ریشه جذب ناخواسته ها و راهکاری برای تغییر آن - صفحه 49 (به ترتیب امتیاز)
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2022/06/abasmanesh-6.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2022-06-22 05:43:102022-06-30 21:17:16ریشه جذب ناخواسته ها و راهکاری برای تغییر آنشاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام عرض می کنم خدمت استاد عزیزم آقای سید حسین عباس منش و خانم شایسته گرامی
من بسیار لذت بردم از این فایلی که شما گذاشته بودید
اُستاد من زمانی که بچه بودم مثلاٌ زمانی که 7یا 8 سالم بود خیلی دوست داشتم سیگار بکشم و چون بابام سیگار می کشید و منم می دیدم خیلی دلم میخواست برای یه بارم که شده سیگار کشیدن رو امتحان کنم
و میرفتم ته مونده های سیگار رو از روی زمین برمی داشتم و یه ژست خاصی هم میگرفتم و مثلا شروع میکردم به سیگار کشیدن
و همین کاری که میکردم رو انگار توی ناخوداگاه من موند و همیشه یه تصویری از خودم در حال سیگار کشیدن داشتم
یا مثلا من وقتی که بچه بودم خیلی دوست داشتم برم جلو دوستام سیگار بکشم انگار یه حسی برام داشت مثل حس اینکه من خیلی بزرگ شدم
و همین تصویری که از بچگی از خودم داشتم باعث شد من سیگاری بشم
و با همین تصویری که از خودم داشتم باعث شد خودم خودمو سیگاری کنم
و قبولم دارم که فقط خودم اینکارو با خودم کردم
یه تجربه ی دیگه ای که قبلاً داشتم با هر مشتری که میومد موهاشو اصلاح کنه (من آرایشگر هستم) شروع میکردم از مشکلات و اقتصاد و گرونی و… حرف زدن و اینو دیگه کاملاً بهم ثابت شده که وقتایی که در مورد این چیزا حرف میزدم اتفاق های شبیه همون حرفا برام میفتاد
ولی دیگه الان چند ماهیه که سعی میکنم اصلا با مشتری هام حرفهای منفی نزنم حتی وقتی که بعضی از مشتری هام که میخوان حرفهای منفی مثل گرونی و بدبختی بزنن سعی می کنم چیزی نگم یا بحث رو میبرم سمت یه موضوع دیگه
از وقتی که توجهم بیشتر به چیزهای خوب و مثبته خداروشکر همه چیز خیلی خوب و عالیه
و در آخر تشکر میکنم از اُستاد عباس منش و خانم شایسته…
اُمیدوارم برای همه بهترین اتفاق ها بیفته و هر روز بهتر از دیروز باشن
درود خدمت استاد عباسمنش عزیز ومریم جان نازنین
وتمام اعضای خانواده هم فرکانسی ام
دقیقا استاد بار ها وبارها این فایلو گوش کردم قبلاولی این دفعه انگار یه چیزهای جدیدتری میگفتید چقدر ناخواسته وندانسته این کار رو انجام میدیم که بدونیم چقدر برای بقیه ارزشمندیم چقدررررر خودم بارها وبارها فقط وفقط برای حس ارزشمند بودن واینکه ببینم چقدر هنوز برای بقیه ارزشمندم یا دقیقا اون مادر در مواقع مریضی دلسوز وباتوجه زیاد و هول و دستپاچه……
چقدر تو رفتار وکردارمون خطا داریم استاد هر زمان که به این نکات ریریز میرسم یاد اونراه رفتن اون مرجه سیاه روی سنگ سیاه میفتم…..وشرک وایمان نداشتن به منبع.
به نام خداوند بخشنده و مهربان
روز 159: سلااااااااااام به استاد عزیزم ، خانوم شایسته عزیز و دوستان خوبم ، ایشالا که حالتون عااالی باشه ، این الان مسئله منه حالا زیاد درموردش نمیگم چون نمیخوام فرکانسم تو اون فضا نگه دارم در همین حد که من یه هفتس کمرم درد گرفته و یه مدتیه تمرین نرفتم ، بعد هرکی میگفت چرا مینشستم و کامل برایش تعریف میکردم که اره اینجوریه ، این درد رو دارم ، اینجام درد داره ، با اینکه باز خیلی خودمو کنترل کردم زیاد در موردش نگم باید حواسم باشه که در مورد چیز هایی که نمیخوام صحبت نکنم ، میدونم که بدن من بسیار قوی و انعطاف پذیره و خیلی زود خودشو قوی تر میکنه و عالی تر میشم تو فوتبال و این باعث شده که خیلی بیشتر رو خودم کار کنم ،وقتی که میایم و درمورد مشکلاتمون صحبت میکنیم درواقع داریم به خداوند میگیم که از این جنس مشکلات بیشتر میخوایم چون باعث میشه بیشتر بمون توجه بسه و این از کمبود اعتماد به نفس میاد ، من از الان تمام تلاشمو میکنم که آگاهانه بیام در مورد مشکلاتم صحبت نکنم .
به نام خداوند بخشاینده ی موهبتها
سلام به استاد عزیز و مریم جان زیبا
در ارتباط با موضوع بسیار عالی این فایل
من میخوام دو تا تجربه رو اینجا به عنوان رد پا بگذارم
فرودین سال 1401 مادرم متوجه شدن که داخل سینشون یک برجستگی هست و خیلی نگران شدن و درواقع همه ی ما که به عنوان فرزند خیلی نگران شدیم ولی خوب تعطیلات عسد بود و دکتری نبود برای اینکه بخوایم بریم و مادرم مطمئن بشه ، تنها چیزی که تو اون زمان من از مادرم خواستم این بود که به هیچکس راجع به این موضوع چیزی نگه وقتی نمیدونیم چی هست که از زبان خودمون این بیماری رو جذب نکنیم حتی خواستم به برادرم هم نگه چیزی تا بعد از تعطیلات عید
بعد از تعطیلات وقتی رفتیم مادرم مامو گرافی کردن خوب دکترا گفتن بله همون هست و باید حتما جراحی بشن ، در این مدت من خواهر و برادر و مادرم رو دور هم جمع کردم و گفتم تمام فکرمون رو از این موضوع باید خارج کنیم وبگذاریم به صورت طبیعی این دوره بگذره و حتی از مادرم خواستم نه با مادرش و نه با خواهرش تا آخر این درمان حرفی بزنن
و من ازشون خواستم در این مدت فقط روی بیارن به کتابهای انگیزشی …
و مادر من حتی با دوره شیمی درمانی انقدر کم موهاشون ریخت که هیچکس تا پایان پرتو درمانی هیچ چیز متوجه نشد و درمان مادرم با باورهای جدید که براش ایجاد شد انقدر آسون و عالی برطرف شد که هنوز که هنوز خودش میگه جهت دهی فکرم باعث شد که من اصلا اذیت نشم ما واقعا بهش توجه نکردیم و رهاش کردیم حتی به گفته ی استاد من حتی با اینکه شاید گاهی قلبم درد میگرفت از درد استخوان های مادرم اما خیلی ساده باهاشون برخورد میکردم که مادرم سعی کنن خودشون هم خیلی توجه نکنن به این دردها .. یادمه میگفتم مامان به روزی فکر کن که دیگه تموم شده و تو خوووشحالی و راحت و حتی یک روز این درد ها رو هم یادت نمیاد
خداروشکر که با بی توجهی این مریضی دور شد ازشون
یک تجربه ی دیگه از یکی از دوستانم دارم در ارتباط با رابطه اش با همسرش ، این بنده خدا اول اینکه به نظر من ازدواج رو نپذیرفته بودن که چه تعهداتی هست و یا این که خوب قطعا این دوران با دوران مجردی فرق هایی داره ولی از وقتی کوچکترین مشکلی بین خودش و همسرش پسش اومد شروع کرد از ریزترین مشکلات رو به همه گفتن تاااا همه چی ، این بنده خدا تو این شرایط دنبال کار میگشت و همسر من با شرکتشون صحبت کرد که بتونه دوستم جایی مشغول بشه و دوست من روز اولی که وارد شرکت شد تا منشی شرکت مشکلات بین خودش و همسرش رو میدونست هرجا نیشست میگفت و روز به روز زندگیش بدتر و بدتر شد تا جایی که حتی جو شرکت به گفته همسرم اصلا متلاشی شده بود همه فکرای دیگه کرده بودن راجع به بنده خدا و به خاطر رفتار خودش مدام مورد قضاوت دیگران قرار میگرفت تا جایی که محیط شرکت برای خودش نفس گیر شده بود و بعد از 3 ما شرکت یه جورایی خواست که دیگه بره ، انقدر توجه کرده بود به مشکلاتش و راجع بهش صحبت کرده بود که یادمه یهو همسرش به مدت یک ماه رفت و این دوستم تنها زندگی میکرد تا اینکه یه روز تصمیم گرفت راجع به این موضوع با هیچکس حرف نزنه و رها کرد و سپرد به خداوند ، که با بی توجهی به این موضوع الان چند ماهی هست که دوباره با کلی انگیزه خواستن در کنار هم زندگی کنن
واقعا توجه کردن به هر چیزی از همون جنس رو وارد زندگیمون میکنه
ممنونم استاد بابت این فایل و این آگاهی ها
حتی توجه نکردن به مریضی فرزندانمون عالی بود این آگاهی برای من
بنام خداوند مهربان بنام حکمران کهکشانها
سلام استاد عزیزم دوستان خوبم فایل خوب و تاثیر گذاری بود باعث شد با دقت به علل ناکامی هایم در زندگی بیاندیشم من متاسفانه سالهای سال از این الگو ناصواب ونامناسب استفاده کردم حتی پارا فراتر گذاشتم و وقتی هم که در شرایط نسبتا مناسبی هم که بودم برای جلب توجه بقول استاد سعی کردم مدام از کمبودها وکمی وکاستیها بگوییم سعی کردم برای فرار از زیر بار مسئولیت تمام مشکلات را به کردن دیگران وخداوتد و…..بیاندازم واقعا من نادانسته فقر روابط نامطلوب با همسر وهمکار و…را با همین صحبتهاوگله وشکایتها به زندگیم دعوت کردم من با دستان خود آینده ای را رقم زدم که در موردش فکر میکردم وحرف میزدم غافل از اینکه عملا به دومورد توجه نداشتم یک خیلی از صحبتهایا بقول عامیانه درددلها باعث سوءاستفاده اطرافیان سود جو ومغرض قرار میگرفت و عملا پتکی بود که هرزمان جهت بیچاره کردنم توی سرم بکوبندو دوم باتوجه به کانون توجه من به این مسایل اگر کوچک وناچیز بود بزرگتر و بزرگتر بشه وبه یک معضل غیر قابل حل تبدیل شود .استاد عزیزم متاسفانه وقتی یک چیز به عادت وباور تبدیل میشه خیلی سخت ترک کردن واز ریشه در آوردنش گاها با تمام مراقبه ای که انجام میدهم گاهی دچار اشتباه میشوم وهربار بیشتر سعی میکنم این عادت بسیار خطرناک رو ترک کنم واقعا یکی از بدترین یا شاید بهتر بگوییم پاشنه های آشیل من در همین قسمت خلاصه میشود بسیاری از ناکامی هایم بسیاری از شکست هایم بسیاری از رنجهایم بخاطر رعایت نکردن وحتی تا چند وقت پیش ندانستن این قانون جهان بوده و خیلی خرسند وخوشحالم که در جمع صمیمی و دوست داشتنی خانواده سایت عباسمنش هستم سپاسگزار خداوندم که راهنما ومرشد واستاد وبزرگواری مانند استاد عباسمنش را در زندگیم احساس وآگاهیهای هدایتگرش مشعلی بسوی خوشبختی وثروت و..…ودریک کلام زندگی توام با آرامش وحسنه الدنیا والاخره میباشد در پایان دست تک تک دوستان را میفشارم وبرایتان ثروت و آرامش و بهترین زندگی دنیوی و اخروی را آرزومندم
سلامت وشاد وثروتمند باشید
بنام خدا
سلام میکنم به استاد عزیزو بانو شایسته و بقیه دوستان
بخام از تجربه خودم بگم اینکه من همیشه احساس قربانی شدن رو داشتم وبه همین دلیل شرایطی تویه ازدواجم برام پیش اومد که جهان منو تویه اون شرایط قرار داد که همواره قربانی باشم
ومن همیشه این قضیه رو برای دیگران با آب و تاب تعریف میکردم که من قربانی بودم
تااینکه بلاخره از همسرم جدا شدم بعد ازاون دوباره وارد رابطه شدم
اما همچنان نگاه قربانی بودن رو داشتم تا اینکه اینبار یه چک و لگد خیلی بزرگ بهم وارد شد که البته یکی از دلایل دیگه اش این بود که من تویه روابطم خیلی وابسته به طرف مقابلم بودم
خلاصه اینجاها بود که متوجه شدم که همه این اتفاقات خودم رقم زدم و از تعریف کردن بدبختی و قربانی بودنم برای بقیه دست برداشتم و میتونم بگم که چقدر الان تویه روابطم آرامش دارم
و ن تنها بابقیه راجب مشکلاتم صحبت نمیکنم بلکه دیگه به بقیه ام این اجاره رو نمیدم
ومیتونم بگم که چقدر الان تویه زندگیم آرامش دارم
و به راستی خود ما خالق بی چون چرای زندگیمون هستیم
این بود یکی تجربیات من تویه این زمینه
امیدوارم همیشه شاد و درارامش کامل باشید
سلام ب استاد عزیزم و خانم شایسته دوست داشتنی
سلام ب تمام دوستان عزیز سایت
بسار فایل عالی بود و انگار ک بار اولم بود ک داشتم میشنیدم و چقدر قشنگ خداوند هدایتم کرد ب فایل ک دیدن این فایل خودش هدایت بود و بهم گوشزد شد قانون ک حواست باشه نری بیراه چون الان برادرم بیمار هست و تو خونه هست و خدا بهم گفت ینی من اینطور درک کردم ک نباید زیاد بهش محل بذارم و در خدمتش باشم چون ک بیمار هست
و خودم هم کلا یادمه زمانی ک پام شکسته بود نمیدونم چطور بود فک میکنم تازه با استاد آشنا شده بودم و دست و پا شکسته فایل ها را گوش میکردم
ولی درونا اصلا دوست نداشتم کسی برام دلسوزی کنه تو ذهن من ی چیزی ساده و معمولی اما نمیدونم چرا برای خانواده و فامیل دوستان خیلی مثلا ی چیز خطر ناک و مثلا انگار ک چ اتفاقی افتاده. و فکر میکنم ک بقیه میخواستن تو ذهن من خودشون رو مهربون نشون بدن اما ب طرز عجیبی دوست نداشتم و خوشم نمیومد ک کسی بیاد و برام دلسوزی کنه
و قربون صدقه ام بره با اینکه با استاد آشنا نبودم و نمیدونستم
اما شخصیت من خوشش نمیومد کسی قربون صدقه ام بره چون ک مریضم
و قشنگ یادمه زمانی ک پام شکسته بود واقعا حال من بهتر بود از کسایی ک میومدن دیدن انگار ک واقعا من نبودم اصلا خیلی کم توجه میکردم ب پام راجبش حرف نمیزدم مگر اینکه ی فامیل جدید میومد خونمون من هم ب خاطر عزت نفس پایین با افتخار براش توضیح میدادم اما الان میفهمم ک اون موقع هم اصلا درون من نمیخواست حرفی راجب این موضوع بزنه
یکی از دلایل اصلی این بود ک تو ذهن من ی چیز خیلی عادی و اتفاق معمولی بود
چرا چون الگو ها رو دیده بودم و توذهنم منطقی شده بود ک حالا این شکستن پا چیزی نیست و خوب میشه این ک استاد میگه الگوها را پیدا کنید تا باور پذیر بشه این داستانه
آره چند تا از بچه محل ها را دیدم ک پاهاشون شکسته شده بود اما بعد از مدتی ک تکامل رعایت شده بود دیگه مشکلی نبود و من هم چون شنیده بودم و ب چشم دیده بودم این الگو ها رو تو ذهن من اصلا چیز خاصی نبود ک وای الان چیشده فلان و بهمان
و بعضی وقتها هم اصلا یادم میره ک زمانی شکسته بوده و مثلا ی موقع یکی از دوستان میان و احوال میپرسن یهو یادم میوفته اما این اتفاق همیشه در ذهنم هست چون این اتفاق این لطف خداوند باعث شد ک هدایت بشم ب سایت
سپاس گذار استاد و خانم شایسته ک باعث خودشناسی و مرور دوباره قانون اصلی کانون توجه بشم در پناه الله
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به استاد عزیزم خانم شایسته مهربان و همه دوستان همراه
استادجان من دیروز جلسه دوم اعتماد به نفس رو دیدم
راستش به نظرم اومد که من این رفتار رو ندارم
و شروع کردم به نوشتن تمرین جلسه دوم در دفترم
نوشتم :
ب نظرم چون من تقریبا عجولم هیچوقت صبر نمیکنم که بخام موقعیتی پیش بیاد که کسی کاری کنه ، رفتاری نشون بده یا حرفی بزنه ک من به نقش قربانی برسم
و اینکه من چون آدم خیلی صادق و روراستی هستم
هر جا سوءتفاهمی پیش بیاد ، سکوت نمیکنم و همون اول میگم
البته تو روابط عاطفی به نظرم بدم نمیومد که گاهی طرفم اشتباه کنه و من ثابت کنم دیدی زود قضاوت کردی بخاطر جلب محبت بیشتر
(دیشب تو کامنت یکی از بچه های دوره عزت نفس خوندم که میگفت من همیشه کاری میکردم که طرفم اشتباه کنه و بعدش ثابت بشه حق با من بوده و چه رفتار بدی با من کرده و … و بعد چقدر میومد عذرخواهی میکرد ؛ کلی کار میکرد که از دلم در بیاره ولی نمیشد چون من با دست خودم یه رابطه عالی و بینظیر رو خراب میکردم و کلا پوچ می شد
من باعث از بین بردن رابطه های خوب می شدم و ظاهر قضیه این بود که اون مقصره و من مورد ظلم واقع شدم )
بعدش فکر کردم تو غیبت کردنم این هست
یعنی وقتی حرف کسی رو میزنم میخوام ثابت کنم
ک اون در حق من بد کرده
و ثابت کنم من مقصر نبودم
و همون احساس قربانی بودن رو نشون بدم
( الان یک نکته ای به ذهنم رسید اینکه من همیشه فکر میکردم نظر دیگران برام مهم نیست وقتی این مبحث رو می شنیدم میگفتم نه من هیچ اهمیتی برام نداره نظر دیگران
ولی الان فهمیدم این خودش مهم بودن نظر بقیه رو نشون میده ، این دفاع کردن از خودت
و این دیگران هییییچ فرقی نمیکنه چه کسی باشه )
دیشب بعد از دیدن جلسه دوم عزت نفس ، از خدا هدایت خواستم برای درک بهتر این موضوع که بتونم پیدا کنم در وجودم این رفتار رو
امروز اصلا تو این فکر نبودم
و همینجوری زدم رو نشانه روزم
و وقتی عنوان این فایل رو دیدم بی درنگ گفتم این فایل که کلا یک موضوع دیگه ست
و
اللهاکبر اااااااز هدایت خداوند
انقدر دقیق از بین هزاران فایل
فایلی که دقیق در مورد جلسه دوم عزت نفس( احساس قربانی شدن) هست
وقتی این فایل رو گوش دادم فهمیدم تمارض کردن هم خودش یجور احساس قربانی بودن و جلب توجه دیگرانه
یعنی تو به هر دلیلی بخای خودت رو تو نقطه ضعف قرار بدی جلوی بقیه
اینکه میگم هر دلیلی چون خیلی دلیل های زیادی میتونه داشته باشه
وقتی به خودم فکر کردم دیدم من یه مدت دستم شدید درد میکرد ، رفتم دکتر و فهمیدم مشکلی ندارم خداروشکر
و خیلی خوشحال شدم و خیالم راحت شد (الان تو ذهنم اومد اصلا باورم نمیشد)
در حین کامنت نوشتن مچ خودمو گرفتم
ولی چون اطلاعی از قانون نداشتم
هر جا حرفی پیش میومد منم تعریف میکردم
(و یک دلیلش این بود که اون مقطع وقتی جایی میرفتم کسی ازم توقع کار نداشته باشه )
و این موضوع باعث شد که الان من اگر خودمم عنوان نکنم ؛ بقیه میگن
و البته نمیخام به نتیجه ش اشاره کنم و از مشکلات بعدی صحبت کنم و همینجا سخن رو کوتاه میکنم
دلیل تمام اتفاقات ؛ رفتارها و افکار و باورهای خود ماست
خدایاشکرت برای هدایت هرلحظه ت
استادجان از شما بینهایت سپاسگزارم برای یاد دادن راه و روش درست زندگی
خیلی دوستتون دارم
و از خداوند میخام کمکم کنه عمل کنم به هر آنچه که یاد میگیرم
فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
به نام الله یکتا
سلام خدمت خانواده عزیزم
خدایا شکرت که بهم فرصت نوشتن کامنت دادی ،
استاد جان اول از خودم شروع میکنم،خوب که فکر میکنم و ریشه مشکلم و بررسی میکنم میفهمم از کودکیم، پدر و مادرم بیشتر از اینکه آرامش و سلامت روان فرزندشون براشون مهم باشه آبرو و حرف مردم براشون مهم بوده وهست و چون فرزند اول خانواده هستم سختگیری برای من بیشتر از بقیه خواهر و برادرام بوده و البته نگرانی ها و دوست داشتنها هم برای من بیشتر بوده ،جوری که از بچگیم مدام سخت مریض میشدم و ذهن من یه جورایی شرطی شده که هر وقت توجه بقیه کم بشه باید یه بلایی سرم بیاد و یه گره ای تو کارم بیافته ، یادمه که پدرم اصرار داشت من چادر سرم کنم اما من دوست نداشتم ،روزی اتفاقی زمین خوردم و دستم شکست ،به جای ناراحتی خوشحال بودم از اینکه یکهفته میتونم چادر سر نکنم ،اما خیال باطل بود ،هر چقدر مشکلاتم برای بقیه عادی میشد و توجهشون کمتر میشد من هم مشکلات بزرگتری و دعوت میکردم که توجه شدیدتری بگیرم و بقیه از غصه من هلاک بشن،مشکلاتم اونقدر زیاد شده بود که حتی دلسوزی دیگران هم برام لذتی نداشت و فقط و فقط آرامش میخواستم ،تا اینکه چند سال پیش یکباربرای همیشه برادرم آب پاکی و ریخت رو دستم ،بهم گفت اینقدر از بدی شوهرت حرف نزن ،از مشکلاتت پیش من نگو من نمیتونم برات کاری کنم ،من بدجوری جا خوردم و یهو به خودم اومدم ،از همون زمان دیگه سعی کردم پیش برادرم حرفی نزنم و کم کم این عادت و ترک کردم و به طرز جادویی و باورنکردنی همسرم بهترین مرد تو تمام فامیل شد ،زندگیم داره رو به عالی پیش میره ،خدارو هزار مرتبه شکر خیلی کم پیش میاد که از ناراحتیم و دردهام حرفی بزنم ،شایدم دلیلش اینه که وقتی از این حرفا میزنم همسرم بدجوری میزنه تو ذوقم و بیمحلی میکنه ،انگار با ابراز دردهای جسمیم میخوام براش ناز کنم اما نازم پیشش خریدار نداره و من به اجبار یا گاهی با اختیار حرف نمیزنم ،(یه خواهر دارم که علناً وقتی کسی دست و پاش بشکنه ،صورتش ضربه بخوره کبود بشه یا از سرما خوردگی صداش بگیره میگه خوش به حالت اینقدر دلم میخواد یه جاییم بشکنه ببندم ،یا چشمم ورم کنه ،) این فایل و قبلا دو سه بار گوش کرده بودم و تاثیر زیادی روی من داشت اما به قول استاد باورها یکشبه از بین نمیرن و ما فراموش میکنیم ذهنمون و کنترل کنیم ،اما امروز از خدا جونم هدایت خواستم ،این فایل برام باز شد ،دقیقا وسط یه سری افکار مخرب که تصمیم داشتم ازشون حرفی نزنم ،با جون و دل گوش کردم و تصمیم جدی گرفتم که دیگه دیگه دیگه از مسائل بد حتی کوچیک پیش کسی حرفی نزنم ،من و دخترام رابطه خیلی صمیمی با هم داریم ،جوری که روزی صد بار به هم میگیم ( دوستت دارم ،نفسم ،عشق من ،قلب من ،قربونت برم ) اما امروز به دخترام هم گفتم دیگه به هم نگیم ( قربونت برم )،حتی این کلمه به ظاهر صمیمانه یه جورایی دعوت یه ناخواسته هست که من باید قربانی شما بشم ،استاد جان خیلی ازتون ممنونم که به عنوان دستی قدرتمند از دستان خداوند همیشه تو لحظه های سخت زندگی به دادم میرسید ،
استاد جان ،مریم جان ،خانواده عزیزم براتون از خداوند یکتا سلامتی، شادی ،حال خوب ،هدایت به موقع آرزو میکنم
سلام ،من دو سال قبل ریزش شدید سکه ای مو پیدا کردم جوری که مقدار خیلی زیادی از موهای صورتم ،و چند تیکه از موهای سرم ریخته بود،من هر روز صبح صورتم رو با تیغ میتراشیدم و سرم رو با یک ماده سیاه رنگ پر میکردم ،
من در مورد این موضوع با هیچ کس صحبت نکردم،و هیچ کسی موهای منو نمیدید به جز آرایشگر که همیشه میرفتم پیشش،اون میپرسید چطور شده ،میگفتم داره به لطف خدا بهتر میشه ،همه میگفتن برو پیش دکتر ،میگفتم خوب میشه ،و یک تیکه کلام دارم میگم گذشت زمان همه چیز رو درست میکنه،و درست شد موهای من در اومد و من اصلا یادم نیست که خوب شده