اتفاقات مشابه، اما نتایج متفاوت - صفحه 9 (به ترتیب امتیاز)

634 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    مجید محمودی گفته:
    مدت عضویت: 3419 روز

    سال نود و نه بود فکر میکنم که ما توی یکی از محله های پایین تبریز زندگی میکردیم. من به خانومم میگفتم طبق قانون تکامل ما اول میریم یه محله خیلی خوب و بعد مهاجرتم میکنیم. البته ما اصلا برنامه مهاجرت نداشتیم. اتفاق ناخوشایندی که افتاد این بود که صابخونمون در بدترین شرایط مالی مون که کسب و کارمون تعطیل شده بود اومد گفت خونه رو تا اخر ماه خالی کنید که پسرم قراره بعد از عید فطر عروسی کنه و بیاد اینجا. ما هم دلمون خوش بود که چندساله اینجا با قیمت پایین نشستیم و اگه نیاز به جابجایی بشه کلی هزینه و پول پیش و دردسر پیش میاد. اما بمحض این اتفاق به خانومم گفتم درسته بنظرِ ما بدترین اتفاق در بدترین زمان داره میوفته اما طبق قانون این پاسخی به درخواست خودمونه که میخواستیم توو بهترین محله شهر زندگی کنیم. با همین نگرش ما اصلا نرفتیم محله هایی که به بودجمون میخورد رو ببینیم. مستقیم رفتیم همونجایی که فکر میکردیم خدا برامون برنامه ریخته. یه خونه پیدا کردیم که چون صابخونه امریکا بود پول پیش نخواست و ما به هم لبخند زدیم و دیدیم این بهترین بدترین اتفاقی بود که میتونست بیوفته. شیش ماه بعد هم همونطور که پیش بینی کرده بودم از اون محله مهاجرت کردیم آنتالیا و هفته پیش هم یه پذیرش تحصیلی از انگلستان گرفتم که ماجراجویی هامون ادامه داره …

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 14 رای:
    • -
      سپیده گفته:
      مدت عضویت: 1100 روز

      سلام دوست عزیز

      تحسین میکنم این کنترل ذهنتون و این حد از ایمان و توکلتون به خداوند رو.

      چه قدر زیبا نوشتین : این بهترین بدترین اتفاق بود که میتونست بیفته، گاهی وقتا ما نمیدونیم چه شرایط رویایی پشت اون اتفاق به ظهار نازیباست و میچسبیم به همون جا و همون چیز، احسنت به توکل شما.

      و این پاداش جهان است به متوکلین.

      هرکجا هستین شاد و خوشبخت باشین و در پناه الله یکتا

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  2. -
    حسین شجاعی گفته:
    مدت عضویت: 2520 روز

    درود بر شما استاد عزیز و خانم شایسته گرانقدر و همه دوستان عزیزمون در سایت

    در ابتدا چیزی که خیلی من را خوشحال می‌کنه سکوت و آرامش پارادایس هست که چقدر زیباست

    به همراه این تصویر با کیفیت و فضایی رویایی در دل طبیعت

    بهمراه دریاچه شفاف و آرامش بخش پارادایس

    و تحسین میکنم ساختن اندامی زیبا را که شما از پسش بر اومدید استاد عزیز و بهتون تبریک میگم

    در مورد مطالب این سایت اول بگم که خیلی خیلی جالب بود دیدن استارت این راکت که برای اولین بار بود که من با این وضوح و شفافیت تو بطن این کار رفتم و مشاهده کردم

    قبلاً فقط در حد شنیدن در اخبار بوده و هیچ اطلاعی هم از کارکرد و فرم این نوع اختراعات نداشتم

    ولی الان با شنیدن شماره معکوس و دیدن جزییات کنار تصویر ائم از سرعت راکت و همچنین ارتفاعی که گرفته و با دیدن ایلان ماسک در اون فضا و هیجانی که وجود داشت و همچنین ماموریتی که این راکت بر دوش داشت

    واقعا دیدن این صحنه ها برام رویایی بود که میتونم در بطن یکی از رویدادهایی باشم و ازش اطلاع داشته باشم که یکی از مهمترین اختراعات و اتفاقات زندگی بشریست

    جالب بود و بسیار حس زیبایی را تجربه کردم با دیدن این اتفاقات و اینکه من هم به علم روز آگاه شدم که اصلا هدف ساختن این نمونه راکت ها چی هست و فرم کارکردشون چطوره

    سپاسگزارم استاد عزیزم بابت به اشتراک گذاشتن این اتفاق جذاب و آگاهی بخش

    در مورد اینکه فرمودید نگاه ما به اتفاقات مشابه می‌تونه متفاوت باشه و در نهایت نتیجه های متفاوتی را تجربه کنیم باید خدمتتون عرض کنم که من شب عید سال 83 تصادف کردم و به ظاهر اتفاق وحشتناکی برام افتاد

    من با موتور بودم و با یک ماشین تصادف کردم و ساق پای چپم کاملا شکست و یه جورایی در شرف قطع شدن بود که خداوند لطف داشتند و فقط در همون شکستگی باقی موند و به اعصاب پام آسیب جدی وارد نشد

    در مورد جزئیاتش صحبت نمیکنم

    فقط همینقدر که صبحش ساعت 10 صبح سال تحویل سال 83 بود

    با دوستم دوتایی با موتور تو مرکز شهر اصفهان با اون ترافیک و شلوغی تصادف کردیم

    البته اینم بگم که چراغ قرمز را با تک چرخ زدن یعنی روی یک چرخ رد کردیم و منجر شد به این اتفاق به ظاهر وحشتناک برای من

    اول اینکه سپاسگزار خداوندم که به طور معجزه آسایی به سرم ضربه ای وارد نشد و به اصطلاح خدا رحم کرد که به دوستم هم آسیبی نرسید

    خودم هم همه بدنم سالم بود فقط پای چپم از ساق کاملا شکست و جدا شد

    من به بیمارستان منتقل شدم و ما بقی قضایا که دیگه رفتیم برای اتاق عمل و طول درمان

    زمانیکه من بعد از اتاق عمل در حال نیمه بیهوش بودم در بخش ریکاوری و بعد هم به اتاقی در بخش منتقل شدم یه اتفاقی تو عالم بیهوشی برام افتاد که دوست دارم تعریفش کنم و بعد از سالها مرور کردنش برای خودم دوباره درس زیادی داره

    من دقیقا سه چهار سالی بود که با دوستانم تو اون سن که حدودا نوجوانی بود از 15 سالگی تا 19 سالگی که تصادف کردم میتونم بگم واقعا کار مفیدی انجام نمی‌دادم

    همش بلاتکلیفی و الافی و وقت تلف کردن و به قول معروف ولگردی بود

    با موتور یا با تاکسی یا پیاده همش از اینور به اونور و بی هدف و سردرگوم

    همیشه هم از این وضعیت ناراضی بودم چون میدونستم نتیجه جالبی برام نداره و همیشه احساسم این بود که من بر خلاف رسالت و آرزوهام دارم حرکت میکنم

    این بیوگرافی را از خودم قبل از تصادف گفتم که برسیم به حال و احوال من در زمانیکه تصادف کردم

    البته این هم بگم خداروشکر من همیشه از لحاظ مواد و الکل و خیلی موارد دیگه پاک بودم و یک جوون سر و سنگین بودم ولی متاسفانه در مسیر نادرست با آدمهای نادرست

    قبل از اینکه این اتفاق برام بیفته چند روزی بیقرار بودم و آشفته و خیلی شاکی از خودم که چرا اینقدر الاف و بلاتکلیف شدم و چرا یه مسیر درستی را طی نمیکنم در زندگیم تا اینکه من تصادف کردم

    استاد عزیز خدا می‌دونه که من از لحظه ای که به خودم اومدم و متوجه شدم چه اتفاقی افتاده حال آرام و زیبایی داشتم

    انگار که خداوند وسط اون همه شلوغی و هیاهو و رفت و آمدها و اتفاقات بیهوده ترمزم را کشیده و بهم اجازه داده تا بتونم آروم باشم

    در ذهنم همش آرامش بود و سکوت و اینکه یه مدت فقط میتونم تنها باشم و از همه مواردی که دوستشون نداشتم فاصله بگیرم و از آدمهای اطرافم هم فاصله بگیرم که همین فاصله گرفتنها همش برای من خیر بود و سکوت و آرامش

    زمانیکه در حال بهوش اومدن بودم صحنه ای را در اون عالم دیدم که دراز کشیده ام تو یک تونل نورانی

    یک تونل مثل پارک آبی یا پارک بادی که از بالا دراز کشیده آدم سر میخوره تا برسه پایین

    همین حس را داشتم و با سرعت بالایی حرکت میکردم و همه اتفاقاتی که واقعا بر خلاف میلم برام می‌افتاد تو اون دو سه سال آخر را یه جورایی دیدم با سرعت بالا و همش حس بدی داشتم که آره این مسیر خوبی نیست که من دارم و همینطور به شکل یک حاله ای نیمه واضح وقایع زندگیمو که نباید بسمتشون میرفتم را دیدم تا یک جایی یه لحظه یادم هست که گفتم خدایا غلط کردم و متوجه شدم چکار کنم که بهوش اومدم

    حالا من این واقعه را در عالم بیهوشی حس کردم

    و بعد از بهوش اومدنم واقعا آرامش داشتم و یه حس خوشحالی که خداروشکر که من از این اتفاق به ظاهر بد این نتیجه خوب را گرفتم و با این اتفاق هم مدتی از دوستانم و هم از اون فضا فاصله میگیرم و بعد هم میتونم به مسیر درستی که خودم را لایقش می‌دونم هدایت بشم و حرکت کنم

    استاد عزیز همه اطرافیانم بالا سر من بودند و همه گریه و ناله و حسرت که با خودت چکار کردی

    خودتو بدبخت کردی

    یکی می‌گفت عیدت خراب شد

    یکی می‌گفت پاتو پیچ و پلاک کردن ، این پا دیگه پا نمیشه برات

    یکی می‌گفت از زندگیت عقب افتادگی

    یکی می‌گفت حیف تو بود

    خلاصه که این اتفاق برای همه دردناک بود و برای من لذت بخش

    فقط می‌خندیدم و میگفتم من یه چیزایی دیدم و فهمیدم و درسی گرفتم که اگر اون یکی پامم می‌شکست باز هم خوشحال بودم

    و برای برادر بزرگترم تعریف کردم که من مسیرم جالب نبود با این اتفاق من دیگه می‌دونم باید در چه مسیری حرکت کنم و این اتفاق برام عزیز و جالبه و نگران من نباشید

    برادرم هم خیلی خوشحال شد و کلی در موردش با هم صحبت کردیم

    و این شد که خداوند ترمز من را کشید و مسیر زندگی من کاملا عوض شد با اتفاقی به ظاهر دردناک ولی با دیدگاه متفاوت من

    و با ایمانی که به خداوند داشتم و اینکه خوشحال بودم که اگر خودم توانش را نداشتم یکجا استپ کنم و تغییر مسیر بدم ولی خدا و راهنمایی هست که این کار را برام انجامش میده طبق قوانینی که وضع کرده بر این عالم هستی

    با اینکه حدودا دو سال درمان من طول کشید

    یعنی 6 ماه هم در بیمارستان و هم در خونه بستری بودم و یکسال و نیم هم با عصا راه میرفتم

    که واقعا زمان زیادی بود ولی حال من همیشه خوب بود و همیشه از اون اتفاق به خوبی یاد میکنم

    در حالیکه می‌تونستم غر بزنم و شاکی باشم از خودم و خدا و اطرافیانم و از روزگار

    ولی من حالم خوب بود با دیدگاه زیبایی که به این اتفاق داشتم و ازش درس بزرگی گرفتم

    و سپاسگزار خداوندی هستم که همیشه حواسش به من هست

    استاد عزیزم از شما متشکرم بابت این فایل فوق العاده

    امید وارم حال دل همه دوستان خوش باشد و شاداب و پر از آرامش

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای:
  3. -
    اکرم هاشمی گفته:
    مدت عضویت: 1444 روز

    بنام خداوند مهربان

    سلام به استاد عزیز و خانم شایسته نازنین و دوستان موحد و ثروتمندم

    استاد تشکر بابت فایل عالی و تذکر به جاتون

    و تشکر از کامنتای فوق العاده ی دوستانم که فوق العاده نوید بخش بودن

    الهی شکرت

    حقیقتش من فکر کردم خیلی تجربه ی خاصی در این مورد ندارم

    چقدر انسان فراموشکاره واقعا

    چون دقیقا یه تجربه خیلی جالب از حدود دوماه پیش دارم که البته در دوره بلو پرینت هم نوشتم

    ماجرا اینطور بود که ما یه آپارتمان داشتیم توی یه مجتمع قدیمی که بقول معروف گاو پیشونی سفید منطقه بود

    و با اینکه بلحاظ فرکانس خودم برای ما خیلی خوب و پر برکت بود و حتی من خودم چند سالی بیزنس شخصی خودمو اونجا داشتم ولی خب میل به پیشرفت و رفتن به موقعیت لوکیشنی عالی و تغییر و رشد و حتی اهرم رنجی که داشتیم بلحاظ ویژگی های ظاهری خونه ، خب همه اینا دست بدست هم داد و ما عزممون رو جزم کردیم برای فروش

    خب همینطور که گفتم اون خونه همینجوری هم بسختی فروش میرفت

    دقیقا توی ماه های آخری که ما عزم 100٪ برای فروش کردیم یه اتفاق عجیبی افتاد.

    مغازه پایین واحد ما که مدت ها خالی بود با یه شغل جدید بازگشایی شد

    فلافلی!!!!

    و نامردی هم نکرد دودکشو گذاشت زیر پنجره پذیرایی ما

    خدا میدونه چه حالی شدیم ما و دیدیم که گل بود و به سبزه نیز آراسته شد.

    من با حال خراب به همسرم گفتم برو بهش بگو این دودکشو جاشو تغییر بده چون بعضی وقتا بوی ادویه میومد داخل

    همسرم چند باری گفت و البته منم خیلی خونه نبودم روزهای اول و صاحب فلافلی هم علیرغم قول هایی که میداد هیچ اقدامی نکرد.

    و یه روز که خودم خونه بودم این بو دوباره داخل شد و من که از خشم در حال انفجار بودم سریع بلند شدم رفتم پایین

    اولش که شروع کرد به عذر خواهی و حق با شماست بعد که درخواست تغییر محل دودکشو دادم و اصرار و انتقاد منو دید از در جدیدی وارد شد که شما اصلا قصد خاصی داری چرا از اینهمه آدم یه نفر دیگه شکایت نکرده!؟!؟ و اصلا من میرم میشینم خونه تو باید ضرر منو بدی و دست آخر هم قول هایی داد ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد

    من دقیقا میتونستم به صنف شکایت کنم و پای بهداشت محیط رو وسط بکشم ولی خب ته دلم میگفت این یه جوان هست که با هزار آرزو مغازه زده و اینکه چیزایی که از استاد یاد گرفته بودیم که جنگیدن فقط مسائل رو پایدار تر و پیچیده تر میکنه و خدا این باور رو تو دلم انداخت

    من سعی کردم تاکید میکنم سعی کردم این باور رو به خودم بدم که این بویی که میاد نوید فروش این خونه هست و هر بار که این بو میاد یعنی داره این مژده بهم داده میشه که ما بزودی این خونه رو میفروشیم.

    اعتراف میکنم این باور 100٪ نبود

    یجورایی بهش وانمود میکردم

    و زیادم بهش امید نداشتم

    تو ذهن خودمم ساده باورانه بود

    ولی به لطف الله اون باور کار کرد

    و خونه فروش رفت!!!

    در زمان مناسب! الله اکبر

    تازه الان که یکی از کامنتا رو خوندم فهمیدم زمان مناسبی بود!!(البته طبق فرکانس ها و تکامل خودم)

    یکی از دوستان نوشته بودن ماشینشون علیرغم فکری که داشتن که دو روزه روی دیوار فروش میره چند هفته طول کشید و دقیقا ظرف یک روز ماشین تازه ای روی دیوار خریدن

    بنابراین خداوند براشون برنامه ریزی کرده بود کمی قبل از بفروش گذاشتن ماشینی که باید میخریدن ماشین خودشون بفروش بره!!

    عاشق این برنامه ریزی بینظیرم که مو لای درزش نمیره و ما چقدر عجلویم

    خب خونه ای رو که خریدیم در زمان بازدیدمراحل آخر بازسازی و رنگش بود پس ما هم باید صبر میکردیم که کارهای خونه تکمیل بشه و بعد پیداش کنیم و سراغش بریم

    البته بازم میگم طبق فرکانس و تکامل خودم چون هدف من خرید خونه توی منطقه بالاتر شهر بود ولی الان که خداوند این خانه رو به من بخشیده مطمئنم که بسیار بسیار برای من با برکت خواهد بود و سکوی پرتاب من خواهد بود و این خونه مدتها منتظر من بوده

    جالبه براتون اینم بگم من از حدود دو_سه سال پیش هر سال میگفتم من امسال هفت سینمو توی خونه جدید میچینم و بعد که این خونه رو گرفتیم متوجه شدیم دقیقا 2 سال این خونه خالی بوده و چشم انتظار ما.

    خداوند اجابت کرده بود ولی نقص دریافت قطعا از طرف ما بود

    میخوام از درگاه خودش که به یاری خودش تسلیم این برنامه ریزی بی بدیل باشم و لذت ببرم و قطعا با یقین و شادی بگم الخیر فی ما وقع وقتی که اون شَه برنامه ریز این مهمانی باشکوه باشه.

    و اینم بگم دقیقا در روزهای پایاانی سال اسباب کشی کردیم که همه میگفتن نمیشه و شد به لطف الله

    و استاد اینم بگم بهم افتخار کنین : توی تحویل خونه یه شرایطی پیش اومد که خریدار خونه خودمون پولش دیر جور شد بنده خدا و بطبع ما هم پول تحویل کلید اپارتمانی که خریدیم منوط به همون بود و همه گفتن بیا قرض کنیم

    همهههه

    همسر

    پدر همسر

    مادر همسر

    ولی من شنیدده بودم که گفته بودین قرض گرفتن باید باید باید خط قرمز شما باشه

    بگین میمیرم ولی قرض نمیگیرم

    و استاد با وجود اینکه دو نفر اون مبلغو میدونستم داشتن از اقوام نزدیک و فقط نیاز به لب تر کردن بود که اون پولو بگیرم ، ولی استاد من این کارو نکردم با اینکه کار به نحوی سخت شد ولی گفتم میمیرم ولی قرض نمیگیرم.

    وشد

    و عزتم حفظ شد و اگر چه بسختی ولی سربلند وارد خونه جدید شدم

    در پایان میخوام بازم از مشارکت دوستان در کامنت ها تشکر کنم:

    شاید خودتون ندونین ولی بسیار الهام بخش و دلگرم کننده و باور افزا هستین

    خوشحالم در جمع فوق العاده شما هستم

    از خدا برای تک تکتون و استاد و خودم سعادت دنیا و آخرت رو طلب میکنم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
    • -
      الهه السادات میرمحمدی گفته:
      مدت عضویت: 2317 روز

      به نام خدای مهربون :)

      سلام دوست عزیزم،

      ممنون از کامنت زیبات و اتفاق جالبی که براتون افتاده بود رو تعریف کردین

      اون قسمت کامنت تون که نوشته بودین تصمیم گرفتین که هر وقت بوی فلافلی رو متوجه میشدین به خودتون میگفتین نوید خونه ی جدیدتونه واقعا جالب بود برای خودم چه روش جالبی

      • و اینکه دیدم کامنت فروش ماشین مون رو خوندین خیلی خوشحال شدم که کامنتم میتونه مفید باشه.و واقعا همیشه الخیر فی ما وقع هستش برای ما اگر بتونیم حس مون خوب کنیم

      و اونجای کامنتتون که گفتین اون خونه دوسال بوده که خالی بوده برا من خیلی نکته ی قشنگی داشت که خدا هرچی که ما بخوایم رو همون لحظه اجابت میکنه وفقد می مونه اینکه ما چقد اماده ی دریافتش باشیم.

      و درپناه خدا موفق باشید :)

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  4. -
    امیرحسین خواجوی گفته:
    مدت عضویت: 1718 روز

    استاد عزیزم سلام

    اول بگم که خیلی خوشحالم که ازتون فایل جدید به زبان فارسی میبینم چون فکر میکردم از این به بعد فایل هاتون به زبان انگلیسی هست و من متوجه نمیشم

    راجب تمرین این جلسه میخوام بگم که زمانی که این بیماری شایع تو ایران اومد من یک غرفه ای در یک مانتو فروشی داشتم و شلوار جین میفروختم و همه چشم امیدم به شب عید بود دقیقا بهمن و اسفند بود که همه جا پخش شد و که این بیماری وارد ایران شده

    پاساژ ما خیلی خلوت شد و همه کاسب ها مینالیدن که شب عیدمون خراب شد

    دقیقا بعداز تعطیلات عید نوروز صاحب مغازه بهم زنگ زد که بیا جنس هاتو جمع کن چون میخوایم مغازه رو تحویل بدیم

    من اصلا احساسم بد نشد و رفتم همه جنس هامو جمع کردم و اوردم خونه

    من قبلا کارم مربوط به ساختمان و اینجور کارها بود بردار بزرگترم بهم گفت که حالا که همه جا تعطیله بیا و برگرد سرکارت و همین کار قبلیت رو ادامه بده با اینکه من از کار قبلیم به شدت متنفر بودم

    گفتم بهش که نه من اینترنتی همه شلوار هامو میفروشم

    خلاصه من از شلوار جین ها با موبایل خواهرم که ایفون بود عکس میگرفتم و با شیریت به موبایل خودم که سامسونگ بود ارسال میکردم و در پیج اینستاگرامم میگذاشتم(دقیقا این جمله رو به خودم میگفتم که: هر اتفاقی بیفته به نفع منه)

    خلاصه من عکس شلوار جین هامو توی پیج اینستاگرامم میزاشتم و درامد من شروع به رشد کرد. درامدم به نقطه ای رسید که 5 برابر زمانی بود که غرفه داشتم

    یعنی 15 میلیون اون موقع درامد از اینترنت داشتم که درامد بردارم از کارش 5-6 میلیون بود

    این اتفاق به ظاهر بد استاد برای یکی دیگه از کسانی که تو کار پوشاک هست هم افتاد

    دقیقا یه روز رفتم به کسی که در خوزه پوشاک بسیار موفق هست و یه پسر جوان خوش قلب که سن کمی هم داره (بین 30 تا 35) بهش گفتم شما چطوری اینقدر رشد کردید؟

    گفت ببین این بیماری سرعت رشد منو 10 سال جلوتر اورد

    یعنی اینقدر رشدی که من کردم اگر این بیماری نبود 10 سال بعد من به این همه رشد میرسیدم

    و خلاصه کلی الگوی خوبی شد تو ذهنم و تو زندگیم

    با اینکه یک پسر جوان هست چقدر به خدا ایمان داره چقدر قدرتی که خدا بهمون داده رو باور کرده و خیلی تونسته رشد کنه

    خلاصه که منم از اون بیماری به بعد هر اتفاقی واسم بیفته میگم به نفعم هست

    راستی یه موضوع دیگه رو هم بگم استاد

    استاد وقتی که من تو همون زمان بیماری درامد خیلی رشد کرد بورس خیلی ترند شد و من درامدم رو بردم توی بورس و نصف سرمایه ام رو از دست دادم

    بعد به این موضوع اینطوری نگاه کردم که خداروشکر یک درس بسیار ارزشمند گرفتم که من هرچی از کارم درامد و سرمایه کسب میکنم فقط توی خودش خرج کنم و سرمایه گذاری کنم تو خودش

    و این درس شد و تجربه شد که من فقط باید روی خودم و کسب و کارم پول خرج کنم نه هیچ جای دیگه ای

    اینا اتفاقاتی بود که من نگاهم رو به اتفاقات تغییر دادم واحساسم رو خوب کردم تا بتونم از زندگی لذت ببرم و البته که نتایج هم در زمان هی بهتر و بزرگ تر میشود

    خداروشکر برای وجود شما

    خدار.شکر که تو این مسیر هستم

    خداروشکر که هدایت شدم به این اگاهی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 14 رای:
  5. -
    بهار بختیاری گفته:
    مدت عضویت: 1695 روز

    سلام استاد جانم

    این فایل را دیدم و پاشنه ی کفش را کشیدم و اومدم سفر، جایی هستم مثل اون قسمت از سفر به آمریکا که کنار یه رودخانه کمپ کردید، فارغ از همه چیز با آف وان فیفتی درجه یک.

    راه میرم و یاد شما میکنم.

    استاد تحسین میکنم آزادی مالی و زمانی و مکانی شما را که یعنی انگار این آزادی ها در همه جهت منو به خودم آورد که میشه تا این حد هم خواست.

    استاد تحسین میکنم تعهدتون را در کارکردن روی خودتون.

    استاد تحسین میکنم این حد والای از توحید شما را

    استاد تحسین میکنم رابطه ی عاشقانه تون را و درکتون از فردیت و رابطه توامان با هم را.

    استاد زیبا و خوش هیکل تحسین میکنم اندام زیبا و ورزیده تون را

    استاد تحسین میکنم کشوری که درش زندگی میکنید را

    استاد بهشتی که دارید را تحسین میکنم.

    استاد به لطف دوره های شما اوضاع مالی ام خیلی تغییر کرده و در حد خودم سعی میکنم آزادی مالی را تجربه کنم. میدونستم سفر الآنم را دریک هتل خوب باشم ولی دوست داشتم از ترس هام بگذرم، طبیعت را تجربه کنم و بودن با انسان های جدید را.

    به لطف فراوان محل برای کمپ الان نزدیک یک آبشار و در کنار یک رودخانه و فراااااااااوان درخت و فراااااااااوان برگ و فراااااااااوان گل‌های خودرو هستم.

    استاد خدا دست منو گرفت و سوار قالی حضرت سلیمان کرد و تو تکه ای از بهشت فرود آورد. نمیدانم اینجا بهشت هست یا من چشمانم همه چیز را بهشتی میبیند.

    استاد این فایل منو به خودم آورد و احساس لیاقت منو که مثل یک بچه ی بازیگوش و خجالتی همیشه سعی داره خودش را پشت پرده و مبل قایم کنه، کشید بیرون.

    به یاد آوردم کجاها تونستم این طرز تفکر توحیدی را داشته باشم. بگذارید بشمارم.

    1. قبول شدنم تو شهرستان برای لیسانس: گفتم آخ جون فرصت دارم تنها باشم و از مرزهایم فراتر برم.

    2.جدا شدن مسیرم از همسر سابقم: گفتم میتونم استقلالم را تجربه کنم و اصلا میشم الگو برای زن ها

    3.شروع پاندمی: گفتم پاندمی برای من میشه خیر و برکت و شد واقعا شد یعنی بیزنس الآنم را مدیون پاندمی هستم، چون تمام شرکت ها و کارخانه بسته شد و من برای کار شروع کردم کوچه کوچه و مغازه مغازه بگردم و بعد هدایت شدم به کار تو یه خونه به عنوان خدمتکار و پرستار که باید با بچه های صاحبخانه و صاحب کارم انگلیسی حرف بزنم، انگلیسی بازی کنم و بوووووم. من الان معلم زبان مهدکودک هستم و به بالای ده تا مهد کودک در استانبول معلم زبان میفرستم.

    4.اخراج از کارم: بعد از خدمتکاری وارد یه شرکت شدم به عنوان مدیر صادرات و چون نتیجه ای نگرفتم اخراج شدم وقتی شنیدم گفتم تو خودت جرات نداشتی خدا برات این قدم را برداشت و این برای تو فقط خیر و برکت هست و بعد از اون اخراج گفتم باید از توانایی هات پول بسازی و الان نزدیک به دو سال هست که خدا کارفرماست و من مجری. الهی شکر.

    5. خروج بی برنامه ی معلمانم: گفتم این داره به تو باور لیاقت دفن شده ات را نشان میده، بکش بیرون و روش قشنگ کار کن.

    6. کنسل شدن خونه ی دوستم جهت اقامت من: گفتم قراره به جای بهتری هدایت بشی و خانه ی الآنم که صد در صد هدایت خدا بود آغاز فعالیت رسمی من شد.

    استاد این دید الخیر فی ما وقع را سعی میکنم خیلی داشته باشم.

    حتی اگر تو رانندگی یک آن مسیر را اشتباه برم هم میگم: باید از این ور می آمدم اینجا زیبایی های داره که منو در مسیر خواسته ام هدایت می‌کنه.

    مسیله که میاد میگم درسش را بگیر و بکن توشه ی راهت. اگر آزادی مالی میخای اگر آزادی مکانی و زمانی میخای اگر همراهت را میخای با همین توشه ها بهترین ها برات اتفاق میوفته.

    مثلا الان دارم به سمت رابطه ی رویایی ام حرکت میکنم و همش میگم بهار در بهترین وقت اتفاق میوفته ببین این گوشه از شخصیتت هم بهبود پیدا کرد. صد در صد رابطه آت بعد از این بهبود بهتر خواهد شد.

    یا برای داشتن خونه، میگم الان بهتر فهمیدی چه خونه ای میخای پس اجازه بده در بهترین زمان خونه آت وارد زندگی آت بشه و دایم به خودم یادآوری میکنم که تو فقط لذت ببر بقیه با اون.

    استاد دوستتون دارم.

    چون تعهد دادم که کامنت ها را انگلیسی بنویسم با اجازه تون ادامه را انگلیسی بنویسم.

    My dear master

    My best friend ever I had.

    Your farm woke up me.

    New trees and small trees told me our universe is based on aboundence because your master had cleaned these farm but after around two years here is full of new trees.

    So don’t worry this universe will grow. You grow yourself your world will grow also.

    I love you up to moon.

    Sincerely

    Bahar

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
  6. -
    زهرا آبیاری گفته:
    مدت عضویت: 2928 روز

    سلام استاد عزیزم وخانم شایسته عزیز

    از زمانی که دلار قیمتش بالا رفت وروی تمام قیمت‌ها تاثیر گذاشت همسر من مجبور شد کارگاه رویه کوبی رو جمع کنه چون دیگه قادر به پرداخت اجاره کارگاه وهزینه ها نبود وفروش هم کاهش پیدا کرده بود .

    از اونجای که من باور دارم داشتم که همسر من باید هزینه ها تامین کنه واز لحاظ مالی وابسته ایشون بودم .بیکاری همسرم که تضاد بزرگ تو زندگیمون بود که برای من تبدیل شد به موقعیت .

    شروع کردم به سپاسگزاری برای داشته هام و سعی کردم حالم رو خوب نگه دارم واون وقت بود که معجزه رخ داد ویک پیشنهاد خوب کاری بهم داده شد کار فروش تو یه شرکت منی که هیچ سابقه کاری نداشتم وفقط یه خانم خونه دار بودم زمانی که رفتم به اون شرکت ومدیر عامل داشت در مورد شرایط کار صحبت می‌کرد دقیقا چیزهای رو میگفت که من قبلا بابتش شکرگزاری کرده بود .بغص کرده بودم وفقط توی دلم خدا رو شکر میکردم. این قانون چقدر خوبه چه زود جواب میده .خلاصه مشغول کار شدم اول حقوقم خیلی زیاد نبود واز وقتی تعهد دادم که درآمدم رو به3تا 5 برابر افزایش بدم دقیقا همین اتفاق برام می افتاد اول سه برابر شد والان 10 برابر شده به لطف الله واموزشهای خوب استاد عزیزم استاد من شما رو تحسین میکنم وهمچنین خانم شایسته عزیز رو شما بی نظرید دوستون دارم وبرای شما بهترینها رو آرزو میکنم .

    الان میفهم وقتی استاد میگن همه چیز کنترل ذهنه و احساس خوب یعنی چی !

    وبهترین تکنیک برای کنترل ذهن شکرگزاری برای داشته هاست .

    موفق وسعاتنمد باشید .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای:
  7. -
    اعظم برزگری گفته:
    مدت عضویت: 1432 روز

    سلام و درود بی نهایت به استاد و مریم جان و همه ی هم فرکانسی های این سایت الهی…

    یاد آوری زیبای بود این فایل بسیار آگاهی دهنده که به یاد بیاریم و در شرایط به ظاهر سخت ازش عبور کنیم با توکل و احساس خوب

    یادمه اوایل آشناییم باسایت و از اینکه میخواستم پله ها رو با هم طی کنم بدون درک قانون تکامل از همسرم خواستم که هزینه ی یکی از محصولات رو فکر کنم دوازده قدم بود رو بپردازن و ایشون هم چون در این مدار نبودن و هیچ تجربه ای از خرید اینترنتی نداشتن بشدت مخالفت کردند و خط و نشون کامل کشیدن که من هیچ بهایی برای کتابی که در دست ندارم نمی پردازم و به معنی اینکه این اولین و آخرین باری باشه که این درخواست رو کردی و منم چون اوایل کارم بود بشدت ناراحت شدم و گفتم که اگه خدا منو تو این مسیر قرار داده پی چرا مخالفت کردن ایشون فکر میکردم با روی باز استقبال میکنن چند روزی به خاطر اینکه هنوز تازه وارد سایت شده بودم فکرم درگیر شد و گفتم خدا خودش به دلش میندازه (شرک)که بیاد خودش بگه که این پول اون محصول و برو بخرش و چند روزی گذشت و قهرهای منم هیچ کاری نکرد و هر روزی که به این موضوع فکر میکردم و ته دلم هم فقط همسرم رو بعنوان خریدار میدیم که توی گوشی اینیستا گردی میکردم که چند نمونه کیک خونگی دیدم که استقبال شده بود ازش و در نظر من خیلی هم خوب نبودند و من چون از اول به کار کیک و شیرینی علاقه داشتم و تقریبا همه ی کیک شیرینی های تمام مراسمات خودمون رو انجام میدادم یه لحظه خدا جرقه ای به ذهنم زد که تو هم میتونی و باشوق فراوان شب به همسرم گفتم و ایشون هم (به خاطر افسردگی و مصرف داروهای آرام بخش)خیلی راحت قبول کردن تا سرگرم بشم و یکم از اون فضا خارج بشم ومنم به کمک خدا شروع کردم از پخت کیک و شیرینی خانگی و تو تلگرام کانال زدم و چون همه ی آشنایان و دوستان تقریبا از دست پختم خورده بودن و منم گالری گوشیم همه ی عکس هایی که برای خودمون و تولدها کار کرده بودم رو داشتم خیلی خیلی زود با استقبال زیاد مواجه شد طوری که در سه روز اول شروع کار کانالم سفارش گرفتم و از شوق پرواز کردم و چون شهر ما شهر کوچیکی هست اکثرا همه همدیگر رو می شناسند و از قبل از سلیقه و تمیزی کارم باخبر بودن به لطف خدا توی ده روز پنج تا سفارش کیک گرفتم و طوری شد که منی که اصلا کلاس و دوره ای شرکت نکرده بودم همین طوری بدون کلاس و تجربه و با خامه کشی کج وکوله سفارش گرفتم و وقتی اولین ورودی به حسابم واریز شد عهد کردم که هروقت پول اولین قدم از دوازده قدم آماده شد اونو میخرم و باهمین شوق ادامه دادم و کار رو بزرگتر کردم(شیرینی،دسر،خاگینه،نون مغزدار،کیک عصرانه،کیک کافی شاپی و…)و بعده یه ماه تقریبا پول اولین قدم آماده شد به خداسرازپا نمی شناختم منی که تمام عمر 37ساله ام رو فقط مصرف کننده بودم و هیچ درآمدی نداشتم الان با کمترین امکانات و در خونه ی خودم در کنار همسر وفرزندانم با راحت ترین روش ممکن پول دربیارم و الان در این تاریخ 1402/2/2به لطف خدا ی مهربانم و استاد عزیزم که دستی مهربان از دستان قدرتمند خدای عزیزم هست و تقریبا یک و نیم سال از شروع کارم میگذره بعنوان یکی از بهترین کیک کارهای شهرم هستم و به خودم افتخار میکنم که یه مشکل(پول ندادن همسرم برای خرید محصول)من رو بزرگ وبزرگ تر کرد تا از توانایی های خودم کسب درآمد کنم و مستقل باشم.

    دومین تضادی که باعث رشدم در این یک و نیم سال شد اینه که بعده اینکه مشتری هام اضافه شدن و درخواست ها بیشتر شد تصمیم گرفتم تو کلاس های (خامه ی مدرن و کلاس فوندانت)شرکت کنم و مهارتم روبالا ببرم و کیفیت کارم بهتربشه و مشتری های زیادی داشته باشم رفتم و کلاس های مربوط به کارم رو ثبت نام کردم فردای اون روزی که میخواستم برم کلاس و صبح زود بود وتوی شهر خودمون نبود وبرای اینکه یک کلاس هشت ساعته بود تصمیم گرفتم ناهار فردا رو آماده کنم و برگشتنی دیگه بی ناهار نباشیم و شب زودپز رو تو خونه ی جدیدمون بار گذاشتم و تمام کارها رو کردم تا برای فردا آماده باشم و چون کلاس خصوصی شرکت کرده بودم به خاطر سفارشاتی که داشتم باید در اون تایم حاضر میشدم و در حال اتو کردن لباسام بودم و توی ذهنم به فردا فکر میکردم که صدای انفجاری رشته ی افکارم رو بهم ریخت و رفتم دیدم واویلا زود پز با تمام قورمه سبزی پخش آشپزخونه شده به خدا خیلی سخته تو این مواقع کنترل ذهن خیلی سخته!زانو زدم و به ترکیب رنگی که روی دیوار آشپزخونه زده بود فقط یه ربع نگاه کردم ولی مثل انیشتین نتونستم لذت ببرمهمسرمم خونه نبودن با دوتا بچه هام شروع کردیم به شستن و پاک کردن و هر چی بیشتر پاک کردیم بیشتر خراب کردیم و دیگه دست از کار کشیدم و کلا برنامه ی فردا از ذهنم پاک شد و گفتم هر چی خدا بخواد و همسرم اومدن وقتی خونه رو دیدن گفتن که اتفاقیه که افتاده و ببینیم چی میشه کرد من اون شب تا صبح نتونستم بخوابم و چون اوایل ورودم به سایت بود خیلی فکرم درگیر بود و فکر میکردم که این خواست خداست که من نرم نگو که همین شرایط رو هم خودم خلق کرده بودم و کلا از رفتن به کلاس منصرف شده بودم و چون خوابیدم خیلی آروم شدم و صبح با اینکه آشپزخونه کلا به هم ریخته بود و منم شب به همسرم گفته بودم که دیگه نمیخوام برم کلاس!صبح زود بلند شدم و گفتم یا از این مشکل به ظاهر عبور میکنم و باعث رشد خودم میشم و یا تا پایان عمرم قید این کار رو میزنم و وقتی به یاد آوردم که با پول کاری که انجام دادم تونستم قدم اول از دوازده قدم رو تهیه کنم و منم میخواستم بیشتره قدم ها و محصولات رو داشته باشم عزمم رو جزم کردم و بدون اینکه خونواده رو بیدار کنم رفتم سر کلاس و فکرمو جمع کردم واصلا به خونه ی بهم ریخته فکر نکردم و کل کلاس سراپا شوق یادگیری بودم و برگشتم و دیدم همسرم رنگ‌کار پیدا کردند و گفتن بعداز ظهر میان برای تعمیر و به خدا به قدری تمیز و زیبا تعمیر کردن که اصلا جای کوچکترین لکه ای نموند و منم با خیال راحت اون دو روزه بقیه رو هم رفتم و مهارت هام رو بالا بردم و اگه من اون روز نمی رفتم و اون اتفاق به ظاهر بد من رو مایوس میکرد الان به لطف خدا در چنین جایی نبودم که جز بهترین های شهرم باشم..‌

    خدا رو شکر هزاران هزار بار شکرش که هدایت میکنه ما رو

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
  8. -
    بهروز مروی گفته:
    مدت عضویت: 3193 روز

    سلامی به گرمای طبس گلشن خدمت استاد زیبایی ها و مریم جان عزیز و تمامی بچه های سایت زیبایی ها…

    بخوام از تضادها و میوه هاشون بگم باید بگم که من معدنکار هستم و زمان هایی که لازم شده و خدا هدایتم کرده و الهام شده کامنت بذارم درست مثل همین الان،اومدم و کامنت گذاشتم.

    خدا رو بی نهایت مرتبه سپاسگزارم بخاطر تک تک تضادها و میوه های شیرینی که از دلشون برام آوردن و درسی بهم دادن که: یا لایت پیشرفت میکنی و هیچ تضادی رو رد نمیکنی یا اگه تضادی اومد میگم:به بععععع….

    در دل این تضاد میوست و برم کشفش کنم.خب این تمرین و استمرار میطلبه و درک قوانین میخواد که بتونی از عمق یه تضاد چنان پیشرفتی کنی که دوستان تو صنف و کار تو با چشمان گرد شده بدون پلک زدن فقط مبهوت نگاهت کنند.

    خب طبق باورهای ثروت و قوانین جهانی در کارم خواستم معدن داشته باشم و معدنداری کنم و 11 سالی هست که از 21 سالگی در این شغل و عشق در واقع مشغول هستم.ایده ام این بود با دست خالی بتونم معدن راه اندازی کنم و با حداقل ترین ها پیشرفت کنم.

    از شهرم نهبندان مهاجرت کردم بیرجند(خب تو نهبندان خودمون چند تا معدن رو تا مراحل اکتشاف ران کردم و با ارزشمند کردن سهام و فروششون و بهترین شدن در شهرم اومدم بیرجند مرکز استان).

    در مرکز استان با توجه به هزینه های بالا در کنار کار روی معادن خودم اومدم و بصورت مشاور برای دیگران خدمت کردم.میرفتم سر فیلد و کارای پی جویی و مشاوره انجام میدادم.چون بیرجند بودم و جدیدا طبس هم جزو خراسان جنوبی بود من هدایت شدم به معدنکاران طبسی و در این شهر که دو سال از تحصیلمم در اینجا بودم خدمت رسانی کردم.خب مبالغ خوبی ثروت ساختم اما بخش اعظم مبلغ دست دوستان موند و پولشو بهم ندادن.با فهم قانون و کار مستمر روی خودم فهمیدم بجای داد و بیداد بخاطر گرفتن پولم از دوستان بیام و ببینم این تضاد چرا پیش اومد و قرار چه پول هایی بسازم که میلیاردها برابر بیشتر از مبالغی باشه که دوستان لطف کردند و دستان خدا شدند و پولمو ندادند….دوستان این عین باور قلبی من هست چرا؟!چون یک میلیارد و خورده ای چک و چند ده میلیون حسابم رو نه پیگیری کردم و نه چک برگه زدم و نه غرغر کردم و نه حتی زنگ زدم به طلبکارا جز اون چند بار اول که اتفاق افتاد.اللهی شکرت بخاطر قوانین….استاد ممنونم بخاطر حرف به حرف و واژه به واژه صحبتاتون…استاد شکر بخاطر حضورت و هم زمانی با زمانی که در این دنیا هستم و شمام هستی…

    فکر که کردم دیدم 90 درصد مشاوره هام در رشته کوهی در طبس هست که به کمربند معدن زایی کرمان بردسکن مشهوره یعنی کوهی عظیم که از کرمان شروع شده و تا بردسکن و تربت جام ادامه داره و کلی معدن میلیارد دلاری توش در حال کار هستن.

    اومدم و برای ثبت معدن در همین رشته کوه اونم در بخشی که از طبس رد میشه با توجه به تضادی که رخ داد اقدام کردم…یه بار دیگه میگم:

    اومدم و بابت تضادی که پیش اومد روی ثبت معدن در همین رشته کوه اونم در بخش طبسش اقدام کردم…

    برای این کار برای ثبت معدن بنام عشقم یعنی همسر زیبام کد کاداستر گرفتم و بصورت معجزه وار کارهاش سریع انجام شد.

    سپس از 8 شب تا 4 صبح بمدت دو سه شبی روی نقشه معادن این تیکه متمرکز شدم تا اینکه در دوم شهریور ماه 1401 یه جای آزاد در بین معادن دیدم و بصورت اللهی کاملا اللهی بنام خاک صنعتی ثبتش کردم(عنوان ثبت بنام خاک صنعتی فقط و فقط و فقط یه الهام بود چون من تو کامپیوتر بودم نه سر معدن).

    وقتی ثبت شد از ذوق پس فردا صبحش رفتم سر زمین و تا اونجا 380 کیلومتر از بیرجند راه بود ولی نان استاپ رفتم.

    کوهی از دولومیت که خودش یه ماده معدنی باارزش و اتفاقا جز خاک های صنعتی هم هست به ذخیره دست کم 15 میلیون تن با بالاترین عیار ممکن در کشور یعنی Mgo=21.7 خداوند برام آماده کرده بود.

    دارم گریه میکنم و کامنت مینویسم استاد زیبایی ها….

    الان در حال حاضر که دارم کامنت مینویسم یه دونه بیل مکانیکی اجاره کردم و خودم تو خونه ای در جوخواه طبس هستم و بیلم داره برام از معدنم بار معدنی عیار بالا در میاره و ثروت میسازه…

    خیلی خیلی دیتیلز بود که میخوام در فایل تصویری برا موفقیت هام بگم ان شالل عمری باقی باشه.

    ولی بگم و خلاصه کنم که وقتی:

    هدایت میشی به عشقت و تو عشقت نه بخاطر پول بلکه عشق کار میکنی و شده روزی 18 کیلومتر کوهنوردی میکنی و جهان این پشن رو میبینه کاری میکنه که اگر 1000 سال من خودم میرفتم دنبالش نمیشد رو برات تو کمتر از دو ماه بوجود میاره.

    وقتی من نرفتم در اوج بی پولی احساسمو بد کنم و چک ببرم دادگاه و آی شکایت و داد و بیداد کنم و گفتم تو این تضاد چه میوه ای هست…؟!

    جهان معدنی داد به ذخیره 15 میلیون تن که دقیقا 5 نسل بعدمم میتونن ازش بخورن و جالب اینکه برای ساخت ثروت از این معدن فقط دو تا نیرو دارم یه آشپز و یه راننده بیل….

    خدایا هر چی شکر کنم کمه ولی بقول کلام زیبایت در قرآن سال هاست سال هاست که ایستاده و بر پهلو و در خواب و در هر شرایطی شکر بر لبامه…

    استاد زیبایی ها میام ان شالله با یه فایل تصویری عالی از نتایجم و از دور میبوسم شما رو

    اللهی شکرت و میلیاردها میلیارد مرتبه شکرت…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 17 رای:
  9. -
    الهه السادات میرمحمدی گفته:
    مدت عضویت: 2317 روز

    بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِیمِ

    به نام تنها رب و فرمانروای جهان

    سلام به استاد عزیز و خانم شایسته وهمه ی عزیزان در هر جای این کره ی خاکی :)

    ••استاد چقدر این فایل، این حرفا این موضوع، همه چیز به موقع بود. و نشونه ی خدای مهربون بود برای ما که جواب مون رو از توی این فایل گرفتیم.خداروشکر

    استاد اول از همه چقدر اندام شما،تغییر چهره تون و افزایش انرژی بدنی تون رو تحسین کردم.که چقدر اندام زیبایی دارید و چقدر با انرژی هستید برای راه رفتن و صحبت کردن و تمرکز کردن همزمان.

    و از خانم شایسته ی عزیز هم تشکر کنم بابت فیلم گرفتنشون و همزمان راه رفتن که واقعا کار سختیه که ایشون به بهترین شکل این کار رو انجام دادن.

    ••یکی از اتفاقای به ظاهر بد در زندگی من فروش و خرید ماشین بود.ما تو آذر ماه سال1401 ماشین مون رو گذاشتیم تو اپلیکیشن دیوار برای فروش و انتظار داشتیم که یک یا دو روزه فروش بره یا دیگه نهایتا یه هفته ای، ولی اون جوری که ما میخواستیم پیش نرفت و ماشین مون فروش نمی رفت،افراد زنگ میزدن به همسرم یا میومدن ماشین رو میدیدن اما دیگه پیگیری نمی کردند. خب ما اولش ناراحت شدیم، حسمون خیلی بد شد و واقعا نمی دونستیم باید چیکار کنیم انگار چسبیده بودیم به فروش ماشین، تا اینکه حدود سه هفته گذشت، با همدیگه صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم که روی کار خودمون تمرکز کنیم و فروش ماشین روهم بسپریم به خدا و مطمئن باشیم که این اتفاق در بهترین زمان مناسب میوفته.

    ینی رهاش کردیم و گفتیم خب ما که اگهی مونو گذاشتیم هر کی ام ماشین رو بخواد زنگ میزنه و پیگیرش میشه.

    دقیقا فردای همون روز که باهم صحبت کردیم و فروش ماشینو سپردیم به خدا ،یه مشتری اومد و خییییلی راحت ماشین روخرید و همون روز هم ما یه اگهی دیدیم و فرداش رفتیم و ماهم اون ماشینی که میخواستیم رو خریدیم.ینی دقیقا تو یه روز این اتفاق افتاد و خدا نذاشت که ما حتی یه روز بی ماشین بمونیم.

    اما این کل ماجرا نبود، دقیقا چهار- پنج روز بعد از اینکه ما ماشینمون رو خریدیم قیمت های ماشین مخصوصا قیمت ماشین های خارجی چند برابر شد و ماشینی که ما با 340 میلیون خریدیم شد حدود 500 میلیون :) [ و الان که دارم این کامنت رو مینویسم قیمتش حدود 700 میلیون شده ]

    خداروشکر واقعا.ینی فقد توی چهار پنج روز اتفاق افتاد که ما اصن خودمونم باورمون نمیشد و همش بهم دیگه میگفتیم چطور اخه؟ چه جووری؟ و این کار و این زمانبندی فقد از خدا بر میومد و فقد خدا بود که میتونست این کار رو بکنه برامون و اون هم زمانی اتفاق افتاد که ما ذهن مون رو کنترل کردیم و زمانی که ماشینمون فروش نمی رفت مدام به خودمون یاداوری میکردیم که خیره، قطعا خیره و الخیر فی ما وقع. و همین جورم شد. الان ما یه ماشین خارجی دنده اتومات که نسبتا به روزه داریم که از امکاناتش هم خیلی راضی هستیم و از آذر ماه که این ماشینو گرفتیم هر وقت که میبینمش یا سوارشیم خداروشکر میکنیم بابت این نعمت، که از پسِ یه اتفاق به ظاهر بد(فروش نرفتن ماشینمون) به دستمون رسید.

    و واقعا خدارو شکر بابت این همه نعمت و قشنگی.

    ••اتفاق دیگه ای هم در مورد خونه مون بود.

    ما امسال بعد از ازدواج مون باید میومدیم و در قم زندگی میکردیم، چند باری که برای پیدا کردن خونه میومدیم قم از یه مجتمع تازه ساخت توو پردیسان قم خوشمون اومد و چقد اصرار کردیم چقد سختی کشیدیم چقد شرک ورزیدیم که تو اون مجتمع خونه پیدا کنیم اما هر کاری کردیم نشد البته اینم بگم که اون موقع انقد از قوانین اگاهی نداشتم، الانم خیلی دوست دارم از قوانین بیشتر بدونم و بیشتر استفاده کنم ،اما اون موقع واقعا منفی صفر بودم.خلاصه اونجا نشد و ماهم یه جورایی اونجا رو رها کردیم و گفتیم هرجا که خدا هدایتمون کنه همونجا خوبه.و دوباره اومدیم قم اما این دفعه با ایمان بیشتر، و یه خونه ای پیدا کردیم که بنظرم بهترین خونه ی توی قم هستش از نظر ویو امکانات معماری داخلی اش، راحتی اش، دسترسی به امکانات داخل شهر، این خونمون داخل شهره و به همه ی امکانات دسترسی داریم و نمی دونم خدارو چه جوری بابتش شکر کنم.

    •و الان که به عقب برمیگردم میبینم خداااااای من ،ما اگه تو اون مجتمع ساکن میشدیم کلی حالمون بد میشد چون اونجا خارج از شهر بود،امکانات خاصی هم اطرافش نبود و کلا جو اون منطقه اصلا شاد و راحت نبود و برعکس جو خیلی مذهبی و سنگینی حاکم بود اونجا و خدارو هزاران بار شکر که اونجا نرفتیم.

    جور نشدن اون خونه یه اتفاق به ظاهر بد بود که در دلش یه اتفاق قشنگ و شیرین داشت.

    در پناه خداوند باشید :)

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
  10. -
    سحر و حامد گفته:
    مدت عضویت: 2012 روز

    سلام به استاد عزیزم و مریم جان گل که همیشه بی نظیر ترین ویدیو هارا برامون میگیرین

    استاد با دیدن این ویدیو خیلی چیزها یادم افتاد که از کجا به کجا رسیدم و موفقیت هامو فراموش کرده بودم در واقع برام عادی شده بود و فکر میکردم این موفقیت هایی که به دست آوردم طبیعیه و همه اینطورن و خب یه جاهایی هم اعتماد به نفسم می اومد پایین اما دوباره موفقیت هام بهم یادآوری شد خداروشکر میکنم

    استاد من از پدر عراقی و مادر ایرانی هستم و همچنین تک فرزند هستم

    وقتی 4 سالم بود رفیم عراق شهر کربلا و حدود 7 سال اونجا زندگی کردیم , من تا کلاس چهارم ابتدایی اونجا درس خوندم و عربی رو یاد گرفتم , تقریبا 10 سالم بود که پدرم مریض شد و سرطان گرفت بعد از چند ماه برای مداوا اومدیم ایران اما پدرم بعد از 10 روز در ایران فوت کرد

    من و مادرم موندیم ایران و دیگه به عراق برنگشتیم ,

    کلاس پنجم رفتم مدرسه ایرانی و از اونجایی که فارسیم ضعیف بود هم کلاسی هام مسخرم میکردند تا جایی که دیگه دلم نمیخواست برم مدرسه , اما دختر داییم و فامیل ها خیلی بهم کمک کردند که در درس ها موفق بشم و یه خانم معلم بسیار بسیار مهربونی داشتم که خیلی کمکم کرد , در نهایت من با معدل نزدیک به 18 قبول شدم و رفتم اول راهنمایی ,

    کلاس پنجم خیلی بهم سخت گذشت چون عراق من شاگرد اول مدرسه بودم و جز تیزهوشان بودم و همیشه مورد توجه معلم ها و مدیر مدرسه بودم به همین دلیل افت درسی خیلی ناراحتم کرد

    خلاصه من تو اون یکسال فارسیم خیلی خوب شد در حدی که اصلا لهجه عربی نداشتم و وارد کلاس اول راهنمایی شدم

    اول راهنمایی خیلی پیشرفت کردم و معدلم به بالای 19 رسید طوری که هیچکس باورش نمیشد تازه دیگه کسی هم تو درس ها کمکم نمیکرد

    استاد من از اول خیلی دختر قوی بودم با اینکه مدت کوتاهی با پدرم بودم ولی بهترین روزهای عمرم رو با پدرم سپری کردم عشقش به من بی حد و اندازه بود طوری که تو فامیل همه از عشق پدرم به من تعجب میکردند همیشه میگفت سحر نفسیه که میکشم , درسته که زود رفت ولی من بهترین پدر دنیارو داشتم خیلی چیزها به من یاد داد اصلا انگار رسالتش این بود که منو آگاه کنه و به من درس بده و بعدش بره , تمام تلاشش رو میکرد که همیشه شاگرد اول باشم عاشق این بود که ورزش کار بشم به من با عشق نقاشی یاد میداد بهم زبان انگلیسی یاد میداد منو با خودش تو جمع دوستاش و باشگاه میبرد برای اینکه از من یک دختر قوی بسازه پدرم دست پخت فوق العاده ای داشت همیشه وقتی آشپزی میکرد به من میگفت کمکش کنم که من هم یاد بگیرم

    من الان بهترین دست پخت فامیل رو دارم

    استاد من از پدرم یاد گرفتم که قوی باشم و با اینکه از 10 سالگی با مادرم تنها زندگی کردم هیچوقت خطا نکردم همیشه دنبال اهدافم بودم همیشه تو ذهنم این بود که من باید پولدار بشم من هیچوقت دنبال دوست پسر یا شوهر پولدار نبودم

    چون همیشه میگفتم خودم باید پولدار بشم

    استاد من با اینکه 24 سالمه ولی عقلم اندازه یه آدم 40 ساله است من خیلی زود بزرگ شدم و از این بابت خوشحالم چون مجبور بودم بزرگ فکر کنم چون غیر از خودم و خدا هیچکس رو نداشتم پولدار هم نبودیم و کسی رو هم نداشتم که به امیدش بشینم ,

    من همیشه دوست داشتم آدم بزرگ و کار آفرین بشم خصوصا عاشق این بودم که تاجر بشم اونم تاجر فرش به خاطر اینکه همیشه تو بچگی از مامانم میشنیدم که تعریف فرش ایرانی و بافت و این چیزارو میکرد و من هم توی خاله بازی های بچه گانه خودمو تاجر فرش میدیدم , تا اینکه با شما آشنا شدم خیلی هدایتی چون من همیشه تو قلبم خدارو داشتم و همیشه ازش کمک میخواستم اونم شمارو به من معرفی کرد , از دوره ی عزت نفس شروع کردم و کم کم ایده ها اومد

    از اونجایی که من به زبان عربی تسلط بالایی دارم و تقریبا تمام لهجه های عربی رو بلدم این ایده اومد که آموزش زبان عربی بدم اونم عربی عامیانه که یک رشته ی خیلی جدیدی تو ایران هست و کسی زیاد اطلاعی ازش نداره معمولا همه فکر میکنن عربی مدرسه همون عربی هست که کشورهای عربی صحبت میکنن در صورتی که کاملا متفاوت هست و عربی عامیانه خیلی آسون تر و قابل فهم تر و کارآمد تر هست

    توی دوران پندمیک بود که تصمیم گرفتم پیج اینستاگرام بزنم حدود یکسال و نیم پیش اولش خیلی افکار بیهوده میومد که نکنه من نتونم نکنه مسخرم کنن نکنه کسی علاقمند به عربی نباشه و از این داستان ها اما من به ترسم غلبه کردم و شروع کردم

    آموزش عربی عامیانه (لهجه عراقی و خلیجی ) اتفاقا هم خیلی طرفدار پیدا کردم چون انگشت شمارن کسایی عربی عامیانه بلدن و آموزش میدن , خلاصه بعد از یکماه دو سه تا شاگرد آنلاین گرفتم و درآمدم از صفر رسید به حدود هفت تومان و درآمد خیلی خوبی بود چون حقوق اداره کار اونموقع تقریبا 3 تومان بود من خیلی خوشحال شدم و هر ماه در آمدم بیشتر و بیشتر شد

    در ضمن تمام کلاس های من بصورت آنلاین هست از همون اول اینطور بود چون من دنبال آزادی مکانی بودم و به آموزش آنلاین هدایت شدم

    بعد از حدود 5 ماه از کلاس های تک نفره رسیدم به کلاس های 20 نفره یعنی همزمان 20 نفر آموزش میدادم و این موفقیت بزرگی بود البته که درآمدم هم چندین برابر شد

    خلاصه کلاس های عمومی و خصوصی رو تا شهریور 1401 داشتم که یک دفعه اینستگرام فیلتر شد و اینترنت اکثر مواقع قطع بود و من بسیار بسیار زیاد نا امید شده بودم و خودمو باخته بودم حدود یکماه نا امید بودم تا اینکه به خود اومدم و از فیلتر شکن استفاده کردم دوباره شروع کردم به ویدیو گرفتن و پست گذاشتن در اینستا استاد باورت نمیشه تعداد فالورهای من قبل از فیلتر کمتر از 40 هزار تا بودن به محض اینکه شروع کردم به پست گذاشتن در عرض یکماه فالورهام رسیدن به بالای 70 هزار و پست هایی که میذاشتم به طرز عجیبی خیلی لایک میخورد و من به این باور رسیدم که فیلتر شدن بهانه است وقتی در یکماه 30 هزار نفر تو همین وضعیتی که میگن اینترنت بده و فلان منو فالو کردن پس نتیجه میگیریم که فقط کافیه بخوای و حرکت کنی

    درآمد من تقریبا سه برابر شد وتازه یه ایده ی فوق العاده اومد که دیگه نیازی نیست کلاس آنلاین برگزارکنم و و از این به بعد آفلاین آموزش بدم و پکیج درست کنم و باز هم من به این ایده عمل کردم و نتایج فوق العاده گرفتم و نه تنها درآمدم چندبرابر شد بلکه دیگه دغدغه ی اینترنت و کلاس آنلاین رو ندارم و تایم آزاد بیشتری دارم وحتی زبان آموزها خیلی استقبال کردند .

    در ضمن استاد من به واسطه کارم تقریبا با تمام کشورهای عربی در ارتباط هستم و خیلی ها منو میشناسن و این یک فرصت طلایی هست برای من که در آینده تجارت فرش رو شروع کنم و اول از کشورهای عربی

    خلاصه تمام اون اتفاقات به ظاهر بد به نفع من شد

    مرگ پدرم باعث شد من دختر قوی بشم که شاید اگر پدرم بود انقدر قوی نبودم و انقدر موفق نبودم

    پندمیک به من کمک کرد که کسب و کار آنلاین بزنم

    فیلترینگ به من کمک کرد که با یک ایده درآمدم بیشتر بشه و پیجم قوی تر بشه

    و درنهایت خداوند یک همسر فوق العاده و بی نظیر بهم داد که اخلاق و رفتارش خیلی شبیه پدرم هست و من خیلی خوشبختم

    خداروشکر برای تمام اتفاقات فوق العاده ی زندگیم

    خدایا شکرت برای وجود سایت عباس منش و دوستان هم فرکانسی

    خدایا صد هزار مرتبه شکرت

    استاد جان خیلی دوست دارم و از خداوند منان بهترین هارا براتون خواستارم…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
    • -
      معصومه سلمانی پور گفته:
      مدت عضویت: 1060 روز

      سلام عزیزم.خیلی بهت تبریک میگم واقعا لذت بردم از کامنتت و تحسینت کردم. خیلی تاثیرگذار بود برام اینکه اینقد زیبا حلاجی کردی و جداسازی کردی اتفاقات زندگیتو و نوشتی ریز بریزشو و چقد زیبا تکاملتو طی کردی .

      ممنونم ازت دوس خوبم

      ان شاا.. هرجا هستی در پناه خدا باشی و باز هم از معجزات زندگیت و رشد و پیشرفتت برامون بنویسی .

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
    • -
      محمد رضا اسدی گفته:
      مدت عضویت: 1318 روز

      ممنونم از شما که اینقدر عزیزید و میاید کامل داستان زندگی تون و مسیر تکاملی تون رو دقیق مینویسید اونجایی که از این مسئله که لهجه دارید و. فقط عربی بلدید و نمیتونید فارسی صحبت کنید به این راه حل رسیدید که افرین دقیقا راه حل توب خود مشکله و همین عربی صحبت کردنتون که روری یک.مشکل بزرگ بوده براتون الان تبدیل به بک فرصت شده و شما تونستید ایمانتون رو نشون بدید توحیدی عمل کنید نامیذ نشید وتسلیم خدا باشید وقتی که اینستا فیلتر شد و امیدوار موندید و دوباره فبلتر شکن زدید و اونحا هم ایمانتون رو نشون دادید و جهان پاسخ داد با چند برابر کردن فالوو ها و مشتری ها و بعد بهتر و بهتر شدید توی درک قوانین و توانایی تشخیص اصل از فرع که توجه تون رو از اتفاقای ناخوشایند زندگی تون و تنهایی ها و سختی ها برداشتید و همون ناخواسته ها رو تبدیل به انگیزه ای کردید تا بلند شید حرکت منید و.بسازید آنچه رو که میخواید ازتون باز هم متشکرم که این نظر رو نوشتید تا ما بخونیم و ایمانمون قوی تر بشه شکر وجودتون

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
      • -
        سحر و حامد گفته:
        مدت عضویت: 2012 روز

        سپاسگذارم اقای اسدی عزیز

        بله دقیقا همینطوره هر وقت ایمانم رو نشون دادم جهان بهم پاداش داد اونم زیاااااد

        خداروصدهزار مرتبه شکر خوشحالم که خوندن دیدگاه من ایمانتون قوی تر شد و بقول استاد کامنت های سایت از هزاران کتاب موفقیت با ارزش تر و پر محتوا تر هست از اینکه تجربیات خودم رو به اشتراک بذارم و تجربیات دیگران رو بخونم لذت میبرم

        خداروشکر برای این سایت و وجود دوستان هم فرکانسی مثل شما

        بهترین هارا براتون آرزو میکنم و

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
    • -
      عسل یه دونه دوردونه گفته:
      مدت عضویت: 1830 روز

      سلام به سحر جون عزیزم بینهایت از مسیر تکاملی زندگیت که اینقدر به وضوح گفتی و چقدر درسها داشت درش از توحیدی بودنت از صبر از ایمان و توکل از عملگرا بودنت از اینکه ثبات داشتن در مسیر و درک الهامات و عمل کردن بهشون و اومدن نتایج توی زندگیت از هر کدومش بگم کم هست واقعا همه آموزه های استاد رو عمل کردی یه شاگرد زرنگ به تمام معنا خییییلی زیاد خوشحال شدم عزیزم که به کامنتت هدایت شدم و درسها ازت گرفتم و یه الگوی دختر موفق شدی برام . عزیزم سحر جان گفتی که زبان عامیانه عربی رو یاد میدی و واقعا هم خوب عمل میکنی در این زمینه و شاگرد های زیادی داری سحر جان لطف میکنی محبت میکنی به منم یاد بدی البته یه راه ارتباطی برای دریافت آموزشاتت نیاز دارم من تقریبا یک ماه بیشتر هست به دنبال یه راه برای آموزش دیدن زبان عربی هستم و همش میگم راه رو نشون بده خدا به من که هدایت شدم به کامنت شما عزیزم . البته اینو بگم یه آموزشات کوچیک دیدم ولی فکر میکنم پراکنده هست نمیتونم خوب کار کنم برام گنگ هست تا اینکه همش سوال چیکار کنم یه راه به من نشون بده خدا که به کامنتت هدایت شدم حتما این یه نشونه هست برام . عزیزدلم منو راهنمایی میکنی برای یادگیری زبان عربی و اینکه چطوری از آموزشاتت و علمت بهر ببرم و استفاده کنم؟مهربون خانومی

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
      • -
        سحر و حامد گفته:
        مدت عضویت: 2012 روز

        سلام سمیرا جان

        سپاسگذارم ار کامنت پر مهرتون و بهترین هارو براتون آرزو میکنم

        خیلی خوشحالم که به کامنت من هدایت شدید که عربی رو یاد بگیرید

        زبان عربی واقعا خیلی جذاب و زیباست و البته من خیلی سعی کردم ساده سازی کنم تا زبان آموز راحت تر یاد بگیره و این درس رو هم از آموزش های استاد یاد گرفتم که راحت تر و ساده تر هم میشه

        سارا جان من اینستگرام پیج دارم اگر اسم منو سرچ کنید سحر نصراوی به فارسی یا انگلیسی براتون نمایش داده میشه

        خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای: