی

    :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

    یکم تپل شدم ورزش نمیرم کلا تو خونه ام درحال کار کردن رو خودمم

    حالم با توحید خوبه عالیه شعفه توجهم رو خواسته ها و داشته هامه

    میخام دوماه فقط روی این باور توحیدی کار کنم و نتایج رو ببینم الان موجودی کارتم 36 هزار تومنه

    رابطم با خانوادم کم و بیش خوب و بده با مامانم

    رابطه عاطفیم شکست خورده و بهش وابسته ام

    پسرهایی که میخوام برای ازدواج برای ذهنم خیلی بزرگ‌و دور از دسترسه

    پول و درامدم صفره کاری ندارم

    کار مورد علاقمو نوشتم

    یکم‌سخت میگیرم

    بحث باور سازی رو از مقاله خانم شایسته یاد گرفتم و برام خیلی حس خوبی ایجاد کرده و حداقل از تمرین کردنم مطمعن تر شدم

    فعلا فقط میخام توحید هر صبح وشب پلی کنم چون واقعا لذت میده بهم منو قوی میکنه خود حسش از نتیجه برام مهم تره و لذت بخش تر و ارزشمند تره

    حس قوی بودن میگیرم

    تاحالا نتایجی که داده_الهام کرد برو میدون امام سینما برو تزاس ببین وای حالم عالی شد فرداش ی اقای خیلی پولدار وارد زندگیمون شد.بچه ها ی گروه زدند گفتند بیایید فایل هارو کار کنیم بعد کار کردیم فهمیدم‌کجا کارم میلنگههه….بعد کم کم اقای هادی بیمه بودن گفتن من ب خدا توکل کردم بعد عزت نفس و اینامو دیگه خودش درست کرد با روش عملی جایی رفتم تو بیمه کارهام حل شد پول اومد بسته خریدم و……..اول باید ایمانم ب خدا درست بشه ب جز اون نمیشه …..

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  4. -
    مهدی قربان گفته:
    مدت عضویت: 585 روز

    بنام خداوند بخشنده مهربان وکار گشا خدای در دل تمام نگرانی ها با توجه به درخواست های که ازش کردم مرا مورد هدایت خودش قرار داد ودرمدار وفرکانس خودش،قرار داد وانچان سر،شار از انرژی،خداوند شدم که بهترین زیباترین لحظات عمرم رو در اون فضای فرکانسی وخوشبینی تجربه کردم قرار میکنم با یک تضاد توی زندگی‌ خیلی،زود با صادقی کردن درحق خودم دربرابر خداوند از فضای فرکانسی خارج شدم وورباره مثل گذشته اون ورژن ترس ونگرانی های گذشته همه چیز رو برمن سخت کرد چون گفتم خودم همه چیز رومی دونم واجازه دادم ذهنم مرا در برابر خدای بیستم خدا می دانه که این بهدخاطر عدم آگاهی از خداوند وباعث شد برگردم به کمبودها گذشته این یه خاطر عدم آگاهی بوده الان می بینم حضور خداوند رو دارم درک میکنم که چطور به فرکانس پاسخ می دهد خیلی حضور خداوند بیشتر درک میکنم وآرامش بیشتری وارد قلبم می شود متوجه می شوم سال چقدر با دروغ ذهنم خودم رو با حرف های دیگران محدود کردم وخیلی دوست دارم اون خداووند با شناخت بهتری که تمام نشتی های انرژی هام باهاش بگیرم که باهاش،رفیق باشم رفیقی آنقدر جا کنه توی قبلم که باهاش هم از این دنیا با عشق برم نیاز به هم چون خدای دارم که می دونم خیر مطلق هست امشب باید بابنشیم من هدایت شدم به این فایل خداوند خواست که امشب نکته بردای کنم خدای هرکجای این دنیا قرار بگیرم با من باشه خدای ابدیت من باشه مرا رضایت درونی برسونه انگار هر چه درخواست دارم خدای که توی فایل من می تونم پیدا کنم وتسلیم او باشم نوشتن ایم کامنت هم داره دریچه قلبم رو بازمیکنه امشب بل جون دلم ببینم برعکس اون زمان همیشه فکر میکنم کسی که تسلیم خداوند باشه آدم ضعیفی یا باید همه رو راضی کنه نمی خوام اینطور تسلیمی رو من می خواهم تسلیم خدای باشم شجاع باشم خلق زندگی خودم باشم اجازه ندم عوامل بیرونی تاثیر ب من بزارن فقط قدرت او بر من تسلط داشته باشه که مرا با راه خودش به سعادت خوشبختی سلامتی وثروت برسونه خدای ارزش درونی خودم باهاش،بیدار وهوشیار کنم خدای که برای هر توانایی از سپاسگزار باشم خدای برای نفس کشیدنم با جونه دل سپاسگزاری کنم این کامنت اصل احساحس من وصداقت درون من خدای که هیچ وقت مثل گذشته فکر نکنم برای درد برم پیشش برای راحل مسائل برای هدایت لحظه ای برای تجربه خوشبختی

    برای تجربه سلامتی برای تجربه زبیا ها برای گذر تضاد برای بهبود شخصتیم مهم تر از هر چیز برای ساختن باورهای توحیدی باورهای که همیشه مهم ترین اساس زندگی باشه امشب درخواست ونکته برداری کنم تسلیم خدای باشم که کلمه چطور رو برای همیشه از ذهنم پاک کنم یا هر وقت خواستم چطور بگم او خداوند صاحب زمین آسمان خدای که طوری نیروی فکریم رو هدایت کنه به سمت خواسته هایم که به قول خودت از مسیر زندگی با شور شوق انگیزه حرکت کنم استاد به خداوندی که روحش در وجودم هست هیچی نمی دونم وهیچ راحلی برای حل مسائل زندگیم ندارم اصلن عقل من بدون او بدون آگاهی او بدون هدایت او به خوشبختی درونی نمی توانه برسونه تنها هدایت او می تونه مرا بدون هیچ وابستگی وهیچ وعوامل بیرونی به خوشبختی درونی برسونه بدون او به خدا قادر به نفس کشید ن هم نیستم خدایا همیشه اینا ها رو یاد آورم کن فراموش نکنم وقتی از ته دلم وبا صداقت درونی بدون گوش دادن به شنیدن حرف هی بی علم وعقل که خودشون هم کاری از زندگی‌ برای خودش نیومده ونمی دانن از کجا اومدن به کجا می رون از اعماق وجودم بدون او قادر به نفس کشیدن نیستم خدایا من تسلیم در برابر تو برای راهکار این شنیده ها وباورهای محدود کننده افراد خودت مرحم شنیداریم باش وشرط های که خودم بی خود به اسم الهام خداوند ساختم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  5. -
    ارش اریا گفته:
    مدت عضویت: 1891 روز

    درود بر عشق

    درود بر آرامش

    درود بر صمیمیت

    درود بر آگاهی و درک

    تا پیش از 40 سالگی فکر میکردم توان هر کاری از موفق شدن و دور بودن از هر گونه آسیب و زیان رو دارم

    پس از 40 سالگی به یکباره خودم رو در حد صفر یافتم

    کوه نگرانی و سرگردانی بر سرم خراب شد چون از لحاظ درآمدی به هیچ رسیده بودم و این اتفاق زمانی افتاد که در اوج هزینه بودم

    اون روزانه ناامید و درمونده بودم و به این حقیقت رسیدم که خودم ناتوان و ضعیف هستم

    چاره ای جز پناه آوردن به خدا نبود

    خدایی که به محض صدا کردنش پاسخم رو داد

    دستمو گرفت

    منو در آغوش کشید

    ارومم کرد و گفت من باهاتم

    1400 روز از عضو شدنم در سایت استاد عباسمنش میگدشت ولی هیچ مراجعه ای پس از عضو شدن نداشتم

    دوباره به سایت اومدم و دهنم و اعتقاذم رو قوی کردم

    فکر و ایده اومد تو سرم

    یه ملکی رو که داشتم رو فروختم و باهاش سرمایه گذاری کردم

    مغازه رو راه اندازی کردم

    و همون روزا یادداشتی رو در سایت نوشتم

    اعتقادم اینه که بدون یاری خدا هیچی نیستم و طبق فرموده های استاد هر موفقیت و ایده ای رو باید مدیون خدا باشیم

    امروز یه معجزه رخ داد که باز برام یادآوری شد که که اگه در پناه خدا نباشیم ضررها خواهیم کرد و حتی نابود میشیم

    شلواری که پوشیده بوذم رو کمی تنگ دیدم از کار که به خونه برگشتم دو جیب بغل رو خالی کردم و چون هیچ وقت جیب پشت چیزی نمیذارم رو نگاه نکردم

    چون ساکن امارات هستم صندوق هایی هست واسه لباسهای که که مورد نیاز نیست و یا لباسهایی برای اهدا به نیازمندان

    لحظه ای که خواستم شلوار رو تو صندوق بندازم دیدم کلی پول ریخت رو زمین

    وحشت زده شدم

    یاذم افتاد در مغازه 14500درهم یا به ارز امروز240 میلیون در مغازه باید به حسابدار میدادم چون وقت نکردم برم پیش حسابدار در جیبم گذاشته بودم

    اگه همون لحظه پولها رو زمین نمیریخت من اصلا متوجه نمیشد و کاملا فراموش میکردم پولها رو کجا گذاشتم و اگه حتی تا فردا متوجه نمیشدم دیگه نمیتونستم موفق به پیدا کردن پول بشم چون صندوق رو خالی میکردن

    الان 7 ساعت میگذره و همچنان در شک هستم و شکر گدار خدا هستم

    تنها و تنها کمک خدا بود

    خدایا افتخار میکنم به بندگیت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 14 رای:
  6. -
    ثریا آرامیان گفته:
    مدت عضویت: 1487 روز

    به نام خداوند جان و جانان

    خدایی که همیشه و همیشه عاشق همگان هست و هوای همه ی بندگانش را دارد

    سلام خدمت استاد عزیزم و دوستان همفرکانسی خودم

    در مورد اینکه کجاها تسلیم بودم و نتیجه گرفتم ؟

    و کجا به عقل خودم رجوع کردم و نتیجه نگرفتم ؟

    مثالها زیاد هست یادمه من تا پارسال تسلیم بودم را شنیده بودم اما درک نمیکردم و هر چقدر هم میگفتم خدایا تسلیمم در مقابل خودت باز کار خودم را میکردم و نتیجه هم نمی‌گرفتم

    اما از زمانی که به درکش رسیدم ولی هنوز مونده تا تسلیم واقعی باشم خیلی جاها بهم کمک کرده

    مثالا:من 1500به یه نفر بدهکار بودم و هر کار میکردم جور نمیشد پول این بنده خدا را بدم

    یه جا دیگه واقعا خسته شدم و گفتم خدایا سپردم به خودت دیگه من راهی بلد نیستم

    فردای همون روز همسرم بهم گفت به فلانی بگو من ماشینت که تعمیر کردم شده 1500و بریزه بحساب خودت منم انقدر خوشحال شدم که خدایا تو چقدر زود می شنوی وقتی که واقعی صدات میکنم

    یا نمونه ی دیگه من خواهرم قرار بود برام دانشگاه انتخاب رشته کنه و اون روزا یکم اوضاع مالی خوب نبود و همون روز اشتباهی از حساب خواهرم بیشتر از اونی که باید می‌کشیدن کشیده بودن و یه جورایی شهریه ی من کامل پرداخت شده بود و وقتی خواهرم بهم زنگ زد و گفت من یه استرسی گرفتم و گفتم خواهر جان چرا دقت نکردی این روزا یکم اوضاع خوب نیست و خواهرم گفت خدا کریمه نگران نباش منم الان پولم را نمی‌خوام

    بازم سپردم به خدا گفتم خدا جان خودت درست کن من راهی بلد نیستم

    3روز بعد رفتم باجه در صورتی که کارتم موجودیش کم بود گفتم خدایا نصف پول خواهرم بریزم و مابقی را بعداً بدم همش بهم می‌گفت نه همه ی پول را یکجا بریز گفتم خدایا ممکنه پول گیرم نیاد چیکارکنم گفت وقتی میگم بریز یعنی بریز منم واقعا تسلیم شدم و ریختم و

    باور نمی‌کنیدفرداش رفتم دیدم بله تو کارت 11میلیون اومده چون کارت شوهرم دستم هست

    اصلا نمی‌دونستم چطور تشکر کنم از خدا و از اینکه من به حرفش گوش کردم

    یا گفته با فلانی نرو بیرون به نفعت نیست منم گفتم چشم و واقعا سریع هم نتیجش دیدم که چه سریع از اون آدم یه خبر بده بهم میرسه

    خیلی خیلی جاها واقعا گوش کردم و نتیجه هم دیدم

    اما در مورد اینکه کجاها تسلیم نبودم و ضربه خوردم

    یه دوستی داشتم که خیلی وابستش شده بودم و همش چسبیده بودم بهش و حتی بعضی کارها را می‌گفت انجام بده که اصلا در شأن من نبود ولی چون انرژیش را دوست داشتم رهاش نمیکردم و طوری از اون دوست ضربه خوردم که فقط و فقط خود خدا بود که کمکم کرد که بلند بشم و خودم را جمع و جور کنم و اونجا بود که دیدم به حرف قلبم گوش نکنم سیلی محکمی میخورم

    البته من حالا حالا ها باید رو خودم کار کنم تا بتوانم خدای خودم را با تمام وجود باور کنم و تسلیم باشم

    و واقعا عاشق خدایی هستم که همیشه و همیشه مرا هدایت میکند

    چقدر این فایل به من باز هم در زمینه ی تسلیم بودم درس داشت و کمکم کرد

    برای همه‌ی عزیزان آرامش ،عشق،سلامتی و ثروت بی پایان آرزو میکنم .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  7. -
    زهراجان گفته:
    مدت عضویت: 573 روز

    بنام رب هستی

    امروز عصر توی اتوبوس این فایل رو گوش دادم

    وای که باورم نمیشه

    چقدر شیرین بود برام

    وقتی رسیدم خونه

    قبل از اینکه نمازم رو بخونم مادرم گفتن که دستنبد طلاشون گم شده و میدونن که تو خونه اس ولی پیداش نمیکنن

    تو دلم گفتم خدایا تو به من بگو کجاس من میخوام به چیزی که بهم میگی و بهم الهام میشه گوش بدم

    من تسلیم تو هستم تو میدونی

    همون لحظه تصویر کشوی مادرم اومد تو ذهنم و همه این اتفاق ها در یه ثانیه اتفاق افتاده

    نمازم که تموم شد رفتم سراغ کشو باز کردم گشتم با اینکه هنوز تردید داشتم که واقعا اون تصویر الکی اومد تو ذهنم یا واقعی تو همین فکر بودم که چشمم خورد به دستنبد باورم نمیشد مبهوت بودم و از ته ته قلبم خوشحال که واقعا خدا بهم جواب داد خدا راهنماییم کرد

    بهم گفت صدات رو میشنوم و پاسخ داد به سوالم وای که چه حس نابی هست

    دستنبد رو اوردم به مادرم دادم باورشون نمیشد که تو کشو بود گفتن من زیاد این کشو رو گشتم ولی دستنبدی‌ داخلش نبود بهشون گفتم من که یه حسی بهم گفت اینجاست و بود

    چقدر پروردگار مهربانانه و با عشق در هر مسئله ایی شنونده حرف های ماست

    وقتی که ازش درخواست میکنم به زیبایی سریع و پاسخ میده حتی این مسائل جزئی که بفهمونه به ما حواسم بهت هست میبینمت وقتی تسلیم منی وقتی فقط از من میخوای بهت میدم

    عاشقتم معبود من که من هر آنچه که دارم و هستم از آن توست

    متشکرم استاد عزیزم با اگاهی هایی که با عشق در اختیار من قرار میدهید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  8. -
    مسعود محمدی گفته:
    مدت عضویت: 3776 روز

    و خدایی که در این نزدیکی است…

    سلام و عرض ادب و احترام دارم خدمت استاد عباس منش عزیزم. بانو شایسته همراه و همدل و همه عزیزانی که در این مکان مقدس حاضرند…

    «تسلیم بودن در برابر خداوند» به اعتقاد من، همه چیزه!

    انسان به طور ذاتی میل عجیبی به کنترل کردن همه چیز داره. وقتی برای رسیدن به یه هدف برنامه ریزی می کنه، میخواد همه مسیر براش مشخص باشه. وقتی مشکلی براش پیش میاد، خواب و خوراک ازش گرفته میشه فقط به این دلیل که نمیدونه چطور میتونه اون مشکل رو حل کنه و وقتی اقدام به انجام یه کار مهم می کنه، میخواد که صفر تا صد اون کار زیر نظارت خودش باشه و اصلا براش قابل قبول نیست که می تونه از قدرت لایزال خداوند هم استفاده کنه.

    نمونه این آدم که همیشه در مقابل سپردن کارها به خداوند مقاومت داره منم. واقعا همیشه و حتی همین الان که سعی می کنم کمی بهتر از آموزه های استاد عباس منش استفاده کنم، برام خیلی سخته که در مسائل مختلفی زندگی تسلیم باشم! البته تا دلتون بخواد نتیجه مثبت این تسلیم بودن رو دیدما! اما امان از ذهن آدمی که هیچ موقع رهاش نمی کنه.

    امروز داشتم در دوره فایل های دانلودی فایل «چگونه به دیگران کمک کنیم» استاد رو می دیدم. توی این فایل استاد گفتن اگه قوانین رو بشناسیم، زندگیمون خیلی طبیعی غرق در نعمت و ثروت خواهد بود و اگه این قوانین رو نشناسیم و منطبق با اون ها عمل نکنیم، غم ها و رنج ها به سراغمون میان. این غم و رنج ها میان تا بهمون بگن از مسیر درست خارج شدیم. دقیقا مثل گرسنگی که میاد تا بگه الان وقتشه بدنمونو در مسیر درست قرار بدیم و غذا بخوریم.

    واقعا شکل منطقی زندگی اینه که همه چی به صورت عادی و در کمال راحتی و آرامش ایجاد بشه. من نباید اصلا ذره ای برای هیچ چیزی در زندگی نگران باشم. وقتی نگرانم یعنی تسلیم نیستم و وقتی تسلیم نیستم یعنی مسائل زندگی رو دارم با سرعت بسیاری به سمت خودم جذب می کنم.

    تسلیم بودن یعنی اجازه بدی که نعمت های زندگی به دنبال تو بیان. هیچ چیزی رو توی زندگیت اونقدر بزرگ نکنی که از خداوند بزرگتر بشه و کل ذهنت رو پر کنه. تسلیم بودن همون مثال استاده که میگن بشین روی کلک و بذار جریان رودخونه تورو به دریا برسونه.

    هر روز باید با خودم تکرار کنم تا یادم نره. همه چیز به این برمیگرده که چقدر می تونم در مقابل خداوند بزرگ و بلند مرتبه تسلیم باشم و زندگی خودم رو به اون بسپارم و هر اتفاقی که افتاد لبخند بزنم و بگم: الخیر فی ما وقع…

    در پناه الله یکتا، تنها، و تنها، و تنها قدرت حاکم بر جهان هستی،‌شاد و سالم و پیروز و سربلند باشید.

    خدانگهدار

    1403/6/29

    21:07

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  9. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 696 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    این روزا حس میکنم باید رد پاهامو تو فایلایی که درمورد هدایت و تسلیم بودنه بنویسم ،یه حسی بهم میگه بیا و اینجا بنویس

    رد پای رور 24 شهریورم رو با عشق مینویسم

    بگو چشم

    با من جرو بحث نکن

    حتما دلیلی داره که بهت میگم مسیرتو تغییر بده

    وقتی تو میخوای رو شونه من بشینی پس چرا جر و بحث میکنی

    تو فقط و فقط باید گوش بدی و بگی چشم

    همین

    این پیام رو امروز از خدا دریافت کردم وباهاش به شدت داشتم تو مترو جر و بحث میکردم که جریانشو در ادامه مینویسم

    امروز شنبه که روز کلاس رنگ روغنم هست من مثل همیشه با عشق بیدار شدم و وسیله هامو حاضر کردم تا برم کلاس

    دیشب یکی از فامیلیای نزدیکمون زنگ زد و گفت که میان تهران و میاد خونه ما

    از طرفی هم ، دیرور یهویی مادرم بلیت گرفته بود و قرار بود بره خونه خواهرم تا دو هفته اونجا بمونه

    من صبح که بیدار شدم، مادرم گفت قبل کلاست برو وسیله بخر و بیا، داشتم میرفتم که مهمونامون رسیدن و من رفتم و خرید کردم و برگشتم خونه

    و وسیله هامو برداشتم و رفتم کلاس و با مادرم خداحافظی کردم

    وقتی سوار مترو شدم شروع کردم به بافتن گل و هی میبافتم یهویی دیدم خانمی که کنارم نشسته بود با یه لحن مودبانه وبا احترام پرسید که شما لباسم میبافید ؟

    بهش گفتم چجور لباسی

    گفت الان عکسشو نشون میدم و وقتی نشونم داد دیدم پر از گلای بافتنی بود که با زنجیر وصل بودن به هم و یه لباس خوشگل رو تشکیل داده بودن

    و شروع کرد حرف زدن و ازم خواست که بدونه چقدر میتونم براش ببافم که گفتم من بلد نیستم و بعد شماره مو دادم بهش و گفتم اگر دوست داشتین عکسشو بفرستین من به چند نفر نشون میدم

    خیلی خانم مودبی بود وقتی فهمید ترکم گفت از شهرتون خیلی خاطره زیبایی دارم و خیلی با عشق داشت خاطره شو تعریف میکرد

    وقتی رفتم رسیدم کلاس و نشستیم ، استادم یک ساعت دیر تر اومد کلاس و گفت که اجاره مغازه شو زیاد کردن و قراره شهریه ها هم بالا بره

    یعنی ماهی 1800 که قرار بود بدیم الان باید از مهر ماه ،ماهی 2200 احتمالا شهریه بدیم و گفت بهتون اطلاع میدم

    وقتی اینو گفت اولش نجوای ذهنم خواست نگرانم کنه ولی سریع گفتم ،خب طیبه این یعنی اینکه باید بیشتر تلاش کنی روی باورات و روی مهارتت و روی بافتن و فروش کارات و سعی کنی به ایده ای که خدا بهت گفت بهش عمل کنی

    که بدی بافتنیارو یه نفر دیگه برات ببافه و خودت فقط و فقط تمرکزت رو بذاری روی نقاشی

    بعد که تا حدود ساعتای 17 کلاسمون طول کشید

    من نقاشی خواهر زاده ام رو که چند روز پیش رفته بودیم پارک و نیمکت و دوچرخه شو باهم طراحی کردیم رو خواستم نشون بدم به استادم

    وقتی بهش نشون دادم گفت چقدر عالی کار کرده ،چقدر عالی هماهنگه دست و حافظه تصویریش و چشمش باهم دیگه و خیلی راحت تصویر سازی میکنه و بهم گفت حتما بگو بیاد کلاس و تا سه سال دیگه استاد حرفه ای میشه

    یه لحظه گفتم استاد اون از منم جلو تر میزنه ولی منم باید تمام تلاشمو بکنم ، خدا به همه به یه اندازه توانایی داده

    به خودم گفتم نباید اجازه بدی ذهنت با این حرفا نگرانت کنه

    همیشه با تلاش و استمرار صد در صد نتیجه میگیری پس ادامه بده

    منم اگر برای مهارتم زمان بیشتری بذارم صد در صد عالی میشم نسبت به الانم

    وقتی کلاس تموم شد و رفتم من سوار قطار مترو شدم

    داشتم بافتنی میبافتم که تکیه داده بودم به سمت شیشه صندلی ،نشسته بودم

    یهویی بهم گفته شد پاشو جاتو بده به این خانمی که رو بروت وایساده

    من نگاهش کردم دیدم‌ که یه خانم مسن بود

    گفتم خدا دارم بافتنی میبافم تا خونه کلی راهه و من کلی بافتنی میبافم تو این چند دقیقه ، هی من بهانه آوردم هی خدا میگفت مگه بهت نگفتم پاشو و جاتو بده به اون خانم

    همه این بحثا تو چند ثانیه بود و بالاخره چشم گفتم و بلند شدم و شنیدم که باید پیاده بشی و هفت تیر خط عوض کنی و از یه مسیر دیگه بری

    وای یعنی من اون لحظه نمیدونم چی شده بود نمیخواستم به حرف خدا گوش بدم

    البته شایدم بدونم چون گیر داده بودم به اینکه من دارم کاموا میبافم و باید تا ایستگاه نزدیک خونمون کلی کار ببافم

    و هی خدا بیشتر بهم میگفت مگه بهت نگفتم پاشو مگه بهت نگفتم باید هفت تیر پیاده بشی

    وقتی رسید هفت تیر و داشت نگه میداشت من گفتم من هفت تیر پیاده نمیشم راه مستقمیمو ول کنم از راه پیچ در پیچ برم ؟؟؟

    بهم گفت اگر به حرفم گوش ندی ضرر میرسه بهت

    چشم بگو و پیاده شو

    باید پیاده بشی و من سریع پیاده شدم و به خودم اومدم گفتم طیبه چیکار داری میکنی مگه قرار نیست رو شونه های خدا بشینی هرچی گفت، هرجا برد، بگی چشم

    به خودت بیا

    بعد رفتم و هفت تیر خط عوض کنم که دیدم چقدر راه تعویض خطش دوره هی داشتم غر میزدم به خدا و میگفتم خب منو چرا از راه ساده آوردی از این راه طولانی برم و من کلی پیاده رفتم بدنم درد میکنه خسته ام ، الان اگه با خط یک میرفتم میرسیدم

    و خدا میگفت حتما یه دلیلی داره که گفتم پیاده بشی

    یادت باشه تو هیچ علمی نداری و باید بگی چشم

    من قشنگ این صداهارو میشنیدم ،نه حس میکردم و نه درک میکردم ،فقط و فقط با صدایی عین صدای خودم میشنیدم که بلند تر از صدای خودم بود و داشتیم هی گفتگو میکردیم

    و بعد همینجور داشتم میگفتم که چرا منو از این راه آوردی ، تا اینکه رسیدم دیدم پر از جمعیته و گفتم بیا ! ببین چقدر جمعیت زیاده من الان چجوری سوار مترو بشم ؟ دستم پره وسیله هست و بوم نقاشیم که خیسم هست ،بین این همه جمعیت چجوری وایستم تو واگن

    بعد شنیدم که این قطارو سوار نشو بذار همه برن بعد دوباره قطار میاد

    وقتی قطار رفت گفتم خب من نمیدونم که خودت میدونی منو از جام بلند کردی و گفتی بیا اینجا با این خط مترو برو خونه ،الانم باید مترو خلوت باشه تو این ساعت اوج شلوغی که هی آدما میومدن و قطار جا نداشت

    وقتی قطار اومد به طرز عجیبی خالی بود و فقط آدما نشسته بودن و کمتر کسی وایساده بود

    با اینکه قطار بعد ده یا 15 دقیقه اومد

    همیشه که اینجوری میاد پر میشه از آدم و اصلا نمیشه سوار شد

    وقتی در قطار باز شد داشتم میخندیدم و رفتم تکیه دادم به کنار در ، که خالی بود و بوم نقاشی و بافتنیامو گذاشتم زمین

    گفتم وای خدا من غر زدم ولی تو هیچی نگفتی که هیچ ، خیلی هم راحت قطار خالی بود و جمعیت نبود که من به سختی بیفتم

    و ازش تشکر کردم و شروع کردم به بافتن گل سرا و وقتی باز رفتم و منتظر بودم تا بیرون مترو، اتوبوس محله مون بیاد یکم دیر اومد ولی هی پشت سر هم بی آر تی میومد

    منم باز شروع کردم ،گفتم خب من چرا نرفتم با بی آر تی برم

    پیش خودم گفتم خب تو خسته بودی نخواستی پله های عابر پیاده رو بری بالا برای همین نشستی تا اتوبوس بیاد

    اینو دیگه گردن خدا ننداز

    بعد که برگشتم خونه مادرم شام درست کرده بود و گذاشته بود و رفته بود که دو هفته خونه خواهرم بمونه

    وقتی فامیلمون اومد شامو خوردن و بعد تا نصفه های شب کار کردیم خونه رو گفت بیا باهم مرتب کنیم

    من امروز یه توجهی هم کردم به سرماخوردگی یه نفر از نزدیکانم ،خواهر زاده ام مریض شده بود

    من به مادرم گفتم بهش بگو وقتی مریضه نیاد خونه ما

    ما رو هم مریض میکنه و منم حوصله سرماخوردگی ندارم ،پارسال اسفند ماه یادته شدید سرما خوردم و دو ماه خوب نشدم

    نگو داشتم توجه میکردم به بیمار شدن

    و هی یه صدایی میگفت توجه نکن

    و من میخواستم عامل بیرونی رو از سر راهم بردارم که مثلا اگر نیاد خونه مون من مریض نمیشم

    در صورتی که سرماخوردگی از افکار و فرکانس های من هست که شروع میشه

    و به اینم فکر میکردم که هر موقع این فامیلمون اومده خونه ما من مریض شدم یا از اونا که سرماخورده بودن منم گرفتم

    ولی همه اینا نجوای ذهن بود و اینکه باورای محدود من

    باید باورای قوی براش بنویسم تا تکرار نشه ، چون حس کردم سرماخوردگیم الگوی تکرار شونده هست و باید اصلاح بشه

    شب وقتی خواستیم شامی که مادرم درست کرده بود رو بخوریم داداشم گفت ،فامیل نزدیکمون زنگ زد گفت به خواهرتم بگو بیان خونه تون ما کیک تولد میخریم بیاریم و باهمدیگه بخوریم

    امروز تولد دخترش بود و دخترش سال 96 فوت کرد و هنوز هم که هنوزه همیشه گریه میکنه برای دخترش و یاد حرفای استاد عباس منش میفتادم که در مورد وابستگی میگفت

    و از وقتی وابستگی رو سعی کردم درخودم از بین ببرم تا حدودی ،خیلی خیلی راحت تر شدم

    چون دیگه وقتی به روز فوت پدرم فکر میکنم دیگه هیچ گونه اذیتی در قلبم حس نمیکنم و میدونم که حضور داره در همه جا و هیچ کس نمیمیره

    و حتی نسبت به عزیزانم هم این وابستگی از بین رفته تا حودو بسیار زیادی ، چون الان دیگه خودم به مادرم میگم برو مثلا دو هفته بمون خونه خواهرم و یا برو مسافرت و بگرد و خوش بگذرون

    در صورتی که قبلا دو سه روز میرفت جایی من از شدت وابستگی نمیتونستم تو خونه تنها باشم

    خداروشکر میکنم که کمکم کرد تا محدودیت هام برداشته بشه

    امروز یه اتفاقی هم باعث شد که من بیشتر فکر کنم

    وقتی سر کلاس بودیم استادم گفت که طیبه چهارپایه کلاسو بردی چرا برنگردوندی کلاس ؟

    من تعجب کردم گفتم استاد من هفته پیش هرچی از مغازه تون برداشتم و بردم تو ورکشاپ ،همه رو برگردوندم

    من هرچی میگفتم استادم میگفت برداشتی بردی اونجا برنگردوندی سرجاش

    و من هی تو دلم ناراحت میشدم میگفتم من چرا باید دروغ بگم ؟

    بعد که همکلاسیم اومد به اونم گفت و اونم مثل من گفت استاد من برنداشته بودم چرا فکر میکنید ما داریم دروغ میگیم ؟؟؟؟؟

    بعد که صندلی رو کارکنان پاساژ آوردن من گفتم استاد اصلا من اینو نبرده بودم من رنگ خاکستریشو برده بودم

    خداروبی نهایت سپاسگزارم که یهویی به دلم انداخت که طیبه به عکسایی که روز ورکشاپ گرفتی نگاه کن و به استادت نشون بده

    وقتی نگاه کردم گفتم ببینید استاد من اینو برداشته بودم

    که استادم دید و هیچی نگفت

    ومن ناراحت شدم بعد که فکر کردم فهمیدم چی به چیه

    گفتم چرا باید این رفتارو بکنه و فکر کنه من دروغ میگم؟

    وقتی بیشتر فکر کردم و خدا کمکم کرد و فهموند که بدونم کجای کارم مشکل داره گفته شد که طیبه تو هم وقتی از اتاقت که پر از وسیله نقاشیه و یه وقتایی نمیتونی پیداشون کنی به خانواده ات یا یه بار به یه نفر از فامیلات شکت رفت که بچه های اونا برداشتنش

    این رفتار استادت امروز برای تو نشانه هست که از این به بعد تو هم ش نکنی به کسی و فکر نکنی داره دروغ میگه

    آروم باشی و همه چیزو بسپری به خدا

    انگار خدا وقتی میبینه من دارم تلاشمو میکنم تا تغییر بدم شخصیتم رو هر روز با کلی درس میاد سراغم تا سعی کنم یاد بگیرم و در عمل انجام بدم به درسایی که یاد گرفتم

    و من تمام سعی و تلاشمو میکنم

    وقتی به رفتارای آدما دقتم بیشتر میشه پی میبرم که همه این اتفاقایی که من تجربه اش میکنم ،همه از درون خودم بوده و هیچ عامل بیرونی وجود نداره

    فقط و فقط خودم مسئول اتفاقات زندگیم هستم

    و هربار که بیشتر متوجه میشم سعی میکنم بیشتر دقت کنم و بیشتر درس بگیرم و عمل کنم که دیگه تکرار نشه

    برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
    • -
      مرضیه لری پور گفته:
      مدت عضویت: 1796 روز

      سلام طیبه جان

      چقد لذت می برم از خوندن کامنت هات گرچه طولانی و با جزئیات کامل(استیکر چشمک)

      عالی بود اون نکته ای که نوشته بودی از رفتار استادت، موردی رو در خودت کشف کردی عالی بود واقعا وسرشار از درس عملی و نه صرفا حرف زدن

      این توجه و درس گرفتن، این ارتباط با خدا حس عالی به من میده

      ازت سپاسگزارم

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
      • -
        طیبه گفته:
        مدت عضویت: 696 روز

        به نام ربّ

        سلام مرضیه جان

        سپاسگزارم از اینکه وقت با ارزشت رو گذاشتی و رد پای روزم رو خوندی و برای من نوشتی

        ازت سپاسگزارم

        خوشحالم از اینکه رد پایی که نوشته شده برات مفید بود

        اون یه موردو آخرین لحظه نوشتم وقتی داشتم تو سایت بارگزاری میکردم هنوز درکش نکرده بودم که یهویی خدا اون اتفاق رو جلو چشمم آورد و گفت رفتار استادت به درونت مربوطه بیشتر دقت کن و ناراحت نباش

        خودت رو اصلاح کن

        و خوشحالم که حتی وقتی من نمیتونم درک کنم رفتارایی که با من میشن رو ،خدا خیلی سریع بهم میفهمونه و متوجه میشم ایراد از کجا بود

        بازم از توجهت و نوشته هایی که برام نوشتی و از خودت سپاسگزارم

        بی نهایت شادی و سلامتی و آرامش و عشق و ثروت برات باشه

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
    • -
      Smaeil rostami گفته:
      مدت عضویت: 560 روز

      سلام خانم مزرعه لی همسفر خوبم ،

      من هر وقت که برسم کامنتهاتو این ور و اون ور سایت که میبینم میخونم و چون که از دل برآمده لاجرم بر دل میشینه ؛ شما کلماتتون در اوج صمیمیت واقعا پاک سرشتانه و برآمده از قلبی پاک‌شده و تزکیه یافته س ؛ براتون بهترین حال دل رو که ماندن در احساس خوب و بهره مند شدن از لطف همیشگی خداست آرزو میکنم.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
      • -
        طیبه گفته:
        مدت عضویت: 696 روز

        به نام ربّ

        سلام بر شما خانواده عزیز و گرامی در سایت زیبا و پر از آگاهی

        خیلی خیلی سپاسگزارم از شما که وقت گذاشتین و رد پاهامو میخونید سپاسگزارن

        بابت دعای بسیاز زیباتون تشکر و قدردانی میکنم و از خدا برای شما بی نهایت عشق و ثروت و زیبایی و آراش از خدا میخوام

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
    • -
      سمانه جان صوفی گفته:
      مدت عضویت: 1906 روز

      سلام عزیزم.

      منم برات بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام.

      چه باحاله که تو درس هاتو در خلالِ زندگیِ روزانه ات مینویسی و من هم یاد میگیرم ازت.

      در مورد وابستگی نوشتی برام جذاب بود.

      مامان جانت احتمالا تا الان دیگه برگشته به سلامتی ان شاالله.

      منم مثل تو پدرم رو از دست دادم و بعدش به شدت ترس داشتم که نکنه مامانم رو هم از دست بدیم…

      مامان هر بار بیمار میشد همگی کلی نگرانش میشدیم…

      یا یه زمانی که به خودم اومدم و گفتم بسه، چیکار میکنی؟

      مامان خدا داره.

      مراقبشه.

      فکر نکن سلامتی و حیاتِ مامان تحت کنترل تو هست.

      تو هیچ قدرتی نداری.

      فقط میتونی نهایت لذت رو ببری از با هم بودنتون.

      الانم که گاهی وابستگیم به مامانم بالا میزنه، سعی میکنم مهارش کنم.

      وابستگی مثل سم میمونه.

      فرقی نمیکنه به کی یا به چی.

      انقدر ادم رو اسیر و ناتوان و ضعیف میکنه که حد نداره.

      خوشحالم که عینِ سریال دارم کامنت هاتو میخونم.

      و درس های خودمو از داخلش برداشت میکنم.

      در مورد بیماری نوشتی و تحلیل کردی که به خاطر توجه به بیماری خواهرزاده ات خودتم جذبش کردی.

      پسر قشنگ 5 ماهه ام که مریض شد و رفت بیمارستان و بستری شد، به این فکر میکردم که چی شد؟

      چرا مریض شد؟

      چرا باید مریض شه وقتی در حفاظتِ خداست و من باور دارم که هست؟

      از درونم جواب های مختلفی اومد که بعضیاشو سریع رد کردم، بعضیا رو بیشتر فکر کردم.

      سعی میکردم طبق اموزش های استاد تو ذهنم سوال و جواب کنم.

      – به صدای ضعیفی که گفت بچه چشم خورده، گفتم نه، قبول ندارم، بیماری دلیلی داره.

      من قدرت رو از خدا نمیگیرم بدم دست یه بنده ی خدا و بگم اون باعث شده.

      – اینکه ما اکثرا تو خونه ایم و ملاحظه میکنیم، منطقا نباید مریض میشد.

      پاسخ میدادم خیره هر چی هست، من نمیدونم شاید هم متوجه نشم، ولی حتما علتی داره و در نهایت که خیره.

      و تمام تلاشم رو کردم با حمله های ذهنی روبه رو شم و کنترلشون کنم اون مدت.

      گاهی خیلی ترسیدم، گاهی مقاوم بودم.

      در نهایت که باید درس های خودمو میگرفتم…

      – من چه فرکانسی فرستادم که اینو جذب کردم؟

      – ایا خوب مراقبت کردم از بچه ام؟

      تو دل این ماجرا، من یه چالشِ سختِ دیگه رو تجربه کردم که واسم لازم بود تا باهاش روبه رو شم.

      من با پسرم تنهایی تو اتاق بیمارستان بودیم و شب رو صبح کردیم…

      من به مادرم و همسرم وابسته بودم شدید برای مراقبت از پسرم، وقتی که خودم خسته میشدم و بچه داری برام سخت میشد‌.

      اما این ماجرا منو با این چالش چشم تو چشم کرد مستقیم.

      سختم بود ولی به خودم گفتم وقتشه روبه رو شی، و بعدا خدا منو اسان کرد بر اسانی ها.

      اما درس بزرگ برای من این بود:

      مسیولیت اتفاق رو بپذیر و نخواه که بندازی گردنِ هر گونه عاملِ بیرونی.

      وقتی از حمایت و هدایت های خدا مینویسی لذت میبرم.

      همه مون تو زندگی های شخصی مون لحظات ناب با خدا بودن رو تجربه میکنیم.

      نوشتن و خوندن این لحظات خیلی میچسبه به دل آدم.

      در پناه حق باشی طیبه جان.

      فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ

      الهی شکرت

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
      • -
        طیبه گفته:
        مدت عضویت: 696 روز

        به نام ربّ

        سلام سمانه جان

        سپاسگزارم بابت پاسخی که برای من نوشتین

        خدا به تک تک عزیزانتون بی نهایت حس خوب و سلامتی و شادی و عشق و ثروت عطا کنه

        عوض من پسر نازتونو ببوسید والهی که بهترین ها باشه براش و در مسیر آگاهی ،مثل مادرش باعشق قدم برداره

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  10. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 696 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 23 شهریور رو با عشق مینویسم

    اعتماد به ربّ

    تو به من اعتماد کن و لذت ببر از مسیر، ببین چجوری شگفت زده ات میکنم

    (خلاصه کل رد پامو بنویسم

    من امروز 5میلیون و 50 فروش داشتم خدایا شکرت )

    تقریبا 2 و نیم برابر هفته پیش

    نمیدونم ،خودم هیچی نمیدونم، ولی اینو خوب میدونم که عاجز بودنمو هر لحظه یادآوری کنم به خودم، که طیبه تو عاجزی و فقیر و ناتوان و هیچ چی نمیدونی ،هیچ چی

    و تو هیچی، در مقابل الله یکتا

    ربّ تو همه چیزه

    تویی که تو نیستی و هیچی

    وقتی به خدا گفتم امروزمو باید درمورد چه چیزی بنویسم که پر رنگ بود در طول روزم ؟؟؟

    یهویی دو جا رو جلوی چشمم آورد و گفت بنویس اعتماد به ربّ

    یه جا از صبح تا ظهر من به خدا اعتماد کردم و سپردم بهش ،کلی برای من مشتری شد

    یه جا نتونستم خودمو کنترل کنم و اعتمادم کم شد و خواستم خودم کارامو انجام بدم یعنی با تخفیف بفروشم که چوبشو خوردم و بعد به مسر برگشتم که خدا دوباره برام مشتری شد

    من میخوام از امروزم ، که شگفتانه خدا برای من بود رو بنویسم تا یادم باشه که هر وقت اعتماد کنی و بندگی کنی، نتیجه اش فوق العاده هست

    و وقتی اعتماد نکنی نتیجه کاملا تو رو نابود میکنه

    حالا تو هرجنبه از زندگیت میخواد باشه ، عشق ،ثروت ،شادی و سلامتی و آرامش و…

    من امروز صبح یهویی بیدار شدم و خدا بیدارم کرد و یه لیوان آب ولرم و آب لیمو عسل مثل هر روزم که ناشتا میخورم ،درست کردم و خوردم و حاضر شدم تا برم پل طبیعت تا تو جمعه بازار گل سرامو بفروشم

    و مادرم هم، تا ظهر بیاد

    من چقدر پیشرفت کردم و چقدر بابتش سپاسگزارم

    منی که حتی کارای نقاشیمو یا کارای دستمو بیرون از خونه تو دستم نمیگیرفتم ، الان دارم 4 هفته جمعه خیلی راحت توی یه ظرف گل سرارو میذارم ،از خونه تا پل طبیعت و مترو و اتوبوس میگیرم دستم و حتی با کلی اعتماد به نفس دستم میگیرم

    و حتی تو مترو میبافم و آدما نگاه میکنن یا سوال میپرسن که چی داری میبافی

    وقتی از در خونه رفتم بیرون ، آسمون یه جور خاص بود، ابرا سفید تر و آسمون آبی تر

    اصلا آسمون آبیش با آبی های هر روز فرق داشت و البته هر روز باید اینجوری ببینمش این همه زیبایی خدا رو و سپاسگزاری کنم

    وقتی من حدود ساعت 8:30 از خونه رفتم با یه ظرف مستطیلی بزرگ که تقریبا 90 تا گل سر داشتم یعنی کلا 6300 هزار تمن گل سر بافته بودم

    که خواهرم دیشب ازم چند تاشو گرفت و 560 هم بهم میده که اینو بخوام به فروش امروزم اضافه کنم 5 میلیون و 600 میشه

    دقیق نشمردم ولی حدودی 90 تا بود

    من یه کاموا هم با خودم بردم تا تو راه ببافم و بیکار نشینم که چشمم الکی نچرخه و دستام و تمام سلول های بدنم کار مفید انجام بدن

    وقتی سوار قطار شدم ،و رسید ایستگاه همت اولش خواستم اونجا پیاده بشم ولی وایسادم تا ایستگاه بعدیش پیاده بشم که حقانی هست

    جلو در که وایساده بودم یه خانم حدود 55 ساله خیلی خیلی زیبا با موهای طلایی و لباس زیبا باهام صحبت کرد و گفت که داری میری جمعه بازار ؟؟

    گفتم بله

    گفت من کار چوب انجام میدم و کُنده درختو با کَنده کاری چهره در میارم و الان دارم یه مادر و فرزند میسازم

    بعد با هم پیاده شدیم و منو برد به ساختمون جمعه بازار و یه جای خیلی خیلی زیبا و هنری بود که داخلش انقدر زیبا کار شده بود و کاشیاش زیبا بود ، که محو زیبایی که داشت شده بودم و هنرمندایی که از چوب ، مثلا مجسمه عقاب ،یه مرد پیر یا یه مادر و بچه و یا خیلی چیزای دیگه رو درست میکردن

    منو برد تا کارشو ببینم و بعد کنارش یه غرفه بود که یه دختر کارای چوبی انجام میداد و گلامو که دید یدونه ازم گل آفتاب گردان خرید

    همه اش داشتم تو دلم میگفتم که خدا حواسم هستا تو این خانم رو سر راهم گذاشتی تا منو بیاره به این مکان زیبا که همه اش شگفتی تو هست رو ببینم و لذت ببرم و بیام اینجا تا اولین فروشم در این مکان پر از رنگ و چوب و زیبایی باشه که حضور تو رو بیشتر و بیشتر در این مکان پر از زیبایی حس کردم

    بعد که خداحافظی کردم و رفتم ،بازم میخواستم برم سمت اون عتیقه فروشی که نمیدونم چی شد نرفتم و وایسادم تو خیابون و قدم زدم و هر کس میدید میومد میخرید

    وقتی وایساده بودم تو آفتاب به یه ماشین تکیه دادم که بعدش به پلاک ماشین نگاه کردم دیدم که همون عددیه که بین من و خداست که برای یه خواسته ام هی بهم نشونه داده

    وقتی بازم اون عدد رو دیدم سپاسگزاری کردم و باز هم تکیه دادم به اون ماشین

    جمعیت زیادی میومدن و نگاه میکردن و میخریدن

    و تحسین میکردن که بافتم و میفروشم

    وقتی وایساده بودم یه آقا اومد که یه نایلون بزرگ داشت بهم گفت ،ترکمنی هستی ؟ گفتم نه من ترکم و شهرم نزدیک ترکیه هست

    بعد دقیق یادم نموند فکر کنم گفت بلوچستانی هست و آورده سر بندایی که خواهراش دوختنو تو بازار بفروشه

    بعد گفت میشه گل سراتو با سر بندای من عوض کنی 4 تا بردارم برای خواهرام ؟

    گفتم باشه و 4 تا برداشت و برام 3 تا سر بند و یه دستبند داد

    وقتی رفت دیدم دوباره برگشت گفت یادم رفت دختر همسایه مون یادم رفت براش بگیرم

    اگه رو سر خواهرام ببینه دلش میگیره

    اونجا بود که به خودم گفتم ببین چقدر به فکر اینه که اگر یه بچه ببینه ممکنه دلش بخواد و برای اونم گرفت

    وقتی رفت من وایسادم جلو همون ماشین و سایه ای نبود که بشینم ، بعد هی پشت سرهم مشتری میومد

    اولش یه لحظه نجوای ذهنم خواست که منو وادار کنه که به فکر مردم باشم و چشمم دنبال مشتری باشه ولی سریع حواسمو جمع کردم و به خودم گفتم ببین طیبه

    تو دیگه الان باید فقط آروم باشی

    چون بندگیتو کردی و همه کاراشو انجام دادی که البته همه کاراشو بازم خود خدا انجام داده

    من هیچ کاره ام

    الان باید آروم باشی و خدا به وظیفه اش و به تقسیم کارش و قسمت خودش عمل کنه

    و من سپایگزاری کردم به خاطرفروش همه گل سرا که حتی تصور کردم به حسابم پول واریز شده و شکر کردم

    بعد من حواسمو دادم به زیبایی های اطراف و هی برام مشتری میومد ،دیگه به مردم نگاه نمیکردم و به فایلا گوش میدادم

    بعد که مشتری میومد هی پشت سر هم میومد و ساعت که 12 شد

    یعنی از ساعت 10 تا 12 نصف گل سرا رو فروخته بودم

    یعنی خدا مشتری شد برام

    خیلی حس خوبی داشت

    حالا وقتی مشتری میومد من سریع گوشیمو باز میکردم و تو گوگل درایو سپاسگزاریمو مینوشتم که خدا ازت سپاسگزارم مشتری شدی برام

    یهویی انقدر مشتری اومد اصلا متوجه نمیشدم از کجا میان ،واقعا فوق العاده بود و فقط این جمله رو مرور میکردم تو دلم که

    طیبه کافیه که بندگی کنی ،خدا خودش باقی کارارو انجام میده

    وقتی هی پشت سر هم مشتری میومد و دیگه کم کم گل سرا داشت تموم میشد من دوباره تو گوشیم قسمت یادداشت گوگل درایو نوشتم که خدا داری چیکار میکنی با من

    وای یعنی موندم، اصلا فرصت ندادی بیام بنویسم و پشت سر هم داری مشتری میشی برام

    و اینجا بود که گفتم خب این یعنی باید هفته بعدم رو دو برابر امروز ببافم و بیارم

    یعنی 200 تا گل سر

    یه چیز خیلی خیلی جالب و درس بزرگ

    اینکه کسایی که از فروشنده های دیگه گل سر گرفته بودن میومدن ار من هم میخریدن هم برگ و هم گل

    اونجا بود که درک کردم و بهم گفته شد ببین طیبه

    وقتی رهایی و التماد داری به تقسیم کار بین خودت و خدا

    اونموقع هست که حتی کسایی که از فروشنده های دیگه خرید کردن رو میفرستم یه بارم بیان ازتو خرید کنن

    من یعنی متعجب بودم

    میومدن میگفتن وای من برای فلانی یادم رفت گل سر بخرم

    یا وای من بازم میخوام رنگ اینا خوشگل تره

    و چندین نفر گفتن که گلای این دختر خوشگل تره

    و همه اینا محبت خداست برای من

    بعد اینم متعجبم کرد یه دختر پسر اومدن ،منو که دیدن

    گفت وای ببین کاش گل سرمو از این دختر میگرفتم ،رنگ سبزش متفاوت تره و من برگای این دخترو دوست دارم و ریزه بافتشون

    و بهم گفت میشه لطفا اینو برای من عوض کنی ؟ خواهش میکنم من گل سر و گرفتم ولی کاش از تو میگرفتم

    بعد پسر بهش گفت ادکی خودتو خسته نکن بذار ببین اصلا حاضره که تعویض کنه ؟!

    بعد دیدم چشمش تو این رنگا مونده گفتم باشه بردار و گل سری که خریدی رو بذار اینجا

    بلافاصله تو دلم گفتم خدا مشتری این گل سرو میفرسته

    بذار دلت شاد باشه

    وای یعنی متعجب و حیرت زده شدم

    بلافاصله که اونا رفتن و خوشحال شد و گفتم باشه بردار ،یه مشتری اومد سریع اونو برداشت و زد به سرش و دو تا دیگه خرید کلا سه تا خریدن و رفتن

    اونجا بود که تو دلم گفتم ببین طیبه تو دل یه نفرو خواستی شاد کنی و بعدش گفتی خدا تو مشتری اینم میفرستی

    و دقیقا همینجور شد

    اتفاقات امروزم لحظه به لحظه اش انقدر پر از شگفتی بود که من مینویسم ولی خیلیاشو نمیدونم اینجا چجوری بنویسم خیلی طولانی میشه رد پام

    ولی مینویسم بیشترشو تا جایی که یادم بیاد و اگر قرار باشه بنویسم خدا به یادم میاره

    ساعت 12 که شد

    و من اینو نوشتم برای خدا

    وای خدا چیکار داری میکنی

    انقدر مشتری شدی برام که نفهمیدم چند تاشو خریدن

    خودت مدیریتش کن همه چیو

    من فقط لذت میبرم و خوب صحبت میکنم

    راستش یه کار نادرستی هم کردم وقنی مشتری زیاد بود از هر طرف دخترا برمیداشتن و به سراشون میبزدن گل سرارو بعد یه لحظه به یه نفر شک کردم که یه گل سر برداشت و بعد از خدا طلب بخشش کردم گفتم خدایا منو ببخش کمکم کن تا اعتماد کنم به آدما

    بعد یه مشتری اومد خواست بگیره ، گفت کارت خوان داری گفتم نه و خواست کارت به کارت کنه گفت 60 انتقال میدم

    من قبول کردم

    اون لحظه نجوای ذهنم گفت قبول کن زود بفروش هرچی مونده تموم بشه

    بعد من اصلا حواسم به این نبود که دارم شرک میورزم و دوباره حواسم به این رفت که سریع فروش برن و من برم پیش مادرم که قسمت دیگه نشسته بود

    نگو داشتم راهو اشتباه میرفتم

    درسته آفتاب داشت بیشتر گرماشو میداد و من صبح فقط با یه لیوان آب و عسل از خونه اومدم بیرون و گرسنه ام شده بود ،

    یهویی دیدم حالم داره بد میشه و چون از 10 تا 12 فقط یه جا وایساده بودم یهویی فشارم افتاد

    رفتم نشستم رو پله ها داشتم قند میخوردم که یه دختر اومد ازم خرید کرد و پشت سرش یه دختر دیگه اومد خرید کرد

    انقدر تراکنش داشت حسابم که بانک دیگه قبول نمیکرد و یه کارت دیگه به مشتریام دادم

    بعد دو تا دختر اومدن گفتن میشه برم از مترو کارت به کارت کنم؟؟باز دوباره نجوای ذهنم حریصم کرد که زودتر بفروش

    ولی تو دلمم گفتم بذار بگم باشه اعتماد میکنم به خدا ،چون مشتری گفت میخوام ولی نمیشه از گوشیم کارت به کارت کنم و قبول کردم

    ولی نجوای ذهنم ولم نمیکرد میگفت دادی رفت ،نکنه پولتو واریز نکنن ؟

    و هی میخواست بترسونه که گفتم نه من به خدا اعتماد دارم انسان هایی رو سر راهم میاره که درست هستن

    بعد من رفتم آب بخورم که هی مشتریایی میومدن که تخفیف میخواستن ازم

    یه دختر پسر هم گفتن 50 داریم میشه 50 بدی گفتم باشه

    و هی تخفیف میخواستن

    یه لحظه به خودم اومدم گفتم چرا همه مشتریا تخفیف میخوان

    چی تغییر کرد از صبح

    از صبح تا 12 همه سریع واریز میکردن ولی الان تخفیف میخوان

    بعد رفتم پیش مامانم تا ناهاری که آورده بود رو بخورم و 10 تا گل سر بهش بدم و برگردم دوباره سر جای قبلیم

    نشسته بودم دیدم یه خانم اومد گفت چنده ؟؟گفتم 70 گفت چیه مگه 70 میدی یه گل سر کوچیکه دیگه ،50 بدی برمیدارم

    چیه مگه رو جوری گفت که من متوجه اشتباهم شدم

    اونجا بود که گفتم نه نمیتونم کارم با ارزشه و متوجه شدم که خودم باعثش بودم

    چون من به اولین مشتری که اومد و تخفیف 10 تمنی دادم و تو ذهنم به نجوای ذهن گوش دادم و انگار یه جورایی دیگه نسپردم به خدا و فقط میخواستم که سریع فروش برسه که نتیجه اش شد مشتریایی که هی تخفیف میخواستن

    و وقتی متوجه شدم هرکس تخفیف خواست گفتم نه و بعد مشتریا تغییر کردن

    الان متوجه میشم که استاد میگفت شما هر لحظه با فرکانس های الانتون که در لحظه دارین توجه میکنید اتفاق یه ثانیه بعد یک دقیقه بعد و یا 1 سال و 50 سال بعدتونو رقم میزنید

    امروز این حرفشو قشنگ درک کردم

    وقتی من تصمیم گرفتم نه بگم و گفتم ارزش کارم بیشتره مشتریام تغییر کردن

    وایساده بودم جلوی همون ماشین یه دختر اومد ازم گل سر بخره یدونه رنگ سبزش مونده بود یهویی دو تا مشتری هم اومد گفتن وای ما میخوایم و منم گفتم مادرم یکم بالاتر ورودی بعدی بازاره میاین ازش بگیرم ؟؟

    گفتن باشه هرجا باشه ما میایم

    و با من اون همه راهو اومدن تا گل سر بخرن و سه تا گل سر فروش رفت و دیگه آخرای گل سرا بود

    اونموقع بود که به خودم گفتم ببین طیبه الان چی عوض شد ؟؟؟؟؟؟

    تو دوباره برگشتی به مسیر خدا و خدا برات مشتری شد که حاضر بودن پشت سر تو بیان تا ازت خرید کنن

    و فرکانسی که ارسال کردی باعث تغییر مشتری شد که حاضر بودن باهات بیان و خرید کنن

    پس از این به بعد آروم باش حتی اگر تعداد کارات کم مونده باشه ،اگر آروم باشی همه رو خدا به راحتی و به طبیعی ترین شکل ازت میخره تو فقط بندگی کن و لذت ببر از مسیرت

    بعد که گل سرام برگای سبز تموم شد برگشتم پیش مادرم

    ساعت 2:30 همه گل سرا فروش رفت و چند تا گل و برگ پاییزی موند که رفتم پیش مادرم و تا 5 نشستیم و جمع کردیم تا بریم

    قرار بود بعد جگعه بازار بریم مصلی امام خمینی ،خواهرم میگفت بریم اونجا هم بفروشیم

    یکم که راه افتاده بودیم مادرم گفت بشین یکم استراحت کنیم ،منم گل سرارو دستم گرفته بودم

    بعد یه آقای مسن اومد گفت چرا داد نمیزنی و بلند بگی مردم گل سر دارم بیاین ازم بخرین

    من خندم میگرفت و یاد حرفای اسناد عباس منش میفتادم و تو دلم میخندیدم

    وقتی خواستم درجواب به اون آقای مسن بگم :

    گفتم نیازی به داد زدن و بلند گفتنم نیست خدا مشتری رو میرسونه

    بعد دوباره اون خندید و گفت بله درسته ولی خدا گفته که باید حرکت کنی و تلاش کنی ،نمیشه که همینجوری ظرفو بگیری دستت هیچ حرفی نزنی و کسی ازت نخره

    بازم من خندیدم و گفتم خدا خودش مشتری میفرسته نیازی نیست من کار خاصی بکنم

    و تو دلم گفتم من و خدا تقسیم کارمونو کردیم

    من بندگیمو کردم حالا خدا نوبتشه و همه رو فروخته و ده تا مونده که اونا هم بفروش میرسه

    وای یعنی ذوق میکردم وقتی اون آقای مسن گفت این حرفارو و من با جوابایی که میگفتم متوجه میشدم که باورام تغییر کرده

    متوجه میشدم که من طیبه که هیچی نیستم

    هیچی

    کارام به سادگی و طبیعی ترین شکل داره انجام میشه

    یاد حرف استاد میفتادم میگفت که تبلیغ ؟؟؟؟

    و میگفت وقتی خدا برای پیامبر کلی آدم فرستاده

    اگر اشتباه نگم : برای حضرت عیسی که پشت سرش راه افتادن مردم و ماهی گیری رو کنار گذاشتن تا به حرفاش گوش بدن

    خدای پیامبر و اماما ،خدای منم هست

    خدایی که بدون تبلیغ برای اونا کلی آدم فرستاده ،صد در صد برای منم میفرسته

    و من چند وقتیه که به خودم و خدا میگم که وقتی برای استاد عباس منش هم شده پس برای منم میشه

    پس من هم اصلا داد نمیزنم که گل سر دارم و یا نقاشی دارم

    مشتری خودش میاد سمت من

    و اینجوری هم شد

    آدما به طرز عجیبی پشت سرم میان و میگن خانم فروشیه و دو تا دوتا و یا سه تا سه تا ازم میخرن

    یه مشتری اومد دختر نازی بود با مادرش و مادربزرگش ، گفت که مادر من 3 تا گل سر میخوام ،مادرش گفت بردار ببریم اونور ،وقتی از ایران برگشتیم تو مهمونیا رو سرت بزن بعد که خرید کردن مادربزرگش گفت نایلون نمیدین

    من معذرت خواهی کردم و گفتم نایلون ندارم و گفت عزیزم باید نایلون دتشته باشی برای خریدای بیشتر

    اونجا بود که درس شد برام تا دفه بعد حتما نایلون ببرم

    وای من چقدر دوست دارم این رد پامو

    23 شهریور ماه

    با کلی درس و آگاهی که در عمل کردن هام دارم یاد میگیرم و خدا یکی یکی همه محدودیت هامو ازم میگیره و هر لحظه بهش نزدیک و نزدیک تر میشم با هر قدمی که برمیدارم

    وقتی نشستیم تو راه برگشت به سمت مترو ، یهویی یه خانم اومد و گل خرید و سه تا دختر اومدن و 3 تا برگ پاییزی و گل خریدن

    و گفتن بریم مترو برسیم کارت به کارت میکنیم ،گفتم باشه و دوباره گفتم خدا من بهت اعتماد میکنم و میدونم که واریز میکنن

    ولی ذهنم داشت منو نگران میکرد میگفت اگه واریز نکردن چی ؟؟؟

    و من سعی میکردم کنترل کنم ذهنمو

    بعد که رفتیم تا مترو همه دخترا رو سرشون جوانه داشتن یا از من خرید کرده بودن یا از فروشنده های دیگه تو جمعه بازار

    وقتی رسیدیم تا قطار بیاد همون سه تا دخترو دیدیم ،مامانم گفت طیبه اینا که گفتن برسیم مترو واریز میکنیم ؟

    منم گفتم حتما یادشون رفته و بعد واریز میکنن

    ولی ذهنم داشت نجواهاشو میگفت و میخواست نگرانم کنه

    میگفت ببین این یعنی نمیدن ،پولتو میخورن

    و همه اینا برمیگشت به باورای محدودی که داشتم از بچگی که همیشه اطرافیان بهم میگفتن که به هیچ کس اعتماد نکن و به کسی تا پولشو نداده نفروش پولتو میخوره

    و خیلی وقتا اینجوری میشد

    ولی از وقتی سعی کردم به خدا اعتماد کنم و بسپرم به خدا ،به کسایی که گفتن میریم از خونه واریز میکنیم ،تو دلم گفتم باشه اشکالی نداره خدا من به تو دادم و میرفتن و واریز میکردن

    یاد یه حرف استاد افتادم که میگفت وقتی مثلا به یکی پول میدی دیگه چشمت دنبال اون پول نباشه تو دلت بگو اگر داد میده اگر هم نداد دیگه من برای خدا دادم

    درمورد پول قرض دادن میگفت انقدر روی خودت کار کن تا وقتی به یکی پول دادی چشمت دنبالش نباشه و نگران نباشی

    و من یه لحظه به خودم گفتم انقدر روی خودم باید کار کنم تا اگر یه وقت از نقاشیام و یا اینکه از گل سرا فروختم نگران نباشم که کی واریز میکنه

    بعد که سوار قطار شدیم اصلان نیازی نبود من حرف بزنم و بگم خانما گل سر دارم وایسادا بودیم من ظرف گل سرارو بلند کرده بودم که به سر کسی نخوره ، جمعیت زیاد بود ، یه دختر گفت چنده و قیمت پرسید و گفت رنگ سبزشو نداری گفتم نه اگر میخوای آدرس پیجمو میدم سفارش بده گفت نه من از برگای پاییزی میخوام

    و بهش دادم و ازم خرید کرد

    این اولین فروشم تو واگن مگقطار مترو بود

    منی که چند ماه پیش تلاش میکردم تا تو مترو نقاشیامو بفروشم الان خیلی راحت داشتم صحبت میکردم

    باورم نمیشه چند ماه پیش انقدر من تو واگن خجالت میکشیدم به آدما نقاشیامو نشون بدم ،الان خود آدما میان سمتم هم برای گل سرا هم برای نقاشیام که تو جمعه بازار میبرم میفروشم

    همه اینا کار خداست

    چقدر خدا باحاله

    یاد حرف استاد عباس منش افتادم که میگفت تو قدم اولو بردار ،خدا بی نهایت قدم برات برمیداره

    خیلی ازش سپاسگزارم

    من حتی نیم قدمم برنداشتم ولی خدا بی نهایت داره برای من قدم برمیداره

    امروز من 5 میلیون و 50 هزار تومان فروش داشتم که سریع 10 درصد ازش رو کنار گذاشتم که برای خدا

    که استاد عباس منش میگفت 10 درصد از درآمدت رو همیشه کنار بذار

    نسبت به هفته قبل دو برابر شد درآمدم

    بعد که داشتم پولای نقدی که دستم بود رو میشمردم 50 به خواهر زاده ام و 50 به خواهرم و 50 به داداشم دادم که داداشم داد به مادرم

    وقتی داشتم پول رو میدادم دیگه اون نگرانی که پولم کم میشه رو نداشتم

    با یه حس رضایت خاصی و اینکه تو دلم گفتم پول که برای من نیست ،پول خداست

    من خوشحالم که خدا به من عطا کرده و میتونم برای خانواده ام هم از درآمدم بدم

    و واقعا حس خوبی داشتم وقتی پول میدادم و میگفتم خب خدا بیشتر از اینا بهم عطا میکنه ،بعدشم فراوانی ثروتش بی نهایته ،من هرچقدر بیشتر ببخشم بیشتر به من عطا میکنه

    و واقعا پولم پر برکت بود و پر برکت شد ، با اینکه 10 درصد خدا رو کنار گذاشتم و به خواهر و خواهر زاده و داداشم 50 دادم ولی باز پولم انگار هیچی کم نشد

    من بیشتر تلاش میکنم تا بیشتر بهم عطا کنه

    هم کنترل کنم ورودیای ذهنمو و هم روی مهارتم کار کنم

    قبلنا وقتی پول میدادم به کسی ناراحت میشدم که پولم تموم شد

    خوشحالم از اینکه امروز این حسو داشتم که فراوانه و خدا به من عطا میکنه بی نهایتش رو

    وقتی اینارو دارم مینویسم فقط یه چیزی یادآور میشه برام

    که باورایی که دارم تکرار میکنم و تغییر دادم با تکرارشون دارن جواب میدن

    چون استاد تو یه فایل میگفت که غیر ممکنه باورتون تغییر کنه و نتیجه رو نبینید

    و یه جا فکر کنم فایل انرژی که خدا مینامیم اونجا میگفت که

    وقتی همه مولفه ها کنار هم قرار بگیرن

    بووووووووووووووومممممممم

    وای من چقدر این بوم رو دوست دارم

    کم کم دارم تجربه اش میکنم

    اول از چیزای کوچیک این بوم هارو دیدم

    و الان با قدمایی که برمیدارم هر روز داره بزرگ و بزرگتر میشه

    امروز به داداشم گفتم که کارت به کارت بانکم زیاد بود هر کس کارت به کارت میکرد نمیشد کارت دیگه میدادم ،داداشم گفت دیگه باید به فکر دستگاه کارت خوان باشی

    هفته بعد که فروختی باید یه کارت خوان بخری

    و بهم گفت بعدش ممکنه مالیات هم بگیرن

    وقتی لین حرفو گفت سریع گفتم اشکالی نداره مالیات هرچقدرم باشه پرداخت میکنم

    خوشحالم از اینکه اسم مالیات که اومد دیگه مثل قبل نیستم که بگم چرا باید مالیات بدم

    الان انگار یه حس عجیبی دارم دلم قرص و محکمه که خدا میرسونه

    و سریع گفتم انقدر پول بهم میده که مالیاتشم با عشق پرداخت میکنم با کمال میل

    امروز انقدر درس داشت برای من که خیلی از شگفتیای خدارو نتونستم بنویسم و یه سریاشون یادم نمونده ولی بابت تک تکشون بی نهایت سپاسگزاری میکنم

    برای شما دوستان و خانواده صمیمی عباس منش بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 24 رای:
    • -
      زهره برزه کار گفته:
      مدت عضویت: 880 روز

      سلام دوست عزیزم طیبه جان امیدوارم که در همه شرایط در پناه الله یکتا شاد و موفق باشین کامنت شما خیلی طولانی اما بسیار لذت بخش بود کامل همه شو خوندن پر از حس خوب بود انگار این حرف ها از زبان خدا جاری میشه به من تحت تاثیر قرار گرفتم منم هنر دارم ارایش دائم اما خیلی وقته دست به کار نمیشم امروز خیلی خیلی اتفاقی به کامنت زیبای شما هدایت شدم و انگا که خداوند بلند مرتبه میگه زهر بلند شو من مشتری هایی میفرستم با توجه با به استعداد و امانات تو اولین قدمو بردار من بهترین هاشو بهت میدم خدایا شکرت ممنونم که میایین و حرف ها و نتیجه های زیبا تونو با ما به اشتراک میزارین فوقالعاده است تا ما هم باور کنیم میشه خدا هست حرکت کن که خدا هم ی راه هارو برات باز میکنه من انگار میخواهم از صفر کارم رو شروع کنم و از خداوند بلند مرتبه کمک میخواهم تا خودش همه راهها رو برای من باز کنه همون خدایی که خدای توئه و خدایه یوسف و خدای موسی خدایا ازت ممنونم انشالله همیشه شاد پر انرژی پر فروش باشی و جهانی بشه کار زیبات عزیز دلم

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
      • -
        طیبه گفته:
        مدت عضویت: 696 روز

        به نام ربّ

        سلام زهره جان

        سلامت باشی و از اینکه زمان با ارزشت رو گذاشتی تا رد پای طولانی مو بخونی ازت سپاسگزارم

        راستش دلم نمیاد این همه عظمت خدا رو که در طول روز برام کلی شگفتی نشون میده رو تو نوشته هام ننویسم

        حالا یه وقتایی خیلیاش یادم میره بنویسم

        آره تو هم شروع کن صد در صد وقتی قدمتو برداری خود به خود همه ایده ها و قدمای بعدی بهت گفته میشه

        یادمه من اولین بار از دستفروشی پفیلا شروع کردم

        بعد بهم ایده داد که جاکلیدی روش بچسبونم

        بعد ایده داد که کارای نقاشیمو در کنارش بفروشم

        بعد ایده داد که به مغازه ها برم و به رستورانا برم

        بعد کم کم که گذشت و من متوجه شدم که هرچی به رستورانا میرم و جاهای دیگه میرم و سفارشی نمیگیرم ،متوجه شدم ایراد کارم از باورامه و باید روی باورام کار کنم

        از وقتی خدا بهم تاکید کرد که هم روی باورات کار کن و هم بامن حرف بزن ، از روزی که باورای قدرتمند رو هر روز دارم با احساس خوب و لبخند تکرار میکنم و حتی تصورشون مبکنم و الگو پیدا میکنم

        به طرز شگفت انگیزی مشتری هام تغییر کردن

        و همین ایده گل سرا بهم گفته شد که انجام دادم و فروش عالی داشتم

        میدونم که خدا برای تو هم ایده های ناب رو میگه

        برات بهترین هارو از خدا میخوام ،بی نهایت عشق و شادب و سلامتی و آرامش و ثروت باشه برات زهره زیبای دوست داشتنی

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
        • -
          زهره برزه کار گفته:
          مدت عضویت: 880 روز

          سلام عزیزم طیبه ای که خدا افریده تا نتایج زیباش فوق العاده تو زندگی من تاثیر گذار باشه کامنتت خوندم بعد به فکر کردم دیدم تازگیا رفتار همه باهام تغییر کرده گفتم خدایا این همون ادمه یک روزم از من بی خبر نبود یا هر کسی به طریقی گفتم اینا چرا اینجوری شدن دعوا و بحث داشتم باهاشون میخواستم به سختی با حرف با رفتارم بگم شما دارین با من بد برخورد میکنین بعد که به کامنت شما هدایت شدم و از خدا خواستم تا ارومم کنه گفتم خدایا لطفا خودت یه راهی بزار جلومن من اروم شم واقعا نمیدونم چیکار کنم که کامنت شما رو دیدم گفتین دیدم گل سرام فروش نمیرن عه یه چیزی درون خودم تغییر کرده این منم میگم کگکی چیکار کنه کی چجوری رفتار کنه خیلی قشنگ بود بعد منم نگاه کردم گفتم اره زهره تو همیشه به جای اینکه به خوبیه ادما ر=دقت کنی داری مدام ازشون بد میگی طبیعیه اینجوری باشه خداشاهده فقط یک روز اومدم توجه روی نکات مثبت افراد کردم دیدم همون شخص برام هدیه اورد و کلی هم خوب باهام حرف زد یه کلمه از حرفات زندگی منو زیرو کرد واقعا همیشه تا این سن که 33 سالمه با خودم میگفتم یعنی چی اخه چجوری این منم چیکار کنم تازه متوجه شدم هیچی هیچکار نکن به زیبایی ها توجه کن تمام به رفتار خوب ادما توجه کن تمکام هیچی نمیخواد بگی هیچ کاری نمیخواد انجام بدی خدا خودش همکار میکنه مشتری میشه روابط عاشقانه میشه روابط خوب با افراد میشه فوق العاده میشه زندگی از شما دوست عزیزمم ممنونم

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
          • -
            طیبه گفته:
            مدت عضویت: 696 روز

            به نام ربّ

            سلام زهره جان دختر زیبا

            فکر کنم تقریبا هم سن باشیم منم متولد هفتادم

            درمورد نوشته ات بخوام بگم نوشته ات برای من نشونه بود

            چند روزیه که من سرماخوردم و طبق چند تا باور محدود و توجهی که به سرماخوردگی داشتم و باعث شد با نزدیکانم خوب رفتار نکنم و دوباره مثل پارسال اسفند ماه که سرماخوردم و دلیل سرماخوردگیمو بودن اونا تو خونه مون میدیدم

            اینبارم شروع کرده بودم به تکرار همون که سبب سرماخوردگیم شد

            و خدا بهم گفت تا با خودت به صلح نرسی و باوراتو در این مورد اصلاح نکنی دوباره این سرماخوردگی برای تو تکرار میشه

            حتی من الان که نوشته تو خوندم

            تو همیشه به جای اینکه به خوبیه ادما ر=دقت کنی داری مدام ازشون بد میگی

            اولش که نوشتی زهره

            به جای اسمت قشنگ اسم خودمو حس کردم

            و عین یه فیلم رفتارم با خواهر زاده ام اومد جلو چشمم که میگفتم به مادرم وقتی مریض میشن بگو نیان خونه ما

            و نکات منفیشونو هی دوباره میخ واستم توجه کنم که این توجه من سبب تکرار الگوی تکرار شونده من شده و باید با این نوشته ات که بهم هشدار داده شد ،باورهای قوی و قدرتمند رو بنویسم و مدام تکرار کنم

            ازت بی نهایت سپاسگزارم زهره جان بابت تک تک زمانی که برای نوشتن گذاشتی و خوندی و برای من نوشتی

            بهترین ها باشه برای شما دوست خوبم

            میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
    • -
      مریم گفته:
      مدت عضویت: 558 روز

      سلام طیبه جان

      مدتیه که کامنتهای شما رو دنبال میکنم. چقدر خوشحالم برات. چقدر زیبا نوشتین انقدر خوب و با جزئیات نوشتین که اصلا طولانی بودن کامنتتون رو نفهمیدم.

      اونجایی که گفتین به یکی شک کردم بعد سریع گفتم من به خدا اعتماد دارم ادمهای خوب برام میفرسته. عالی بود. یا اونجایی که گل سر رو عوض کردین گفتین خدا مشتریشو برام میاره و دقیقا همون لحظه مشتری اومد و همون گل سر و دوتای دیگه رو خرید. چقدر عالی با گفتن و تک تک اتفاقهایی که براتون افتاده و گفتن نجوای ذهنیتون برامون مثالهای باورپذیر میارین.

      خیلی خیلی مثالهلی دیگه مثل ارزش قائل شدن برای کار خودم و تخفیف ندادن مه چقدر قشنگ توضیح دادین که یکی از پاشنه‌های آشیل من هست.

      خیلی قشنگ دارید تکاملتون رو طی میکنید از وقتی که دارم کامنتاتون رو میخونم قشنگ دارم درک میکنم. اینم هدایت خداوند منم باید شروع کنم و قدم اول رو بردارم دیگه بسه تنبلی و امروز و فردا کردن.

      واقعا خیلی خوب و قشنگ با جزئیات مینویسید.

      من تشکر میکنم نمیدونید چقدر برای من یک درس بزرگ هست.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
      • -
        طیبه گفته:
        مدت عضویت: 696 روز

        به نام ربّ

        سلام مریم جان

        سپاسگزارم از اینکه وقت با ارزشت رو گذاشتی و رد پام رو خوندی

        و سپاسگزارم که برام نوشتی

        من کاری نکردم ، هرچی بود و هست و باید نوشته بشه ،وقتی میام و رد پامو مینویسم اصلا متوجه نمیشم چجوری تموم میشه

        انقدر سریع کلمات به زبونم جاری میشه و با انگشتام سریع تایپ میکنم که یه وقتایی میگم چرا انقدر انگشتام سرعت دارن تو تایپ کردن

        یه وقتایی که از خدا کمک نمیخوام واقعا نمیتونم بنویسم ولی بیشتر وقتا که به نام رب رو مینویسم و حواسم رو جمع میکنم و از خدا میپرسم واقعا خدا هر آنچه که باید از کل روزم نوشته بشه رو بهم میگه

        خیلی وقتا هم شده که نجوای ذهنم گفته که چرا انقدر با جزئیات مینویسی

        که خدا کمکم میکنه و نمیذاره نجوای ذهنم مانع از نوشتنم بشه

        و حس میکنم که باید ریز ترین رفتارامم که ازش درس گرفتم بنویسم

        خوشحالم از اینکه برای شما و سایر دوستایی که میخونن رد پامو ،مفید بوده

        براتون بی نهایت زیبایی و ثروت و عشق و شادی و سلامتی و آرامش از خدا میخوام

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
    • -
      Smaeil rostami گفته:
      مدت عضویت: 560 روز

      خواهر گلم طیبه جان سپاس از قلم شیوا و حوصله ای که برای نوشتن زیبایی های ذهنتون و اتفاقات خوب زندگیتون به خرج میدید اینو بدونید که کلمات شما میتونند کلی برای دوستانون سرمشق باشه و این انرژی خوب قطعا همیشه به خودتون بر میگرده همیشه سربلند و همیشه پاینده بمانید

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
      • -
        طیبه گفته:
        مدت عضویت: 696 روز

        به نام ربّ

        سلام به شما آقای رستمی سپاسگزارم از وقتی که گذاشتین و رد پام رو خوندین

        چند وقتی بود به خودم میگفتم آخه چرا با این همه جزئیات مینویسی و طولانیش میکنی و نجوای ذهنم هی میگفت هیچ کس نمیخونه و الکی داری مینویسی

        ولی بعد به خودم گفتم اول اینکه من باید اول برای خودم بنویسم که هرموقع دوباره برگشتم به این تاریخ و نوشته هام روخوندم ببینم که چقدر تغییر کردم

        چون استاد عباس منش میگفت که رد پا بذارید تا بدونید چقدر تغییر کردید

        و من به نجوای ذهن گوش ندادم و به حرف قلبم که میگفت بنویس ،هر آنچه که لازم باشه بهت میگم بنویسی

        و بارها شده بود که اتفاقاتی رو از یادم میبرد تا تو رد پام‌ننویسم و روزهای بعد و چکد روز بعدش به یادم میاورد که دقیقا زمانش اونروز بود که یادم بیاد و تو رد پام بنویسمش

        اینجا بود که فهمیدم من هیچ کاره ام و خداست که کمکم میکنه

        حتی خدا منو هدایت میکرد به نظر دوستان و با وجود طولانی نوشتنشون منم با عشق میخوندم

        خداروشکر میکنم که بهم کمک میکنه تا بتونم دستی باشم از دستاش و سپاسگزارم ازش

        و برای شما بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
        • -
          Smaeil rostami گفته:
          مدت عضویت: 560 روز

          سلام و درود مجدد بر شما خواهر عزیز؛ اونچه که شما گفتید همون بود که بر دل من نشست و جنس کلامتون در عین سادگی و روانی خیلی مفید و مثبت هم هست خداوند رو برای داشتن دوستانی مثل شما سپاس میگم

          و همچنین برای شما آرزو میکنم تا همیشه در بهترین مدارهای جذب ثروت و زیبا اندیشی بمانید که خواست خدا برای همه ما هم همینه

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای: