پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 8 - صفحه 8

534 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    ساره امین آبادی گفته:
    مدت عضویت: 1217 روز

    به نام خدا

    سلام به استاد عباسمنش و استاد شایسته و دوستان سایت که انصافا کامنت هاشون بی نظیره

    برای من روبرو شدن با آدم های جدید به خصوص وقتی موقعیت اجتماعیش بالاتر از من باشه خیلی ترس داره . که 100٪از عزت نفس میاد، عزت نفس یجوریه که هر چیم کار میکنم بازم جای کار داره و تمومی نداره… چند وقت پیش باید دفتر مهندس به نامی میرفتم و مصاحبه ی کاری میکردم . تا یک هفته با خودم کلنجار میرفتم. احساس میکردم نمیتونم از ترس نفس بکشم و مدام با خوندن قرآن یا نشانه ی روزانه سایت دنبال یه نشونه از خدا بودم تا آروم بگیرم . بالاخره به ترسم غلبه کردم و رفتم . شاید اونجا برام موقعیت کاری پیش نیاد ولی چیزی که بود اعتماد به نفسم بیشتر شد و یبار که از کنار یک شوروم معماری می‌گذشتم به ذهنم رسید که اینجا هم میتونم پیشنهاد همکاری بدم با اعتماد به نفس خیلییی بیشتری سریعا داخل رفتم و صحبت کردم بدون هیج فکر قبلی .

    دوستتون دارم و قدردان فایل های ارزشمندتون هستم

    شاگرد شما با افتخار ساره

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 14 رای:
  2. -
    نسیم گفته:
    مدت عضویت: 1345 روز

    سلام استاد بی نظیر که شب و روز و ساعتهام گره خورده به دیدن فایلهای فوق العاده تون .

    وقتی فایل رو داشتم میدیدم با خودم گفتم من هیچ ترسی توی زندگی ندارم اما بعد مثال های شما یکی یکی که شنیدم دیدم در حقیقت همه ترسها مخفیانه پس ذهن من هست .مخصوصا ترس از ترد شدن .

    همیشه توی روابط با چنگ و دندون میچسبم به طرف اما وقتی صحبت جدا شدن باشه دلم میخواد ازهمیشه از طرف من باشه . حتی رابطه هایی که جدا شدم بعد یه مدت طرف با اظهار ندامت و گریه و زاری برمیگرده منم قبولش میکنم اما بعد خودم ولش میکنم این به من آرامش میده که کسی منو ترد نکرده.

    حتی الان با همسرم هر وقت دعوا میشه من سریع پیشنهاد میدم که بیا جدا بشیم اصلا دوست ندارم اون منو ول کنه بره انگار اگه همچین اتفاقی بیافته من دق میکنم و غرورم خیلی خیلی جریحه دار میشه.

    حالا ترس از دست دادن احتمال میدم چون توی سن 7 سالگی پدر و مادرم از هم جدا شدندواسه همون ازش میترسم اما نمی‌دونم اینکه حتما این جدایی باید از طرف من باشه ریشه در چی داره؟

    یه ترس مهم دیگه ترس از انتقاد و مسخره شدن دارم به شدت عصبی میشم البته از وقتی روی خودم دارم کار میکنم و دوره عزت نفس رو گرفتم همش به خودم یادآور میشم که من مسئول هر آنچه که توی زندگیم اتفاق افتاده هستم . حتی خوشحال میشم کسی بهم ایرادات کارم رو بگه فکر میکنم جدیدا خیلی بهتر شدم ولی توی عصبانیت همون آدم یکدنده و لجباز سابقم حتی دیشب بعد یک مشاجره که با همسرم داشتم صبح توی خواب و بیداری خودم رو خیلی شماتت کردم که چرا نتونستم ذهنم رو کنترل کنم و اون دعوا پیش اومد .بعد صبحانه برای آرامش بیشتر داشتم فایل هفتم دوره عزت نفس رو گوش میکردم شنیدم که استاد گفتن باید تکامل طی بشه و به یک شبه نمیشه همه چیز رو تغییر داد و به خودتون ایراد نگیریدو سختگیری نکنید .

    از خداوند بابت هدایتی که انجام داد ممنون و شکر گذار هستم که در بهترین دقایق بهترین هدایت ها رو واسم انجام میده.

    استاد زندگی من بعد خرید دوره 12 قدم که الان تا قدم 6 پیش رفتم و دوره عزت نفس که یک ماهه خریدمش به واقع گلستان شده و چرخهای زندگیم داره روغنکاری میشه شما ببیییی نظیری استاد می‌دونم که هر چی بگم بازم کمه اما من به خداوند و به شما و گفته های شما ایمان کامل آوردم .ممنونم که هستی پاینده باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 17 رای:
  3. -
    گلشیفته محمدنژاد گفته:
    مدت عضویت: 965 روز

    به نام خداوندی که همیشه هست

    استاد من به شدت از طلاق میترسم اصلا همین ترس شده بزرگترین ترمز زندگی من،شده بلای جون من،با چشم باز با آگاهی به قوانین دارم میبینم که داره چه بلایی سرم میاد چه فرصت های طلایی که از دست رفت و میره چه توهین ها چه تحقیرها واقعا خنده داره نه،ولی پای عمل که میرسه پاهام میلرزه نجواها برای خودشان میان و میرن و من همونی که بودم هستم و به قول استاد جان شرایط هر روز بدتر از دیروز چون اصلا جهان ثابت نیس و ما یا درحال سقوطیم یا صعود

    ترس از طلاق بزرگترین باگ منه استاد بنا به دلایل زیاد میخوام واقعا جهاد اکبر راه بندازم قدم هاشو دارم برمیدارم

    خدایا به قلبم آرامش بده

    من بدون تو هیچم هیچ

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
  4. -
    فرانه پناهی گفته:
    مدت عضویت: 812 روز

    ب نام خداوند زیبایی ها خداوند قوانین حاکم برجهان خداوند مهربانی ها ……

    سلام خدمت شما استاد عزیز

    من نمیتونم بگم تغییر کردم یا عالی شدم ولی اینو میتونم بگم از وقتی با شما آشنا شدم مفهموم زندگی متوجه شدم اینکه این منم ک شرایط ایجاد میکنم خداروشکر میکنم ..

    و اینو میدونم خیلی باید رو خودم کار کنم خیلی چون سال هاست ذهنم وجودم با باور ها و افکار منفی احاطه شده از خدا تغییر مثبت میخوام تغییر ب سمت نور..روشنایی…رهایی….پرواز ..زیبایی..حرکت ….

    گاهی با خودم میگم فرانه کنترل ذهن کار سختیه استاد عباس منش یا خیلی های دیگه ب راحتی ب این جایگاه نرسیدن اونا قوانین درک کردن بهش عمل کردن فقط حرف نزدن تونستن از وابستگی هاشون بگذرن تونستن در شرایط،بحرانی و تنش زا خودشونو کنترل کنن تونستن خودشونو دور کنن ازورودی های منفی،، فرانه تو چقد میتونی عمل کنی؛؛؛؛؛ وقتی فایل های شما حرف هایی ک می زنید گوش میدم حالم خوب میشه حس خوبی بهم میده با خودم میگم اگه این حرف ها دروغ باشه هیچ وقت حس حال خوبی بهت دست نمیده….

    راجب همین فایلتون چ ترس هایی داریم …

    استاد تو یکی فایل هاتون گفتیت

    غم از گذشته می آید ترس از آینده

    همینه ترس از اینکه بعدش چ اتفاقی می افتد ترس ازاین که ک ما در لحظه زندگی نمی‌کنیم همش درگیر گذشته و آینده ایم ..

    من از بچگی ک یاد میاد همیشه احتیاط کردم خودمو از کارای هیجان انگیز و خطرناک دور کردم چون ذهنم همش سمت اتفاق های بد می رفت ترس از اینکه نکنه اتفاقی بیوفته نکنه اینجوری شه همش سعی کردم ریسک نکنم همش دنبال ایمنی ترین چیز بودم و همش هیجان از خودم دور میکردم و گاهی ب علت این ترس از دور هیجان و لذت بقیه با حسرت نگاه میکردم و این ترس اجازه اون هیجان بهم نمی‌داد

    یا اینکه …

    من خیلی از سگ می ترسم از بچگی سگ دنبالم افتاده و این خاطره باعث شد ب شدت از سگ بترسم حتی سگ هایی ک خطری ندارن نمیتونم سمتشان برم این ترس باعث شد ک چند ماه پیش دوباره گذشته برام تکرار شه چندتا سگ گله هار به من و شوهرم حمله کنن ک با توکل ب خدا و نترسیدن شوهرم تونست فراریشون بده با خودم گفتم همش تو ذهنم از ترسیدن سگ حرف میزنم جهان ب حرف ذهنت گوش میده و هرجا میرم سگ میبینم ….

    یا ترس از قضاوت همیشه سعی کردم کسی قضاوت نکنم چون میترسم خدا منو تو موقعیت اون کسی قرار بده ک دارم قضاوتش میکنم ….

    با تشکر از شما ….

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 19 رای:
    • -
      علی بردبار گفته:
      مدت عضویت: 1862 روز

      سلام دوست عزیز

      خواستم بگم اتفاقاً ترس از سگ یه ترس کلاسیکه که به شیوه استاد عباسمنش میشه کاملاً خوردش کرد.

      چطور؟

      یه بار حدود 20 سال قبل یک گله سگ به من حمله کردن. از شدت ترس و ندانم کاری، شروع کردم به پارس کردن!! و به سمتشان دویدم!

      آقا اینا دیدن من سگ تر از خودشونم!! همه شون فرار کردن!

      اینه که وقتی استاد عباسمنش میگه تو دل ترسهاتون برید، من کاملاً این حرف رو میفهمم…

      فقط هم به لطف سگها!

      خوشبخت و خوش شانس و پولدار باشید.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  5. -
    صدیقه شریعتی گفته:
    مدت عضویت: 1968 روز

    بنام خداوند بخشنده مهربان

    سلام به استاد عزیزم

    سلام به استاد شایسته نازنین

    و سلام به همه دوستان عزیزی که با خوندن کامنت هاتون قلبم باز میشه ،دری از آگاهی به روم باز میشه .

    استاد مدتیه که بقول سعیده عزیز دستام بسته است و نمیتونم کامنت بنویسم و حتی همین الان هم که دارم می‌نویسم نجوای ذهنم لحظه ای آروم نمیشه که میخوای چی بنویسی .میخوای چی بگی .

    اما من به خودم قول دادم که حتما بنویسم .

    قبل از هرچیز تشکر کنم بابت تمام فایلهای فوق العاده ای که این مدت روی سایت گذاشتین .

    یکی از یکی بهتر بودن استاد سخاوتمند من .

    تمام این فایلها به جرات میتونم بگم که میتونن محصول باشن اینقدر که آگاهی های نابی داشت اینقدر که مجبور می‌شدیم ذهنمون رو شخم بزنیم .و زیر و رو کنیم .

    ولی چی بگم از فایلهای توحید عملی

    استاد می‌دونم که با اون فایلها همه بچه ها اشک ریختن از قدرت خدا

    همه اشک ریختن از شرکهایی که دارن.

    همه اشک ریختن از رحمتی که خدا هر لحظه به ما ارزانی می‌کنه و ما چقدر ناسپاسیم .

    ممنونم استاد جانم برای فایلهای توحیدی

    و اما سوال این قسمت .

    از چه چیزهایی می‌ترسیم .

    استاد از ترس چی بگم

    واقعا چیزی بود که من ازش نترسم

    من یک بنده مشرک ترسو بودم که از هررررچیزی میترسیدم .

    من از یه سوسک میترسیدم

    من از یک مورچه بزرگتر میترسیدم

    من از هر حشره و جانوری میترسیدم .

    من از نگاه غضبناک همسرم میترسیدم .

    من از یه تب کوچیک بچه ام میترسیدم .

    من از حرف زدن یکم محکم‌تر با دیگران میترسیدم

    من از قضاوت دیگران میترسیدم .

    من از ناراحت شدن دیگران میترسیدم

    من از تاریکی میترسیدم

    من از تنهایی میترسیدم .

    من من من خدایا من چه بنده ترسویی بودم و چطور شیطان یقه منو گرفته بود و به هر طرف که دوست داشت میکشوند .

    این صدیقه قبل از آشنایی با شما بود ولی الان من متحول شدم

    استاد همیشه میگفتین شما چند سال بعد از آشنایی با من، خودتون هم یادتون نمیاد چه شخصیتی داشتین

    واقعا من همینجوری ام .

    حالا یکی یکی ترسامو میگم و شخصیت الآنم .

    من از سوسک میترسیدم اینقدر زیاد که وقتی سوسکی حشره ای می‌دیدم بسرعت برق و باد از اون محل فرار میکردم و آنقدر جیغ میزدم که بالاخره یکی به دادم می‌رسید .

    بعد از آشنایی با شما تصمیم گرفتم به این ترسم غلبه کنم اوایل سوسکهای مرده رو برمیداشتم با دستم.کم کم شجاع‌تر شدم و سوسکها رو میکشتم بعدتر ها یه روز رفتم باغ و سوسکهای خاکی .حشره های بزرگتر رو با دستم برمیداشتم و میداشتم روی دستم راه برن خیلی چندش بود ولی من انجامشون میدادم .

    هنوز هم یکم از حشره های بزرگتر میترسم ولی واقعا خیلی بهتر شدم

    من از نگاه همسرم میترسیدم من از داد و بیدادهای همسرم میترسیدم من از هر واکنشی از طرف همسرم بشدددددت میترسیدم

    بعد از آشنایی با شما آروم آروم رفتم تو دل این ترسم .

    و هربار قوی تر شدم .

    منی که هر حرفی همسرم میزد بدون چون و چرا می‌پذیرفتم مبادا صداش بالا بره مبادا سروصدا کنه و بچه ها بشنون یادگرفتم چطور عمل کنم که هم صدایی بالا نره و هم خودم نترسم از نگاه و صداش .

    و استاد نمیدونی چقدر موفق بودم

    چه کارهایی کردم که قبلاً حتی فکرش هم به سرم نمی‌رسید

    با وجود مخالفت‌های شدید همسرم من هرکاری که دلم خواست انجام دادم و اون کاری نتونست بکنه جز سکوت .

    منی که از شدت شرک هیچ کاری نمی‌کردم که همسرم بهش برنخوره راههایی رفتم که نه تنها حرفی نزد که بعضی مواقع تشویقم هم میکرد .

    استاد یادمه اولین باری که ماشین رو برداشتم و تصادف کردم خیلی جزئی ماشین خسارت دید .

    و من از ترس همسرم میخواستم بهش هیچی نگم ولی به خودم گفتم من باید بهش بگم پنهون کاری خیلی بدتره.

    و اینکه خدا با منه و هیچ اتفاقی نمیفته .

    وقتی گفتم یکم سروصدا کرد و بعدش آروم شد به همین راحتی .

    وقتی میخواستم فایلهای شمارو‌گوش بدم اینقدر از همسرم میترسیدم که حد و حساب نداشت

    یعنی بلافاصله که اون میومد من صدا رو قطع میکردم که چیزی نشنوه ولی الان براحتی گوش میدم فایلها رو و حتی بعضی مواقع سریال زندگی در بهشت و سفر به دور آمریکا رو هم بهش نشون میدم .

    می‌دونی استاد من فهمیدم که من هرکاری بخوام بکنم خدا پشتمه .خدا هوامو داره برای همین راحتتر شدم .برای همین آرومتر شدم و انجام دادم کارهای مورد علاقه مو.

    من بشدت ترس داشتم از تنهایی .

    هرجایی میرفتم با کسی بود اصلا توی خونه نمیتونستم تنها بمونم ولی الان آنقدر از تنهایی خودم لذت میبرم

    آنقدر با خودم اکی هستم که حتی بعضی مواقع به همسرم میگم بچه ها رو با خودت ببر باغ تا من یکم تنها باشم .

    من الان تنها نیستم من خدارو پیدا کردم تو تنهایی های خودم .

    من قبلاً حتی با جمع هم آنقدر حالم خوب نبود که الان با تنهایی هام خوشم.

    من قبلاً بشدت از تاریکی میترسیدم .وهبچوقت توی تاریکی تنها نبودم

    ولی تمرین کردم تنهایی و تاریکی رو .

    من چندین و چند بار توی باغمون تنها اومدم و یه مسیری رو توی تاریکی راه رفتم تا به خودم ثابت کنم که همون چیزی که توی روشنایی هست توی تاریکی هم هست .

    همون خدایی که توی روشنایی هواتو داره توی تاریکی هم هست.

    ‌و الان چقدر ترسم از تاریکی ریخته.

    من از مورد انتقاد قرار گرفتن میترسیدم بشددددت و هرکاری میکردم که بقیه برام حرف نزنن ولی غافل بودم از اینکه حتی اگه پیامبر خدا هم باشی مردم برات حرف میزنن.

    استاد وقتی یادم میاد که چجوری لباس میپوشیدم که کسی برام حرف در نیاره

    چجوری راه میرفتم که کسی ازم انتقاد نکنه .

    چجوری حرف میزدم که نکنه دل کسی بشکنه

    چه سختی های رو تحمل میکردم که کسی از دستم ناراحت نشه .

    چقدر خوشحال میشم که با شما آشنا شدم و یاد گرفتم که تنها کسی که توی زندگی من مهمه خودم هستم

    تنها کسی که نباید از دست من ناراحت بشه خودم هستم .

    و برای این مورد هم خیلی تو دل ترسم رفتم

    هرجوری خواستم لباس پوشیدم

    هرجوری خواستم آرایش کردم

    هرجوری خواستم حرف زدم و نگران نبودم که کسی قراره از دستم ناراحت بشه.

    و چقدر آرامش رو تجربه کردم و چقدر زندگی برام لذتبخش تر شد.و چقدر وقتی من نترسیدم که دیگران ناراحت بشن یا بهشون بربخوره رفتار دیگران هم با من بهتر شد .

    من از یه تب کوچیک بچه ام میترسیدم

    من از هر مریضی میترسیدم .

    و یادمه که بچه اولم چققققدر همیشه مریض بود

    چققققدر همیشه تب داشت.

    و من همیشه میترسیدم که مبادا براش اتفاقی بیفته

    استاد یادمه حتی حمام میبردمش میترسیدم که سرما بخوره و دقیقا سرما میخورد با هر حمام کردن

    (ایموجی زدن دست توی پیشونی خیییلی محکم و چند بار :)

    ولی الان حتی بچه هام مریض نمیشن .

    اتفاقا اون روز دخترم می‌گفت مامان من 16سالم شده هنوز رنگ بیمارستان رو ندیدم و من چققققدر سپاسگزار خدا شدم که هممون سلامتیم .

    استاد من یه آدم مشرک ترسو بودم که با عمل به اموزشهاتون( البته خیلی دست و پا شکسته) خیلی تغییر کردم و واقعا خودم از خودم راضیم

    هرچند توی تمام این موارد هنوز خیلی جای کار دارم ولی از همین مقدار تغییر هم خیلی خوشحالم

    تمام این لذتها و شادی‌ها رو مدیون شما هستم .

    مدیون آموزشهای عالیتون .

    مدیون همون فایلهای رایگانی که من از شنیدن هر کدوم مست میشدم .

    استاد جانم اگر بخوام از معجزه های زندگیم بگی یه کتاب میشه .ولی باز همین ها رو شیطون در نظرت کوچیک می‌کنه و چقدر خوبه نوشتن که بهت یادآوری می‌کنه کجا بودی و الان کجایی

    استاد عزیزم ازت ممنونم .

    استاد خوبم چطور و با چه کلامی ازت تشکر کنم که هیچ کلامی گویای تشکر قلبی من نیست ولی می‌دونم که شما فرکانس سپاسگزاری منو دریافت میکنید .

    دایا من به هر خبری از جانب تو فقیرم هدایتم کن الله مهربانم .

    ممنونم استاد عزیزم

    دعای همیشگی خودتون

    در پناه الله مهربانی ها شاد و سالم و ثروتمند و سعادتمند باشید در دنیا و آخرت .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 36 رای:
    • -
      فاطمه تقی زاده گفته:
      مدت عضویت: 2315 روز

      سلام صدیقه جان ممنون از کامنت زیبایی که گذاشتین لذت بردم از رشد وپیشرفتتون،اون قسمتی که در مورد همسرتون نوشتین عزیزم،یاد خودم افتادم دقیقا منم مث شما بودم کاملا حالتون درک میکنم.خیلی براتون خوشحالم که تواین مسیر الهی قرار گرفتین،انشاالله روزبه روز شاهدپیشرفت بی نظیرتون باشم.موفق باشی عزیزم.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
      • -
        صدیقه شریعتی گفته:
        مدت عضویت: 1968 روز

        سلام فاطمه عزیزم

        دوست خوب من

        ممنونم که کامنت منو خوندی و برام پاسخ نوشتی

        هرچقدر بیشتر توی اطرافم دقیق میشم میبینیم ما آدما خیلی شبیه هم هستیم حالا تو یه موضوعی یکی کمتر یکی بیشتر .

        اون اوایل که اومده بودم تو سایت فکر میکردم دیگه از من داغونتر وجود نداره و حتی پیشرفتهامم نمی‌دیدم برای همین بیشتر دچار خودسرزنشی میشدم

        ولی از وقتی یاد گرفتم پیشرفتهای کوچیک رو هم ببینم زندگی خیلی برام قشنگتر شد

        از وقتی یاد گرفتم همه آدمها مثل هم هستن خیلی کمتر به خودم سخت گرفتم و مسیر برام لذت بخش تر شد .

        ممنونم عزیزم از دعای قشنگت

        امیدوارم شما هم هر روز پیشرفت کنید و به جایی برسید که لعلک ترضی بشین .

        دست خدا همراه تون.

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
    • -
      سعیده آیت گفته:
      مدت عضویت: 1051 روز

      سلام دوست عزیز

      چقدرلذت بردم از کامنتتون

      چقدر حس همدلی کزدم با نوشته هاتون

      منم قبلا یه سری از اینا رو تجربه کرده بودم ولی الان خداروشکر

      ازبین رفتن

      البته من از مازمولک میترسم یعنی چندشم میشه ازبس سریعه و غافلگیرت میکنه ولی هیج کاریم براش نکزدم

      امیدوازم روزبه روز موفق تر و سربلندتر باشین

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
      • -
        صدیقه شریعتی گفته:
        مدت عضویت: 1968 روز

        سلام دوست خوبم

        ممنونم که وقت گذاشتی و با چشمای قشنگت کامنت منو خوندی

        آره عزیزم همه ما آدمها از یکسری چیزها می‌ترسیم

        بعضی از ترسها هم انگار اکتسابیه

        یعنی خودت تجریش نکردی ولی چون دیدی بقیه میترسن با خودت گفتی حتما ترسناکه دیگه .

        ترس از حشرات تقریبا همینجوریه .

        منم از مارمولک خیلی میترسیدم اصلا وحشتناک ‌

        ولی الان بهتر شدم این‌قدی که وقتی مارمولک میبینم فرار نکنم (ایموجی خنده و زدن دست روی پیشونی)

        به الله مهربان می‌سپارمت و امیدوارم هر روز موفق تر باشی

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  6. -
    فررانه فلاح گفته:
    مدت عضویت: 1093 روز

    به نام الله مهربان. سلام به استاد عزیزم و مریم جان وسلام به دوستان خوبم در سایت استاد عباس منش..‌‌قبل از هر چیز بازهم ازشما استاد عزیزم سپاسگذازم بابت تهیه این فایل و ممنونم که با سوالهاتون ذهن ما رو به چالش میکشید و باعث میشه الگوهای تکرارشونده خودمون رو پیدا کنیم و درموردشون فکر کنیم و یا بنویسیم… و اما ترس………استاد باید بگم دقیقا دست گذاشتید روی نقطه ضعف من..بله ترس….من از شکست خوردن میترسم..خیلی وقته دنبال شغل مورد علاقه ام هستم تو کامنتهای قبل گفتم که من بهیارم و شاغل در بیمارستان یادم میاد قبلنا خیلی این کار رو دوست داشتم اما وقتی با شما اشنا شدم و فایلها رو گوش میدادم متوجه شدم این شغل مورد علاقه من نیست ..من دوست دارم کار مال خودم باشه.‌خودم مسئولش باشم..از دستور دادن خوشم نمیاد .‌وووو موارد دیگه اما میترسم شغل مورد علاقمو شروع کنم ترس دارم شکست بخورم و همه بگن از سرکار دولتیت دراومدی لااقل یه لقمه نون میخوردی…میدونم ایمانم کمه..میدونم شرک دارم..دومین ترسم از انتقاد شنیدن دوست دارم همه از دستم راضی باشن و از من ناراحت نشن حتی به قیمت اذیت شدن خودم ..وقتی همکارام میخوان با من شیفت جابجا کنم با اینکه تمایل ندارم از ترس اینکه ناراحت نشن بهشون نه نمیگم..اینم میدونم صدردصد اشتباهه…..سومین ترسم ..که به نظرم بزرگترین پاشینه آشیل منه ترس از مهاجرته …من خانوادم شمال زندگی میکنن ..جایی که من همیشه عاشقش هستم…جایی که درخت باشه.‌بارون زیاد بیاد .‌سرسبز باشه.‌خودم توی جای بسیار گرم زندکی میکنم اونم به خاطر کارم..ترس دارم برم اونجا با این دوتا بچه چه کنم..شاید نتونم کارمو شروع کنم.ووو خیلی نجواهای دیگه تو ذهنمه.‌خانوادمم از همه بدتر..که چرا میخوای بیای خودتو از کار بیکار نکن.‌بیمه نداری وووو کلی حرفهای دیگه استاد میدونم تو با دوتا بچه و ساک بلند شذی رفتی تهران بدون هیچ…چون ایمان داشتی…‌میدونم که دارم تحمل میکنم اینم تو فایل قبل گقتی…‌ امادارم روی خودم کار میکنم دوره 12قدم رو دارم والان قدم سوم رو شروع کردم….یه چیزی بگم استاد حسم میگه پایان دوره من هم مهاجرت کردم…واقعا حسم خوبه..‌یه چیزی میخوام برای شما و دوستان سایت بگم شاید ربطی به این فایل نداشته باشه اما دوست دارم به شما بگم ..این روزها احساس خوبی ندلشتم..رفتم قران رو بردلشتم البته بعد نمازم گفتم خدا باهام حرف بزن چرا من حالم بیخود خوب نیست و با حال بد من داره اتفاقاا ت بد برام میفته .استاد واقعا وقتی احساست خوب نباشه ..همینطور اتفاقاات بد برات میفته..‌خلاصه حس کردم اونطور که فکر میکردم قوانین الله رو باور ندارم ..دوبار قران رو باز کردم اون چیزی که میخواستم نبود ..گفتم بزار یکم قران بخونم حال دلم عوض شه.‌یه دفعه ورق خورد و یه آیه چشممو گرفت واقعا گریم گرفت واون آیه 86سوره بقره که معنیشو میگم هر چند میدونم خیلیاتون معنیشو میدونید(و‌چون بندگان من از دور و نزدیکی از من پرسیدند به انها بگو که من نزدیکم و هرکه مرا خواند دعای او اجابت کنم و باید دعوت من رو بپذیرند و به من بگروند باشد که به سعادت راه یابند)….الله اکبر هنگ کردم از خدا طلب مغفرت خواستم..میدونم باید روی خودم و باورهام بیشتر کار کنم و امید دارم خدا هم من رو هدایت میکنه.‌.حال دلم عوض شد و میدونم به زودی به جایی که دوست دارم میرم و شغل مورد علاقمم ادامه میدم به امید الله مهریان… استاد از شما بسیار سپاسگذارم و خدارو شکر میکنم که کنار شما و دوستان سایت هستم…‌از دوستان هم بابت کامنتهای زیباشون سپاسگذارم. درپناه حق باشید.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 18 رای:
  7. -
    طاهرجان صدیقی گفته:
    مدت عضویت: 814 روز

    به نام نیروی که همه چیز در ید قدرت اوست.

    و سلام به موحد ترین شخصی که تا الان در زندگیم می شناسم خدا کنه که شاد و سر حال باشید.

    الگوی تکراری ترس

    انتقاد

    من از انتقاد کردن خیلی می ترسم اگر یکی ازم انتقاد کنه که فلان رفتارت اشتباه است بهم میریزم و فکر می کنم بنده زشت اعمالیم و پیش خدا بد سرشت می بینم خودمو و احساس گناه می کنم به طوری که تمام کارهای خوبی را که انجام دادم فراموش می کنم و از این ور هم شیطان شروع میکنه به نجوا که تو نمی تونی اعمال نیکی انجام بدی هر چقدر سعی کنی بی فایده است .

    ترس از مجرد بودن و سنم

    خیلی می ترسم از این که با آدمای جدید رو به رو شم بخصوص با همسایه های جدید مون می ترسم که ملاقات شون کنم چراکه میگم الان می پرسن تو که سنت بالاست چرا هنوز ازدواج نکردی؟ ولی گه گاهی با این ترسم قصدا رو به رو شدم.

    از یک تعداد تار های سفید موهام

    چون یک تعداد اندکی از موهایم سفید شده می ترسم کسی ببینه حتی خانواده ام فکر می کنم الان میگن با!!! این که پیر شده ولی هنوز از دواج نکرده.

    ترس از تاریکی

    از رو به رو شدن به تاریکی زیاد می ترسم به طوری که اگر یکم به تاریکی‌ زیاد بمونم احساس بندش نفس می کنم ولی با این وجود هم زیاد با این چالش رو به رو شدم.

    ترس از قضاوت شدن

    خیلی می ترسم از این که خانواده ام راجع به مساله مجرد بودنم و ازدواجم و از این جور حرفا بزنن چون فکر می کنم حرف ها و باور های شان در زندگیم تاثیر گذار است، ولی چند وقتی است آگاهانه سعی می کنم این شرک رو‌ ریشه کن کنم از وجودم و تا حدودی هرچند خیلی کم موفق هم شدم اما نه زیاد که اون هم نیاز به زمان و طی شدن روند تکاملم در این راستا داره.

    طوری که در فایل های قبلی نیز گفتم از برنج پختن در مهمونی می ترسم حال آنکه همیشه به خونه آشپزی می کنم و پلو های عالی می پزم حتی در بعضی از مهمونی ها آگاهانه سعی می کنم بر این ترسم غلبه کنم و پلو های خوبی هم پخته کردم که خود مهمونا زیاد تعریف و تمجید کردن این ترس قبلنا زیاد بود به طوری که خودمو آگاهانه یک جورایی کنار می کشیدم که نکنه مجبور بشم من برنج هارو پخته کنم و وحشت داشتم از پختنش اما حالا این ترس به مراتب کم تر شده در وجودم.

    خیلی خیلی سپاس گزارم استاد که آگاهی های دوره کشف قوانین زندگی رو در این فایل های الگو های تکراری رایگان در دسترس ما گذاشتید و وقت صرف کردید بابت تهیه این فایل با ارزش.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای:
  8. -
    یگانه بانو گفته:
    مدت عضویت: 775 روز

    پروردگارا! از اینکه یک‌بار دیگر مرا لایق حیات دانستی شکرگزارم. از اینکه فرصت یک شروع مجدد را به من عطا کردی متشکرم. از تو می‌خواهم به من درک و درایتی بیش از پیش ببخشی تا امروز اشتباهات دیروز را تکرار نکنم. فرصت‌هایی را که در اختیارم قرار می‌دهی از دست ندهم و از یاد نبرم که شاید فقط برای امروز بتوانم دوستانم و یارانم را دوست بدارم. معبود بی‌همتای من! شکرگزارم که از راه‌های حکیمانه‌ات من را به آنچه خیر و صلاحم است، می‌رسانی.

    سلام جان جانان، عزیزای دل، دوستتون دارم بی نهایت

    بعد از بررسی و کنکاش اندر احوالات زندگیم به یه سری ترس هایی پی بردم ک می‌نویسم:

    «ترس از دست دادن»

    از دست دادن هر چیزی، چه وسیله و شیئ باشه چ رابطه چ سلامتی چ مالی و …….

    همین چند وقت پیش کولر ماشینو درست کردم با اینکه زبانی شکرگزاری میکردم برای درست شدنش ولی همش ترس و استرس از اینکه نکنه دوباره خراب بشه، تو این هوای گرم اگه یهو کار نکنه چی!!!!؟؟؟.همین افکار کار خودشو کرد و این بار هزینه ی سه برابری رو دستم گذاشت.

    رابطه ای که رویایی داشت پیش می‌رفت با همین افکار منفی ک نکنه بهم بخوره، به یک باره از هم فرو پاشیده.

    خدا نکنه یکی از دورو بریام یه سرمایی بخوره یا سردردی بشه

    به یکی دو روز نمی‌کشه ک منم همون علائم و پیدا میکنم.

    من عاشق سفر کردنم.هر دو سه ماه یه بار یه سفر در حد توانم میرم.بعضی وقتا ک میخوام تو هزینه هام صرفه جویی کنم و استرس پول خرج کردن دارم از درو دیوار هزینه های اضافی رو سرم می‌ریزه. که نشه پول درست حسابی پس انداز کنم برای سفرم.

    « ترس از پیش اومدن اتفاقات ناخوشایند»

    ده دوازده سال پیش که پدرمادرم میخواستن برن سفر، یه استرس و ترسی افتاده بود به جونم که نکنه اتفاقی براشون بیفته.انگار تو دلم رخت میشستن.آروم قرار نداشتم.جالبه بااینکه سلامت رسیده بودن و همه چی خوب داشت پیش می‌رفت ولی ترس و نگرانی من ادامه داشت که تو راه برگشت اون اتفاق وحشتناکه افتاد و سرنوشت زندگی هممون از اون روز دگرگون شد.

    اکثر فامیل نشستن منتظر که ببینن من با وجود داشتن این همه خواستگار و رد کردنشون بالاخره کی و انتخاب میکنم.نمیدونم چرا بحث ازدواج من براشون آنقدر داغه‌.

    همیشه وقتی قراره مهمونی بیاد یا مهمونی بریم همش ترس و نگرانی شروع شدن این بحث ها و کنجکاوی اهالی فامیل و دارم.و بدون استثنا این موضوع عنوان میشه تو همه ی جمع هایی که حضور دارم.بدین سان من فراری شدم از جمع های فامیلی و دورهمی هامو محدود به دوستای نزدیکم کردم‌.

    « ترس از کارما و عذاب الهی»

    هر وقت ک مرتکب اشتباهی شدم، ناخواسته دلی شکسته شد بخاطر رفتار یا قضاوت اشتباهم تا مدتها این ترس و نگرانی با من بوده ک حالا چ کارمایی درانتظارمه

    سخت خودمو می‌بخشم احساس میکنم خدا هم سخت میگذره ازم.این افکار و حرفای منفی خیلی عذاب اوره برام و تا مدت ها احساسمو منفی میکنه، زندگیمو تحت تاثیر قرار میده.

    تواب بودن خدا رو فراموش میکنم و خودمو زیادی درگیر این افکار منفی میکنم.

    « ترس از دیر شدن و دیر کردن»

    همین ترس باعث شده خیلی جاها عجولانه تصمیم بگیرم و عجولانه رفتار کنم و کارها خراب اندر خراب شده….

    واقعا این همه ترس آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 34 رای:
  9. -
    محمد گفته:
    مدت عضویت: 1255 روز

    به نام خدا سلام خدمت استاد عزیز و همه دوستان همیشه این ترسها مثل زنجیر دست وپای آدم را میبندن و اجازه حرکت کردن و اجازه رشد کردن و رسیدن به آرزوهامون را از ما میگیرن و چه ترسهایی که بعد از روبرو شدن وگذشتن از اونها دیدیم که اصلا اون چیزی که ما تصور میکردیم وفکر میکردیم نبوده و همه اونها توهم بوده و به ترسهامون خندیدیم . همگی از این نمونه ترسها داریم پس چرا باز میترسیم چرا بی ایمانیم؟ چقدر از خدایی که قبلا میشناختم میترسیدم ولی عاشق خداییم که امروزدارم. احساس آرامش میکنم ازخدایی که دارم درک میکنم .

    همه اینها به خاطر باورهای غلط واشتباه من بود. من قبلا خیلی ترس از قضاوت دیگران داشتم خیلی ترس از تایید نشدن توسط دیگران داشتم و به شدت از این ترسها ضربه خوردم وعقب موندم ولی به لطف خدا و کمک آموزش های دوره عزت نفس الان میتونم بگم اون ترسها خیلی خیلی کمرنگ شدن . یکی از ترسهام صحبت کردن تو جمع چند وقتی که دارم تمرین میکنم و با این ترسم روبرو میشوم و وقتی این تمرین را انجام میدهم اعتماد به نفسم بالا میره وحس خوبی دارم. من الان بزرگترین ترسم تغییر شغله که تو دلش ترس از شکست ترس از بیکار شدن ترس از قضاوت وخیلی ترسهای دیگه هست و به خاطر این ترس چند سالیه دارم کارم را تحمل میکنم ومیدونم که این از بی ایمانی منه . امید دارم با موندن در این مسیر و عمل کردن به اموزشهای استاد وارد این ترسم بشم .

    ان شاالله سپاسگذارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 14 رای:
  10. -
    ابراهیم خانلرپور گفته:
    مدت عضویت: 2140 روز

    به نام خدا

    سلام

    از بچگی کمتر چیزی بود که باعث ترسم بشه ، همیشه شجاعتمو تحسین میکردن .

    یادمه تو اون دوران که حدود 9 یا 10 سال داشتم شبها حوالی ساعت 10 میرفتم تو باغمون که پر از دار و درخت بود که با جن ها در ارتباط باشم .

    میرفتم جاهای تاریک که خودشون بیان سمتم .

    کم کم که بزرگ شدم ترس از انتقاد شنیدن ، شکست خوردن ، طرد شدن و …. هم تحت تاثیر مدرسه ، جامعه و خانواده بهم تزریق شد و تا مدتها باهام بود که با دوره عزت نفس تقریبا همشونو بر طرف کردم اما چیزی که همیشه با منه و از دوران دبیرستان تا امروز به ذهنم چسبیده ترس از فقر و بی پولیه .

    با اینکه میدونم به هر چیزی که ازش بترسم قدرت میدم و از اون جنس بیشتر به زندگیم وارد میشه ولی همچنان نسبت به برطرف کردن این ترس تلاش میکنم و کمتر توفیق دارم .

    این موضوع چنان در تمام مراحل و مراتب زندگیم ریشه داره که اگه موضوع ثروت برام حل بشه هیچ موجود و نیرویی نمی تونه جلو دارم باشم .

    با اینکه تو کارم و تو پولسازی توفیقاتی داشتم اما انگار احساس نیاز در زمانی که پول کافی نداشته باشم ترس از بی پولی رو همیشه تو ذهنم زنده نگه میداره .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 23 رای: