عواقب تصمیمات احساسی - صفحه 9 (به ترتیب امتیاز)
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2023/05/abasmanesh-1.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2023-05-06 05:53:472023-05-08 07:32:32عواقب تصمیمات احساسیشاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام خدمت همه ی دوستان عزیزم
خیلی جالبه که من چند روز متوالی هست که دارم به این فکر میکنم که خداکنه اگر چیزی شد من عصبانی نشم و تصمیمی نگیرم و یا حرفی نزنم که پشیمون شم ..
اخه دیدم همدر مورد خودم و هم در مورد دیگران که چطور روابطشونو با یک حرف در زمان عصبی شدن خیلی بد میشه
یا یک تصمیم در زمان احساسات عصبی شدید چطور اونها رو عقب میندازه از کارهاشون ، علایقشون ، و نتایج دلخواهشون
و همینطور از بچگی از اخلاق جوگیری که در زمان شادی قول و قرار های عجیب و غریب میدن و حرف های کمتر زده شده میزنن ، خوشم نمیومد
و خودمو خیلی کنترل میکنم در زمان که خیلییی شاد هستم تصمیمی نمی گیرم چون دیدم که موجب پشیمانی شدید من شده
خلاصه ایندفعه فکر میکردم درمورد کنترل احساسات در زمان خشم که دیدم این فایل بی نظیر رو گذاشتین تو سایت
خیلی سپاسگزارم واقعا برای همچین فایل
تصمیمم در مرحله ی اول برای خودم اینه که این فایلو بارها و بارها گوش بدم
و باور کنم که میتونم در زمان خشم خودمو کنترل کنم
و لیاقتشو دارم که حتی زمانی که خشمگین و ناراحت میشم ، تصمیمات اشتباهی نگیرم
و من میتونم که خودمو اروم کنم و بهترین تصمیمات و راه حل رو در زمان ارامش بگیرم
مرحله ی بعد تصمیم دارم که بارها و بارها در روزها با خودم تکرار و تکرار کنم
که اگر من تصمیمی بگیرم وقتی که احساساتم اینقدر شدیده
هر تصمیمی بگیرم 100 درصد پشیمون میشم
هر تصمیمی
وقتی اینو بارها و بارها با خودم تکرار کنم
تو ذهنم یادم میمونه که اگر احساسات شدیدی در من اتفاق افتاد
فورا بتونم به راهکارها عمل کنم
من تا چندین ماه به جز راهکار استفاده از محتوای این سایت بی نظیر ، راهکار دیگه ای رو عمل نمی کردم
و واقعا خدا میدونه از چقدررر تصمیمات اشتباه ، حرف های نابجا و فرکانس های نادرست جلوگیری کردم
و حتی اینقدر ذهن من اروم میشد و در فرکانس ارامش و شادی میرفت که بعد از مدتی من میتونستم به بهترین راه حل ها و حل مسئله دست پیدا کنم
و واقعا ممنونم برای محتوای های فوق العاده این سایت
و راهکاری دیگه ای که انجام دادم قران باز کردنه
خدا همیشه حرف حق و منطقی داره که منو اروم کنه
و این کار به شدت بهم ارامش میده و ذهنمو اماده دریافت راه حل میکنه
یکی از کارهایی که زیاد انجام میدم در حوضه مورد علاقم فیلم عکس و ایده دیدن هستش
منو تو دنیای دیگه ای میبره و شاد و خوشحالم میکنه
و همینطور فیلم بچه ها رو دیدن ، زمانی که بچه ای در دسترس نیست خیلی خیلی حالمو خوب میکنه و به دنیایی دیگه ای میبره
فیلم از طبیعت دیدن با صدای اهنگ اروم خیلی منو اروم میکنه
اگر شرایطش باشه خوابیدن هم برای من جواب میده
و وقتی بیدار میشی کلن به تصمیمات در زمان عصبانیت و خشم که میخواستی انجام بدی، میخندی..
کار دیگه ای که انجام میدم رفتن به جاهایی که دوست دارم و ارامش و احساس شادی بهم میده هست
همیشه اینکار جواب میده و خیلی خیلی اروم و سرحالم میکنه
سلاممم به استاد مهربونم و دوست داشتی و خانم شایسته عزیزم و گروه بزرگ استاد عباس منش
فایل فوق العاده ای بود کنترول ذهن=تقوا یعنی همه چیز .️
من خودم وقتی میخوام ذهنم کنترول کنم و توی شرایط به ظاهر بد تصمیم نگیرم دوست دارم پیاده روی کنم یا با دوستام تلفنی صحبت کنم با بنویسم این کارا باعث میشه ذهنم به سمت دیگه هدایت بشه️
فایل های استاد مربوط به اون مسله ام یا کلید روی نشانه در سایت فوق العاده است این نشانه ️
سلام بر استاد عزیز
سلام بر دوستان خوبم
برای بار دوم است که در حال شنیدن این فایل عالی هستم
هرچه بیشتر گوش می دهم بیشتر پی به ترمزهای ذهنی خودم می برم
هر چه بیشتر گوش می دهم بیشتر می فهمم که چقدر احساسی و شتاب زده عمل می کردم
در سر کار خودم آنقدر ها تحت احساسات خودم قرار می گرفتم که عصبی می شدم و بعد می دیدم که دست به چه کارهایی میزدم
نیرو را اخراج می کردم
جریمه نقدی می کردم
و فرمان هایی می دادم که واقعا در نهایت به ضررم تمام می شد
حتی در کسب و کار خودم هم هر بار عصبی میشدم و شتابزده عمل می کردم آنوقت کل پول و سرمایه ام از دستم می رفت
یادم می آید که در روابط خودم با دوستانم وقتی که عصبانی می شدم و تحت هیجانات خودم حرفی می زدم
بعد بین من و دوستم کدورت ایجاد می شد و هنوز هم که هست باز دوست م در مورد آن حرف من را خجالت زده می کرد
این ها همگی بخش کوچکی از احساسی عمل کردن من است
واقعا صحبت های استاد برای من خیلی جای تعمل و تفکر دارد
ممنونم از استاد بخاطر این فایل عالی
سپاس از خدای فراوانی ها
سلام استاد عزیز
من کلا زیاد عصبانی نمیشم و خیلی خوب همه احساساتم رو کنترل میکنم حتی احساس شادی و خوشحالی و ذوق زدگی رو بسیار خوب معمولا مدیریت میکنم، حتی وقتی اطرافیانم تحت تاثیر احساساتشون تصمیم میگیرند خیلی راحت تشخیص میدم که این تصمیم احساسیه و نتیجه خوبی نداره گاهیم تذکر میدم اما چون نتیجه ای نداره بیخیال رفتار دیگران شدم خیلی وقته اما در روابطم با پسرم همه چیز فرق میکنه من گاهی تا حد انفجار عصبانی میشم راهکاری که برای مدیریت خشمم بکار میگیرم و خیلی آرومم میکنه اینه که در مرحله اول هیچ کاری نکنم نه حرفی نه اقدامی بعد از خودم یه سوال میپرسم دلیل این حد عصبانیت من چیه؟ آیا واقعا برای مثال کثیف شدن فرش منو انقد ناراحت کرد یا چون تذکر داده بودم و پسرم به حرف من اهمیت نداد؟یا اصلا بخاطر یه موضوع دیگه ای از قبل ناراحت بودم که اصلا ربطی به رفتار پسرم نداشت اینجوری دلیل اصلی ناراحتیمو پیدا میکنم بعد یه فکر بهتر جایگزین میکنم مثلا فرش با یه دستمال خیلی راحت پاک میشه و دلیل اینکه پسرم فرشو کثیف کرده عصبانی کردن من نبوده و بعد به جای داد و فریاد و دعوا به پسرم میگم که من خیلی ناراحت شدم که فرش کثیف شده و باید یه فکری بکنه که دفعه بعد مثلا خواست آبمیوه بخوره رو فرش نریزه و این روش خیلی بمن کمک میکنه که آروم بشم و کاری نکنم که بعدا پشیمون بشم و نه خودم و نه پسرم هیچ کدوم آسیب نبینیم.
باتشکر
سلام دوست عزیز همفرکانسی.
خدایا شکرت که همیشه و هر لحظه در حال صحبت کردن و اگاه کردن ماست .
امروز داشتم با پسرم درس کارمیکردم و بسیار مراقب بودم که عصبانی نشم .
الان که اومدم کامنت بخونم ،کامنت شما اولین بود و راه کار شما بسیار به من کمک کرد که دلیل این خشم رو بدونم و به خودم میگم آیا این موضوع که بابتش عصبانی شدی تا یکسال دیگه اهمیت داره ؟
با جوابی که بخودم میدم به ارامش میرسم .
سپاسگزارم بابت کامنت عالیتون
سلام بر شما دوست عزیز
خیلی خوشحالم که این راه حل به شما هم کمک کرده امیدوارم همواره در مسیر فرزندپروری پرحوصله و با انرژی باشیم و بتونیم احساساتمونو مدیریت کنیم روابط خوبی داشته باشیم و از نقش والد فرزندی لذت ببریم و تاثیر مثبتی بر روان فرزندانمان بگذاریم که حداقل اونا با باورهای درستی بزرگ بشوند و نیاز کمتری به این همه تلاش برای به صلح رسیدن با خودشون و بقیه داشته باشند و از همین اول با اعتماد بنفس بار بیایند درسته که جامعه نقش بسیار زیادی روی باورهای بچه هامون داره اما بنظر من مهمترین جایی که بچه ها مخصوصا قبل از 7 سالگی باورهاشون ساخته میشه و شخصیتشون شکل میگیره خانه و خانواده است پس خیلی مهمه که ما درست رفتار کنیم که اونا هم درست رفتار کنند ما درست احساسات و هیجاناتمون رو مدیریت و ابراز کنیم تا اونام یاد بگیرند درست مدیرتش کنند خیلی از شما ممنونم که انقد نسبت به رفتارتون و کنترل خشمتون حساس هستید و به روان فرزندتون و خودتون اهمیت میدید و امیدوارم که اول مراقب خودمون باشیم بعدم فرزندانمون و بقیه افرادی که باهاشون در ارتباطیم.
سپاسگزارم
سلام دوست عزیز منم منم سعی میکنم زیاد عصبانی نشم اما یه وقتایی تو برخورد با دخترم خیلی جاها تونستم خودم رو کنترل کنم و افکارم و افسارم رو دست خداوند بدم اما متاسفانه یه جاهایی هم نه نتونستم که از خداوند کمک میخوام هدایتم کنه و بتونم خودم رو کنترل کنم و تحت تاثیر احساسات قرار نگیرم و به خودم بگم آیا این کار دختر من سال بعد این موقع اهمیت داره؟ موفق باشی دوست خوبم
سلام مجدد به استاد عزیزم
این داستان که میخوام نقل کنم کاملا واقعی هست وتوی همین یکسال اخیر توی یکی از روستاهای اطراف یزد اتفاق افتاده،مستنداتش هم هست
خیلی برام سخته بگم،ولی برای اینکه برای هممون یک اهرم رنجی بشه که توی شرایط احساسی شدید توی عصبانیت کاری رونکنیم یا تصمیمی عجولانه نگیربم نقلش میکنم
داستان از این قراره که یک اقایی توی یکی از روستاهای شهرمون یه ماشین صفر کیلومتر خریداری میکنه ویه ماه دوماا گذشته بوده که داشته ماشینش رو یه کارایی روش انجام میداده،وتازه هم برده بوده کارواش
همینطور که این اقا داشته با ماشینش ور میرفته دختر کوچولوش میاد بهش میگه بابایی بیا ببین یه چیزی بغل ماشین نوشتم چطوریه
باباهه میره میبینه که دخترش یه سنگ برداشته وبا سنگ بغل ماشین نو نوشته بابایی دوست دارم
باباهه عصبانی میشه که دخترش بغل ماشین نوش رو خط انداخته واز شدت عصبانیت با همون آچاری که دستش بوده میزنه چنتا روی دست دختر کوچولوش
خلاصه بچه استخوان انگشتاش میشکنه میبرندش بیمارستان ،دکترا میگن که از بس استخوان انگشتای بچه خورد شده باید انگشتاش قطع کنن،وچنتا انگشتای بچه رو قطع میکنن،و وقتی بابای بچه برا ملاقات بچه میاد دخترش در میاد به باباش میگه بابایی نگاه کن انگشتام،از باباش سوال میکنه میگه بابایی انگشتام دوباره رشد میکنه،بزرگ میشه؟
وپدر وقتی این جمله رو میشنوه طاقت نمیاره وباز هم از شدت حال بد میره خودکشی میکنه
من وقتی این قضیه رو شنیدم خیلی خیلز تحت تاثیر قرار گرفتم واز خدا خواستم همیشه منو کمک کنه بتونم احساسم رو کنترل کنم مخصوصا در مواقع بحرانی
الهی آمین
به نام خداوند بخشنده و مهربان
سلام و عشق تقدیم استاد،خانم شایسته و دوستانم
این عکس کاور که منا دیوانه کرد مگه داریم این همه زیبایی و عشق،بله که داریم آقایون،خانوم ها اینجا سایت عباسمنش دات کام هست دری بسوی عشق،زندگی،بهشت و مهمتر از همه خودشناسی و خداشناسی
استاد با شما بودن به من زیبایی ها دیدن و در مورد زیبایی ها صحبت کردن را آموخت،شما به من آموختید که زندگی ساختنیست نه یافتنی
به به چه تیشرتی خوش رنگی پوشیدید،رنگش شاد و فوق العاده اس،استاد هر وقت فایل هاتون را میبینم هزاران بار تحسینتون میکنم بابت این هیکل زیبا،این پوست صاف،سفید و خنده رو بودنتون چقدر شما فوق العاده و دوست داشتنی هستید و چقدر دلی و با عشق حرف میزنید و من هر روز صبح به محض بیداری عاشقانه میام سراغ سایت تا فایل جدید و کامنت های جدید را بخونم و لذت ببرم
درباره تجربیاتی بنویس که در شرایط احساسی شدید مثل خشم، عصبانیت، ترس، ترحم و … تصمیماتی گرفتی که عواقب ناخوشایند و سنگینی برای شما داشت؟
این ماجرا چه درسهایی به شما داد؟
راهکار شما برای پیشگیری از تکرار آن نتیجه ناخوشایند، چه بود؟
من انسانی خوش اخلاق و خوش خنده بودم از ابتدای زندگیم و واقعا این ویژگی مثبتم را هزاران بار به خودم یادآوری کردم و میکنم اما یه خصلتی بدی که من داشتم و الان خیلی دارم روش کار میکنم یا توش بهتر بشم عصبانی شدنم بود و سریع با یک حرف آمپر میچسبوندم و واکنش نشون میدادم و قضاوت های الکی و بیهوده میکردم در صورتی که هیچ اطلاعی از پش زمینش نداشتم،با یک کلام بد در مورد فردی،با جواب رد شنیدن از کسی،از انتظار داشتن از کسی،قبلا یک انسان متوقع بودم و اصلا تحمل شنیدن جواب نه را نداشتم و اگه کسی به من جواب نه میداد دیگه ارتباطم را به طور کل قطع میکردم و نه انگار که ما قبلا با هم قوم و خویش بودیم یا دوست و بر این باور بودم که ما یا در یک ارتباط هستیم یا نیستیم و حد وسطی نداریم یا 1 یا 0 زمان همه چیز را درست میکنه به مرور با گذشت زمان و آشنایی بیشتر من با قوانین و کار کردن روی افکار،رفتار،گفتارم سعی کردم تا حدودی کسی را قضاوت نکنمهیچ وقت کسی را قضاوت نکنید حتی اگر حق با شما باشد،ظاهر افراد را با افکار درونی خودمون نسنجیم همیشه یاد کلمه صبر و صابرین که خدا میگه همیشه با صابرین هستم میفتم و میگم چقدر آیت کلمه گران بهاء و ارزشمند هست اگه بتونیم بصورت باطنی ازش استفاده کنیم
راهکار من برای عصبانی نشدن:قبلا اگه عصبانی میشدم هر چی حرف تو دلم مونده بود و نمونده بود را میزدم و به قولی طرف را آب میکردم و رفت تو زمین ولی الان خیلی خوب شدم شاید عصبانی بشم ولی دیگه 100 درصد سعی میکنم دهنم را ببندم و حداقل حرف نزنم حرف نزده را میشه بعدا زد ولی حرف زده شده را نمیشه جمع کرد و فراموش کرد الان که شدم حضرت ایوب صبرشونا ارث گذاشتن برا من شدم محمد صابر شاید قبلا را زیاد و دقیق یادم نیاد ولی خودم میدونم که از زمانی که با استاد آشنا شدم چقدر رفتارم عوض شده به قولی آدم یکی نمیتونه سر خودش کلاه بزاره و یکی هم سر خدا دیگه هر کسی بگه تغییر نکردی من خودم احساس میکنم،شرایط زندگیم بیانگر این هست که چقدر تغییر کردم
آدم باید بقدری روی خودش کار کنه و کلنجار بره که دیگه خودشان بهتر از هر کس دیگه ای بشناسه و از زیر و بم خودش باخبر باشه،یه مدت آدم باید بره تو پیله اش و رشد کنه،برای زندگی دادن به دونه باید اونا زیر خاک کرد،انسان هم زمانی رشد خواهد کرد که خودشا بکاره و یه مدت دور از جامعه و اطرافیان باشه،به قول استاد من کاری میکنم که دیگه هر کسی دکتر خودش باشه و تمام اتفاقات اطرافشا بودنه به چه دلیل اتفاق افتاده
درباره تجربیاتی بنویسید که در چنین شرایطی توانستید ذهن خود را کنترل کنید. یعنی تحت تأثیر آن احساسات لحظه ای، هیچ تصمیمی نگرفتید یا حرفی نزدید و بعدا چقدر شرایط به نفع شما پیش رفت. اما با چشم خود دیدید فرد دیگری در همان شرایط یکسان، نتوانست ذهن خود را کنترل کند و بر اساس آن احساسات تصمیماتی گرفت که بسیار از آنها ضربه خورد.
بنویسید در آن شرایط، چه راهکاری را برای کنترل ذهن در آن لحظه به کار بردید؟
همین چند روز پیش از دست یکی از دوستان صمیمی ام بسیار ناراحت شدم چون روش حساب میکردم که یه کار ساده ای را برام انجام بده و نه تنها انجام نداد بلکه دروغ هم بهم گفت و من خیلی عصبانی بودم و افکارم داشت چپ و راست حمله میکرد به من که باید واکنش نشون بدی،تو چرا اینقدر زود باوری،تو چرا اینقدر ساده ای ولی من سعی کردم یه تنه جلوش وایسم و بهش بگم بابا الکی قضاوت نکن،شاید کار داشته،شاید میخواسته بری جایی،شاید و … خلاصه صدها بهانه براش تراشیدم که دوستم نمیتونه به من کمک کنه،الان خیلی خوشحالم که اون موقع واکنش نشون ندادم و رابطه دوستیمونا بهم نزدن سر مسائل هیچ و پوچ و الکی
بخدا 99 درصد اختلاف ها،ناراحتی ها،کینه ها و … سر مسائل الکی و چرت و پرت و خصوصا قضاوت های الکی
من به این نتیجه رسیدیم که قضاوت های ما انسانها چقدر از سر بی خبری ها و خبر چینی ها و یک کلاغ چهل کلاغ کردن اطرافیان هستش
مثل اینکه ما یاد گرفتیم که باید رابطه یک شخص را با شخص دیگه ای بهم بزنیم تا رابطه ما با اون خوب و عالی بشه و راه دومی وجود نداره چون میترسیم که اون شخص را از دست بدیم و همین باور کمبود عامل مهمی در تغییر نگرش ما نسبت به رابطه هاست
هر طور و از هر زاویه ای نسبت به هر چیزی نگاه کنیم و بیندیشیم همون برای ما اتفاق خواهد افتاد اگر تمام انسانهای جهان را خوب و عالی ببینیم و با همه خوب صحبت و رفتار کنیم چه در حضور خودشون چه در عدم حضور خودشون همه انسان ها برای ما تبدیل به انسان های فوق العاده و عالی خواهند شد
جهان به اون شکلی در میاد که ما به اون شکل میدیم
با توجه به راهکارهای فوق، وقتی احساسات بر شما غلبه می کند، چه روشی می تواند ذهن شما را آرام کند؟
من سعی میکنم محیط را ترک کنم چون میدونم که شاید نتونم جلوی ذهن پرخاشگر خودما بگیرم و به سریعترین حالت ممکن اون محیط را ترک میکنم
سعی میکنم تو ذهنم جنبه ها و خوبی هایی که اون شخص یا افراد در حق من کردن را یادآوری کنم
سعی میکنم یه مدت کوتاه ولو 5 دقیقه بخوابم حتی اگه خوابم هم نیاد چشمام را ببندم
سعی میکنم با خدا صحبت کنم و آینده عالیم را تجسم کنم
سعی میکنم بر لب آب زاینده رود و به جریان آب نگاه کنم و محو بشم و بگم مشکلات هم مانند این آب داره میرا و در جریان هست و پاکی جایگزین میشه
وقتی دوش میگیرم زیر دوش حس میکنم که این قطرات آب هر چی بدی،کینه هست را از سر تا پام میشوره و میبره و بجاش عشق و ثروت را لبریز وجودم میکنه
سعی میکنم در مورد این عصبانیت با هیچ کس صحبت نکنم
سعی میکنم بیام سایت و یک فایل ببینم و اینطوری ذهنم را منحرف کنم از ساخت سریال بدی های اون شخص و اون محیط
خدایا ما را به سمت بهترین ها هدایت کن
خدایا تنها تو را میپرستم و تنها از تو یاری میجویم
به نام خداوند بخشنده مهربان فرمانروایی زمین آسمان
استاد عزیزم سلام به شما و خاله مریم عزیز و تمام دوستان و همراهان سایت عباسمنش
استاد ازت ممنونم برای این فایل بی نظیر از این فایل فوقالعاده من خودم جز کسانی بودم در گذشت خیلی احساساتی عمل میکردم البته الان هم دارم اما خیلی خیلی کم شده من به مدت 15سال مشکل معده داشتم همیشه با معده درد داشتم یا ترش میکرد خلاصه به شکل و گونه های مختلفی این مشکل معده داشتم نه هر غذای میتونستم بخورم نه هر چیزی که دوست داشتم در گذشت حال چرا چگونه من این عادتها پیدا کرده بودم نمیدونم به شدت آدم زود رنجی بودم زود قهر میکردم زود عصبانی میشدم و خیلی از مواقع به خاطر عصبانیت زیادم منجر به درگیری فیزیکی شدید هم میشد بعد لحن گفتارم یک جوری بود با هر کسی صحبت میکردم هم به من میگفت مگه دعوا داری با من حال من در صورتی که مثلا میخواستم یک چیز توضیح بدم حساب کن تو فروشگاه خودم به مشتری چیزی میگفتم توضیح میدادم خیلی از مواقع این اتفاق میفتاد میگفتن آقا شما چرا با ما دعوا دارید خوب اگر نمیخواهید جنس بفروشید نفروشید دیگه چرا اینجوری جواب من میدی خیلی سال بود من این مشکل داشتم و توی خیلی جاها با این مشکل نمیتونستم کاری انجام بدم میخواستم قرار دادی چیزی ببندم شریک میگفت حسن چیزی نگو طرف فکر میکنه میخوای بزنیش بعضی وقت ها هم چیزی نمیگفتم بعد دیگران میگفتن چرا آنقدر عصبانی هستی خلاصه من چند سال با این مشکلات زندگی میکردم و خیلی آدم شادی هم نبودم همیشه تو خودم بودم با کسی هم حرف نمیزدم زود ناراحت میشدم بعد کسی هم حرفی میزد من به خاطر افکار بیماری زایی خودم برداشته دیگه ای میکردم توی تصمیمات خودم خیلی عجول بودم بعد همیشه یک احساس ترس نسبت به شرایط داشتم الان هم دارم این نمیگم این ندارم چون ابن ترس هنوز مقداری دارم خلاصه سالها با این مشکلات من زندگی میکردم و همیشه هم تو تضادهای خیلی بدی بودم تا شرایط به شکلی برای من اتفاق افتاد هم اضافه وزن زیادی پیدا کردم و هم یک مشکلی پیدا کردم این بود که سیا تیکم درد گرفت بود البته نمیدونم سیاتیک بود یا نه چون هیچ وقت پیش پزشک هم نرفتم نشون بدم من این درد سیاتیک به مدت 5سال داشتم من تو سال 97 اشتباه نکنم با شما آشنا شدم به شکلی که دیگه به طور رسمی شما دنبال میکردم با شریک عزیزم ما تو سال 98 به یک تضاد بزرگی تو کسب کار خودمان برخوردیم که چک های ما برگشت خورد به مبلغ زیاد من تا اون موقع آنقدر مبلغ سنگین نه چک داد بودم نه برگشت خورد بود اون هم بخاطر باور های قبلی خودم و چه قدر اون تضاد با ابن حال خیلی خیلی چک لگد سنگینی خوردم و اما باعث تغییرات بزرگی در من شد زمانی چک های ما برگشت خورد من هیچ وقت به اون شکل نشد بود تجربه کنم طلبکار زنگ بزنه دائما بگن آقا پول مارو پرداخت کن منم آنقدر حالم بد شد بود آنقدر حالت ناراحتی آنقدر اندوه بعد عصبانیت های که حتی شریکم همیشه تعریف میکنه میگه جرات این که بیام باهات حرف بزنم نداشتم خلاصه این اتفاقات این شرایط آنقدر روی جسم تاثیر گذاشت معده درد سردرد خلاصه همه جور سراغ من اومده بود نمیدونستم چیکار کنم کنترل اوضاع از دستم خارج شده بود و آنقدر ترس وارد ذهن من شده بود هر کاری میکردم به هر دری میزدم نمیتونستم حتی یک مقداری اوضاع برای خودم بهتر کنم و حتی حال خودم بهتر. کنم بعد به طور هدایتی به یکی از فایلهای شما هدایت شدم دقیقا یادم نیست اما داشت درباره همین موضوعات صحبت میکرد انگار اون موقع مثل یک تماس تلفنی برای من بود که میگفتید آقا چه مشکلی داری بدهی داری چک داری خدا هدایت میکنه خدا کمکت میکنه قوی باش فقط ابن خوب یادم گفتی تجسم کن که چند وقت گذشته تمام این شرایط پشت سر گذاشتی من هم همین کار کردم خیلی سختم بود اما اینکار کردم و بعد اومد روی افکار شروع کردم به کنترل کردن به زیبای ها فکر میکردم دائما تجسم میکردم که همه چیز درست همه اتفاقات خوب داره میفته تو همان شرایط بود شریک من هم آقای محمد قاسمی که از من چند سال بزرگتر و مثل برادر بزرگ خودم میدونمش و بسیار آدم خونسرد بسیار انسان متشخص من تا به حالا یادم نمیاد با کسی حتی بحث کرد باشه چه برسه اینکه بخواد دعوا کنه یک روز اومد پیش من گفت حسن تو یک مشکل بزرگی داری و خیلی ازش هم ضربه میخوری گفتم چیه گفت تو نمیتونی عصبانیت خودت کنترل کنی بیا من تو مثل آیینه برای هم دیگه باشیم دقیق جمله اش این بود گفتم چیکار کنیم گفت اگر من خواستم عصبانی بشم تو مراقب باش اگر تو خواستی عصبانی بشی من مواضب هستم بعد ایده اش ابن بود وقتی جلو تو رو گرفتم برو بیرون قدم بزن یا برو از اون محیط به هر نحوه ای دور شو منم گفت ایده فوقالعاده ای من خوشم اومد باشه ما این کار شروع کردیم ما خیلی روی باور های خودم در زمینه محصولات شما و در زمینه قوانین همیشه در حال صحبت کردن هستیم خلاصه ما اینکار کردیم چند روز گذشت کمی بهتر شدم چند هفته گذشت چند ماه گذشت یک سال گذشت ما همین طور کار میکردیم کار میکردیم یک روز یک مشتری خانم بسیار سن بالای اومد تو فروشگاه نمیدونم بخاطر چی چه اتفاقی افتاد بود چون من نبود اون موقع تو فروشگاه که خرید کرده بود بسیار با فحاشی و با تحدید اومد تو فروشگاه شروع کرد به تحدید کردن من شوهر قاضی اینجوری اونجوری من اصلا نمیدونستم موضوع چیه فقط معذرت خواهی میکردم و میگفتم هر کاری صلاح انجام بدید من در خدمت شما هستم فکر کنم به مدت 40, دقیقه فقط فحاشی میکرد خلاصه این عزیز رفت بعد دوستان ما تو فروشگاه اصلا کاری به موضوع نداشتن فقط داشتن به من نگاه میکردن میگفتم چی شده چرا اینجوری نگاه میکنید میگفتن این واقعا خودتی چقدر تغییر کردی چقدر آرام تر شدی ما اصلا باورمون نمیشه چیکار کردی چه قدر تغییر کردی اصلا اون آدم گذشت نیستی خلاصه من تازه این خودم فهمیدم که چقدر تغییر کردم تازه متوجه موضوع شدم که این تمرین ها چقدر جواب داد داستان اون چک هارو تعریف کنم که چک هارو هم بعد چهارم ماه پرداخت کردیم به راحتی به آسانی آنقدر این چک راحت پرداخت شدن اون موقع هم برای خودش درس ها خواسته های فوقالعاده عالی برای ما اتفاق افتاد نمیخوام از مبحث اصلی دور شم این تغییر عصبانیت یک ایده بزرگ داد بزار روی جنب های دیگه خودم هم کار کنم عزت نفس ارتباط با دیگران دیگه خیلی خیلی کم پیش میاد استاد ناراحت بشم خیلی کم اون موقع ایده این و پیدا کردم گفتم میخوام تو هر شرایطی بخندم میخوام تو هر شرایطی لبخند داشته باشم اوایل این کار به زور لبخند میزدم بعد دوستانم من میدیدن میگفت چیکار میکنی بزور لبخند میزنی میگفتم بله میخوام تمرین کنم مسخره میکردن شوخی میکردن اما من همچنان ادامه میدادم آنقدر تمرین کردم شد جزی از حالت صورت من حال بعد ها هی به من میگفتن الان هم بعضی ها میگن ما ناراحتیم ما الان مشکل داریم تو داری میخندی با خنده میگفتم دست خودم نیست میاد خنده استاد درباره معده درد بگم به کل از بین رفتن نه درد ساتیکی نه درد معده الان اصلا چند سال هیچ گونه مرضی ندارم یعنی سنگ بخورم معده من آنقدر قشنگ آرام هنوز هم خیلی ها باورشون نمیشه خیلی ها از من میپرسیدن تو چیکار کردی درد معده از بین رفته من توضیح میدادم فایلهای استاد و آموزه های استاد مسخره میکردن و فکر میکردن من دارم سر به سر شون میزارم بعد دیگه توضیح نمیدادم دیگه بزرگتر از من که بودن میگفتم شربت آلوار خوردم خوب شدم آنقدر این احساسی تصمیم گرفتن ها تو زندگی به من ضربه زد بود که خدا میدونه بعد استاد یک مشکلی دیگه که داشتم خیلی به حرف های دیگران واکنش نشون میدادم مثلا اگر حرفی میزند اون حرف بدی بود با پشت سر من حرف میزدن من قبلا بهم میریختم و عصبانی میشدم این همه این واکنش به حرف دیگران هم خیلی از من دور شد یک جمله یک عزیزی به من گفت ابن آدم هیچ وقت در مورد نظر بد دیگران و حرف های دیگران هیچ وقت واکنش نشون نمیداد و سن خیلی زیاد داشت به رسم ادب من بهش میگفتم عمو چجوری ابن کار کردی تونستی به این توانایی برسی میگفت عمو دیگرانی که در مورد صحبت میکنن اینا همان نظری در مورد خودشان در وجود خودشان دارن دارن به تو نسبت میدهند اما اگر میخواهی تو هم مثل اون ها نباشی اول یاد بگیر که تو خودت در مورد دیگران هیچ قضاوتی نکنی بعد ببین وقتی این کار کردی مبینی که کسی هم قضاوت کرد تو برات مهم نیست چرا چون میدنی تو این شکلی نیستی خیلی جالب بود برام ابن کار انصافا از عصبانی نشدن هم برام خیلی خیلی سخت بود تو یک جمعی بشینم بعد دارن پشت سر یک فرد حرف میزنن بعد من دهنم بسته نگه دارم هیچی نگم آنقدر سخت بود آنقدر سختم بود اما با هزاران با این کار انجام دادن درست غلط بالاخره تونستم بهتر بشم خیلی بهتر بشم نمیگم کامل اما خیلی بهتر شدم تا به جای که اصلا این شرایط خیلی دیگه کم اتفاق میفته یا اگر هم بخواد شروع بشه من به نحوه ای اتفاقی هدایتی از اونجا میرم حالا کاری پیش میاد کاری میخوام انجام بدم این حس هم حس خیلی بدی بود که من وقتی در مورد دیگران صحبت میکردم عمدتاً این بود بد گویی میکردم در گذشت و باعث میشد هم حالم بد بشه هم ابن از اون دسته حرف ها که در مورد دیگران داشتم حالا با اون فرد با شخص دیگری هم دوباره من به مشکل بر بخورم البته استاد ابن موضوع هم زمانی درک کردم که شما به ما گفتید که داستان چیه وقتی تمرکز روی نا زیبای ها یا نکات نا جالب افراد همان هم جذب میکنی استاد از شما خاله مریم عزیز سپاسگزارم آنقدر فایلهای کلیدی مهم خیلی مهم ممنونم شمارو به خدا میسپارم
سلام حسن جان خدا قوت
چقدر عالی تونستی تغییر کنی،بهت تبریک میگم و از خدا برات آرزوی بهترینها رو دارم.داشتم کامنتت رو میخوندم خیلی جاها شباهت اخلاقی دیدم و مثل تو من هم بعد از این مدتی که با استاد بودم کلی مسائل من حل شده،خدا رو شکر میکنم هم برای حل شدن مسائل من و شما و هم برای بهبود و حل مسائل دوستان دیگرم.چقدر عالیه که دور هم در کنار استاد هستیم و برای ایجاد جهان بهتر تلاش میکنیم،چقدر خوبه که خدایی داریم که اگه ایمان بهش داشته باشیم و توکللمون واقعی باشه اون در لحظه جواب میده و هدایت میشیم.چقدر کنترل ذهن برامون راحتتر شده،اصلا این ذهن قبلا هر چی دلش میخاست میگفت الان یا جرات نمیکنه یا مثل امروز صبح که میخاست منو ببره سمت منفی ،ترمز دست رو کشیدم و در رو باز کردم و بهش گفتم پیاده شو و سریعا پیاده اش کردم (شیطان رو)خدا رو شکر که همچین استادی داریم که صحبتهاش توی قلبمون حک شده و در لحظه هشیار شدیم.خدا رو شکر تو جمع انسانهای شجاع و توحیدی دارم زندگی میکنم،خدا رو شکر….
درود بر استاد جان
دقیقا میگردی ودست میزاری همونجایی که بارها و بارها ازش ضربه خوردیم و تازه دلیل اون تصمیمات و پشت بندش خساراتی که خوردیم و متوجه میشیم 🫣 و خدا را شکر که الان میبینیم و میپذیریم که اشتباه کردیم و دوباره سعی میکنیم و آگاه هستیم که اگر در چنین موقعیتی قرار گرفتیم تکرار اشتباه نکنیم و از روی احساس تصمیم نگیریم خدا را هزار مرتبه شکر
چند سال پیشا عموم زنگ زد بهم و گفتش بیا خونه کارت دارم من هم گفتم چشم و رفتم پیشش ، وقتی رفتم دیدم یه عموی دیگه ام هم که اس و پاس از ترکیه برگشته بود هم اونجاست نشستم و عمو بزرگم گفت سعید(عمو کوچک) تازه برگشته و دستش خالی کاری هم نداره پول هم نداره و ببین میتونی دستش و بگیری ؟ من هم احساساتی شدم و گفتم عمو این کلید مغازه و این هم تو بدون این که حتی فکر کنم اون هم تا این حد از حماقت و دید گفت عمو مغازه خالی که بدرد نمیخوره سعید پول نداره که داخلش یه کاسبی راه بندازه خلاصه سرتون و درد نیارم مغازه را دادم هشتاد میلیون پول هم دادم یک واحد آپارتمان هم دادم که توش بشینه یه وانت هم خریدم که کارشون و انجام بدن از اعتبارم هم براشون مایه گذاشتم که جنس بخرن ( ام دی اف کار میکردن) ابزار هم براشون خریدم بعد از دو سال گفتم عمو بیا تا حساب و کتاب کنیم گفت حسابی نداریم که بخوایم انجام بدیم ، همه وسایل ها و ماشین و … هم برداشت فقط بعد از دو سال پول خودم و بهم داد و تا الان هم با هم حرف نمیزنیم🫣
از مسافرت که برمیگشتم به خواهر زاده و برادرزاده هام دلار میدادم بعد که آروم میشدم و همه چیز به روال عادی برمیگشت میگفتم خدایا این چه کاری بود کردم ؟
ادکلن میگرفتم بعد خواهرم میگفت چقدر بوی خوبی داره میگفتم برای خودت ! فردا میدیدم بچه و شوهرش برای خودشون ادکلن زدن بعد با کمال پرویی بهم میگن راستی ادکلن هم اصلی نبودا
برای خواهر گوشواره طلا میخریدم بعد که ازش میپرسیدم راستی چرا نمیپوشیش میگفت فروختمش
به روز کل وسایل خونه را فرستادم خونه مادرم میخواستم خونم و عوض کنم بعد دیدم بین خواهر و برادرم جنگ در گرفته در صورتی که میتونستم خودم بفروشمشون و اصلا به روی خودم هم نیارم که اینا را دارم
گوشی های موبایلم و نمیفروشم هدیه میدم ولی الان متوجه شدم که نباید این کار و کنم چون هم ازشون توقع دارم و هم وقتی میبینم خواهرزاده هام با بی اهمیتی درب و داغونش میکنن ناراحت میشم
همین الان میخوام برای ساختمان خرید کنم بعد یارو میگه مهندس بیا مثلا به جای پنجره پی وی سی ترمال بزن خیلی شیک و فلان و … من هم میگم باشه بعد که نگاه میکنم میبینم دویست میلیون بیشتر پول دادم و خیلی هم تفاوتی نکرده
میرم لباس بخرم خیلی خوشم میاد یهویی پنج تا تیشرت برمیدارم بعدا فقط یکیشون و میپوشم
هر چیزی میخوام بخرم میگم بهترینش و بزرگترین و آخرین مدل ، حالا این خوبه که جنس خوب بخری ولی در صورتی که ازش استفاده کنی نه اینکه فقط مارکش یا مدلش برات مهم باشه . یادم میاد یه رییس کره ای داشتیم اون زمان کامپیوتر ها پنتیوم تو بود تازه پنتیوم تری اومده بود بچه های دفتر همه میگفتن سیستم ما باید تری باشه ولی مال خودش فقط تو بود میگفت من کارم با این انجام میشه و نیازی ندارم
میخواستم طلا بخرم میگفتم یا یک کیلو یا هیچ دلار یا ده هزارتا میخرم یا نمیخرم بعد دوستم میگفت باید پله ای بخری ولی من صفر و صد بودم
تفریط و افراط اصلا خوب نیست و انسان باید بتونه ذهنش و کنترل کنه و متعادل باشه نه اینکه با یک حرف با یک نگاه با یک اتفاق با یک فحش با یک امتیاز با یک رای دادگاه با از دست دادن عزیز یا شنیدن حرف ناخوشایند تحت تاثیر قرار بگیری و از روی احساسات عمل کنی
ما باید ناظر احساساتمون باشیم و آگاه باشیم که اینا صرفا یک احساس هستند و میگذرن چه خوب چه بد
خیلی وقت ها از روی ترس باج دادم یا از روی دلسوزی کمک کردم ولی الان آب هم که میخورم اول فکر میکنم که آیا نیازم هست یا نه
امروز رفتم تی شرت بگیرم فروشنده کفت سفید ندارم ولی شیری دارم بیارم ببینی گفتم بیار بعد که دیدم گفتم سپاسگزارم این و نمیخوام وای قبلا خودم و گول میزدم میگفتم حالا چه فرقی داره
الان حرف که میخوام بزنم قبلش دعا میخونم و میگم خدایا تو خوب و بد من و بهتر میفهمی کمکم کن تا کلماتی بر زبانم جاری بشه که خیر و صلاح دو طرف درونش باشه ولی قبلا یه حرفی میزدم مه جاش تا یک عمر میموند و هنوز هم که هنوزه احساس گناه میکنم ولی تا جایی که تونستم جبران خسارت کردم
خیلی زندگیم بهتر شده خیلی از این مسیر لذت میبرم و راضی هستم خیلی قدردان و سپاسگزارم و بقول سعدی که میگه
منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیات است و چون بر می آید مفرّح ذات.پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب / از دست و زبان که براید جز عهده شکرش به در اید ؟
و این روزها زندگیم فقط شکرگزاری و قدردانی است
خدایا شکر بابت امروزم بایت استاد و همه بچه های سایت بابت آگاهی و درک قوانین بابت شناخت خودم که همانا شناخت توست بابت فرصت زندگی کردن و تجربه خودم
به نام خدا
سلام استاد عزیزم و مریم خانم و دوستان عزیزم
اول از همه تشکر کنم از استاد و مریم جان به خاطر گرفتن فایل های زیبا و تاثیر گذار
بعد تشکر کنم از مریم خانم که انقدر با مهارت فیلم میگیرن مثل فیلم بردارهای حرفه ای با تمام وجود دوستت دارم و همیشه به عنوان یک خانم تحسینتون میکنن و الگوی من هستین
برای کنترل کردن خودم تو شرایط احساسی فکر میکنم که ادم باید خیلی تو هر جنبه ای روی خودمون کار کنیم و خیلی تکامل میخواد
اما وقتی دقت میکنم که چه جاهایی تونستم خوب عمل کنم و احساسم رو کنترل کنم میبینم که در موردش قبلا کلی فایل دیدم کلی هدایت شدم و حتی گاهی خدا از قبل من رو برای اون شرایط به ظاهر بد اماده کرده بوده.
بخوام مثال بزنم؛ من قبل از فوت مامانم خیلی ادم عجول و حساسی بودم و خیلی هم مامانمو دوست داشتم بیشتر از هر ادمی تو دنیا،اما یک ماه قبلش هدایت شدم به دوره های 12 قدم و تو قدم یک بودم که یک ایه هم گفته شد که خدا مارو حتما تو دنیا در چند مورد امتحان میکنه که یکیش جون عزیزمونه ،برای من امتحانی بود که ببینم چند مرده حلاجم و تو اون شرایط با کار کردن روی خودم و گوش کردن فایل ها تونستم اون مسئله رو خیلی خوب ازش گذر کنم و بابتش به خودم و خواهرم افتخار میکنم،اما دیدم که یکی از نزدیکانم هنوز نتونسته حلش کنه و بعد از یک سالو چند ماه بازم تو خودش حل نکرده و چه مسائلی داره
میدونم که دیدن بارها و بارهای همین فایل میتونه به من کمک کنه که تو شرایط احساسی، بهتر ذهنم رو کنترل کنم ،خیلی عالی بود که استاد لطف کردین این فایل رو گذاشتین به من خیلی درس ها داد ،درس این که ممکنه حتی ادمی که قوانین رو هم میدونه گاهی اشتباه کنه بنا براین نباید از این نکته به راحتی بگذرم و بگم در برابر قوانین کیهانی یک مورد ناچیزی است یا این که بگم خدا خودشم گفته که ادم عجوله و…
عالی هستین خدارو شکر میکنم که شما و مریم خانم الگو های من تو زندگیم هستین ارزو میکنم از شما دونفر تو دنیا زیاد بشه دوستتون دارم
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 20 آبان رو با عشق مینویسم
قبل اینکه رد پای روزم رو بنویسم یه موضوع از دیروز رو یادم رفت تو رد پام بنویسم که الان بهم یادآوری شد
من دیروز که سر کلاس رنگ روغنم بودم هدیه خودکار کلیدی که برای بچه های کلاسمون گرفته بودم و هفته پیش بهشون دادم ،و دو نفر غیبت داشتن رو برده بودم برای یه نفر دادم و برای یه نفر دیگه رو نگه داشته بودم و یدونه هم اضافه مونده بود
یکی از بچه ها گفت طیبه از اون خودکار کلیدا بازم داری به من بدی ؟ پولشو بدم ؟ خودکار منو یه نفر گرفت ازم الان من ندارم ، گفتم آره دارم و یدونه شو بهش دادم
اون لحظه منتظر بودم پولشو بهم بده پولش 15 هزار تمن بیشتر نبود ، به خودم گفتم طیبه چرا اینجوری داری فکر میکنی تو که این خودکارارو برای هدیه دادن گرفته بودی چرا این یدونه رو میخوای پولشو بگیری
و ذهنم محدودیت ایجاد میکرد که سعی کردم کنترل کنم و جوابشو دادم که من برای هدیه گرفتم و چه اشکالی داره برای یه نفر دو بار هدیه بدم
و خاموش کردم ذهنم رو .
یکشنبه
نشانه من
عواقب تصمیمات احساسی
هنوز درک نکردم پیام این نشانه رو
تا حدودی آره درک کردم ولی پیام اصلیش رو نگرفتم
از خدا میخوام قلبم رو باز کنه برای دریافت آگاهی این فایل
امروز صبح بیدار شدم و دو تا تخم مرغ آب پز کردم و حاضر شدم تا برم ورکشاپ طراحی مدل زنده تو پاساژ کلاس رنگ روغنمون که برای تمام استادا هر هفته برگزار میشه
وقتی رسیدم پاساژ و رفتم به سالن ،دیدم کلی صندل چیدن و مراسم بود و پرسیدم گفتن امروز ورکشاپ نیست و فردا بیاین
وقتی برگشتم و به استاد طراحی گفتم که ورکشاپ مدل زنده نیست بهم گفت اشکالی نداره طیبه
مگه تو نمیخواستی بیای امروز طراحی کنی
بمون تو کلاس و برات مجسمه بدم و بشین بکش
منم نشستم
اولش نمیخواستمبمونم ولی گفتم خوبه بشینم و ایراد طراحیمو از استاد طراحی بپرسم
بهم گفت یکی از مجسمه هارو بکش و من دیدم نمیتونم هیچ کدومو بکشم و چون اصل طراحی رو بلد نبودم و نمیتونستم درست در بیارم طراحیامو با خودم گفتم بذار اون کچ بری که مجسمه سه تا برگ هست رو بکشم
ازم پرسید انتخاب کردی ؟
گفتم بله و این برگارو میخوام بکشم که گفت طیبه مطمئنی ؟
این برگا سخت تر از چهره هست
گفتم حالا شروع کنم ببینم چی میشه
وقتی شروع کردم هرکاری کردم درست در نیومد و استاد طراحی میومد و بالا سرم نگاه میکرد و میگفت تونستی؟؟؟
میگفتم نه و میرفت میگفت تو میتونی ولی اصلا یادم نمیداد
میرفت به هنرجوهای خودش یاد میداد
با اینکه روزای قبل هرموقع ازش سوال میپرسیدم ایراد کارامو میگفت ولی اینبار اصلا کاری نداشت
وقتی دیدم نمیتونم ، اومد پیشم و گفتم میشه امروزو بمونم سر کلاس و بهم اصل اولیه شو که بلد نبودم رو یاد بدی ؟
همینو که گفتم گفت بلند شو و نشست و شروع کرد به توضیح دادن
اصل اولیه طراحی :
نسبت ها رو باید رعایت کنی
یه گوشه رو در نظر بگیری و نسبت به یه گوشه گوشه بعدی قسمتی که میخوای رو طراحی کنی
و اصل اولیه طراحی اینه
یک نقطه تعین کننده باقی نقطه هاست
که تکمیل میکنه طرحت رو
یعنی در اصل اگر اون نقطه رو که اصل هست رو داشته باشی میتونی هر طرحی رو طراحی کنی
حتی مدل زنده رو
اینارو که گفت ،بزرگترین ایراد من در طراحی برطرف شد
و من یادم نگه داشتم و دوباره اون برگهای گچ بری رو شروع کردم اینبار به سرعت طراحیش تموم شد
چقدر سریع و آسان بود و من همیشه درجا میزدم تو طراحی
و نمیخواستم هزینه یادگیریشو بدم و یاد بگیرم
یه جورایی ذهن محدودم مانعم میشد که چرا باید پول بدی و یه ایراد فقط داری اونو رفع کنی
در صورتی که اون یک ایراد من اصل بود و من اگر به اون دقت میکردم طراحیم پیشرفت میکرد
خدای من
چی داشتم یاد میگرفتم
جدا از طراحی
این آموزش به من یادآوری کرد که اصل اولیه هر کاری خداست
و من اگر به اصل هر لحظه دقت کنم و یادآوری کنم و توحید رو در عمل به خدا نشون بدم ،صد در صد کارهام به سادگی رخ میدن
عین همین طراحی که وقتی اصل رو رعایت کردم و نقطه اصلی رو در تناسبات طراحی شروع کردم و نقاط بعدی رو نسبت به نقطه اصلی طراحی کردم خیلی ساده و به سرعت طراحیم به طرز شگفت انگیزی درست در اومد
من که نمیتونستم کار کنم الان درست در اومد
خدایا شکرت
من تا ظهر نشسته بودم و به مادرم زنگ زدم گفتم اومدین تجریش گل سر بفروشین؟؟؟؟
بهم گفت آره میخوام بیام سمت کلاس تو ناهار بگیرم
آخه من به مادرم تعریف کرده بودم که وقتی میرم ورکشاپ و از داخل یه رستوران رد میشیم و به سالن بزرگ میریم تا نقاشی بکشیم
هر هفته میبینم مردم غذا میخورن و به مادرم میگفتم که مامان کاش یه روز از اونجا غذا بگیریم
این حرفم یاد مامانم بود و بهمگفت میخوام بیام برات غذا بگیرم .
وقتی اومد بهش گفتم تو برو بگیر وقتی گرفتی من میام
دیدم مادرم زنگ زد گفت بیا و رفتم گفت 280 هست طیبه بذار یکی بخرم با هم بخوریم
من اون لحظه نمیدونم چی شد لج کردم
گفتم نمیخوام اینجا بخورم
و بعد متوجه شدم چرا لج کردم
من دوست نداشتم یدونه غذا رو دو نفری بخوریم و حس میکردم فقیرم و وقتی میدیدم همه دارن برای خودشون یه غذای جدا سفارش میدن و ثروتمندن ،و ما همیشه یه غذا میگرفتیم و دو نفری و یا سه نفری میخوردیم
و این منو اذیت کرد اون لحظه
در صورتی که نباید اذیت میشدم
و نباید حرف مردم برام اهمیتی داشت و فکر میکردم همه نگاهمون میکنن که میگن پول ندارن و یا دوست نداشتم از صندوق اونجا که من هر هفته میرم و میام و منو دیدن ،یدونه غذا بخریم و دونفری بشینیم و بخوریم
باید بیشتر فکر کنم به این رفتارم و باورهای محدودم رو پیدا کنم و اصلاحشون کنم
بعد که گرفتیم مادرم گفت که طیبه بریم با خواهرت سه تایی بخوریم ؟ البته خواهر زاده ات هم تو راهه داره میاد
وقتی اینو گفت ،گفتم اصلا نمیخورم
چرا وقتی میگی برات غذا بگیرم یدونه میخری و 4 نفری باید بخوریم
و اولش لج کردم و گفتم نمیخوام ببر خودتون بخورید
ولی تو اون لحظه قشنگ حس میکردم که تو وجودم یه حسی میگفت لج نکن ،این کارت درست نیست و مادرم تصمیم گرفت دو تایی بخوریم و به خواهرم که گل سر میفروخت نبریم
چند قدمی راه رفته بودیم که گفتم مامان برگرد و بریم با خواهرم بخوریم غذا رو
مامانم گفت چی شد یهو تصمیمت عوض شد !!!
نمیدونم ولی اینو میدونم که به اون حسی که بهم گفت لج نکن و برو با خواهرت و خواهر زاده ات هم سهیم شو غذا رو چشم گفتم و رفتیم
وقتی نشستیم نزدیک مترو و با خواهرم برنج و کباب رو خوردیم، خواهرم یه حرفی گفت
عجیب منو به فکر برد
برگشت گفت مامان واقعا ممنونم انقدر گرسنه بودم که داشتم ضعف میکردم و گفتم کاش یه چیزی بود میخوردم که دیدم شما غذا گرفتین
واقعا ممنونم
این حرفو که گفت ،گفتم چیکار داشتی میکردی طیبه ، چرا اون افکارو داشتی که نمیخواستی یه غذا رو با دو نفر سهیم باشی؟؟؟؟
میدونم یکی از باورای محدودم اینه که من فکر میکنم غذا کمه ،پول کمه ،پول ندارم ،و سخاوتمند و بخشنده نیستم
و میترسم اگر از سهم غذام به کسی بدم خودم گرسنه بمونم
در صورتی که طبق گفته استاد عباس منش میگفت برای بدن هیچ فرقی نمیکنه یه وعده غذا بخوری یا چند وعده یا اندازه کوچیک باشه یا بزرگ
باید سعی کنم این رفتارهام رو هم اصلاح بکنم
وقتی برگشتم سر کلاس مجسمه ای که برای من آورده بود رو شروع به طراحی کردم و خیلی به سرعت طراحیم پیشرفت داشت با اون نکته اصلی که بهم یاد داد
و من پشت سر هم زاویه مختلف از چهره مجسمه رو کشیدم
به استاد طراحی گفتم که این هفته که جمعه رفتم برای فروش میشینم و مجسمه های پل طبیعت رو میکشم
اونجا پر از مجسمه هست
و جون میده که بشینم و کار کنم
و داشتن صحبت میکردن به شاگردا گفت هفته پیش شوهر یکی از بچه ها اومد و بهش گفتیم بشین چهره ات رو هنرجوهام طراحی کنن و نشست و طراحیاشو هدیه دادن بهش
بعد وقتی اینارو میشنیدم تو دلم گفتم کاش استاد رنگ روغنم یه بار عکس من رو طراحی کنه و بشینم و طراحی کنه چهره ام رو
همیشه میبینم هر هفته یکی از همرجوهارو طراحی میکنه
خیلی دوست داشتم استادم یه بارم منو طراحی کنه و این درخواست رو از خدا کردم و رهاش کردم
وقتی ساعت 6 شد و خواستم برم پیش مادرم و خواهر و خواهر زاده ام ، استاد طراحی رو صدا کردم و گفتم شهریه همین جلسه که از صبح تا غروب نشستم چقدر میشه
بگو واریز کنم
یهویی گفت نمیخواد طیبه
گفتم نه من قرار بود بیام ایراد طراحیامو بهم بگی تا تو کلاس رنگ روغن اصلاح کنم کارمو
هرچی گفتم گفت نه و نگرفت
رفتم به استادم گفتم استاد شماره کارت استاد طراحی رو دارین ؟ گفت نه ندارم و گفتم نمیگیره شهریه امروزمو گفت طیبه خجالت بکش دلی این کارو برای تو انجام داده
گفتم نه استاد قرار بود من یه روز ازش یاد بگیرم و برای کلاس بمونم نمیتونم اینجوری قبول کنم
و بهش گفتم وقتی اومدم کلاس نقدی میارم
چون یاد گرفتم از استاد عباس منش که بهای چیزی رو که برای پیشرفتم کمک میکنه پرداخت کنم
و من واقعا امروز یه اصل اساسی از طراحی رو یاد گرفتم
و انقدر سریع طراحی میکردم که استاد طراحی میومد میگفت طیبه چقدر فرق کرد طراحیت
برگشت گفت شدی مجسمه کش حرفه ای
و تحسینم کرد
البته باز میدونم همه اینا کار خداست و داره کمکم میکنه
درسته از صبح میگفتم کاش ازم پول نگیره و من پولو نگه دارم برای شهریه کلاسم ولی حرف استاد عباس منش یادم اومد که باید بهای یادگیریت رو پرداخت کنی
و وقتی رفتم پیش مادرم دیدم مادرم و خواهرم دارن ذرت میخرن دیدم فروشنده گفت امروز تولد من هست ،پولشو نمیخوام
براتون کادوی تولد دادم
جالب بود همیشه برعکسه آدما به کسی که تولدشه هدیه میدن نه کسی که تولدشه
با اینکه من نخوردم ولی حواسم بود که لطف خداست و سپاسگزارش هستم
وقتی نشسته بودیم یه اتفاقی رخ داد که بهم گفته میشه اینجا ننویسم
فقط در این حد بنویسم که طبق احساس ترس اون لحظه ام نمیخواستم اون اتفاق رو از طرف خدا ببینم که برام فرستاده تا من قدمی بردارم برای سلامتی بیشتر
به خدا گفتم خدایا اگر قراره من این رخدادی که تو سر راهم گذاشتی رو در پیش بگیرم خودت هدایتم کن و اگر نباید انجام بدم برای سلامتی بیشتر خودت از من دور کن
و اومدم به سایت و نشانه ها رو دیدم گفتم نشانه ای بهم بده خدای من
و این فایل دقیقا مرتبط بود به این رخداد و تصمیمی که میخواستم بگیرم
و عنوان فایل این بود
عواقب تصمیمات احساسی
من در اون لحظه ترس داشتم از اون رخداد که هم خوشحالم کرده بود و هم حس ناخوبی دریافت کردم که نمیخواستم گوش بدم به اون حرفایی که شنیدم
و هنوز هیچ درکی پیدا نکردم از این اتفاق که چرا یهویی رخ داد و برای سلامتی بیشتر یک سری اطلاعاتی بهم داده شد که قبلا تا حدودی چند تا از اطلاعات رو انجام داده بودم و کمی تا قسمتی نتیجه گرفته بودم اما باز مقاومت داشتم نه برای اون اطلاعات ،برای موضوع مرتبط با اون لحظه مقاومت داشتم
و باید بیشتر بنویسم و بیشتر به این فایل گوش بدم تا وقتی زمانش برسه درک کنم که چرا خدا گفت تصمیمی برای این موضوع نگیر و از زبان استاد عباس منش بهم گفت که سعی کن تصمیمی نگیری و فعلا بهش فکر نکنی تا بهت درک فایلش گفته بشه
فعلا آرام باش و مسیر تکاملت رو طی بکن
و من فعلا اینو درک کردم که درمورد اتفاق امروز هیچ تصمیمی نگیرم
و اگر در روز های آینده درکش رو خدا بهم عطا کنه و اجازه داد بنویسم ،مینویسمش
خیلی خیلی سپاسگزارم از خدا که هر لحظه کمکم میکنه
برای تک تک دوستان بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام