«الگوهای موفق» در خانواده صمیمی عباس منش - صفحه 21 (به ترتیب امتیاز)

3987 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    حنانه آ گفته:
    مدت عضویت: 4057 روز

    سلامی گرم خدمت استاد عزیزم جناب آقای عباسمنش و خانواده ی گرم و صمیمی گروه تحقیقاتی عباسمنش

    امیدوارم همگی سلامت و خوش و خوشبخت و موفق و ثروتمند باشید در پناه خداوند یکتا.

    حقیقتش من تصمیم نداشتم در این مسابقه شرکت کنم چون هر چی با خودم فکر می کردم ، به خودم می گفتم هنوز چندان دست آوردهای عمده ای که نمود بیرونی در زندگیم داشته باشن ، ندارم تا در موردشون بنویسم. اما مدام دلم اینجا بود ، تا اینکه امشب تصمیم گرفتم بیام و حتی در مورد کمترین دستاوردهام هم بنویسم. البته این حرفهای من به این معنی نیستند که با گوش کردن فایل ها هیچ نتیجه ای نگرفتم، نه! بلکه بیشتر رشد و تغییرات من تا به حال درونی بوده و مطمینم به زودی زود نمود بیرونی بسیار گسترده ای هم خواهد داشت!

    خوندن نظرات یک سری از دوستان حقیقتاً بهم امید و انرژی و انگیزه ی بیشتری داد و از هیجان و خوشحالی بغض کردم. البته فرصت نکردم همه رو بخونم. اما این اتفاق و تهیه چنین کتابی خیلی ارزشمند و مفیده و در آینده ای نزدیک می تونم با خوندن این کتاب از تجربیات تک تکتون استفاده کنم و لذت ببرم.

    بلاخره به خودم این جسارت رو می دم که از همین مقدار دستاوردهام هم براتون بگم که البته برای خودم بزرگ و ارزشمندن و یادآوریشون بهم قدرت می ده!

    من خرداد ماه سال 93 ، در سن 29 سالگی و از طریق خواهرم با فایل های استاد عباسمنش آشنا شدم. خواهرم هم تازه با استاد آشنا شده بودن و مدت کوتاهی بود که فایل هاشون رو گوش می کردن. من همیشه آدم مثبت اندیشی بودم و سعی می کردم ایمانم به خدا قوی باشه و در سخت ترین شرایط سعی می کردم صبور باشم اما احساس می کردم زندگیم اونجوری که می خواستم پیش نرفته. سال 92 یکی از سخت ترین مراحل زندگیم رو پشت سر گذاشته بودم و تازه دوباره داشتم سعی می کردم خودم رو پیدا کنم. سردرگم بودم و گیج! نمی دونستم دقیقا از زندگی چی می خوام؟! همیشه از کودکی علاقه ی شدید به نوشتن در من وجود داشت و همیشه قلم خوبی داشتم. چندین بار هم برای مجله موفقیت مقاله فرستاده بودم و حتی چند سالی وبلاگ نویسی می کردم و به مدت سه ماه هم مدیریت وبلاگ مجله موفقیت به عهده ی من بود.

    خلاصه این که ، خواهرم فایل ها رو به من داد و من شروع کردم به گوش کردن. ابتدا فایل های رایگان و بعد هدف گذاری ( تازه اینجا بود که یاد گرفتم باید در زندگیم هدف مشخص داشته باشم ، اونم بعد از 29 سال و کلی از این شاخه به اون شاخه پریدن). بعد از اون هم، دوره قانون آفرینش رو تهیه کردیم و گوش کردیم و بعد هم دوره ی ایتدایی روانشناسی ثروت. یواش یواش ابهامات ذهنی و درونیم داشت از بین می رفت. یه سری هدف برای خودم مشخص کرده بودم و متوجه شدم که چقدر به سرودن ترانه و فعالیت در این زمینه علاقمندم. سعی می کردم کمابیش فایل هارو گوش بدم و تمرینات رو انجام بدم. خیلی اتفاقات و نشونه های کوچیک در زندگیم دریافت کردم که بعضی هاشون خیلی برام غیرمنتظره و جالب و هیجان انگیز بودن، مثلاً دعوت شدنم به یک برنامه ی تلویزیونی که از شبکه جام جم پخش می شد به نام ” اینجا ایران است” که در آبان ماه سال 93 یک شب دوستم که خبرنگار بود با من تماس گرفت و گفت برای این برنامه به دنبال دو ترانه سرای تازه کار هستن که فردا شب به عنوان مهمان در برنامه حضور داشته باشن، حاضری در برنامه شرکت کنی؟ و من در کمال ناباوری با وجود ترس بسیار زیادی که در وجودم داشتم از شرکت کردن در یک برنامه ی تلویزیونی که در واقع از ماهواره پخش می شه و در سرتاسر جهان بیننده داره ، به دوستم گفتم که میام. تمام شب تا صبح رو با خودم کلنجار می رفتم که آخه می خوای بری تو برنامه چی بگی؟ تو که هنوز چهار پنج تا بیشتر ترانه ننوشتی! اگه یه وقت چیزی بپرسن که بلد نباشی یا ندونی چی جواب بدی؟ و… ؛ اما فردا شب در برنامه حضور پیدا کردم و اتفاقا علاوه بر ما دو نفر ترانه سرای تازه کار ، جناب آقای محمدعلی بهمنی هم مهمان دیگر برنامه بودن. تمام مدت سعی می کردم آرامشم رو حفظ کنم و با قدرت به سوالاتشون پاسخ بدم. شبی سرشار از شوق و هیجان و استرس و ترس و جسارت و تلاش برای اعتماد کردن به خودم بود. این اتفاق رو هرگز فراموش نمی کنم چون بعد از این جسارتم در بعضی موارد بیشتر شد. طوری که در فروردین ماه سال 94 خودم تونستم با یه آهنگساز خوب از طریق اینستاگرام ارتباط برقرار کنم و ترانه ای از خودم رو براشون ارسال کردم که استقبال بسیار زیادی از ترانم کردن و در عرض سه ماه ترانه ی من اجرا شد ، بدون داشتن هیچ پارتی ای! این ها اتفاقات به یاد موندنی برای من بودن و هستن!

    اما بعد از اون مدتی به خاطر درس هام از گوش کردن فایل ها دور شدم و کمتر از قبل فرصت می کردم براشون زمان بذارم و همین باعث شد دوباره از فضای ترانه کمی دور بشم، از مرداد ماه 94 تا اسفند ماه 94 سه بار به شدت سرما خوردم و حتی یک بارش به مدت یک ماه و نیم سرفه های شدید داشتم و به شدت عصبی و حساسم کرده بود. دوباره شروع کردم با قدرت فایل هارو گوش کردن! دوباره برنامه ریزی کردم برای هر روزم! با خواهرم دوره روانشناسی ثروت 1 ، این بار به طور کاملش رو ، و همچنین دوره عشق و مودت در روابط رو تهیه کردیم و برای سال 95 هدفگذاری کردم. از ابتدای امسال سعی کردم هر روز فایل گوش بدم و تا جایی که می تونم روی باورهام کار کنم و تمارین رو انجام بدم. تصمیم گرفتم هر دوره ای از استاد رو که تهیه کردیم تا 21 بار به طور کامل گوش بدم و برای این کار جدولی درست کردم و هر دوره رو هر بار که به طور کامل گوش می کنم یه تیک در جدولم می زنم. مرداد ماه امسال هم دوره عزت نفس رو کامل تهیه کردیم و وقتی گوش می کردم به خودم گفتم قبل از تمام دوره ها اول باید این دوره رو گوش می کردم و چقدر این دوره تکونم داد و متوجه شدم همیشه ریشه ی بیشتر مشکلاتم همین عدم اعتماد به نفس و عزت نفس پایین بوده. البته قبلا هم این مورد رو می دونستم ولی برام روشن نبود که چه رفتارها و باورهایی باعث می شه اعتماد به نفس و عزت نفسم کاهش پیدا کنه و چه رفتارها و باورهایی باعث رشد بیشتر اعتماد به نفس و عزت نفسم می شه. دونستن اینها هم برام خوشحال کننده و هم ناراحت کننده بود… اما خودم رو بیشتر شناختم و دارم روی اعتماد به نفس و عزت نفسم کار می کنم.

    در کل، آشنایی با استاد عباسمنش و تهیه دوره ها و گوش کردن به اونها، خوندن کتاب های مفیدشون و عمل به تمارین و کار کردن درست روی باورهام واقعا داره باعث تغییر در زندگیم می شه. شاید هنوز از لحاظ مالی اتفاقات مهمی که انتظارشون رو دارم ، برام نیافتاده که می دونم بیشتر باید روی باورهای ثروت آفرین کار کنم و باورهای غلطم رو از بین ببرم، اما از لحاظ درونی تغییرات زیادی در من ایجاد شده ، دارم هر روز بیشتر و بیشتر روی اعتماد به نفس و عزت نفسم کار می کنم. اتفاقات مثبت و جذب های کوچیک به مقدار زیاد داشتم و اینها همه برام نشونه هستن برای حرکت ، برای امید و توکل و انگیزه ی بیشتر ! برای هر روزم برنامه ریزی دارم. در زمینه ی ترانه و سرودن ترانه مطالعات زیاد و تمرینات زیادی داشتم و پیشرفت های درونی زیادی هم داشتم ، رشد کردم و ترانه هام پخته تر شدن و به زودی موفقیت های زیادی بدست خواهم آورد. مطمئنم! همیشه سعی می کنم به نشونه ها و الهامات درونیم و خواب هام توجه کنم که راهنمای من بودن! برای اجرای اولین ترانه ام هم دقیقا به همین نشونه ها توجه کردم. من می خوام از طریق هنر و سرودن ترانه به موفقیت و تروت برسم و همه ی تلاشم رو می کنم. امید و توکلم فقط و فقط به خداست!

    باور کنید اول که می خواستم اینجا بنویسم، نمی دونستم درباره چی بنویسم و از کجا شروع کنم ولی الان می بینم که چقدر طولانی نوشتم…! این شب آخری که برای درج نظراتمون فرصت داریم به این سمت کشیده شدم و یه صدایی مدام تو درونم می گفت تو هم بنویس، تو هم نظرت رو بذار! هر چی که می دونی ، هر قدر که می تونی بنویس و نترس! با خودم می گفتم آخه من چی بنویسم؟! من که هنوز نه خونه ای دارم ، نه ماشینی ، نه شغل و درآمد ایده آلی ، و… اما خوشحالم که به حرف دلم گوش کردم! مهم اینه که باز هم به خودم جسارت دادم و یک سری از تجربیاتم رو براتون نوشتم. مهم این سهیم شدنه و اینکه شاید نظر من بتونه حتی به یک نفر ذره ای انگیزه بده!

    دوستتون دارم و خوشحالم که در بین شما هستم.

    خدا هوای تک تکمون رو داره…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 35 رای:
  2. -
    میثم رخشان گفته:
    مدت عضویت: 1961 روز

    به نام یگانه خالق جهان هستی

    سلام به همه عزیزان

    میثم رخشان هستم و سپاسگذار الله یکتا به خاطر این همه نعمت و فرصتی که در اختیار من قرار داده و دارم ازشون بی نهایت استفاده رو میبرم طبق فرمایش استاد چطور با سایت اشنا شدم رو میگم که خیلی اتفاقی به یکی از سایت های استاد برخوردم و تا اخر دیدمش و بعد دیم زیرش ادرس سایت رو زده و وارد شدم و حتی موقع ورود و ثبت نام با کلی نجوا های شیطان مقابله کردم و چون هدایت پروردگار بود این وصل شدن من به اینجا وارد شدم ثبت نام کردم و شروع کردم به دیدن یکی یکی فایل ها و مثل کسی که گیج باشه من داخل سایت میچرخیدم و فقط فایل میدیدم و اتفاقات و نتایج رو میدیم .

    البته اینم بگم که الان من میدونم دقیقا چرا خداوند من رو هدایت کرد به اینجا {قبلش که کلا وصل بشم به اینترنت ی نیرویی بهم میگفت بنا به شرایط موجودی که حاکم بر جامعه بود میگفت الان بهترین موقع برای کمک کردن به دیگران هست و من هم میرفتم کمک میکردم و احساسم از این رو خوب بود }خدایا شکرت

    اومدم روی کاغذ تمام بدهیام رو نوشتم دقیقا اون کاغذ کوچیک رو دارم الان و جلو دستمه گفتم اینکه عباسمنش میگه از جاهایی بهت میرسه که باورت نمیشه و نیروهای غیبی به کمکت میان تو فقط تمرکز رو روی خودت بزار /ی امتحان کنم ببینم این قانون و این خداوند و این نیروها چطور به کمک من میاد {منطق میگفت تو کل فروشی که ماه های گدشته داشتی حساب کن اندازه اون و طبق اون بنویس تا پرداخت کنی }اما الهام بهم میگفت هرچقدر دوست داری بنویس بهت داده میشه

    99/5/28 نوشتم و نوشتم تاریخ پرداخت همه 99/6/28 و زیرش نوشتم خدایا به امید خودت مرحمت بفرما یا رب

    خدایا صد هزار بار شکرت بیشتر اون بدهی ها داده شد طبق همون تاریخ هیچ کلی خرید کرده بودم هیچ و جالب بود برام انگار هیچ چیز از مغازم کم نشده بود و اون موقع بود مفهوم برکت و مفهوم نیروهای غیبی مفهوم الهام رو درک کردم و الان بیشتر از پیش به اینا ایمان دارم .

    خدایا شکرت که این قدر من ثروتمندم ثروت در دستان من هستش و این مهم رو نیز فهمیدم که هرچه سپاسگذارتر باشم بیشتر به دست میاورم هرچه ببخشم از انچه خداوند مهربان روزی من قرار داده بیشتر به دست میارم و به نفع خودم هست هرچه قران میخونم ارامتر میشم و با مفاهیم جدیدی بر اساس باور های جدید به دست میارم

    دوستان توی این دویست روزی که عضو سایت هستم ی بچه نازنین هم برام به دنیا اومده که واقعا نشانه ای محکم بود و هست برام .

    چیزهایی که بدست اوردم یسری باور جدید باور به اینکه تنها قدرت جهان خداونده و هیچکس هیچگونه قدرتی نداره .باور به اینکه در جهان بینهایت نعمت و فرصت و ثروت وجود داره . باور دارم ثروتمندان نزد خدا محبوبند زیرا با ثروتمند شدن من به گسترش جهان کمک میشه با ارامش بیشتری با ربم حرف میزنم کاری که چند روزی دارم مکتوب انجامش میدم و از لحاظ ارامش از لحاظ درامد داره نشونه هاش برام میاد و باز هم شاکر خداوندم بینهایت که من رو با این مسیر زیبا اشنا کرد که زیبایی های این مسیر بهشکلی دیوانه وار برام جذاب هست و ممنونم از استاد عشق که وقت میزاره و مثل یک راهنما داره مسیر رو برایمان نمایان میکنه

    ومن الله توفیق

    99/8/20میثم رخشان

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 33 رای:
    • -
      Princess Ela گفته:
      مدت عضویت: 2461 روز

      خدای من خدای من تموم شدم تموم تموم

      چقدر عاشقتونم اقا میثم بینظیرمون چقدر عاشقتونم قلبم پرواز کرد اخ چقدر زیبا خداوند هدایتم میکنه چقدر عاشقمونه چقدر چقدر چقدر عاشقمونه خدای من چقدر زیبا گفتین که از جایی که حتی فکرشو نمیکنین بهتون ثروتو بینهایت نعمتو فراوانیو که ینهایتت فرزند نازنینتون هست رو رسوند و عاشقانه عشقش را از هزاران طری جاری کرد الهی من قربون این فرشته ی نازنین خداوندم بشم خدای من دقیقا دقیقا مثل این پیام خداوندم که چقدر زیبا هددایتم کرد به خواندنش وغرق شدنش چقدر زیبا گفتین اقا میثم نازنینم که

      خدایا شکرت که این قدر من ثروتمندم ثروت در دستان من هستش و این مهم رو نیز فهمیدم که هرچه سپاسگذارتر باشم بیشتر به دست میاورم هرچه ببخشم از انچه خداوند مهربان روزی من قرار داده بیشتر به دست میارم و به نفع خودم هست هرچه قران میخونم ارامتر میشم و با مفاهیم جدیدی بر اساس باور های جدید به دست میارم

      چقدر چقدر عاشق این جمله ی نابون شدم خدارو هزاران بارشکر میکنم که هرلحظه هدایتمون میکنه به سمت درک بهترو بهتر وعمیق ترش خدارو هزاران بارشکر میکنم که هرلحظه هدایتم میکنه به سمت انچه که بینهایت لازم است برای رشد و پبشرفت و بینهایت بهتر درک کردنمان خدارو هزاران بارشکر میکنم که هرلحظه هدایتمون میکنه عاشقانه عاشق ماست عاشقانه عاشقمونههه عاشقمونه و هرلحظه هدایتمون میکنه که تنها قدرت اوستت تمها او برایم کافی است تنها اوست که تمام کارارو انجام میده هرلحظه هددایتم میکنههه هرلحظه هدایتم میکنه تنها قدرت اونه تنها قدرت اونه تنها قدئرتتت اوستو هیچ کسی هیچ هیجچ قدرتی نداره تنها قدرت اونه تنهاا قدرتت اول و اخر اوستو اوست که برایمان کافی ترینهه تنها قدرت اوست خدارو هزاران بارشکر میکنم عاشقتونم عاشقتونم بی نهایت تحسیینتون میکنم بینهایت این انصال نابتون رو بینهایت تجسینتون میکنم بینهایت تحسیینتون میکنم این عشق بینظیرتتون رو این عملگرایی نابتون رو بینهایت تحسیینتون میکنم عاشقتونم الهی که جریانی از نعمت و برکت و عشقو ثروت جاری تررین باشه برلحظه لحظه تون بهترین های بهترین هارو بینهایتت بهترین هارو برایتان میخواهمم الهی که هرانچه در دل دارین به چشم ببینید بینهایت تحسیینتون میکنم عاشقتونم

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
      • -
        میثم رخشان گفته:
        مدت عضویت: 1961 روز

        سلام

        مرسی به تایمی که گذاشتی فوقالعاده بود دقیقا احساستو احساس کردم انگار پیشم بودی و داشتی باهام حرف میزدی و از شدت خوشحالی بالا پایین میپریدی خیلی خوشحالم که نتایجم میتونه نتایجی برای عزیزانم رقم بزنه خدارو صد هزار بار شکرت

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
    • -
      AMIRREZA گفته:
      مدت عضویت: 2429 روز

      سلام میثم جان💎

      تبریک میگم بهت دوست عزیزم بابت همه ی این نتایج عالی ای که خلق کردی توی زندگیت.👏👏👏از سلامتی،از عزت نفس بالا،از ارتباط عاشقانه تر با ربّ مهربونمون،از موفقیت های مالی و مهم تر از همه از احساس آرامش و رهایی ای که داری تجربه میکنی.❤⚘

      بینهایت تحسینت می کنم میثم عزیز و بهترینا رو از خدای مهربون برات آرزو مندم.🙏💛🧡💚💙✌👌😊

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
      • -
        میثم رخشان گفته:
        مدت عضویت: 1961 روز

        مرسی عزیزم که وقت گذاشتی خوشحالم که میبینم انرزی گرفتین شما هم خانواده های عزیزم از نتیجه های من از باورهای من از خداوندم برای شما و خانواده شما ارزوی بینهایت نعمت بینهایت ارامش بینهایت سعادت و خوشبختی و عشق رو دارم

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
    • -
      فرزانه دستوریان گفته:
      مدت عضویت: 2307 روز

      سلام بر دوست عزیزم آقا میثم عزیز

      هزاران بار تحسینتون میکنم هزاران آفرین بر این ایمان وعملکردتون

      سپاسگزارم بابت داستان موفقیتت ارزشمندتون

      واقعا تنها خداست که کارها رو انجام میده

      خیلی تاثیر از داستان موفقیتتون گرفتم

      روز به روز بی نهایت نعمت ورد زندگیتون بشه

      هزاران بار بهتون تبریک میگم

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  3. -
    هادی زارع گفته:
    مدت عضویت: 3797 روز

    داستان زندگی من:بخش 5

    ????لطفا بخش های قبلی خوانده شود

    مدتی بود که واقعا دوست داشتم محصولات استاد مثل روانشناسی ثروت یا قانون آفرینش یا هدف گزاری و عزت را داشته باشم، چون استاد عباس منش بود که موجب تحول زندگی من شده بود… ولی پول خرید محصولات را نداشتم. تنها محصولی که از ایشون داشتم محصول تند خوانی بود که واقعا ازش نتیجه گرفته بودم. اسفند ماه 94 دیگه بیشتر به سمت یادگیری و به کارگیری قانون تلاش میکردم.در کتاب “بخواهید تا به شما داده شود” تمرینات فوق العاده ای بود که واقعا احساس خوبی به من میداد.دو تمرین در باره جذب پول بود، “کیف پول” و “حساب بانکی” که تمرینات آنرا هر روز انجام میدادم مخصوصا تمرین کیف پول. این تمرینات من را به سمت کتاب رابینز بخش “موفقیت مالی” هدایت کرد که رابینز دوفصل در مورد پول صحبت میکرد،که( من قبلا این دوفصل را کلا نخونده بودم چون باورم این بود که من تو این سن وقت پول بدست آوردن و موفیقت مالی ندارم. فکر میکردم باید حتما چیزی بدهم، فعالیتی کنم تا پول بدست آوردم.)خیلی قشنگ در مورد باور ها صحبت میکرد.تمرینی در مورد تلفیق باورهای جدید و کهنه داشت که ذهنی خیلی انجامش میدادم… نوشته بود مثلا اگه باور تون اینه که” ذره ذره جمع گردد وانگهی دریا شود” باید این گونه تغییرش بدید. “درسته که ذره ذره جمع بشود به دریا تبدیل میشه ولی جهان بسیار غنی هست من همیشه منتظر فرصت های عالی برای بدست آوردن پول زیاد هستم.” یا اگه این باورتون این هست که “من برای بدست آوردن پول زیاد، جوانم” باید بگید”این درسته که من جوان و بی تجربه هستم. ولی نیروی ذهنی و جسمی در بهترین حالت خود برای بدست آوردن پول هست و جوان های ثروتمند در جهان زیادند. ” دیگه اومده بودم تو مدار ثروت،از 24 اسفند خرج کردن پول ارتعاشی را انجام میدادم روزی یک ساعت و حتی بیشتر خیلی احساس خوب داشتم. هر چه میخواستم از حساب بانکی ام برداشت میکردم و به راحتی میخریدم.( این تمارین تا جایی پیش رفت که من در مدت کوتاهی، در حساب بانکی ارتعاشی ام 80میلیارد تومن داشتم و چون این عدد خیلی از ظرفم بزرگ تر بود از آن بازی خسته شدم و دیگه کار نکردم.)رمز این بازی این هست که براتون واقعی باشه اون موقع نتیجه میدهد.

    با تمرین چند روزه ی این تمارین موفق به خرید محصولات سایت شدم.همان طور که در بخش قبلی گفتم با برخورد به تضاد( آزمون رانندگی) و گذشتن و هماهنگی با روحم، احساسم بهم گفت که بسته عزت نفس را بخرم. من و مهدی 600 هزار تومن داشتیم و با تخفیفی که استاد داده بود به راحتی میتونستیم این محصول را خریداری کنیم. برادر بزرگم از این موضوع باخبر شد و گفت من واقعا در زمینه ی روابط اشکال دارم و میخوام دوره “عشق و مودت در روابط” را خریداری کنم که حدودا با تخفیف 900هزار تومن میشد. ولی داداشم 700هزار تومن همه پس اندازش بود.از پدرم 200هزار تومن پول بیشتر درخواست کردم و او به راحتی اون مبلغ پول را به حسابمون واریز کرد. یک 1میلیون و 500هزار تومن پول داشتیم که بلافاصله دوره “عزت نفس” و دوره “عشق و مودت در روابط” را خریداری کردیم. بعد با مقدار پولی که برگشت داده شد، با کیف پول تونستیم محصول “تضادها” که 200هزار تومن بود را خریداری کنیم…خیلی خوشحال بودم خیلی،دوتا برادر دیگم هم خوشحال بودند،مخصوصا برادر بزرگترم مجید که اسم فایل روابط تو لب تابش”بمب” گذاشت که بعد ها که با تمرینات و باور هایی که میداد، مثل بمب ترکوند و زندگی برادرمو متحول کرد. هنوزم به فایل روابط میگیم بمب و همین چند روز پیش بمب14 روی سایت موشکی استاد قرار گرفت…

    قبلا من فکرش هم نمیکردم بااین شرایط مالی ام بتونم چیزی بخرم. ولی در آن زمان به اندازه یک میلیون و هفتصد هزار تومن محصول داشتم.(شاید بعضی از شما باور نکنید ولی من باورم اینه که این همه پول، نشانه های جهان بود برای من، به درستی قوانین کیهانی و قانون باورها.)فقط با چند روز کار کردن روی باور های مالی و احساس دارا بودن کردن این همه اتفاق خوب برام افتاد…اگه من احساس فراوانی نمیکردم ممکن بود، 600 هزار تومنو دلم نیاد خرج کنم، چون پول لباسمون بود و اگر پدرم، منو برای 200 هزار تومن بعدی سوال پیچ میکرد اصلا این اتفاقات پیش نمیومد و نتایج زندگی ام چیز دیگری میشد. )

    الان ایمانم خیلی به قانون باور ها و احساس خوب بیشتر شده خدارو شکر..

    بعد از یک بار گوش دادن به فایل تضاد ها کاملا مفهوم قانون تضاد برام روشن شد. از 28اسفند 94 تا آخر خرداد 95 روزی 3-4ساعت به فایل های محصول عزت نفس گوش میدادم بعضی از روزا یک ساعت کمتر یا بیشتر میشد ولی هیچ روزی نبود که گوش ندم.در ابتدا تک جلسه ای و هفته ای یک جلسه بود. در اواسط اردیبهشت سه تا مختلف با هم گوش میدادم.. یک سری کار دیگه هر روز انجامش میدادم که کتاب های صوتی جزو آن بود. که به من خیلی کمک کرد.(خیلی تمرکزی تر از قبلا کار میکردم ولی الان درک کرده ام که باز باید تمرکزی تر کار کنم.)

    نتایج دوره “عزت نفس” بر زندگی ام بی نظیر بود.منو کامل به یک انسان دیگه کرد. تاثیر بر زندگیم این بود که الان سرشار از قدرتم و الان امید دارم. موجب شد که به خودشناسی بیشتر برسم و خودمو بیشتر از هر زمانی دوست بدارم.موجب شد که اشتباهاتم را بپذیرم و با خودم درست و شایسته برخورد کنم.پایه های زندگی سالم و موفقیتم در آینده میدانم.

    مفهوم عزت نفس را یاد گرفتم.

    یاد گرفتم که تصمیم هایم را عملی کنم.

    یاد گرفتم که کسی رو بت نکنم و نقص های شخصیتی ام را بشناسم و دلیل پیشرفت های کمم را فهمیدم،

    احساس قربانی بودن و بدبخت بودن را کنار گذاشتم. عادت برخورد صحیح با خودم در من شکل گرفت که خیلی خیلی موجب رشد من شد.

    یاد گرفتم که تمرکزی کار کنم و یک چاه باشم با عمق یک کیلومتر.

    کمکم کرد تا از تنهایی خودم بیشتر لذت ببرم.

    طرز صحیح صحبت کردن و تاثیر گزار صحبت کردن را یاد گرفتم.یاد گرفتم محکم راه یروم و محکم بایستم و از این راه ساده احساس قدرت کنم.

    قدرت تعریف و تمجید از خودم در جمع را بدست آوردم. من که در قدیم داعم به خودم فهش میدادم و خودم و تحقیر میکردم توانستم توانایی ها و ویژگی های فوق العاده شخصیتی ام را پیدا کنم وهر روز خودم را بابت آنها تحسین کنم.

    یاد گرفتم که درخواست کنم، درخواست کمک از دیگران

    یاد گرفتم نگران حرف دیگران نباشم و به دنبال قلب خودم باشم. این قدر بزرگ باشم که حرف دیگران و انتقاد هاشون را در خودم حل کنم. یاد گرفتم که زمانی که قضاوت شدم خودم را ناراحت نکنم و نخوام خودمو ثابت کنم.

    استاد در فایل “عزت نفس3″ دیدگاه زیبایی نسبت به خداوند به من داد. با شعر زیبایی که در آن میخواند احساس فوق العاده ای به من میداد.احساس گناه را از من دور کرد. یاد گرفتم که با خدایم مثل یک دوست صحبت کنم… عشقم به خدایم بیشتر از همیشه شد.نمازهایی که از ترس خدا میخواندم و هیچ احساس خوبی به من نمیداد را کنار گذاشتم و خدایم را طور دیگری باور کردم.

    یاد گرفتم که تحسین دیگران از خودم را بپذیرم…

    یاد گرفتم که با وجود ترس حرکت کنم وارد موفقیت های جدید بشم.تمرین هایی انجام دادم که شجاعتم بیشتر شد.این باور را به من داد که توانایی انجام هر کاری را دارم. یاد گرفتم که به سبک خودم زندگی کنم.

    یاد گرفتم که خودم را فدای دیگران نکنم. یاد گرفتم زمانی عشق بدهم و ببخشم و ایثار کنم که از کسی توقع نداشته باشم. یاد گرفتم زمانی که شرایط عادی بود. یک تغییر در زندگی ام ایجاد کنم که نتیجه آن این هست که درسال 95 هنوز به روزمرگی نیوفتادم.

    یاد گرفتم که کمال گرا نباشم. یاد گرفتم”برای به کمال رسیدن نباید کمال گرا بود”

    یاد گرفتم که ورزش را جزو برنامه هایم قرار بدم و از انرژی و قدرت حاصل از آن بهره ببرم.

    یاد گرفتم که خودم و تنها خودم را مسئول زندگی ام بدونم.

    یاد گرفتم به اتفاقات و بدبختی های گذشته ام فکر نکنم.

    یاد گرفتم که موفقیت و خوشبختی را خودم برای خودم تعریف کنم.

    از مزایای دوستان خوب زیاد و دایره ارتباطی وسیع اشنا شدم. توانایی اینکه مدت ها بایستم و در اینه از چهره ام تعریف کنم را بدست آوردم.

    واقعا از استاد عباس منش متشکرم بابت محصول عزت نفس که کلا شخصیت و منو زیرو رو کرد.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 34 رای:
  4. -
    حامد زارع گفته:
    مدت عضویت: 3754 روز

    سلام به استاد عزیزم اقای عباس منش سلام به گروه تحقیقاتی عباس منش و سلام به همراهان این گروه

    امروز که تصمیم گرفتم این مطلب رو بنویسم اولین نتیجه تغییر باورهایم بعداز سه ماه به بار نشسته و مبلغی هر چند اندک وارد حسابم شد که من را یاد زمانی انداخت که نظرات و نتایج دوستان را درکانال تلگرام می خواندم و تصورم این بود که همه این نظرات برای جلب توجه و فروش محصولات گذاشته میشه اما از طرف دیگه به خودم میگفتم سالها کتابهای مختلفی مطالعه کردی و نتایجی هم گرفتی اما دوباره برگشتی سرجای اولت سالها مطالعه کردی اما به این آگاهی نرسیدی که مفهوم باور چیست و تغییر باور یعنی چه و چه روز هائی که از خدا خواستم که مرا هدایت کنه که بالاخره با سایت استاد آشنا شدم و چقدر خوب این استاد عزیز مفهوم باورها را برایم اشکار کرد.چه آگاهی بزرگی کسب کردم و خداوندا توراسپاس که مرا در مسیر هدایت قرار دادی و امروز اینجا هستم تا از تجربیات خودم در این چند ماه برای شما همراهان این گروه بنویسم تا انگیزه ائی باشه برای شما و خودم برای ادامه راه.

    از دیماه 95 که فایلهای رایگان استاد را هرروز وبه جدیت گوش میدادم همواره به خودم میگفتم یعنی واقعا میشه با تغییر باوربه اینهمه نتایج رسید چه جوری ممکنه (و میدونم این سئوال همه ماست وقتی شروع میکنیم) روزها در این فکر بودم و فایلها رو گوش میدادم تا شب خواب دیدم مغز من از حفره یا سلولهای زیادی تشکیل شده ، حفره هائی که بعضی ازآنها خالیه و بعضی دیگرپر شده از جانوران زشت و کریه و چنان ظاهر بدی داشتندکه من میترسیدم بهشون دست بزنم و من درحال خارج کردن انها از درون حفره های مغزم بودم بعضی ازجانوران زشت ،بزرگ ، بعضی کوچک هستند. بعضی از آنها را باتوجه به اینکه در ابتدای حفره هستند به راحتی میتونستم بگیرم و از حفرهای ذهنم خارج کنم بعضی از آنها چنان به حفره ها چسبیده بودند که با سختی کنده میشدند و هنگام کنده شدن قسمتی از حفرههای مغزم نیز با انها کنده میشد و من احساس درد میکردم. تعدادی هم زمانی که به سمتشون میرفتم به عمق حفره پناه میبردند و دیگه دیده نمیشدندو من در عالم خواب میگفتم حالا چطوری آنهارا از عمق به بیرون بکشم من که دیگه بهش دسترسی ندارم وای چه جانور زشتی در سلول مغزم لانه کرده فکرکنم باید منتظر بمونم تا بیرون آمده و بگیرمشون و بعضی از این جانوران زمانی که میخواستم انها را خارج کنم ضمن فرار به دنبال چنگ زدن و آسیب رسوندن به دستهای من بودند. بعضی ازحفره ها به ظاهر خالی بودند اما با دقت که نگاه میکردم بذر یا تخم همان جانورهای زشت بود که منتظر جوانه زنی و بارور شدن بودند. فردای اون روز فهمیدم راهی که انتخاب کردم درسته و چه کار سختی دارم برای ازبین بردن این باورها و یاد حرف استاد افتادم که گفتند تغییر باورها جهاد اکبر، واقعا جهاد اکبر اما اینقدر نتایجش لذت بخشه که ارزشه این جنگو داره که باورهائی را که مثل جانورهای زشت هستند رابا دست خودت پرت کنی بیرون. خلاصه با انگیزه بیشتر شروع کردم به تغییر باورهام تا باز این سئوال برایم پیش اومد که چرا خدا انسان را به گونه ائی آفریده که تمام زندگی انسان را باورهاش رقم میزنه چرا چرا؟؟؟و چرا حتما باید با باورهای خوب نتایج خوب گرفت ؟ مثلا چرا فقط از طریق عبادت صرف نمیشه نتایج عالی گرفت ؟ میشه تنها عبادت کرد و نتایج خوب بگیری ؟ میشه فقط عبادت کنی اما افکار ضعیفی داشت و موفق شد؟ چرا فقط با باورهای خوب مبتونیم موفق بشیم ؟تا بعد روزها فکر به جوابم رسیدم (اینکه چگونه به جوابم رسیدم از حوصله این نوشته خارج هست).که خدا قانونی گذاشته که ما انسانها مجبور شیم خوب فکر کنیم خوب حرف بزنیم خوب بشنویم خوب رفتار کنیم ..و به اجبار خوب زندگی کنیم به اجبار شاد باشیم زیراعاشق ماست ، لذت بردن مارا میخواهد و میخواهد با شادی و آرامش صرف در این دنیا زندگی کینم و بفهماند به ما که چقدر هوای مارودارد و خدای ما چقدر خوبه که دوست داره ما به اجبار بهترین باشیم به اجبار شاد وثروتمند باشیم و … اما علی رغم اینهمه قوانین برای خوب بودن بازهم ما نافرمانی میکینم و چقدر خدای من خوبه که شرایطی را فراهم آورده که من با خوب بودنم نتایج خوب بگیرم با خوب بودنم هرآنچه را که میخواهم خلق کنم مثل استادی که با قوانین که در کلاس درس میزاره میخواهد که شاگردش موفق بشه اما باز ما انسانها علی رغم این اجبارو قوانین تغییر ناپذیر بازهم به اختیار این قوانین را رعایت نمیکینم.

    درحال حاضر که دوماهه از گوش دادن به فایلهای روانشناسی ثروت یک میگذره به حقانیت حرفهای استاد رسیده ام اینکه وقتی شروع به تغییر باورهایت میکنی نشانه ها یکی یکی ظاهر میشوند و من این نشانه ها رابه عینه دیدم شاید بیش از بیست تا نشانه که امروز دوتااز آنها به ثمر رسیده و چقدر سپاسگذار خداوندم که وقتی ازش خواستم هدایتم کنه و به من آگاهی بده با سایت استاد آشنا شدم. و من ادامه میدم این جهاد را چون ایمان دارم اگر ادامه بدهم و طبق نظرات استاد عمل کنم به لطف خدا درهای نعمت بررویم بازتر و بازتر میشه و تشکر از استاد خوبم که چقدر مفهوم باورها را به من نشان داد و چه آگاهی بزرگی به من داد و اینکه نه یک روز و نه یکسال بلکه باید تا آخر عمرم روی باورهام کار کنم هرروز و هر لحظه.و تا الان برمن خرده ائی نبود چون آگاهی نداشتم اما الان که میدانم مسئول زندگیم و اتفاقات زندگیم خودم هستم پس جای هیچ بخششی نیست اگر ادامه ندهم.

    حرف آخرم اینه که دوستان نتایج ظاهر میشه اما به تدریج و به تدریج پس ناامید نشوید به نظر من وقتی شروع میکنی نشانه های کوچک را به راحتی لمس میکنی و این روند ادامه داره اما این نشانه در ادامه راه چنان بدیهی میشه که تو دچار غفلت میشی و دیگر این نشانه ها به چشم نمیاد و چون تو به دنبال نشانه های بزرگتر میگردی و هنوز ظهور نکرده ناامید میشی و این دام شیطانه که تو دلسرد بشی پس همواره نشانه هایت را یاداشت کن و هرروز مرور کن و تائید کن و ادامه بده و ایمان داشته باش همانطور که نتایج کوچک رقم میخوره نتایج بزرگ هم کم کم پدیدار میشه به قول استاد در این مسیرنتایج برای یکی زودتر برای یکی دیرتر ایجاد میشه و این هم بستگی به تلاش خودمان داره که چقدر داریم روی باورهایمان کار میکنیم.من منتظر نتایج عالی و عالی تر در زندگیم هستم و امیدوارم بارهم بتونم از این نتایج برای شما بنویسم و نتایج عالی شماروهم بخونم و انگیزه مضاعف بگیرم. با تشکر از سایت خوب شما و از کانال تلگرام که انگیزه ائی برای روزهای بی انگیزه شده من روزهائی که مشغله ها و فراموشی باعث میشه رسالتم را فراموش کنم اما وقتی مطالب دوستانم را در کانال شما میبینم دوباره سوخت موشکم روشنم میشه .در پناه خداوند واسع و باسط و رزاق و رحمان و رحیم و..

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 34 رای:
    • -
      سارا خانم گفته:
      مدت عضویت: 3502 روز

      جناب زارع با خوندن متنتون متحیر شدم و نمیدونم چی باید بگم… فقط میتونم بگم خدا به بندگان خاصش این چنین لطفی خاص داره که توی خواب انقد جالب قانون رو ببینید….براتون ارزوی موفقیت روز افزون رو دارم….سهمتون بهترینها از هستی

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
    • -
      علی جوان گفته:
      مدت عضویت: 3936 روز

      دوست عزیزم حامد زارع سلام

      برداشت بی نظیری از قانون جذب و آموزه های استاد بیان کردید که خیلی سپاسگزارم.

      در حقیقت آن خواب، ملکوت این آموزه های ناب بوده است که به شما نشان داده شده است. مبارکتان باشد.

      منتظر بیان موفقیت بی نظیر شما هستیم.

      هر چی آرزوی خوبه مال تو …

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
      • -
        Ahoura979 گفته:
        مدت عضویت: 3648 روز

        سلام بر شما جناب آقای زارع عزیز

        آرزوی سلامتی ، شادی ،ثروت و سعادتمندی برای شما دارم و همه گروه خوب عباسمنش و بخصوص استاد راهنمای عزیزمان

        آقای زارع عجب خواب خوبی دیدی و چقدر قشنگ تعریف کردی مفهوم باورها رو و کلی دید جذاب تری نسبت به موضوع پیدا کردم.سپاسگزارم

        به قول دوستمان علی آقای جوان هر چی آرزوی خوبه مال تو ……..

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
    • -
      اندیشه افشین گفته:
      مدت عضویت: 2993 روز

      سلام دوست گرامی آقای زارع

      واقعا خواب تکان دهنده ای دیدی ، من با حیرت خواندمش ، دقیقا روح شما در خواب حقیقت را به شما گفته چرا که روح از آگاهی مطلق برخورداره و چقدر جالب که من همین دیروز به رویای بزرگ خودم رسیدم و موفق به خرید دوره روانشناسی ثروت یک شدم و شش قسمتش را گوش کردم ولی یک فکر کمرنگ از ذهنم عبور کرد که واقعا این دوره میتواند تو را به ثروت برساند ؟!؟! که بصورت اتفاقی دیدگاه شما را خوندم و جواب خودم را گرفتم ، بسیار از شما سپاسگزارم

      در پناه الله ، شاد و ثروتمند باشید

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  5. -
    حامد جودت گفته:
    مدت عضویت: 3386 روز

    ((از سی دی راز استاد عباس منش تا موفقیت تحصیلی))

    داستان اشنا شدم من با استاد خیلی جالبه که در ادامه می خوانید.

    من حامد هستم .در یه خانواده تقریبا معمولی با وضعیت مالی نه چندان خوب در تهران سال 69 بدنیا اومدم.

    فرزند آخر هستم.میشه گفت من یه ادم تنبل با اعتماد به نفس پایین بودم و این به خاطر شرایط بدی بود که پدرم درست کرده بود و مشکلاتی همیشه داشتم، پدرم یه ارتشی بازنشسته بود و برایش مهم نبود بچه هایش چه کار میکنند و هیچ وقت از ما پشتیبانی نمیکرد و هیچ کس برایش اهمیتی نداشت و فقط سیگار میکشید و غر میزد و پولارو به باد میداد و چیزایی تهیه میکرد که از شرمندگی نمیتونم اسمشو بیارم.و فهمیدم چرا ما هیچ وقت پول نداریم البته تو پول خرج کردنم برای خانوادش خسیس بود. به این دلایل من آدم منزوی و گوشه گیری بودم و دوستان زیادی نداشتم و همیشه تو درسهام نمرات پایین میگرفتم به جز ورزش و نقاشی که استعداد داشتم واقعا عالی بودم. مثلا در بچگی نقاشی هایی میکشیدم که باعث شگفتی همه میشدیا مثلا یادمه در کلاس تکواندو در عرض 6 ماه ار استادم کمزبند آبی گرفتم و و قتی با انگیزه و خوشحالی این رو به پدرم گفتم تنها جمله ای که گفت این بود:”آدم با لگد انداختن به جایی نمیرسه! “و اون یکم توانایی هم کنار گذاشتم.پدرم چون خودش به جایی نرسیده بود فکر میکرد ما هم به جایی نمیرسیم.و تنها کسی که کمکم میکرد مادرم بود.من در سال 87 در رشته کامپیوتر با تک ماده و هزار مکافات دیپلم گرفتم . واقعا به این رشته علاقه تداشتم و آرزو داشتم نقاش یا گرافیست بشم اما تو منطقه ما مدرسه هنر نبود و جای دورتری هم رفتن برای من مشکل بود.سالها گذشت و همچنان این آرزو در دلم بود. این مدت به خاطر بیکاری و تنهایی افسردگی شدید گرفته بودم همکلاسیام داشتند لیسانس میگرفتند و من هنوز هیچ قدمی در هیچ راهی برنداشته بودم.وقتی در اتوبوس بودم واز پشت شیشه دانشگاهی رو میدیدم و دانشجوهای که چقدر خوشحالند دلم آب میشد با حسرت میگفتم کاش من هم جای اونها بودم.

    واقعا تنهایی افسردگی و احساس عدم موفقیت بهم فشار اورده بود جوری که توهم اینو داشتم که اخر من یک کارتن خواب خواهم شد!روزهای سختی بود و به خاطر کم تحرکی دچار اضافه وزن هم شده بودم.کل روز خواب بودم فقط یه چیزی میخورم بعد میخوابیدم.هر روزم شده بود همین. خانوادم میخواستن کمکم کنن اما به اون شکل نمیتونستند به من انگیزه بدهند من به کسی احتیاج داشتم که با حرفاش منو دگرگون کنه. یک شب دعا کردم که ((خدا یا کمکم کن…تو اتاق خودم میمیرم..خدایااااااا کجایی؟؟..فقط یه معجزه میخوام))و اینارو با گریه میگفتم و فقطم به یه معجزه احتیاج داشتم…یک روز رفتم برای پررم سر کارش غذا ببرم که در موتورخونه یک ساختمان قدیمی کار میکرد موقع برگشتن پدرم صدام کرد و یک سیدی بهم داد گفت ببین بدردت میخوره امروز برام اوردن رویه سی دی نگاه کردم نوشته بود:راز ثروت و توانگری..باز هم نشانه ای دیگر برای خوشبختی این نشانه را جدی بگیرید.شاید اخرین نشانه باشد!! استاد حسین عباسمنش نویسنده کتاب پر فروش رویاهایی که رویا نیستند.

    رفتم خونه و سی دی گذاشتم.فیلم این گونه شروع شدجوانی خوشتیپ روبروی دوربین بود و گفت:تا حالا به این فکر کردین چرا بعضی ها هر کاری میکنن موفق میشن ولی بعضیا دیگه هر کاری میکنن ولی موفق نمیشن ..فیلمو تا اخر دیدم فوق العاده بود موهای تنم از هیجان سیخ شده بود معجزه خدا رخ داده بود.من متحول شده بودم و برای اولین بار بود چنین سخنان مثبت و انگیزشی میشنیدم.خدارو شکر کردم که به من این پیامو رسونده بود که تو هم میتونی تغییر کنی.من در اون فیلم رایگان چنتا نکته مهمو از حرف های استاد متوجه شدم :

    1) عقایدمون هست که زندگیمونو رهبری میکنه و این ما هستیم که سرنوشتمون رو تعیین میکنیم و مسبب مشکلاتمون فقط و فقط خودمون هستیم و ذهنمان برای فقر و بدبختی برنامه ریزی شده

    2)هدفمان واضح نیست و نمیدونیم دقیقا چیو میخوایم پس باید اونو واضح و روشن بنویسیم

    3)بعد از تعیین هدف باید متعهد شویم که به خواستمون میرسیم

    من بعد از اون نشستم روی عقایدم کار کردم و سعی کردم و بقول استاد دیگه پدرمو مسبب مشکلاتم نبینم و چون او اینگونه به من القا کرده بود کسی که من نمیتونم موفق بشم و نمیتونم هیچ کاری بکنم.من اینو باور کرده بودم اما سعی کردم باورمو عوض کنم و بگم تمام این مشکلات از خود من بوده من بودم که نخواستم موفق بشم و یکی از عقاید مخرب دیگرم این بود که من فکر میکردم تمام ادم هایی که موفق هستند پدر پولداری داشتند و بعد از اون فهمیدم هر کسی با هر شرایطی میتونه موفق بشه.پس به خودم تعهد دادم وهدفمو واضح بیان کردم که قبولی در دانشگاه در رشته گرافیک بود. اینگونه شروع کردم و حالا زمانی بود که باید خودمو امتحان میکردم ببینم اگه کاریو واقعا بخوام میتونم انجام بدم یا نه! تصمیم گرفتم برای شروع یه جا کار کنم .رفتم پیش پدرم گفتم که با مهندس تاسیسات صحبت کنه که منم تویه ساختمون کار کنم مپدرم گفت کار خیلی سختیه هر کی اومده آموزش دیده روز بعد نیومده!چون باید مواظب کلی دم و دستگاه ساختمون باشی،لوله های آبه سرد و گرم و بشناسی بشناسی بتونی فن کوئل ساختمون راه بندازی اگه مشکلی پیش اومد باید به تعمیر کار مخصوص زنگ برنی و … ولی من گفتم نگران نباش از پسش برمیام.روز اولی که اموزش دیدم داشتم منصرف میشدم اما چیزی درونم میگفت از پسش برمیام.و اموزشارو دیدم و امتحان دادم و قبولم شدم ورفتم سر کار واقعا جای بدی بود سر و صدای دستگاها، تنهایی،تازه شب هم باید اونجا میخوابیدم سعی کردم ذهنمو متوجه چیزی کنم که می خوام و مطالعه میکردم و روی عقایدم کار میکردم. آخرش 7 روز بیشتر نتونستم کار کنم و انصراف دادم و بهم صدو شصت تومن حقوق دادن برام مهم نبود حتی اصلا پولم ندن و میخواستم خودمو محک بزنم که از پسش براومدم و این قدم اول بود.بعد تصمیم گرفتم که همون سال یعنی 92 برم رشته هنر چون من کامپیوتر بودم باید یکسال هم پیش دانشگاهی میخوندم و با دیپلم هنر کنکور میدادم.حالا قدم دوم این بود که افسردگی درمان کنم و رفتم به یه مطب برای درمانش وبعد از مدتی خوب شدم وزنم پایین اومد.اعتماد به نفسم بیشتر شده بود چون داشتم تغییر و احساس میکردم.قدم بعدی ام ثبت نام در پیش دانشگاهی هنر بود و اواخر آذر بود و 1 هفته به امتحانا مونده بود و تازه غیر حضوری باید درسامو میخوندم بعد کتابامو دادن که نزدیک 15، 16 جلد بود و با انتخاب واحدی که کردم باید 8 تا شونو دی ماه امتحان میدادم باز نا امید شدم یک هفته مونده 8 تا کتابو باید امتحان بدم تازه من که این همه سال از درس و کتاب دور بودم و بخاطر افسردگی حافظه ام هم ضعیف شده بود همونجوری توی فکر بودم که چیکار کنم یاد حرف استاد افتادم که: (اگر بتونی روزهای سخت و بگذرونی تعهد بدی جهان روی خوش به شما نشون خواهد داد و بهد از همه طرف برات خوش شانسی میاد و اگه از اون سربالایی بگذری اونجا دیگه ویو کل کوهستانو داری). من تو سرایط سخت کار کرده بودم غول افسردگی شکست داده بودم پس مطمئن بودم از پس این مشکل هم برمیام.

    فکر کردم اگه روزی 5 ساعت بخونم و یک کتابو چندین بار دوره کنم و اینجوری مطلب در حافظه ام بیشتر میمونه.روزهایی که نا امید میشدم و انگیزه نداشتم و تنها بودم و کسی هم نبود کمکم کنه سی دی استاد و میذاشتم و کلی انگیزه میگرفتم.البته تنهایی یه حسن هم داشت که کسی نبود بهم افکار منفی بده.خلاصه به همین شیوه درسامو پاس کردم.دیگه داشت باورم میشد من خیلی کارا میتونم بکنم تصمیم گرفتم بهمن ماه برای کنکور ثبت نام کنم.یک روز پدرم زنگ زد و من بهش گفتم می خوام کنکور شرکت کنم.با لحن سرد و نا امید کننده ای گفت:اخه تو میتونی کنکور بدی؟منظورش چی بود؟برای من اهمیتی نداشت فکر کردم خوشحالش میکنم اما این حرفش نتونست تاثیری روی من بذاره وحتی انگیزمو بیشتر کرد چون میدونستم این منم که دنیامو میسازم و مصمم بودم میخواستم بهش ثابت کنم که میتونم.

    یه کاغذ برداشتم و نوشتم من حامد اکنون در تاتریخ یکساله بعد رو ذکر کردم دانشجوی رشته گرافیک در دانشگاه هنرهای زیبای تهران هستم و خدارو شکر میکنم.این جمله این باور بهم میداد و جایی گذاشتمش که همیشه تو دیدم باشه.تصمیم گرفتم که تو یه موسسه معروف که کنکورای ازمایش و کلاس برای جمع بندی مطالب دایر میکرد ثبت نام میکنه با قرض و قوله پولو جور کردم و رفتم.کتابای منابع کنکور هنرو گرفتم و هر هفته میرفتم کنکور ازمایشی میدادم مشاورا بهم کمک میکردن توی سایت استاد عباسمنش هم تکنیکای مطالعه رو میخوندم و با تند خوانی اشنا شدم و کتابای اموزش تند خوانی گرفتم و مطالعه کردم چون وقت هم کم بود برام مفید بود.جال بود هر چه بیشتر مثبت فکر میکردم ادماهیی رو میدیدم که تو تحصیل موفق هستند تو تلویزیون و رادیو تو مجله و روزنامه و از موفقیاتشون و تجربیاتشون میگفتن و من از اونا استفاده میکردم امیدوارتر میشدم.از استاد یاد گرفته بودم طوری تصور کنم که به هدفم رسیدهم .برای همین شب ها قبل از خواب خودمو واضح و روشن تصور میکردم که تو دانشگام و روی صندلی تو کلاس تنها نشستم و حتی شکل کلاس هم تصور کردم و پنجره ای بزرگ داشت و نور از اون به روی تخته کلاس میوفتاد انقدر واضح بود که فکر میکردم واقعیه.خلاصه روز کنکور فرا رسید من با اعتماد به نفس جوابارو میزدم ولی زبان انگلیسی و عربی و به خاطر کمبود وقت نتونسته بودم بخونم.و تستاشو نزدم بعدا که نتایج که اومد دل تو دلم نبود.

    من در رشته گرافیک در دانشگاه آزاد واحد تهران مرکز قبول شدم گرچه به اون دانشگاهی که میخواستم نرسیدم اما راضی بودم که تلاشمو کردم.خوشحال بودم که یه روز هم پدرم زنگ زد و گفت برم پیشش کارم داره و گفت خوشحالم تو تمام سعیتو کردی مهم نیست که سراسری قبول نشدی و بهم یه پاکت دادکه صد هزار تومن پول داخلش بود.

    یادمه اولین روزی که رفتم دانشگاه سر کلاسی نشستم که پنجرهای بزرگ داشت و نورش به تخته کلاس میوفتاد دقیقا عین همون چیزی که تصور میکردم.خیلی عجیب بود.

    و امروزخدارو شکر میکنم که با استاد آشنا شدم و الان تو مسائل دیگه زندگیم دارم خودمو متحول میکنم. امیدوارم این داستان برای شما عزیزان و کسانی که می خواهند در تحصیل موفق شوند(مخصوصا داوطلبان کنکور)انگیزه بخش باشه.و میخوام بگم شما عزیزی که میخوای زندگیتو متحول کنی مهم نیست چه شرایطی داری فقط باور داشته باش که میتونی. با ارزوی خوشبختی برای همه.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 34 رای:
  6. -
    امیرسجاد فرهنگ گفته:
    مدت عضویت: 1428 روز

    سلام و درود خدمت استاد گرامی و همه ی همراهان عزیز امیدوارم حالتون عالی باشه

    دوست دارم با این شعر شروع کنم که ملاصدرا میگ:

    خداوند بی‌نهایت است و لامکان و بی زمان

    اما به قدر فهم تو کوچک می‌شود

    و به قدر نیاز تو فرود می‌آید،

    و به قدر آرزوی تو گسترده می‌شود،

    و در ادامه

    راه می‌شود گم‌گشتگان را.

    نور می‌شود در تاریکی ماندگان را.

    شمشیر می‌شود رزمندگان را.

    عصا می‌شود پیران را.

    عشق می‌شود محتاجانِ به عشق را..

    خداوند همه چیز می‌شود همه کس را..

    چقدر به قول استاد این حرفا آگاهی دهندست و وقتی برای اولین بار این شعر رو گوش کردم اشک از چشمانم سرازیر شد و یه حس خوبی بهم دست داد که انگار تو بغل خدا افتادم و دیگ نباید نگران بود، ناراحت شد وقتی که اون همه چیز میشود همه کس را فقط ب شرط ایمان و اون باوری ک نسبت بهش داری و هرچه ایمانت بیشتر باشه،ظرفت بزرگتره و آماده دریافت نعمت های بیشتری هستی

    با شنیدن این شعر تصمیم گرفتم در کسب و کارم باور جدیدی نسبت به خدا بسازم اونم اینکه

    و شروع کردم روزها این جمله رو تکرار کردن و اوایل خیلی ذهنم مقاومت داشت ولی الان ب لطف خدای عزیزم واقعا به راحتی،بدون سختی و دردسر مشتری ها هدایت میشوند ب سمتم و من با خدمتی ک میکنم به رشد و پیشرفت جهان هستی کمک میکنم و این هم یکی دیگ از باورهایی هستش ک سعی کردم ایجاد کنم ک

    و تمام مشتری هایم از اون روز ب بعد با پول بیشتر و حس و حال خوب ب سمت من هدایت شده و خواهند شد

    وقتی ب این باور برسیم ک خدا همه چیزه، همه کسه اون موقع چقدر زندگی زیبا و لذت بخش میشه

    از خدای بزرگم سپاسگزارم ک ب این مسیر هدایت شدم و همینطور استاد عزیز ک باعث آگاهی ما میشوند

    ب همه دوستان پیشنهاد میکنم این فایل رو حتما گوش کنند و لذت ببرن

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 33 رای:
    • -
      رویا مهاجرسلطانی گفته:
      مدت عضویت: 2249 روز

      با سلام خدمت دوست عزیز و هم خانواده ام آقای امیر سجاد فرهنگ🙏🙏🙏🙋‍♀️

      امروز به شکر خداوند هدایتگرم به این قسمت از فایل بینظیر استاد عزیزم الگوبرداری از افراد موفق هدایت شدم و قصد دارم کامنت ها رو بخونم و نکته برداری کنم و امروز چقدر من سعادتمند بودم که به کامنت زیبای شما هدایت شدم چون امروز خیلی بی قرار بودم و با خودم کلنجار می رفتم با اینکه آدم صبوری هستم ولی یک وقت هایی آدم از کوره در میره و فکر می کنه که ساکن شده و هیچ حرکتی نمی کنه هر چند میدونم که در این جهان هیچ چیزی ساکن نیست ولی خُب ما آدم های نوپایی هستیم که بصورت خیلی هدایتی وارد این سایت گوهربار شدیم و داریم از این آگاهی ها استفاده میکنیم و برای باور سازی اهداف و خواسته هایمان و این خودش زمانبر است ولی امروز با این شعر آقای ملاصدرا که شما چقدر بموقع اینجا نوشتید و من هم چقدر در زمان درستی به این شعر هدایتی کامنت شما هدایت شدم کلی قلبم روشن شد .. کلی حالم خوب شد و کلی باورم بازسازی شد .

      میگ:

      خداوند بی‌نهایت است و لامکان و بی زمان

      اما به قدر فهم تو کوچک می‌شود

      و به قدر نیاز تو فرود می‌آید،

      و به قدر آرزوی تو گسترده می‌شود،

      و در ادامه

      راه می‌شود گم‌گشتگان را.

      نور می‌شود در تاریکی ماندگان را.

      شمشیر می‌شود رزمندگان را.

      عصا می‌شود پیران را.

      عشق می‌شود محتاجانِ به عشق را..

      خداوند همه چیز می‌شود همه کس را..

      ممنونم خدای هدایتگرم منو به این قسمت از کامنت زیبای شما هدایت کرد خداایاااا ممنون و سپاسگذارم

      خواستم تشکر و قدردانی کنم برای این آگاهی که امروز بهم یادآوری کردید

      نور و عشق و سلامتی و تندرستی و پول و ثروت و نعمت و برکت را برای شما و برای همه مون آرزو مندم

      🙏🙏🙏🙏🙏🙏👏👏👏👏🎉

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  7. -
    محمد جواد حجتی نژاد گفته:
    مدت عضویت: 3585 روز

    سلام با عرض خسته نباشید امیدوارم کتاب خوبی بشه.

    من پسری 27ساله هستم که در خانواده مذهبی متولد شدم پدرم نظامی است و دو خواهر و دو برادر دارم برادرانم ناتنی هستن ولی مادرمان یکی است و از من هم بزرگتر هستم ورابطه خوبی دارم من از بچه گی علاقه زیادی به الکترونیک داشتم وآرزو داشتم مهندس الکترونیک بشم.چالش زندگی من یا همان مشکلاتم از اول دببرستان شروع شد در سال اول مرود شدم و دوباره سال اول را خوندم و در سال دوم که به زور قبول شدم نتوانستم در هنرستان الکترونیک شرکت کنم ودر رشته دیگری مشغول به تحصیل شدم. موسیقی بیکلام تنها آرامش دهنده من درآن زمان بود که حتی اشک من را درمی آ ورد که کم کم هیچ لذتی نمی داد حتی به طبیعت هم که میرفتم بی تفاوت شده بودم وبه همه میگفتم حس هایم از بین رفته وکسی اعتنا نمیکرد با همین رویه وارد دانشگاه آزاد شدم که پدرم شهریه آن را پرداخت نکرد چون درست وحسابی دانشگاه نمیرفتم چون علاقه نداشتم و دانشگاه هم به خاطر شهریه پرداخت نشده از من امتحان نگرفتن ومن هم در همان ترم اول ترک تحصیل کردم که بامشگل دوم روبه رو شدم یک در خانه بودم که پست یک نامه برایم فرستاد که نوشته بود به خاطر ترک تحصیل به نظام وظیفه معرفی شدید منم به خانواده و اقوام گفتم هیچ کاری نمیشه کرد که سربازی نرم که با پاسخ منفی مواجه شدم خلاصه کارهای سربازی را انجام دادم که یک جای خوب بیفتم و پدرم هم گفتن من سابقه جبهه دارم برو از آموزشی بیا برات درست میکنم من هم راهی شدم در پادگان آموزشی هم غربت تمام وجودم را فرا گرفت که با انجام خواندن قرآن ودعا خوب شد بلاخره آموزشی تمام شد که با مشکل سوم روبه رو شدم پدرم دوباره ازدواج کرده بود و رفته بود من هم تنها کسی که میتوانست برای مسائل زندگی راه حل بدهد را از دست دادم وحتی سابقه جبهه خود را برایم نگرفت که کمتر خدمت کنم.ومن هم به مدت هشت ماه در سربازی غیبت کردم وبعد از هشت ماه دوباره رفتم ومحل خدمت من را عوض کردند که بتوانم تمامش کنم بلاخره تمام شد و مادرم به من 5میلیون داد گفت هر کار میخواهی انجام بده منم چون عشق اتومبیل داشتم سریع خریدم وبرای کار هم به پیک موتوری رفتم مدتی آنجا بودم و دیگر نرفتم چون اعصابم در طی این چند سال ضعیف شده بود دوباره بعد از مدتی رفتم مغازه کامپبوترفروشی مشغول به کار شدم و چون علاقه داشتم سریع یاد گرفتم اتومبیلم را عوض کردم ویک بهترشو گرفتم وتمام حقوقم را قسط میدادم تا اینکه دوستم در همانجا کار میکرد پیشنهاد شراکت داد گفت اتومبیلت را بفروش بیا شریک شیم ومن چون ترسرداشتم از اینکه پولم را از دست بدم ودیگر نتونم اتومبیل بخرم قبول نکردم و او با کس دیگری شریک شد من هم به تعویض اتومبیل ها ادامه دادم که فکر دانشگاه به سرم زد و ماشینم را به خاطر شهریه دانشگاه فروختم وباقی مانده پول خرج شد تا اینکه چون دیگر اتومبیل نداشتم کلا قید دانشگاه و همه چیز را زدم وخانه نشین شدم و افسرده دکتر رفتم تا خوب بشم اما نشد که نشد همش با خودم میگفتم چرا اینطوری شد همش پدرم را مقصر میدانستم که اگر بود من را راهنمایی میکرد که پولم را خرج نکنم یا اینکه نزارد اینقدر ماشین عوض کنم و هی به خدا میگفتم چرا اینجوری شد و جوابی پیدا نمکردم خانواده هم همش میگفتن برو سر یک کار بلاخره بعد از یک سال رفتم مغازه همان دوستم که قبلا پیشنهاد شراکت داده بود به موتور برایش پیک موتوری میرفتم و مدام خودم را سرزنش میکردم که چرا شراکت نکردم چون اوضاع مالیش خوب شده بود ورفته بود سر خونه زندگیش مدتی گذشت که یک شب موقع خواب به خدا گفتم خسته شدم یک راهی جلوی راهم قرار بدین چند روزی گذشت با یک فردی به طور ناخودآگاه دوست شدم آدم خنده رویی بود و خدا را مثل من نمیدید یک روز چند تا فایل از گوشی خود برایم فرستاد و خودش هم آنها را ندیده یکی از فایلهای استاد بود کلیپ انگیزشی شماره 2بود فک کنم که میگه( باید از خودمون سوال کنیم زندگیمون همون چیزیه که میخواستیم)دقیقا انگار برای من درست شده بود ذهنمو خیلی باز شد کلا وقتی نگاه میکردم حالم خوب بود با خودم گفتم بزار ببینم تو سایت دیگه چیه و هر وقت میرفتم تو سایت مطلبی پیدا نمیکردم شاید بخاطر این بود که با تلفن همراه میرفتم حدودا نزدیک یک سال شد که تونستم وارد سایت بشم وکلیپ های رایگان آن را دانلود کنم کلیپ( خداوند را بهتر بشناسیم )خیلی تاثیر گذار بود و(فقط روی الله حساب کن) به مرور حالم بهتر میشد و دارامدم بیشتر بعد جلسات 1تا3قانون آفرینش را خریداری کردم که فعلا فقط جلسه اول را جلوتر نرفتم موقعی که جلسه اول را گوش دادم اول از همه فکرم تغییر کرد دیدم به مو ضعات عوض شد بعد حدودا یک ماه که هر روز گوش میدادم موقعیت کاری به من پیشنهاد شد فک کنم 3موردی شد. یک روز دقیقا دوستم از راه رسید گفت برو تعمیرات موبایل یاد بگیر منم کمی پرس وجو کردم و بلاخره کلاس را رفتم کبعد از شش ماه یاد گرفتم الان هم با اینکه هنوز مغازه نگرفتم تلفنی کار میکنم هم موبایل و هم کامپیوتر جالب اینجاست که مشتریانم هر روز بیشتر و بیشتر میشوند والان هم دنبال مغازه میگردم و حالم هم بسیار خوبه (در ضمن کتاب معجزه سپاس گزاری وکتاب قهرمان هم واقعا به اعتماد به نفس و وارد کردن نعمت به زندگی کمک میکند)اینو مدیونه اول خدا و بعد گروه تحقیقاتی عباس منش هستم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 35 رای:
  8. -
    رضا بیگی گفته:
    مدت عضویت: 3648 روز

    سلام بر دوستان عزیز و گروه تحقیقاتی استاد عباس منش.

    من رضا بیگی هستم 20 سالمه .و حدود یک سالی هست که با استاد آشنا شدم .و دوست دارم قبل آشنا شدنم بگم .

    من گذشته جالبی ندارم و میتونم بگم توسط اطرافیان اعتماد به نفس من نابود شده بود و بسیار عصبی و منفی نگر بودم و پدرم خیلی دوست داشت شاگردی کنم چون در کار ساختمانی و بنایی فعالیت میکنه ولی من علاقه ای به کار کردن با پدرم نداشتم و درس مو خوندم و دیپلم گرفتم و برای کنکور دیوانه وار میخوندم و در نهایت رتبه 37 کشوری شدم البته چون من در ابتدایی و راهنمایی بسیار ضعیف بودم و معدل پایین داشتم و وقتی به دوستان ام می گفتم کسی باور نمی کرد و حالا وارد دانشگاه شدم و فکر میکردم دانشگاه فرشته نجات من خواهد بود اما فهمیدم باید مسیر جدیدی شروع کنم و خیلی از لحاظ مالی در مضیقه بودم و هر جا میرفتم برای کار یا قبول نکردند می گفتند دانشجویی و یا سرمون کلاه می‌گذاشتند و یادمه تابستان سال 1394 من روزی 10 ساعت کار میکردم اما متوجه شدم ماهیانه 700 هزار تومان بده کار میشوم و هیچ سودی نداشتم بلکه ضرر میکردم و بعضی مواقع توهم میزدم کشور ایراد خدا نمی خواد بدشانسی ولی حسی در درون من میگفت این نیست داستان پول و خیلی تحقیر شدم خیلی افسرده شده بودم و از لحاظ سلامتی وضعیت جالبی نداشتم و همیشه از خداوند کمک میخواستم که کمکم کنه و منو هدایت کنه و یادمه در سخنرانی آقای علی اکبر رائفی پور در سخنرانی مدیریت زمان تند خوانی و شیوه های جدید مطالعه را معرفی کرد و من پیگیر شدم و با سایت عباس منش دات کام آشنا شدم و 4 تا فایل استاد در سمینار معرفی تند خوانی گوش کردم و بسیار به من انگیزه داد و من از اون موقع پیگیر بودم و تا الان تمام فایل های رایگان استاد استفاده و بیش از 50بار گوش کردم و تا آنجا که تونستم تمرینات انجام دادم .و یکی از فایلهای که خیلی به من کمک کرد تا باورهای اشتباه شناسایی کنم اپلیکیشن ثروت بود که متوجه شدم داستان چیه. داستان اینه که چه باوری داری یا چه فرکانس ارسال میکنی و بقیه چیزها اصلا مهم نیستند .مثلا من فایلی رو نگاه میکردم و استاد میگفت یک دانشجو هم میتونه پول در بیاره اولش سخت بود چی جوری مگه میشه ؟ اما اول باید باور کنی تا ببینی با چگونه کاری نداریم. و افرادی که مثلا دانشجو بودند و ماهیانه 4 و5 میلیون تومان درآمد داشتند و هم کلاسی خودم هم بودن رو توجه میکردم می گفتم اگه اینها توانستند من هم میتونم و دوستان معجزه رخ داد شرکتی در رشته خودم پذیرفت که بروم کار کنم و در محل کار همکاران بسیار خوب و خدا رو شکر میکنم و در یکی از فایلها رایگان ثروتمندان هر کسب و کار استاد عزیز گفت باید متخصص بشید و من الان در کارم شروع به مطالعه کردم و باید بگم باورهای در ذهنم ایجاد کردم که میتونم متخصص بشم و …و یکی از فایلهای عالی استاد سه برابر کردن درآمد در یک سال که واقعا عالی است من با استفاده از این فایل ها درآمد خودم رو نسبت به سال گذشته بیش از 4 برابر کردم و من باور های که استاد میگه و خودم شناسایی کردم پول بدست آوردن راحته .من هرروز ثروتمند تر میشوم .هر روز شرایط و فرصت برای ثروتمند شدن بیشتر میشه .و….در یک فایلی ظبط کردم و هرروز و کل شب گوش میدهم و کتاب معجزه سپاس گذاری راندابرن رو بخوانید. و دوستان اگر می تونید عبارت های تاکیدی مثبت رو با صدای بلند تکرار کنید و اگر من درآمد ام رو چند برابر کردم واقعا بهای آن را پرداخت کردم منظورم اینه در مخاطبین گوشی من قبلا بیش از200تا مخاطب بود ولی الان 20تا هم نیست و همه رو پاک کردم و با افراد منفی اصلا کاری ندارم و دوستان احساس من اینه که همه ما می دونیم چی جوری از قانون استفاده کنیم اما مسأله اینه که ایمان نداریم .من آمدم اتفاقات زندگی خودم و اطرافیانم رو با قانون تجزیه و تحلیل کردم مثلا پدرم از دوستان خودش شنیده بود کارهای ساختمانی در تهران نیست و باور کرده بود و بیکار بود و برای کار هر از گاهی میرفت شیراز و من گفتم ببین باورهای ما کل زندگی ما رو میسازند و من رفتم در شهر جاهای که ساخت و ساز بود رو پیدا کردم و مدام به پدرم می گفتم در تهران خیلی کار هست و الگوهای در ذهن پدرم ایجاد میکردم و خدا رو شکر چند کار مختلف به پدرم گفتند که تا یک سالی کار گرفته فقط اینو در ذهنش من ایجاد کردم که کار هست و هرروز بیشتر و بیشتر میشه همین .البته پدرم این مباحث قبول نداره.و دوستان کتاب های دکتر ژوزف مورفی و دکتر وین دایر استفاده کنید خیلی ایمان قوی میکنه .و تا گفته نماند یک سالی میشه تلویزیون نگاه نمیکنم .و من درباره قانون با افراد زیادی حرف زدم البته الان نه دیگه حرفی نمیزنم و به تجربه من با کسی بحث نکنید و من صورتم جوش میزد به خاطر اینکه توجه میکردم ولی با تجسم صورتم زیبا و عالی شده

    و از خداوند سپاس گذارم که منو با استاد عباس منش آشنا کرد.امیدوارم که موفق سلامت ثروتمند باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 35 رای:
  9. -
    محمدحسین پیش بین گفته:
    مدت عضویت: 3890 روز

    «به نام خدای مهربان»

    خانواده عزیزم سلام،

    تقدیم به همه شما که لایق بهترین ها هستید

    نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت به غمزه مسئلت آموز صد مدرس شد (حافظ)

    بهمن ماه 1393

    توی شرکت بودم، لحظه به لحظه اون روز، به سرعت برام می گذشت، هنوزم تپش قلب و هیجان اون روز رو خیلی خوب به یاد دارم. چند روز بود که ذهنم رو به شدت درگیر کرده بود. از صبح تا شب دست از سرم برنمی داشت. تازه پروژه مون تمام شده بود و کار زیادی توی شرکت نداشتیم، دم به دم ساعت رو نگاه می کردم هنوز یک ساعت دیگه مونده بود تا 5:30 بشه و ساعت کاری تموم بشه. توی این مدت تمام نظرات خریداران سایت رو می خوندم و هی دوره می کردم. منطق به من می گفت اشتباه داری می کنی و این یک بازی تبلیغاتیه ، هی صفحه مانیتور رو نگاه می کردم فقط چند ساعت بیشتر مهلت نداشتم که با قیمت قبلی این دوره رو بخرم. اولین باری که چشمم به قیمت این دوره خورد فکر کردم 218 هزار تومانه، گفتم چه خبره؟! بعد که دقیق شدم ببینم که 218 هزارتومانه یا 21 هزار هشتصد تومان، با نهایت تعجب دیدم نه؟! چه خبره؟! دومیلیون و صد و هشتاد هزارتومان؟! گفتم این آقا چی فکر کرده با خودش که داره یکسری فایل دانلودی رو به این قیمت می فروشه؟! نهایتش می خواد یکسری مطلب از کتابهایی که خونده بگه دیگه. منی که پدرم استاد اقتصاد دانشگاه بود و مادرم معلم و خودمم 18 سال از عمرم رو توی مدرسه و دانشگاه گذرونده بودم و با توجه به علایقم از مهندسی و ریاضی گرفته تا علوم اجتماعی و فلسفه و عرفان و شعر مطالعه کرده بودم. این آقا چی می تونست به من یاد بده که توی اون درس های دانشگاه و کتاب های کتابخونه ام و اطلاعات پدرم نبوده. یک اعتراف اما دست از سرم برنمی داشت؛ این که بعد از این همه درس خوندن الان توی چه شرایطی زندگی می کنم؟ شرایطی که نه ایده آل، بلکه از یک حالت طبیعی مورد انتظارت هم پایین تره، دیگه واقعاً احساس می کردم بازیگرم. هر روز صبح می رفتم جلوی آینه و موهام رو شونه می کردم، کت و شلواری رو که برای یکی از همایش ها، مدیرعامل برای من و یکی از همکارهام خریده بود رو برای رفتن به شرکت می پوشیدم و ادکلن می زدم، تا بتونم انتظارات مدیر شرکت رو از یک مدیر روابط عمومی شسته و رفته برآورده کنم. همون موقع هم که برای مصاحبه رفته بودم، دخترخاله م که اونجا کار می کرد خیلی تعریف من رو به مدیر شرکت داده بود که فوق لیسانس جامعه شناسیه و از خانواده دانشگاهیه. به محض اینکه از در خونه می زدم بیرون و به پراید مدل نودم برمی خوردم که به تازگی و برای اولین بار توی زندگی ام اونم با فروش سهمی که در یک مؤسسه داشتم خریده بودم، بهم یادآوری می شد که کجام! توی یکی از ارزون ترین محله های تهران. در و دیوارهای کوچه رو می دیدم و یادم می آمد که تا رسیدن به شرکت، باید به فکر پول باشم که خربزه آبه. در و باز می کردم و خم می شدم و شاسی در صندوق عقب رو از کنار صندلی می زدم. کت و شلوار و کیف چرمی و پلاستیک غذام رو باید می انداختم توی صندوق ، تا هم جای مسافرها باشه و هم سر و وضعم با انتظار مردم از یک راننده تاکسی مطابقت داشته باشه. از اینجا اگه درست کار می کردم تا شرکت ما که توی میدون شیخ بهایی بود می تونستم دو سری مسافر بزنم و حدود 15 هزار تومان دربیارم و بعد از ظهر هم اگه مسافر می خورد می شد 30 هزار تومان، خودش کلی کمک خرج بود. از اونجا که دوست داشتم بیشترین استفاده از زمانم رو بکنم. یکسری از فایل هایی که از اینترنت دانلود کرده بودم رو توی ماشین می گذاشتم، اولش خجالت می کشیدم؛ به محض این که مسافری سوار می شد، صدا رو قطع می کردم، آخه خیلی به نظر خودم بی تناسب بود که آدمی که مسافرکشه بیاد “آهنگ های فرانسوی و انگلیسی” و “حافظ با صدای موسوی گرمارودی” و “اشعاری از دیوان شمس با صدای دکتر سروش ” “ویژگی های آدم های موفق” و یا “چگونه درآمد خود را در طی یکسال دو برابر کنیم” گوش بده، احساس می کردم مردم توی ذهن خودشون با تمسخر بهم می گند بدبخت تو اگه خودت خوب بلد بودی و راه و چاه رو می دونستی، که الان مسافرکش نمی شدی. تازه اگه می فهمیدند که از خونواده ی دانشگاهی ام و فوق لیسانس هم دارم که دیگه بدتر. اما حالا 5 سال بود که از ازدواج من و لیلا می گذشت و نیکان چند ماهی بود که به دنیا اومده بود. دوست داشتم همیشه پسرم توی شرایط بهتری از من رشد کنه، اشتیاق تمام وجودم رو گرفته بود. دیگه تصمیم گرفته بودم برای بهتر شدن زندگی ام هر کاری کنم. دیگه نمی تونستم مسئولیت ام رو در قبال نیکان و لیلا انکار کنم ، من و لیلا تصمیم گرفتیم که نیکان به دنیا بیاد و حالا هم اون در جمع ما بود و من قهرمان پسرم و نگهبان خونوده ام بودم. لذت تصور رسیدن به رویاها و خواسته هام، لبخند نیکان و لیلا، از رنج تمسخر مردم و تغییر روش زندگی ام خیلی بیشتر بود. توی اون دقیقه های آخر کار باید بالاخره تصمیم ام رو می گرفتم که برم خونه یا برم به مجتمع ملت توی بزرگراه نیایش که خیلی هم از محل کارم دور نبود. بالاخره پول کمی نبود اون هم توی شرایطی که خودم توی وضعیت مالی خوبی نبودم. حتی اگه هم می خواستم قرض کنم و پول رو بدم، برای منی که تا حالا رقمی بیش از 30- 40 هزارتومان از فروشگاه های اینترنتی خرید نکرده بودم، یک ریسک بود. با اینکه صدبار صفحه محصول و نظرات رو خونده بودم اما باز دلم جا نگرفت. ساعت 5:30 شد، انگشت زدم و زودتر از بقیه همکارها رفتم، از دم آسانسور تا زمانی که 9 طبقه رو بیام پایین، توی ذهنم جزئیات نه میلیون از دست رفته ای اومد که یک ماه مونده به عروسیمون توی یک صندوق خانوداگی گذاشته بودیم به این امید که بعد از 3 ماه دو برابر اون رو بهمون وام بدهند و بتونیم اول زندگی، خونه بخریم، 9 میلیونی که دقیقاً اواخر دی ماه 5 سال پیش بود که من به لیلا گفتم از حساب مسکن اش که برای وام مسکن گذاشته بودیم دربیاره و به حساب پسرخاله ام برای صندوق بریزه، اونموقع بیچاره لیلا نمی دونست که یک ماه قبل از عروسی، بهمون خبر می دن که صندوق برشکسته شده و حالا باید 5 سال شوهرش به دنبال گرفتن پول بدوه. تازه بعد از 5 سال دادگاه و شکایت و دعوای خانوادگی و بدو بدو. توی دلم جنگ ترس ها و امیدهام ولم نمی کرد. اما اشتیاق و امیدم به حدی بود که باز حاضر بودم قماربازی کنم. قماربازی برای سرنوشت خودم و خونواده ام. شعر مولانا توی ذهنم می پیچید، خنک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش، بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر. از آسانسور که پیاده شدم به سرعت به سمت ماشینم رفتم. تصمیم ام رو بالاخره گرفتم ، ریسکی نداشت که برم سراغ پردیس ملت، لااقل با دفترشون از نزدیک آشنا می شدم. ماشین رو روشن کردم و به سمت بزرگراه نیایش حرکت کردم. دم پارکینگ مجتمع نگهبان جلوم رو گرفت گفتم سریع می رم می آم، یک سوال فقط دارم. گذاشت پارک کنم. اولین بار بود توی پردیس سینمایی ملت می رفتم، سال ها بود به دلیل درگیری ها و مشغله های زندگی وقت رفتن به تئاتر و سینما و از این جور برنامه ها رو نداشتم. وارد مجتمع شدم. با توجه به اینکه کارشناسی من مرتبط با معماری بود، طراحی مسیر و دسترسی فضاها برام جالب بود. انگار داشتم پا به یک دنیای دیگه می گذاشتم. با یک رمپ طولانی و پیچ در پیچ که با هیجانم همخونی غریبی داشت و اونو به اوج می رسوند مواجه شدم. از یکی از خدمه ی اونجا پرسیدم که گروه تحقیقاتی عباس منش کجاست و اون ها گفتند که همین مسیر رو ادامه بدهم. درست یادمه این مسیر رو ادامه دادم تا رسیدم به یک پیشخوان و یک میز که پشت اون میز یک آقا نشسته بود، و یک استند هم کنار پیشخوان بود که روی اون بنری درج شده بود که چگونه درآمد خود را در طی یکسال سه برابر کنید. و در جای دیگه هم تبلیغ دوره تندخوانی بود، یک دفعه به خودم اومدم که اصلاً همین دوره تندخوانی بود که منو با این سایت آشنا کرد و قرار بود که یک بسته “دوره تندخوانی” بخرم . ماجرا از این قرار بود که بعد از تمام کردن سربازی و مشغول کار شدن در این شرکت، یک روز توی خونه چشمم به کتابخونه ام افتاد و کتاب هایی توجه ام رو به خودشون جلب کرد که قبل از ازدواج و اوایل ازدواجم خریده بودم اما به دلیل مشغله ی زندگی خیلی هاشون رو نصفه نیمه رها کرده بودم و بعضی ها رو حتی لاشون هم باز نکرده بودم. حالا خدا رو شکر سربازی رو رفته بودم اما کار و زندگی و بچه بیشترین زمان روز رو از من می گرفت. اما از اونجایی که اشتیاق و علاقه ام به کتاب خوندن و دونستن به حدی زیاد بود، تصمیم گرفتم یک کاری کنم و هرجوری شده یک راهی پیدا کنم. به ذهنم اومد که شاید بشه از طریق تندخوانی بتونم راهی پیدا کنم و همین شد که شروع کردم به جستجوی آموزش های تندخوانی توی اینترنت که با بسته آموزشی تندخوانی ای روبرو شدم که نه نرم افزار داشت و تازه گرون تر هم نسبت به سایر بسته های آموزشی مشابه اش توی بازار بود. اما این دفعه این بسته ی آموزشی نبود که به چشمم اومد، 3 تا فایل صوتی رایگان بود که به من می گفت چطوری در مدت یکسال درآمدتون رو را سه برابر کنید. توی اون شرایط مالی ، کنجکاوی ام برانگیخته شد، از این جور تبلیغات زیاد دیده بودم و همیشه به ذهنم می اومد که این ها کلاه بردارند. اما این دفعه چون رایگان بود و هیچ ریسکی برام نداشت، تصمیم گرفتم که برای یکبار هم که شده به عنوان یک جامعه شناس ببینم این آدم ها چی به خورد مردم می دند که جماعتی می آند به سراغشون. بنابراین عضو سایت شدم و این فایل ها رو دانلود کردم. وقتایی که توی شرکت بیکار می شدم این فایل ها و فایل های رایگان بعدی رو گوش می دادم، یک تفاوتی در این فایل ها نسبت به آموزش های مشابه ای که قبلاً باشون برخورد کرده بودم به چشم می خورد. یک سادگی و روانی از یک طرف و از طرف دیگه یک ایمان و صداقت و هیجان عجیب و تجربه های شخصی توی گفته ها و صداهای این آدم بود که بی شباهت به ذهنیت خودم نبود. از اونجایی که بخش زیادی از جماعت دانشگاهی، خیلی بیشتر از محتوا به چارچوب ها و قوانین آکادمیک و دستور زبان دانشگاهی اهمیت می دند و منم بنا به زندگی خانواده گی و تحصیلاتم تحت تأثیر همین نظام آموزشی بودم. بعضی وقت ها صحبت های عامیانه و مثال های ابتدایی و روزمره این شخص از زندگی خودش دلم رو می زد و احساس می کردم خیلی ابتدایی حرف می زنه اما از طرف دیگه نگاهی که به قرآن و زندگی داشت شباهت زیادی به دیدگاه تغییر یافته خودم از سال 1381 نسبت به قرآن داشت (دوستانی که علاقه مند به ماجرای تغییر دیدگاه من نسبت به قرآن و تحولی که در نگرش من به این کتاب در سال 1381 پیش آمد می توانند به پاسخ من به پرسش عقل کل تحت عنوان “چگونه می توان حتی وقتیکه درون یک مشکل بزرگ گیر افتاده ایم، به کلیدی ترین اصل قانون، یعنی احساس خوب داشتن عمل کرد؟” مراجعه کنند) همینطور جسارت و جراتی که در مواجه با خواسته ها و رویاهاش داشت و همین که حاضر شده بود با شهامت و ایمان کارهایی انجام بده که بسیاری از آدم ها، حاضر به انجام اون ها نیستند و نبودند من جمله خودم، منو بیشتر مجذوب مسیری می کرد که خودش مدعی بود در اون رفته و بهاش رو پرداخته و موفق شده و بقیه هم دعوت به همون می کرد، طبیعتاً واقعاً به خودم می گفتم که اگر این آدم واقعاً این کارها رو کرده باشه کارهایی که بیشتر مردم و حتی همون قشر دانشگاهی دکتر و مهندس هم از انجام اونا ترس دارند، من دیگه حرفی برای گفتن ندارم و حاضرم مدتی مریدی این شخص رو بکنم. حتی اگه همه مسخره ام کنند که یک آدم دیپلمه رو کردی مرشد و راهنمای خودت. تو که خودت فوق لیسانسی و پدرت استاد اقتصاده چرا گول این حرف ها رو می خوری؟! این ها یک مشت بازاریابی برای کارشونه؟! اما توی ذهنم یک نیرویی می گفت، حتی اگه بازاریابی هم برای کارشونه، باز حرف های درستیه و انجام این کارها ایمان و باور خیلی قوی ای می خواد. یک روز که داشتم فایلی تحت عنوان “چشم زخم” رو نگاه می کردم، ناگهان منقلب شدم. بیایی جلوی دوربین و با اطمینان بگی که 7 ساله که مریض نشدی و هرکسی رو که می شناسید بگید بیاند منو چشم بزنند که مطمئناً نمی تونند چرا که من فقط به الله باور دارم و هیچ نیروی دیگری! همین اقدام جلوی دوربین کافی بود که تردیم نسبت به ایمان این آدم، خیلی کمتر و کمتر بشه؛ از اون موقع حدود 2 ماه می گذشت و من حالا از کنار پیشخوان یک نگاهی به بنر می انداختم و یک نگاهی به مردی که جلوی میز نشسته بود. هنوز مردد بودم اما باید بالاخره سوال می کردم. رفتم سراغ اون آقا به بهونه ی این که بتونم یک نگاهی به پشت سرش بندازم که در ورودی دفتر بود و باز بود ، قیمت دوره رو در حالی که می دونستم باز سوال کردم. سعی کردم یک جوری از پشت سرش داخل دفتر رو برانداز کنم و ببینم اون تو چه خبره؟ فقط تونستم صدای چند نفر که داشتند با هم صحبت می کردند رو بشنوم. باز از اون آقا تشکر کردم و کمی رفتم اون طرف تر تا تصمیم خودم رو بگیرم. یک خانمی بعد از چند دقیقه اومد پشت پیشخون و اون آقا رفت داخل، باز نمی تونستم بی خیال بشم و رفتم به سمت خانمه، سلام کردم و پرسیدم که فرق بسته روانشناسی ثروت با فایل های رایگان چیه؟ گفت که خب کامل تره، اون خانم خیلی آرام بود، نمی دونم چی شد که بهش اعتماد کردم ازش پرسیدم که خانم شما که خودتون اینجا کار می کنید درآمدتون با این دوره 3 برابر شده؟ با آرامش بهم جواب داد، بله. برام خیلی عجیب بود که هیچ اصراری برای این که سعی کنه تشویقم کنه که این دوره رو تهیه کنم نداشت. ازش پرسیدم شما تا کی هستید؟ گفت نهایتاً تا نیم ساعت دیگه. ازش پرسیدم با توجه به اینکه توی سایت اومده کسایی که مشکل مالی دارند فعلاً از همین فایل های رایگان استفاده کنند،خب چه فرقی می کنه این فایل ها با فایل های پولی؟ باز جواب قبلی رو بهم داد که این فایل ها همون موضوعات هستند اما به شکل کامل تری ارائه شده اند. بالاخره تصمیم ام رو گرفتم، دلم رو زدم به دریا، توی اون شرایط سخت مالی، اما این بار تصمیمم برای موفق شدن خیلی جدی تر بود. من باید هر طوری بود موفق می شدم. فقط این رو می دونستم حتی اگه این دوره و مطالبش یک صدم دروغ و کلاهبرداری هم باشه اما باید این رو هم امتحان کنم. زنگ زدم به خواهرم موضوع رو باهاش مطرح کردم و ازش خواستم که به کارتم مبلغ مورد نظر رو فعلاً بریزه، اینترنتش اشکال داشت و نتونست بریزه، یک لحظه می تونستم باز بی خیال همه چی بشم، توی ذهنم اومد بی خیال شو، مرد حسابی تو می خوای به اندازه پول یک گوشی اپل و یا لپ تاپ پول این فایل ها رو بدی که حتی دی وی دی اش رو هم بهت نمی دند. اما این دفعه مصمم و جدی بودم، باز زنگ زدم به یکی از دوستام و از اون خواستم تا خواهرم بتونه پول رو به کارتم انتقال بده، اون فعلاً اگه تو حسابش داره پول رو به کارتم انتقال بده. و در نهایت این کار انجام شد. کارت رو دادم به اون خانم و کارت رو کشید و به من نشون داد که چطوری می تونم برم فایل ها را دانلود کنم. برای اولین بار توی عمرم پولی داده بودم در ازای دریافت هیچ چیز فیزیکی، حال خیلی عجیب داشتم، یک جورایی گیج بودم از کاری که کردم. از اون خانم خداحافظی کردم و به سمت ماشین رفتم، دو میلیون و صد هشتاد هزار تومان پول داده بودم و حالا باید می رفتم به لیلا می گفتم که لیلا بالاخره خریدم. و لیلا هم طبیعتاً چی می گفت؟! می گفت تو دیوانه ای مرد. تازه پولمون رو بعد از 5 سال گرفتیم تو مثل اینکه برات درس عبرت نمی شه. سعی کردم این تصاویر و افکار و ترس ها را ندیده بگیرم و به موفقیت هایی که بهشون می رسم فکر کنم. توی ماشین که سوار شدم. به محض اینکه از پارکینگ ماشین رو درآوردم پنجره رو دادم پایین تا کمی هوای خنک بیرون گرمای درونم را کمتر کنه. نسیم خنک و ملایمی میومد . موزیک آهنگ های تجسمی رو گذاشتم، وقتی که از تونل توحید به سمت جنوب می رفتم. غول چراغ جادو رو می دیدم که به من می گفت سرورم در خدمتم. ماشین های مدل بالایی که از کنارم می گذشت، رو یک آن می دیدم که جای اون راننده نشسته بودم. من باور کرده بودم که توی مسیر موفقیت قرار گرفته ام. خیلی حال عجیبی بود، هیچ تردیدی نداشتم، فقط با هیجان به سمت خونه می رفتم و لبخند بر لبام بود. دوست داشتم سریع تر به خونه برسم تا اولین فایل دوره رو دانلود کنم و شروع کنم به نگاه کردن و تمرین کردن دوره. کلید رو انداختم و وارد خونه شدم. لیلا، نیکان رو روی کریر گذاشته بود و کنارش نشسته بود. بهش با خوشحالی سلام کردم ، گفت دیر اومدی! چی شده انقدر خوشحالی، با حالتی از اطمینان گفتم که بسته روانشناسی ثروت رو خریدم. گفت پول از کجا گیرآوردی تو که تو کارتت پول نداشتی؟ گفتم از حسین قرض گرفتم. لیلا برخلاف اون تصورهایی که از عکس العمل هاش توی ذهنم اومد اصلاً برخورد نکرد، فقط وقتی حالت مصمم من رو دید، گفت فقط اگه پولدار نشی خودت می دونی و من، پدرت رو در می آرم!

    سه ماه بعد: فرودین ماه 1394

    ترس های زیادی داشتم اما چند ماهی بود یاد گرفته بودم باور کنم که فرصت ها و موقعیت های زیاد و بهتری برای پیشرفت من وجود دارد. از من خواسته شده بود که نهایتاً تا هفته اول عید شرایط خودم را جهت همکاری با شرکت بگم و اون ها هم تصمیم بگیرند که می خواند با این شرایط ادامه بدیم یا نه؟ تنها چیزی که من رو با شرایطی که داشتم نگه می داشت ترس از دست دادن کار و وضعیت و شرایط مالی ام بود. رویای کار برای خودم و درآمد بیشتری را داشتم و حاضر نبودم با هر شرایطی کار کنم. همین موضوع باعث شده بود که حاضر بشم، بسته روانشناسی ثروت را بخرم. حالا وقت اون بود که از قوانینش استفاده می کردم. می دونستم که باید درخواست تغییر وضعیت کار و افزایش حقوق رو بدم. من به طور جدی می خواستم که درآمدم بیشتر بشه. ترس به ذهنم فرمان می داد که با این شرایط ادامه بدم، خیلی ها بهم می گفتند که توی این اوضاع کسب و کار، درآمد و کار بدی ندارم، همه اش بهم می گفتند سعی کن همین موقعیت ات رو حفظ کنی. اما روح و رویاهایم چیز دیگه ای از من می خواست. هفته اول نرفتم. حدود 16 فروردین بود، وارد شرکت شدم. گفتم من فکر هام رو کردم. گفتند پشت در بمونید الان جلسه دارند، خودشون صدات می زنند. ایستادم. شرایطم را باز مرور کردم. هی به خودم نهیب می زدم که قرار شد که اون چیزی رو که دوست داری بهش برسی رو به صراحت بخوای و بیان کنی و باور داشته باشی که بهش می رسی. گفتن اینکه شهامت داشته باشی یک چیزه اما اینکه واقعاً شهامت داشته باشی یه چیز دیگه است. ترس هام بهم هجوم می آوردند تا تسلیمم کنند. به هیچ عنوان نپذیرفتم سعی کردم به این فکر کنم که نهایتاً بیکار می شم. خب بشم مگه قبل از این که سرکار بیایم بی کار نبودم. پس اگه قبلاً کار پیدا کردم باز هم با توجه به توانمندی ها و مهارت هام بازم می تونستم کار پیدا کنم. لحظه ای در فکر بودم که صدام زدند و گفتند بفرمایید. وارد اتاق شدم. شرایطم را گفتم، و اون ها هم منو دوستانه به پذیرش شرایط قبلی ام ترغیب کردند، وقتی دیدند که برای شرایط پیشنهادی ام مصر و مصمم هستم وکوتاه نمی آم، نپذیرفتند. نمی دونستم که قراره چی بشه! اما تو اون لحظه فقط می دونستم که بالاخره موفق شدم به قانون عمل کنم و پل های پشت سرم رو خراب کنم. دیگه نباید تردید می کردم و باید باور می کردم که اتفاقات خوبی جلوی راهمه. حالا می فهمیدم توکل کردن یعنی چه؟ به طرز شگفت انگیزی شهامت و عزت نفسم بیشتر و بیشتر شده بود، آرامشی عجیب تمام وجودم را گرفته بود و هیچ اثری از ترس ها و دلهره هام نبود!

    دو روز بعد:

    دو روز بود که سر کار نمی رفتم اما مطمئن بودم اتفاق بهتری در راهه، از طرفی با امیدی که در من ایجاد شده بود، می خواستم کار خودم رو راه بندازم. یک ماهی بود که مصمم به دنبال ثبت یک مؤسسه فرهنگی هنری افتاده بودم. یک مؤسسه ای که می تونستم خودم صاحب امتیاز و مدیرمسئولش باشم. توی شرکت برای برگزاری همایش ها تونسته بودم به عنوان مدیر روابط عمومی کارهای زیادی رو انجام بدهم و تقریباً موفق بودم. تونسته بودم برای مجوز برگزاری یک همایش ملی و بین المللی پیگیری کنم و مجوز بگیرم. تونسته بودم حمایت های سازمان ها و وزارتخانه های و دانشگاه های زیادی رو با نامه هایی که نوشته بودم و پیگیری هایی که کرده بودم بگیرم. تونسته بودم یک کمیته علمی متشکل از بهترین اساتید دانشگاه رو تشکیل بدهم. حالا دیگه وقتش بود که از مهارت هام برای کار خودم استفاده می کردم و برای موفقیت ام تلاش می کردم و پشت خودم می ایستادم. فقط باید توانمندی هام رو می نوشتم و در خودم احساس لیاقت می کردم و یک قدمی برمی داشتم. برای این که یک مؤسسه ثبت کنم تقریباً همه چیز مهیا بود، مدرک کافی و سوابق کافی داشتم اما همیشه ترس هام نمی گذاشت حرکت کنم. توی ذهنم همیشه این می اومد که تو که سرمایه کافی نداری، تجربه کافی نداری، توی خونواده تم که کسی نیست که تا حالا این راه رو رفته باشه و موفق شده باشه، تازه داداشتم علی که در مقیاس کوچک تری توی اهواز رفت کانون تبلیغات زد بعد از چند ماهی از تولد آرش، علناً دفترش تعطیل شد و نتونست دووم بیاره و آخرش هم دفترو تعطیل کرد و رفت از طریق پدر زنش، توی شرکت نفت به صورت قراردادی استخدام شد. دیگه چه برسه به تو که همیشه سرت تو کتاب و درسات بوده و تجربه کافی از این جور کارها نداری. شنیده ها و دیده ها و تجربه های خودم و دیگران و باورهای گذشته و حرف های پدر و مادرم همه توی گوشم داد می زدند که تو نمی تونی تو کار آزاد موفق شی. اما فهمیده بودم که این ها واقعیت محض نیستند و فقط واقعیت های اند که از ترس ها و باورهام نشأت گرفتند. واقعیت هایی که دیگه می دونستم همونجوری که شکل گرفته اند، می تونم با تکرار شنیده ها و دیده ها و احساس های خوب و با ایجاد باورهای جدید بوجودشون بیارم. فقط کافی بود یک نگاهی به دور و برم می انداختم، باید می دیدم مدیری رو که تا دو روز پیش باهاش کار می کردم چطور موفق تر از من شده! باید می دیدم که چطور یک نفر همسن و سال خودم و دیپلمه تونسته شرکتی رو بنا کنه که چند تا فوق لیسانس و لیسانس از جمله خودم براش کارکنند در حالی که نه باباش پولدار بوده و نه حتی مثل من یک پدر استاد دانشگاه داشته و این همه ارتباط، این ها همه مواردی بود که هر روز داشتم توی فایل های صوتی و تصویری به نحوی می دیدم و می شنیدم و انقدر گوش می دادم که داشت به آرامی توی ذهنم حک می شد و قدرت می گرفت و با حضورشون به من هم قدرت و ایمان بیشتری می داد. باید طبق آموزه های این دوره و فایل های رایگان، تا می تونستم آدم هایی رو می دیدم که شرایط مشابه و یا حتی بدتری از من داشتند اما تونسته بودند موفق بشند. دکتر ماپار، متخصص پوست و مو، که پدر دوست صمیمی ام بود به ذهنم اومد که در حالی موفق شده بود که توی کودکی پدر و مادرش از هم جدا شده بودند و با مادرش در سختی بزرگ شده بود توی ذهنم ماجرای زندگی اش و بعضی از شرایط مشابه اش با من تکرار می شد شرایط سختی که بعد از سربازی اش باهاشون دست و پنجه نرم کرده بود، اون بعد از سربازی، درحالی که زن گرفته بود، دایی هاش اصرار داشتند که بره پیششون بازار کار کنه اما مادرش باور داشت که پسرش می تونه دکتر بشه و همین باعث شده بود که بره دانشگاه علوم پزشکی شیراز و با وجود داشتن سه تا پسربچه پشت سر هم خردسال تونسته بود درس بخونه و الان یکی از بهترین متخصص های پوست بود، حالا من چی می تونستم بهونه بیارم که فقط نیکان رو داشتم و تازه لیلا هم شاغل بود. همه ی این الگوها توی ذهنم بیشتر و بیشتر شکل می گرفت، و دیگه داشتم بیشتر و بیشتر باور می کردم که می شه کارهای بزرگی کنم.

    داشتم فرم های و مدارک درخواست تأسیس مؤسسه رو آماده و تو خونه تکمیل می کردم که یک دفعه، دکتر صارمی با من تماس گرفت، این بار سوم بود که با این شخص صحبت می کردم، آخرین باری که باهاش صحبت کردم یک ماه پیش بود که برای گرفتن موافقت و امضاء فرم های مجوز همایش به دفتر یکی از دوستانش توی خیابون انقلاب رفته بودم. توی اونجا درباره نحوه کارم صحبت کردم و درد و دل هایی رد و بدل شد. ناقد شرایط مالی قشر دانشگاهی و فرهنگی بودم؛ با حرارت و قاطعانه صحبت می کردم. خیلی این موضوع رو پیش کشیدم که علیرغم داشتن توانایی و اطلاعات اساتید دانشگاه، چرا باید برگزار کننده های بیشتر همایش های علمی از قشر غیر دانشگاهی باشند؟! در حالی که شرکت های خصوصی از اعتبار دانشگاهی ها برای پیشبرد کارهاشون تا جایی که می تونند استفاده می کنند و در نهایت با عزت نفس کامل اعلام کردم که اگر دکتر و دوستان دانشگاهی اش متمایل باشند من حاضرم برای برگزاری همایش ها و کنفرانس های علمی به صورت مشترک باهاشون همکاری کنم. حالا دکتر تماس گرفته بود، ترسیدم مسئله ای در خصوص کنفرانس باشه و این در حالی بود که من دیگه توی اون شرکت حضور نداشتم. منی که با این همه قاطعیت صحبت کرده بودم و ریش گرو گذاشته بودم که دکتر به عنوان یکی از اعضای هیأت علمی موافقت خودش رو اعلام کنه، حالا اگر می فهمید که دیگه توی شرکت کار نمی کنم، صورت خوبی نداشت. با خوشرویی صحبت می کرد، گفت که در خصوص پیشنهاد من جهت راه اندازی یک کار مشترک فکر کرده و پیشنهاد و حرف های من تأثیر زیادی روش گذاشته، گفت خوشبختانه یک جایی رو هم یکی از دوستاش بدین منظور در اختیارش گذاشته، قرار شد فردا ساعت 3 بعداز ظهر توی مکان همون دفتری که می گفت همدیگه رو ببینیم و با هم مفصلاً صحبت کنیم. نمی دونستم که قراره چه اتفاقی بیافته اما مطمئن بودم توی مسیر درستی هستم. زمان موعود رسید و یک جایی توی مسیر قرار گذاشتیم و با هم به دفتر مورد نظر رفتیم. دفتر خوبی بود و تجهیزات به نسبت کافی ای داشت. حدود یک ساعت با هم صحبت کردیم و نهایتاً توافق کردیم که من بیام وقت کاری خودم را به اون دفتر اختصاص بدم و در ازاش، در شروع کار حقوقی معادل همون کار قبلی ام بگیرم اما با این تفاوت که هم مدیریت و برنامه ریزی کار در اختیار خودم باشه و هم سهمی از درآمدهای کارهای مشترک دریافت کنم. اون جلسه داشت و سریع رفت. در حالی که روی میز مدیرعاملی نشسته بودم به کلیدها و ریموتی که به این راحتی در دست هام قرار گرفته بود با شگفتی و خوشحالی نگاه می کردم. حالا می تونستم برم خونه و به لیلا بگم اینم کلید دفترم! دیدی قانون چه با سرعت عمل می کنه!

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 34 رای:
    • -
      زینب سلمان زاده گفته:
      مدت عضویت: 2489 روز

      بنام خدایی که بشــــــدت کافیست

      دوست عزیز و ارزشمندم سلـــــام🙋

      قبل از این، اگر کامنتی میدیدم طولانی هست با تردید میرفتتم که بخونمش ولی الان که به این کامنت شما هدایت شدم از همون اولش یه انرژی خاصی تو وجودم شکل گرفت و کلمه به کلمه اش رو خوندم بدون اینکه حتـــــی ذهنم یه بار مثل قبل بهم بگه خیلی طولانیه حالا نخونی هم اشکالی نداره😀

      تازه فقط قسمت اول کامنت تون رو خوندم و همین الان میخوام برم قسمت دومش رو هم نوش جون کنم ولی دوست داشتم تو همین قسمت اولش یه اِستُپی کنم و بیام واست بنویسم و تحسین ات کنم برای این تعهدتون

      دوست ارزشمندم هر لحظه تون توحیدی تر و ثروتمندتر در پناه رب العالمین😊

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
        • -
          زینب سلمان زاده گفته:
          مدت عضویت: 2489 روز

          سلام به روی ماهتون دوست ارزشمندم😊

          آره خیلی یاداوری و تکرار این جمله بی نهایت بهم کمک کرده و میکنه، اوایل که اصلا نمی تونستم چیزی بنویسم اینجا که لاجرم بخاطر اعتمادبنفس بود ولی وقتی شروع کردم نوشتن، با جمله های مختلفی متنم رو شزوع میکردم ولی یه دفعه بنام خدایی که بشدت کافیست تو وجودم جاری شد و یه حسی بهم گفت زینب این رو تکرار کن با خودت باید بشینه تو تمام وجودت، منم هر روز با خودم تکرارش میکردم و اینم بگم روزای اول فقط در حد یه جمله در حد حرف بود ولی هر بار که تکرار میکردم بیشتر یه یک باور به یک یقین تزدیک میشد، تا جایی که یه بار تو یه مکالمه ای با کسی که همیشه نماز اول وقت و و و به موفقیت هام کا بدون نیاز به پارتی و دقیقا به همین دلیل (خدایی که بشدت کافیست و همه چیز میشه تازه اون موقع من اصلا مثل الان عمل نمیکردم و باز هم خیلی جا داره بهترها عمل کنم از همین الان) اون شتص بهم گفت حالا درسته خدا کافیه و شزوع کرد به اشاره یه اهمیت بالاتر دیگران و و ، اونحاست که فهمیدم این ها رو من اصلا نیازی نیست به کسی بگم، خدا حرف نیست، به نماز اول ویت و و نیست، به استدلال هایی که به اسم قران و خدا چسبونده شد و قایم شدن پشت اون نیست، یه باوره یهویقین که با تعقل و تدبر باید بهش برسیم و هر روز تلاش کنیم بهتر بشیم در اون‌، واسه همین دیگه خیلی وقته سعی میکنم تو هیچ بحثی شزکت نکنم و البته حساس هم نشم به قول استاد تا یکی جلو من از این چیزا صحبت کرد زود بخوام فرار کنم از اون موقعیت مثل اینکه مسموم شده باشم😄 خیلی راحت یه لبخند میزنم و سعی میکنم گفت و گو رو تغییز بدم

          خدایا شکــــــرت

          الان ساعت ۷ صبح از معدود دفعاتی که این ساعت چک میکنم سایت رو ولی امروز یهم گفته شد قبل اینکه روزت رو شروع کنی و البته بعد نوشتن ستاره قطبی ام بیام رو چک کنم و دیدم شما دوست عزیز واسم کامنت نوشتی و اومدم تا نوش جانشون کنم😊

          هر لحظه تون عشق باشه و برکت و توحیدی تر و ثروتمندتر در پناه رب العالمین

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
      • -
        محمدحسین پیش بین گفته:
        مدت عضویت: 3890 روز

        سلام و درود بر شما دوست ارزشمند و مهربان، بسیار خدا رو سپاسگزارم که این متن علیرغم گذشت ماه ها و سال ها از نگارش اش اثرگذاره و می تونه چراغ راهی در این مسیر زیبا باشه، از خدای مهربان ، توحیدی ترین لحظه ها و بهترین ها رو براتون می خوام.

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
        • -
          زینب سلمان زاده گفته:
          مدت عضویت: 2489 روز

          بنام خدایی که بشدت کافیست

          و باز هم سلام دوست عزیز و ارزشمندم😊

          واقعا چقدر این قانون بی نهایت دقیق عمل میکنه که به قول شما همین یه دونه متن شما علیرغم گذشت ماه ها و سال ها از نوشتنش، من امسال بعد از 4 سال بهش هدایت میشم و نوش جانش میکنم، وقتی آگاهانه روی خودمون کار میکنیم و هر روز سعی میکنیم بهتر و قوی تر عمل کنیم چقدر باعث رشد خودمون و جهان میشیم حتی خودمون هم حواسمون نیست اصلا، خدایا شکرررررررررررررت

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
    • -
      زهرا حسینی گفته:
      مدت عضویت: 1540 روز

      سلام و درود به شما دوست عزیز

      چقدر خوندن کامنت شما حس و حال خوبی به من داد

      کلام رسا و شیوای شما در عق جان و روحم نشست …

      من شما تحسین میکنم برای این همه شجاعت و ایمان

      یک جهان سپاس گزارم از شما از خداوند که این چنین دستانی روی زمین داره تا خوندن هر جمله از شما این چنین قلب من سبک بال بشه

      براتون از خداوند یک دنیا سعادت و سلامتی و آرامش در کنار خانواده عزیزتون آرزو میکنم

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
      • -
        محمدحسین پیش بین گفته:
        مدت عضویت: 3890 روز

        سلام و درود به زهرای عزیز، خدا رو هزاران مرتبه شکر که حالتون بهتر شد و تونستم در این مسیر زیبا، دستی از دستان خدا باشم برای سبک بالی و خوش قلبی شما، ممنونم از شما که قدرتمند در این مسیر همراهمون هستید، منتظر شنیدن و خواندن و دیدن موفقیت های شما در پناه خدای مهربان هستم.

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
      • -
        محمدحسین پیش بین گفته:
        مدت عضویت: 3890 روز

        سلام و درود بر شما دوست عزیز

        از اظهار لطف و رضایت تون، بسیار سپاسگزارم، و واقعا همین جوره که«سخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند»… لحظه هایی پر از آرامش و رضایت و پر از حضور و نور خدا، آرزوی من هست برای شما. شاد و پرتوان باشی دوست من

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
    • -
      راضیه راضیه گفته:
      مدت عضویت: 3488 روز

      سلام اقای پیشبین ، خوندن داستانت برام از چند لحاظ جالب بود اول این که هم رشته من هستین واین بهم خیلی انرژی داد و دوم این که استاد اقتصاد ما استاد پیشبین بودم نمی دونم همون پدر شما بودن یا نه ولی یاد حرفاشون افتادم همیشه می گفتن هر چه بگندد نمکش می زنند وای به روزی که بگندد نمک ………………. امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشن

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
      • -
        محمدحسین پیش بین گفته:
        مدت عضویت: 3890 روز

        سلام و درود بر شما دوست عزیز،

        راضیه ی عزیز، بله چه جالب!!!!

        بله پدر من همون استاد اقتصاد شما بوده و این جمله دقیقا یکی از جمله های پدره به همراه این جمله که به احتمال زیاد سر کلاس شما این بیت سعدی رو هم گفته: بر احوال آن مرد باید گریست……… که دخلش بود نوزده، خرج بیست.

        انشاالله که در پناه خدا در هر کجا که هستید شاد و سلامت و لحظه لحظه های زندگی تون پر از شهامت و آرامش باشه. منتظر دیدن و خواندن و شنیدن موفقیت های شما هستم.

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
    • -
      پویا گفته:
      مدت عضویت: 3925 روز

      آقای پیش بین خیلی سپاسگزارم از اینکه داستانتون رو به این زیبایی بیان کردید.

      واقعا لذت بردم. و ایمانم به درستی قانون تقویت شد. احساس خیلی خوبی بهم دادید.

      منتظر موفقیت های آتی تون هم هستیم. :)

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
    • -
      نگار گفته:
      مدت عضویت: 1548 روز

      ممنونم ازینکه تجربه تون رو اینجا با من و سایر دوستان به استراک گذاشتید. آفرین به اراده و ایمان و پشتکارتون. آفرین به شجاعتتون.

      هم ایمانم قویتر شد، هم امید توی قلبم بیشتر شد و هم از قلم زیباتون و طرز بیان داستان زندگیتون لذت بردم. نحوه ی نگارش داستانتون من ذو شدید به یاد کتاب های

      دن براون انداخت. ایشون هم برای بیان داستانهاشون، از زمان حال شروع میکنند، و گریز میزنند به گذشته و دوباره با قلمی روان برمیگردند به زمان حال و تفکراتی که برای آینده هست.

      در پناه خداوند باشید

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  10. -
    نیلوفر افشون گفته:
    مدت عضویت: 1477 روز

    به نام الله یکتا

    سلام استاد نازنیم . فکر کنم تا الان اینجا بخش کامنت گذاشتم ولی حتی اگه گذاشته باشمم بازم شرایط الانم فرق میکنه

    زندگی من به 2 بخش تقسیم می شود قبل اشنایی باشما وبعدش

    استاد من از وقتی با شما اشنا شدم پولی برای خرید دورهاتون نداشتم تا بهمن پارسال و با فایل های رایگانتون تونستم کلی پول به دست بیارم و قدم اول دوم دوره 12 قدم با پول خودم بخرم استاد روابط داغونم با شما درست شد من کسی بودم که واقعا دوست داشتم سر به تن بعضی ها نباشه ولی با شما اشنا شدم واقعا دیدم حسم رفتارم باشون 180 درجه تغیر کرد وعالی شدم باشون از پول معجزه واری که به دستم رسید و 12 قدم خریدم که نگم

    من عاشق طراحی داخلی هستم ولی هنیشه ترس داشتم و جرات صفر استاد خرداد ماه دست خالی بدوت هیچ سابقه بدون هیچی رفتم دنبال کار با کلی ترس ولی خسته بودم و برای خودم هیچ راهی نزاشته بودم که برگردم عقب باید حرکت میکردم رفتم یک جای عالی مشغول کار شدم توی زمینه کاری خودم یک ماه کارموزی تمام شد مغازه کامل سپردن دست من و همه امور من اداره میکردم و عالی از پس کارا برمیومد با اینکه هیچ سابقه نداشتم. روابطم با اقایون داغون بود ولی از طریق کار عالی شد و ترسم افکارم تغیر پیدا کرد استاد من کسی بودم که تا زیر چرخ جهان له نمیشدم بلند نمیشدم ولی به لطف شما کمتر شد . به شدت ادم دلسوزی بودم و غصه همه میخوردم ولی یاد گرفتم هیچکس از خودم مهم تر نیست . با دوره به صلح رسیدن تونستم ویژگی مثبت ادمهای زندگیم ببینم و واقعا استاد تمرینی که دادین معجزه میکنه توی روابط . توی روابط عاطفی فکرم این بود که خوب 50 درصد ویژگی های من داشته باشه حله 50 درصد دیگش اگه باب میل نیست تغیرش میدم من درستش میکنم و این باور اشتباه ولی با شما یاد گرفتم دنیا پر فراوانیه و نباید به کسی چسبید و اگه اون ایده ال من نیست نباید عوضش کنم باید منتظر بمونم تا بیاد . با سفر به دور امریکا یک سفر مجردی مادر دختری عالی جذب کردم که انقدر یهویی شد که چند روز توی شوک بودم اصلا

    استاد من با شما شجاعت یاد گرفتم

    من باشما خدا حس کردم پیدا کردم الان طوری رابطم باش که انگار حسش میکنم بعصی وقتها حس میکنم دستم میگره و بعلم میکنه وخلاصه رابطم عالی تر قبل شده

    رابطم با پدرم داغون بود الان خیلی بهتر شده

    به کمک شما تونستم تنهایی و خودم دوست داشته باشم و بتونم خودم باخودم خوش باشم

    ولذت ببرم .به کمک شما وابستگیم به خانوادم واقعا کم شد

    استاد من ارزوی اسقلال داشتم البته قبل اشنایی با شما تاحدی داشتم ولی بعدش من کسی بودم پدرم نمیزاشت با یک پسر صحبت کنم خیلی راحت روابطم توی محیط کار با همکار پسرم قبول کرد خیلی راحت رفت امد کردن من تا 12 شب قبول میکرد چیزی نمی گفت خیلی راحت سفر رفتن مجردی من پذیرفت (جور نشد ولی تا پای رفتن پیش رفتم) خیلی راحت خانواده برن سفر من تنها بمونم پذیرفت و همه اینا در صورتی هستش که پدر من با همه اینا به شدت مخالف بود و من حتی نمیتونستم بهش فکر کنم روزی میتونم این کار کنم و با وجود شما این همه دست اورد دارم و تونستم نتایج خیلی بزرگت تر هست استاد که بزودی زود میام و از نتایج بزگترم میگم راستی یادم رفت بگم استاد فایل هدایت الهی شما برای من معجزه کرد مثل اب خوردن طوری هدایت شدم به کار کردن طور همه چیز عالی جور شد که چند وقت تو شوکش بودم

    عاشقتم استاد جانم زود زودبا خبرهای بی نهایت بزرگتر میام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 34 رای: