آیا خداوند مانند یک مادر مهربان عمل می کند؟ - صفحه 3 (به ترتیب امتیاز)

402 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    Hourisaadat گفته:
    مدت عضویت: 2134 روز

    سلاااممم و درووووددد

    خدایا شکرت بابت این فایل جدید

    خدایا عاشقتم استاد جونم عاشقتم چقدر سوالات عالی داشت

    چطور میتونی خانه ای بسازی که توی طوفانها دوام بیاره:

    ببین چه شخصیتی(خانه ای) داری میسازی که توی طوفانها دوام بیاره؟؟؟؟

    • اول پایه ها و زیر بنای ساختمون روعااالی و حسابی برنامه ریزی شده بوجود میارم = (همون باور اینکه من خالقم 100درصد اتفاقات و شرایط زندگیم هستم و با توجهم و افکارم دارم زندگی خودم رو خلق میکنم).

    • برای دیوار و سقف و ستون ها بهترین مصالح و مواد رو استفاده میکنم که بهترین هیچ چیزی نتونه تکونش بده چه برسه خراب بشه =(همان عزت نفس و باورهای توحیدی لازم)

    همون باوری ک من خالق کل زندگیم هستم

    ▪︎سقفش رو بهترین متریال و با بهترین متدها درست میکنم(همان باورهای توحیدی و بازهم خدا و باورهای ثروت)

    خدایا شکرت بابت اگاهی های نابت

    وسایل هم سعی میکنم برنامه ریزی شده باشه واسه زلزله وسایلی ک با لرزش نریره طراحی اش جوری باشه ک هیچ مشکلی بهش وارد نشه درها کابینتها کمد ها دیواری و قفل داشته باشه

    •از تکنولوژی پیشرفته متدهای ضد زلزله استفاده میکنم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 44 رای:
  2. -
    محمدجلال ناصری گفته:
    مدت عضویت: 796 روز

    سلام به استاد عزیزم و دوستان بی نهایت عالیم

    خداوند را سپاس گذارم در این مسیر عالی و یکتاپرستانه هر لحظه هدایت ام میکند و حس بی نهایت عالی برایم میدهد.

    حدود سه هفته میشه که من تصمیم به مهاجرت گرفتم فعلا در جرمنی زندگی میکنم و تصمیم دارم بروم آمریکا تا خودم را بشتر به چالش بکشم و بشتر ایمان خودم را به خداوند ثابت کنم من واقعا نمی دانم چی گونه بروم…

    چندین نشانه در این قسمت مهاجرت آمده خصوصا این فعلا در مورد آمریکا و مردم شریف و دوست‌داشتنی آمریکا که عشق ام را بشتر کرد .

    و نشانه بعدی امشب خواب دیدم که آمریکا کنار فامیلم که در آمریکا زندگی میکند استم .

    و نشانه بعدی چند چند روز پیش رفیقم دالر آمریکا برایم داد گفت لازم نداری گفتم چرا لازم دارم و از پیش اش گرفتم….

    به نظرم این نشانه و هدایت خداوند که مستقیم می گوید جلال برو من استم …

    به امید که سال بعد در این ساعت و لحظه آمریکا باشم.

    به خصوص در این مدت بی نی نهایت حس عالی و آرامش دارم که خداوندرا کنار حس میکنم…

    فقط این را نوشتم که سرنخ باشد روزی که آمریکا رسیدم بخوانم ….

    خدایا از هر خیر از تو به من می‌رسد فقیریم منی جلال جز تو یار و یاور ندارم ..

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 41 رای:
    • -
      الهه رشیدی گفته:
      مدت عضویت: 2217 روز

      به نام خدایی که همین نزدیکی ست

      خدایی که نام و یادش ارامش بخش قلب هامونه

      خدایی که از رگ مردن بهمون نزدیک تره‌

      سلام دوست عزیزم

      ازت ممنونم که این کامنت زیبا رو نوشتی و برای من هم نشانه شد برای مهاجرت م

      و دقیقا من و عزیزدلم هم تقریبا دو هفته ای میشه که تصمیم به مهاجرت گرفتیم و از خدا خاستیم که در بهترین زمان ما رو به بهترین کشور دنیا هدایت کنه

      وقتی کامنت زیبات رو خوندم حس و حالم عالی تر شد و لبخند زیبایی رو لبام نشست

      خدایا شکرت

      بازم ازتون سپاسگزارم

      براتون ارزوی بهترین ها رو دارم

      منتظر خبر مهاجرت تون به امریکای زیبا هستیم دوست الهی م

      خدایا شکرت ادامه میدیم این مسیر الهی رو مصمم تر و الهی تر و با اراده ی پولادین مون همراه با الله یکتا

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  3. -
    مرضيه ابراهيمي گفته:
    مدت عضویت: 2181 روز

    به نام خدای مهربانم که هر آنچه دارم از آن اوست

    سلام به همه

    آگاهی هایی که از این فایل طبق مداری که تووش هستم،با چندین بار گوش دادن،دریافت کردم:

    اول اینکه خداوند یک سیستم که طبق قوانینش عمل میکنه و به قول قرآن هرگز تبدیلی در سنت الهی نخواهی یافت،این جهان قوانینی داره و خداوند منو خالق زندگیم آفریده،اینم منم که با کانون توجه و تمرکز ورودی هایی رو به ذهنم میدم با افکار و باورهام،فرکانس هایی رو به جهان ارسال میکنم و جهان هم طبق فرکانس ها و باورهای من از اصل و اساس همونو وارد زندگیم میکنه،در این سیستم چیزی به نام احساس وجود نداره،هر فرکانسی که بهش بدم،بازتاب همونو به زندگیم برمیگردونه،خدایا چه عدلی بالاتر از اینکه قدرت خلق زندگیمو به خودم دادی،خدایا چه عدلی بالاتر از اینکه آگاهم کردی که با کانون توجه و تمرکزم دارم زندگیمو خلق میکنم،خدایا شکرت که هر چه شکرت کنم بازم کمه

    این جهان طبق قانون اصل بقای اصلح برای اینکه گسترش پیدا کنه هر لحظه داره با هر موجودیتی خودش رو بهبود میده و طبق قانون تکامل جهان تا به این لحظه بی نهایت پیشرفت داشته،یکی از این پیشرفتهاش این بوده که من الان با یه گوشی و یه اینترنت میتونم با استادم که در قاره دیگه داره زندگی میکنه ارتباط برقرار کنم،چیزی که من شنیدم در زمان حضرت محمد،سلمان فارسی روزها پیاده روی میکرده تا به حضرت محمد برسه و چیزهایی که حضرت محمد از خداوند شنیده رو یادداشت کنه اما حالا من خیلی راحت نشستم و با یه گوشی و یه اینترنت دارم برا استادم کامنت مینویسم،استاد هر کجای این جهان باشی،من خیلی دوستت دارم،هر روز بخاطره وجودت تووی زندگیم خدارو شکر میکنم،خب قانون اصل بقای اصلح به من یادآوری کرده که جهان هر لحظه داره با هر موجودیتی خودش رو بهبود میده،ضعیف ترها از بین میرن و قوی تر میمونند و این قانون رو ما میتونیم براحتی تووی زندگیمون ببینیم،چه توو حیوانات،چه تووی اشیاءچه تووی انسان‌ها واقعا من یه وقتهایی میگم خدایا خیلی دوست دارم بیشتر عمر کنم،پیشرفت جهانتو ببینم واقعا دیدن اینهمه پیشرفت در جهان تووی هر بُعدی برای من لذتبخشه،خدایا شکرت

    و امروز خداوند از زبان استاد بهم این آگاهی رو داد برای اینکه زنده بمونم و از زندگیم لذت ببرم باید خودم رو قوی کنم،حالا چجوری خودم رو قوی کنم؟با ایمان،با توکل،با احساس لیاقت و خود ارزشمندی،با شجاعت و جسارت،با صبر و استقامت،با استمرار در مسیر درست با احساس خوب،خدایا هر چقدر بگم شکرت بازم کمه،استاد چندماهی هست که دارم روی دوره روانشناسی ثروت یک کار میکنم،تووی همین چند ماهی عزیزترین کسم رو برادر بزرگم رو خیلی ناگهانی از دست دادم،و شما تووی فکر میکنم جلسه هفتم روانشناسی ثروت یک به من گفتی کمک خداوند تضاد و بزرگ‌ترین تضاد برای هر کسی از دست دادن عزیزش هست،نمیدونی اون آگاهی ها چقدر به من کمک کردن،تووی این تضاد خیلی سعی کردم از دید قانون به مسئله نگاه کنم و به مرگ دیدگاه مثبتی داشته باشم،و چقدر الان حالم خوبه،خیلی وقته که حالم خوبه اما همچنان تووی گرداب الگوهای تکرارشونده بودم و هنوزم فکر میکنم هستم،حسم مدام میگفت برگرد روی دوره احساس لیاقت کار کنم،تو بخاطره احساس بی لیاقتی که سالها تووی این گرداب روابط درب و داغون هستی اما من میگفتم من دارم روی دوره روانشناسی ثروت یک کار میکنم،میخوام تمرکزم فقط روی این دوره باشه،اوضاع مالیم رو بهبود بود،اما چون روابطم درب و داغون بود،نمیزاشت قشنگ تمرکزم روی بحث مالی باشه،چندین بار از جهان کتک خوردم،گریه کردم،میگفتم خدایا من آماده ام که تغییر کنم،تو فقط بگو کجای باورهام اشتباه ست،من آماده ام که تغییرشون بدم،میگفتا برو دوره ی احساس لیاقت رو دوباره گوش بده اما انگار من کور و کر شده بودم تا یه جایی دیگه تسلیم شدم،آرامشمو به سختی حفظ میکردم که تمرکز کنم روی بحث مالی،تا اینکه برگشتم دوره احساس لیاقت رو از اول گوش دادم،خدا میدونه فقط دارم گوش میدم و کامنت های دوستان رو میخونم اما روابطم بهتر شده،من که تووی عمرم فقط یه بار هدیه روز دختر گرفتم،از یکی از دوستانم یه هدیه ارزشمند برای روز دختر دریافت کردم،حالم خوبه،آرامش دارم،رابطه م با صمیمی ترین دوستم که پسر هست خیلی خیلی بهتر شده،بهم احترام میزاره،فقط با کمی عمل کردن به آگاهی های دوره ی احساس لیاقت،اونم با کمی مدیریت کردن گفتگوهای ذهنیم،نتایج رو تووی لحظه تغییر میدادم،یه اتفاقاتی میوفتاد،گفتگوهای ذهنی منفی شروع میکردن و من تووی سکوت با نظارت بر افکارم اونهارو به مثبت تبدیل میکردم و تووی همون ساعت نتیجه برام بخدا به نفع من تمام میشد اونم با احترام،خدایا شکرت

    الگوی من تووی رابطه ی عاطفیم بود که برمیگرده به هفت سال پیش که خدارو مثه مادری مهربان دیدم که هر چقدر گریه و زاری کردم هیچ اتفاقی نیوفتاد تا یه شب دیگه از همه بریدم و به خدا پناه آوردم و منو در این مسیر الهی هدایتم کرد و همیشه میگم خدایا من از تو شبنم میخواستم اما تو به من اقیانوس رو دادی،اصلا خودم فراموش کردم که هفت سال پیش شخصیتم چه شکلی بود،الان شخصیتم زمین تا آسمون فرق کرده اما من باید هر لحظه حواسم به احساس لیاقتم باشه که هر چه کتک خوردم از جهان از احساس بی لیاقتی بوده،از شرک بوده که خودم رو لایق ندونستم و به غیر خدا وابسته شدم،روی غیر خدا حساب باز کردم…

    خدایا هدایتم کن تا در ایمان و توکل به تو هر روز قوی تر و قوی تر بشم و روی خودت فقط حساب کنم که خودت به تنهایی به شدت برام کافی هستی،خدایاشکرت

    خدایا شکرت که روزی رسان من تو هستی نه هیچکس دیگه

    خدایا شکرت که هر آنچه دارم از تو دارم

    خدایا شکرت که خودت به تنهایی برام کافی هستی

    دوستون دارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 44 رای:
  4. -
    سمیرا سعادتمند گفته:
    مدت عضویت: 1507 روز

    بنام خداوند دانا و توانا و عالم و محیط به تمام جهان هستی

    سلام استاد عباس منش ، چقدر خوشحال شدیم روی زیبای شما رو دیدیم ، مثل همیشه سلامت و شاد و با انرژی و حال خوب

    استاد عاشقتونیم که فایلی گذاشتید که ما رو از حالتون بی خبر نمیزارید ، من که اخبار و دنبال نمیکنم اما صدای تی وی چند روز پیش اونقدر بلند بود که متوجه طوفان فلوریدا شدم ، یاد شما افتادم ولی تو دلم مطمئن بودم شما و مریم بانوی نازنین در هر شرایط حتی به ظاهر بد در آرامش به سر میبرید ، چقدر خوب که این طوفان اصلا تو‌مناطقی که شما سکونت دارید نیومده ،

    شما به همه چیز از دیدگاه قانون‌ ‌وبا احساس خوب و‌توجه به زیبایی ها نگاه میکنید ، تو این فایل تون با توجه به زیبایی های طبیعت ، چه نکات مثبت اندیشی به طوفان داشتید …ازتون آموختم آگاهی های ارزشمند جدید

    من خودم به نظرم زیاد تو در و دیوار نیستم و نیازی به چک و‌لگد دنیا ندارم ، مخصوصا از تایمی که وارد سایت شدم و با مفهوم توحید و توکل و‌ایمان‌و باورها آشنا شدم ، سعی میکنم هر روز تسلیم تر و رهاتر و شکر گزارتر باشم .

    درسته هنوز به خیلی از خواسته هام نرسیدم ولی میدونم با حال خوب در مسیر درست دارم قدم برمیدارم ، یه جاهایی که خسته میشم میگم خدایا من دیگه نمیدونم تو بگو. تو هدایتم کن و راهها رو به من نشون بده ، من تسلیم ام

    مطالب این فایل تون من و‌یاد کتاب «چگونه فکر خدا رو بدونیم انداخت » ،

    عنوان قشنگ این فایل که خدا مثل مامان هامون عمل نمیکنه ، خداوند احساساتی نیست .

    من اگر روی باورهام و ایمانم کار کنم ، هرروز قوی تر میشم .

    خدایا شکرت واسه همه داشته هام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 49 رای:
  5. -
    مهسا سالاروند گفته:
    مدت عضویت: 1043 روز

    الهی به امید تو

    سلام استاد و مریم عزیزم

    خداروشکر که حالتون خوبه و اگر غیر این بود باید شک میکردیم.

    قانون همیشه برای کسانی که تقوا پیشه میکنند و ذهن خودشون رو کنترل میکنن،درست عمل میکنه،،،

    قانون ،قانونه ،توش خطا نیست ،اشتباهی وجود نداره…..

    استاد عزیزم این چند روز که جستع گریخته میشنیدم که فلوریدا طوفان اومده،،،،میدونستم که شما حالت خوبه ،،،،

    شمایی که در مسیر قانونی و حواست هست و میدونی…..

    بارها و بارها قبلا طوفان اومده بود ،اوتجا و توی از فایل هاتون گفته بودید که اگه طوفان هم خرابی ام ببار بیاره ،،کسانی که در مسیر درست هستن فقط خیرشو می بینن ،،،،دقیقا تک به تک این کلمات بیادم میومد ،،،،و مطمعن بود اونجااا همه چی رو به راهه ،،،،مگه میشه قوی ها از بین برن ،قوی ها قوی تر میشن ،قوی هاااا هر اتفاقی ام بیوفته در نهایت به نفع اونها خواهد بود،،،،،

    مطمعن بودم شما با نگاه و دیدگاه خوبی که دارین حتما از دل این اتفاقات خیر ها درآوردید و در نهایت هم خیر شده…..

    جالب نیست:)

    یه منطقه زیر طوفانه و فلوریدا آفتابی آفتابی:)

    اینه عمل به قانون ،،،،من از همون روزای اول که با شما شروع کردم حتی بخدا قسم لحظه ای شک به دلم نیومد ،،،حرفای شماااا آب رو آتیش بود برام،،،،،

    میدونم اونجاااا حال همه خوبه

    شما

    مریم جون

    مامان مرغی ها و جوجه هاااا

    درختای سر به فلک کشیده پرودایس ،،،

    دریاچه خوشگل خونه ساکت و آرومه ،و اون تصویر خوشگل درختای رو داره:)

    استاد عزیزم ،،،،بخاطره همه اتفاقات خوبی که به واسطه آموزه های شما برام افتاد ازتون بی نهایت ممنونم…..

    خدا همون انرژی که با انرژی جوابتو میده

    دل نداره

    احساس نداره

    تو اونو چطوری می بینی؟؟؟؟

    ترسناک یا نه مهربون ،،،،

    رزاق

    وهاب

    بخشنده

    مهربان

    من که خودم همیشه سعی کردم خدارو جوری ببینم که به نفع من باشه……

    خدایاشکرت که قانونت درست عمل میکنه

    خدایاشکرت که استاد و مریم جون حالشون خوبه

    خداروشکرت که من درمدار شنیدن این آگاهی ها قرار گرفتم…..

    همونجا که میگین خدا طرفدار ضعیفا نیست

    ضعیفاااا از بین میرن و قوی ها هستن که میمونن

    همونجاااا که اگه قوی باشی توام تو همه چی موفقی…..

    سلامتی

    روابط

    کسب و کار

    و توی هرچیزی که بخوایی کافیه قوی عمل کنی…….

    خدایاشکرت شکر

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 46 رای:
  6. -
    مهدی حوازاده گفته:
    مدت عضویت: 1311 روز

    سلام به استاد عزیزم و دوستای بینظیرم

    همون لحظه که وارد سایت شدم قبل از اینکه سایت بالا بیاد حسم بهم گفت که یه فایل جدید اومده و چقدر به این فایل نیاز داشتم

    من چون زیست شناسی خوندم خیلی این مورد رو دیدم توی روند تکامل چه حیوانات چه گیاهان چه قارچ ها چه باکتری ها و ویروس ها

    یه مثال در مورد اصل بقای اصلح اینه که سگ ها وقتی بچه هاشون به دنیا میان اگه معلول باشن اونارو میخورن

    ظاهرش شاید خیلییی دلخراش باشه که یه مادر بچه معلولش‌ رو بخوره اما به خودم گفتم اگر این نبود تا الان تمام سگ ها منقرض شده بودن

    یکی از دلایلی که مارو خیلی احساسی میکنه باورمون نسبت به مرگ هست یعنی خود من ادعا ندارم که اگه یه بچه معلول داشته باشم میزارمش یه گوشه تا بمیره

    چون هنوز باور نکردم که مرگ پایان کبوتر نیست مرگ وارونه یک زنجیر نیست

    اما توی جهانی که قانونمند هست جایگاهی برای احساسات وجود نداره و هدف پیشرفته و اگر پیشرفت کردی و طبق قانون جلو رفتی توی بازی میمونی وگرنه حذف میشی.

    یا شاید این باور هم باشه که یه جورایی عذاب وجدان میگرم که من قوی باشم و بقیه ضعیف

    من کلا ادمی هستم که به نسبت خیلییی کمتر از بقیه احساساتیم و بیشتر منطقی تصمیم میگیرم و خب این منو نسبت به اطرافیانم خیلی قدرتمند تر کرده ولی یه سری وقتا توی ذهنم میبینم سختمه که ببینم من قوی ام و بقیه ضعیف و اونا دارن نابود میشن یه جوری توی ذهنم ثبت شده که انگار خیلیی نامردیه این

    نمیدونم کارتون داستان اسباب بازی هارو چند نفر دیدن ولی این تصویر یه دفعه اومد تویه ذهنم که اون قسمتی که همه رفتن توی کوره و دستاشون رو میدن به هم دیگه تا باهم نابود بشن در واقع چون تقلا کردن برای فرار و دیدن نمیشه گفتن پس ولش کن همه باهم بمیریم به خودم گفتم اگه من با تلاش فراوان میتونستم فرار کنم و بعدش از بالا میدیدم اونا رو عذاب وجدان میگرفتم

    من قبلا و همین الانم البته به مقدار خیلیییییی کمتر اگه یه ادمی رو ببینم که فقیر تره انگار معذب میشم و این الگویی هست که دقیقا توی ‌پدرم میبینم و از عدم درک این میاد که هر فردی خودش داره خلق میکنه زندگیش رو و اگر کسی داره از فقر میمیره اون تویه جای درستش هست و خودش خلق کرده فقر رو

    و چقدر این باور برای ثروتمند شدن و تجربه سعادت مهم هست

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 45 رای:
  7. -
    بانو زهرا گفته:
    مدت عضویت: 930 روز

    سلام و دورود خداوند به بهترین استاد عزیز جهان

    سلام و دورود به مریم بانو که 3 ماهه در تنهایی با خداوند زحمت میکشن برای سایت استاد عزیز

    سلام و دورود به دوستانم در بهترین سایت الهی

    خدا رو شکر میکنم که یک روز دیگه به من فرصت داد تا باشم،ببینم،و بشنوم صحبت های استاد عزیزم رو من عاشق رفیقمم،من و رفیقم با هم دیگه حال میکنیم و سوت زنان توی یک راه جنگلی میریم و لذت میبریم،عاشقتم رفیق عزیزم(خدا)

    خدا رو شکر میکنم که بهترین رفیق زهرا در تمام مراحل زندگیش بوده و خواهد بود

    استاد عزیزم من همیشه خداوند رو مهربان تر از پدر و مادر دیدم در زندگیم

    من خداوند رو مهربان تر از خواهر و برادر دیدم در زندگیم

    یادمه 2 سال پیش با دوستامون رفتیم کربلا

    استاد اونا هی گریه و زاری میکردن

    من خندم گرفت دوستمون میگفت زهرا چرا میخندی به زبون مشهدی خودمون گفت (خدا ورت داره براچی میخندی)یادمه بهشون گفتم من احساس میکنم خداوند بنده های ضعیف و ناتوان رو دوست نداره،دوستم روز بعد گفت زهرا از دیروز به حرفت دارم فکر میکنم،گفت زهرا خیلی حرف قشنگی زدی منم دیگه میخوام گریه نکنم

    گفتن تو چجوری از خدا چیزی میخوای گفتم من شادم و از داشته هام لذت میبرم و بعد تو شادیام از خدا چیزای بهتر میخوام،استاد همونجا بهشون گفتم من از خدا میخوام از اینجا رفتم یک ترکیه برم و لذت ببرم،باز میگفتن ای خدا ورت داره کربلایی نگا چی میخوای از خدا گفتم آره من از خدا میخوام

    استاد اومدیم و بعد چندماهی خداوند من و همسر جان رو هدایت کرد به شهر زیبای استامبول

    استاد همونجا همون دوست بهم پیام داد

    گفت دمت گرررم زهرا ببین ما که خودمون رو هلاک کردیم حاجت نگرفتیم تو که انقدر شاد بودی و لذت بردی زودتر خدا حاجتت رو داد

    استاددددددد بخدا همینه،همینه که شما میگی هست،حال خوب که داشته باشی باید منتظر اتفاق های خوب و عالی باشی

    عاشقتم خدا جونم که این صحبت ها رو از بنده ی خوبت فهمیدم تا بیشتر بفهمم و درک کنم

    استاد جان خدا رو شکررر میکنم بدون سختی،وبدون فشار و بدون اذیت چند سال پیش (14سال پیش)که رفتم دکتر و گفت باید قرص اعصاب بخوری و بعد از چند ماهی که خوردم دیدم دارم به خودم و بدنم ظلم میکنم،استاد تا صدای آهنگ ماشین رو شنیدم که اومدن زباله ها رو جمع کنند،سریع سر پلاستیک که پر از قرص اعصاب بود رو گره زدم و گذاشتم دم در که همون لحظه نفس عمیقی کشیدم و گفتم خدایا شکرت،خدایا این صدای تو بود که دارو ها رو بزارم دم در

    به خدا هر روز و هر لحظه که یادم میاد که صدای خداوند رو چقدر واضح شنیدم که گفت زهرا برو دارو ها رو بزار دم در گریه میکنم و اشک میریزم،و میگم خدایا دوست دارم همیشه به همون واضحی صداتو بشنوم و عاشقانه لذت ببرم خدایا عاشقتم،رفیقم عاشقتم

    استادددددددد جااااااان هر لحظه خداوند با من بوده که هدایتم کرده به این سایت الهی

    و هر روز بابت بودن در این سایت شکر گزار خداوند عزیزم هستم

    الان هم به لطف آموزه های شما استاد بزرگوار و هدایت خداوند عزیزم در قانون سلامتی بهتر و بهتر لذت میبرم از سلامتی جسم و روحم

    خدایا من بدون تو هیچ و ناتوانم،خدایا قدرت در دستان توست،خدایا هدایتم کن به بهترینها

    استاد جان من عالی ترین نتیجه ها گرفتم از آموزش های عالی و بی عیب و نقص شما که دستی از دستان بزرگ خداوند شدین تا با آموزش های عالی شما راهمون رو بهتر پیدا کنیم و لذت ببریم

    استاد من یک ساله خدا رو شکرررر قرص استامنیفون ساده هم نخوردم

    منی که دکتر میگفت تو میگرن عصبی داری

    از همون 14 سال پیش هیچ داروی اعصاب نخوردم دیگه

    منی که همیشه قرص معده یا عرق نعنا،و بلاخره هرچی میخوردم که معدم خوب بشه

    به لطف خدای مهربانم و آموزش های شما استاد عزیزم در قانون سلامتی 8 ماهه هیچ قرص و داروی معده هم نخوردم استاد جان

    خدا رو شکر میکنم که هر جا خواستم اذیت بشم ازش کمک خواستم کمکم کرد و دستم رو گرفت

    استاد جان الان که روی شاه نشین کنار خونه ی زیبامون نشستم و با تابلوی in GOOD ve Trust بالای سرم رو دیوار

    و با نوشته ی زیبای (خدایا خودت بساز تو بسازی قشنگ تره) روز زیبای امروز رو به پایان میرسونم

    و با این فایل زیبای شما که عاشقانه لذت بردم و به امید فردایی زیباتر انشالله

    به امید دیدار مریم جانم و استاد عزیزم

    من می خواهم و می‌شود که ساعت ها در حضور شما استاد عزیزم صحبت کنم از نتیجه های عالی که گرفتم

    خدایا شکررررت(رفیقم خدا جونم عاشقتم)

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 50 رای:
  8. -
    سمیه زمانی گفته:
    مدت عضویت: 2225 روز

    سلام به استاد عزیزم و به استاد شایسته ی نازنین و به همه ی دوستان هم خانواده م. وای که چقدر دلم تنگ شده بود برا کامنت نوشتن. خداجونم شکرت که این توفیق رو دادی تا بازم کامنت بنویسم. الان حس و حال کسیو دارم که بعد چندوقت اومده تو جمع رفقاش و دلش می خواد تک تک حال و احوال کنه با بقیه…

    استاد شما که مثل همیشه قبراق و سرحال هزار ماشالا روز به روز جوون‌تر می شینا!!

    استاد بانوی شایسته ما دلمون برای روی ماه شما هم تنگ شده ها… یه فکری به حال دل ما بکنین لطفا :)))

    فاطمه جانم خوبین همگی؟ خودت، داداش رسول، هلیسا و محمدحسن جان…خدا قوت رفیق…

    سعیده جانم حسابی منتظریم از غیبت صغری برگردی ه اونم با دست پرا… دلمون تنگ شده واسه کامنتات رفیق…

    حمیدخان حنیف، امیدوارم حال دلت عالی باشه و بعد از هزار و اندی روز عضویت در این خانواده ی بهشتی بیشتر برامون از آیات قران و فضا و موشک و اینا بنویسی ؛)

    آقا اسدالله شما که عین این شاگرد زرنگ درسخونا کمر همت بستی و دوره ها رو داری یکی پس از دیگری می ری جلو، دمتون گرم، اگه میشه من از شما جزوه بگیرم….

    سعیده جان رضایی، نوا خانوم قدم به این دنیا گذاشتن به سلامتی؟؟ امیدوارم همه چی خوب و عالی و آسان پیش بره براتون عزیزم

    سمانه جان صوفی رفیق در چه حالی با حافظ جان؟ دیگه فک کنم شش ماهی داشته باشه نه؟ می بینی چقدر زود گذشت؟ لیلین منم الان هشت ماهشه… خدایا شکرت

    امیدوارم بقیه دوستان هم که اسم نبردم عالی عالی باشن :)

    خیلی از دوستان هم خیلی وقته ندیدمشون تو سایت که الهی حال دل اونها هم عالی باشه و مشغول کلی اتفاقات خوب باشن.

    (همینه دیگه آدم چند وقت ننویسه تو سایت، سلام علیکش انقدر طول می کشه)

    استاد جان چندتا موضوع رو دلم می خواد بنویسم تا هم خودم یادم بمونه هم شاید برای بقیه مفید باشه…

    استاد من و همسرم و دو دخترم دو هفته پیش یه سفر رفتیم ترکیه، از اون طرف هم مامان و بابای من، و مامان و خواهر و برادر همسرم هم اومدن و اونجا دیدارها تازه شد… خانواده ی همسرم رو بعد از 5 سال دیدیم و کلا خیلی سفر خوبی بود و خوش گذشت. اول اینکه یه چیزی که توجه من رو تو خیابونا جلب می کرد، این بود که چقدر چهره های زیبایی داشتن این همسایگانمون. و بعدم همه جور پوششی بود و همه در کنار هم خوش بودن.

    یه اتفاق جالبی که افتاد و دوست دارم اینجا بگم، اینه که یه هفته قبل از سفرمون خیلی اتفاقی یاسی خواهرم، متوجه میشه که محمد فتحی عزیز هم یه سفر به ترکیه داره می ره و اینو به من هم گفت. من اول از تصور دیدن یه دوست عباسمنشی ذوق زده شدم و گفتم عه چه باحال، حالا یه پیام بهش می دم و هماهنگ می کنم اونجا همو ببینیم… اما تو اون یکی دو روز بعدش این به ذهنم اومد که نع، نباید با مارکوی عزیز هماهنگ کنم. چون قانون میگه اگر ما در مدار دیدن هم باشیم حتی شده تو خیابون از کنار هم رد میشیم یا تو فروشگاه و همدیگه رو می بینیم پس نیازی به هماهنگی نیست… و اینکار رو نکردم. تو استانبول هم با مامان (فاطمه سلیمی سایت ( چشمای قلبی)) راجع به همین قضیه صحبت کردیم که آره قانون قانونه پس نیازی به هماهنگی نیست. بقول سعیده جان شهریاری یه کیفی می ده وقتی از این بازی های توحیدی با خدا می کنی و می دونی که اتفاق می افته… خلاصه روز سه شنبه قرار بود ما بریم مرکز خرید جواهر و یکم خرید کنیم.

    اول قرار بود با مترو بریم اما بعد نظرمون عوض شد و قرار شد پیاده بریم،

    بعد 5 دقیقه من یهو یادم افتاد لیری که داشتم تو خونه جا مونده و خلاصه مامان و تینا و لیلی تو کالسگه و خواهر شوهرم و پسرش همونجا تو مسیر وایسادن تا من برگردم و پولم رو بردارم،

    بعد هم یه بیست دقیقه که رفتیم مامان یادشون افتاد که باید صرافی برن و گفتن انشالله همین نزدیکی یه صرافی عالی پیدا میشه دو دقیقه نگذشته بود که اون دست خیابون یه صرافی دیدیم و رفتیم اون دست و با قیمت خیلی خوب پولشون رو چنج کردن.

    بعد به مسیر ادامه دادیم و وایسادیم بچه ها بلال بگیرن بخورن. دیگه چیزی به پاساژ نمونده بود که مامان و تینا و پسر خواهرشوهرم جاوتر رفتن و من داشتم کالسگه رو هل می دادم که یهو دیدم تو اون شلوغی پیاده رو، چهره ی محمد فتحی عزیز رو دیدم که داره باز روبرو میاد… همینطور که نزدیک می شد من به سمتشون خم شدم و گفتم محمد فتحی؟؟ و محمد بمون نگاه کرد و سلام کرد، خودم رو معرفی کردم و فهمید. من انقدر ذوق زده شدم از دیدن یک دوست عباسمنشی که در آغوش گرفتمش و بعدم همراهشون که ایشون هم عباسمنشی و نازنین بودن رو در آغوش گرفتم… مامان هم تو این فاصله برگشتن و کللییی ذوق کردن… خلاصه یه خوش و بش کردیم و عکس یادگاری هم گرفتیم باهم… انقدددر این اتفاق به من و مامان انرژی داد که خدا می دونه. ما تا شبش و روزای بعدش هی از اون اتفاق صحبت می کردیم و لذت می بردیم… جالب اینجاست که من انگار اون صحنه قبل از اینکه اتفاق بیفته از ذهنم گذشته بود و خلق کرده بودم اون اتفاق رو… و جالب‌تر این بود که چقدر همزمانی اتفاق باید می افتاد و افتاد تا ما در اون زمان خاص و مکان خاص باشیم و همو ببینیم چقدر ایمانم به قانون که بابا همینه همیشه کار می کنه بیشتر شد… خدایا شکرت.

    تصمیم داشتم از هدایتهای خداوند و زمانی که قبل از آشنایی با استاد هِی پتو رو می کشیدم رو سرم و بعد با چک و اگد مجبور شدم بیدار شم و از زمان‌هایی که خیلی زود با اولین تپ رو شونه م پا شدم بنویسم ولی ساعت داره می گه باید همینجا تمومش کنی و بری برای خواب ناز تا فردا صبح به امید خدا… منم گوش می کنم و از خدمتتون مرخص می شم :))

    خوشحال شدم و خوش گذشت خخخ… شماهم تشریف بیارین خخخ…

    خدایا شکرت که در زمانی زندگی می کنم که استاد و آموزشهاشون هستن

    خداجونم شکرت برای اینکه من رو از جهل و تاریک آوردی به این بهشت نور

    خداجونم شکرت که خدایی چون تو دارم بی نظیر و یکتا…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 49 رای:
    • -
      سعيده رضايى گفته:
      مدت عضویت: 2007 روز

      سمیه جانم دوست باحال و قشنگم سلام به روی ماهت

      ممنونم از احوالپرسیت. به لطف خدا منم خوبم. نوا جان هم به زودی ان شاالله به دنیا میاد. نزدیکی قدمش رو حس می کنم.

      خیلی خیلی خوشحال شدم که رفتی سفر و هم بهت خوش گذشت و هم با خانواده ات بخصوص مامان نازنینت تحدید دیدار کردی.

      و چقدر بیشتر خوشحال شدم از بازی توحیدی که راه انداختی و حسابی گرد و خاک به پا کردی.

      فکر کنم اگر من جای تو بودم حتما هماهنگی رو انجام می دادم.

      ماشاالله به این کنترل ذهنت و توکلت به پلن خداوند.

      و چه پاسخ شیرینی به توکلت داده شد. چه لذت بزرگتریه که خدا واست پلن بچینه و تو مثل یک مهمون افتخاری بشینی و فقط لذتشو ببری.

      همه اون اتفاقاتی که قبل از اون لحظه برخورد افتاده، پیش درآمدهایی بوده که بایستی رخ می داده تا در بهترین زمان در بهترین مکان قرار بگیری.

      بذار منم تجربه همین امشبم رو بگم.

      دستبند و حلقه طلام رو از دستم درآوردم که برشون دارم چون هم هر روز احتمال زایمانم هست هم اینکه دستام ورم دارن و طلاهام واسم تنگ شدن.

      گذاشته بودم رو میز توالت که اول شام بکشم بعد برم برشون دارم.

      ترانه رفت سراغشون و دستش کرد و گفت مامان مامان من مثل تو شدم.

      منم کلی ذوقشو کردم و بعد از دستش گرفتم که یه وقت مثل بقیه وسایلی که بازی بازی گمشون میکنه اینا رو هم گم نکنه. (ترس از اتفاقی که نیفتاده و حاصلش که میشه همون اتفاق بد)

      داشتم سفره می چیدم و این حلقه و دستبند هم تو دستم بودن که یهو دیدم حلقه تو مشتمه ولی دستبند به اون گندگی نیستش.

      حدود نیم ساعت من و ابراهیم تمام خونه رو حتی داخل سطل زباله آشپزخونه زیر و رو کردیم و عجیب دستبنده پیدا نشد.

      بعد یهو یادم اومد که هر اتفاقی رو اولا من جذبش می کنم با افکارم، و دوما هر خواسته ای رو با احساس خوب بگم حتما به آسونترین شکل برآورده میشه.

      به خدا گفتم خدایا تو که داننده نهان و آشکاری، تو که بر غیب بینایی لطفا دستبند منو بیار بذار جلوی چشمم. من که می دونم همین دور و براست.

      من نمی گردم واسش. تو واسم پیداش کن.

      دو سه دقیقه بعدش ابرهیم پیداش کرد. کجا؟

      تو جعبه کورن فلکس ترانه توی کابینت.

      چطور؟ من که داشتم سفره می انداختم و همزمان جمع و جور هم می کردم یک لحظه حواسم پرت شده پاکت کورن فلکس رو که گذاشتم تو جعبه اش، دستبند رو هم گذاشتن اون تو و اصلا متوجه کار خودم نشدم.

      حالا چطور به عقل ابراهیم رسیده بره توی اون جعبه رو از بین اونهمه کابینت و اونهمه ظرف و جعبه های دیگه نگاه کنه من نمی دونم!

      اون که اصلا توی اون زمان توی اتاق بوده و نمی دونسته من کورن فلکسها رو تازه جمع کردم و برداشتم. چرا رفته توشو نگاه کرده؟

      من نمی دونم.

      همون خدایی می دونه که من ازش خواستم دستبندمو بی دردسر بهم برگردونه.

      اینم یه تجربه شیرین بود که امشب به من درسهام رو یادآوری کرد.

      خدا شما و دخترای گلت و همه عزیزانت رو در پناه لطف خودش حفظ کنه.

      ممنونم که تجربه قشنگت رو نوشتی و خوشحالم کردی.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 26 رای:
      • -
        سمیه زمانی گفته:
        مدت عضویت: 2225 روز

        سلام سعیده جانم… عکس پروفایلت رو دوست دارم… باعث شد برم نحوه ی آشناییت رو بخونم و کلی تحسینت کنم رفیق… الاااهی… نوا خانوم هم انشالله بزودی به سلامتی بدنیا میاد و دنیا رو جای زیباتری می کنه… خدایا شکرت برای وجود این موجودات نازنین و دلربا… بقول فاطمه جان اصل تمرکز بر نکات مثبت هستن :)))

        خیلی دلم می خواد تجربه ای که خودم داشتم رو باهات شیر کنم و جاهایی که خوب عمل کردم رو بگم و جاهایی که بعدا دیدم باید بهتر عمل می کردم رو هم بگم تا تو حواست رو جمع کنی ولی واقعا تا فردا باید بنویسم اگه بخوام همشو بگم :))) پس فقط از خداوند هدایت می خوام تا یکی دوتا نکته ی مهمش رو برات بگم:

        – یادت باشه احساس خوب =اتفاقات خوب مال هرزمان و هرمکانیه. باید قبل و بعد زایمان خیلی اینو به خودت بگی و آگاهانه مراقب احساس خوبت باشی.

        – بعد از زایمان چون هورمونا خیلی بالا پایین میشن بیشتر حواست باشه، اون حس مادرانه یهو قلیان می کنه تو آدم و یادمون می ره که بابا من فقط یه مادرم، این نوزاد کوچولو و دوست داشتنی خدایی داره که از یک نقطه این بچه رو به اینجا رسونده بدون اینکه من بتوتم کاری بکنم براش، پس بقیه ش رو هم بسپریم بخدا… همون خدا بای دیفالت به بچه یاد داده مکیدن رو… فک کن همین یکی اگه نبود چقدر سخت بود واقعا… پس خدای مهروبون حواسش هست خوبم هست…

        انقدر زیبا و بی نظیر ذره ذره مهارتهاشون بیشتر میشه که فقط باید حواسمون باشه لذت ببریم و شکرگزاری کنیم برای تک تک اون لحظات.

        – اون یکی دوهفته ی اول چه تو بیمارستان چه تو خونه هرکسی یه نظری می ده بخصوص اگه چیزی جای سوال داشته باشه، و مادر پر از احساسات فقط می خواد زودتر به جواب اون سوال برسه و شرایط رو برای بچه ش آسون تر کنه، امااااا خیلی مهمه که حواست اینجورجاها باشه که به حس مادرانه ت و الهامی که از خدا می گیری اعتماد کنی… اصلا خیلی نپرسی هم خودت راحتتری هم نی نی کوچولو.

        اینا موردایی بود که من اون یکی دو هفته ی اول خیلی بالا پایین داشتم بعضی مواقع خیییلی خوب عمل کرده بودم و گاهی هم رفته بودم تو خاکی…

        ولی یه چیزو خوب و واضح یادمه، جایی که اعتماد و یقین داشتم که خدا باهامه و هوامو داره همه چی عالی پیش رفته مثل خود زایمان که از همون ماه سوم چهارم بارداری بهم گفتن چسبندگی رحم داری و باید زود زایمان کنی و چه بسا مجبور شیم رحم رو در بیاریم که در اونصورت عمل سنگینی خواهد بود… و خب طبق روال اینجا که می گن hope for the best, be prepared for the worst (به بهترین امید داشته باش و خودت رو برای بدترین آماده کن)! شرایط رو برای اون عمل سنگین فراهم کرده بودن، ولی من از همون سونوی اول که اینو گفتن تو دلم گفتم از این خبرا نیست، اینو شماها دارین می گین قدرت دست خداست حالا شما هرچی دوست دارین بگین… و تا خود اتاق عمل چنان یقینی داشتم که همه چی خوب پیش می ره و خدا همراهمه که واقعا نمی دونم از کحا میومد اون یقین… و در طول عمل هم که بیدار بودم هی میومدن بهم می گفتن همه چی خوبه خیلی خوبه و بعد که تموم شد دکتر گفت واقعا معجزه بود عین یه سزارین معمولی انجام شد… و من فقط خدا رو شکر می کردم و خوشحال بودم که توکل من و یقین من درست و بجا بود…

        کلی حرف دارم تو این زمینه ولی اینا حرفایی بود که باید گفته می شد:) اگر قرار باشه بیشتر صحبت کنیم خداوند خودش پیش میاره :)

        امیدوارم آسان بشی برای آسانی ها و لذتی ببری که هرشب تو شکرگزاریت صفحه ها پر کنی ازش :)

        مواظب خودت و دخترای نازت باش… به خداوند مهربان می سپارمتون :)

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 14 رای:
        • -
          سعيده رضايى گفته:
          مدت عضویت: 2007 روز

          سمیه جان نازنینم سلام به روی ماهت

          سلام به اون دوتا گل زیبای کنارت. منم عاشق عکس پروفایلت شدم بخصوص با اون پیراهن تف تفی لیلین کوچولوی مامانی! چقدر شیرینن خدایاااا

          امشب برای دومین بار موضوع شکرگزاری برام تکرار شد.

          حتما اومده که به من پیغام مهمی بده. این یک نشونه است که باید سرنخشو بگیرم و دنبال کنم.

          شکرگزاری شکرگزاری شکرگزاری.

          به روی چشم

          آفرین به تو هرجا که خوب عمل کردی یا هرجا که تلاشتو کردی که خوب باشی.

          منم به تجربه ارزشمند شما احترام می گذارم و سعیم رو می کنم.

          اتفاقا همین امشب بخاطر بی خوابیهای مکرر این هفته اخیر یکی دوبار عصبی شدم

          این نعمتی که از زبون شما جاری شد و رزق امشبم شد اومده قشنگ نشست سر جای درستش توی ذهنم و پاسخ سوال نپرسیده ی منو داد.

          تازه فهمیدم داشتم میزدم جاده خاکی که خدای مهربون قبل از درخواست من پاسخ رو پیشاپیش واسم فرستاده بود.

          چه خوان نعمتی واسم پهن کرده و چه عشقی به من ارزونی داشته که دوستان سطح بالایی مثل شما رو نصیبم کرده. الهی شکر.

          الهی شکر که من تونستم در این جایگاه قرار بگیرم که شماها دوستانم باشید.

          بی نهایت متشکرم بابت راهنمایی ها و قوت قلبت.

          خدا شما و خانواده گلت رو در پناه آرامش خودش حفظ کنه.

          می بوسمتون

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
    • -
      نسرین سیفی گفته:
      مدت عضویت: 1050 روز

      سلام سمیه جان

      چقدر کامنت شما فوق‌العاده بود

      چه حس قشنگی داشت اینکه ار بین اون همه آدم تو یه کشور غریب شما یه دوست همفرکانسی رو ببینی و در صورتی که قبلش از خدا درخواست کرده بودی

      اون برگشتن دوبارت‌ برای برداشتن پول ، پیدا کردن صرافی ،حتی با فاصله حرکت کردنتون‌ از بقیه ، همش میخواسته پدیده‌ همزمانی رو برای رسیدن به خواستت‌ فراهم کنه

      من عاشق خوندن اینطور کامنتها‌ هستم

      و اصطلاحا موهای تنم سیخ میشه و اشک شوق از چشمام جاری میشه ، که چقدر قوانین خدا قشنگه ، برای خدا فرقی‌ نداره خواسته ما چیه اون اجابت میکنه

      ممنون که نوشتی عزیزم

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 17 رای:
      • -
        سمیه زمانی گفته:
        مدت عضویت: 2225 روز

        سلام نسرین جان، ممنونم از لطفت و خوشحالم که کامنتم به دلت نشسته… چه خانواده ی قشنگ و دوست داشتنیی… نحوه ی آشناییت رو خوندم و کلی تحسین کردم شما و همسرت رو…خیلی خوبه که با همسرتون در این مسیر هستین قدرش رو بدونین و مطمئن باشین مسیر پیشرفت برای شما خیلی هموارتر هست به امید خدا… امیدوارم در این مسیر پایدار باشین و باشیم… در پناه خداوند مهربان باشین عزیزم:)

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
    • -
      سمانه جان صوفی گفته:
      مدت عضویت: 1906 روز

      به نامِ خداوندِ هادی

      سلام به سمیه جانِ نازنینم.

      ممنونم از احوالپرسی های گرم و مهربونت.

      ممنونم از احوالپرسیِ شیرینت با من و حافظ جانم.

      بله عزیزم، حافظِ قشنگِ مامان، 4 روز دیگه 6 ماهش پر میشه به سلامتی و دلِ خوش.

      دقیقا از یه جایی به بعد، روند بزرگ شدنش برام تند تر شده و صد البته شیرینیش داره روز به روز بیشتر میشه.

      الان بهتر درک میکنم ماه های اول تولدِ فرزند باید بگذره، و در ادامه شیرینی هایی رو تجربه میکنیم که دلمون ضعف میره برای بچه مون.

      امیدوارم خودت و دو فرزند نازنین و قند عسلت و همسر محترمت خوب و شاد و تندرست باشین کنار هم.

      و در کنار عزیزانت همیشه شاد باشین.

      کامنتتو دوست داشتم.

      چون جنس احوالپرسیت خیلی به دلم چسبید.

      چون از مدار و نزدیکیِ فرکانس نوشتی.

      منم با قلبم دوست دارم از نزدیک دوستانم در سایت رو ببینم، شماره همو داشته باشیم و با هم ارتباط برقرار کنیم.

      آخه خیلی میچسبه با کسی صحبت کنی که حواسش به قانون هست.

      حتی اگه تو یادت بره، اون مسیر رو اصلاح میکنه.

      دوستی که قضاوتت نمیکنه، چون تو سایت یه فضای ایزوله و صمیمی تشکیل شده که ادم ها با احترام و عشق کنار هم باشن و گفتگو کنن.

      خیلی دوست دارم از این یهویی ها و هم مداری ها رخ بده و سعیده جانِ رضایی و نفیسه جانم و زهرا جانِ نظام الدینیِ عزیزم رو از نزدیک ببینم.

      میدونی، وقتی داشتی میگفتی هماهنگی نمیخواد و فرکانس و مدار کار خودشو میکنه، خیلی کیف کردم..‌

      گفتم پس دیگه دوری و نزدیکی از لحاظ مسافت هم مسئله نیست، هم مداری که رخ بده در بهترین زمان و بهترین روش من وصل میشم به دوستانم…

      منم قبلا تجسم میکردم مثلا فلان دوست عزیز از سایت رو مثلا تو خیابون میبینم و چقدر ذوق زده میشم از این دیدار.

      پس خواسته ی دوری نیست، تجسم کنم و لذت ببرم از ملاقات یا ارتباطم (مثلا تلفنی یا پیامی) با دوستانم، محقق میشه.

      خوشحالم که خانواده ی نازنینت رو دیدی و دیدارها تازه شد براتون.

      خدا حفظتون کنه برای هم.

      در پناه الله مهربان باشی، همه مون باشیم.

      فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ

      الهی شکرت

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 12 رای:
      • -
        سمیه زمانی گفته:
        مدت عضویت: 2225 روز

        سلام سمانه جان نازنین، خدا رو شکر که هم خودت و هم حافظ جان خوبین و داری لذت می بری از لحظات بزرگ شدنش… واقعا لذتی از این بالاتر نیست بنظرم… چقدر این بچه ها شیرین هستن، چقدر خدا رو و قدرت خدا رو یاد آدم میارن… یعنی لیلین که صبح بیدار میشه و می رم تو اتاقش سرش رو بلند می کنه و نگاهش رو که می بینم دلم غنج می ره از خوشی از لذت… اون نگاه پر از عشق، با اون لبخندی که تمام صورتش رو می گیره… و من فقط دارم تو ذهنم میگم خدایا شکرت…

        آره سمانه جان… یادمه پارسال که گاهی تو کامنتا می خوندم که بچه ها نوشته بودن فلانی از بچه های سایت زنگ زده بود صحبت می کردیم… چقدر دلم می خواست که منم با بچه های سایت در ارتباط باشم، ولی با خودم می گفتم من این سر دنیا، اونا اونور، ای کاش تو دور و برم یهو یکی پیدا شه که اونم از شاگردان استاد باشه… الان نگاه می کنم می بینم چقدر خداوند قشنگ هم مداری ها رو می چینه. چقدر زیبا ارتباطا از جایی یا زمانی که اصلا توقعش رو نداری جور میشه. الان بعد از چندماه ارتباط مجازی با دو سه تا از نازنینای سایت، هنوزم هربار که بهش فکر می کنم قند تو دلم آب میشه و عادی نمیشه. و چقدر هدایت از طریق همین ارتباطا می رسه…

        اتفاق ترکیه هم که نور علی نور بود. واقعا از اینکه اعتماد کردم به قانون و هماهنگی نکردم لذت بردم. راستش از همون اول یه جورایی مطمئن بودم… خدا رو هزاران بار شکر. دقیقا همینی که گفتی… اصلا نیاز نیست آدم کاری بکنه برای ایجاد ارتباط. خواسته ش که باشه کافیه تجسم کنی و لذت ببری، قطعا بزودی اتفاق می افته.

        حافظ جان سایت رو ببوس و مراقب خودتون باش. امیدوارم ارتباط ما هم در زمان مناسبش شکل بگیره:) دوست دارم و به خدای بزرگ می سپارمت.

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
        • -
          سمانه جان صوفی گفته:
          مدت عضویت: 1906 روز

          سلام سمیه جانم.

          چه کار خوبی کردی عکس پروفایلتو با قند عسل هات گذاشتی.

          ان شاالله تنتون سلامت باشه کنار همدیگه و همسر محترمت.

          از لبخند صبحگاهیِ لیلین جان نوشتی.

          حافظ نازنینم هم همینه، تا چشم هاشو باز میکنه، همو میبینیم، به پهنای صورت قشنگش میخنده و منم از درون و بیرون به وجد میام از این پاکی، خلوص، زیبایی، قشنگی، طراوت و … درونِ پسرم.

          خدا حافظِ همه ی بچه ها باشه که نورِ زندگی هستن.

          میخوام از خدا تشکر کنم که منو مامان کرد و این شهد شیرین رو چشیدم و هر لحظه میچشم.

          ان شاالله هر عزیزی که چشم انتطارِ نی نی هست خدا بهش بده.

          امروز عکسهای بارداری مو میدیدم، دیدم تو تخته کوچولویی که دستم بود و معمولا اسم بچه رو مینویسن من نوشته بودم Nini…

          قند تو دلم آب شد از یادآوریِ روزهای شیرینی که حافظ تو دلم بود و بهش میگفتم نی نی…

          انقدر گفتم نی نی تا خدا خودش اسمشو بهم بگه که گفت.

          و ممنونم از خدا برای اسم زیبایی که هدایتمون کرد بذاریم روی پسرم.

          دونه به دونه ی بچه های سایت شدن اعضای خانواده ی همدیگه.

          بسیار لذت بخشه همدیگه رو در بهترین زمان و مکان ببینیم.

          به امید اون روزِ جذاب و هیجان انگیز.

          به خدای بزرگ میسپارمت عزیزم.

          فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ

          الهی شکرت

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  9. -
    ندا گلی گفته:
    مدت عضویت: 1814 روز

    سلام بر همه عزیزان

    بعد از گوش دادن چند باره این فایل و گذاشتن چند کامنت مختلف :))) دوباره اومدم

    وقتی رفتم کامنت بچه ها رو خوندم (اینم بگم اولین باری بود که در طول این سالها یه فایلی رو کل کامنتهاش و از صفحه اول تا 21 که فعلا تا همینجا منتشر شده نخونده بودم) دوباره از یسری هاشون یه تجربه هایی یادم افتاد بگم دیدگاه همه مون اینور اونور تقریبا شبیه هم بوده همه مون و یسری از بچه ها واقعا عالی نوشتن عالی قوانین و دارن در عمل اجرا میکنن احسنت بهتون دوستای من

    داشتم با خواهرم حرف میزدم و ازم پرسید تو تجربه هایی که درباره شرک داشتی و میشه بهم بگی منم یادم بیفته قبلش خودم تو دفترچه یادداشتم ظهر وقتی مجدد فایل و گوش میدادم نوشتم موردهایی رو که بیام راجع بهشون بگم و درباره شرک بود و وقتی خواهرم این سوال و کرد مطمئن شدم که باید راجع بهش بگم

    یادمه وقتی اوایلی که تازه میخواستم برم سرکار حالا دقیق یادم نیست که سرکار میرفتم یا تازه دنبال کار بودم اما یادمه که همش این انتظار و داشتم که عموم منو ببره تو مخابرات اون دوره رییس منطقه یکی از نواحی مناطق تهران بود و تقریبا کل پسرهای فامیلمون و مشغول کرده بود حالا یا تو اداره خودشون یا بواسطه جایگاهش کلی اشنا داشت و تو مناطق مختلف براحتی میتونست استخدامشون کنه کل پسرها رو برده بود و وقتی مادرم ازش خواست (چون من برام افت داشت خودم رو بندازم بهش ولی همیشه تو ناخوداگاهم اینو وظیفش میدونستم) به مادرم گفت خیلی کار دخترونه ای نیست ما میدونستیم بهونه ش هست چون من وقتی دانشگاه همکلاسیم تو مخابرات کار میکرد ازش پرسیدم گفت براححتی میتونه ببرت و توقع منو زیادتر کرد بعدها فهمیدم یکی از دلایلش حجاب من بود که هیچ وقتم بهم نگفت البته همونطور که من مستقیم ازش نخواستم شغل و خلاصه این شرک تا مدت زیادی تو ناخوداگاه من بود در راسته همون توقعی که داشتم و فکر میکردم طبیعیه و اصلا به این فکر نمیکردم که باید از خدا بخوام نه بندش اون موقع شاید از ذهنمم خظور نمیکرده اگه هم بوده خیلی زوم نمیکردم و عقل ناقصم میگفت خب خدا گفته از تو حرکت منم دارم از بندش میخوام دیگه پس چرا نمیده؟ بعد خدا رو هم مقصر میدیدم میگفتم لابد تو نمیخوای که نمیشه کج فهمی هایی که الان دارم تازه بهشون میرسم این موضوع برای شاید 15 سال پیشه شایدم بیشتر ولی میدونم که کمتر نیست چون من از سن خیلی کم وارد بازار کار شدم کمی که برای دخترها تو اون دوره خیلی امر واجبی نبود کار کردن یا خیلی باب و عادی نبود

    مثال دیگه ای که از شرک یادم اومد:

    خونه پدر بزرگم همیشه این خیال راحتی رو داشتیم که اگه الان مستاجریم این وضعیت ادامه دار نیست حالا نه با کار کردن روی خودم و مولد بودن خودم این موضوع هم برای 5/6 سال پیش هست میگفتم بهرحال خونه پدر بزرگم و بفروشیم حداقلش باهاش میتونیم یه خونه 50 متری نرمال بخریم شرک همانا و بفروش نرفتن خونه همانا و داستانش و تو کامنتهای مختلف گفتم که اون زمان همسایه ها راضی نمیشدن خونه رو کلن بدن بساز بفروش که قیمت بیشتری دست همه رو بگیره دقیقا یک ماه نشد وقتی ما فروختیم خونه رو همسایه ها راضی شدن و قیمت همون خونه و همون واحد پدربزرگم دوبرابر شد چون خریدار یکی از دوستان مادرم بود برای دختر و داماداش خونه رو میخواست این و دهن به دهن از دوستای دیگه ش فهمید یادمه کلی هم خاله ها و دایی ها حرص خورده بودن و … بماند حالا اونجا من دیگه دقیق دوزاریم افتاد که خدا گفت شرک میورزی؟ بشین تا خونه دارت کنم تا وقتی که نگاهت به عوامل بیرونیه اوضاع همینه (عدم درک نگاه سیستمی)

    و جایی که دیگه فهمیدم باید کمتر شرک بورزم و در ر استای کار کردن روی خودم بودم حالا این قسمتشم بگم دیگه دخترم ناامید نشه (ایموجی خیال راحت)

    همین محل کار اخیرم که ازش بیرون اومدم تقریبا 4/5 ماه قبل اینکه بیام بیرون و اوازه نموندنم پیچید یکی از به اصلاح کله گنده ها و مافیاهای پارچه که همه حاج فلان صداش میکردن و جلوش خم و راست میشدن و مغازه هاش شیشه های بلند و جاهای تو چشم و خلاصه برو بیایی تو صنف خودش از طریقی برام خبر اورد که حسابدار میخوان و به برادرش که اونم شماره دو صنف خودش بود شایدم یک بعد این جاش و گرفته بود حالا چرتکه نمیندازیم خلاصه به خواهرم گفتن ابجیم بدون اینکه نظری بده یا پیشنهادی دقیق همون پیشنهاد و بهم رسوند اقا دروغ چرا یکی دو روزی وسوسه پیشنهاد با حقوق پیشنهادی و شرایط عالی ش شدم و رفتم تو فکر اما اینجا گفتم هرچی صدای درونم بگه و بعدش اونم بهم گفت از چاله بیفتی تو چاه؟ تو همین الان میخوای ازینجا بیرون بیای داری میگی میخوام برم دنبال علاقم علاقت اینه؟ حسابدار میخواستی باشی که همینجا بودی حقوق داره گولت میزنه؟ کم مشابه ش گولت نزده؟ خودت اعتراف کردی که هرچی کار پولساز بوده رفتی برای تو پول نداشته کاری به موردهای دیگه که بخوام بگم منطقش کورت میکنه ندارم دستام و بردم بالا گفتم تسلیم اصلا هرچی تو بگی غلط کردم راست میگی شیطان داشت الکی بهم وعده پوچ میداد هرجا خودت هدایتم کنی اگه میگی اینجا بمونم درسهاش و بگیرم چشم میمونم و پیشنهاد و رد کردم خواهرم گفت بهترین کار و کردی من نگفتم که روت تاثیر نزاره ولی همه اینها فقط ظاهر گول زننده دارن که همون سرکار خودم موندم و از طریق های دیگه ای هدایت بهم گفت بیا بیرون تا الان بهترین تصمیم زندگیم بوده و جایی که مشغول بودم بهترین محل تجربه زندگی کاری و ارتباطی من

    یه مثالی هم درباره خاک خوردن زدین دهها بار اون قسمت و گوش دادم

    نیازییی نیست حتما زمین بخوری تا موفق شی*

    نیازی نیست حتما روابط درب و داغون تجربه کنی تا رابطه عالی داشته باشی

    یادمه وقتی داشتین با ازاده عزیزم یکی از بچه های سایت که مهاجرت کرده بود فلوریدا صحبت میکردین اونجا هم وقتی ازاده گفت اره اینجوری شد این سختی رو داشتم شما حرفشون و قطع کردی گفتی البته ازاده عزیزم براش اینطوری بوده بچه ها حتما برای رسیدن به موفقیت الزامی نیست که سختی بکشید اونجا هم این حرفتون تو گوشم زنگ خورد

    عالی هستین شما بخدا

    یه مثالی هم در این باره بزنم وببندم کامنت و

    من تو آژانس که کار میکردم اوایلش یه سوتی مالی دادم و بلیط اشتباهی برای مسافر گرفتم که عودتش هم یکم مبلغ کم کرد و از جیبم رفت بعدش دقتمو بالا نبردم یه ضرر مالی دیگه دادم البته بازم زیاد نبود اما داشت اعتماد به نفسمو میگرفت یکی از همکارام هم یه ضرر اینجوری داد منتهی چون اون خارجی کار بود ضررش یکم بیشتر بود سوتی های من برای سفرهای داخلی بود بیشتر بعد همکارم فرداش اومد گفت با یکی از دوستام که تو فلان اژانسه صحبت کردم گفت چقدر ضرر دادی گفتم فلان قد گفت اووو تازه اولشه همه ماها اول کارمون حداقل فلان تومنی ضرر دادیم یادم نیست مبلغی که گفت چقدر بود 10 تومن 20 تومن سال 98 خیلی بود برای کارمند این عددا من همونجا سکته رو زدم حواسم و بیشتر جمع کردم ته دلم یه صدایی میگفت حتما که نباید توام این ضررها رو بدی بابا بیخیال حواست و بیشتر جمع کن اینجوریام نیست و شاید بعد اون بازم ضرر دادم ولی هیچ وقت به اون مبلغی که اونا گفتن نرسید اصلا و بعدش یکی دو سال بعد که جدی تر تو سایت بودم و روی خودم کار کردم فهمیدم اصلا نباید اینا رو باور کنم و فقط خدا رو باور کنم و بدونم اون نشد ها رو شد میکنه و شما هم با این صحبتها تایید ذهنمو بیشتر کردین

    خدایا هزاران مرتبه شکرت که اینجام این استاد و دارم تو همراهمی و دارم قوانینت و به بهترین شکل یاد میگیرم

    اگه تا همین دیروز جور دیگه ای زندگی میکردم کمکم کن بهترین خودم باشم کمکم کن نگاهم به غیر نره حتی برای لحظه ای اصلا دلم نمیخواد به زندگی و افکار قبلی م برگردم اونا تجربیات عالی گذشته من بودن که بزرگم کردن کمکم کن تعهدم و ببین استاد به کمک شما میخوام نگاه سیستمی بودن و خیلی خیلی قوی روش کار کنم بیشتر از قبل و بیشتر و بهتر از حتی ثانیه ای قبلم دوستتتون دارم ممنونم که هستید و برامون از توحید میگید خدایا شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 52 رای:
    • -
      سعید گفته:
      مدت عضویت: 1180 روز

      سلام ندا جان . امیدوارم مثل همیشه عالی عالی عالی باشی . من مثل خیلی ها شرک های خیلی زیادی تو زندگیم داشتم و دارم . به لطف خدا تو این مدتی که در این مدار عالی قرار گرفتم که با استاد میتونم نگرش های شرک آلودم را کم کم تغییر بدم و خیلی خوشحال ترم . ندا جان بسیار لذت بردم از متن جذاب و عالیت . و میخوام با اجازت از متن زیبات دو جمله رو برای خودم در این پیام یاد اوری کنم.

      نیازییی نیست حتما زمین بخوری تا موفق شی*

      نیازی نیست حتما روابط درب و داغون تجربه کنی تا رابطه عالی داشته باشی*

      مرسی ندا جان برای همیشه شاد و بهتر از گل باشی.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
    • -
      علی شاکر گفته:
      مدت عضویت: 1554 روز

      چه کامنت زیبایی خداروشکر.

      واقعا اونجایی که گفتی همون کار با عدد بالاتر بهم پیشنهاد شد ولی در راستای هدف من نبود و فهمیدی نجوای شیطان هستش واقعا بهت افتخار کردم و گفتم منم باید همینجور باشم. باید نترسم از کمبود و باور داشته باشم به هدفم.

      باهات موافقم این فایل خیلیییی مهمه منم همین امشب دانلودش کردم و وقتی فایل تموم شد واقعا مات و مبهوت مونده بودم. جوری که انگار متعجب بودم توی این مدار قرار گرفتم و حرفای استاد عباسمنش رو دارم تا حد ممکن درک میکنم.

      منم اینی که “اگه بیدار و آگاه باشی، نیاز نیست حتما سختی بکشی، بخوری زمین، کلی اشتباه کنی تا مسیر رو بفهمی و میتونه همه چیز از همون اول عالی پیش بره” رو وقتی استاد گفت، به خودم گفتم من جدی هیچی نمیدونم ازین دنیا ( در واقع به حجم باورایی که از بقیه بهم رسیده پی بردم:)) ) و یجورایی مشخص شد برام که چقدررر باید روی خودم کار کنم.

      ممنون بابت کامنت قشنگت همشو خوندم کلی چیز یاد گرفتم ازش. بیشتر کامنت بزار ممنون.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  10. -
    سارا مرادی همت گفته:
    مدت عضویت: 1056 روز

    قُلْ إِنْ ضَلَلْتُ فَإِنَّمَا أَضِلُّ عَلَىٰ نَفْسِی ۖ وَإِنِ اهْتَدَیْتُ فَبِمَا یُوحِی إِلَیَّ رَبِّی ۚ إِنَّهُ سَمِیعٌ قَرِیبٌ

    بگو: «اگر گمراه شوم، تنها بر خود گمراه شده‌ام، و اگر هدایت شوم، همان چیزی است که پروردگارم به من وحی می‌کند، همانا او شنوا و نزدیک است»

    سلام استاد عزیزم

    استاد این روز ها افتادم به جون خودم که عمیق خودم و شخم بزنم و بفهمم دردم چیه ؟!!

    میخوام از یافته ها و کشفیاتم در مورد خودم بگم که خودشناسی و حقیقت من رو آزاد میکنه .

    اول تشکر می‌کنم از تک تک فایل هاتون چون همشون دارن اصل و فریاد میزنن و همشون بینظیر هستن

    راستی دخترم چند روز پیش گفت مامان فلوریدا طوفان شده ، استاد الان در چه حاله ؟

    خنده ام گرفت که پیگیر احوال شما بود !!!

    گفتم استاد خدا مراقبشه خیالت راحت .

    امروز که اشاره کردین یادش افتادم .

    قطعا که همه ما ایرانی ها در یک برهه از زندگیمون خدا رو مادری دلسوز میدونستیم و خب چوبش هم خوردیم

    من میخوام از خودشناسی ام و رابطه اش با کسب و کار بنویسم

    من آدم باهوشی هستم و خیلی سریع موضوعات جدید و یاد میگیرم و خیلی سریع هم رهاش می‌کنم میرم سراغ یه موضوع جدید

    متوجه شدم این یک الگوی شخصیتی که آدم های شبیه من دارند

    این الگو حالا چیه ؟

    آدم هایی با توانایی یادگیری بالا که با کمترین تلاش موضوعات جدید رو در مقطع سطحی یاد میگیرن و چون سرعت یادگیری دارند به قسمت یادگیری عمیق که میرسن چون شرایط براشون سخت میشه بنابراین یادگیری و رها می‌کنن .

    کسایی که همش از این شاخه به اون شاخه می‌رن و هیچوقت نتیجه مطلوب و نمیگیرن و شاکی هستن که من کار و بلدم چرا پس انگیزه ندارم برای ادامه ؟؟؟!!!

    این نوع شخصیت از قسمت یادگیری عمیق که تلاش بیشتری می‌خواد فراری هستن

    چون مغزشون عادت داره بدون تلاش ، یاد بگیره

    به محض ورود به قسمت تلاش کردن ، مغز پروژه رو متوقف میکنه و به همون اطلاعات سطحی اکتفا میکنه

    خب طبق قانون کسایی که مهارت ندارند به طبع از دور خارج میشن و همیشه سرگردان از این شاخه به اون شاخه در رفت و آمد هستن و هزاران بهانه دارند برای موفق نشدن

    حالا این الگو رو وقتی میاریم تو کسب و کار متوجه میشیم چرا رشد نمیکنن چون اصلا مهارت ندارند و تو باد باهوش بودن خوابیدن و هیچ تلاشی نمیکنن و توقع رشد مالی دارند

    من از خودم پرسیدم چرا تو یوگا من موندگار شدم ؟؟

    چون اصلا جنبه مالیش برام مهم نبود واسه همین مهارتم رو افزایش نمیدادم در واقع من تو همون سطح مقدماتی حال میکردم و اصلا به جنبه رشد و کسب و کار بهش نگاه نکردم واسه همین نیازی به تلاش برای رشد هم آزارم نداده بود که رهاش کنم

    اما بقیه کارها ، با اشتیاق شروع میکردم خیلی با سرعت کار و یاد میگرفتم ( مراحل مقدماتی ) اما زمانیکه به قسمت تلاش و رشد میرسید ، رهاش میکردم و میرفتم سراغ یه کار دیگه و اکثرا توجیه ام این بود که من این کار و یاد گرفتم و به درد نمیخوره

    وقتی خودم و بررسی کردم دیدم من تو هیچ کاری مهارت ندارم و همه کارها رو در حد خیلی سطحی میدونم و روبرو شدن با این قسمت اولش برام سخت بود اما گفتم باید قبول کنم و مسیولیت شو بپذیرم تا بتونم تغییرش بدم

    داستان هم از اونجا شروع شد که من هربار به کار مورد علاقه ام فکر میکردم سریع یه بهونه میاوردم که انجامش ندم و میگفتم حالا وقتش نیست

    با خودم خلوت کردم و گفتم بیا بشین ببینم دردت چیه ؟

    چرا ازش فرار میکنی آخه ؟؟

    متوجه شدم چون مهارت ندارم میترسم انجامش بدم

    با اینکه عاشقش هستم اما به شدت ازش فراری هستم

    بعد که موضوع مهارت کسب کردن پیش اومد ، پی به عمق فاجعه بردم ……

    خداروشکر الان دارم انجامش میدم و مدام دست خودم و میگیرم و میگم بشین و انجامش بده

    آخه مثل بچه کلاس اول که سخته براش مشق نوشتن برای منم سخته تمرین کردن و مهارت کسب کردن

    اما باید انجامش بدم اگه میخوام رشد کنم

    اگه میخوام ظرفم بزرگ بشه باید انجامش بدم

    از اهرم رنج و لذت دارم استفاده می‌کنم تا برای مغز جان، لذت مهارت کسب کردن بیشتر از رنج توهم باهوشی باشه

    خلاصه که استاد برام دعا کنید البته نه از دعاهایی که برای افرادی میکنید که امیدی بهشون نیست ها

    استاد عزیزم با فرکانس قلبم دوستتون دارم و سپاسگزارتونم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 54 رای:
    • -
      محمدصادق امام بخش زاده گفته:
      مدت عضویت: 1537 روز

      سلام سارای عزیز. از خواندن کامنتت و سطح خودشناسی‌ای که بهش رسیدی لذت بردم و ممنونم که این موشکافی ای که داشتی رو با ما هم به اشتراک گذاشتی و صحبت های تو یک نشونه بود که یک دوره‌ای که به تازگی بهش هدایت شدم رو خریداری کنم.

      منم دقیقا همینطورم. عملکرد من نشون میده که فرد باهوشی هستم و سریع تو اغلب حوزه‌هایی که وارد میشم جلسات اولیه یا همون مقدمات رو خیلی خوب یاد میگیرم در حدی که میتونم برای یک فرد با زبان ساده تدریس بکنم که موضوع از چه قراره و خودمم میفهمم و میتونم عمل کنم. اما وقتی کار به جای باریک میکشه یعنی میرسی به اینکه هر روز باید تمرین کنی، هر روز باید تلاش کنی، هر روز باید مسئله حل کنی، هر روز باید زمان بگذاری، و میرسی به قسمت‌های سخت ماجرا که نیاز به فکر کردن عمیق تر داره، نیاز به تمرین و یادگیری بیشتر داره با اینکه خدا این ذهن فوق العاده رو بهمون داده و این قدرت رو داریم اما سر باز میزنم از یادگیریش و بهونه میارم. یعنی وقتی اوضاع سخت میشه دیگه اشتیاقی در کار نیست. وقتی به خودم نگاه می‌کنم زمانی که سنم کم‌تر بود این ویژگی رو خیلی کم داشتم. اغلب مهارت های عالی که بلدم بر میگرده به زمانی که سنم کم تر بود چون اون موقع وقتی که کار سخت میشد هم میموندم پاش و زمان و انرژی میگذاشتم و حلش می‌کردم و بعدشم احساس غرور میکردم. ولی هر چقدر بزرگتر شدم این ویژگی از این شاخه به اون شاخه پریدن یا بی تمرکز بودن روی انجام کارها یا انجام ندادن و طفره رفتن از کارهای سخت رو بیشتر در وجودم پروروندم. امروز خدا هدایتم کرد به یک دوره آموزشی که در مورد موضوع تمرکز داشت صحبت میکرد و میگفت اگر کارهای زیادی دارید که تو لیست کارهاتون نوشتید اما انجام نمیدید، اگر خواسته های مختلفی رو دارید و براشون قدم بر نمیدارید، اگر وقتی یک کاری سخت میشه ولش می‌کنید، در یک کلام اگر کارهاتون رو کامل انجام نمیدید و از انجام کارهای سخت طفره میرید و… مشکلتون در حول و حوش مهارت تمرکز هست. و میگه انسان هایی که دنبال کارهای آسان هستند و کارهای سخت رو انجام نمیدن زندگیشون سخت میشه اما انسان‌هایی که کارهایی که سخت هستن رو انجام میدن زندگیشون آسون میشه. (البته منظور این نیست که باید زجر بکشیم تا موفق بشیم بحث این هست که چقدر پای قسمت های سخت حل مسئله کار می کنیم و حلش میکنیم تا رشد کنیم منظورش اینه نه اینکه باید سختی بکشیم) تو مقدمه این دوره میگه که شما خیلی چیزها رو یادگرفتید در دوران تحصیلاتتون اما هیچ جای دوران تحصیلیتون بهتون یاد ندادن که چطور قدرت تمرکزتون رو ببرید بالا. همانطور که یک ذره بین زمانی قدرت پیدا میکنه یک جایی رو بسوزونه که تمام انرژی خورشید رو روی یک نقطه متمرکز می‌کنه شما هم برای اینکه پیشرفت درست و حسابی ای‌ داشته باشید باید این قدرت رو در ذهنتون ایجاد بکنید که روی یک کار با تمام وجود تمرکز کنید. و میگفت شبکه‌های اجتماعی و اینترنت و گوشی های موبایل و سبک زندگی پر از حواس پرتی امروزه مانند ایمیل تلفن و … باعث شده که مردم فقط دنبال کارهای آسان باشن و وقتی یک کاری باید انجام بشه اما سخته ازش طفره میرن و از انجام دادن کارهای سخت اجتناب کنن یا به قولی نمیتونن تمرکز کنن (همون چیزی که شما بهش میگی فرار کردن از یادگیری جاهای سخت مسیر و در لول سطحی موندن) نام محققی که در مورد این موضوع صحبت میکرد و دوره آماده کرده آقای جیم کوییک هست. ایشون مدرس آقای ایلان ماسک هم در بحث استفاده کردن از قدرت ذهن بوده و روش های مختلفی به ایشون یاد داده. من چند جلسه از یکی از دوره‌هاش به نام تند خوانی رو استفاده کردم و توی همون چند جلسه اول به نظرم کارشون خیلی خوب و اصولی هست و دارم ادامه میدم. هنوز نتایجم پایدار نشده که در موردش صحبت کنم و فقط نشونه دریافت کردم که دوره‌اش برام مناسب هست و اقدام به خرید کنم. حسم گفت به شما معرفیش کنم شاید بتونه بهتون کمک کنه. پیشنهاد میکنم خودتون ویدیوهاش رو ببینید در صورتی که قلبتون گفت مناسبتون هست استفاده کنید ازش. هر جا هستید شاد و پر انرژی و زندگیتون پر از هدایت‌های خداوند و رشد باشه.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
    • -
      حسین و نرگس گفته:
      مدت عضویت: 1807 روز

      سلام خدمت آبجی سارای عزیزم..منم سالهاست این مشکل رو داشتم که هر موضوعی رو با اشتیاق شروع میکردم و بخاطر هوش سرشارم زود یا میگرفتم و بعد مدتی به همون دلیلی که فرمودید رهاش میکردم…اما یه نکته خواستم بگم…خسته شدن در تمام اون موارد بدلیل تنبلی در یادگیری عمیق نبود..موضوع این بود که اون کارها واقعا علاقه اصلیم نبود بخاطر همین از یه جایی به بعد ادامه نمیدادم..اما الان که علاقه اصلیمو پیدا کردم باز هم تنبلی در یادگیری عمیق سراغم اومده اما یه فرق اساسی داره..اونم اینه که من از یادگیری مهارت مورد علاقم خسته نمیشم بلکه در این مورد تنبلیم بخاطر کمالگرایی و عجلس..یعنی میام یاد بگیرم اما یه حسی میگه بابا بی خیال.تو باید تا دو سه سال دیگه کار کنی تا به درآمد برسی!یعنی خواستم اینو بگم که خود این تنبلی میتونه دلایل عمیق تر داشته باشه..اینکه واقعا علاقه ای نداریم یا مشکل کمالگرایی داریم..ممنون از نکات زیباتون

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
    • -
      ندا گلی گفته:
      مدت عضویت: 1814 روز

      سلام سارای خوشگلم

      بابا باریکلااا

      چقدر خوب به این شناخت رسیدی و تونستی توضیحش بدی چون من خودمم یکم به این موضوع رسیده بودم ولی در حدی نبود بتونم برای خودم بازش کنم و بشناسمش و میگفتم نه بابا الکی برچسب روی خودت نزن اما ذهنم ازین طریق هم میخواست حواس منو پرت کنه

      دقیقا اونجایی بیشتر درک کردم که شما تو صحبتهات هم گفتی انگار مشق …. دیگه رفتم برای خودم فهمیدم که من از دوران کودکی تا حتی دبیرستان و دانشگاه از نوشتن مشق، تمرین تو خونه، تحقیق و پایان نامه، پروژه، ببر خونه بنویس بیار ها بیزار بودم شاید زیر بار فشار و تنبیه بزور انجام دادم تازه اونم خیلی کم یادمه حتی مشقهای دوره ابتدایی هم سر کلاس مینوشتم یادم گرفته بودم وقتایی که معلم نگاه میکرد دفترهامون و به حرکاتش دقت کردم دیدم یکم اوالاش و میبینه و با شاید خیلی زرنگ باشه اخراش منم همین و گرفتم و تو کلاس یه هفت هشت خط زنگ تفریح ها مینوشتم (اونم اگه شایعه میرسید که قراره مشق و تکلیف ها رو ببینه ) بعدش میرفتم دو سه خط اخر درشت درشت هم مینوشتم خط خطی هم میکردم که مثلا صفحه هاش زیاد بشه

      تنها چیزی که این بین برام جذاب بود پیک شادی بود چون اجباری بالا سرش نبود و شکلش دوست داشتنی و سرگرم کننده

      البته اینم بگم بعدها که با سایت اشنا شدم خیلی خیلی بهتر شدم میرفتم مهارت کسب میکردم و سعی میکردم عمل کنم به گفته های استاد و خیلی بهتر شدم اما الان که کامنت شما رو خوندم فهمیدم علت تنبلی های گهگاهم نسبت به خیلی موارد و

      مرسی عزیزم که اشاره کردی قطعاا با اهرم رنج و لذت خیلی بهتر میشی من خودم برای اینکه تو این موضوع بهتر بشم رفتم سراغ کاری که به مهارت نیاز داره و اگه افراد عادی و هم رده هام زود یاد گرفتن من یکم دیر تر تازه رسیدم به بخش اینکه استادم بگه افرین عالیه

      البته برای اینکه از ذهنم نره و این عادت در من از بین نره تقریبا هر چند روز یکبار تمرین میکنم و به خودم انگیزه میدم و به به چه چه میکنم جایزه میدم بهش

      بازم ممنونم از کامنتت برات ارزوی موفقیت میکنم بوس بهت

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
      • -
        رویا محمدیان گفته:
        مدت عضویت: 1106 روز

        سلام ندای عزیز

        وقتی از دوران مدیریت نوشتی یاد خودم افتادم همیشه شارگردی بودم که مشقامو مرتب سر وقت مینوشتم همیشه دفتر کتابای مرتب تمرین ها نوشته شده بود همیشه نمره هام بالا بود آن زمان هیچ وقت فکر نمیکردم میتونم جور دیگه ای باشم میدونی چرا؟ چون میترسیدم علاقه هم داشتم ولی بیشتر بخاطر ترس بود حتی یبار دوم ابتدایی یادمه اسباب کشی داشتیم و داشتیم اثاث میبردیم من تو پله های خونه ی جدید تو راه‌ پله اش نشسته بودم و از یک تا نمیدونم چند هزار به عدد و حروف مینوشتم چون میترسیدم که ننویسم یه ترسی آمیخته از احساس بی ارزشی که از خانواده القا شده بود که نباید نقص داشته باشی اون ترس‌هارو هنوزم با خودم میکشم و دارم روشون خیلی کار میکنم

        حقیقتا همیشه ی همیشه مخصوصا تو دوران راهنمایی و دبیرستان دوست داشتم ازون بچهای باشم که شلوغ میکنن و درس نمیخونن و براشون مهم نیست اگر تکالیفشونو انجام نمیدن و جلو چشم نظام و مدیر بد دیده بشن

        بخاطر همین الان جسارت بالای شمارو تحسین کردم چون اینکار از نظر من جسارت بوده در تمام دوران مدرسم

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
        • -
          ندا گلی گفته:
          مدت عضویت: 1814 روز

          سلام رویای زیبا

          ممنون عزیزم

          چقدر جالب کامنت شما رو که خوندم تا دقایق زیادی رفتم تو فکر و رفتم اون دوران و برگشتم و حتی یسری درس ها برای خودم مرور کردم

          اینکه ما ادمها چقدر با وجود تفاوتهایی که داریم کنار هم قشنگیم و چقدر هر ادمی دوست داشتنی هست با هرخصلتی که داره یکی بیزار از درس و مدرسه یکی علاقه مند یکی منضبط و یکی هم مثل من شلخته در موارد درسی و تکالیف

          درس دیگه ای که گرفتم اینبود که اوایل تو رودروایسی درس میخوندم یادمه بخاطر قد بلندم همیشه میز اخر میشستم حتی اول ابتدایی قدم از هم سن و سالهام بلندتر بود و معلمم برای اینکه حواسم و بیشتر به درس بدم منو نشوند میز اول کنار شاگرد زرنگ های کلاس و من اون سال ممتاز شدم :)) این روند تا سوم ابتدایی بود ازون جا به بعد دیدم هرچقدر زور بزنم بازم حوصله درس و مدرسه ندارم بیشتر مدرسه برام رفیق بازی و شیطنت و خوشگذرونی و ارتباط شده بود و بعدش دیگه زور معلم ها بهم نمیرسید و ازم قطع امید کردن

          برای همین چون هیچ وقت نمیترسیدم هیچ وقت تنبیه انچنانی نمیشدم چون برام مهم نبود اصلا اگه حتی بفهمن

          و اینکه شما گفتین جسارت باعث شد یادم بیفته و بگم اره دقیقا همینه اون زمان جسارت بالاتری داشتم و در عین حال یه خیال راحتی عمیق اینو زدم به کانون توجه یعنی ببین با کامنتت تا کجا پیش رفتم خخخ توام خودت و برای اون دوران حتی شده ثانیه ای سرزنش نکن همون موارد هم شاید بعدا کلی جاها که حتی خودتم ندونی به کارت اومده باشه

          ممنونم ازت دوست من هم برای تحسینت هم برای کامنتت که باعث شد یسری موارد تو گوشم صدا بده موفق و شاد باشی همیشه

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای: