ذهنیت قدرتمندکننده در برابر ذهنیت محدودکننده | قسمت 4 - صفحه 5
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2024/02/abasmanesh-4.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2024-02-15 20:29:492024-02-15 20:34:32ذهنیت قدرتمندکننده در برابر ذهنیت محدودکننده | قسمت 4شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام ب همه دوستانم
قبلنا ک با این سایت و اگاهی ها اشنا نبودم و زندگیم باری ب هر جهت میگذشت،با یک تغییر کوچک ک برای من ب ظاهر بد،بهم میرختم و چندین روز حالم بد بود و زمین و زمان سر دعوا داشتم
ولی بعد از اشنا شدن با این سایت توحیدی و اگاهی های ناب و البته کار کردن روی خودم،رفته رفته تغییراتی در من ب وجود امد ک واقعا احساس میکنم ک چقدر متفاوت از قبل شدم
اگر کارمندهام بگن ک ما دیگه شرایطمون اجازه نمیده ک اونجا باشیم و باید بریم و یا تصمیم بر ان باشه ک محل شرکت تغییر کنه یا جایگاه من تغییر کنه
شاید اولش برای چند ثانیه بظاهر ناراحت بشم ولی بعدش از این تغییر استقبال میکنم و ب خودم میگم ک خدا افراد بهتر و مکان بهتر و شرایط بهتر را قراره واسم فراهم کنه و با این حرفها ،احساسم را خوب و خوبتر میکنم و ب روند کارهام میپردازم و میگم هر چی خیره اتفاق می افته
بارها و بارها داره یادم میاد ک برای تغییر مقاومت داشتم ولی وقتی اون تغییر را پذیرفتم چقدر اون تغییر ب نفع من تمام شده و چقدر برای من ،شرایطتم بهتر و بهتر شده ،شرایطی ک خودم فکرش را نمیکردم ک اینقدر میتونه تغییر کنه اونم ب نفع خودم
خدایا شکرت
وقتی تغییری مثل تغییر دکوراسیون در زندگی من ایجاد میشود ،در همان ابتدای کار خیلی شوق زده این تغییر را بازگو میکنم و احساسم خیلی خوبتر از قبل میشود ولی این احساس رفته رفته کم و کمرنگ میشود
با هر تغییر چ در شخصیت و چ در بیرون ،ی احساسی مثل باز شدن قلبم در من ب وجود می اید هر چند کوچک
ولی این حس را دوست دارم
تغییراتی ک جدیدا تصمیم گرفتم تا در شخصیت و زندگی خودم ایجاد کنم
یک: انجام کارهای ب تعویق انداخته گذشته
تا با اینکار ارامش وجودی خودم را چندین برابر کنم و فرصت و زمانی ک آزاد میشه را برای انجام ایده هایی ک ب ذهنم میاد را عملی کنم
دو:تصمیم دارم ک بیشتر از قبل ب نکات مثبت افراد توجه کنم تا افراد با کیفیت بهتری ب زندگیم وارد بشن
سه:عجله نداشتن در قبول کردن پروژه ها تا تمام نکردن پروژه قبلی
چون همین عجله کردن از باور محدود کننده میاد و این باعث میشه ک ارامش ذهنی من بهم بریزه و ثروت ب طور طبیعی وارد زندگیم بشه
دوست دارم ک صبورتر و ارام تر و البته متواضع تر نسبت ب خدای درونم با مسایل برخورد کنم چرا ک اولویت و هدف احساس خوب داشتن هست و با احساس خوب کارها ب طور طبیعی انجام میشن بدون اینکه سختی در کار باشه
البته هر سختی و تضاد برای این میاد ک خواسته هایی در من ایجاد بشه برای راحت شدن کارها و زندگی
خدایا شکرت
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به استاد خوبی ها
خداروشکر باز هم یه فایل الهی دیگه از شما شنیدم که باعث بشه در مسیر زندگی موفق تر بشم
خب اول اینکه قبلا روی تغییرات خیلی نگرانی داشتم و دوست داشتم شرایط موجود حفظ بشه و نمیخواستم قبول کنم که شرایط جدید شاید بهتر باشه
ولی به لطف آموزش های خوب شما ذهنیتم رو تغییر دادم و با خودم میگم که هر اتفاقی که به قول شما پیش بیاد خیره و میخواد باعث پیشرفت من بشه
حدودا از 8 سال قبل توی شرکتی کار میکردم که 2 پیش جمع شد و من بیکار شدم این یکی از اتفاقات بد زندگی ام بود و همون زمان هم توی یک رابطه عاطفی بد بودم که اون رابطه هم بعد از 13 سال تمام شد
این دوتا اتفاق به ظاهر بد برای هرکسی کافیه که ذهنش رو کاملا درگیر کنه و مدام غر بزنه و از شرایط شکایت کنه
ولی همون زمان بود که به لطف خدا دوره 12 قدم رو خریدم و شروع کردم بصورت جدی روی باورهام کار کردن و اینکه “هر اتفاقی که بیفته به نفع منه” رو هزاران بار با خودم تکرار کردم و به لطف خدا و آموزش های خوب شما تونستم بر افکارم غلبه کنم و نجواها رو کنترل کنم و آرامش پیدا کنم
خب اون شرکتی که 7 سال توش کار میکردم اون درآمدی که دوست داشتم رو بهم نمی داد وقتی اون شرکت پاشید گفتم باید برگردم سراغ کار قبلی ام و همون رو ادامه بدم و صاحب کار خودم باشم و به هیچ کس متکی نباشم و همون باعث پیشرفت من شد
یا از اون رابطه که خارج شدم گفتم حتما قراره آرامش بیشتری داشته باشم و شاد تر زندگی کنم که به لطف خدا همینطور هم شد
الان هم دوست دارم با آغوش باز از تغییرات زندگی استقبال کنم
میدونم باید یه سری تغییرات توی کسب و کار انجام بدم تا شرایطم بهتر بشه و به لطف شما و شنیدن این صحبت ها مصمم تر شدم برای انجام تغییرات کاری
و سعی میکنم تغییرات کوچیک رو انجام بدم مثل انداختن ساعت از دست چپ به دست راست
مثل تغییر چیدمان خانه یا رفتن از راهی که قبلا نمیرفتم
امیدوارم بتونم تغییرات بزرگتری رو ایجاد کنم و در مسیر بهتر شدن زندگی رشد کنم و پیشرفت کنم
بازهم از شما ممنون بابت این صحبت های الهی و تاثیر گذار
دوستتان دارم
در پناه الله یکتا شاد باشید همیشه
به نام پروردگار جهانیان
سلام استاد عباس منش و خانم شایسته و سلام به بچه های سایت
استاد عباس منش من یک تجربه ای از چند روز پیش داشتم و برام انگیزه ای شد تا به شما ارائه بدم
دیروز وقتی که از خواب بیدار شدم ، سریع رفتم آماده شدم اول خوابم میو مد و شیطونه می گفت ساعت 7 بگیر بخواب تو ساعت 7:30 میری مدرسه اما گفتم دوست دارم اولین کسی باشم که وارد کلاس می شه و گولش زدم و رفتم آماده شدم و به موقع رسیدم به مدرسه اون وقت هیچ کس توی کلاس نبود و من تونستم زود تر از بقیه برسم.
بعد زنگ اول ورزش داشتیم اما چون که هوا سرد بود و توی حیاط نمی تونستیم ورزش کنیم به جاش رفتیم توی کلاس ورزش کردیم و خیلی لذت بردم.
زنگ دوم وقتی که داشت زنگ تفریح تموم می شد من زودی اومدم کلاس و جامدادی مو در آوردم و از وسایل توش استفاده کردم و اون رو دوباره توی کیفم گذاشتم و زنگه تفریح بعدی که برگشتم دست توی کیفم کردم و گفتم که عه چرا جامدادی توی کیفم نیست و فکر کنم شما هم این اتفاق براتون افتاده و بعد هم همه گفتن ما به خدا دست نزدیم و به امام رضا نبرده ایم بیا اصلا کیف مون رو بگرد.
بعد مونا که هم کلاسیم بود گفت این تخته ماله کیه؟ بعد اون تخته مال من بود از دوستم گرفتمش و توی کیفم گذاشتمش ، ولی حالا این پیداشد ولی جا مدادیم نبودش داشتم به گریه می افتادم و یک لحظه یکی با صدای بلند گفت ریلکس باش گفتم من دارم از نگرانی می میرم بعد تو به من می گی ریلکس باش؟ اون به من جواب داد تو خونست من باور نمی کردم. بعد که یکم آروم تر شدم بیش تر تونستم اون صدا را بشنوم بعد به من گفت که به تمام کسانی که گفتی بگو که من جامدادی رو توی خونه جا گذاشتم!
وقتی که به خونه رسیدم اصلا به اینکه اگه نباشه چیکار کنم و چه بلایی به سرم میاد فکر نکردم و وارد خونه شدم و هر جا گشتم پیداش نکردم. تا خدا بهم گفت تو چون به حرف های من گوش دادی من اون رو به تو هدیه می دهم! بعد بهم گفت تو دیروز دو تا کیف کنار هم گذاشته بودی و چون حواست به مامانت بود جامدادی تو توی اون یکی کیف انداختی. و من بهش گفتم آخه من توی مدرسه دیدمش! گفت تو خیال کردی، اون ماله دوستت بوده و تو جامدادی تو تو کیفت توی خونه جا گذاشتی. منم سریع رفتم سراغ اون یکی کیفم و وقتی در کیفم و باز کردم و پیداش کردم از خوشحالی جیغ کشیدم و هزاران هزار بار خداوند را شکر گزاری کردم.
از خاله فهیمه و خاله عارفه ممنونم که برام کامنت نوشتن و خوشحالم کردن. خداحافظ
به نام خدایی که در این نزدیکی ایست
سلام شینا جان دختر باهوش و زرنگ و دانا
شینا جان شما چه دختر با ایمان و با خدایی هستی که دری واضح صدای خدا را می شنوی و نجواهای شیطان را تشخیص میدی. آفرین به تو دختر
به پدر و مادرت این طی کردن مدارها ت رو تبریک میگم، که همچنین فرشتهی نازنین و قشنگی دارند.
شینا جان ارزش وجود پر مهر و محبتت رو بیشتر بدون.
دوست دارم فرشتهی قشنگم.
یه عالمه بوووووس به روی ماهت
شینا عزیز عروسک سایت ما سلام
چقدر تو عزیزی، چقدر تو توحیدی هستی، ممنونم که مینویسی.
نوشته هات مثل قند و عسل هست.
وقتی از صدای خدای درونت مینویسی، دوست دارم، قلبم که داره بوم بوم برات میزنه را، بفرستم.
چشمام ستاره ای میشه از دیدن اسمت.
عروسکی عروووووسک
زنده باشی دختر توحیدی ما، بنویس که خیلی قشنگ و توحیدی مینویسی عروسک.
انگشت های زیبات را هزاران بار میبوسم، نفس
شینای ما
بنام الله
سلام ودرود خداوند به روی ماهت عزیزدلم
شینا جان احسنت به تو عزیزم
چقدرتحسین برانگیز وستودنی هستی
عزیزدلم من ایمان وتوکلت را تحسین میکنم وهمچنین خوشحالم وسپاسگزار خداوندم بخاطر وجود تو فرشته زیبا، با قلبی پاک وروحی بزرگ
شینای مهربانم خاله جان من ازت ممنونم که از الهاماتت واتفاقات عالیت برامون مینویسی ومن با هر بار خواندن آنها لذت میبرم
بهترین بهترینها نصیب قلب مهربان وروح پاکت
دوستت دارم وروی چون ماهت رو میبوسم
خدانگهدارت
شینای عزیزم سلام
این دومین کامنتی هست که از شما دختر قشنگم میخونم
ممنون که تجربه ات رو با ما ب اشتراک گذاشتی
تجربه خیلی جالبی بود و خیلی زیبا هم اون ب نوشتار دراوردی
من هنوز دارم به جمله ات که گفتی از جامدادی استفاده کردی و گذاشتیش تو کیف
و بعد از تو خونه سر دراورد فکر میکنم
افرین به توکلت
افرین که ب صدای قلبت گوش دادی
تحسینت میکنم دختر خوب
برات ارزوی بهترینها رو دارم
و منتظر خوندن کامنتهای قشنگ بعدیت هستم
سلام به شینا جان عزیز
امید وارم سر حال پر انرژی باشی
چقدر زیبا نوشتی آفرین و چقدر به حرف خدای درونت گوش دادی من همیشه کامنت هایت را می خوانم و منتظر کامنت های زیبای دیگرت از شما هستم آفرین شینا جان چقدر خوب شیطان را گول زدی و نخوابیدی آفرین و در مدرسه حالت را بد نکردی همیشه همین طور ادامه بده
سلام شینای نازنین. خوبی خاله؟ وای که چقدر خوشحال شدم وقتی دیدم تو با اکانت خودت کامنت گذاشتی… آفرین هزار آفرین. چقدر قشنگه که یه دختر با سن تو انقدر زیبا خدا رو بشناسه، صدای الهامات خدا رو بشنوه و انقدر باهوش باشه و شیطون رو گول بزنه نذاره نجوا کنه… خیلی بهت افتخار می کنم دختر خوب. می دونی، منم یه دختر دارم همس و سال تو به اسم تینا. خیلی دوست دارم یه بار یه روزی همدیگه رو ببینیم و تو تینا دوستای خوبی بشین برای هم. به مامان و بابا هم برای این موهبت که دارن (دختر خوب و فهمیده) تبریک می گم. روی ماهت رو می بوسم خاله :))
به نام خداوند هدایتگر مهربان
خداوندا هر آنچه که دارم از آن توست و از تو به من رسیده است.
سلام و درود بر استاد عباسمنش عزیز
بیشتر که فکر میکنم و در خودم دقیقتر میشوم متوجه میشوم که با برخورد به هرگونه تغییری در روتین زندگیام در ابتدا مقاومت شدیدی پیدا میکنم و از لحاظ احساسی دچار نگرانی و اضطراب میشوم البته این در خصوص تغییرات شدید مثلاً در تغییر محل کار یا مواردی که بیشتر لحظات با آن درگیر هستم رخ میدهد
ولی در مقابل تغییرات جزئی خیلی زیاد دچار این موارد نمیشوم و کمتر احساس نگرانی و اضطراب به من دست میدهد
ولی در تمام موارد انگار ذهن من جوری تربیت شده است که سعی میکند از دایره امن خودش خارج نشود و به همان شکل قبلی و باصطلاح با همان فرمان به پیش برود و کمتر بدنبال تغییر در عادات و روتین زندگیام باشد
انگار وقتی که تغییری در زندگی من رخ میدهد خیلی برایش سخت است که بتواند بلافاصله به این شکل جدید خودش را وفق بدهد
و میفهمم که دلیل اینکه نتایج دلخواه در زندگیام بدست نیامده است همین عدم پذیرش تغییرات در زندگی میباشد و سعی در حفظ همین نقطه امن و امانی که بظاهر برای خودم درست کردهام
جملهای را در جایی خواندهام که در تایید صحبتهای استاد است که میگه:
تنها چیز ثابت در جهان تغییر است
تمرین
مرحله اول:
چه تغییراتی در گذشته در زندگی شما رخ داده که در ابتدا در برابر آن تغییر به شدت مقاومت داشتی اما بعد از مدتی که آن شرایط تغییر یافته را تجربه کردی متوجه شدی نه تنها آن تغییر بد نیست بلکه چقدر به نفع شما بوده و چقدر به رشد شما کمک کرده است؟
من در ابتدای استخدام، در اداره مرکزی مشغول بکار شدم و حدود بیست سال در یک واحد به فعالیت اشتغال داشتم و تا سمت رئیس آن قسمت هم پیش رفتم
جایی که من در آن کار میکردم واحدهای زیرمجموعه زیادی داشت که همگی تحت فرمان و دستور اداره مرکزی بودند که من هم رئیس یکی از آن قسمتها بودم و بر مجموعههای تحت پوشش تسلط داشتم
ولی همواره دوست داشتم که به آن واحدها منتقل بشوم چون در آنجا بصورت مستقیم با مردم سروکار داشتم و از لحاظ روحی کار در آنجا خیلی زنده و باروحیه و شاد بود
ولی همیشه از انتقال به آنجا میترسیدم چونکه من بیست سال کار و تخصص دیگری انجام داده بودم و مهارت کارکردن در زیرمجموعه که کاری جدای از شغل و تخصص من را داشتند ترس و واهمه داشتم ولی خیلی دوست داشتم که کار آنجا را نیز یادبگیرم
ولی هروقت قصد میکردم که به مسئولین بالادستی خودم پیشنهاد بدهم که من را از این اداره منتقل کنند این ترس و واهمه که تو نمیتوانی از عهده کار آنجا برآیی بسراغم میآمد ومن را از ارائه این درخواست باز میداشت
ولی به لطف خداوند، رئیس جدیدی که برای اداره ما منصوب شد ازنظر فکری با من مخالف بود و بالجبار حکم من را با یک رده شغلی بالاتر جهت کار در واحدهای زیرمجموعه صادر کرد
در ابتدا با این تصمیم بشدت مقاومت کردم و به هر دری زدم تا این حکم را اجرا نکنم
ولی حکم اداری بود و بالطبع لازمالاجرا، و تخطی از آن مساوی بود با ارجاع به دیوان تخلفات اداری
بهرشکلی بود این حکم اجرا شد و من مجبور شدم به محل خدمت جدید منتقل شوم
این درحالی بود که من امور محل اشتغال جدیدم را بهیچوجه بلد نبودم و تا مدتها گیج و منگ بودم و نمیدانستم که کار باید بکنم
ازطرفی هم من بیست سال با همکاران از لحاظ احساسی رابطه برقرار کرده بودیم و با هم خوش و خرم بودیم و جدا شدن از آنها برای من خیلی سخت و دردآور بود و همه این موضوعات باعث شده بود از لحاظ روحی و احساسی کاملاً بهم بریزم و مقاومت زیادی داشتم بحدی که صبحها با سختی و بیمیلی زیاد بسر کار میرفتم
این قضیه ادامه پیدا کرد و چند ماهی گذشت و من دیدم که هرروز دارم کار جدیدی یاد میگیرم و به آموختههایم اضافه میشود و همکاران نیز بخوبی و خوشی با من برخورد داشتند و از آنجائیکه من هنوز در اداره مرکزی حرفم خوانده میشد، خیلی از امکاناتی که در محل جدید کمبود داشت را با یک تلفن فراهم میکردم و همین هم باعث شد که مقبولیت من بین همکاران بیشتر شود(البته اعتبار این کار را فقط و فقط بخداوند میدهم)
چند سالی بهمین منوال سپری شد و من در کار جدید هم تا حدود زیادی تبحر بدستآوردم
رئیس قبلی که باعث شد من از اداره تغییر محل کار بدهم، از کار بازنشسته شد و من از آنجا که هنوز در اداره مرکزی خواهان داشتم و از طرفی هم در کار جدیدم مهارت کسب کرده بودم، حکم من را بعنوان بازرس ارشد اداره صادر و من مجددا به اداره مرکزی منتقل شدم
از این انتقال همیشه بعنوان نقطه عطف زندگیام یاد میکنم، چرا که اگر در محل قبلی بودم، نه تنها کار و مهارت و تخصص جدیدی یاد نمیگرفتم بلکه به شغل و سمت جدید که آرزوی تعداد زیادی از همکاران میباشد نیز منصوب نمیشدم
مرحله دوم:
محل نشستن من در خانهام روی مبل یا میز نهارخوری همیشه یک جای ثابت است
و من از امروز بعنوان قدمی هرچند کوچک برای استقبال از تغییر، این محلها را تغییر میدهم
مرحله سوم:
بهترین عبارت تاکیدی بنظر من همین جمله الخیر فیماوقع میباشد
و جملات تاکیدی که شما فرمودید واقعاً حس خیلی خوبی به من داد و سعی میکنم همواره آنها را بهیاد داشته باشم و تکرار کنم
ولی جملات زیر هم میتوانند برای من مفید و امیدوار کننده باشند:
زندگی در حال تغییر به سمت آن چیزهایی است که میخواهم
من هر تغییر و تحول را می پذیرم و آنرا فرصتی برای شناختن خواستههایم میدانم
من برای قدرتمندتر شدن از تغییرات زندگیام بهره میبرم
تغییرات فرصتی را در اختیارم قرار میدهند که رشد کنم و پیشرفت داشته باشم
مرحله چهارم
مورد 1:
من حدود دوسال است که از همان شغلی که در بالا مثال زدم بازنشسته شدم و در حال حاضر بیکار در خانه لحظاتم را سپری میکنم
این بیکار بودن و وقت و زمان را به بیهودگی سپری کردن خیلی باعث احساس بد در من شده است و میدانم که بایستی هرچه سریعتر نسبت به تغییر شرایطم اقدام کنم
یکسال بعد من بلافاصله بعد از بازنشستگیام بخاطر علاقهای که به کار در گلخانه داشتم در گلخانه تولید محصولات کشاورزی که متعلق به یکی از آشنایانم بود مشغول بهکارآموزی شدم و بعد از یکسال کسب مهارت، صاحب گلخانه به من پیشنهاد داد که گلخانه را از وی اجاره کرده و بصورت مستقل خودم مشغول کار شوم که بنا بدلایلی از این کار عملی نشد ولی این علاقه همواره درون من میباشد که مجددا مشغول به همین کار شوم
ولی متاسفانه از آنجاکه محل گلخانه مورد نظر تا سال آینده در اجاره شخص دیگری میباشد، امکان رفتن به آنجا را ندارم ولی با توجه به اینکه بدنبال تغییر شرایط فعلیام نیز نمیباشم، پیگیر کار کردن در گلخانه دیگری هم نبودهام
بطور قاطع و یقیناً میدانم که بایستی این تغییر وضعیت کنونی زندگیام را انجام بدهم ولی تعلل و کوتاهی کرده و از تغییر شرایطم که بظاهر نقطه امن میباشد سرباز میزنم
ولی کاملاً واقفم که اگر تغییر نکنم این پنیر در حال کم شدن است و شرایط در آینده در صورت تغییر نکردن درآمدم، بشدت سخت و غیر قابل تحمل میباشد و اکنون و قبل از اینکه این وضعیت ناگوار برایم پیش بیاید باید دست به عمل بزنم
مورد2: پس از شنیدن این فایل با خودم تصمیم گرفتم که شروع کنم به مطالعه در خصوص آموزش گلخانهداری و این بنظر من برای شروع کارم و اینکه با قدرت و اطلاعات کاملتری وارد موضوع مورد علاقهام بشوم کاملاً مورد نیاز میباشد
مثل وقتیکه استاد فرمودند که اگر شما قصد مهاجرت به یک کشور خارجی دارید ولی شرایط الان فراهم نیست باید شروع کنید به آموختن زبان آن کشور و به جهان نشان بدهید که خواسته من مهاجرت به آن کشور میباشد و قدم اول که یادگیری زبان آنجاست را برداشتهام
من هم باید اگر میخواهم وارد این شغل مورد علاقهام بشوم باید با آموختن اطلاعات علمی این شغل، به جهان نشان بدهم که خواسته من چیست، و جهان نیز من را در این مسیر هدایت خواهد کرد.
مورد 3:
تاکنون تمام تغییرات ریز و درشتی که در زندگی من اتفاق افتاده هرچند ممکن است در همان لحظه بظاهر مورد پسندم نبوده باشد ولی در گذر زمان با خودش برای من خیر و برکت و رحمت بهمراه داشته است و هیچموردی را به یاد نمیآورم که برای من ضرری در بر داشته باشد
پس مسلماً هرآنچه در ادامه نیز برای من اتفاق بیفتد یا خودم به استقبال تغییر بروم مسلماً برای من رشد و پیشرفت و تعالی در بر خواهد داشت
پس با روی باز و گشوده به استقبال تغییر در شرایطم خواهم رفت قبل از اینکه جهان مرا با چکو لگد مجبور به تغییر کند
چقد گوش کردن به این فایل حالمو خوب کرد . جالبیش اینه که بعد دیدن فایل احساس میکردم که تک تک جملات استاد وارد پوست و گوشتم شده . بعد از دیدن فایل هرکاری میخواستم انجام بدم اگه مثلا قبلا پشت گوش می انداختم و انجام نمیدادم الان به خودم میگفتم که این احساس نیاز تو به فلان چیز برای اینه که شروع به تغییر کنی و به جای اینکه تنبلی کنی و بگی ولش کن یه جور دیگه نیازمو رفع میکنم همون موقع دست به عمل بزنی و این رو شروع یک تغییر ببینی . خیلی جالب بود . حس میکردم مقاومت زیادی به پذیرش این موضوع ندارم. چون در یه بخش هایی از زندگیم به این رسیده بودم که اگه تغییری ایجاد شد که تو دخل و تصرفی توش نداشتی و یه جورایی توفیق اجباری بود انقد زورنزن که اوضاع رو مثل قبل برگردونی بلکه بپذیر که خیر و صلاحی توش بوده هرچند که ظاهرش به نظر خیر نباشه . مثلا بارها و بارها و بارها و تقریبا همیشه در مورد روابط اینو واسه خودم قانون کردم که هر کی رفته بهترش اومده . واقعا هم همینطور می شد . آدم بعدی خیلی خیلی نزدیک تر بود به چیزی که میخواستم . یعنی تمام تلاشمو میکردم توی آدم خاصی گیر نکنم که اگه یه وقت رفت نشینم زانو غم بغل بگیرم بلکه با خودم بگم تا زمانی که طرف هست لذت ببرم هر موقع هم از مدار هم خارج شدیم به راحتی و بدون وابستگی افق دیدم رو بلندتر کنم و منتظر اتفاقات خفن تر باشم. توی این پروسه من فهمیدم که خودشناسی عجب مقوله ی مفصلیه هر چی جلوتر میری تازه ابعاد پنهانتو کشف میکنی. تو با قرار دادن خودت در موقعیت های جدید که قبلا تجربه ش نکردی (دقیقا منظورم همون تغییراتیه که خیلی هامون نسبت بهش گارد داریم) تازه میفهمی اه من اینو اینجوری میخواستم هااا نه اینجوری . بعد میفهمی چقدررر خودتو نمیشناختی . این شرایط جدید این تغییرات تازه خودت رو با ورژن بهتری از خودت مواجه میکنه . درواقع ناخواسته هات شفاف تر میشه و راحت تر میتونی حذفشون کنی تا خواسته هات با کیفیت 4K جلوی چشمات رژه برن ، بارها شده بود که توی بحث کاری همه چی خوب پیش میرفت و وقتی به پای قرار داد می رسیدیم نمی شد. بارها شده بود که داشتم زور میزدم (ساعت 11:11 رو دیدم . پرهایم) که مثلا فلان کارو نکنم یا فلان جا نریم یا فلانی حتما بیاد ولی درنهایت میدیدم که اونجایی که حواسم و تمرکزم روی خواسته هام بود تغییرات هم در همون جهت بود ولی وقتایی که ناآگاهانه فوکوس رو گذاشته بودم روی ناخواسته هام تغییراتم در راستای تحقق همون ناخواسته ها بود . یه وقتایی فک میکنیم میدونیم چی به صلاحمونه . فک میکنیم که اگه با عقل خودمون بریم جلو نتایج بهتره. (اینا همش ناخودآگاهه ها – یعنی یه وقتایی تو چیزایی رو میدونی ولی بهش عمل نمیکنی و برنامه ها از ناخودآگاهت داره ران میشه و تو بی خبری. خبر نداری که این بدافزاری که روی ویندوز ذهنت نصب شده داره کل نرم افزارهای دیگه ت رو میترکونه . چون داره در زیر لایه پروسس میشه. ) توی واکنش هامون مخصوصا توی نشخوارهای ذهنمون تازه همه چی مشخص میشه. مثلا من فک میکردم که این باور ثروت آفرین که سن و جنسیت و منطقه جغرافیایی تاثیری توی بحث ثروت نداره رو کامل پذیرفتم و در جریانم و کاملا قبولش دارم. اما اما اما چشمتون روز بد نبینه . تازه یه روز متوجه شدم که من چرا انقد این مسئله رو مخمه که فلانی که به اون درآمد به اون ماشین به اون موفقیت رسیده متولد چند بوده! یعنی ناحودآگاه همیشه اولین سوالم این بود که آهان…حالا طرف متولد چنده ؟ و کافی بود اون بنده خدا از من کوچکتر باشه . حالا میخواد یکسال . آخ آخ اونجا بود که سرزنش ها شروع میشد و وای نگم براتون . خودمو میترکوندم. بعد دیدم نه … مثل اینکه خیلی چیزا توی حرف اجرایی داره میشه و اصلا عملیاتی و درونی نشده . شدم لب و دهن . خلاصه که موقعیت های جدید که منتج از تغییرات هم میتونه باشه منجر به شناخت بیشتر میشه. یاد داستان اون بنده خدایی افتادم که می گفت من اصلا گناه نمیکنم. که بعد کاشف به عمل اومد طرف رفته بالای کوه زندگی میکنه و خودشو منزوی کرده که در موقعیت ارتکاب گناه هم قرار نگیره. میخوام بگم دنبال درست و غلطی نیستما. اما تو وقتی از دایره امنت بیای بیرون تازه میفهمی که عه مسافرت چیجوری دوس داری- روابط چیجوری دوست داری- من تازه بعد ازدواجم متوجه شدم که آزادی زمانی و مکانی و تنهایی انقد برام بولده که اصلا آدم روابط سنتی ازدواج نیستم به خاطر همین کاملا راحت با طلاق برخورد کردم اصلا تابو نبود برام و چقدررر چقدرررر برام رشد و پیشرفت در پی داشت . بعد اون اتفاق که از دید دیگران بد بود من دوباره متولد شدم . خدارو شاکرممم که هرجا ما پسی ها رو متوجه نمیشیم خودش برامون شرایطی رو مهیا میکنه که تغییره باعث کشف و شناخت خودمون بشه. یه مدته دارم روی احساس لیاقتم کار میکنم. باورتون نمیشه انقد دارم این جمله رو میشنوم که نگو : که چه خانم پرانرژی ای . حتی توی چت ها . توی چت که لحن مشخص نیست . یعنی میخوام بگم همه چی گل و بلبل میشه وقتی درونت گل باشه. کاری که کردم این بود: با خودم گفتم اولین قدم چیه ؟ من چه کار میتونم بکنم برای بهبود خودم و حال بهترم. اول اومدم محیط اطرافمو لذت بخش تر کردم. اتاقمو جوری که همیشه دوس داشتم دیزاین کردم. دو تا دونه نور شلنگی گرفتم زدم به آینه ام . بعد دیدم چقد توی روحیه ام تاثیر داشت . بعد حال روحیمو بهتر کردم و انرژی خوبو به بقیه منتقل کردم. خدایا کمکم کن از تغییرات استقبال کنم . خدایا کمک کن که توجهم روی خواسته هام باشه . توجهم روی زیبایی ها باشه. خدایا شکرت که قانون بدون تغییر تو رو درک کردم . توحید واقعی رو شناختم . خدایا شکرت که راه درست رو پیدا کردم.
سلام به استاد عباسمنش گرامی و دوستان هم فرکانسی و همچنین خانم شایسته که چند وقته ندیدیمش
در مورد تغییر خب در خیلی جنبه ها تغییر میتونه شکل بگیره… همونطور که میدونیم و اصلا سایت شما استاد دلیل اصلیش تغییره، یعنی تمام فایلای شما داره تغییر رو ایجاد میکنه، تغییر از بنیادی ترین موضوع، یعنی افکار و باور ها
تمام تغییرات هم از افکار و باور ها سرچشمه میگیره و به بیرون سرایت میکنه
استاد من به شخصه، در مورد تغییر، ایرادم اینه که فکر میکنم که اگه تغییر صورت بگیره شرایط خوبی برام رخ نمیده، یعنی شرایط برام ممکنه بد بشه…
یعنی نگاه بدبینانه دارم به تغییر… میدونم که باید تغییر کنم، و حتی اقدام میکنم، اما این قسمتش که میگم نکنه این تغییر باعث بشه شرایط نادلخواهی رو تجربه کنم منو بهم میریزه
که اینم به باورهای اساسی و توحیدی برمیگرده، به عزت نفس برمیگرده…
اما در هر صورت باید تغییر کرد، چون با تغییر نکردن شرایط سخت میشه و بد و بدتر میشه، حالا در بحث تغییر اینکه اگه تغییر نکنم شرایط برام بد میشه، این باعث میشه که حرکت کنم… این باعث میشه فرار کنم از اون رنج
و وقتی چنتا تغییر ایجاد کنم، میفهمم که لذت بخش بوده و اتفاق بدی هم نیفتاد و ذهن من داشت الکی جو میداد و بدبین بود…
حتی در مورد طرز تفکر نسبت به دنیا و نسبت به ادما چند وقت پیش یک اتفاق عجیب برام افتاد و یه حالت خاصی رو تجربه کردم که میخوام بگم
در مورد اینکه باید جهان رو و افراد رو و شرایط رو ثابت ببینیم…
من چند وقت پیش از دست یک نفر بشدت عصبانی شدم و با خودم میگفتم چرا این ادم اینجوریه، چی باعث شده اینجوری بشه، از بچگی چه اتفاقاتی رو گذرونده که اینجوری رفتار میکنه… و در این حرفا بودم و حتی با یکی دیگه در موردش صحبت میکردم، چون واقعا و واقعا و واقعا برای زمانی منو بهم ریخت… هی فکر میکردم و میگفتم چرا این اینجوریه و چرا باید اینجوری باشه، اونکه میدونه کار درست چیه چرا نمیکنه و غیره…
استاد به یکباره دیدم احساسم عوض شده و یک صدایی بشددددت بلند و واضح در درونم شروع کرد به صحبت کردن با من…یک ماه پیش بود تقریبا…
اولین بار در زندگیم بود که مطمئن بودم خدا با من صحبت کرد… و اون خدا بود…
یه صدایی که صدا نبود، ولی در درون من کاملا واضح بود صحبت هاش، خیلی واضح بود…
خیلی اوقات خدا به ادم میگه خیلی چیزارو، ولی مثلا به صورت کلی میگه، یعنی کلیات رو میگه که منظور رو برسونه.. ولی این سری واسه من خدا به صورت جمله و به صورت کلمه به کلمه صحبت کرد و یکسری مطالب رو برام گفت…
مثلا قران چجوری با دقت کلمه به کلمه و با جزییات و حتی با حرکت های َ ِ ُ واضح به پیامبر الهام میشد… استاد دقیقا به این وضوح خدا با من شروع به صحبت کرد…
و بشدددددت تهدید آمیز و تند و با نهیب و تشر با من صحبت کرد… نوع گفتارش بشدت تهدید امیز بود اما در عین حال خیلییییییی بمن ارامش داد و خیلی احساس زیبایی بمن دست داده بود، خیلی زیاد… کل وجودم رها شده بود در این مدت و خیلی آروم شده بودم… بخاطر این احساس عمیق آرامش مطمئن بودم خدا صحبت کرده با من، اما مضمون صحبتش بشدت تهدید آمیز و تند بود…
بمن گفت که تو از کجا مطمئنی یک سال بعد، اون ادمی که اینجوری میگی بده و از راه به در شده و فلانه نشه بهترین آدم، و تویی که فکر میکنی آدم خیلی خوبی هستی نشی بدترین آدم؟ دقیقا از کجا مطمئنی که این اتفاق نیفته؟ طبق چه چیزی اینجوری با اطمینان در مورد خودت و یکی دیگه صحبتی میکنی؟
و برای من مثال هایی آورد، گفت ببین حر ریاحی یکی از بزرگترین افراد ابن زیاد بود، کسی بود که راه رو بر امام حسین بست، هیچ راهی براش باقی نذاشت… اما اون به یکباره تغییری کرد که هیچکس فکرش رو نمیکرد…. گفت که تغییرات انسان ها اروم اروم و در درون شکل میگیره، اما وقتی به منزله ی ظهور میرسه بقیه متوجه میشن… حر ریاحی هم قطعا در درونش یکسری تغییرات رخ داده بود که منجر شد به برگشتنش… اما تا زمانی که ظاهر نشده خیلی ها جور دیگه فکر میکردن…
و خدا بمن گفت که تو از کجا میدونی اون ادم دقیقا همین مسیر و طی نکنه؟ دقیقا از کجا مطمئنی به خودت؟
و بمن گفت که از کجا معلوم سال بعد این موقع تو نشی بدترین فرد و اون نشه بهترین فرد؟
و دوباره مثال زد، گیاه بامبو که 5 سال زیر خاک داره رشد میکنه و هیچی در بیرون معلوم نیست، هیچی معلوم نیست انگار هیچ تغییری رخ نداده، اما بعد 5 سال طی چند ماه 30 متر رشد میکنه… بمن گفت تو فقط ظاهر رو میبینی… تو کلا تمرکزت روی ظاهره… تو درک نمکینی که هررررررچیزی میتونه خیلی زود عوض بشه… استاد بارها بمن تاکید کرد که به ظاهر امور اکتفا نکن و از روی ظاهر هیچی رو قضاوت نکن… بمن گفت همه چی میتونه خیلی زود عوض بشه 180 درجه و تو نباید جوری رفتار کنی و جوری فکر کنی انگار همه چی ثابته و حتی ادما هم ثابتن…
چون استاد من این ضعف رو دارم که اگه مثلا در گذشته یک نفر رو میشناختم و ادم خوبی نبود، اگه 5 سال بگذره و من تو این 5 سال هیچ خبری از اون ادم نداشته باشم، اما بازم ذهنم اون ادم رو مثل 5 سال گذشتش میبینه… یعنی حتی در رفتار ادم ها من همش فکر میکنم هرچقدر تغییر کنم رفتار ادم ها بازم همونه و اصلا ترمز شده برای من، نگرانی شده برای من، که میگم اگه من تغییر کنم خب اون ادما که همونن… یعنی ذهنم بشدت ثابت میبینه همه چیو… نمیتونم به سادگی باور کنم چیزی از بیرون تغییر کنه… و خدا هم دقیقا و خیلی تند بمن گفت که تو چی میدونی که اینجوری راحت یکی دیگه رو محاکمه میکنی، شاید یک سال بعد همین موقع اون بشه بهترین ادم و تو بشی بدترین ادم!
و دوباره برام مثال زد از امام علی، که امام علی یا نمیدونم یکی دیگه، گفته که اگه دم غروب یک انسانی رو دیدی در حال انجام گناه، فردا صبح بهش جوری نگاه نکن که انگار همون ادم گناهکاره… شاید همون شب خیلی چیزا براش تغییر کرد یا به قولی دقیقا همون شب نقطه ی عطفش بوده و فردا کلا یک ادم دیگه شده باشه…
و بعد بمن گفت که تو چرا باید از یکی دیگه عصبانی باشی؟ دلیل اینکه تو از یکی دیگه عصبانی میشی چیه؟ غیر از اینه که باور داری اون تو زندگیت تاثیر داره؟ یا خیلی اوقات از دست بقیه عصبانی میشی که درست عمل نمیکنن و میخوای که درست عمل کنن… این دقیقا بخاطر اینه که هنوز فکر میکنی بقیه تو زندگیت تاثیر دارن و توام میتونی تو زندگی بقیه تاثیر بزاری…
و استاد از اون یک ماه پیش تا حالا، روزی صد بار تو ذهنم بمن میگه که این دو تا باور رو عوض کن، هیچکس تو زندگی تو تاثیری نداره و توام تو زندگی کسی تاثیری نداری و اینکه اصلا ظاهر رو نبینم…
انگار اون روز وقتی بهم الهام شد جای اون الهام مونده روی قلب من… هنوز یادمه صحبت هاش و ازون روز مطالبش از ذهنم بیرون نمیره…انگار جاش مونده…
و هر روز بمن میگه که ببین این رفتارت یعنی هنوز باور نکردی که بقیه رو زندگیت تاثیری ندارن! یا فلان رفتارت یعنی تو فکر میکنی میتونی کسی رو تغییر بدی..
این از این که خدا بمن گفت که جهان اطرافت رو متغیر بدون و مطمئن باش با تغییر تو همه چیز عوض میشه، ادما هم عوض میشه رفتارشون با تو… مطمئن باش… و منطق هایی اورد و مثال هایی زد که بگه ببین این اتفاق میفته…
و گفت توام ممکنه تغییر کنی، پس نه ناامید باش نه مغرور… توام میتونی طی یکسال بشدت تغییر کنی
استاد یک تغییری که دوست دارم انجام بدم و شاید جالب باشه اینه که من همیشه ریش میزارم، بعد فکر کردم دیدم من فکر میکنم که اینجوری فقط زیبا دیده میشم… یعنی حس کردم یک ضعفه که اینجوری عمل میکنم، خیلی هارو هم دیدم که فقط یک مدل مو و ریش دارن چون فکر میکنن اونجوری زیبا هستن فقط و اگه جور دیگه باشه زشت میشن
تصمیم گرفتم دیگه ریش نزارم و همیشه بدون ریش باشم تا این نگرانی از بین بره و مهم نباشه برام بقیه منو چجوری میبینن..
قبلا چند بار موهام رو از ته زده بودم و کاملا کچل رفته بودم اینور اونور…
بشدت ترسناک بود برام.. اما وقتی انجامش دادم و رفتم جلوی ادمایی که همیشه منو با مو میدیدن، دیدم چقدر شگفت زده شدن و چقدر حس کردن شجاعت منو، یعنی مسخ شده بودن انگار… یجورایی بهت زده شده بودن و این فرکانس شجاعت رو کامل حس کرده بودن… در صورتی که قبلش من فکر میکردم همه مسخرم میکنن و میخندن.. اما کاملا برعکس شد…
من مطمئن بودم که واکنش منفی میگیرم از بقیه، ولی اصلا اینطور نشد و دیدم بقیه چقدر به شجاعت من پی بردن… انگار حس کردن من هرکاری بخوام میتونم کنم…
حتی بدون گذاشتن کلاه اینکارو کردم… این تغییری بود که بشددددت میترسیدم و نگران بودم از بازخورد ها و نتایج منفی و سختش، ولی اتفاقا دیدم که کاملا من اشتباه فکر میکردم و نتیجه ی بدی نداشت اصلا و چقدر خودمو باور کردم و چقدر باور کردم که بقیه با تغییر کردن من، رفتارشون با من تغییر میکنه…
و اینکه خدا با شجاعان است… اگه تغییر کنی و شجاعت داشته باشی خدا هواتو داره…
ذهن انسان الکی جو میده و الکی نجوا میکنه، ولی وقتی انجامش میدیم میبینیم چقدرررر الکی بوده همه ی حرفاش…
و اینکه چقدر ترس من ریخت و تمرین انجام دادم و اینکه خواستم نظر مردم برام مهم نباشه…
و اینکه جهان همیشه در جال تغییره، و توام باید تغییر کنی و اگه تو تغییر کنی جهان تو و تجربه ی تو تغییر میکنه و ادما هم تغییر میکنن…
و اینکه ثابت نبینم شرایط رو… شرایط هر لحظه داره بروزرسانی میشه
سلام به شما آقای ادیبی عزیز
دیدگاه شما رو با تأمل و مکث خواندم
خیلی از درک عمیقی که از قانون داشتید لذت بردم
چقدر زیبا با مثال های درست و منطقی ، از بُعد دیگری موضوع تغییر رو شرح دادید ، واقعاً سپاسگزارم
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
در مورد شجاعتی که برای کچل کردن و مدل ریش هاتون به خرج دادید ، بهتون تبریک میگم
من خودم از اون آدم ها هستم که مثل شما این ترس رو داشتم
ولی یه روزی تصمیم گرفتم برم تو دل این ترس بزرگ ، چند سال پشت سر هم عید ها سرم رو کچل کردم ، دیدم هیچ اتفاق خاصی نیافتاد
واکنش ها اغلب خنثی یا خوب بود ، یه چند نفری هم واکنش منفی داشتن یا مورد تمسخر قرار گرفتم ، اوایل یه کمی ناراحت می شدم ولی بعد به خودم اومدم و افتخار کردم که وارد این ترس بزرگ شدم و حرف دیگران هم دیگه برای من پشیزی اهمیت نداشت و نداره
در مورد مدل ریش هام هم به همین شکل کردم ، تو برهه های زمانی مختلف من هر مدل ریش و سیبیلی که دوست داشتم تجربه کنم رو تجربه کنم و دیگه به یقین رسیدم که من چه مدل ریش و سیبیل و چه مدل مویی رو می خواهم و دلیلش هم برای خودم هستش ، نه برای اینکه بخواهم تایید دیگران رو بگیرم
در مورد لباس هم همینطور
من مدل های مختلف لباس پوشیدن رو ، آن چیزی که خودم دوست داشتم رو تجربه کردم و به یقین رسیدم که من دقیقاً چی می خواهم و خدا رو شکر الان از خودم راضی ام و دیگه حرف دیگران هم برایم مهم نیست
••••••••••••••••••••••••••••••••••••
آقای ادیبی شما خیلی دیدگاه های خوب و مفیدی تو سایت قرار می دهید ، سپاسگزارم
خداوند یار و نگهدار و هدایتگر همهی ما باشه به سمت زیبایی های بیشتر
به نام خدایی که رب العالمین است.
سلام خدمت استاد و دوستان عزیزم.
به این سوال که فکر میکنم میفهمم که من با تکامل تو این نکته بهتر شدم نسبت به قبل.
قبلا خب تغییری که ایجاد میشد چه تو زندگیم چه تو رابطه یا کار من تا هفته ها واقعا ذهنم درگیرش بود و اصلا نمیشد که تغییر رو بپذیرم و به شدت مقاومت داشتم.ولی وقتی که سعی کردم به قانون عمل کنم و وقتی تغییری به وجود اومد سعی کردم آگاهانه بگم خدا داره هدایتم میکنه به مسیر خواسته هام خب هی بهتر و بهتر شدم.
والان موقع رخ دادن تغییری خود به خود قانون میاد تو ذهنم و سعی میکنم از زاویه ای بهش نگاه کنم که احساسم بهتر بشه
خلاصه من قبلا خیلی مقاومت داشتم با تغییرات الان خیلی بهتر شدم ولی میدونم این بهتر شدن تا ابد میتونه ادامه داشته باشه اگه من در مسیر درست بمونم.
خب برم بقیه فایل رو گوش بدم و بیام ادامه تمرین.
خب با دیدن فایل چقدر خاطرات تغییرات مخصوصا تو این دوسال گذشته به یادم اومد و هرجا که پذیرفتم اون تغییر روواقعا به نفع من تموم شد و کلی پیشرفت کردم خدایا شکرت.
مرحله اول.
اولین تغییری که یادم اومد واسه دوسال پیشه
که من تو خدمت سربازی 4 ماه دیگه به پایان خدمتم مونده بود که فرمانده ما عوض و یادمه همه ناراحت بودن و کلی عصبی که قراره دهنمون سرویس بشه ازین به بعد اون فرمانده که میخاد بیاد میگن خیلی سخت و آدم بدیه و کلی ازین حرفا.
من اون موقع تو سایت نبودم ولی تو اینستا صدای استاد یا بقیه اساتید رو شنیده بودم و سعی کردم احساسم بهتر باشه
وقتی اون فرمانده اومد اولا اونجور که قبلش میگفتن بد نبود.
دوما منی که دوتا اقامت دیگه داشتم تو خدمت وفتی اون بنده خدا اومد باعث شد که ما محکم تر سر پست نگهبانی وایستیم
و الان که فکر میکنم میبینم اگه فرمانده قبلی میبود و ما سرپست میخوابیدیم مامور حفاظت میومد و برامون ملی اضافه خدمت میزد.
ولی وقتی فرمانده جدید اومد انقد سفت و سخت گرفت این موضوع رو که اصلا مامور حفاظت نمیتونست از ما سوتی بگیره که بخاد برامون اضافه خدمت بزنه.
و با این تغییر فرمانده کلی اتفاق بهتر برامون افتاد ما قوی تر شدیم واقعا و این اولین تغییری بود که به یاد آوردم که وقتی پذیرفتم بسیار عالی نتیجه داد و من خیلی با خوشی خدمتم تموم شد.
اما تغییر بزرگ بعدی که واقعا الان وقتی بهش فکر میکنم اشکم در میاد چون قانون خیلی عالی عمل میکنه و خداوند کارارو عالی انجام میده
.
این تغییر بزرگ واسه پارساله دوستان
دقیقا من 1401/11/23
تقریبا 6 ماه بود که عضو سایت بودم
و روی خودم کار میکردم وانگار بهم الهام شد که تغییرات اساسی در زندگیت رقم بزن تو الان داری درجا میزنی یا تغییر میکنی یا جهان مجبورت میکنه که تغییر کنی اگه تغییر نکنی له میشی زیر چرخ های جهان خب این الهام انقد قوی بود که احساسم خیلی عالی شد گفتم قلبم میگفت مرحله جدیدی از زندگی قراره آغاز بشه برات و میری تویک مدار جدید تر بالا تر و عالی تر.
خب گفتم خدایا تغییر و از کجا شروع کنم چیکار کنم خودت بهم بگو من نمیدونم.
یکی از همکارام همون روزا بود که گفت من میخام سیگار رو ترک کنم و اینا
منم 5 سال بود سیگار میکشیدم با 21 سال سنم بود.
گفتم خدایا دهری میگی اولین تغییر اینه که سیگار روبزاری کنار چون یک آدم قوی و با ایمان نیازی به هیچ سیگار و هیچ عامل بیرونی واسه احساس خوب نداره و انقد از درون قویه که حالش خوب و عالیه طبیعی.
تصمیم به ترک سیگار گرفتم
ازون روز دیگه سیگار نکشیدم
همون روز بهم الهام شد کل شماره های تو گوشیت رو پاک کن همه رو پاک من کلی دوست و فامیل و آشنا که اصلا هیچ ربطی به الان تو ندارن مهدی اونا نه تنها به پیشرفت تو کمک نمیکنن بلکه آدم هایی هستن که همیشه درمورد مشکلات و کمبود ها و ناامیدی ها حرف میزنن و باید حذف بشن و مو این کارم انجام دادم
تا اینجا دوستان داشته باشید که من دوتا تغییر بسیار بزرگ رو خودم برای خودم رقم زدم حذف آدم های چرت و الکی و ترک سیگار
خب دقیقا بعد دوسه روز بهم گفته شد که اینستا گرام رو هم پاک کن و گفتم درسته که من معتاد شبکه مجازی شدم و هنوزم میدونید 90 درصد مردم واقعا معتاد این شبکه ها هستند.
من گفتم چشم این تغییر هم بسیار عالی خواهد بود و پاکش کردم بهراحتی
الان من یک ساله که اینستا ندارم سیگار نکشیدم و کلی 99 درصد آدم های قبلی حذف شدن از زندگیم..
خب حالا دوستان اینجا رو داشته باشید
مهدی که خودش برای خودش سه تا تغییر رو رقم زد
افتاد تو چالش یک تغییر بزرگ
پارسال دقیقا همون روزایی که این تغییرات رو ایجاد کردم
اون دختری که باهاش تو رابطه بودم خودش اومد گفت که نمیخاد رابطه ادامه پیدا کنه و داره وابسته میشه و اینا
اولش مقاومت کردم و احساسم واقعا بد شد
ببینید این تغییر دیگه واقعا قفل بود برام رابطه ای که یک سال ونیم بود با یک دختر داشتم که خیلی هم دوسش داشتم و اونم دوسم داشت قراره جدا بشیم واقعا احساسم بد شد تا دوسه روز ولی ولی ولی به عظمت رب العالمین قسم
وقتی به خودم اومدم گفتم ببین اولین چیزی که این تغییر بهت یاد داد این بود که تو فکر میکردی داری روباور هات کار میکنی و دیدی که وابسته شدی و باور های خیلی اشتباهی داری تو با این ضعف میخواستی به موفقیت ها و خوشبختی ها برسی
نه امکان نداشت.
و وقتی حالم یکم بهتر شد در فرکانس خداوند قرار گرفتم
گفتم خدای من دقیقا تو روز هایی که من تغییراتی اساسی در زندگیم به وجود آوردم
سیگار رو گذاشتم کنار
99درصد آدم های بیخود زندگیم رو حذف
کردم
شبکه ای اجتماعی رو پاک کردم
دقیقا تو این تایم تو خودت این تغییر بزرگ رو برام رقم زدی که رابطه منم تموم بشه با اون فردی که وابستگی بود.
و این تغییرات بزرگ رو من در یک هفته در زندگیم ایجاد کردم و پذیرفتم و گفتم این راه رسیدن من خواسته هامه
این تغییرات باید اتفاق میوفتاد.
الان یکسال ازون موضوع گذشته و الان که به یاد آوردم دیدم.
من اگه آدم های الکی زندگیم رو حذف نمیکردم الان کلی آدم عالی دورم نبود.
من اگه اینستا رو پاک نمیکردم نمیتونستم وارد 12 قدم بشم یا توی سایت باشم کل اوقات بیکاریم رو.
من اگه سیگار رو ترک نمیکردم الان انقد اعتماد به نفس نداشتم تو حرکت کردن و پذیرفتن تغییرات.
من اگه رابطم کات نمیشد دوستان چون وابسته بودیم
و کلا مخالف قانون بود افکارش.من به هیچ عنوان نمیتونستم
تمرکز روی سایت بزارم چون همش درگیر وابستگی بودم دیگه
این تغییرات که رخ داد من الان نسبت به پارسالم تو کارم چندین برابر رشت کردم
چون این تغییرات به وجود اومد من کلی پیشرفت کردم تو کارم
و باعث شد که من بشناسم خودم رو که من من وقتی تمرکز روی ورودی هام گذاشتم
کلی آدم فوقالعاده اومد تو زندگیم
کلی از نظر کاری بهتر شدم
و اصلا اون تغییرات باعث شد که من خودم رو بشناسم که هنوز باور های اشتباهی دارم که چون فهمیدم وابسته بودم تو روابط و فهمیدم که اون مهدی با اون شخصیت ضعیف نمیتونه به خواسته هها بزرگی برسه چه ت و روابط چه تو ثروت و کار اصلا دوستان زندگی و کار من قابل مقایسه نیست با قبل این تغییرات
من از نظر شخصیتی کلی قوی تر شدم از نظر کاری ملی پیشرفت کردم چقدر آدم های عالی و موفق تری اطرافم هستند الان خدایا شکرت واقعا
اون تغییرات باعث شد که من استقبال کنم از تغییرات واقعا خیلی خیلی خیلی بهتر شدم.
5 ماه بعد اون تغییرات
هدایت شدم به یک محیط جدید برای شروع کارم و کسب تجربه که ههرکسی منو میدید میگفت واقعا خدا برات چقدر عالی درست کرد یه جایی رو که واقعا بقیه باید کلی میگشتن و کلی زور میزدن من به راحتی هدایت شدم به اونجا من توی کارم با بی تجربگی تمام تنها واستادم و بخاطر این که اعتماد به نفسم خیلی رفته بود بالا با جون و دل پذیرفتم و قلبه کردم بر ترس هام و نتیجش این شد که من الان در کمتر از یک سال توی کارم به درآمد رسیدم و کلی تجربه عالی داشتم و واقعا پیشرفت فوقالعاده ای داشتم
و دقیقا دوماه پیش احساس کردم که دیگه ثابت شدم و پیشرفتی ندارم و تصمیم گفتم تغییر ایجاد کنم گفتم من 15 روز دیگه آیه صاحب کارم میگم که من میخام برم برای پیشرفت نمیدونم کجا وو چجوری درست میشه ولی من قدم رو برمیدارم قبل ازین که من به صاحب کارم بگم به ددرخواست صاحب کارم رفتم یه جای دیگه که هیچ ربطی به این کارم نداشت احساسم بد شد گفتم خدایا من دارم از کار اصلیم دور میشم چیکار کنم و گفتم این تغییر حتما لازم بوده تو تصمیم گرفتی که بری حتما این ربطی داره اون تغییر و واقعا دیدیم همین اتفاق باعث شد که به من یک پیشنهاد عالی بشه توی کارم و اومدم به جایی که الان هستم و واقعا خیلی خخیلی خیلی عالیه و واقعا هم وقتی من این تغییرات رو پذیرفتم نتایج فوقالعاده ای رخ داد برام خدایا شکرت.
مرحله
دوم با وجود این نتایج صد درصد به استقبال تغیرات میرم
مرحله سوم عبارات تاکیدی
یک وقتی ما درخواستی از خداوند داریم و در مسیرش قرار میگیریم با تغییراتی مواجه میشویم که لازم یا خودمون ادن تغییرات رو ایجاد میکنیم یا خدا و جهان و باید با جون و دل بپذیریم
دو استقبال از تغییرات یعنی ایمان به رب العالمین و پیشرفت .
سه اون کسی که تو مسیر درسته
تغییرات رو به عنوان یک فرصت برای پیشرفت و یاد گیری و درک هدایت ببینیم
مرحله چهار هم تصمیم به تاخیر افتاده ای ندارم خدارو شکر و واسه راه انداختن کسب و مار مستقل خودم هم در زمان مناسب با طی کردن تکامل هدایت میشم به ممسیرشچون تا اینجا سعی کردم خددم ایجاد تغییرات پیشرفت کنم و الان شرایطم خوبه و البته تصمیم دارم تا دوماه آینده باز یک تغییر بزرگ داشته باشم و برم شهر خودم و کسب کار مستقل خودم رو راه بندازم تا شرایط بهتر و بهتر و بهتر ببشهو برنامم برای اون کار اینه که ورودی اای خوبی به ذهنم بدم روی خودم کار کنم و در زمانش وقتی بهم گفته شد تغییر رو ایجاد کنم و با جون و دل برم سمتش بدون هیچ ترسی جون الان دیگه نسبت به پارسال اعتماد به نفسم صد برابر شده کلی نتیجه گرفتم اون تغییر بزرگ به زودی خودم میرم به سمتش به سمت یک محیط جدید با آدم های جدید با ایمان و توکل به خدا برای پیشرفت و این داستان بهتر شدن و تغییر ایجاد کردن اا آخر عمر ادامه میدم چون راه بهتر شدن استقبال از تغییراته وورفتن به سمت تغییرات
در پناه رب العالمین شاد و سلامت و ثروتمند بباشید
سلام استاد جان وقت بخیر
استاد واقعا راست میگن آدم چیزی از دست بده تازه قدرش میفهمه دیشب سایتتون اختلال داشت باز نمیشد من کلی ناراحت شدم تا صبح خواب نرفتم
گفتم چرا آخه فایلای رایگان دانلود نکردم چرا به حرفایاستاد گوش نمیدادم
چرا کامنت نمیخوندم
خوب رو خودم کار نکردم
و هزاران چرای دیگه
و این تضاد باعث شد من بفهمم چطور باید رفتار کنم و مسیرم چیه
واقعا شما حرفاتون دلنشین خیلی خیلی نتایج ارزشمندی میگیرم وقتی ازقانون استفاده میکنم
استاد دیروز یه اتفاق بدی افتاد واسمون و چیزی که مدت ها منتظرش بودیم وهمسری واسش تلاش کرده بود به راحتیازدستمون دراومد و خراب شد
و خداراشکر که ماتو این مسیر بودیم همسرم فقط دوساعت طول کشید ناراحتیش و بعد آروم شد درحالی که اتفاق مشابه قبلا به شدت بهمش میرخت تا مدتها ناراحت و عصبی بود
خودم که همون لحظه اندکی ناراحت شدم و بعد انگار خداباهام حرف میزد میگفت از یه جای دیگه واستون در نظردارم اینو ول کنین آبروتون واسم مهمه بذارین خودم بهتون بدم من بدم قشنگ تره وا
من بدم بی منته
گفتم باشه خدا دلم روشنه بهت
هزار تا مثال واسم زد گفت ببین یادته اون سری رو زدی به یه آدم چطور آبروت بردن و ناراحتت کردن اخرشم درخواستت اجابت نشد
گفتم آره یادمه و غم نشست به دلم که چرا از غیر خدا کمک خواستم
گفت یادته وام پست بانک 23درصد بود جور نشد بعد یکی دیگه چهار درصد جور کردم واستون
گفتم آره خوب یادمه
و یه آرامشی دلمو گرفت وصف ناشدنی
همش خنده رو لبام بود
چه حس نابی
چه عشقی
خدایااااااااااا من رو فقط به خودت وابسته کن
استاد کاش میشد تو سایتتون وویس فرستاد
صدام الان هیجانیه اصن وحشتناک
بچها هرکی داره کامنت من میخونه بهش میگم
خدا میدهد به شرط ایمان
خدا خیلی سریع الجوابه
خدا بی نهایت مهربونه
از خدا عشق ثروت آرامش سلامتی و شادی آرزومندم واسه همه آدما واسه خودم و همسری
ثروت بی نهایته و واقعا بدیهی ترین چیز تو دنیا رسیدن به ثروت مثل نفس کشیدن میمونه
خدا هزارتاراه داره بهمون نعمت بده
ممنونم سید حسین عزیز خیلی خوبی خدا حفظت کنه….
خدانگهدارتون
راستی استاد یعنی واقعا کامنت منو میخونی ؟
خیلی دوس دارم بخونین ببینین شاگردتون چقدر شاده
به نام خداوند هدایتگرم.
سلام.
تغییر کردن
تغییر تو ذهنم برام فرصته برای پیشرفت یا مقاومت دارم؟
گاهی مقاومت دارم، گاهی به استقبالش میرم.
در زمینه کار با کامپیوتر و کاوشگری در مورد تکنولوژی، استقبال میکنم.
ذهن کنجکاوم میخواد بفهمه چی به چیه.
من از وقتی هنرستانمون درس کامپیوتر رو اضافه کرد، فهمیدم خوشم میاد.
تو کلاس با DOS اشنامون کردن، همون صفحه سیاهه که توش دستور مینوشتیم.
یادمه پوشه و فایل ساختن، دیدن ریشه رو یاد گرفتیم و …
قبلش خودمون pc خریده بودیم به خاطر درس داداشم.
اون موقع pc هنوز خیلی عمومی نبود که همه داشته باشن.
دانشگاه داداشم ما رو هل داد به سمت خریدش.
من تو خونه سر و کله میزدم با کامپیوتر، شجاعتشو داشتم، ترس چندانی نداشتم از اینکه کاری کنم و خراب بشه.
با ویندوز Xp کار میکردم و کیف میکردم.
یادمه به داداشم که بلد بود ویندوز عوض کنه میگفتم یاد منم بده، و اون یادم نمیداد…
چند سال بعدش که منشیِ اموزشگاه کامپیوتر و حسابداری شدم، از یکی از مربی های اونجا یاد گرفتم.
یادمه داشت نصب ویندوز رو تو دوره رایانه کار درجه 2 به هنرجوهاش یاد میداد، منم صدا کرد…
چقدر هم خوشحال شدم.
اونجا دیدم و بعدا به عنوان تجربه چند بار ویندوز کامپیوترهای اموزشگاه رو هم عوض کردم و دیگه ماهر شدم.
خونه رو هم خودم انجام میدادم با شوق و افتخار.
از ویندوز xp با عشق رفتم سراغِ ویستا(آزمایشی بود بیشتر انگار) و بعد هم ویندوز جذاب 7 که دنیای متفاوتی داشت از xp
عاشق اینم ببینم چی جاش عوض شده، ظاهرش چطوری شده و …
عاشق کاربریِ ساده و جذابش شدم.
بعد هم 8 خیلی کم…
لپ تابمون در حال حاضر همون 7 هست، چون مشخصات سخت افزارش سازگاری با 10 نداره…
سعی کردم نصب کردم ولی کند و بی خاصیت شد.
تا ان شالله بعدا لپ تاپ جدید بیاد سمتم با بالاترین ویندوز.
شاید ظاهرش اوایل برام نااشنا باشه چون تجربه ندارم، اما میدونم کاوشگرم و حسابی از سر و کولش بالا خواهم رفت تا تفاوتهاشو با قبلی ها کشف کنم.
این فایل باعث شد برم سرچ کنم ببینم اخرین نسخه ویندوز الان چیه، دیدم 12 هست و ذوق کردم که بعدا ببینم چیه و چه ظاهر و باطنی داره :)
مدتهاست خیلی کم با کامپیوتر کار میکنم.
بعد از دانشگاه دیگه کار خاصی ندارم.
زمان دانشگاه تو رشته گرافیک، با نرم افزارهای تخصصی مون کار میکردم و کیف میکردم.
الان فقط در حد جابجایی فایلهای موبایلم به هارد و برعکس کار میکنم.
سالهاست از کامپیوتر اسباب کشی کردم به موبایل.
هر چی لازم دارم تو موبایل انجام میدم، اپلیکیشن های موبایل هم بسیار توانمند شدن و جای نرم افزارهای کامپیوتر رو گرفتن.
سرچ، بانکداری اینترنتی، چک کردن سایت و کامنت و … برای من تو موبایل انجام میشه همیشه.
بعد از کوچم به موبایل، کاوشگری هامم اومد اینجا.
چیزی بخوام سرچ کنم، کارهای بانکی انجام بدم، اپلیکیشن تست کنم، موسیقی گوش بدم و … همه اومدن اینجا.
یعنی موبایل برای من کامپیوتر کوچکه، با همه ی اون آپشن ها.
یادمه سر تغییر نسخه آفیس هم هیجان زده شدم شدید، از 2003 به 2007.
دیدم من که بلدم گزینه ها و ابزارها رو، فقط ظاهرش عوض شده، اتفاقا خوشگلتر شده با کاربریِ اسان تر.
تازه بعدش آموزش هم دادم.
من مدتی مربی کامپیوتر هم بودم، از اموزش ویندوز Xp و 7 بگیر تا آفیس 2003 و 2007.
اعتماد به نفسم بالا بود چون میدونستم بلدم، میگردم و پیدا میکنم.
همیشه به شاگردهامم اعتماد به نفس میدادم نترسین، کاری نمیکنین که کامپیوتر بترکه :))))))
همچین چیزی پیش نمیاد، تمرین کنین و یاد بگیرین.
به عبارتی گاردی در برابر تغییر ورژن یه برنامه کامپیوتری ندارم تا جایی که حس میکنم و خودمو میشناسم.
این نگاه کاوشگری در کامپیوتر و تکنولوژی، برای ورود به ناشناخته در من بود و هست همیشه.
بعدها هم که وارد بانکداری اینترنتی شدم و توش ماهر شدم، متوجه شدم این انگار تو روحِ منه که سر و کله بزنم با تکنولوژی و لذت ببرم.
البته دوران جوانی با عشق دوره ICDL 1-2 رو کلاس رفتم و همونا رو خودمم یاد دادم+ تایپ سریع 10 انگشتی.
خودمو پویا میکردم تو کلاس هام وقتی مربی بودم.
فقط به کتابی که درس میدادم قناعت نمیکردم، یادمه سر مبحث اشنایی با ویروس ها، سرچ هم داشتم و اطلاعات جانبی هم داشتم.
اخرین کاوشگریم در تکنولوژی مربوط میشه به دستگاه های پرداخت وجه تو ازمایشگاه و داروخانه، خیلی باحال، خیلی سریع و کاربردی :)
در مورد تغییراتی که سختمه و مقاومت دارم:
تغییر محل کار، یعنی مصاحبه ای که منجر به جذبم به اون محیط کار بشه، میترسم…
مصاحبه رو خوب رفتم ولی وقتی قطعی شد، ترسیدم از محیط جدید.
از مدرسه قبلی بیرون اومدم خودم بعد 4 سال معلم هنر بودن، بعد یکی دو سال، رفتم مدرسه جدید، قرارداد نوشتیم، دو ماه سر زدم اونجا تو تابستون، ویدیوی معرفی اغاز سال هم گرفتم، اما روز اول مهر با دیدن سیستم غیر حضوری و عدم امکاناتی که مدیر صحبتشو میکرد و … کلا پریشون شدم و ترسیدم و کناره گیری کردم، خارج شدم چون اون غیر حضوری چیزی نبود که از معلمی بخوام و دوست داشته باشم انجامش بدم.
البته وقتی انصراف دادم، دلایل دیگه ای هم داشتم، حقوقش، دوری راه تا خونه و …
تو اتوبوس در برگشت خوشحال ترین بودم، چون میدونستم اون مدرسه با شرایط و امکانات محدودش برای هنر، اصلا چیزی نبود که بخوام.
یعنی پیشرفتی نسبت به مدرسه قبلیم محسوب نمیشد، انگار فقط دورتر شدم از خونه، وگرنه امکانات هنر که میخواستم هم در کار نبود…
چرا نوشتم این مثال رو، چون ابعاد وسیع خودشناسی داره برام.
چون متوجه شدم اینجا از تغییر ترسیدم…
زمان قبولیم در کارشناسی گرافیک هم ترسیدم، اما تو دلش رفتم و ادامه دادم…
بین کاردانی و کارشناسیم 5 سال فاصله بود و حسِ خجالت هم داشتم انگار.
تازه وارد رشته ای شده بودم که فقط عشق منو اورد اونجا، وگرنه هیچ ربطی به قبلی نداشت، از کاردانی الکترونیک اومدم سراغِ کارشناسی گرافیک :)))
آفرین به بردباری و تلاش های با عشقت سمانه جونم در مسیر گرافیک.
خودمو واکاوی میکنم میبینم نگاه غالبم اکثرا به تغییر اجباری اول ترسه، گاهی مجبورم و ادامه میدم.
و گاهی هم کناره گیری میکنم.
ذهنم مقاوت داره در برابر تغییر؟
بله، گاهی مقاومت دارم اونم شدید.
گاهی هم نه.
تغییراتی که نتایج خوب داشته برام:
– رانندگی- ورودم بهش با انتخاب خودم نبود، یعنی شرایط ایجاب میکرد که انجامش بدم.
پدر فوت کرده بود، خونه نیاز داشت به خرید، به بهشت زهرا رفتن، برای رفت و آمدهامون به صورت مستقل و …
شاید بخشیش اجبار بود، اما بخشیش هم خودم دلم میخواست مستقل شیم، منتظر نباشیم اخر هفته برادر یا خواهرم بیان و با اونا بریم بهشت زهرا، یا میدون برای خرید و …
کم کم تمرین کردم، خواهر و مادرم کنارم میشستن میرفتیم تمرین، کلاس کمکی هم قبلش گرفتم، و رفته رفته بهتر شدم و بعدا عاشق و ماهر شدم در رانندگی.
نقطه عطف حرکت و بهبودم در رانندگی یه خاطره ای بود:
خانواده دایی ام از شهرستان اومده بودن خونه ما، بعدش میخواستن برن خونه خاله ام.
ما هم میخواستیم بریم، ولی تعدادمون از ظرفیت ماشینشون بالاتر میرفت…
پسر داییم پیشنهاد داد یا کس دیگه ای یادم نمیاد، گفتن سمانه تو هم ماشین بیار…
یادمه رفتم سرویس بهداشتی.
یه لحظه به خودم گفتم فرصت خوبیه برو و امتحان کن…
میترسیدما زیاد …
اخه تا اون موقع تمریناتم محلی بود، خیلی نزدیک خونه …
اون روز جاده کرج رفتم و انگار یه سختی شکسته شد…
بعد از اون روز جسارتم چند پله بالاتر رفت و بهبودم سریعتر جلو رفت.
انقدر که واسه تمرین و لذت با مامانم میرفتیم دور دور جاهای مختلف و متنوع.
هم دست فرمونم بهتر میشد، هم تفریح بود، هم شادی میکردیم.
اینطوری شد که کم کم دیگه خودمون رفتیم بهشت زهرا، میدون، خونه اقوام، تفریح، کافه، پارک و …
– پارکینگِ سخت و پیچیده ی خونه مستاجری مون هم که تو یه کامنت بهش اشاره کردم، اونم تغییر اجباری بود که البته باعث رشد شدید مهارتم در رانندگی شد.
یادمه خودِ ازمون رانندگی و کلاس اموزشی اش سالها قبلش هم موجب استرسم بود، ولی اونم به فضل خدا موفق شدم و انجامش دادم.
من 20 سالگی ثبت نام کردم و گواهینامه گرفتم، اما نَشِستم پای ماشین، تا 4 سال بعدش که پدر فوت کرد و حالا نیاز داشتیم یکی بشینه پشت فرمون ماشین بابا…
خواهرم که یه سال بزرگتر از منه اقدام نکرد، ولی من اقدام کردم، چون نیاز شدید مادرم رو میدیدم و احساس مسیولیت کردم که سمانه بشین پشت فرمون.
خیلی میترسیدما ولی حس کردم مجبورم و باید اقدام کنم.
نمیتونستم بی تفاوت باشم و شونه خالی کنم.
افرین سمانه جان، ممنونم ازت.
– الان هر وقت به تغییر محل زندگی فکر میکنم اولش میترسم.
ولی شواهد نشون میده وقتی میوفتم تو دل یه تغییر اجباری، از پسش برمیام و اوضاع رو جمع و جور میکنم، البته که بعدش راضی و خوشحالم میشم.
– الان تغییر بزرگی رو داخلشیم: نی نی دار شدن، مامان شدن، فرزند پروری، مسیولیت هاش…
معلومه که بلد نیستم خیلی چیزها رو، میترسم و …
اما دایم به خودم یاداوری میکنم، خدا هست، یادم میده، به یادم میاره، همه چیز رو یاد میگیرم و خوب جلو میرم، تجربه میکنم…
چون الان یاد گرفتم اشتباه کردن هم جزیی از مسیر اموزش و یادگیریه، و ترس و سرزنش خودم از اشتباهاتم داره کمتر میشه به لطف خدا.
– یه تغییر بزرگ تو زندگی، ازدواج هم هست، خروج از زندگی مجردی و ورود به تاهل و مسیولیت هاش.
اونجا خوب بودم و هستم به لطف خدا، ریلکس بود ذهنم و جلو رفتم…
تو زندگی مشترک گاهی ترس هایی یقه مو میگرفت و میگیره اما میتونم و یاد گرفتم بهتر مدیریتشون کنم به لطف خدا.
میخوام بگم گل و بلبل 100 درصد نیست هیچی، یعنی همه همینن، اما این قشنگه که دارم یاد میگیرم چطوری بهبود بدم خودم و زندگی و شخصیتم رو هر دفعه.
با تشکر عمیق از استاد و اگاهی هایی که بهمون منتقل میکنن.
فکر کنم طبیعیه وقتی با تغییر روبه رو شیم اولش بترسیم…
مهم بعدشه که بتونیم کنترل ذهن کنیم.
اخه ادم وقتی از نقطه امنش خارج میشه، اول میترسه، چون حسِ حمله و ناامنی بهش دست میده.
اما میشه وقتی یه تغییر میاد به قول استاد بگم که:
فرصت جدیدی برای بهبود دستم رسیده، برم ببینم چه خبره، امتحان میکنم، شایدم خوب بود :)
تا تجربه نکنم که متوجه نمیشم واسم خوبه یا ضرر داره برام.
من فکر میکنم ادمی هستم که به نقاط امنم بیشتر چسبیدم تا اینکه بخوام دایم خودمو بازیابی کنم که حالا بیا و وارد تغییر و چالش جدیدی بکن خودتو.
البته اینم بگم واسه تغییرات شخصیتیم اقدام کردم مدتهاست و الان داخلشم و دارم نتایجشو کم کم میبینم.
اینکه روی حساسیت هام کار میکنم، روی خودشناسی کار میکنم.
اینم ورود به تغییر محسوب میشه دیگه.
خودخواسته تمرین میکنم که کمتر ورود کنم به مسایل دیگران، اینکه ارشادشون کنم و …
در حالت کلی و معدلی بخوام بگم تغییرات در داخلِ سمانه جان، راحت تر از گذشته پذیرفته میشن…
تا حدودی ترس هام کمتر شدن و شجاعتم از روبه رویی باهاشون، بیشتر شده به لطف خدا و اموزشهای استاد.
قبلا با ورود تغییر، سریع پَس میزدم، دور میشدم، فرار میکردم.
الان چون با کنترل ذهن بهتر اشنا شدم، ترسم مدیریت بهتری میشه نسبت به گذشته.
استاد جان مرسی برای این فایل و سوال هاتون.
احتمل قوی دوباره میام اینجا کامنت بنویسم.
خوندن کامنت بچهها باعث میشه بهتر با خودم روبه رو شم و خودمو از لایه های مخفیم بهتر بیرون بکشم.
همه مون سلامت باشیم و در پناه خدای مهربون همیشه.
الهی شکرت برای این روزی و همه ی روزی هات.
سلام به رب وهابم
سلام به استاد سخاوتمندم و مریم جون مهربون
استاد من در بعضی موارد خیلی خوشحال میشم اما در بعضی موارد شاید چند ساعت نگران میشم اما بعد خودم رو جمع و جور میکنم و میگم الخیر فی ما وقع
اگه در بیزینس خودم باشه که سریع دنبال راهکار برای شرایط موجود میگردم و خدا رو شکر با توجه به تغییراتی که اتفاق افتاده همه ی تغییرات منتج به نتایج عالی شده و باورم خودش درست شده که هر تغییری که اتفاق بیفته حتما عالی تر میشه و حتی خیلی جاها خودم هم خیلی شرایط رو تغییر میدم الان کارم رو در کشور دیگه دارم استارت میزنم
استاد هر چالشی که خودم یا جهان برای من ایجاد میکنه بعد از حل کردنش یک جهش بزرگ در زندگی من به وجود میاد این دیگه برام یه باور کاملا اثبات شده ست
به همین دلیل حالا دیگه خودم خودم رو تو چالش میندازم برای جهش بزرگ
استاد اولین تغییر در زندکی من که خودم ایجاد کردم جدایی در زندگیم بود که ده سال مقاومت کردم و بعد چک و لگد درست منو مجبور کرد که اینو انتخاب کنم و بعدش جهش اول ایجاد شد
تغییر دوم جدا شدن از شراکت با برادرم بازم با چک و لگد محترم رو خوردم بعد که جدا شدم الان حدود 5 ساله که من میلیون برابر درآمد کسب کردم
دیگه فهمیدم و خودم شروع کردم
از خانه پدری بیرون اومدم و خونه خریدم و بعدش تغییر محل کارم که بینظیر شد و بعد که حسابی به زبونم مزه کرد الان دیگه لحظه ای دنبال چالش میگردم
تغییر بعدی رابطه جدید و بی نظیر بود که خدا رو هزاران هزاران مرتبه شکر و بعد الان مهاجرت به عمان و تغییر محل کسب و کارم به اون کشور و تازه استارت مهاجرت به آمریکا دیگه من مسیر جهش رو یاد گرفتم
استاد به نظرم با هر تغییر انگار من یک مریم دیگه خلق میکنم انگار الان ده تا مریم دارم در واقع الان انگار من اندازه ده تا آدمم همه میگن این همه کار برای یکنفر زیاده خب راست میگن من یکنفر نیستم الان یه مریم مامان یه مریم همسر یه مریم در آموزشگاه یه مریم در مدرسه یه مریم در رستوران یه مریم در عمان یه مریم در آمریکا یه مریم فارسی زبان یه مریم انگلیسی زبان یه مریم ورزشکار داریم پس اول یه نفر بودم الان ده نفرم
استاد از سال 1398 به بعد که با شما آشنا شدم دونستم که تغییر یه نعمته و الان از این نعمت استقبال میکنم
میدونم که محل آموزشگاه و مدرسه باید تغییر کنه اما منتظرم هدیه خداوند رو دریافت کنم و تغییر بدم
ممنونم استاد سخاوتمندم
ممنونم از خانواده بزرگ عباسمنش
خدایا هزاران مرتبه شکر