چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد - صفحه 12 (به ترتیب امتیاز)

835 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    زهرا گفته:
    مدت عضویت: 383 روز

    درود خدمت استاد عباس منش عزیز

    این اولین کامنت من هست و امیدوارم که ازاین به بعد فعالیت من بیشتر بشه و خودم رو غرق دراین آگاهی ها و تجربیات شما کنم تا بتونم تحول بزرگی در زندگیم ایجاد کنم

    در رابطه با این فایل باید بگم از همون دقایق اول ذهن من به سمت رشته ورزشی خودم کاراته رف رشته ای که به مدت 11سال من عاشقانه میپرستیدمش و دوسش داشتم

    من از اول دبستان این ورزش رو شروع کردم و تا سال سوم دبیرستان ادامه دادم انقدر حرفه ای عمل میکردم که تمام ورزشکارای استان منو میشناختن

    جزو محالات زندگی من بود مسابقه استانی برگزار بشه و من مقام اول کسب نکنم البته مسابقات دیگه ای (مسابقات کشوری) مقام دوم سوم هم داشتم

    باخودم مرور میکردم که زمانی میرسه و من حتی مشعل المپیک رو بلند‌میکنم

    تااین که با چالش بزرگی روبه رو شدم و مربی ما یکدفه سرمسائلی که داشت کلا با مربی گری خداحافظی کرد و ما تا مدت ها با هم باشگاهی های خودمون سالن اجاره میکردم و کار میکردم اما چون رده کمربند تعدادی ازما همگی بالا بود و نتونستیم مدیریت خوبی داشته باشیم این روند ادامه پیدا نکرد و من یک سالی این رشته رو رها کردم

    این موضوع به گوش تعدادی از مربی های شهر رسید و بامن تماس گرفتن که من به عنوان شاگرد به جمع ورزشکارای اون مربی ملحق بشم و من در نهایت قبول کردم تا نزد بهترین اون هاکار کنم

    هرچندکه مشکلات خاص خودش رو داشت و چون مربی من مرد بود من حدود 7صبح پارک تمرین میکردم اما با تمام سختی ها بازم عاشقانه ادامه میدادم

    خلاصه که دوباره مسابقه استانی دیگه ای برگزار شد که نفرات اول راهی مسابقه کشوری میشدن

    و من بعداز شرکت توی این مسابقه احساس تنهایی و غریبی شدیدی پیدا کردم چون مربی من نمیتونست حضور داشته باشه و مسابقه برای بانوان بود از طرفی من هیچ همراه و هیچ هم باشگاهی نداشتم و تا حدودی خودم رو باخته بودم

    و من توی این مسابقه مقام سوم کسب کردم

    ‌و دنیا جلو چشم. من برای لحظاتی تاریک شد چون انتظار همچین عملکردی از خودم نداشتم و برای اولین بار بود که من نه حتی مقام دوم که مقام سوم بدست اوردم

    و این اخرین مسابقه من شد

    و برای همیشه

    این رشته رو کنار گزاشتم چون غافل از اینکه به خودم بگم که این هم تجربه بود و بگم من بارها مقام اول بدست اوردم اشکالی نداره اینبار اینطور پیش اومد اما من خودم رو باختم

    و حالا بعد از گذشت 8سال چنان حسرتی در من بخاطر ترک این رشته هست که با هیچ توصیفی قابل بیان نیست

    و ذهن من همیشه یاداوری کرد که انگار دوره قشنگ تو تموم شده پس بهتره دیگه مسابقه ای شرکت نکنی چون اوضاع بد پیش میره

    و ذهنم میگف اگه توی استان مقام سوم اوردی پس برای مسابقات کشوری هیچ احتمال قبولی نیس

    درسته که من تجربه تلخی داشتم اما الان خوشحالم تااین سایه از زندگی من برداشته شد اگه توی موارد دیگه ای از زندگیم همچین تجربیاتی داشتم بیخیال ادامه کار نشم

    و بازم قدرتمندانه ادامه بدم و هیچ ایرادی نداره اگه جایی هم درجا بزنیم

    هیچ ایرادی نداره اگه همیشه در اوج نباشی

    هیچ ایرادی نداره اگه زمانی رو به استراحت بگذرونی و کمی آروم تر پیش بری

    وممنون استاد بابت این آموزه ها

    و دعای سلامتی و حال خوب برای شما و عزیزانتون دارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 21 رای:
  2. -
    زهره یوسفی مقدم گفته:
    مدت عضویت: 2721 روز

    با سلام و خدا قوت به استاد عزیز و دوستان همفرکانسی در سایت

    اینکه استاد فرمودن که در مورد یه سری اتفاقات ناخوب که یک بار اتفاق افتادن و ازونجا به بعد ذهن اون اتفاق ناخوب رو برای خودش مرجع میکنه و باعث ترس بیشتر میشه بنویسیم، من یه مورد یادم اومد، خواستم با دوستان به اشتراک بزارم

    یه روز مثل همیشه در مسیر رفتن به سر کار یه موتوری برای من مزاحمت ایجاد کرد و یه حرفی زد و رفت، دقیقا ازون روز به بعد من میترسیدم که از همون مسیر برم، تازه در هر مسیر دیگه ای هم که پیاده میرفتم از صدای هر موتوری میترسیدم و ناخوداگاه با شنیدن صدای موتور وایمیستادم و برمیگشتم به پشت سرم نگاه میکردم و آماده ی دفاع از خودم میشدم.

    بعد از چندین بار اینطوری ترسیدن به خودم گفتم: خب تا کی میخوای بترسی، این یک مسئله است که تو باهاش روبه رو شدی و الان وقتشه که حلش کنی!!

    بعد از خودم پرسیدم که ببین هیچ اتفاقی اتفاقی نیست، وتا بحال همچین تجربه ای توی زندگی نداشتی، چه ورودی به خودت دادی، یا به چه چیزی توجه کردی که باعث حضور همچین تجربه ای در زندگیت شدی!!!

    حسابی ورودیهای ذهن خودم رو وارسی کردم و متوجه شدم دقیقا شب قبل از مزاحمت موتوری، من فیلمی رو دیدم که در اون فیلم یه خانومی مورد اذیت قرار گرفت و من ناخوداگاه ترسیدم و بعدش در موردش صحبت کردم و در نهایت جذبش کردم.

    برای ذهن خودم دلیل اون اتفاق تقریبا منطقی شده بود،حالا باید حلش میکردم، با کمک از باورهای توحیدی تصمیم به حل مسئله کردم،

    دیگه وقتی صدای موتور رو میشنیدم با خودم میگفتم هیچ برگی بدون اذن خداوند از درخت نمیفته، و من در پناه این قدرت هستم و او خودش من رو در بهترین مکان در بهترین زمان قرار میده و حفظ میکنه و چون آرامش میگرفتم مشخص بود که اتفاق بد دیگه جایی نداشت.

    و بعد از مدتی چون دیگه توجه ی به اون تجربه نداشتم، ترسم از بین رفت.

    استاد عزیز بابت تمام آموزشهاتون سپاسگزار الله یکتا هستم. ازتون ممنونم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 21 رای:
  3. -
    یاسمن زمانی گفته:
    مدت عضویت: 2404 روز

    بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ

    سلام به استاد جانم و مریم بانو و هم خانواده ای های نازنین،

    استاد جان خیلی ممنون که توی این فایل به یک موضوع مهم دیگه که برای همه ی ما پیش میاد پرداختین.

    ذهن ما همیشه سعی میکنه اتفاقات منفی رو به یاد ما بیاره. اگر یک کاری رو همیشه خوب انجام دادیم و یک بار خراب کردیم، اون باری که خراب کردیم توی ذهنمون بولد میشه و ذهن سعی میکنه ما باور کنیم که دیگه توی اون کار خوب نیستیم. توی اینجور مواقع باید ذهنمون رو خلع سلاح کنیم با نوشتن و یادآوری کردن اون صد باری که اوضاع خوب پیش رفته.

    مورد بعدی اینکه اگر من یک روند اشتباهی رو در زندگیم داشتم به خاطر شخصیت و باورهای قبلیم، الان که من تغییر کردم اگر دوباره اون کارو انجام بدم نتایج قبلی رو نمی گیرم. چون من روی خودم کار کردم. نتایج قبلی مال باورهای قبلیه. پس اگر یک اتفاقی در گذشته افتاده و اوضاع بد پیش رفته، دلیل نمیشه که باز هم امروز اگر من برم سراغ اون کار همون نتیجه پیش بیاد.

    اگر میخوایم حریف ذهن و نجواهاش بشیم، باید مدام اتفاقات خوب و موفقیت های گذشته رو به یاد خودمون بیاریم.

    یه کاری که فکر می کنم باعث شد من به یکی از خواسته های مهمم برسم همین بود که لیستی از موفقیت های گذشته ی خودم رو گذاشته بودم بکگراند گوشیم و هر شب قبل از خواب مرور می کردم. انقدر احساس خوبی پیدا می کردم با مرور این لیست که خودم باورم نمیشد یه نوشته بتونه انقدر تاثیر داشته باشه.

    اگر ذهن رو رها کنیم فقط ناکامی ها رو به یاد ما میاره. این اتفاقیه که الان داره برای خودم میوفته، چون بعد از اینکه به خواسته هام رسیدم دیگه کمتر روی خودم کار کردم. امروز داشتم جلسه ی 1 قدم 10 رو گوش میدادم. استاد داشتن در مورد اون درختای هرز که توی پردایس قطع کرده بودن صحبت میکردن. اینکه ذهن مثل همون جنگل همیشه به پاکسازی نیاز داره، این نیست که یک بار باورهای غلط رو پاک کنیم و دیگه اونا برنگردن، همیشه باید روی باورهامون کار کنیم. چند روزیه درگیر یه مسئله ای سر کارم هستم که باعث شده انرژیم افت پیدا کنه. خدا رو شکر که امروز شرایط طوری پیش رفت که بتونم این فایل رو ببینم و در موردش بنویسم. استاد جان مرسی که اول فایل قانون رو یادآوری کردین. اینکه جهان مثل یک آینه ست که به افکار و باورهای ما پاسخ میده. آنچه که بهش میفرستیم، به شکل شرایط، اتفاقات، آدم ها وارد زندگیمون میکنه. ما چه این قانون رو باور داشته باشیم چه نداشته باشیم، این قانون داره عمل میکنه. پس چه بهتر که هر روز به خودمون یادآوری کنیم این قانون رو، که تمام اتفاقات زندگی من ناشی از فرکانس های من است. اینکه چیزی به عنوان سرنوشت یا شانس وجود نداره. جهان من، اتفاقات من، آدم های اطراف من رو من به وجود میارم. من تا امروز به یاری الله تونستم کلی موفقیت کسب کنم، پس باز هم میتونم. اگر همه ی کارا رو به خدا بسپرم و توحید عملی داشته باشم، همه چیز به بهترین شکل پیش میره. مهم ترین چیز در هر لحظه اینه که من احساس خوبی داشته باشم، فارق از شرایط بیرون. احساس خوب، اتفاقات خوب رو میاره، نه برعکس! خدایا، کمک کن همیشه به یاد تو باشم که أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ.

    رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَهً إِنَّکَ أَنْتَ الْوَهَّابُ

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 20 رای:
  4. -
    نگار گفته:
    مدت عضویت: 1505 روز

    با سلام به همه ی دوستان و استاد عزیز

    حقیقتش خیلی برام سخت بود که بیام و این کامنت رو بنویسم و خود افشایی کنم . ولی احساس میکنم با اینکار به خودم دارم کمک میکنم تا اوضاعم رو به بهبود بیشتر بره. واقعا باید کاری کنم، برای خودم، برای نجات زندگیم و برای رهایی از این همه ترسی که هرروز گریبانم رو میگیره و خودم میدونم ناشی از شرکهای وجودم هست. تمام ترسهای من از زمانی شروع شد که وقتی هشت سال پیش مهاجرت کردم . حدود یک سال و نیم اول به هرشرکتی رزومه میفرستادم حتی برای مصاحبه باهام تماس نمیکرفتند. منی که در ایران یازده سال کار کرده بودم و فکر میکردم درسته دکترا و مهندسی ندارم اما کلی تجربه و تخصص در خیلی از زمینه ها دارم که شرکتها من رو رو هوا میزنند. خیلی اعتماد بنفسم تخریب شد.خودم رو خیلی بی عرضه و ناتوان و بی زبون دیدم و میبینم. دوست داشتم هرچه سریعتر برم توی اجتماع و با مردم باشم تا با محیط و ادمها اشنا بشم و ترس و خجالتم بریزه. دوست داشتم حتی شده با حقوق کم برم به جا کار کنم. تو فروشکاه صندوقدار بشم ، ساندیچ بپیچم یا کارهای معمولی سطح پایین رو یه مدت انجام بدم، ولی با مخالفت شدید همسرم و اطرافیان مواجه شدم، هنوز هم همسرم هروقت پیش میاد میگه اینجا تو محیط کار باهات بد رفتار میکنند، تو اینجا کار نکردی نمیفهمی. تو زیادی نایسی و همه سوارت میشن، ممکنه از نایس بودنت استفاده کنند و کاربه اتفاقات اخلاقی هم بکشه و نتونی از خودت دفاع کنی بشین خونه بچه ت رو بزرگ کن الان نمیخوام کار کنی، فقط بچه داری کن و اگه خواستی کار کنی یه کار ریموت پیدا کن کاستومر سرویس شو (که عملا با وجود بچه که تمام روز بامنه غیرممکنه )یا برو چندسال درس بخون و بعد کار خوب پیدا کن تا اون موقع بچه هم از اب و گل درامده. و این ترس من از اجتماع هرروز بیشتر توی تمام وجود من کاشته شده. و هنوزم به جز کار شیرینی پزی که گه گداری سفارش میگیرم در خانه و البته فول تایم مادر بودن، هیچ کار درامد زایی ندارم. هنوزم بعد این همه سالی که امدم، از مردم میترسم، هیچ دوست غیر ایرانی پیدا نکردم و اعتماد بنفسم داغونه و نگرانم همیشه وقتی تنها جایی میرم. صحبت های امشب استاد خیلی برام تکان دهنده بود، با خودم فکر کردم من از لحظه ای که پام رو توی این کشور گذاشتم جز حال خوب و انرژی مثبت و کلام محبت امیز و ادم های فوق العاده در زندگیم چیزی ندیدم . همه باهام همیشه نایس بودند . همیشه احترام کامل بهم گذاشتند و با خوبی کارهامو انجام دادند هرجا که رفتم، از کالج و بانک و کارهای اداری حضوری و تلفنی و افیسهای دکتر و حتی کارهای قانونی ، همه خوب و محترمانه و نایس باهام رفتار کردند. پس اون باورهای متفاوت و رفتار تهاجمی و دید منفی همسر منه که رفتار ادمهارو باهاش رقم میرنه، چرا برای من چنین اتفاقی نمی افته؟! چرا هر کسی یکبار باهام رودررو هم کلام میشه و مدتی صحبت میکنیم(از همسایه و جاهای مختلف که کاری برامون انجام میدن)انقدر از من خوشسون میاد که سری بعد که من رو میبینند کلی ازم تعریف میکنند و ابراز محبت میکنندبه طوریکه چند وقت پیش همسرم با بهت و به شوخی میگفت تو چیکار میکنی هرجا میری همه عاشقت میشن و میگن تو لاکی هستی که چنین همسری داری.

    درسته که از مدت عضویت من خیلی میگذره. اما در تمام این مدت من فقط شنونده ی کلام استاد بودم دارم به این فکر میکنم چقدر باورهای مخربم ریشه دارند . مدتیهست که از اواخر ماه می امسال تا الان که اواسط جولای هست، گفتن جملات تاکیدی رو هرروز برای تغییر باورهام انجام میدم. سعی میکنم بیشتر از زندگی لذت ببرم، شکرگزاری هامو خیلی بیشتر کردم و هدیه ها و برکات زیادتری نسبت به گذشته وارد زندگیمون میشه، خیلی کم پیش میاد بحث کنم با همسرم یا سعی در توضیح و توجیه داشته باشم و اعراز میکنم و خیلی بهتر شدم تازگی ها. البته گهگاه پیش میاد که برای چند دقیقه کنترل ذهنم از دستم میره و خوب نتیجه مشخصه!

    یه ترس دیگه هم که به تازگی توی وجودم هست اینه که چند ماه پیش که با دختر سه سالم بیرون رفته بودم، ماشین وسط چهارراه خاموش شد بلد نبودم چکار کنم،و این مستقل نبودنم در خیلی امور شبیه به این موضوع و اینکه دست تنهام و حتی نمیدونم چطور باید ماشین رو بکشم کنار خیابون از سر راه ماشینها و خدای من !حتی نمیدونستم اگه همسرم اون روز و اون ساعت خونه نبود بابد از کی کمک میکرفتم دیوانه م میکرد. همسر من کارش طوریه که چند روز در هفته از ظهر شروع میشه و چهار پنج صبح برمیگرده و سایر روزها تعطیله، عملا اگر اون لحظه خونه نبود من نمبدونم چی میشد. خلاصه خودش رو رسوند و ماشین رو روبراه کردو برگشتم خونه ولی این ترس که اگه دوباره ماشین منو یکجا بگذاره ازم جدا نشده. برای همین مدتیه تنها زمانی از خونه بیرون میرم که روزهای تعطیلی همسرم باشه تا اگه مشکلی پیش امد بیاد و بتونه خودش رو برسونه. در صورتیکه در تمام این مدتی که من ازین ماشین استفاده میکنم همیشه همه چیز عالی بوده.

    خدای من ترسهام و شرک هام خیلی زیادند و فقط این روزها دارم با جدیت خیلی بیشتری روی خودم کار میکنم. امیدوارم به درامد ثابت و مستقل برسم به زودی تا بتونم اول از همه دوره ی عزت نفس رو بخرم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 19 رای:
    • -
      لیلا گفته:
      مدت عضویت: 2328 روز

      سلام به نگار عزیزم

      صحبتای شما دقیقا افکاری هستند که من این روزها باهاش دست وپنجه نرم میکنم.به لطف خداوند حضور من در کشوری نا آشنا هم زمان شد با دوره ی لیاقت استاد که خب البته چون من درآمدی نداشتم از همسرم خواهش کردم وایشون دوره روخریداری کردند.البته دوره ی عزت نفس رو قبلا کار کرده بودم .اما دوره لیاقت آنچنان جسارت وشجاعتی به من داد که بعد از 4 ماه از ورودم به کشور جدید بدون اینکه لهجه ی این مردم را بفهمم در مصاحبه ی شغلی شرکت کردم وبه عنوان معلم وکمک معلم وارد مدارس شدم.الان که به 4 ماه کار خودم فکر میکنم میبینم اگر صحبتهای استاد ودوره لیاقت نبود لیلای قدیم هرگز از عهده ی این کار بر نمی آمد.هر روز صبح دستم را در دست خدا می گذاشتم ومیگفتم«خدایا آماده ای ؟بزن بریم»واین جملات را با خودم تکرار میکردم خداوند برایم گوش می شود ومن حرف آنها را میفهمم،خداوند برایم زبان می شود ومن به راحتی با آنها ارتباط میگیرم،من مسئولیت خود را به خوبی میفهمم واز عهده ی انجامش بر می آیم…..البته که پر از ترس بود ولی من بر دوش خدا سوار بودم .شاید از کل صحبتهای اونا دو کلمه رو میفهمیدم اما برای همون دو تا کلمه به خودم آفرین می گفتم وخدا دست منو میگرفت وبا هم کارها را انجام می دادیم .هر جا اشتباه می کردم به خودم می گفتم آخ جون یه تجربه دیگه پیدا کردم .شاید تجربه ای که از فرهنگ وزبان وزندگیه مردم این کشور در 4 ماه پیدا کردم معادل 4 سال زندگی در این کشور است.

      بعد از 4 ماه مدارس تعطیل شد ومن به خاطر فرزندم در خانه ماندم الان یک ماه ونیم هست که در خانه ام ونجواها کم کم داشتن میومدند:تو زبانت عالی نیست ،نمیتونی درست ارتباط برقرار کنی،ممکنه کاری رو اشتباه انجام بدی……اما از اونجایی که صدای شیطان رو واضح میفهمم که از جنس ترس ونگرانیه ….سریع به خودم استاپ دادم وگفتم همونطور که یکبار انجامش دادم باز هم انجام میدم.من برای ساختن یک زندگی جدید باید وارد جامعه بشم،باید یاد بگیرم….دو هفته ای به بازگشایی مدارس مونده ولی من ده روزی هست که دست به کار شده ام با خدا به خرید میرویم حتی اگر صحبتای صندوقدار رو یکی در میون بفهمیم ،با هم به مصاحبه های شغلی میریم حتی اگه توپوق بزنیم،وقتی کسی از کنارم رد میشه با صدای بلند میگم «هلو،گود مرنینگ»و بعد به خودم میگم آفرین ببین تونستی ارتباط بگیری….

      خلاصه که دست خودم رو مثل یه کودک نوپا گرفتم وقدم به قدم روی ترسهام پا میذارم.البته بگم که در این نترسیدن ورهایی خیلی از پسر کوچکم وبچه های مدرسه آموختم.

      نگار عزیز خواستن توانستن هست فقط کافیه توانایی ها واستعدادهای خودت رو هرروز به خودت یادآوری کنی وایمان وتوکلت را به خدا بالا ببری ،اگر باز هم ماشین تو خراب شد خدا اون را برات کنار میکشه فقط تو اجازه بده.

      امیدوارم همیشه شادوموفق باشید.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
      • -
        نگار گفته:
        مدت عضویت: 1505 روز

        سلام لیلا جان

        خیلی ممنونم که وقت گذاشتی و اینقدر با حزییات از تجربیاتت و باورهایی که ساختی برام گفتی. اتفاقا همین امروز صبح که داشتم توی گوشیم از صحبت های استاد در اینستاگرام درباره ی عزت نفس میشنیدم، همسرم که همیشه بی اعتماد بود نسبت به این گونه کلاسهای موفقیتی، با عشق بهم پیشنهاد داد و اصرار کرد که اون دوره رو تهیه کنم و من ظرف کمتر از بیست و چهارساعت به این خواسته م که خرید دوره عزت نفس بود رسیدم. و از صبح دارم جلسه ی اول رو بارها و بارها گوش میدم.

        حتما از باورهایی که اشاره کردید هم استفاده میکنم و همینجا به خودم و خدا تعهد میدم که واقعا جدی روی اگاهی هایی که دریافت میکنم کار کنم و زندگیمو با کمک خدا نجات بدم. باه اواسط اگست مدارس باز میشن و من درخواست دادم که داوطلبانه در کلاس دخترم که اولین سال مدرسه رفتنش هست فعالیت کنم. مهمترین دلیلم برای این کار، تقویت عزت نفسم و بین ادم ها بودنه، کامنت شمارو باید بارها و بارها بخونم تا قلبم به نور وامید به یاری خدا روشن بشه همیشه.

        موفق و در پناه خداوند باشی عزیزم

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  5. -
    علی احمدی گفته:
    مدت عضویت: 1612 روز

    به نام خدایی که مرا انسان آفرید سلام بر استاد عباسمنش عزیز ،مردم همیشه از همه چیز ناخرسندند.

    ناخرسندی یک عادت شده است.

    نه این که اگر آنان پول بیشتر، خانه ای بزرگتر، همسری مناسبتر، فرزندانی بهتر یا شغلی ایده‌آل‌تر داشته باشند، خرسند خواهند شد-نه اینگونه نیست.

    هر چه هم داشته باشند،همچنان ناخرسند خواهند ماند.

    چه فقیر باشند چه ثروتمند، همچنان ناخرسند خواهند ماند.

    ناخرسندی یکی از عادت‌های ذهن است.

    ذهن زندگی خود را از راه آن می گذراند.

    طبیعت ذهن به گونه ای است که ممکن نیست خرسند شود.

    وقتی از این حقیقت آگاه شوی معجزه ای رخ می دهد.

    آنگاه می‌توانی ذهن را کنار بگذاری، زیرا ذهن، تو را هیچ گاه خرسند نخواهد کرد. این در طبیعتش نیست.

    بنابراین تو در جستجوی ناممکن هستی

    اگر دریابی چرا ناخرسند هستی، اگر برای ناخرسندی خود بهانه ای پیدا نکنی و آن را عمل ذهنی بدانی،آن گاه می توانی خود را از آن کنار بکشی.

    این کار بسیار آسان است.

    فقط باید آن را ببینی

    خودت باید آن را ببینی

    ذهنت را تماشا کن

    به گذشته بنگر

    بارها چنین پنداشته ای که اگر به چیزی معین دست‌یابی خرسند خواهی شد و تو به آن دست یافتی اما خرسند نشدی.

    بارها چنین شده است اما تو درس را

    فرانگرفته ای.

    مردم بارها و بارها در یک گودال

    می افتند.

    پس ذهنت و تمام خطرهایی که تو را گرفتار آن‌ها می‌کند تماشا کن.

    برای ایجاد یک دگرگونی چیزی لازم نیست مگر به تماشا نشستن ذهن.

    و از راه این آگاهی، و همه چیز با پای خود خواهد آمد.

    به آرامی و بدون هیچ تلاشی.

    همیشه باید مراقب باشیم که ذهنمان ما را فریب ندهد احساس خوب داشته باشیم وتمرکز به چیزهای مثبت کنیم وافسار ذهن را در دست بگیریم وبه بهترین ها هدایتش کنیم به خواسته ها توجه کنیم نه ناخواسته ها،خدا برای ما مادره پدره برادره خواهره همه چیز ما خداست به او توکل کنیم وازش بخواییم ما را به خواسته ها برساند البته افکار ما ونوع فرکانسی که به جهان میفرستیم مهمه این ذهن همه چیزه ذهن را کنترل کنیم ماییم که همه چی را می سازیم به خودمون بستگی داره

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 19 رای:
  6. -
    مجتبی کاظمی گفته:
    مدت عضویت: 3352 روز

    به نام خداوند هدایتگر مهربان

    خدایا من هرآنچه که دارم از آن توست و از تو به من رسیده است

    سلام و درود و سپاس بر استاد عباس‌منش عزیز و سرکار خانم شایسته گرامی

    تحسین میکنم شما را که از هر اتفاقی که در اطراف شما می‌افتد بسادگی عبور نکرده و در آن تفکر و تعمق کرده و درسهای آنرا گرفته و در نتیجه یک فایل فوق‌العاده از این اتفاق ساخته میشود، برای شما دعای خیرو برکت و فراوانی دوچندان از خداوند متعال خواستارم.

    وقتی به صحبت‌های شما را میشنیدم و خواستم راجه به خودم فکر کنم و مثالهایی را که گفتید بیاد بیاورم ناخودآگاه الهامی در وجود بصدا درآمد

    من سالهای زیادی است که عضو این سایت هستم و بیشتر دوره‌های استاد را نیز تهیه کرده‌ام

    ولی متاسفانه نتایج مطلوبی که مدنظرم بوده را نتوانستم کسب بکنم، چرا؟

    چون با تعهد و استمرار برروی دوره‌ها و تمریناتی که در جلسات گفته میشود عمل نمی‌کنم و یا دوره را تا انتها ادامه نمی‌دهم

    در ابتدای دوره شورو اشتیاق فراوانی دارم ولی بمرور این شورو اشتیاق کم‌رنگ شده تا حدی که به جلسات پایانی نمی‌رسم

    این مساله در جنبه‌های دیگر زندگی‌ام نیز مشهود است و هروقت هدفی را تعیین میکنم در اکثر مواقع نتوانسته‌ام تا پایان و رسیدن به نتیجه ادامه بدهم

    با توجه به توضیحاتی که استاد در این فایل دادند دیدم که چقدر صحیح میفرمایند چون هروقت میخواهم دوره جدیدی را آغاز کنم یا هدفی را تعیین کنم ذهنم فوراً دست‌بکار شده و من را از شروع کردن منصرف میکند یا اگر پافشاری کنم و شروع کنم، در ادامه بعناوین مختلف من را از ادامه دادن باز می‌دارد

    حالا میفهمم که بازی ذهن چگونه است و چرا من نمیتوانم هدف‌هایم را به پایان برسانم

    ولی وقتی بیشتر فکر کردم دیدم که من وقتی خانم شایسته در دوره شیوه حل مسائل فرمودند اگر فکر میکنید تاکنون مساله‌ای را حل نکرده‌اید همین الان دست‌بکار شده و مهارت و توانایی جدیدی را کسب کنید، بلافاصله شروع کردم به آموزش دیدن تایپ ده‌انگشتی و در مدت کوتاهی توانستم این مهارت را یادبگیرم و چقدر یادگرفتن این مهارت در جنبه‌های زیادی از زندگی‌‌ام تاثیر داشت.

    حتی یادگرفتن این مهارت به من کمک کرد که کامنت نوشتنم در سایت بمراتب بیشتر گردد و این ترس از امتیاز نگرفتن در من از بین برود

    اکنون که نگاه میکنم میبینم که من هدف یادگرفتن تایپ ده‌انگشتی را برای خودم تعیین کرده و روی آن تمرکز کردم و در مدت کوتاهی به نتیجه مطلوب رسیدم

    یا بعد از یادگرفتن این مهارت شروع کردم به آموزش دیدن نرم‌افزار پریمیر که در آن هم تاحدودی مسلط شده‌ام

    پس اگر من در این هدف‌ها موفق بوده‌ام، یعنی اینکه میتوانم در جنبه‌های دیگر و هنگام تعیین کردن هدف‌های دیگر بازهم موفق بشوم و مهم ادامه دادن و استمرار و تمرین و تمرکز است که در صورت تعهد داشتن به ادامه دادن نتایج هم آرام‌آرام از راه خواهد رسید همانگونه که در این دومورد که اشاره کردم شاهد نتایج عالی هستم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 19 رای:
  7. -
    فردین ایران نژاد گفته:
    مدت عضویت: 1733 روز

    سلام استاد عزیز،

    من یک ماه پیش بود برای چند روز با خودم هماهنگ شده بودم و تازه روتینی برای خودم جا انداختم و اینو معمولا تجربه کردیم وقتی یک روتینی ادم برای خودش جا میندازه اولش خیلی ذوق و شد داره و همون روز ها بود رفته بودم سره کار و با ماشین شرکت رفته بودم برای تحویل باری و پیش مشتری بودم که اومدم دوباره موقع رفتن تو ماشین نشستم و دیدم که لباسم از روی صندلی افتاده کف ماشین و یک لحظه شک کردم گفتم پس کوله پشتی من کجاست؟

    پیاده شدم و اینور و اونور رو نگاه میکردم، باورم نمیشد و یک لحظه گفتم شاید کسی برده و شایدم من جایی جا گذاشتمش.

    (ولی کیف من رو یک نفر از تو ماشین برد و تمام مدارک و پولم و ایرپادزم و ووو توش بود)

    همیشه انقدر این باور رو در عمل داشتم که وسایل در من امان هستند و در فرکانس خوبی هستم که اینجور اتفاقات مثل سرقت برام نیمفته معمولا مثل شما در خونه رو قفل نکنمو یا مثلا تو باشگاه کیف باشگاه تو رختکن باشه و همینجوری برم دستشویی بدون اینکه حس بدی داشته باشم. یعنی میخوام بگم با این باور تا اون زمان همیشه در عمل خوب رفتار میکردم.

    اون روز که اون اتفاق افتاد من شیشه ماشینم نصفه باز بود و همیچنین در ماشین قفل نبود.

    از اون روز که اون اتفاق افتاد من کلی ذهنم حساس تر به ادم های دورو برم شده بود و حتی وقتی ادم هایی که کوله پشتی سیاه داشتند رو با دقت نگاه میکردم که ایا شاید سارق اون طرف باشه ( 90 درصد شهر کوله پشتی سیاه دارند یعنی ببینید چه توجه ای رو هدر میدادم در طول روز و احساس نا مناسبی رو با خودم حمل میکردم با دیدن اون کوله پشتی ها)

    اون روز اتفاق من باید میرفتم پلیس اطلاع بدم مدارکم رو از دست دادم، همیشه تو ذهنم بود چرا این اتفاق برام افتاد و از اونجایی از دوره دوازده قدم یاد گرفتم که این سوال خوبی نیست ولی باز این نجوا ها میومد.

    با یک پلیس ارتباط خوبی گرفته بودم و اون چیزی که توی ذهنم میگذشت رو بهش گفتم، گفتم همیشه این سوال توی ذهنم میگذره چرا باید این اتفاق بیفته.

    بهم گفت اینجور چیز ها ادم ها مثل شما شرقی ها ( اسیایی ها و خاورمیانه) هی گردن کارما و جهان هستی و اینجور چیز ها ننداز. چیزی هست که اتفاق افتاده و اینجور افراد کارشون همین هست و این دفعه به تو برخورد کرد.

    یعنی میگفت حست رو بد نکن که فکر کنی چرا من.

    ادرس خونم روی مدرک شناسایی ام بود و کلید خونم هم توی کیفم بود و هی ذهنم به خونم بود بعد اون اتفاق. من قفل خونم رو عوض کردم، یادمه توی یک فایلی گفتید مثلا اگر بیمه کردن بهتون حس اطمینان میده انجامش بدید وگرنه اگر اون ویدیو رو ندیده بودم فکر نمیکردم قفل خونم رو عوض کنم چون قبلش فکر میکردم نه باید حتما روی باورم کار کنم (الان مثلا روی باورم کار میکنم و قفل در هم عوض میکنم چون در ان روزهای اول اتفاق ذهن را راحت نمیشود کنترل کرد) چون یکم زمان میبره تا ذهنم دوباره برگردد به اون وضعیت که من و وسایلم در امان هستند و همه ی ادم ها خوب هستند.

    من الان دوباره حس خوبی دارم و ذهنم آرام هست بعد یک ماه و فقط یاد گرفتم که اون اتفاق باعث میشه به خواسته ای برسم یا کمکی میکنه چون حسم در اون روزها خوب بود(به این موضوع باور دارم چون بارها برام اتفاق افتاده ظاهر خوب نبود ولی نتیجه زیبا بود برام وقتی حالم خوب بود و با خودم هماهنگ بودم)

    و فقط الان بیشتر حواسم به وسایلم هست، چون بیشتر اوقات وسایلم رو جا میگذاشتم و این موضوع کاهش پیدا کرده و خدا رو شکر باعث خیر شده برام

    استاد دوست دارم

    با احترام

    فردین

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 20 رای:
  8. -
    زهرا کرمی گفته:
    مدت عضویت: 2764 روز

    به نام خدای هدایتگر به سمت خواسته ها خدایی که همواره با من هست و من آگاه میکند

    سلام به استاد سخاوتمند و خانم شایسته توانمند و دوستان ارزشمندم

    استاد جان این فایل یکی از گره های ذهنی من باز کرد در مورد یک خواسته ای که داشتم تجسم می کردم یک دفعه حسم بد شد و خداوند از طریق این فایل و سخنان گهر بار شما به من فهماند دختر تو خیلی تغییر کردی تو یک ورژن دیگه ای شدی قطعا نتایج هم فرق می کند

    من تو این چند سالی که در کنار شما هستم خیلی روی ذهنم کار کردم یادم آن اوایل آرزوم بود که به جایی برسم نگرانی برام معنایی نداشته باشد استاد جان با توحید و توکل الان به لطف الله در این استیت هستم همه به من می گویند تو چقدر بی خیالی ولی من واقعا توکلم به خداوند خیلی زیاد شده وقتی باشگاه میرفتم همه گوشی شون به منشی میدادند من یک بار این کار نکردم به شدت ایمان دارم خداوند از جان اموال من محافظت می کنه یا ماشین جلوی درب می ذارم اصلا یک لحظه ذهنم اذیت نمی کنه

    من تو خیلی موارد ذهنم تغییر کرده ولی موردی که ذهنم من ناامید می کنه برای رسیدن به دو خواسته هست که خیلی روی خودم کار می کنم بعد از یک مدت ذهنم به من می گه دیدی باز هم نشد و می خواهد من بیخیال رسیدن به آن خواسته کنه ولی من بعد از چند روز دوباره شروع به کار کردن روی خودم می کنم به ذهنم می گم مطمئن هستم خداوند من هدایت می کنه در زمان مناسبش حتما تکامل طی نشده باید ادامه بدهم

    یک موردی که من وقتی تو این مسیر بودم قانون تکامل برای تغییرات خودم چه از نظر ذهنی هم از نظر رفتاری رعایت نکردم و خودم خیلی اذیت کردم طوریکه ذهن من به شدت نسبت به خودم منفی شد دوست ندارم بنویسم قبلاً تو کامنت ها خیلی نوشتم فقط بگم تا جایی که دوست نداشتم زنده بمونم ولی خداوند کمکم کرد و تسلیم نشدم و به خودم راحت گرفتم کم کم خیلی از نظر ذهنی فرق کردم و دیگه مثل قبل به خودم سخت نگرفتم به طرز عجیبی تو مواردی که حساس بودم درست شد این مسیله را دوست ندارم باز کنم ولی می‌دونم کاری خداوند برای من انجام داد اگر تمام جهان دست به دست هم میدادند نمی توانستند من از آن حالت خارج کنند و خودم هم با یک اراده‌ای آهنین عمل کردم

    یک موردی که ذهن من میخواهد به من احساس بی ارزشی بده جایی که کار می کنم چون خیلی از بچه ها جدا هستم کلا من هیچ ارتباطی جز سلام و علیک ندارم همین الان که نوشتم این آگاهی خداوند به من داد که ذهنم من اوایل می‌گفت چون تو تمرکزت بروی نکات منفی هست این ها با تو جور نیستند در صورتیکه من خیلی مثبت بین هستم از این حالت که خارج شد حالا می یاد احساس بی ارزشی بده که آره اینها به تو توجه نمی کنند الان آگاهی را خداوند با جلسه 5عزت نفس داد اینها با من هم فرکانس نیستند کلا تو هیچ چیزی مثل هم نیستیم در صورتیکه با افرادی که یکم هم فکر هستیم ارتباط خوبی دارم این آگاهی را همین الان خداوند داد که به ذهنم بگم من با این بچه ها هیچ نگاه مشترکی ندارم و ذهنم به من احساس بی ارزشی نده استاد از شما سپاسگزارم چه چیزی را تو ذهنم کشف کردم

    موردی بعدی که ذهنم من گول میزنه کار کردن روی قوانین هست آن هم فکر کنم چون خیلی خسته میشه به من میگه ول کن البته با این اوصاف من یک روز ازاین سایت دور نشدم

    در این مورد که شما گفتید اگر ده بار خوب شده باشه آن ده مورد ببیند من بیشتر ذهنم روی مثبت هست چون مواردی پیش آمده که اطرافیان گفتند این طوری شده آن دفعه من ناخودآگاه گفتم چه ربطی داره حالا این دفعه فرق می کنه

    مورد دیگه ای که ذهنم الان من اذیت می کنه چون من خیلی روی افکار تو تمام جنبه ها کار کردن و بسیار انرژی از من گرفته شده باشگاه تا پارسال میرفتم خیلی از نظر فیزیکی فشار روم بود الان نمی‌رم ولی تو خانه ورزش می کنم و هر روز حداقل 1ساعت پیاده روی دارم وقتی به باشگاه فکر می کنم ذهنم اذیتم می کنه ولی خیلی کم هست بیچاره ذهن من آنقدر بهش فشار آوردم خفه شده خیلی کم نجوا دارد جاهایی که ذهنم گولم میزنه به علاقم یا کار جدید فکر می کنم خیلی منطقی بررسی می کنه طوری که سر درد میشم و یک دفع به خودم می یام و می گم بیخیال بزار خداوند هدایتم کنه این هم به خاطر باورهای نادرست ثروت

    موردی که ذهنم هیچ حرفی نزدم وقتی سنم پایین بود رانندگی را شروع کردم به خاطر ترس ادامه ندادم ولی الان با توحید و ایمان تو سن 49سالگی دارم رانندگی می کنم بعضی وقتها میخواهد من متصرف کنه سریع خداوند هدایتم می کنه بلند میشم و میروم رانندگی میکنم چون من خیلی انرژی گذاشتم برای قوانین تو هر کاری می خواهد بگه تو انرژی نداری حالت ذهنی من نجوا نیست یک احساس خیلی کم رنگی هست ولی من کار انجام میدهم حالا شده روزهای بعد حتی بعضی اوقات میخواهد به بهانه انرژی من از خواسته هام متصرف کند ولی من بیخیال نمی‌شوم

    استاد جان بابت این فایل ارزشمند سپاسگزارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 20 رای:
  9. -
    زینب ابراهیمی گفته:
    مدت عضویت: 715 روز

    سلام و عرض ادب خدمت استاد عزیزم و خانم شایسته نازنین… یک موضوع جالبی که این فایل برای من داشت این بود که از ابتدای شروع فایل مثال عینی خودم بود بر خلاف بعضی اوقات که باید با فکر و شاید کمی مقاومت ذهن مثالی در خودم و در زندگیم پیدا میکردم….

    من زینب هستم حدود 40 سال سن دارم وحدود 14 سال در قم زندگی کردم و در همون سن و سال با کسی و با خانواده ای کاملا متفاوت با فرهنگ‌ و اعتقادات و عقاید از جایی که بزرگ‌شده بودم ازدواج کردم و بلافاصله بعد از ازدواج به تهران مهاجرت کردم و من با کلی تفاوت‌ها و اختلاف فرهنگها در حدود 23 سال با این آقای محترم زندگی کردم و صاحب دو فرزند شدم… اگر بخوام خلاصه کنم باید بگم که تو این چند سال رفته رفته باورهای مذهبی من البته در جهت درست تغییر کرد و بعد از گذشته 15 سال از گذر زندگی متوجه شدم که من با این آقا اختلاف نظر خیلی زیادی در تمام جهات دارم و به طور کل دیدگاه‌ها و فرهنگ ما با هم خیلی فرق داره…. بعد از مدتی که از این موضوع مطمئن شدم سعی کردم پدر بچه هامو با مشاوره رفتن و کتاب خواندن و غیره …تغییر بدم اما بعد از گذشت 5 سال از این تلاش بیهوده متوجه شدم که دارم درجا میزنم و بعد سعی کردم خودمو تغییر بدم اما این موضوع هم زیاد طول نکشید متوجه شدم که فقط دارم خودمو عذاب میدم و روند بهتر که نشد هیچ بدتر هم شد در نهایت به این نتیجه رسیدم که واقعا باید جدا بشم و این زندگی رو تموم کنم اما یکسری نگرانی ها و ترس‌هایی که داشتم که مهمترین دلیلش داشتن دو فرزند و ازدواج فامیلی بود، چون جدایی ما قطعا مشکلات و اختلافات شدیدی رو تو فامیل و روی خانواده ام خواهد داشت اما با وجود این ترس و نگرانی ها و حال بد خودم و بچه ها روز به روز باعث میشد از نتیجه ای که گرفته بودم مطمئن تر بشم و بعد از گذشت 4 سال از این ترس ها و نگرانی ها یک شب با حال عجیبی که داشتم به پشت بام خونه ام رفتم و بلند بلند با خدا صحبت کردم و همون شب تصمیم گرفتم برترس هام غلبه کنم این شد که فردای اون شب سراغ وکیلی که از قبل تحقیق کرده بودم رفتم و با هزینه ی سنگینی که قرار شد پرداخت کنم و جالبه بگم براتون که من حتی ریالی پس انداز نداشتم با وکیل به توافق رسیدم که فقط در کوتاهترین زمان این داستان تموم بشه جالبتر این بود که من به این دلیل با این وکیل به توافق رسیدم که چند شرط من اجرا بشه اول اینکه چون من درآمدی نداشتم حضانت بچه ها با پدرشون باشه اما با من زندگی کنند که مجبور به پرداخت هزینه های بچه ها باشه دوم اینکه من بدون حضور در هیچ کجا به صورت غیابی طلاق انجام بشه و سوم اینکه بدون کوچکترین بحث این موضوع باید تموم بشه… وقتی شرایطمو برای وکیل گفتم فقط خندید و گفت امکان ندارد و شروع کرد به توضیح دادن که حدود 3 ساعت توضیحات ایشون طول کشید که فقط بتونه منو متقاعد کنه که هر کدوم از این شرایط باید به طور دیگه ای انجام بشه اما من از یک جایی به بعد متوجه شدم که توی ذهنم دارم میگم میشه میشه این بیخود میگه خدا هست خدا با منه… در نهایت با صحبتهای وکیل قرار شد این شروط در عرض 3 ماه انجام بشه که من در جواب به وکیل گفتم که بهتون قول میدم که زیر یک ماه تموم میشه خندید و گفت من سالهاست که تجربه این مسیرو برای موکلین خودم داشتم امکان پذیر نیست گفتم اوکی اما میشه …..

    جونم براتون بگه که آقای وکیل بعد 10 روز اعلام کرد که به طور عجیبی کارهای شما انجام شده و من حتی میتونم با اطمینان بگم که قاضی رای هم داده اما باید یک هفته دیگه صبر کنیم و من فقط گفتم خدارو شکر و به لطف خدا هزینه وکیل همون 10 روزه آماده شد که وقتی بهش فکر میکنم که چطور فراهم شد در حیرت می مونم ….در نهایت طلاق من از صفر تا صد بدون حضور من و پدر بچه ها در هیچ کجای این داستان کاملا به طور غیابی در طی 23 روز انجام شد و ما حتی در محضرخونه هم حضور پیدا نکردیم و تلفنی خطبه طلاق خونده شد….

    در ادامه بگم که بدون کوچکترین بحث در فامیل و حتی بین دو تا خانواده و حتی بین من و پدر بچه ها، همه چیز در نهایت توافق تموم شد و تمام شروط من اجرا شد. اما بعد از جدایی داستان من تازه شروع شد آروم آروم من با قانون جذب آشنا شدم کارم رونق گرفت به آرامش بیشتری رسیدم ترفیع گرفتم همون موقع بود که من با شما استاد عزیزم توسط دوست بسیار ارزشمندم آشنا شدم و اولین دوره ای که خریدم عشق و مودت بود. خیلی از خریدن این دوره نگذشته بود که من در مسیری هدایت شدم که متوجه شدم باید دوره احساس لیاقت رو هم بخرم این دو دوره به شدت به من کمک کرد تا بتونم تقریبا تا حد خیلی خوبی اصل و فرع رو از هم تشخیص بدم و به خودم افتخار کنم که تصمیم درستی گرفته بودم رفته رفته تو این مدت آدمهای مختلفی تو مسیر زندگیم پیدا شدن که من بعد مدت خیلی خیلی کوتاه متوجه می‌شدم که آدم مناسبی برای من نیست یک نکته ای می‌خوام بهتون بگم اینه که من از خیلی سال قبل حتی زمانی که با پدر بچه هام بودم همیشه یک حسی به من می‌گفت که زندگی من باید خیلی بهتر از این باشه مشکل کجاست چرا چیزی که من می‌دونم باید بشه نمیشه و این حس و این صدا با من همچنان همراه بود به همین دلیل تقریبا همه آدمهایی که جلوی پای من می اومدن رد میکردم چون همون صدا می‌گفت این اون آدمه نیست و من چون در سن کم ازدواج کرده بودم و تنها در شهر دیگه ای زندگی کرده بودم و رابطه زیاد خوبی با خانواده همسر سابقم نداشتم همین موضوع باعث شده بود که همیشه تنها با خودم صحبت کنم و همیشه خودم رو دو نفر می‌دیدم که تو ذهنم در حال گپ و گفتگو و حتی بحث و دعوا هستن…

    یکی همیشه موافق و یکی همیشه مخالف….

    یکی همیشه سوال میکرد و یکی همیشه جواب میداد ….

    یکی همیشه می‌گفت نمیشه اون یکی میگفت اگه شد چی …..

    یکی همیشه می‌گفت آخه کو کجاست دیدی که نشد اون یکی می‌گفت فکر کن یک درصد اگه بشه چی میشهههه….

    و من با این صداها آشنا بودم و چون اغلب به صدای اون کسی که موافق بود و همیشه می‌گفت فکر کن اگه یک درصد بشه چی میشه گوش میدادم و نتیجه‌ می‌گرفتم برای همین این بار هم من با اون صدا همراه شدم .. و چون دوره ها خیلی به من کمک کرده بود تا بهتر خودمو بشناسم و از تضادها بفهمم که چی می‌خوام این شد که اگه خلاصه بخوام بگم بعد از گذشت حدود 5_6 سال از جدایی من بلاخره با آقای آشنا شدم که ارتباط ما به لطف خدا کاملا سالمه که ایشون با خصوصیاتی که من همیشه دلم میخواست به طور خیلی خیلی اتفاقی که اونم داستانش خیلی جالبه آشنا شدم البته اینم بگم که همه ی اون مشخصات رو من سالها قبل توی دفترم بارها و بارها نوشته بودم

    اگر از تجربه خودم با این آقا که حدود 8 ماهه آشنا شدم بگم و امتحاناتی که خدا از من گرفت تا ایمان منو بسنجه براتون تعریف کنم خیلی طولانی میشه

    فقط بگم بگم دوستان، عزیزانم، با قدرت به خدای درون و حس و صدای قلبتون گوش بدید بخدا قسم اتفاقی من با این آقا داشتم که اگر براتون بگم حتما خواهید گفت که من دچار توهمات بودم اما با کمک خدا و ایمانی که به من کمک کرد به لطف پروردگارم همه چیز عالی شد و الان بعد از اون همه تلاطم حدود یک هفته ای هست تا حد خوبی به آرامش رسیدم اما با وجود اینکه هنوز مسئله اصلی حل نشده ولی با ایمان سر حرفم هستم که همه چیز عالیه و جهان به نفع من عمل می‌کنه

    بینهایت از شما استاد جان و از دوست عزیزم و خدای مهربونم سپاسگزارم که منو با شما و خانم شایسته نازنینمممم که الگوی من شدند،آشنا شدم

    دوستتون دارم و شما به دستان پر مهر خدا میسپارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 20 رای:
    • -
      مریم حسینی مطلق گفته:
      مدت عضویت: 995 روز

      سلام عزیزم

      چقدر جسورانه تصمیم گرفتی و تحسینت میکنم

      چقدر ایمان به خداوند داشتی قبل ازینکه فایلهای توحیدی رو بشنوی

      چقدر اعتماد به خداوند داری

      و واقعااا تحسینت میکنم

      ازینکه کامل توضیح دادی سپاسگزارم و کاملا خوندمش

      ازینکه با ی فردی که دقیقا همونه که میخواستی اشنا شدی قلبا خوشحالم و براتون خوشبختی آرزو میکنم

      و نترسیدن و به نجواهای ذهنت گوش ندادن عااالی بوده

      واقعا تحسین برانگیزه

      باید یاد بگیرم من هم در زمینه های دیگه زندگیم همینقدر جسور و نترس و متوکل و تسلیم خداوند باشم.

      خوشحال میشم ازین اتفاقات شگفت انگیز دیگه زندگیت هم بنویسی

      تا نور ایمان تو دل ما بیشتر و بیشتر بدرخشه.

      خدایا سپاسگزارم

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  10. -
    زهرا و صدیقه گفته:
    مدت عضویت: 1933 روز

    به نام خداوند یکتا

    سلام

    دیروز یک اتفاق جالب رخ داد که اگاهی های این فایل رو تو ذهنم مرور میکرد

    وقتی میخواستم برگردم خونه ماشینای روستا نبودن و کلا تو ایستگاه خلوت بود.میخواستم برم تو ایستگاه بشینم و منتظر بمونم که خدا بهم گفت نه کنار خیابون زیر سایه درختا بایست.همینجور که ایستاده بودم چند دقیقه هم نشده بود که یک پرشیا اومد ایستاد دو تا اقای جوان بودن که نمیشناختمشون .اقایی که پشت فرمون بود همش بهم نگاه میکرد و یه چیزایی میگفت که نمیشنیدم تو سرو صدای خیابون و ذهنم داشت میگفت محلشون نده اینا مزاحمن.که همون لحظه یه اقایی از دورتر اون اقایون رو صدا زدو اسم روستای ما رو اورد و گفت محمد خوبی؟من رو میرسونید؟!دو تا خانم هم نشسته بودن به اونها هم گفت اینا میرن تا فلان روستا اگه میخواین بیاین . اون خانمها مسیرشون یه جای دیگه بود. من با یه حالتی که ذهنم داشت نجوا میکرد ایستاده بودم اقایی که پشت فرمون بود گفت مگه شما هم مسیر ما نیستین بفرمایید بالا تو شک و تردید بودم که یکی از اون خانمهایی که لب جاده نشسته بودن گفتن برو توکل به خدا گفتم اره این نشانه هست میرم تو دل ترسم.اینا همشون دوست بودن با هم و میگفتن و میخندیدن و از اون ورم صدای اهنگ زیاد و دوپ دوپ .از کنار یه هنرستان ابتدای شهر رد شدیدم که حیاط بزرگی داره و توش گوجه خیار کاشته بودن و کارگرا داشتن کار میکردن اینا دیگه کلی زدن زیر خنده که هنرستان شده مزرعه و…اونا که میخندیدن من داشتم تو ذهنم باور فراوانی رو تایید میکردم

    خلاصه یه فضای فانی داشتن و شوخی و خنده و صدای خیلی زیاد اهنگهای شاد طوری که هر کی اینا رو میدید شاید فکر میکرد یه چیزی زدن تمام مدت قلبم انقدر اروم بود که نجواها رو دو کلمه که میگفت دیگه نمیشنیدم داشتم فایلهای استاد رو گوش میدادم و شکرگزاری میکردم و همش تا ذهن میخواست نجوا کنه میگفتم خدا مراقب پاکی بندگانش هست.همین بهم ارامش زیادی میداد .نزدیک روستامون که شدیم ذهنم میگفت الان هر کی ببینه فکر میکنه با این اقایون جوان ارتباطی داری چون ماشینشون هم خیلی شیک و ترو تمیز بود و ظاهر مسافر کشی نداشت و اون حد از صدای بلند موزیک و منم فکر میکردم اینا غریبه ان اما به ذهنم گفتم اتفاقا میرم تو دل ترس از حرف مردم و تمرین خوبی هم هست جالب اینجاست که وقتی رسیدیم روستا و کرایه رو تقدیم کردم اون اقای پشت فرمون اول اینکه از دوستانش هم کرایه گرفت و بعد اینکه وقتی روش رو برگردوند که کرایه رو ازم بگیره شناختمشون .یه پسر جوان بسیار بسبار مودب و حدودا 20 ساله که اشنامون هستند و قبلا با یه پراید مسافر کشی میکرد و یک بار دیگه هم مسافرشون بودم و چقدر از پدرم با احترام صحبت میکردن و وقتی پیاده شدم چند قدم نرفته بودم که اومدن و گفتن من از سمت کوچه شما میرم بفرمایید تا سر کوچتون برسونمتون که اتفاقا سر ظهر هم بود و گرم بود یه مقداروواقعا فرشته خدا بودن اون روز و کلی خدا رو شکر کردم و ازشون تشکر کردم .به خودم میگم ببین ذهن چقدر میخواد همه چیز رو همینطوری سخت و در بدترین حالت نشون بده و خیلی خیلی باید حواسم باشه من که بهم اگاهی داده شده عمل کنم.چقدر خوب میشه وقتایی که راجب خواسته های مهمم کلی شک و تردید به دلم میندازه همینطوری اروم مهارش کنم. چقدر دیردز برام درس داشت و اینکه چقدر خدا رو شکر کردم که ببین زهرا باورات و کارکردنت رو بحث روابط داره کار میکنه این پاداشی بود که جلو ذهنم هم گذاشتم که ببین زهرا تو تکاملی داری به خیلی چیزا میرسی این نشانش هست یادته قبلا چقدر رجر اور بود برات رفت و امد با ماشینای روستا همش به خودم فشار می اوردم که کنترل ذهن کنم بارها انقدر عجله میکردم که سریع یه چیزی بزارم تو گوشم که نشنوم حرفای راننده ها و مسافران رو که یا سیم هندزفری هام چنان پیچو گره میخورد که …یا پاره میشدن سیماشون!اما الان خدا تو رو از طریق فرشتگان قوام و پاکش و تو یه فضای شاد و رو شونه فرشته هاش میبره و میاره چقدر همین بهم انگیزه داد که مسیرت درسته ادامه بده بزار این تکامل طی شه.خدا رو بی نهایت شکر میکنم و لسیار خوشحالم.دیروز یه کار خیلی خوب کردم رفتم برای خودم دمبل خریدم چون مدتیه صبحای خیلی زود میرم تو حیاطمون پیاده روی میدیدم خیلی تاثیری نداشت و در طول روز یه مقداری کسل بودم رفتم دمبل گرفتم که ورزش های درست تری رو پیش برم گفتم خدایا خودت هدایتم کن چون تو روستا باشگاه نیست.گفتم تو خونه که خودم میتونم و اقای محترم فروشنده بدون اینکه درخواست کنم کلی تخفیف داده بود و وقتی رسید رو نگاه کروم و متوجه تخفیف شدم برگشتم و ازشون تشکر کردم ایشون هم گفتن اتفاقا خوب شد که برگشتین چون میخوام یادتون بدم چطور شروع کنید گفتن هر چند وقت برم که بهم وزن لیشترش رو بدن و اتفاقا گفتن همینها رو بیارید تعویض میکنیم براتون با یک یا نیم کیلو بیشتر. و چقدر با شخصیت و عالی و ماهرانه برام توضیح دادن.خدایا بابت همه چی شکرت شکرت شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 22 رای: