ریشه جذب ناخواسته ها و راهکاری برای تغییر آن - صفحه 21 (به ترتیب امتیاز)

698 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    فرهاد گفته:
    مدت عضویت: 2011 روز

    سلام ، به همه ی دوستان و استاد عزیزم

    استاد جوون چقدر جالب ، من وقتی این فایل را گوش کردم که دقیقا در حال صحبت کردن در خصوص یه مشکلی که سر کارم برام پیش اومده ، بودم و به محض اینکه این جریان را از شما شنیدم ، سریع متوقف کردم صحبت کردن و درد دل کردن در خصوص اون مشکل را

    الان حس بهتری دارم، چقدر همزمانی گوش کردن به این فایل و اون کار نادرست من ، منو یکباره دیگه به این حرف استاد و بقیه ی دوستان رسونده که استاد با الهامات و شهود ش فقط،کار میکنه

    ممنونم استاد مهربونم 🌹🌹🌹

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  2. -
    سارا سهیلی گفته:
    مدت عضویت: 1783 روز

    سلام به استاد عزیز و دوستان همفرکانسیم

    اول یه چیزی رو بگم که امسال مخصوصا دارم بهتر درکش میکنم

    یه جایی گفتین استاد کار کردین رو شخصیتتون باید لذت بخش براتون

    قبلن من نمیفهمیدم میگفتم بابا کجاش لذت بخشه آخه میزنی کلی ارمانهای کل سالای زندگیتو زیر سوال میبری ، به همه چیز شک میکنی این کجاش خوبه ، این کجاش لذت بخشه

    ولی نتایج که اومدن و تاثیر مستقیم تغییر شخصیت خودم رو دیدم که چه رابطه ی مستقیمی داره با راحتتر و لذت بخش تر زندگی کردن و گرفتن نتایجی که خودم میخوام و برای خودمه

    دیگه الان واقعا با لذت رو خودم کار میکنم

    یه سری روزها هم دلم میخواد بشینم رو دوره هام کار کنم هم دلم میخواد بشینم یه دل سیر سر کار مورد علاقم و نقاشی بکشمو و مجسمه هام رو بسازم ولی خب زمان روز محدوده و در اخر ترکیبی انجامشون میدم

    بریم سر بحث قربانی شدن و مثال های خودم

    من یادمه از زمانی که عقلم رسید در مورد رفتارهای بد مادرم به خودم یا حتی با بقیه هی نشستم صحبت کردم ، هی گفتم اره اینکارا رو کرد ، اون حرفا رو زد ، اون رفتارها رو داشت

    با دوستای صمیمیم ، با خاله هام ، با مادربزرگم و پدر بزرگم و شاکی که چرا شما نتونستین فرزند خوبی رو تربیت کنین که با ما این رفتارها رو داره

    با بابام ، خواهرم و برادرم و باز شاکی که چرا پدر من با این فرد ازدواج کردی که این رفتار ها رو داره

    البته اینم بگم این رفتار ها مخصوص من نبود بقیه افراد خانوادمم آروم اروم اینطوری شدن

    چند تا رفتار نامناسب من از ایشون موقع بچگیم دیده بودم هنوز که هنوزه یادمه شون از بس که تکرار کردم تو ذهنم

    و بله اون رابطه هه هر روز بدتر و بدتر و بدتر شد

    در حدی که هر روز دعواهای بسیار سنگین داشتم

    یادمه زمان دانشگاه من آخر هفته ها از خوابگاه دیرتر برمیگشتم خونه و زودتر هم از اونطرف برمیگشتم خوابگاه

    و میگفتمم من نمیتونم این آدمو تحمل کنم

    اینقدر که دعوا بود و دعواها سر چیزای چرت و پرت بودن واقعا

    اصلا هیچ دلیل خاص و مهمی نداشتن

    ولی خب نتایجش تو زمان دانشگاه برای من این بود ، دوستای نامناسبی داشتم ، اصلن هدفی تو زندگیم نداشتم و نمیدونستم میخوام چیکار کنم ، سلامتیم آنچنان تعریفی نداشت ، رشته ی دانشگاهیمو دوست نداشتم ، با استادهای بی منطق هم سر و کله میزدم حتی گاهی وقتا با حراست دانشگاه

    کلن خیلی آدم بی اعتماد به نفسی شده بودم به خاطر مشکلاتم و فکر میکردم هیچی نیستم و هیچ کس خاصی هم نحواهم شد واقعا توخالی توخالی شده بودم

    بعدش با قانون اشنا شدم یه سری موارد رو بهتر فهمیدم این رابطم هنوزم نمیگم عالی شده و قربون صدقه ی همدیگه میریم نه واقعا اینطوری نیست

    ولی سعی کردم دیگه در مورد رفتارهای بد ایشون تو فکرمم فکر نکنم و جر بحث تو ذهنم راه نندازم ، قضاوت نکنم و باورها و کارهای مناسبی که هدایت میشم بهش رو انجام بدم

    دیگه اون دعواهای هر روزه به هیچ وجه نیست

    دیگه اون خشمی که اصلا نمیتونستم کنترلش کنم وجود نداره ، الان عصبانی میشم ولی سکوت میکنم هیچ حرفی نمیرنم هیچی هیچی ، مثل آدمی که روزه سکوت گرفته

    یه مورد دیگه تو همین مثال دارم خواهرم ولی تو این چند سال روند برعکسی رو پیش گرفت ، ایشون رابطش اون موقع هایی که من میزدم تو سر و کله ی خودمو و بقیه رابطش با مادرم خوب بود از یک جایی به بعد نشستم هی در مورد این موضوع حرف زد با بقیه ای که من میدیدمشون ، هی به خودم مادرم گفت

    آروم اروم الان دارم میبینم همینطور دعواهای الکی و بیخودی رو داره بیشتر جذب میکنه

    در صورتی که اصلا قبلش مشکلی نداشتنا ولی خب برعکس شده انگار

    یه موضوع دیگه از خودم

    من وقتی رابطم با عزیز دلم رو شروع کردم به خاطر باورهای غلط خودم تو هر جمع دوستانه و صمیمی ای که بودم میگفتم آره ایشون ایت ویژگی های خیلی خوبو داره فلانه اینطوریه و عالیه ولی من میترسم به خانوادم معرفیش کنم چون اهل شهر ما نیست

    و خانوادم اینو قبول ندارن و من نمیدونم باید چیکار کنم

    هی من نشستم اینو گفتم تو جمع هایی که صحبت این چیزا میشد

    بله نتیجه دقیقا همون شده:)

    البته من الان دقیقا وسط حل این مسئلمم هستم انشالله که یه چند هفته دیگه میام مینویسم کامل حل شد

    یه مثال دیگه مادر خودمه باز

    .در مورد مسئله ی پدر خودشون بارها و بارها توی جمع های مختلف ، پشت گوشی تلفن ، تو چت ، هر جا بگین نشستن تعریف کردن

    الان چند روزیه که رفتن دکتر و خودشون دقیقا همون مشکل پدر بزرگمو دارن پیدا میکنن و تو شروعشن

    البته اینو بگم من فهمیدم که این در مورد مشکلات صحبت کردنه خیلیییی زیاااااااد باید تکرار بشه چون مادر من تقریبابالای 7 ساله راجع به این موضوع حرف میزنه

    یه جاهایی من احساس قربانی شدنو کنار گزاشتم

    مثل زمانی که دیدم من خب فعلن هزینه ی اجاره یک مکان جدا رو ندادم که استودیو شخصی داشته بشم و بخرم برای فضای کارم

    شروع کردم هدایت خواستم و الان یک استودیو خیلی کوچولو تو اتاق مشترکم با خواهرم دارم

    نشستم بگم جا کمه ، خواهرمم هست

    اتفاقا جالبه که هیچ مخالفتی هم با این کار من نشد

    جایی دیگه که احساس قربانی شدن رو کنار گزاشتم اون زمانی بود که دوسال اول راه اندازی بیزینسم من اینقدر پول کم ساختم که نزدیک به صفر بود واقعا

    چند باری راجع به این موضوع با افراد صحبت کردم ولی نمیدونم چی شد که ادامش ندادم و نشستم گفتم من باید این مسئلمو حل کنم

    نمیخوام یه جا کارمند باشم تا کار کارمندیم یا حتی بابا مخارجم رو بده خودم باید پول بسازم

    و جوری پول ساختم که تا چند ماه اینده ی سفارشاتم پر بود

    و همین اردیبهشت ماه من درامد کلیم شد 17 ملیون تومان خداروشکر الان رفتم سراغ مسئله ی بعدیم بدون اینکه دربارش راجع به احدی صحبت کنم و میدونم خیلی سریع حل میشه و نشونش رو دیدم که خدا امسال قراره یه جوری زندگیمو زیر و رو کنه که نفهمم چی شد

    یه جایی دیگم مثلا این احساس قربانی بودن رو کنترل کردم اونم وقتی بود که از کارم اخراج شدم بدون هیچ دلیل و یا حتی توضیح یا صحبتی با خودم

    فقط به یک نفر گفتم و دیگه راجبعش با کسی حرف نزدم و گفتم از اینکاره اخراج شدم چون قراره برم سر یک کار بهتری که میخواستم

    و به فاصله یک ماه بعد دقیقا این اتفاق افتاد

    یا گوشیم مناسب فیلمبرداری نبود دیگه ، تو ذهنم به جای اینکه این باشه این گوشیه فلانه و اینا نشسته بودم گوشی ای که میخواستمو پیدا کرده بودم

    بعد هی میگفتم خدایا من یه گوشی جدید میخوام

    به فاصله 3 4 ماه بعدش یه گوشی بینهایت بهتر از اون چیزی که خودم میخواستم بهم داده شد

    جالبه الان این مثالا رو زدم دیدم هر زمان که من غر نزدم

    چسبیدم به ایرادات خودم

    شاکی نبودم

    از کسی انتظار و توقع نداشتم

    خیلی زووود رسیدم به خواسته هام!

    پس رمزش اینه!

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  3. -
    اصغر و پرسیلا گفته:
    مدت عضویت: 1513 روز

    بانام خداوند یاری گر

    وباسلام خدمت استادنازنین وخانم شایسته عزیزوهمه سروران گرامی درخانواده صمیمی ودوست داشتنی وتوحیدی عباسمنش امیدوا م که همواره درپناه خداوند رحمان حال دلتون خوب باشه وهمیشه تنتون سالم باشه وهمیشه لبخند روی لباتون باشه🌹🌹🌹

    استادعزیز بازم یه فایل وصحبت تازه البته به زعم ماتازه هست چونکه مطالبی که درفایلها گفته میشه موضوعاتی است که بارها درفایلهای محصولات ودانلودی به اشکال مختلف بیان شده است ولی واقعا نمبدانم بااینکه احساس میکنم مطالب تکراری است ولی اینقدرجذابه وسرشارازاگاهیهای تازه وجدید که انگاردا ریم برای اولین بارمیشنویم

    استادگلم بنده دوسال هست که باشماهستم وباسایت ودورههای شما زندگی میکنم وبه لطف الله مهربان درحوزه سلامتی ورسیدن به ارامش درونی نتایج فوق العاده ای گرفته ام چونکه من درگذشته متاسفانه ادمی بودم به شدت احساسی وتوام باافکار منفی به شدت بالا بطوریکه ازسن حدود ۳۰ سالگی به سردرد میگرن ومتعاقبا به افسردگی خفیف دچارشدم وبه شدت هم احساس قربانی شدن میکردم هم پیش پدرومادرم وهم بعدازازدواج پیش همسرم وازطرفی هم ان زمان این حرفاکه حالیم نبود وچیزی نمیدونستم که فک میکردم که هرچه به مشکلات ومسایل خانوده ام ودوستان واقوام توجه کنم ادم بهتری هستم وحسابی کانون توجه وتمرکزم برروی نازیبایها ومشکلات بود وجالب اینکه برخلاف انتظارمن همیشه یه جورایی باخانوده ام کنتاک داشتم وازخدا گله مند بودم و میگفتم این دیگه چه وضعی ای من اینقدرغمخواربقیه هستم ودارم شب روز ازدرگاه خداوند درخواست میکنم که مشکل فلانی راحل کن والا اخر ولی میدیم که نتیجه عکس میگیرم وکسی خیلی به من توجهی نداره که هیچ

    طلبکارهم هستن😂😂😂خلاصه اینکه همیشه احساس قربانی شدن داشتم وطلبکارهمه بودم تااینکه حدود ۲۰ سال مجبور به استفاده ازداروی ارمبخش شدم وبادارو میخوابیدم تااینکه اوسط سال ۹۷ دیگه واقعا ازهرنظربریده بودم اززندگی لذت نمیبردم که هیچ افکارمنفی امانم رابریده بود نمیدونستم که بایدچکارکنم تاازاین وضعیت رهاشوم تااینکه اوسط سال ۹۸ به لطف الله مهربان توسط همسرگلم که ان موقعها یه کارایی میکرد وفایلهای گوش میکرد جملات تاکیدی میگفت واسرار داشت که منم شروع کنم ولی خیلی مقاومت داشتم تااینکه باکتاب ۴اثراسکاول شین شروع کردم که خوندن این کتاب نقطه عطفی بود درزندگی من ودرادامه کتابهای راز، قدرت وسپاسگزاری راندابرن راخوندم وگوش میکردم وبعدبه صورت هدایتی به فایلهای یکی ازاساتید موفقیت هدایت شدیم تااینکه تقریبااواخرسال ۹۸ بازهم به صورت هدایتی هدایت شدیم به سایت عباس منش عزیز که ابتدابافایلهای دانلودی ودیدن سریال زندگی دربهشت وسفربه دورامریکاکم کم نشونهای تقییر وارامش رادرزندگی ام رو احساس میکردم تااینکه باخامواده دوره ثروت ۱ را شروع کردیم ورسیدیم به جلسه ۲ و۴ ثروت بحث اهرم رنج ولذت ومن برای اولین اقدام تصمیم گرفتم که باتمرین فوق العاده اهرم رنج لذت داروی ارمبخش راکناربگذارم زیراازمصرف داروجداازعوارضی که داشت اصلا احساس خوبی نداشتم وان روزها یکی ازارزوهای بزرگم این بود که بدون مصرف دارو بخوابم اخه درطول این بیست سالی که دارومصرف میکردم چندین بارازطرق مختلف تلاش کردم که دارومصرف نکنم وازانجایکه بدنم عادت کرده بود خیلی اذیت میشدم ودوباره مجبوربه مصرف دارو تازه بادز بالاترمیشدم تااینکه تصمیم گرفتم باتمرین اهرم رنج ولذت دارو مصرف نکنم وبه لطف الله مهربان تونستم بادو دوره تمرین یعنی دربازه زمانی ۴۰روزه موفق شدم به ارزوی چندین ساله ام برسم والان که دارم این کامنت رومیزارم بیش ازدوسال است نه اینکه ازداروی ارم بخش استفاده نمیکنم بلکه به یه ارامش عالیییی رسیده ام وخواب راحت وعالی هم درشب وهم درروزدارم وعلاوه براین دراین دوسال اصلا دچارهیچ نار احتی وبیماری نشدم حتی دردوران بیماری پندومی من حتی یکباردچارسرماخوردگی ساده هم نشدم واگر زمانی هم یه ناراحتی کوچکی سراغم اومده ومیاد ازجمله گلودرد وسرماخوردگی باداروی شفابخش استادنازینین بایه لیوان اب لیو عسل طبیعی سریعا خوب میشه واینو واقعا دارم جدی میگم ومن درحوزه بیماری به این باوررسیده ام که همه چیز باافکارمن رقم میخوره وشکل میگره من چندین فایل باجملات تاکیدی بامضمون سلامتی، ارامش وعزت نفس باصدای خودم ضبط کردم وگوش میدهم ازجمله شبها هنگام خواب وصبحها به محض بیدارشدن خیلی بهم کمک کرده ویه راهکار عالی است برای کنترل نجواهها.

    بازم بی نهایت ازخداوند سپاسگزارم که منودوست داشت وبه این مسیرزیبا وتوحیدی هدایت کرد واستاد نازنین واین سایت فوق العاده رو که خودش یه دا روخانه بزرگ درهمه حوزه ها میباشد قرارداد🙏🙏🙏🙏🙏🏽🙏🏽🙏🏽🙏🏽🙏🏽🙏🏽 عاشقتونم ودوستتون دارم💚💜💙🧡💛❤🌹🌹🌹امیدوارم همیشه درپناه الله یکتا شادسلامت وسعادتمنددردنیا واخرت باشید اخه من عاشق این دعای استادهستم🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹⚘⚘⚘⚘⚘🌷🌷🌷🌷

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  4. -
    عاطفه اصغرپور گفته:
    مدت عضویت: 1355 روز

    به نام خدای مهربان

    سلام خدمت استاد عباسمنش عزیز وخانم شایسته نازنین دستان پاک وقدرتمند خداوند که مارو باقوانین جهان هستی آشنا میکنید خداخیرتون بده.

    استاد عزیز این فایلتون یه گوشزد وتذکر مهم به من بود.منی که فکر میکردم قانون رو میدونم ،ولی دونستن کافی نیست باید عمل کنی به قول شما ایمانی که عمل نیاورد حرف مفته.من میدونستم که نباید از بیماری و بدبختی حرف بزنم و حس قربانی بودن نداشته باشم،اما بیماری جزئی ی که پیدا کردم اونم با فرکانسهای خودم رو با گله وشکایت وصحبت کردن درموردش روز به روز بیشتر کردم تو محل کارم هرروز بازگو میکردم همکارام هم میگفتن آخه ودلسوزی میکردن ومن فکر میکردم با تعریف کردن سبک میشم وحس خوبی پیدا میکردم حتی این باعث شد پدر ومادرم خیلی زود به زود بهم زنگ میزنن وگفتگوهای ماهم حول همین محور میچرخه من چند روزه که به این نتیجه رسیدم که نباید حرف بزنم درموردش که امروز این فایل عالی رو دریافت کردم خیلی بجا بود این فایل. حتی درمورد فرزندم هرموقع مریض میشه توجه بیش از حد داریم بهش همکمن وهم همسرم که پسرم یه بار برگشت گفت چقدرخوبه وقتی مریض میشم بیشتر بهم توجه میکنین یا اینکه خیلی کوچیکتر بود رو به یاد میاره ومیگه مامان یادتونه هروقت آمپول میزدم برام اسباب بازی میخریدین؟

    اینا داره نشون میده احساس جلب توجه باعث میشه آدم بخواد بیماری رو به سمت خودش جذب کنه تا بلکه یکی به آدم توجه کنه یا درمورد بچه ها براشون اسباب بازی بخره. مطمئنم این فایل یه نشانه هست برام از طرف خداوند.باید خیلی تمرین کنم وبه قول استادجان زیپ دهنمو باید بکشم!!!خداروشکر شکر شکر.سپاس بیکران خدمت استاد عباسمنش بزرگوار وشایسته خانم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  5. -
    عاطفه حاجتی گفته:
    مدت عضویت: 1168 روز

    به نام الله یکتا

    خدایا خودت دست وزبان من شو.این اولین کامنت منه

    سلام استاد عزیزم .الهی همیشه همین طور خوب وسرحال باشی .من از دیدن این حال خوبتون کلی لذت میبرم چون این حالتون لبخند به لبم میاره وکلی انرژی میگیرم خیلی دوست داشتنی هستین هم شما وهم خانم شایسته عزیز، همیشه دعاتون میکنم

    بعد از چن وقت خداروشکر مجدد به سمت سایت شما اومدم وخیلی دوس دارم این بار بتونم متعهدانه رو فایلها کار کنم ویه تغییر اساسی تو رفتار و گفتار وزندگیم بدم .انشالله که خداوند منو هدایت کنه به بهترین مسیر که بدونم مجدد از کجا شروع کنم که بهترین شروع برا من باشه

    استاد عزیزم من فعلا تجربه ای تو این قضیه ندارم که بخوام بگم از اینکه قبلا به ناخواسته هام توجه میکردم واین اتفاقات افتاد والان اعراض میکنم وبا دیگران صحبت نمیکنم واین اتفاقات مثبت افتاده.چون هنوز توجه نکردن به ناخواسته هامو درست یاد نگرفتم .از اول فایل همش میخواستم کامنت بذارم ولی با خودم میگفتم من که حرفی برا گفتن ندارم واستاد تو همون چن کلمه ی اولی که نوشتم میفهمه هنوز زیاد تو این مدار نیستم وسریع کامنتمو رد میکنه .

    واقعا استاد فکرشم نمیکردم ته فایلتون بگین من تک تک کامنتها رو با عشق میخونم واز خوندنشون لذت میبرم

    این کلام شما باعث شد با وجود اینکه حرفی برا گفتن ندارم ولی بیام ویه کامنتی اینجا بذارم که هم احساس خودم خوب بشه وهم رد پایی ازم بمونه تا زمانی که انشالله تونستم به اهدافم برسم بیام واولین کامنتمو تو این سایت بخونم

    ‌استاد من عاشقانه دوستتون دارم وهمیشه از شنیدن صداتون لذت میبرم

    انشالله که همیشه سلامت باشین وبتونین هر زمان هر الهام وآگاهی بهتون شد در هر شرایطی بیاین وبا ما هم درمیون بذارین وکلی لذت ببریم

    دوستتون دارم در پناه الله یکتا شاد وسربلند باشین ❤❤❤❤❤

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  6. -
    Maryam گفته:
    مدت عضویت: 837 روز

    به نام انرژی قدرتمندی که بیشتر از خودم به ثروتمندی و خوشبختی من در هر دو جهان مشتاق و مصر است

    و قدرت خلق‌کنندگی تمام اتفاقات زندگیم را به دست باورهای خودم داده

    تا بتونم از راه‌های لذت‌بخش و آسان به تمام آرزوها و زندگی رویایی‌ام برسم

    به نام سیستمی قانونمند و خالقی قدرتمند که از رگ گردن به من نزدیک‌تر است

    و جهانی سرشار از عشق و فراوانی و نعمت و فرصت و ثروت و خوبی و زیبایی و آدم‌های خوب را به بی‌نهایت مقدار آفریده

    و من را نیز موجودی بسیار عزتمند ‌و ارزشمند خلق کرده که لیاقت تجربه همه نعمت‌هایش را دارد.

    *

    سلام به تمام:

    آدم های خوب دنیا در تمام دوران ها

    خوبی‌های کوچک و بزرگ

    خوشبختی و آرامش

    موفقیت و ثروتمندی

    تجربه‌های فوق‌العاده و ناب

    لذت‌های متنوع و وصف‌نشدنی

    سلامتی و زیبایی

    آسایش و رفاه

    آبرومندی و عزتمندی

    عشق و محبت و وفاداری

    صداقت و درستی

    موفقیت و رشد و پیشرفت

    هدایت‌های خداوند

    سعادتمندی و عاقبت به خیری

    *

    – اگر به خاطر قدری جلب توجه و محبت از دیگران، در مورد مشکلات با آنها صحبت کنیم، متاسفانه داریم به خداوند می‌گیم که از این مشکلات به ما بیشتر بده، چون به ما کمک می‌کنه که توجهی که می‌خوایم رو بدست بیاریم.

    – ما نه تنها نباید در مورد مشکلات با دیگران صحبت کنیم بلکه نباید در مورد آنها با خدا هم صحبت کنیم. اصلا توجه کردن به مشکلات به هر طریقی و صحبت کردن در موردشون با هر کسی، اشتباه است.

    (توی جلسه “باورهای ثروت‌ساز امام علی در نامه 31 به امام حسن”، و یکسری جلسات دیگه، استاد عباس‌من به این‌ نکته اشاره کردند که در مورد خواسته‌هاتون با خدا صحبت کنید نه ناخواسته‌ها؛ همچنین وقتی از خداوند درخواست می‌کنید نباید با گریه و زاری و ناراحتی باشه، اتفاقا خواسته‌هاتون رو با خوشحالی به خدا بگین که اینکار نشان‌دهنده اطمینان، یقین و ایمان واقعی و قلبی شما به قدرت خداوند هست. همچنین اصلا با کسی در مورد مسائل و مشکلاتتون درد و دل نکنید و حتی به درد و دل و مشکلات دیگران هم گوش نکنید؛ چراکه در هر دو حالت فرکانس خوبی به جهان ارسال نمی‌کنید و اتفاقا توجه‌تون می‌ره سمت ناخواسته‌ها.)

    – بنابراین اگر در مورد هر چیز ناجالبی با دیگران صحبت کنیم، داریم به افزایش اون مشکل در زندگیمون کمک می‌کنیم. پس در هر شرایطی بگو حالم عالیه، اوضاع خوبه، همه چی ردیفه… تمام.

    – به هر چیزی توجه کنیم، به سمت همان چیز هدایت می‌شویم و از جنس همان اتفاق، وارد زندگی ما می‌شود.

    – اگر هم می‌خواهیم جلب توجه کنیم، از چیزی توجه جلب کنیم که به ما کمک می‌کند و قدرت می‌دهد.

    – حتی نخواه که بدبختی و مشکلات دیگران را هم بشنوی؛ نه دنبال سنگ صبور بگرد و نه سنگ صبور کسی باش.

    (شاید در ظاهر اینطور بنظر بیاد که چقدر سنگ‌دلم که نمی‌خوام به درد و دل کسی که معمولا از نزدیکان یا دوستانم خواهد بود گوش بدم؛ اما یکم که بیشتر به این موضوع فکر می‌کنم، می‌بینم اتفاقا من نه تنها این کار رو برای خودم می‌کنم بلکه دارم به اون شخص هم لطف می‌کنم و فرصت توجه و‌ تمرکز روی مشکلات رو ازش می‌گیرم. دست کم وقتی پیش منه نمی‌تونه به ابراز احساسات منفی بپردازه.)

    – جهان داره با افکار، باورها و‌ کانون توجه ما کار می‌کند؛ در نتیجه، چیزی وارد زندگی ما می‌شود که داریم بهش توجه می‌کنیم، خواه با صحبت کردن، نوشتن، فکر کردن و یا هر شیوه دیگری.

    – جهان کاری ندارد که ما از مشکلات خوشمون میاد یا نه؛ همین که می‌بینه بهشون داریم توجه می‌کنیم، اونها رو وارد زندگیمون می‌کنه.

    – اگه حالت بده، چه جسمی چه روحی، نزار کسی بفهمه حالت بده.

    – اگه می‌خوای مشکلاتت بیشتر نشه، در موردش صحبت نکن.

    – توی هر شرایط سختی هم که قرار داری، از زاویه‌ای به زندگیت نگاه کن که بتونی نعمت‌ها، فرصت‌ها و زیبایی‌ها رو ببینی و بتونی بخاطرش سپاسگزار باشی.

    *

    حدودا 15 سال پیش وقتی سال اول دانشگاه بودم، دچار ی بیماری تقریبا خطرناک شدم. البته اون زمان با استاد عباس‌منش و قانون‌های جهان هستی آشنایی بخصوصی نداشتم. ولی از زمانی که مدرسه می‌رفتم با این موضوع آشنا بودم که به سراغ هر چیزی بری، اون چیز وارد زندگیت می‌شه، که فکر کنم این قضیه رو هم بواسطه فیلم‌هایی که می‌دیدم بدست آورده بودم. حالا نکته اینجاست که همون زمان هم که مریض شدم، خدا شاهده کاملا به این موضوع واقف بودم که خودم این بیماری رو جذب کردم. حالا بنظرتون چطور؟! راستش من ی خواهر بزرگ‌تر دارم که جثه‌اش از من ریزتره و لاغرتره، و در واقع اون ظاهر نرمال و میزونی داره و این من هستم که قدم رعناست :) و کلا درشت‌تر هستم و ظاهرم طوری بود که کسی فکر می‌کرد من هیچ‌وقت مریض نمی‌شم و خیلی قوی‌ام. حتی خودمم همین فکر رو داشتم که خیلی بدن قوی دارم. حالا خواهر من از قدیم همیشه زود به زود بیمار می‌شد، منظورم اینه تا تقی به توقی می‌خورد خواهرم یا سردرد داشت یا دل درد یا ضعف، نمی‌دونم دقیقا ولی مثلا فرض کنید هر دو ماه می‌رفت سرم می‌خورد. حالا هر کی هم ما رو می‌دید می‌گفت تو حق ابجی بزرگت رو خوردی، تو چرا فلانی، بهمانی… یادمه بچه مدرسه‌ای بودم، خواهرم زیر سرم بود و برادرم رفت ی عالمه کمپوت و چیزهای مختلف براش خرید و بقیه هم مثه پروانه دورش می‌چرخیدن. حالا از اونجایی که من بچه بودم و شکمو و عاشق چیزهای شیرین و از طرفی دلم می‌خواست ی بار هم که شده این میزان توجه رو یکجا از همه افراد خانواده دریافت کنم و بیشتر از همیشه نازمو بخرن :) تو دلم گفتم، ای کاش منم یک بار مریض بشم همه بیان اینطور دور و برم و برام چیز میز بخرن. خدا شاهده دقیقا کلماتی که تو ذهنم گفتم یادمه. اون گفتگوهای ذهنی، اون احساس، اون فرکانس بالاخره کار خودشو کرد؛ چون از ته دل خواستم و واقعا احساسم در مورد خواستن این خواسته، خالص بود.

    البته اینو بگم که خدا رو هزار بار شکر، من خانواده فوق‌العا‌ده عالی و مهربونی داشتم و دارم. همیشه هوامو داشتن، همه جوره ساپورتم کردن و خانواده فوق‌العاده‌ام یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌هایی هست که خداوند به من مرحمت داشته و به من بخشیده؛ ولی قضیه اینه من خیلی لوس تشریف داشتم و همیشه باید یکی نازمو می‌کشید :) بچه بودم دیگه، الان واقعا خندم می‌گیره از کارم. خلاصه احساس کردم لازمه اینو بگم ی وقت فکر نکنین من کوزت خانواده بودم و کسی به من اهمیت نمی‌داد، اتفاقا من زندگی خیلی خیلی خوبی داشتم :)

    این قضیه تقریبا مال 20 سال پیش بود. گذشت و گذشت تا اینکه فکر کنم ترم 2 یا 3 دانشگاه بودم که به طرز عجیبی، که دلیل اصلی وقوعش هم دقیقا مشخص نشد، بدن من دچار عفونت باکتریایی شد و این بیماری در چهره من رخ نشون داد و زد جلوبندی چهرمو آورد پایین :)

    شوخی کردم :) حالا نه به این شدت ولی تقریبا یک طرف صورتم خصوصا اطراف چشم راستم باد کرد، رنگش بنفش شد، انگار یکی زده باشه منو :) البته این ظاهر قضیه بود و غدد لنفاوی ناحیه سر و گردنم به علت وخامت اوضاع، ورم کرده بودن، درد می‌کردند و یادمه اخی بدن نازنینم از بس مریض نشده بود، اون‌ زمان هر چی داشت رو کرده بود تا منو نجات بده؛ (به خاطر همین من همین‌جا از تک‌ تک سلول‌های بدنم ممنونم که تلاش کردن و زنده نگهم داشتن، خدایا شکرت به خاطر این بدن قوی و زیبا که به امانت دادی دستم.)

    خلاصه، دکتر من که ی خانوم فوق‌العاده خوب و مهربون بود و امیدوارم هر جا که هست صحیح و سلامت باشه، به برادرم گفت که احتمال داره کار به جراحی و شکاف ی جاهایی از سر یا جمجمه برسه، چون عفونت زیاده تو ناحیه سر و خطر مننژیت هست و از این چیزها. بخوام براتون تعریف کنما دقیقا می‌تونم اون هفته که کم‌کم داشتم مریض می‌شدم رو تا دوران بستری و حتی بعدش با جزئیات فراوان بگم ولی توی مجال این کامنت نمی‌گنجه. حالا به هر جهت، من بستری شدم و همش زیر سرم بودم و حتی از بس یکسره سرم و آنتی بیوتیک به من تزریق می‌کردند دیگه دست‌هام درد گرفته بودن. توی این بیمار شدن، من خیلی چیزها تجربه کردم؛ سوار آمبولانس شدم، سیتی اسکن رفتم، با ویلچر منو بردن برای سونوگرافی ناحیه گردن… کلی آمپول، قرص، دارو، آزمایش، سرم… می‌دونین من دقیقا به خواسته ناجالبم رسیدم. بیمار شدم، توجه زیادی به سمت من اومد، نه تنها مادرم، برادرهام و خواهرم، بلکه کلی دوست و آشنا و فامیل به عیادت من هم اومدن. ی چیز جالبه دیگه، یادتونه گفتم عاشق شیرینی بودم؟ بیماری من طوری بود که دکتر گفت فقط باید چیزهای شیرین بخورم. به همین خاطر، برادرم برام به معنای واقعی کلمه، یک عالمه کمپوت و آب‌میوه و میوه‌های جورواجور شیرین خرید، حتی اجازه داشتم شیرینی بخورم توی دوران بیماری :) می‌تونید تصورش رو بکنین چه کیفی داشتم می‌کردم؟ :)

    تازه از بس هر کی می‌ا‌ومد و برام کمپوت و موز و پای‌سیب و… این چیزا می‌آوردن که دیگه آخراش داشت حالم از هر چی چیز شیرینه به هم می‌خورد، البته این حس زیاد طول نکشید :)

    خلاصه، من این داستان بیماریمو از این جهت براتون بیان کردم که بگم، خودم دستی دستی با افکار و فرکانسم خودمو مریض کردم و به همین سادگی ی ناخواسته‌ای رو جذب کردم، اون هم به دلیل جلب توجه بیشتر.

    اما حالا می‌خوام ی قسمت‌های دیگه‌ای از این دوران بیماریم رو براتون تعریف کنم تا بگم چجوری با عدم تمرکز روی بیماری و اعراض از اون، ورق برام برگشت. (البته اون زمان اصلا در مورد این قانون نمی‌دونستم و کلا این تو خونه منه که وسط بحران هم یکم شوخ‌طبع باشم یا اگر هم نتونم شوخ طبعی بکنم، ی کارهایی انجام بدم که ربطی به اون مشکل یا بحران نداره، یعنی کلا کودک درونم فعال میشه و مثلا یکسری از اولویت‌هام تغییر می‌کنه. احتمالا منظورم رو نتونسته باشم خوب برسونم ولی اشکال نداره، اصل داستان رو لطفا همراه من باش دوست نادیده و زیبای من :)

    اون روز اول که دکتر گفت باید بستری بشم و جراحی و… من ناخودآگاه کلی گریه کردم، تازه متوجه شدم چه گندی زدم با افکارم :) همون زمان، برادر عزیزتر از جانم (که تا پایان عمر ممنون حمایت‌ها و زحماتش هستم چونکه همیشه هوامو داشته و مثل ی پدر دلسوز و فداکار، کمکم کرده تا پیشرفت کنم) سریع برام ی اتاق ایزوله فراهم کرد تا توی دوران بستری بودن راحت باشم. یادم نیست ولی فک کنم یک روز گذشت و از فرداش، من واقعیم خودشو بروز داد :)

    اتاق که کاملا در اختیار من بود، می‌گفتم همراهم پنجره اتاق رو باز کنه، پرده رو هم تا اندازه‌ای بکشه تا نمای زیبای بیرون رو ببینم، چون توی طبقه بالا هم بودم، اینجوری ساختمون‌های بزرگ و قله کوه‌ها رو می‌تونستم یکم ببینم، همچنین دوست داشتم هوای اتاق هم پیوسته تازه بشه.

    از اون طرف تلویزیون روشن می‌کردم فیلم می‌دیدم، اتفاقا یادمه یکی از فیلم‌های موردعلاقم رو تلویزیون داشت می‌زاشت که خیلی دوست داشتم ببینمش. از اون ور با اینکه صورتم ی وری بود و دستم بخاطر سرم سرویس شده بود، کتاب زبان جدیدی که خریده بودم رو داشتم ورق می‌زدم و یکم می‌خوندم. تازه از خوردن چیزهای شیرین نهایت لذت رو می‌بردم. حتی یادمه به برادرم گفتم از غذای بیمارستان خسته شدم (حالا غذاشون هم متنوع بود و هم خیلی خوب) و بهش گفتم میای پیتزا بخوریم :)) برادرم از دکتر پرسید و گفت اگه میل دارم بخورم، نمی‌دونست اشتهام اکی اکی بوده :)) خلاصه دیگه کار به جایی رسید که پرستارها می‌اومدن تو اتاق من، می‌گفتن این اتاق انگار اتاق هتله، انگار داره بهت خوش می‌گذره، انگار نه انگار بیمار هستی. انگار رفته بودم تعطیلات. یادمه یکی از پرستارها که جوون و باردار هم بود و با ماسک می‌اومد پیشم، بهم گفت چه خوبه میزاری پنجره باز باشه و هوای تازه بیاد توو. (امیدوارم اون زمان بچشو سالم به دنیا آورده باشه و خوشبخت باشن همشون). بالاخره بعد از 5 یا 6 روز دکتر که برای چندمین بار اومد پیشمون برای چکاپ وضعیت من، گفت نیازی به عمل جراحی نیست و عفونت رو شکست دادی، ولی فقط باید یکم دارو خوردن رو ادامه بدم و یکسری شرایط رو رعایت کنم، تازه اونم فقط برای ی مدت خیلی کوتاه تا حالم عالیه عالی بشه. این قضیه اینجا تموم شد و من درسم رو گرفتم. البته باید بگم الان که یادآوریش کردم، خیلی خیلی بهتر این درس رو یاد گرفتم.

    اینکه افکار و باورهامون، شرایط و اتفاقات زندگیمون رو می‌سازند.

    اینکه مهم نیست ی چیزی رو می‌خوای واقعا یا نمی‌خوای، مادامی‌که بهش توجه می‌کنی و بهش اهمیت می‌دی، اون چیز وارد زندگیت می‌شه.

    اینکه باید مراقب ورودی‌های ذهنم باشم و مراقب باشم که دارم چه چیزی رو به زبون می‌ارم و چه چیزی می‌خوام و چه فرکانسی به جهان ارسال می‌کنم.

    اینکه قدرت گفتگوهای ذهنی و احساسم رو خیلی زیاد بدونم و حواسم باشه که از این قدرت در جهت رسیدن به خواسته‌های واقعی و درست و حسابی خودم استفاده کنم.

    داشتم این خاطره رو مرور می‌کردم، ی جاهایی اشکم ریخت که دلایل مختلفی هم داره. اول از همه یاد خانواده و خصوصا برادرم افتادم که خدا می‌دونه چقدر برام زحمت کشید و با اینکه سرش شلوغ بود، منو یک روز هم تنها نزاشت و اون دوران و شرایط رو برام خیلی راحت کرد و منو می‌خندوند، به طوریکه الان از تنها دوران بستری شدنم توی بیمارستان، به عنوان یک خاطره خیلی شیرین یاد می‌کنم. همچنین یاد دوران شیرین دانشجوییم افتادم، یاد دوستام، یاد خاطرات شیرین خوابگاه و… افتادم، دلم برای همشون تنگ شد. یاد همشون به خیر. لازم دونستم که خدا رو برای تمام اون نعمت‌ها و روزهای خوشی که داشتم، هزاران مرتبه شکر کنم.

    می‌دونم طولانی شد کامنتم ولی ی ریز نگاهی هم به این موضوع بندازم که بارها و بارها شده من در مورد مشکلات یا چیزهای ناخواسته با دوستانم و یا حتی دیگرانی که صمیمیتی هم باهاشون نداشتم صحبت کردم و این کار باعث گسترش اون مشکل در زندگیم شده. من یادمه از مثلا 12 یا 13 سال پیش در مورد اضافه وزنم صحبت می‌کردم، مدام انرژی منفی می‌دادم، میگفتم من آب هم بخورم چاق می‌شم، دست‌پخت عالی خودمو خیلی دوست دارم، دیگه راه نداره، می‌گفتم من ژن چاقی رو دارم، از این چرت و پرت‌ها و کلا شکوه می‌کردم و… حالا جالبه الان که به عکس‌های اون‌ موقع خودم نگاه می‌کنن می‌بینم خیلی هم خوب بودم، اگزاژره می‌کردم، یعنی اوضاع اونقدرها هم ناراحت‌کننده نبود و خیلی هم باید خدا رو شکر می‌کردم. اما حالا واقعا اضافه وزنی دارم که به رسیدگی نیاز داره، البته بازم جای شکرش باقیه که هنوز خوش‌تیپ، سلامت و زیبا هستم ولی خب، یکم باید روی خودم کار کنم.

    ی مورد دیگه هم این هست که من از بچگی تا دوران دانشجویی فکر کنم، اره دقیقا تا زمان همون بستری شدنم، اصلا قرص نخورده بودم. شاید باورتون نشه ولی قرص خوردن رو بلد هم نبودم :) ولی ی دورانی شد برای تقویت پوست و مو، قرص می‌خوردم، هم از باکس قرص‌ها که همشون خارجی بود خوشم می‌اومد و هم اینکه خدا رو گواه می‌گیرم، الان داره یادم میاد که بطور خیلی ظریفی وقتی قرص می‌خوردم، برای خودم تجسم می‌کردم که دارم قرص‌های زیادی می‌خورم و انگار ی کسایی هم دارن بهم توجه می‌کنن و دلشون برام می‌سوزه. اصلا و ابدا کس خاصی هم مدنظرم نبود ولی برای خودم آینده‌ای با کلی قرص‌های رنگارنگ و جورواجور رو تجسم ریزی کرده بودم. فکر کنم بتونید تصور کنید که چی شد! بله، کار به جایی رسید که بطور جدی دکتر رفتم، و دکتر بطور جدی برام کلی قرص مختلف نوشت که اکثرا هم خارجی بودن:)

    البته من خیلی وقته که دیگه قرص نمی‌خورم و اگر قرار باشه ویتامینی چیزی بخورم، اصلا اونها رو روی میز یا دراور نمی‌چینم تا توی دید همه قرار بگیره؛ اتفاقا اونها رو توی کشو می‌زارم و اصلا مایل نیستم خودم رو مریض نشون بدم.

    *

    خدایا شکرت که باز هم امروز من‌ رو متوجه آموزه‌ها و نکات بسیار مهمی کردی که بتونم با درک اونها، به شخصیت ایده‌آلی که برای خودم می‌خوام و زندگی رویایی و دلخواهم نزدیک و نزدیک‌تر بشم.

    خدایا، من هر روز و هر شب، آمادگی دریافت برکات، نعمات، نکات و آگاهی‌های بیشتر رو از جانب تو دارم و پیوسته از اینکه هدایتم می‌کنی تا آدم بهتری باشم و زندگی فوق‌العاده‌ای رو تجربه کنم، هزاران بار ازت ممنونم.

    من باور دارم که انسانی ارزشمند و لایق هستم

    که به دنیا آمده‌ تا نقشی در گسترش این جهان زیبا و سخاوتمند داشته باشه،

    و اثر بسیار خوبی از خودش به جا بزاره،

    و برسم و داشته باشم و لذت ببرم و شکرگزار باشم،

    و آخر کار، هم خودم از خودم راضی باشم،

    و هم خدا از من خیلی راضی باشه.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
  7. -
    مهدی محرمی گفته:
    مدت عضویت: 1132 روز

    سلام ب استاد عزیز و مهربانم

    با دیدن این فایل استاد الان میفهمم چرا من همیشه مریض میشدم و روز بروز شدت بیماریم یا یه بیماری دیگ دچار میشدم چون من جلو دوستام پیش خانوادم همیشه در رابطه با این مریضی و بیماری حرف میزدم ، و دوس داشتم بهم توجه کنن ،ترحم کنن ن تنها بیماریم خوب نمیشد روز بروزم بدتر و بدتر .

    حتی موقع اومدن اون بیماری پندمی هم من راجع بهش زیاد صحبت میکردم و زیاد بهش توجه میکردم و الان میفهمم چرا جز اولین نفرا بودم ک این بیماری رو گرفتم

    وفهمیدم در مورد هر بیماری ک بهش فکر کنی یاتوجه کنی بهش مبتلا میشی ، درواقع بیماری همان توهماتی در ذهن ما هستن ک درجسم ما بروز میکنن

    و خیلی خوشحالم ک از این بعد مطمنم روز بروز سالم تر و آگاه تر میشم و هیچ وقت نه درمورد مشکلات نه در مورد بیماری با هیچ کسی حتی با خدا هم حرف نمیزنم در مورد اینا

    از خدا خیلی شاکرم ک استاد شما رو جلو راه من قرار داده ، اونقد ازتون انرژی میگیرم ک قابل وصف نیست . خیلی دوستون دارمممم❤️😍❤️❤️❤️❤️❤️

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  8. -
    ابراهیم شیری گفته:
    مدت عضویت: 1661 روز

    سلام و درود خدمت استاد عباسمنش عزیز و خانم شایسته گرامی

    من یک‌ دوست ارزشمند داشتم که خیلی بهش خوبی کرده بودم و یه انتظار کوچک ازش داشتم ، اما اون بنده خدا به دلیل محدودیت هاش نتونست انتظار کاری من رو در یک شرکتی برآورده کنه و من اون موقع ، یعنی چند ماه پیش بهم برخورد و شروع کردم به گله کردن پیش خدا و دوستان که آره ، دست من نمک نداره واسه آدما و همین گله ها و شکایت ها و دلخوری ها پیش این و اون باعث شد که اون دوست من چند ماه بعد رفته رفته رفتارش به کلی با من عوض بشه و حتی پیش مدیرش ، محبت ها و کمک های کاری من رو هم انکار کنه !! و الان میفهمم که خودم باعث این رفتار از طرف اون شخص شدم ، چون از گله و شکایت و اینکه دستم نمک نداره و غیره پیش این و اون و دلسوزی و دلداری اونها لذت می بردم. ولی خدا رو سپاسگزارم که ایراد کارم رو و دلیل اصلی اینکه چرا بهترین دوستم با من رفتارش بد شد رو فهمیدم. الان به کمک خدای مهربون ، تمام تمرکزم رو میذارم روی خاطرات خوشی که قدیم با دوستم داشتم و به خوبی های اون فکر میکنم. و دیگه پیش خدا هم گله و شکایت هیچ شخصی رو نمیکنم.

    خدا رو سپاسگزارم 🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🌹

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  9. -
    زهرا مقدم گفته:
    مدت عضویت: 1189 روز

    باسلام خدمت استاد عزیز و خانم شایسته عزیز

    من چند وقتیه که عضو سایت شدم

    و در این مدت دنیا رو به گونه دیگه ای تجربه می کنم .ترک عادت سخته و هنوز اونطوری که باید و شاید تغییر نکردم اما تمام تلاشمو می کنم و مدام سخنرانیهای استاد جان رو گوش می کنم .

    تازه فهمیدم با فکر های غلط با کلامم و با عمل اشتباهم چقدر به خودم ظلم کردم .

    خداوند رو شاکرم که دعاهامو برآورده کرد و منو با استاد جان آشنا کرد .

    با اینکه هنوز نتایح زیادی نگرفته ام اما دیدن سریال زندگی در بهشت و گوش کردن سخنان استاد جان منو وارد دنیای دیگه ای کرده و بهشت و دارم تجربه می کنم .الهی شکر برای داشتن شما .

    منم جزو کسانی بودم که دوست داشتم با مریضی جلب توجه کنم اما دیگه قوی شدم و نیازی به این کارها ندارم

    رابطه با خودم و خدای خودم بسیار زیبا شده و خدا رو بسیار شاکرم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  10. -
    حمید امیری Maverick گفته:
    مدت عضویت: 1293 روز

    سلام و درود به استاد عباس منش و همه اعضای خانواده ام در این سایت.

    برای چهارمین بار این فایل رو دیدم ، بسیار عالی بود و بسیار آگاهی بخش. سری قبل چون توی مسیر بودم فایل رو به صورت صوتی سه بار گوش دادم ، الان تصویری دیدم تازه متوجه شدم ، ساختمونها چقدر زیبا هستن، چه‌ محله زیبایی ، حتی شکل درخت‌ها. هم اون مدلیه که من خیلی دوست دارم و بخاطر این همه زیبایی بی نظیر خدا رو شکر میکنم ،الهی شکر الهی شکر. 😍🤩😍🤩🇺🇸🇺🇸🇺🇸💚

    استاد حقیقتشو بخواین موضوعات مورد بی توجهی قرار گرفته اونقدر زیاده ، که از شدت بی توجهی به فراموشی سپرده شده. یکی از باورهایی که توی ذهنم ایجاد کردم اینه که هر مسئله ای پیش میاد میگم این مشکل نیست ، یه مسئله است و مسئله راه حل داره . باید راهشو پیدا کنم « همین طرز فکر بارها و بارها مسائلم رو به راحتی حل کرد » اونقدر راحت که فراموشم میشه 😂😂😂

    ولی خب یه مثالی که میتونم بزنم اینه که سالها پیش هر دو کتفم توی‌ یه ماجرایی آسیب دید. سالهاست، دکتر گفته بود باید عمل بشی، منم گفتم باشه هفته دیگه میام 😂😂🤦🤦 الان بالای ۱۳ ساله دارم روی همون کتف ورزش میکنم. معتقدم با ورزش عضلاتش رو‌ قوی کنم دیگه حله. دوستم همین مسئله رو داره و مدتهاست مراعات می‌کنه آروم و ملایم روش نرمش سبک‌ انجام میده، ولی هنوز درد داره. من با همین کتف ۲۰ تا بارفیکس هم میزنم که هیچ یه وقتایی هم ادای «فرانک مدرانو» رو در میارم ، به چپ و راست بارفیکس میزنم. 😂😂😂

    مطمئنم بدترین بلایی که میتونم سر خودم بیارم ، احساس ترحم و دلسوزی بقیه است و بعدش استراحت دادن به نقطه آسیب دیده . من معتقدم اگه جایی از بدن درد گرفت باید روش تمرین کنم تا دردش ساکت بشه 😉😉 «باور کنید جواب میده»

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
    • -
      زهره زیدآبادی گفته:
      مدت عضویت: 1406 روز

      سلام دوست عزیزم

      امروز در روز ششم از تعهدم هستم ، دیدن فایلهایی که در نوشته های لذتبخش شما ازش آگاهی کسب میکنم و بعد نوشتن کامنت در مورد برداشت خودم از اون فایل !

      چند روزیه که گاهی یکی از مهره های گردنم درد میگیره و گویا دردش کم و زیاد میشه و یا حتی جابجا میشه

      تصمیم گرفتم نرمش کنم و یک روز انجامش دادم و دوباره بیخیال شدم تا اینکه امروز که داشتم کامنتهاتون و میخوندم دوباره دردش و حس میکردم و کمی نگرانم میکرد ، در کامنت قبل در مورد پدرتون گفتید که ایشون 13 سال به خاطر کسالتشون ، احساس ترحم دیگران رو جلب میکردن ، من اصلا در مورد این ناراحتیم با کسی حرفی نزدم فقط با بدنم صحبت میکنم و نوازشش میکنم و بهش میگم تو هر روز نو و جدید میشی و این قدرت بازسازی رو داری ، توی همین فکرا بودم که رسیدم به این کامنتتون

      گویا تلنگری بود از رب العالمین که زهره پاشو و تنبلی رو بزار کنار ، ببین آقای امیری از زبان خدا داره چی میگه ؟

      مطمئنم بدترین بلایی که میتونم سر خودم بیارم ، احساس ترحم و دلسوزی بقیه است و بعدش استراحت دادن به نقطه آسیب دیده . من معتقدم اگه جایی از بدن درد گرفت باید روش تمرین کنم تا دردش ساکت بشه «باور کنید جواب میده»

      وای خدای من

      این جملات رزق بیحساب من هستند که بر من نازل شدند

      چشم از امروز نه از همین الان که کامنتم تمام بشه ، نرمش رو شروع میکنم گرچه نمیدونم چه حرکاتی رو باید انجام بدم ولی حتما روزی رسان هدایتم میکنه به سمت عالی شدن

      حتما حتما تا چند ماه آینده که کاملا بهبودی حاصل بشه بهتون اطلاع میدم که نرمش جواب داد که تمرین دادن به گردنم عالی جواب داد .

      دوست قهرمان و آگاهم ازتون ممنونم

      ممنونم که کامنتهای طولانی مینویسید

      مثالهای قشنگ میزنید

      چقدر خوبه که هستید

      خدا رو شاکرم

      خدا رو شکر

      بدرخشید حمید عزیز که ستاره ها به وجوددرخشانت در زمین غبطه بخورند .

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
      • -
        حمید امیری Maverick گفته:
        مدت عضویت: 1293 روز

        سلام و درود به شما

        من از این لطف و محبت تون واقعاً سپاسگزارم. و براتون از خداوند بهترین نعمتها و شادمانه ترین لحظات و سلامتی کامل درخواست میکنم.

        ببینید من تجربه شخصی خودمو نوشتم. و اصلا نمیدونم شرایط شما به چه شکل هست. ولی به تجربه برام ثابت شده که عدم آرامش ذهن، بیخوابی و بی نظمی خواب، استرس و اضطراب و نگرانی ناخودآگاه درد رو بوجود میاره.

        من مستقیماً نمیتونم در مورد وضعیت شما نظر بدم ولی اگه این شرایط رو داشته یا دارید احتمالاً یه جای نگرانی نداره و شما فقط به کمی احساس آرامش و لذت بردن از زندگی نیاز دارید. در مورد ورزش و نرمش همیشه باید اصولی باشه، با گرم کردن و سرد کردن، و فشار آوردن در حد توان(به حدی که فشار بیارید که بدن از تمرین لذت ببره) همین فعالیت بدن خودش باعث بهبود بعضی از بافتهای آسیب دیده میشه. من آسم آلرژیک داشتم که باید اسپری تنفسی استفاده میکردم، از وقتی عضو سایت شدم باور کنید یادم نمیاد اسپری رو استفاده کرده باشم. کتف درد شدید داشتم که باید کتف بند طبی میبستم. تازه ازش راضی نبودم ، خودم توی خونه چندتا کش و چسب دیگه بهش اضافه کردم و به روش خودم تغییرش دادم که بهتر کتفمو کنترل کنه. ولی از وقتی آرامشم بهتر شد، استرسم کم شد، بیخیال یه سری مسائل منفی شدم درد کتفم کلا رفت. با عین حالی که همیشه روش ورزش میکردم و بارفیکس هم میزدم. و انگار با کتفم حرف میزدم… میگفتم: اگه فکر می‌کنی بهت استراحت میدم کور خوندی، یه زمانی میرفتم می دویدم ، زانو درد میومد سراغم، به زانوم میگفتم اونقدر به دویدن ادامه میدم تا ساکت بشی، من تسلیم نمیشم.

        ذهن یه وقتایی الکی برامون درد کاذب درست می‌کنه.

        در مورد گردن تون پیشنهاد میکنم بهش فشار نیارید. خیلی با احتیاط باهاش رفتار کنید، با صلح و آرامش. هر چند شاید نیاز باشه به پزشک متخصص هم مراجعه کنید.

        اگه دیدین با تمرین هوازی (پیاده روی تند و یا دویدن آروم و یا حرکتهای ورزش در منزل یا دوچرخه زدن) دردش ساکت میشه احتمالا درد عصبیه. یعنی همون دردهای کاذب که ذهن درست می‌کنه. تمرینات هوازی چون باعث ترشح اندورفین و اکسی توسین میشه در آرامش و نشاط و کاهش درد و بازسازی بدن خیلی مفیده.

        (تاکید میکنم تمرینات باید خیلی آروم و در حد توان باشه)

        اینها تجربه من بود، نمیدونم آیا برای شما مفید باشه یا خیر.

        بعضی از پزشکان الکی آدم رو نگران میکنن، و هدفشان کسب درآمد هست.

        یکی از همکاران ما به علت بی نظمی برنامه خوابش ، روز سر کار روی صندلی می‌رفت توی حالت چرت زدن. وزنش هم رفته بود بالا. این باعث شده بود مهره های کمرش بره زیر فشار. دکتر بهش گفته بود دیسک کمر داری و چندتا بسته قرص براش نوشته بود. قرص‌ها چی بودن، (مسکن)

        یعنی چرت زدن بیشتر روی صندلی و شدت گرفتن درد کمر.

        براتون از خداوند سلامتی و احساس خوب و آرامش و نعمت و ثروت بینهایت درخواست میکنم.

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای: